نوشته‌های شاهرخ مسکوب

مسافرنامه
از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. اینجا همیشه صبح ها تاریک است. دو تا زن به ساعت هایشان نگاه می کردند و می دویدند. در تلاش معاش. کبوتر سحرخیز و کامروایی دستپاچه و سمج به چیزی شبیه روده مرغ نوک می زد. صبحانه در باران. آسمان مثل لاک روی زمین افتاده بود و آدمها زیر چتر مثل لاک پشت های پا دراز و قارچ های ساقه بلند بودند. سرگردان، شتابزده، چراغ ماشین‌ها روشن بود، از نور خیسشان آب می چکید، خیابان باریک، ساختمان ها بلند و آسمان غایب.مثل این بود که ته دریا راه می روم. در تاریکی خیس اعماق….

گزیده ها
بعضی وقتها آدم نمی داند با دستهایش چه می کند. وقتی که برای تسلیت به دیدن دکتر علی پور رفتم، دیدم او هم نمی داند. چیزی نمی شد گفت.من فقط شانه هایش را بغل کردم و صورتش را بوسیدم و نشستم. با نگاهی خالی به جلوش چشم دوخته بود. خاموش و بی حرکت. فقط دستها و پنچه هایش می جنبید. یک کش گرد کوتاه را دور انگشتهایش می‌پیچید. انگشتها را از میان آن رد می کرد و گره می انداخت و باز می کرد و بی اختیار با آن ور می رفت. یک مرتبه دیدم دستهایش پیر شده، اقلا ده سالی پیرتر از سر و صورت. انگشتها کوتاه، ناخن ها پخ و پهن، پشت دست پوست چنار کهن، خاک تشنه خشکیده پر از چین و ترک. مثل اینکه سکوت بیشتر آزارش می داد و یا فکر می کرد دیگران را آزار می دهد. چون بالاخره گفت هرکسی برای عقیده اش مبارزه می کند، محترم است. کسی جوابی نداد. دستها واداده و بیچاره به نظر می آمدند، چنان ریز و یک بند می لرزیدند که انگار باد تندی برگهای خشک را جاری می کند. مثل این بود که تمام بار را به تنهایی می کشند. آخر این دستها سرگذشتی دارند. دکتر علی پور بیچاره آدم محتاط و ملاحظه کاری است. تمام عمرش موش موشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه. همیشه می گفت «جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است.»
ولی چه فایده، پسرش را گرفتند و کشتند. به یک آب خوردن. سنگ به در بسته خورد. تازه با چه مکافاتی جنازه را تحویل گرفت. نمی دادند و او می ترسید. از کفرآباد و شاش مومن وحشت داشت. می گفت این پسر میوه عمر من است، نمی خواست به میوه عمرش بشاشند. می دانست مرده شورها از نفرت یا ترس مرده را نمی شورند. می اندازندش در مسیر شاش. علی پور پسرش را گرفت و با دستهای خودش شست و کفن کرد و به خاک سپرد. توی باغچه حیاط، پای درخت و زیر باران آسمان. علی پور مازندارانی است، در یکی از شهرهای شمال زندگی می کند، پسرش را در همان جا کشتند. خودش هم دیگر همان جا مردنی است. علی پور هنوز هم آدم مومنی است. بر پسرش نماز خواند و او را آمرزید. علی پور فرزند دیگری نداشت. زنش سال ها پیش مرد. حالا خودش مانده و این دستها که از فرط سنگینی او را فرو می کشند به توی حیاط، وسط باغچه، پای درخت.
خواب و خاموشی

قصه سهراب و نوشدارو: به یاد سهراب سپهری
پیدا بود که مرگ مثل خون در رگ های سهراب می دود. تاخت و تازش را در زیر پوست می شد دید. چه جولانی می داد، و مرگ مثل سایه ای رنگ می باخت و محو می شد. بی شباهت به مرغ پرکنده ای نبود. در گوشه ای از تخت مچاله شده بود. کوچک بود، کوچکتر شده بود.درد می کشید. می گفت که همیشه از آدمهایی که حرمت زندگی را نگه نمی دارند و خودشان را می کشند تعجب می کردم اما حالا می فهمم چطور می شود که خودشان را می کشند. بعضی وقتها زندگی کردن غیر ممکن است…
…اما سهراب جور دیگری بود. یک کیسه استخوانی، لهیده و دردناک. با دو چشم هوشیار و کنجکاو. می پرسید از بچه ها کی را می بینی؟ با این اوضاع به کجا می رویم؟ می خواست بداند بیرون از تخت و بیمارستان، بیرون از تخت بند بیماری چه می گذرد. نگران بیرون بود که پارسال زیر و رو شده بود: از شوق، از هیجان؟ زلزله را می دید و استخوان‌بندی ظلم را که با صدای هولناکی می شکند و مثل زباله روی هم کوت می شود، سیاه در سیاه. این سقف سنگین بالای سرمان – هزاران ساله – شکافی برداشته بود و ستاره ها کورسویی می زدند. ای روزهای خوش کوتاه، آیا فقط برای ثبت در تاریخ آمده بودید؟ روزهای پیش از نومیدی، روزهای صبح کاذب. برای مردمی که چون بنی اسرائیل از خدا به گوساله روی آوردند و آنگاه ندا آمد که «هرکس شمشیر خود را بر ران خویش بگذارد… و برادر و دوست خویش و همسایه خود را بکشد» (سفر خروج:۳۲) ما از طلا گوساله ساخته بودیم و پرستیده بودیم و «یهوه خدای غیور است که انتقام گناه پدران را از پسران تا پشت سوم و چهارم می گیرد» (سفر خروج:۲۰) همان داستان هارون و سامری و گوساله سخنگو. هرقومی که از طلا گوساله بسازد و آن را بپرستد، سرنوشتی بدتر از ما خواهد داشت. دروغ مثل موریانه جانش را می جود و مثل شمشیر در تاریکی بر جان مردمش فرو می آید. سهراب را دروغ کشت. سهراب قصه را می گویم.. .

به یاد رفتگان و دوستداران: به یاد هوشنگ مافی
…اینجا هم، لااقل هرکه را می بینم مریض ایران است. من سعی می کنم فکرش را نکنم، ولی کمتر موفق می شوم. آدم چیزهایی می شوند که آتش می گیرد و آرزو می کند که بمیرد. گاهی سرم بی علتی گیج می رود. مرگ را حس می کنم که افتان و خیزان در جمجمه ام می پلکد، مثل مست ها یا بچه های نوپا، هنوز نتوانسته خودش را جمع و جور کند، سرپا بایستد و بالهایش را بگسترد. فعلا دارد موریانه وار، بی شتاب و خستگی می جود. سیلاب نیست. نم و رطوبت است که اندک اندک نشت می کند. نسیم خفه ای است که از اعماق زمین می وزد….
تو کمی زود رفتی.اشکالت این بود که سه چهار تا بیماری ناسازگار توام داشتی: هوش، حساسیت، عصبانیت و غرور. از دست هوشت نجات نداشتی، زیاد اطرافت را می دیدی. به علت حساسیت رنج می بردی و داد می زدی و کوتاه نمی آمدی. از همان اول های کار افتادی وسط یک مشت دزد فرومایه. تحملشان نمی کردی و تحملت نمی کردند. بعد از سال ها توانایی زندگی کردن را از دست دادی، از بس زخم پذیر شده بودی – برای همین آخرش چیزی نشدی. همان آقایی که بودی ماندی….
غروب آفتاب: به یاد امیر حسین جهانبگلو
…وقتی رفتم، مرگ را دیدم که بی حوصله در آستانه در ایستاده بود و پا به پا می کرد، مثل اینکه در رفتن شتاب داشت اما منتظر چیزی بود. به ساعتش نگاه می کرد. به چشمهایش خیره شدم، در مردمک آنها خودم را دیدم، جا خوردم و رویم را برگرداندم. مثل یک بقچه نخ نمای کهنه اما نفیس، یک مشت پوست و استخوان خسته گوشه کاناپه در خود جمع شده بود. مرا که دید خواست حرکتی بکند، گفتم تکان نخور. دم کاناپاه زانو زدم و بوسیدمش.دست راستش را گذاشت روی شانه ام که در همان حال بمانم. من هم تکان نخوردم و چند لحظه ای تن همدیگر را حس کردیم….
…دست چپ را از زیادی درد نمی توانم تکان دهم. آن را در وضع معینی روی بالشتکی کنار دسته کاناپه ثابت نگه می دارم. شکایت داشت که نمی تواند چیز بخواند. سرش گیج می رود و نخوانده خسته می شود. کنار کاناپه به عادت همیشگی یک مشت کتاب جورواجور درهم برهم توده شده بود. همیشه گرفتار همین کنجکاوی پراکنده و ناآرام ذهنی بود و مثل پرنده های بی قرار دائم از شاخه ای به شاخه ای می پرید….
…باری این کنجکاوی مثل تندبادی در او می وزید و تا آخر عمر به این سو و آنسو می راندش. شرح تعرف و ترجمه رساله قشیریه را از جمله، او به من شناساند و چاپ تازه رسالات بابا افضل، آخرین هدیه ای بود که چندی پیش به من داد. همان وقت که فریفته فکر و زبان انسان کامل و سرگذشت دردناک عزیزالدین نسفی بود داشت کن تیکی را هم می خواند: گزارش سفر یک نروژی دریادل که در آن سوی جبل الطارق با قایقی از نی و وسائل ابتدایی به دریا زد و خود را روی اقیانوس رها کرد تا جریان آب در آمریکای مرکزی او را به ساحلی برساند، زیرا می خواست این نظریه را ثابت کند که زیگورات های بومیان آن سرزمین از روی اهرام مصر ساخته شده اند، و زمانی، کسانی، به موجبی که نمی دانیم از آن سر دنیا به این سر دنیا رانده شده‌اند….
…عزیزالدین نسفی هم از آن سر خراسان به اقلیم پارس رانده شده بود، از جلوی سیل بنیان کن مغول فرار می کرد که از شهر دورافتاده در وسط بیابان سردرآورد. آواره و غریب در مسجد جامع ابرقوه روزگار می گذراند، و با جماعت درویشان آن دیار از دوستی آدمی و خدا، ساخت و کار گردش افلاک و ستارگان گفت‌وگو ها می کرد و گاه و بیگاه که از ستم روزگار به فغان می آمد می گفت: چه بودی اگر نبودمی….
سوگ مادر

…چند روزی است که از نوشتن گریزانم. هنوز نمی خواهم مرگ مادرم را باور کنم. انگار نوشتن درباره این مرده، مرگ او را مسجل می کند، حداقل این است که مرا به شدت خسته می کند. روزهای بدی است، خدایا تو که می توانی آن بهشت کذایی را بیافرینی، چرا ما را اسیر چنین جهنمی کردی؟ به تو هیچ امیدی ندارم، هر چه هست در من است، به شرط ها و شروط ها. خنده دار است اما راستی انگار اعصابم درد می کند. همه این روزهای اخیر جانم لخت و سنگین بوده است. گویی سربی در آن است که پیوسته مرا فرو می کشد و زمین گیر می کند. مثل مردی که از راهی سخت و دراز رسیده باشد و از فرط خستگی، گرسنگی و تشنگی را از یاد برده، بر آستانه در خانه اش به خاک افتاده باشد. فکرم مثل خمیر فروریخته ای، لخت و رها است، ولی هنوز از نومیدی نشانی نیست. نیروی زندگی مثل خمیرمایه در باطن من ورمی آید. تازه در آغاز راهم و همچنان که به زانو می افتم، خونی که در جوی رگ ها است می جوشد تا دوباره سرپا بایستم. کاش هرچه زودتر بر این مصیبت و ماتم که روح مرا می جود و می پوسد غلبه کنم. صبح ها از همیشه بدتر است.مامان گنجشک ها را خیلی دوست داشت و جیک جیک آنها را که می شنید گاه بی اختیار می گفت: جان.هر روز من با سر و صدای گنجشکها از خواب بیدار می شوم و می بینم که از مادرم خبری نیست….

 

گفت و گو در باغ
…ولی من نور را برای حجم سبز و رشد بی‌تاب گیاه می‌خواهم، نه برای نشان دادن گذشت زمان. باغ آرمانی من جسم، وزن و عطش دارد، نفس می‌کشد، می‌شکفد، می‌پژمرد و از خشکی، از کوره‌ی خورشید بالای سر و خاک سوزان زیر پا می ترسد و چشم انتظار رودخانه‌ی زاینده‌‌‌ای است که از بغل کوه بیرون می‌زند. از راه‌های پرپیچ و خم دور، از ته دره و میان بیشه ها و جالیزها می‌گذرد- دویده و خسته- زیر دامنه‌ی کوهی تنها، در حاشیه‌ی بیابان پا می‌گذارد اما پیش از آن که از رمق افتاده در باتلاق فرورود، نفس خنک کوهستان را با خود می‌آورد؛ در راه، با رگ‌هایی که از بندهای تنش جدا می‌شوند، بیشه‌ها و کشتزاران را سیراب می‌کند تا آن که به بوستان‌ها و باغچه‌های خانه‌های شهری سبز راه بیابد. زمین سبز، آسمان آبی و کمی آن‌‌سوتر بیابان، تا چشم کار می‌کند خالی خشک و خاکی و بوته‌های پراکنده و جان سخت خار، و باغ (( دلفریب ))، بالادست رودخانه، کنار شهر. دم غروب، از راه دور می‌رسی، هرم آفتاب بیابان را پشت سر گذاشته‌ای، باغ با گل‌های شمعدانی، شاه‌پسند و یاس و برگ‌های آب‌داده‌ی خیس و دو ردیف بلند کاج با کاکل گرد در دوسوی چمنی گسترده بر جلو ایوان، انگار رسیده‌‌ای به کسی که دوستش داری و پناهگاه آغوش امن او ماوای توست، از تنش عطر خام جوانی می‌تراود، از موهای خیسش طراوت آب می‌چکد، نگاهت می‌کند، دست‌هایش را باز کرده تو را می‌خواهد؛ تو، او را با عطش دردناک و خوشایندی بغل می‌کنی و در آرامشی دلپذیر غرق می‌شوی، دلواپسی‌هایت به خواب می‌رود، اطمینان قلب پیدا می‌کنی؛ مثل وقتی که با خلوص نیت به زیارتگاهی برسی….
سفر در خواب

