| پرتگاه | رضا قاسمی |

 ايستادم. لبه‌ی هر چيز بُرنده. لبه ی هر چيز باز به پرتگاهی پُر از چيزهای بُرنده. ايستادم. هر چيز بُرنده ايستاده. از خود خم شدم. ايستادم روی بريدگی های خويش. ايستادم روی پرتگاه های خويش. و تکيه دادم بيرحمانه به برندگی های خويش. آفتاب نبود؛ نه ستاره نه ماه. شبنم های تاريک روی تيغِ برگ ها. آنجا زنی بود. آنجا زنی با گريه های خويش تاريکی را می بريد. آنجا گريه ای خيانت می کرد. آنجا کسی تف می کرد. با تمام بريدگی هايم کسی مرا تف می کرد. آنجا دامنی افتاده روی تاريکی. آنجا پدری تف می کند به زندگی خويش. آنجا راه می بريدم به تاريکی. کسی تاريکی را قطعه قطعه می کرد. کسی به تاريکی من تف می کرد. کسی مرا تف کرد به انتهای تاريکی. دامنت را بپوش. با بريدگی هايم برهنه ترم. بر لبه ی پرتگاه تاريک ترم. با هر چيز تيز، با لبه ی برنده ی هر چيز تيز راه می بُرم به تاريکی. دامنت را بپوش. قيمت هر چيز در تاريکی ارزانتر. صدايم نکن. بگذار بترسم. بر لبه ی اين همه بريدگی تنهاتر. قيمت ترس در  انتهای تاريکی است. دامنت را بپوش. در روز برهنه تری تا به تاريکی. تو با دشنه زاده شدی، من با بريدگی. تمام شيشه های شکسته، تمام شيشه های نوک تيز راه می زنند بر من. آنجا کسی گريه می کند. دامنش را می پوشد و گريه می کند. مردی کنار شلوارش ايستاده. ترس روی لبه ی چاقو ايستاده. تاريکی از زيپ شلوار بالا می رود. من از پرتگاه پايين می روم. من از شيشه های لب تيز پايين می روم . آنجا کسی می خندد. دامن از خنده بالا می رود. زيپ از خنده بالا می رود.

تاريکی پرت می شود.

ته پرتگاه پر از  بريدگی های تهِ هر چيز.

صدايم را نمی شنويد.

| قتل پرنده باز | نسيم خاکسار |

۱

اين ماجرايی را که شاهدش بوده ام و می خواهم برايتان تعريف کنم تا حالا برای هيچ کس نگفته ام. نگه داشته بودم برای خودم. می‌ترسيدم کسی به گوش دوست پرنده بازم برساند. دلم نمی خواست دنيايش را خراب کنم. سعی می‌کردم طوری رفتار کنم که انگار هيچ اتفاقی نيفتاده است. در واقع بايد يکجوری به او کلک می زدم که متوجه نشود چرا مدتی است کرکره پنجره ام را پايين کشيده ام و کاری به کار آن قسمت از اتاقم که هميشه دوست داشتم پايش بايستم ندارم. اوايل يکجورهايی سخت بود. يعنی خيلی سخت بود که آن سمت از اتاقم را نبينم. اما بعد به آن عادت کردم. حالا ديگر فراموشم شده است که آنجا، در انتهای طولی اتاق نشيمن ام رو به خيابان، يک پنجره بزرگ هم بود. پنجره بزرگی که هميشه دو درخت تبريزی يکی تقريبا کامل و ديگری فقط با نيمی از شاخه هايش در آن پيدا بود. مثل يک تابلوی بزرگ نقاشی. زمستان ها از درخت ها فقط شاخه ها می‌ ماندند. لخت و بی برگ. شاخه های نازک با پوستی خزه بسته مثل مويرگ هايی در تن آسمانی خاکستری و ابری می دويدند. انگار می خواستند هرچه خون دارند برسانند به آن خاکستری های عبوس. من وقتی در خانه بودم و کار خاصی نداشتم صندلی‌ام را می ‌گذاشتم کنار پنجره و آنها را تماشا می‌کردم. گاهی هم که خسته می‌ شدم می رفتم روی مبل دراز می‌ کشيدم و خوابيده نگاهشان می‌کردم. در جلو چشمم آن طور که دراز کشيده بودم روی مبل و نگاه می ‌کردم به آسمان ِ پر از توده های ابرهای غليظ و خاکستری، گاه توده ابرها می ‌آمدند پايين و دور و برشاخه ها جمع می شدند. آن وقت درخت ها درست شکل درخت پشمک می‌شدند. از آنهايی که پشمک فروش ها درست می‌کردند و جلو دکه هاشان می ‌گذاشتند. من خوشم می ‌آمد از تماشای آنها.

خانه دوست پرنده بازم، درست روبه روی خانه من، در آن سوی خيابان بود. از من جوانتر بود. و سرگرمی‌اش بازی با پرنده های آزاد بود. يعنی دوست نداشت آنها را در قفس ببيند. يا پرنده ای را بخرد و در قفس بگذارد. می‌رفت و از بساطی‌های توی بازار کيسه های بزرگ پر از دانه های مختلف با قيمت ارزان می‌خريد و بعد روزها، قبل از آنکه سرکارش برود مشت مشت از کيسه دانه در می‌ آورد و می ‌ريخت کف بالکن خانه اش، بعد می‌رفت پشت پنجره و از دور آنها را تماشا می‌ کرد که برای خوردن دانه ها از سر و کول هم بالا می ‌رفتند. من صدايش را نمی ‌شنيدم. اما از دور و از حرکت شانه ها و حرکات کله اش می ‌توانستم حدس بزنم چه حالی دارد و چطور دارد از ته دل می‌خندند. دلش نمی ‌خواست انگار ترکشان کند. طوری می ‌خنديد و طوری شاد بود که انگار تمام پرنده های عالم يک جا مال اوست.

۲

بعد از رخ دادن آن واقعه، من ديگر سختم بود که دوست پرنده بازم را به خانه ام دعوت کنم. چون می‌ ترسيدم برود دم پنجره بايستد، اتفاق است ديگر، و باز همان حادثه رخ دهد. و يا اصلا آن هم رخ ندهد به من پيله کند که چرا پنجره اتاقم را بسته ام. و يا چرا با دوربين ديجيتالی ويديويم ديگر از بالکن او عکس يا فيلم نمی‌گيرم. و بعد من مجبور شوم ماجرا را برايش تعريف کنم. تا تلفن می‌کرد که دلش تنگ شده است و می خواهد من را ببيند سر ضرب قرار می‌گذاشتم با او در يک کافه که خيلی هم از خانه مان دور نبود. سه چهارتا کافه توی محله های نزديک به ما بود‌ و من يکی اش را انتخاب می ‌کردم که با خلق و خوی او بيشتر سازگار بود. کافه هه جنب يک استخر بود و جماعتی که می ‌آمدند توش همه جوان بودند و ورزشکار و اهل شوخی و بلند بلند بخند. يعنی همين خلق و خويی که دوست پرنده باز من داشت. می رفتيم آنجا و او هم به دخترها و پسرهای شاد و شلوغ نگاه می کرد و برای من از پرنده هايش می ‌گفت. پرنده هايی که هيچ وابستگی به او نداشتند. اما او با مسئوليتی غريب ازشان مواظبت می کرد. آنقدر از زندگی پرنده ها اطلاعات جمع آوری کرده بود که می‌توانست ساعت ها برايت از آنها حرف بزند. از زندگی و بازی کلاغ ها، سهره ها و‌ دم جنبانک ها داستان ها می‌گفت. وقتی توکاهاش می‌خواستند تخم بگذارند نظم زندگی‌اش به هم می‌خورد. چون می ‌دانست کلاغ ها کمين می ‌کنند تا تخم ها را بخورند.

توی کافه يک جايی انتخاب می ‌کرديم که نزديک پنجره بود. اگر شانس مان می زد و هوا آفتابی بود می رفتيم بيرون می‌ نشستيم، نزديک به درخت ها. آن وقت، وقتی صدای توکاها می‌ آمد، نم نم آبجو می ‌نوشيديم. من به درخت ها نگاه می‌ کردم، او هم به صدای توکاها گوش می داد و به گفت و گوی آنها با هم در سر شاخه ها و درخت های جدا از هم و مثل کودکی می ‌خنديد.

۳

در شرح ماجرا کمی قاطی کرده ام. ببخشيد. تقصير ذهن پريشان من است. راستش من و دوست پرنده بازم برای چند سالی در همان خانه روبه رو به همين خانه ای که بعدها به آن اسباب کشی‌ کردم نشسته بوديم. خانه او در طبقه سوم بود و من در طبقه دوم همان ساختمان می نشستم. او عاشق پرنده ها بود و من عاشق تماشای درخت ها. گرفتن فيلم ويديويی از کارهای او و پرنده ها را خودش يادم داده بود. در وهله اول برايش و يا برايمان يک جور بازی بود در رقابت با فيلم های يکی دو کانال تلويزيونی که فقط از زندگی پرنده ها و حيوانات فيلم پخش می کردند. بنگاه کوچک و فقير تجارتی او يا من البته رقابتش را با آن کانال ها به بازار و از اين حرف ها نمی‌ کشاند. قصدش را نداشتيم. فقط برای خودمان خوب بود که وقتی می نشستيم و فيلم ها را تماشا می کرديم بخنديم. و از تازه بودن بعضی تصويرهاش کيف کنيم. البته بيشتر دوست پرنده بازم که روز به روز داشت دنيايش با پرنده ها معنا پيدا می‌کرد. فکرش را بکنيد. او مجبور بود به جز روزهای تعطيل هر روز سر ساعت نه صبح در محل کارش در يک کتابخانه حاضر باشد. شب ها هم هميشه خدا تا دير وقت می نشست و اين فيلم هايی را که من و يا خودش گرفته بوديم يک جورهايی مونتاژ می کرد. با اين همه گاهی به سرش می‌ زد و صبح ها ساعت چهار از خواب بيدار می شد. يعنی ساعتش را طوری تنظيم می‌ کرد تا در اين وقت بيدارش کند که فقط صدای سهره ها را در آن ساعت از روز ضبط کند. يا صدای توکاها را. بعد هم از توی پنجره با دوربين اش هی زوم کند روی توکای نری که از روی يک درخت شروع کرده بود به چهچهه زدن و بعد ماده اش را پيدا کند روی درختی ديگر، ‌به فاصله چند درخت دورتر و بعد کشيک بکشد تا کی و بعد از کدام آواز خوانی هردو از روی درخت پر می‌کشند به سمت پايين و در يک نقطه بر خاک می نشينند. گاهی هم ذهنش می رفت سر همان نقطه از خاک که پرنده ها بودند و با شات های مختلف از آنجاها فيلم می ‌گرفت. از انبوه برگ هايی که بی‌ تکان بر خاک ريخته بودند. و يا برگی که به نيروی باد از زمين برمی‌ خاست و می نشست. و يا در هوا می رقصيد. همه در تاريک و روشن هوايی که پشت خود خورشيدی را داشت که با ارابه زرينش و اسب هايش با يال هايی آتشين در دور ها تاخت کنان پيش می‌آمد. برای زدودن تاريکی. ظلمات .

شب که از کار بر می گشت و دستکارش را نشانم می داد، اين حرف های آخر را درباره خورشيد و ارابه زرين و از اين چيزها را خودش چون گوينده ای در گفتار فيلم می گفت و کودکانه می خنديد.

۴

راستش دقيق نمی‌ دانم اختلاف بين من و دوست پرنده بازم از کی شروع شد. هرچه هم فکر می کنم دليل اختلاف مان را پيدا نمی‌ کنم. نمی ‌توانست سر پرنده ها باشد. حتا از اين هم نبود که گاه ديوانگی می‌ کرد و من را صبح های زود از خواب ييدار می‌کرد تا پيش از فيلمبرداری، پرنده هايی را که رويشان زوم کرده بود ببينم. مثل خيلی چيزهای ديگر که يک باره رخ می‌ دهد و مثل همان اتفاق دوستی مان که از همسايگی مان شروع شد، ‌بين ما يک باره جدايی افتاد. البته او نمی‌ فهميد که بين ما جدايی افتاده است. و همين، برای دور شدن از او کار را برای من سخت و يا شايد از جهاتی ساده می‌ کرد. خودم هم به درستی نمی دانستم که بين مان جدايی افتاده است. فقط می دانستم کم کم دارم به او و به پرنده هايش بی‌علاقه می شوم. يا از حرف هايش ديگر زياد خوشم نمی ‌آيد. وقتی اين را به طور کامل فهميدم که متوجه شدم فاخته ای که برای مدتی هر روز کله سحر با کوکو، کو،،، کردنش از خواب ييدارم می‌کند من را توی فکر فرو ‌برده است. انگار با کوکو، کو،،، هايش داشت يک چيزی هايی به من می‌گفت. اوايل فکر می‌ کردم صدای پرنده، غوم غوم بلند دم صبحی يکی از پيرمردهايی است که در دو سمت من در همان طبقه می‌ نشستند. وقتی دوست پرنده بازم يک روز به شوخی گفت که او، فاخته را می فرستد سر بالکنم تا صبح ها من را از خواب بيدار کند، ديگر در اوج اختلاف با او بودم. بعد که مطمئن شدم صدا متعلق فقط به يک فاخته است که هر روز می‌ آيد و در نقطه ای از بالکن خانه ام می‌نشيند و چند تا کوکو، کو،،، می‌کند و بعد می پرد، رفتم توی فکر که دام بگذارم و فاخته را بگيرم. اما فاخته ‌هه به رغم کبوترها که خيلی زود به هوس دانه توی دام می افتند خيلی زرنگ بود. و يا شايد خيلی توی خودش و توی نخ آواز خواندن و يا اذيت کردن من بود. چون اصلا به دام و دانه های من اعتنايی نمی‌ کرد. تا مدتی هرکار می‌ کردم که بتوانم در روز، وقتی هوا روشن است پيدايش کنم نمی توانستم. بعد از آن، خيال برم داشت نکند خواب می‌بينم و اين فقط يک صدا باشد که دم دم های سحر در مرز بين خواب و بيداری می پيچد توی گوشم و با بيدار شدنم محو می‌شود. دوست پرنده بازم هم بی آنکه بداند با او اختلاف پيدا کرده ام وقتی پيش من می ‌آمد با حرف هايش هی بيشتر عصبانی ام می کرد. کوکو،‌کو،،، می کرد و ادای فاخته هه را درمی ‌آورد و سر به سرم می گذاشت. ناچار شدم از آنجا بروم. در وهله اول برای آنکه جايم را عوض کنم و در وهله دوم جايی را پيدا کنم که بتوانم از روبه رو خوب سوراخ و سنبه های بالکن قديمی ام را زير نظر بگيرم و ببينم که فاخته هه کجا می نشيند. و بعد کلکش را بکنم. برای اين کار البته به تمرين زياد برای شکار پرنده از راه دور نياز داشتم.

۵

بعد از اسباب کشی به خانه تازه ام تا بيکار می‌شدم با يک تيرکمان و مشتی ريگ در جيبم راه می‌افتادم در جنگل های اطراف و سعی می‌کردم پرنده ها را از راه دور هدف بگيرم. تيرکمانم را از يک چوب دوشاخه، دوتا لاستيک دراز و يک تکه چرم ساخته بودم . لاستيک ها را از لاستيک های قديمی دوچرخه ام که در انبار مانده بود کنده بودم و تکه چرم، زبانه يکی از کفش های کهنه ام بود. می رفتم توی جنگل و به محض آن که کبوتری، کلاغ زاغی‌ ای، توکايی از دور يا نزديک سر شاخه ای يا روی زمين می ديدم تيرکمانم را به سمتش می‌ گرفتم و سنگ را رها می کردم. شکار کردن توکاها که گاه معصومانه نزديک به من در آفتاب روی زمين پهن می شدند خيلی راحت بود اما زدن فاخته ها و گنجشک ها خيلی مشکل بود. هرچقدر در کارم مهارت بيشتری پيدا می کردم با دوست پرنده بازم اختلافم بيشتر می‌شد.

چندماهی از سکونتم در آپارتمان تازه نمی ‌گذشت که يک روز صبح کله سحر با صدای همان فاخته هه از خواب بيدار شدم. باز هم مثل سابق، چند مرتبه با اندوه چند تا کوکو،‌کو،،، با فاصله سر داد و بعد از صدا افتاد. از رختخواب زدم بيرون و دوربين در دست پريدم توی بالکن. می خواستم دقيق محلی را که نشسته بود پيدا کنم. ديدم دوست پرنده بازم پيش از من با شورت و زير پيراهن توی بالکن خانه اش ايستاده و دارد از بالکن من فيلم می‌گيرد. بلند بلند به او چند تا فحش دادم . بعد از ترس بيدار شدن همسايه ها ساکت شدم و چند تا فحش با دست حواله اش کردم. اما او هيچ کدام را نگرفت. هی برای خودش از من و بالکنم فيلم گرفت. و با دست برای من سلام فرستاد و هی چيزهايی با حرکات دستش گفت، انگار که بی خيال من خودم برايت فاخته هه را پيدا می کنم و از اين حرف‌ها. اين قدر از دست او لجم گرفت که فکر می کنم اگر پهلويش بودم از سر بالکن پرتابش می‌کردم توی خيابان.

۶

وقتی آن اتفاق افتاد راستش درست نمی دانم دوست پرنده بازم رويش به بالکن من بود يا به بالکن خودش. چون بعدها که قضيه را دقيق تر دنبال کردم متوجه شدم اصلا چيزی به اسم اسباب کشی و از اين حرف ها تا آن وقت برای من پيش نيامده بود. در واقع رفتنم از آنجا بعد از آن واقعه بود.
ماجرای آن روز هم اين طوری اتفاق افتاده بود. وقتی صدای فاخته هه را شنيدم تيرکمان در دست با مشتی ريگ توی جيبم پريدم توی بالکن. ولی به جای فاخته دوست پرنده بازم را ديدم. کله سحر وقتی هيچ کس توی خيابان و محله نبود دوربين در دست داشت از توی خيابان از بالکن خانه اش و آن دو درخت تبريزی فيلمبرداری می‌کرد. آن قدر توی خودش بود که به هيچ کس توجه نداشت. محله کاملا خلوت بود. و سايه های تاريک سحر هنوز پای درخت ها بودند. از آن سايه هايی که با خود هول يک اتفاق می آوردند. ناگاه، نمی دانم چطور، يکی از يک جا، توی تاريکی پيدا شد. و آرام آرام ، وقتی دوست پرنده بازم سرگرم کار خودش بود، رفت پشتش ايستاد. من اينها را همه مثل قطعات يک فيلم در حافظه ام حفظ کرده ام. آن مرد نگاهی به اطرافش کرد، بعد از جيبش يک کارد که تيغه اش دراز و باريک بود بيرون آورد و روبه روی من گرفت که خوب ببينم. بعد دستش را برد زير پيراهن دوست پرنده بازم و کارد را فرو کرد توی پهلوی او. آن قدر با ظرافت و سريع فرو کرد که دوست پرنده بازم در وهله اول اصلا متوجه نشد. فقط دستش را روی جای زخم گذاشت و همان طور که دوربين در دستش بود به سمت خانه اش راه افتاد.

