| رضا فرخ فال | آه استانبول |
سیگار را لای دو انگشتش به گوشه دهان برد و لبخند زد. در جوابش گفتم: “هیچ کار بخصوصی نمیکنم…” و به دنبال این حرف فشرده و سرسری درباره کارهای دفتر انتشاراتی با او صحبت کردم.
شعر | داستان | گزارش | مقاله | نقد ادبی
سیگار را لای دو انگشتش به گوشه دهان برد و لبخند زد. در جوابش گفتم: “هیچ کار بخصوصی نمیکنم…” و به دنبال این حرف فشرده و سرسری درباره کارهای دفتر انتشاراتی با او صحبت کردم.