| گدا | غلامحسین ساعدی |
از اونوقت به بعد، دیگه حال خوشی نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شکمم آویزون بود، دست به دیوار میگرفتم و راه میرفتم، یه چیز عجیبی مثل قوطی حلبی، تو کلهام صدا میکرد، یه چیز مثل حلقهی چاه از تو زمین باهام حرف میزد، شمایل حضرت باهام حرف میزد، امام غریبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف میزدند، یه روز بچههای سید عبدالله رو دیدم که خبر دادند خالهشون مرده، من میدونستم، از همه چیز خبر داشتم.