…در این جدایی، نمی دانم در چه ساعتی از شب یا روز و در کجا هستم. وقت ویران است. شهر صورت ثابت و اندام استواری ندارد. چیزها در هم راه می یابند و از هم عبور می کنند. جسمانیتشان را از دست داده اند، به سبکی هوا موج برمی دارند و آسان تر از خیال گوناگون می شوند. من به پریشانی باران باد زده، خودم را به دست نمی آورم که ناگهان در خاطرم، شمایل آقا بزرگم انگار پیدا می شود. نمی توانستم به یاد بیاورم چون در روزگاری گمشده، حتی پیش از آنکه مادرم به دنیا بیایید، این عاشق دلسوخته از اصفهان رفته بود تا دیگر به آن بازنگردد، آواره کوه و بیابان، بسیار سرزمین ها را گشت و گذشت تا سرانجام پشت کوههای بلند، در همسایگی آب های کبود، ماندگار شد. دستم در دست پیرمرد بود، مثل سالهای کودکی ام و دلم آرام گرفته بود. چه نگاه خوبی داشت. در مردمک چشمهایش بودم….
در کوی دوست
…چند سال پیش می خواستم رساله ای در بارۀ رابط سه گانه انسان و جهان و خدا بنویسم: اگر اندیشه خدا باشد، پیوند آدمی با خودش و جهان چه ویژگی و سرشتی دارد و اگر نباشد چگونه است؟ و امروز بودن یا نبودن این اندیشه چگونه رابطۀ ما را با جهان می سازد و راه می برد، چه معنائی به زندگی ما می دهد؟ قصد تحقیق در دین، اندیشه یا تفکری نداشتم اما به سوی سرچشمه ها رفته بودم تا شستشوئی کرده باشم و روح را صفائی داده باشم. ولی می خواستم بنای کار را فقط بر «گاهان» بگذارم. به زبانی دیگر می خواستم اندیشه ام را بر ساخت و بست و پیوست «جهان بینی» این سرودها طرح افکنم و در این تار و پود به فکرم «صورت» بدهم تا اندیشه زاده و «جهانمند» شود….
…اما چون شروع به نوشتن کردم راهم بسته شد. سرودهای زرتشت بی آنکه بخواهم مرا به یاد غزلهای حافظ می انداخت. در هر دو همان حضور در ازل و ابد، همان اشتیاق به دیدار دوست، همان اندیشیدن در خویش و در اندیشه خود او را به چشم دل دیدن و در خانۀ نور و سرود یا در کوی دوست مآوی گزیدن، مثل آب از چشمه و نور از سپیده فوران می کند. و نور گوئی «صورت» هستی است….
…این رساله سفرنامه مسافری است به کوی دوست. در این سفر بیتها و غزلها به منزل ستاره های راهنمائی بوده اند که مرد مسافر از یکی آهنگ دیگری کرده و راهش را پیموده است…. از آنجا که بر بال خیال خود نشسته ام، اعتبار این رساله از حد سفرنامۀ یکی از مسافران فراتر نمی رود. به زبانی دیگر این تنها یکی از روزنهاست که از خلال آن می توان «باغ» خواجه شیراز را تماشائی کرد، ای بسا پرتوهای دیگر که می توان درین «فلک» انداخت و ای بسا سیاحتهای دیگر که می توان کرد….
شاعری آگاهی است. محال است شاعر بیداد و ستمی را که چون باد در ما می پیچد احساس نکند و از این رنج بیدلیل به خود نپیچد. باید خطائی از جائی سرزده باشد و در رگهای جهان دویده باشد «کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست.» اما پیر ما – از عشق – خطاپوش است و چون نشان از دوست دارد از بخشایش عاشقانه او بی نصیبی نیست. در برابر، پیر ما خود نیز «خوش عطابخش و خطاپوش خدائی دارد.» گوئی در این ماجرای هستی بر آفریده و آفریدگار ستم رفته که هر دو با همدردی و همدلی از سر خطای هم در می گذرند. با این بخشایش دوجانبه دیگر حساب روز شمار بیهوده می نماید و شیوۀ عقلانی دین که بهشت را به ثواب کاران و دوزخ را به گناهکاران نوید و وعید می دهد به کاری نمی آید و ایمان شاعر، در نظر شریعتمداران، از وادی ظلمانی کفر سر بر می آورد. در این اخلاق اساساً چندان اعتنائی و اشاره ای به دوزخ نیست. زیرا دوزخ دین از آن خدای عقل جزئی، خدای محتسبان و مفتیان و سیاست بازان، خدای حساب ورزان و کاسبکاران است، نه خدای عشق کلی، نه دوستی کریمی رحیمی که «گنه بنده کرده است و او شرمسار»، وگرنه چه عشقی و چه ایثاری! بخشندگی و بزرگواری دوست در برابر ناسپاسی دیگری هستی می پذیرد….
ملیت و زبان
…اساسا وقتی به ادب ایران بعد از اسلام نگاه می کنیم، در کلیات و فقط در کلیات، به دو نوع اخلاق برمی خوریم، یکی همین اخلاقی که از کلیله تا گلستان و تقلیدهایی که از آن شده ادامه دارد. بنای این اخلاق بر مصلحت اجتماعی است و بر دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز. همچنین رفتار کلیله و دمنه را درنظر بگیرید، رفتاری که در زندگی و عمل روزانه باید به کار بست: دوز و کلک دیگران را نقش بر آب کردن و به حق گلیم خود را از آب بیرون کشیدن. جنبه های دیگر همین برداشت از اخلاق و رفتار را در سیاست نامه یا قابوس نامه و آثار معتبری از این نوع می بینیم.
اما در کنار این در آثار همان «اهل دیوان»، در آثاری از نوع دیگر، اخلاق دیگری می بینیم که بنایش بر مصلحت اجتماعی نیست. بر شالوده های عمیق تر و گسترده تر است، نه فقط بر استنباط از روابط اجتماعی، بلکه بر استنباط از رابطه انسان با عالم بالا و جهان مبتنی است.مصلحت اندیش نیست، حقیقت اندیش است، اجتماعی نیست، اگر بشود گفت کیهانی است، فلکی و کلی است. شاید بد نباشد بزرگترین نمونه ها را ذکر کنیم: اخلاق شاهنامه و بیهقی و از جهتی حافظ. می گویم از جهتی چون یک سر اخلاق او به عرفان می رسد. به هر حال کمال این سیر اخلاقی تا به حافظ می رسد. همانطور که آن یکی در گلستان به نهایت می رسد و بعد در هردو مورد انحطاط است، همانطور که دوره درخشان ادب ما به ته می رسد در اخلاق یا لااقل در جلوه اخلاق در ادب هم چیزی شبیه به این اتفاق می افتد….
مقدمه ای بر رستم و اسفندیار

هزار سال از زندگی تلخ و بزرگوار فردوسی میگذرد. در تاریخ ناسپاس و سفله پرور ما، بیدادی که بر او رفته است، مانندی ندارد . و در این جماعت قوادان و دلقکان که ماییم با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه، کسی را پروای کار نیست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر ارباب فضل در بسته و ناشناخته مانده است.اما در این دوران دراز، شاهنامه زندگی صبور خود را در میان مردم عادی این سرزمین ادامه داده است. و هنوز هم صدای گرمش گاه بگاه اینجا و آنجا در خانه ای و قهوه خانه ای شنیده میشود. و در هر حال این زندگی خواهد بود. و این صدا خاموش نخواهد شد. و هر زمان به آوایی و نوایی سازگار مردم همان روزگار فراگوش می رسد.
اثری چون رستم و سهراب، سیاوش، رستم و اسفندیار، ماندگار است. نه از رو که یک بار جاودانه ساخته و پرداخته شد. بنایی بلند، بیگزند از باد و باران و پیوسته همان که بود. در این آثار، سخن بر سر آن جوهر هاست که هستی انسان را میسازند. بر سر پیوند و جدایی آدمیان است با یکدیگر و مهر و کین آنان با طبیعت، و بزرگی در زندگی و مرگ. آنگاه به سبب کلیت جهانی و آشکار کردن ژرفترین دردهای آدمی، تا به امروز همپای زمانه آمده اند. و از آنجا که این دردها تا به امروز بوده اند و در هر دورانی بشر به نحوی آنها را دریافته است. این آثار خصوصیت تغییر پذیری و کمال جویی خود را حفظ کرده اند و در هر دوره ای آدمیان خود را در آنها بازیافته اند. شاید بتوان گفت که این آثار زندگی وابسته ای دارند. چون آیینهای بزرگ و چند رویه با قابلیت انعکاس صورتهای گوناگون بشری. و به سبب همین تحول و ساخت و پرداخت، پیاپی از تطاول ایام جان بدر برده اند. مانند زمین ، در هر دوره انسان خاکی از برکت آن به نحوی برخوردار بوده است…..
در دوره ترکتازی حاکمان خونخوار مغول که مردم را گروه گروه از دم تیغ بیدریغ می گذراندند، بلایی موحش تر از این امیران خونریز جبار نبود و در آن روزگار بهترین تفسیر کوتاه و کلی از این افسانه همان است که سعدی فرموده است :
اینکه در شهنامه آورده اند رستم و رویینه تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلق است دنیا یادگار
باشد که بدانند که چراغ عمرشان در گذرگاه باد است. تا به خاطر این چند روزه دنیا غذاب آخرت را به جان نخرند و اینهمه بر خلق ستم نکنند. امروز نیز، ما به فراخور زندگی روزگارمان از ازستم و اسفندیار چیزی می‌فهمیم. درد مشترکمان با آنان چیست؟ آیا میتوانیم با کتایون و پشوتن همدل و همراز شویم و بیزار از گشتاسب؟ آیا سیمرغی روزی به یاری ما درماندگان خواهد شتافت؟ و آیا روزگار بد پرداز هنوز در کمین جان نیکان است؟
نه هرگز مرد ششصد ساله ای در جهان بود و نه رویین تنی و نه سیمرغی، تا کسی را یاری کند. اما آرزوی عمر دراز و بیمرگی همیشه بوده است و در بیچارگی امید یاری از غیب هرگز انسان را رها نکرده است.
نه عمر رستم واقعی است و نه رویین تنی اسفندیار و نه وجود سیمرغ، اما همه حقیقت است و این تبلور اغراق آمیز آرمانهای بشر است در وجود پهلوانانی خیالی. زندگی رستم واقعی نیست. تولد و کودکی و پیری و مرگ او همه فوق بشری است و یا شاید بتوان گفت غیر بشری. ولی با این همه مردی حقیقی تر از رستم و زندگی و مرگی بشری تر از آن نیست. او تجسم روحیات و آرزوهای ملتی است. این پهلوان ، تاریخ – آنچنان که رخ داده است – نیست ولی تاریخ است آنچنان که آرزو میشد. و این تاریخ برای شناختن اندیشه های ملتی که سالهای سال چنین جامه ای بر تصورات خود پوشاند، بسی گویا تر از شرح جنگها و کشتارهاست. از این نظر گاه افسانه رستم، از اسناد تاریخ، نه تنها حقیقی تر بلکه حتی واقعی تر است. زیرا این یکی نشانه ای است از تلاطم امواج و آن دیگری مظهری از زندگی پنهان اعماق.
اما با اینهمه افسانه رستم تنها ساخته آرزو نیست، واقعیت زندگی در کار است. این نیرومند ترین مردان هم در جنگ با سهراب طعم تلخ شکست را میچشد. و در نبرد با اسفندیار در می ماند. و سر انجام مرگ، که چون زندگی واقعی است، او را در کام خود میکشد. حتی اسفندیار بیمرگ نیز شکار مرگ است. واقعیت ریشه این یلان را در دل خود دارد.
پهلوانان شاهنامه مردان آرزویند که در جهان واقعیت بسر میبرند. چنان سربلند که دست نیافتنی مینمایند. درختهایی راست و سر به آسمان ولی ریشه در خاک، و به سبب همین ریشه ها، دریافتنی و پذیرفتنی. از جنبه زمینی، در زمین و بر زمین بودن، چون مایند و از جنبه آسمانی تجسم آرزوهای ما و از هر دو جهت تبلور زندگی. واقعیت و گریز از واقعیت آدمی در کار آنهاست و از دیدگاه کمال حقیقتند. اما چنین حقیقتی انعکاس ساده و بیواسطه واقعیت نیست.

 

درسوگ سیاوش
اینک ماییم و این شب بیداد و این تاریکی نامهربان. که روشنایی دلم را فراگرفت و در خورشید روز من و در مراد من راه یافت. کیست که بر زمین ظلم راه نمی رود و ستمی که از دل و دست در اعماق می نشیند و از نهان خاک باز می روید، چراگاه او نیست، در این صحرای بیداد سرگردان نیست! از ترس، آب تلخ سرچشمه های دروغ را می نوشم و خاموش در ژرفنای دور جان دلم خزیده است.
در این زمانه که اهرمن بر هرکس و هرچیز راهی دارد، جماعتی، گوئی به ظلم سرشته، درهم ریخته ایم: خواب زدگانی، ستم دیدگانی، ستمکار، با آز که آئین او بر ما رواست. با دروغ، پیروز و آزادی اسیر. همدست کسانی هستم که دوستشان ندارم.
پذیرفتن دنیای واقعیت دیگر است و حسن قبول آن در دل چیز دیگری. ای بسا چیزها که هم پای زندگی، مثل مرض در ما می لولند و ما خود در اجتماعی بیمار روز و شبی می گذرانیم. آرمان های آدمی همیشه از او دور است و چون یک گام برداریم آنها به شتاب گام ها برداشته اند. این تن زندانی زمان و مکان و این اندیشه گریز پرواز!
در واقعیت به سر می بریم و گرفتار گذرانیم. خورد و خواب و دلزده کارهای ناخواسته کردن برای ادامه این خورد و خواب سمج، و باز این دور باطل را پیمودن و «ناگهان بانگی برآمد که خواجه مرد!» این گذران در خود پیچیده بی سر انجام؟

گاوخونی | جعفر مدرس صادقی

دریافت رمان: | گاوخونی، جعفر مدرس صادقی |

“اصفهان آزارم می‌داد. من کاری به تهران نداشتم. نه دوستش داشتم و نه کاری به کارش. او هم به من همین‌طور. اما اصفهان نه. به من کار داشت. من هم به او. هر جا که پا می‌گذاشتم، چیزی بود که آزارم می‌داد. چه چیزی که به همان صورتی که از بچگی دیده بودم هنوز مانده بود و چه چیزی که از آن صورت درآمده بود و چیز دیگر شده بود. و همه‌ی چیزهایی که در اصفهان بود یکی از این دوتا چیز بود. خیابان‌های پهنی که به جای کوچه‌های باریکِ سابق کشیده بودند همان‌قدر غم‌انگیز بود که کوچه‌های باریک و محله‌های قدیمی دست‌نخورده.”

………………..

“محلهٔ خود ما یکی از همان محله‌ها بود. همان‌طور بود که بود. همان دیوارِ کاهگلیِ خمیده که روزگاری -مثلاً ده دوازده سال پیش- وقتی که از زیرش رد می‌شدم، منتظر بودم همان لحظه بیفتد، هنوز سرِ پا بود و باز از زیرش رد شدم، بی‌آنکه منتظر چیزی باشم. مثل اینکه هر اتفاقی قرار بود بیفتد تا حالا افتاده بود، هر دیواری که باید بیفتد تا حالا افتاده بود و اگر نیفتاده بود، پس دیگر نمی‌افتاد”

پاره‌ای از رمان طوطی نوشته زکریا هاشمی

| طوطی، رمانی که اکنون چند صفحه‌ای از آن را می‌خوانید، نخستین بار در سال ۱۳۴۸ منتشر شد. زکریا هاشمی در این داستان زندگی دو جوان را در سال‌های پایانی دهه‌ی چهل نشان می‌دهد. هاشم و بهروز پس از هر بار عرق‌خوری خود را در شهرنو با کافه‌هایش و قهوه‌خانه‌ها و دخمه‌های شیره‌کشی و هم‌خوابی‌هایش با فواحش نگون‌بخت می‌یابند. |

| زکریا هاشمی، ناصر ملک مطیعی و بهروز صیادی در پشت صحنۀ فیلم سه قاپ |

دستهایمان را زیر بغل هم قفل کردیم که نخوریم زمین. هر طرفی که بهروز تلو تلو می‌خورد مرا هم همراهش می‌کشید، هر طرفی که من تلو تلو می‌خوردم بهروز را می‌کشیدم. هر دو مست و بی‌اراده می‌رفتیم. یک مست دیگر بمن تنه زد و دور شد. ایستادم، بهروز هم ایستاد. مرد مست دور شده بود. گفتم.
«بی‌معرفت می‌بینه که ما داریم میریم بازم تنه میزنه.»

بهروز همانطور که سر جایش وول می‌خورد و با زور اطراف را می‌پائید گفت «کی تنه زد؟»

«اون بی همه کس. اوی! وایسا ببینم!»

«غلط کرد بابا، ولش. »

به بهروز نگاه کردم و گفتم «غلط کرد؟»

گفت «آره بابا غلط کرد.»

با گله گفتم «آخه همینجور ولش کنیم بره؟»

بهروز گفت «خب آره دیگه. گفتم که غلط کرد.»

«خیلی خب غلط کرد». راه افتاد و مرا هم همراهش کشید و گفت «قربون تو. بریم.»

«کجا بریم؟»

گفت «تا حالا کجا می‌رفتیم؟»

گفتم «الان که دم شهر نو هستیم.»

گفت «خب همیشه همین جائیم.»

گفتم «نه، همیشه اینجا نیستیم.»

با اعتراض گفت «پس کجا هستیم؟»

هردو ایستادیم. بعد گفتم «بیشتریشو از اون در بالا میریم.»

گفت «آخرش میریم تو شهرنو، مگه نمیریم؟» بعد زیر بغلم را چسبید و کشید و از میان جمعیت گذشتیم و از دروازه جنوبی رفتیم تو.

تنه می‌زدیم و تنه می‌خوردیم و می‌رفتیم جلو، تا رسیدیم به عده‌ای که دور هم حلقه زده بودند.

وایستادیم. صدای دامب و دامب دمبکی مخلوط با صدای تاری بگوشمان رسید. گفتم:

«بریم ببینیم چه خبره؟»

گفت «من دلم میخواد برم تماشا.»

