کارهای منصور کوشان در ضد سانسور

کارنامه کوتاه و شگفت انگیز بوطیقای نو، منصور کوشان
http://www.mediafire.com/?m48pjk26jz3bf82

 

بوطیقای نو شماره اول
http://www.mediafire.com/?kny81dzn2waboa2

بوطیقای نو شماره دوم
http://www.mediafire.com/?mp0oc9m0du220aq

 
برای آگاهی از چند و چون حیات کوتاه هفته نامه ایران، گزارش زیر را بخوانید:

 

نگاهی گذرا به کارنامه مجله هفتگی ایران
هفته نامه ایران، قربانی جزم اندیشی و استبداد حزب توده
http://www.mediafire.com/?3glzo013fh0ehul

برای دانلود شماره های هفته نامه به این صفحه بروید:
http://www.facebook.com/groups/BashgaheKetab/doc/351793178201082

 
 
واهمه های مرگ
منصور کوشان
 
 
یونس تراکمه، منصور کوشان، رضا شیروانی، خانه ی یونس، شهرکرد اصفهان، تابستان 1358 خورشیدی

آیا متن قرآن واقعا فصیح است؟

امین قضایی

وقتی از مسلمانان پرسیده می شود که از کجا مطمئن هستند که متن قران، کلام خداست، در پاسخ به این ادعای گزافه وعجیب متوسل می شوند که متن قرآن فصاحتی غیرقابل مقایسه دارد به طوری که هیچ کسی تاکنون نتوانسته است به ادعای تحدی پاسخ دهد و آیاتی مشابه آن بیاورد.

ادعای تحدی از خود متن قرآن استنتاج شده است (البته این یک تفسیر غلط است) و مسلمانان بدون هیچ گونه تحقیق و تفحصی، فرض بر این گذاشته اند که کسی واقعا نمی تواند متنی مانند قرآن بنویسد و به دروغ مدعی هستند که متن قران به اعتراف ادبای عرب، متنی به غایت فصیح است.

من در این مقاله ابتدا، ادعای فصاحت خارق العاده قران را مورد بررسی قرار خواهم داد و سپس به ادعای تحدی ایشان اشاره خواهم کرد.

اغلب پاره های متن قرآن از ویژگی بارز فصاحت و بلاغت بسیار به دور هستند. البته مانند هر متن دیگری، در بخش هایی از آن نیز فصاحت به چشم می خورد، اما به هیچ عنوان نمی توان گفت که این فصاحت خارق العاده است.

مطابق تعاریف متنی فصیح و بلیغ خوانده می شود که با کمترین کلمات و بدون حشو زائد، منظوری را به روشنی بیان کند و البته به موقع و به اقتضا از آرایه های ادبی نیز استفاده مناسب کرده باشد. اگر نویسنده منظور خود را روشن بیان نکرده باشد، پس متن بلیغ نیست و اگر منظور روشن باشد، اما زیاده گویی شده باشد، یا ظرافتی در بیان نباشد و یا کلمات به درستی انتخاب نشده باشند (مثلا مغلق باشند) پس باز هم متن از فصاحت به دور خواهد بود.

اگرچه مانند دیگر مفاهیم، برای فصاحت کلام تعریف واحدی وجود ندارد، اما در هر حال بر سر چند ویژگی اتفاق نظر است مانند استفاده از کلمات به جا و مناسب، کلمات خوش آهنگ، عدم تکرار بیهوده، بیان روشن که ابهام در ذهن خواننده ایجاد نکند و یا رشته کلام از دست نرود.

اما ذکر این نکته هم ضروری است که با وجود اینکه می توان تاحدی فصاحت یک متن را بررسی کرد، اما اصولا ذوق و سلیقه شخصی هم در آن اثر دارد و متنی ممکن است برای کسی بسیار زیبا وبدیع باشد و برای دیگری خیر.

برای ما غیر عرب زبانان سخت است که درباره فصاحت زبان عربی قضاوت کنند، بنابراین ما تا آنجا که ممکن است سعی می کنیم بر جوانب محتوایی متن قرآن تمرکز کنیم.

کلمات مبهم:

همانطور که گفتیم یکی از ویژگی های فصاحت، عدم استفاده از کلمات مبهم و نامعلوم است. قرآن کلمات غیرعربی بسیاری دارد که اصلا در زبان عربی رایج نبودند و یا اینکه کاملا مبهم هستند و اصلا معلوم نیست چه معنی دارد یا به چه چیزی اشاره می کند. البته بعدها مفسرین اسلام برای این کلمات، معانی ساختگی جعل کرده اند. با این حال، بر سر معنا و منظور این کلمات هنوز بحث است. هرقدر مفسرین مسلمان با اتکا به روایات و احادیث و تفاسیر ساختگی وانمود کنند که معنی این کلمات را می دانند، از عدم اتفاق نظر ایشان معلوم می شود که آنها تقریبا نمی دانند که منظور این کلمات چیست (براساس همین تجدید نظر طلبان در تفسیر قرآن، مدعی شده اند که متن قرآن در واقع ریشه غیر عربی دارد و مطابق نظریه من نیز، متن قرآن در اصل یک متن ترجمه شده به عربی است و به همین خاطر در قران گفته شده که این قرآن عربی است و اگر آنرا ترجمه نمی کردیم و به زبان عجم می آوردیم نمی فهمیدند. این امر حاکی از این است که متن قران یک ترجمه از متن دیگری است) در زیر، برخی از این کلمات عربی مبهم یا اصالتا غیرعربی را فهرست کرده ایم:

1 . کوثر (این واژه در عربی هیچ معنایی ندارد، بنا به یک روایت از عایشه، وی مدعی شده است که کوثر چشمه یا نهری است در بهشت که به محمد پیامبر اعطا شده است. کریستف لوکزنبورگ با رجوع به ریشه این واژه در زبان آرامی دریافته است که اصالتا این واژه به معنای استقامت و پایداری است. )

2. اولو الباب- حتی علمای اسلام هم خودشان نمی دانند منظور چیست و فرض و گمان را بر این گذارده اند که منظور صاحبان خرد است.

3. ابابیل- کسی معنای این کلمه را نمی داند و فقط به خاطر وجود کلمه پرنده قبل از آن تصور می شود که به معنای گروه پرندگان است و مسلمانان براساس تفسیر از همین متن این داستان را ساخته و پرداخته اند که سپاه ابرهه با پرندگانی که سنگ هایی را پرتاب می کردند (اشاره به آیه بعدی) نابود شدند. برخی از زبان شناسان گفته اند که در اینجا منظور از طیرا ابابیل، آبله مرغان است، یعنی سپاه ابرهه با آبله مرغان نابود شد. به این ترتیب ابابیل یک منشا فارسی دارد و از جمع آبله می آید. با این حال، من نمی دانم اگر این گفته را بپذیریم پس آیه بعد به چه اشاره خواهد داشت.

4. الاعراف (سوره هفتم- آیه 48). کسی نمی داند منظور از اصحاب اعراف چه کسی است.

5. حور عین (لوکزنبورگ نشان می دهد که برخلاف ادعای مسلمانان این کلمه به معنای انگور سفید است و نه باکره بهشتی. بنابراین مسلمانان تروریست برای چندکیلو انگور به عملیات انتحاری دست می زنند!)

دیگر مثالهایی از کلمات مبهم یا غیرعربی عبارتند از: استبرق، ذوالکفل، سبعا من المثانی،بکه، تسنیم،حنیف، فرقان، شجره ملعونه، الرقیم، زبانیه، طاغوت، طوبی، یوم الله، قسوره و ….

وجود این همه کلمه مبهم، قطعا از فصاحت متن می کاهد.

2. شلختگی، پراکندگی و بدگویی

متن قران به سبب پراکندگی غیرعادی اش، به هیچ وجه نمی تواند متنی فصیح قلمداد شود. بارها متن از موضوعی به موضوع دیگری می پرد.

برای یک نمونه از شلختگی ها به آیات زیر از سوره 6 دقت کنید:

وَوَهَبْنَا لَهُ إِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ كُلًّا هَدَيْنَا وَنُوحًا هَدَيْنَا مِنْ قَبْلُ وَمِنْ ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ وَأَيُّوبَ وَيُوسُفَ وَمُوسَى وَهَارُونَ وَكَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ﴿۸۴﴾ وَزَكَرِيَّا وَيَحْيَى وَعِيسَى وَإِلْيَاسَ كُلٌّ مِنَ الصَّالِحِينَ ﴿۸۵﴾ وَإِسْمَاعِيلَ وَالْيَسَعَ وَيُونُسَ وَلُوطًا وَكُلًّا فَضَّلْنَا عَلَى الْعَالَمِينَ ﴿۸۶﴾

و به او اسحاق و يعقوب را بخشيديم و همه را به راه راست درآورديم و نوح را از پيش راه نموديم و از نسل او داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون را [هدايت كرديم] و اين گونه نيكوكاران را پاداش مى‏ دهيم (84)

و زكريا و يحيى و عيسى و الياس را كه همه از شايستگان بودند (85) و اسماعيل و يسع و يونس و لوط كه جملگى را بر جهانيان برترى داديم (86)

هیچ نیازی به دانستن زبان عربی نخواهید داشت تا بفهمید که ترتیب پیامبران در اینجا چقدر شلخته و بی نظم است. هیچ نوع ترتیبی برحسب زمان یا هر ویژگی دیگری بین این فهرست پیامبران وجود ندارد.

قران در سوره 68 به فرد گمنامی بدگویی و فحاشی کرده است. فحاشی و بدگویی آن هم به کسی که به وی اشاره نمی شود، نه تنها از فصاحت و بلاغت بلکه از ادب به دور است:

وَلَا تُطِعْ كُلَّ حَلَّافٍ مَهِينٍ ﴿۱۰﴾

هَمَّازٍ مَشَّاءٍ بِنَمِيمٍ ﴿۱۱﴾

مَنَّاعٍ لِلْخَيْرِ مُعْتَدٍ أَثِيمٍ ﴿۱۲﴾

عُتُلٍّ بَعْدَ ذَلِكَ زَنِيمٍ ﴿۱۳﴾

أَنْ كَانَ ذَا مَالٍ وَبَنِينَ ﴿۱۴﴾

إِذَا تُتْلَى عَلَيْهِ آيَاتُنَا قَالَ أَسَاطِيرُ الْأَوَّلِينَ ﴿۱۵﴾

سَنَسِمُهُ عَلَى الْخُرْطُومِ ﴿۱۶﴾

و از هر قسم خورنده فرو مايه‏ اى فرمان مبر – [كه] عيبجوست و براى خبرچينى گام برمى دارد- مانع خير متجاوز گناه پيشه- گستاخ [و] گذشته از آن زنازاده است- به صرف اينكه مالدار و پسردار است- چون آيات ما بر او خوانده شود گويد افسانه ‏هاى پيشينيان است- زودا كه بر بينى‏ (در واقع خرطوم) اش داغ نهيم.

3. تکرار

متن قرآن پر از تکرار است. برخی از این تکرارها واقعا کسل کننده اند. داستان موسی چند بار در چند سوره متفاوت تکرار شده است، هربار داستان از یک جایی شروع و دوباره نیمه کاره پایان می یابد. حتی گاهی خود آیات هم تکرار شده اند.

برای مثال به آیات زیر از سوره بقره دقت کنید:

وَمِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَإِنَّهُ لَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ ﴿۱۴۹﴾

و از هر كجا بيرون آمدى روى خود را به سوى مسجدالحرام بگردان و البته اين [فرمان] حق است و از جانب پروردگار تو است و خداوند از آنچه مى ‏كنيد غافل نيست (۱۴۹)

وَمِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَحَيْثُ مَا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ لِئَلَّا يَكُونَ لِلنَّاسِ عَلَيْكُمْ حُجَّةٌ إِلَّا الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِي وَلِأُتِمَّ نِعْمَتِي عَلَيْكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿۱۵۰﴾

و از هر كجا بيرون آمدى [به هنگام نماز] روى خود را به سمت مسجدالحرام بگردان و هر كجا بوديد رويهاى خود را به سوى آن بگردانيد تا براى مردم غير از ستمگرانشان بر شما حجتى نباشد پس از آنان نترسيد و از من بترسيد تا نعمت‏ خود را بر شما كامل گردانم و باشد كه هدايت ‏شويد (۱۵۰)

این دو آیه پشت سرهم، یک حرف را دو بار تکرار کرده است. البته کاملا مشخص است که گردآورندگان قرآن که نسخه های متفاوتی داشته اند، هر دو نسخه را در اینجا پشت سر هم گذاشته اند. اگر متن قرآن که به ادعای مسلمانان کلام خداست، اینچنین در اثر جمع آوری بر هم خورده است، پس مسلمانان چطور می توانند ادعای فصاحت متن را داشته باشند.

بدترین نمونه تکرار و حشو زاید که حتی مطالعه متن را ناگوار می سازد سوره 55 است. در این سوره که شامل 78 آیه است، آیه « فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ »، 25 بار تکرار شده است! این حد از تکرار به صورت یک در میان لابلای جملات کاملا به دور از فصاحت است و حتی می توان گفت باعث خورد شدن اعصاب خواننده می شود.

در اینجا مجال نیست که به موارد دیگر اشاره کنم. البته باید ذکر کرد که متن قرآن در بسیاری از جاها نیز نسبتا فصیح است. اما همانطور که اشاره شد، به هیچ وجه متن قرآن، فصاحتی استثنایی ندارد و این ادعای گزافی بیش نیست.

4. ابهام در ضمایر

یک متن فصیح، متنی است که مشخص کند چه کسی خطاب به چه کسی سخن می گوید. قرآن از این لحاظ، بسیار مبهم و نامعلوم است. گاهی خدا در متن به صورت سوم شخص ظاهر می شود، گاهی اول شخص جمع. مخاطب معلوم نیست چه کسی است آیا محمد است یا مسلمانان یا جمیع مردم.

پاسخ به ادعای تحدی

معدود افرادی به ادعای تحدی (یعنی اوردن سوره یا آیاتی شبیه قرآن) پاسخ داده اند. البته دلیل امر، ناتوانی ایشان نبوده است بلکه جرات انجام چنین کاری را در جهان اسلام ندارند. یک دلیل دیگر این است که ادعای تحدی آنقدر مضحک و گزافه است که کمتر نویسنده جدی خواسته باشد خود را درگیر این امر کند. همچنین هرچیزی هم نوشته شود، مسلمانان متعصب مدعی خواهند شد که این به فصاحت و قدرت قران نیست.

با این حال، در سال 2001، فردی موسوم به المهدی، در پاسخ به ادعای تحدی (این البته تنها یکی از دلایل چاپ این کتاب است)، کتابی به نام فرقان الحق منتشر کرد. پاسخ مسلمانان قابل حدس است، به جای اینکه آنها به بررسی دقیق مدعی و پاسخ دهنده به ادعای تحدی بپردازند، آنرا توطئه غرب، صهیونیسم و غیره می دانند که می خواهند مسلمانان را منحرف کند، افکار شیطانی یا کفرآمیز را وارد جامعه اسلامی کند یا به ادعای سایت پرسمان باعث « رسوخ عقيده شرك آلود تثليث يعني سه گانه پرستي» شود.

مشخصا این کتاب هیچ ارزش واقعی ندارد و یاوه ای است افزوده شده به دیگر یاوه های مذهبی. اما این می تواند برای گزافه بودن ادعای تحدی مورد استفاده قرار گیرد. کافی است چند آیه از این کتاب فرقان الحق را با آیات قران تداخل کنید (نسخه رایگان در اینترنت در دسترس است) و از مدعی مسلمان بخواهید بدون رجوع به قرآن، تعیین کند که کدامیک آیات قرآن است و کدامیک آیات کتاب فرقان الحق. اگر نتوانست پس مسلم می شود که این ایات از نظر وی مشابه است و به این ترتیب، گزافه بودن این ادعا که کسی نمی تواند آیاتی مانند قران بیاورد ثابت خواهد شد.

مرثیه‌ای برای ژاله و قاتلش | ابوتراب خسروی

منیرو روانی‌پور، منصور کوشان ابوتراب خسروی، شهریار مندنی پور، فرزانه و جمشید طاهری

داشتم به طنین صداهایی که پس از گذشت ساعت‌‎ها از یک ملاقات به گوش می‎‌آیند و حتی اگر شبی مثل آن شب گذشته و صبح شده باشد، وادارت می‌‎کند که برگردی و دوباره از آن کوچه‌‎باغ بگذری تا به آن خانه برسی و منتظر بمانی که در باز شود گوش می‎دادم. فکر می‎‌کردم که این بار دست‎‌هایش را می‎‌گیرم و رها نمی‎کنم، کوچه‌‎باغ پر شده بود از سایه روشن‎‌ها. زنگ زدم چندبار، با مشت به در کوبیدم. در باز شد یا این‌که در باز بود. هیچ‌کس در خانه نبود. هیچ‌چیز در خانه نبود. فقط عکس‎‌های دختر و پسر ناشناس در قاب‌‎های چوبی‌شان بر روی دیوار به جای مانده بود.

دریافت کتاب | دیوان سومنات، ابوتراب خسروی |

در روزنامه ی کیهان بیست و پنجم اردیبهشت ماه سی دو خبری از وقوع قتل زنی به نام ژاله م . در خیابان جلایر است . ولی ذکری از نام قاتل یا قاتلین نشده است .این موضوع داستانی است که نوشته شده است . ولی همیشه در مکانهای نا مکشوف داستانها وقایعی خارج از منطق داستان شکل میگیرد که با طرح ان داستان تخریب میشود و چون این داستان واقعه قتل ژاله م . بهانه ای میشود برای نوشتن ان گفت و گوها یا وقایع ناگفته در مکانهای ناشناس داستان . چنان که گفته شد در روزنامه ی کیهان نامی از قاتلین نبرده شده است ،ولی محققا”قاتل ستوان ((کاووس – د ))است که طبق مندرجات پرونده ی استخدامیش اصلا” کرمانی است و در دی ماه سی و یک از دانشکده ی پلیس فارغ التحصیل شده بود . ستوان کاووس د. افسر ضد اطلاعات است و ملزوم میشود که در بیست و یکم اردیبهشت ،اولین ماموریتش را انجام دهد .

مقتول هم هویت واقعی اعلام شده در کیهان را دارد . انچه را که باید دقیق تر گفت این در اسناد مو جود با مشخصات ذیل معرفی گردیده است . ژاله معین – نام پدر فرامرز – متولد فروردین ۱۳۱۳ شماره ی شناسنامه ۱۵، دانشجوی سال دوم رشته ی موسیقی ، دانشکده ی هنر های زیبا – تصویر حکم ماموریت (( ستوان کاووس د .)) در صفحه ی سیصد و بیست و هشت کتاب تاریخ ترورهای سییاسی ایران امده است :

از ستاد عملیاتی ادارهی دوم به ستوان ستوان کاووس د . به شمارهی ۳۲۲۱۱/۱۸۷ف.م. موضوع ژاله م .- بنا به گزارشات واصله ،ژاله م . مسئول میتینگهای ضد ایرانی از سوی عوامل بیگانه در شهر تهران است ، نشانی نام برده جهت بهروری اعلام می گردد . خیابان جالایر – ساختمان ۱۱۱- مرتبه ی سوم شماره ی۸۷- فرمانده ی ستاد عملیات اداره ی دوم – سر هنگ دوم منو چهر پاشایی . ظاهرا” با صدور این نامه است که ماموریت قتل ژاله م . بر عهده ی ستوان کاووس د. قرار میگیرد و این ملزم میگردد تا او را در هر جا به قتل برساند . ستوان هرگز ژاله را ندیده بود . سازمان ضد اطلاعات یک قطعه عکس او را در اختیار ستوان می گذارد . عکس واضحی است .

صورت ژاله م . در طبیعی ترین شکل خود نمایان است . چشمان روشن ،ابروان گسترده و چین اخمی که در هنجار لب ها و بینی کوچکش است . یک خال درشت به اندازه ی یک سکه پایین تر از گوش راست اش است . عکسهای ژاله م . و ستوان کاووس د. در کتاب ترور های سیاسی ضبط شده است . به نحو عجیبی شبیه به نظر می ایند . به جز این که چانه ی ستوان کاووس د. پهن تر است . این عکس برای شناسایی کافی است . با این اوصاف چنان که خوانندگان هم در میتینگهای معهود داستان ما در میدان بهارستان شرکت کنند ،انها را با کمی دقت خواهند شناخت . هر چند که ستوان ((کاووس د . )) با ان عکس ژاله م . را شناسایی نمی کند .

این طور که ستوان به ژاله میگوید، ان را در کیف بغلش گذاشته و در فرصتهای طولانی ما بین بازنویسی ها که ژاله م . در خواب مرگ به سر میبرد ، به ان نگاه میکند . در اولین نسخه داستان که ستوان ((کاووس د.)) با ژاله م . رو برو میشود ، حتما” به سبب سابقه ی دیدار در واقعه ی اصلی یک دیگر را میشناسند . بنا به نوشته ی کیهان قاتل ، ژاله م . عضو فعال حزب فلان را هدف قرار داده و میگریزد . به نظر میرسد که ستوان (( کاووس د.)) ان قدر شتاب زده ژاله م . را میکشد که مجال هیچگونه تخیلی را برای شنونده نمی گذارد . شاید علت تعجیل در این قتل عدم مهارت ستوان در انجام وظیفه بود و شاید هم زیبایی غریب ژاله م . او را مرغوب میکند که مجبور به عکسل العمل بدونه درنگ میشود . به هر تعبیر قاتل بی تجربه بوده است ، ولی چنان که خواهید دید در بازنویسی های مکرر به بلوغ کامل خواهد رسید و فعل قتل را با طما نینه و ارامش انجام خواهد داد و مجال تخیل را برای ما خواهد گذاشت .

بهتر است اولین نسخه داستان را که قاتل هنوز به بلوغ در کشتن نرسیده بازخوانی کنیم ضمنا” ان ها تازه به سرزمین داستان ما هجرت کرده اند و مکانهای خالی و سفید را برای گفتو گوهاشان کشف نکرده اند . همیشه زمان و.قوع میتینگ بیست و سوم اردیبهشت است و سال هم سال سی و دو . محل میتینگ را میشود تغییر داد ،ولی بهتر است ، همان میدان بهارستان باشد ، این طور شئون تاریخی حفظ میشود . ده ها پلاکارد در دست بیش از ده هزار هوادار جهان حزب بالا و پایین میرود ، معبری را که به مجلس میرود بسته اند ، نگهبانها با کلاه خود سرمه ای و باتومهای چوبی ایستاده اند . هر چند دقیقه جمعیت ساکت میشود ، طوری که انگار در میدان پرنده پر نمی زند.

و بعد میدان از هجوم هماهنگ جمعیت منفجر میشود . ستوان ((کاووس د . )) قبل از همه به میدان میاید . حتما” مسلح است . همان تپانچه ی اسکات پنج و بیست و سه که در تاریخ ترورهای سیاسی امده ، در جیب کتش است . روی نیمکت سنگی کنار باغچه مینشیند . باغبان در باغچه نشسته است ، در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است . موهای سیاهش با نسیمی که می وزد اشفته میشود . بازی نسیم برگهای سپیدارهای حاشیه میدان را پرپر میکند و سفیدی و سیاه سبزی برگها در هم می لغزند . دو ریو سرباز در حال دور زدن در میدان هستند و ردیف کلاه خودهای سرمه ای از پشت تخته بند باربند ریوها به چشم میایند . چند مرد جوان از راه میرسند . کت و شلوار مشکی پوشیده اند . بعضی کلاه فرانسوی بر سر گذاشته اند ، بعضی روزنامه در دست دارند . روی نیمکتها ورقی پهن میکنند و مینشینند .

با هر موج همهمه ی مامورها دو قدم جلو میایند و با توم ها را در هوا تکان میدهند . یک فورد سیاه در جبهه ی شرقی میدان ایستاده است . سه مرد و یک زن در ان نشسته اند . زیبایی ژاله م . باعث شناسایی او میشود . به نظر میرسد که بیشتر از ان که از دیدار دوباره ی او خوشحال باشد ، مبهوت زیباییش شده است . ژاله م . هم او را در میان جمعیت پیدا میکند . مرد جوان از فورد سیاه بیرون می اید ، پرچم سرخ و سفید حزب را بالا میبرد . از دماغه ی فورد بالا میرود ، روی سقف اتو مبیل می ایستد ، پرچم را در هوا تکان می دهد و رعد اسا فریاد می زند ، سرود حزب . ساختمانهای مجاور از انفجار میلرزد سرود چند بار تکرار میشود . مرد دیگر از دماغه ی فورد بالا می رود ، روی سقف فورد می ایستد و فریاد میزند : من صراحتا” میگویم مامورین بر خلاف مقررات به اشخاص بی گناه شلیک میکنند ، اگر ایبن وضعیت ادامه پیدا کند ، هیچ کس قادر نخواهد بود نظامات را بر قرار کند . خمعیت هورا میکشند ، مرد ادامه میدهد ، دست ها را بالا میبرد .

فورد حرکت میکند ، ستوان به جبها ی جنوبی میدان میرود ، سوار بر موتور سیکلتش میشود و از خیابانهای فرعی به خیابان جلایر میرود . پشت درختهای چنار جایی حدود ساختمان ۱۱۱ می استد و منتظر می ماند . دیگر دارد غروب میشود .چراغهای خیابان روشن شده است . ساعتی از میتینگ گذشته و هنوز ژاله م. نرسیده است . نسیم خنک غروب می وزد . اتو مبیلی از ته خیا بان می اید . چراغهایش نور خیره کنندهای دارد . جلو ساختمان ۱۱۱ می ایستد . ستوان ((کاووس د .)) از پشت درختها قدم تند میکند . ژاله م . از اتو مبیل پیاده میشود . سایه روشنها را جستجو میکند . از پله های ساختمان بالا می رود . فورد حرکت میکند . ستوان ((کاووس د . )) در صحن راهرو ایستاده است . در نور سفید چراغهای مربع سقف ژاله م . را میبیند .

ژاله م . میگوید :دنبالتان میگشتم .

ستوان میگوید :می بینی که امدم .

ژاله م . زانو میزند . ستوان روبه رویش می ایستد و سه بار پیاپی به مر کز شعاع پیچان موهایش شلیک میکند . این زمان اشنایی انها در هنگام وقوع واقعه اصلی بوده است که ستوان چانه ی ژاله م . را را بالا میاورد و می پرسد :شما ژاله معین هستید ؟ اشتباه که نکرده ام ؟ژاله به صورت ستوان نگاه میکند و میگوید :اشتباه نگرفته اید من ژتاه معین هستم . و پلکهایش را بر هم میگذارد و میمیرد ، ولی این بار وقتی ستوان چانه ی ژاله را بالا میاورد ، ژاله میگوید:شما همیشه عجله میکنید ، در امدن،در کشتن ،فرصت هیچ کاری نمی ماند ۰ این دومین بار است که ستوان «کاووس د . » انگشتانش را در هاله ی طلایی مو های ژاله فرو می برد و ان حس گرم و شهوانی را در سر انگشتانش کشف میکند . بعضی وقایع به اراده ی نویسند ه نیست ، نویسنده نمی خواهد هیچ رابطه ای را با قاتلی که گمشده و مقتو لی که سالها در گذشته متصور باشد . ولی در اینجا ادمهایی که مثل ستوان کاووس د . و ژاله م . در قالبهای خاکی خود نیستند .

زن و مردی از جنس کلمه هستند که به رفتار اصل واقه در میایند . بنابر این هیچ واقعه ای تحت اراده ی نویسنده نیست . حافظه زوال ناپذیر در جمجمه های سربی ان هاست که همه چیز را حتی ان حس شهوانی را باز میرساند . این بار هم ستوان کاووس د . بیش از همه به میدان بهارستان می اید ولی دیگر جوان نیست ، میان سال مینماید، حتما” هم مسلح است . باید همان تپانچه ی اسکات پنچ و بیست سه را در جیب کتش داشته باشد . روی نیمکت سنگی کنار باغچه مینشیند و باغبان که در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است نگاه میکند . افتاب در حال پریدن است و باد موهای جو گندمی باغبان و سفید سیاه سبزی برگهای سپیدار ها را پر پر میکند . صدای همهمه از دور میاید . دو ریو سرباز میدان را دور میزنند . ردیف کلاه خود ها ی زیتونی از پشت تخته بندهای باربند ریو ها به چشم میایند . همان چند مرد از راه میرسند ، دیگر جوان نیستند ، بعضی دست پسر دخترها یشان را گرفته اند . بر روی نیمکتهای سنگی می نشینند ،ستوان برای انها دست تکان میدهد . یکیشان میپرسد ،کم پیدا هستید ؟

ستوان میگوید :در سفر بودم . فورد سیاه از راه میرسد . سه مرد و یک زن سر نشین ان هستند . فورد سیاه میدان را دور میزند . ستوان ((کاووس د . )) ژاله م . را می شناسد . ژاله م . از قاب پنجره ی اتومبیل برای او دست تکان میدهد . مردها از روی نیمکت بر میخیزند و برای او هورا میکشند . ستوان ((کاووس د . ))جای توقف فورد را پیشبینی میکند . ان جا زیر بید مجنون در جبها ی شرقی میدان فورد در جای معین توقف میکند . صدای همهمه ی جمعیت نزدیک میشود ،کلمات،شعارها واضح و اشکار به گوش میرسد ، عده ای به میدان می ایند . ستوان میدان را دور میزند و به ان بید مجنون میرسد . ژاله م . از فورد پیاده می شود . کت و دامنی خاکستری پوشیده و هاله ی طلایی موهایش از زیر روسری اش بیرون زده است . به چشمان ستوان کاووس د . خیره میشود و می پرسد : اقا کبریت دارید ؟ ستوان کبریت میگیراند و شعله را در جام دست هایش می گیرد . و ژاله م . خم می شود و سیگارش را روشن میکند . ژاله می گوید :عوض شده اید !

ستوان میگوید:ولی شما هیچ تغییری نکرده اید .

ژاله م . میپرسد :من همچنان مقتول ام .

ستوان می گوید :حکم قتل شما همیشه در جیب من است ،این متینگ از مقدمات مرگ شماست . ژاله م . بر میگردد و در فورد می نشیند همه چیز مثل روز حادثه است . انعکاس سرود میدان را میلرزاند . سخنرانی که روی سقف فورد می استد فریاد می زند :ما هنوز در حال قربانی دادن هستیم در خفا به ما شلیک میشود و خون ما به کرات بر زمین ریخته می شود ، من از شما می پرسم که کی نظامات بر قرار می شود ؟ همهمه ای در میدان در می گیرد . نگهبانها با باتومها و سپرهای شیشه ای جلو می ایند ،عقب می نشینند . ستوان ((کاووس د . )) سوار بر مو تور سیکلتش می شود و میدان را ترک کیکند و به خیابان جلایر می رود . در مکان معهود کمین می کند چنان که قرار استن ، دیگر غروب شده و چراغها دارند روشن می شوند و ژاله م . دیگر باید بیاید . فورد سیاه از راه می رسد . چراغهایش نور درخشانی دارند. جلو ساختمان ۱۱۱ می ایستد ، ژاله م . پیاده می شود . از پله ها بالا می رود ،ستوان ((کاووس د . ))در صحن راهرو ای ستاده است .

در نور سفید چراغهای مربع سقف ژاله م . را می بینید . ژاله م . می گوید : نباید این بار عجله کنی . و دست ستوان را میگیرد و از پله ها بالا می رود ژاله م . می گوید : اولین بار که مرا می کشی به چشمانت نگاه کردم ، داشتم فکر می کردم چقدر زیبا هستند ، که مردم ،در همه ی مدت مرگ به زیبایی چشمانت فکر می کردم ،کاش حکم را پاره می کردی . ستوان ((کاووس د . ))می گوید: فراموش نکن که این حکم اجرا شده و تو در خاک پوسیدی حا لا ، ما فقط کلمه هستیم که از پله ها بالا میرویم .

ژاله م . می گوید :همیشه هر جا که باشیم ،جاهایی هست که هیچ کس نیست و می توان برای چند دقیقه ام که شده با هم تنها باشیم . و مسیر خالی و سفید پله ها را نشان می دهد . و می گوید : حتی می توانی به خانه ام بیایی و برای ساعتی هم که شده از چشم ان واقعه پنهان شویم . و از مسیر خالی و سفید پله ها بالا می روند ، به انتهای پله ها می رسند . ستوان ((کاووس د . )) تپانچه را از جیب کتش بیرون می اورد و ژاله م . زانو می زند ، چانه اش را در سینه اش پنهان می کند ،دست هایش را مشت کرده و لاله ی گو شش را می فشارد ، هاله ی طلایی مو هایش روی شانه ها پریشان می شود . ستوان ((کاووس د . )) سه بار پیا پی به مرکز شعاع پیچان موهایش شلیک می کند . شانه ی ژاله م . یله می شود ، بر زمین می غلتد و چشمانش رد قدمهای ستوان ((کاووس د . ))را می پاید .

حتما” وقتی ژاله م . با اشتیاق زانو می زند و در مسلخ می نشیند ،می داند که چیزی از داستان نا گفته مانده است . چیزی که باید گفته شود ، چیزی که نوینده فقدانش را احساس می کند که دو باره بنویسد و او را دو باره از کلمه بسازد تا اگر شده او ژاته م . ، چیز بیشتر،از زندگی به چنگ اورد . برای ان وجه گمشده است که باید دوباره نوشت و ستوان ((کاووس د . )) و همه ی ان پلاکار دها و با تو مها و ریو ها و صدا ها را احضار کرد ، هر چند که دیگر انها ان گونه نیستند که بوده اند ، کلماتی پیر و مستعل شده اند که تنها بهانه ی حضو رشان تهیه ی مقدمات مرگ ژاله م . است که همچنان مجهول می ماند . ژاله م . سوار بر ان فورد سیاه به میدان بهارستان می رسد . ستوان کاووس د . پیر تر از همیشه روی نیمکت سنگی نشسته است و به پیرمرد باغبان که در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است خیره ماند ه است . افتاب در حال پریدن است .

بازی نسیم موهای سفید باغبان را پریشان می کند و سفیدی و سیاه سبزی برگ های سپیدار کهن را پر پر می کند . دو ریو سرباز همچنان در حال دور زدن میدان هستند . چند مرد همیشگی به کندی از راه می رسند ، بعضیشان طاس شده اند و موهای حاشیه ی سرشان سفید است . فورد سیاه در جبهه ی شرقی میدان ،زیر بید مجنون که از پیری رعشه برگهایش به زمین می رسد می ایستد . ستوان به زن سر نشین فورد خیره می شود ژاله م . هم به او نگاه می کند . لبخندی اشنا می زند . پیرمردی از فورد سیاه بیرون می اید ، پرچم رنگ باخته ای به دست دارد ، به سختی از دماغه ی فورد بالا می رود و بر روی سقف می ایستد و فریاد می زند :از خفا به ما شلیک میشود ،ما در خون می غلتیم ، هیچ کاری از دستمان بر نمی اید جز این که روزی نظامات بر قرار شود .

صدای همهمه میدان را پر می کند . ژاله م . سوار بر ان فورد سیاه از میان کلمات ان شهر مستهلک بر میگردد . خیابانهای شهر را می پیماید و ستوان کاووس د . مسیر ان همه باز نویسی های ازلی را طی می کند و در مکان معهود منتظر می ماند . ژاله زودتر از همیشه سر می رسد . این را می توان از روی چراغهایی که هنوز روشن نشده اند ، نوشت . ژاله م . این بار رنگ پریده است ، وقتی که از فورد پیاده می شود شتابان تر از همیشه از پله ها بالا می رود . ستوان مثل همیشه منتظر ایستاده است . ژاله م . می گوید : عجله کردم ، شاید بیشتر با تو بمانم .

ژاله می گوید : در راه همش به تو فکر می کردم .

ستوان میگوید :به مرگ هم .

ژاله دستهای ستوان را می گیرد و به طرف پله ها می رود .

ژاله م . می گوید : می شود تو بدونه حکم مرگ من بیایی ؟

ستوان کاووس د . می گوید : همیشه این حکم بوده و هست . مهم نیست کی باشد . حالا یا هزار سال دیگر . من خلق شدم که قاتل تو باشم .

ژاله م . می گوید : وقتی چیزی نوشته نمی شود کجا هستی

ستوان می گوید : گم می شوم سرگردان میشوم .

ژاله دستش را روی گردن ستوان می پیچد و از پله ها بالا می رود . به انتهای پله ها می رسند . راهروی اغاز می شود ، نور سفیدی از چراغهای مربع سقف می تا بد .

ژاله میگوید : از این به بعد ، وقتی مرا کشتی توی اپارتمان من زندگی کن . این طور از سر گردانی نجات پیدا میکنی .

شطرنجهای سفید و سیاه راهرو را می پیما ند . به شماره ی هفتادو هشت می رسند . ژاله م . کلید را در کیفش پیدا می کند . در باز می شود . ژاله چراغها را روشن می کند . غبار سفیدی همه جا را پوشانده است . ژاله می گوید : سالهاست که به خانه نرسیده ام ، همیشه در حال مرگ ارزو می کنم که ای کاش به خانه رسیده بودم .

انگشتش را روی میز ارایش کنار سالن می کشد . خط عمیقی روی سطح شیری غبار شیار می شود ،به اینه نگاه می کند و می گوید : فایده ی مرگ برای من این است که پیر نمکی شوم ، فقط همین .

ستوان کتش را در می اورد و به دسته ی صندلی می اویزد ، به اینه نگاه می کند . غبار سفیدی بر مو هایش نشسته و صورتش پر شده از خطهای ریز . ژاله روسری سیاهش را بر می دارد . بازتاب طلایی هجاهای پیچان طرهها صفحه ی کاغذ را روشن می کند و عشقه ی بلند بازوانی به کمر گاه سپیداری رسته بر سفیدی کاغذ می پیچد . کلمات در غبار گم می شود و واژه ها در ذائقه ی کام های مشترک شوری غبار ها را می چشد . ژاله گریه می کند .

