| پیر مرگ | رسول آباديان |

حسین مرتضاییان آبکنار، امیرحسین رسایل، رسول آبادیان، اسد امرایی، حسن محمودی

رسول آبادیان

یک روز در میان بهت همه ی اهالی خانه گفته بود:«این کتاب را که تمام کنم می میرم» وبه عادت همیشه چای سرد عصرانه را سر کشیده بود و شروع کرده بود به خواندن. 
کتاب از آن کتاب های قطور نبود که همیشه لاجرعه می خواندشان و هیچ کس نمی دانست کجا پنهانشان می کند،از صبح که همه دیده بودندش بر عکس همیشه سر جایش یعنی زیر درخت انجیر نبود. 
فرو رفته در صندلی رنگ و رو رفته ای که هیچ کس تاریخ ورودش را به خانه نمی دانست درست وسط حیاط نشسته بود و کتاب کم حجمی را با ولع مطالعه می کرد. 
دیگر کنجکاوی در این مورد که مثلا او با کتاب هایی که می خواند چه می کند و چطور در هر ساعت از روز بدون آن که از کسی کمک بخواهد با صندلی اش در یک نقطه از خانه دیده می شود مسئله ای کهنه بود و تلاش برای بیشتر فهمیدن نتیجه ای نداشت. 
اهالی خانه این بار باورش کرده بودند،با آن شوری که او در خواندن کتاب داشت ملکه مرگ در یک قدمی اش پرسه می زد پس به فکر چاره افتادند و هر بار به بهانه ای کتاب را از او می گرفتند و کاغذ چرکمرده ی لای صفحات را که نشان دهنده میزان خوانده شدن کتاب بود به چند صفحه ی قبل منتقل می کردند. 
در باور اهل خانه پیرمرد دیگر رفتنی بود،هفته ها گذشت و صفحات خوانده شدند و تکرار شدند بدون آن که او به این بازی مکرر پی ببرد. 
بی دردسر ترین آدم روی زمین حالا وضعیتی نگران کننده داشت و همه چهارچشمی مواظب بودند که کتابش را تا آخر نخواند،بر گرداندن صفحات کتاب به عقب حالا دیگر به یکی از وظایف روزانه تبدیل شده بود و همه در یک تصمیم ناگهانی به شیفت بندی شدنش رای دادند و این کار تا لحظه ی ورود شبانه ی پیرمرد به رختخواب ادامه پیدا می کرد. 
سال ها بود که هر شب سر ساعت به رختخواب می رفت و سر ساعت همراه دیگر اعضای خانه بیدار می شد و بعد از یک دوش آب سرد همه ی کارهای شخصی اش را انجام می داد و روی صندلی آرام می گرفت و مطالعه می کرد.کتاب هایی که می خواند شکل و شمایل کتاب های روز را داشتند اما این که او آن ها را از کجا می آورد دیگر سوالی پیش پا افتاده بود که همه از صرافت اش افتاده بودند. 

اوهمیشه یک کتاب بیشتر نداشت ،کتابی که در لحظه مشغول خواندنش بود وانگار پس از خوانده شدن پرواز می کرد و می رفت و یکی دیگر پرواز کنان می آمد و جایگزین اش می شد. 
کتاب کوچکی که قرار بود پایان اش مرگ باشد یک کتاب معمولی بود که حالا مثل یک پرنده اسیر شده بود ،پرنده ای که هر بار بال و پر تازه اش قیچی می شد و باید در انتظار رشد دوباره شان می ماند. 
همه چیز پیش از آن که فکرش را می کردند به حالت عادی برگشت چون خواندن کتاب دیگر تمامی نداشت و همه با یک حس وظیفه شناسی کامل کارشان را انجام می دادند. 
ماه ها گذشت و پیرمرد فقط چند صفحه را می خواند و بازمی خواند تا این که دلهره ای عمیق در یک لحظه تمام خانه را به سکوتی معنا دار کشاند.می شد تمام شدن کتاب را تا ابد به تعویق انداخت اما با فرسودگی های روز افزون اش باید چه می کردند؟ کتاب به گونه ای دیگر داشت تمام می شد و پیرمرد بهت زده به کتاب های عجیبی نگاه می کرد که دیگران او را به خواندن آن ها تشویق می کردند وباز کتاب خودش را که از شدت دست به دست شدن به شکل کتاب های عهد عتیق در آمده بود می خواند و می خواند. 
چند هفته بعد با آن کتاب معمولی مانند یک شیئ مقدس رفتار می شد، آن قدر کهنه شده بود که با هر باردست به دست شدن بخشی از آن پودر می شد. کلمات اش دیگر مفهوم نبودند و دیگربه جز لکه های سیاه به هم پیوسته چیزی دیده نمی شد و پیرمرد هم مثل همیشه به لکه ها خیره می ماند بدون آن که شکایتی از نا مفهومی کلمات داشته باشد. 
در حرکات اوهیچ انتظاری برای مرگ دیده نمی شد و نظم روزانه اش دست نخورده بود اما دلهره های نزدیکی حس مرگ به دل اهالی خانه چنگ می انداخت،کتاب روز به روز فرسوده تر می شد و گفته ی پیرمرد هر روز پژواک گسترده ای پیدا می کرد. 
کار کتاب به جایی رسید که دیگر نمی شد آن را در دست گرفت.شیرازه اش از هم پاشیده بود و صفحات ترد و شکننده اش با هر بار دست به دست شدن دود هوا می شدند. 
چند هفته بعد از کتاب چیزی به جز ذراتی ریز باقی نمانده بود .ذراتی که بیشتر از یک کف دست جا نمی گرفتند. 
وظایف روزانه به نحو احسن انجام شد و پیرمرد درست مثل همیشه کارهای شخصی اش را انجام داد و روی صندلی اش نشست ، آخرین ذرات کتاب را میان دستان او خالی کردند و پیرمرد هم شروع کرد به خواندن انگار که کتاب برای او همان کتاب روز اول بود. 
اهالی نگران خانه به دور پیرمرد حلقه زدند و او با هر بار ورق زدن بخشی از ذرات کتاب را در هوا منتشر می کرد و چشمانی نگران که به دست های او خیره شده بودند تا لحظه ی آخر ناپدید شدن کتاب را دیدند. 
حلقه را تنگ تر کردند.پیرمرد خیره به کف دست های خود نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه کرد. 

| This is my land، شـهری كـه آمـد و رفـت | مريم رييس دانا |





هان اي دل عبرت بين از ديده عبر كن هان ايوان مدائن را آيينه عبرت دان


شهري كه آمد و رفت , آبادان است . انگار كه اصلا َ نبود و امروز بودنش برابر با هيچ است . عروس خاورميانه , گل سرسبد شهرهاي خليج , و حالا ؟
در لبنان هم جنگ بود . اكنون هنوز زيباست ! لبنان يا فينيقيه . تمدن بين النهرين , تمدن بين رودهاي دجله و فرات , تمدن هاي آشور و بابل , تيسفون و بغداد , كاخ هاي ساساني .
شهرهاي بسياري در طول تاريخ آمدند و رفتند و در گذر زمان و جنگ ها فقط نامي از آن ها در كتاب هاي تاريخ باقي مانده است .
آخ از اين جنگ , مرگ بر اين جنگ , اين ملعون ويرانگر كه همه چيز را حذف مي كند , از باشتين تا آبادان را .
اين جنگ كه هميشه توسط شريرترين افراد به وجود مي آيد و توسط شريف ترين انسان ها اجرا مي شود , همينگوي مي گويد .
آبادان را نمي توان در جغرافياي ايران كهن پيدا كرد و حالا , آشور و تيسفون و سومر و حيره كجا هستند ؟ آبادان در سرزمين ايلاميان , دشت خوزستان و سواحل خليج فارس . ايلاميان از اقوام كهن ايراني , اقوام آسياني قبل از آريايي ها .
آبادان , شهري كه پالايشگاه آن 23 برابر پالايشگاه پايتخت بود و هست ! شهري كه جديدترين و مهم ترين فيلم هاي تاريخ سينماي جهان را همزمان با اروپا و آمريكا , به زبان اصلي نمايش مي داد . آبادان شهر بريم وبوارده , منطقه ي انگليسي ساز , خانه هاي ويلايي با شيرواني هاي زيبا و بلوارهاي سرسبز . آبادان با تيم تاج اش , با باشگاه هاي مقام اول بوكس و سينما ركس اش .

آبادان , شهر كودكي ام , دوستت دارم . سال 58 , سال جنگ كه از تو خداحافظي كردم , ديگر ترا نديدم , شط ترا , اروند رود ترا ديگر نديدم , بهمنشير سيلابي , كارون زيبايت را نديدم . كارون , آن وعده گاه هزاران عشاق , كارون , همان جايي كه دل خستگان از زندگي خود را در آن خلاص مي كردند .
آبادان شهر نيروي دريايي با آن افسران بلند قامت و ملوان هايش , با آن لباس هاي سفيد و آبي زيبايشان .
زادگاه من كجاست ؟ آبادان يا تهران . مگر نه اين است كه من هزاران ياد از تو دارم ؟ دوراس چه حرف درستي مي زند : زادگاه آدمي همان جاست كه از آن ياد و خاطره دارد .
تاريخ شاهد آمدن و رفتن زنان و مردان و شهرهايي است كه با يكديگر مبارزه كرده اند , مبارزه هايي بسيار سخت و طولاني . نبرد همواره با پيروزي يك گروه يا طبقه به پايان مي رسد , نبرد انسان با انسان .
از كجا و از چه وقت , انسان دشمن خود شد و به خويش نيش زد , از چه وقت ؟
بزرگ ترين درسي كه تاريخ به همه داده , اين است كه هيچ كس از تاريخ درس نمي گيرد .
اي تاريخ در كجا پنهان شده اي ؟ جوابم بده . رو پنهان نكن , گم نشو . مي گويي كه بي حافظه اي و بي تاريخ , كه جنگ هميشه خواهد بود , ملتي عليه ملت ديگر , بي اين كه بدانند مي جنگند و خودشان را در خاك , و شهرها شان را با خاك يكي مي كنند ؟
اي تاريخ بي تاريخ , حالا كه تصميم گرفته اي مدام تكرار شوي , ما هم تكرار مي كنيم , رو به روي تو مي ايستيم و تكرار مي كنيم , تلاش را و مبارزه را .
آبادان من ترا مي بينم با كشتي هاي بزرگ غول پيكر و بلم هاي كوچك نازكت , من ترا مي بينم با مسافرانت كه از همه جاي ايران و به ديدن تو آمده بودند , من اسكله ي دوازده و بازار كويتي ها و احمدآباد ترا مي بينم , اي عروس بي بخت وطنم . آن همه صفا و زيبايي شهر و مردمانت چه شد ؟ ترا اگر ببينم نخل هاي بي سرت را به آغوش مي گيرم , به خاك سرخ پرخونت بوسه مي زنم . آن همه خون كه براي تو جاري شد ؟ !
عطش نمي نشاند اين خاك از خون . ضحاك دارد اين خاك . كاوه ضحاك را در خاك كرد تا طمع مغز جوانان نكند , ندانست كه ضحاك در گور زنده مي ماند و اين بار خون مردمان مي نوشد .
آبادان عشق من , روزگاري نه خيلي دور , شهر نفت بودي با آن پالايشگاه غول پيكرت .
هيروشيما عشق من , جنگ هنوز پايان نگرفته , تازه شروع شده , تيك تاك زمان در كاخ سفيد انتظار جنگي ديگر است در آن سوي دجله و فرات , در آن سوي آبادان , همان سويي كه آن ديگران كم تر از بيست سال پيش آبادان ما را ناآباد كردند .
آبادان شهر بي دفاع , آن روزگار نه خيلي دور آن ديگران آمده بودند تا قادسيه را تكرار كنند . دور باد دور . جوانان , آن سلحشوران سپهسالار , آن زنان و مردان عاشق , به خاك تشنه ات خون دادند تا بماني , اي خاك به من جواب بده خون تا كي ؟ چه رازي است ميان خاك و خون ؟ چه رازي است ميان مرگ و ميهن ؟
رم شهر بي دفاع , به ياد داري جنگ دوم جهاني , جنگ هاي عهد باستان را ؟‌ هخامنشيان اشكانيان ساسانيان يونانيان , اقوام هلني و آريايي , آن روزگاران دور را به ياد آور , گاهي پيروز بودي , گاهي مغلوب , فكر كن به روزي كه ستمگر شده بودي و مبارزان ليبي را ظالمانه مي كشتي ! چيستند اين حكومت ها كه نمي توانند عاشق شوند , عاشق خاك , عاشق زمين در هر كجا ؟!
تكه زميني بود آبادان , مهاجران آن را ساختند , صنعتي شد , پررونق و آباد شد . با آن شرجي و گرما و آفتاب داغ , شهر كولر گازي شد . خطه ي گرماست آن جا , گرماي لخت , از گرماي تنيده به لباس مدام آدم خيس عرق مي شود . چيزي نامحسوس در فضا نفس را مي گيرد , چيزي طاقت فرسا . آبادان تو هنوز بادهاي داغ تابستان و سوزهاي سرد اول صبح زمستان را داري .
چرا وقتي حالا به تو فكر مي كنم دردم مي گيرد ؟ مقايسه در حافظه و خاطرات . وقتي به تو فكر مي كنم درواقع به تو فكر نمي كنم به چيز ديگر ي مي انديشم , به آن وقت كه آباد بودي .