گفتم «این بدبخت که دیگه تماشا نداره.»
چند نفری را که جلویمان بودند هل دادم کنار و رفتیم جلو. زنی بود ژولیده و درهم با چشمهای قی کرده، در حدود چهل ساله ولی بنظر شصت ساله می‌آمد. پیراهن پاره‌اش انتظار داشت که صاحبش بیاندازش دور ولی صاحبش با چند وصله ناجور بهمدیگر قفلش کرده بود و امکان دور انداختنش به این زودی‌ها نبود. چشمهای قی‌آلود زن آبکی و دستهایش کبره بسته بود و انگشتان زمختش با خشونت روی تارهای سیم کشیده می‌شد و صدائی بعنوان ساز بیرون می‌داد.
مرد کوری کنار زن یک زانو نشسته و دمبکی را زیر بغل گرفته و ته سیگار خاموشی به لب در عالم تاریکی خودش دامب و دامب روی پوست تو خالی و پوک می‌کوفت و راهی برای خودش باز می‌کرد. پاکت سیگارم را درآوردم و سیگاری آتش زدم. زن چشمش بمن افتاد. بااشاره از من سیگار خواست. سیگار خودم را بهش دادم و یک سیگار دیگر برای خودم آتش زدم. زن از زدن دست کشید و مشغول پ زدن به سیگارش شد. مرد هم صدای دامب و دومبش را قطع کرد و کبریتی از جیبش درآورد و با زحمت نصفه سیگارش را آتش زد و دود را بلعید و بعد مقداری باقی مانده دود را با نفس داغش بیرون داد.

مردم مسخره می‌کردند، می‌خندیدند و بعضی‌ها هم پولی می‌انداختند و دور می‌شدند. دور و ور زن کمی خلوت شد. بعد یک جوان مست با موهای فری که باقیمانده روغن از زیر موها روی پیشانی‌اش برق میزد گفت «ده یا اله بزنین دیگه.» زن تار را بصدا درآورد و مرد هم بلافاصله شروع به زدن دمبک کرد. زن صدائی از حنجره گرفته‌اش بیرون داد، صدائی که از حنجره یک سفلیسی بیرون می‌آمد و زیر دامب و دومب دنبک خفه میشد. همان جوان مو فرفری گفت «حاجی رو بخون.»
زن بدون گفتگو آهنگش را عوض کرد و با صدای خفه و خراش‌داری خواند.

«گری گری حاجی شکم گنده .. گری گری شکم گنده.. گری گری کونش پر دمبه.. گری گری زنش لنگاشو هوا کرده … گری گری نوکرش وسط پاهاش خواب رفته.. گری گری دخترش پس و پیششو حراج کرده… گری گری حاجی شکم گنده….

مردم کف می‌زدند و می‌خندیدند و هم آهنگی می‌کردند و جوانک مو فرفری هم بشکن‌زنان وسط معرکه قر کمرش را خالی می‌کرد. یک تومان پول خورد انداختم در دامن زن و دست بهروز را گرفتم از آن معرکه دور شدیم.

بهروز نزدیک یک کیوسکی شد و مقداری تخمه جاپونی خرید و به اتفاق در خیابان به راه خودمان ادامه دادیم. بهروز تخمه‌ای را شکست و گفت «تو اون یک تومنو دادی که بره سوخته بگیره؟» نگاهش کردم و گفتم «سوخته؟ نه. من نگفتم سوخته بگیره؟»

گفت «فکر میکنی این پولائی را که از مردم میگیره چیکار میکنه؟»

با اعتراض گفتم «من چه میدونم، خب شیکمشو پر میکنه دیگه.»

پوست تخمه‌ها را از دهانش تف کرد و گفت «ها! … نه داشم همشو پول دود میده، انقدر میکشه تا بی‌خبرتر از ما بشه.»

گفتم «خب بشه. بمن چه؟ اصلا بتو چه؟»

گفت «من میگم تو کاری بیخودی کردی.»

گفتم «خب حالا میگی چیکار کنم؟» بعد گفتم «اوی مادر قحبه، چرا بمن تخمه نمیدی؟»

مشتی تخمه از جیبش درآورد و داد بمن. پوست تخمه را تف کردم و گفتم «خب حالا تو کدوم سوراخ بچپیم؟» تخمه‌ای بدهان انداخت و گفت «تو سوراخ طاووس.» هر دو زدیم زیر خنده. بعد گفتم «پسر اگه در این شهرنو رو ببندن چیکار کنیم؟»

با خاطرجمعی گفت «خیالت تخت باشه.»

نزدیکی‌های خانه طاوس دهانه یک کوچه پهن عده‌ای دورهم جمع شده هالتر می‌زدند.

به بهروز گفتم «بهروز؟»

گفت «چیه؟»

«هالتر نمیزنی؟»

«حالشو ندارم.»

«من میخوام بزنم»

«بزن.»
نزدیک جمع شدیم. یکی از مو فرفری‌ها مقداری سنگ اضافه کرد و با زور بلند کرد. چند نفری ماشأاله گفتند. جوانک هم باد در زیر بغل انداخت و کنار ایستاد. نوبت رفیقش شد، او کتش را درآورد و داد دست جوان اولی و هالتر را بلند کرد. برای او هم ماشأاله گفتند. نزدیک هالتر شدم و به صاحب وزنه گفتم «داشم، همه سنگها رو بزن بینم.» همه چپ چپ مرا پائیدند.

منهم بی‌اعتنا و مغرور پاکت سیگارم را از جیب پیراهنم درآوردم و دادم به بهروز و روی هالتر خم شدم و بعد از کمی مکث و جابجا کردن انگشتان دستم روی میله ناگهان یکضرب انداختم بالا. از مست بودن و زیادی سرعت، کم مانده بود وزنه را از پشت پرت کنم اما بخیر گذشت. بهروز دو رالب پول خورد داد به صاحب وزنه چند نفری هم بمن ماشأاله گفتند. از آن معرکه هم گذشتیم. بهروز تخمه‌ای شکست و گفت «اما خوب خیطشون کردی‌ها.»
گفتم «مادر چخی میگفت صد کیلوئه.»

گفت «خب زیاد بود دیگه.»

گفتم «بابا چهارتا چرخ دنده مگه چقدر وزنشه؟ فوقش پنجا شص کیلو باشه، اینجور میگن که مرد مو خر کنن تا چند دفعه هالتر بزنن تا پول زیادتر بگیره.»

گفت «بهرصورت از اون جوجه جاهلها بهتر زدی.»

«خب بی‌معرفت آخه ناسلامتی یه موقع باشگاه میرفتیم.» بهروز دم دری ایستاد و گفت «رسیدیم.» و بعد آهسته در خانه طاوس را زد. از داخل صدای در بازکن بلند شد.

«کیه؟»

بهروز گفت «واز کن.»

«تو کی هستی؟»

«منم واز کن.»

«من کیه؟»

گفتم «اقدس؟»

صدا گفت «شمائین بهروز خان؟»

بهروز بی‌حوصله گفت «اه زهرمار، زود باش دیگه.» زن در را باز کرد و سلام داد.

پرسیدم «بچه‌ها هستن؟»

گفت «آره»

بهروز گفت «همشون؟»

زن رو به بهروز گفت «آره اقدس جونتم هس، چی میخوری؟ یک خورده هم بده من.»
بهروز کمی تخمه ریخت توی مشت اقدس مراغه‌ای و از راهرو داخل حیاط شدیم. حیاط خیلی شلوغ بود. تمام تختها اشغال شده از جاهلها و جوجه جاهلها و راننده و شاگرد راننده بود. ما دو نفر بی‌اعتنا به مردم یکراست رفتیم به اطاق طاوس، خانم رئیس. طاوس تا ما را دید با خوشحالی از جایش بلند شد و گفت «به به چه عجب راه گم کردین.»

توی اتاقا سه نفر مرد غریبه روی یخدان‌هائی که دور اتاق پهلوی هم گذاشته شده بودند نشسته بودند. یخدانها متعلق به دخترهای زیر دست خانم رئیس بود که لباسها و چیزهای قیمتی‌شان را درآن می‌گذارند و تمام صندوق‌ها درشان قفل بود. من و بهروز بی‌اعتنا با آن سه مرد رفتیم روی صندوقی نشستیم، ریخت و لباس آن سه بیشتر به راننده‌های بیابانی می‌آمد و با تحقیر من و بهروز را می‌پائیدند. سیگاری آتش زدم رو به طاوس گفتم
«اینجا واسه اتاق انتظار خیلی کوچیکه.»

طاوس گفت «اینجا که اطاق انتظار نیس.»

گفتم «الان که هس.» یکی از آن سه نفر که نزدیک من نشسته بود با لحن ترکی و داش‌واری گفت «تو حیاط خیلی جا هس.»

پکی به سیگار زدم و گفتم «پس چرا اینجا هسی؟»

گفت «تو جات تنگه.»

گفتم «تو، تو کلاته. زر زیادی هم نزن.»

گفت «زر تو میزنی.»
گفتم «من زر میزنم؟» ناگهان با عصبانیت از جایم پریدم و به موهای چرب و چرکین‌اش چنگ انداختم و بطرف در کشیدم‌ش. از درد خم شده بود. دم در اتاق که رسیدم با شدت به بیرون پرتش کردم و تی‌پائی هم نثار لمبرهایش کردم. یکی از رفقایش بلند شد که به من حمله کند که سومی جلویش را گرفت. طاوس هاج و واج وسط اتاق ایستاده و مرتب می‌گفت «چی شد؟ چی شده هاشم آقا؟»
خواستم به آنها حمله کنم که بهروز مانع شد. مرد اولی از بیرون فحش داد و حمله کرد. سومی پرید جلو و او را گرفت و با خود کشید بیرون آهسته در گوشش چیزی گفت و طاوس هم آن یکی را که در اتاق بود با التماس برد بیرون، بهروز دست مرا گرفت روی یخدان نشاند و بعد گفت

«په… تو چه زود از کوره در میری.»
دنبال سیگارم گشتم دیدم روی فرش له شده. دوباره سیگاری آتش زدم و گفتم «خیال میکنه که از زیر دم فیل افتاده، ننه سگ.» بهروز با ملایمت گفت «بابا اون بدبخت که کاری نداشت.»

گفتم «دلم نمیخواد تویه اتاق که میرم دور و برم آدمای غریبه باشن.»

گفت «خب من به طاوس میگفتم دس به سرشون میکرد دیگه.»

«مگه خودم چلاقم؟» در همین بین پری ژاپنی آمد و با عشوه نزدیک ما شد و گفت «به به هاشم هرجائی!… سلام هاشم هرجائی.» زیر لب جواب سلامش را دادم و زیر چشمی پائیدمش. گفت «چته؟ باز که مثه سگ هار میغری.»
گفتم «بتو چه که چمه.» خودش را انداخت بغلم و دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و گفت «موقع‌هائیکه عصبانی هسی ازت خوشم میاد.»

گفتم «نه بابا.»

گفت «بی‌شوخی میگم.»

گفتم «خوش اومدن و نیومدنت واسم یکیه.» یکمرتبه لب پائینم را با دندانهای تیزش نیش زد و از بغلم پرید کنار وایستاد و زد زیر خنده خواستم از جایم بلند شوم که اقدس بچه‌دار رفیق بهروز با مهین و فاطی و اقدس مراغه‌ای داخل شدند. با آنها احوالپرسی کردیم. پری ژاپنی می‌خندید. اقدس بچه‌دار روی زانوی بهروز نشست و مشغول ور رفتن شدند.

من داشتم سر به سر مهین می‌گذاشتم که یکمرتبه ژاپنی از پشت مرا بغل کرد و گوشم را گاز گرفت. صدایم درآمد. خواستم بگیرمش که با خنده دوید و از اتاق خارج شد. سایرین هم زدند زیر خنده.
طاووس با غرغر داخل اتاق شد و رو به دخترها گفت «مشتریها بیرون منتظرن اونوقت شماها همتون اینجا جمع شدین؟»

مهین گفت «واه!… همین الان اومدیم»

طاوس گفت «خیلی خب حالا برین بیرون پهلوی مهموناتون.»

فاطی گفت «من مهمون ندارم.»

طاوس گفت «اوناها دوتا اون گوشه منتظر وایسادن» با دست از پنجره به بیرون اشاره کرد بعد رو به اقدس مراغه‌ای سردسته گفت «برو مهمونا رو رابنداز، به‌اون دوتا ژتون بده»

از جایم بلند شدم رفتم دم پنجره و ته سیگارم را انداختم بیرون. طاوس تمام دخترها را که بیرون کرد رفت کنار سماور نشست. از پنجره توی حیاط را می‌پائیدم. ژاپنی داشت دوسه نفر را می‌پخت. طاوس برای من چای ریخت. بهروز به‌اتفاق رفیقش اقدس از اتاق خارج شدند و رفتند بسوی خوابگاه. ژاپنی از توی حیاط چشمکی به‌من زد. از لب پنجره آمدم کنار وسط اتاق روی فرش دراز کشیدم. طاوس گفت «بیچاره‌ها تازه از تبریز اوده بودند.»
گفتم «چکار کنم؟»

گفت «بد کردی.»

«دلم خواس.»

«چائی نمیخوری؟»

«نه.»

گرما کلافه‌ام کرده بود، چشمانم از مستی سیاهی می‌رفت. دستم را بردم به پیشانی و چشمهایم را بستم طاوس آهسته پهلویم خزید و قلقلکم داد. بی‌حوصله دستهایش را رد کردم و گفتم «ولم کن بابا توهم حوصله داری.»

یکمرتبه دستش رفت وسط پاهایم. بی‌اختیار مچاله شدم و زانوهایم به شکمم چسبید و با تعجب گفتم «چرا همچی میکنی؟»

با پرروئی گفت «خوش بحال اونکسی که باهات میخوابه.»

خودم را کشیدم کنار و گفتم «چقدر کم اشتهائی.»

با التماس گفت «خب چی میشه یه شبم با من بخوابی؟»

گفتم «جواد مگه مرده؟»

گفت «دلم میخواد تو باشی.»

جنبیدم و تقریباً یک پهلو شدم و گفتم «خجالت بکش. دیگه از تو گذشته.»

با ناراحتی گفت «مگه من چمه؟»

جوابش را ندادم. اما پیرزن ول کن نبود و دو مرتبه شروع کرد به وررفتن و لاس زدن. رودربایستی و خجالت من او را جری‌تر کرد. بعد از چند دقیقه‌ای دست از سرم کشید. با خودم گفتم راحت شدم.

چشمانم در اثر مستی سنگینی می‌کرد. بعد از چند لحظه‌ای حس کردم که مایعی لیز و گرم از پشت گوشم روی صورت و گردنم سرازیر شد. و یکمرتبه از جا پریدم و دست بردم به صورتم. طاوس بالای سرم ایستاده می‌خندید و یک قوطی روغن زیتون هم در دستش. صورتم را با چادرش پاک کردم و گفتم «مگه مرض داری؟» از خنده خم و راست می‌شد زیر لب چندتا فحش دادم اما او مرتب می‌خندید. بهروز در حالی که دگمه پیراهنش را می‌بست از در آمد تو و اقدس هم از پشت سرش. بهروز در حالی که به موهای سرش دست می‌کشید گفت
«چیه هاشم چرا دلخوری؟»

گفتم «خیال میکنه که دختر چهارده ساله‌اس، جون ننه‌اش شوخی میکنه.» بلند شدم و ایستادم و سیگاری آتش زدم. طاوس هنوز می‌خندید. بهروز با خنده گفت

«عیبی نداره بابا بریم یه قدمکی بزنیم و برگردیم.» رو کرد به اقدس و گفت «پشه بند یادت نره.»

اقدس موهای سرش را از پیشانی‌اش کنار زد و گفت «باشه. هاشم با کی میخوابه؟»

بهروز گفت «نمیدونم. هاشم با کی میخوابی؟»

با دلخوری گفتم «هر کی شد.»

طاوس قوطی روغن زیتون را گذاشت روی طاقچه بخاری و گفت «پری میگه هاشم هرجائی. هاشم هرجائی راس میگه دیگه.»

گفتم «چون با تو نمیخوابم؟»

گفت «آرزوشم ندارم»

گفتم «الحمداله.»

اقدس پرسید «بالاخره با کی میخوابی؟»

گفتم «هرکی باشه.»

گفت «پری؟ مهین؟ ما…»

حرفش را قطع کردم و گفتم «به مهین بگو شب خواب نگیره.»

بهروز راه افتاد و گفت «خب پس راه بیفت.»

«طاوس ما تا یه ساعت دیگه برمیگردیم.»