هيچ خونی روی زمين ريخته نشد. هيچ اثری که نشان از يک جنايت در آن روز صبح باشد برای کسی به جای نماند. من تنها شاهد اين ماجرا در آن محله بودم. بعد از آن ديگر دوست پرنده بازم را نديدم و بالکن خانه اش برای هميشه از حضور پرنده و کيسه های دانه خالی شد.

۷

از اين که گزارشم خيلی دقيق نيست من را ببخشيد. قبول کنيد با حسی عاطفی که بين من و دوست پرنده بازم بود نمی‌ توانم درست پايان ماجرا را شرح دهم. و اين را هم بگويم با همه شواهدی که دال بر قتل او دارم باز منتظرم شايد روزی پيدايش شود و خودش برای من و شما بگويد چطور اين واقعه برايش رخ داده است.

اوترخت . آوريل ‏۲۰۰۴‏

 

| فصلی از رمان ‘بادنماها و شلاق ها’ | نسيم خاکسار |

 
دوستی‌ دارم‌ که‌ گاه ‌به ‌گاه‌ او را می ‌بينم‌. او هم‌ در اينجا زندگی‌ می ‌کند؛ با اين ‌تفاوت‌ که‌ او نويسنده‌ و نوازنده‌ است‌ و من‌ در قالی ‌فروشی‌ای‌ که‌ با کرامت‌، بعد از جدايی‌اش‌ از مريم‌ و آمدنش‌ به‌ هلند، علم‌ کرده‌ايم‌ قاليچه‌ و گليم‌های‌ کهنه‌ را رفو می ‌کنم‌. البته‌ يکی‌ دو ماهی‌ است‌ که‌ به ‌طور موقت‌ سر کار نمی‌روم‌. کرامت‌ هم‌ مرا به‌ حال‌ خودم‌ گذاشته‌ است‌ و تنهايی‌ مغازه‌ را می گرداند. کرامت چون‌ معتقد است‌ اين‌ تنها شغلی‌ است‌ که‌ به‌ من‌ می‌خورد، زياد نگران ‌نيست‌. می ‌داند بعد از يافتن‌ کمی‌ تعادل‌ دوباره‌ به ‌کارم‌ برخواهم‌ گشت‌ و رفوکردن‌ جاهای‌ شندره‌ قاليچه‌ و گليم‌ها را به‌ عهده‌ خواهم‌ گرفت‌.

“ايوان‌” سال‌ها پيش‌ از چکسلواکی‌ به‌ هلند مهاجرت‌ کرده‌ بود و در حال ‌حاضر يک‌ نويسنده‌ هلندی‌ است‌ که‌ ريشه‌های‌ بسيار دوری‌ در وطن‌ دارد. خودش‌ می ‌گويد داشته‌ است‌. با اين‌ حال‌ تفاوت‌ ديگری‌ هم‌ بين‌ من‌ و اوهست‌: ريشه‌داشتن‌ بسيار دور. با اينکه‌ قريب‌ به‌ ده‌ سال‌ است‌ ميهنم‌ را ترک ‌کرده‌ام‌ و دوست‌ نويسنده‌ام‌ حدود بيست‌ سال‌ است‌، هنوز نمی‌توانم‌ ـ مثل‌ايوان‌عزيز ـ به‌ راحتی‌ بگويم‌:”وطن‌؟ آه‌ مدت‌هاست‌ که‌ از آن‌ جدا افتاده‌ام‌.”
ـ زبان‌ مادری‌ات‌؟ به‌ آن‌ زبان‌ حرف‌ نمی ‌زنی‌؟
ـ چرا. گاهی‌ وقت‌ها که‌ با هموطن‌هايم‌ هستم‌.
ـ با زن‌ و بچه‌ات‌؟
می‌خندد: هلندين‌ که‌!

ايوان‌ در روياهايش‌ هم‌ به‌ زبان‌ هلندی‌ حرف‌ می ‌زند. در روياهای‌ من ‌هميشه‌ قطاری‌ با آخرين‌ سرعت‌ رو به‌ ايران‌ در حرکت‌ است‌. دام‌ دام‌ دام‌…. چه‌صدايی‌! از خواب‌ بيدار می ‌شوم‌. می‌ بينم‌ دو دستی‌ به‌ پنجره‌ نزديک‌ به‌ تختم‌ چسبيده‌ام‌. زنم‌ می‌ گويد اين‌ ماليخوليای‌ تبعيد است‌.
زنم‌ سعی‌ می‌کند اسيرش‌ نشود. تلويزيون‌ تماشا می‌کند و در روزهای‌تعطيل‌ دست‌ پسرم‌ را می‌ گيرد و به‌ مغازه‌ های‌ مرکز شهر سر می ‌زند. بلدند چه ‌طور سر خودشان‌ را گرم‌ کنند. پنج‌ سال‌ بعد از من‌ به‌ هلند آمدند. يعنی ‌چون‌ فاصله زمانی‌ آنها هنوز ده‌ سال‌ نشده‌ از نوع‌ دلواپسی‌های‌ مرا ندارند؟ سوال‌ بی ‌جايی‌ است‌. چيزی‌ بايد در درون‌ آدمی‌ عوض‌ شود، و يا چيزی‌ بايد در درون‌ آدمی‌ همواره‌ بجوشد. به‌ دوست‌ نويسنده‌ام‌ می‌گويم‌:
ـ فکر می ‌کنم‌ دارد اتفاقات‌ عجيبی‌ برايم‌ رخ‌ می ‌دهد.
ـ چه‌ اتفاقاتی‌؟

مشکل‌ است‌ از آن‌ حرف‌ بزنم‌. آيا اين‌ فکر به ‌کنار گذاشتن‌ موقت‌ کارم ‌برمی‌ گردد؟ ايوان‌ می‌ داند که‌ مدتی‌ است‌ به‌ مغازه‌ نمی ‌روم‌. پسرم‌ هم ‌دلمشغولی‌ تازه‌ای‌ پيدا کرده‌ است‌. گاه‌ و بی‌گاه‌ او را می‌ بينم‌ که‌ فرهنگ‌ شش‌ جلدی‌ معين‌ را ورق‌ می‌زند. چه‌ چيز عجيبی‌ جز واژه‌ می ‌تواند درکتاب‌ های‌ لغت‌ باشد که‌ علاقه‌ يک‌ بچه سيزده‌ ساله‌ را به‌ خود جلب‌ کند؟ درسن‌ او هيچ ‌وقت‌ دوست‌ نداشتم‌ که‌ کتاب‌های‌ لغت‌ را ورق‌ بزنم‌. راستش‌ وقتی‌ بچه‌ بودم‌ اصلا با کتاب‌ ميانه خوبی‌ نداشتم‌. فکر می‌کنم‌ اگر داستان‌های ‌پليسی‌ و تاريخی‌ وجود نداشت‌، هيچ‌ گاه‌ کتابخوان‌ نمی ‌شدم‌. اولين‌ شغلم ‌معلمی‌ بود. اما بعد از چند سال‌ از دستش‌ دادم‌. در کشورهايی‌ مثل‌ کشور ما ازدست ‌دادن‌ شغل‌ مثل‌ آب‌ خوردن‌ است‌. کافی‌ است‌ سر و گوشت‌ بجنبد تا شغلت‌ را از دست‌ بدهی‌… زندگی‌ در هلند برای‌ آدمی‌ که‌ در چهل‌ سالگی‌ واردش‌ شده‌ است‌ هم‌ شگفتی‌هايی‌ دارد و هم‌ سرشار از لحظاتی‌ است‌ خسته ‌و کسل‌کننده‌. آدم‌ نمی ‌داند با کدام ‌يک‌ بسازد.

اگر در اوايل‌ ورودم‌ به‌ هلند نمی ‌توانستم‌ از کتابخانه‌ها دل‌ بکنم‌ و برای ‌ساعت‌ها‌ در گوشه يکی‌ از آنها می‌ نشستم‌ نبايد برای‌ کسی‌ زياد عجيب‌ باشد. اين‌ يک‌ اعتراف‌ ساده‌ است‌، اگر بگويم‌ در آن‌ موقع‌ اصلا حال‌ و حوصله کتاب‌ خواندن‌ نداشتم‌ و آنچه‌ وادارم‌ می‌ کرد برای‌ دو سالی‌ هر روز صبح‌ با دوچرخةه فکسنی‌ام‌ که‌ آن‌ را از جايی‌ خريده‌ بودم‌ که‌ هر چهارشنبه ‌دوچرخه‌های‌ دزدی‌ را می‌ فروختند، چند کيلومتر پا بزنم‌ و به‌ کتابخانه دانشگاه‌ بروم‌، نشستن‌ در آ‌نجا بود و سرگرم‌ شدن‌ با کتاب‌هايی‌ که‌ فقط ‌دوست‌ داشتم‌ آنها را ورق‌ بزنم‌. جايی‌ که‌ دست‌ آخر مرا بومی‌ خود کرد. بخش‌ کوچکی‌ از کتابخانه‌ دانشکده‌ زبان‌های‌ شرقی‌ بود، اتاقی‌ نسبتا بزرگ‌ با چند رديف‌ قفسه کتاب‌های‌ فارسی‌ و عربی‌ با فاصله‌ از هم‌، و انبارکی‌ درپشت‌ برای‌ مجلات‌ و روزنامه‌های‌ قديمی‌، بيرون‌ در، توی‌ راهرو و پشت‌ به ‌ديوار هم‌، مجسمه‌ای‌ قديمی‌ بود از بودا. چهار زانو نشسته‌، با کف‌ پاها رو به‌بالا، و شمشير به‌ دست‌ و ديوار مانندی‌ از مرمر در پشت‌ سر، که‌ گاه‌ نگاهم‌ را به‌خود می‌کشيد. ايوان‌ می‌گويد:
ـ همين‌هاست‌. تو تنها به‌ اينجا نيامدی‌. تو در واقع‌ با مغازه‌ کوچکت‌ به‌ اينجا کوچ‌ کرده‌ای‌.
ـ مغازه‌ کوچک‌!

در ذهنم‌ حرف‌ ايوان‌ به‌ استعاره‌ای‌ هنری‌ تبديل‌ می ‌شود. ای‌ کاش‌ مثل ‌ايوان‌ نويسنده‌ بودم‌. اگر بودم‌ می ‌توانستم‌ اين‌ استعاره‌ را گسترش‌ بدهم‌ و از آن‌ واقعيتی‌ بسازم‌ که‌ معمای‌ موقعيتم‌ را در آن‌ ببينم‌. ايوان‌ معتقد است‌ استعاره‌ها بيرونی‌اند. نيازی‌ به‌ نويسنده‌ بودن‌ تو يا من‌ ندارند. کافی‌ است‌ نگاهت‌ راعوض‌ کنی‌. در ذهن‌ من‌ همه‌ اينها کلماتی‌ هستند با معناهای‌ متفاوت‌. بيرونی‌ بودن‌ آنها ظاهر امر است‌، پوششی‌ است‌ بر اندام‌ معانی‌ اصلی‌. مثل‌ نقش‌های ‌قالی‌ که‌ به‌ نظر شاخه‌ درختی‌ است‌ يا برگی‌، پنجه‌ای‌. بعد که‌ خيره‌ می ‌شوی‌ در می ‌يابی‌. به‌ ايوان‌ می ‌گويم‌. پاکت‌ توتون‌ “دروم‌” را از جيب‌ درمی ‌آورد. دروم‌ توتون‌ مورد علاقه‌ اوست‌. من‌ هر کاری‌ کردم‌ نتوانستم‌ با توتون‌های ‌اينجا کنار بيايم‌. همه آنها را زمانی‌ که‌ به‌ سيگار علاقه‌ داشتم‌ يک‌ دور امتحان ‌کردم‌. يکی‌ تند بود. يکی‌ زياد سبک‌ بود، يکی‌ مزه‌ آب‌ صابون‌ می ‌داد. درست‌ مثل‌ مزه “راکی”، وقتی‌ برای‌ اولين ‌بار در استانبول‌ من‌ و کرامت‌ خواستيم‌ با آن ‌مست‌ کنيم‌، و نکرديم‌، و در عوض‌ حالمان‌ را به‌ هم‌ زد.

فکر نمی‌کنم‌ ايوان‌ را عصبانی‌ کرده‌ باشم‌. سيگار کشيدن‌ نمی‌تواند هميشه ‌به‌ عصبانيت‌ ربط‌ داشته‌ باشد. حتما خاطره‌ای‌ را در او بيدار کرده‌ام‌. از ذهنم‌ می ‌گذرد بالاخره‌ دروغش‌ را در می ‌آوردم‌. او هم‌ مثل‌ من‌ در اعماق‌ روحش‌ چيزی‌ پنهان‌ دارد. چه‌ طور می‌ شود ناشناخته‌ای‌ را شناخته‌ کرد؟ ساکت‌ و با سرپايين‌ سيگارش‌ را می‌ پيچد. با حوصله‌. نديدم‌ توتونی‌ از لای‌ کاغذش‌ بريزد. با دو انگشت‌ سيگار تازه‌ پيچيده‌اش‌ را صاف‌ می‌ کند، می ‌گيراند.
می ‌گويم‌: حرف‌ بدی‌ که‌ نزدم‌؟
ـ نه‌. تو فکرم‌ استعاره‌ها را چه‌ طور برايت‌ توضيح‌ بدهم‌.

از داستان‌هايش‌ استفاده‌ می ‌کند. يکی‌ از داستان‌های‌ او را بسيار دوست‌ دارم‌. اين‌ داستان‌ درباره مرد چهل‌ ساله‌ای‌ است‌ که‌ در گذشته‌ با يکی‌ ازگروه ‌های‌ سياسی‌ کار می ‌کرد. گروهشان‌ چه‌ شد و بقيه‌ چه‌ شدند؛ ايوان‌ از آنها حرفی‌ نمی ‌زد. فقط‌ به‌ ما می ‌گويد او حالا در تبعيد است‌. آن‌ هم‌ زمانی‌ که‌ نيروهايی‌ که‌ به‌ آنها متکی‌ بود در همه‌ جبهه‌ها در حال‌ عقب ‌نشينی‌ بودند، يا اين ‌طور ديده‌ می‌شد. اهل‌ کجاست‌؟ ايوان‌ اين‌ را هم‌ نمی‌گويد.
ـ مهم‌ نيست‌.
ـ چرا؟
ـ مهم‌ اين‌ است‌ که‌ او حالا اينجاست‌.
ـ فرهنگ‌؟ تفاوت‌های‌ فرهنگی‌؟
مکث‌ می‌کند.
ـ فقط‌ آدم‌هايی‌ که‌ از يک‌ کره‌ ديگر به‌ کره‌ ما می ‌افتند تفاوت‌های ‌فرهنگی‌شان‌ با ديگران‌ عميق‌ است‌. راديو، تلويزيون‌ و کتاب‌ تفاوت‌های‌ فرهنگی‌ را از بين‌ برده‌ است‌.
ـ بايد به‌ آن‌ فکر کنم‌.

 

.
طرح روی جلد ترجمه هلندی رمان بادنماها و شلاق ها

آدم‌ داستان‌ او خانه‌ای‌ دارد در يکی‌ از محله‌های‌ فقير نشين‌ اوترخت‌. تنهاست‌. يکی‌ از توانايی‌های‌ مشخص‌ او بی ‌اعتنايی‌ به‌ تيرهايی‌ است‌ که‌ او راهدف‌ گرفته‌اند؛ تيرهای‌ روحی‌ و تيرهايی‌ که‌ در شرايط‌ سخت‌ غربت‌ آدمی‌ را آماج‌ خود قرار می ‌دهند. موسيقی‌ گوش‌ می ‌کند و سعی‌ می‌ کند کم‌ و بيش‌ در ارتباط‌ با مردم‌ باشد. گاهگاهی‌ هم‌ نقاشی‌ می ‌کشد. دختری‌ را دوست‌ دارد. دختر چشمان‌ درشتی‌ دارد و دماغی‌ کوچک‌ و دهانی‌ کوچک‌ و صورتی‌ گرد وموهايی‌ حلقه ‌حلقه‌ و پيچ ‌در پيچ‌ که‌ در طراوت‌ آنها روح‌ زندگی‌ مجسم‌ می ‌شود. مرد با کشيدن‌ تصويری‌ دختر را از جهان‌ واقعيت‌ به‌ جهان‌ تخيل‌ وهنر می‌ کشاند. البته‌ او هنوز همان‌ دختر است‌؛ با دماغی‌ کوچک‌، چشمانی ‌درشت‌ و دهانی‌ کوچک‌ و موهايی‌ حلقه‌ حلقه‌ که‌ روح‌ زندگی‌ را مجسم‌ می ‌کند. اما ديگر نمی ‌تواند با او توی‌ جنگل‌ بدود، سينما برود، در کافه‌ بنشيند و با او بخوابد. فقط‌ گاهی‌ دختر از دل‌ پرده‌ پا می ‌گذارد بيرون‌ و گام‌ به‌ گام‌ دنيای‌غربت‌ را نشانش‌ می‌ دهد. يک‌ روز او را به‌ درياچه‌ای‌ می ‌برد که‌ مکان‌ پرندگان ‌دريايی‌ است‌. بعد از پياده ‌شدن‌ از قطار برای‌ رفتن‌ به‌ ساحل‌ درياچه‌ دو تا دوچرخه‌ کرايه‌ می‌ کنند و در جاده ‌ای‌ که‌ در دل‌ جنگل‌ پيش‌ می ‌رود به‌ سمت‌ درياچه‌ رکاب‌ می ‌زنند؛ دختر در جلو.

پيش‌ نمی‌روم‌. اين‌ تصوير با تصوير زنی‌ که‌ لباس‌ نازک‌ آبی‌ رنگ‌ به‌ تن ‌دارد در دور دست‌ خاطره‌ام‌ يکی‌ می ‌شود. اما من‌ کيستم‌؟ بندبازی‌ که‌ قصد کرده‌ است‌ خطرناک‌ ترين‌ عمليات‌ بندبازی‌اش‌ را انجام‌ دهد. کاکُل‌ افشانده‌ درباد و همه‌ دل‌شده‌ به‌ بوی‌ وحشی‌ گياهانی‌ که‌ او را به‌ رفتن‌ می‌ خوانند. تمامش‌ کن‌ مرد وگرنه‌ می‌ پوسی‌ / کوتاه‌ و پر جلال‌ بزی‌ / چون‌ صاعقه‌.
به‌ ايوان‌ می‌گويم‌ من‌ آدم‌ داستان‌ او را می ‌شناسم‌. اسمش‌ زاهد است‌ و يکی‌ از دوستان‌ من‌ است‌. ايوان‌ تعجب‌ می‌ کند:
ـ باورکردنی‌ نيست‌.