ستوان ((کاووس د . )) می گوید : گریه میکنی ؟

ژاله می گوید : شاید این اخرین نسخه ی داستان ما باشد .

و در حجم نا پیدای خانه ، پنهان شده در سفیدی فاصله ی کلمات می غلتد . و بعد ستوان از درون سفیدی مبهم غبار و فاصله ها بر می خیزد و تپانچه اش را از جیب کتش بیرون می اورد . ژاله م . زانو میزند . خطی سایه وار تراوش قامتش را از متن تفکیک می کند . هم اینک روشنایی بر کلمات می تابد و قوس و قعر ان ها را باز می تاباند و کمرگاه معبری از سپیده را می پیماید و حجمهای متراکم طالع می شوند . ژاله م . پلک هلپا را بر هم می گذارد . دست ها را مشت میکند . و لاله های گو شش را می فشارد و چانه را در حجم های پر نور پنهان می کند . هاله ی مو هایش اشفته می شود . ستوان سه بار پیاپی به مرکز شعاع پیچان مو هایش شلیک میکند ، خطوط صورت ژاله م . در هم می شکند و شانه اش یله می شود و خون از لابه لای موهایش بر می جهد و در میان کلمات نشسته بر سفیدی کاغذ نشت می کند .

یک روز مانده به عید پاک | زویا پیرزاد

داستان در سه فصل نوشته شده است. فصل اول داستان شخصی به نام ادموند است که دوران بچگی خود را می گذراند. در فصل دوم او ازدواج کرده و دختری بزرگ به نام آلنوش دارد. در فصل سوم ادموند همسر خود را از دست داده است و تنها زندگی می کند.

 در هر سه فصل، همیشه یک روز به عید پاک مانده و همیشه ادموند مشغول مرور خاطراتش است. در این خاطرات یک فصل مشترک وجود دارد و آن این است که از نظر سنت، ازدواج دو نفر از دو مذهب متفاوت درست نیست.

 داستان از این جا شروع می شود که ادموند در شهری ساحلی در شمال ایران زندگی می کند. ادموند ارمنی است. پدر و مادرش هم ارمنی هستند. آنها در جوار کلیسا زندگی می کنند. طبقه پایین کلیسا است و طبقه بالای کلیسا مدرسه است. ادموند همیشه از خانه شان کلیسا و مدرسه را می بیند. مدیر مدرسه در طبقه بالا سکونت دارد. سرایدار و زن و بچه اش که مسلمان هستند در طبقه پایین اقامت دارند. سرایدار تریاکی است. زنش بسیار آرام و سنگین است. دخترش طاهره هم بسیار متین است. طاهره با این که مسلمان است اما در مدرسه ارمنی درس می خواند. چون خانواده اش در مدرسه ارمنی سکونت دارند، تصمیم گرفته اند که طاهره هم در همین مدرسه درس بخواند. طاهره همبازی ادموند است. به نظر می رسد ادموند علاقمند طاهره است ولی جرأت نمی کند علاقه خود را نشان دهد چون می داند عشق بین ارمنی و مسلمان در خانواده جرمی بزرگ است. مادر و پدر ادموند با این که هر دو ارمنی هستند همیشه با هم اختلاف دارند. مادر ادموند خیلی از مدیر مدرسه خوشش می آید. مادربزرگ و عمه ادموند خیلی سنتی هستند. پدرش هم سنتی است. مادرش همیشه سنت شکن بوده ولی به خاطر همین اخلاقش زندگی راحتی ندارد. مادر ادموند آشپز خوبی نیست. گلدوزی می کند ولی آنها را به کسی نشان نمی دهد. ادموند همیشه از بزرگان، داستان یا داستانهایی در مورد زمانهای قدیم می شنود ولی آنها را اصلا قبول ندارد. طاهره همیشه نماز می خواند. گاهی الله و گاهی صلیب به گردن دارد چون هر دو را دوست دارد. مادر ادموند به مادر طاهره حسادت می کند. به نظر می رسد که مادر طاهره با مدیر ارتباط دارد و شاید طاهره دختر مدیر باشد نه دختر سرایدار. مادر ادموند مقداری مربا درست می کند و به پسرش می دهد که برای مدیر ببرد. در آنجا ادموند متوجه ارتباطی بین مدیر و مادر طاهره می شود. شاید هم مادر طاهره ارتباطی با مدیر ندارد، اما همیشه برای مدیر درد دل می کند. پدر طاهره همیشه طاهره و مادرش را کتک می زند. وقتی ادموند برای مدیر مربا می برد، مربا از دستش می افتد، چون شاهد دعوای مدیر و پدر و مادر طاهره می شود. مادر ادموند در این دعوا طرف مدیر و پدر ادموند طرف زن سرایدار را می گیرد.

 در فصل دوم ادموند با ماریا ازدواج کرده و دختری به نام آلنوش دارد که عاشق پسر مسلمانی به نام بهزاد شده است. خانواده مخالف این ارتباط است. ادموند همیشه می خواسته که مثل مادرش سنت شکن باشد. اما مادرش با همه سنت شکنی نتوانسته همسر فرد مورد علاقه خود شود. ادموند خودش هم عاشق طاهره بوده ولی هرگز جرأت ازدواج با او را پیدا نکرد. حالا دخترش سنت شکنی می کند. او قصد دارد با بهزاد ازدواج کند. وقتی ادموند با پدر  و مادرش به تهران آمدند، او خاطرات طاهره را در همان شهر ساحلی شمال جا گذاشت. او گوش ماهی هایی را که با طاهره جمع کرده بوده، به اسرار پدرش، رها می کند. ادموند پسر عمویی دارد که خیلی چاق و تنه لش است. او مردی سنتی و اهل شکار است. بر خلاف او، ادموند روحی پاک و بی غل و غشی دارد.

 در فصل دوم ادموند مدیر مدرسه است. معاون او دانیک نام دارد. دانیک دختری است که به خاطر عشق به یک مسلمان از خانواده اش رانده شده و اکنون تنها زندگی می کند. او معاون لایقی است. ادموند خیلی دانیک را قبول دارد. ماریا خیلی ناراحت است که ممکن است آلنوش با یک مسلمان ازدواج کند.

 در فصل سوم ماریا فوت کرده است. ادموند تنهاست. آلنوش با بهزاد ازدواج کرده و از خانواده طرد شده است. پدرش قبول ندارد که باید آلنوش را طرد کرد اما سنت به او می گوید که این کار را بکند. ادموند با خاطرات ماریا دلخوش است. ماریا همیشه بنفشه می کاشته. روز قبل از عید پاک، دانیک او را دعوت می کند. او به دیدن دانیک می رود. از اخلاق دانیک خوشش می آید. ادموند هر چقدر قبلا سعی کرده که آلنوش زن بهزاد نشود موفق نشده است. الآن دانیک به او می گوید که به یاد آلنوش باشد و بعد از چهار سال که از ازدواج آنها گذشته، یادی از آنها بکند. در آخر داستان ادموند سنت شکنی می کند و برای دخترش نامه می نویسد.

 در هر سه فصل کتاب، داستان مربوط به یک روز مانده به عید پاک است. عکس روی جلد کتاب، کف دستی است که کفشدوزکی در بر گرفته است. مادر ادموند به او گفته هر وقت کفشدوزک را دیدی نیت کن و او را رها کن تا در عید پاک به آرزویت برسی. ادموند آلنوش را مانند کفشدوزکی رها کرد تا به آرزویش برسد. آرزوی آلنوش آرزوی خود ادموند بود.

 ادموند در ته دلش عاشق دانیک است، چون دانیک عاشق پسری فارس و غیر ارمنی بوده است. برای همین است که ادموند برای دانیک ارزش قایل است. همیشه می خواهد از دانیک بپرسد چرا تنهاست و چرا ازدواج نکرده است. در آخر داستان قصد دارد که از او بپرسد.

 مادر ادموند و همسرش ماریا همیشه جوهر سبز برای خودنویسش می خریدند. حالا دانیک این کار را می کند. به نظر می رسد که دانیک هم علاقمند ادموند است. علاقه دانیک و ادموند بیشتر برای این است که هر دو میل به سنت شکنی دارند.

دریافت کتاب | چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم، زویا پیرزاد |


 

 

 

آن روي ديگر | اميرحسن چهل تن

آن كه توي ماشين بود گفت: چراغ ژاپني ها چي ؟ بياورم شان ؟ مرد دست به جيب پشت شلوارماليد وبه سمت صدا برگشت. اول به زن نگاه كرد كه دم ماشـين ايسـتاده بـود، عينـك بزرگ وسياهش را ديگر به چشم نداشت وزلف طلا يي را زير روسري جابجا مـي كـرد . بعـد غرولنـدي كـرد، دسـت ديگررا از جيب بيرون آورد با دلخوري وخيره به پر هيبي كه پشت شيشه هاي تاريك ماشين سفيد پشت فرمان تكان مي خورد، به جستجوي زنگ در دست روي جرز ديوار كشيد. – اول بگذارببينم درست آمده ايم! زن كه باقيماندة آدم هاي منتظر دست ها رازيربغل برده بود وتكيه به ماشين با طمأنينه آدامس مي جويد، برگشت بـا غيظ به داخل ماشين ومردي كه توي آن بود نگاهي انداخت وزير لب گفت: آدم نمي شود! درباز شد. اول توي سايه بود؛ بعد جلو آمد. مرد سلام كرد. پيرزن به كوچه نگاه كرد. ماشين سفيد وآرم تلويزيون دولتي روي درش راديد. گفت: بفرماييد تو. جواني كه پشت فرمان بود، پياده شد ودر عقب راباز كرد. زن جلوآمده بود و درچند قدمي مرد داشت عينكش راتـوي كيف مي گذاشت. پيرزن گفت: گفتم ديگر نمي آييد. مردگفت :گم شده بوديم. ازسه راه شكوفه به سمت خيابان دلگشا، خيابان يك طرفه بود. پيرزن كنار رفت، گفت: حالا بفرماييد تو. مرد خم شد. كيف سياهي را از روي زمين برداشت. به زن كه پشت سرش بود، گفت: نيامدند! وآن وقت به پيرزن و حفرة تاريك خانه نگاه كرد: شما مرحمت خانوم هستيدديگر؟ پيرزن سرتكان داد. مرد به سمت زن برگشت: بفرماييد. روسري اش روي شانه هايش افتاده بود. سلام كرد. مرحمت گفت: آن خانوم!… اسمش چه بود؟ زن گفت: خانم اسفندياري. مي آيد. الآن پيدايش مي شود. – گفتم ديگرنمي آييد… چندماه پيش هم يك آقايي آمد وكلي قرار و مدار گذاشت، اما… زن ازروي شانة مرحمت به دالان نگاه كرد. درون دالان دخترجواني كه از چارچوب در به جلو خم شده بود، خـودش راپس كشيد. مرحمت كنار رفت. زن داخل شد ومرد هم. مرحمت به داخـل كوچـه نگـاهي انـداخت. در را پـيش كـرد و پشت در دست هـا روي هـم منتظـر ايسـتاد. زن تـا مـدخل حيـاط رفـت. بـه باغچـه هـا ي كوچـك، حـوض سـيماني وديوارآجري نگاهي انداخت. بيخ ديوار حياط كوچك گلدان هاي شمعداني غرق گل به رديف تـوي سـايه بـود . سـوي ديگر، زير آفتاب رخت هاي شسته روي بند به آرامي تاب مي خورد. مرد جلو دراتاق پابه پا مي كرد، سرمي چرخاند وآن وقت تقريباً با صداي بلند گفت: نوركم است. مرحمت يكه خورد. دست ها را ازروي هم برداشت، گفت: چه كنم ؟ مرد لبخندي زد. به دربسته نگاه كرد، گفت: صدايم رامي شنود؟ مرحمت در رابازكرد. مرد تا توي كوچه راببيند بالا تنه اش راعقب داد و با همان صداي بلندگفت: مهـدي، چـراغ هـا را هم بياور. مرحمت گفت: آن خانوم … اسمش چه بود؟ … گفته بود كه … – يكي شان را آوردم. مرحمت برگشت. پشت سرش مهدي توي چارچوب درايستاده بود. مرد گفت: گمان مي كنم آن يكي ديگـر را هـم بايـد بياوري. – سلام. مرحمت ذوقزده گفت: خوش آمدي!…خيال كردم آن آقا كه همراه آن خا نم … اسمش يادم نيست. و به سمت حياط رفت. زن توي حياط كنار جرز ايستاده بود. صورت چربش توي سايه هم بـرق مـي زد. پـيش آمـد. دست پشت مرحمت گذاشت، گفت: درست همان طوركه حدس مي زدم. مرحمت دستپاچه شد. خنده اي كرد. زن بالاتنه راپس داده بود و با شگفتي به صورت مرحمت نگاه مي كرد. گفت: يك سوژهي عالي. زن به سمت گلدان هاي شمعداني رفت. همه شان خيس بودند. زن گفت: يكي دوتاشان را ببريم تو. دست به كمر گذاشت. با دست گلداني رانشان داد: مثلاً آن يكي! نگاه كن غرق گل است. – خانم مبين ! هردو به سمت دالان نگاه كردند. خانم مبين گفت: برويم! توي دالان، دم درگاه اتاق مرد لب ها راغنچه كرده بود و در همان حال دوربين را ازتوي كيـف سـياه دسـتي بيـرون ميآورد. ازته اتـاق دختـر جـواني جلـو آمـد، سـلام كـرد . خـانم مبـين مـانتويش رادرمـي آورد. بـه سـمت مرحمـت چرخيـد: دخترشماست؟ – فرق نمي كند. تهمينه دخترهمسايه است. آمده به من كمك كند. دوست دارد ببيند شما چه جوري… خانم مبين روسري ومانتو رابه دست مرحمت داد. دستي بـه موهـاي دورنـگ كشـيد وحـالا درشـلوار جـين چسـبان كشيدهتر ازپيش به نظر مي رسيد. تهمينه محو تماشاي زن بود. زن با لبخند نگاهش كرد و همان طور كه يكور ايستاده بود، چشمكي به اوزد. مهدي گفت: آقاي بختياري اتاق خيلي تاريك است. آن پرده ها را اگر كنار بزنيم شايد… مرحمت گفت: اول بفرماييد خستگي دركنيد. بختياري انگارنشنيد، گفت: كجا بايد بگيريم ؟ مرحمت گفت: ظاهر وباطن همين دواتاق است. خانم مبين گفت: خوب است. بختياري سرتكان داد، گفت: مهدي، سه پايه راهم بكار! هنوز توي دالان بود. دست ها را به چارچوب درگذاشت. خودش راازكمر خم كرد. بعد سري تكان داد: خب، مي شـود پرده ها راهم پس زد. خانم مبين گفت: نورزياد نمي خواهم. حسين پايه هاي تلسكوپي سه پايه رابيرون كشيد. بختياري گفت: كاري نمي تواند بكند. حسين نگاهش كرد. بختياري درقوطي لنزها را بست: مي داني تا برود دادسرا وپرونده تشكيل بدهد، خودش شش ماه طول مي كشد. حسين لب ها رابه هم فشرده چانه راتكان داد: خودم كه هيچي. توي پارك هم شده باشد، مي خوابم. اما خب بـالاخره مادرم سرپيري … ديشب بهش گفتم. گفتم لااقل ازروي اين پيرزن خجالت بكش. بختياري زيرچشمي نگاهي به اطراف كرد، گفت: خب بالاخره حق مالكيت محترم است آقا ! حسين با دلخوري به پيش پاي بختياري نگاه كرد: ما هم كه نخواستيم ديوارهاي خانهاش رابخوريم. خانم مبين گفت: خلاصه حواست جمع باشد.يك وقت مي بيني يك ماهه حكم تخليه مي گيرند. حسين گفت:يك ماهه؟ چه جوري؟ خانم مبين انگشت هاي شست ونشانه رابه هم ماليد: اين جوري! تهمينه به سمت پنجره رفت. لنگه هاي پرده را ازدوسو به كناره ها راند ودوباره آمد پيش دسـت خـانم مبـين ايسـتاد. خانم مبين پرسيد: درس مي خواني؟ تهمينه گفت: امسال ديپلم مي گيرم. – خب بعدش چي؟ تهمينه شانه هايش رابالا انداخت: نمي دانم. – لابد شوهر؟ هان ؟ وچشمك زد. تهمينه گفت: نه! مي خواهم بروم دانشگاه. شايدهم… – شايد هم شوهر كني. هان؟ و ريسه رفت. بختياري گفت: چته ، مژگان ؟ هنوز ازراه نرسيده؟ كلي كارداريم ها !… به ما بگو چكار بايد بكنيم. – نه، ببين فرامرز اين دختر چقدر بانمكه ! برگشت. تقه اي به شانة بختياري زد، گفت: راستي، … يادم باشدآدرس داويديان رابدهم بهت. – به خرجش نمي رود. مجتهدي را ول نمي كند. مي گويد حالم دست اوست. مژگان شانه بالا داد: فايده ندارد. بگو همة دواهايش رابريزد دور. تشخيص داويديان حرف ندارد. پارسـال مـن ديگـر چيزي به خل شدنم نمانده بود. يادت هست كه. داويديان فقط يك نسخه داد، همين. مهدي آن يكي را هم آورد. بعدبرگشت، درخانه رابست. بختياري گفت: درماشين رابستي ؟ مهدي سرتكان داد. سوئيچ را هوا انداخت وزير چشمي به مژگان نگاه كرد كه دستها را بـالا بـرده بـود، كـلاف موهـا رامرتب مي كرد ونواري از شكمش پايين بلوز كوتاه پيدابود. بختياري توي پاشنة دراين پا وآن پا مي كرد. مژگان با شيطنت گفت: چاره اي نيست؛ بايد دربياوري. بختياري به كفش هاي مژگان نگاه كرد وبا اكراه كفش ها رادرآورد. تهمينه گفت: شما هنرپيشهايد؟ مژگان يكي دوسنجاق لاي دندان داشت. يك حلقه كش سياه را با انگشت ها باز كرد وكلاف مـو را از ميـان آن عبـور داد. سنجاق ها را ازدهان گرفت وبا چشم هاي متعجب لبخندي زد: من؟ به من مي آيد كه هنرپيشه باشم؟ تهمينه با حسرت گفت: خيلي زياد. مژگان گفت: اين كور و كچل ها كه من مي بينم ريخته اند به اسم هنرپيشه. وبعد شكلكي درآورد: همه شان هم با چارقد ونمي دانم چي!… حتي توي رختخواب. تهمينه بال هاي چادرش رازيربغل زد وبا شرمندگي گفت: هنرپيشه هاي خارجي راگفتم. مژگان ادايي آمد: مثل سوفيالورن،… اليزابت تايلور… تهمينه ذوقزده گفت: آهان … كي را گفتي؟ – سوفيا لورن. – نه آن يكي … چي بود اسمش؟ – اليزابت تايلور – خودش است. ديدهمش. برادرم فيلمي آورده بود كه تويش بازي مي كرد. همه اش با شوهرش دعوامي كرد. پـاي شوهره شكسته بود. پدرشوهرش هم بود. بعد پقي زيرخنده زد: برايش جشن تولد گرفته بودند، براي پدرشوهره. نمـي دانـي چقـدرچاق بـود. مـريض هـم بـود. قراربود بميرد. كسي نمي دانست. مژگان سري تكان داد: گربه روي شيرواني داغ. – درست است. شما همة فيلم ها راديده ايد. مژگان به بازوي تهمينه تلنگري زد: هم سن وسال توبودم كه اين فيلم راديدم. به سمت پنجره رفت. بازوها رابغل كرد: يك آلبوم عكس از پل نيومن داشتم. توي سينما همهاش گريه مي كردم. توي ايوان زمين خـورد. پـدرش بـا آن هيكـل گنده پايش راازروي چوب زيربغل اوبرنمي داشت. زنگ در صدايي زير و بدآهنگ داشت. مثل كشيدن ناخن به شيشه؛ دلواپسي مي آورد. مرحمت گفت: آمدند. تهمينه به دالان رفت. مهدي دست به قفل درتا كمر خم شد، گفت: نوكرشما دررابازمي كند. يكهوسرخ شد، لبش راگاز گرفت. دانه هاي ريز عرق روي سبيل نازك پشت لب برق زد. توي اتاق مرحمـت چـادر رابـه سـرش صـاف كـرد. بـي معطلـي وبـي آن كـه تـازه وارد راببينـد باصـداي بلنـدگفت : بفرماييد…بفرماييد. زن خنده كنان وارد دالان شد.گفت: ببخشيد دير كرديم. گرفته بود اما حالتي خودماني داشت وبا مرحمت روبوسي كرد. تهمينه با اشتياق وشرم به زن نگاه كرد. مژگان گفت: كجابودي پريچهر؟ ديركردي ! پريچهربا دلخوري سرتكان داد، آن وقت گفت: كم وكسري نداريم كه! مژگان گفت: چرا از طرف سه راه شكوفه به مانشاني دادي؟ ازآن طرف كه خيابان يك طرفه بود. پرچهرگيج وگول بود. با انگشت نشانه تقه اي به پيشاني زد. شا نه ها رابالا داد ودست ها راازدوسوبازكرد. مژگان لحظه اي توي بحرش رفت. دستش رابالا آورد وگفت: ديشب نخوابيدي؛ ها؟ پريچهرسرتكان داد: چه بگويم! مژگان گفت : خودت راازبين مي بري. پريچهرگفت: تمامم كرد. مژگان گفت: آخرنمي فهمم من، چسبيده اين جا كه چي؟ همه له له مي زنند كه بروند آن طرف ها . چي خيـر مـي كننـد اين جا آخر؟ پريچهر گفت: ديشب يك ساعت تمام تلفني صحبت مي كردند. مژگان گفت: بي عقلي مي كند. با يك دختر هفت ساله ي بي پدر! او كه ديگر برگشتن توي كارش نيست. پريچهر لحظه اي با حوصله او را نگاه كرد وآن وقت گفت: ابداً. مژگان گفت: سراغ نسترن رانمي گيرد؟ نمي گويد پس بايد اورا بفرستي اينجا؟ پريچهر گفت: هنوزنه ! هنوزبه آن جاها نرسيده. مي گويد با هم بياييد. مژگان با نفرت پوزخندي زد: ديوانه شده. بگو آن همه زن ريخته است آن جا. اين را مي خواهي چكار وقتـي خـودش لياقت ندارد؟ پريچهر گفت: بهش گفتم همين روزها پس مي افتم. مي نويسم ومي گذارم كه قاتل جانم توبودي، تو! مرحمت با انگشت تهمينه رانشان داد: تهمينه دختر همسايه مونه. مثل دخترمه. نيش تهمينه باز شد. پريچهر زلف دختر را پس زد. چا نه اش رامشت كرد: چه خوشگله ما شاء االله. مژگان گفت: مي خواد هنرپيشه بشه. تهمينه سرخ شد. گفت: نه !… من كه … اوا نه ! بخدا نه ! پريچهر گفت: راستي ؟ تهمينه گفت: نه. من كي گفتم؟ نه ! مژگان كركر مي خنديد. پريچهر باشيطنت چهره راتلخ كرد: خب چه ايرادي داره؟ من هم كـه هـم سـن وسـال تهمينـه بودم دلم مي خواست هنرپيشه بشم. تهمينه بي هوا پرسيد: شدي ؟ – نه گفتند خوشگل نيستي. بختياري ازتوي اتاق بلند وشمرده گفت: خانم اسفندياري، وقت تان رابه ما هم مي دهيد؟ مژگان گفت: گلدان ها راديده اي؟ معركه ست. گفتم يكي دوتا يش را بياورم توي اتاق. – شما… شما مانتو وروسري تان رابرنمي داريد… پري خانم ؟ تهمينه اسم زن راتقريباً با ترديد به زبان آورده بود. – نه…نه، عزيزم، من اين طوري راحت ترم. مژگان گفت: ببين! گلدان ها راببين. پريچهر با تفاهم لبخندزد. به گلدان ها نزديك شد. دست كرد و يكي از آن ها راجلو كشيد. مژگان گفت :آن پسره … نيامده؟ پريچهر نگاه به گلدان ها گفت: چرا توي ماشين نشسته. وقتي كار داشتيم صدايش مي كنيم. – وقتي ؟… وقتي يعني چه؟ … رو نده بهش . – آخر ميداني كه ! برگشت به تهمينه نگاه كرد. بعد با دو انگشت گوشه روسري اش راگرفت. اين كه سرت نباشد خيال مي كند… – غلط مي كند. مگر آقا چه كاره است؟ من زيربار حرفش نمي روم. اصلاً چرا او رابا خودت آوردي ؟ – مقيمي مرخصي بود. بختياري وسط اتاق بود. حلقه هاي نامنظم سيم همة سطح قالي راپوشانده بود. بختياري گفت: ما منتظريم. مژگان دور اتاق چرخيد . روي طاقچه قاب عكس بزرگي بود. – توپسر مرحمت خانوم راديده بودي؟ تهمينه با لب هاي بسته مكث كرد. سرش راتكان داد. سعي داشت حسرت و دريغ را هم زمان درنگاهش آشكاركند. من آن موقع فقط پنج سالم بود. مژگان آسوده خاطر گفت: پس نديده بوديش. تهمينه با هول قدمي به سويش برداشت: چرا؛ يادم هست. بغلم مي كرد ازمحمد آقابرايم شكلات مي خريد. مژگان با هم دلي سرتكان داد. دهان بيخ گوش تهمينه گذاشت. به مرحمت اشاره كرد: پيرزن، خيالاتي شده! تهمينه چشم ها راگشاد كرد، بالاتنه راعقب داد. اواين اتهام رانمي پذيرفت: چطور مگر؟ – هيچي ! به خانم اسفندياري گفته جسدش بعد از اين همه سال هنوز تر و تازه بوده . تهمينه اخم كرد: اما پسرتومان خانوم هم ديده بود. مژگان شانه ها را بالا داد: پس لابد او هم خيالاتي شده. بختياري گفت: خانم شروع نمي كني ؟ مژگان گلدان هاي چيني و قاب عكس را روي طاقچه از نوچيد. يكي ازگلدان ها گل نداشت. پرنده هاي بلور را دوسوي قاب عكس گذاشت. سرطاقچه يك كتاب هم بود.گفت: اين راكجا بگذارم؟ تهمينه ازدستش گرفت. به سمت مرحمت برگشت. هنوز پسش نداده اي ؟ – نه؟ بدهش به من. تهمينه دست به بازوي مژگان گذاشت: توي همين كتاب نوشته تازه ماندن بدن يك ميت يعني چه! … زيـر بارنرفتنـد. يكي شان برگشته بود به مرحمت خانوم گفته بود… مرحمت ابروها رابهم كشيد. باتحكم گفت: تهمينه ! تهمينه ساكت شد. به دوروبرنگاه كرد ولبخندزد. مژگان گفت: بياتو… يكيش رابگذار اين جا. مهدي گلدان هاي شمعداني زيربغل گوشة اتاق ايستاد. – يك ميز كوچك، يك چيزي كه… مرحمت گفت: دارم. دوتا صندلي هم توي راه پله دارم. مي آورم شان. بختياري گفت: صندلي نه! صندلي مي خواهيم چكار؟ مرحمت ازتوي دالان گفت: كاري ندارد.مي آورم شان. مژگان با صداي پايين گفت: به … با صندلي كه همه چيز خراب مي شود. عطرزن حالا ديگرهمه جا پيچيده بود. نوك انگشت هاي هر دو دست را از دو سو به جيب هـاي پشـت فروبـرده بـود. طول اتاق رامي رفت ومي آمد وتقريباً از روي سيم ها مي پريد. كفش هـاي پاشـنه بلنـدش رادرنيـاورده بـود. تهمينـه دستك چادرها رازيربغل زده بود وبا دهان باز به او نگاه مي كرد. خانم اسفندياري دست ها رابر هم گذاشت، گفت: حسين نيامد، فرستادمش كمي ميوه وشيريني بگيرد. بختياري گفت: نهارچي؟ خانم اسفندياري گفت: ساعت تازه يازدهه! مژگان بالب هاي بسته خنده اي كرد: فقط به فكر شكمه ! مرحمت با صندلي هاي لهستاني ازپله ها پايين آمد. توي دالان با گوشه هاي چادر خاك صـندلي هـا راگرفـت: لااقـل مينشينيد. اين جوري كه نمي شود. شلوارتان خراب مي شود. مژگان پشت دوربين رفت، گفت: مهدي يكي ش را خاموش كن. به نظرم خيلي فلته … نور زياد نمـي خـواهم …كالـك بزن. وبعد به سمت پنجره رفت. حسين كيسه هاي ميوه راپاي حوض گذاشت. بي معطلي سـرپا نشسـت ودسـت بـه درون كيسه ها برد. با لب هاي بسته به حوض نگاه مي كرد. فكرش نوك انگشت هايش بود. دنبال چيزي مي گشت. مرحمت پاي طاقچه برزمين نشست، به مخده تكيه داد، رويش راگرفت وبه قالي نگاه كرد. مژگان گفت: به اينجا نگاه كن، مرحمت خانوم . مرحمت معّذب بود. بختياري گفت: يك تست بگيرم؟ مژگان گفت: بد نيست مي خواهم اول يك اسپريد لانگ شات داشته با شم. همة طاقچه، مخده ها، مرحمت خانوم ونقش قالي؛ بعد يك فول شات ازقاب عكس. بختياري گفت : باهاش هيچ صحبت كرده ايد؟ توجيه شده؟ مژگان سيگاري آتش زد، با دهان بسته سرتكان داد. دود را فوت كرد وگفت: پري باهاش صحبت كرده، تازه اين قـدر توي تلويزيون ديده اند كه همه راازحفظ اند. – اول ازبچگي محمد رحيم بگو. بعد همين طور بگير وبيا جلو…وقتي كه رفت… وقتي كه به مرخصي مي آمد… مرحمت دست به طرف دوربين دراز كرد: مرخصي؟ به مرخصي نكشيد كه. مژگان گفت: به هر جهت! اول يك دور تمرين مي كنيم.بگو! – بگويم ؟ – آره شروع كن. – يك بچه اي بودمثل همة بچه ها. خب شيطنت هم داشت. اما بچه هايي كه بابا بالاي سرشان نيست بايـد زودتـر بزرگ شوند. ده سالش بود.يك روز آمد، گفت : «عزيز!» گفتم :«جا نم» ؟ گفت:«مـي خـواهم بـروم سـركار» گفـتم: «كارتوهمين است كه درست را بخواني» . گفت:«تابستان رامي گويم» . گفتم : «تابستان وزمستان نـدارد. بايـد بـه فكر درست باشي.» آن قدرگفت وگفت تا يك روز عصر چادرسركردم رفتم پيش اوس حبيب، نجار سركوچه مان . گفتم: «اوس حبيب، شاگرد نمي خواهي ؟» گفت: «تا كي باشد».گفتم : «محمد رحيم خـودم ،كوچـك شـما » گفـت: «اين بچه خيلي نازك است. حالاوقت كاركردنش نيست» گفتم : «حريفش نمي شوم .خيال كن اولاد خودت اسـت ». اين زينب خانوم همسايه مان، مريض شد. دوماه آزگاربچه اش راصبح به صبح ازخانه به مدرسه بـرد و ظهرهـا ازمدرسه به خانه برگرداند. مژگان پرسيد:چه طوري رفت؟ – يك شب آمد خانه ، گفت نمي شود همين جوري دست روي دست گذاشت . گفتم فكرش رانكن ، پسرم. خـدابزرگ است . درست مي شود. يك لقمه نان خورد ودرازكشيد تا صبح علي الطلوع سيگارپشت سيگار. مـن ديگـر خـوابم برد. يك وقت ازخواب پريدم، ديدم ساك به دست بالاي سرم ايستاده. گفت: «ميروم ». گفتم : «كجا ؟ناشتا! » شير حوض راباز كرد. يك قلپ آب خورد وگفت: «ديگر ناشتا نيستم» پيشاني مرابوسيد ورفت. مژگان پرسيد:كجا؟ مرحمت مكث كرد در صورتش در ته نگاهش يك حالت محو، يك چيزي بود. گفت: به من چيزي نگفـت. همـان جـا كـه همة جوان ها مي رفتند.خب جنگ بود ديگر ! تهمينه قاب شيريني وديس ميوه راجلوي مرحمت گذاشت. گفت: من هم بنشينم بغل دستش؟ خانم اسفندياري گفت : نه ،عزيزم. خب خيال مي كنند من خواهر محمد رحيمم . مژگان لپ دختر رابه آرامي نيشگون گرفت: خب بروبنشين. نيش تهمينه باز شد. مژگان گفت: همه چيز روبراهه ؟ موتور! – « اين بچة من ازاول يك جواهر بود. يك روز ازمدرسه آمـد ديـدم يـك جفـت دمپـايي كهنـه پـايش كـرده .گفـتم : محمدرحيم كفش هايت راچكاركردي؟گفت:اين مجتبي ، بغل دستي ام ازدولاب مي آيدمدرسه .راه هم همه اش گـل وشل … دلم سوخت .كفش هايم رادادم بهش، دم پا يي هايش راگرفتم .اين جور بچه اي بود محمـد رحـيم. خـب من بدون پدربزرگ كردم اين بچه را.» – با شاه خيلي بدبود. مي گفت اين فقر وفلاكت مردم راكه مي بيني همه اش زير سرشاه وكـس وكـار اوسـت .مـي گفتم :« نه مادر جان نه آدم خوب نيست غيبت مردم رابكند .آخر تو ازكجا مي داني ؟ » مي گفت: «نه! اين آقا پـول مملكت را قلمبه مي كند ميدهد دست خارجي ها » مي گفتم :«نمي بيني زنـش دوپـاره اسـتخوان ، چقـدرتوي ايـن دهات مي رود، توي آن دهات ! چقدر به سر دهاتي ها دست مي كشد.معلم مي فرستد دهات، به هاتي ها درس ياد بدهد . نمي بيني ؟» يكهو صداي صيحه مانندي ازگوشة اتاق برخاست .مهدي نـيم خيـز دسـت هـا بـه شـكم يـك دور تمـام دور خـودش چرخيد. سياه وكبود بود. مهار لب ها ازدست رفت. تمام هيكلش مي لرزيد. گلوله گلوله اشك مي ريخت .بي حال تـوي پاشنة دراتاق نشست. مژگان كلافه گفت: كات! به سمت پنجره رفت. كيفش را از روي درگاه برداشت . بسته سيگارش رابيرون آورد. دلخوروعصبي به حياط نگـاه مي كرد. بختياري گفت: تودست ازخرابكاري برنمي داري؟ مهدي چشم ها را خشك كرد. گفت : من كه كاري نكردم. مژگان برگشت: يعني در يك همچين موقعيتي چه كار ديگري بايدمي كردي؟ هان؟ مهدي لب ولوچه راآويزان كرد: خب چرا توجيهش نكردين؟ – اين به خود ما مربوطه. بعد همه ساكت شدند. مرحمت لب ها را ورچيد. تا چشم مهدي به چشمش افتاد، روي برگرداند. « هيچي مادر! مي گفت: نه، تودرست نمي داني. اين شاه آدم كش است. توي انقلاب هم خيلي كمك كرد. چند دفعه رفت خون داد. چقدر كاغذ وكتاب به خانه مي آورد… دردسرتان ندهم. تااين كه صدام نانجيب حمله كرد». « محمدرحيم چندمرتبه گفت: نمي شود دست روي دست گذاشت. دلداريش دادم. گفتم : صبرداشته باش مادر! دنيا اين جور نميماند. يك لقمه نان دهان گذاشت وپاي سفره دراز كشيد. رفتم برايش يك استكان چاي آوردم، ،نخورد. گفـت: ميل ندارم. ميخواهم بخوابم. جايش راپهن كردم. رفت ودراز كشيد. تـا صـبح بگـو ده دفعـه بلندشـد، سيگاركشـيد… دلواپس بود. صبح بلندشد. ساكش راآماده كرد. آمد پيشاني مرابوسيد وگفت مادر من مي روم . گفتم كجا قربان قدت بروم؟ گفت مي روم جلوي ظلم رابگيرم. در را بهم زد و رفت.» – به مرخصي هم مي آمد؟ چه مي گفت؟ – مرخصي كجابود، خانوم جان. ديگر تو اگر زندة محمدرحيم را ديدي، من هم ديدم. – خب بگو. « يك ماهي بعدازش خط رسيد. عينكم راپيدا نكردم. به دو رفتم دم خانة عبدالباقي، خير ببيند الهي برايم خواند. نوشته بود اين ها جوان هاي اين مملكت رادست كم گرفته اند. تا نابودشان نكنيم ازپا نمي نشينيم… دو سه مـاهي ازآن نامـه گذشت. هيچ خبري ازش نشد. چشمم به درخشك شد. قوت ازگلويم پايين نمي رفت. يـك روز عبـدالباقي، پـدر همـين تهمينه، به من گفت همين طورنشسته اي كه چه؟ پاشو برويم سر و سراغي ازش بگير. گفتم من يك الف پيرزنم. كجـا بروم؟ مرا سوار وانت بارش كرد و برد.» « به هر جا بگويي سر زدم. همه مي گفتند كسي را به اين اسم نمي شناسيم. يكي دوبار هم تـوي همـين دفترهـا، حـالا هرجا كه بود، توي اين اداره يا آن يكي، غش مي كردم . وقتي حال مي آمـدم، مـي ديـدم يـك عـده دورم راگرفتـه انـد . ميگفتند غصه نخورخواهر، يا اسير دست اين كافرهاست يا هم الان…» « اين يك كلام حرف را كه مي شنيدم تازه بغضم مي تركيد. رو مي كردم به هركـه دورم بـود. مـي گفـتم فقـط همـين راداشتم بدهم. حالا اگر ازم قبول كند!» حسين صورتش خيس بود. تكيه به چارچوب درداده بود. دست ها زير بغل به قالي نگاه مي كرد. عضـلات صـورتش ازبغضي كودكانه مي پريد. «بعد مي گفتم خدايا جان مراهم بگير. من پيرزن بي باعث وباني آخر چطور سركنم؟…» «يك روز عبدالباقي درآمد وگفت هيچ به بنياد سرزدهاي؟ الآن هيچ كس ازتو پيرزن مستحق تر نيست. رفتم. آن ها هم به هزار جا نامه نوشتند. اسم محمدرحيم جهان پناهي توي هيچ دفتري نبود. يكي شان يك بار گفت آخرمـادر بـه مـن بگو پسرت چطوري اعزام شد؟ چطوري؟ آخربي خودي كه كسي پا نمي شود سرش رابيندازد پا يين وبرود. برگشتم گفتم لابد بايد صبرمي كرد تا بيايند پشت درخانه هامان! هان؟ خب رفت ديگر. رفت تا جلوي اين كافرهـا رابگيـرد. بـه من كه نگفت چه طوري مي رود.» « يك روز توي صف نفت ديگر داشتم اززور سرما وخستگي ازحال مي رفتم، حالا حرف تـوي حـرف مـي آيـد، پيـت خالي راسر دست بلند كردم وداد كشيدم بابا من چهار ليتر بيشتر نمي خواهم . بي انصاف هـا ! گرگهـا ! آدم خورهـا ! چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. دوساعت است كه هي هجوم مي بريد، ،هركه قلچماق تر است نفـتش رامـي گيـرد ومـي برد. من چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. ديشب استخوان هايم يخ زد، به پيربه پيغمبر…» بختياري سرش را بلند كرد: اين حرف ها كه اضافي ست. مژگا ن پا به زمين كوبيد:پس آخر من اين جا چكاره ام؟ بختياري دست به سينه گذاشت: معذرت مي خواهم. اما وقت مان تلف مي شود. مژگان گفت: مثل يك تازه كار حرف مي زني ها ! اين حس وحال را كه نبايد ضايع كنيم. مرحمت هاج و واج نگاه مي كرد. با شرمندگي گفت: اختيار چانه ام دست خودم نيست. مژگان گفت: نه !… خيلي هم خوب بود.ادامه بده. «داشتم مي گفتم… پيتم را سر دست بلندكردم گفتم بي انصاف ها ! گرگها ! آدم خورها !» حسين پوزه جلوداده بود و با بهت به مرحمت نگاه مي كرد. زير لب غرغري كرد، گفت:من رفتم غذا بگيرم. « توي خيابان جا مي ماندم. اتوبوس كه مي رسيد آدم ها هجوم مي آوردند. وقتي نشاني مـي پرسـيدم هركسـي يـك طرفي رانشان مي داد. همان جا وسط پياده رو مي ماندم. آدم ها مثل سگ مي دويدند. بهـم مـي گفتنـد بـاجي خوابـت برده؟ چرا راه نمي روي؟ ميرفتم كنارخيابان. يكهو يك موتورسوار هردودكشان مي آمد طرفم. مي گفت حاج خـانوم برو آن طرف. مي رفتم آن طرف. بعد يك ماشين مثل اجل معلق مي رسيد. بوق مي زدومي گفت مـادر بيـا آن طـرف . نمي دانستم بروم آن طرف، يابيايم اين طرف. پس همان جا مي ماندم. همان وسط مي ماندم وماتم مي برد به آدم هـا كه مي دويدند كه دور ازجان مثل سگ مي دويدند.» بختياري دستش را به سمت مژگان تكان داد. مژگان به سويش رفت. بختياري بيخ گوشش گفت: ازاين همه حرف، پنج دقيقه اش بيشتربه درد نمي خورد. مژگان با هم دلي گفت: آره – ولي حسش خيلي قوي است. آدم را مي برد درست همان جايي كـه دلـش مـي خواهـد … دندان روي جگر بگذار. بختياري گفت: اين جوري تاغروب نگهمان مي داردها ! مژگان چشم ها راهم كشيد. چانة خودش را با پنجه نوازش كرد وبه تواضع اندكي خم شد. « هرچه درد داشتم عودكرد ازپنجهي پا تا فرق سر! يك بار توي دواخانه بهم گفتند ايـن دواهـا پيـدا نمـي شـود بايـد بروي ناصرخسرو. گفتم: ناصر خسرو؟ آن ها پول خون باباشان را از من مي خواهند… ناصرخسـرو نمـي روم. دوا هم نمي خواهم. ميروم كنج همان خانه آن قدر درد مي كشم تا بميرم.» حسين دست جلوي دوربين برد: بابا اين ديگه كيه؟ مژگان يك لحظه به دوربين، بختياري وحسين نگاه كرد. بعد چنان كه گويي ناگهان چيزي به ياد آورده باشـد، سـرش رابا عصبانيت تكان داد وانگشتش را به سمت حسين گرفت: تو… تو چكاره اي؟ حسين؟ فوراً از اتاق بروبيرون. خبرت مگر نرفتي غذا بگيري؟ بختياري دست ها زير بغل به ديوارتكيه داد. كسي توي دالان تف كرد. مرحمت حالا ديگر اصلاً حال خوشي نداشـت. پشت چشمي نازك كرد، قرگردني آمد وگفت: بروم يك قوري چاي دم كنم. توي دالان به خانم اسفندياري گفت: مگر من پي تان فرستاده بودم؟ خانم اسفندياري از سر بيچارگي لبخندي زد وبا دست تختة پشت پيرزن رانوازش كرد. صورتش راجلو مي آورد كـه مرحمت پيش دستي كرد وگونة زن رابوسيد. خانم اسفندياري با شرمندگي نگاهش كرد. مرحمت دست هايش راگرفت. لبخندي زد: دور ازجان مثل سگ شده ام. چقدر ور زدم. سرتان رابردم. ازصبح تا حالا با گلوي خشك، يك لنگـه پـا… بروم چاي درست كنم. مژگان دم پنجره روي صندلي نشسته بود و كلافه سيگار مي كشيد. مرحمت انگار با خودش حرف مي زد، دسـت هـا راتكان مي داد وبه آشپزخانه رفت. تهمينه معذب بود. شايد اتفاق بدي افتاده بود واو نمي دانست آن اتفاق چيست. آيا اين كلمات، كلماتي كه مرحمت به زبان آورده بود معنايي غيراز معناي واقعي خود داشت؟ رفت پـاي صـندلي مژگـان روي قالي نشست. گفت: جا سيگاري بياورم براي تان؟ مژگان با همان چهرة تلخ لبخند زد و به سر دختر دست كشيد. حوصله نداشت. تهمينه گفت: بيچاره خيلي مكافات كشيد… مدت ها ول كنش نبودند. مي آمدند دم خانه به پرس وجو. مژگان روي صندلي چرخيد. خاكستر سيگارش ريخت: پرس و جو؟ براي چه؟ تهمينه زانو رابغل كرد: نمي دانم. ازش مي پرسيدند، كي رفت؟ كجا رفت؟ چرارفت؟ مژگان برخاست. به پرسش به بختياري و خانم اسفندياري نگاه كرد. گفت: مي خواهم كمي هـم تهمينـه صـحبت كنـد . مثل اين كه خبر را اول ازهمه او مي شنود. تهمينه گفت: بله غروب بودكه… مژگان گفت: حالا نه صبركن… آماده اي فرامرز؟ … اول خودت را معرفي كن. – اسمم تهمينهي صواّفه؛ همسا ية ديوار به ديوار مرحمت خانوم هستيم. – چه جوري خبر دارشدي؟ – بله ؟ … گوشي راخودم برداشتم. مرحمت خانوم رامي خواستند. به دوآمدم درخانه مرحمت خـانوم. كسـي خانـه نبود. بعد پدرم گوشي را گرفت. پرسيد، مرده يا زنده؟ بهش گفته بودندمرده من وشما ييم آقا. آن ها زنده اند. تـا آخرشب چند مرتبه دم خانهاش آمدم. نيامده بود. تاصبح چشم برهم نگذاشـتيم .مانـده بـوديم چطـور خبـر رابـه مرحمت خانوم بدهيم. صبح زود درخانة مرحمت خانوم بهم خورد. مادرم سرحوض دست نمـاز مـي گرفـت. داد كشيد :آمد! پدرم ازجا جست. مادرم گفت: خبر راناغافل به پيرزن ندهي ها ! پدرم دوباره نشست، گفـت: پـس چـه خاكي به سرم كنم؟ مرحمت تكيه به چارچوب درگفت: همان جاتوي پاشنه ي درنشستم. اول تمام تنم لرزيد. – پيش ازآن كه بيفتد، تكيه به در نشست. نه شيون كرد، نه چيزي. اصلاً ماتش برده بود… بعد هم تازه گرفتار ي ها شروع شد. ديگر تا تشييع جنازه چيزي نمانده بود. مرحمت خانوم مي گفت بايد تكليف را روشن كنيدوگرنـه روز جمعه… مرحمت ابرو به هم كشيد و لب گزيد وبعد خنده كنان رفت كنار دست تهمينه نشست. – تهمينه با اين حرف ها حوصله تان را سر مي برد. تا آب جوش بيايد… مژگان گفت: مرحمت خانوم، اين چندساله شدكه براي تحقيقات و اين حرف ها بيايند سراغت؟ مرحمت گفت: نه! … يادم نمي آيد… نه! مژگان ناباور گفت: اصلاً؟ مرحمت باچشم مات به فضاي روبرو نگاه كرد؛ آهي كشيد: مثل اين كه فقط يك بار آمدند. – خب چه مي گفتند؟ مرحمت مكث كرد. نگاه به تهمينه لب ها رامكيد: هيچي!… سراغ كتاب هايش رامي گرفتند. يـا … دفترچـة تلفـنش. گفـتم برويد پي كارتان، شما هم دلتان خوش است. مگر تجارتخانه داشت كه دفترچة تلفن داشته باشد؟… بـروم چـاي رادم كنم. مرحمت چادر راپناه صورت گرفت. پنجه به زانوي تهمينه زد، برخاست وازاتاق بيرون رفت. بختياري خيره به سقف آرام ،آرام سرتكان مي داد. تهمينه برخاست: استكان ها را برايش ببرم. مژگان گوشة چادرش راگرفت. تهمينه برگشت. مژگان گفت: مگر نشانش داده بودند؟ تهمينه صدايش راپايين آورد: همه ي الم شنگه ها را حسن تومان خانوم دست كرد. او بردش. – آخر چه جوري؟ – همان جا كار مي كرد. گفت مرحمت رامي برم، ببيندش. پدرم مي گفت دوسه تكه استخوان كه ديدن نداردآنهم بعد ازاين همه سال ! – استكان ها راآوردي ؟ تهمينه ومژگان هردو به سمت پنجره برگشتند. مرحمت خانوم وسط حياط پاي حوض ايستاده بود. تهمينه گفت:الآن. مژگان با چشم بسته ،همان طور ايستاده، مشتش رابه پيشاني گذاشت. سيگار لاي انگشتانش مي سوخت. حسين دوباره ازتوي دالا ن غرغري كرد. خانم اسفندياري گفت: همين امروز تكليفم رابا او روشن مي كنم. بگذار پـاي مان را از اين جا بگذاريم بيرون. مژگان يكهو ازجا پريد،به دنبال جاسيگاري گشت. تهمينه با سيني چاي آن جا ايسـتاده بـود. مرحمـت بـه اتـاق آمـد. زيرلبي به مژگان گفت: اين آقا اصلاً اخلاق نداره. حيف شما نيست با خودتان آورده ايدش. مژگان دست به شانة مرحمت گذاشت. تلخ وگرفته به دلجويي لبخندزدِ: حالا بروبنشين ! – چاي … تهمينه چاي آورده برايتان . – حالا بروبنشين. مرحمت نشست. – وقتي ديديدش … – راستش ميرزا رضا مي گفت: اگر بعد ازاين همه سال تر وتازه مانده، اين خيلي معني مي دهد. توي كتاب خوانـده بود او. من هم همين رامي گفتم … مي گفتم براي اين يكي بايد تدارك عليحده ببينيد. چرا دست كم مـي گيريدبچـة مرا… اين چايي ها كه يخ كرد! تهمينه سيني را دورگرداند. گفت: كارشما هم كار سختي ست ها !… راستي چند مـاه پـيش قـرار بـود بياييـد … منتظـر شديم. نيامديد. خانم اسفندياري شانه بالا انداخت: من درجريان نيستم. مرحمت گفت: دفعة قبل يك آقايي آمد درخانه. كلي قرارومدارگذاشت. گفت يك قاب عكس هم ازمحمدرحيم آماده كنيد. تهمينه گفت: اما نيامدند. مرحمت حبّه قند را به چاي تركرد، گفت: راستش به تهمينه گفتم، تهمينه جان توي تلويزيـون چـه بايـد بگـويم. تهمينـه گفت، بگو اگر صدتا پسرهم داشتم… تهمينه گفت: گفتم بعدش هم بگو يك روز آمد دستم رابوسيد وگفت: مادرجان اجازه مي دهي من هم بروم؟ گفـتم ايـن تكليفي ست كه الان به پايت نوشته شده. براي انجام تكليف كه آدم اجازه نمي گيرد، برو. مرحمت گفت: مي بينيد چه قشنگ تعريف مي كند؟ تهمينه دستش رابه هوا برد، گفت :حالا بقيه اش راگوش كن … هيچي عاقبـت يـك روز گفـت: مادرجـان ديشـب خـواب ديدم. فردا صبحش خداحافظي كرد وازخانه بيرون زد. سركوچه برگشت وگفـت: مادرجـان حلالـم كـن… دردسـرتان ندهم. يك روز حاجي داشت لب حوض دست نماز مي گرفت … مرحمت گفت:تهمينه ! توي بساط ما حاجي كجا بود؟ تهمينه مهلت نداد: … كه ديديم درمي زنند. حاجي خودش دم دررفت. وقتي برگشت گفت خـانوم سـماور را آتـش كـن. الآن همسايه ها مي آيند ديدنمان. مرحمت خيره به قالي خودش رامثل پاندول تكان داد: راست مي گويد! توي تلويزيون هميشه همين جوري ها تعريـف مي كنند. مژگان بالبخند تلخي گفت: فردا بيا توي كلاس هنرپيشگي اسمت رابنويسم. تهمينه هول زده، نيم خيزشد: راست مي گويي؟ بختياري گفت: فعلاً بنشين. هنوز كارمان تمام نشده. – مرحمت خانوم! با پسر تومان خانوم كه رفتي توي … « اگر خال زيرسينه نبود هيچ نمي شناختمش. انگار بيست سال پيرشده بود. حسن تومان خانوم خودش شـاخه هـاي گل رابرداشت. پارچه راپس زد… » مژگان گفت: سرم درد مي كند. بهتر است زودتربرويم. خانم اسفندياري گفت: همگي خسته نباشين. مرحمت گفت: لااقل اين ميوه ها؛ اين ميوه ها را كه خودتان خريديد. مهدي همه راجمع كرد: چراغ ها، سه پايه، دوربين، سيم ها. تهمينه گفت: توي تلويزيون كي نشان مي دهيد اين را؟ مژگان گقت: مانتو و روسري ام كجاست؟ خانم اسفندياري هم سوار پاترول شد. تهمينه ومرحمت خانوم توي پاشنة دربودند. تهمينه گفت: لااقل شماره تلفني ،چيزي به من مي داديد. در راه همه ساكت بودند. داشت غروب مي شد. مژگان گفت: راستش رابگو پري، اين كار توبـود؟ ولـي ايـن كـه قابـل پخش هست. پريچهر دست مژگان رابه دست گرفت. نفسش رابيرون داد، از پنجره ماشين به خيابان نگاه كرد و دست مژگان رابـه آرامي فشرد. – حالا نه؛ ولي شايد يك روز…