اقدس گفت «خوش اومدین»
از اتاق رفتیم توی حیاط، بهروز رفت مستراح و منهم روی تخت گوشه حیاط نشستم. حیاط خیلی شلوغ بود. همه جور آدم، دو به دو و سه به سه پهلوی هم و دور هم نشسته و ایستاده وراجی می‌کردند. با مزه این بود که هر کی از خودش تعریف می‌کرد و منم می‌زد، یکی می‌گفت په! پسر تومری همچی زدم تو گوشش که چهارتا ملق زد. اون یکی می‌گفت ده نفر ریختن سرم همچین تار و مارشون کردم… یکی دیگر می‌گفت چطوری زدم، اینجوی زدم، زدم، زدم… همه می‌زدند و می‌کشتند و لت و پار می‌کردند.
ته سیگارم را انداختم زمین زیر پایم له کردم. یکمرتبه در حیاط با شدت باز شد و بطرفین کوبیده شد و جوانی گردن کلفت نعره‌زنان عربده‌کشان کاردی بزرگ در دست مست و سرکش داخل حیاط شد و یک ریز فحش می‌داد و نعره می‌کشید و «آی… خوار مادرتون، آی آنا پاجوزون اوراسونا…»
ترکی و فارسی قاتی می‌کرد و فحش می‌داد، هیچ معلوم نبود که طرفش کیست یک ریز فحش می‌داد و داد می‌زد و دستش را روی هوا می‌چرخاند و می‌گفت «چی خی رسیس چوله یا یُخ؟ آقزویزوسیکیم» (« میرید بیرون یا دهنتو گا-») در یک چشم بهم زدن در حیاط به آن شلوغی پرنده پر نمی‌زد. آخرین نفری که فرار می‌کرد یک کونه چاقو خورد به گرده‌اش، طفلک خیال کرد که چاقو خورده هوار زد «آی سوختم!» و در رفت. هیچکس در حیاط نبود جز من که گوشه حیاط روی تخت کز کرده بودم، و بهروز که آمد آهسته پهلویم نشست، جوان هجوم آورد طرف ما دوتا و با غیظ گفت «مادرسگها از جونتون سیر شدین؟ بگیر ببینم.»
دستش با چاقو رفت بالا. می‌دانستم که می‌خواهد زهر چشم بگیرد و چاقو را برای ترساندن در دست گرفته بود. در یک لحظه تیغه کارد رو به آسمان شد و با دسته کارد ضربه وارد آورد. ولی هنوز دستش روی هوا بود که دست راست من میان ساعد و بازویش جای گرفت و با دست چپم مچش را چسبیدم و به عقب فشار دادم. بهروز هم چاقوی ضامن‌دار بزرگش را درآورد.

آماده بود. کارد از دستش روی آجرهای کف حیاط غلتید، بلافاصله محکم خواباندم زیر گوشش. یکمرتبه افتاد به دست و پایم و گفت «من سنه نوکرم کوچیکتم، چاکریتم: باقشلائین…»
گفتم «من بعد از این آدمتو بشناس، تو که سهلی اگه اربابتم زکی ترکه هم بود خوار مادرشو به عزاش مینشوندم.» یکمرتبه دور برداشتم و صدایم را بلندتر کردم و گفتم «اگه زکی و زینال و محمود مسگرم با تموم نوچه‌هاشون هم بریزن سرم ننه‌شونو بعزاشون مینشونم.»

پسرک پاک جا خورده بود خیال کرد که ما هم کسی هستیم حسابی افتاد به دست و پا و گفت:
«بابا گفتم که من نوکرتم، مخلصتم، غلط کردم.» طاوس و اقدس و بهروز با مکافات مرا آرام کردند و به‌اتفاق رفتیم توی اتاق و روی صندوق‌ها نشستیم فوری چند تا کانادا و پپسی آوردند و سیگار تعارف کردند و خلاصه آشتی کردیم. بابای آشپز کارد را آورد تو و از دستش گرفتم و دادم به طاوس و گفتم «این اینجا باشه یادگاری.»
جوان گفت «قابلی نداره.» بعد با لبخند زورکی رو کرد به بهروز و گفت «خوش کردم امشب با هم می‌بزنیم.» هر کاری کردیم که از زیرش در برویم نشد. آخرش خداحافظی کرده سه نفری از حیاط خارج شدیم. توی خیابان که رسیدیم بهروز آهسته زیر گوشم گفت «هاشم مواظب باش کلک ملک تو کار نباشه.» گفتم « بیخ خیالش جرئتشو نداره.»
دم شهرنو داخل کافه‌ای شدیم و نفری یک پنج سیری عرق خوردیم. پولش را بهروز داد، خواستیم بیائیم بیرون که سه چهار نفر جوجه جاهل با موهای فری روغن زده آمدند تو و با جوانک سلام علیک کردند و جوان ما دوتا را به آنها معرفی کرد و آنها اصرار کردند که باهاشون چند گیلاس عرق بخوریم ولی ما به‌هر ترتیبی بود بهانه آوردیم و از آنها خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

این کتاب که به سال ۱۳۴۴ نوشته شده بود، در تابستان ۱۳۴۸ به چاپ رسید
و در تاریخ ۱۲/۸/۴۸ در دفتر کتابخانه ملی به شماره ۶۴۸ ثبت شد.

فیل در تاریکی | قاسم هاشمی‌نژاد

دریافت کتاب: | فیل در تاریکی، قاسم هاشمی‌نژاد |

داستان
جلال امین وقتی حساب کرد دید همه‌چیز باید صبح همان‌روزی شروع شده باشد که ماشین او را دم خانه‌اش در باغ صبا خالی کرده بودند. ساعت هفت صبح بود، روز اول چار-چار، و بیرون سرما بیداد می‌کرد و نمور بود. چونکه آسمان ابر بود، دم باریدن، و یک هفته بود همه منتظر بودند و نمی‌بارید.
جلال امین کلید در قفل پیکان پنجاه و یک سورمه‌ای‌ش انداخت دید در قفل نبود. فکر کرد شاید از حواس‌پرت در را دیشب نبسته رفته بود. دقت کرد دید بادشکن سمت چپ را میله انداخته بودند لولاش را شکسته بودند. بادشکن هرز بود.


داستان فیل در تاریکی در مدت هشت روز (چار-چار زمستانی)،[الف] از یک روز یکشنبه تا یکشنبه بعدش، رخ می‌دهد.

یکشنبه– جلال امین گاراژداری در چهارراه سیروس است، دو فرزند به نام‌های زهرا و علی دارد و نام همسرش عصمت است. او منتظر است برادرش حسین از آلمان برسد. صبح همان روز، دزد پیکانش را جلوی خانه زده‌است. تلفنی به زنش می‌گوید برادرش در راه است و دارد از راه زمینی به ایران می‌آید.

دوشنبه– حسین با اتومبیل بنز ۲۸۰ اس می‌رسد تهران. ماشین را می‌گذارد تعمیرگاه و با ماشین جلال می‌روند خانه. نیکُلا مکانیک ارمنی گاراژ جلال و همسرش ژانِت هم به خانهٔ جلال می‌روند. حسین در مورد چند ایرانی صحبت می‌کند که در استانبول با آنها آشنا شده و یک‌بار در راه کمک کرده‌اند پنچری ماشینش را بگیرد و یک‌بار هم در گمرک به او پول قرض داده‌اند. مُصَیّب دربان گاراژ زنگ می‌زند که دزدها قفل گاراژ را شکسته‌اند و می‌خواسته‌اند دزدی کنند که او رسیده و پلیس خبر کرده. جلال و نیکلا می‌روند گاراژ و با پلیسی که دنبال دزدها کرده صحبت می‌کنند. چیزی دزدیده نشده و دزدها سوار بر رنج‌روور فرار کرده‌اند.

سه‌شنبه– یک ستوان با پلیسی که شب دزدی به گاراژ آمده به دفتر جلال می‌آیند و در مورد اتفاقات دیروز سؤال می‌پرسند. کمی بعد زنی به نام مهستی گنجوی با یک آلفا رومئو ۲۰۰۰ زرد که از کاپوتش بخار بلند می‌شود، وارد گاراژ می‌شود. نیکلا می‌گوید ماشین تا فردا کار دارد و مهستی به بنز اشاره می‌کند و می‌پرسد فروشی است یا نه. در همین زمان یک فولکس واگن پرسروصدا وارد گاراژ می‌شود. نام راننده علی میرزاده است که خودش را سعدی شیرازی معرفی می‌کند. جلال متوجه می‌شود زن در فاصله بیرون رفتن او از دفتر، از گاراژ خارج شده‌است. سعدی از جلال می‌پرسد آلفا رومئو فروشی است یا نه و بعد از دانستن اینکه نمی‌تواند ماشین را با فولکسش معاوضه کند می‌رود. مهستی به دفتر جلال زنگ می‌زند و می‌گوید سعدی یک سال است برای او مزاحمت ایجاد می‌کند. عصر حسین می‌آید گاراژ و با جلال قرار می‌گذارند آخر هفته بروند طالقان و پدرشان را ببینند. حسین که در آلمان در رشتهٔ کشاورزی تحصیل کرده، می‌خواهد در طالقان کشاورزی کند.

حالا تمامی آن دایرهٔ خوشایند صورت در کاسهٔ دو دستش بود و پنجه‌های گنده‌اش در موهای پرپشت زن خوشی حس ابریشم زنده را درک می‌کرد و چشم‌های زن در درخشش تازه‌شان که از قعر جان می‌آمد، کنار دو دستش بود و شست‌ها از روی شقیقه‌ها تپندگی دل شیفته را می‌شنید و می‌دید چشم‌ها از طلب پنهان موج داشت و به شرم و شور از شهد وعده‌دهندهٔ تن می‌گفت.


چهارشنبه– جلال صبح ماشین تعمیرشدهٔ مهستی را به خانه‌اش در دروس می‌برد. مهستی او را به داخل دعوت می‌کند و دوباره پیشنهاد خرید بنز جلال را مطرح می‌کند اما جلال جواب قطعی نمی‌دهد. زن سعی می‌کند با اغواگری خودش را در دل جلال جا کند. بعد به اتاق خواب می‌روند و درهم می‌آمیزند. جلال برمی‌گردد دفتر. کسی زنگ می‌زند و به جلال می‌گوید مهستی زنی نیست که به درد او بخورد. بعد مرد شیرازی دوباره به گاراژ می‌آید تا ماشین‌اش را تعمیر کند و باز سراغ بنز را می‌گیرد. آخر وقت، کسی پیغام می‌آورد که جلال باید برود دیدن رئیس او. جلال جواب رد می‌دهد. در راه برگشت به خانه سرنشینان یک بلیزر تعقیبش می‌کنند و زمانی که در یک کوچه بن‌بست گیر می‌افتد، سه‌نفری کتکش می‌زنند. او به خانه نیکلا می‌رود و کلید بنز را به نیکلا می‌دهد تا ماشین را جابه‌جا کند و به او سفارش می‌کند تا به او نگفته از خانه بیرون نیاید.

پنجشنبه– حسین زنگ می‌زند به دفتر و می‌گوید کی می‌رویم طالقان؟ جلال می‌گوید او نمی‌تواند بیاید و حسین باید تنهایی برود. جلال نامه‌های حسین را که از آلمان فرستاده به قصد یافتن نکته‌ای، مرور می‌کند. مهستی زنگ می‌زند و خودش را لوس می‌کند و تلفن را قطع می‌کند. تلفن دوباره زنگ می‌زند و جلال گوشی را برمی‌دارد به هوای مهستی اما مردی پشت خط می‌گوید پیغام من به دست‌تان رسید؟ او به خاطر درگیری در کوچه عذر می‌خواهد و درخواست می‌کند با هم دیدار کنند. جلال قبول می‌کند و قرار می‌شود جمعه صبح در گیشا ملاقات کنند. مهستی دوباره زنگ می‌زند و به اغواگری‌اش ادامه می‌دهد. سعدی دوباره می‌آید گاراژ دنبال ماشینش. جلال می‌گوید نیکلا رفته شمال. سعدی می‌گوید ماشینش که اینجاست. جلال می‌گوید با بنز من رفته. جلال در ذهنش کسانی را که خواهان ماشین هستند برمی‌شمرد: سه نفر دزد، یک شیرازی، یک صدای نکره، یک زن، یک پیغام‌آور، سه‌تا یکه‌بزن؛ جمعاً ده‌نفر. جلال کمی ابزار می‌گذارد توی پیکانش و پیاده از گاراژ می‌رود بیرون و متوجه می‌شود چند نفر در یک پیکان تعقیبش می‌کنند. بعد برمی‌گردد دفتر. مصیب دربان می‌خواهد برود طالقان و جلال می‌گوید عصر جمعه برگردد. بعد زنگ می‌زند به مهستی و قول می‌دهد یکشنبه بنز را برایش ببرد. شب از خانه می‌رود انبار حاجی و تمام بنز را وارسی می‌کند و توی درِ ماشین، چند کیلو هروئین پیدا می‌کند.

جمعه– عصمت زن جلال از او می‌پرسد که پای زن دیگری در میان است یا نه چون اخیراً رفتارش تغییر کرده‌است. جلال از سر نگرانی زن و بچه‌اش را می‌برد خانه پدرزنش بعد می‌رود گیشا سر قرار. مردی به شیشه ماشین می‌زند و می‌گوید دنبالش برود. کنار یک باغ می‌ایستند و می‌روند داخل اتاق مردی که جلال با او تلفنی صحبت کرده بود. اسم مرد گلباد است. گلباد مشروب می‌ریزد و با جلال می‌خورند بعد به جلال می‌گوید مایل است بنز را بخرد و به او وعده می‌دهد باهم یک کارواش راه بیندازند. جلال می‌گوید تا شنبه خبر می‌دهد و گلباد یک چک به عنوان پیش‌پرداخت به او می‌دهد. گلباد به او می‌گوید مهستی جزء دسته دیگری است که ماشین را از آلمان فرستاده ایران. جلال از او می‌خواهد بگذارد با کسی که او را زده، تسویه‌حساب کند. گلباد قبول می‌کند و می‌گوید اسمش افندی است.

این مسجد را همیشه دوست می‌داشت. نقلی و نجیب و مأنوس بود. مثل خانهٔ خود آدم. خانهٔ خدا به این مهربانی و رأفت سراغ نداشت. آن درخت‌ها، آن حوض کوچک پرآب که در جنبش ماهیهای آن وضو می‌گرفتی. آن بالاخانه‌ها، آن کفترهای دستاموز. آن صحن تسلی‌بخش، آن محراب کوچک متواضع که ملکوت در آنجا لانه داشت. دلش از شور لرزید.


شنبه– جلال درگیر با افکارش و مخمصه‌ای که در آن است، به مسجد می‌رود و نماز می‌خواند. وقتی به دفتر برمی‌گردد، می‌بیند سعدی منتظرش است. او باز سراغ ماشین را می‌گیرد. بعد از رفتنش مصیب چای می‌آورد و می‌گوید پدر جلال از اینکه از آمدن حسین خبر نداشته ناراحت شده و گفته می‌آید تهران حسین را ببیند. جلال می‌فهمد حسین به طالقان نرسیده. گلباد زنگ می‌زند تا از معامله ماشین خبر بگیرد. جلال می‌گوید می‌فروشد. گلباد به جلال می‌گوید ماشین را ساعت ۳ بیاورد سر گیشا. جلال از دفتر درمی‌آید و می‌رود پیش نیکلا و به او می‌گوید حسین احتمالاً دست تبهکارهاست. جلال به نیکلا می‌گوید برود تعمیرگاه و منتظر پدرش بشود و او را ببرد خانه پدرزنش و بگوید حسین با دوستانش رفته شمال. جلال می‌رود انبار حاجی و هروئین‌ها را برمی‌دارد و در جایی از انبار مخفی می‌کند و ماشین را می‌برد سر قرار. ماشین را تحویل می‌دهد و با افندی می‌روند اتوبان کرج. جلال افندی را می‌زند و کلتش را می‌گیرد و از برادرش می‌پرسد. افندی می‌گوید ماشین مال یک دسته دیگر است که ما می‌خواستیم از چنگ‌شان دربیاوریم. دیدیم حسین رفت با یکی از آدم‌های دسته دیگر حرف زد و فکر کردیم با آنها شریک است. جلال می‌فهمد حسین رفته قرضش را به همسفرانش پس بدهد. افندی جنازه حسین را به جلال نشان می‌دهد و فرار می‌کند. جلال بالای سر جنازه نشسته که سعدی شیرازی سرمی‌رسد و خودش را مأمور شهربانی معرفی می‌کند. آنها باهم سوار ماشین سعدی می‌شوند و برمی‌گردند. جلال در راه به او می‌گوید جنس‌ها پیش خودش است و باهم می‌روند خانه سعدی. جلال به سعدی می‌گوید نصف روز به او فرصت بدهد تا جنس‌ها را تحویل پلیس بدهد و با ماشین سعدی می‌رودخانه خودش.