ترديد می‌ کنم‌ فورا جوابش‌ را بدهم‌. من‌ و او از اين‌ قطع‌ و وصل‌ها در بين‌حرف‌هامان‌ زياد داشته‌ايم‌. از آن‌ گذشته‌ فکر می‌ کنم‌ اشتباهی‌ بايد صورت‌گرفته‌ باشد. معمولا قاتی‌ می ‌کنم‌. با اندک‌ اشتباه‌هايی‌ که‌ بين‌ آدم‌های‌ داستان‌ وآدم‌های‌ پيرامونم‌ پيدا می ‌کنم‌ زندگی‌ واقعی‌ و دنيای‌ تخيلی‌ داستان‌ در ذهنم‌ يکی‌ می ‌شوند. برای‌ اينکه‌ ايوان‌ را زياد در فشار روحی‌ و فکری‌ نگذارم‌ از اين‌ جا به ‌جايی‌ها که‌ در ذهنم‌ صورت‌ می ‌گيرد با او حرف‌ می ‌زنم‌.
می ‌خندد: از کجا معلوم‌ که‌ اين‌ آدم‌های‌ داستان‌ نباشند که‌ وارد زندگی‌ شده‌اند؟

مشکل‌ است‌ مچ‌ او را در بحث‌ بگيرم‌. ولی‌ فکر می ‌کنم‌ حداقل‌ توجه‌ او رابه‌ زندگی‌ و ماجرای‌ زاهد جلب‌ کرده‌ام‌. البته‌ او مدتی‌ است‌ که‌ من‌ و کرامت‌ را ول‌ کرده‌ و رفته‌ است‌. اين‌ را به‌ ايوان‌ می ‌گويم‌.
می‌ پرسد: با هلنا که‌ نرفته‌ است‌؟
هلنا شخصيت‌ دختر داستان‌ او هم‌ هست‌.
می‌ گويم‌: نه‌.

تکی‌ دوچرخه ‌سواری‌شان‌ را در آن‌ کوره ‌راه‌های‌ جنگلی‌ و سرسبز چند بارخوانده‌ام‌. تقريبا آن‌ را حفظم‌. شايد برای‌ شناختن‌ روح‌ جوان‌ و ماجراجوی‌ ايوان‌ و يا برای‌ توصيف‌هايی‌ زيبا که‌ از طبيعت‌ شده‌ است‌.

تابستان‌ است‌ و هوا آفتابی‌. راستی‌ چرا هلند را فقط‌ با توفان‌هايش‌ وابرهای‌ دلتنگ‌کننده‌اش‌ تعريف‌ کرده‌اند؟ درود به‌ ايوان‌، درود به‌ او که‌ زاهد وهلنا را در تابستانی‌ روشن‌ و در جنگلی‌ دور به‌ ما معرفی‌ می‌کند. درخت‌های‌ ارغوان‌ به‌ گل‌ نشسته‌اند. بوی‌ بوته‌های‌ گياهان‌ وحشی‌ هوا را از عطر برگ‌ وگل‌های‌ خود انباشته‌ است‌. دختر در خيال‌ پرندگان‌ دريايی‌ را با بال‌ و سينه ‌سپيدشان‌ بر فراز درياچه‌ می ‌بيند. صدای‌ جيغ‌ جيغ ‌شان‌ ساحل‌ درياچه‌ را به‌ مکانی‌ دور از آبادی‌ تبديل‌ کرده‌ است‌. هنوز به‌ درياچه‌ نرسيده‌اند. آن‌چه‌ هست‌ جاده‌ای‌ است‌ با جا پاها و جا چرخ‌هايی‌ بر آن‌، تا هر گذرنده‌ای‌ ببيند که‌ راه‌ پيش‌ از او روندگانی‌ هم‌ داشته‌ است‌. درون‌ شاخ‌ و برگ‌های‌ انبوه‌ بوته‌های‌ دو طرف‌ جاده خاکی‌ را سايه‌های‌ خنک‌ پُر کرده‌ است‌ و حسی‌ مخملی‌ را درآنها بيدار می ‌کند. گزنه‌ها هم‌ هستند با سبزی‌ پُررنگ‌ برگ‌ هايشان‌ و شاخه ‌های‌ درازشان‌ در جاده‌؛ کودکانی‌ شيطان‌ و تير و کمان‌ در دست‌ تا به ‌وسوسه‌ دستی‌ بر سر آنها بکشی‌ و بعد بچشی‌ مزه‌ وارد شدنت‌ را به‌ بازی‌ آنها.
ـ ايوان‌، خودت‌ آن‌ راه‌ را تا حالا رفته‌ای‌؟
ـ لازم‌ نيست‌ رفته‌ باشم‌. برايم‌ تعريف‌ هم‌ کنند کافی‌ است‌.
ـ اما اين‌ چيزها را بايد ديده‌ باشی‌ که‌ بتوانی‌ خوب‌ توصيف‌ کنی‌.

شانه‌ بالا می‌اندازد و به‌ سيگارش‌ پُک‌ می‌ زند. گمانم‌ هنوز در فکر است‌ تا برای‌ من‌ توضيح‌ بدهد که‌ چه ‌طور می ‌شود بدون‌ نويسنده‌ بودن‌ استعاره‌ها رادر ذهن‌ گسترش‌ داد.

تجربه‌ را حذف‌ می ‌کند. جهان‌ معاصر امکانات‌ زيادی‌ را در اختيار ما قرارداده‌ است‌ که‌ هر کسی‌ می‌ تواند در قلب‌ ماجراهای‌ بسيار دور از خودش‌ قرار بگيرد.

در حلقه‌های‌ بالارونده‌ دود سيگارش‌ چرخ‌های‌ چرخان‌ دو دوچرخه‌ را می ‌بينم‌. آيا ايوان‌ برای‌ اثبات‌ حرفش‌ و خلق‌ دوباره داستان‌ در ذهن‌ من‌ ازنيروی‌ مغناطيسی‌ اشياء استفاده‌ می ‌کند؟ دود و لاستيک‌های‌ سياه‌ چرخ‌ چيزهايی‌ در ذهنم‌ بيدار کرده‌ است‌.

زاهد و هلنا همديگر را در يک‌ شب‌ سرد زمستانی‌ يافته‌ بودند، در يکی‌ از آن‌ مهمانی‌هايی‌ که‌ هلندی‌ها، بيشتر دانشجوهاشان‌، در سالن‌های‌ اجاره‌ای‌ راه‌ می ‌اندازند. زاهد تصادفی‌ به‌ آن‌ مهمانی‌ رفته‌ بود. با مسئول‌ پرونده پناهندگی‌اش‌ در ادامه کمک‌ به‌ پناهندگان‌ قرار داشت‌. ترجمه انگليسی‌ نامه‌هايی‌ را که‌ وکيلش‌ به‌ نشانی‌ او فرستاده‌ بود برايش‌ می ‌آورد.

شب‌ سردی‌ بود. آب‌ کانال‌ يخ‌ زده‌ بود. وقتی‌ زاهد از بغل‌ آن‌ می‌ گذشت‌ گونه‌هايش‌ از سرما يخ‌ بست‌. اما تو حسابی‌ گرم‌ بود. زودتر از ساعت‌ قرارش‌ به‌ آنجا رفته‌ بود. جز ميزبان‌ها و يکی‌ دو نفر ديگر که‌ به‌ کمک‌ آمده‌ بودند کس‌ ديگری‌ در سالن‌ نبود. خوشبختانه‌ يکی‌ از ميزبان‌ها را می‌ شناخت‌. هنوز ننشسته‌ بود که‌ هلنا پيدايش‌ شد.(ايوان‌ داستانش‌ را به‌ صورت‌ روايت‌ اول ‌شخص‌ نوشته‌ است‌ و من‌ راستش‌ نمی‌دانم‌ داستان‌ او را دنبال‌ می ‌کنم‌ يا تکه‌ خاطره‌هايی‌ را که‌ از زاهد دارم‌.) هلنا يک‌ راست‌ رفت‌ و کنار او روی‌ يکی ‌از صندلی‌های‌ خالی‌ نشست‌، و خيلی‌ زود سر صحبت‌ را با او باز کرد. از آن ‌روزهايی‌ بود که‌ زاهد حوصله هيچ‌ کس‌ را نداشت‌. خلقش‌ حسابی‌ گُه‌ مرغی‌بود. جواب‌ منفی‌ از دادگستری‌ گرفته‌ بود و نمی‌دانست‌ از آن‌ به‌ بعد چه‌ برسرش‌ خواهد آمد. وکيلش‌ افتاده‌ بود به‌ تلاش‌ که‌ برايش‌ کاری‌ کند. هلنا برعکس‌ او خيلی‌ سرحال‌ بود. بعد از ظهرش‌ را در يک‌ جلسه سخنرانی‌ درباره شعرهای‌ چزاره‌ پاوزه‌ گذرانده‌ بود، و برای‌ همين‌ دوست‌ داشت‌ درباره ‌آن‌ با کسی‌ حرف‌ بزند. يک‌ راست‌ آمدنش‌ هم‌ به ‌سمت‌ ميزی‌ که‌ او در پشت‌ آن ‌نشسته‌ بود برای‌ اين‌ بود که‌ فکر می ‌کرد زاهد ايتاليايی‌ است‌.

زاهد حس‌ کرد هلنا دختر خيلی‌ راحتی‌ است‌، از آنهايی‌ که‌ خيلی‌ زود توجه‌ آدم‌ها را به‌ خودشان‌ جلب‌ می‌ کنند. از قضا يکی‌ دو هفته‌ پيش‌ داستانی ‌از پاوزه‌ خوانده‌ بود. برای‌ همين‌ با دقت‌ به‌ حرف‌های‌ هلنا گوش‌ داد. بعد به‌ اوگفت‌ در کارهای‌ پاوزه‌ حسی‌ از تبعيد ديده‌ است‌. اشاره‌اش‌ به‌ داستان‌ ديگری‌از او بود که‌ خيلی‌ پيشتر خوانده‌ بود. چيزهای‌ ديگری‌ هم‌ بود که‌ او را به‌داستان‌های‌ پاوزه‌ علاقه‌مند می ‌کرد. آب‌، درياچه‌ و امواجی‌ که‌ هرگز سطرهای‌ داستان‌ها را رها نمی ‌کرد. در آن‌ پلکان‌ نرم‌ و رونده‌ که‌ آفتاب‌ و ماهی‌ رويشان‌ بازی‌ می ‌کرد حسی‌ قوی‌ از زندگی‌ می ‌ديد که‌ نمی ‌خواست‌ پايمال ‌شود. برای‌ همين‌ می‌رفتند سر به‌ دنبال‌ هم‌ و رو به‌ نا کجايی‌ که‌ باز آب‌ بود و آفتاب‌ و رقص‌ ماهی‌ها و اما اين ‌بار با چهره ديگری‌ از حيات‌ در وجود که‌ نامی‌ برايش‌ پيدا نمی‌کرد. هلنا از او خواست‌ که‌ بيشتر توضيح‌ دهد. اما او حالش‌ رانداشت‌. جزييات‌ داستان‌ از يادش‌ رفته‌ بود. از آن‌ گذشته‌ تا می‌رفت‌ حرفی‌ بزند جواب‌ منفی‌ دادگستری‌ را چون‌ شمشير داموکلس‌ بالای‌ سرش‌ می‌ديد. اين‌ بود که‌ هر لحظه‌ توی‌ فکر می ‌رفت‌. مسئول‌ پرونده‌اش‌ که‌ پيداش‌ شد هلنارا تنها گذاشت‌. مشغول‌ گپ ‌زدن‌ با او بود که‌ چشمش‌ افتاد به‌ هلنا. هلنا با آهنگی‌ که‌ از بلندگو پخش‌ می ‌شد داشت‌ می ‌رقصيد. اين‌ دومين‌ باری‌ بود که‌ در آن‌ شب‌ او را با کارهايش‌ خيره‌ می‌ کرد. از صحبت‌ کردن‌ با مسئول‌ پرونده‌اش‌ که‌ فارغ‌ شد آرام ‌آرام‌ خودش‌ را کشاند گوشه‌ای‌ که‌ بتواند هلنا را که‌هنوز داشت‌ می ‌رقصيد تماشا کند. هلنا سرش‌ به‌ رقص‌ يک ‌نفره‌اش‌ گرم‌ بود. حالاتش‌ در رقص‌ شبيه‌ به‌ رقاصان‌ معابد هندی‌ بود، در خود فرو رفته‌ و بی ‌اعتنا به‌ اطراف‌. رقاصان‌ ديگر بيشتر زوج‌ زوج‌ می ‌رقصيدند، يا با نيم‌ نگاهی‌ به‌ اطراف‌ و با ته ‌لبخندی‌ در صورت‌، وقتی‌ نگاه‌ آشنايی‌ به‌ آ‌نها می‌ افتاد. هلنا کاملا در خود فرو رفته‌ بود. در آن‌ شب‌ بود که‌ احساس‌ کرد تماشا کردن‌ زنی‌ تنها در رقص‌ به‌ شرکت‌ در يک‌ آيين‌ مذهبی‌ شبيه‌ است‌.حالات‌ او و حرکات‌ دست‌ و پا و هاله‌ای‌ از سکوت‌ و خاموشی‌ که‌ بر چهره‌اش ‌افتاده‌ بود تمام‌ وجودش‌ را تسخير می ‌کرد. يکباره‌ در لحظه‌ای‌ که‌ موسيقی ‌ناغافل‌ قطع‌ شده‌ بود هلنا ايستاد و با شروع‌ صدا دوباره‌ در خود فرو رفته‌ ومجذوب‌، به‌ رقصش‌ ادامه‌ داد. در همان‌ لحظه‌ کوتاه‌ قطع‌ شدن‌ صدای‌ موسيقی ‌بود که‌ آنها به‌ هم‌ نگاه‌ کردند. بر پوست‌ صورت‌ هلنا عرق‌ نشسته‌ بود ولبخندش‌ تری‌ و طراوت‌ خاصی‌ داشت‌. شروع‌ که‌ کرد، دوباره‌ محو جهان‌ خود شد.

تازه‌ داشت‌ کله‌های‌ مهمانان‌ گرم‌ می‌ شد که‌ زاهد آنجا را ترک‌ کرد. پيش‌ ازبيرون ‌زدن‌، رفت‌ و از هلنا که‌ در محاصره دوستانش‌ در پشت‌ بار داشت‌ آبجو می‌ نوشيد خداحافظی‌ کرد. وقتی‌ با او دست‌ می‌ داد در چشمانش‌ خواند که‌ فهميده‌ است‌ مجذوب‌ رقصش‌ شده‌ است‌. اما به‌ روی‌ خودش‌ نياورد. زاهد هم‌ حرفی‌ نزد. حتی‌ بعد از دوست‌ شدنشان‌ هم‌ هرگز به‌ حالتی‌ که‌ هلنا آن‌ شب‌ در رقص‌ به‌ خودش‌ گرفته‌ بود اشاره‌ای‌ نکرد.

ايوان‌ می ‌گويد نگفتن‌ از زيبايی‌ سحرانگيزی‌ که‌ در وجود يک‌ زن‌ کشف‌ می ‌شود آن‌ را بيشتر رازآميز می ‌کند؛ چيزی‌ که‌ يک‌ مرد همواره‌ طالب‌ آن‌ در زن‌ است‌.

می ‌گويم‌: تا آنجايی‌ که‌ می ‌دانم‌ اينها بايد در واقعيت‌ رخ‌ داده‌ باشد، حداقل‌ آن‌ بخش‌هايی‌ که‌ برای‌ زاهد و هلنا رخ‌ داده‌ است‌.

ايوان‌ در فکر فرو می ‌رود. چشمانش‌ را تنگ‌ می ‌کند. اما حرفی‌ نمی ‌زند.
ـ البته‌ يک‌ تفاوت‌هايی‌ بين‌ زاهد و آدم‌ داستان‌ تو وجود دارد.
ايوان‌ خوشحال‌ می ‌شود: آه‌، پس‌ قبول‌ کردی‌ که‌ من‌ داستان‌ زاهد را ننوشته‌ام‌.
ـ اگر بتوان‌ برای‌ مثال‌ سه ‌تار زدن‌ زاهد را خيلی‌ عمده‌ کرد.