از “دفترهای دوکا” | شهروز رشید

پرچم‌ها و هرودت به تکلف‌مان وامی‌دارند؛ لکنتِ زبان هم در موقعیت‌های محاصره، گریبان آدم را می‌گیرد. اما آن‌گاه که هیچ نگاهی نمی‌تواند بی‌دست و پای‌مان کند، فصیح می‌شویم. آن‌گاه که از بیرون به درون منتقل شده باشیم؛ پرچم‌ها و هرودت هم در دستگاه گوارشی ما گواریده شده باشند؛ آزاد شده باشیم. نگاه‌شان بر روی‌مان سنگینی نکند؛ توانسته باشیم بی‌دلهره و شرم مستقیم در چشم‌های‌شان نگاه کنیم؛ وقتی طبیعی شده باشیم؛ مثل کودک، که طبیعی‌ست؛ هنوز طبیعی‌ست. گرامر اخلاق هنوز پا به میدان نگذاشته است. وقتی ازبرشان کرده‌ایم از خاطر زدودن‌شان دشوار است. بی‌دست و پای‌مان می‌کنند، دچار لکنت‌مان؛ تپق می‌زنیم، سکندری می‌خوریم. طبیعی بودن، بدون هر گونه نیازی به هنرپیشه‌گی، بازی‌گری. یکی از مهم‌ترین دستاوردهای روندِ خویشتن‌پابی شاید همین طبیعی بودن باشد. برداشتن‌ بارهای اضافی از شانه‌های خود. بار دیگر کودک شدن. هیچ نیازی به قلمبه‌گی نباشد؛ به تورم. به آزمون گذاشتنِ داوری‌های خود؛ صفت‌های محاصره کننده. نیروهای الحاقی؛ جیوه‌های به پیوست. بیرون آمدن از غلاف‌های خفه‌کننده. از سر کاهلی در قالب‌های تعاریف جا گرفته‌ایم. ما را رقم زده‌اند؛ گرامری را در ما خانه‌گی کرده‌اند. تکاندنِ آن نقش از خود، محو کردن، تراشیدن آن خالکوبی. اما حالا از کجا مطمئن شوم که تشریف شما در جهت طبیعی بودن در حرکت است؟ نشانه‌های‌اش چگونه به جلوه در می‌آیند؟ خلوت و جلوت‌اش با هم بخوانند. پنهانی، در خفا به سراغ خود نرود. نشانه‌ی دیگری بودن در خلوت، یک خسته‌گی مفرط است؛ چیزها خسته‌اش می‌کنند، بر خلاف میل‌اش انگار در اینجا و آنجا تشریف دارد. بر خلاف میل‌اش نیکی می‌کند؛ به نیکی نامناسبی میل می‌کند. بر خلافِ میل‌اش دست به کارهای “مهم” می‌زند؛ همواره در هر میدانی دو شیر و یک تاج، تعبیه شده است. در هر شور و سودایی، در هر اشتیاق‌اش رگه‌ای از بی میلی هست. امیال‌اش هاشوری‌اند؛ خط‌خطی. فلزِ کنش‌های‌اش، آشفته‌اند؛ چرا که موتور محرکه‌اش آن گرامر شریف است؛ بایدی که پرچم و هرودت، املاء می‌کند. دِینی‌ست که باید ادا شود. در این حالت، مردن سخت است؛ آدم نمی‌تواند از جهان دل بِکَنَد؛ آن گرامر شریف نمی‌گذارد زندگی کند؛ آن گرامر شریف نگذاشته است زندگی کند؛ خیلی چیزها جا مانده؛ پشت هر دری اتاقِ ممنوعِ ریش آبی‌ست. طبیعت‌اش اصلن به اجرا در نیامده؛ هر چه بیشتر این حقیقت را به روشنی ببیند چسبیده‌گی‌اش به زندگی، براده‌های زندگی، بیشتر خواهد شد. خیالی، سایه‌ای از یک طبیعت مصرف می‌شده است. آدمی را از راه‌های میان‌بر به جایی رسانده باشند؛ حسرت راه‌های نرفته‌ی پشت سر را خواهد داشت. اما گربه‌ای که در طبیعت خود به سر برده است، لحظات آخر را بی هیچ تشنجی سپری خواهد کرد. بتدریج اندک اندک مردن؛ با طبیعت، در طبیعت خود مردن. یکی یکی آوندها و سلول‌ها را مصرف کردن. مونتنی از اسب می‌افتد، مرگی موقت را تجربه می‌کند. مونتنی یکی از دندان‌های‌اش را از دست می‌دهد؛ یک پاره‌ی دیگر در مرگ پیشروی می‌کند. بتدریج اندک اندک، اندیشه‌کنان می‌میرد. روندی که از آغاز نگارش داوری‌های خود شروع شده است. روندی که از بیست و هشتم فوریه‌ی هزار و پانصد و هفتاد و یک آغاز شده است. مونتنی به قلعه‌اش عقب‌نشینی می‌کند تا در باره‌ی خودش و جهان اندیشه کند. یعنی به طبیعت خود درآید؛ از میان آن گرامر شریف، گذر کند تا در سیزدهم سپتامبر هزار و پانصد و نود و دو بمیرد. بتدریج اندک اندک به طبیعت خود درآمدن، مصرف کردن خود، اندک اندک با شکل دادن به دفترها، مرگ را هم مصرف کند. او یک‌باره نمی‌میرد؛ یک‌باره مردن، دردی کشنده است. بیرونِ طبیعت خود مردن است. مرگی از این دست، یادآوری ناگهانی وجود است؛ یادآوری طبیعت ناشناخته‌ی خود. و چه دردناک است این مرگ؛ آن آگاهی، آن روشن‌شده‌گی آنی. آن خانه روشنان. گرامرِ شریف او را از راه‌های میان‌بُر، از طریق حباب و هوا به جایی رسانده است. پری‌زده‌ی خواب‌بند، در آخرین لحظات بیدار می‌شود، دردی جان‌کاه، به یک‌باره، بر او فرود می‌آید؛ در حالِ خواب‌گردی در گرامرِ شریف. احساس خواهد کرد فریب‌اش داده‌اند. در مکان‌ها و فضاهای دور و پرتی دونده‌گی کرده است. در ایوان ایلیچ، انفجاری صورت خواهد گرفت؛ خشمی، بغضی. همه چیز تازه‌گی دارد. او تا آن موقع سرِ سوزنی هم نمرده است؛ اکنون دارد قلفتی به مغاک افکنده می‌شود. به کجا چنگ بزند. گریبان چه کسی را بگیرد. همه به او خیانت کرده‌اند. گرامرِ شریف به او خیانت کرده است. در بریده‌ها، در براده‌های طبیعت‌های دیگر زندگی کردن، و در طبیعت خود مردن؛ این کمالِ بی‌عدالتی‌ست. قلمروی دست نخورده، مصرف نشده، یک‌باره به روی‌اش گشوده شده؛ آن‌همه را در یک‌جا مردن، در آنی مردن، مرگی جان‌کاه است. این مرگ را نمی‌توان مرد؛ بی‌چاره ایوان ایلیچ از پا در‌می‌آید؛ سقط می‌شود. در پوستِ دیگران زندگی را غریدن، اما در پوست خود مردن؛ چه محکومیت جبارانه‌ای.

ذوب شده | عباس معروفی

ـ چک…

صداي‌ انفجار در مغزش‌ بود. توي‌ مغزش‌. بعد صداي‌ جيغ‌ و شادی دخترهاش را شنيد که بالای سرش دور می‌زدند و دور می‌شدند. می‌خواست بپرد و با نوک انگشت بزند به پاهای کوچکه، ولی دستش نرسيد، و صدای شادی کوچکه تمام ذهنش را پر کرد.

مأمور ويژه بازش کرد و گفت: «زنده‌ای يا مرده؟»

ـ چک…

از فکر اسفاری گذشت که اگر بازش کنند همه چيز را می‌گويد، و سعی کرد اين را به مأمور ويژه بگويد اما فقط خرخر کرد. بی‌رمق در خواب و بيداری يا جايی بين خواب و مرگ وارفته بود.

هربار وقتی بازش می‌کردند می‌دويد يک گوشه کز می‌کرد و بالا می‌آورد، ولی اين‌بار برخلاف هميشه همان‌جا ماند و فقط خرخر کرد.  

مأمور ويژه معتقد شده بود كه‌ اسفاري‌ دارد برگ‌ مي‌زند، و همه‌ی‌ اين مقاومتش برای نجات جان آزاد است. مي‌خواهد وزارت اطلاعات‌ را گمراه‌ كند و اين‌ جانور خطرناك‌ را از دام برهاند. گفت: «هنوز نشکسته. اما اگر بشکند!»

بازجو اما نظر ديگری داشت: «اگر کسی تا بيست و چهار ساعت، فوقش چهل و هشت ساعت نشکند، ديگر محال است دهن باز کند، و اگر هم در فشارهای بعدی بشکند مثل سد لتيان آبش تهران را می‌برد، و اگر نشکند سنگينی‌اش نفس تهران را می‌برد. آخرش هم فشار سد لتيان زلزله‌ی‌ تهران را قطعی می‌کند. همين سد احمقانه که معلوم نيست برای چی ساخته شد.»

اسفاري‌ قسم‌ می‌خورد همه‌ی‌ خاطرات، و حتا شرح آخرين ديدارش را گفته، و از آن پس ديگر او را نديده است‌. چند روز بعدش‌ هم‌ دستگير شده‌ و از آن‌ به‌ بعدش‌ هم‌ اين‌جاست‌.

مأمور ويژه گفت: «شرح آخرين ديدارت را دوباره بگو، و خلاص.»

اسفاري‌ حس‌ نمي‌كرد بازش کرده‌اند و او را روی يک صندلی نشانده‌اند، خيال می‌کرد روي‌ تخت‌ كمربنددار خوابيده‌ است‌، پاها و دست‌هاش‌ را بسته‌اند، و توي‌ قلعه‌ی‌ ‌ سنگباران‌ گرفتار شده‌‌، با اين تفاوت که اين‌بار حس‌ مي‌كرد سنگسار جمجمه‌اش تمام شده و او از مرگ رسته است، همين. همين که زنده مانده بايد خدا را شکر کند، فقط بديش اين است که زندگی ديگر براش معنايی ندارد. اين تلاش‌ها، اين رفت و آمدها، اين نظم و بی‌نظمی، و همه‌ی‌ اين جهان و کائنات يک مسخره‌بازی احمقانه بيش نيست. چرا آدمی به دنيا می‌آيد و در اين جبر مثل‌ يك‌ سنگ‌ پرتاب شده می‌رود می‌رود صفيرکشان می‌رود تا جمجمه‌ی‌  کسی را بترکاند، يا جام پنجره‌ای را فرو بريزد، و بعد؟ به چه دردی می‌خورد اين زندگی؟

به راستی که از تولد تا مرگ، پرتاب سنگی از دست کودکی به جای نامعلوم است که دلايل و عواقبش بر سنگ و زننده و خورنده هيچ روشن نيست.

مأمور ويژه گفت: «خب، چی شد؟ چرا لال شدی؟»

اسفاری را نشانده بود روی يک صندلی که حرف بزند، و او خيال می‌کرد خوابيده و حالا چكه‌ پهن‌ مي‌شود توي‌ صورتش‌.

ـ چک…

رعشه‌ از پيشانی‌اش راه‌ مي‌افتاد و در پاهاش ادامه‌ مي‌يافت‌. ‌ و تا مي‌رفت‌ قطره‌ی‌  قبلي‌ را فراموش‌ كند، يكي‌ ديگر مي‌آمد؛ مثل‌ يك‌ قطره‌ی جوهر ناگاه‌ صفحه‌ی ‌ سفيد و پاکيزه‌اش‌ را سياه‌ مي‌كرد، و پخش‌ مي‌شد توي‌ مغزش. و بعد انفجار جمجمه اش را جلو چشم‌هاش می‌ديد.

«ما سراپا گوشيم.»

اسفاري‌ خسته‌‌تر از آن بود که بتواند چيزی به‌خاطر بياورد. منگ‌ و مبهوت‌ نگاه‌ مي‌كرد: «چي‌ پرسيديد‌؟»

اين يک تکه از رمان “ذوب شده” است که در سال ۱۳۶۲ نوشتم و نتوانستم چاپش کنم. ماجراهای عجيبی بر من و اين رمان گذشت. چند سال پيش که مامان به ديدنم آمد تنها نسخه دستنويس را برام آورد، قصد داشتم روی آن کار  مجدد بکنم، ولی نشد. همين جوری دادمش دست ناشرم؛ «ققنوس» که در ايران منتشرش کند. خدا کند مجوز بگيرد که من مجبور نباشم در آلمان چاپش کنم.

کپی اين رمان را به شاگردان کلاس داستان نويسی‌ام در سال ۶۴ داده بودم. اگر اين نسخه را مامان پيدا نمی‌کرد بايستی دست به دامن بروبچه‌های کارگاه داستان می‌شدم.

يک سال است که منتظرم رمان بيست و شش ساله “ذوب شده” چاپ و منتشر شود.

تهران | عباس معروفی

حالا خوب نگاه کن. اين شهر من است؛ شهری که از هر جا نگاه کنی، در هر کوچه و خيابانی سر بچرخانی آن کوه را می‌بينی. اگر بزرگترين نشانه‌ی شهرم را بدانی و اگر دود شهر را نبلعيده باشد، هرگز گم نمی‌شوی. دستش را بگير. من با کوه‌ در جغرافيای هستی برقرار شدم.
اين شهر من است، شهری که در آن زاده شدم، درس خواندم، کار کردم، و روزی رسيد که ديگر نمی‌شناختمش، و از آن می‌ترسيدم. پر از روشنايی و پر از تاريکی بود. روشنايی‌اش فقط مردم بودند. اما به هر تاريکی گذر می‌کردی، شبحی عربده‌کشان خودش را يله‌ی می‌کرد که راه بر آدم ببندد، و با صدايی موحش بر کار خود بخندد. بعد کارد زنگ‌زده‌اش را بر در و ديوار می‌خراشيد و باز لخ‌لخ‌کنان در تاريکی گم می‌شد.
آدم وقتی می‌افتد توی دست بازجوها، و مثل توپ پاسکاری‌اش می‌کنند، مثل اين است که پشت ديوار مردم جا مانده، صداها و شور گنگ زندگی را می‌شنود، اما انگار کور و کر در تونل تاريکی به مقصدی نامعلوم برده می‌شود. تونلی که سرنوشت آدم‌هاست، و هر کدام سر به راهی دارد.
زمانی اين وضعيت غم‌انگيز می‌شود که زير نگاه بی‌تفاوت و سرزنشگر ديگران از تنهايی و درد سرت را به ديوار بکوبی. به آنان بگويی که زنجير اين سرنوشت به گردن همه‌تان خواهد آويخت، اين شتر بر در سرای همه‌تان خواهد خوابيد، و باز بر تو بخندند و حساب خود را سوا کنند. حالی که تو می‌بينی و به يادگار برايشان می‌نويسی: «مغولی در بيابانی به جماعتی رسيد که می‌رفتند. گفت کجا می‌رويد با اين شتاب؟ همين‌جا صبر کنيد تا من بروم شمشيرم را بياورم. آنها ايستادند. مغول رفت شمشيرش را آورد و آن جماعت را گردن زد.» و می‌گذری.
تونل من، مقصدش آلمان بود. قصد سفر نداشتم، سرم به کار خودم بود ولی نشد. در ايران هر کس بخواهد سرش را بيندازد پايين و به کار خودش مشغول باشد، يا گردنش را می‌شکنند، يا چنين وضعيتی محال است. و امروز همه‌ی مردم به اين ناخواسته گرفتار آمده‌اند. همه گرفتار شده‌ايم.
حالا تو به شهر من آمده‌ای. از فاصله‌ی چند هزار کيلومتری آن کوه سربلند کنارت، از دور بهت خوشامد می‌گويم. به شهر من خوش آمدی. از پنجره‌ی خانه‌ی خدای من، چتر نگاهت را بر سر شهر باز کن، بخشی از هستی و نيستی ما برابرت می‌رقصد شعله‌های آتش. می‌بينی‌و نمی‌بينی، می‌شنوی و نمی‌شنوی؛
هميشه هر شهری دو چهره دارد؛ زشت و زيبا. تو زيبايی‌ها را تماشا کن، چشم به سرسبزی بگردان، و به اين فکر کن که هنوز جا دارد سبزتر شود؟ هر جا که دود و غبار راه نگاهت را بست، يا هروقت ريا و دروغ و خشونت، شاعر درونت را مچاله کرد، و يا اگر زشتی روزگار به گريه‌ات انداخت، برگرد به او نگاه کن و لبخند بزن. کارش را بلد است، در کمال آرامش تصويرت را عوض می‌کند، همانجور که ايمان و اعتماد را جرعه جرعه باورم داد، از من چنين آدمی ساخت که دوری را  مثل خاک زنده‌به‌گوری با اميد مزه مزه کنم و با خاطراتش سر پا بمانم؛ به  هيئت آن سنگ منتظر، مجسمه‌ی دلتنگی. 
* * *
باران خون خيابان را شست
من اما احساس عميق کودکی‌ام را
فراموش نکرده‌ام
خاطره‌های ديروز
يادم نمی‌رود
لبخند او
در چشم‌های بارانی‌ام
دشت سبز را
شقايق‌های پرپر 
چراغانی می‌کنند.

نامه به صادق هدایت از نیما یوشیج 

نامه به صادق هدایت

يادداشتي بر آثار هدایت از نیما یوشیج

به صادق هدایت، دوست عزیز!

چندتا کتابی را که توسط «علوی» فرستاده بودید، خواندم. شما فقط یک خطای بزرگ مرتکب شده‏‌اید. این قبیل کتاب‌ها مثل «چمدان» و «وغ‏‌وغ ساهاب» به اندازه‏‌ی فهم و شعور ملت ما نیست. این دوره که به ما می‏‌گویند ابنای آن هستیم از خیلی جهات که اساس آن مربوط به شرایط اقتصادی و خیلی مادی‌‌ِ ماست، فاقد این مزیت است. در صنعت نمی‌‎توان آن را یک دوره‌‌ی موافق تشخیص داد. شما با این نوول‌ها که انسان میل می‏‌کند تمام آن را بخواند، برای مرده‏‌ها، بی‌همه‌چیزها، روی قبرشان چیزهایی راجع به زندگی و همه‏‌چیز ساخته‏‌اید. گربه را با زین طلا زین کرده‎‌اید، درصورتی‌که حیوان از این رم می‌‎کند. به حسب ظاهر کتاب‌های شما این معنی را می‌دهد، اگرچه خواهش صنعتی‌‎ِ شما از لحاظ نظر و نتیجه برخلاف این بوده باشد. و من‎‌باب اینکه هرکس باید کارش را بکند، متحمل خرج و مخارج بسیار شده این کتاب‌ها را انتشار داده باشید.

من خودم در طهران که هستم می‌‏بینم کدام امیدها به فاصله‏‌ی کم باید محدود شده باشند. روز به روز یک چیز خاموش می‏شود. به این جهت اظهارنظر در خصوص نوول‌های شما نمی‏‌کنم. این کار خیلی زود است. فقط برای خود ما می‏‌تواند بی‏‌معنی نباشد. به طور کلی و اساسی در نوول‌های شما انسان به سلطه‏‌ی قوی‏‌ِ احساسات و فانتزی‌های شخصی برمی‏‌خورد. فکری که انسان می‏‌کند در خصوص پیدایش و تحولات آن‌هاست. ولی در شکل کار و سایر موارد مختلف را می‌توان به طور دقیق‌تر تحت نظر گذاشت. جز اینکه هرچیز بنابر تمایلات شخصی‌ست.

استیل

هروقت که انسان به یک به‌هم‌ریختگی و عدم تساوی در استیل شما برمی‌خورد در ضمن احساسات و فانتزی‏‌ِ شخصی‏‌ِ نویسنده، به طور محسوس آن را تشخیص داده است و آن عبارت از یک بی‌‎اعتنایی به شکل کار است که نویسنده برحسب تمایلات خود فقط خودش را به جای همه‏‌چیز می‌‎بیند. بنابراین می‎‌بینیم که پرسناژها، نوع تفکرات و تکلمات خود را از دست داده به جای آن‌ها خود نویسنده است که دارد آن‌طور که دلش می‌‎خواهد، حرف می‏‌زند. مثلاً «آخرین لبخند».

معلوم است بیانات پرسناژهای فوق، طبیعی‌‏ِ آن‌ها، یعنی بیانی که رئالیزم در صنعت ایجاب می‎‌کند، نیست. نفوذ یک ایده‏‌آلیزم سمج و نافذ است که صنعت را در نقاط حساس واقع شده‏‌ی خود ایده‏‌آلیزه می‏‌کند. پرسناژها، وضعیتی را که هستی‏‌ِ رئالیست آن‌هاست و باید دارا باشند، دارا نیستند. بلکه چیزی از آن‌ها کاسته شده، برای این‌که صنعت‌گر چیزی بر آن‌ها به‌‎طور دلخواه اضافه کرده باشد. در این مورد بیانات نویسنده، قطع نظر از صنعت و لوازم آن، شنیدنی‌‎ست؛ اما چقدر برای خواننده‌‎ای که تا یک اندازه دارای ذوق صنعتی‏‌ست وقفه و تکان در بردارد؟ اعم از اینکه این خواننده بتواند یک اثر صنعتی را به وجود بیاورد. به عبارت آخری دارای استعداد، یعنی قوه‌‎ی عمل باشد، یا نه. درواقع شخص نویسنده زنده می‏‌شود زیرا که فرصت و رخنه برای ابراز حقیقتی که در او هست علاوه بر قدرت صنعتی‏‌ِ خود به دست آورده، آزادانه بیان مرام خود را می‎‌کند بدون اینکه پای‌بند هیچ قیدی بوده باشد. ولی در نتیجه صنعت را برای تمایلات خود فدا ساخته است؛ درصورتی‎‌که می‎‌بایست واسطه‌‎ی تمایلات او واقع شود. برحسب همین تجاوز است که نمی‏‌خواهد بین حاضر و گذشته نه رجحان، بلکه امتیاز اساسی را که نتیجه‏‌ی محسوس و مادی‏‌ِ تحولات تاریخی‏‌ست در نظر بگیرد. یعنی ذوق و سلیقه همان جریان عادی‏‌ی خود را طی می‏کند و به هیچ‌وجه نویسنده تمایل خود را عوض نکرده است. به این واسطه به پرسناژهایی برمی‌‏خوریم که هرکدام مال چندین قرن از بین رفته و معدوم‌‎اند، و به عکس چندین قرن جدا و مجرد از شرایط تاریخی‌‎ِ خود جلو افتاده، همان بیان و محاوره‎‌ی عمومی و اصطلاحاتی را دارا هستند که ما دارا هستیم.