یکشنبه– جلال ماشین را بالاتر از خانه‌اش می‌گذارد و کلت را می‌گذارد توی داشبورد. دم خانه می‌بیند در باز است. می‌آید توی خانه و کسی ضربه‌ای محکم به سرش می‌زند. وقتی به هوش می‌آید می‌بیند گلباد روبرویش نشسته‌است و سراغ جنس‌ها را می‌گیرد. جلال می‌گوید قول جنس‌ها را به سعدی داده‌است اما می‌توانند با هم معامله کنند. جلال شماره تلفن گلباد را می‌گیرد و به او می‌گوید پانصدهزارتا پول نقد و بنز را بیاورد به جایی که فردا تلفنی به او می‌گوید. بعد به مهستی زنگ می‌زند و می‌گوید از جریان ماشین و همدستی مهستی خبر دارد و او باید برای گرفتن جنس‌ها با سیصدهزارتا پول نقد سر قرار بیاید. بعد به سعدی زنگ می‌زند و جریان را می‌گوید و از او می‌خواهد افندی را که با بلیزر فرار کرده، دستگیر کند. جلال دوباره به مهستی و گلباد زنگ می‌زند تا مطمئن شود پول را آماده کرده‌اند. بعد وصیت‌نامه‌اش را می‌نویسد و در پاکت می‌گذارد و تلفنی به گلباد و مهستی آدرس و ساعت قرار را می‌دهد. بعد به سعدی زنگ می‌زند و آدرس را می‌دهد و ساعت قرار را کمی دیرتر به او می‌گوید. جلال می‌رود انبار حاجی و پاکت وصیتش را به کرامت نگهبان انبار می‌دهد و او را می‌فرستد پاکت را تحویل حاجی بدهد. گلباد سرمی‌رسد و جلال کمی او را معطل می‌کند تا مهستی هم بیاید. بعد مهستی و گلباد با هم روبرو می‌شوند و گلباد به رویش هفت‌تیر می‌کشد. سعدی می‌رسد و گلباد را با تیر می‌زند، مهستی را دستگیر کرده و جنس‌ها را ضبط می‌کند. جلال از انبار درمی‌آید و می‌بیند پیکانش را دزدیده‌اند. کلید ماشین را می‌اندازد توی جوی آب و پیاده درحالی‌که برف می‌بارد، می‌رود.

خلاصه داستان ‘همنوايی شبانه ارکستر چوبها’ | رضا قاسمی

روی جلد کتاب “همنوايی شبانه ارکستر چوبها”

| اولين کتاب رمان رضا قاسمی در سال ۱۹۹۶ انتشار يافت. |
حوادث اصلی داستان در بالاترين طبقه يک ساختمان قديمی در مرکز شهر پاريس می گذرد. در دوازده اتاق زير شيروانی طبقه ششم عده ای ايرانی و فرانسوی زندگی می کنند.
از ايرانی ها چهار نفر نقش برجسته تری دارند: راوی داستان، پيش از اين با نويسندگی و موسيقی سروکار داشته، اما به دليل ناکامی در اين هنرها، حالا به کار نقاشی ساختمان روی آورده. او روزها خواب است و شبها را بيشتر به کشيدن پرتره سپری می کند. او ابتدا با همسرش در اينجا زندگی می کرده، اما پس از فوت زن اينک تنهاست. رعنا زن جوانی است که از چند هفته پيش به او پناه آورده است.
رعنا، زنی تنها و سرگردان است و نيازمند حمايت مردان. تا کنون در ازای مهربانی ها و فداکاری هايش از مردان به ندرت پاسخ شايسته ای دريافت کرده است. در آغاز داستان نزد راوی زندگی می کند، اما سپس به سيد می پيوندد.
سيد الکساندر، از پيش از انقلاب در فرانسه اقامت داشته و زندگی تازه ای در اين کشور آغاز کرده است. او هم نام خود را تغيير داده و هم خود را ايتاليايی جازده است! اينک همسر فرانسوی دارد، اما جدا از او در دو اتاق طبقه ششم زندگی می کند. پيش از اين به کارهای مختلفی دست زده و حالا از راه فروش گليم های ايرانی زندگی خود را می گذراند.
پروفت، به معنای پيامبر، آخرين کسی است که به ساکنان طبقه می پيوندد. جوانی مرموز، قوی هيکل و شرور است با عقايد درهم برهم لاهوتی.
 علاوه بر ساکنان جورواجور ساختمان، راوی، که در وحشت مردن دست و پا می زند، ميان عوالم مرگ و زندگی سرگردان است. هرازگاه دو موجود خيالی راه بر او می بندند و او را به بازجويی می گيرند. آنها نمودی هستند از دو فرشته عالم اموات، يعنی نکير و منکر
يک زن و شوهر پير فرانسوی موجر ساختمان هستند که همراه سگ بزرگشان در طبقه چهارم ساختمان زندگی می کنند و اتاق های زير شيروانی را، بيشتر از روی نوع دوستی، به آدمهای آسمان جل اجاره داده اند. آنها رابطه زيادی با مستاجران ندارند. برقراری ارتباط با آنها دشوار است: مرد گوشش سنگين است و زن به بيماری فراموشی دچار است!
علاوه بر ساکنان جورواجور ساختمان، راوی، که در وحشت مردن دست و پا می زند، ميان عوالم مرگ و زندگی سرگردان است. هر از گاه دو موجود خيالی راه بر او می بندند و او را به بازجويی می گيرند. آنها می توانند نمودی باشند از دو فرشته مأمور “تفتيش عقايد” در عالم اموات يعنی نکير و منکر: اولی در هيئتی شبيه به شخصيت فاوست، قهرمان معروف يک فيلم سينمايی کلاسيک (۱۹۲۶) ساخته فيلمساز آلمانی مورناو، و ديگری در هيکلی مشابه بازيگر غول پيکری که در فيلم معروف “ديوانه ای از قفس پريد” ساخته ميلوس فورمن، نقش ياغی سرخ پوست را در آسايشگاه ايفا می کرد.
داستان در پنج فصل تنظيم شده است. سير حوادث اما تسلسل مرتبی ندارد و پس و پيش می رود. به عبارت ديگر توالی زمانی درهم شکسته و در سراسر پنج فصل رمان پراکنده است.
فصل اول:
مستأجران طبقه ششم همزيستی کمابيش آرامی دارند. اما اين آرامش با ورود پروفت به هم می ريزد. او طی يک حمله، که انگيزه واقعی آن به درستی روشن نيست، با چاقو به سيد حمله می کند. راوی که با سيد دوستی نزديک دارد، در ماجرا دخالت می کند. چندی بعد او که خود را از جانب پروفت در خطر می بيند، برای شکايت از دست او شتابان به سراغ زوج پير مالک ساختمان می رود در طبقه چهارم. اما مثل هميشه با سگ وقيح و غول پيکر آنها روبرو می شود.
راوی مدام با دو فرشته عجيب روبرو می شود که او را به خاطر خلافهای موهوم يا واقعی که در زندگی مرتکب شده، از جمله تأليف رمانی تحت عنوان “همنوايی شبانه ارکستر چوبها” بازجويی می کنند!
در اين فصل نسبتا کوتاه خواننده تقريبا با همه شخصيت های اصلی رمان آشنا می شود.
فصل دوم:
با چاقوکشی پروفت، ترس و نگرانی طبقه را فرا گرفته است. راوی ديگر هرگز احساس امنيت نمی کند: “نوک چاقوی پروفت گرچه خونی را بر زمين نريخته بود، اما چيزی را شکسته بود که ترميم ناپذير بود: ديواری را که حريم امنيت ما بود.”
در توضيح اين هراس است که با ريشه های اضطراب در خاطرات راوی و در ناخودآگاه او آشنا می شويم: برش هايی از گذشته های دور و کودکی راوی، خلجان های روانی، اضطرابها و آشفتگی های روحی او.
راوی مايل است بيشتر با پروفت آشنا شود، هرچند که همچنان از او وحشت دارد. در ذهن او اين بدگمانی شکل می گيرد که شايد پروفت مأموری باشد که برای از ميان برداشتن افراد بی ايمانی مانند او به خارج از کشور اعزام شده است.
راوی از رعنا، که در خانه او جا خوش کرده، خسته شده است و سرانجام به او اخطار می دهد که برای خود مسکن ديگری پيدا کند.
فصل سوم:
راوی که قصد دارد از شر رعنا راحت شود، تدبيری می انديشد تا او با سيد رابطه برقرار کند. سيد هم ديگر در طبقه ششم احساس امنيت نمی کند، زيرا “نوک چاقوی پروفت هيچ نقطه امنی باقی نگذاشته بود”. او به خانه همسرش نقل مکان می کند، و چند روز بعد رعنا را نيز با خود می برد.
راوی درمی يابد که بيشتر همسايه های او، برای پنهان کردن گذشته خود، بيش از يک نام دارند، اين “کشف” او را بيشتر مضطرب می کند.
 روابط ميان مستاجران با تنش دم افزونی همراه است. هراس از مرگ بر ذهن و روح راوی چيره است. خاطرات تلخ و دلهره آور، بر وحشت او دامن می زند.
همنوايی
در همين زمان در طبقه ششم وقايعی اتفاق می افتد که بر پريشانی او می افزايد و زندگی او را به شدت مختل می کند: حرکات تهديدآميز پروفت نشان می دهد که قصد کشتن او را دارد. همسايه فرانسوی او بنديکت در راهروی طبقه از بام تا شام مشغول نجاری است! همسايه ديگر مشغول بنايی است و همسايه سوم مشغول سماع و ذکرگويی! اين نا آرامی ها خورد و خواب را بر راوی حرام می کند.
در همين زمان در طبقه ششم يک جبهه بندی پنهانی شکل می گيرد ميان سيد و پروفت. سيد، با اينکه ديگر در دو اتاق خود زندگی نمی کند، همچنان آرزوی طرد مستأجران و تصرف طبقه را در سر می پروراند. در برابر او پروفت، سعی می کند مستأجران را به پيروی از آئين خود جلب کند.
فصل چهارم:
روابط ميان مستاجران با تنش روزافزونی همراه است. هراس از مرگ بر ذهن و روح راوی چيره شده است. خاطرات تلخ و ماليخوليايی، در کنار وقايعی مانند خودکشی معشوق يکی از مستاجران، بر وحشت او دامن می زند.
فصل پنجم:
از ميان مستاجران کسانی که راوی رابطه بهتری با آنها داشت، خانه را ترک کرده اند. او حس می کند که پروفت و پيروانش حلقه محاصره را بر گرد او کاملا تنگ کرده اند. راوی در ادامه عملی که در فصل اول رمان آغاز شده است، برای شکايت از تهديدهای مرگبار پروفت، به سراغ صاحبخانه در طبقه چهارم می رود، اما نمی تواند از هراس خود چيزی بگويد. در بازگشت می بيند که پروفت بالای پله ها چاقو به دست منتظر اوست.
راوی به قتل رسيده، اما همچنان نقل می گويد و گزارش می دهد که قاتل او يعنی پروفت را دستگير کرده اند. مستاجران ديگر هم هر يک به نحوی از ساختمان پراکنده می شوند، و راه برای نقشه های سيد باز می شود که به چيزی جز تصرف طبقه ششم نمی انديشد. آخرين رويداد رمان که همانا مرگ پيرمرد موجر است، از زبان سگ او نقل می شود، که گويی روح راوی در جسم او حلول کرده است.

بخش نخست رمان چاه بابل | رضا قاسمی

متن کامل رمان چاه بابل

بخشی‌ از رمان ‘چاه بابل’ که توسط نشر باران در سال ۱۹۹۸ در سوئد چاپ شده است:

پاره‌ی يکم
شمايل سرگردان فليسيا

۱

از جمله دلايلی که برای اثبات تناسخ می ‌آورند يکی اين است که در زندگی بارها به اشخاصی برمی‌ خوريم که نمی ‌شناسيم و با اين حال چهره‌ شان به طرز غريبی آشناست؛ طوری که بی ‌وقفه از خود می‌پرسيم: “کجا ممکن است ديده باشم ‌اش؟”

مندو هم چشمش که به فليسيا افتاد از خودش همين را پرسيد. بی‌ گمان اگر کسی از معتقدان به تناسخ کنار دستش بود، می‌گفت: “در زندگی پيشين!” کسی که کنار دستش بود به تناسخ اعتقادی نداشت. از پرسش سوزانی هم که کاسه ‌سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت. با اينهمه، ديری نگذشت که مندو به ياد آورد فليسيا را دو قرن پيش ديده است؛ در روسيه، در کاخ تزار الکساندر! اما تا به اين ماجرا برسيم ابتدا بايد از شمايل سرگردان فليسيا بگوييم؛ شمايلی رنگ و روغن که شاهکاری مسلم بود و کار استادی زبردست و، با اينهمه، به هر خانه ‌ای می‌رفت جايش در پستو بود يا انباری؛ طوری که حالا سطح تابلو را لايه‌های متعددی از غبار پوشانده بود؛ از غبارهای چرب اتاقی زيرشيروانی تا خاک‌های نرم و محجوب انباری قصر آدم محترمی مثل “ف. و. ژ.”. فکر نکنيد ميخ کنده می‌ شد يا، بر اثر اتفاقی بيرون از دايره‌ فهم، شمايل خودش راه می ‌افتاد و از ديوار پايين می ‌آمد (حالا ديوارهايی می ‌سازند که ميخ در آن فرو نمی ‌رود يا اگر برود ديگر درنمی ‌آيد). نه. چيزی در خود شمايل بود که بيننده‌ مجذوب را وامی ‌داشت دست به جيب ببرد، دسته چک ‌اش را بيرون بياورد، با رغبت ‌ترين امضای همه‌ عمرش را بيندازد پای آن و فليسيای سرگردان را با خودش ببرد. حالا اگر يکی دو روز بعد فليسيا را از ديوار برميداشت و به پستو می ‌برد و بعد طوری رفتار می‌ کرد که انگار چيزی ديده است که نبايست می ديده (يا حالا که ديده، انگار عهد بسته است که شتر ديده، نديده) گناهش گردن کس ديگری‌ست.

درست است که کمال اين اواخر معتقد شده بود اثر هنری بايد آرامش را از مخاطبش سلب کند، و شمايل‌هايی هم که می‌کشيد غالباْ از کسانی بود که چشم ‌شان چپ بود (يا اگر هم نبود، باز، چشم‌شان را چپ می‌کشيد)، اما چشم فليسيا چپ نبود. البته، گمان نکنيد کمال مردم آزاری داشت يا در آن روزگار وانفسا که آرامش حکم کيميا را داشت بخل به خرج می‌داد و چشم ديدن همان مختصر آرامشی را نداشت که بعضی ‌ها سعی می‌کردند داشته باشند، يا داشتند بی‌ آنکه سعی کرده باشند. نه، انصاف را، اگر هم سريشی پيدا شود که اين اتهامات را به او بچسباند، اتهام خودآزاری به او نمی‌چسبد. آخر، مردم تابلو را می‌خرند که وقتی به ديوار می‌زنند خانه را قابل سکونت کند؛ نه تبديل به مکانی که…

منتقدين تحسينش می ‌کردند. نمايشگاه‌ها برايش سر و دست می ‌شکستند، اما کسی نمی‌ خريد. و کمال بيچاره ناچار می‌شد پول همان مختصر عرقش را از راه کشيدن آگهی برای انواع مشروبات الکلی فراهم کند؛ يا از راه کشيدن طرح برای جعبه قرص‌های آرام‌ بخش:

ـ نظرتان راجع به طرح اين جعبه چيست؟
ـ مرده شورش ببرد، دکان ما را تخته کرده است.
ـ می‌دانيد کار کيست؟
ـ اگر می دانستم…!
ـ اگر کسی که همين را کشيده بهترش را برای شما بکشد؟…
ـ مگر می شود؟ لعنتی، انگار دست شيطان قلمش را چرخانده.
ـ می شود! قيمتش را بپردازيد، می شود!
ـ شما!؟…

و کمال بهترش را برای او می‌کشيد. اينطور بود که ناچار می ‌شد دائم با خودش رقابت کند و خويشتن را شکست بدهد تا بتواند به هر قيمتی که شده تابلوهايش را بکشد؛ تابلوهايی که بيننده را درگير کند و واداردش هی سر بگرداند به طرف ديوار. هی خيره شود به شمايل. و بعد…

۲

در آن هنگام، يعنی دو قرن پيش، مندو مندو نبود. ايلچی مخصوص شاه بود و نامش “ابوالحسن”. کيابيايی داشت و مثل حالا نبود که لخت باشد. صبح زود که نوکر مخصوص شاه آمد عقبش، تا از پشت در گفت: “نوکر خاصه”، ايلچی که از دو روز پيش با دلهره انتظار می ‌کشيد سر را از پنجره بيرون کرد و، به ديدن درشکه‌ی مخصوص، سرمايی گزنده تيره‌ی پشتش را به لرزه در آورد. شاه را خوب می شناخت، دسته گلی را هم که به آب داده بود می‌دانست. نگاهی به شيشه‌های رنگی پنجره کرد و نگاهی به افق خونين که پرتو کم رنگی از آن حالا برگ‌های پيچ امين‌الدوله‌ی لب ديوار باغ را به رنگ عقيق درآورده بود. آهی کشيد و به افسوس زير لب ناليد: “تو هيچ وقت آدم نميشوی! پس، چشمت کور، بکش!”