ديگر نمی‌ گويم‌ که‌ زاهد اصلا اهل‌ نقاشی ‌کردن‌ نبود. سه‌ تاری‌ داشت‌ که‌ آن‌ را آويخته‌ بود به‌ ديوار نزديک‌ به‌ پنجره‌ اتاق‌ پذيرايی‌، و گاهگاهی‌ آن‌ را برمی ‌داشت‌ و پنجه‌ای‌ می‌ رفت‌. به‌ هنگام‌ زدن‌ هم‌ سر و گردنی‌ می ‌جنباند، به‌ سياق‌ درويشان‌؛ بی ‌افشاندن‌ حلقه‌های‌ مو بر شانه‌. اما حالتی‌ داشت‌ برای ‌خودش‌.
ايوان‌ می ‌گويد: اگر نظر من‌ را بخواهی‌ همه‌ اينها از همان‌ نقاشی ‌راوی‌ داستان‌ بيرون‌ آمده‌اند. در نقاشی‌ رنگ‌ هست‌، يعنی‌ همان‌ منظره‌ها، وخط‌ هست‌ و حرکت‌. همه‌ اينها در يک‌ ترکيب‌ انتزاعی‌ می ‌توانند ماجرايی‌ درذهن‌ راوی‌ خلق‌ کنند. اما تو انگار خيلی‌ شيفته‌ واقعيات‌ هستی‌. با وجود اين‌ برای‌ من‌ فرق‌ نمی ‌کند. مهم‌ آن‌ است‌ که‌ در بيايد و خواننده‌ حضورش‌ را بتواند لمس‌ کند.

| رمی | عباس معروفی |

تا می‌آمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفت‌شده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهی‌الیه سمت راست که خلاف میلش بود. هیچ اختیاری نداشت، می‌بردندش. و اگر نمی‌رفت حتماً زیر پای میلیون‌ها آدم سپیدپوش خشمگین که نگاه‌شان به ستون‌های سیمانی جَمَره بود، له می‌شد. سعی کرد متناسب با فشار دیگران محتاط پا بردارد و بگذارد عرق از صورتش سر بخورد و گرمای تند آفتاب بر مغزش بتابد، چون نیروی دیگری او را بی‌اراده می‌کشاند؛ بازوی زنی سیاه‌پوست که از زیر حوله‌ی سفید بیرون مانده بود، درست شبیه مجسمه‌ی سنگی سیاه‌رنگی که صیقل خورده باشد، کشیده و صاف، با طراوتی که فقط در بعضی از گلبرگ‌ها دیده بود، آن‌هایی که انگار مخملی‌اند و پرز ندارند.
چقدر دلش می‌خواست خود را به آن سو بکشاند، در کنار زن قرار بگیرد و با شوهرش قرینه بسازد، مثل دو بال کبوتر که هر دو پرپر بزنند تا آن زنی که چهره‌اش دیده نمی‌شد در گرمای ویرانگر نمانَد. اما جمعیت چنان در هم فشرده بود که امکان نداشت.
صبح زود از بیابان‌های اطراف بیست و یک سنگ کوچک پیدا کرده بود، در همیان سفید چرمی‌اش ریخته بود و حالا می‌رفت که از بیرون محوطه‌ی جمرات به هر ستون هفت بار سنگ بکوبد. خوانده بود و با دقت به ذهن سپرده بود که: “شیطان را علاوه بر درون، در نماد هم باید سنگباران کرد و راند.”
نه، اگر این بازوی کشیده و قشنگ را، که به طور ناگهانی از زیر حوله بیرون افتاده بود، نمی‌دید- او خودش را بهتر از همه می‌شناخت، جوان سربراهی که افتخار حج یک ماه پیش به طور ناگهانی نصیبش شده بود- نمی‌توانست در برابر ستون جمره از خشم خود چشم بپوشد، محکم می‌کوبید، با جان و دل. همه‌ی دردهاش را در سنگ تمرکز می‌داد و پرتاب می‌کرد. و اگر می‌توانست صورت زن را آن هم فقط یک بار ببیند آرام می‌شد، حال خوشی می‌یافت و خود را می‌سپرد به جمعیت که او را برانند. اما حالا دچار حالتی شده بود که خوابیدن در سایه‌ی برگ‌های خیس را هوس می‌کرد.
بار اول که این چنین دچار خلسه‌ی ابدی شده بود، ده سال بیش‌تر نداشت. آن روزها خواهرش او را با خود به خانه‌ی همسایه می‌برد که وقتی با دختر همسایه گل‌های پارچه‌ای می‌سازند، او گوشه‌ای بنشیند و نگاه‌شان کند. همیشه هشت اتوی گل‌سازی روی اجاقی سه فتیله‌ای بود که با شعله‌ی آبی و زرد می‌سوخت. ساچمه‌ی سر اتو را که سرخ می‌شد در گلبرگ‌های بریده ‌شده می‌گذاشتند تا قالب بیفتد و پیچ بخورد. حالا نیز به یاد می‌آورد که همیشه آن اتاق کوچک کنار آشپزخانه گرم بود، به خصوص در آخرین روزی که او به آن خانه پا گذاشته بود، گرما آدم را کلافه می‌کرد و او چنان دلش سر آمده بود که بعدها هر وقت انتظار کسی را می‌کشید یاد آن روز و بیش‌تر یاد حادثه‌ی آن روز می‌افتاد. این کلافگی زمانی به اوج رسید که کار ساختن گل‌ها یکنواخت به نظر می‌آمد، و حتا گفتگوی دخترها دیگر تازگی روزهای قبل را نداشت. گربه‌ای هم بر درگاه اتاق نشسته بود و چنان آرام پلک می‌زد که آدم خوابش می‌گرفت.
همان وقت دختر همسایه از خواهرش پرسید: “چرا لب‌های داداشت این‌جوریه؟”
“برای این‌که تا چهارسالگی پستونک میکیده.”
و حالا هنوز هم هرکس او را می‌دید می‌توانست این‌جور تصور کند که او تا چند روز پیش پستانک می‌مکیده. به خصوص وقتی می‌خواست دود سیگارش را بیرون بدهد بیش‌تر توی ذوق می‌زد، دندان‌هاش هم پیدا می‌شد.
خواهرش گفت: “آدم خودخوریه، اما من خیلی دوستش دارم.”
دختر همسایه گفت: “پسر ماهیه، کله کوچولو!” و بهش لبخند زد و دسته‌ی موی بورش را با یک حرکت داد پشت سر. همان وقت او چشمش به بازوی سفید و نرم دختر افتاد، ناگاه لذت عجیبی در خود حس کرد که تا آن وقت به وجود آن پی نبرده بود، رخوتی شیرین روی پوست و پرشی در پلک‌ها. حس کرد لاله‌ی گوشش به حرکت درآمده و پوست سرش به عقب کشیده می‌شود. آن وقت پنجه‌اش- یادش نمی‌آمد کدام دست- از هم باز شد، یکی از اتوها را برداشت و روی بازوی آن دختر گذاشت و بعد همه چیز تمام شد. بوی گوشت سوخته آمد، دختر جیغ کشید و گریه کرد و همه چیز واقعاً تمام شد، چون دیگر هیچ‌گاه نتوانست به آن لذت دست پیدا کند.
خواهرش گفت: “چرا این کارو کردی، جونور؟” و یک کشیده خواباند بیخ گوشش و به چشم‌هاش زل زد: “چرا این کارو کردی؟”
– “جای آبله‌ش ناصاف بود.”
در همان لحظه یاد داستان بلدرچین و برزگر افتاد و به این فکر کرد که چرا برزگر به زندگی بلدرچین توجهی ندارد، و نمی‌دانست چرا یاد این داستان افتاده است، بعدها هم نفهمید.
حالا با گذشت آن همه سال، باز آن حالت را یافته بود، رخوت تمامی بدنش را گرفته بود. علاوه بر آن حالتی دیگر در وجودش تاب می‌خورد که می‌دانست از هوش و دانایی بالاتر است. به یک جذبه‌ی عمیق روحانی رسیده بود که به خاطر آن محیط دلش می‌خواست فریاد بزند، مثل بخار در تن خیس از عرق خود می‌رقصید و باز منجمد می‌شد، و همه‌ی این کیف به شکل بازوی زنی عریان در می‌آمد که حالا دو سه قدم جلوتر از او، با فاصله‌ی پیرمردی سیاه و چاق در سمت چپ، دوش به دوش شوهرش اریب می‌گذشت. اما با هر قدم انگار شاخه‌ی درختی را می‌تکاند.
کاش لحظه‌ای سر برمی‌گرداند یا لمحه‌ای صورتش را به طرف راست می‌گرفت، و یا دست‌کم متوجه بازوی خود می‌شد که ببیند چه کرده است، اما او هم مانند دیگران چنان خیره‌ی آن ستون‌ها بود که انگار اگر سر برمی‌گرداند زندگی‌اش را می‌باخت.
خواست به ستون‌ها نگاه کند و آن پوست قهوه‌ای براق را از یاد ببرد، اما مگر می‌شد؟ اختیار از کف‌اش درآمده بود. یکی غریو می‌کشید، یکی می‌گریست، یکی ناله می‌کرد و یکی می‌خواند: “ما را به غمزه کشت و قضا را بهانه ساخت.” تکرار هم می‌کرد. و او می‌دانست و حتم داشت که امروز کشته خواهد شد، و از او خواهند پرسید کجا کشته شدی؟ او جواب خواهد داد زیر دست و پا. نه، زیر دست و پا هم اگر می‌مرد دلش می‌خواست لااقل یک نظر صورت زن را ببیند.
با حرکتی تند شانه کشید و به سوی زن خیز برداشت، سعی کرد خود را به او برساند و هرچه تقلا کرد، دانست که باز -همان‌طور که بوده- عقب می‌ماند. عرق از سر و صورتش می‌ریخت و آفتاب مستقیم می‌تابید. صداها به صورت یک کُر عظیم غیرقابل فهم درآمده بود که فقط ممکن است جمعیتی در راه پایان گرفتن عمر دنیا، از خود به جا گذارد، یا نه، همه‌ی آدم‌های صحرای محشر بودند، بی آن‌که کسی کسی را بشناسد، هر که برای دل خودش می‌خواند و همه به سوی یک ستون برنزه پیش می‌رفتند.
تا آن وقت راهی به این دوری نرفته بود و آن همه آدم که همه حالی غریب داشته باشند ندیده بود. جمعیت دور خودش می‌چرخید، در جا می‌زد و مثل موج کش و قوس می‌آمد، بی‌آن‌که از هم جدا شود. شنیده بود که باید ششدانگ حواسش را جمع کند که همان‌طور سرپا بماند. شنیده بود روز قبل مردی که می‌خواسته نعلینش را بردارد یا خواسته که مسیرش را عوض کند و یا شاید حواسش پرت بوده، زیر دست و پا مانده است.
ناگاه یاد دختر همسایه افتاد که گفته بود: “الهی با خاک‌انداز جمعت کنن.” و حالا اگر بود، با همان بازوی سفید و همان اتو، او قبول می‌کرد که اول به آرامش دلخواهش دست یابد بعد با خاک‌انداز جمعش کنند. به خود نهیب زد و احساس شرم کرد، دست به همیان برد و سنگ‌ها را لمس کرد و سر برگرداند که نگاهش به ستون‌ها باشد، اما فقط آن ستون گل‌بهی‌رنگ را می‌دید که مدام از او دور می‌شد. بی‌اختیار تقلا کرد که یک قدم جلوتر برود. اگر می‌توانست خود را به زن برساند، سنگ‌ها را دور می‌ریخت، بازوی زن را می‌گرفت و اتوی داغ را چنان به آن می‌چسباند که زن جیغ بکشد و سر برگرداند، آن‌وقت حتماً گریه هم می‌کرد. بعد همه‌چیز تمام می‌شد.
یاد میوه‌ی ممنوع و آدم ازلی او را به خود آورد، سر برگرداند؛ غریو شادی، نهر آفتاب، سیل به هم آمیخته‌ی انسان و همه سرازیر به تنگه‌ی منا. نالید: “مِن شَر الوسواسِ الخناس.” و فکر کرد: “آنچه می‌زنی حساب نیست، آنچه می‌خورد حساب است. هفت سنگ به اندازه، هر شیطان هفت سنگ که هفت، عدد کثرت است. یعنی بی‌شمار. نشان کن و بزن. آن‌گاه سه بت، سه مظهر شیطانی در زیر پای تو به زانو درمی‌آیند، فاتح تویی.” این‌ها را جایی خوانده بود، فریاد زد: “لبیک، لبیک.”
یک لحظه برای آخرین نگاه به چپ برگشت؛ و حالا دیگر خیلی دیر شده بود، چون هر چه نگاه کرد آن زن را ندید. انگار آب شده و به زمین فرو رفته بود. کدام طرف؟ و مگر می‌شد؟ نه طرف چپ، نه جلو، نه زیر دست و پا، اصلاً نبود. درست همان‌طور که او تصور می‌کرد بازی را باخته بود. می‌خواست از آدم‌های دور و بر بپرسد: “شما او را ندیدید؟ نفهمیدید از کدام طرف رفت؟” با هجومی اعتراض برانگیز خود را از وسط جمعیت بالا کشید و قیقاج رفت، با فشار، با زور و با دست‌هایی که دو نفر را به دو سو پرت می‌کردند، اما هر چه رفت بیهوده. لحظه‌ای را در نظر آورد که پدیده ناپدید می‌شود و آدم درمانده و عاصی تا آخر عمر به این فکر می‌کند که یک خلأ بزرگ در زندگی‌اش هست. این لحظه را شاید پیش از این هم دیده بود، پیش از آن‌که دخترها بساط گل‌سازی را جمع کنند و پیش از سرد شدن اتوها می‌بایست کاری می‌کرد. یکی را برمی‌داشت و درست می‌گذاشت به صاف‌ترین نقطه‌ی آن بازوی سفید، و گذاشته بود.
اما حالا دیگر چطور می‌توانست با آن خستگی پاها، درد ستون فقرات و ناتوانی تن، حتا یک قدم بردارد. و به کجا می‌رفت؟ گفت: “لبیک.” نمی‌خواست مدیون خود باشد، و شده بود. کاش همان‌وقت با یک جهش به او می‌رسید و ستون گل‌بهی‌رنگ را چنان می‌فشرد که از زیر انگشت‌هاش خون بزند بیرون. آن‌قدر خشمگین بود که کسی نمی‌توانست او را با دیگران هم‌آواز نداند. از دور به نظر می‌رسید که با آن لب‌هاش انگار غریو می‌کشد. و جمعیت او را به پیش می‌برد.
گرما و نگاه دیگران، همیشه بی‌دلیل او را یاد بچگی‌هاش می‌انداخت، آن‌وقت‌هایی که هنوز اجازه داشت با دخترها و پسرهای کوچه، در حیاط خانه‌شان “مجسمانه” بازی کند.
یک نفر می‌گفت: “ماماما، چه چه چه، مجسمانه!” و بین بچه‌ها قدم می‌زد، نگاهشان می‌کرد و بعد می‌گفت: “در حالت میوه چیدن.”
همه‌ی بچه‌ها مجسمه می‌شدند در حالت میوه چیدن، و بعد بهترین مجسمه فرمانروا می‌شد.
“ماماما، چه چه چه، مجسمانه.” و دختر سیزده چهارده ساله‌ای را زیر نظر داشت که بر اثر دویدن صورتش گل انداخته بود، گفت: “در حالت نگاه کردن به خورشید.”
کوچک‌ترها سر بلند کرده بودند و واقعاً خورشید را نگاه می‌کردند و نور تند آفتاب چشمشان را حتا اگر بسته بود، می‌زد. اما تنها آن دختر بی‌آن‌که به خورشید نگاه کند، جایی بین شاخه‌ها را نگاه می‌کرد، و حالت آدمی را گرفته بود که محو تماشای ماه باشد؛ یک دست به کمر، دست دیگر به موازات گوش چپ، شکل یک گل بازشده، با چشمانی بسته، و چند تار موی سیاه که بر پیشانی‌اش با باد می‌رقصید.
او وقت گذراند و بیش از همه‌ی دورها، بچه‌ها را به همان شکل نگه داشت. بعد با دقت به آن دختر نگاه کرد که پلک‌هاش می‌لرزید و دندان‌های سفیدش بین لبخند برق می‌زد.
وقت زیادی گذشته بود. می‌بایست یک نفر را انتخاب می‌کرد و نمی‌توانست دل بکند. بعد بی‌اختیار، بی‌آنکه دلیلش را بداند، جلو رفت، با احترام و تقدس و نه از روی غریزه، جلو دختر ایستاد که درست سرخی صورتش را ببوسد و بگوید: “تو.” اما دختر در همان لحظه از حالت مجسمه درآمد و به او خندید. خنده‌ی زنانه‌ای که او را خجالت‌زده کرد.
دیگر چطور می‌توانست خود را ببخشد؟ کوتاهی از خودش بود. مثل همیشه پیش از آن‌که فکر کند، در حالت بهت و تردید، چیزی را که می‌خواست از کف داده بود. با گریه خواند: “سرانگشت‌های دستم پینه بسته…”
ناگهان مثل آدمی که از لای خزه‌های ته دریا نجات پیدا کرده باشد، خود را رها یافت. زمین زیر پاهاش ناهموار می‌آمد، و دیگر از همه طرف لای آدم‌ها نبود، نسیم را روی گردنش احساس کرد. موح سیل‌آسا می‌رفت و او تنها مانده بود، بر تلی از سنگریزه. آن‌وقت در میان ناباوری زن را دید که اریب می‌رفت و هنوز فکری به حال آن حوله‌اش نکرده بود. و بازوی طلایی‌اش امتداد می‌یافت، در آرنج شکن برمی‌داشت و در حوله‌ی حریرمانند سفیدی پنهان می‌شد. در کنار عضله‌ی بازو، جای آبله هم بود، ولی از دور به چشم نمی‌آمد.
برای کشف آن لذت ابدی چشم به زن دوخت، قلبش تندتر زد، رخوتی شیرین روی گونه‌هاش دوید، پلک چشم‌هاش پرید و حس کرد لاله‌ی گوشش به حرکت درآمده و پوست سرش به عقب کشیده می‌شود. آن‌وقت بی‌آنکه بداند کجاست به یک ستون سخت تکیه داد و بر توده‌ای از سنگریزه نشست، از خستگی نشست، و منتظر ماند تا زن سربرگرداند. می‌دانست که برمی‌گردد. دست‌هاش را جلو برد و گفت: “خواهر جان، من جانور نیستم، من گرمم شده، من تشنه‌ام، من می‌خواهم زیر برگ‌های خیس بخوابم.”
زن اخم‌هاش را توی هم کرد و مقابلش ایستاد، می‌خواست سنگ‌ها را بزند، اما مردد بود. نمی‌خواست یا نمی‌توانست بزند. با جمعیت رفت، نیم‌دور چرخید و عاقبت درست روبروی او ایستاد، مثل دیگران هفت سنگ را هفت بار به او کوبید و رفت. ■

