دختران شو

دختران شو یا دختران نمایش (انگلیسی: Showgirls‎) فیلمی اروتیک و درام به کارگردانی پل ورهوفن محصول سال ۱۹۹۵ است.

داستان فیلم |

دختری به نام نومی مالون که رقاص استریپر است، تصمیم میگیرد برای پیشرفت به لاس وگاس برود. در ابتدای سفر چمدانش مورد سرقت قرار میگیرد و با دختری به نام مالی آشنا میشود. مالی طراح صحنه معروف ترین و بزرگترین تئاتر استریپر لاس وگاس است. نومی کارش را در یک کلاب استریپر کوچک شروع میکند و بخاطر استعدادی که دارد مورد توجه کریستال کانرز “رقصنده اول” و زک “تهیه کننده” تئاتر شهر قرار میگیرد و بعد از رابطه استریپ با زک و به توصیه کریستال توسط کارگردان به تئاتر دعوت میشود و تست میدهد. به تدریج و با درخشش در کار و ارتباط جنسی با زک نقش اول تئاتر را میگیرد ولی بخاطر قدرت حقوقی کریستال و چون درخواست او را برای رابطه رد میکند، نمیتواند در تئاتر به عنوان نقش اول، اجرا کند و این اتفاق، باعث حسادت نومی میشود و در آخرین اجرا با هل دادن و مصدوم کردن کریستال بالاخره نقش اول را بدست می آورد و به شهرت میرسد. روزی یک بازیگر معروف هالیوود به نام اندی کارور که دوست زک است به لاس وگاس می آید، مالی که عاشق کاراکتر اوست، توسط نومی به وی معرفی میشود ولی در کمال تعجب کارور و دوستانش به او تجاوز میکنند و به او آسیب شدید میرسانند. نومی که به شدت ناراحت است و از طرفی زک او را از تماس با پلیس منصرف و تهدید کرده است، به بهانه ارتباط با کارور خودش را به اتاق او میرساند و با تهدید چاقو، شدیدا او را کتک میزند و سرآخر اتفاقی و با همان راننده که چمدان او را به سرقت برده بود، بدون هیچ دستاوردی به شهر خود فرار میکند.

در خلاصه کوتاه‌تر فیلم دختران شو باید گفت: فیلم در مورد رقاص‌های لخت یا همان استریپرهاست – فیلم پر از صحنه‌های سکسی و رقص لخت و تجاوز و لز است.

تن‌کامگی یا ارُتیسم (به فرانسوی: Érotisme) کیفیتی‌ست که سبب برانگیخته‌شدن احساس جنسی می‌شود؛ همچنین اندیشه‌ای فلسفی‌ست؛ که به زیبایی‌شناسی خواهش جنسی، هوس و احساس عشق می‌پردازد.

در میان فیلم‌هایی که ورهوفن بعد از مهاجرتش به آمریکا ساخت، دختران شو [Showgirls] ساخته‌ی 1995، یک نمونه‌ی استثنایی‌ست. فیلمی که داستان دختری تنها در لاس‌وگاس را روایت می‌کند، توانست همه‌ی دنیا را علیه خود متحد کند و در کسب جوایز تمشک طلایی (مخصوص بدترین‌ها) تا مدت‌ها رکورددار باشد.

ستایشگران فیلم در آن‌روزها، از جمله ژاک ریوِت، جارموش و تارانتینو، در اقلیت بودند.

فیلم با وجود بودجه‌ی کلان و وسواسی که در کورئوگرافی و رقص‌هایش به‌خرج داده بود، به‌خاطر بازی‌های ضعیف (از جمله نقش اصلی با بازی الیزابت برکلی)، عریان‌نمایی و ابتذال مورد حمله قرار گرفت. نه آن‌قدر بد بود که مصداقِ so-bad-it’s-good باشد (این پرانتز را باز کنم که عنوان این یادداشت‌ها، یعنی فیلم‌های بدِ خوب، ارتباطی با دامنه‌ی معناییِ این اصطلاح ندارد) و نه آن‌قدر قابل‌تحمل بود که با دادن یک ستاره در جدولِ ستاره‌ها نادیده‌اش گرفت.

تا تو به آن‌جا برسی، آن‌جا دیگر آن‌جا نیست.

 

«گل سرخ است یک گل سرخی، یک گل سرخ، یک گل سرخ است.»

گرترود استاین (Gertrude Stein) در شهر پیتسبرگ کنونی در شرق آمریکا زاده شد.

پدر و مادرش یهودیان آلمانی‌تبار بودند و برای او و چهار خواهر و برادرش ارث هنگفتی به جای گذاشتند.

۱۷ ساله بود که پدر و مادرش را از دست داد و برای تحصیل نزد برادرش رفت و در هاروارد، یکی از برجسته‌ترین دانشگاه‌های آمریکا، زیست‌شناسی و فلسفه خواند.

او تحت تأثیر استادش ویلیام و برادر استادش هنری جِیمز قرار گرفت که “روند سیال ذهن” را عنصر اصلی داستان می‌دانستند که بیان اندیشه و احساس آنی شخصیت‌های یک اثر ادبی است.