ص 89 «آفرینگان»: « راستش من هنوز نمی‎‌دانم…»

ص 94 : « آروزی احساسات…»

در این موارد انسان به مسایلی برخورد می‏‌کند که با آن مقدار رئالیزم که نویسنده خود را ملزم به رعایت از اقتضائات آن می‏‌کند، خیلی منافات دارد. نویسنده می‌‎خواهد مردم را به طور دقیق و در طبقات و صفت‌های مختلفه‌‎اش نشان بدهد.

یکی از چیزهایی که به مردم نسبت دارد، زبان آن‌هاست. درنتیجه متابعت به این نظریه حتا خودش هم به زبان مردم حرف می‌زند و نمی‎‌خواهد دقیق باشد که برای چه طبقه انسان چیز می‏‌نویسد و استیل را، که فقط برای توافق با حقیقتی که در طبیعت هست باید نرم گرفت، تا چه اندازه و برای چه باید پایین آورد. معهذا از نظریه‏‌ی خود بر حسب تمایلات وقتی تجاوز کرده، یک متفکر و بیننده‎ی قوی می‏شود در پوست و استخوان انسانی که نمی‎‌تواند حرف روزانه‏‌ی خود را به خوبی ادا کند. درواقع این رویه یک کشش مخفی‌ست که نویسنده را به طرف کلاسیک نزدیک می‎‌کند – یعنی فقط نویسنده و ابراز وجود خود او -. درصورتی‏‌که بر حسب نظریه‌‎ی نویسنده، اقتضا می‌‏کرد که موضوعات نوول‌های او کمتر تاریخی بوده باشند. زیراکه در تاریخ، وقتی که انسان می‏‌خواهد تا این اندازه با حقیقتی که هست نزدیک بوده باشد، به‏‌طور قطع نمی‌توان اصطلاحات مخصوص و اصلی‌‎ِ پرسناژها که مثل همه‌‏ی متعلقات جمعیتی تحول می‎‌یابند، تعیین کرد. بلکه به‌‏طور تصنع که ارزش رئالیست را در صنعت اغلب دارا نخواهد بود، ممکن است پرسوناژها را در دوره‎‌هایی که همه‌‎چیز آن را مثل دوره‏‌های خودمان نمی‎شناسیم، با اصطلاحات مخصوص‌شان به حرف دربیاوریم. انسان هرقدر سازنده باشد می‎‌بیند که حیقیقت هم سازندگی دارد، ساختن اینقدر خیالی مثل یک ساختن بدون مواد است، ثبات و اساس موثر را دارا نیست.

ذوق انسان یک مطابقت با شرایط تاریخی‌‏ست در یافتن آنچه که هست، و تعریف آن چیزها که هست به آن اندازه که آن‌ها را موثر و جاذب جلوه دهد. بنابراین می‏‌بینیم که استیل نتیجه‌‎ی مخصوص است، محصول تاریخی‏‌ست نه نتیجه‏‌ی فکری؛ همین‏‌طور می‏‌بینیم که فکر برای استنتاج آن، به‏‌عکس، آن را خراب می‏‌کند و برخلاف منظور به نویسنده نتیجه می‎‌دهد. این است که این قبیل موضوعات تاریخی نسبت به قطعیت یک رئالیزم محسوس و موثر، که نویسنده می‏‌خواهد در استیل خود، در صنعت خود، آن را رعایت کرده باشد، بدون تناقض واقع نمی‏‌شود. در این مورد انسان همیشه مجبور به ساختن است، یک مشق و ورزش ابتدایی در استیل را نویسنده همیشه ادامه می‏‌دهد. به طور خیالی باید الفاظ را بسازد و با اصلی که بنابر تصور خود پیدا می‏‌کند، مطابقه کند. درصورتی‌‎که در استیل خود بدون شخصیت نیست. در نقاط دقیق، خود موضوعات مزبور، قدرت را از او سلب کرده، ناهنجاری و زمختی‎‌ِ خود را به جای آن می‌‎گذارد. مثل ص 86 از «س.گ.ل.ل»: «شماها چه ساده هستید…»

چطور باید دید که یک نفر انسان، به هر صنف و طبقه که منسوب باشد، در قرن پنجم یا در قرن دهم حرف می‎‌زند؟ دریافت این مساله وقتی که نویسنده موضوع را به مناسبتی از تاریخ انتخاب کرده و مجبور است، تجاوز از احساسات و فانتزی‌ها ی شخصی‌ست.

در این مورد انسان به دو جهت متمایز برمی‌‏خورد: طرز محاورات دیروزی که به کار امروز نمی‏‌خورد، و طرز محاورات امروز که نمی‏‌توانند در مورد پرسناژهای دیروزی به کار برود. می‏‌توان تصنع شبیه به اصل را پیدا کرد. قطعاً فکر انسان عاجز نیست که در میان دو جمله: «خیلی رو داری» و جمله‏‌ی دومی: «خجالت نمی‏‌کشی» که هردو متعارف واقع می‏‌شوند، یکی را انتخاب کند. معلوم است که در این مورد ذوق به کار رفته است ولی برحسب طرز تفکری که داشته‏‌ایم؛ بدون‌ اینکه بنابر احساسات و فانتزی‌های شخصی، رد کرده و شرایط تاریخی را، که خودمان مولود آن هستیم و بر طبق آن صنعت ما موثر می‌‎شود، غیر قابل اعتنا گذارده باشیم.

می‌گویند چگونه «متد» با ادبیات خود را وفق می‌‎دهد؛ این متد است که می‏‌تواند نویسنده را ضمن نتایج خود از پرت شدن نگاه بدارد. فقدان آن است که در (مردم) مردم را که طبقات آن تجزیه نشده با صفات مشترک جلوی چشم نویسنده‌‎ی انگلیسی می‏‌گذارد، ولی من نمی‌‏خواهم در خصوص مسایل ذوقی آن را وفق بدهم. دراین خصوص دو سه سال قبل در Lamai شرحی را خواندم. شرح مزبور درواقع رد نظریات دیالکتیکی در ادبیات شوروی بود. درحالی‌که ایده‏‌آلیزم خودش با «اخلاق» خود مدعی‌‎ِ ساختن دنیا به طرز دلخواه خود هست، بنابر کلکتیزم فکری که دارد و درنتیجه بی‏‌اساسی و آنارشیست افکار را به نفع او به وجود می‌‎آورد، چیزی را که با نظریه‏‌ی خودش شباهت دارد، رد می‌کند. ولی می‌‏بینیم که قضیه برخلاف این است و قضیه با طرز تفکر مادی از راه دیگر که بنای علمی را داراست، حل می‏‌شود. انسان می‏‌تواند در عین‌حال‌که احساسات و فانتزی‌های شخصی را داراست، واجد شرایط دیگر باشد. برخلاف ایده‌آلیزم که عالم وجود را بر وفق مراد خود تعبیر می‏‌کند، مثل اینکه بگوییم محال است انسان با دستور صحیحی رفتار کند، ما می‌توانیم به طور تصنع الفاظ را شبیه به حقیقت خود طوری بسازیم که نسبت به اصلیت یک رآلیست قابل اطاعت دارای تناقض نبوده باشد. این کار آرتیست است؛ ولی صنعت خود را سرسری گرفته، شیطان فانتزی، شیطان احساسات که در او بازی می‏‌کنند، مانع می‏‌شود. می‏‌خواهد او را خام یافته، خود را فوق حقیقتی که او نمی‏‌خواهد از آن پیروی نکند و فقط خودش حکمروا باشد، نگاه بدارد. این است که انسان در آثار یک نویسنده به خلاف توقع خود برمی‏‌خورد.

محل دیگر از نوول خودتان را در این مورد می‌‏توانید پیدا کنید. آنجا که – الفاظ خود نویسنده به جای الفاظ پرسناژهای تاریخی – تیپ‏‌ها نه فقط نمی‌‎توانند کاراکتر اصلی یعنی غیر تقریبی‎‌ِ خود را به واسطه‌‎ی تصنعات خیالی که نویسنده دارد، دارا بوده باشند؛ بلکه گاهی خیلی از امتیازات دیگر خود را هم گم کرده و فدای فانتز‌ی‌های نویسنده ساخته‏‌اند. درواقع خواننده با دریافت وضع محاوره‏‌ی این قبیل پرسناژها – که با اسامی‏‌ِ تصنعی گاهی به عرصه گذارده شده‌‎اند – وضع محاوره‏‌ی زمان خود را دریافت می‏‌دارد. مثل انعکاس صوت خود او در کوه با یک تعجب مخفی که چطور از آنجا بیرون می‏‌آید، در میان چندین قرن معدوم، او به عقب نشسته است و دچار سرگیجه است. خیال می‌‎کند وارونه راه می‌‏رود. ولی فکر نمی‏‌کند چرا. دریافت این ظاهرِ بی‎‌حقیقت شباهت دارد به اینکه دارد «قصاص و جنایت» را در پرده‌‎هایی که به زبان فرانسه تهیه شده است می‎‌بیند. نظیر این «شب‌های مسکو»ست. خودم همین تازگی‌ها هردو موضوع را در سینماهای تهران دیدم. دکورها، موقعیت‏‌ها و کاراکتر هر تیپ و چیزهای محلی همه به‌جا و روسی‏‌ست و کاملاً رعایت شده است که امتیازات مزبور برخلاف واقع – یعنی آنچه که هست – نمایش داده نشود. انسان می‏‌بیند رل یک تاجرباشی‏‌ِ روس را عیناً یک تاجرباشی‏‌ِ روس «هاریبو» با آن مهارت جذاب خود بازی می‏‌کند. همین‌طور رل محصلی را که به مسکو آمده است. اما در زحمات آرتیست را که عهده‏‌دار رل عمده شده‏‌اند بنابر انتخاب سرسری‌ی خودشان لکه‏‌دار می‌سازد. در بین همه چیزها چیزی که باید باشد گم شده است؛ یعنی برخلاف توقع خود، انسانِ در میان همه‌‎چیزِ روسی یک امتیازِ برجسته، که متصل حواس انسان را به خود جذب می‏‌کند، فرانسوی و آن عبارت از زبان است. بروز حقیقت هر تیپ را در وراء عدم رئالیستی که چیزهای جدی را دارد به طور بی‌‏مزه مسخره می‌کند، دریافت بدارد؛ درصورتی‌که نه نویسنده نه آرتیست هیچکدام منظورشان این نبوده است که در مردم اینطور تاثیر کرده باشند.

ولی فانتزی‌های انسانی هم خودش صنعتی‌‎ست و جانشین هرحقیقت واقع می‏‌شود. زن به لباس مرد و مرد در لباس زن است. انسان اگر دقیق نباشد، همه‏‌چیز حقیقت است و معنای حقیقی‏‌ِ خود را داراست. مطالبی که من به آن متوجه هستم از این لحاظ مورد نظر است که اگر صنعت بخواهد برای فهم ذوق و احساسات تربیت شده‏‌ی عده‏‌ای جذابیت خود را دارا باشد – چنان‌که از دسترس عمومی درآمده و فهم اساسی‏‌ِ آن برای طبقات بالاتر هست – باید با فهم و ذوق و احساسات تربیت و تصفیه شود.

چیزی که هست بیان افاده‌‏ی شما روان و کلمات در استیل شما نرم و طبیعی دریافت می‏‌شوند. همین مساله استیل شما را در خور این قرار داده است که توانسته‏‌اید مصالح لازمه را به آسانی برداشته و به کار برید. به‏‌علاوه به‌طور دقیق معنی را با لفظ مؤدی و لازم خود پیدا می‏‌کنید، مثل کلمه‏‌ی «چندش» در «مقدمه‏‌ی خیام» : «مرگ با خنده‏‌ی چندش‏‌انگیزش…»

‏ این ذوق در خصوص موازنه و انتخاب اسامی‌ی پرسناژها هم به کار رفته است. اسامی («رشن»،»نازپری»،»میرانگل») به‏‌جاست و حس می‏‌شود که سرسری نگذاشته‌‌اید. این اسامی متناسب با زمان واقعه که دوره‌‌ی ساسانی‌‌هاست درنظر گرفته شده‌‎اند. من در خصوص اسامی‎‌ِ «رشن» و «میرانگل» اطلاعی ندارم و نمی‌‎خواهم که داشته باشم. چیزی که شبیه به اصل ساخته شده است، تاثیر اصل را داراست. رشن و میرانگل بهتر از «نازپری» هستند. فقط به‌‌طور انحراف اسم «شیرزاد»، ولو این‌که یک قشر از جمعیت مداین اسمشان شیرزاد بوده است، در ردیف اسامی‌‎ِ دیگر خالی از زنندگی نیست؛ و شاید من این‌طور حس می کنم. ولی این کلمات با وجود این‌که حایز اثر خود هستند و در ترکیب اساسی که مشخص استیل است و صنعت و فورم را به‌‌دست می‌‎گیرد، تفاوت وارد نمی‌‎آورد.

شکل کار

معلوم است که بدون استیل خوب، صنعت خوب ترکیب تصنعی و بلااثر واقع می‌شود. استیل نامناسب، فورم، موضوع، فایده همه را گم می‌کند. نمی‌توان گفت استیل شما استیلی‌ست که با صنعت موافقت ندارد. جزاینکه در بعضی از دسکریپسیون‌ها اگر سهل‌انگاری و بی‌حوصلگی نمی‌کردید، بهتر بود. من نمی‌دانم شما هنگام نوشتن دچار چه‌ جور عصبانیت و نتایج آن بوده‌اید. مثل وصف (احمد یا ربابه) در نوول.

اگر بنابر سلیقه‌ی خود من باشد من این وصف را هم نمی‌پسندم: «در باز شد و دختر رنگ‌پریده‌ای هراسان بیرون آمد.» از روی همه‌چیز به واسطه‌ی بی‌‌حوصلگی جستن شده است. حس انسان اصطکاک پیدا می‌کند به تنسیق صفات قدیمی‌ها، نه به دقت مرتب و مدارای نویسنده. وصفیات فوق از این لحاظ نظر و از حیث اختصار که لازمه‌ی این‌طور وصف می‌بایست باشد، انصافاً به کلاسیک نزدیک می‌شود. بی‌حوصلگی و سرسری گذشتن نویسنده، مثل اینکه مجبور است که چیز بنویسد، به قدری محسوس است که یک ستون برجسته در صنعت تشخیص می‌دهد. نویسنده به سرعت خود را برای رساندن به چیزهای دیگر که احساسات او را قانع می‌بایست بکند از قید وصف پرسناژهای مزبور خلاص کرده به جزییاتی که پرسناژها را شخصیت می‌داده است و کاراکتر صنفی یا غیر آن محسوب می‌شده است، نپرداخته است. درعین‌حال حس خفی‌ِ اینکه وضعیت مزبور فاقد ارزش خود نباشند در نویسنده هست و انگشت‌های احمد را برای کسب این ارزش به ماری که تازه دارد جان می‌گیرد، تشبیه می‌کند: «دست احمد را گرفت روی گردن خودش…»

من نمی‌فهمم این تشبیه بنابر چه فایده است. تشبیه یک نوع استحصال است. یک تقویت برای تاثیر بیشتر. گاهی نمی‌توان گفت که زائد واقع شده است. بعضی تشبیهات به قدری طبیعی‌ست که در حکم محاورات عمومی‌ست، مثل: «گرگ گرسنه»، «مثل برق»، اما چقدر دلچسب است و انسان را در طبیعت فرو می‌برد که نویسنده به‌جای اینکه آسمان را به سرپوش تشبیه کند، دم‌کردگی‌ِ هوا را در نظر بگیرد. شما را متوجه «تمشک تیغ‌دار» آنتوان چخوف می‌کنم که خودتان آن را ترجمه کرده‌اید.

به عکس انسان در آثار اغلب نویسندگان و همه‌ی کلاسیک‌ها به خصوص به این‌طور تشبیهات برمی‌خورد که لازم نیست که خواننده را با موارد دیگر اقران داده، پرت می‌کند. این قسم کار، یک پرش برای بیشتر دلچسب واقع شدن است. می‌بینیم که یکی از شعرای آن دوره در موقعی که پادشاه دارد ماه نو را می‌بیند در وصف ماه فقط به چهار قسم تشبیه متواتر متوسل شده است. می‌توان گفت که تشبیه کردن، اساس وصف برای شعرای آن دوره بوده است. رودکی و ظهیر تشبیهات متواتر دارند. ولی آن‌ها برای اینکه خواص – فئودال‌ها – بپسندند، اینطور فکر می‌کردند و ما دنباله محسوب می‌شویم – زیرا شکل اجتماعی‌ِ زمان ما یک ترکیب مجرد و بلامقدمه نیست و بنابراین چیزی از فئودالیسم را می‌بایست در ادبیات خود دارا بوده باشیم. اگر از لحاظ نظر دقت کنیم، قسمتی از کلاسیک را در رمانتیک و همینطور به تدریج چیزی از رمانتیک را در ادبیات معاصر پیدا می‌کنیم، در عین‌حال که ماهیت ادبیات معاصر تجربی و عقلی بوده باشد. چیزی که هست ذهن انسان خاصیت مصرفی فقط دارا نیست و می‌تواند در صنعت خود که مولود او طبیعت خارج و اجتماع، که جزیی از طبیعت خارج است، واقع شود. چنان‌که گفتم متد برای انسان یک توسل لازم است و صنعت نمی‌تواند از نتایج یک دترمینیزم علمی خارج باشد. نویسنده در داخل و خارج خود یک انسان، یعنی یک نتیجه به تمام معنی است. می‌توانیم هرچیزی را به یک چیز تشبیه کنیم و می‌توانیم جهت مادی و کلی‌تر را به دقت در نظر بیگریم.

من در خصوص شکل تشبیه شما و اندازه‌ی تاثیر آن در خواننده بر حسب قوه‌ی تولیدی که داراست، حرف می‌زنم. تشبیه لرمنتوف هم در «شیطان» که می‌گوید: « کوه‌های مثل پهلوان در قفقاز» و او عمداً بر اثر طول قامت در قفقاز منظومه‌ی خود را از بعضی جهات شرقی ساخته است، از این قبیل است. انسان خیال می‌کند نظامی و فردوسی می‌خواند. من خودم به نظامی عقیده‌دار هستم. ایده‌هایی که نظامی از محل زندگی‌ِ خود می‌گیرد، و به این واسطه با او بعضی از شعرای معروف روس از لحاظ نظر – ایده – می‌توان تیپ تشکیل داد، چیزهای دلچسب و خواندنی‌ست. خودم سابق بر این‌ها که بیش از حالا به شعر علاقه‌مند بودم، ساخته‌ام؛ ولی این تفنن و سلیقه است و صنعت را نمی‌توان با فانتزی‌های خالص، که به واسطه‌ی تاملات زمانی تقویت می‌شود، فروخت. در خود شما هم انسان به این تناقض موقعیت و دوجوری در شکل کار می‌رسد و خواننده در سایر نوول‌ها به وصفیات خیلی ماهرانه برمی‌خورد. می‌بیند که رنگهای محلی، قوت حیاتی و جلوه‌های خاص خود را دارا هستند. چیزی نیست که نباشد.

با وجودی که نوول‌ها گاهی سرعت حکایت را به خود می‌گیرند، چیزی که در مقابل چشم خواننده گذارده می‌شود از لحاظ صنعتی رنگ‌ها جلوه‌ی خود را از دست نداده‌اند: « میلیونها سال از عمر زمین می‌گذشت…» بعد از خواندن انسان باز میل می‌کند بخواند. و بعد از مدتی اگر مثل من خواننده به جای دولابچه، جوال داشته باشد کتاب را از جوالش بیرون آورده باز شروع به خواندن می‌کند. یک چیز کیفورکننده که انسان را معتاد می‌کند، مثل تریاک در آن هست. خواننده برنمی‌خورد به چیزهایی که در کاراکتر خود برجستگی و روشنایی و پرش اصلی را نداشته باشند. نویسنده با قدرت صنعتی‌ِ خود چیزهایی را که خواسته است از میان تمام اشیا بیرون پرانده است. من حاضرم برای اینکه تحسین نکنم مقطع‌های ذیل را نمونه بیاورم، اگرچه قضاوت در خصوص آن‌ها از بدیهیات است. کاملاً اروپایی یعنی مطابق با ذوق و سلیقه‌ی امروزه است: «پنجره‌ی اتاق «اودت» بسته بود. به در ورقه‌ای آویزان کرده بود که روی آن نوشته بود: خانه‌ی اجاره‌ای…»

«تا صبح مردم ده هلهله و تماشای دود و آتشی را می‌کردند که از «گنجه دژ» زبانه می‌کشید.» خواننده هم مثل مردم، دود و آتشی را که در آن شب تاریک از بالای قلعه زبانه می‌کشید، تماشا می‌کند.

در «چمدان» علوی هم انسان به نظایر این مقطع‌ها برمی‌خورد. منظره‌ی برلن را خوب ساخته است. اما Relativisme که «ریپکا» در شکل ایدئولوژی‌ی نوول تشخیص داده است با تشخیص خود رجحان خاصی را در نوول مزبور پیدا نکرده است. نمونه‌های آن را در نوول‌های شما هم می‌توان به طور تجربه پیدا کرد. در ادبیات قبل از انقلاب در خود چخوف، نظایر آن زیاد هست. این جنبه لازمه‌ی لاینفک سمبولیزم است که اشیا خارجی هر جز از طبیعت مادی در نظر نویسنده یا پرسناژهای مختلف او تاثیرات مختلف خود را دارا هستند. انسان می‌بیند که هیچ‌چیز جلوه و قدر مطلق را دارا نیست. بلکه اشیا دارای ارزش واقع شده علاوه بر آن طور که هستند نتیجه‌ی ارتباط سوبژکت و ابژکت خارجی تجسم داده می‌شوند. امروز ما سمبولیزم را اینطور می‌شناسیم. دقیق‌تر از آنچه که خود سمبولیست‌ها می‌شناخته‌اند. «ریپکا» این قدر نسبی و شایع را که رابطه‌ی بین صنعت و علم است با منطق مادی – طرز تفکر دیالکتیکی – خواسته است به‌طور مبهم ربط بدهد. درصورتی‌که ممکن بود از جای دیگر بر اصول عقاید رفیق از دنیا صرف نظر کرده‌ی ما، راه پیدا کند.

دقت بیشتر در شکل – دسکرپسیون – وصفیات یک جلوه‌ی متزلزل و هرز را پیش چشم می‌گذارد. من نمی‌دانم چرا اغلب رمان‌نویس‌ها حتا خود «موسه» این شکل توصیف را دوست دارند، ولی می‌دانم عمداً به آن متمایل نشده‌اند. در اغلب آثار آن‌ها انسان به پرسناژی برمی‌خورد که هیچ نمونه از شکل تصور خواننده در خصوص آن پرسناژ در ضمن شرح و نقل از آن پرسناژ ندارد. نویسنده آن پرسناژ را مورد عمل قرار می‌دهد، خواننده بنابر اقتدارات فکری‌ِ خود چنان‌که از کلمه‌ی «باغ» محوطه‌ی مشجری را از هرجاکه برحسب تداعی‌ِ معانی در نظر دارد، به نظر می‌آورد – همان پرسناژ را هم به نظر می‌آورد. ولی نویسنده پس از آنکه مقداری از وقایع را به توسط پرسناژ مزبور جریان می‌دهد، خواننده را برای تصور در خصوص آن آزاد می‌گذارد، پرسناژ مزبور را وصف می‌کند. این وقفه و سکته در میان تصورات قبلی‌ِ خواننده و تصوراتی که بعد برحسب توصیف نویسنده فراهم می‌شود، من یقین دارم قادر است که از شکل اثر کاسته باشد. یا بنای اساسی‌ِ اثرات خارجی را که جهات کاملاً مادی‌ِ اشیا وقایع و جریانات آن است، به هم زده باشد. به این معنی که از کلمه‌ی «جوان پرمو»، جوان پرمویی را که سابقاً در شهری که درست نمی‌داند در کدام محله‌ی آن شهر یا در چندین محله‌ی دیگر در ذهن خود حفظ کرده است، به خاطر می‌آورد، با این جوان وقایع را با اثر مخصوص تعقیب می‌کند اما ناگهان برمی‌خورد به این‌که جوان پرمو دارای خصایصی‌ست که نمی‌شناسد.

در نوول «س.گ.ل.ل» بدواً سوسن را مثل یک سوبژکت یک پری‌ِ مجرد در نظر می‌گیرد، نه فقط من‌باب اخطار بلکه با تمایل مخصوصی از کارگاه خود رخت می‌کشد و شهر «کانار» را دور از آشنایانش انتخاب می‌کند و به کاری آنقدر مبهم – آبستره – می‌پردازد. با وجود همه‌ی اینها در نظر خواننده اگر یک موجود مجرد و وهمی و پری و غایب جلوه نکند، برحسب توارد و توازن خیالی و هرشکل توان فکری خواننده صورت و تجسم پیدا می‌کند. برای اینکه پس از تعقیب از یک سلسله وقایع، تصورات خود را غلط دریابد.

در کلیه‌ی این نوول‌ها، انسان به دو قیافه‌ی از همه واضح‌تر و برجسته‌تر برمی‌خورد: «موپاسان» و «چخوف». معلوم است که خصوصیات جدید هم با آن‌ها بی‌پیوند نیست. بیشتر با حالت تاثیر خود در اشیا خارجی و در طبیعت به طور کلی دقیق شدن. دریافت چیزهایی که پس از دریافت باز انسان دریافت می‌دارد. یک استحاله‌ی انسان در حالتی که با طبیعت می‌آمیزد و خود را روشن کرده به چشم دیگران می‌کشد و این معنی‌ِ واقعی‌ِ صنعت اوست. همه به طور اساسی از خصایص صنعت دوره‌ی ماست. دنیا را مثل موم نرم باید بلند کرد. نه صنعت همه‌ی تلاش صنعتگر در این موارد محسوس می‌شود ولی برطبق چه قسم افکار و تا چه اندازه محکم. فانتزی‌های شخصی و احساسات یا به عبارت آخری نفسانیات جمعی‌ی دوره‌ی خود واقع می‌شود. بنابراین اگر از موپاسان و چخوف اسم برده می‌شود، موپاسان و چخوف را در این دوره باید دید. محال است که ایده‌ی تازه بدون ربط با استیل، فورم، تازه باشد. و برخلاف آنچه که خیال می‌کنند ایده به‌طور مجرد و بدون بستگی با بیان افاده‌ی خود ترقی یا تحول یافته یا بتوان آن را جامد و مجرد برداشت کرده با فورم و استیل ایده‌های قدیم تصور کرد. مگر آنکه نویسنده بخواهد در بند تاثیر شکل کار خود نبوده باشد. ما در این خصوص امروز به هزار شارلاتان برمی‌خوریم که چیزی را برای امرار معاش در نظر گرفته و صنعت را عبارت از آن دانسته‌اند.

اما در تمام نوول‌های شما با خصایصی که داراست و در ضمن کار دارا می‌شود چنان‌که هیچ‌چیز از سلطه‌ی قوی‌ِ احساسات و فانتزی‌های شخصی بیرون نمی‌آید. همه‌چیز فرع بر خواستن نویسنده است. همین‌که نویسنده می‌خواهد، عالم خارجی هستی‌ِ صنعتی پیدا می‌کند. هستی‌ِ احساساتی که یک نوع هستی که برطبق میل نویسنده ترکیب اساسی‌ِ خود را درست و مرتب می‌دارد. بدون ملاحظات مشترک و دقیق‌تر در داخل و خارج اشیا.

من به این دخالت نمی‌کنم که چطور احساسات در موضوع عرب‌ها و سایر جاها در «پروین دختر ساسان» و «مازیار» موضوع واقع می‌شود. یا بنای عقلی و تجربی‌ِ ادبیات معاصر هرقدر که ماهیت آن را بنابر شکل اجتماعی و اقتصادی‌ِ خود بگیریم، هیچ تماسی با احساسات انسانی دارا نیست. زیراکه فکر انسان و زندگی‌ِ او در تحت شرایط زمان او نیست، اما بعضی چیزها را می‌توان در تحت دقت قرار داد.

در «گل ببوی مازندرانی»، حالت اطاعت بیچارگی و به اسارت بستگی‌ِ زن به آن خوبی نشان داده می‌شود. می‌بینیم که در اطراف گل ببو در گل و لای مازندران – یک سرزمین مرطوب قشلاقی – الاغ یک مرکوب بارکش معمولی‌ست. مردها به جای چوخا و علیقه و کجون، متقال آبی که پارچه‌ی مستعمل خشکزارهاست می‌پوشند. در «داش آکل» کاراکتر تیپیک بعضی رنگ‌های محلی و محاورات مخصوص به داش آکل‌های آن نقطه نیست.

در هر دو نوول فوق، ملاحظات نویسنده از سرزمین‌های دیگر گرفته و در متن پرسناژهای خود به کار می‌برد. الاغ در گل و لای، متقال در هوای مرطوب بارانی، یخ در شیراز و امثال آن تصورات خالصند که به جای ملاحظات به کار برده می‌شوند.

شکل کار مزبور در هیچ‌یک از این دو نوول صنعت را ضایع نمی‌کند ولی سلطه‌ی فانتزی‌های شخصی را می‌رساند. در آن نوول که یک پروفسور از یک‌نواختی و خستگی‌ در زندگی مجبور به خودکشی می‌شود، مفهوم یک‌نواختی فکر خود نویسنده است که بنابر شرایط دوره گرفته شده که بدون ملاحظه‌ی خارجی «رزبانو» یک زن زمان ساسانی‌ها ساخته می‌شود که درتحت شرایط دوره‌ی خود و دوآلیزم مذهب در حالتی‌که ایدئولوژی‌ِ یک زن معمولی را باید به او داد، زندگی‌ِ یک‌نواخت در حق او نسبت بعید و اساسن باورنکردنی به نظر می‌آید. درواقع فقط هرچیز از روی شوق ساخته است.

در نظر خواننده که اطلاعات محلی مثل اتود قبلی در مغز اوست، از ارزش رئالیست که نوول‌ها می‌خواهند دارا باشند، می‌کاهد. در خواننده یک به هم ریختگی دنیا که جای هرچیز در آن عوض شده است، تولید می‌شود و حکم راه رفتن بشر در دریا و کشتی در روی خاک را داراست. درصورتی‌که صنعت، یک عادت حاصل شده از روی تمرین است و در عین حالی‌که کار می‌کند، عادتن روان است. صنعت، یک رعایت محسوب می‌شود. همیشه باید به خود یادآوری کرد و دقیق بود. این درد زبان آرتیست باید باشد.

این شوق مفرط که نویسنده در صنعت خود داراست نباید با جذبه‌ی صنعتی‌ِ extase artistique اشتباه شود. هرکس که صنعت می‌کند، ممکن است دارای لغزش‌هایی باشد و تا مدتی که نسبت به چیزی که ساخته است بیگانه نشده است، می‌تواند مثل دیگران لغزش داشته باشد. بلکه برحسب تمایلات و یک نوع فانتزی‌هایی‌ست که نویسنده می‌خواهد بسازد و با آن تمایلات خود را رسیدگی کرده، شوق مفرط ساختن که در او هست هرچیز را تغییر بدهد، حتا خود فورم را: «شمسک میمون» برخلاف «اودت» به نوع ادبی – Genre – دیگر تسلیم شده، دارای فورم سریع پرش در نقل وقایع، یک قلم‌اندازی در چیزنویسی‌ست. روس‌ها در نقاشی این را «نابروسکا» می‌گویند. چیزی که هست نوع مزبور هم نوعی‌ست و چه عیب خواهد داشت که اینطور هم باشد.

اما به طور اساسی باید دید که این مقدار شوق مفرط ساختن به حدی که هرچیز را جانشین هرچیز قرار می‌دهد، و برحسب آن تصورات گاهی با ملاحظات روبرو می‌شوند، در جریانات ایده چه نفوذی را داراست. یک چیزی می‌تواند مقدمه برای رسیدن به مقدمه‌ی ثانوی باشد. انسان ممکن است از یک تمایل، تمایلات دیگر پیدا کند. نمی‌توان در نوول‌های شما این شوق ساختن را در حدودی پیدا کرد که صنعت ایده‌آلیزه کرده، تجسمات مادی را فاقد جلوه و اثر ساخته باشد، ولی توانسته است به واسطه‌ی نفوذ خود به صنعت شکل اساسی ایده‌آلیزم – یک قسم مکتب خالصاً مخلص رمانتیک – را بدهد. بنابراین جلوه‌ی خاصی که رئالیزم می‌توانست در نوول‌های شما دارا باشد، تحت‌الشعاع و محکوم واقع شده؛ دیده می‌شود که با چه زمینه‌ی باور نکردنی در «گجسته دژ»، شوهر که یک نفر کیمیاگر است، در نوول به آن پاکیزگی فیلم برمی‌دارد، زنش را نمی‌شناسد.

واقعه‌ی مزبور کاملاً در روی فانتزی‌ِ شخصی قرار گرفته و مدخل یک رمانتیک قابل ملاحظه است که با تجربه و ملاحظه‌ی خارجی و مادی، وفق نمی‌دهد. بنابراین ارزش رئالیست را دارا نیست. یک رئالیست غیرقابل تردید که ما به آن معنی‌ِ رئالیست می‌دهیم باید خیلی با مادیت راه توافق مکانیکی پیدا کرده باشد. ساختمان آن از طبیعت که حالت اتوماتیک را داراست، جدا نباشد. ما نمی‌توانیم از طبیعت جدا بوده به چیزهای مجرد و جامد، اعتقاد داشته باشیم. هرچیز که برداشته می‌شود، جزیی از میان اجزای دیگرست. شما می‌توانستید قبلن «کیمیاگر» را به مرض کم‌حافظگی معرفی کنید. این تیپ این‌طور نادر که تاثیرات عملیات او، نتیجه‌ی فکری برای زمان ما دارا نخواهد بود، ساخته‌ی صنعت خالص است. همین صنعت خالص است که برحسب یک پیکولوژی‌ی فانتاستیک به‌طوری که باید عنوان داد پرسناژهایی را که فقط جلوه‌ی شاعرانه و صنعتی را در حد اعلای خود دارا هستند، اقتدار می‌دهد.

شاید در نتیجه‌ی همین فانتزی‌ها و احساسات که نوول «س.گ.ل.ل» (سایه روشن) استخوان‌بندی‌ِ اساسی‌ِ خود را ترکیب می‌کند. نه فقط در ادبیات معاصر، در ادبیات قرن نوزدهم و هجدهم مثل «رابینسون» و «گالیور» و خیلی از آن قدیمی‌تر هم انسان با رمان‌ها و قصه‌های فرضی برمی‌خورد که نویسنده در آن فکر فلسفی‌ِ خود را بنابر دلخواه خود که غالبن بدون ملاحظه و تجربه‌ی خارجی‌ست، تجزیه می‌کند. تجزیه‌ی مزبور بنابه شکل اساسی ایده‌آلیزم است. این قسم «اتوپی» سازی در عرب‌ها هم بوده حی‌بن‌یقظان – سرگذشت مردی که از طبیعت بیرون آمده به خدای خودش می‌پیوندد – را ابن بطوطه برحسب این تمایل از نوشته‌جات قدمای خود مثل بوعلی سینا گرفته است. شما آن را با صنعت، توافق عالی داده‌اید. در «س.گ.ل.ل» خواننده به حدسیات راجع به 2000 سال بعد می‌رسد. اما وقایع حالت تقریبی را دارا نیستند، بلکه حالت قطعیت یک قسم ملاحظه و تجربه را پیدا کرده، نویسنده برحسب نظریه‌ی اثباتی‌ی خود و به چشم آن چیزهایی را که از روی حدس می‌سازد، می‌بینند.

درصورتی‌که احساسات و دقایق را از جریان کنونی‌ی زندگی می‌گیرد. یعنی حاصل بلاتردید شرایط مادی و جمعیتی‌ِ امروزه است، ولی عمداً یا غیرعمداً ایده‌های خود را مثل حقایق مسلمه به چشم خواننده می‌کشد. از این لحاظ، نظر چیزهای نسبی را که فقط نسبت به زمان خود او اینطور منطقی می‌توانند بوده باشد، مطلق در نظر گرفته می‌خواهد بنابر تمایل خود بسازد. این است که هر مفهومی در اثر او موجب تردید و توقف فکری و اغلب مفهوم قابل رد واقع می‌شود.

در مسافت آن‌قدر بعید زمانی که نصف آن اگر از اسلکولاستیک بگیریم دوئیت ما و قدما را به وجود آورده است، نمی‌توان قبول کرد که کلمات «بچه ننه» ص 17، هنوز مورد استعمال داشته باشد؛ به این معنی که مونوگامی قرارداد خرید و فروش انسان، «ننه و بچه‌ی عزیزشده»ی او را که پیش خودش بزرگ شده و این‌طور عزیز بار آمده است، باز به وجود بیاورد.

در 2000 سال بعد که خاطره‌ی مفروض آن را برحسب متد مادی‌ی اقتصادی می‌توانیم حدساً تخمین بزنیم و نمی‌توانیم قطعاً بگوییم چه‌جور ساختمانی خواهیم داشت؛ من نمی‌توانم باور کنم که هنوز آرتیست درد می‌کشد: «آرتیست بیشتر از سایر مردم درد می‌کشد و همین یک‌جور ناخوشی‌ست. آدم طبیعی، آدم سالم باید خوب بخورد، خوب بنوشد و خوب عشق‌ورزی بکند. خواندن، نوشتن و فکر کردن همه‌ی این‌ها بدبختی‌ست؛ نکبت می‌آورد…» ص 116 –

بنای دردهای انسانی را برحسب چه شرایطی باید تعیین کرد. انسان به‌جز با طبیعت، با چه چیز مبارزه می‌کند درصورتی‌که ما هنوز تاریخ نشده‌ایم نیم مرده‌ایم و طبقات انسانی را با نتایج و مبارزات روزمره‌ی آن می‌بینیم، این‌طور قضاوت می‌کنیم. مثل این است که به بینجگرها – زارعین برنج – یک مالک با اقتدار امروز در روز جشن تولد پسرش ودکا داده بگوید: «چرا باید غمگین باشید؟» زیرا او هم که من و شما را به این روز درآورده است نمی‌خواهد در اساس غم و کدورت‌های انسانی، فکرش را زحمت بدهد.