| نگاهِ گاوِ سهل‌الوصول به مینوتورهای خاکستری | احمد آرام |

۱
چشم‌هام را باز می‌کند. زِبری انگشت‌هاش از روی پلک‌هام عقب می‌رود. حالا حتا با چشم‌های باز هم نمی‌توانم ببینمش. چیزی را که می‌بینم یک سطح کدرِ لرزان است که اندک اندک شفاف و بلورین می‌شود. از پشت این سطح بلورین صدایی شنیده می‌شود که یحتمل باید صدای خود او باشد:
ـ «نترس، عادت می‌کنی. وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی اتاقی در یک مسافرخانه‌ی درجه چهار، طاق‌باز خوابیده‌ای. شماره این اتاق پانزده است. سعی کن این شماره را به خاطر بسپاری. جز این چاره‌ای نداری چون می‌خواهی با هویت جدید آشنا شوی، این آشنایی نگاه تو را نسبت به زندگی تغییر می‌دهد.»
صدا عوض می‌شود. این صدا تیز و آزار دهنده است و طنینی فلز‌وار دارد به گونه‌ای که سطح بلورین را تکان می‌دهد و می‌لرزاند:
ـ «یک نشانی روی کاغذ کاهی نوشته‌ایم که توی یک پاکت خاکستری است. سمت چپ تختی که روی آن خوابیده‌ای یک کمد دیواری دیده می‌شود، ببخشید که درِکمد کنده شده. توی این کمد یک دست کت و شلوار خاکستری، یک کلاه کپی، یک عینک دودی و یک جفت کفش ورنی، به رنگ قهوه‌ای، قرار دارد.»
این بار صدای خِش داری به گوشم می‌خورد. صاحب صدا بدون هیچ دلیل خاصی بعضی از کلمات را با صدای بلندتری ادا می‌کند، انگار می‌خواهد بیش از اندازه روی آن کلمات تأکید کند:
ـ «در این اتاق دو پنجره تمام قدی وجود دارد، یکی از این پنجره‌ها توی بالکنی باز می‌شود که رو به دریا است. قبل از اینکه دریا را ببینی نخست چند نخل بلند را خواهی دید که به یکی از آن‌ها گاوی سیاه بسته‌اند که مدام ماغ می‌کشد. پنجره‌ی دیگر، رو به خیابانی است که در آن سویش یک ردیف خانه‌های دو‌طبقه است. اغلب این خانه‌ها پنجره‌هایشان را بسته‌اند. شاید تک و توکی از پنجره‌ها باز باشد. ولی به جناب‌عالی هیچ ربطی ندارد که کدام‌شان باز است و کدام بسته. تو حق نداری به آن همه پنجره نگاه کنی. هر پنجره‌ای ممکن است تو را گمراه کند.»
بار دیگر صدا عوض می‌شود. این صدا می‌لرزد. لرزش صدا از ترس نیست که انگار این لرزش مصنوعی است. در آن لحظه فکر می‌کردم که امواج این صدا توسط یک دستگاه الکترونیک هدایت می‌شود. سطح بلورین، که حالا نازک‌تر شده است، هیبت تکان دهنده‌ای از او را به نمایش می‌گذارد. به خودم می‌گفتم که این آدم از قطعات مختلفِ چدنی ساخته شده است، قطعاتی که در فضا رها بودند:
ـ « اینجا رادیویی وجود دارد که روی یک موج تنظیم شده و تو می‌توانی اگر دوست داشتی اخبار را در سه نوبت گوش کنی. البته مجبور نیستی. کنار آیینه یک دستگاه تلفن به دیوار نصب شده که یک طرفه است. نمی‌توانی با کسی تماس بگیری ولی از آن طرف سیم می‌توانند با تو ارتباط برقرار کنند. احتمالاً یک نفر با تو تماس می‌گیرد. این فرد قصد دارد نام جدیدی را برایت انتخاب کند. بعد از آن، تو با نام جدید قدم به خیابان می‌گذاری و پاکت مخصوص را بدست کسی می‌دهی که ابروهای پیوسته دارد و دماغش به نحو دلخراشی عقابی است. تو با لباس مبدل به آن نشانی می‌روی و او را ملاقات می‌کنی. پس از آن، توی شهر آن قدر قدم می‌زنی تا یک وسیله‌ی نقلیه، مثلاً یک بنز سیاه قدیمی، که گازوئیل سوز است، تو را سوار کند و به مقصد بعدی ببرد.»
صداها تمام می‌شود. حتا هوا هم تکان نمی‌خورد تا بوی بدن‌هایشان به دماغم برسد. آن‌ها یکهو غیب می‌شوند. روی تخت می‌نشینم. چیزی توی مخم صدا می‌کند، این صدا مثل پاره شدن یک نخ است. تقه‌‌اش را می‌شنوم. سطح بلورین از روی مردمک چشمانم محو می‌شود و من ابتدا اشیاء را می‌بینم و بعد انگشت پاهام را. وقتی که بینایی‌ام کامل می‌شود چشم ترسناک گاوی را بیاد می‌آورم که در واپسین روز، عطسه کرد و انرژی‌هایش را بیرون ریخت.
۲
«چشم‌هاش را به زور باز کردم. انگار پلک‌هاش را بهم دوخته بودند. مردمک‌ها کدر شده بود. البته اولش همین طور است. باید ساعت‌ها بگذرد تا کم‌کم بینایی به چشم‌ها برگردد. قبل از آنکه بینایی‌اش را بدست آورد، دستورالعمل، تفهیم می‌شود: «تو حالا در یک مسافرخانه درجه چهار دراز کشیده‌ای و شماره اتاقت عددِ پانزده است.» او با سر حرف مرا تأیید می‌کند:
گزارش اول:
وقتی که اعلام شد اشتباهی رخ داده است، گروه تحقیق به شناسایی او پرداختند:
این کارمند دون پایه هیچ وسیله نقلیه‌ای ندارد. تمام مسیر روزانه‌اش را با اتوبوس خط واحد می‌رود و می‌آید. سه سال است که ازدواج کرده و یک پسر دو ساله دارد. همسرش خانه دار است و از اینکه در خانه‌ای با زیربنای چهل‌و‌پنج متر مربع زندگی می‌کند بسیار راضی است، اما از اینکه خانه به آن‌ها تعلق ندارد زجر می‌کشد. شوهرش یک روز تصمیم می‌گیرد کار دومی برای خودش دست و پا کند. او برای پیدا کردن کار به همه‌جا سر می‌زند اما موفق نمی‌شود تا اینکه یک پاکت به دستش می‌رسد. از دریافت چنین پاکتی بسیار متعجب می‌شود. آن را که می‌گشاید چشمش به یک نشانی می‌افتد. در نامه از او خواسته شده تا به نشانی قید شده برود. تا اینجا همه چیز طبق دستور العمل پیش رفته است. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«چشمانش کاملاً باز بود و مردمک‌هایش می‌لرزید. فهمیدیم که قادر به دیدن کسی نیست. وقتی که صدای ما را می‌شنید هر چهار نفرمان لبخند می‌زدیم، این چیزی بود که می‌خواستیم. بهش گفتم در این اتاق پاکتی خاکستری وجود دارد که باید آن را بدست صاحبش برسانی. من متذکر شدم که هنگام خروج از مسافرخانه می‌بایست از آن کت و شلوار و کلاه کپی استفاده کند و عینک دودی هم بزند، که همه‌ی این‌ها توی کمد دیواری است.
گزارش دوم:
او در اتوبوس خط واحد با هیچکس حرف نمی‌زد. بیشتر به خانه‌ها و ماشین‌ها نگاه می‌کرد. آخرین روزی که سوار اتوبوس خط واحد شد بلیط نداشت. با نگرانی خودش را تا ایستگاه مقصد رساند. پیاده که شد یک نفر در پارکینگ شلوغ اتوبوسرانی، پاکتی در جیبش قرار داد و فوراً ناپدید شد. رهگذری که از کنارش می‌گذشت متوجه شد و به پاکت نگاه کرد. آخر سر او با دستپاچگی، پاکت را باز کرد. آن مرد رهگذر کنجکاو می‌شد و می‌خواست از محتوای نامه سر دربیاورد و از مضمون آن مطلع شود، اما موفق نمی‌شود، چون او به هنگام خواندن نامه به سمت راست یا به سمت چپ می‌چرخید و کاغذ کاهی را جلوی چشمانش بالا و پایین می‌برد و به دقت کلمات را از نظر می‌گذراند. مرد رهگذر که ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی داشت (که بعدها فهمیدیم می‌بایست نامه را به دست او می‌دادیم) روزهای بعد در محل کارش گله کرده بود که: «فهمیدم اشتباهی رخ داده است، ولی دیگر کار از کار گذشته بود.» در آن جمع کسی صدایش را شنید و این خبر را به گوش ما رساند و ما متوجه شدیم که در این زمینه عجله کرده‌ایم و مرتکب اشتباهی فاحش شده‌ایم. اما این اشتباه را به فال نیک گرفتیم زیرا این اتفاق به یک تصادف شگفت انگیز منجر شد. چون او هم آرزوی بدست آوردن یک شغل دوم را داشت. مرد رهگذر، در محل کارش اعتراف کرده بود که: «برای بار هشتم از کنار او گذشتم، نه تنها به من مشکوک نشد بلکه از من خواست تا نشانی گاو سهل‌الوصول را به او بدهم. من که چنین گاوی را نمی‌شناختم و عکسش را هم هیچ‌جا ندیده بودم نتوانستم بهش کمک کنم، اما یک دلْ دو‌ دل بودم تا به او بگویم که این پاکت اشتباهاً به دست تو رسیده، ولی سکوت کردم و به خودم گفتم نصیب و قسمت همین است.» ما روی میز این مرد رهگذر پیغامی گذاشتیم که هر دوی شما خواسته‌ای مشترک دارید، و عجبا که خصوصیت‌هایتان هم یکی است، علیرغم آن که از نظر فیزیکی تفاوت‌هایی دارید، ولی هر دوی شما مترصدید تا شغل دومی به دست آورید. سپس به مرد رهگذر قول دادیم که اگر برود و در خانه‌اش منتظر بماند نامه‌ای به دستش خواهد رسید که از امکانات بهتری برخوردار خواهد شد، و این شانس کمتر نصیب کسی می‌شود. گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«من موقعیت مکانی را برای او روشن کردم. و درباره دو پنجره به او چیزهایی گفتم. اینکه یکی از پنجره‌ها از طریق بالکنی به سمت دریا باز می‌شود. و او از آنجا می‌تواند چند نخل بلند را ببیند که به یکی از نخل‌ها یک گاو سیاه بسته‌اند. به او گفتم قبل از آنکه به دریا نگاه کند به نخل‌ها نظر بیندازد، بعد می‌تواند گاوی را ببیند که صبورانه انتظار می‌کشد، و آخر سر دریایی خسته کننده را هم خواهد دید. بعد درباره پنجره‌های دیگری که رو به خیابان باز می‌شد، به او هشدار دادم:
گزارش سوم:
وقتی که او در لیست متقاضیان شغل دوم قرار می‌گیرد، درباره‌اش اطلاعات بهتری بدست می‌آوریم: این مرد خصوصیت‌های جالبی دارد، انسان سخت کوشی است که کمتر می‌خوابد و بیشتر مواقع بیدار است. برای پی‌گیری کارهایش با تمام قوا تلاش می‌کند. تارهای صوتی‌اش آسیب دیده و برای همین است که همکارانش فکر می‌کنند که او از ته گلو حرف می‌زند. ضریب هوشی او بسیار بالاست و کتاب «اولیسِ» «جیمز جویس» را به زبان اصلی خوانده است (که البته ما باور می‌کنیم). از میان هنرها به هنر بازیگری در تئاتر هم علاقه‌مند است (که این خبر ما را خوشحال کرد چون هنر بازیگری برای کار ما بسیار مفید است). گزارش ضمیمه پرونده است.»
o
«تلفن را برایش آماده کرده بودم. یک تلفن یشمی رنگ با زنگی خفه، که قادراست حداقل یک نفر را از خواب بیدار کند. این تلفن یک طرفه است (طبق دستورالعمل)، یعنی او نمی‌تواند با کسی تماس بگیرد. به او گفتم که تمام روز را باید منتظر یک تماس تلفنی بماند. زیرا می‌خواهند اسم جدیدی برایش انتخاب کنند. و بدیهی است که پس از شنیدن هویت جدید باید با همان البسه و کلاه کپی از مسافرخانه بزند بیرون و به سمت آن نشانی برود:
گزارش چهارم:
او را در حالتی پیدا کردند که داشت استفراغ می‌کرد و تلو‌تلو می‌خورد (که باید این چنین باشد) و سرانجام با سر توی پیاده‌رو افتاد (آنچه که ما می‌خواستیم). وقتی که از روی زمین بلندش کردند با چشم‌های مضطرب به رهگذران نگاه می‌کرد. ما فهمیدیم که او با روحیه‌ای پریشان و اضطرابی وصف ناپذیر می‌خواهد گریه کند. آن‌ها شتابان او را روی یک صندلی چوبی کهنه می‌نشاندند(طبق دستورالعمل). این صندلی روبروی چشم‌های گاو سیاهی قرار داشت که یکی از اعضاء ما روی آن نشسته و از گاو مواظبت می‌کند. این عضو مسئول از روی همان صندلی، با خیزران، مرتباً به گردن گاو ضربه می‌زند تا گاو خوابش نبرد. وقتی که مرد را به جای او روی صندلی می‌نشاندند حالش روبراه می‌شد. این عضو محترم از مرد می‌خواست که مستقیماً به چشمان گاو خیره شود. گاو ابتدا عطسه کرده و سپس ماغ می‌کشد و تا آنجایی که می‌تواند چشمان درشت سیاهش را می‌دراند و به صورت مرد نزدیک می‌کند. مرد در یک چشم بهم زدن به خواب رفت و ما در اینجا به قدرت خارق‌العاده گاو پی بردیم. حتا دربان که مدت‌هاست مردان خواب‌ز‌ده را کشان‌کشان به درون مسافرخانه می بَرَد باور نمی‌کرد که این گاو سهل‌الوصول از علم هیپنوتیزم سر رشته دارد. گزارش ضمیمه‌ پرونده است.»
۳
یک ماهی هست که این تلفن لعنتی زنگ نزده. در این مسافرخانه هیچکس کاری به کار من ندارد. فقط درِ اتاق را قفل کرده‌اند و نمی‌دانم کلید آن نزد چه کسی است. یک نفر روزانه سینیِ غذا را از زیر در به درون اتاق می‌فرستد. طبق دستور، هر روز کت و شلوار خاکستری را می‌پوشم و انتظار می‌کشم. پاکت را هم توی جیب بغلی کُتم گذاشته‌ام و روبروی تلفن، روی کاناپه‌ای کهنه که فنرهایش در رفته، می‌نشستم. هر روز با رادیوی ترانزیستوری کلنجار می‌روم تا یک قطعه موسیقی بشنوم، اما حریفش نمی‌شوم. هر وقت خسته‌ام به طرف پنجره می‌روم تا از بالکن به درخت نخل نگاه کنم و بعد از آن به یک گاو سیاهِ بدترکیب. پس از آن به دریایی چشم می‌دوزم که هیچ نشاطی در آن دیده نمی‌شود، دریایی مفرغی که رنگ‌های زرد و نارنجیِ توی آن یکنواخت و خسته‌کننده شده است. به سراغ پنجره بعدی می‌روم و یک خیابان خواب‌زده کهنه را می‌بینم که خانه‌های دو طبقه‌اش مانند دیوارهای قلعه‌ای بلند و تاریک، در دو طرف خیابان دراز شده‌اند. درست است، همه پنجره‌ها بسته است جز دو پنجره که پرده‌های تیره‌ای دارند و هر از گاهی تکان می‌خورند، انگار کسانی از آن پشت مرا می‌پایند. تمام کارهایی که قرار است انجام بدهم را در ذهنم مرور می‌کنم. وقتی که از انتظار کشیدن خسته می‌شوم، قسمتی از رمان «اولیس» را با چشمان بسته از حفظ می‌خوانم:
«نرم بودن ریش: نرم‌تر بودن فرچه اگر آن را عمداً از این دفعه‌ی ریش‌تراشی به آن دفعه‌ی ریش‌تراشی با همان کف‌هایی که به آن چسبیده بگذارند بماند: نرم‌تر بودن پوست اگر در جاهای دور‌دست و ساعات غیر معمول با زنان آشنا برخوردی دست داد: تفکر بی‌ سر‌و‌صدا درباره امور روز: خود را پس از بیداری از خوابی خوش‌تر تمیزتر احساس کردن زیرا با آن سر‌و‌صداهای صبحگاهی، با آن دلهره‌ها وآشفتگی‌ها، با آن تلق‌تلق قابلمه‌ی شیر، با آن پستچی که دوبار زنگ می‌زند، با آن خواندن روزنامه و موقع کف مالیدن دوباره آن را خواندن و دوباره یک نقطه را کف مالیدن…»
کسی به در می‌کوبد. قرار نبود کسی به در بکوبد. فقط قرار است تلفن زنگ بزند و من گوشی را بردارم. دوبار، سه بار، چهار بار به در می‌کوبد. این اولین صدایی است که بعد از این همه مدت می‌شنوم. بلند می‌شوم و پشت در می‌ایستم.
ـ «سلام»
یحتمل سایه پاهایم را از زیر در دیده است.
ـ «اتاق شماره‌ی پانزده؟ درست آمدم؟»
صدای یک زن. سکوت می‌کنم سپس خم می‌شوم و از سوراخ کلید نگاهش می‌کنم. دکمه مانتواش باز است. با آرایش غلیظ و بلوز و دامن آبی و ساق‌های کشیده، کفش‌های پاشنه سه‌سانتیِ نوک باریک‌اش را می‌رقصاند، از در فاصله گرفته بود و داشت توی آیینه کوچکِ پشت صدفی آرایش خود را تجدید می‌کرد. روسری گلدارش روی شانه افتاده بود و موهای بلوندِ کوتاهش دیده می‌شد.»
ـ «باز کن، اِ… این همه راه منو کشوندی اینجا… لفتش نده…»
جوابش را نمی‌دهم. سیگاری می‌گیراند و به ته راهرو نگاه می‌کند. مضطرب است و هی پشتش را به دیوار می‌کشد. انگار متوجه می‌شود که دارم از سوراخ کلید نگاهش می‌کنم. بالاخره جلو می‌آید و لب‌هایش را به سوراخ کلید می‌چسباند. چشمم را عقب می‌‌کشم. دود سیگار را با یک فوت قوی از سوراخ کلید وارد اتاق می‌کند. بعد نوک کفشش را به در می‌کوبد. صدای تقه‌هایش مرا می‌ترساند. به خودم می‌گویم همه این‌ها علامت است. بر اعصابم مسلط می‌شوم تا بگویم:
ـ «در قفل است!»
پنداری در می‌یابد که صدایم برایش ناآشنا است، عصبی می‌شود و می‌گوید:
ـ «حتماً یکی مرا سر کار گذاشته، یا شاید نشانی را اشتباهی آمده‌ام!»
صدای خفه‌ی پاهاش روی موکت راهرو به گوش می‌رسد و از در اتاق دور می‌شود. در این هنگام تلفن زنگ می‌زند. می‌پرم طرف گوشی. تا آنجایی که می‌شود گوشی را به گوشم فشارمی‌دهم تا صدا را بهتر بشنوم و کلمه‌ای را از دست ندهم. از آن طرف سیم صدای تیزِ فلزواری می‌گوید:
ـ «از حالا اسم شما “مینوتورِ* خاکستریِ 1125″ است.»
صدا قطع می‌شود. کلاه کپی را روی سرم می‌گذارم و عینک دودی را هم به چشم می‌زنم. به طرف دستگیره در می‌روم. آن را که می‌چرخانم با شگفتی در می‌یابم که در باز است.
بوی نایِ موکت کهنه‌ی توی راهرو، زیردماغم می‌خورد.کمی هم عطر زنانه هنوز توی هوا مانده است.
۴
«بله، وقتی خبردار شدم که ناپدید شده است، او را با همان نشانه‌هایی که دیده بودم به یاد آوردم. آن روز داشتم در راهروی مسافرخانه «افق آبی» دنبال اتاق شماره پانزده می‌گشتم. وقتی که در آن اتاق را به صدا درآوردم، کسی در را باز نکرد، می‌بایست علامت می‌دادم، پس، از سوراخ کلید دود سیگار را به درون اتاق فرستادم و با کفش به در کوبیدم. صدایی که از ته گلو بیرون می‌زد به من گفت که در قفل است. او حسابی دستپاچه شده بود. من فکر می‌کنم تمام آن مدتی که توی راهرو داشتم آرایشم را تجدید می‌کردم او هم داشت از سوراخ کلید چشم‌چرانی می‌کرد. وقتی که صدایش را شنیدم احساس کردم که تُن صدا شبیه به آن کسی که تلفنی مرا دعوت کرده، نبود. بعد به یادداشتم مراجعه کردم و دیدم که شماره اتاق پنجاه و یک است نه پانزده. به اتاقِ «51» که رسیدم درِ آن خود به خود باز شد. داشتم قدم به درون اتاق می‌گذاشتم که دیدم او از توی اتاق شماره«15» بیرون آمد. یک کلاه کپی روی سر گذاشته بود و کت و شلوار خاکستری به تن داشت و توی آن راهروی تاریک، عینک دودی به چشم زده بود. چه مضحک! خنده‌ام گرفت. طوری قدم بر می‌داشت که انگار می‌ترسید کسی صدای پایش را بشنود و او را بشناسد. بله من او را با همین مشخصات دیدم که به طرف در خروجی مسافرخانه رفت. مطمئن هستم که او صاحب اتاق شماره پانزده است. وقتی که می‌خواست از کنارم رد شود یک لحظه عینکش را برداشت و من ابروهای باریک، چشم‌های درشت و دماغ معمولی‌اش را دیدم. از ناپدید شدنش هیچ اطلاعی ندارم.»
o
«قسم می خورم که برای ملاقات با او به مدت یک ماه خانه نشین بودم. آخر یک نفر به من زنگ زد و گفت آقایی با نام «مینوتورِخاکستریِ 1125» برای تو پاکتی می‌آورد که توی آن یک نشانی است و یک فرم دعوت به کار. خوب، من هم سال‌ها بود که دنبال یک شغل دوم می‌گشتم. یک‌بار آن پاکت را از دست داده بودم و این بار طبق توصیه شما خانه‌ام را ترک نکردم. قسم می‌خورم که اصلاً پاکتی به دست من نرسیده. نه، نه، اون شخص اصلاًمن نبودم. وقتی که به من گفته شد که شخص مذکور با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی در شهر دیده شده تعجب کردم. می‌گویند پای چپش هم، شبیه من، می‌لنگیده. قسم می‌خورم که آن شخص من نبودم. البته دیگر کسی حرف مرا قبول ندارد چون خیلی‌ها معتقدند که من خودم را شبیه او گریم کرده‌ام.»