دخترك ده ساله اي , شاگرد اول , سوار دوچرخه اي , هديه ي پدر , در هواي دم كرده ي تابستان توخيابان هاي پهن جمشيدآباد ويراژ مي دهد . ساعتي كه تمام اهل كوچه و محل زير كولرهاي گازي چرت مي زنند . فقط كودكي است و جواني و نديدن دنيا كه مي تواند تاب ماندن در اين هوا را بدهد . مادر ممنوع كرده كه به كوچه هاي ديگر برود , فقط تو كوچه خودمان , ولي مگر چه قدر مي شود يك كوچه را تكرار كرد ؟ دخترك چند باري كه از سر تا ته كوچه را مي رود و مي آيد ديگر طاقت ندارد , مي پيچد و مي رود تا كوچه هاي ديگر را بشناسد , به دنبال ديدن و كشف جاهاي تازه و ‌تجربه كردن است ؛ و بعد هم حتما ً سرش به سنگ مي خورد . سر به سنگ خوردن بهتر از ماندن و گنديدن است . دايي اش كتاب ماهي سياه كوچولو را برايش آورده . ماهي سياه مي خواهد برود و به دريا برسد , از نهر و جويبار و رود عبور كند و به درياها و دنياهاي تازه برسد .
يك بعد از ظهر , دم دماي غروب وقتي با سرعت از خيابان هاي عريض آسفالت شده ي داغ مي گذرد و باد خنك روي پوستش سر مي خورد و بلوز و دامنش را كه از عرق و شرجي به تنش چسبيده جدا مي كند و باد تو بلوزش باد مي كند و همين طور كه خوش از اين باد و خنكي و ركاب زدن و ديدن كوچه ي تازه است , معلوم نيست يك موتور از كجا پيداش مي شود و دوچرخه ي نو را نقش بر زمين مي كند . هر دو روي آسفالت ولو شده اند . يكي معلوم نيست كي دستش را مي گيرد و از روي زمين بلندش مي كند , دخترك هم مخالفتي نمي كند , اسم برادر را مي شنود , آه خدايا نه ! آشنا هستند , حتما َ خبر به گوش پدر مي رسد , چه مصيبتي . گفته بودند حق نداري از كوچه بيرون بروي . حتي اگر آن ها هم خبر نمي دادند با اين دامني كه از پشت پاره شده و با يك دست مجبور است آن را بگيرد چه كند ؟ دامن سفيد با راه راه هاي آبي رنگ كه مادر تازه درست كرده . جوان موتور سوار نگران و دلواپس از او سؤال مي كند , حالت خوب است , جاييت درد نمي كند ؟ مي خواهي ببرمت خانه ؟ دختر فرار را بر قرار ترجيح مي دهد . سوار دوچرخه مي شود كه برود , در برود , دوچرخه نمي رود , خراب شده , پدالش كج شده . جمعيتي دورشان را گرفته است . دخترك مراقب دامن پاره است , با دست آن را گرفته و بدنش را مي پوشاند . جوان موتور سوار نزديك مي شود , نگاهي به دوچرخه , و بعد پدال را درست مي كند , دختر بدون هيچ تشكري و مضطرب از اين كه مبادا آشناهاي ديگر او را ببينند به سرعت ركاب مي زند و مي رود , درمي رود .
آبادان , شهر خاطرات , خاطرات دوران كودكي ,كودكي خوب , كودكي بد . آبادان و تابستان و اقليم داغ و كولر گازي و ملافه هاي سفيد و خنك و خواندن كتاب . شاهزاده و گدا , هكلبري فين , توم ساير ,سرگذشت هاي بي انتها , قصه ها و افسانه هاي كهن , قصه هاي صمد , كتاب پشت كتاب , پايان ندارد اين دريا . تكاپوي فناناپذير , ايام بي پايان كودكي . چه چيز مي تواند جايگزين اين ايام رفته شود .
پرسه زدن هاي شبانه هم هست , با همبازي ها , اطراف باشگاه افسران . هر شب مجلس پايكوبي و آواز خواني . همه جا امن وامان , همه چيز رو به راه , در آن حصار بسته . بيرون از سيم هاي خاردار زندگي شكل ديگري دارد .در روزهاي لخت از آن گرما , از آن زمان كندگذر كه هر كس گوشه اي خنك را جسته بود , دختر در جست وجوي چيز ديگري بود . جوي هاي آب و بچه قورباغه ها و كشف دنياي آن ها و بعد پناه در سايه ي درختي . مردي هراسان مي آيد , خبر خوب نيست , پدر از بالاي ناو روي اسكله پرت شده . دست و پايش را گچ گرفتند , ‌ولي يك گونه اش به گودي نشست و همان جور جوش خورد . پدري كه عشقش ناوچه ي پيكان بود وحماسه اش , و پر طنين و بلند همواره آن را بانگ مي زد , در هر محفل و مجلس , مي گفت تا ياد آن افسر شجاع هماره زنده باشد . پدري كه تكه تكه گوشت تن ياران اش را از روي بدنه ي كشتي در كيسه اي جمع مي كرد و به همسران شان نامه مي نوشت كه بياييد و ببينيد از آن شجاعان يك كيسه تنان پاره پاره به جا مانده است . هولناكي سرنوشت .
هم او بود كه وقتي پالايشگاه به آتش كشيده شد و آسمان كاهي رنگ آبادان سياه مطلق شد به همه ماسك مي داد و به بچه ها مي گفت چه طور روي زمين بخوابند وقتي هواپيماها را مي بينند . هم او بود كه لحظه به لحظه ي نبرد را از راديوها پي مي گرفت , با يك گوش بي بي سي , با گوش ديگرش آمريكا , و چشم هاش به تلويزيون ايران . و قلب خسران ديده اش از فراغ آن همه يار رفته ياراي تپيدن نداشت . خلاصي از زانو به در نيامدن فقط يك چيز بود , نتيجه ي نبرد . جنگ كه تمام شد او هم رفت . ويراني زندگي , مرگ و مردگان و سياه پوشي . اين ها ايام كودكي هستند . كودكي خوب كودكي بد . از ژرفاي تاريك حافظه بيرون مي آيند . مگر مي شود از سنگيني اين همه خشونت به ياد مانده در ذهن گريخت ؟ نوشتن گاهي درمان مي كند , مرهم مي شود .

آبادان عزيزم دوستت دارم , پر بودي از درختان بيعار و شمشادهاي تلخ . به ياد آور دختركي را كه هميشه در بالاترين شاخه ي يكي از درختان تو مي نشست . مادر مي گفت نبايد بالاي درخت بروي , خوب نيست , يك وقت از آن بالا مي افتي كار دست خودت مي دهي , ناقص مي شوي , فردا مي خواهي شوهر كني , اگر بلايي سرت آمد جواب پدرت را چي بدهم ؟ ولي دختر گوشش به اين حرف ها بدهكار نيست , كار خودش را مي كند , شوهر چه ربطي به درخت دارد ؟ بقيه ي بچه ها را هم تشويق مي كند كه از درخت بالا بروند , چون از آن جا بهتر مي تواند پايين را ببيند و همه چيز يك شكل ديگر مي شود . َ‌آقاي اديبي مرد همسايه را مي بيند , همان مردي كه خيلي مهربان به او و بابا و بقيه سلام مي كند , ولي در حياط شان و دور از چشم بقيه پسرش مهران را تا حد مرگ مي زند , مهران پسرش است , بچه ي واقعي اش . مهران وقتي يك ساله بود پدرش مادرش را طلاق مي دهد و با دختري كه از او حامله شده بود ازدواج مي كند , يعني همين زني كه زن باباي مهران است . زهره زن باباي مهران , وقتي شوهرش از اداره مي آيد آن قدر گوش او را از شيطاني هاي دروغين مهران پر مي كند كه آقاي اديبي با كمربندش مي افتد به جان مهران . مهران براي اين كه از دست او فرار كند زير كمد قايم مي شود يا درمي رود تو حياط . دختر هر روز بالاي درخت اين چيزها را مي بيند , براي همين هر وقت آقاي اديبي و زهره خانم با مهرباني دست به سر او مي كشند و نازش مي كنند او رو ترش مي كند و روي خوش نشان نمي دهد . مادرش به او نهيب مي زند كه زشت است دختر ,‌آدم كه با بزرگ ترش اين طور رفتار نمي كند . دختر مي گويد نمي دانيد چه قدر مهران بيچاره را اذيت مي كنند ؟ به تو چه مربوط , يك بچه چه كار به اين حرف ها دارد ؟ اما دختر تصميم خودش را گرفته است . از ميان بچه هاي كوچه يكي همين مهران است كه حرف شنوي از دختر دارد و با او بالاي درخت مي رود . هم سن وسال هستند , به دختر مي گويد نگاه كن , از لاي اين سبزها آن آبي ها , آن بالا چه قدر قشنگ است. آره , ولي خوب است كه اين قدر سر به هوا نباشي و پايين را نگاه كني . آن طرف را ببين . نه بابا آن طرف را مي گويم . چرا اين قدر گيجي , سر كوچه , خانه ي مهندس شريفي را مي گويم .
مهندس شريفي اجازه نمي دهد مهتاب خانوم , زنش با بقيه زن هاي كوچه رفت و آمد كند , مثلا َ با آن ها خريد يا مهماني برود , هر سال , سه ماه تابستان كه هوا گرم و شرجي مي شود او را با سه بچه اش به تهران منزل پدري مهتاب خانوم مي فرستد . مهتاب خانوم مي گويد پدرم از مهندس شريفي سخت گيرتر است . توي كوچه او تنها زني است كه رويش را با چادر مشكي خيلي كيپ مي گيرد و هيچ مردي تا حالا تمام صورتش را نديده .
دختر مي گويد مهران ببين يك خانمي رفت تو خانه ي مهندس شريفي , به نظر تو كيه ؟ مهران , هيكل تپل و چاقش را روي شاخه ي درخت جابه جا مي كند , يك تكه نان به سق مي كشد , من چه مي دانم ,‌اصلا َ به من چه ؟ حتما َ مهتاب خانوم است . اي بدبخت , تو هميشه ي خدا از مرحله پرت هستي . نه پرت نيستم . چرا پرت هستي . تو اصلا َ مي داني چرا هميشه از بابايت كتك مي خوري ؟ براي اين كه شيطاني مي كنم , سراغ يخچال مي روم , ميوه برمي دارم . نه بدبخت, پس چرا امير برادرت را كسي كتك نمي زند و فحش نمي دهد ؟ مي داني چرا ؟ براي اين كه تو بچه ي آن ها نيستي . تو بچه ي مادرت نيستي , اون زن باباي توست . من خودم شنيدم كه مامانم به بابام گفت .
مهران از درخت مي پرد پايين , پايش را به زمين مي كوبد و جيغ مي كشد . نخير , تو دروغ مي گويي . تو دروغ مي گويي , خودت زن بابا داري .
سر ناهار بابا بدجوري به دختر نگاه مي كند , مامان سر حرف را باز مي كند . چرا آن حرف را زدي ؟ خانم و آقاي اديبي هميشه مي گويند ما اين دختر را خيلي دوست داريم درست مثل دختر خودمان , خيلي فهميده و مؤدب است , انتظار نداشتيم از اين حرف ها به مهران بزند . سر دختر تو ي سينه اش فرو رفته است .آن ها دروغ مي گويند , آن ها كه دختر ندارند تا من را مثل دخترشان دوست داشته باشند , تازه آقاي اديبي وقتي بچه خودش را آن قدر كتك مي زند چه طور مي تواند مرا دوست داشته باشد ؟ بابا زير زيركي خنده اش را مي خورد . باز هم اخم . دليل نمي شود كه تو كار مردم دخالت كني .
دختر جرات مي كند و سرش را بالاتر مي گيرد , آخه مهران گناه دارد , چرا بايد اين قدر اذيت بشود , روي صورتش تمام خط خطي است , زخم هايي كه خوب شده ولي جاش مانده . اين حرف را ديروز از مادر شنيد كه به زن همسايه مي گفت . يك كاري كنيد مهران اين قدر كتك نخورد . هر روز بالاي درخت مي بينم كه آقاي اديبي چه طور بيخودي مهران بيچاره را مي زند . مادر كف دستش را مي زند روي ران لاغرش , لا اله الا الله , دختر چه قدر بگويم بالاي درخت نرو ,‌كار دست خودت و ما مي دهي . اين دفعه خنده ي پنهاني در صورت بابا وجود ندارد , منتظر است تا يك پس گردني جانانه بخورد , ولي فقط غيضش را مي بيند . ناهار نمي خورد .بعد از ظهر از خواب كه بيدار مي شود دلشوره دارد . بچه هاي كوچه آمده اند تا فوتبال بازي كنند . از حياط به كوچه كه مي رود مي فهمد چرا دلشوره دارد .
آبادان , يادت هست ؟ باورت مي شود ؟ درخت را بريده , كشته اند , جسدش را كجا انداخته اند ؟ دختر به طرف درخت مي دود , كنار درخت مي ماند , برايش حرف مي زند , ناله سر مي دهد , بر تنه ي بريده اش دست مي كشد , كنارش مي نشيند , اشك مي ريزد . اي درخت بيچاره , گناه تو چه بود كه تنت را بريدند ؟
آبادان , اي شهر بيچاره , اي شهر نخل ها و درختان سوخته تن بدون سر . عمرت به صد سال هم نرسيد , براي يك شهر عمر زيادي نيست . در تاريخ شهرسازي جهان , بودني است برابر با هيچ . جرم تو چه بود كه اين طور به خاكت كشيدند ؟ تو مثل مهران و تمام درخت ها و نخل هاي بدون سرت بي گناه هستي .
آبادان , مهران آن پسربچه ي چاق را به ياد داري ؟ همان دلاوري كه بعدها براي تو جنگيد ؟ آن بعد از ظهر , بعد از ظهر درخت كشان كنار بچه ها ايستاده بود , با آن ها بازي نمي كرد ولي در جمع شان بود , پدرش هيچ وقت اجازه نمي داد با بچه ها بازي كند , هميشه يا داشت خريد مي كرد يا خانه را مرتب مي كرد يا برادر كوچك دو ساله اش را ضبط و ربط مي كرد , هميشه از كنار بچه ها رد مي شد , زير چشمي و با حسرت نگاهي بهشان مي انداخت و رد مي شد . ولي آن روز آمده بود ميانشان . در گوشه اي كمي دورتر از بقيه يك پا و تنه اش را به ديوار تكيه داده بود , سرش پايين و از گوشه ي چشم دخترك را مي پاييد كه چه طور روي تنه ي درخت نشسته و گريه مي كند . به طرفش مي رود , كنارش مي ايستد . حقت است كه درخت را قطع كردند . دختر جوابش نمي دهد , مي داند از روي ناراحتي اين را مي گويد . مهران هيچ وقت كسي را ناراحت نمي كند . فردا تو صف نانوايي دختر سلام مي كند , جواب نمي دهد . هنوز ناراحت است . فقط مي خواستم به تو بگويم بيخودي كتك مي خوري , تو بچه ي بد و شيطوني نيستي . باباي من مي گويد : بچه ها بايد شيطون باشند , اگر شيطون نباشند مريضند . پوزخند مي زند . برو تو هم با آن بابات , همه اش پز بابات را مي دهي , فكر مي كني نديدمت كه آن روز چه طور زد تو صورتت ؟
حتي حالا بعد از 25 سال هنوز صورتش از آن سيلي مي سوزد . از روي كتاب و پيش خودش انگليسي يادمي گيرد , با ماژيك روي در تمام خانه هاي كوچه به انگيسي حروفي را سرهم كرده كه هيچ معني اي ندارد و روي هر دري يك كلمه , كه فقط بنابر قراردادهاي زباني ساخت دخترك معني پيدا مي كنند . سرظهر وقت خلوتي كوچه اين كار را كرده . بعداز ظهر مطابق معمول دوچرخه سواري مي كند , با دوپا روي زين نشسته و دوچرخه با سرعت در سراشيبي كوچه اي مي رود . چه عشقي مي كند وقتي از كوچه هاي ورود ممنوع مي گذرد .
“ چرا ورود ممنوع ؟ بروم ببينم چرا ؟ ”
رؤيا دختر همسايه را مي بيند , بدو برو خانه كه بابات دنبالت مي گردد , گفته اگر دستم به اين دختر برسدمي دانم با او چه كار كنم . چرا بايد از دست من عصباني باشد , من كه كاري نكرده ام . مي رسد , هنوز از دوچرخه پياده نشده سيلي محكمي تو صورتش مي خورد , همسايه ها همه جمعند . خجالت نمي كشي دختر , اين كارها چيه كه تو مي كني ؟ اين چيزها را تو نوشتي ؟ با سر مي گويد بله . يعني چي ؟ جوابي ندارد , دستش روي گونه ي سيلي خورده است . اگر بيايند و سؤال كنند چه جوابي بدهم ؟
آن روز نفهميد آن ها چه كساني هستند و بابا كه تو محل همه به او احترام مي گذاشتند و با او براي هر چيز مشورت مي كردند چرا بايد در برابر كارهاي دختر به آن ها جواب بدهد ؟ ولي چند سال بعد خوب فهميد . آن ها در يك منطقه ي نظامي زندگي مي كردند , يك منطقه ي كوچك , و همه در جريان جزييات زندگي ديگري . بابا هم مي خواست دختر را ادب كند و هم مي خواست به همسايه ها و همكارانش بفهماند كه اهل هيچ فرقه اي نيست , مبادا ديگران فكر كنند در آن خانه خبرهايي هست , خبرهاي ممنوعه , و بعد خوب بچه ديده و ياد گرفته , حرف راست را بايد از دهان بچه شنيد .
و البته دختر بعدها مي فهمد كه واقعا َخبرهايي بوده است . خبرهاي دايي , آن روزهايي كه نبود و مادر شده بود پوست و استخوان و همه اش بهانه مي گرفت و پدر حوصله مي كرد و مي گفت غصه نخور . همان دايي كه برايش كتاب مي آورد و مداد رنگي مي خريد . گفته بودند رفته مسافرت , ولي چرا اين قدر طولاني ؟ هيچ وقت اين قدر دير نمي كرد . تمام كتاب هايش را مادر ريخت توي تنور و آتش كشيد . دايي از مسافرت كه آمد , همان سال هاي قبل از جنگ و قيام , خبر را كه شنيد آتش گرفت . به خواهر نگاه كرد تا حرفي بزند اعتراضي كند , اما چشم هاي به گود نشسته اي را ديد كه دودو مي زد .
آبادان عزيز , سينما ركس را به ياد بياور , آتش گرفت با تمام جمعيتش . زنده زنده سوختند . كتاب ها سوختند , آدم ها سوختند , نخل ها سوختند . دخترك وقتي كه ترا ترك كرد سيزده سال داشت ولي مهران در كنار تو و با تو ماند . پالايشگاه ترا به آتش كشيدند , شيره ي جان تو , نفت ترا سوزاندند . تا آخرين روزها مهران در كنار تو بود , ديگر چاق نبود و روي صورتش جاي زخم هاي بابا و زن بابا نبود , صورتش تمامي شده بود زخم جنگ , شده بود سوختگي آتش جنگ , تمام پوستش , تنش شده بود درد , رنج . آبادان به ياد بياور آن مهران هاي پاك سلحشور سوار تانك و سوار جيپ و پياده نظام را در آن روز كه دخترك و دختركان ديگر در جاده اي به سوي اهواز برايشان دست خداحافظي تكان مي دادند . مهران ها , همه دل هاشان پر از كين آن ديگران در آن سوي شط وهمه عاشق تو بودند . براي تو آمدند و براي تو رفتند .
آبادان به ياد بياور كه تنان شان همه سوخت . آنان ابديت اند كه مي آيند و مي روند . اين زمان است كه دگرگون نمي شود و دگرگون مي كند و اين تكنولوژي كه تاريخ را و شهر را از بين مي برد , قصد ويران كردن اصالت را دارد .
آبادان مزدك را بياور , هم او كه مي گفت من از بابل زمين آمده ام تا نداي دعوت را در جهان پراكنده كنم . مي خواست رفاه و آزادي را به مردم بركت دهد . اردشير شاهي مي خواهيم تا شهرها بسازد , هم اوكه در عهد باستان هفتاد شهر را بنيان كرد .
آبادان دختركانت رنج مي كشند وقتي به تو مي انديشند . در تو عشق و محنت با هم به آبادي رسيد . عشق آباد و محنت آبادي تو . در جشن ها با آواز تو مي رقصيم هنوز . با نام و ياد قديم تو پايكوبي مي كنيم هنوز , و فرزندانت در آن سوي دياران براي تو شعر مي سازند هنوز , تو كه ديگر نيستي . بودني برابر با هيچي هنوز .
آبادان به رهگذراني كه از تو مي گذرند بگو آهسته قدم بردارند كه مهران ها به خاطر آن ها در اين خاك غنوده اند .

