يك روز آفتابى | حسين نوشآذر
از حياط هنوز صداى خشخش جارو مىآيد. منير مىداند، از پس اينهمه سال ديگر مىداند كه اگر از لاى پرده نگاهى به حياط بيندازد، باز زن را مىبيند كه مثل هميشه، در اين موقع سال، وقتى كه هوا آفتابىاست حياط را جارو مىزند. حياط وسيع است و زنى كه حياط را جارو مىزند سالخورده. همقد و اندازه همان جارو. قلب منير باز مىتپد از اضطراب، دلنگرانى و التهاب. چه كسى آنجاست؟ چه كسى پشت در ايستاده است؟ اكنون ديگر مىداند، ديگر مىدانم كه روزى از پشت در او را صدا مى كنم ـ منير، منير من، منيركم!