o
«اطمینان دارم که خودش بود. او در تمام مدتی که داشت لباس‌هایش را می‌پوشید و توی اتاق قدم می‌زد، من از پشت پرده‌ی آن سوی خیابان به او نگاه می‌کردم. مثل دیوانه‌ها با خودش حرف می‌زد و دست‌هایش را توی هوا تکان می‌داد. هر روز این کارها را در اتاقش تکرار می‌کرد تا زمانی که از آنجا بیرون زد و قدم به خیابان گذاشت. بله دقیقاً خودش بود. در خیابان مثل آدم‌های روشن‌دل راه می‌رفت. متأسفم که بیشتر از این اطلاع ندارم که خدمت شما عرض کنم. و از اینکه او بعد از این دیگر رؤیت نشده، بسیار دمغ و ناراحت شدم.
o
«درست در همان تاریخی که من گاو را به یکی از نخل‌ها بستم و روی صندلی چوبی نشستم، دیدم که یک نفر روبروی در مسافرخانه ایستاد و ناگهان استفراغ کرد و بعد روی زمین افتاد. طبق معمول، چند نفر او را از روی زمین بلند کردند و روی صندلیِ من نشاندند. مطمئنم که این شخص با آن کسی که ماه قبل دیده بودم فرق می‌کرد. او ابروهایی باریک، چشمانی درشت و بینیِ معمولی داشت و شق‌ و ‌رق هم راه می‌رفت. ولی این یکی، برعکس، ابروهای بهم پیوسته‌اش تمام پیشانیش را گرفته بود. دماغ عقابی بی‌ریختی هم وسط صورتش دیده می‌شد. شبیه عرب‌ها بود. و ضمناً به نحو زشتی هم می‌لنگید. همین‌که او را روی صندلی نشاندند به چشمان گاو خیره شد و خوابش برد.»
o
«از دور او را دیدم. ابروهای پهنِ بهم پیوسته‌ای داشت و دماغش عقابی بود، تازه شیفت کاری‌ام شروع شده بود و لباس مخصوص دربان‌های مسافرخانه را پوشیده بودم. قبلاً به من اطلاع داده بودند که او رأس ساعت دوازده و سی‌و‌پنج دقیقه پیدایش می‌شود. وقتی که به من نزدیک شد مشخصاتش را به یاد آوردم: ابروهای پیوسته، دماغ عقابی و پایی که می‌لنگید. پس آماده شدم تا آن اسپری مخصوص را در هوا پخش کنم. ولی با کمال تعجب دیدم که او خود بخود استفراغ کرد و روی زمین افتاد. قسم می‌خورم که نسبت به او مشکوک نشدم بلکه به خودم شک کردم که آیا اسپری تهوع‌آور را قبل از این مورد استفاده قرار داده بودم یا نه؟ بگذارید این واقعیت را هم بگویم که هنگامی که او را بغل کردم تا به اتاق شماره پانزده ببرم، ناگهان یکی از ابروهایش آویزان شد. من ترسیدم و او را روی تخت انداختم و در اتاق را بستم. همین.»
۵
وقتی که به آن نشانی رسیدم زنگ در خانه‌اش را به صدا درآوردم. قبل از آن دزدکی مضمون نامه را خوانده بودم. شبیه همان نامه‌ای بودکه قبلاً در ایستگاه اتوبوس‌های خط واحد به من داده بودند. با این تفاوت که در آن نامه به امتیاز جالبی اشاره شده بود برای مثال، او می‌توانست به مدت یک سال از دو درصد سود فروش یک شرکت معتبر بهره‌مند شود. کله‌ام سوت کشید. در خانه‌اش که باز شد پریدم و پشت تنه درخت چناری که آن طرف‌ترکنار جوی آب قرار داشت کمین کردم. بالاخره او را دیدم، مردی با ابروهای پهن به هم پیوسته و یک دماغ عقابی. از خانه که بیرون آمد و به اطراف نگاه کرد، مرا ندید و دوباره برگشت توی خانه‌اش. در این حین من متوجه شدم که او می‌لنگد.
پا کشیدم تا رسیدم به تماشاخانه‌ای که برادرم در آنجا گریمور بود. زمانی هم من در آن تماشاخانه شبی دویست تومان می‌گرفتم و در نقش آدم‌های خل‌و‌چل بازی می‌کردم. با یک چشم بهم زدن، طبق نشانه‌هایی که به گریمور داده بودم مرا به شکل او گریم کرد، طوری که خودم هم از این همه شباهت شگفت زده شدم: مردی با ابروهای پهن بهم پیوسته و دماغ عقابی. از توی آرشیو لباس تماشاخانه هم یک‌دست لباس به من قرض داد. لنگ لنگان رفتم طرف نشانی مربوطه: «خیابان پانزدهم. مقابل مسافرخانه “افق آبی”. گاو سهل الوصول.» به آنجا که رسیدم به همان روش رفتار کردم اول استفراغ کردم و بعد خودم را روی زمین انداختم. چند نفر آمدند و مرا از روی زمین بلند کردند و روی صندلی چوبی روبروی گاو نشاندند. گاو دوبار عطسه کرد. مردی که مسئول نگهداری گاو بود صورت مرا به سمت پوزه آن چرخاند. گاو به من خیره شد و من به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی که به هوش آمدم بیاد آوردم که توی اتاق شماره پانزده افتاده‌ام. در پوست خودم نمی‌گنجیدم چون توانسته بودم بدون کوچک‌ترین اشتباه نقش کس دیگری را بازی کنم. به خودم می‌گفتم احتمالاً این عمل من باعث خواهد شد که آن‌ها امتیاز مربوطه را به من بدهند. بالاخره بعد از آنکه آن چهار نفر دستورالعمل‌هایشان را به من تفهیم کردند و آنجا را ترک نمودند، چند ساعت بعد از طریق تلفن نام مرا اعلام کردند: «مینوتورِخاکستریِ 1126». پاکت نامه را برداشتم تا آن را بدست کسی برسانم که هر روز عصر روی پلکان جلوی خانه‌اش می‌نشست و به عبور اتومبیل‌ها نگاه می‌کرد. وقتی که او را دیدم به خودم گفتم خدایا چقدر به من شبیه هست. پنداری خودش را گریم کرده بود. پاکت را به دستش دادم و زدم به چاک.»
۶
همه ما توی انبار سوله‌ای که سقف کاذب بلندی داشت نشسته بودیم. بیست نفری می‌شدیم، با کت و شلوار خاکستری، عینک دودی، کلاه کِپی و کفش‌های ورنی قهوه‌ای. نام هرکدام از ما«مینوتورِ خاکستری» بود با پسوندِ عددی چهار رقمی.
درکمال خونسردی دهن‌دره می‌کردیم و با چشمان خواب‌آلود لبخند می‌زدیم. روبروی ما ده گاو سیاه ایستاده بودند که دُم‌هایشان را به شکل مضحکی تکان می‌دادند. ته انبار سوله یک تابلوی نئون بسیار بزرگ قرار داشت که روشن و خاموش می‌شد و نام شرکت بسته بندی گوشت گاو را با رنگ‌های مختلف به نمایش می‌گذاشت. همه‌ی ما، یعنی بیست نفر آدمی که در اینجا جمع شده بودیم، از میان هزار و چهارصد نفر متقاضی شغل دوم انتخاب شده بودیم. قبل از آن در محل کار و حتا خانه‌هامان به طور مخفیانه از رفتار وکردار ما فیلم تهیه کرده بودند و از روی همان فیلم‌ها توانسته بودند تشخیص بدهند که ما تا چه اندازه از استعداد بازیگری بهره برده‌ایم (این را بعدها فهمیدیم.) به خودمان می‌بالیدیم که در چنین موقعیتی توانسته‌ایم از آزمون مشکل و طاقت‌فرسای این شرکت سربلند بیرون بیاییم. مرا به خاطر جسارت در بازی و نقش‌آفرینی و ارائه‌ی تیپ مردی با ابروهای بهم پیوسته و دماغ عقابی مورد تفقد قرار دادند. و من اجازه یافتم تا این شغل دوم را مادام‌العمر ایفا کنم و از دو درصد از سود شرکت بهره‌مند شوم، البته به مدت یک‌سال. مردان کوتوله‌ای که روی سکو ایستاده بودند از هیئت مدیره‌ی «شرکت بسته بندی گوشتِ گاوِسهل الوصول» بودند که مرتبأ عطسه می‌کردند و لبخند می‌زدند. یک نفر از کوتوله‌ها با چابکی از سکو پایین پرید و به طرف اولین گاوی که داشت سیگار می‌کشید رفت و زیپ زیر شکم او را باز کرد و دو آدم با کت و شلوار خاکستری از توی پوست گاو بیرون پریدند. ما هورا کشیدیم و فهمیدیم که آن‌ها مأموریت سه ماهه‌ی خود را با سربلندی پشت‌سر گذاشته اند و حالا نوبت ماست که شغل دوم خود را ادامه دهیم. یک گروه ارکستر که نمی‌دانم ناگهان از کجا پیدای‌شان شد با سازهای ضربه‌ای و بادی، آهنگ‌های تحریک‌آمیزی می‌نواختند تا ما دو به دو رژه برویم. سرانجام به طرف پوست گاوهایی رفتیم که آرم شرکت روی شکم‌هایشان دیده می‌‌شد. از این پس بعد از فراغت از کار روزانه، می‌بایست عصرها به درون پوست گاوها می‌رفتیم و شغل دوم خودمان را آغاز می‌کردیم. هفته‌های اول تمرین‌های سخت و طاقت فرسایی را پشت‌سر گذاشتیم و همچنین با فنون هیپنوتیزم و آواهای حیوانی آشنا شدیم. زمانی که توانستیم هماهنگی لازم را در راه رفتن، خوابیدن و دویدن بدست آوریم، اعلام کردیم که درخدمت شرکت هستیم. ما را دو به دو توی پوست گاوها فرستادند.
ده کوتوله طناب‌هایی را که از گردن ما آویخته بودند به دست آدم‌هایی دادند تا ما را برای گردش تبلیغاتی به خیابان‌ها ببرند. سر من توی سر گاو قرار داشت و از آنجا، از پشت تلق‌های شفافِ چشمِ گاو به خیابان‌ها و آدم‌ها نگاه می‌کردم وگاهی تک و توک، کسانی را می‌دیدم که کت و شلوار خاکستری، کلاه کپی و عینک دودی زده بودند و در دست‌هاشان پاکت‌های نامه دیده می‌شد. آن‌ها با کنجکاوی به دنبال نشانی‌ها می‌گشتند. من می‌دانستم که نام هر کدام از آن‌ها «مینوتورِ خاکستری» است. شریک من که قسمت پشتی گاو را تکمیل نموده بود، مرتبأ درباره آینده‌اش حرف می‌زد. من سر در‌نمی‌آوردم که به چه چیزی آینده می‌گوید اما همان‌قدر می‌دانستم که با آن سن و سالی که دارد دیگر آینده‌ای بهتر از این نصیبش نمی‌شود. خیلی طول کشید تا بعدها فهمید که آینده‌اش دارد در پوست گاوی ادامه می‌یابد که در مسیر روزانه‌اش همه ما را پیر می‌کرد. یک روز صراحتأ اعلام کرد که زندگی‌اش شبیه یک برنامه پانوراما است (من نفهمیدم منظورش از پانوراما چیست) و چهار ساعت و بیست‌وپنج دقیقه و سی‌و‌سه ثانیه بعد متوجه شدم که شیفته‌ی هنر پاپ آرت هم هست و اندی وارهول را می‌پرستد. و همان روز وقتی که ساعتش زنگ زد و ساعت پنج را اعلام کرد، اعتراف نمود که در جوانی شیفته موسیقی پانکی بوده و در گروه Clash فعالیت داشته است. شبانگاه بود که به زبان فرانسوی چیزی گفت و من بسیار ترسیدم. وقتی متوجه شد که ترسیده‌ام گفت: «من عاشق ژان دمینیک کاسینی هستم. یک ستاره‌شناس معروف. آخر من در چهل سالگی به رصد کردن ستارگان و نقشه‌های جغرافیایی قرون وسطا علاقه‌مند شدم. پسر او ژاک، در تحقیقات خود، در مورد شکل واقعی زمین، از خودش نبوغ فراوان نشان داد. اگر خسته نشده‌ای می‌توانم به تو بگویم که پسر ژان یعنی سزار فرانسوا در زمان خودش یک مساح نام دار بود و نقشه فرانسه بزرگ را او تهیه کرد.» من هم برای اینکه از او عقب نمانم برایش قسمت‌هایی از رمان اولیس را به زبان انگلیسی خواندم که شاخش درآمد.
روز اول بوی تعفن پوست گاو عذابم می‌داد اما پس از یک ماه احساس کردم که تاریکی این پوست جایی دلچسب و آرامش‌بخش است، گرچه بعضی وقت‌ها مجبور می‌شدیم زباله‌ها را بو کنیم و به مقدار متنابهی از آن‌ها را میل نماییم. چند نفر از ما «با اجازه زن و بچه های‌مان» شب‌ها هم توی همین پوست بویناک می‌خوابیدیم و حتا حاضر شدیم که کار روزانه‌مان را به خاطر این شغل شیرین و جذاب از دست بدهیم. هرکدام از ما در نقش نصفی از گاو روزگار خوشی را می‌گذراند. در کارت‌شناسایی ما نام اگزوزهای خاکستری با عدد مربوطه قید شده بود، و این مسئله به ما دلگرمی می‌داد.
یک شب در این پوستِ تاریکِ متحرک خوابی دیدم: پدرم «پازیفه»، گاوی را که هدیه «پوزئیدون» بود به مادرم «مینوس» سپرد. وقتی گاو از لذت ماغ کشید، نطفه من، در هوای نمور و بوی علوفه، در رحم «مینوس» شکل گرفت. و من با سر گاو و تن انسان بدنیا آمدم و نامم را «مینوتور» گذاشتند. پدرم «پازیفه» خنج را به سر و صورتش می‌کشید. او از این روابط غیر طبیعی شرمسار شده بود. بالاخره به سراغ «ددال» هنرمند آتنی رفت تا قصری با هزار توهای وحشت انگیز برپا کند. «ددال» توانست هزارتویی بنا کند که هرکس بدانجا قدم می‌گذاشت برای ابد گم می‌شد جز خود او که معمار این بنا بود. او مرا به درون تاریک‌ترین هزارتو رها کرد. من در راه‌روهای پیچ‌در‌پیچ می‌دویدم و ماغ می‌کشیدم. هرچه می‌دویدم به نور نمی‌رسیدم. برای ابد گم شده بودم. یک روز صدای پایی را شنیدم. چهره‌ای در تاریک‌‌روشن هزار تو تکان می‌خورد، او به قصد کشتن من آمده بود. در دستش کارد بزرگی دیده می‌شد، خودش را که معرفی کرد گفت همان جوان آتنی، «تزه» است. وقتی که ضربه‌های خیزران روی گردنم فرود آمد از خواب پریدم.
در پوست تاریکِ متحرک در لحظات فراغت آواز می‌خواندیم و سهمیه غذای‌مان را با رغبت زیاد میل می‌کردیم. زمانی فرا رسید که ناگهان دریافتیم اسم واقعی‌مان را از یاد برده‌ایم. این را وقتی متوجه شدیم که دیدیم خانواده‌هامان دیگر به ملاقات ما نمی‌آیند و کاملاً ما را فراموش کرده‌اند. روزهای اول با گوشی تلفن جویای حال‌شان می‌شدیم. اما راستش از وقتی که سیم تلفن به شاخ‌هایمان می‌پیچید و خسارت به بار می‌آورد، از تلفن بیزار شدیم. فقط گاه‌‌گداری برای‌مان نامه می‌فرستادند. ما نامه‌ها را تند‌تند می‌خواندیم و بعد با اشتیاق زیاد همه نامه‌های پر احساس را می‌جویدیم و با یاد پیتزای مخصوص آن‌ها را قورت می‌دادیم. کم‌کم پی بردیم که از درک معنای کلمات عاجزیم و احساس واقعی خودمان را از دست داده‌ایم. همه با هم تصمیم گرفتیم که دیگر به نامه‌ها پاسخ ندهیم. بالاخره با گذر زمان ما هم دیگر رغبتی به یادآوری خانواده‌هایمان نداشتیم. آن روزها همسران‌مان می‌گفتند که تُن صدای‌تان عوض شده و به جای دهن‌دره، ماغ می‌کشید. ما از این بابت در پوست خودمان نمی‌گنجیدیم.
شب‌ها در باشگاه مخصوصی که در یک طویله مدرن قرار داشت به دیدن فیلم‌های اکشن می‌نشستیم و لذت می‌بردیم، آخر قهرمان همه‌ی این فیلم‌ها حیوانات عظیم الجثه‌ای بودند که نژادشان در تاریخ منقرض شده بود. آن‌ها مثل ما حرف می‌زدند و می‌خندیدند. برای اینکه به احساس واقعی و حیوانیِ خود پی ببریم، ماهی دوبار ما را در گله گاوهای واقعی رها می‌کردند و ما انک‌اندک با نوع گویش و زبان و فرهنگ آن‌ها بیشتر آشنا می‌شدیم.
دیگر پوست گاو به تنمان چسبیده بود و کنده نمی‌شد. لب و لوچه من در قالب پوزه گاو جا افتاده بود و دندان‌هایم عین دندان‌های گاو بلند و سخت شده بودند و چانه‌ام در چانه گاو رشد کرده بود. وقتی که با زبانِ درازم ماغ می‌کشیدم، زبانم به نحو لذت بخشی توی کام دهانم می‌چرخید و اصوات دلپذیر را بیرون می‌فرستاد. آهنگ صدایم از شکاف دندان‌ها، همچون صدای سازهای بادیِ مسی طنین رعب‌آوری داشت. زمانی که گاو‌های واقعی را صدا می‌زدیم آن‌ها دوان‌دوان به طرف ما می‌آمدند و پوزه نمور خود را به پوزه ما می‌مالیدند و اظهار عشق می‌کردند. مخصوصاً گاوهای ورزیده انگلیسی که برو بیایی داشتند.
اگر یکی از ما بر اثر کهولت فوت می‌کرد به همان شکل در قبرستان حیوانات سقط شده به خاک سپرده می‌شد و ما هم کلی گریه می‌کردیم. برای آن‌هایی که پیر و از کار افتاده می‌شدند راه حل مناسبی پیدا کرده بودند، قبل از مرگ، با کمال احترام پیرگاوها را به سلاخ خانه‌های بهداشتی و پیشرفته می‌فرستادند تا با گیوتین‌های برقی سرشان از تن جدا شود، بدون آن‌که ذره‌ای درد بکشند. من با خودم حساب کردم که می‌توانم ده سال دیگر زنده بمانم و سعی می‌کردم در این مدت، به عنوان یک گاو وظیفه شناس، رفتاری سنجیده و درست داشته باشم.
از پشت تلقِ چشمانم می‌دیدم که رنگ خیابان‌ها و خانه‌ها عوض شده است. مردی که مرا به جلو می‌کشید با خیزران به گردنم می‌زد و فکر می‌کرد که دارم آن تو چرت می‌زنم. از سر پیچ یک خیابان که گذشتیم به پارکینگ اتوبوسرانی شهری رسیدیم. در میان جمعیتی که از اتوبوس‌ها پیاده می‌شدند، زن و بچه دو ساله‌ام را دیدم که شتابان به جلو ‌فتند. ماغ کشیدم تا حضور مرا باور کنند. زنم بدون آنکه متوجه بشود با ساکی که از شانه‌اش آویزان بود به وسط جمعیت رفت و گم شد. شریکم گفت: «همین حالا یادم آمد، من می‌توانم یک موزیک قدیمی را با سوت بزنم.» بعد سوت زد و عده‌ای به ماتحت گاو نگاه کردند. صدا از جایی بیرون می‌زد که باعث تعجب چند توریست روسی شد. آن‌ها از ما عکس‌های تبلیغاتی گرفتند و من کیف کرده بودم که دارم مشهور می شوم.
آخرین باری که آن مرد گردن مرا به نخل بلند بست، از من خواست تا کسی را که روبروی من روی صندلی نشسته بود هیپنوتیزم کنم. من به آن آدم وارفته نگاه کردم که روی صندلی یک وری نشسته بود و شبیه خودم بود. هرچه زور زدم نتوانستم او را هیپنوتیزم کنم. احساس کردم که ناتوان شده‌ام. بعد از آن چند بار هم توی خیابان‌ها ماغ کشیدم و زانو زدم. زیرا پاهایم توان خود را از دست داده بودند به خودم می‌گفتم: «تو دیگر پیر شده‌ای این واقعیت را بپذیر». سرانجام هیئت مدیره دریافتند که دیگر برای تبلیغ یک آرم تجاری مناسب نیستم. مرا به سلاخ خانه‌ای بردند که بسیار تاریک و دراز بود. بوی خون دلمه بسته و پوست دباغی شده زیر دماغم می‌زد. یک سطل آب ولرم توی حلقم خالی کردند و به مقدار زیادی علوفه توی شکمم چپاندند. فهمیدم که به یک سلاخ خانه‌ی سنتی آورده شده‌ام، دست و پایم را با طناب بستند. مردی که شبیه «تزه» بود توی سلاخ خانه کاردش را توی هوا تکان می‌داد. نمی‌توانستم بدوم. او گنده و چاق بود، سیگار می‌کشید و سوت می‌زد. روی گردنم نشست و کارد تیز و برنده‌اش را زیر گلویم نهاد. صدای غِژه‌ی کارد روی پوست و بعد روی خرخره‌ام شنیده شد و این صدا توی هزار تو هم پیچید. کله‌ام که جدا شد آن را توی سینی پهنی انداختند. «تزه» نیشخند زد و کاردش را با نیم تنه چرمی پاک کرد. با چشمان باز به بقیه تنم نگاه می‌کردم که چند نفر با مهارت آن را قطعه قطعه می‌کردند و از قلابی که از سقف آویخته بود، ور می‌کشیدند. وقتی که ماغ کشیدم، قصاب به من خیره شد. چشم‌هام خود به خود بسته شدند. او سعی کرد با انگشت‌های زبرش پلک چشم‌هام را باز کند ولی موفق نمی‌شد. من صدای خس‌خس سینه‌اش را می‌شنیدم که زور می‌زد و می‌گفت:
ـ «عادت می‌کنی نترس، وقتی که توانستی همه چیز را ببینی در می‌یابی که توی سلاخ خانه شماره بیست و پنج خوابیده ای…»
صدای دیگری که طنینی فلزوار داشت گفت:
ـ «………..» ■