| قتل پرنده باز | نسيم خاکسار |

۱

اين ماجرايی را که شاهدش بوده ام و می خواهم برايتان تعريف کنم تا حالا برای هيچ کس نگفته ام. نگه داشته بودم برای خودم. می‌ترسيدم کسی به گوش دوست پرنده بازم برساند. دلم نمی خواست دنيايش را خراب کنم. سعی می‌کردم طوری رفتار کنم که انگار هيچ اتفاقی نيفتاده است. در واقع بايد يکجوری به او کلک می زدم که متوجه نشود چرا مدتی است کرکره پنجره ام را پايين کشيده ام و کاری به کار آن قسمت از اتاقم که هميشه دوست داشتم پايش بايستم ندارم. اوايل يکجورهايی سخت بود. يعنی خيلی سخت بود که آن سمت از اتاقم را نبينم. اما بعد به آن عادت کردم. حالا ديگر فراموشم شده است که آنجا، در انتهای طولی اتاق نشيمن ام رو به خيابان، يک پنجره بزرگ هم بود. پنجره بزرگی که هميشه دو درخت تبريزی يکی تقريبا کامل و ديگری فقط با نيمی از شاخه هايش در آن پيدا بود. مثل يک تابلوی بزرگ نقاشی. زمستان ها از درخت ها فقط شاخه ها می‌ ماندند. لخت و بی برگ. شاخه های نازک با پوستی خزه بسته مثل مويرگ هايی در تن آسمانی خاکستری و ابری می دويدند. انگار می خواستند هرچه خون دارند برسانند به آن خاکستری های عبوس. من وقتی در خانه بودم و کار خاصی نداشتم صندلی‌ام را می ‌گذاشتم کنار پنجره و آنها را تماشا می‌کردم. گاهی هم که خسته می‌ شدم می رفتم روی مبل دراز می‌ کشيدم و خوابيده نگاهشان می‌کردم. در جلو چشمم آن طور که دراز کشيده بودم روی مبل و نگاه می ‌کردم به آسمان ِ پر از توده های ابرهای غليظ و خاکستری، گاه توده ابرها می ‌آمدند پايين و دور و برشاخه ها جمع می شدند. آن وقت درخت ها درست شکل درخت پشمک می‌شدند. از آنهايی که پشمک فروش ها درست می‌کردند و جلو دکه هاشان می ‌گذاشتند. من خوشم می ‌آمد از تماشای آنها.

خانه دوست پرنده بازم، درست روبه روی خانه من، در آن سوی خيابان بود. از من جوانتر بود. و سرگرمی‌اش بازی با پرنده های آزاد بود. يعنی دوست نداشت آنها را در قفس ببيند. يا پرنده ای را بخرد و در قفس بگذارد. می‌رفت و از بساطی‌های توی بازار کيسه های بزرگ پر از دانه های مختلف با قيمت ارزان می‌خريد و بعد روزها، قبل از آنکه سرکارش برود مشت مشت از کيسه دانه در می‌ آورد و می ‌ريخت کف بالکن خانه اش، بعد می‌رفت پشت پنجره و از دور آنها را تماشا می‌ کرد که برای خوردن دانه ها از سر و کول هم بالا می ‌رفتند. من صدايش را نمی ‌شنيدم. اما از دور و از حرکت شانه ها و حرکات کله اش می ‌توانستم حدس بزنم چه حالی دارد و چطور دارد از ته دل می‌خندند. دلش نمی ‌خواست انگار ترکشان کند. طوری می ‌خنديد و طوری شاد بود که انگار تمام پرنده های عالم يک جا مال اوست.

۲

بعد از رخ دادن آن واقعه، من ديگر سختم بود که دوست پرنده بازم را به خانه ام دعوت کنم. چون می‌ ترسيدم برود دم پنجره بايستد، اتفاق است ديگر، و باز همان حادثه رخ دهد. و يا اصلا آن هم رخ ندهد به من پيله کند که چرا پنجره اتاقم را بسته ام. و يا چرا با دوربين ديجيتالی ويديويم ديگر از بالکن او عکس يا فيلم نمی‌گيرم. و بعد من مجبور شوم ماجرا را برايش تعريف کنم. تا تلفن می‌کرد که دلش تنگ شده است و می خواهد من را ببيند سر ضرب قرار می‌گذاشتم با او در يک کافه که خيلی هم از خانه مان دور نبود. سه چهارتا کافه توی محله های نزديک به ما بود‌ و من يکی اش را انتخاب می ‌کردم که با خلق و خوی او بيشتر سازگار بود. کافه هه جنب يک استخر بود و جماعتی که می ‌آمدند توش همه جوان بودند و ورزشکار و اهل شوخی و بلند بلند بخند. يعنی همين خلق و خويی که دوست پرنده باز من داشت. می رفتيم آنجا و او هم به دخترها و پسرهای شاد و شلوغ نگاه می کرد و برای من از پرنده هايش می ‌گفت. پرنده هايی که هيچ وابستگی به او نداشتند. اما او با مسئوليتی غريب ازشان مواظبت می کرد. آنقدر از زندگی پرنده ها اطلاعات جمع آوری کرده بود که می‌توانست ساعت ها برايت از آنها حرف بزند. از زندگی و بازی کلاغ ها، سهره ها و‌ دم جنبانک ها داستان ها می‌گفت. وقتی توکاهاش می‌خواستند تخم بگذارند نظم زندگی‌اش به هم می‌خورد. چون می ‌دانست کلاغ ها کمين می ‌کنند تا تخم ها را بخورند.

توی کافه يک جايی انتخاب می ‌کرديم که نزديک پنجره بود. اگر شانس مان می زد و هوا آفتابی بود می رفتيم بيرون می‌ نشستيم، نزديک به درخت ها. آن وقت، وقتی صدای توکاها می‌ آمد، نم نم آبجو می ‌نوشيديم. من به درخت ها نگاه می‌ کردم، او هم به صدای توکاها گوش می داد و به گفت و گوی آنها با هم در سر شاخه ها و درخت های جدا از هم و مثل کودکی می ‌خنديد.

۳

در شرح ماجرا کمی قاطی کرده ام. ببخشيد. تقصير ذهن پريشان من است. راستش من و دوست پرنده بازم برای چند سالی در همان خانه روبه رو به همين خانه ای که بعدها به آن اسباب کشی‌ کردم نشسته بوديم. خانه او در طبقه سوم بود و من در طبقه دوم همان ساختمان می نشستم. او عاشق پرنده ها بود و من عاشق تماشای درخت ها. گرفتن فيلم ويديويی از کارهای او و پرنده ها را خودش يادم داده بود. در وهله اول برايش و يا برايمان يک جور بازی بود در رقابت با فيلم های يکی دو کانال تلويزيونی که فقط از زندگی پرنده ها و حيوانات فيلم پخش می کردند. بنگاه کوچک و فقير تجارتی او يا من البته رقابتش را با آن کانال ها به بازار و از اين حرف ها نمی‌ کشاند. قصدش را نداشتيم. فقط برای خودمان خوب بود که وقتی می نشستيم و فيلم ها را تماشا می کرديم بخنديم. و از تازه بودن بعضی تصويرهاش کيف کنيم. البته بيشتر دوست پرنده بازم که روز به روز داشت دنيايش با پرنده ها معنا پيدا می‌کرد. فکرش را بکنيد. او مجبور بود به جز روزهای تعطيل هر روز سر ساعت نه صبح در محل کارش در يک کتابخانه حاضر باشد. شب ها هم هميشه خدا تا دير وقت می نشست و اين فيلم هايی را که من و يا خودش گرفته بوديم يک جورهايی مونتاژ می کرد. با اين همه گاهی به سرش می‌ زد و صبح ها ساعت چهار از خواب بيدار می شد. يعنی ساعتش را طوری تنظيم می‌ کرد تا در اين وقت بيدارش کند که فقط صدای سهره ها را در آن ساعت از روز ضبط کند. يا صدای توکاها را. بعد هم از توی پنجره با دوربين اش هی زوم کند روی توکای نری که از روی يک درخت شروع کرده بود به چهچهه زدن و بعد ماده اش را پيدا کند روی درختی ديگر، ‌به فاصله چند درخت دورتر و بعد کشيک بکشد تا کی و بعد از کدام آواز خوانی هردو از روی درخت پر می‌کشند به سمت پايين و در يک نقطه بر خاک می نشينند. گاهی هم ذهنش می رفت سر همان نقطه از خاک که پرنده ها بودند و با شات های مختلف از آنجاها فيلم می ‌گرفت. از انبوه برگ هايی که بی‌ تکان بر خاک ريخته بودند. و يا برگی که به نيروی باد از زمين برمی‌ خاست و می نشست. و يا در هوا می رقصيد. همه در تاريک و روشن هوايی که پشت خود خورشيدی را داشت که با ارابه زرينش و اسب هايش با يال هايی آتشين در دور ها تاخت کنان پيش می‌آمد. برای زدودن تاريکی. ظلمات .

شب که از کار بر می گشت و دستکارش را نشانم می داد، اين حرف های آخر را درباره خورشيد و ارابه زرين و از اين چيزها را خودش چون گوينده ای در گفتار فيلم می گفت و کودکانه می خنديد.