سپس به تحصیل در رشته‌های پزشکی و روانکاوی پرداخت.

او به چند زبان مسلط بود اما آثارش را همیشه به انگلیسی می‌نوشت.

۲۹ ساله بود که به همراه برادرش به پاریس رفت و برای همیشه در آن شهر ماند و و از آن پس مشهورترین محفل هنری و ادبی شهر را برپا کرد که محل رفت و آمد نقاشانی چون هانری ماتیس و پابلو پیکاسو و نویسندگانی مانند ارنست همینگوی و اسکات فیتز جِرالد بود.

آثار او که در آغاز به هزینه خودش چاپ می‌شدند، آنچنان از قاعده‌های شناخته شده ادبی به دور بودند که باید توسط خودش در محفل ادبی‌اش تشریح و تفسیر می‌شدند.

۵۹ ساله بود که ماندگارترین اثرش “خودزیست‌نامه آلیس بی. توکلاس” را به نام یار و همبرش نوشت که راوی داستان هم هست. اما این رمان زندگی‌نامه خود او و ارتباط‌هایش با هنرمندان سرشناس را هم در بر می‌گیرد.

او در این اثر به دوجنس‌گرایی نظر دارد و یار و همبرش را ستوده که تا پایان عمرش در کنار او زیست و برایش کار کرد.

او پس از اشغال نازی‌ها هم از فرانسه خارج نشد و با وجود تبار یهودی‌اش از چنگ آن‌ها در امان ماند.

گرترود استاین در ۷۲ سالگی در غرب پاریس درگذشت.

 … به مدّتِ دو سال از نقّاشی دست کشید و نه نقّاشی کرد نه طرّاحی.

   خارق‌العاده است که آدم از کاری دست می‌کشد که تمامیِ عمرش کرده امّا می‌تواند پیش بیاید.

   همیشه حیرت‌انگیز است که شکسپیر بعدِ این‌که از نوشتن دست کشید دیگر هرگز دست به قلم نبرد و مواردِ دیگری سراغ دارد آدم، چیزهایی پیش می‌آیند که دست می‌گشایند به نابودیِ هر آن‌چه شخص را وامی‌داشته وجود داشته باشد و به نابودیِ هویّتی که وابسته‌ی چیزهایی بوده که انجام گرفته‌اند، آیا هنوز هم وجود دارد، بله یا نه.

   بیش‌تر بله، یک نابغه یک نابغه است، حتّا وقتی کار نمی‌کند.

   پس پیکاسو دست از کار کشید.

   خیلی غریب بود.

   دست گذاشت به نوشتنِ شعر امّا این نوشته هیچ‌وقت نوشته‌ی او نبود. گذشته از هر چیزی خودخواهیِ یک نقّاش مطلقاً خودخواهیِ یک نویسنده نیست، بی که هیچ گفتنی درباره‌اش وجود داشته باشد، فقط نیست. نه.

   دو سال کار نکردن. پیکاسو به‌نحوی خوشش می‌آمد، یک مسئولیت کم‌تر بود، خوب است آدم مسئولیت نداشته باشد، مثلِ سربازها در طولِ یک جنگ، جنگ می‌گفتند وحشتناک است، امّا در طولِ یک جنگ آدم هیچ مسئولیتی ندارد، نه در قبالِ مرگ، نه در قبالِ زندگی. پس این دو سال برای پیکاسو به این نحو بودند، کار نمی‌کرد، اجباری نداشت هر لحظه تصمیم بگیرد که چه می‌بیند، نه، شعر برای او چیزی بود که ضمنِ تعمّقاتِ کمابیش تلخ، امّا به اندازه‌ی کافی مطبوع، در یک کافه می‌شد ساخت.

   به مدّتِ دو سال این زندگی‌ش بود، البته او که می‌توانست بنویسد، با طرح و رنگ به این خوبی بنویسد، خیلی خوب می‌دانست که نوشتن با کلمه، برای او، مطلقاً ننوشتن بود. البته این‌را می‌فهمید امّا نمی‌خواست بگذارد بیدارش کنند، لحظه‌هایی‌ست در زندگی که آدم نه مُرده است نه زنده و تا دو سال پیکاسو نه مُرده بود نه زنده، برایش دوره‌ی مطبوعی نه، که یک دوره‌ی استراحت بود که او، که تمامیِ عمرش نیاز داشت خودش را و خودش را خالی و خالی بکند، تا دو سال خودش را خالی نکرد، یعنی با عدمِ فعّالیت، در عمل خودش را به‌راستی خالیِ خالی کرد، خودش را از خیلی چیزها خالی کرد و بیش از هر چیز از این‌که مغلوبِ دیدی بشود که دیدِ خودش نبود.    

 گرترود استاین، در کتابِ پیکاسو، ترجمه‌ی عزیزه عضدی، انتشاراتِ فاریاب، بهمن ماهِ ۱۳۶۲