| سپرده به زمین | بیژن نجدی |
جمعه بود، بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت و از بالکن صدای همهمه مردمی به گوش میرسید که از ته خیابان برمیگشتند. آنها آنقدر سر و صدا میکردند که طاهر و ملیحه نتوانستند صدای آمدن و یا دور شدن قطار را بشنوند.
شعر | داستان | گزارش | مقاله | نقد ادبی
جمعه بود، بخاری هیزمی با صدای گنجشک میسوخت و از بالکن صدای همهمه مردمی به گوش میرسید که از ته خیابان برمیگشتند. آنها آنقدر سر و صدا میکردند که طاهر و ملیحه نتوانستند صدای آمدن و یا دور شدن قطار را بشنوند.