۴

راستش دقيق نمی‌ دانم اختلاف بين من و دوست پرنده بازم از کی شروع شد. هرچه هم فکر می کنم دليل اختلاف مان را پيدا نمی‌ کنم. نمی ‌توانست سر پرنده ها باشد. حتا از اين هم نبود که گاه ديوانگی می‌ کرد و من را صبح های زود از خواب ييدار می‌کرد تا پيش از فيلمبرداری، پرنده هايی را که رويشان زوم کرده بود ببينم. مثل خيلی چيزهای ديگر که يک باره رخ می‌ دهد و مثل همان اتفاق دوستی مان که از همسايگی مان شروع شد، ‌بين ما يک باره جدايی افتاد. البته او نمی‌ فهميد که بين ما جدايی افتاده است. و همين، برای دور شدن از او کار را برای من سخت و يا شايد از جهاتی ساده می‌ کرد. خودم هم به درستی نمی دانستم که بين مان جدايی افتاده است. فقط می دانستم کم کم دارم به او و به پرنده هايش بی‌علاقه می شوم. يا از حرف هايش ديگر زياد خوشم نمی ‌آيد. وقتی اين را به طور کامل فهميدم که متوجه شدم فاخته ای که برای مدتی هر روز کله سحر با کوکو، کو،،، کردنش از خواب ييدارم می‌کند من را توی فکر فرو ‌برده است. انگار با کوکو، کو،،، هايش داشت يک چيزی هايی به من می‌گفت. اوايل فکر می‌ کردم صدای پرنده، غوم غوم بلند دم صبحی يکی از پيرمردهايی است که در دو سمت من در همان طبقه می‌ نشستند. وقتی دوست پرنده بازم يک روز به شوخی گفت که او، فاخته را می فرستد سر بالکنم تا صبح ها من را از خواب بيدار کند، ديگر در اوج اختلاف با او بودم. بعد که مطمئن شدم صدا متعلق فقط به يک فاخته است که هر روز می‌ آيد و در نقطه ای از بالکن خانه ام می‌نشيند و چند تا کوکو، کو،،، می‌کند و بعد می پرد، رفتم توی فکر که دام بگذارم و فاخته را بگيرم. اما فاخته ‌هه به رغم کبوترها که خيلی زود به هوس دانه توی دام می افتند خيلی زرنگ بود. و يا شايد خيلی توی خودش و توی نخ آواز خواندن و يا اذيت کردن من بود. چون اصلا به دام و دانه های من اعتنايی نمی‌ کرد. تا مدتی هرکار می‌ کردم که بتوانم در روز، وقتی هوا روشن است پيدايش کنم نمی توانستم. بعد از آن، خيال برم داشت نکند خواب می‌بينم و اين فقط يک صدا باشد که دم دم های سحر در مرز بين خواب و بيداری می پيچد توی گوشم و با بيدار شدنم محو می‌شود. دوست پرنده بازم هم بی آنکه بداند با او اختلاف پيدا کرده ام وقتی پيش من می ‌آمد با حرف هايش هی بيشتر عصبانی ام می کرد. کوکو،‌کو،،، می کرد و ادای فاخته هه را درمی ‌آورد و سر به سرم می گذاشت. ناچار شدم از آنجا بروم. در وهله اول برای آنکه جايم را عوض کنم و در وهله دوم جايی را پيدا کنم که بتوانم از روبه رو خوب سوراخ و سنبه های بالکن قديمی ام را زير نظر بگيرم و ببينم که فاخته هه کجا می نشيند. و بعد کلکش را بکنم. برای اين کار البته به تمرين زياد برای شکار پرنده از راه دور نياز داشتم.

۵

بعد از اسباب کشی به خانه تازه ام تا بيکار می‌شدم با يک تيرکمان و مشتی ريگ در جيبم راه می‌افتادم در جنگل های اطراف و سعی می‌کردم پرنده ها را از راه دور هدف بگيرم. تيرکمانم را از يک چوب دوشاخه، دوتا لاستيک دراز و يک تکه چرم ساخته بودم . لاستيک ها را از لاستيک های قديمی دوچرخه ام که در انبار مانده بود کنده بودم و تکه چرم، زبانه يکی از کفش های کهنه ام بود. می رفتم توی جنگل و به محض آن که کبوتری، کلاغ زاغی‌ ای، توکايی از دور يا نزديک سر شاخه ای يا روی زمين می ديدم تيرکمانم را به سمتش می‌ گرفتم و سنگ را رها می کردم. شکار کردن توکاها که گاه معصومانه نزديک به من در آفتاب روی زمين پهن می شدند خيلی راحت بود اما زدن فاخته ها و گنجشک ها خيلی مشکل بود. هرچقدر در کارم مهارت بيشتری پيدا می کردم با دوست پرنده بازم اختلافم بيشتر می‌شد.

چندماهی از سکونتم در آپارتمان تازه نمی ‌گذشت که يک روز صبح کله سحر با صدای همان فاخته هه از خواب بيدار شدم. باز هم مثل سابق، چند مرتبه با اندوه چند تا کوکو،‌کو،،، با فاصله سر داد و بعد از صدا افتاد. از رختخواب زدم بيرون و دوربين در دست پريدم توی بالکن. می خواستم دقيق محلی را که نشسته بود پيدا کنم. ديدم دوست پرنده بازم پيش از من با شورت و زير پيراهن توی بالکن خانه اش ايستاده و دارد از بالکن من فيلم می‌گيرد. بلند بلند به او چند تا فحش دادم . بعد از ترس بيدار شدن همسايه ها ساکت شدم و چند تا فحش با دست حواله اش کردم. اما او هيچ کدام را نگرفت. هی برای خودش از من و بالکنم فيلم گرفت. و با دست برای من سلام فرستاد و هی چيزهايی با حرکات دستش گفت، انگار که بی خيال من خودم برايت فاخته هه را پيدا می کنم و از اين حرف‌ها. اين قدر از دست او لجم گرفت که فکر می کنم اگر پهلويش بودم از سر بالکن پرتابش می‌کردم توی خيابان.

۶

وقتی آن اتفاق افتاد راستش درست نمی دانم دوست پرنده بازم رويش به بالکن من بود يا به بالکن خودش. چون بعدها که قضيه را دقيق تر دنبال کردم متوجه شدم اصلا چيزی به اسم اسباب کشی و از اين حرف ها تا آن وقت برای من پيش نيامده بود. در واقع رفتنم از آنجا بعد از آن واقعه بود.
ماجرای آن روز هم اين طوری اتفاق افتاده بود. وقتی صدای فاخته هه را شنيدم تيرکمان در دست با مشتی ريگ توی جيبم پريدم توی بالکن. ولی به جای فاخته دوست پرنده بازم را ديدم. کله سحر وقتی هيچ کس توی خيابان و محله نبود دوربين در دست داشت از توی خيابان از بالکن خانه اش و آن دو درخت تبريزی فيلمبرداری می‌کرد. آن قدر توی خودش بود که به هيچ کس توجه نداشت. محله کاملا خلوت بود. و سايه های تاريک سحر هنوز پای درخت ها بودند. از آن سايه هايی که با خود هول يک اتفاق می آوردند. ناگاه، نمی دانم چطور، يکی از يک جا، توی تاريکی پيدا شد. و آرام آرام ، وقتی دوست پرنده بازم سرگرم کار خودش بود، رفت پشتش ايستاد. من اينها را همه مثل قطعات يک فيلم در حافظه ام حفظ کرده ام. آن مرد نگاهی به اطرافش کرد، بعد از جيبش يک کارد که تيغه اش دراز و باريک بود بيرون آورد و روبه روی من گرفت که خوب ببينم. بعد دستش را برد زير پيراهن دوست پرنده بازم و کارد را فرو کرد توی پهلوی او. آن قدر با ظرافت و سريع فرو کرد که دوست پرنده بازم در وهله اول اصلا متوجه نشد. فقط دستش را روی جای زخم گذاشت و همان طور که دوربين در دستش بود به سمت خانه اش راه افتاد.

هيچ خونی روی زمين ريخته نشد. هيچ اثری که نشان از يک جنايت در آن روز صبح باشد برای کسی به جای نماند. من تنها شاهد اين ماجرا در آن محله بودم. بعد از آن ديگر دوست پرنده بازم را نديدم و بالکن خانه اش برای هميشه از حضور پرنده و کيسه های دانه خالی شد.

۷

از اين که گزارشم خيلی دقيق نيست من را ببخشيد. قبول کنيد با حسی عاطفی که بين من و دوست پرنده بازم بود نمی‌ توانم درست پايان ماجرا را شرح دهم. و اين را هم بگويم با همه شواهدی که دال بر قتل او دارم باز منتظرم شايد روزی پيدايش شود و خودش برای من و شما بگويد چطور اين واقعه برايش رخ داده است.

اوترخت . آوريل ‏۲۰۰۴‏

 

| اورشلیم در اتاقم | خالد رسول‌پور |

(کاش‌ که مثل برادر من که پستان‌های مادر مرا مکید می‌بودی
تا چون تو را بیرون می‌یافتم تو را می‌بوسیدم
و مرا رسوا نمی‌ساختند
تو را رهبری می‌کردم و به خانه‌ٔ مادرم درمی‌آوردم تا مرا تعلیم می‌دادی
تا شراب ممزوج و عصیر انار خود را به‌تو می‌نوشانیدم
ای دختران اورشلیم
شما را قسم می‌دهم که محبوب مرا تا خودش نخواهد
بیدار نکنید)

((کتاب مقدس “غزل غزل‌های سلیمان”))

داشتی به من فکر می‌کردی و خودت را به ‌خواب‌ زده‌‌ بودی و او هم می‌دانست که نخوابیده‌ای اما فکر می‌کرد داری به او فکر می‌کنی. فکر می‌کرد برایت مهم است که خودت را به‌ خواب بزنی تا او نخواهد بیدارت‌ کند و تو ناچار نشوی تنش را کنار تنت تحمل‌ کنی. تو هم می‌دانستی که خواندن روزنامه و تماشای تلویزیون بهانه‌ای است برای دیر آمدنش؛ اما او این را دیگر نمی‌دانست و فکر می‌کرد باید خواند و گوش‌ کرد و فهمید و بعد از همه‌ٔ این‌ها لابد باید رفت و کنار کسی خوابید.
به لب‌ها و دماغ من فکر‌ می‌کردی و این که یادت باشد فردا بگویی به شیشه‌ای بچسبانمشان و تو نگاهم‌ کنی. بچه که بودی دوست‌ داشتی خودت ببینی وقتی لب‌ها و دماغت را به شیشه‌ٔ پنجره‌ای می‌چسبانی‌ چه شکلی می‌شوند و بعدها حیرت‌ کردی از این که چرا هیچ‌ وقت به فکرت نرسیده‌ بود آیینه‌ای آن‌ور شیشه بگذاری و خودت را ببینی.
و تازه آن‌وقت هم نتوانستی یا نخواستی یا نشد یا فراموش‌ کردی روزی این کار را بکنی. گفته‌ بودم می‌خواهم لب‌ها و دماغت را چسبیده‌ به شیشه ببینم. گفته‌ بودی کجا شیشه‌‌ٔ تمیزی پیدا کنیم؟ ما که در هیچ اتاقی و هیچ خانه‌ای نمی‌توانیم با هم باشیم. اما شد، و خودت پیدا کردی. همین امروز عصر. وقتی کنار تاکسی به بدرقه‌ات ایستاده‌ بودم و داشتی می‌رفتی، یک‌هو به سرت زد و جلو کشیدی و زیر نورِ زرد رنگ چراغ سقفی تاکسی، دماغ و لب‌هایت را به شیشه‌ٔ در عقب چسباندی. تاکسی داشت می‌رفت اما من توانستم ببینمت. روسری‌ات رفته ‌بود بالا، و پایین‌تر انگار اناری را به شیشه چسبانده‌ بودند و انار بی‌آنکه بترکد آرام آرام داشت له ‌می‌شد و قرمزی‌اش داشت باز می‌شد و شیشه و تاکسی و خیابان و من را غرق می‌کرد.
رفته‌ بودی و من مانده‌ بودم کنار پارک. صدای تیزکردن شمشیر می‌آمد. در دورها اسبی شیهه‌ می‌کشید. و بعد در هیاهوی شیهه‌ها گم‌ شدم. اسب‌ها را به آمادگی می‌دواندند. شوخی‌های رکیک سپاهیانم را باید نشنیده‌ می‌گرفتم. سرباز به خنده و لوده‌گی زنده است. انار پاشیده‌ بود به آسمان. و غبار اسب‌دوانی‌ها داشت در شفق ‌گُم‌ می‌شد. هوا تاریک‌ شده‌ بود. سینه‌ام در زره تنگی‌ می‌کرد. ایستاده‌ بودم روی تپه‌ٔ مشرف به شهر. چراغ‌های تک و توک شهر، و جلوتر انبوه مشعل‌های سپاهِ کفّار روبه‌رویم بود.
فکر کردی شب عجیبی‌ست و خوابت نخواهد برد تا صبح. صدای تلویزیون را بلند کرده‌ بود که یعنی می‌دانم خواب نیستی و شاید هم یعنی برایم مهم نیست که خوابی یا نه. اما تو حس‌ می‌کردی باید ربطی بین نگاه ‌خیره‌ٔ من به انار فشردهٔ دهانت بر شیشه‌ٔ تاکسی و خبر مرگ یاسر عرفات باشد که داشت از نیمه‌شبِ تلویزیون پخش‌ می‌شد و صدای خفه‌ٔ کولر را در خود گم‌ می‌کرد. او برج و بارویش را رها کرده‌ بود به تماشای اخبارِ دورها، و غافل‌ بود از رخنه‌ٔ من. آمده‌ بودم و تو هم نمی‌دانستی. هواییِ آن انارِ مالیده بر شیشه. دسته‌گل به آب داده‌ بودی. تا آن‌وقت ندیده‌ بودم و نمی‌دانستم در اندرونه‌ٔ دهانت چیست. و تا آن‌وقت تنها پوست انار زیر لب‌هایم سُریده‌ بود. پشت سرش ایستاده‌ بودم و او لمیده بر کاناپه، سرگردانِ روزنامه و تلویزیون بود. تا تو تنها چند قدم فاصله داشتم و درِ نیمه‌بازِ اتاق خوابتان مثلثی از نور را بر پایه‌ٔ جلوییِ تخت‌خوابتان ریخته‌ بود.
پشت‌ سرم سکوت بود حالا. و سپاهیان در انتظار فرمانم. نه شیهه‌ای بود و نه بانگ لوده‌ای. نفس‌های تند و خنک امیران سپاه را می‌شنیدم که در چند قدمی‌ام بودند و تاریکی نهانشان‌ کرده‌ بود. حتمن پیش‌تر همه‌ٔ فرمان‌ها را صادر کرده‌ بودم. حتمن شهر در چنبرِ تنگ سپاهیانم بود. حتمن تک‌تک امیران سپاه را به نام و نشان می‌شناختم که این‌طور به‌فرمان در قفایم ‌بودند. بعد ده‌ها فتح کوچک و بزرگ در آستانه‌ٔ دروازه‌های اورشلیم‌ بودم. پیروزمند و سرمست. دشمن در پناه‌ دروازه‌های شهر سنگر گرفته‌ بود. بوی قیر و آهن مذاب می‌آمد و ساکنان شهر، جز تک و توکی، در خانه‌های خاموش و تاریکشان به انتظار نبرد بودند.
به پهلوی چپ دراز کشیده‌ بودی. پشت به در اتاق. و ملافه‌ جمع‌ شده‌ بود زیر تنت. لباس عوض‌ نکرده‌ بودی. همان لباس عصری تنت بود، غیر از آن مانتوی اخرایی‌ رنگ. همان شلوار سفید که تا آن‌وقت تنها از زانو و از انتهای دامن مانتویت به پایینش را دیده‌ بودم. حس‌ می‌کردی شبِ حادثه‌ است و باید آماده بود. آماده بودی و نمی‌دانستی برای چه.
به آیینه‌ای فکر کردی که من باید پشت شیشه‌ای نگه‌ دارم و تو در آن، انار دهانت را بگسترانی. و کدام شیشه می‌بود؟ و تو از چه سن و سالی آیینه را شناختی و فهمیدی‌ش؟
صدای پاهایم را شنیدی که به پهلوی راست برگشتی؟ راستش را بگو! من که هنوز تو نیامده‌ بودم. و هنوز نوک انگشت‌های دست چپم درِ اتاق خوابتان را لمس‌ نکرده‌ بود. تازه با آن صدای گوش‌خراشِ خواننده‌ای که شعرِ مولوی را در تلویزیون می‌خواند مگر می‌شد چیزی هم شنید؟ و او حالا دیگر خوابِ خواب، افتاده‌ بود زیر روزنامه‌ای که صورتش را پوشانده بود و چیزی از “هین! سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود” ِ خواننده‌ٔ تلویزیون نمی‌شنید. برگشته‌ بودی به پهلوی راست. و چشم‌هایت را در تاریکی اتاق دوخته‌ بودی به در.
حتمن دستور داده‌ بودم کسی را به ناحق نکشند. حتمن خونِ آن که با ما سرِ جنگ نداشت حرام بود بر ما. های‌هویِ یورش‌ بود و چکاچکِ شمشیرها. گلوها نعره‌ می‌زدند. لگام اسبم را در دست چپم می‌فشردم و دسته‌ی شمشیر در دست راستم از فرطِ عرق سُر می‌خورد. بوی خون و گوشتِ تازه می‌آمد.‌ می‌تاختم و پشت سرم حتمن سیل سپاهیانم می‌تاختند. در خیابان‌های سرتاسر آتشِ شهر، دست‌ها و پاها و سرها ریخته بود کنار هم و از پشت تک و توک پنجره‌های خانه‌ها، صدها دهان بر شیشه‌ها چسبیده بود و طرحِ پخش و پلای لب‌ها و دماغ‌ها، باغ اناری بود در نور آتش مشعل‌ها و تیرهای آتشین سپاهیان.
آمده‌ بودم توو. و تو خواب‌ بودی حالا. فکر کردم خواب انار و آیینه می‌بینی. در اتاقم را بستم و چراغ را روشن ‌کردم. پشت میزم خوابت برده‌ بود. چیزی تنت نبود. لختِ لخت بودی و عرق داشت از سر تا پایت می‌ریخت. سرت را گذاشته‌ بودی روی حلقه‌ٔ دست‌هایت و از زیر بغل‌های رها شده‌ات دانه‌های تک و توک عرق می‌چکید. کتاب‌هایم را به هم ریخته‌ بودی. دنبال چیزی گشته‌بودی و پیدا نکرده بودی.
دیگر صدای شیهه‌ای نبود. و گلویی نعره‌ نمی‌زد. حتمن شهر در دست‌های ما بود. و حتمن فریادهای مردم شهر تا چند لحظه‌ٔ دیگر در گرگ‌و‌میش سپیده‌دم طنین‌ می‌افکند که: زنده‌باد صلاح‌الدین! و من که بالای نعش راهب شقه ‌شده‌ٔ صلیبی و امیر جنگی کفّار ایستاده بودم، غلافِ خالی را از کمرِ خونینش گشودم. فریادهای شادی سپاهیانم برخاست: زنده‌باد صلاح‌الدین!
و شمشیرم را که دیگر داشت از دستم می‌افتاد، در غلاف او فروبردم.
شهر در تصرف من بود.
سپیده زده‌ بود و تو هنوز هم در اتاق من بودی. پشت میزم. و میان آغوشم.▪️

