برچسب: داستان «شهود» از کتاب «پایکوبی»

  • روز متفاوت | محمد کشاورز

    فلاح که رفت سگ‌های رها شده‌اش ما را دوره کردند و پس راندند تا «بنه‌گاه» باغ. فلاح که بود آرام بودند، آرام و رام دور برش مثل گربه‌های دست‌آموز می‌پلکیدند. او را بو می‌کشیدند. فلاح سر گردنشان را نوازش می‌کرد و برخلاف هیکل هیولاوار و هیبت خوفناکشان مهربان و دوست داشتنی به نظر می‌رسیدند.

    Continue reading