ا گر شما فکر نمی‌کنید، من فکر می‌کنم چطور در 2000 سال بعد که حالت یکنواخت زندگی‌ِ انسان گل می‌کند، هنوز عشق باقی‌ست و «سوسن» نام از عشقش حرف می‌زند. اساس عشق مزبور خیلی خیالی‌ست. یعنی یک ایده‌آلیزم کامل است که سوبژکت را درنتیجه‎ی قرنها سیر زمانی که هرچیز تحول حاصل می‌کند، بلاتحول قرار داده است و هنوز باقی‌ست.

برحسب این طرز تفکر سوبژکتیو، مفهوم دقیق یکنواختی را باید ملاحظه کرد که فکر خود نویسنده است. آن را بنابر شرایط دوره‌ی خود گرفته، بدون ملاحظه‌ی خارجی، با غلو صنعت خود به «زربانو» یک زن زمان ساسانی‌ها داده است. درصورتی‌که به زربانو، که اگر خودش الان زنده بود درخصوص این کلمه تعجب می‌کرد، لازم بود بنابر شرایط دوره‌ی او و دوآلیزم آنقدر قوی و سمج مذهب زرتشت، ایدئولوژی‌ِ یک زن معمولی را داد. زنندگی‌ِ یک چیز یکنواخت در حق یک فیلسوف یا متفکری که دچار تاملات خود است رواتر به نظر می‌آید. اما شما که از چیزهای بانال (banal) در چندجا نگریخته‌اید، از این هم نگریخته‌اید.

صنعت‌گر مطلقاً آزاد است. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید: چرا شما راجع به یک هیزم‌شکن نخواسته‌اید یک نوول داشته باشید. ولی در حد اعلا و حال تجاوز خود می‌بینیم که آزادی‌ِ مزبور در نویسنده شیطنت احساسات – یک جست‌وخیز شوخ ولی زننده – را تولید می‌کند. شیطنت ذوق و همه‌چیز را که در نتیجه‌ی آن یک نفر پروفسور از یکنواختی‌ی زندگی خسته شده مجبور به خودکشی می‌شود.

دوست عزیزم!

در مورد آثار شما، مخصوصن موضوع افکار آثار شما گفتنی زیاد است. اما من آن را می‌گذارم برای بعد. کاری که تو در نثر انجام دادی، من در نظم کلمات خشن و سقط انجام داده‌ام که به نتیجه‌ی زحمت آن‌ها را رام کرده‌ام. اما در این کار من مخالف زیاد است، زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه هست و سوسک‌ها بالا می‌روند و ضجه می‌کشند، مثل «واشریعتا» و «وا وزنا» می‌زنند.

بالاخره کار من هنوز نمودی نخواهد داشت و تا مرگ من هم نمودی نخواهد داشت. این کاری‌ست که من برای آن تمام عمرم را گذاشته‌ام، بی‌خبر که دیگران چند ساعت را به مصرف رسانیده دیواری که من در تمام عمرم ساخته‌ام، در یک ساعت به هم زده و معلوم نیست چه جور باید ساخت و روزی ساخته‌ی نحس آن‌ها خراب شده، به همین دیوار برگردند.

من مطلب را در همین‌جا تمام می‌کنم و آرزوی موفقیت آن دوست عزیز را دارم.

زمستان 1315

دوست شما: نیما یوشیج

از کتاب «نامه‌های نیما » نسخه‌بردار: شراگیم یوشیج – نشر نگاه – چاپ 1376

باله درياچه قو | بهنام ديانی


وقتي مادربزرگم، با آن لهجه‌ي غليظ اصفهاني‌اش مي‌گويد: «الهي مرده‌شو چاكيسفكي رو ببره»، اول فكر مي‌كنم حرف خيلي خيلي بدي زده. ولي بعد خيالم راحت مي‌شود. او را خوب مي‌شناسم. مرا بزرگ كرده. زن بد دهني نيست. فقط يك چنته لغت معني مخصوص خودش دارد. در كلماتي كه گفتنش سخت است، تغييرات كوچكي مي‌دهد. بعضي وقت‌ها هم براي دست انداختن اين كار را مي‌كند. به «دلكش» مي‌گويد «روده‌كش» به «روحبخش» مي‌گويد «مرده‌بخش». به عقيده‌ي‌ او آن‌ها آواز نمي‌خوانند، يك جايشان را مي‌كشند. حالا مهم نيست هر دو زن هستند. به «آگرانديسمان» مي‌گويد «آلامسگان». دايي‌ام در تاريكخانه‌ي «فتوسينمايي» سر چهار راه استامبول زير سينما «هماي» كار مي‌كند. به «مارگارين» مي‌گويد «مار ببين» به گفته‌ي خودش يك مثقال روغن كرمانشاهي به صد خروار «مار ببين» مي‌ارزد. به «آموزگار» مي‌گويد «عمو گوزار». همسايه‌مان معلمي است كه هر روز با زنش دعوا دارد. بچه‌اش هم هميشه دو كرم سبز زير دماغش آويزان است. و به «عصباني» شدن مي‌گويد «استر بيابوني» شدن.

حالا هم منظورش از «چاكيسفكي»، «چايكوفسكي» است. حتماً به اتفاق امروز عصر اشاره مي‌كند. به اتفاقي كه براي من و دايي‌ام افتاده. خودم نمي‌دانم ولي اينطور كه مي‌گويند رنگم پريده. مرا مي‌نشاند كنار زانويش. دست زبر و مهربانش را به پيشاني‌ام مي‌كشد. به مادرم دستور مي‌دهد يك تكه نمك سنگ بياورد. مادرم مثل برق مي‌رود و با نمك سنگ برمي‌گردد. نمك را با انبر كنار سماور خرد مي‌كند. قسمت كوچكش را مي‌گذارد در دهانم. از من مي‌خواهد درست آن را بمكم. بار ديگر خوب نگاهم مي‌كند. مثل اينكه خيالش كمي راحت مي‌شود. اين بار مي‌گويد: «مرده‌شو قو رو ببره با درياچش». بله حتماً منظورش اتفاق امروز عصر است. هيچكس حرفي نمي‌زند. شايد به خاطر ترس از مادربزرگم است. شايد ابهت قضيه همه را گرفته. شايد هم هر دو. زيرچشمي نگاهي به او مي‌اندازم. به قول خودش اوقاتش نحس است و خلقش سگي. تجربه نشان داده در چنين مواقعي اطرافيان دو راه بيشتر ندارند، يا دمشان را بگذارند روي كولشان و بروند بيرون، يا دمشان را بگذارند لاي پايشان و ساكت گوشه‌اي بنشينند. همگي راه دوم را انتخاب كرده‌اند.

مادربزرگم ظاهر ترسناكي ندارد، اما نمي‌دانم چرا همه از او حساب مي‌برند. قدش كوتاه است و هيكلش چاق. به خاطر همين هم گرد به نظر مي‌رسد. دو داماد دارد و دو پسر، اما در حقيقت مرد خانه اوست. حرف آخر را هميشه او مي‌زند. تصميم آخر را هميشه او مي‌گيرد. نه سالگي عروسي كرده. شوهرش كارگاه عبابافي داشته. زن و شوهر چهل سال با هم اختلاف سن داشته‌اند. در نوزده سالگي با چهار بچه بيوه شده. مجبور بوده كارگاه عبابافي را هم خودش بگرداند. دو قحطي، يك تغيير سلسله و تاجگذاري چهار پادشاه را از سر گذرانيده. همه كاري بلد است. مي‌تواند با پولكي، روي چراغ گردسوز، برايم خروس قندي درست كند. مي‌تواند فلوس و شير خشت و حاج منيزي را راحت به خودم بدهد. حتا مي‌تواند نوك قلم درشتم را بتراشد و برايش فاق بگذارد. مرا خيلي دوست دارد. بزرگترين نوه‌اش هستم. اسمش حبيبه سلطان است اما صدايش مي‌كنم «خانم جون».

خانم جون بار ديگر نگاهم مي‌كند. لبخندي مي‌زنم تا خيالش كاملاً راحت شود. اين بار يك حبه نبات دهانم مي‌گذارد. مي‌گويد: «مرده‌شو هر چي توده‌اي‌يه ببره». نبات را مي‌جويم و دنبال بقيه‌اش مي‌گردم. مي‌گويد: «الهي ا ون سبيل‌هاشون بيفته رو آب مرده‌شورخونه». دايي‌ام وارد اطاق مي‌شود. همه‌ي نگاهها به طرف او برمي‌گردد. سر و صورتش را شسته و موهايش را شانه زده، اما در مجموع پريشان است. سه تا از سوراخ دگمه‌هاي نيمتنه‌ي نظامي‌اش بدون دگمه است. غزن قفلي يقه‌اش قلوه كن شده. سردوشي‌هايش پاره شده و از طرفين شانه‌ها آويزانند. كلاهش تقريباً له شده و نقابش از چند جا شكسته. زير چشم راستش باد كرده و رو به سياهي مي‌رود. چند ناخنش خون‌مردگي پيدا كرده و بنفش رنگ است. مي‌نشيند و نگاهي به طرفم مي‌اندازد. معني نگاهش را فقط من مي‌فهم. مي‌خواهد بداند آيا چيزي بروز داده‌ام يا نه. صورتم تغيير بخصوصي نمي‌كند، اما نمي‌دانم چرا مطمين مي‌شود جيك نزده‌ام. مي‌نشيند و تكيه مي‌دهد. خانم جون جنگي يك چاي دبش مي‌گذارد جلويش. چاي را مي‌خورد و ماجرا را تعريف مي‌كند. بعضي قسمت‌ها را با آب و تاب مي‌گويد و بعضي قسمت‌ها را تغيير مي‌دهد. تغييراتش آنقدرها بزرگ نيستند كه دروغ باشند، اما به هر حال تغييراند. مي‌توان گفت قسمت‌هايي را كه گفتنش برايش افت دارد «روتوش» مي‌كند. آخر هر چه باشد عكاس است. دايي‌ام اوج حادثه را تعريف مي‌كند، اما براي من ماجرا يكي دو ساعت قبل از آن شروع شده.

ساعت چهار بعدازظهر است. لباس پوشيده و آماده‌ام. لباسم چهار خانه‌ي ريز سياه و سفيد است. خيلي شيك است و به من مي‌آيد. اين لباس خاصيت ديگري هم دارد. دايي‌ام را از دست دژبان‌هاي ارتشي نجات مي‌دهد. دايي‌ام كارآموز رشته‌ي مخابرات در آموزشگاه گروهباني است، اما صبح‌ها در خانه پلاس است و شب‌ها در فتو سينمايي. هر وقت بيرون مي‌رويم نمي‌دانم چطور يكمرتبه سر و كله‌ي دژبان‌ها پيدا مي‌شود. اكثراً قلچماق هستند و لبخند موذيانه‌اي بر لب دارند. دايي‌ام لباس نظامي خياط دوز تنش است. مي‌خواهند بدانند اين ساعت روز در خيابان‌ها چه مي‌كند. دايي‌ام خيلي خونسرد خودش را راننده‌ي تيمسار فلاني معرفي مي‌كند. نقش فرزند تيمسار را هم به من مي‌دهد. دژبان‌ها كمي ترديد مي‌كنند. دايي‌ام از قوطي سيگار فلزي‌اش، دو سيگار هماي اطويي به آنها تعارف مي‌كند. آخرين شك‌ها مي‌شكند. سري تكان مي‌دهند و مي‌روند پي كارشان. كلك خيلي ساده‌اي است، اما نمي‌دانم چرا هر بار به خوبي مي‌گيرد. حتماً هر دو نفر رل‌مان را خيلي عالي بازي مي‌كنيم.

مي‌خواهيم برويم سينما «ديانا». بليط‌ها مجاني است. حاج حسن آن‌ها را به‌ دايي‌ام داده. پسر خيلي خوبي است. خانه‌شان آخر كوچه‌مان است. همسن دايي‌ام است، اما نمي‌دانم چرا به او مي‌گويند حاجي. مشكلم را خانم جون حل مي‌كند. مي‌گويد چون روز عيد قربان به دنيا آمده، به او مي‌گويند حاجي. پدرش معمار است و خودش گچ‌كار. روزها كار مي‌كند شب‌ها مي‌رود اكابر. مي‌گويند توده‌اي است اما به عقيده‌ي من نيست. سبيلش آويزان نيست كه هيچ، اصلاً سبيل ندارد. ته ريش زردي دارد و هميشه تميز است. صدايش آهسته و مهربان است. وقتي دايي‌ام به او مي‌گويد شاگرد زرنگي هستم، سري به تحسين تكان مي‌دهد و لبخندي مي‌زند. روز بعدش دو كتاب به من هديه مي‌دهد. كلاس دوم هستم. نيم ساعتي طول مي‌كشد تا بتوانم اسم كتاب‌ها را بخوانم. اسم يكي‌شان «دوشيزه اورليان» است. كتاب دوم چهار اسم دارد. «سه تصوير، مومو، ساعت، رويا».

بليط‌هاي سينما سفيد و بزرگ‌اند. چيزهايي روي‌شان نوشته كه به سختي براي خانم‌ جون مي‌خوانم . آخر بايد از همه چيز خانه و زندگي خبر داشته باشد. نوشته: «باله درياچه قو، شاهكار جاويدان چايكوفسكي» و خيلي كلمات ديگر كه خواندن‌شان همت مي‌خواهد. خانم جون از اين اسم سر در نمي‌آورد. چند بار ديگر هم برايش مي‌خوانم. باز هم به جايي نمي‌رسد. دايي‌ام توضيحات بيشتري مي‌دهد. مي‌گويد تمام فيلم موسيقي و رقص است. براي همين هم راه دست حاج حسن نبوده كه اينجور فيلم‌ها را ببيند. بالاخره خانم جون رضا مي‌دهد، ولي در مجموع قضيه به دلش نچسبيده. از خانه مي‌آييم بيرون. هيجان زده و سرحال، دست دايي‌ام را مي‌گيرم و هر دو نفر قبراق راه مي‌افتيم.

دشت اول‌مان را نبش خيابان سي متري و نشاط مي‌كنيم. دو نفر دژبان جلوي‌مان سبز مي‌شوند. همان لبخندهاي موذيانه و همان حالت مچ‌گيري. ده ثانيه بعد هر دو نفر سيگار به دست كله پا مي‌شوند. دشت دوم‌مان كمي ناجورتر است. نرسيده به ژاندارمري، دو دژبان كنار يك جيپ ايستاده‌اند. اشاره‌هايي ردوبدل مي‌شود. مي‌رويم كنار جيپ. دايي‌ام محكم مي‌گذارد بالا. يك افسر با دو ستاره در صندلي كنار راننده نشسته. دايي‌ام شگرد معمول را مي‌زند، اما حس مي‌كنم صدايش كمي مي‌لرزد. افسر مرا برانداز مي‌كند و اسمم را مي‌پرسد. اسمم را مي‌گويم. مي‌پرسد كجا مي‌خواهيم برويم. مي‌گويم سينما. آخرين تير تركش را رها مي‌كند. مي‌پرسد چه فيلمي. مي‌گويم باله‌ي درياچه قو شاهكار جاويدان چايكوفسكي. كوتاه مي‌آيد و لبخند مي‌زند. راه مي‌افتيم و تا جلوي سينما به مشكلي برنمي‌خوريم. دايي‌ام مي‌گويد هنوز تا فيلم شروع شود وقت داريم. مي‌رويم قهوه‌خانه‌اي كه درست روبروي سينماست. جايي كه بعدها مي‌شود بانك ملي ايران، شعبه‌ي دانشگاه. دو طرف قهوه‌خانه سرتاسر ديوار باغي بزرگ است. كف قهوه‌خانه از خيابان پايين‌تر است. حوض كوچكي در وسط دارد كه دور تا دورش پر از ميز و صندلي است. پنجره‌هاي اصلي قهوه‌خانه رو به جنوب باز مي‌شوند. از ميان پنجره باغچه‌اي پر درخت ديده مي‌شود. تا حالا چند بار به اينجا آمده‌ام. يكي از پاتوق‌هاي دايي‌ام است. گروهي كبريت بازي مي‌كنند، گروهي دومينو و گروهي هم تخنه نرد. دومينو را بيشتر از همه دوست دارم. مستطيل‌هاي سياه را با فواصلي مساوي كنار هم مي‌چينم، بعد با ضربه‌اي كه به اولي مي‌زنم همگي به صورتي منظم، روي همديگر مي‌خوابند. درست مثل استر ويليامز كه در فيلم‌هايش، با آدم‌ها اينكار را مي‌كند.

امروز قهوه‌خانه كمي شلوغ‌تر از روزهاي ديگر است. گروهي كه همگي سبيل‌هايشان آويزان است در گوشه و كنار نشسته‌اند. چاي مي‌خورند و حرف مي‌زنند و سيگار مي‌كشند. جوان سبيلويي با چاقويي كوچك مشغول كندن چيزي روي يكي از ميزهاست. جلو مي‌روم و مي‌بينم دارد علامت «پان ايرانيست»ها را، كه از قبل روي ميز كنده شده، تبديل به «عرعر خر» مي‌كند. علامت پان ايرانيست‌ها دو خط موازي است كه يك خط مورب از ميان‌شان مي‌گذرد. كافيست دو «ع» كوچك سر خطوط موازي و دو «ر» به ته‌شان اضافه كني، مي‌شود «عرعر». يك «خ» كوچك هم به سر خط مورب اضافه مي‌كني، مي‌شود عرعر خر. ناگهان صداي خنده‌ي زنانه‌اي به گوشم مي‌خورد. شنيدن صداي زن در قهوه‌خانه اينقدر غيرعادي است كه اول فكر مي‌كنم اشتباه كرده‌ام. به جهت صدا نگاه مي‌كنم. نه اشتباه نكرده‌ام. در بين گروه سبيلوها دو زن نشسته‌اند. هر دو نفر تقريباً جوان هستند. دارند دوز بازي مي‌كنند. آهسته و بي‌سر و صدا خودم را به ميز آن‌ها مي‌رسانم. خطوط دوز را با چوب كبريت روي ميز چيده‌اند. يكي از آن‌ها با سه نخود بازي مي‌كند، ديگري با سه لوبيا. هر دو نفر، بازيكنان ماهري هستند. هر دو نفر، پشت لبشان سبيل نرم و نازكي دارند. آنكه با سه نخود بازي مي‌كند، متوجه من مي‌شود، لپم را مي‌گيرد و به ديگري مي‌گويد: «چه نازه». دايي‌ام صدايم مي‌زند. مشتي قند در جيبم مي‌ريزم و از قهوه‌خانه خارج مي‌شويم.

سينما ديانا را بيشتر از بقيه‌ي سينماها دوست دارم. نمي‌دانم چرا، شايد چون خيلي سينماست. مثل دهانه‌ي پهن و وسيع غاري است كه در دل كوه كنده‌اند. جلويش چند پله‌ي سرتاسري و كوتاه دارد. بالاي پله‌ي آخر دو ستون گرد و بزرگ تمام وزن سينما را تحمل مي‌كند. پشت ستون‌ها گيشه‌هاي فروش بليط قرار گرفته‌اند، دريچه‌هايي كوچك كه بالايشان قوسي شكل است. همه چيز از جنس سمنت صاف و قرمز است. در سينما چند لنگه است، از چوب قهوه‌اي كلفت و شيشه‌ي تراش‌داده ساخته شده. دستگيره‌ها و قاب ويترين عكس‌ها همگي برنجي هستند. بليط‌ها را مي‌دهيم و وارد سينما مي‌شويم.

تمام ديوار‌ها پوشيده از عكس ستاره‌هاي سينما است. زن و مرد همگي رنگي و نيم‌تنه هستند. خيلي با سليقه قاب شده‌اند و چشم را جلا مي‌دهند. بعضي‌هايشان را به اسم مي‌شناسم. بعضي‌ها را در فيلمها ديده‌ام، اما اسم‌شان را بلد نيستم. همگي در عكس لبخند مي‌زنند. برت لنكستر آنچنان نيشش باز است كه انگار همين الان يك ديس زولبيا و باميه خورده. آلن لد و گاري كوپر محجوبانه‌تر لبخند مي‌زنند. همفري بوگارت معلوم نيست مي‌خندد يا نمي‌خندد. كلارك گيبل هم، طبق معمول، در حال پوزخند زدن است. زنها هم مي‌خندند اما هيچكدام خنده‌شان مصنوعي‌تر از ريتا هيورث نيست. سرش را رو به عقب داده و دهان گشادش كاملاً باز است. چشم از عكس‌ها برمي‌گيرم و نگاهي به اطراف مي‌اندازم. دور تا دور پر از سبيل آويزان است. هرگز اين همه سبيل آويزان يكجا نديده‌ام. دايي‌ام قبل از ورود به سالن طبق معمول، مي‌پرسد دست به آب ندارم يا تشنه‌ام نيست. جوابم طبق معمول نه است. اما مي‌دانم نيم ساعت ديگر، طبق معمول، هم دست به آب دارم و هم تشنه‌ام است.

وارد سالن كه مي‌شويم مي‌بينم تمام لژ و درجه يك گوش تا گوش پر است. دايي‌ام نگاهي به پشت بليط‌ها مي‌اندازد. هيچ شماره و عددي به چشم نمي‌خورد. راه مي‌افتيم طرف درجه دو. فقط سه چهار رديف مانده به پرده خالي است كه آن هم تك و توك آدم نشسته. دو صندلي وسط را انتخاب مي‌كنيم و مي‌نشينيم. يك جيبم پر از قند است و يك جيبم پر از تخمه كدو. دايي‌ام سيگاري روشن مي‌كند و من شروع مي‌كنم به شكستن تخمه‌ها. هر سه چهار تخمه، يك حبه قند را مي‌اندازم بالا. مزه‌ي شور و شيرين قاطي مي‌شود و خيلي كيف دارد. چند جوان بين تماشاچيان مي‌چرخند و اعلاميه پخش مي‌كنند. كاغذ سفيد چهارگوشي كه چيزهايي روي آن نوشته. يكي از جوانان وارد رديف ما مي‌شود. به تمام كساني كه قبل از ما نشسته‌اند اعلاميه مي‌دهد. به دايي‌ام كه مي‌رسد مردد مي‌ماند. نگاهي كوتاه بين‌شان رد و بدل مي‌شود. جوان تصميمش را مي‌گيرد. بدون آنكه اعلاميه بدهد از ما مي‌گذرد، اما به تمام كساني كه بعد از ما نشسته‌اند اعلاميه مي‌دهد. به دايي‌ام نگاه مي‌كنم. اين كار به او هم برخورده. يك حبه قند مي‌اندازم دهانم و به پرده نگاه مي‌كنم. پارچه‌اي از مخمل قرمز سرتاسري و پر از چين‌هاي بلند. چند صندلي دورتر، طرف راست ما سه زن به همراه دو مرد نشسته‌اند. جواني مي‌آيد در گوش يكي از مردها چيزي مي‌گويد و مي‌رود. حرف‌هايي آهسته بين زن‌ها و مردها رد و بدل مي‌شود. نگاهي نگران و كنجكاو به طرف ما مي‌اندازند. بلند مي‌شوند و مي‌روند انتهاي رديف مي‌نشينند. دايي‌ام چيزهايي دستگيرش شده، اما من هنوز چيزي نفهميده‌ام. اتفاق بعدي آرام‌تر روي مي‌دهد، ولي به هر حال حادثه‌اي غيرعادي است. مردي قلچماق و سبيلو مي‌آيد كنار دايي‌ام مي‌نشيند و مردي كمتر قلچماق و سبيلو كنار من. دو نفر سبيلو هم مي‌آيند درست روي صندلي‌هاي عقب ما مي‌نشينند. نگاه‌هايي معني‌دار بين‌شان رد و بدل مي‌شود. دايي‌ام قوطي سيگارش را درمي‌آورد و به قلچماق اول سيگاري تعارف مي‌كند. قلچماق اول محل سگ هم نمي‌گذارد. به قلچماق دوم كه كنار من نشسته، تعارف مي‌كند. او هم سرش را تكان مي‌دهد. قوطي سيگار را در جيب مي‌گذارد و به حالت آماده نك صندلي مي‌نشيند. با تعجب به او نگاه مي‌كنم. چشم‌هايش را در چشم‌هايم مي‌دوزد و مي‌پرسد: «كاري بيرون نداري؟» با سادگي هر چه تمامتر جواب نه مي‌دهم. ناگهان حس مي‌كنم فرصتي از دست رفته. بلافاصله حالتي از دل نگراني و دست و پا بستگي به سراغم مي‌آيد. از بالكن سر و صدايي بلند مي‌شود و شيشه‌اي مي‌شكند. مي‌ايستم و به طرف بالا و عقب سالن نگاه مي‌كنم. سر و صدا از آپاراتخانه مي‌آيد. مثل اينكه آ‎نجا خبرهايي است. لحظاتي بعد چند تك زنگ نواخته مي‌شود كه نشانه‌ي شروع نمايش است. چراغ‌هاي اصلي خاموش مي‌شوند و پرده‌ي مخمل به آرامي باز مي‌شود. دقايقي مي‌گذرد اما هنوز از نمايش فيلم خبري نيست. بالاخره خش‌خشي از بلندگوي سياه جلوي پرده سفيد به گوش مي‌خورد و سرود شاهنشاهي شروع مي‌شود. طبق معمول بلند مي‌شوم و مي‌ايستم. روبرويم كران تا كران عكس شاه است. همان عكس هميشگي. صورت گرد و بي‌حالت. دماغ بزرگ و لبهاي قيطاني. فرق سرش از ميان باز شده و موهاي هر طرف چند دالبر مي‌خورد. شانه‌هايش به ديوارهاي طرفين پرده مي‌سايند. رنگ كتش مثل اينكه آبي است، ولي از بس كه واكسيل و پاگون و نشان و منگوله و شرابه و حمايل و مدال گرد و دراز و از همه رنگ به آن آويزان است، نمي‌توان مطمين بود كه رنگ كت واقعاً آبي است يا چيزي ديگر. نمي‌دانم چرا به نظرم مي‌رسد كه يك جاي كار مي‌لنگد. مثل اينكه مي‌بايد صدايي مي‌شنيده‌ام ولي نشنيده‌ام. در همين فكرها هستم كه دايي‌ام بازويم را مي‌گيرد و مي‌نشاندم. با كنجكاوي نگاه مي‌كنم. هم او و هم قلچماق كنار دستي‌اش نشسته‌اند. هنوز از تعجب اين موضوع درنيامده‌ام كه كشف عجيب‌تري مي‌كنم. مي‌بينم هيچكدام از تماشاگران سينما سرپا نيستند. همه نشسته‌اند و سرود هم در حال نواختن است. تازه مي‌فهم صدايي كه انتظار شنيدنش را داشته‌ام و نشنيده‌ام، صداي تق و توق به هم خوردن نشيمنگاه صندلي‌ها بود. حالت خيلي غريبي است. به شدت هاج و واج هستم و نمي‌دانم چه بر سر همه آ‎مده. سرود بدون كلام است، ولي به آنجايي رسيده كه شعرش مي‌گويد «كز پهلوي شد ملك ايران…»، ناگهان يك نفر از انتهاي لژ نعره مي‌زند «زنده و جاويد باد اعليحضرت شاهنشاه …» هنوز جمله‌اش تمام نشده كه در يك لحظه تمام مردم همگي با هم به عقب برمي‌گردند و فرياد زنان مي‌گويند «خفه‌شو». اين كلمه آنچنان بلند و يكدست و از ته دل گفته مي‌شود كه سالن سينما مي‌لرزد. موهاي بدنم از هيجان سيخ شده و دارم به مردم نگاه مي‌كنم. همگي رگ‌هاي گردن‌شان برآمده. با چشمهايي غضبناك به طرف صدا نگاه مي‌كنند. دهان‌ها به حالت غنچه باقي مانده، چون حرف آخر «خفه‌شو»، «واو» است. درگير ديدن اين منظره‌ام كه متوجه بزن بزن شديدي در صندلي كنار‌ي‌ام مي‌شوم. اول نمي‌فهم موضوع از چه قرار است، اما در يك لحظه همه چيز را به هم ربط مي‌دهم. دايي‌ام و قلچماق شماره يك با هم گلاويز هستند. يعني گلاويز كه نه، دايي‌ام در دست قلچماق شماره يك اسير است. مثل بچه‌اي دست و پا مي‌زند. كمر و گردنش در دست اوست و دارد به طرف آخرين در سالن كشيده مي‌شود. با صداي بلند دايي‌ام را صدا مي‌زنم و دنبال‌شان مي‌دوم. سبيلوي دوم هم مي‌رسد و پاهاي دايي را مي‌گيرد. دايي‌ام كه چشمش به من مي‌افتد، خيالش راحت مي‌شود و دست از تقلا برمي‌دارد. آن دو نفر او را از پله‌‌هايي كه به بالكن مي‌رود بالا مي‌برند و در پاگرد اول بر زمين مي‌اندازند. دايي‌ام بلافاصله مي‌نشيند و به ديوار تكيه مي‌دهد. من در كنارش ايستاده‌ام و آن دو نفر روبرويش. چند لحظه‌ي طولاني همه ساكتند. انگار هيچكس نمي‌داند چكار بايد بكند. عصبانيت‌هاي اوليه فروكش كرده. مثل اينكه هر سه نفر دارند از خودشان مي‌پرسند «خب حالا كه چي؟» به نظرم مي‌رسد سبيلوي دوم تا همين حد قانع است و چيز بيشتري نمي‌خواهد. نگاهي به سبيلوي اول مي‌اندازد و كمي پا به پا مي‌كند، اما سبيلوي اول مگسي است. دوست دارد گردگيري بيشتري بكند. با حالت تمسخرآميزي كلاه دايي‌ام را از دستش مي‌قاپد. آن را مي‌اندازد زير پايش و چند بار لگدش مي‌كند. هنوز دلش خنك نشده. شايد هم چون دايي‌ام كاري نمي‌كند، جري‌تر شده. مي‌نشيند كنار دايي‌ام و مي‌گويد: «بگو مرگ بر شاه». پس از دودلي كوتاهي لبان دايي‌ام تكاني مي‌خورد. فكر مي‌كنم مي‌خواهد جمله را بگويد و قال قضيه را بكند، اما اشتباه كرده‌ام. لب‌هايش را با عصبانيت روي هم فشار مي‌دهد. انگار مي‌خواهد با فشار دادن لب‌ها، از بيرون آمدن اين جمله جلوگيري كند. از اين كارش تعجب مي‌كنم. مي‌دانم كه شاه دوست نيست. بارها او را به همراه حاج حسن يا ديگران ديده‌ام، كه از شاه بد مي‌گويند. همگي شاه را به علامت رمز «مملي» خطاب مي‌كنند. چشمم به سبيلوي دوم مي‌افتد. حالا ماجرا براي او هم جالب شده. كنار سبيلوي اول مي‌نشيند. با انگشت اشاره‌اش چند بار زير چانه‌ي دايي‌ام مي‌زند و موچ مي‌كشد. مثل وقتي كه مي‌خواهند بچه‌ي شيرخواره‌اي را به خنديدن يا صدا درآوردن تشويق كنند. دايي‌ام سرش را عقب مي‌كشد و باز چند ثانيه سكوت مي‌شود. از سالن صداي موسيقي مي‌آيد. حتماً فيلم شروع شده. ناگهان سبيلوي اول شرق مي‌گذارد توي گوش دايي‌ام. دايي‌ام بلافاصله با پشت دست جواب او را مي‌دهد كه مي‌خورد به دماغ سبيلو. در يك لحظه اوضاع قمر در عقرب مي‌شود. مشت و لگد و فحش‌هاي چاروا داري. دو سبيلويي كه در صندلي‌هاي پشت ما نشسته بودند پيداشان مي‌شود. مي‌خواهند بدانند به كمك آنها احتياجي هست يا نه، اما با ديدن منظره‌ي ما خيال‌شان راحت مي‌شود و برمي‌گردند. كتك‌ها را اكثراً دايي‌ام خورده. حالا هم سه كنج ديوار گير افتاده. سبيلوي اول چمباتمه روبرويش نشسته و يكي از زانوهايش را تخت سينه‌اش گذاشته. سبيلوي دوم هم پاهايش را گرفته. هر سه نفر نفس نفس مي‌زنند. سبيلوي اول دست در جيبش مي‌كند و چيزي در مي‌آورد. صداي كوتاه و خشكي به گوش مي‌رسد و تيغه‌ي يك ضامندار در هوا مي‌درخشد. سبيلوي دوم نگاهي محتاط و ترسان به سبيلوي اول مي‌اندازد. سبيلوي اول چاقو را با حالتي خطرناك جلوي صورت دايي‌ام نگاه مي‌دارد و محكم مي‌گويد: «گفتم بگو مرگ بر شاه». نگاهي كوتاه به دايي‌ام كافي است تا به من بفهماند كه افتاده روي دنده‌ي قد بازي. اگر تكه پاره‌اش هم بكنند، اين حرف را نمي‌زند. به نظرم مي‌رسد اوضاع خيلي جدي و ناجور است. هر سه نفر آنچنان درگير خودشان هستند كه مرا كاملاً فراموش كرده‌اند. اما من حضور دارم و مي‌بايد كاري بكنم. ناگهان دهانم باز مي‌شود. صداي لرزان و هيجان زده‌ي خودم را مي‌شنوم كه مي‌گويد: «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا مصدق». در يك آن سه جفت چشم گرد شده از تعجب و سه دهان نيمه باز به طرف من برمي‌گردد. دايي‌ام از شدت حيرت آنچنان دهانش باز است كه زبان كوچكش را مي‌توانم ببينم. سيبلوي دوم با حالتي خجالت زده لبخندي مي‌زند و بلند مي‌شود. سيبلوي اول هم كاملا جا خورده، اما مثل اينكه اين شعار آنچنان به مذاقش خوش نيامده. به هر حال زانويش را از روي سينه‌ي دايي‌ام برمي‌دارد. بعد با دو حركت سريع چاقو را مي‌اندازد زير پاگون شانه‌ها و پاره‌شان مي‌كند.

وقتي كلاه له و لورده‌ي دايي‌ام را مي‌دهم دستش، سيبلوها رفته‌اند. سيگاري آتش مي‌زند و از جا بلند مي‌شود. از پله‌ها مي‌آييم پايين و از جلوي درهاي سالن مي‌گذريم. هنوز هم بعد از اين قضايا، دلم مي‌خواهد «شاهكار جاويدان چايكوفسكي» را ببينم. اما مي‌دانم اگر يك كلمه در اين باره حرف بزنم، تلافي همه چيز را سر من درمي‌آورد. تمام طول راه از پياده روي دانشگاه تا نرسيده به مجسمه را، بدون يك كلمه حرف مي‌رويم. نبش خيابان ارديبهشت قدم‌هايش را سست مي‌كند. انگار فكري به سرش زده. از سي‌متري مي‌اندازيم پايين مي‌آييم آنسوي خيابان جلوي ژاندارمري. دو سرباز با تفنگ‌هاي برنو بالاي پله‌هاي اصلي نگهباني مي‌دهند. چند سرباز هم در طول و عرض ساختمان، بالا و پايين مي‌روند. خيابان تقريباً خلوت است. تك و توك ماشيني رد مي‌شود. نانوايي تافتوني سر كوچه كاج دارد پخت مي‌كند. كله پزي تازه چراغ‌هايش را روشن كرده. روي پله‌هاي قهوه‌خانه، كمي بالاتر، چند نفر نشسته‌اند و قليان مي‌كشند. داخل قهوه‌خانه تاريك‌تر و شلوغ‌تر است. در زيرزمين بزرگ قهوه‌خانه گروهي در حال بازي بيليارد هستند. دايي‌ام نگاهي به من مي‌اندازد. انگار دارد مرا سبك و سنگين مي‌كند. مي‌پرسد مي‌توانم تا خانه تنها بروم. اول فكر مي‌كنم مي‌خواهد برگردد با سبيلوها دعوا كند. مي‌گويم منهم همراهش مي‌روم. مچ دستم را محكم در دستش مي‌گيرد. نگاهي به اطراف مي‌اندازد. نمي‌دانم چه چيزي را زير نظر مي‌گذراند. بار ديگر نگاهم مي‌كند. مي‌پرسد مي‌توانم همپاي او بدوم. بدون اينكه منظورش را بفهمم سرم را تكان مي‌دهم، يعني كه مي‌توانم. مچ دستم را محكم‌تر در دستش مي‌فشارد، سپس با صدايي بلند كه باورم نمي‌شود از حنجره‌ي او دربيايد، رو به طرف ساختمان ژاندارمري فرياد مي‌كشد «مرگ بر شاه». در يك لحظه هر دو نفر از جا كنده مي‌شويم. درست مثل بازي «اوسا گفته». وقتي اوسا در خانه‌اي را مي‌زند، بقيه هم مي‌زنيم و بعد فرار. حالا هم بدون اينكه پشت سرمان را نگاه كنيم يكضرب تا چهارراه باستان مي‌دويم. جلوي كلانتري يازده آهسته‌تر مي‌كنيم. يكي دو دقيقه‌اي طول مي‌كشد تا نفس‌مان جا بيايد. دايي‌ام براي خودش و من، يكي يك ليموناد مي‌خرد. ليموناد خنك است و بعد از اين دوندگي خيلي مي‌چسبد. شانس آورده‌ايم كه در طول راه به دژباني برنخورده‌ايم. چون با آن قيافه‌ها نه من شبيه به پسر تيمسار هستم و نه او شبيه به راننده‌ي تيمسار.

**

جمعه صبح حاج حسن مي‌آيد در خانه‌مان. دايي‌ام منزل نيست. مثل اينكه از چيزهايي خبر دارد. مي‌رويم جلوي خانه‌ي آن‌ها روي سكوهاي دو طرف در مي‌نشينيم. سر در خانه گچ‌بري است. گل‌هايي برجسته با شاخ و برگهاي پيچ در پيچ درهم فرورفته. ديوارها مثل برف سفيدند. بچه‌هاي محل جرأت ندارند ذغال به دست حتا از طرف آن بگذرند.