((برای “ف” و پایان سی‌سالگی‌اش))

| چ‌ ك‌ ه | بهرام‌ مرادی |

چ‌ ك‌ ه
(چخوفی‌ كافكايی‌ هدايتی‌)



زن‌م‌ گفت‌ تو ديوانه‌يي‌ رواني‌يي‌ گفتم‌ عجب‌ به‌ش‌ فكر نكرده‌ بودم‌ به‌ پليس‌ هم‌ همين‌ را گفتم‌ يعني‌ حرف‌ زن‌م‌ را پليس‌ پرسيد رسمي‌ يا غيررسمي‌
رسمي‌
من‌ وقتي‌ قرارست‌ بين‌ دو چيز يكي‌ را انتخاب‌ كنم‌ حتمن‌ اولي‌ را انتخاب‌ مي‌كنم‌ پليس‌ قبل‌ از تايپ‌ جواب‌م‌ پرسيد مدرك‌
ندارم‌
برگه‌يي‌ از كمد هزارپيشه‌اش‌ برداشت‌ و كنار دست‌ش‌ گذاشت‌ گفت‌ اين‌ خودش‌ جُرم‌ست‌ اگر رسمي‌ باشي‌ بايد تأييديه‌ داشته‌ باشي‌ هميشه‌ هم‌ هم‌راه‌ت‌ باشد (برگه‌ را بالا آورد) وگرنه‌ قانون‌ به‌ نماينده‌گي‌ي‌ منافع‌عمومي‌ حق‌ شكايت‌ دارد گفتم‌ پس‌ غيررسمي‌ برگه‌ را سر جاش‌ گذاشت‌ يكي‌ ديگر برداشت‌ پرسيد شاهد داري‌
زن‌م‌
گفت‌ اعتبار شهادت‌ هم‌سر به‌ اندازه‌ي‌ نصف‌ يك‌ شاهد كامل‌ست‌ گفتم‌ اِ اين‌جا هم‌ پس‌ خودم‌ گفت‌ بي‌هوده‌ست‌ گفتم‌ نصفي‌ زن‌م‌ نصفي‌ هم‌ خودم‌ مي‌شود يك‌ شاهد كامل‌ كاغذ را لاي‌ غلتك‌ ماشين‌تحرير گذاشت‌ تك‌انگشتي‌ مي‌زد گفت‌ شهادت‌ يك‌ ديوانه‌ حتا اگر رسمي‌ باشد و تأييديه داشته‌ باشد نصفه‌ هم‌ حساب‌ نمي‌شود تو كه‌ غيررسمي‌ هستي‌ گفتم‌ شهادت‌ يك‌ كرم‌ چه‌طور گفت‌ آدرس‌ با انگشت‌اشاره‌ به‌ شقيقه‌ام‌ زدم‌ نديد انگشت‌هاش‌ يك‌ لحظه‌ آرام‌ گرفت‌ گفت‌ آدرس‌ گفتم‌ اين‌جاست‌ كتاب‌ كلفتي‌ را ورق‌ زد و گفت‌ قانون‌ تصريح‌ مي‌كند يك‌ حيوان‌ وقتي‌ مي‌تواند شهادت‌ بدهد كه‌ به‌ لحاظ مسكن‌ و معيشت‌ مستقل‌ باشد نوك‌ سبيل‌هاش‌ را تاب‌ داد
شما با اين‌ وضعيت‌ مطلقن‌ شانسي‌ نداريد
دست‌وپام‌ را جمع‌ كردم‌ شما خطاب‌م‌ كرده‌ بود گفتم‌ خود شما چي‌ انگار خودش‌ چنين‌ فكري‌ به‌ كله‌اش‌ زده‌ باشد باد كرد و لب‌خند پيروزي‌ زد
البته‌ به‌ عنوان‌ يك‌ شهروند البته‌ اما دو شرط دارد (نوك‌ زبان‌م‌ بود بگويم‌ ندارم‌ كه‌) اول‌ اين‌كه‌ بايد قانع‌ام‌ كني‌ (برگه‌يي‌ برداشت‌ گويي‌ صداهاي‌ داخل‌ سرم‌ را شنيده‌ باشد گفت‌) كه‌ ديوانه‌يي‌ دوم‌ الان‌ پروتكل‌ را مي‌نويسم‌ و امضا مي‌كنم‌ اما ساعت‌ و تاريخ‌ دوساعت‌ بعد را مي‌زنم‌ اگر در حين‌ خدمت‌ دولتي‌ شهادت‌ بدهم‌ مايه‌ ندارد خوب‌ شروع‌ كن‌ گفتم‌ كجا را بايد امضا كنم‌ بلند شد گفت‌ شما اصلن‌ به‌ حرف‌ من‌ گوش‌ مي‌كنيد (كلاه‌ش‌ را برداشت‌ پيراهن‌ش‌ را درآورد) شرط اول‌ (سيگاري‌ روشن‌ كرد نشست‌ پاهاش‌ را روي‌ ميز دراز كرد وزن‌ بدن‌ را روي‌ پايه‌هاي‌ عقبي‌ي‌ صندلي‌ انداخت‌ عقب‌جلو رفت‌) ببينم‌ چه‌كار مي‌كني‌
تو صندلي‌ لم‌ دادم‌ گفتم‌ حس‌ مي‌كنم‌ توي‌ سرم‌ يك‌ كرم‌ يا يك‌ هزارپا شايد باشد راه‌ مي‌رود كاه‌دود كرد گفت‌ خيلي‌ آبكي‌ست‌ خيلي‌ها هم‌چين‌ ادعايي‌ دارند يك‌ كم‌ خلاقيت‌ به‌ خرج‌ بده‌
شب‌ها به‌خصوص‌ بعد از دعوا با زن‌م‌ تا وقتي‌ آشتي‌ كنم‌ فكر مي‌كنم‌ كرم‌ يا چه‌ مي‌دانم‌ هزارپايي‌ ام‌ كه‌ از وقتي‌ يادم‌ مي‌آيد رفته‌ام‌ داخل‌ سر يك‌ آدم‌
انگشت‌اشاره‌اش‌ را جلوم‌ تكان‌ داد
چه‌ اصراري‌ داري‌ قضيه‌ را پيچيده‌ كني‌ اين‌ خودش‌ پرونده‌ي‌ علي‌الحده‌يي‌ست‌ اختلال‌ در زنده‌گي‌ي‌ شهروندان‌
پس‌ قانع‌كننده‌ نيست‌
با تأسف‌ سر تكان‌ داد گفتم‌ خيلي‌ زود سرتير مي‌شوم‌ اين‌طور وقت‌ها مثلن‌ اگر تصادفن‌ در حال‌ راننده‌گي‌ در اتوبان‌ هستم‌ من‌ مأمور حمل‌ گوشت‌ ام‌ و تصادفن‌ در حال‌ عبور از روي‌ پل‌هوايي‌ دل‌م‌ مي‌خواهد فرمان‌ را كج‌ كنم‌ كمي‌ پرواز كنم‌ گفت‌ از خسته‌گي‌ست‌ گفتم‌ فقط همين‌ با قطعيت‌ گفت‌ يادم‌ بيندازيد برگه‌شكايت‌ قانون‌ را از مأمور حمل‌ گوشتي‌ كه‌ مي‌خواهد غيرقانوني‌ پرواز كند تنظيم‌ كنيم‌ من‌ فقط حافظ امنيت‌ شهروندان‌ ام‌ نمي‌دانم‌ توصيه‌ مي‌كنم‌ بعد از اين‌جا برويد پيش‌ روان‌شناس‌ (من‌ سكوت‌ كردم‌ انگشت‌اشاره‌ش‌ را بدون‌ تكان‌خوردن‌ دست‌ به‌ طرفين‌ خم‌ كرد) نه‌ هنوز قانع‌ نشده‌ام‌
گفتم‌ تخفيف‌ بدهيد گفت‌ قانون‌ فصل‌حراجي‌ ندارد
زيرلب‌ فحشي‌ پراندم‌ گفت‌ چي‌ كاغذي‌ ديگر برداشت‌ گفت‌ توهين‌ به‌ مأمور
هول‌هولي‌ گفتم‌ شما خيلي‌ مشكل‌پسند هستيد گفت‌ قانع‌كننده‌ نيست‌ قانونن‌ جرم‌ دارد
ولي‌ زن‌ من‌ وسعت‌نظر دارد تكان‌ كه‌ بخورم‌ مي‌گويد تو ديوانه‌يي‌، رواني‌ هستي‌، شيتزوفرني‌ تصديق‌ كنيد كه‌ كلمه‌ي‌ زيبايي‌ست‌ آن‌وقت‌ شما
پاي‌ چشماش‌ لرزيد دست‌ دراز كرد به‌ طرف‌ كلاه‌ش‌ گفت‌ اولن‌ كه‌ ايشان‌ زن‌تان‌ هستند ثانين‌ اگر كسي‌ ادعايي‌ كند كه‌ نتواند ثابت‌ش‌ كند جرم‌ست‌ (زن‌تان‌ را بعدن‌ احضار خواهم‌ كرد) و وقتي‌ حتا نتواند يكي‌ ديگر را قانع‌ كند اهانت‌ست‌
گفتم‌ نه‌ خواهش‌ مي‌كنم‌ صبر كنيد بگذاريد يك‌ امتحان‌ ديگر بكنيم‌ آخر من‌ كه‌ نمي‌توانم‌ براي‌ جلب‌ اعتماد شما كارهاي‌ غيرعادي‌ كنم‌
(دست‌ش‌ را روي‌ سبزسير كلاه‌ش‌ كشيد) من‌ گفتم‌ كارهاي‌ غيرعادي‌
نه‌ من‌ اين‌طور فكر مي‌كنم‌ مي‌كردم‌ يك‌ تلاش‌ ديگر: ببينيد يك‌روز تعطيل‌ بعد از بگومگويي‌ لطيف‌ با زن‌م‌ رفتم‌ ايست‌گاه‌ راه‌آهن‌ مركزي‌ زن‌م‌ گفته‌ بود برو بيرون‌ هوايي‌ بخور اما من‌ مي‌دانستم‌ محتاج‌ بوي‌ گوشت‌ هستم‌ قدري‌ كه‌ چرخيدم‌ محض‌ تفنن‌ ميان‌ آدم‌هايي‌ كه‌ سرشان‌ را بالا گرفته‌ بودند و به‌ تابلوي‌ اعلام‌ حركت‌ قطارها نگاه‌ مي‌كردند ايستادم‌ مردي‌ ژوليده‌ روي‌ پله‌ها ايستاده‌ بود و با آدم‌هاي‌ ناديدني‌ و تصاوير داخل‌ پوسترهاي‌ تبليغاتي‌ حرف‌ مي‌زد چيزي‌ مي‌گفت‌ و چيزي‌ مي‌شنيد هيچ‌وقت‌ هم‌ قدوقامت‌ آن‌ آدم‌ فرضي‌ را فراموش‌ نمي‌كرد درست‌ به‌ چشماش‌ نگاه‌ مي‌كرد رفتم‌ جلوش‌ ميان‌ ديدني‌ و ناديدني‌ها ايستادم‌ او همين‌طور به‌ چشماي‌ مخاطب‌ش‌ زل‌ زده‌ بود و به‌ زباني‌ كه‌ من‌ نمي‌فهميدم‌ حرف‌ مي‌زد يك‌دفعه‌ حس‌ كردم‌ جايي‌ كه‌ او نگاه‌ مي‌كند درست‌ روي‌ سينه‌ام‌ مي‌سوزد و اول‌ يكي‌ بعد دوتا بعد يك‌ كرور آدم‌ به‌ سينه‌ام‌ مي‌كوبيدند و مي‌گفتند باز كن‌ باز كن‌
قانع‌ شدم‌
پاهاش‌ را از روي‌ ميز برداشت‌ و بلند شد گفتم‌ منظورم‌ اين‌ بود كه‌
پيراهن‌ش‌ را مي‌پوشيد خميازه‌ كشيد گفت‌ ضمنن‌ شما اشكال‌ شنوايي‌ هم‌ داريد تمام‌ست‌ همه‌ چيز ميزونه‌
بعد پروتُكل‌ را تايپ‌ كرد و پرسيد امضا كه‌ داري‌
چندتا يعني‌ در حقيقت‌ يازده‌تا همه‌ را هم‌ مي‌توانم‌ از چپ‌وراست‌ و معكوس‌ بنويسم‌
نوك‌ قلم‌ را بين‌ دندان‌ها گذاشت‌ و روي‌ ميز ضرب‌ گرفت‌ گفت‌ قانون‌ تأكيد دارد اعتبار انگشت‌ بيش‌ترست‌ گفتم‌ اگر اجازه‌ بدهيد دوست‌ دارم‌ امضا هم‌ كنم‌ هر كدام‌ را كه‌ شما پسنديديد گفت‌ باشد ولي‌ بدابه‌حال‌ت‌ اگر از رقيق‌القلبي‌ي‌ من‌ سوءاستفاده‌ كني‌ كه‌ برات‌ گران‌ تمام‌ مي‌شود كاغذ اداري‌ داد و من‌ شروع‌ كردم‌ پشت‌ش‌ امضاكردن‌ دقيقن‌ چل‌وچار نوع‌ امضا بود ولي‌ اين‌دفعه‌ چل‌وپنج‌تا از كار در آمد و او همان‌ چل‌وپنجمي‌ را انتخاب‌ كرد خواستم‌ اعتراض‌ كنم‌ كه‌ اين‌ امضاي‌ من‌ نيست‌ يعني‌ تا به‌حال‌ نداشته‌ام‌ كه‌ ديدم‌ انصافن‌ قشنگ‌ترست‌ ابهت‌ش‌ بقيه‌ را انگشت‌به‌دهان‌ كرده‌ مثل‌ امضاي‌ آدم‌هاي‌ پدرومادرداري‌ كه‌ اگر به‌ عمرتان‌ هم‌ نديده‌ باشيد از پزي‌ كه‌ موقع‌ امضاكردن‌ مي‌گيرند مي‌توانيد به‌ مقام‌ومنزلت‌شان‌ پي‌ ببريد گفت‌ انگشت‌ هم‌ بايد بزني‌ يك‌ خوشگل‌ش‌ را گفتم‌ تو اين‌ زمينه‌ تمرين‌ نداشته‌ام‌ روي‌ كاغذي‌ تمرين‌ كرديم‌ يكي‌ او مي‌زد يكي‌ من‌ عاقبت‌ يكي‌ش‌ را انتخاب‌ كرديم‌ كه‌ هم‌ ظرافت‌ داشت‌ هم‌ روشني‌ و چون نمي‌دانستيم‌ مال‌ كدام‌مان‌ست‌ آن‌ را با قيچي‌ از كاغذ بريديم‌ و پاي‌ پروتُكل‌ چسبانديم‌
پروتُكل‌ ادعانامه‌ را داخل‌ پوشه‌يي‌ گذاشت‌ و گفت‌ بروم‌ و منتظر نامه‌ي‌ دادستان‌ ايالت‌ بشوم‌