 

 

دومين رمان رضا قاسمی هنوز در ايران منتشر نشده است

همينطور که با فليسيا دست می‌داد، از يادآوری آن صبح پاييزی، لرزه ‌ای خفيف احشايش را جا به جا کرد. دامنه‌ی اين ارتعاش که به گردن رسيد، سر به لرزه ای پنهان چند بار به راست و چپ حرکت کرد.

کسی که کنار دستش بود نادر بود که به تناسخ اعتقادی نداشت، از پرسش سوزانی هم که کاسه سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت، ولی عادتهای او را خوب می‌شناخت. لرزش سيبک گلويش را که ديد به لبخندی پرشيطنت دهان گشود: “فليسيا؛ از دوستان اهل مولوز. از عصر که نوار را شنيده است بی صبرانه منتظر است.”

مندو که از همان لحظه‌ی ورود، به شنيدن سروصدای بچه‌ها، برای هزارمين بار خود را لعنت کرده بود که چرا باز پا به اين خانه نهاده است، چشمان فليسيا را که ديد فراموش کرد چه چيزی در اين خانه عذابش می‌داد؛ چشمانی به زلالی عمق درياچه‌ ای نامسکون که دو الماس بی‌ طاقت در آن شنا می‌ کرد.

می‌خواست، بنا به عادت، فروتنی کند و بگويد: “باز اسباب رسوايی فراهم کردی؟” اما چيزی در اعماق آن درياچه بود که نمی‌گذاشت. گفت: “برای تعطيلات آمده‌ايد؟”

نه. آمده بود بماند.

ـ اينجا کسی را داريد؟ خواهری، برادری…

سکونی سحرآميز اعماق درياچه را مسخر کرد. سيبک مندو به رعشه‌يی پنهان لرزيد.

فليسيا سيگاری روشن کرد: “نه، من تنها بچه‌ی مادرم هستم.”

تنها بچه‌ی مادر؟ چرا نگفت خانواده؟ يعنی خانواده‌ ای نداشت؟ مندو، هنوز نيامده، داشت همه‌ی جيک و پيک او را بيرون می کشيد.

“آن لور” از داخل آشپزخانه جيغ کشيد: “مندو!”

مندو انديشيد: “تند رفته‌ام!” و از جا برخاست. نرسيده به آشپزخانه، پايش رفت روی جسمی سخت، و دردی جانکاه تا کشاله‌ی رانش بالا آمد. خم شد. زير پايش سرباز آهنی کوچکی بود که لابد به “شارل” تعلق داشت يا شايد هم “مينو”. گيتا که هنوز شيرخواره بود.

سرباز آهنی را گوشه‌يی انداخت و زير لب غريد: “خواهر و مادر هرچه…” بچه؟ يا سرباز؟ معلوم نشد. به آشپزخانه وارد شد. آن‌ لور که نان‌پيچ‌ها را توی تابه زير و رو می‌کرد به طرف او برگشت: “ببين شارل چه می گويد!” و همينطور که قاشق چوبی چربی را که دستش بود کنار می‌گرفت، با او روبوسی کرد. شارل که موهای طلايی ‌اش را به پاهای کت و کلفت مادر می‌ماليد، حالا داشت وسط پاهای او را طلا می‌زد. مندو نشست تا دستی به سروگوش او بکشد که تازه متوجه‌ لباس آن لور شد و با وحشت از جا برخاست: “بازهم!” و در همين حال با انگشت به شکم، يا لباس آن لور (شايد هم هر دو) اشاره کرد.

آن لور با کرشمه‌ ای دخترانه که تناسب چندانی با پايين تنه‌ی از قواره افتاده ‌اش نداشت، گفت: “نه!” و همينطور که اين “نه” ی پر طول و تفصيل را می‌کشيد برگشت و به کمک قاشق شروع کرد به برداشتن نان‌پيچ‌های سرخ شده از داخل تابه: “به تو چه مربوط است؟! ببين شارل چه می گويد.”

با چرخيدن آن لور به طرف اجاق، شارل که راه پيش به رويش بسته شده بود، حالا طلاها را به کپل‌های مادر می‌ماليد. انبوه چربی ‌هايی که با هر حرکت سر شارل بالا و پايين می‌رفت از چشم مندو پنهان نماند. فکر کرد: “به من چه مربوط است؟ همه‌ی مکافاتش مال من است!”

روی پاها نشست و دست شارل را گرفت. رعشه‌يی از دست‌ها گذشت و مثل تيری که بنشيند به تنه‌ی درخت همانجا ماند. گردن را چند بار به راست و چپ چرخاند و گفت: “خب، من آمده‌ام ببينم شارل چه می ‌گويد. تا بعد بگويم که چقدر دوستش دارم و وقتی نمی‌ بينمش چقدر دلم برايش تنگ می‌شود.”

شارل از طرز حرف زدن مندو خنده ‌اش گرفت. کوه چربی را رها کرد و خودش را به آرامی در بغل او جا داد. مندو شروع کرد به نوازش طلاها: “خب چه می‌خواستی بگويی؟”

چشمان شارل به رنگ چشمان فليسيا بود. اما در اعماق اين درياچه هزار ماهی‌ پريشان بود. يک لحظه همه‌ی ماهی‌ ها رو به مندو ايستادند و کلماتی مبهم و جويده فاصله‌ی ميان دهان شارل و گوش مندو را طی کرد.

رو کرد به آن لور و گفت: “چه می‌گويد؟ من فرانسه‌ام…”

آن لور نان‌پيچ ديگری توی تابه گذاشت: “دفعه‌ی پيش به او قول داده‌ ای اين بار که می ‌آيی برايش آواز بخوانی.”

در کدام لحظه‌ خريت چينن قول احمقانه‌ ای داده بود؟ مگر نه عهد کرده بود ديگر لب از لب باز نکند؟ اما نه، امروز روز ديگری بود. بايد همه‌ اين اتفاقات را به فال نيک می‌گرفت و، با دلی قرص از ياری بخت، آن آخرين حربه را به کار می‌انداخت. اما خواندن آسان نبود. شعر نبود. دريدن پرده‌های پنهان بود. حکايت اول بود؛ حکايت دورافتادگی. اعتراف بود. اعتراف به همه چيز. پس آسان نبود. چيزی را از درون می کاست. چيزی که هيچگاه برگشت نداشت. پس بايد خرج چيزی می‌شد که ارزش داشت. اينطور بود که نمی‌خواند، اما وقتی می ‌خواند پا به دايره‌ی سحر می‌نهاد؛ افسون می‌کرد و از افسونيان هر که را ميلش بود به ريسمان نامريی می‌کشيد و با خود می‌برد. اما نه! به هيچ قيمتی نبايد لب از لب باز می‌کرد!

ميلی سوزان او را به سمت سالن پذيرايی می‌کشاند؛ به سوی دو الماس بی طاقت، آن درياچه‌ی نامسکون. در همه‌ی عمر، اين نخستين بار بود پرده‌ ای چنين پنهان را نشان او می‌دادند. دستی به موهای شارل کشيد و برخاست: “باشد. اما بعد از شام؛ که همه‌ سروصداها بخوابد. و به يک شرط: به شرط آنکه وقتی آواز تمام شد تو هم بگويی چه کار می‌کنی که اين قدر پسر خوبی هستی. باشد؟”
آن لور حيرت‌زده به طرف او برگشت: “واقعا؟”

چند سانت توی زمین | مهسا محب‌علی

 