ماجرا را از سير تا پياز برايش تعريف مي‌كنم. سرش پايين است و به نقطه‌اي خيره شده. از ظاهرش معلوم است بيشتر غصه‌دار است تا عصباني. وقتي به شيرينكاري خودم مي‌رسم كمي لفتش مي‌دهم. مي‌خندد و به علامت بارك‌الله دستي به شانه‌ام مي‌زند. قضيه‌ي جلوي ژاندارمري باعث تعجبش مي‌شود. مثل اينكه انتظار چنين كاري را از دايي‌ام نداشته. حرفهايم تمام مي‌شود. بعد از مكثي طولاني از من مي‌خواهد همانجا منتظرش بمانم. چند لحظه بعد با هديه‌اي برمي‌گردد. يك گوي بلورين كوچك پر از آب. در ميان گوي خانه‌اي روستايي با سقف قرمز و چند درخت سرو ديده مي‌شود. گوي را كه تكان مي‌دهم ذرات سفيدي پراكنده مي‌شود. بعد آرام و سبك مثل اينكه برف مي‌بارد، روي خانه و اطرافش مي‌نشيند. چيزي شبيه به اين را، سال‌ها بعد در دست اورسن ولز مي‌بينم. اوايل فيلم همشهري كين روي تختي در قصرش دراز كشيده و گوي بلوريني در دست دارد. آخرين كلمه‌ي در حال حياتش را به زبان مي‌آورد. مي‌گويد «رز باد». گوي از دستش مي‌افتد، قل مي‌خورد و مي‌شكند. ولي گوي من سال‌ها دوام مي‌آورد.

**

تابستان تمام مي‌شود. مدرسه‌ها راه مي‌افتند. يك كلاس بالاتر مي‌روم. خانه‌مان را برق مي كشيم. زير چراغ گردسوز مي‌شد روي مشق‌ها چرت زد، ولي زير چراغ برق نمي‌شود. نمي‌دانم مشق‌ها زياد است، يا من مداد را زياد فشار مي‌دهم. بند اول انگشت سوم دست راستم پينه بسته.

روزها از پي هم مي‌گذرند. خاله‌ام با شوهرش به شهرستان مي‌رود و بچه‌دار مي‌شود. دايي بزرگم مي‌خواهد ازدواج كند. من حصبه مي‌گيرم و يك ماه در رختخواب مي‌افتم. برادرم از سر تاقچه مي‌پرد و پايش مي‌شكند. بچه همسايمان در حوض خفه مي‌شود. پدربزرگ دوستم سكته مي‌كند و مي‌ميرد. هر پانزده روز يكبار محله‌مان را آب مي‌اندازند. يكي دو بار خانه‌ها را دزد مي‌زند. برق باقرزاده مي‌آيد و بالاي تير چوبي سر كوچه‌مان لامپ مي‌گذارد. منوچهر شفيعي آهنگ مريم جان را مي‌خواند و خيلي معروف مي‌شود. بهرام سير و قاسم جبلي رقباي او هستند. سه بار به تئاتر مي‌روم و چندين بار به سينما. باغ ته كوچه‌مان را تكه تكه مي‌كنند و چند ساختمان نو مي‌سازند. عيد مي‌شود. براي خريد لباس مي‌رويم كوچه برلن، فروشگاه جنرال مد. بعد اول لاله‌زار فروشگاه پيرايش. ولي آخر كار، سر از باب همايون در مي‌آوريم. امتحانات ثلث سوم شروع مي‌شود. بالاي كاغذ امتحاني، يك گوشه اسمم را مي‌نويسم و يك گوشه تاريخ را. پارسال نوشته‌ام 1331. امسال مي‌نويسم 1332. روزي مادرم خوشحال وارد مي‌شود و مي‌گويد قبول شده‌ام. يك جعبه شش تايي مداد رنگي را هم به عنوان جايزه چاشني مي‌كند.

براي بزرگترها يك سال گذشته، ولي براي من مثل اين است كه گوي بلورينم را فقط يكبار بالا و پايين كرده‌ام. باز تابستان است و تعطيلات و اول ماجراها.

صبح اول وقت است. ناشتايي كرده و قبراق، گيوه‌هايمان را ور كشيده‌ايم و با بقيه‌ي بچه‌ها، طوقه به دست آمده‌ايم سر كوچه. خيال داريم روز را با يك مسابقه شروع كنيم. از دور دختر و پسر جواني نزديك مي‌شوند. دختر هيجده، نوزده سال دارد. ريزه و سبزه و بي‌حجاب است. موهايش را پسرانه زده. كفش‌هايي نرم و بدون پاشنه پوشيده. پيراهني شبيه به لباس ارمك به تن دارد. بند كيف تقريباً بزرگي را روي دوش انداخته. پسر چند سال كوچكتر است. موهايش را از ته زده و دنبال دختر حركت مي‌كند. هر دو بازوبندهاي قرمزي به بازو بسته‌اند. نمي‌دانم پسر خيلي زبر و زرنگ است، يا از چيزي مي‌ترسد. چون مثل دم جنبانك مدام تكان مي‌خورد. هر دو مشغول انداختن اعلاميه در خانه‌هاي مردم هستند. همگي مسابقه را فراموش مي‌كنيم و مي‌افتيم دنبال‌شان. پسر با نگراني دست از كار مي‌كشد و به ما نگاه مي‌كند. ولي دختر لبخند تشويق كننده‌اي مي‌زند و نفري يك اعلاميه مي‌دهد دستمان. كاغذي سرخ‌رنگ به اندازه‌ي كف دست كه يك طرفش چيزهايي به خط ريز نوشته و طرف ديگرش كاريكاتوري از شاه و مصدق است. دماغ‌هايشان نصف صفحه را گرفته. در همين لحظه در خانه‌ي «حيدر حنا» باز مي‌شود. اول دوچرخه هركولس‌اش و بعد خودش ظاهر مي‌شوند. حيدر حنا هيكل قناس و كج و معوجي دارد. قدش دو متر است. و مثل ني قليان باريك است. درست مثل ميخ بلندي كه خواسته باشند آن را روي تخته‌ي سختي بكوبند، ولي ميخ فرو نرفته و از چند جا خم شده باشد. پوستش پر از لكه‌هاي قهوه‌اي است و تمام موهاي سر و صورتش قرمز است. شايد به همين خاطر حيدر حنا صدايش مي‌كنند. شاه‌پرست دو آتشه‌اي است. يكي از افتخاراتش اين است كه هر روز صبح و عصر، وقتي سركار مي‌رود و از سركار برمي‌گردد، در خيابان اسكندري فرياد مي‌زند زنده باد شاه. به گفته‌ي او اهالي خيابان اسكندري، همه توده‌اي هستند. حيدر حنا در را مي‌بندد و دوچرخه را آماده‌ي سوار شدن مي‌كند. دوچرخه‌اش هم مثل خودش قناس است. زين و دسته را آنقدر بالا آورده كه به نظر مي‌رسد دوچرخه‌ كش آمده. هنوز پايش را روي ركاب نگذاشته چشمش به دختر و پسر جوان مي‌افتد. آن دو معصومانه و هيجان زده مشغول كار خودشان هستند. پسر ورجه‌ورجه كنان خودش را به حيدر حنا مي‌رساند و با لبخند اعلاميه‌اي به دست او مي‌دهد. حيدر حنا كه حتماً مي‌داند موضوع از چه قرار است، حتا اعلاميه را نگاه هم نمي‌كند. مچ دست پسرك را مي‌گيرد و با دست ديگرش، اعلاميه را مچاله مي‌كند. پسر كه خيلي جا خورده، از حركت وا مي‌ماند. نگاهي به حيدر حنا مي‌اندازد و مي‌فهمد قضيه جدي است. مي‌خواهد دستش را آزاد كند، ولي انگشتان حيدر حنا آنقدر بلند هستند كه تقريباً دوبار دور مچ او پيچيده‌اند. پسر با لحني ترسان كه ته صدايي از گريه در آن است، به تقلا مي‌افتد و فريادزنان نسرين را كه نام دختر است صدا مي‌زند. نسرين خودش را مي‌رساند و بدون ترس جلوي حيدر حنا مي‌ايستد. قدش تقريباً تا كمر اوست. براي اينكه به صورت حيدر حنا نگاه كند، گردنش را رو به عقب خم كرده. حيدر حنا درست مثل سگهايي كه شبهاي مهتابي رو به آسمان زوزه مي‌كشند، پوزه‌اش را بالا مي‌آورد. حلقش را باز مي‌كند و با فريادي كه مثل نعره‌ي تارزان كوتاه و بلند مي‌شود مي‌گويد جاويد شاه. مردم از خانه‌هايشان درمي‌آيند و جمع مي‌شوند. دو آژدان از دور به قضيه مي‌خندند. گفت و گو بالا گرفته، ولي حيدر حنا ول كن معامله نيست. با همان لحن و همان صدا هي مي‌گويد جاويد شاه. چند نفر پا در مياني مي‌كنند و واسطه مي‌شوند. حيدر حنا بالاخره كوتاه مي‌آيد. مچ پسر را ول مي‌كند و او را رو به عقب هل مي‌دهد. پسر بر زمين مي‌افتد، ولي به سرعت بلند مي‌شود و پشت نسرين مي‌ايستد. نمي‌دانم نسرين چه مي‌گويد، فقط چند بار كلمات كار و كارگر به گوشم مي‌خورد. حيدر حنا چشمهايش را مي‌دراند و به نسرين خيره مي‌شود. بيشتر دلخور است تا عصباني. شايد چون طرفش زن است. شايد چون قدش تا كمر اوست. شايد چون حرفهاي قلنبه سلنبه مي‌زند. شايد هم چون طرف زن است و قدش تا كمر اوست و حرفهاي قلنبه سلنبه مي‌زند. لحظاتي طول مي‌كشد تا حيدر حنا جا بيفتد. بعد دستش را به علامت تمسخر توي صورت نسرين تكان مي‌دهد و با لحني تو دماغي مي‌گويد: «تغار خانوم، تو ديگه دهنتو چف كن، كلفت ما توي مستراح خونه‌ش چراغ برق داره.» خوب متوجه حرف‌هايش نمي‌شوم، ولي مي‌دانم دروغ مي‌گويد. اولاً كلفت ندارند. ثانياً خودش و مادر پيرش در دو اطاق همان خانه مستأجرند. ثالثاً خانه‌شان اصلاً برق ندارد. چشمم به نسرين مي‌افتد. نمي‌فهم چرا حرف حيدر حنا اينقدر او را عصباني كرده. چشم‌هايش برق مي‌زنند. روي هم ساييده شدن دندان‌هايش، از زير پوست آرواره‌اش پيداست. همانطور كه به حيدر حنا نگاه مي‌كند كيف بزرگش را آهسته از شانه درمي‌آورد. به يك چشم به هم زدن دو سه بار دور دستش مي‌چرخاند و محكم به صورت حيدر حنا مي‌كوبد. حيدر دماغش را مي‌گيرد و اين بار راستي راستي زوزه مي‌كشد. يك دسته از اعلاميه‌ها از كيف بيرون ريخته. نسرين به سرعت خم مي‌شود، اعلاميه‌ها را برمي‌دارد و در هوا پخش مي‌كند. بعد به همراه پسر در يك چشم به هم زدن از ميان جمعيت در مي‌روند و ناپديد مي‌شوند.

**

ساعت سه بعدازظهر است. تابستان‌ها هميشه با بزرگترها مكافات داريم. نهار را با يك قدح دوغ مي‌خورند. بعد پشت‌دري‌ها و پرده‌ها را مي‌اندازند، تا اتاق تاريك شود. بعد با يك امشي مفصل كلك تمام مگس‌ها را مي‌كنند. بعد احرامي‌ها و متكاها را مي‌اندازند روي زمين و هنوز تا ده نشمرده‌ام همه‌شان چپه مي‌شوند. صداي خرخرشان از گوشه و كنار اطاق بلند مي‌شود. خرخرها به هم جواب مي‌دهند. درست مثل اينكه دارند با هم مشاعره مي‌كنند. صداي خرخر تك تكشان را مي‌شناسم. همه از من و برادرم هم مي‌خواهند همراهشان بخوابيم. ولي آخر بعدازظهر تابستان هم مگر مي‌شود خوابيد. اصلاً به نظر من خواب مال مريض‌هاست. نگاهشان مي‌كنم. دهان‌هاي نيمه باز. گوشت‌هاي شل و آويزان. شكم‌هايي كه آرام بالا و پايين مي‌روند. چقدر معصوم و بي‌آزار به نظر مي‌رسند. اما واي به روزگارمان، اگر كوچكترين صدايي از ما درآيد. سخت‌ترين كتك‌ها را در چنين بعدازظهرهايي خورده‌ام. ناگهان كشف ساده‌اي مي‌كنم. مطمئنم براي بزرگترها اهميتي ندارد كه ما بخوابيم يا نخوابيم. قضيه‌ي اصلي اين است كه سر و صدا نباشد، تا خودشان بخوابند. پس مي‌توان كاري كرد كه هم ما بازي‌مان را بكنيم، هم بزرگترها خوابشان را. برادرم با حالتي مستأصل از گوشه‌ي اتاق نگاهم مي‌كند. با حركات سر و دست به او اشاراتي مي‌كنم. هر دو نفر بلند مي‌شويم و با قدمهايي مثل مورچه، از اتاق بيرون مي‌آييم. كفش‌هايمان را مي‌پوشيم و مي‌زنيم به كوچه. با خوشحالي دو سه نفر از بچه‌ها را مي‌بينم كه زير سايه‌ي درخت توت نشسته‌اند. بي‌سر و صداترين بازي‌يي كه به فكرمان مي‌رسد، دوز بازي است. هنوز دستمان گرم نشده كه فيروز دوان دوان از دور به طرف ما مي‌آيد. رسيده و نرسيده نفس‌زنان مي‌گويد: «بچه‌ها، حبيب بلشويك روكشتن». همه مثل برق از جايمان مي‌پريم و مي‌دويم. فيروز جلوتر از بقيه است. آفتابي لخت و بي‌سايه همه جا پهن است. هيچ جنبده‌اي، حتا برگ درختان هم، تكان نمي‌خورد. ناگهان صداي ضربان قلب خودم را مي‌شنوم. نمي‌دانم در اثر شنيدن نام حبيب بلشويك است يا در اثر دويدن. شايد هم به خاطر اين است كه تازه فهميده‌ام معني حرف فيروز چيست . ولي آخر مگر مي‌شود حبيب بلشويك را كشت. توي محل همه از او حساب مي‌برند. پهناي سينه‌اش يك متر است. انگشت كوچكش به كلفتي مچ دست من است. هيچوقت نديده‌ام با كسي حرف بزند. فقط با چند نفري سلام عليكي سنگين و رنگين دارد. هميشه اخم‌هايش درهم است و سرش پايين. موهايش فلفل نمكي و فرفري است. سبيل‌هاي آويزانش تقريباً تا زير چانه‌اش مي‌رسد. يكبار او را در حمام عمومي ديده‌ام. روي تخته‌ي پشتش، شكل عجيبي خالكوبي كرده. حيواني شبيه به شير كه بال دارد. روي سينه و بازوهايش هم خالكوبي است ولي از بس پشمالوست چيز درستي ديده نمي‌شود. در عوض كف دستش را خوب مي‌شود ديد. نقش كف هر دو دست يكسان است. درست مثل عكس برگردان. دايره‌اي از ستارگان كوچك و به هم چسبيده، كه در ميانشان خورشيدي گرد و ماهي هلالي شكل است.

محل حادثه دو كوچه بالاتر است. فيروز اول از همه مي‌رسد و سر كوچه مي‌ايستد. ما هم مي‌رسيم و از حركت وا مي‌مانيم. انگار كوك‌مان تمام شده. نگاهي به منظره‌ي روبرويم مي‌اندازم. كوچه‌اي است دراز و باريك. حتا اسم هم ندارد. اهالي محل مي‌گويند كوچه باغي. يك طرف آن يكسره ديوار باغي سرسبز است. طرف ديگر اينجا و آنجا، چند خانه‌ي نو ساخته‌اند. ميان كوچه آبراهه‌اي كم عمق و پهن خود به خود به وجود آمده. حبيب بلشويك آنجاست. اوايل كوچه كنار آبراهه بر زمين افتاده. پيراهن سفيدش بر زمينه خاكي كوچه، سبز درختها و آبي آسمان تكه‌اي ناهمرنگ است. با احتياط جلو مي‌روم. ديگران هم جرأت مي‌گيرند و پي‌ام مي‌آيند. هميشه او را سرپا ديده‌ام، اما حالا كه بر زمين افتاده، به نظرم مي‌رسد آدم ديگري است. اولين بار است كه مرده‌اي مي‌بينم. صورتش چقدر فرق كرده. تمام چين و چروكها از بين رفته. ديگر از اخم و تلخي هميشگي خبري نيست. دهانش نيمه باز است. در گوشه لب و سوراخهاي دماغش، باريكه‌هاي خون دلمه شده. چشمهايش مثل چشم ماهي مرده نوري ندارد. سبيل جو گندمي‌ بلندش كمي به هم ريخته. پيراهنش غرق خون است و چند دگمه‌ي‌ آن قلوه‌كن شده. روي پهنه‌ي سينه‌اش چند سوراخ بدشكل و ناسور ديده مي‌شود. خيال مي‌كنم امتداد سوراخها شير بالدار پشتش را هم از شكل انداخته. پاي چپش از زانو خم شده و زير پاي راستش قرار گرفته. كف كفش‌هايش ساييده و سوراخ است. لايه‌اي از خون، مثل تكه ابري سرخ، روي خالكوبي خورشيد و ماه و ستارگان دست راستش را پوشانده. همه بهت زده و ساكت، محو اين بدن غول‌پيكر شده‌ايم كه به صورتي نامنظم بر زمين افتاده. ناگهان دختري سه چهار ساله به جمع ما اضافه مي‌شود. نفهميده‌ام از كجا آمده و نمي‌دانم كيست. خيلي ساده و راحت كنار جسد مي‌نشيند و به آن نگاه مي‌كند. درست مثل اينكه به عروسكي بزرگ نگاه كن. بعد با لحني تعجب زده و صدايي زير مي‌گويد: «ساعتش هنوز داره كار مي‌كنه.» از اين حرف آنچنان جا مي‌خورم مثل اينكه از خوابي سنگين پريده‌ام. به ساعت حبيب بلشويك نگاه مي‌كنم. «وستندواچ» است. دخترك راست مي‌گويد. عقربه ثانيه شمار به آرامي روي صفحه سبز رنگ ساعت در حركت است. نمي‌دانم چرا، ولي حس مي‌كنم اتفاقي غيرعادي افتاده. ساعت جزيي از بدن حبيب بلشويك است. اگر حبيب بلشويك مرده، پس ساعت هم مي‌بايست از كار افتاده باشد، اما حالا كه ساعت كار مي‌كند پس حبيب بلشويك زنده است. در انتظار حركتي يا حرفي به صورتش نگاه مي‌كنم. يك لحظه از ترس خشك مي‌شوم. به نظرم مي‌رسد چيزي مي‌گويد. خوب كه نگاه مي‌كنم مي‌فهم اشتباه كرده‌ام. باد ملايمي بوده كه تارهاي سبيلش را تكان داده. صفير تيزي مي شنوم. نمي‌دانم صداي سيرسيركهاست يا گوشم زنگ مي‌زند. بار ديگر به ساعت نگاه مي‌كنم. چششم به خورشيد و ماه و ستارگان كف دستش مي‌افتد. خانم جون را به ياد مي‌آورم. هر وقت غذايي را دوست ندارم و قهر مي‌كنم مي‌گويد:

ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند
تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري

**

آقاي مقدم و زنش را همه اهل محل مي‌شناسند. خانه آجر بهمني سه طبقه‌اي دارند كه دو نفري سوت و كور در آن زندگي مي‌كنند. البته خودشان در طبقه اول مي‌نشينند، اما بقيه خانه به هر حال خالي است. هر دو كوتاه قد و چاقند و قسمت پايين بدنشان گرد است. درست مثل كدو حلوايي. با اين فرق كه خانم مقدم حدود دو سه كيلو طلا به خودش آويزان كرده. چشمهاي ريز و كوچكي دارد. از بسكه آنها را سرمه مي‌كشد به نظر مي‌رسد به جاي چشم دو دگمه سياه كار گذاشته‌اند. خانم جون اسمش را گذاشته «خانم چشم كون خروسي». راستش اين نقطه بدن خروس را نديده‌ام. ولي مطمئنم خانم جون در حرفهايش اشتباه نمي‌كند. آقاي مقدم قبلاً محضردار بوده، اما حالا صبح‌ها به گلهايش مي‌رسد و بعدازظهرها به اهالي محل مخصوصاً بچه‌ها پيله مي‌كند. سبيل مسخره و كوچكي مثل دو تكه عن دماغ سياه زير سوراخ دماغهايش دارد. گهگاه پيراهن قهوه‌اي مي‌پوشد و بازوبندي سياه مي‌بندد. بعضي اوقات به بعضي همسايه‌ها سلام عجيبي مي‌دهد، خبردار مي‌ايستد و دست راستش را بالا مي‌آورد. مي‌گويند عضو حزب سومكا است. يكي از سرگرمي‌هاي گاه به گاهش كشيك كشيدن و مچ گرفتن كساني است كه روي ديوار خانه‌اش شعار مي‌نويسند. در اين كار تجربه فراوان و وسواس خاصي دارد. ساعتها كشيك مي‌كشد. صدها ترفند مي‌زند. حتا گاهي اوقات مثل بچه‌ها مي‌شود. اما وقتي يكي از شعارنويس‌ها را گرفت، نشان مي‌دهد كه به اجر زحماتش رسيده. صورتش مي‌خندد، بدون اينكه لبش به خنده باز شود. با يك دستمال يزدي بزرگ، مدام عرق غبغب‌هايش را پاك مي‌كند. يك غبغب زير چانه‌اش دارد، يك غبغب پشت گردنش. مثل مار كه گنجشكي را گرفته باشد، چشمهايش خمار مي‌شود و برق مي‌زند. حتا بعضي وقتها پرده اشكي روي آنها را مي‌پوشاند. همين پرده اشك باعث اشتباه شعارنويس‌ها مي‌شود كه همه‌شان جوان هستند. نمي‌دانند ضرباتي كه مي‌خورند را به حساب بياورند، يا اين پرده اشك را. آخر سر هم كنفت و گيج و منگ، بدون اينكه اين معما را حل كرده باشند، سرشان را زير مي‌اندازند و دور مي‌شوند. آقاي مقدم با طمأنيه قلم مو و قوطي رنگشان را به درون خانه مي‌برد. با يكي دو برگ كاغذ سمباده بيرون مي‌آيد و مي‌افتد به جان آجرها. آنقدر مي‌سايد تا پاك شود. بعد يكي دو سطل آب به ديوار مي‌پاشد. آب كه خشك شد، همه چيز مثل روز اولش برق مي‌زند.
آقاي مقدم دشمني ريشه‌داري با اوس عباس دارد. دليلش را نمي‌دانم اما شروعش به قبل از تولد من مي‌رسد. اوس عباس لحاف‌دوز است. دكان كوچكي در سه راه طرشت دارد. درشت استخوان اما لاغر و بلند است. به همراه زن و دو پسرش در خانه كوچك و گودي، در انتهاي كوچه ما زندگي مي‌كنند. در مجموع، خانواده‌ي‌ كم سر و صدا و بي‌آزاري هستند. پسر بزرگ، وردست پدرش كار مي‌كند. شكل و قيافه و اخلاق و رفتارش هم شبيه پدر است. پسر كوچك اسمش «عوض» است. ظاهرش هم مثل اسمش عجيب و غريب است. با اينكه هيجده يا نوزده سال دارد، قدش اندازه من است. به قول خانم جون «گورزاد» است. چند بار او را حين حرف زدن با حاج حسن ديده‌ام. چيزهاي قلنبه و سلنبه اي مي ‌گويد كه آدم گيج مي‌شود. وقت حرف زدن تمام بدنش تكان مي‌خورد. اول هر جمله انگشت شست و اشاره‌اش به لبهايش مي‌چسبند. مثل اينكه مي‌خواهند كلمات را از دهانش بيرون بكشند. مي‌گويند دانشگاه مي‌رود، ولي من باور نمي‌كنم. شايد هم راست است چون هر وقت او را ديده‌ام، روي پشت‌بام خانه‌شان درس مي‌خواند.

صبح‌ها يا از صداي جيك جيك‌ گنجشك‌ها بيدار مي‌شوم يا از نور آفتاب كه از بالاي خرپشته مي‌تابد. امروز از صداي ديگري بيدار شده‌ام. پچ‌پچ حرف زدن دو مرد. هوا تاريك و روشن است. هنوز آنقدر زود است كه گنجكشها هم خواب هستند. آهسته از پشه‌بند مي‌آيم بيرون و از لبه پشت‌بام كوچه را نگاه مي‌كنم. سر كوچه دو نفر در حال جروبحث هستند. يكي از آنها آقاي مقدم است. هيكل او را با چشم بسته، در تاريكي هم مي‌توانم بشناسم. نفر دوم را از كلاهش مي‌شناسم. سپور محله است. اسمش مش يحيي است و چشمهايي تابه‌تا دارد. آقاي مقدم يقه‌اش را گرفته و تكانش مي‌دهد. مش يحيي رو به جلو و عقب خم مي‌شود. التماس‌كنان مدام مي‌گويد او اين كار را نكرده و طلب بخشش مي‌كند. هنوز نفهميده‌ام موضوع از چه قرار است و مش يحيي چكار نكرده. بيشتر خم مي‌شوم و مي‌شنوم كه مش‌يحيي مي‌گويد اصلاً سواد ندارد. با شنيدن اين حرف آقاي مقدم دست از تكان دادن برمي‌دارد و با عصبانيت هلش مي‌دهد. مش يحيي مثل بادبادكي كه نخش پاره شده باشد، سكندري خوران چند قدم عقب عقب مي‌رود و پخش زمين مي‌شود. آقاي مقدم جلوي ديوار خانه‌اش مي‌ايستد و دستها را به كمر مي‌زند. از دور مثل خمره‌هاي دسته‌دار كوتاهي است كه در آن سركه مي‌اندازند. چشمم به ديوار خانه‌اش مي‌افتد. با خطي خوش شعار دور و درازي روي آن نوشته‌اند. شعار را نمي‌توانم بخوانم اما از رنگ قرمز آن مي‌توان فهميد كار چه كساني است. پس بالاخره كار خودشان را كردند. با اينكه قضيه اصلاً به من ربطي ندارد، اما نمي‌دانم چرا از ته دل خوشحالم.

صبح كه براي خريد نان از خانه درمي‌آيم، متوجه دو اتفاق غيرعادي مي‌شوم. آقاي مقدم را مي‌بينم كه يك صندلي لهستاني جلوي ديوار خانه‌شان گذاشته و روي آن نشسته. روي زانوهايش چوبي بلند كه شايد دسته بيل است قرار دارد. چوب را آنچنان محكم فشار مي‌دهد كه بند انگشتان كوتاه و چاقش سفيد شده. با چشماني آتشين و نگاهي مثل عقاب، حركت هر تنابنده ابوالبشري را كه از كوچه مي‌گذرد زير نظر دارد. موضوع عجيب‌تر اين است كه شعار روي ديوار، نصفش پاك شده و نصفش پاك نشده. با تمام سواد و دانشم زور مي‌زنم كه آن نصفه پاك نشده را بخوانم اما برق نگاه آقاي مقدم، آنچنان مي‌پيچاندم كه تا خود نانوايي مي‌دوم.

حوالي ساعت ده آقاي مقدم ناپديد مي‌شود. به همراه بچه‌هاي ديگر، خودم را به شعار نيمه كاره روي ديوار مي‌رسانم. همگي به خواندن اين نصفه شعار مشغوليم، اما هيچكدام از آن سر درنياورده‌ايم. نوشته شده «انسان طراز نوين». به نظرم مي‌رسد اگر نيمه اول شعار را هم آقاي مقدم پاك نكرده بود، باز هيچ يك از ما چيزي دستگيرش نمي‌شد. درگير حدس و يقين‌هاي عجيب و غريب هستيم كه آقاي مقدم به همراه مردي از دور ظاهر مي‌شود. همگي از ديوار فاصله‌اي احتياط‌آميز مي‌گيريم و لب جوي آب مي‌نشينيم. مرد لباسي پر از لكه‌هاي رنگ به تن دارد و كلاهي پارچه‌اي بر سر. آقاي مقدم به شعار نيمه‌كاره اشاره مي‌كند و چيزهايي به او مي‌گويد. تر و فرز داخل خانه مي‌رود و با قلم مو و قوطي رنگ سياه بيرون مي‌آيد.

نيم ساعت بعد كار مرد تمام مي‌شود. آقاي مقدم پولي مي‌دهد و روانه‌اش مي‌كند. با حالتي راضي و سرحال از ديوار فاصله مي‌گيرد و شعار را مي‌خواند. نگاهي به ما مي‌اندازد. لبخندي مات مي‌زند و وارد خانه‌شان مي‌شود. بار ديگر همگي خودمان را به ديوار مي‌رسانيم. حالا شعار كامل شده، هر چند هنوز معني آن را نمي‌فهميم. جلوي كلمات سرخ رنگ «انسان طراز نوين» با خط سياه نوشته شده «مرگ بر» در مجموع خوانده مي‌شود «مرگ بر انسان طراز نوين».

چند روزي مي‌گذرد. ظاهر قضيه اين است كه آبها از آسياب افتاده، اما همه منتظريم. اول فكر مي‌كرده‌ام فقط ما بچه‌ها منتظر نتيجه ماجراييم، اما بعد كشف مي‌كنم كه بزرگترها هم آلوده اين بازي شده‌اند. همه مي‌دانيم شعار روي ديوار يك طمعه است و همه مي‌خواهيم بدانيم كه موش چقدر باهوش است . چند روز ديگر مي‌گذرد. تقريباً قضيه برايمان عادي شده. بزرگترها هم فكر بدبختي خودشان هستند. فقط آقاي مقدم گوش به زنگ است. روزها لاي پنجره‌هاي طبقه اول باز است. شبها لامپ بالاي سردر خانه كه هيچوقت روشن نشده بود، تا صبح مي‌سوزد. خود آقاي مقدم هم چند كيلويي لاغر شده. مدام در تب و تاب است. دستمال يزدي بزرگش را به گردنش بسته تا مجبور نباشد هي عرق غبغب‌هايش را پاك كند. بعدازظهرها كمي آرام مي‌گيرد. حدس مي‌زنم او هم مثل بقيه بزرگترها مي‌خوابد.

از وقتي خانم جون بعد از نهار در خانه را قفل مي‌كند، ديگر يواشكي هم نمي‌توانيم بيرون برويم. به همراه برادرم روي طاقچه پشت پنجره نشسته‌ايم و با حسرت بيرون را نگاه مي‌كنيم. در كوچه هيچ خبري نيست. هوا آنچنان گرم است كه سيرسيركها هم از نفس افتاده‌اند. ناگهان چشمم به منظره عجيبي مي‌افتد. پسر بزرگ اوس عباس يك جعبه شبيه به واكسي‌هاي سيار روي دوش انداخته و به ديوار خانه آقاي مقدم تكيه داده. جايي كه ايستاده درست در ابتداي كلمات شعار است. گهگاه تكان كوچكي مي‌خورد و كمي جلو مي‌رود. برادرم با لحني هيجان‌زده مرا متوجه قضيه‌ي عجيب‌تري مي‌كند. هر چه پسر اوس عباس جلوتر مي‌رود، نوشته روي ديوار، در پشت سرش، محو مي‌شود. تا حالا حرف «م» و نصف حرف «ر» محو شده. اينقدر حواس‌مان به ديوار خانه آقاي مقدم بوده كه نفهميده‌ايم خانم جون هم در كنارمان ايستاده و به اين منظره نگاه مي‌كند. سركش‌هاي حرف «گ» در حال محو شدن است كه صداي نعره دو رگه‌اي، هر سه نفرمان را از جا مي‌پراند. آقاي مقدم با پاي برهنه، پيژاماي مغز پسته‌اي راه راه، عرق‌گير ركابي و بادبزن حصيري در دست، از خانه بيرون مي‌جهد. در دو سه قدم خودش را به پسر بزرگ اوس عباس مي‌رساند و بند جعبه‌اي را كه بر دوش دارد مي‌گيرد. نمي‌دانم چطور مي‌شود كه يك مرتبه خودم را در ميان جمعيتي از خواب پريده و زابرا، در سر كوچه مي‌بينم. آقاي مقدم از خوشحالي عرش را سير مي‌كند. بند جعبه را در دست دارد و فريادزنان به دور پسر بزرگ اوس عباس مي‌چرخد. مطمئنم كه تا به حال سينما نرفته، اما حركاتش عين سرخپوستهايي است كه مي‌خواهند به جنگ سفيدپوستها بروند و دور آتش مي‌رقصند. به جاي تبر سنگي هم، بادبزن حصيري را در هوا تكان مي‌دهد. پسر بزرگ اوس عباس، رنگش مثل كاه زرد شده. با حركات آقاي مقدم تلوتلو مي‌خورد و به دور خودش مي‌گردد، اما سعي دارد هر طور شده جعبه را از دست ندهد. جمعيت زيادتر مي‌شود، ولي هيچكس دخالتي نمي‌كند. در همين حال خود اوس عباس هم، با پيژاماي راه راه منتها به رنگ خاكستري و عرق گير سفيد آستين كوتاه، در ميان دايره ظاهر مي‌شود. پسر بزرگ اوس عباس به ديدن پدر مي‌ايستد. آقاي مقدم به حركتش ادامه مي‌دهد. جعبه از روي شانه پسر بزرگ اوس عباس بر زمين مي‌افتد. در يك لحظه، پسر كوچك اوس عباس با يك قوطي رنگ، از جعبه به بيرون مي‌غلطد. اوس عباس نگاهي غمگين و ناراضي به پسرانش مي‌اندازد. بعد معذرت خواهانه و خجالت‌زده چشم در چشم آقاي مقدم مي‌دوزد. با زبان بي‌زباني از او مي‌خواهد كوتاه بيايد و پاپي قضايا نشود اما آقاي مقدم اين حرفها حالي‌اش نيست. چند بار بالا و پايين مي‌رود و مردم را به شهادت مي‌طلبد. بعد رو در روي اوس عباس مي‌ايستد و مي‌گويد: «خشتك همه تونو مي‌كشم پس يخه باباتون.» هنوز آخرين كلمه از دهانش در نيامده كه اوس عباس كشيده آبداري مي‌گذارد بيخ گوشش. تا حالا نمي‌دانسته‌ام لپهاي آقاي مقدم اينقدر جان مي‌دهد براي سيلي خوردن. سر آقاي مقدم به يك سو خم مي‌شود و برق از چشمانش مي‌پرد. مجموعه‌اي از قطرات يك پرده اشك و آب دهان و خوني كه از دماغ راه افتاده، به اطراف مي‌پاشد. چند لحظه طول مي‌كشد تا بفهمد چه خبر شده. ناباورانه نگاهي به اوس عباس مي‌اندازد. نعره‌اي مي‌كشد و به طرف او هجوم مي‌برد. پسران اوس عباس مؤدبانه كناري ايستاده‌اند. شايد چون با پدرشان رودربايستي دارند. شايد چون خيلي به او احترام مي‌گذارند. شايد هم فكر مي‌كنند سه نفر به يك نفر نامردي است، حتا اگر آن يك نفر آقاي مقدم باشد. آقاي مقدم خير برمي‌دارد براي پاهاي اوس عباس. اول فكر مي‌كنم دارد مي‌رود براي زير دو شاخ، اما وقتي پاچه‌هاي پيژامه اوس عباس را پايين مي‌كشد، شستم خبردار مي‌شود. راستي راستي مي‌خواهد خشتك اوس عباس را بكشد پس يقه پدرش؟ مثل اينكه اوس عباس هم اشتباه مرا مي‌كرده چون به سرعت برق آقاي مقدم را ول مي‌كند و ليفه پيژامه را مي‌چسبد. در يك لحظه كشمكش عجيبي شروع مي‌شود. اوس عباس ، باريك و بلند، مدام پيچ و تاب مي‌خورد و مي‌خواهد خودش را آزاد كند. آقاي مقدم، چاق و كوتاه، در آن زير قوز كرده و مشغول كار خودش است. درست مثل‌ لاك پشتي كه كمر ماري را به دندان گرفته و در لاكش فرو رفته باشد. ناگهان صداي پاره شدن پارچه به گوش مي‌رسيد. ليفه پيژامه هنوز در دست اوس عباس است، اما خشتك و پاچه‌ها در دست آقاي مقدم، روي قوزك پا جمع شده. اوس عباس نعره‌اي مي‌كشد كه بيشتر به ناله شبيه است. مثل حيوان تيرخورده‌اي كه فهميده كارش تمام است. با يك دست خودش را مي‌‌پوشاند و با دست ديگر مشتهايي به پشت و پهلوهاي آقاي مقدم مي‌كوبد. مشتها آنچنان محكم است كه آقاي مقدم در آن زير هق هق صدا مي‌دهد. اوس عباس دستهاي پت و پهني دارد، اما هنوز چيزهاي زيادي از ميان پايش آويزان است. مثل اينكه خودش هم متوجه شده، چون مشت زدن را تمام مي‌كند و اين دست را به كمك دست ديگر مي‌برد. قبل از اينكه زن اوس عباس چادرش را به دور شوهرش بپيچد و او را به طرف خانه ببرد، يك لحظه چشمم به خانم مقدم مي‌افتد. با تعجب مي‌بينم چشمهايش را درانده و به دستهاي اوس عباس خيره شده. براي اولين و آخرين بار رنگ مردمك چشمهايش را مي‌بينم. يكي سبز است و يكي آبي.