تو خانه‌ تا زن‌م‌ فهميد شروع‌ به‌ فحش‌وفضيحت‌ كرد گفتم‌ حالا ديگر چه‌ مي‌خواهي‌
زنگ‌ زد به‌ قرارگاه‌ پليس‌ فرياد كشيد آقا اين‌ مرتيكه‌ با اين‌ مشخصات‌ ديوانه‌ست‌ طرف‌ هم‌ چيزهايي‌ گفت‌ و زن‌م‌ گوشي‌ را تترق‌ گذاشت‌ گفت‌ بلاخره‌ كرم‌ت‌ را ريختي‌ تقويم‌ش‌ را برداشت‌ و روي‌ همه‌ي‌ روزها نوشت‌ دردسر دردسر
فرداش‌ نامه‌يي‌ از طرف‌ دادستان‌ ايالتي‌ خطاب‌ به‌ زن‌م‌ رسيد كه‌ ضمن‌ ستودن‌ حميت‌ او در پاس‌داري‌ از قوانين‌ شهروندي‌ دعوت‌ كرده‌ بود به‌عنوان‌ شاهد آي‌بي‌كلاه‌ در دادگاهي‌ براي‌ رسيده‌گي‌ به‌ شكايت‌ شخصي‌ مدعي‌ي‌ ديوانه‌گي‌ حضور يابد خرج‌ اياب‌وذهاب‌ و ساعت‌هايي‌ ر كه‌ در دادگاه‌ به‌سر خواهد برد را هم‌ مي‌دادند زن‌م‌ جيغيد تو آب‌رو براي‌ من‌ نگذاشتي‌ گفتم‌ چه‌ حرف‌ها خانم‌ از صدقه‌سر من‌ دادستان‌ كل‌ يك‌ ايالت‌ كامل‌ آدم‌حسابي‌ و عاقل‌ حساب‌ت‌ كرده‌ و نامه‌ي‌ شخصي‌ برات‌ مي‌نويسد اگر در حميت‌ت‌ پافشاري‌ كني‌ بعيد نيست‌ يك‌ نشان‌ عالي‌ي‌ درجه‌ يك‌م‌ شهروندي‌ هم‌ با حقوق‌ و مزايا دريافت‌ كني‌ سري‌ تو سرها در بياري‌ پوزخندي‌ زد فرياد كشيد از صدقه‌سر تو از دامان‌ پر مهر يك‌ خانواده‌ي‌ اصيل‌ نجيب‌ كنده‌ شدم‌ چه‌ بلاها كه‌ سرم‌ نيامد به‌كي‌به‌كي‌قسم‌ كه‌ تو رواني‌ هستي‌ دوستانه‌ به‌ت‌ توصيه‌ مي‌كنم‌ بروي‌ پيش‌ يك‌ روان‌شناس‌ گفتم‌ اتفاقن‌ آقاي‌ پليس‌ هم‌ همين‌ طور دوستانه‌ همين‌ توصيه‌ را كرد عاقل‌ كه‌ نيستم‌ وگرنه‌ مي‌گفتم‌ شما دوتا با هم‌ گاب‌بندي‌ كرديد من‌ هم‌ وقت‌ گرفته‌ام‌ زن‌م‌ پرده‌ را بالا گرفت‌
شاه‌گه‌ زدي‌ عزيزم‌ تركمون‌ زدي‌ (يك‌هو صداش‌ را پايين‌ آورد و مهربان‌ شد) دست‌ بردار مرد آخر چرا مي‌خواهي‌ خودت‌ را انگشت‌نماي‌ خلايق‌ كني‌ مگر من‌ را دوست‌ نداري‌
اتفاقن‌ از فرط علاقه به او بود كه‌ مجبور بودم‌ كاري‌ كنم‌ گفتم‌ كلك‌ نزن‌ كلك‌ مي‌خواهي‌ بزني‌ حالا (سرش‌ را يعني‌ چي‌ تكان‌ داد) حالا مي‌خواهي‌ بزني‌ زيرش‌ كه‌ من‌ ديوانه‌ نيستم‌ (لباش‌ چين‌ برداشت‌ كه‌ من‌ كي‌ گفته‌ام‌ ـ حالا وقت‌ش‌ بود مچ‌ش‌ را بگيرم‌) اولن بيست‌ سال‌ پيش‌ گفتي‌ آدم‌ بايد خانواده‌دار باشد با فرهنگ‌ باشد اصيل‌ باشد گاو نباشد تو نيستي‌ تو هستي‌ بعد گفتي‌ بي‌عاري‌ عقل‌معاش‌ نداري‌ تو طويله‌ بزرگ‌ شده‌يي‌ شيرين‌عقل‌ بعدش‌ دوران‌ مشعشع‌ كلمات‌ زيبا رسيد سركوفت‌ زدي‌ سر هر چيزوناچيز پاچه‌ام‌ را گرفتي‌ تا بلاخره‌ كشف‌ كردي‌ يارو ديوانه‌ست‌ رواني‌ست‌ و چون‌ وجود آدم‌ ديوانه‌ براي‌ اجتماع‌ خطرناك‌ست‌ و مهم‌تر از آن‌ اگر كسي‌ بر وجود چنين‌ آدمي‌ واقف‌ باشد و به‌ دست‌گاه‌هاي‌ زيربط معرفي‌ش‌ نكند جرم‌ جنايي‌ دارد چه‌ چاره‌يي‌ جز معرفي‌ و شناساندن‌ اين‌ عنصر خطرناك‌ (از سخن‌راني‌م‌ كيف‌ كردم‌) زن‌م‌ سرزنش‌آميز نگام‌ كرد و گفت‌ ولي‌ من‌ نرفتم‌ گزارش‌ت‌ را بدهم‌ گفتم‌ تو دادگاه‌ اين‌ را نگويي‌ كه‌ قوزبالاقوز مي‌شود زن‌م‌ قطره‌اشكي‌ ريخت‌ كف‌ دست‌م‌ را زير چانه‌اش‌ گرفتم‌ و قطره‌ را گذاشتم‌ جيب‌م‌
غدارنه‌ گفت‌ آخر كي‌ مي‌رود خودش‌ را ديوانه‌ معرفي‌ كند (شرط مي‌بندم‌ حسودي‌ش‌ مي‌شد) گفتم‌ خود مجرم‌ اين‌طوري‌ علاوه‌ بر تخفيف‌ بعيد نيست‌ حق‌ بدي‌ي‌ آب‌وهوا هم‌ بگيرم‌ (اين‌ را از خودم‌ درآوردم‌ تا آرام‌ش‌ كنم‌ آقاي‌ پليس‌ مي‌گفت‌ تعلل‌ در معرفي‌ي‌ مجرم‌ اشد مجازات‌ را دارد) زن‌م‌ گفت‌ حالا چي‌ مي‌شود گفتم‌ هيچي‌ عزيزم‌ شهادت‌ تو ـ شاهد آي‌بي‌كلاه‌ و آقاي‌ پليس‌ ـ شاهد آي‌باكلاه‌ را كه‌ جمع‌ بزني‌ مي‌شود يكي‌ونصفي‌ همين‌ خودش‌ كافي‌ست‌ كه‌ مدرك‌ ديوانه‌گي‌ را بدهند دست‌م‌ و لااقل‌ تو يك‌ شب‌ سر بي‌غصه‌ روي‌ بالش‌ بگذاري‌ زن‌م‌ چنان‌ جيغي‌ كشيد كه‌ آويزهاي‌ بدلي‌ي‌ چراغ‌سقف‌ بل‌بل‌ كرد حس‌ كردم‌ كرم‌ هزارپا از خواب‌ پريد و دوونيم‌ ميلي‌متر جايي‌ داخل‌ سرم‌ جابه‌جا شد داشت‌ مي‌گفت‌ لازم‌ نكرده‌ فكر من‌ باشي‌ بي‌بته‌ي‌احمق‌ مدرك‌ت‌ را بده‌ به‌ مادر هرزه‌ت‌ قاب‌ بكند بزند سردر طويله‌اش‌ تا مردم‌ بفهمند چه‌ سنده‌يي‌ پس‌انداخته‌
چند تا ظرف‌ شكست‌ (آن‌هايي‌ را كه‌ من‌ درشان‌ غذا مي‌خوردم‌) قيچي‌ گذاشت‌ به‌ پيراهن‌ها و كراوات‌ها و دو دست‌ كت‌وشلوارم‌ (اين‌ كارش‌ تقليد از نمايشي‌ بود كه‌ به‌ تازه‌گي‌ ديده‌ بود ـ يعني‌ دوست‌ جان‌درجاني‌ش‌ خانم‌ لام‌ ديده‌ بود و براش‌ تعريف‌ كرده‌ بود و او فكر مي‌كرد خودخودش‌ ديده‌ست‌ ـ گفتم‌ عزيزم‌ اين‌طور ممكن‌ست‌ خياطي‌ت‌ خوب‌ شود ولي‌ واقعن‌ تقليد چيز خوبي‌ نيست‌ اصالت‌ ندارد) و چون‌ ديد من‌ سيگار مي‌كشم‌ و انگار تو سينما دارم‌ فيلم‌ وحشت‌ مي‌بينم‌ چس‌فيل‌ با كولا مي‌خورم‌ يورش‌ برد طرف‌ مدل‌هاي‌ رنگ‌وارنگ‌ ماشين‌هام‌ تا آمدم‌ به‌ خودم‌ بجنب‌م‌ سه‌چارتايي‌ را خرد كرده‌ بود چندتايي‌ را كج‌وكوله‌ مچ‌ دست‌ش‌ را چسبيدم‌ گازم‌ گرفت‌ من‌هم‌ بازوش‌ را گاز گرفتم‌ موهاش‌ را كشيدم‌ آرام‌ گرفت‌ افتاد به‌ زنجموره‌ من‌هم‌ شروع‌ كردم‌ به‌ تعمير مدل‌هام‌
نزديكي‌هاي‌ غروب‌ شنيدم‌ كه‌ زن‌م‌ با يكي‌ حرف‌ مي‌زند از خوش‌وبش‌هاي‌ ماسيده‌ش‌ فهميدم‌ آن‌ور خط خانم‌ لام‌ست‌ كه‌ تازه‌گي‌ها يعني‌ از چند ماه‌ پيش‌ به‌ اين‌ طرف‌ مردش‌ ـ لام‌ لام‌ ـ خبر داشت‌ يا نداشت‌ شده‌ بود چماقي‌ تو دست‌ زن‌م‌ كه‌ چپ‌ مي‌رود راست‌ مي‌رود بكوبد تو سر من‌: درد اين‌ آقاي‌ لام‌ بخورد تو سر تو همه‌ي‌ توش‌وتوانش‌ در خدمت‌ آسايش‌ زن‌وبچه‌ش‌ست‌ در خدمت‌ منافع‌ زنده‌گاني‌ش‌ آخر مگر من‌ چي‌م‌ از خانم‌ لام‌ كم‌ترست‌
هيچي‌ش‌ يك‌ پارچه‌ خانم‌ست‌ به‌ تمام‌ معنا متكي‌به‌نفس‌ مدير مدبر زيبا سرشار از لطافت‌ همه‌چيزتمام‌
از نوع‌ خداحافظي‌ي‌ زن‌م‌ فهميدم‌ آقا و خانم‌ لام‌ به‌ خانه‌ ما خواهند آمد هفته‌ي‌ پيش‌ش‌ ما خانه‌ي‌ آن‌ها بوديم‌ آخرش‌ نفهميدم‌ اين‌ لام‌ لام‌ چه‌ دسته‌گلي‌ به‌آب‌ داده‌ بود زن‌م‌ مي‌دانست‌ نمي‌گفت‌
رفتم‌ حمام‌ سروصورتي‌ صفا دادم‌ به‌ آينه‌ي‌ بخارگرفته‌ نگاه‌ كردم‌ و تحكم‌ كردم‌ عاقل‌ باش‌ آب‌روي‌ هم‌سرت‌ را پيش‌ اين‌ لامي‌ها حفظ كن‌! رو آينه‌ دوتا چشم‌ گذاشتم‌ و يك‌ هلالي‌ پايين‌ش‌ گفتم‌ بخند غش‌ كرد
جلوي‌ آقا و خانم‌ لام‌ تعظيم‌غرايي‌ كردم‌ گفتم‌ سرافراز فرموديد آقاي‌ لام‌ زيرلب‌ جواب‌ نامفهومي‌ داد خانم‌ش‌ اصلن‌ نگام‌ نكرد با اكراه‌ خودش‌ را كنار كشيد به‌ طرف‌ زن‌م‌ رفت‌ بازوش‌ را دور شانه‌ي‌ او پيچيد در حالي‌ كه‌ به‌ طرف‌ مبل‌ مي‌رفتند زمزمه‌وار دل‌داري‌ش‌ مي‌داد آقاي‌ لام‌ پاورچين‌ از من‌ دور شد و رسمي‌ و ناراحت‌ روي‌ مبل‌ نشست‌
حظ كردم‌ فضاي‌ خانه‌ سرشار از شفقت‌ زنانه‌ نجواي‌ رمانتيك‌ سُكر سنگين‌ طمأنينه‌ در مقابل‌ شدايد نفس‌گير زنده‌گي‌ بود آن‌دو زيباتر از هميشه‌ پوشيده‌ در پيراهن‌هاي‌ سياه‌بلندآستين‌حلقه‌شان‌ سرها را به‌هم‌ تكيه‌ داده‌ به‌ نقطه‌ي‌ نامعلومي‌ آن‌ور پنجره‌ نگاه‌ مي‌كردن سايبان‌ دست‌ آقاي‌ لام‌ روي‌ پيشاني‌ در جلوه‌ي‌ ويژه‌ي‌ اين‌ فضا سخت‌ موثر بود من‌ هم‌ نشستم‌ و به‌ شكوه‌ سكوت‌ آن‌ها پيوستم‌ آرزو كردم‌ اي‌ كاش‌ در اين‌ لحظات‌ آن‌قدر به‌ پرواز روح‌م‌ باور داشتم‌ كه‌ اين‌ فضاي‌ ملكوتي‌ي‌ تسليت‌ و شفقت‌ را مال‌ خود براي‌ خود بدانم‌ (آدم‌ دل‌ش‌ مي‌خواست‌ پيكي‌ عرق‌ بزند يك‌ دل‌سير گريه‌ كند اما اين‌ لام‌ بي‌خاصيت‌ اصلن‌ حال‌ نمي‌داد) اما من‌ آن‌جا بودم‌ هنوز بودم‌ دو خانم‌ زيبا و يك‌ آقاي‌ مصيبت‌زده‌ روبه‌رويم‌ نشسته‌ بودند هيچ‌كاري‌ش‌ نمي‌شد كرد خواستم‌ گريه‌ كنم‌ دهان‌م‌ اصرار داشت‌ به‌ همان‌ شكل‌ خندان‌ آينه‌ بماند خواستم‌ بروم‌ قهوه‌يي‌ غليظ درست‌ كنم‌ كه‌ آقاي‌ لام‌ فرمودند دوست‌ عزيز لطفن‌ بنشينيد صرف‌ شده‌ (آقاي‌ لام‌ وقتي‌ به‌ كسي‌ مي‌گويد دوست‌ عزيز واقعن‌ مي‌خواهد درجه‌ پيوندش‌ را اعلام‌ كند ولي‌ نمي‌دانم‌ چه‌ چيزي‌ تو صداش‌ بود كه‌ فكر كردم‌ اين‌ بار بيش‌تر خواسته‌ بگويد آهاي‌ كسي‌ كه‌ اسم‌ت‌ را شنيده‌ام‌ و چندباري‌ ديده‌ام‌ت‌ خفه‌خون‌ بگير بتمرگ‌ سر جات‌) من‌ و خانم‌ تصميم‌ گرفته‌ايم‌ قدري‌ تا اندكي‌ با شما حرف‌ بزنيم‌
به‌ خودم‌ قبولاندم‌ كه‌ اين‌ كلمات‌ فضا را سبك‌ كرد كف‌ دست‌هام‌ را به‌ هم‌ ماليدم‌ گفتم‌ منت‌ گذاريم‌ مستفيض‌ فرموديد (جاش‌ بود كلمات‌ فخيم‌ خرج‌ كنم‌) حالا وقت‌ش‌ست‌ خوان‌ بگستراني‌م‌ چيزكي‌ تناول‌ فرمايي‌م‌ سخن‌ شيرين‌ بگويي‌م‌
خانم‌ لام‌ لب‌هاي‌ سرخ‌ش‌ را كج‌وكوله‌ كرد پلك‌ خواباند صورت‌ش‌ را به‌ طرف‌ ديوار برگرداند چيزي‌ گفت‌ كه‌ من‌ فكر كردم‌ اگر تصميم‌ نگرفته‌ بودم‌ عاقل‌ باشم‌ آب‌روي‌ زن‌م‌ را نبرم‌ ممكن‌ بود تصور كنم‌ گفته‌ اِكبيري‌ يا چيزي‌ در همين‌ حدود پس‌ براي‌ اين‌كه‌ به‌ سهم‌ خود فضا را سبك‌تر كرده‌ باشم‌ خنده‌ي‌ پرسروصدايي‌ كردم‌ به‌ آقاي‌ لام‌ گفتم‌ اي‌ يار غار با يك‌ سيگاربرگ‌اعلا چه‌طور ايد (آقاي‌ لام‌ عاشق‌ سيگاربرگ‌هايي‌ست‌ كه‌ خانه‌ي‌ ما مي‌كشد) گفت‌ آقا چرا متوجه‌ نيستيد زنده‌گي‌ي‌ خانواده‌گي‌ي‌ شما در شُرف‌ نابودي‌ست‌ رنگ‌م‌ پريد ناليدم‌ خبر موثق‌ داريد قربان‌ خانم‌ لام‌ يك‌بري‌ نشست‌ كون‌ش‌ را به‌ من‌ كرد و رو به‌ ديوار تقريبن‌ فرياد زد مرتيكه‌ي‌ ديوانه‌ (با كي‌ بود اگر با من‌ بود نه‌ شايد بعيد نبود واقعن‌ مرد ديوانه‌يي‌ را چسبيده‌ به‌ ديوار ديده‌ باشد) نبايد كنترل‌ خودم‌ را از دست‌ مي‌دادم‌ احتمالن‌ هنوز آن‌ شكلك‌ خنده‌ روي‌ آينه‌ي‌ حمام‌ بود لب‌خند زدم‌ گفتم‌ نه‌ ناراحت‌ نشدم‌ خانوم‌ دوستان‌ از اين‌ شوخي‌ها با هم‌ مي‌كنند ديگر آدم‌ عاقل‌ كه‌ نبايد به‌ دل‌ بگيرد گفت‌ همه‌ي‌ ديوانه‌ها فكر مي‌كنند عاقل‌ تشريف‌ دارند (عجب‌ چرا تا به‌ حال‌ فكرش‌ را نكرده‌ بودم‌) اين‌ يكي‌ را اشتباه‌ مي‌كرد اين‌ درست‌ كه‌ من‌ از نيم‌ساعت‌ قبل‌ راسخانه‌ در نقش‌ يك‌ آدم‌ عاقل‌ فرورفته‌ بودم‌ اما به‌ هيچ‌وجه‌ فكر نمي‌كردم‌ عاقل‌ ام‌ خانم‌ لام‌ست‌ ديگر چيزي‌ مي‌گويد گفتم‌ البته‌ كه‌ حق‌ با شماست‌ اما مسئله‌ جوانب‌ مختلفي‌ دارد و تا خواستم توضيح‌ بدهم‌ دو واقعه‌ يا دقيق‌تر چارتا در آن‌ واحد اتفاق‌ افتاد
: شكم‌ بادكرده‌ي‌ كرم‌ تركيد و فوجي‌ پروانه‌ با رنگ‌هاي‌ الوان‌ زق‌ تو دالان‌هاي‌ سرم‌ به‌ گردش‌ درآمدند تصميم‌ گرفتم‌ خوشگل‌ترين‌شان‌ را شكار كنم‌ به‌ موهاي‌ سياه‌ تاب‌دار زن‌م‌ بچسبانم‌
: خانم‌ لام‌ چانه‌اش‌ را كج‌وكوله‌ كرد و گفت‌ همه‌ش‌ پُز همه‌ش‌ حرف‌هاي‌ قلمبه‌سلمبه‌
: زن‌م‌ جاي‌ گازم‌ را رو بازوش‌ مالش‌ داد صورت‌ش‌ مچاله‌ شد من‌ توانستم‌ رنگ‌ قهوه‌يي‌سبز يك‌ كرم‌ يا هزارپا يا حشره‌ را رو بازوش‌ تشخيص‌ دهم‌ كه‌ از سوراخي‌ نامريي‌ به‌ داخل‌ پوست‌ نفوذ مي‌كرد بايد جلوش‌ را مي‌گرفتم‌ پس‌ خيز برداشتم‌ به‌ طرف‌ زن‌م‌ پام‌ گرفت‌ به‌ ميز
و واقعه‌ي‌ چارم‌:
اي‌ واي‌ لام‌ بگير اين‌ مرتيكه‌ي‌ قرمساق‌ ديوانه‌ را
لام‌ تخت‌سينه‌ام‌ را چسبيد به‌ ديوار كوبيدم‌ قاب‌عكس‌ مينياتور مردريشوي‌زپرتي‌ كه‌ لب‌ جويي‌ جامي‌ بي‌قواره‌ را به‌ زني‌ بي‌قواره‌تر و ديلاق‌ مي‌داد سيخكي‌ بر فرق‌ سرم‌ فرود آمد پروانه‌ها به‌ شانه‌هام‌ فشار آوردند پرتاب‌م‌ كردند به‌ دره‌يي‌ بي‌انتها و صداشان‌ در دره‌ منعكس‌ شد
قاتل‌بالفطره‌ قات‌ ب‌طره‌ قاطر
دست‌بزن‌ پيدا كرده‌ ديوث‌
بريم‌
ساك‌ت‌ كو
بريم‌ بريم‌ بريم‌
بريم‌ قاطر
پروانه‌ها از زور خوشي‌ تكنو مي‌رقصيدند