حق با تو بود. واقعا مهم نیست. وقتی می شه با یه دوش گرفتن پاكش كرد، دیگه چه اهمیتی داره؟ تا از در رفت بیرون، ملافه های قرمز رو جمع كردم و آبی ها رو به جاش كشیدم روی تخت. بعدش هم دوش گرفتم. می خواستم از در كه می یای تو، تر و تمیز، با ربدشامبر ارغوانی دراز كشیده باشم روی كاناپه و لیوانم هم دستم باشه. درست موقعی كه سی. دی “تركمن” رو گذاشتم توی پخش صوت زنگ زدی. دلم می خواد موزیك متن این صحنه از علیزاده باشه.
همون عطر پرتغالی ای رو كه برای تولدم خریدی زدم. بوش رو حس می كنی؟ وقتی آدم از حموم اومده و موهاش خیسه ، بوش بهتره. قیافه ات شكل “جانی دالر” شده. چرا خیره شدی به ته سیگارهای زرد توی زیر سیگاری؟ آره، من هیچ وقت سیگار فیلتر زرد نمی كشم.
از در كه اومدی تو تعجب كردی؟ فكر می كردی خواب باشم؟ انتظار نداشتی آماده باشم؟ می بینی كه دوش گرفتم، ربدشامبر ارغوانی ام رو كه خیلی دوست اش داری پوشیدم، موهام هم با گیره بالای سرم جمع كردم و لیوان ام هم كه دستمه. همه چیز آماده است. خب، حالا بپرس اون چیزی رو كه وادارت كرده این وقت صبح بیای این جا. اون چیزی كه داره مثل سوسك توی كله ات راه می ره. سیگار هم روشن كن؛ بد نیست. شاید نیكوتین باعث شه جمله ی مناسب تری پیدا كنی. شاید هم لازم نیست؛ چهار تا فحش و دری وری كه دیگه این همه فكر كردن نمی خواد.
نشستی روبروم و هی پات رو تو هوا تاب می دی و نوك سیگارت رو دور زیر سیگاری می چرخونی. منتظری من حرف بزنم؟ نه؛ من حرف نمی زنم. خودت باید شروع كنی. اصلا من این لحظه ها رو دوست دارم. دل ام می خواهد هی كش پیدا كنند. اصلا چرا اومدی این جا؟ چرا نشستی توی آپارتمان ات و یكی از اون ذكر هایی رو كه برای مرید هات تجویز می كنی اونقدر نگفتی تا آروم بشی؟ چهار زانو، لخت،كنار پنجره ی باز، موهات رو هم می ریختی روی شونه هات.
چرا موهات رو باكش بستی؟ دوش هم كه نگرفتی. وقتی دوش نمی گیری موهات خیلی بد حالت می شه. چشم هات هم یه جوری شده. شده مثل چشم های من وقت هایی كه دوست هات می اومدند خانه ات و یادت می رفت دو شاخه ی تلفن رو بعد از تمام شدن ذكرتون بزنی توی پریز؛كاملا اتفاقی. اون روز صبح هم كاملا اتفاقی اون دختر داشت از پله های آپارتمانت می اومد پایین. وقتی اومدم تو، دو شاخه ی تلفن هنوز روی زمین بود. داد زدی: “یعنی من برای یه شب قطع بودن تلفنم هم باید به تو جواب پس بدم؟ ”از تو بعید بود. هیچ وقت كنترل اعصابت رو به این راحتی از دست نمی دادی. اما باز خوب شد اون دختره رو دیدم. این كه آدم توی كابوس هایش با یك آدم بی چهره طرف باشه، خیلی بدتره. دلم می خواست وقتی به تو فكر می كنم، اقلا یه چیزی جلوی چشم هام بیاد.
گوش كن. می بینی لامصب با چهار تا سیم چی كار می كنه. من عاشق این تكه ام . درست همین جا.گوش كن، انگار سیم ها دارند جیغ می كشند. یا یه جیغ رو دوباره و صد باره تو كله ی آدم تكرار می كنند. وقتی روی این كاناپه دراز می كشم و لیوانم توی دستمه و این جیغ ها هم تو هوا كش می یان، دیگه دل ام نمی خواهد هیچ كار دیگه ای بكنم.یه شب كه تلفن و جواب ندادی،‌ رفتم سراغ بوم. رنگ های گرم رو با هم قاطی كردم و با نوك قلم مو محكم زدم روی بوم؛ كوتاه و قوی. اما فایده ای نداشت. فكر كردم احتمالا به خاطر رنگ هاست. رنگ های سرد رو امتحان كردم؛ با حركت آروم و كشدار قلم مو. باز هم فایده ای نداشت. نه قرمز ها و نارنجی ها و صورتی ها حرصم روكمتر كردن، نه آبی ها و سبزهای روشن. تا صبح پنج دقیقه یه بار شماره ات رو گرفتم. بی فایده بود. نه؛ احمقانه بود. وقتی كه بعد از دوازده شب جواب نمی دادی معنی اش این بود كه زودتر از نه صبح هم جواب نمی دی. نمی شد كه دختره رو نصفه شب از خونه بیرون كنی، اون هم با اون حال. حتما اون قدر كشیده بودید كه نیم متری بالای زمین بودید، حداقل. عوضش من سفت چسبیده بودم روی زمین. شاید هم یه كمی توی زمین فرو رفته بودم، سنگین و لخت. از سر شب شروع می كردم. چهار لیتری رو می گذاشتم كنارم؛ با كاسه ی یخ. از همون موقعی كه مریدهات كم كم شروع می كردند به رفتن، آروم و بی عجله. گاهی چندتایی و گاهی دوتا دوتا. دست هاشون رو گره می كردند توی دست های هم و آهسته خداحافظی م كردند. اون قدر آروم كه انگار یه نفر توی اتاق بغلی خوابیده باشه. تاثیر اون ذكرها بود یا شاید تاثیر شیخ روزبهان. وقتی كه تو با آن بلوز و شلوار سفید نخی ات چهار زانو بشینی بالای اتاق و رحل چوب آبنوست رو جلوت باز كنی و آروم آروم از تجلی عشق بگی در صورت نیكو و لابد نگاهت رو هم بچرخونی به چشم های درشت اون دختره ی رنگ پریده. اون قدر هام چشم هاش درشت نیست. ولی خیلی خوب خط چشم می كشه. از این خط چشم ماژیكی ها. پنكك اش هم حتما از اون گرون هاست. خیلی خوب روی پوست اش می شینه. یكی دو درجه هم روشن تر از رنگ پوستشه. دوست داره رنگ پریده تر به نظر بیاد، این طوری چهرهاش روحانی تر می شه، نه؟
شاید هم به اصرارمرید هات اون پوشه ی پاره پوره ی سبزت رو بازكنی و یكی از اون كاغذ های كاهی پاره پوره رو دربیاری و بخونی. یكی دو سال پیش همه شون رو برای من می گفتی. “شهزاده ی كوچولو”، “زن برفی”… اما حالا دیگه نمی دونم برای كدوم شون می گی.“بانوی قهوه ای ها” رو باید برای اون دختر لاغره گفته باشی. مطمئن ام بولمی داره، از حالت چشم هاش معلومه. تو كه خودت این چیزها رو بهتر می فهمی. حتما موقع خوندن شعرت هم صا خیره شده بودی توی چشم هاش. همون طور كه اون موقع ها خیره می شدی توی چشم های من. با اون چشم های سرخ و یه كم خواب آلود. از دور دوم چرخیدن سیگاری چشم هات ای طوری می شه. خودتون می گید “شهلا” نه؟ الان اما چشم هات دیگه شهلا نیست. تمام دیشب رو بیدار موندی؟ شاید مثل من هر پنج دقیقه یك بار شماره گرفتی. حالا بپرس. اون فكر كثیفی رو كه تو كله ته بریز بیرون.
چرا ایستادی جلوی اون تابلو؟ اون رنگ های قرمز و صورتی و نارنجی آروم ات نمی كنه، ممكنه بدترت هم بكنه. قیافه ات كه چیزی رو نشون نمی ده. ولی این طور وقت ها هیچ چی قابل پیش بینی نیست. ممكنه یه دفعه زیر سیگاری كریستال روبرداری و بكوبی توی كله ام. یا شای پایه ی آباژور را ترجیح بدهی. من كه اهمیت نمی دم. هر كاری دل ات می خواد بكن. من هیچ عكس العملی نشون نمی دم. حرف هم نمی زنم. هر چه قدر هم كه این لحظه های نكبتی رو طول بدی، من حرف نمی زنم.
چرا مات ات برده جلوی اون تابلو؟ تو كه هیچ وقت انقدر با دقت به كارهای من نگاه نمی كردی. حالا چون نمی خواهی نگام كنی… راستی از لحظه ای كه اومدی اصلا نگام نكردی. من اما همه اش دارم نگات می كنم. حتی وقتی كه با نوك انگشتم یخ رو توی لیوان می چرخونم. چرا چشم هات انقدر پژمرده شده؟ كش موهات رو باز كن، دل ام می خواهد موهات روی شونه هات ولو باشه. می بینی چه نرم آبی ها و سبزهای روشن رو با هم قاطی كردم. ولی فایده ای نداره. آروم ات نمی كنه. حتی اون علف های سبزی هم كه می پیچی لای كاغذ سیگارت هم كمكی به ات نمی كنه. سبك ترت می كنه. سبك و معلق. تو الان به چیزی احتیاج داری كه سنگین ات كنه. چیزی كه احساس كنی پاهات رو می یاره روی زمین. یا مثل من حتی چند سانتی فرو می كندت توی زمین. من هم اتفاقی پیداش كردم. یكی از همون شب هایی كه جلسه داشتین. یه حسی به ام می گفت امشب هم یادت می ره دو شاخه رو وصل كنی. رفتم شیشه ای رو كه از شب مهمونی مونده بود آوردم؛ با ظرف یخ. دراز كشیدم روی كاناپه و لیوان ام رو پر كردم. تا خود صبح. اون قدر سنگین شده بودم كه نمی تونستم از جام تكون بخورم چه برسه به این كه توی اتاق قدم بزنم و مدام شماره ات رو بگیرم. همون جا جلوی بوم،‌ همان جایی كه تو الا ایستادی، روی زمین دراز كشیدم و صورتم رو چسباندم به سردی سرامیك ها. حس كردم تنم روی سردی زمین آب شد و از درز سرامیك ها فرو رفت توی زمین. نزدیك ظهر با سردرد از خواب بیدار شدم. به آرامش شب قبل اش می ارزید. یه قهوه ی غلیظ حال ام رو جا آورد.
حالا ولی دیگه قهوه نمی خورم. مادام می گه دوای هر دردی خودشه. هر روز صبح یه ته استكان می اندازم بالا؛ به قول خودش، “خمار شكن”. مادام رو كه دیدی. تعجب می كردی همیشه یه چهار لیتری پر توی خونه ام می دیدی؟ چهار لیتری ها رو از اون می گیرم. قیمت اش خیلی مناسب تره. نمی شه مدام از اون قوطی ها گرفت. می دونم همون موقع هم گفتی؛ از ریخت و قیافه می افتم. شكم می آرم. زیر چشم هام كلاپیسه می شه. اهمیتی نمی دم. اصلا مه نیست. شیخ روزبهان ات هم می گه سكر مستی روح است و… بقیه اش یادم نیست.
باز كه نشستی روبروم و نوك سیگارت رو لب زیر سیگاری می چرخونی. می خوای یه فلوكستین به ات بدم؟ آروم ات می كنه ها؟ می دونم دوست نداری از این چیزها بخوری؛ هر وقت هم از این چیز ها توی دست و بال من دیدی گفتی: “اه…بگذار كنار این آشغال ها رو…آدم باید به خودش تكیه كنه.” ولی بعضی وقت ها آدم انقدر سبك می شه كه دل اش می خواد دست اش رو یه جایی بند كنه. فلوكستین تكیه گاه خوبیه. من اسم اش رو گذاشتم قرص بی غیرتی. اصلا اگه من شهردار تهران بودم دستور می دادم توی آب شهر فلوكستین بریزن. به خاطر همین فلوكستین ها بود كه می تونستم فردای روز جلسه ات بیام اون جا و اصلا به روی خودم نیارم كه اون سنجاق سر صورتی رو كنار تخت خواب ات دیدم. یا شلوغی و به هم ریخته گی آپارتمان ات رو. می دونی یه حال خوشی به آدم می ده. یه حماقت خوب.
چرا وایستادی جلو پنجره؟ مثلا داری رفت و آمد ماشین ها رو نگاه می كنی؟ من كه می دونم اون ها رو نگاه نمی كنی. تو الان جز اون تصویر وحشتناكی كه توی كله ته، چیز دیگه ای نمی بینی. می بینی چه جوری تمام توجه ات معطوف شده به درون ات؟ خوشحالی؟ باید خوشحال باشی. این تمركز، این نگاه برگشته به درون،‌ این سبكی همه اش رو مدیون منی. خودت می گفتی؛ حضور در فنای رویت است و … بقیه اش چی بود؟ فنای رویت و … اه، ول اش كن مهم نیست.
شاید ترجیح بدی كه تصرف ام كنی. امتحان كن. شاید حالت بهتر شه. ببین چه قدر اغواگرانه دراز كشیدم روی كاناپه. بند ربدشامبر رو هم اون قدر باز گذاشتم كه حسابی به تخیل ات دامن بزنه. بیا، می تونی روی دست هات بلندم كنی و توی اتاق روی ملحفه های آبی رهام كنی. من اون قدر سنگینم كه نمی تونم از جام تكون بخورم. بیا لیوان رو از دستم بگیر سیگارم رو هم پرت كن گوشه ی اتاق و وحشیانه تصاحب ام كن. ولی حالت بهتر نمی شه. ده بار دیگه هم كه تصاحبم كنی فایده ای نداره؛ دیگه باورنمی كنی. تن ام دیگه میون دست هات مثل موم نیست. احساس می كنی داری با كاناپه عشق بازی می كنی. اون صبح هایی كه می اومدم و آپارتمان به هم ریخته ات رو می دیدم، دل ام می خواست قبل از هر چیز باهات بخوابم. حتی اهمیت نمی دادم كه دوش نگرفته باشی. اما تو اهمیت می دادی. همیشه تا قبل از این كه دوش بگیری از دستم در می رفتی، نمی گذاشتی بغل ات كنم. می گفتی زیر چایی رو روشن كن و خودت می پرید توی حموم. اما بعد از دوش گرفتن دیگه رفتارت طبیعی می شد. بغل ام می كردی، موهام رو روی سینه ات ولو می كردی و …اما بعدش من حال ام بدتر می شد. سبك تر می شدم. می نشستم كنار پنجره و زل می زدم به حلقه های دودی كه از میون لب هات به هوا می فرستادی و چیزی راه نفس كشیدن ام رو می گرفت. چیزی میون بغض وخنده.
لیوان ام خالی شده، اما جرات ندارم از جام بلند شم. راست اش، می ترسم. یه چیزی توی چشم هاته كه آدم رو می ترسونه. یه حالت بی قراری. تو كه هیچ وقت این طوری نمی شدی؟ پس كو اون آرامشی كه می گفتی؟ چرا “ شرح شطحیات” رو باز نمی كنی و یكی دوتا از اون جملات قصار رو نمی خونی تا حالت بهتر شه. همون جا جلوی دست اته، روی میز آشپزخونه. چرا از پشت اون پنجره ی لعنتی تكون نمی خوری؟ بیا یه دقیقه بشین این جا، روی كاناپه. می خوام نگات كنم. دلم برات تنگ شده. دلم برای حرف زدن ات تنگ شده. بیا، دل ام می خواهد سرم رو بگذارم روی سینه ات و با موهات بازی كنم. بیا یه كمی از اون برگ سبزها از جیب ات درآر یه سیگاری چاق بپیچ با هم بكشیم بریم تو هوا، مثل اون وقت ها. اصلا بیا لیوان من رو ببر پر كن. باور كن اون قدر سنگین ام كه نمی تونم از جام تكون بخورم. ببین، اصلا مهم نیست. من كه الان حتی قیافه اش هم یادم نمی یاد. اهمیتی هم نداره. بیا. بیا لیوان من رو بگیر و پرش كن. خواهش می كنم انقدر پشت اون پنجره ی لعنتی… اصلا به درك. هر كاری دل ات می خواد بكن. هر چه قدر دل ات می خواهد پشت پنجره وایسا. من كه داره خوابم می بره. تمام دیشب رو بیدار بودم. دیگه نمی تونم پلك هام رو نگه دارم. تا من بیدار شم تو می تونی باز هم فكر كنی. ولی باور كن ارزش اش رو نداره. اصلا مهم نیست. وقتی كه می شه با یه دوش گرفتن از روی تن پاكش كرد.

| حرف‌های با خودم میان راه | بهمن فرسی |

این زمانه، و این زیست، و این آدمیزاد، ما را طوری بار می‌آورند که هرگز نتوانیم فعل‌های یکرو و خالصی برای بیان کارهایمان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمی‌دهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد می‌دهند که معنی آن، راضی نیستم، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. ولی اگر تسلیم این زبان باشیم دیگر هیچیم. بنابراین به تو توصیه می‌کنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی‌هیچ و سعی و قصد قبلی، با کلمات شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.

دریافت کتاب: | شب یک، شب دو، بهمن فرسی |

| حرف‌های با خودم میان راه || بهمن۱۳۴۶ – مجله نگین – شماره ۳۳ |

تلخم( تو فکر می‌کنی مثل همیشه) و گرفته‌ام. نه جدایی من از یک خاک معلوم. نه جدایی من از تو. و نه جدا و گره خورده. و پر از یاس. غم سنگین سمجی تمام ذهنم و حتی حس می‌کنم خون و استخوانم را اشغال کرده است. و عمیقا نمی‌دانم چه غمی. اما حس می‌کنم؛ غم جدایی. غم دوری. نه جدایی من از یک خاک معلوم.نه جدایی من از تو. و نه جدایی تن از تن. جدایی انسان از انسان. دوری انسان از خودش. دوری دو انسان که در پشت میز کافه‌یی نشسته‌اند و فقط به‌اندازه‌ی دو فنجان قهوه و یک زیرسیگاری از هم فاصله دارند. دوری دو انسان که دست در بازوی هم کرده‌اند و از پیاده‌رو می‌گذرند. و دوری من و تو با همه‌ی یادهای تپنده‌ی نزدیک. و بازهم با این همه نمی‌دانم چه غمی. غم یک غبن. غبنی چاره ناپذیر. غم خطا کاری ذهنی. غم خطازدگی.
تصورات ما درباره‌ی دنیای خارج از چارچوب بومی خودمان غالباً خطاست. خطا بوده است. از این بابت احمق‌ها و رندان، کوردلان یا سیاستگران، زیرکانه و مکارانه ما را به “کلی‌بافی” مبتلا کرده‌اند. غرب! غرب! غرب! و با این تکرار ما را به ذهنیتی علیل و تنگ‌نظرانه دچار کرده‌اند. هر چه دید کلی خطاست. ما خیال کرده‌ایم «غرب» یعنی آمریکا. و این طور نیست. و خیال کرده‌ایم «آمریکا» یعنی همان غرب دم‌دار و سم‌دار و سیاه و سفید و ابلق که در ذهن خود ساخته و پرداخته داریم. و تصور وجود موجودیتی بسیار همانند خودمان را در ورای این کلمه هرگز به‌خاطر راه نداده‌ایم. و چنین نیست. تمام یادداشت‌ها، سفرنامه‌ها، گزارش‌ها، خبرها تمام حرف‌های خصوصی و عمومی درباره‍‎ی این غرب یکسره برای فریب من و تو بوده است. فریب آگاهانه و فریب جاهلانه. فریب که بترسیم. که پس بزنیم و درمانده شویم. دیگر هرگز باور نکن که «غرب» یعنی «آمریکا». غرب، غرب است. آمریکا هم آمریکاست. و تازه آمریکا را هم به ما بد شناسانده‌اند هم خودی‌ها آن را بد شناسانده‌اند، و هم خود آمریکایی‌ها. موجودات آمریکایی ایران را هم، اصلاً روا نیست، که به‌حکم روش استدلال بومی خودمان «مشت نمونه‌ی خروار» به عنوان مردم آمریکا درنظر بگیری و قضاوت کنی، درست به همان اندازه که این بهمن فرسی را نباید به عنوان مردم ایران در نظر گرفت. کوته‌نظری و کج‌خیالی ست اگر تصور کنی حالا من می خواهم آمریکا را خوب بشناسانم. من چنین رسالتی برای شناساندن هیچ کشوری احساس نمی‌کنم. آمریکا خودش وسیله و آدم فراوانی برای این کار در اختیار دارد. وسایلی از قبیل «کی» و «پاتاکوس». من فقط حس می‌کنم و می بینم که کلک خورده‌ام. چیزی در ذهن داشته‌ام که حالا چیش چشم ندارم. چیزی پیش چشم وجود دارد که ابعادش با ابعاد آن موجود ذهنی من ابداً ـــ یا اکثراً ـــ تطبیق ندارد. این که من اینک در برابر چشم دارم و ناگزیر آن را با موجودی ذهنی خودم می‌سنجم، ارتباط محکمی با آن«اتازونی» یا حتی «عصر طلایی» ندارد. البته چشم من نه چشم «ارنبورک» است و نه چشم «چارلی». من با یک چشم آزاد دنیا را نگاه می‌کنم. نه با چشمی جانبدار. این است که می‌توانم زندگی و انسان را بدون عینک پیشداوری ببینم. من مردم را می‌بینم و تعجب می‌کنم. مردم عیناً مانند مردم. خبث و رضا و نارضایی و صفایش عیناً همان. حکایت توده‌ تقریباً در همه زمین یکسان است. و پریشان می‌شوم، آشفته می‌شوم، دیوانه می‌شوم که چگونه سیاست انسان امروز را کوته‌بین می‌کند. از یک چاپخانه دیدن کردم. نه طبق برنامه. به میل خودم. به بهانه‌ی برنامه. ساعت بین ۸ و ۱۰ شب بود. در هر طبقه کارگران، زن و مرد، سیاه و سفید، در کنار هم مشغول کار بودند. کسی را ندیدم ول بچرخد. کسی را هم ندیدم «ماشین» شده باشد. البته بیشتر کار را ماشین انجام می‌داد. ولی انسان سر جای خودش بود. و انسان ناراضی و مندرس بود. چون کارگر بود. خانه و فرزند و گرفتاری داشت. و به فکر آتیه بود. بوی چاپخانه همان بود. چرکی فضا همان بود. نقش دیوار همان. بوی پول وسیاست و مذهب هم همان بود. البته بوی پول شدیدتر. در قسمت صحافی، یکی از کارگران صحاف نسخه‌یی از مجموعه اشعار «پابلو نرودا» شاعر شیلی را که در دست صحافی بود به من هدیه کرد. و مدیر چاپخانه در اتاق دفترش کتاب را با عذرخواهی فراوان از من پس گرفت. و این رفتاری سنجیده و انسانی و درست بود. کتاب نه مال کارگر است، و نه مال مدیر چاپخانه. آن‌ها هیچ گونه حقی نسبت به آن ندارند. ولی زندگی این است: معمولاً کارگر پنهان یا آشکار می‌بخشد و معمولاً مدیر با عذرخواهی پس می‌گیرد. می‌بینی که تفاوت چندانی در کار نیست. ولی بسیار خب می‌دانم که منتظری. بله از غول بگویم. درست است. اینجا غولی نیز در کار است. همان غولی که تصاویرعجیب و غریبی از آن در ذهن من و تو پرداخته‌اند. غولی برآمده از نقطه سرکش‌ترین غولان جهان. رنگ‌ها و زبان‌ها و شکل‌ها و اخلاق‌های گوناگونی در خیابان‌ها جاری‌ست. سوئدی، ایتالیایی، آلمانی، انگلیسی، عرب، آفریقایی و ده‌ها مشخصه جغرافیایی دیگر. آمریکا را مردخواره‌یی جهانگرد زاییده است. این جامعه در واقع معجونی پرداخته از بشریت امروز روی زمین است که در یک «اتحاد» ریاضی و زورمند همه‌گونه خصال زشت و زیبای بشر امروز را به کمال و به صراحت بروز می‌دهد.
باقی توصیف‌ها و توجیه‌ها و تفسیرها، خواه موافق یا مخالف، یکسره جانبداری از خود آمریکا است. تبلیغات برای آمریکاست. و یا تبلیغاتی است که آمریکا به‌نحو شایانی از آن بهره‌برداری می‌کند. دقت کوچکی در احوال عمومی مردم کرده‌ام. این نیویورک فی‌الواقع سه شهر است: منهتن، نیوجرسی و بروکلین. و روابط ساکنان این سه شهر کم و بیش همان روابط تهرانی و رشتی و تبریزی‌ست. همانقدر صمیمانه(!) بی‌گوشه و کنایه(!) این است ملت. که به‌هرحال مفهومی‌ست یاوه. ملت دیگر به درد دوران ما نمی‌خورد. اصلاً از کجا معلوم پیوند مردمی که به حکم خواص یک تکه زمین در آن به‌دور هم گرد آمده، کاشته، خورده و بچه پس انداخته‌اند، محکم‌تر از روابط آدمیانی باشد که به حکم انگیزه‌ی مشترک به‌دورهم گرد آمده‌اند؟ بله. کاملاً. پیوند نوع اول هم در حد خودش پیوند بسیار سختی‌ست. ولی انسان به‌زودی زود می‌آموزد که آن را زیاد هم نباید جدی بگیرد. و این اعجوبه اگر به زبان انگلیسی سخن می‌گوید هرگز به‌معنای آن نیست که مادرش به طور قطع انگلیسی بوده است. اصلاً بهتر است بگوییم این «موجود» موجودی است ضد توراث. موجودی‌ست برآمده از دوده‌ی با میراث درافتادگان. و تأسف در این است که حتی انگلیس هم با آن انگلیس ذهنی ما ارتباط روشنی ندارد. و نتیجه این‌که کهنه بودن و تاریخی بودن فخری نیست. اگر هم فخر باشد، این فخر مایه زندگی نیست. مایه‌یی دیگر باید. این کافی نیست تا تو برپا و جویا و توانا باشی. با این فقط می‌توان گفت که تو نیز موجودی هستی در میان موجودات. و امروز باید «وجود»ی بود و نه «موجود»ی. بله. درست است. پاره‌یی دیکتاتورهای سرخ و سیاه هم در این و آن گوشه‌ی زمین درکارند که از ملت‌های کهنه چیز نوی بسازند. دیکتاتوری همیشه می‌تواند- و توانسته است- و بالاخره کاری صورت بدهد. این هم یک برهان تازه و کهنه بر نارسی و خامی توست. اما مسأله این نیست. مسأله مسخره بودن این دموکراسی‌های ادعایی چپ‌ها و راست‌ها و میانه‌روهاست که هیچ‌کدام اصالت ندارند. بله. عصبانی شو. دندان تیز کن. گوشت من هدر است. من هرگزچنان زندگی نکرده‌ام که مراقب باشم کسی از دست من عصبانی نشود. ولی تو بالاخره مجبوری یک روز خودت را خلاص کنی. خودت را بکشی بالا و همطراز کنی. یعنی انسان مجبور است. مجبوری به این نتیجه برسی که تو یکی هستی و جهان یکی‌ست. انسان هم یکی‌ست. زبان و حکومت هم- اگر اجتناب‌ناپذیر باشد- می‌تواند یکی شود. و تو باید پیش از آن که نظام اقتصادی برتر جبراً و قهراً بیاید و زبان تو را برگرداند، یا در خفا گرداننده‌ی هست و نیست تو باشد باید چاره‌یی بیاندیشی. روزگار تعصب‌ها و وسوسه‌های کودکانه- پیرانه سپری شده است. بگذار بی‌سواد در همه‌ی زمین بی‌سواد باشد و باسواد در همه‌ زمین باسواد- شرایط جغرافیایی هم می‌ماند سر جایش. انسان حریفش نیست. لازم هم نیست حریفش باشد. قطب، قطب است و استوا، استوا. ولی فاصله من و تو… بگذریم. گفتم تلخم. و هنوز چنین‌ام.از شرایط موجود زمین بیزارم. این شرایط در هر نقطه برای انسان خفقان‌آور است. اصلا از شرط بیزارم. شرط کتبی. شرط رسمی. شرط باید در خون من و تو باشد. و اگر بگویم ضمناً همه‌چیز یاوه و مضحک در نظرم جلوه می‌کند، دروغ گفته‌ام. این مضحک کلمه معصوم ساده‌یی‌ست که من فقط برای رفع تکلیف آن را به کار می‌گیرم. اصلا من آدم مشکلی شده‌ام. کاش نبودم. کاش.