غروب مي‌شود. سايه ها به همراه سكوت و خجالت، محله را پر مي‌كنند. همه آسه مي‌روند و آسه مي‌آيند. هيچكس در صورت كس ديگري نگاه نمي‌كند. جوانها سر كوچه ايستاده‌اند و آهسته حرف مي‌زنند. ما بچه‌ها هم دور و برشان مي‌پلكيم، يا بازيهاي بي سر و صدا مي‌كنيم. مي‌شنوم كه حاج حسن مي‌گويد: «اينهم شكلي از مبارزه طبقاتي است». به نظر من حرف او كاملاً درست است. خانه آقاي مقدم سه «طبقه» است و خانه اوس عباس يك «طبقه».

**

يكي دو هفته است خانه ما مركز توجه اهالي محل شده. مردهاي همسايه نهار خورده و نخورده خودشان را پشت پنجره‌اي كه به كوچه باز مي‌شود مي‌رسانند و در سايه مي‌نشينند. سگرمه‌ها همه درهم و نگاهها همه مات است. مدام آه مي‌كشند و در فكر هستند. وقتي سيني به دست بيرون مي‌آيم تا به آنها چاي تعارف كنم، اين منظره به نظرم عجيب مي‌رسد. در حقيقت اين روزها همه چيز به نظر عجيب مي‌رسد. آنها آمده‌اند تا به اخبار گوش كنند. ما تنها كساني هستيم كه راديو داريم. راديو بزرگ است و وقتي داغ مي‌شود بوي مخصوصي مي‌دهد. بالايش پنجره‌اي شيشه‌اي دارد كه پر از خط و عدد است. پايينش دو پيچ قهوه‌اي است. يكي مال صدا، يكي مال موج. صدا را آنقدر بلند مي‌كنم تا پارچه جلوي بلندگو به لرزه بيافتد. مردي با صداي زنگ‌دار و لحني عصباني اخبار مي‌خواند. كلمات را شمرده و با تشديد ادا مي‌كند. اسمش «روحاني» است. از صدايش خوشم نمي‌آيد و معني حرفهايش را نمي‌فهم، اما چيزهايي كه مي‌گويد براي مردهاي همسايه خيلي مهم است. يا سر تكان مي‌دهند يا نچ‌نچ مي‌كنند. گاهي وقتها هم پشت گردنشان را مي‌خارانند يا لاله گوش‌شان را مي‌كشند.

بعضي روزها حليمه هم براي شنيدن اخبار مي‌آيد. حليمه كلفت جناب سرهنگ است. اهل تبريز است و از سر لپهايش خون مي‌چكد. عقدش را با پسرعمويش در آسمانها بسته‌اند. هر وقت از او نامه‌اي مي‌رسد، به خانه ما مي‌آيد تا مادرم برايش بخواند و جواب بنويسد. نامه را كه مي‌شنود خيلي خوشحال است. به قول خانم جون خنده را هشت حِصه مي‌كند. حليمه هميشه نگران مادر پيرش است. مي‌گويد خيلي شبيه خانم جون است. از اين مي‌ترسد كه او را بياندازند توي دريا. مي‌گويد جناب سرهنگ گفته اگر سبيلوها بيايند سركار، اوضاع همه خيط است . اول از همه بچه‌ها را از بابا ننه‌هايشان مي‌گيرند و در پرورشگاههاي دولتي بزرگ مي‌كنند. خانم جون با نگراني نگاهي به من و برادرم مي‌اندازد و مي‌گويد: «غلط مي‌كنن». حليمه مي‌گويد كه جناب سرهنگ گفته، تمام پيرمردها و پيرزنها را مي‌برند به كارخانه‌ها تا كار كنند. بعد به گريه مي‌افتد و مي‌گويد مادرش زمين‌گير است و كاري از او برنمي‌آيد. خانم جون با عصبانيت مي‌گويد: «به گور باباشون مي‌خندن». اما معلوم است خودش هم ترسيده، چون مدام زانويش را چنگ مي‌زند و صدايش بريده بريده شده.

جناب سرهنگ در خانه‌اي تازه‌ساز، بالاتر از كوچه ما زندگي مي‌كند. خودش مدتي است غيبش زده. به قول حليمه رفته توي سوراخ موش. زن و بچه‌هايش هم آسه مي‌روند و آسه مي‌آيند. وقتي حليمه راجع به اوضاع آنها حرف مي‌زند، به نظرم مي‌رسد كه دلش خنك مي‌شود. نمي‌دانم چرا، اما راستش دل من هم خنك مي‌شود. پسربزرگ جناب سرهنگ همسن من است. اسمش ميترادات است اما پدر و مادرش صدايش مي‌كنند ميترا. سه چرخه‌اي قشنگ و آبي رنگ دارد. از آنهايي كه لاستيكهايش باد مي‌شود . سه چرخه‌اش همه را طلسم كرده. هر وقت سوار مي‌شود پز مي‌دهد. هر وقت در بغل راننده جيپ ارتشي پدرش مي‌نشيند و اداي رانندگي را درمي‌آورد پز مي‌دهد. بچه‌ها خيلي نازش را مي‌خرند و مجيزش را مي‌گويند. تا حالا يكي دو بار با هم دعوايمان شده. همان روزهاي اولي كه پيدايش شد، بچه‌ها دور خودش و سه چرخه‌اش جمع شدند. همان روزهاي اول هم براي كساني كه مي‌خواستند سوار سه چرخه اش شوند قانوني من درآوردي گذاشت. سه پس گردني براي رفتن تا سر كوچه. شش تا براي رفتن تا سر كوچه و برگشتن. تازه خودش هم عقب سوار مي‌شود. وقتي پس گردني مي‌زند خيلي كيف مي‌كند. اول دستش را روي گردن چند بار بالا و پايين مي‌برد. مثل اينكه بخواهد محل ضربه را ميزان كند تا مبادا اشتباهي پيش بيايد. دستهاي چاقي دارد كه كفشان هميشه عرق كرده. قبل از زدن دستش را چند بار تكان مي‌دهد تا ضربش بيشتر شود. يكبار امتحان كرده‌ام. دردش خيلي زياد است. دومي را كه زد يقه‌اش را گرفتم و پريديم به هم. از يكي دو هفته پيش همه چيز عوض شده. پشم و پوشال همه‌شان ريخته. ديگر از جيب ارتشي خبري نيست. شايد آن هم به همراه جناب سرهنگ رفته توي سوراخ موش. مادر ميترادات كه انتظار داشت تمام زنهاي محل خانم سرهنگ صدايش بزنند، ديگر چنين انتظاري ندارد. اين روزها چادر سرش مي‌كند و در سلام عليك پيشقدم مي‌شود. خود ميترادات هم عوض شده. سه چرخه را مجاني به بچه‌ها مي‌دهد. عجيب اينجاست كه ديگر كسي رغبتي براي سوار شدن ندارد. ديروز يكي از بچه‌ها به اين شرط مي‌خواست سوار شود كه اول سه پس گردني به او بزند. آنچنان از شنيدن اين حرف جا خورد كه نزديك بود گريه‌اش بيافتد. همه داشتيم يك پي دو پي بازي مي‌كرديم. كناري ايستاده بود و با حسرت ما را نگاه مي‌كرد. دلم برايش سوخت. با دستم علامتي دادم. ذوق‌كنان جلو دويد و قاطي ما شد. سه چرخه در گوشه‌اي آفتاب مي‌خورد. طلسمش شكسته شده بود.

**

صبح اول وقت به همراه برادرم و خانم جون مي‌رويم بيمارستان هزار تختخوايي. مي‌خواهيم از آقاي «معتمد» عيادت كنيم. او را برده بوده‌اند براي يكي از نمايندگان مجلس سنا رأي بدهد. در محل راي‌گيري دو گروه دعوايشان مي‌شود. او هم وسط معركه‌گير كرده بود. معلوم نيست چه كسي و چرا قوطي رأي را توي ملاجش كوبيده. سرش شكسته و گردنش رگ به رگ شده. دم در بيمارستان جلويمان را مي‌گيرند. دربان مي‌گويد ورود بچه‌ها ممنوع است. خانم جون هر زباني مي‌ريزد نمي‌تواند او را راضي كند. از طرفي مي‌ترسد ما دو نفر را تنها رها كند. دست از پا درازتر برمي‌گرديم ميدان شاهرضا. گوشه‌ي ميدان شلوغ است. بي‌اختيار به آنطرف كشيده مي‌شويم. جمعيتي حلقه زده‌اند و هرهر و كركر مي‌كنند. اول فكر مي‌كنيم مارگيري يا پهلواني معركه گرفته. اما نه وزنه به دندان گرفتن خنده دارد، نه مار ديدن. ناگهان حلقه جمعيت پاره مي‌شود و گروهي عقب عقب به طرف ما هجوم مي‌آورند. نزديك است زير دست و پا برويم كه چند جيغ خانم جون نجاتمان مي‌دهد. خودمان را مي‌كشيم كنار ديوار و مي‌بينيم الاغي مثل بزغاله‌هاي بازيگوش ورجه ورجه مي‌كند. دور خودش مي‌چرخد و لگد مي‌پراند. حتماً از عقب، نشادر به خوردش داده‌اند. نصف بدنش را مثل گورخر خطوط موازي قرمز رنگي كشيده‌اند. نصف ديگر را با رنگ آبي ستاره گذاشته‌اند. ميان گوشهايش كلاهي نظامي ديده مي‌شود كه با بندي به زير گردنش وصل شده. ناگهان گروهي پسرهاي پانزده شانزده ساله از زيرزمين مدرسه‌اي درست كنار ميدان، بيرون مي‌ريزند. جايي كه سالها بعد مي‌شود چلوكبابي. آنها هم به دور چيزي حلقه زد‌ه‌اند و از خنده ريسه مي‌روند. اول صداي پارس چند سگ را مي‌شنويم، بعد خودشان را مي‌بينم. هفت هشت سگ را به هم بسته‌اند. از گردن هر كدام مقوايي آويزان است كه چيزي رويش نوشته. سگها كه ترسيده‌اند، يا عصباني هستند، هر كدام مي‌خواهند به سويي بروند، اما چون به هم وصلند در هم گره مي‌خورند و عصباني‌تر مي‌شوند. از اولي كه سگها را ديده‌ام سعي كرده‌ام نوشته‌هاي روي مقواي گردنشان را بخوانم، اما اينقدر همه چيز حركت مي‌كند كه نتوانسته‌ام. نمي‌دانم سگها به طرف الاغ مي‌روند يا الاغ به طرف سگها، به هر حال چند لحظه بعد قشقرق مي‌شود. در اين غلغله‌ي روم كسي اختيار خودش دستش نيست. جمعيت مثل موج آدم را به اينسو و آنسو مي‌كشد. حركت جمعيت هم بستگي به الاغ رنگ شده و سگها دارد. به هر طرف كه هجوم مي‌برند مردم هلهله‌كنان به طرف ديگر هردود مي‌كشند. جلوي دكان جگركي يكمرتبه مي‌فهم كه از خانم جون و برادرم جدا افتاده‌ام. دنبال آنها مي‌گردم كه صداي چند تير هوايي شنيده مي‌شود. جمعيت به همان سرعتي كه جمع شده بود، پخش مي‌شود. من مي‌مانم و يك گله سگ در هم گره خورده كه به طرف من مي‌آيند. شايد هم بوي خون تازه و دود جگر كه از پشت سرم بلند است، مستشان كرده. هنوز هم نفهميده‌ام قضيه چقدر جدي است، چون هنوز هم سعي دارم نوشته‌هاي روي مقواي گردنشان را بخوانم. وقتي ملتفت خطر مي‌شوم كه كار از كار گذشته. تا مي‌آيم بجنبم، مي‌بينم در چند قدمي‌ام هستند. بيخ ديوار گير افتاده‌ام و هيچ راه فراري ندارم. نمي‌دانم از چه كسي شنيده‌ام اما هر كس گفته درست گفته كه هر وقت سگي به تو حمله كرد، زود روي زمين بنشين. آنچنان ترسيده‌ام كه عوض نشستن مي‌خوابم. سگها بالاي سرم ايستاده‌اند. موهاي گردنشان سيخ شده. نيشهايشان را بركشيده‌اند و پوزه‌هايشان چين افتاده. از ته گلو خرناسه‌هايي آرام مي‌كشند. مي‌دانم اگر تكان بخورم پاره‌پاره‌ام مي‌كنند. بغضم را توانسته‌ام نگاه دارم، اما خودم را نه. لكه‌اي تيره روي شلوارم هر لحظه پهن‌تر مي‌شود. مقواهايي كه روي گردنشان آويزان است، پيش چشمم تكان تكان مي‌خورند. روي مقوا، با خطي خوانا و درشت اسمهايي نوشته‌اند. هر مقوايي يك اسم. ناگهان جگر سفيد بزرگي در هوا چرخي مي‌خورد و چند متر پشت سگها بر زمين مي‌افتد. سگها همگي به طرف آن هجوم مي‌برند. دستي مرا از زمين بلند مي‌كند و در دكان جگركي پايين مي‌گذارد. از پشت اشكها مرد بلند و چاقي را مي‌بينم كه صاحب دكان است. خانم جون توي سرزنان و نفرين‌كنان سر مي‌‌رسد. مي‌دانم كه الان تلافي همه چيز را با دو تا نيشگون آتشي و چند تا پس گردني درمي‌آورد. مرد صاحب دكان جلويش را مي‌گيرد و مرا در پناه خودش مي‌كشد. خنده‌كنان با لهجه غليظ تركي مي‌گويد: «ننه بلسين ورما، اين بچه مهمون خانواده سلطنتي بوده». خانم جون هاج و واج نگاهش مي‌كند. من هم هنوز نفهميده‌ام منظورش چيست. سگها جگر سفيد را بلعيده‌اند و جلوي دكان دم تكان مي‌دهند. چشمم به مقواهاي آويزان از گردنشان مي‌افتد. نوشته‌هاي روي مقواها اسم خواهران و برادران شاه است.

**

بزرگترها وقتي صبحي را نحس شروع مي‌كنند و تمام روز بد مي‌آورند، آخر شب مي‌گويند كه از دنده چپ بلند شده‌اند. امروز هنوز آفتاب نزده، همه از دنده چپ بلند شده‌اند. هوا تاريك است كه از صداي تق و توق تيراندازي بيدار مي‌شوم. اول فكر مي‌كنم خواب ديده‌ام. اما نه، خواب نديده‌ام. صدا از طرف پادگان باغشاه مي‌آيد. چند بار مي‌غلطم و خوب گوش مي‌كنم. حالا صدا از طرف رشديه مي‌آيد. تق تقي پوك و جدا جدا. مثل نك زدن داركوب به تنه درختي خشك در جنگلي ساكت. بعد همه چيز آرام مي‌گيرد. به فكر جنگل ساكت و داركوب و تنه درخت خشك فرو مي‌روم. دوباره خوابم مي‌برد.

وقتي بيدار مي‌شوم آفتاب پهن شده. روي بالشم يك گل قاصد چسبيده كه با نفس‌هاي من تكان مي‌خورد. خوب نگاهش مي‌كنم. در ميانش نقطه‌اي سياه است. نقطه‌اي كه وقتي دقت مي‌كنم، مي‌بينم سوراخ است. پرزهاي ظريف و سفيد و مساوي‌اش، در آفتاب برق مي زند. با احتياط از روي بالش برش مي‌دارم. كمي از توپ تخم‌مرغي بزرگ‌تر است. جلوي دهانم مي‌گيرم و به آسمان فوتش مي‌كنم. چرخي آرام مي‌زند و پايين مي‌آيد. كف دستم را زيرش مي‌گيرم. ميان انگشتانم مي‌نشيند. با خودم مي‌گويم حتماً خبري آورده. اما خبري؟ صداي چند تك تير از طرف كلانتري يازده جوابم را مي‌دهد. اين بار بيدار هستم و خبري از داركوب و درخت خشك و جنگل ساكت نيست.

پس از شستن دست و صورت، براي خريد نان از خانه درمي‌آيم. نانوايي سنگكي سه راه طرشت است. زياد از خانه‌مان دور نيست. شعار جديدي را كه اين روزها ياد گرفته‌ام براي خودم مي‌خوانم و مي‌روم. «شاه فراري شده، سوار گاري شده.» همه دكانها يك تيغ تخته‌اند. البته هر روز هم، اين ساعت، هيچكدام باز نبوده‌اند. اما نمي‌دانم چرا حس مي‌كنم كه امروز با روزهاي ديگر فرق دارد. هوا سنگين است و بوي مخصوصي مي‌دهد. همه جا خلوت است. تك و توك آدمها سرشان را انداخته‌اند زير و سركارشان مي‌روند. شعارخوانان وارد نانوايي مي‌شوم. آنجا هم شلوغ نيست. يك خشخاشي دو آتشه سفارش مي‌دهم و به انتظار مي‌ايستم. حوصله‌ام سر مي‌رود. دوباره شروع مي‌كنم به شعار خواندن: «شاه فراري شده، سوار گاري شده»‌. كامله مردي با دلخوري نگاهم مي‌كند و مي‌گويد كه صدايم را ببرم. شسته رفته و تركه‌اي است. آن وقت صبح كراوات زده و كلاه شاپو بر سر دارد. تا به حال در نانوايي نديده‌امش. شايد تازه به آن محل آمده. شايد هر روز كلفت يا نوكرش نان مي‌گرفته، اما امروز خودش مجبور شده بيايد نان بگيرد. نمي‌دانم، به هر حال مي‌‌خواهم بگويم به تو چه، اما جرأت نمي‌كنم. نانم حاضر مي‌شود. آن را پشت و رو مي‌اندازم روي پيشخوان چوبي‌ شيب‌دار و ريگهايش را دانه دانه جدا مي‌كنم. براي اينكه نشان بدهم كنفت نشده‌ام خودم را از تك و تا نمي‌اندازم. زير لب شروع به زمزمه شعار مي‌كنم: «شاه فراري شده، سوار گاري شده». دستي از عقب، پشت يقه عرقگيرم را مي‌كشد و چيزي مي‌اندازد توي تنم. به سرعت برمي‌گردم. مرد را مي‌بينم كه ايستاده و به من مي‌خندد. دندانهايي يكدست و سفيد دارد كه برق مي‌زنند. بايد مصنوعي باشد. فقط چيني خيس اينطور برق مي‌زند. از شدت تعجب، چيزي را كه توي تنم انداخته از ياد برده‌ام. ناگهان نقطه‌اي در پشتم مي‌سوزد. با عجله عرقگيرم را از توي پيژامه‌ام درمي‌آورم. ريگ داغ و گرد و قلنبه‌اي روي زمين مي‌افتد. حتما” خواسته با من شوخي كند. اما من كه با او شوخي نداشته‌ام. پس خواسته به خاطر شعار خواندنم مرا تنبيه كند. زيرچشمي نگاهي به او مي‌اندازم و از نانوايي درمي‌آيم. كمي پايين‌تر نان را دولا مي‌كنم و منتظر مي‌ايستم. يكي دو دقيقه بعد با ناني در دست پيدايش مي‌شود. سرم را به كاري گرم نشان مي‌دهم تا از كنارم بگذرد. چند قدم آهسته دنبالش مي‌روم. بعد فرياد زنان مي‌گويم: «شاه فراري شده، سوار گاري شده». با يك جهش از جوي آب مي‌پرم و مثل برق به آنسوي خيابان مي‌دوم. هنوز وسط خيابانم كه مي‌بينم سايه‌اي بزرگ به طرفم مي‌آيد. سرم را برمي‌گردانم و سپر آ‎هني و كلفت يك كاميون ارتشي را در چند قدمي‌ام مي‌بينم. كاميون ترمز مي‌كند. چرخهايش روي زمين كشيده مي‌شود. از ترس و دستپاچگي بال درآورده‌ام. مثل اين است كه پرواز مي‌كنم. باد حركت چرخ جلو، پشت پايم را قلقلك مي‌دهد. اما من به سلامت جسته‌ام و قسر در رفته‌ام. از پشت سرم مي‌شنوم راننده نعره مي‌زند: «مول بچه بي‌پدر و مادر». سر خيابان كه مي‌رسم يك لحظه برمي‌گردم تا ببينم چه خبر شده. كاميون پر از سرباز تفنگ به دست و كلاهخود به سر است و چرخ جلويش توي جوي آب افتاده.

هنوز يكي دو ساعتي تا نهار مانده. داريم با بچه‌ها «لب لب من، لب لب تو، باقالي به چن من» بازي مي‌كنيم. بعضي وقتها صداي تيراندازي از وسط‌هاي شهر به گوش مي‌رسد. از صبح تا بحال اينقدر از اين صداها شنيده‌ايم كه ديگر برايمان عادي شده. حتا دست از بازي نمي‌كشيم تا به آنها گوش كنيم. از طرف خيابان حشمت‌الدوله همهمه‌اي بلند مي‌شود. سر و صداي گروهي آدم است. داد و فرياد مي‌‌كنند. شايد هم دارند شعار مي‌دهند. اينقدر درهم و برهم است كه معلوم نيست چه مي‌گويند. عجيب اين است كه اين سر و صداها در حال حركت است. حالا صدا از طرف خيابان باستان مي‌آيد. خودمان را به سه راه طرشت مي‌رسانيم. پنج شش تا ماشين باري را مي‌بينم كه دارند به رديف مي‌روند. از آن ماشين‌هايي كه پشتشان خاك رس و آجر و ماسه بار مي‌زنند. اما حالا پر از آدمند. در دست آدمها چوبهاي كوتاه و بلندي ديده مي‌شود. معلوم است دسته بيل يا كلنگ است. فريادهايي مي‌زنند و چوبها را تكان مي‌دهند. بعضي وقتها مي شود فهميد كه «جاويد شاه» مي‌گويند. كمي دنبالشان مي‌دويم. ماشين‌ها جلوي دانشگاه جنگ كه مي‌‌رسند مي‌پيچند و به طرف باغشاه دور مي‌شوند. روبروي در عقبي دانشگاه جنگ ايستاده‌ايم. دري چهارگوش و بلند و پهن. جلوي آن ايواني سنگي قرار گرفته كه با پله‌هايي به همان پهنا به خيابان مي‌رسد. طرفين پله‌ها دو سكوي كوتاه است. روي سكوها دو مجسمه شير كه دمهايشان را بالا گرفته‌اند، يك قدم پيش گذاشته‌اند و نعره مي‌كشند. چيزي پشت يكي از اين سكوها تكان مي‌خورد. اول فكر مي‌كنم سايه آفتاب درختان است. اما خيلي زود مي‌فهم اشتباه كرده‌ام، چون رنگش آبي است. بقيه بچه‌ها هم متوجه شده‌اند و همگي داريم به آن سو نگاه مي‌كنيم. چند لحظه بعد كله دختري از پشت سكو بيرون مي‌آيد. بعد بلند مي‌شود مي‌ايستد. چادري سرمه‌اي با خالهاي سفيد به سر دارد. هنوز ما را اينطرف خيابان نديده. با نگراني به دنبال مسير ماشين‌هاي باري نگاه مي‌كند. خيالش راحت مي‌شود و در همين لحظه چشمش به ما مي‌افتد. با خوشحالي بچگانه‌اي دستهايش را از زير چادر درمي‌آورد و در هوا تكان مي‌دهد. در هر دست گردنبندي بلند از جنس خر مهره دارد. كيپ تا كيپ و به رنگ آبي سير. باد زير چادرش افتاده و مثل شنل «صاعقه» تكان مي‌خورد. لبه‌هاي چادر را ميان دندانهاي سفيدش محكم مي‌گيرد. جلوي شيرها مي‌آيد و به گردن هر كدام گردنبندي آ‎ويزان مي‌كند. به اينطرف خيابان مي‌آيد. كنارمان مي‌ايستد و از دور شيرها را تماشا مي‌كند. مثل اينكه از كارش راضي است، چون لبخندي مي‌زند و نگاهي دقيق به يكايكمان مي‌اندازد. بعد در كوچه دانش ناپديد مي‌شود.

دوباره برمي‌گرديم سر بازي خودمان، اما دستمال گرم نيست. بازي بو مي‌دهد. حواسمان جاي ديگر است. باز هم همهمه و فرياد بلند مي‌شود. منتها اين بار منظم‌تر و يكصداتر. مي‌دويم سر كوچه. دويست سيصد نفر مرد، وسط خيابان راه مي‌روند و شعار مي‌دهند. همگي عرق كرده‌اند و رنگ صورت‌هايشان قرمز است. رييس‌شان گروهباني با سه هشت روي بازوست. شعار اول را او مي‌دهد. بقيه با هم دم مي‌گيرند و حرفش را تكرار مي‌كنند. جوان و قلچماق است. وقتي نعره مي‌كشد، رگهاي گردنش سيخ مي‌شوند. كلاهش را گذاشته بيخ سرش. دگمه‌هاي فرنچش تا روي ناف باز است. گتر شلوارها تا زير زانو بالا آمده. تسمه پروانه سياه و بلندي را در دست گرفته و با حالت ضربدر روي زمين مي‌كوبد. فريادكنان مي‌گويد: «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا شاه». بقيه هم دستهايشان را تكان مي‌دهند و در جواب همين را مي‌گويند. همينطور كه شعارخوانان از جلويم رد مي‌شوند حس مي‌كنم يك جاي كار مي‌لنگد. شعاري كه مي‌دهند نادرست است. جمله‌ي‌ آخر يك چيزي كم دارد. مثل اينكه ناتمام و ناقص است. از شعر و شاعري چيزي نمي‌‌دانم. وزن و قافيه را نمي‌شناسم. اما بخش كردن كلمات را در كلاس اول ياد گرفته‌ام. مي‌دانم مصدق سه بخشه. مُـ ، صَـ ، دِق. اما شاه يك بخشه. شاه. پس وقتي مي‌گوييم «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا مصدق» شعر درست است. اما وقتي مي‌گوييم «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا شاه» چيزي كم مي‌آوريم. دلم مي‌خواهد بروم جلوي گروهبان سردسته و حالي‌اش كنم كه اشتباه مي‌خواند. اما قيافه‌اش آنچنان جدي و درهم است كه سرجايم سنگ مي‌شوم. ياد خانم ابراهيمي معلم كلاس اولم مي‌افتم. هر وقت يكي از بچه‌ها بلد نبود كلمه‌اي را بخش كند، انگشتش را جلوي صورت او تكان مي‌داد و مي‌گفت: «آخر مي شي رفوزه، يه سر مي‌ري تو كوزه.»

نهار را كه مي ‌خوريم در كمال تعجب بزرگترها نمي‌خوابند. فكر مي‌كرده‌ام كه اگر سنگ هم از آسمان ببارد، خواب بعد از ظهرشان قطع نمي‌شود. اما اشتباه مي‌كرده‌ام. البته هيچكدام به روي خودشان نمي‌آورند. هر كدام سرشان را به كاري گرم كرده‌اند. همه نگران و عصباني‌اند. من هم عصبانيم. عصبانيم به اين خاطر است كه با بيدار بودن آنها هيچ جور نمي‌شود از خانه بيرون رفت. به همراه برادرم مثل دو طفل يتيم و معصوم گوشه‌اي كز مي‌كنيم. حواسمان جمع است. سعي مي‌كنيم پرمان به پر بزرگترها گير نكند. تجربه‌مان مي‌گويد كه در اين قبيل مواقع، تلافي چيزهاي ديگر را سر آدم در مي‌آورند. كتكهايي كه در اين حالات به آدم مي‌زنند به قول خودشان كتك مرگكي است. از بس كه مي‌نشينم و به آنها زل مي‌زنم، چشمهايم پيلي‌پيلي مي رود و خوابم مي‌برد. دو سه ساعت بعد، از بوي عصر بيدار مي‌شوم. بوي عصر مخلوطي است از عطر گلهاي شب‌بو، ميمون، شيپوري و ياس سفيد و به همراه بوي آجر و خاك آب‌پاشي شده، بوي هندوانه و خيار و چاي تازه دم. وقتي بيدار مي‌شوم يك مرتبه گريه‌ام مي‌گيرد. نمي‌دانم چرا حس مي‌كنم كه سرم كلاه رفته و خيلي غمگينم. بزرگترها هنوز در خودشان هستند و ساكتند. چند مشت آب به صورتم مي‌زنم. يكي دو گل هندوانه مي‌خورم. كمي حالم جا مي‌آيد. خانم جون چادرش را سرش مي‌اندازد. مي‌خواهد برود بيرون ببيند دنيا دست كيست. از خانه درمي‌آيم و مي‌روم سر كوچه. ديگر صداي تيراندازي شنيده نمي‌شود. چند رشته دود سياه در آسمان زنجيره بسته. حتماً چند نقطه در ميان شهر مي‌سوزد. هوا دم كرده و بي‌حركت است. خيابانها ساكت و لخت‌اند. كسالت از همه چيز مي‌بارد. يك تانك و چند جيپ ارتشي به سرعت مي‌گذرند. از دور مردي را مي‌بينم كه نزديك مي‌شود. يك صندلي روي سرش گذاشته و با دستش پشتي آن را گرفته. در دست ديگرش پارچ بلوري آب ديده مي‌شود. هن‌هن مي‌كند و عرق از هفت چاكش سرازير است. شكم گنده‌اي دارد كه كمربندش را زير آن بسته. دم پاي شلوارش ريش ريش است و يك پايش كفش ندارد. كله‌اش كه با ماشين دو زده شده، صاف به تنه‌اش چسبيده. نمي‌دانم در اثر وزن صندلي است يا اصلاً گردن ندارد. سر كوچه كه مي‌رسد صندلي را پايين مي‌آورد و مي‌گذارد ميان پياده‌رو. صندلي خيلي قشنگي است. اگر كمي بزرگتر بود مي‌شد گفت مبل است. قسمتهاي چوبي‌اش لاك الكلي است و برق مي‌زند. با پايه‌هايي كه مثل پنجه حيوانات تراشيده‌اند، محكم و استوار روي زمين ايستاده. پارچه‌اش مخمل سياه با بُته جقه‌هاي آبي است. مرد كه قند در دلش آب مي‌كند، دستي به سر و گوش صندلي‌اش مي‌كشد. مثل اينكه مي‌خواهد مطمئن شود صندلي راستي راستي مال اوست. چند بار نشيمنگاه صندلي را فشار مي‌دهد. بعد روي آن مي‌نشيند. معلوم نيست چرا يكهو نيشش تا بناگوش باز مي‌شود. عرق پيشاني را با انگشت مي‌گيرد و دستش را با پيراهن سفيد چركمرده‌اش پاك مي‌كند. تنگ بلور را بالا مي‌آورد. تنگ كشيده و ظريف و پر از تكه‌هاي يخ و آب است. مي‌گذارد لب دهانش و شروع مي‌كند قورت قورت خوردن. آب خوردنش كه تمام شد، تنگ را مي‌گذارد بالاي شكمش. با ناشيگري پايش را روي پاي ديگرش مي‌اندازد و چشمانش را خمار مي‌كند. يكي از مردها كه سر كوچه ايستاده كنجكاوانه مي‌پرسد اين چيزها را از كجا آورده. مرد سري به طرف حشمت‌الدوله تكان مي‌دهد و خيلي خلاصه و مختصر مي‌گويد: «از خونه‌ي پير كفتار». همه مي‌دانيم منظورش مصدق است. چند لحظه بعد مثل اينكه از حرف خودش جا خورده باشد بلند مي‌شود. دست و پايش را جمع مي‌كند و نگاهي مشكوك به اطراف مي‌اندازد. چند قلپ ديگر آب مي‌خورد. صندلي را روي سرش مي‌گذارد و تنگ به دست دور مي‌شود.

از خانم جون يك قران مي‌گيرم بروم بستني بخرم. نرسيده به سقاخانه چشمم مي‌افتد به مهران. روي پله‌هاي محضر اسناد رسمي نشسته و در فكر است. با هم همكلاس هستيم. شاگرد زرنگي است و خطش خيلي خوب است. پدرش معلم خط است و به غير از او، چند پسر ديگر هم دارد. مي‌دانم بزرگترينشان دانشكده افسري مي‌رود. پولم را نشانش مي‌دهم كه وسوسه شود و همراهم تا بستني فروشي بيايد. اما اصلاً در اين عوالم سير نمي‌كند. همينطور نشسته و مثل موش آستين پيراهنش را مي‌جود. چشمم به كيف مدرسه‌اش مي‌افتد كه بندهاي چرمي‌اش را به شانه انداخته. به خودم مي‌گويم الان تابستان است و مدرسه‌ها باز نيست. همين حرف را به او مي‌زنم و دستم را روي كيف مي‌گذارم. آنچنان خود را كنار مي‌كشد كه انگار دست من آتش است. با تعجب نگاهش مي‌كنم. بغض كرده و پريشان است. به شوخي مي‌پرسم در كيف چه دارد كه اينقدر سنگين است. به جاي جواب دادن برمي‌خيزد و دوان دوان دور مي‌شود. اينقدر رفتارش عجيب است كه فكر مي‌كنم ديوانه شده. كنجكاوانه بلند مي‌شوم و دنبالش مي‌دوم. مي‌رود در كوچه‌ي مدرسه بابك و روي سكوي خانه‌اي مي‌نشيند. به چند قدمي‌اش كه مي‌رسم صدايش مي زنم. باز از جايش مي‌جهد و فرار مي‌كند. قضيه براي من به شكل بازي گرگم به هوا درآمده. اين بار قدمهايم را سريعتر مي‌كنم و به او مي‌رسم. شانه‌اش را كه مي‌گيرم خودش را كنار ديوار مي‌كشد، كز مي‌كند و روي زمين مي‌نشيند. با تعجب مي‌بينم دارد گريه مي‌كند. هر چه از او دليل گريه‌اش را مي‌پرسم. سرش را بالا مي‌اندازد و با دست اشكهايش را پاك مي‌كند. جواني رهگذر متوجه ما شده. مهران گريه را قطع مي‌كند و با بدگماني نگاهي به او مي‌اندازد. جوان سركوچه مي‌رسد و مي‌پيچد. مهران كه با چشم او را تعقيب مي‌كرده، بلند مي‌شود و راه مي‌افتد. نه چيزي به نظرم مي رسد كه بگويم و نه كاري كه بكنم. همينطور كنارش راه مي‌روم. يكمرتبه ياد دو تا دهشاهي مي‌افتم كه از خانم جون گرفته‌ام. اينقدر به مهران پرداخته‌ام كه بستني يادم رفته. پول را نشان مي‌دهم و دعوتش مي‌كنم برويم بستني بخوريم. حرفي نمي‌زند، اما دنبالم مي‌آيد. مي‌رويم دكه مشدي كه يخ فروش است، اما بستني هم دارد. دو تا بستني دهشاهي مي‌دهد دستمان. بوي هل و گلاب كه به دماغمان مي‌خورد، روحمان تازه مي‌شود. همانجا مي‌ايستيم و ليسيدن را شروع مي‌كنيم. بستني كه تمام مي‌شود مهران حسابي نمك‌گير شده. در سكوت راه مي‌افتيم. حس مي‌كنم حرفي راه گلويش را بسته. مطمئنم رازش را به من خواهد گفت. مي‌رسيم جلوي سقاخانه. شبكه آهني سبز رنگي سرتاسرش را پوشانده. نقش و نگارش مثل طارمي لب ايوانهاست. دريايي از شمع رنگ و وارنگ آب شده در آن پايين ماسيده. دو پياله برنجي وصل شده به زنجير، از طرفين سقاخانه آويزان است. مهران دستش را دراز مي‌كند و شبكه آهني را مي‌گيرد. از من هم مي‌خواهد همين كار را بكنم. بعد به حضرت ابوالفضل قسمم مي‌دهد هر چه به من گفت به كسي نگويم. قسم مي‌خورم. مي‌گويد كيفش پر از روزنامه‌هايي است كه برادرانش مي‌خوانده‌اند. مي‌گويد پدرش صبح از خانه بيرون رفته و ظهر هم برنگشته. مي‌گويد مادرش از او خواسته روزنامه‌ها را ببرد و دور بريزد. مادرش سفارش كرده كه كسي او را در حين دور ريختن روزنامه‌ها نبيند. اما هر جا رفته همه نگاهش مي‌كرده‌اند. حالا هم روزنامه‌ها روي دستش مانده. نه مي‌تواند به خانه برشان گرداند و نه مي‌تواند از سرشان خلاص شود. فكري درخشان به سرم مي‌زند كه از مزه بستني مايه گرفته. سيروس بقال. مي‌توانيم روزنامه‌ها را مثل كاغذ باطله به سيروس بقال بفروشيم. بابت باز نبودن مغازه‌اش هم دلشوره‌اي ندارم. حتا جمعه‌ها و روزهاي قتل هم باز مي‌كند. بعد با پولي كه گير مي‌آوريم مهران مرا به بستني ميهمان مي‌كند. موضوع را كه به او مي‌گويم از خوشحالي آنچنان به هوا مي‌پرد كه كيف از شانه‌هايش رها مي‌شود. براي رسيدن به سيروس بقال بايد از جلوي كلانتري بگذريم. نگاهي به در كلانتري مي‌اندازم. چيزي از داخل حياط ديده نمي‌شود. پرده سياهي كه از بس دستمالي شده برق مي زند، جلويش آويزان است. در پاشنه در و اتاقك كنار آن، چند پاسبان تفنگ به دست پلاسند. مثل اينكه همه‌شان دارند به ما نگاه مي‌كنند. قدمهايمان را تند مي‌كنيم و رد مي‌شويم. حدسم درست بوده. سيروس بقال باز است. روزنامه‌ها را در ترازويش مي‌كشد و يك سكه يك قراني به مهران مي‌دهد. مهران هم عرش را سير مي‌كند. چنين راه‌حل تر و تميزي را به خواب هم نمي‌ديده. هم كيف سبك شده هم دلش. خوشحال و خندان دوباره مي‌رويم سراغ مشدي.