چشمام‌ را كه‌ باز كردم‌ دوروبرم‌ را نشناختم‌ خانه‌يي‌ بود دُزدزده‌ همه‌ چيز به‌هم‌ريخته‌ سوت‌وكور شلخته‌ كلكسيون‌ قوطي‌ نوشابه‌هام‌ پروپخش‌ لگدمال‌ شده‌ بود دل‌م‌ مالش‌ مي‌رفت‌ هر چه‌ تو يخچال‌ بود خام‌خام‌ خوردم‌ نشستم‌ به‌ تماشاي‌ تلويزيون‌ تا صبح‌ پنجاه‌وهشت‌ كانال‌ را با مهارت‌ عوض‌ كردم‌ سيري‌ كردم‌ در اشرق‌ و مشرق‌ صبح‌ رفتم‌ پيش‌ دكتر روان‌شناس‌ يكه‌ خوردم‌ با وجودي‌كه‌ عنوان‌ پرفسور داشت‌ خيلي‌ جوان‌تر از خودم‌ بود كله‌يي‌ از ته‌ تراشيده‌ حلقه‌يي‌ به‌ گوش‌ چپ‌ عينكي‌ به‌ چشم‌ داشت‌ كه‌ انگار وظيفه‌ش‌ درشت‌كردن‌ غيرواقعي‌ي مردمك‌ها بود مدتي‌ به‌ من‌ خيره‌ شد لكه‌هايي‌ تو سفيدي‌ي‌ چشماش‌ بود كه‌ هركدام‌شان‌ به‌ شكل‌ و قواره‌يي‌ بود مرا به‌ ياد چيزها و آدم‌هاي‌ مختلف‌ مي‌انداخت‌ گفت‌ حرف‌ بزن‌ گفتم‌ چي‌ بگم‌
از همه‌ چيز از اين‌ تابلو خوش‌ت‌ مي‌آيد
توي‌ تابلو سر بزرگي‌ بود با اسباب‌صورت‌ ازشكل‌افتاده‌ هر كدام‌ از آن‌ها به‌ طنابي‌ وصل‌ بود كه‌ سرش‌ را حيوانات‌ موذي‌ و بدهيب‌ مي‌كشيدند زير سر چند خنجر بلند براق‌ تيزي‌شان‌ را به‌ بالا گرفته‌ بودند گفت‌ شاه‌كارست‌ كار يك‌ آدم‌ باذوق‌ پرسيدم‌ مريض‌تان‌ست‌ چپكي‌ نگام‌ كرد مدادش‌ را به‌ طرف‌م‌ تكان‌ داد
ايشان‌ نظريه‌پرداز آخرين‌ متدهاي‌ روان‌درماني‌ي‌ هنري‌ اند گفتم‌ بايد من‌ را ببخشيد من‌ از اين‌ چيزها سر درنمي‌آورم‌ گفت‌ پس‌ از چي‌ سر در مي‌آوري‌ گفتم‌ گوشت‌ قوطي‌ ماشين‌ پروانه‌ هورهور ويژغيژ به‌ نظر شما يك‌ ديوانه‌ قدرت‌ فهم‌ دارد
البته‌
قدرت‌ تشخيص‌ چه‌
صدالبته‌
پس‌ فرق‌ش‌ با يك‌ آدم‌ عاقل‌ چيست‌
قلم‌ را تكان‌ داد گفت‌ فرق‌ اين‌ و (خطكشي‌ را هم‌ با دست‌ ديگرش‌ تكان‌ داد) اين‌ چيست‌
نزديك‌ بود بخندم‌ بعد گفتم‌ حتمن‌ با اين‌ روش‌هاي‌ ساده‌ مي‌توانند درجه‌ اختلال‌ رواني‌ي‌ آدم‌ها را تعيين‌ كنند بايد جواب‌هاش‌ را صادقانه‌ مي‌دادم‌ مِن‌ومِن‌ كردم‌ با آن‌ مي‌نويسند با آن‌ خط مي‌كشند گفت‌ اولين‌ نشانه‌ي‌ روان‌پريشي‌ به‌ نظر شما نوشتن‌ نوعي‌ خطكشي‌ و خطكشي‌ هم‌ نوعي‌ نوشتن‌ نيست‌
سخت‌ تعجب‌ كردم‌ راست‌ مي‌گفت‌ ديدم‌ احتمالن‌ بايد به‌ترين‌ وقت‌ براي‌ طرح‌ سؤالي‌ باشد كه‌ از ديروز مشغول‌م‌ كرده‌ و چارواقعه‌ را به‌راه‌ انداخته‌ بود پرسيدم‌ مي‌گويند يعني‌ آدم‌هاي‌ عاقل‌ مدعي‌ اند كه‌ هر ديوانه‌يي‌ فكر مي‌كند عاقل‌ست‌ حالا اگر ديوانه‌يي‌ مدعي‌ شود كه‌ هر عاقلي‌ فكر مي‌كند ديوانه‌ست‌ اثبات‌شدني‌ست‌
دكتر كف‌ دست‌ش‌ را رو كله‌ي‌ خارپشتي‌ش‌ كشيد و نچ‌نچ‌ كش‌دار و بامعنايي‌ كرد گفتم‌ نه‌ اشتباه‌ شد فرض‌ كنيد ديوانه‌يي‌ ادعا كند آدم‌هاي‌ مدعي‌ي‌ دانش‌ عقل‌ و درايت‌ اين‌جور چيزها خيلي‌ وقت‌ها يا هميشه‌ دست‌ به‌ كارهايي‌ مي‌زنند كه‌ ديوانه‌گي‌ي‌ محض‌ست‌ حالا وقتي‌ يك‌ آدم‌ عاقل‌ به‌ حريم‌ش‌ تجاوز مي‌شود ديوانه‌يي‌ خودش‌ را در رسته‌ي‌ او جا مي‌زند به‌ جوش‌وخروش‌ مي‌آيد سعي‌ مي‌كند با او يعني‌ اوي‌ ديوانه‌ مقابله‌ كند آيا يك‌ ديوانه‌ هم‌ نمي‌تواند با يك‌ عاقل‌ ديوانه‌نما به‌ دليل‌ تجاوز به‌ شئونات‌ش‌ مقابله‌ كند
دكتر با چشم‌هاي‌ از بره‌دررفته‌ مدتي‌ به‌ من‌ نگاه‌ كرد و دهان‌ش‌ را جنباند انگار كه‌ چيزي‌ مي‌خورد بدون‌ آن‌كه‌ واقعن‌ چيزي‌ در دهان‌ش‌ باشد گفت‌ شما از كدام‌ دسته‌ايد
هيچ‌كدام‌ (ترسيدم‌ ادعايي‌ كنم‌ كه‌ نتوانم‌ از پس‌ش‌ برآيم‌)
از جا پريد زير بازوم‌ را گرفت‌ و به‌ طرف‌ در كشاند
نه‌ آقا اشتباه‌ آمده‌ايد اين‌جا جاي‌ شما نيست‌
پس‌ كجا بايد بروم‌
نمي‌دانم‌ اول‌ برويد تكليف‌تان‌ را با خودتان‌ روشن‌ كنيد