* مینوتور: نام موجود عجیبی بود که بدن انسان و سر گاو داشت.

رضا براهنی | قابله سرزمین من |

١

صبح که بیدار شدم با غلغلک پرهای لطیف «چگل» بود که «کرم» آورده بود گذاشته بود کنار متکا و نوک لحاف را هم آرام کشیده بود رویش و چگل تکان که می‌خورد بال‌های کوتاه‌اش می‌غلتید روی سر و صورتم و آخر سر هم از خواب پراندم.
هنوز خواب آلود و خسته بودم و بچه دیشبی دیر آمده بود و پدرم را در آورده بود، ولی خوشحال بودم، چون یک پسر درشت و نیمه مشکی و نیمه قهوه‌ای بود و به محض اینکه یک تلنگر ناچیز زدم به صورتش، هوارش طوری بلند شد که انگار دست و پایش را با ساطور قلم کرده‌اند. نافش را بریدم، شستم‌اش و ولش کردم روی کهنه‌ی تمیزی که کنار مادرش پهن کرده بودند، و بعد سر مادرش را بلند کردم روی گودی بازویم. و زنک چه چشم‌های زاغ درخشانی داشت! صورتش عین یک دایره مسی بود، از آن صورت‌های ترگل و ورگل و خوشگل ترکمن. زن درشتی بود، ولی سن‌اش کم بود، هفده یا هیجده ساله، و تازه این پسر دومش بود. همان‌طور که توی صورتم خیره مانده بود، لگن ولرم روغن و شیره را گذاشتم کنار لب‌های از درد چاک شده‌اش که تا نصفه خورد، و بعد با دستش لگن را عقب زد و سرش را انداخت روی بالش. موهایش روی بالش سفید، یکدست خرمایی بود.
شوهرش مرد بی‌هوا و خوش خیالی به نظر می‌آمد. یک بطر گنده‌ی ودکا دستش گرفته بود و به سلامتی پسر دومش می‌خورد. گفتم، مشدی، مرا راه بینداز بروم. و او دستش را کرد توی جیبش و یک بیست تومانی درآورد و گذاشت کف دستم و بعد چشم‌های زاغش را دوخت توی چشمهایم. عجب چشم‌های زاغی! و چقدر شبیه زنش بود. لابد پسرعمو دخترعمو بودند. جوان بیست و سه چهار ساله‌ای بود. از کرم من فقط هفت هشت سالی بزرگ‌تر بود، ولی قدش فقط چهار انگشت بلندتر بود. آخر کرم من قدش بلند است. ایاز که سربازی رفته، یک قدری خپله است، و شبیه پدرش، ولی عجیب قوی است. کرم را روی سرش بلند می‌کند و محکم می‌زندش زمین. کرم از پشت سر حمله می‌کند، چاره‌ای ندارد، پایین تنه ایاز را می‌گیرد توی دستش و فشار می‌دهد. ایاز جیغ میکشد، کش و قوس می‌رود، لگد می‌پراند، و مادر شوهرم که یک تکه پوست و استخوان است و اغلب توی خانه‌ی برادرشوهرم زندگی می‌کند، و نصف معده‌اش‌ را هم سال‌ها پیش در یک جراحی از دست داده، شروع می‌کند به خندیدن. برای این قبیل چیزها مادرشوهرم یک روز تمام می‌خندد. زن خوشدل بی‌باکی است. توی کوچه‌ها گم می‌شود، شروع می‌کند به خندیدن. چایی را می‌ریزد روی سر پسرش. حاجی عصبانی می‌شود و فحش را می‌کشد به زمین و زمان، ولی مادرش می‌زند زیر خنده، و تا زمانی که حاجی بیچاره به بخت بد خود و مادرش و زمین و آسمان فحش می‌دهد، مادرش می‌خندد. حاجی می‌گوید که مادرش یک بار از پشت بام، توی خواب، نصف شب افتاد توی حیاط و پایش شکست. همه فکر می‌کردند که مُرده، ولی مادر عین خیالش نبود. می‌خندید. یک جوری می‌خندید که همه فکر می‌کردند که بلایی به سرش آمده و دیوانه شده. شاید موقع مرگ هم خواهد خندید.
جمعه بود. از پشت شیشه‌ی پنجره ایاز را با لباس سربازی دیدم که خم شده بود روی لانه‌ی کفترهای کرم. کرم دستش را پر کفتر می‌کرد و می‌آورد بیرون. کرم با یک پیرهن یقه باز و یک تنبان تنک، توی برف زمستان رفته بود پشت بام. دیشب برف نشسته بود، این هوا! ولی صبح آفتاب آمده بود، و چه آفتاب خوش آب و رنگی! برف برق می‌زد.
برگشتم خم شدم روی چگل. چه موجود عجیبی! چه حیوان خوبی! کفتر ماده بوی مخصوصی دارد که آدم را مست می‌کند. نوک منقارش رنگ بیخ ناخن آدمیزاد بود، و بعد رنگ یک قدری عمیق‌تر می‌شد، و چشمهای معصومش از دو طرف، مثل دو تا دگمه کوچولوی صیقل خورده تکان می‌خورد. قلبش از پشت کرک ضخیم پر، تند و هراسان می‌زد. نگرانش شدم. پا شدم پنجره را باز کردم، کرم را صدا زدم و چگل را روی هوا رها کردم. زبان بسته بال زد، بعد بالهایش را تندتر زد و خودش را از ارتفاع کم کند و بالا برد، و می‌خواست روی هره‌ای بنشیند که کرم کفتر دیگری را از دستش توی هوا ول کرد، و بعد هر دو کفتر، پرپرزنان در نقطه‌ای چند لحظه ماندند. کرم گفت، لامصب‌ها، مثل آهو می‌مانند. ایاز گفت، تو خلی کرم، تو خلی. من پنجره را بستم، دیگر حرفهاشان را نمی‌شنیدم.
سر صبحی خانه چقدر سرد بود! رفتم از زیرزمین سه چهار تکه هیزم برداشتم آوردم بالا. زیرزمین گرم‌تر بود. اما مثل یک غار بود و بوی نمور تنهایی همه جا را گرفته بود. هیزم‌ها را گذاشتم توی بخاری. یک تکه کهنه را کردم داخل پیت نفت و بعد درآوردم انداختم توی بخاری. بوی نفت تازگی مخصوصی داشت، کبریت را که زدم بوی گوگرد سوخته هم تازه بود. کبریت را انداختم توی بخاری و در بخاری را بستم. صدای گرومب گرومب بخاری بلند شد، و بعد که نفت سوخت و تمام شد، صدای محزون سوختن و چلک چلک کردن هیزم‌ها بلند شد. آنقدر این سوختن هیزم‌ها غم انگیز بود که دلم مالش رفت. از خلال دریچه بخاری، شعله‌ها با آدم حرف می‌زدند.
ایاز و کرم در را باز کردند آمدند تو، و باد و برف و توفان را هم ول دادند توی اتاق. شانه‌هایم ناگهان لرزید. کرم توی چشم‌هایم خیره شد.
«باز هم که داری گریه میکنی مادر، یاد خانم جان افتادی؟ »
دست‌هایش را کشید روی سرم. دستهایش چه سرد بود! چطور آدم به پسرش بگوید که گاهی آدم به یاد کسی گریه نمی‌کند، اصلن آدم نمی‌فهمد چرا گریه می‌کند، و شاید یک نقطه‌ی عمیق و نرم و ولرم، مثل نور آفتاب بهاری، توی دلش پیدا می‌شود، که اصلن حس بدی هم نیست، حتا یک احساس شادی است، گریه آور هم نیست. ولی آدم بی‌اختیار گریه‌اش می‌گیرد.
ایاز آمد جلو و دستهایش را گذاشت دور صورتم. یک جوری بود که انگار چشم‌هایم را توی دستهایش گرفته بود. چقدر شکل جوانی‌های پدرش بود! حس شوم مبهمی بهم دست داد. مثل اینکه سی سال جوان‌تر بودم و حاجی هم سی سال جوان‌تر بود، و من تازه پا توی خانه‌ی حاجی گذاشته بودم. چشم‌هایم خشک شده بود، ولی حس مرموزی مجبورم می‌کرد که توی صورت پسرم ایاز خیره شوم. ایاز هم انگار طلسم شده بود. طوری نگاهم می‌کرد که خودم را نمی‌دید. مثل اینکه می‌خواست از داخل چشم‌های من راه به کسی دیگر پیدا کند.
«باز هم عشقبازی شروع شد؟ »
صدای کرم بود که از حسادت داشت می‌ترکید، صورتم را از دست ایاز رها کردم و بلند شدم. اتاق کاملا گرم شده بود.
«بنشینید براتان صبحانه بیاورم. »
از اتاق زدم بیرون. نمیدانم چرا سرم اینقدر گیج میرفت. این چه احساس شوم و بلایی بود که امروز صبح بهم دست داده بود، و عجب اینکه کوچکترین حس گناهی بهم دست نمیداد. عینهو یک قاشق روغن بود که توی تاوه سرد انداخته بودند، و زیر تاوه داشت آرام آرام گرم می‌شد و بعد داغ می‌شد، و بعد روغن، که در ابتدا شکل ته قاشق بود، آهسته ذوب می‌شد، پخش می‌شد، اول به صورت یک دایره در حال گسترده شدن، و بعد دیگر شکل نداشت. من در آن لحظه بودم که آتش رسیده بود به درجه‌ای که لحظه‌ای بعد آبم می‌کرد. کرم و ایاز چه فکر می‌کردند! اگر حاجی می‌فهمید که به من این حالت بلا دست داده، چه فکر می‌کرد! اگر زائوهایم می‌دانستند، چه می‌گفتند. ولی مگر دیگران مهم بودند؟ به علاوه مگر من خودم می‌دانستم این چه احساسی است که دیگران هم بدانند. ولی بعضی چیزها را دیگران بهتر از خود آدم می‌فهمند.
روغن را انداختم توی تاوه و تاوه را داغ کردم، بعد، روغن که آب شد، چهار تا تخم مرغ را انداختم توی تاوه، و بوی خنک ـ داغ تخم مرغ تازه در روغن بلند شد. نمک پاشیدم. حاجی، صبح پیش از رفتن، سماور را روشن کرده، چایی را دم کرده بود. سماور را برداشتم و بردم گذاشتم کنار بخاری، و بعد سفره را و بعد تاوه‌ی گرم را بلند کردم بردم توی اتاق. نشستم یک تکه نان سنگک را پر از نیمرو کردم و رفتم طرف کرم، دهن‌اش را به زور باز کردم و نان و نیمرو را کردم توی دهن‌اش. با دهن گرفته و نیم سوخته فریاد زد:
«دهن‌ام سوخت، مادر، دهن‌ام سوخت! »
«آدم حسود باید هم دهن‌اش بسوزد! دماغ‌اش هم باید بسوزد! »
ایاز خندید و نشست کنار سفره. خودم هم نشستم و بعد کرم هم آمد و نشست و شروع کرد به خوردن.
مادر خوشبخت به من می‌گویند. خداوند ده سال به من بچه نداد، و بعد دو تا پسر داد که یکی حالا هیجده سال‌اش است و دیگری چهارده سال‌اش. بعدش دیگر بچّه‌دار نشدم. کار من بچه زائوندن است. مادرم هم این کاره بود. از او بود که شغلم را یاد گرفتم. او هم از مادرش شغل‌اش را یاد گرفته بود. بعدها من شش ماه زیر نظر یک مامای دولتی کار کردم. چیزهایی را از او یاد گرفتم که اکثرا درباره‌ی بدن زن بود. این حرف‌ها زیاد به دردم نخورد. فقط گاهی خیالاتی‌م می‌کرد.
دوازده سالم بود که بار اوّل دیدم که بچه چه جوری به دنیا می‌آید. هیچ‌وقت یادم نرفت. مادر به زنی که بسیار چاق و درشت هم بود، فریاد می‌زد: «نفس بکش، بعد محکم فشار بده! نفس بکش، بعد محکم فشار بده! »
از لای پاهای زن، خون و خونابه و گاهی هم آب بیرون می‌آمد. پاهای چاق زن باز باز بود و زن یک جوری نشانده شده بود که اگر زیادی فشار می‌داد، دل و روده‌اش از لای پاهایش بیرون می‌آمد. و چه صورت داغ و سرخی داشت! گاهی بلند جیغ می‌کشید، گاهی دندان هایش را روی لب‌هایش فشار می‌داد، ولی به هر طریق اول نفس می‌کشید و بعد محکم فشار می‌داد و مادرم و من جلوی ران‌های از هم باز شده‌ی زن نشسته بودیم و با هم آب و خونابه را پاک می‌کردیم و مادرم نفس‌اش را گرفته بود و من نمی‌دانستم که دقیقن منتظر چه چیزی هستیم. و اتفاقن در همین لحظه بود که معجزه اتفاق افتاد. دور و بر آن‌ جای زن یک چین دیگر هم برداشت و بعد یک چین دیگر، و این چین‌های اضافی با چین‌های آن جای زن ترکیب شد و بعد مادرم فریاد زد: “فشار بده! فشار بده! ” و زن فشار داد و بیشتر فشار داد و بعد یک چین دیگر و چین‌های دیگر پیدا شد، و بعد معلوم شد که این چین‌های درهم فرو رفته، سر و صورت بچه بود که بیرون آمده بود. خدایا، چه معجزه‌ای! و بعد بدن بچه آمد. بچه توی دست مادرم بود، خودش بود که گریه می‌کرد، و من توی حفره‌ی خالی‌ی گوشتی که داشت هم می‌آمد و آرام خرخر می‌کرد و چین‌هایش در خون غرق می‌شد، خیره شده بودم، و بعد جفت آمد، یک چیز عجیب و غریب، یک گلوله خون، و بعد، حفره‌ی معجزه، درهای گوشتی و پوستی و خونیش را بست.
بعدها با مادرم این معجزه را بارها دیدم و هرگز از آن سیر نشدم. و بعد که مادرم مُرد، اهل محل از من خواستند که ماماشان بشوم. حاجی قبلن زن داشت و زنش سر زا رفت، حاجی همان شب آنقدر گریه کرد که دلم به حال‌اش سوخت. صبح روز بعد از من خواست که به عقدش درآیم. من دو سه هفته بعد زن حاجی شدم، با این شرط که هیچ‌وقت شغل‌ام را از دست ندهم. حاجی گفت که مانعی ندارد. حاجی مرد خوبی است. گله‌ای ازش ندارم. بعدها حاجی در سایه‌ی لیاقت‌اش ملک الحاج شد. چه چیزی از این بهتر! ولی من دل به آن معجزه دادم.