سر كوچه كه مي‌رسيم پدرش با حالتي گيج و نگران به پيشوازمان مي‌آيد. او را بارها ديده‌ام. همه وقت سال كت و شلوار مي‌پوشد و كراوات مي‌زند. كت و شلوارش آنقدر اطو خورده كه برق افتاده. گره ريز كراواتش كه به اندازه يك فندق است، زير چين و چروك پوست گردنش ناپديد شده. موهاي سفيد و صافش روي پيشاني‌اش ريخته و عينكش نك دماغش است. من و مهران هر دو از دور سلام مي‌كنيم. به هم كه مي‌رسيم جلوي پسرش زانو مي‌زند. شانه هايش را مي‌گيرد و خوب نگاهش مي‌كند. بعد ناگهان بي‌مقدمه مي‌گويد: «از فردا هر كي ازت پرسيد طرفدار كي هستي، بگو طرفداران نون سنگك و ديزي آبگوشت». شانه‌هاي مهران را تكان مي‌دهد و مي‌پرسد: «فهميدي؟» مهران هاج و واج با حركت سر مي‌گويد كه فهميده. پدرش بار ديگر شانه‌هاي او را تكان مي‌دهد و مي‌پرسد: «چي مي‌گي؟» مهران با صدايي لرزان مي‌گويد: «مي‌گم طرفدار ديزي سنگك و نون آبگوشت». به سرعت حرفش را درست مي‌كند و دوباره مي‌گويد «نون سنگك و ديزي آبگوشت». پدر مهران لحظه‌اي نگاهش به من مي‌افتد. فكر مي‌كنم دارد از من هم سؤال مي‌كند. تند مي‌گويم «نون سنگك و ديزي آبگوشت».

شب ديروقت است. بالاي پشت‌بام در رختخواب دراز كشيده‌ام. نمي‌دانم چرا خوابم نمي‌برد. بزرگترها روي تخت كنار حوض نشسته‌اند و آرام حرف مي‌زنند. چند بار سعي كرده‌ام از آن بالا حرفهايشان را بشنوم اما بي‌فايده بوده. برادرم خواب است. چند بار روي تشك‌هاي ملحفه‌دار سفيد، خر غلت مي‌زنم. زياد به دلم نمي‌چسبد. خل بازي در آوردن به تنهايي به درد نمي‌خورد. به پشت مي‌افتم و به ستاره‌ها نگاه مي‌كنم. بين اتفاقات امروز، اين آخري بيشتر از همه مرا به فكر انداخته. «نون سنگك و ديزي آبگوشت.» هر چه زير و بالايش مي‌كنم، سردر نمي‌آورم. بيشتر به اسم رمز شبيه است. از حرف پدر مهران اينطور برمي‌آيد كه اگر آدم اين جمله را بگويد، كسي كاري به كارش ندارد. اما آخر چرا طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت بودن مثل طلسم آدم را از بلاها دور نگاه مي‌دارد. ياد زنبورهاي درشت و قرمز مي‌افتم. وقتي چوب در لانه آنها مي‌كنيم، براي فرار دادنشان مدام مي‌گوييم «سير سركه». شايد نون سنگك و ديزي آبگوشت هم چنين كاري مي‌كند. باز هم فكر ميكنم. بارها به دكان سنگكي رفته‌ام و بارها و بارها آبگوشت خورده‌ام. چه سري در اين دو چيز است كه تا حالا متوجه نشده‌ام. تصميم مي‌گيرم فردا كه به دكان سنگكي مي‌روم، همه چيز را به دقت نگاه كنم. صدايي به گوشم مي‌خورد. اول فكر مي‌كنم برادرم است كه در خواب حرف مي‌زند. اما اشتباه كرده‌ام. صدا از كوچه مي‌آيد. مي‌روم لب پشت‌بام و پايين را نگاه مي‌كنم. مردي كنار ديوار چمباتمه زده و گريه مي‌كند. نور چراغ برق سر كوچه اينقدر كم سو است كه نمي‌توان او را شناخت. پچ‌پچه وار صدا مي‌زنم و مي‌پرسم كي است. از جا مي‌پرد و بالا را نگاه مي‌كند. مي‌بينم حاج حسن است. خجالت مي‌كشم و سرم را مي‌دزدم. اينهم يكي ديگر. امروز راستي راستي چه خبر است؟ چه بلايي سر آدم بزرگها آمده كه اينقدر كارهاي عجيب و غريب مي‌كنند؟ دوباره دراز مي‌كشم و به آسمان نگاه مي‌كنم. برادرم چند كلمه نامفهوم مي‌گويد و در رختخواب مي‌نشيند. عادت هر شبش است. در خواب حرف مي‌زند و بعضي وقتها هم راه مي‌رود. براي اينكه از پشت‌بام نيافتد، پايش را با تكه‌اي طناب به هاون سنگي بزرگي كه آن بالاست مي‌بنديم. يكمرتبه بلند مي‌شود و راه مي‌‌افتد. در اين مواقع براي اينكه زابرا نشود، يا هول نكند، او را بيدار نمي‌كنيم. خودش وقتي به آخر طناب مي‌رسد برمي‌گردد و دوباره مي‌خوابد. اما به نظرم مي‌آيد اين بار زيادتر از حد معمول از رختخوابها دور شده. نگاهي به پايش مي‌اندازم. از طناب خبري نيست. بزگترها اينقدر سرشان شلوغ بوده و حواس پرتي داشته‌اند كه اين يك كار را فراموش كرد‌ه‌اند. برادرم دو سه قدم بيشتر با لبه پشت‌بام فاصله ندارد. نمي‌دانم چطور خودم را به او مي رسانم كه از جلويش سر در مي‌آورم. با يك ضربه او را به عقب هل مي‌دهم. بر زمين مي‌افتد و برق بيداري را در چشمهايش مي‌بينم. اما خودم ميان زمين و آسمانم. حس مي‌كنم به سرعت دارم پايين مي‌روم. لحظه‌اي بعد صاف مي‌افتم وسط تخت بزرگ چهارگوشي كه بزرگترها دورتادورش نشسته‌اند. با افتادن من استكان نعلبكي‌ها و قوري‌ و قندان نيم‌متر بالا مي‌پرند. حبه‌هاي قند مثل وقتي كه سر عروس نقل مي‌پاشند، به سر و صورتم مي‌خورند. بزرگترها با چشمهاي از حدقه درآمده و دستهايي كه حايل صورتشان است همگي قوز كرده‌اند. نمي‌دانم انتظار داشته‌اند چه بلايي از آسمان بر سرشان نازل شود كه اينقدر ترس برشان داشته‌. اولين كسي كه به خودش مي‌آيد خانم جون است. اولين ضربه را هم او نثارم مي‌كند. بادبزن دستي‌اش را آنچنان مي‌كوبد فرق سرم كه بيخ حلقم به خارش مي‌افتد. تا مي‌آيم به خودم بجنبم و در بروم از هر طرف ضربه‌اي مي‌خورم. چند دقيقه بعد در حالي كه ناله و نفرين و فحش بدرقه‌ام مي‌كنند، از پله‌هاي پشت‌بام بالا مي‌روم. كنفت و كوفته و كسل روي رختخوابها مي‌افتم. خنكي ملحفه‌ها كمي حالم را جا مي‌آورد. خيلي شكارم و از امروز دل پري دارم. زير لب چند فحش چارواداري قرقره مي‌كنم. اما معلوم نيست طرفي كه به او فحش مي‌دهم كيست. شايد شانس است. شايد روزگار است. شايد هم امروز به خصوص است. فكر مي‌كنم نحسي امروز دامن مرا هم گرفته.

**

دو روز بعد در نانوايي سنگكي، يك مرتبه يادم مي‌افتد چه تصميمي گرفته بودم. مي‌خواهم بدانم طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت بودن چه معنايي دارد. با دقت نگاهي به اطرافم مي‌اندازم. همه چيز مثل هميشه است. سيخ و پارو و تغار خمير و گرگر آتش و ريگهاي ريز و درشت. نصرت انبر بلندي برمي‌دارد و مي‌رود طرف سوراخي كه كنار تنور است. نصرت پادوي نانوايي است. هيچوقت نديده‌ام كلاهش را از سر بردارد. سياه سوخته و ترياكي و قد بلند است. درست مثل يك مداد سوسمار، كه كلاه شاپويي بالايش گذاشته باشند. از توي سوراخ كار تنور، ديزي گرد و قلنبه‌اي درمي‌آورد و پيش آقا رحمان مي برد. آقا رحمان ترازودار است و پشت دخل مي‌نشيند. ديزي را كه هنوز با انبر نگاه داشته مي‌گذارد جلوي او. آقاي رحماني نگاهي به داخل ديزي مي‌اندازد. لايه كلفتي از چربي در گردن ديزي تكان مي‌خورد. گوجه‌فرنگي‌هاي قرمز، سيب‌زميني‌هاي قهوه‌اي، گوشتهاي صورتي و استخوانهاي سفيد دنده در زير لايه زرد چربي پيدا و ناپيدا مي‌شوند. بخار آبگوشت با بوي دارچين و فلفل و ليمو عماني، مغازه را برداشته. آقا رحمان چند نفس عميق مي‌كشد. يكي دو بار آب دهانش را قورت مي‌دهد. بعد با حركت سر اظهار رضايت مي‌كند. نصرت به همان ترتيب كه ديزي را آورده، دوباره مي‌ برد و در سوراخ كنار تنور مي‌گذارد. صداي بانو ناشناس از راديوي پشت سر آقا رحمان بلند مي‌شود. راديو بزرگ است و آن را در پارچه سفيدي قنداق پيچ كرده‌اند. پارچه پر از گلدوزيهاي هنرمندانه است. طرفين دهنه گرد بلندگو دو بلبل نشسته‌اند و هر كدم شاخه گلي به نوكهايشان گرفته‌اند. آقا رحمان در حاليكه هنوز چشمهايش از نشئه بوي آبگوشت خمار است صداي راديو را بلند مي‌كند. بانو ناشناس به همراه ويلن شوهرش آقاي شاپوري دارد سنگ تمام مي‌گذارد. مي‌خواند «نام من شبنمه، عمر من يكدمه، در اين دنيا مست و رسوا، مست و رسوا» در حالي كه به آهنگ گوش مي‌دهم، در بحر حركات آقا كمال و آقا جمال فرو مي‌روم. برادر دوقلو هستند. اولي شاطر است، دومي نان درآر. هر دو عرقگير ركابي به تن دارند. پيژامه‌هايشان هم از يك جنس است. پارچه اي‌ راه راه با خشتكي كه نيم متر ميان پايشان آويزان است. يكمرتبه متوجه موضوعي مي‌شوم. حركات آقا جمال و آقا كمال، آنقدر با ضربه هاي تنبك و رعشه‌هاي ويلون و پيچ و تاب صداي بانو ناشناس مي‌خواند، انگار دارند مي‌رقصند. چشمم به نصرت مي‌افتد. گوشه‌اي نشسته و تكه‌اي نمك سنگ را در هاون مي‌كوبد. ضربه هاي دسته هاون او هم با آهنگ هماهنگ است. به آقا رحمان نگاه مي‌كنم، با انگشتهاي كوتاه و چاقش روي پيشخوان رنگ گرفته و بانو ناشناس را همراهي مي‌كند. خودم هم دو ريگ گرد را دارم به هم مي‌كوبم و آهنگ را زير لب زمزمه مي‌كنم. بقيه مشتريها هم هر كس به نوعي. مهران وارد مي‌شود. از تكه يخي كه در توري پارچه‌اي دارد، آب چك چك مي‌ ريزد. نگاه آشنايي به طرفم مي‌اندازد و مي‌آيد كنارم. آهسته مي‌پرسم طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت بودن يعني چه. مي‌گويد از مادرش پرسيده، اما او هم جوابي داده كه قضيه سخت‌تر شده. كنجكاوانه چشم در چشمش مي‌دوزم. مي‌گويد مادرش گفته «يعني سرت به آخور خودت باشه».

از نانوايي در مي‌آيم. هنوز هم از قضيه نان سنگك و ديزي آبگوشت سردر نياورده‌ام. اما صورت مسئله عوض شده. حالا مي‌خواهم معناي «سرت به آخور خودت باشه» را بفهم. اسبها را در اصطبل و الاغها را در كاروانسرا ديده‌ام. همگي سرشان به آخور خودشان بوده. هيچكدام كاري به كار بقيه نداشته‌اند. هر كدام كاه يا جوي خودشان را مي‌خورده‌اند. خب كه چي؟ اين چه ربطي به نان سنگك و ديزي آبگوشت دارد؟ خرده خرده از ناني كه در دست دارم مي‌خورم و فكر مي‌كنم. هر چه بيشتر به مغزم فشار مي‌آورم، كمتر مي‌فهم. سر كوچه چشمم به هندوانه فروش دوره گرد مي‌افتد. خورجين هندوانه‌ها را پياده كرده و در سايه ديوار دراز كشيده. افسار الاغش را با زنجير به تير چوبي چراغ برق بسته. به الاغ نگاه مي‌كنم. مثل اينكه اولين بار است چنين حيواني مي‌بينم. خاكستري رنگ و لاغر است. پشت كمر و گردن و كنار دمش، پر از لكه‌هاي سفيدي است كه زماني جاي زخم بوده. مدام پوستش را مي‌لرزاند و با حركت دم و گوشها و تكان گردن، مگسها را از خودش دور مي‌كند. مگسهاي سمجي كه چرخي كوتاه مي‌زنند و دوباره سر جاي اولشان مي‌نشينند. الاغ زير تيغ آفتاب ايستاده و تكان نمي‌خورد. چند پوسته هندوانه خاك آلود جلويش بر زمين افتاده. به چشمهاي خالي و بي‌حالتش نگاه مي‌كنم. معلوم نيست به چه فكر مي‌كند. گرمش است، سردش است، گرسنه است، سير است، تشنه است، خسته است، خوشحال است ، عصباني است، غمگين است. هيچ. همانطور ايستاده و مرا مي‌پايد. لحظه‌اي بعد بادي به دماغ مي‌اندازد و فرت و فرتي مي‌كند. بعد يك مرتبه روي زمين ولو مي‌شود و شروع مي‌كند به خر غلت زدن و گرد و خاك بلند كردن. خنده‌ام مي‌گيرد. به نظرم مي‌رسد او هم دارد به آهنگ بانو ناشناس مي‌رقصد. اما به سرعت خنده‌ام را فرو مي‌خورم. مگر نه اينكه در جواب نگاه پدر مهران گفته‌ام كه من هم طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت هستم و مگر نه اينكه هركه طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت باشد، سرش به آخور خودش است. پس در اينصورت با اين حيوان چندان فرقي ندارم. به قول خانم جون «نه فقط قباي زيباست لباس آدميت»

همانشب نشسته‌ايم و شام مي‌خوريم. در خانه را مي‌زنند. از كوتاه و بلندي ضربه‌ها و تعداد كوبه‌ها مي‌فهمم دايي‌ام است. خوشحال از جايم مي‌پرم و مي‌دوم. ده روزي هست او را نديده‌ام. در را باز مي‌كنم. با اين كه چراغ سر در خانه را روشن كرده‌ام، اول او را نمي‌شناسم. كلاه خود آهني سبز رنگي به سرش است. فانوسقه‌اي به كمر بسته و براي اولين بار پاچه‌هاي شلوارش را روي چكمه‌ها گتر كرده. قيافه‌اش هم عوض شده. سياه سوخته و لاغر و خسته است. به قول خودش مثل قنديل غم، ميان لنگه در آويزان شده. هيجان زده سلام مي‌كنم. دستي به سرم مي‌كشد و وارد مي‌شود. خانم جون كه او را مي‌بيند، با مشت مي‌كوبد روي سينه خودش. اين كار دو معني دارد، معني اولش اين است كه «قربونت برم» و معني دومش اين است كه «خاك بر سرم، چرا اين ريختي شدي؟» دايي‌ام سلام مي‌‌كند و آرام و سنگين در گوشه تخت مي‌نشيند. طوري مي‌نشيند انگار باري بر دوش دارد. خانم جون تر و فرز يك چاي دبش مي‌ريزد و به دستش مي‌دهد. دايي چاي را مي‌گيرد و به نقطه‌اي خيره مي‌شود. همه شام را فراموش كرده‌اند و در سكوت به او نگاه مي‌كنند. اما من و برادرم به چيز ديگري نگاه مي‌كنيم. فانوسقه اي كه به كمر بسته، هر دوتايمان را جادو كرده. فانوسقه سبز رنگ و از جنس برزنت است. دور تا دورش پر از سوراخهايي است كه مثل سوراخ كمربند منگنه شده. يك طرف فانوسقه جلد سرنيزه‌اش آويزان است و طرف ديگر قمقمه‌اش. جلد سر نيزه بلند و سياه است اما بعضي وقتها بنفش به نظر مي‌‌رسد. جلد قمقمه سبز رنگ و برزنتي است. در سياهي دارد كه زنجيري به بالاي آن وصل شده. خانم جون با اشارات چشم و ابرو چيزي مي‌گويد. خاله‌ام به سرعت مي‌رود و با حوله‌اي سفيد و يك صابون عطري برمي‌گردد. دايي‌ام حوله و صابون را مي‌گيرد و مي‌رود سر حوض. فانوسقه را كه باز مي‌كند و كنار درخت نسترن بر زمين مي‌گذارد، بند دل من پاره مي‌شود. نگاهي به برادرم مي‌اندازم. مي‌بينم او هم مرا نگاه مي‌كند. هر دو تايمان مي‌دانيم كه بايد دندان روي جگر گذاشت و كمي صبر كرد. خاله‌ام با آفتابه آب روي دست دايي‌ام مي‌ريزد. سر و صورتش را كه خشك مي‌كند و مي‌نشيند، كمي تر و تازه شده. خانم جون يك لقمه نان و پنير و سبزي مي‌گيرد و به دستش مي‌دهد. لقمه را كه مي‌خورد همه جان مي‌گيرند و صحبت‌ها شروع مي‌شود. ميگويد چند روز اول را توي پادگان به حالت آماده باش بوده‌اند. بعد هم هر روز يكجاي تهران نگهباني داده‌اند. امروز صبح گروهانشان را آورده‌اند آخر اسكندري جلوي بيمارستان هزار تختخوابي كه نگهباني بدهند. به هزار زحمت از سر گروهبانشان نيم ساعت مرخصي گرفته تا سري به خانه بزند. باز سكوت مي‌كند و به نقطه‌اي خيره مي‌شود. بعد راجع به روز بيست و هشتم مرداد حرف مي‌زند. مي‌گويد او و رفيقش تيرهايشان را هوايي خالي مي‌كرده‌اند، اما بعضي از نقلعلي‌ها حاليشان نبوده و مردم را لت و پار مي‌كرده‌اند. از مغزهاي پاشيده شده به ديوار مي‌گويد و از خون‌هاي خشك شده بر زمين. از مردي كه دستش از مچ قطع شده بوده و با دست ديگرش آن را گرفته بوده و مي‌دويده. خانم جون باز چشم و ابرو مي‌آيد و لب گزه مي‌رود. يعني اين حرف‌ها را جلوي بچه‌ها نزن. من و برادرم نشان مي‌دهيم كه بچه‌هاي باادبي هستيم. آهسته از جمع بزرگ‌ترها دور مي‌شويم و به آن سر حياط مي‌رويم. جايي كه دايي‌ام فانوسقه را بر زمين گذاشته. دو نفري برش مي‌داريم كه سر و صدايي نكند. نگاهي به آن طرف حوض مي‌اندازيم. همه چيز آرام است. مثل مار مي‌خزيم و به طرف پله‌هاي پشت‌بام مي‌رويم. اولين دعوايمان را در راه پله مي‌كنيم و دومي را زير خرپشته. با سومين دعوا برادرم كوتاه مي‌آيد و مي‌گذارد من اول فانوسقه را ببندم. دست راستم را مي‌گذارم روي جلد سرنيزه و دست چپم را روي قمقمه. يك مرتبه مي‌شوم كلانتر شهر «داج سيتي». وسط خيابان شهر ايستاده‌ام و منتظر رئيس دزدها هستم. رئيس دزدها حمام و سلماني‌اش را كرده و قرار است از كافه در بيايد. مردي كه پيش‌بند چرمي پوشيده ليوان دسته‌دار بلندي را روي پيشخوان دراز و ليزي به طرف او سر مي‌دهد. رئيس دزدها ليوان را يك نفس سر مي‌كشد. زني را كه كنارش ايستاده پس مي‌زند و بيرون مي‌آيد. هنوز دستش را به طرف هفت‌تيرش نبرده كه كلكش را مي‌كنم. چند بار پلك مي‌زنم. مي‌شوم خلبان يك هواپيماي ملخ‌دار دو باله. يك دستم به فرمان است و يك دستم به مسلسل. عين قرقي بالا و پايين مي‌روم و هواپيماهاي دشمن را مي‌زنم. يك مرتبه از دم هواپيمايم دود سياهي بلند مي‌شود. از هواپيما مي‌پرم بيرون و با چتر نجات پايين مي‌آيم. وسط زمين و هوا مي‌شوم تارزان. نعره‌اي مي زنم تا فيلها را خبر كنم. ميان درختها بند بازي مي‌كنم و روي شاخه كلفتي مي‌ايستم. خنجرم را ميان دندانهايم مي گيرم و براي كشتن سوسمارها ميان آبش شيرجه مي‌زنم. در يك چشم به هم زدن همه را ناكار مي‌كنم و نعره ديگري مي‌كشم.

صداي خانم جون مرا به خود مي‌آورد. زود از لبه‌ي بام سرك مي‌كشم ببينم چه خبر است. خودشان با خودشانند. هنوز كسي متوجه ما نشده. دايي‌ام دارد حرف مي‌زند. مثل بادبادكي كه در باد كله بزند، مدام سرش روي شانه‌ي چپ و راستش خم مي‌شود. از آن بالا به نظرم مي‌رسد كه كار بدي كرده و حالا دارد التماس مي‌كند كه او را ببخشند، يا اينكه مي‌گويد تقصير او نيست. شايد هم از چيزهايي كه در اين چند روز ديده سرش سنگين شده و نمي‌تواند آن را صاف روي گردنش نگاه دارد. بعد به گريه مي‌افتد. در خودش قوز مي‌كند و شانه‌هايش تكان مي‌خورند. بقيه هم به گريه مي‌افتند. مثل اينكه جيرجيرك‌ها هم ناراحت شده‌اند، چون آن‌ها هم يك مرتبه صدايشان قطع مي‌شود. نگاهي تعجب‌زده با برادرم رد و بدل مي‌كنيم. خانم جون چند سرفه مي‌كند و گوشه‌ي چارقد را به چشم‌هايش مي‌كشد. سماور را تكاني مي‌دهد و فوتي توي تنوره‌ي آن مي‌كند. ذرات خاكستر به هوا بلند مي‌شوند. چاي ديگري جلوي دايي‌ام مي‌گذارد و مي‌گويد: «مرد گنده خوب نيست گريه كنه، يادت بياد پارسال تو سينما، نزديك بود چه بلايي سر تو و اون طفل معصوم بيارن، بهتره كاسه از آش داغ‌تر نشي، از عهد جان و بن جان گفته‌ن چيزي كه عوض داره گله نداره.» اين حرف خانم جون مثل آبي كه روي آتش بريزند، دايي‌ام را آرام مي‌كند. گريه‌اش كم‌كم تمام مي‌شود. چند بار بيني‌اش را بالا مي‌كشد و با آستين چشم‌هايش را پاك مي‌كند. منظور خانم جون از طفل معصوم منم و سينماي پارسال يعني سينما ديانا كه سبيلوها نزديك بود با چاقو دايي‌ام را ناكار كنند. چيزي كه نمي‌فهمم اين است كه سينماي پارسال و چاقوكشي سبيلوها چه ربطي به گريه‌كردن دايي‌ام دارد. شايد كساني كه مغزهايشان به ديوار پاشيده و خون‌هايشان بر زمين خشكيده، همان سبيلوها بوده‌اند. در اين صورت كه دايي‌ام نبايد برايشان گريه كند. آنها كه در سينما ديانا داشتند او را مي‌كشتند. چه چيزي كه عوض داره گله نداره؟ اصلا چيزي كه عوض داره گله نداره، يعني چه؟ برادرم با سقلمه‌اي حالي‌ام مي‌كند كه نوبت او نزديك است. با يك جست مي‌روم توي پشه بند. مي‌شوم هِنساي عرب. شنلي بر دوش دارم و شمشير كجي به كمر. سوار بر اسب سفيدي وسط بيابان مي‌تازم. از دور، در كنار چند درخت نخل، خيمه‌اي بزرگ به چشم مي‌خورد. نزديك كه مي‌شوم مي‌بينم اشتباه كرده‌ام. از خيمه و نخل خبري نيست. نگاهي به اطراف مي‌اندازم. تا چشم كار مي‌كند شنزار است. تشنه‌ام شده است. دست مي‌برم به قمقمه. مي‌خواهم از فانوسقه جدايش كنم. نمي‌شود. فانوسقه را از كمرم باز مي‌كنم. در قمقمه به راحتي چند بار مي‌پيچد و باز مي‌شود. قمقمه را مي‌گذارم به دهانم و يك ضرب چند قلپ گنده مي‌خورم. قلپ آخري هنوز پايين نرفته كه مي‌فهمم يك جاي كار عيب دارد. يك مرتبه نفس در سينه‌ام گره مي‌خورد و بالا نمي‌آيد. آبي كه خورده‌ام از دهان و حلق گرفته تا گلويم را مي‌سوزاند و پايين مي‌رود. با چشمان از حدقه درآمده و دهان باز دارم به برادرم نگاه مي‌كنم كه با چشمان از حدقه درآمده و دهان باز دارد به من نگاه مي‌كند. حتما قيافه‌ام خيلي ترسناك شده. بالاخره با صدايي شبيه به عرعر خر نفسي تازه مي‌كنم. هنوز درست نمي‌دانم چه بلايي سرم آمده. فقط به شدت ترسيده‌ام و مي‌دانم بايد خودم را به خانم جون برسانم. اينقدر هول هولكي از پشه بند خارج مي‌شوم كه ريسمان‌ها چهار طرفش پاره مي‌شود و پايين مي‌افتد. برادرم كه حواسش جمع‌تر از من است، خودش را زودتر به بزرگ‌ترها مي‌رساند و فريادزنان خبر مي‌دهد كه من از قمقمه «آبچاله» خورده‌ام. آبچاله اسمي است كه خانم جون به مشروبات الكلي داده. در خانه‌ي ما اينجور چيزها فقط يك اسم دارند: «آبچاله». جلوي تخت كه مي‌رسم همه‌ي بزرگترها ايستاده‌اند و با نگراني و كنجكاوي به من نگاه مي‌كنند. دست خانم جون را مي‌گيرم و سكسكه كنان به گريه مي‌افتم. به غير از دايي‌ام هيچ كس نمي‌داند موضوع از چه قرار است. فانوسقه را از دستم مي‌قاپد و در قمقمه را به سرعت مي‌بندد. خانم جون چند بار دهانم را بو مي‌كشد، بعد ناباورانه به دايي‌ام خيره مي‌شود. مي‌دانم الان كاري مي‌كند كارستان. دايي‌ام من‌من كنان مي‌گويد كه جناب سروان‌شان هر روز صبح يك حلب آبچاله مي‌آورد و قمقمه‌ي تمام افراد گروهان را به زور پر مي‌كند. همه بايد سهم‌شان را بگيرند وگرنه برايشان بد مي‌شود. خانم جون ديگر حتا نگاهش هم نمي‌كند. دست مرا مي‌گيرد مي‌آورد سر چاهك حوض. اول پس گردنم را مي‌گيرد و سرم را مي‌كند زير آب. بعد بي‌هوا تا بند سوم انگشتش را مي‌كند توي حلقم. عقم مي‌نشيند و دلم مالش مي‌رود ولي چيزي برنمي‌گردانم. حالا گريه‌ام تبديل به زوزه شده. مي‌خواهد باز هم انگشت بزند كه نمي‌گذارم. يكي دو تا مي‌زند پس كله‌ام و مي‌گويد خودم انگشت بزنم. عوض اينكه انگشت بزنم زور مي‌زنم و تلنگم در مي‌رود. خجالت‌زده سرم را بالا مي‌آورم ببينم كسي متوجه شده يا نه. مي‌بينم همه دوقلو شده‌اند و كجكي ايستاده‌اند. ديوارها و تمام خانه همه كج هستند. اصلا همه چيز كج است. عجيب‌تر از همه حوض است. با اينكه كج شده آبش نمي‌ريزد. مي‌خواهم از اين حالت عجيب و غريب حوض سر دربياورم. سعي مي‌كنم به آن خيره نگاه كنم. هي از ديدم در مي‌رود. بلند مي‌شوم بايستم. مثل خرچنگ قيقاج مي‌روم و تلوتلو مي‌خورم. رفتارم همه را ترسانده. حتما مست شده‌ام. خانم جون با دو دست محكم مي‌زند به صورتش و لپ‌هايش را مي‌كند. يكي دو بار مست‌ها را ديده‌ام كه شب‌هاي دير وقت تلوتلو مي‌خورده‌اند و آواز كوچه باغي مي‌خوانده‌اند. يك مرتبه هوس آواز خواندن به سرم مي‌زند. شش دانگ صدايم را ول مي‌كنم و مي‌خوانم: «نام من شبنمه، عمر من يكدمه، در اين دنيا مست و رسوا مست و رسوا.» خاله‌ام از خنده چنان ريسه مي‌رود كه پره‌هاي دماغش به لرزه مي‌افتند. خانم جون تشري به او مي‌زند و با حالت آدم‌هاي آب از سر گذشته وا مي‌رود. قلبم تند مي‌زند. از گونه‌هايم آتش مي‌بارد. بر پيشانيم عرق نشسته و مثل يك پر احساس سبكي مي‌كنم. از خنده‌ي خاله‌ام شير شده‌ام. حس مي‌كنم همه را در مشت دارم و هر كاري از من برمي‌آيد. شروع مي‌كنم دور حوض ورجه ورجه كنان دويدن. دايي‌ام ناپديد شده. حتما هوا را پس ديده و زده به چاك. مادرم كه تا حالا يك گوشه ايستاده بوده و ناخن‌هايش را مي‌جويده مي‌گويد ببرندم دكتر. خانم جون مرا مي‌گيرد و كشان كشان مي‌آورد زير نور چراغ. خوب نگاهم مي‌كند. از بقيه مي‌خواهد مرا محكم نگاه دارند. دست از تلاش برمي‌دارم و طاقباز مي‌خوابم. دنيا دور سرم مي‌چرخد. خانم جون با يك كاسه‌ي كعب‌دار مسي، نصفه هندوانه‌اي سرخ رنگ و تكه‌اي پارچه‌ي ململ سفيد ظاهر مي‌شود. جنگي هندوانه را آبتراش مي‌كند و مي‌ريزد توي پارچه ململ. بعد پارچه را در كاسه كعب‌دار مي‌پيچاند و آب هندوانه را مي‌گيرد جلوي دهانم. نيم‌خيز مي‌شوم و شروع مي‌كنم به خوردن. صداي قورت قورت پايين رفتن آب هندوانه در گوش‌هايم مي‌پيچد. نفسي تازه مي‌كنم و دوباره مشغول مي‌شوم. ته كاسه را كه بالا مي‌آورم حس مي‌كنم حالم كمي بهتر شده. خانم جون باز به دقت نگاهم مي‌كند. انگار انتظار داشته اثر آب هندوانه همان لحظه ظاهر شود. لبخندي مي‌زنم تا خيالش راحت شود كه حالم خوب است. اما حالم خوب نيست. آسمان را كه نگاه مي‌كنم ستاره‌ها به راه مي‌افتند و مي‌چرخند. چشم‌هايم را كه مي‌بندم خودم به راه مي‌افتم و مي‌چرخم. خانم جون بار ديگر با كاسه‌ي كعب‌دار مسي پيدايش مي‌شود. كاسه تا يك بند انگشت پايين‌تر از لبه‌اش پر از آب هندوانه است. چند قلپ كه مي‌خورم ديگر پايين نمي‌رود. چند حبه قند مي‌اندازد تويش تا راضي‌ام كند. اما اگر يك كله قند هم بياندازد، ميلي به خوردن ندارم. از لب‌هاي به هم فشرده و ابروهاي گره خورده‌اش مي‌فهمم كه پيله كرده و تا آبچاله را بالا نياورم ول كن معامله نيست. پته‌هاي چارقدش را مي‌اندازد روي شانه‌هايش. كنارم مي‌نشيند و زانويش را مي‌گذارد پشتم. دستش را دور گردنم حلقه مي‌كند و چانه‌ام را مي‌گيرد. دست‌ها و پاهايم را هم ديگران مي‌گيرند. لب كاسه را به لب‌هايم فشار مي‌دهد. دهانم را آنچنان بسته‌ام كه باز كردنش عرضه مي‌خواهد. خانم جون اشاره‌اي به مادرم مي‌كند. مادرم بيني‌ام را مي‌گيرد. اين يك چشمه را ديگر نخوانده بودم. راه نفس كشيدنم بند مي‌آيد و چاره‌اي ندارم جز اينكه دهانم را باز كنم. باز كردن دهان همان و بلعيدن آبشاري از آب هندوانه همان. آنچنان دست و پاهايي مي‌زنم كه همه به تلاطم افتاده‌اند. بالاخره خودم را آزاد مي‌كنم و مثل مرغ سركنده مي‌دوم. لحظاتي بعد وقتي ميان آب بالا و پايين مي‌روم مي‌فهمم افتاده‌ام توي حوض. دو سه قلپ آب نطلبيده مي‌خورم تا خانم جون دستم را مي‌گيرد و مي‌كشدم بيرون. همانجا توي باغچه كنار حوض حالم به هم مي‌خورد و آبچاله و آب هندوانه و آب حوض را برمي‌گردانم.

نيم ساعتي گذشته. مرا آب كشيده‌اند و لباس پوشانيده‌اند. گريه‌ام بند آمده، اما از بسكه فرياد كشيده‌ام صدايم كلفت شده و سينه‌ام خس خس مي‌كند. قرار است امشب بالاپشت‌بام نخوابم. در اطاق دو دري برايم رختخوابي انداخته‌اند. رختخوابها بفهمي نفهمي بوي نفتالين مي‌دهد. بعد از بوي بنزين، از بوي نفالين خوشم مي‌آيد. حالم خوب است و اصلاً سنگيني بدنم را حس نمي‌كنم. مثل سابو در فيلم دزد بغداد روي قاليچه‌ي حضرت سليمان نشسته‌ام. خواب كم‌كم به سراغم آمده و پلكهايم سنگين مي شود. اتاق تاريك روشن است. رختخوابها كه در گوشه‌اي روي هم چيده شده‌اند، معبد بزرگي به نظرم مي‌رسد كه متكاها ستون‌هاي آن هستند. نقش و نگارهاي روي پرده قلمكار مدام تكان مي‌خورند و شكلهاي عجيب و غريبي درست مي‌كنند. گچ بري طاقچه و حفره بخاري زير آن صورت ديوي است كه دهان چهار گوشش را باز كرده. لامپاهاي لاله‌دار دو طرف تاقچه هم شاخ‌هاي او هستند. اينقدر ساكت است كه صداي تيك‌تاك ساعت ديواري را، ميان صداي جيرجيرك‌ها، به خوبي مي‌شنوم. به وزنه‌هايش نگاه مي‌كنم كه مثل دو ميوه‌ي كاج، از زنجيري آويزانند. ساعت خش‌خشي مي‌كند و آماده‌ي اعلام وقت مي‌شود. چشم به دريچه‌ي بالايش مي‌دوزم. بلافاصله پرنده‌ي كوچكي درمي‌آيد، دوازده بار جيك جيك مي‌كند و ناپديد مي‌شود. خانم جون بدون اين كه چراع اتاق را روشن كند وارد مي‌شود و كنارم مي‌نشيند. با بادبزن نمدارش كمي بادم مي زند. يك مرتبه ياد حرفهايي مي افتم كه سر شب به دايي‌ام زده بود. مي‌خواهم از او بپرسم چرا دايي‌ام گريه مي‌كرد. دلش براي سبيلوها مي‌سوخت؟ آنها كه پارسال جلوي چشم خودم او را زدند و برايش چاقو كشيدند. نكند همانطور كه سبيلوها نزديك بود دايي‌ام را بكشند، حالا هم كسان ديگر آنها را كشته بودند. نكند تمام كساني كه مغزشان به ديوار پاشيده شده بود و خونشان بر زمين خشكيده بوده سبيلوها بوده‌اند. نكند همان بلايي كه در سينما ديانا سر ما آورده بودند طرفداران شاه حالا سر خودشان آورده‌اند. جواب تمام اين سوالات يك چيز است. اينكه بدانم «چيزي كه عوض داره گله نداره» يعني چه. مي‌پرسم «خانم جون، چيزي كه عوض داره گله نداره يعني چه؟» با دستهاي زبر و مهربانش پيشاني‌ام را نوازش مي‌كند و مي‌گويد: «هيچي ننه، بگير بخواب». ملحفه رويم را مرتب مي‌كند و بلند مي‌شود كه برود، اما ميان دو لنگه در مي‌ايستد. چراغ راهرو روشن است و نور از پشت به او مي‌تابد. فقط خط دور هيكل چاق و كوتاهش را مي‌بينم. مي‌گويد: «چيزي كه عوض داره گله نداره يعني اينكه …» چند لحظه صبر مي‌كند. مثل اينكه دارد دنبال كلماتي مي‌گردد كه من بتوانم بفهم. بالاخره كلمات را پيدا مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «يعني اينكه، چيزي كه عوض داره گله نداره.» يكي دو بار سرش را تكان مي‌دهد. يعني اينكه خوب توضيحي داده. بعد راه مي‌افتد و آسوده خاطر مي‌رود تا در اتاق روبرويي بخوابد. در اين آخرين لحظات خواب و بيداري يك مرتبه كشف مي‌كنم كه معني ضرب‌المثل خانم جون را خوب فهميده‌‌ام. بله، خيلي ساده است. چطور تا حالا متوجه نشده بوده‌ام. «چيزي كه عوض داره گله نداره، يعني اينكه: چيزي كه عوض داره گله نداره».