داستان چشم (رمان) ژرژ باتای | برگردان امید نیک‌فرجام

دریافت کتاب: | داستان چشم (رمان) ژرژ باتای | برگردان امید نیک‌فرجام |

بعد از این کشف غیرمنتظره لحظه‌ای کاملا مستاصل بودم؛ سیمونه هم همین طور. مارسل در بغلم در حال خواب و بیداری بود، برای همین نمی‌دانستیم چه کنیم. لباسش بالا رفته بود و کس خاکستری‌اش در میان روبان‌های قرمز انتهای ران‌های بلند او پیدا بود، و همین خود به توهمی شگفت‌آور در جهانی چنان شکننده بدل شد که حتا یک نفس می‌توانست آن را از هم بپاشد و ما را به نور تبدیل کند. جرات تکان خوردن نداشتیم و فقط از ته دل می‌خواستیم که آن سکون غیرواقعی تا ابد طول بکشد و مارسل به خوابی عمیق فرو برود. 

ذهنم گرفتار سرگیجه‌ای فرساینده بود و نمی‌دانم چه بر سرمان می‌آمد اگر سیمونه که نگاه خیره و نگرانش بین نگاه من و تن برهنه مارسل در نوسان بود ناگهان آن حرکت ظریف را نمی‌کرد: پاهایش را آرام از هم باز کرد و با صدایی بی‌روح و بی‌حالت گفت که دیگر نمی‌تواند خود را نگه دارد. 

لباسش در کش و قوسی طولانی که او را در نظرم کاملا برهنه کرد خیس شد و بلافاصله باعث شد که موجی از آب‌کیر در شلوارم بیرون بجهد. 

روی علف‌ها دراز کشیدم، سرم بر سنگی بزرگ و صاف و چشمانم مستقیم خیره به راه شیری، به آن خط غریب از منی ستاره‌ای و شاش آسمانی بر پهنه‌ی جمجمه‌شکلی که از حلقه‌ی کهکشان‌ها ساخته شده بود: آن چاک باز در ته آسمان که انگار از بخار آمونیاکی ساخته شده بود که در آن عظمت (در فضای خالی‌ای که در آن بخارات به بیهودگی آواز خروسی در سکوت مطلق بیرون می‌جهند) می‌درخشید، یا تخم مرغی شکسته، چشمی ترکیده، یا جمجمه‌ی مبهوت خود من که بر سنگ سنگینی می‌کرد و تصاویری متقارن را به فضای نامتناهی برمی‌گرداند. آوای تهوع‌آور خروس مخصوصا با زندگی خود من تقارن داشت، با اکنون، با کاردینال، به خاطر آن چاک، رنگ سرخ، جیغ‌های بنفشی که او در کمد سرمی‌داد، و همین طور به خاطر این که آدم گلوی خروس‌ها را می‌برد. 

از نظر دیگران، کائنات مطبوع و خوشایند به نظر می‌رسد، چون آدم‌های آراسته چشمانی اخته دارند. به همین دلیل است که از زشتی و هرزگی می‌ترسند. این آدم‌ها هیچ وقت از صدای خروس یا قدم زدن زیر آسمانی پرستاره واهمه ندارند. در واقع آدم‌ها کلا به شرطی از «لذات جسمانی» لذت می‌برند که لذاتی کسل‌کننده و معمولی باشند. 

اما من در آن لحظه هیچ شکی نداشتم: برایم آن چه «لذات جسمانی» می‌خوانند هیچ اهمیتی نداشت، چون واقعا کسل‌کننده‌اند؛ تنها چیزی که برایم اهمیت داشت چیزهای «کثیف» بود. از طرف دیگر هرزگی معمولی اصلا راضی‌ام نمی‌کرد، چرا که هرزگی تنها چیزی را که به کثافت می‌کشد خود هرزگی و فسق و فجور است و هر چیز متعالی و ناب و پاک از آن در امان می‌ماند. اما هرزگی خاص من فقط بدن و افکارم را به کثافت نمی‌کشد، هر چیزی را هم که در حال هرزگی در من شکل بگیرد به گند می‌کشد، مثل این آسمان عظیم پرستاره که فقط نقش پس‌زمینه را دارد. 

در ذهنم ماه با خون کس مادران و خواهران رابطه می‌یابد، با زنان قاعده با آن بوی گندشان… 

عاشق مارسل بودم بی آن که در عزایش باشم. اگر می‌مرد، گناهش بر گردن من بود. کابوس می‌دیدم و گاه خود را ساعت‌ها دقیقا به این دلیل که داشتم به مارسل فکر می‌کردم در زیرزمین حبس می‌کردم، اما با این حال باز آماده بودم که دوباره از نو شروع کنم، مثلا سرش را به پایین خم کنم و موهایش را در کاسه توالت فرو کنم. اما چون او مرده است، دیگر چیزی برایم نمانده جز بعضی حادثه‌ها که در زمانی که انتظارش را ندارم مرا به یاد او می‌اندازند. غیر از این حالا دیگر کمترین قرابتی بین دخترک مرده و خودم برایم قابل تصور نیست، قرابتی که بیشتر روزهای زندگی‌ام را غم‌انگیز و ملال‌آور می‌کرد. 

در این‌جا فقط می‌گویم که مارسل پس از اتفاقی وحشتناک خود را دار زد. آن کمد بزرگ را شناخت و دندان‌هایش شروع کرد به هم خوردن: تا نگاهش به من افتاد فهمید من آن مردی هستم که کاردینال می‌خواند، و تا زد به جیغ من دیگر راهی برای قطع کردن آن زوزه‌ها نداشتم جز این که از اتاق بروم بیرون. وقتی من و سیمونه برگشتیم، او در کمد آویزان بود… 

طناب را بریدم، اما او مرده بود. او را روی قالی کف اتاق دراز کردیم. سیمونه دید که دارم شق می‌کنم و مرا هل داد: من هم روی قالی دراز کشیدم. اصلا نمی‌شد کار دیگری کرد؛ سیمونه هنوز باکره بود و من برای اولین بار کنار جسد گاییدمش. برای هر دومان خیلی دردناک بود، اما دقیقا به خاطر همین دردناک بودن خوشحال و راضی بودیم. سیمونه بلند شد و به جسد چشم دوخت. مارسل برایم کاملا غریبه شده بود، و در آن لحظه سیمونه هم همین طور بود. دیگر نه سیمونه برایم اهمیت داشت و نه مارسل. این اتفاقات آن قدر برایم بیگانه و غریب بود که اگر در آن موقع کسی بهم می‌گفت که خودم مرده‌ام اصلا خم به ابرو نمی‌آوردم. سیمونه را تماشا می‌کردم و خوب به یاد دارم که فقط از کارهای زشت و کثیف سیمونه لذت می‌بردم، چون جسد خیلی آزارش می‌داد، انگار این فکر برایش قابل تحمل نبود که این موجودی که این قدر به خودش شبیه بود دیگر حسش نمی‌کند. آن چشم‌های باز بیش از همه آزاردهنده بود. حتا وقتی سیمونه صورت او را خیس کرد، باز هم آن چشم‌ها بسته نشد که خیلی شگفت‌انگیز بود. هر سه خیلی آرام بودیم و این مایوس‌کننده‌ترین بخش قضیه بود. برای من هر نوع کسالتی در این دنیا با آن لحظه پیوند می‌خورد و بیش از همه با مانعی به مسخرگی مرگ. اما این باعث نمی‌شود که با حس انزجار و بیزاری و یا حتا همدستی به آن لحظه در گذشته فکر کنم. اساسا نبودن شور و هیجان همه چیز را پوچ‌تر جلوه می‌داد و از همین رو مرده‌ی مارسل بیش از زمان حیاتش به من نزدیک بود،‌ چرا که از نظر من وجودی پوچ و بی‌معنا تمام امتیازات را دارد. و در مورد این که سیمونه جرات کرد، چه از روی کسالت و چه آزردگی که بدتر بود، روی جسد بشاشد: این فقط ثابت می‌کند که درک آن چه اتفاق می‌افتاد تا چه اندازه برای ما غیرممکن بود، و صدالبته امروز هم بیش از آن موقع برایم قابل درک نیست. سیمونه که واقعا قادر به درک مرگ آن طور که آدم معمولا درکش می‌کند نبود وحشت‌زده و خشمگین بود،‌ اما به هیچ وجه بهت‌زده نبود. در آن تنهایی مارسل چنان به ما تعلق داشت که نمی‌توانستیم او را همچون جسدی ببینیم. هیچ چیز مرگ او را نمی‌شد با معیاری معمولی سنجید، و احساسات متناقضی که در آن موقعیت بر ما مستولی می‌شدند یکدیگر را خنثا می‌کردند و ما را کور و بسیار دور از هر چیزی که لمس می‌کردیم پشت سر می‌گذاشتند، در دنیایی بر جای می‌گذاشتند که حالات انسان در آن هیچ قدرت و تاثیری نداشت، همچون اصوات در فضایی مطلقا بی‌صدا.

وقتی از صفحه‌ کلید کامپیوترت پروانه پر بکشد | پادکست

رضا قاسمی، نویسنده‌ی شناخته شده و خالق آثاری چون “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها“، این روزها دارد آخرین قصه خود را در فیس‌بوک منتشر می‌کند. او با ما از دغدغه‌های نویسنده‌ای می‌گوید که در زمانه فیس‌بوک می‌زید و می‌نویسد.

https://35anj.net/wp-content/uploads/2011/11/hhggfttyyyy20-300x84.jpg

اگر نویسنده باشید چه چیزی بهتر از این‌که برایتان بسته‌ای پسته از ایران سوغات بیاورند و با باز کردن در آن ده بیست تایی پروانه به بیرون پر بزند؟ این نقطه شروع داستان اخیر رضا قاسمی، نویسنده شناخته شده ایرانی ساکن پاریس است که دارد داستان خود را بخش بخش و پس از نگارش هر بخش بر فیس‌بوک منتشر می‌کند. او مثل بسیاری از ما با مفاهیمی چون لایک و کامنت و به اشتراک‌گذاری در فیس‌بوک آشناست.
قصه‌اش هم روایت آدم تنهایی‌ست که قفل شده به اینترنت است و برای هر چیزی سراغ موتور جستجوگر گوگل می‌رود. خوش‌نشینی ِ دغدغه‌های تکنولوژیک مدرن در قصه قاسمی، جز یادآوری کارنامه کاری نویسنده، نشان از شناخت او از دنیای اینترنت و زندگی آدم‌ها در سایه آن دارد. او خواننده خود را در نگارش قصه‌اش شریک کرده‌ است.
خواننده‌ی عجول دنیای اینترنت را که شاید با استتوس‌خوانی بیش‌تر از رمان‌خوانی انس داشته باشد، کشانده به دنیای شخصیت اول قصه‌اش، آدمی که از زیر «دکمه اف ۱۲ صفحه‌کلید» کامپیوترش پروانه پر می‌زند. آدمی که شاید تفاوتش با ما، دیگر کاربران اینترنت، در این باشد که فضای آپارتمان او در تسلط پروانه‌هاست.
با این‌همه رضا قاسمی از اشتراک‌گذاری بخش‌های کتابش توسط دیگر کاربران فیس‌بوک چندان خوشحال نیست، چرا که می‌گوید نویسنده برای رسیدن به متن نهایی بارها نسخه‌های اولیه را بازنگری و ویرایش می‌کند: «دلم می‌خواهد متنی که می ماند آن متن نهایی‌ باشد، دلم می‌خواهد نسخه‌های چرک‌نویس‌ام باقی نمانند. اما در فیس‌بوک امکانش نیست، نسخه اولیه متن پخش می‌شود و همیشه باقی می‌ماند.»

رضا قاسمی نویسنده کتاب‌هایی چون “همنوایی شبانه ارکستر چوب‌ها”، “چاه بابل”، “وردی که بره‌ها می‌خوانند” است. او نمایشنامه‌نویس، کارگردان تئاتر و از اهالی موسیقی نیز است. با رضا قاسمی درباره تجربه‌اش از انتشار کتاب در فیس‌بوک گفت‌وگو کرده‌ایم.

مریم میرزا
تحریریه: فرید وحیدی
(سرچشمه گرفته از وب سایت دویچه وله)