برگشتم‌ خانه‌ سر راه‌ حاشيه‌ي‌ پارك‌ نزديك‌مان‌ زن‌م‌ را ديدم‌ كه‌ فيش‌فيش‌كنان‌ راه‌ مي‌رفت‌ و تعدادي‌ اردك‌ و يك‌ خرگوش‌ و سنجاب‌ تو يك‌ خط پشت‌ سرش‌ مي‌رفتند داد زدم‌ سلام‌ عزيزم‌ (درخت‌ها كف‌ مرتبي‌ برامان‌ زدند) گفت‌ چي‌ دوست‌ داري‌ عزيزم‌ گفتم‌ كباب‌ خرگوش‌ برگشت چيزي‌ به‌شان‌ گفت‌ (جيرجيرجير) به‌ طرف‌ من‌ آمد خرگوشه‌ پشت‌ سرش‌ ورجه‌وورجه‌ مي‌كرد
شب‌ يك‌ كباب‌ دبش‌ خرگوش‌ خورديم‌ از همان‌ وقت‌ دقيقن‌ چند ساعتي‌ بعد از خوردن‌ كباب‌ بيماري‌ي‌ زن‌م‌ شروع‌ شد (بيماري‌ را ديگران‌ از جمله‌ لامي‌ها و كاف‌كاف‌ها روش‌ گذاشتند از نظر من‌ چيزي‌ شبيه‌ به‌ تصحيح‌ يك‌ گاف‌ بزرگ‌ طبيعت‌ بود البته‌ تصحيحي‌ ناقص‌):
دوساعت‌ بعد از صرف‌ خرگوش‌مطيع‌ دست‌راست‌ زن‌م‌ تالاپي‌ بدون‌ يك‌ قطره‌ خون‌ افتاد آن‌را بوسيدم‌ در يك‌ چمدان‌بزرگ‌ گذاشتم‌ لاي‌ پنبه‌ دو روز بعد پاي‌ راست‌ش‌ سه‌ روز بعد پاي‌ چپ‌ش‌ يك‌روز بعد تنه‌ش‌
حالا فقط دست‌چپ‌ براش‌ باقي‌ مانده‌ بود و يك‌ تكه‌ گردن‌ سرش‌ درست‌ از قسمت‌ پايين‌ با يك‌ قطعه‌ استخوان‌ مفتولي‌ (كه‌ انگار زن‌م‌ از متعلقات‌ سابق‌ش‌ كش‌ رفته‌ بود) به‌ گردن‌ وصل‌ مي‌شد هنوز جاي‌ فرورفته‌گي‌ي‌ آن‌ موجود قهوه‌يي‌سبز رو بازوش‌ ديده‌ مي‌شد ديدم‌ اين‌ دست بدجوري‌ هماهنگي‌ي‌ زيبايي‌ي‌ زن‌م‌ را مختل‌ كرده‌ مضاف‌ بر اين‌كه‌ غرولند مي‌كرد از كجا لباس‌ مناسبي‌ براي‌ جشن‌ ختنه‌سوران‌ پسر كاف‌كاف‌ها و دادگاه‌ من‌ پيدا كند در روز هفتم‌ آن‌را هم‌ با چاقوي‌ آش‌پزخانه‌ بريدم‌ كنار بقيه‌ در چمدان‌ جا دادم‌ زن‌م‌ آخيشي‌ كرد و گفت‌ زودتر به‌ عقل‌ ناقص‌ت‌ نرسيد راحت‌ شدم‌ من‌ ديدم‌ اين‌ تصحيحات‌ تغييري‌ در وضعيت‌ من‌ ايجاد نكرده‌ با اين‌ وجود چمدان‌ را برداشتم‌ رفتم‌ اداره‌ي‌ باستان‌شناسي‌ يك‌ صبح‌ تا عصر دونده‌گي‌ كردم‌ تا توانستم‌ آن‌ را با يك‌ مجمعه‌نقره‌كاري‌ي‌ دوره‌ي‌ هلاكوخان‌ تاخت‌ بزنم‌ آوردم‌ به‌ زن‌م‌ هديه‌ كردم‌ گفتم‌ بگذار تو دادگاه‌ ادعانامه‌ام‌ ثابت‌ شود وضع‌مان‌ كه‌ روبه‌راه‌ شد يك‌ گردن‌بندبرليان‌ برات‌ مي‌خرم‌
و او به‌ جاي‌ قوت‌قلب‌دادن‌ به‌ من‌ زبانك‌ انداخت‌ يك‌شب‌ تا صبح‌ غُر زد آخ‌ طبيعت‌
روز دادگاه‌ زن‌م‌ را روي‌ مجمعه‌نقره‌يي‌ گذاشتم‌ به‌ دادگاه‌ رفتم‌
قاضي‌ به‌ من‌ گفت‌ آيا در ادعانامه‌تان‌ ثابت‌قدم‌ هستيد
البته‌ كه‌ بودم‌ دادستان‌ طي‌ي‌ نطق‌ غرايي‌ در فضيلت‌ حقوق‌ شهروندان‌ و تلاش‌ شبانه‌روزي‌ي‌ قانون‌ در پاس‌داري‌ از آن‌ تأكيد كرد كه‌ متهم‌ بدون‌ هيچ‌گونه‌ اغماضي‌ بايد به‌ اشدمجازات‌ برسد من‌ چون‌ وكيل‌ نداشتم‌ ـ خرج‌ بي‌خودي‌ ـ متذكر شدم‌ اشدمجازات‌ ناعادلانه‌ست‌ اين‌ موكل‌ كه‌ صادقانه‌ خود را به‌ مراجع‌ قانوني‌ معرفي‌ كرده‌ست‌ به‌ حداكثر يك‌ تأييديه‌ احتياج‌ دارد تا حداقل‌ بداند در انتخابات‌ به‌ كدام‌ دسته‌ رأي‌ بدهد و از بي‌هويتي‌ي‌ اجتماعي‌ خانواده‌گي‌ خلاص‌ شود
دادگاه‌ نصف‌ روز طول‌ كشيد زن‌م‌ شهادت‌هاي‌ ضدونقيض‌ داد برعكس‌ آقاي‌ پليس‌ سنگ‌تمام‌ گذاشت‌ قسم‌ خورد كه‌ با مدارك‌ غيرقابل‌ انكار ادعانامه‌ي‌ شاكي‌ را تأييد مي‌كند و اوراقي‌ را كه‌ آن‌ روز امضا انگشت‌ زده‌ بوديم‌ به‌ محضر دادگاه‌ ارايه‌ داد زن‌م‌ الم‌شنگه‌ به‌راه‌ انداخت‌ كه‌ اين‌ها جعلي‌ست‌ مدارك‌ به‌ وسيله‌ي‌ يك‌ متخصص‌ معاينه‌ تأييد شد زن‌م‌ اعلام‌ كرد در اولين‌ فرصت‌ به‌دست‌آمده‌ خودكشي‌ خواهد كرد پليس‌ گفت‌ جرم‌ دارد خانم‌ علاوه‌ بر اين‌ وقتي‌ بگوييد خودكشي‌ مي‌كنيد و نكنيد به‌ دروغ‌گويي‌ متهم‌ خواهيد شد كه‌ در قوانين‌ بالاترين‌ حدمجازات‌ را دارد زن‌م‌ براش‌ زبانك‌ انداخت‌ پليس‌ چشماش‌ لوچ‌ شد آب‌دهان‌ش‌ راه‌ افتاد
قاضي‌ اعلام‌ كرد هيئت‌منصفه‌ وارد شور مي‌شود شدند من‌ همان‌جا رو صندلي‌ خوابم‌ برد
با كوبش‌ ضربه‌يي‌ هول‌ناك‌ از خواب‌ پريدم‌ در جاي‌گاه‌ قاضي‌ دستي‌ مدام‌ چكشي‌ را روي‌ ترازويي‌ سنگي‌ نامتعادل‌ فرود مي‌آورد قاضي‌ با شمشيري‌ دوفاق‌ و براق‌ مي‌رقصيد طنازي‌ مي‌كرد در جاي‌گاه‌ هيئت‌منصفه‌ هشت‌ جفت‌ چشم‌ بره‌وار يك‌ دهان‌بسته‌ رديف‌ هم‌ بين‌ زمين‌ سقف‌ النگ‌ مي‌خوردند پشت‌ ميز دادستان‌ ردايي‌ بلند مشكي‌ با كتابي‌ مفرغي‌ قرار داشت‌ در جاي‌گاه‌ شهود كلاه‌ پليس‌ كجكي‌ ميان‌ مجمعه‌نقره‌يي‌ افتاده‌ بود از زيرش‌ زباني‌ سرخ‌ دراز شهواني‌ له‌له‌ مي‌زد
دهان‌ آونگ‌ در جاي‌گاه‌ هيئت‌منصفه‌ باز شد پژواك‌ش‌ تو سالن‌ پيچيد
بنا به‌ شواهد و ادله‌ي‌ موجود ادعانامه‌ي‌ شاكي‌ راجع‌ به‌ ديوانه‌گي‌ي‌ متهم‌ رد پرونده‌ مختومه‌ اعلام‌ مي‌گردد فرجام‌ ندارد
چكش‌ رو پله‌ي‌ ترازو فرود آمد يكي‌ از كاسه‌ها به‌ هوا بلند شد به‌ سقف‌ چسبيد: ختم‌ دادرسي‌
چاره‌يي‌ نبود هيچ‌ چاره‌يي‌ نبود بيرون‌ آمدم‌ قدم‌زنان‌ تا ايست‌گاه‌ راه‌آهن‌ رفتم‌ در ازدحام‌ و شلوغي‌ هماني‌ را ديدم‌ كه‌ با عكس‌ها آدم‌هاي‌ ناديدني‌ اختلاط مي‌كرد تا من‌ را ديد به‌ طرف‌م‌ آمد (چيزهايي‌ تو سينه‌ام‌ به‌ حركت‌ درآمد) به‌ دنبال‌ش‌ كساني‌ مي‌آمدند كه‌ سابق‌ بر اين‌ تو پوسترها كالا تبليغ‌ مي‌كردند با زباني‌ كه‌ تا آن‌زمان‌ نشنيده‌ ولي‌ كاملن‌ مي‌فهميدم‌ گفت‌ به‌ مجمع‌ ما خوش‌ آمدي‌
قطعه‌آينه‌يي‌ به‌ من‌ داد نگاش‌ كردم‌ چشم‌ناقصي‌ را توش‌ ديدم‌ خواب‌ پلك‌هاش‌ طوري‌ بود كه‌ گويي‌ به‌م‌ چشمك‌ مي‌زند
به‌ دنبال‌ پيامبر جديد به‌راه‌ افتادم
خيابان‌هاي‌ برلين‌ يوني‌