۲

ظهر که حاجی آمد خانه، اول کاری که کرد یک دست کشتی مفصل بود که با کرم و ایاز گرفت. یعنی همین که وارد شد، پالتو و کتش را کند و انداخت روی گل میخ، و بعد به ایاز گفت:
«خوب بیا جلو ببینم پهلوان، سربازخانه چی چی یادت دادند؟ »
«سربازخانه که زورخانه نیست پدر! »
کرم پرید جلو و گفت: «پدر، اگر می‌توانی با من کشتی بگیر! بیا جلو اگر می‌توانی بیا جلو! »
حاجی به شوخی گفت: «نه! از تو می‌ترسم، تو فوت و فن بلدی. می‌دانم که ایاز فوت و فن بلد نیست! »
“کرم از کجا فوت و فن بلد شد؟ آن فقط بلد است که چگل را هوا کند و کفترهای قوش‌بازهای دیگر را غر بزند! »
من گفتم: «تو پدرسوخته هم که دخترهای مردم را غر میزنی! »
حاجی گفت: «ای حرامزاده! » و پرید روی سر ایاز، ولی ایاز خودش را دزدید و پیچید پشت سر پدرش و از پشت او را گرفت و سعی کرد بلندش کند که حاجی پاهایش را چسباند به زمین. انگار پاهایش توی قلب زمین فرو رفته بود. حاجی دستش را بلند کرد و سر ایاز را گرفت توی حلقه بازویش و سر را کشید. ایاز مثل یک شلاق رفت بالا و جلو حاجی کله معلق به زمین خورد.
حاجی گفت: «حاضرم با هر سه تاتون کشتی بگیرم. »
من خنده‌ام گرفت و گفتم: «حاجی از کی تا حال من کشتی گیر شدم! »
حاجی رو کرد به پسرهایش: «ببینم کدام طرف برنده می‌شود! اگر شما دو تا و مادرتان برنده شدید مادرتان را می‌برم مکه. »
من گفتم: «این هم از آن قول‌های سرخرمن تست! تو فردا نه، پس فردا عازمی. چطور می‌خواهی مرا ببری مکه؟ »
“من ملک الحاج هستم، فکر نمی‌کنی دو روزه گذرنامه‌ات را درست می‌کنم؟ »
ایاز گفت: «مادر عیبی ندارد بیا شرط را قبول کن! »
کرم گفت: «خیلی خوب، مادر قبول کرد! ” و بعد، خیز برداشت به طرف پدرش. این رسم کرم بود که همیشه از طرف من حرف بزند. به این زودی یاد گرفته بود که وصی و قیّم من بشود.
همین که ایاز، کرم را در خطر دید، پرید طرف حاجی. من هم رفتم طرف حاجی و شروع کردم به غلغلک دادن جاهای حساس‌اش. حاجی می‌خندید، خودش را از دست من خلاص می‌کرد، دو تا پسرش را اینور و آنور پرتاب می‌کرد و من در می‌رفتم ولی همین که پسرهایش درگیر می‌شدند، من دوباره شروع می‌کردم به غلغلک دادن. تا این‌که کرم یک پایش را گرفت و ایاز پای دیگرش را، و من در حالی که غلغلک‌ش می‌دادم، بلندش کردیم روی هوا و دمرو انداختیم‌ش روی زمین. حاجی تسلیم شد.
بلند که شد نفس می‌زد و کرم گفت: «باید مادرم را ببری مکه، خودت شرط بستی و باختی. »
حاجی به ایاز اشاره کرد که کتش را بردارد بیاورد. حاجی نگاهی به من کرد و چشمک زد و چشمهایش از شیطنت برق می‌زد.
«تو فکر می‌کنی من الکی می‌بازم؟ هان؟ تو واقعن فکر می‌کنی که من الکی می‌بازم؟ »
ایاز کت را داد دست پدرش و منتظر ماند. حاجی گذرنامه را از جیب‌اش درآورد و داد دست کرم:
«بخوان! »
وقتی که کرم خواند و برای من به ترکی ترجمه کرد، پریدم طرف حاجی و شروع کردم به بوسیدن‌اش. از بچه‌هایم اصلن خجالت نمی‌کشیدم.
«فکرش را بکن، آن‌‌همه آدم از همه جای دنیا آمدند دارند طواف می‌کنند، فکرش را بکن که من لباس احرام پوشیدم. یا دارم سنگ می‌اندازم. یا داخل آن‌همه آدم گم شدم و دارم دنبال تو می‌گردم. »
ایاز گفت: «مادر قرار است دنبال خدا بگردی، نه پدرم! »
من گفتم «من دنبال هر کسی که دلم بخواهد می‌گردم و حتمن هم پیدایش می‌کنم. این را بدان که من مامای این شهرم، و یک ماما، باید اگر بگردد، بتواند پیدایش بکند! »
حاجی گفت: «دیگر چرت و پرت نگو، باید هر چه زودتر دست به کار شوی. این سه هفته که زائو نداری؟ »
دقیق فکر کردم و جواب دادم: «فکر نمی‌کنم تا یک ماه زائو داشته باشم، ولی باید حتمن با عصمت صحبت کنم که سری بزند به حامله‌هام. »
«فردا باید ترتیب همه چیز را بدهی! »
چقدر عالی‌ست! چه خوب است! یک کفتر بیچاره آمده بود، کنار پنجره نشسته بود. از سرما کز کرده بود. کرم هنوز نمی‌دیدش. من عقب عقب رفتم کنار پنجره، به طور طبیعی دیگران را نگاه می‌کردم، ولی هوش و حواس‌ام متوجه دو چیز بود: مکه و کفتر. پنجره را آهسته باز کردم، می‌ترسیدم سرمایی که به اتاق حمله ور شده بود دیگران را متوجه منظورم بکند. کفتر یک قدری تکان خورد، ولی پرواز نکرد. آنقدر سردش بود که نا نداشت. دستم را به طرفش دراز کردم. آرام و حرف شنو و رام آمد توی گودی دو تا دستم. خدایا چقدر تنها بود! چقدر سردش بود! پنجره را آهسته بستم. کفتر را گذاشتم روی سینه‌ام و نرمی پنجه هایش را لای سینه هایم حس کردم. موهای تنم سیخ شد! چقدر مهربان بود! لباس‌ام را کشیدم رویش، گرم‌اش کردم و بعد آرام آرام آمدم وسط اتاق. می‌ترسیدم از آن زیر بقبقو کند و لوام بدهد. حاجی و بچه‌ها سرشان پایین بود و داشتند حاضر می‌شدند که ناهار بخورند. سفره پهن بود و دیس گنده‌ای وسط سفره بود و قرار بود من این دیس را بردارم ببرم مرغ را بکشم بیارم بگذارم روی سفره. من نزدیک شدم و کفتر جان یافته را آهسته گذاشتم روی دیس. کفتر ایستاد و یک لحظه با تردید اطرافش را نگاه کرد و بعد، همین که این پا آن پا کرد، حاجی و کرم و ایاز، هر سه با هم، پریدند طرفش. ولی کفتر به هر سه‌ی آن‌ها پیش‌دستی کرد، پرید هوا و چون جایی برای نشستن پیدا نکرد، آمد نشست روی شانه‌ی من. هر سه بلند شدند. بهتشان برده بود.
کرم پرسید: «کجا بود؟ از کفترهای من است؟ »
حاجی پرسید: «از کجا آمد؟ پنجره‌ها که بسته است! »
ایاز گفت: «مادر نکند این دفعه کفتر میزائونی؟ »
من دستم را دراز کردم، کفتر را برداشتم، دادم دست کرم.
“این از کفترهای تو نیست، ولی مال توست، سوغاتی من از مکه. »
کرم گفت: «چه مکه‌ی خوبی! چه زیارت خوبی! سوغاتی‌ش دست به نقد است! »
اسم کفتر را گذاشتیم «الناز». چقدر قشنگ بود! اسم‌اش را هم حاجی انتخاب کرد. حاجی در انتخاب اسامی اصیل ترکی تبحّر دارد. چگل و الناز در واقع دخترهای حاجی بودند.

۳

شب خواب می‌دیدم، و چه خوابی!
دست فرو می‌کردم توی گودال‌های عمیق، گودال‌هایی از گوشت سرخ، با درهای چرخان گوشتی، و کفترهای رنگین را از توی گودال‌ها درمی‌آوردم. کفترها را بو می‌کردم، کفترها بوی گودال‌های سرخ گوشتی را می‌داد، یک بوی عجیب و کرخت کننده. کفترها را روی هوا پرواز می‌دادم، و آسمان یک رنگ بهت آور مخصوصی داشت، رنگ گنبدهای مسجدهایی که فقط عکس هاشان را دیده بودم. دهن‌ام را می‌گذاشتم روی آن گودال‌های گوشت سرخ، و صدا می‌زدم. چه کسی را؟ نمی‌دانستم، می‌گفتم بیا بیرون! بیا بیرون! می‌خواهم ببینمت! تو را خدا، بیا بیرون! بیا بیرون! می‌خواهم ببینمت! درهای گودال‌های گوشتی را می‌بوسیدم. این درها بو و طعم دریاها را می‌داد، شاید بوی همین شرفخانه‌ی خودمان را می‌داد. چه حالت عجیب و غریبی! و نمی‌دانم حرا احساس گناه نمی‌کردم. خجالت نمی‌کشیدم. چقدر آزاد بودم! و لب‌هایم از نمکی که لیسیده بودم، شور بود، زبانم روی لب‌هایم قیقاج می‌رفت، و آن‌وقت بوی گودال‌های گوشتی بر طعم گوشت نمک زده افزوده می‌شد، طعم چیزهایی شبیه خزه‌ی دریا و یا موهای جاهای نامحرم زنانه. و باز، دهنم را می‌گذاشتم روی یکی از گودال‌های گوشتی و فریاد می‌زدم، و چه بلند! و چه با هیجان! طوری که از هیجان خیس عرق می‌شدم، موهایم سیخ می‌شد، چه شادی عمیقی! بیا بیرون! بیا بیرون! می‌خواهم ببینمت! تو را خدا بیا بیرون! بیا بیرون! و انگار همین صدا زدن تنها برای لذّت بردن کافی است. و نمی‌خواستم اصلن از آن تو کسی بیرون بیاید. و بعد دست‌هایم را پر از کفتر می‌کردم، همه کفتر ماده و کف دست‌هایم را به سوی آسمان می‌انداختم و تمامی پشت بام‌های خانه‌ها را با بال کفتر می‌پوشاندم. و بعد، دوباره به زیارت درهای گوشتی می‌رفتم، از تالارهای خیس و رنگین فرو می‌رفتم، بیا بیرون! بیا بیرون! و بعد جمعیت عظیمی از زنان برهنه را دیدم. راستی از کجا آمده بودند، کجا می‌رفتند؟ چقدر پاها و پشت پاهای نرمی داشتند! و موقعی که راه می‌رفتند انگار می‌ترسیدند که کسی بیدار شود، یا شاید می‌ترسیدند که خودشان بیدار شوند. دسته دسته، صد تا صدتا، دویست تا دویست تا، هزار تا هزار تا، و برهنه و ساکت، راه می‌رفتند. مثل اینکه همه تو خواب راه می‌روند، و صورت‌هاشان همه یک قدر و یک‌اندازه، و همه به یک‌اندازه خوشگل، با گونه‌های نسبتا برجسته و نیمه ترکمن و چشم‌های زاغ، به رنگ عسل تازه‌ی سبلان. و تازه من باز هم فریاد می‌زدم، بیا بیرون! بیا بیرون! می‌خواهم ببیمنت! تو را خدا بیا بیرون! و زن‌ها، با آن پاشنه‌ها و پشت پاهای پر قوشان، یا آن چشم‌های ساده، بی‌بزک و عسلی‌شان رد می‌شدند، و جهان پر از زنان برهنه، زنان آزاد بود.
و بعد، فضای خوابم عوض شد. توی کامیون، روی سنگ‌های ریز و درشت نشسته بودم، و داشتم می‌رفتم. به کجا؟ نمی‌دانستم. راننده کامیون حاجی بود. آن دور دورها قیامتی به پا شده بود. قرار بود سنگ‌ها را، همه‌شان را بیندازم به طرف شیطان. زن‌ها و مردها احرام بسته بودند، و همه چقدر خوشگل و جوان بودند! همه هم‌سن یکدیگر بودند، و صورت‌هایشان هم شبیه هم بود. مثل این بود که زن و مرد فقط از یک جنسیت بودند. ولی نفهمیدم جنسیتشان چیست. بالا سرمان، کفترهای کرم در دسته‌های پانصد ششصدتایی پرواز می‌کردند. کرم این‌همه کفتر را از کجا آورده بود! بعد حاجی را دیدم که بر بالای یک بلندی، کنار یک مرد بسیار نورانی ایستاده بود و با او خرما می‌خورد. از آن خرماهای به هم چسبیده. چقدر به حاجی می‌آمد که کنار مردهای نورانی بایستد و با آن‌ها خرما بخورد! و بعد، مرحوم مادرم را دیدم که خودش را به حجرالاسود چسبانده بود. می‌خواست سنگ را بشکافد و برود تو. سنگ لخت لخت بود. نه مثل چیزی که آدم در عکس‌ها می‌بیند. یک سنگ صاف، صیقل خورده، بزرگ، با کناره‌های نوک‌دار خوش تراش. و مادرم طوری صورت‌اش را به سنگ چسبانده بود که انگار سطح سنگ، سنگ نیست، بلکه یک شیشه است، و پشت شیشه رازهایی هست که مادرم باید دقیقن آن‌ها را مطالعه می‌کرد. لحظه‌ای بعد، سنگ، دیگر روی زمین نبود. در فضا حرکت می‌کرد و می‌رفت، ولی رفتن‌اش با آمدن‌اش فرقی نداشت. یک چیز سیاه هندسی و مدام در حال سقوط، بدون آن‌که برسد. و بعد، بوی خون تازه می‌آمد، گوسفندهای نیم بسمل در زیر پاهامان بودند، با چشم‌های عسلی، و مست مرگ در زیر آفتاب مکه. طواف که می‌کردیم، به نظرم آمد روی صندلی چرخ فلکی نشسته بودم، و چرخ فلک با سرعت سرسام آور حرکت می‌کرد، و من از اضطراب و دلهره هم می‌خندیدم و هم می‌ترسیدم. بلند جیغ می‌زدم، می‌خندیدم و می‌خواستم به جای آنکه دایره‌ای بچرخم، مستقیمن بپرم جلو، مثل نیزه‌ای که از نور و صدا هم سریع‌تر بپرد و برود بخورد به سنگ، سنگی در وسط آسمان. و بعد، دیگر خودم داشتم می‌افتادم، نمی‌دانم از کجا. محل واقعی‌ی سرم و پاهایم معلوم نبود، ولی مدام می‌افتادم. و بعد احساس کردم که در همان حال افتادن، با لگد محکم می‌زنند روی قفسه سینه‌ام، روی قلبم. خدایا چه لگدهای بی‌رحمانه و محکمی! هیچ‌کس تا حال مرا این‌طور بی‌رحمانه نزده بود!
ناگهان بلند شدم. حاجی فانوس را روشن کرده بود و داشت از اتاق می‌رفت بیرون. این صدای در بود که می‌آمد. چه صدای شومی! مشت‌های محکم به در کوبیده می‌شد. حتما نیم ساعتی می‌شود که کسی در می‌زند. چه مشت‌هایی! دردش نمی‌گیرد!
و بعد شنیدم که حاجی در را باز کرد. صداهای بلند مردانه‌ای شنیده شد. و بعد، حاجی، بدون آنکه در را ببندد، برگشت و آمد. نور فانوس هیکل حاجی را مثل غول درشتی روی دیوارها حرکت می‌داد.
«ایه! ایه! بیدار شو، ایه تو را میخواهند! »
«من بیدارم حاجی، چی شده؟ »
«پاشو! دو نفر آمدند دنبالت. یک زائو دارند. گویا جای دوری است. با اسب آمدند! »
«با اسب؟ مگر نزدیکی‌های خودشان ماما پیدا نمی‌شود! »
«می‌گویند دنبال یکی دو نفر رفتند، ولی آن‌ها کار داشتند. پاشو دیگر! هوا خیلی سرد است! زائو را که نمی‌شود معطل گذاشت! »
«تو هم با من می‌آیی؟ »
«نه دیگر، من برای چه بیایم؟ حتمن آدمهای خوبی هستند، سر و وضع‌شان نشان می‌دهد که آدم‌های خوبی هستند. »
لباس‌های پشم پوشیدم. حاجی یک کرک داشت. تنم کردم. جوراب‌های پشم پوشیدم. چادرم را سرم کردم. حاجی با فانوس تا دم درآمد. دم در دو نفر مرد بسیار قد بلند ایستاده بودند. صورت‌هاشان دیده نمی‌شد. بخار دهن‌هاشان با بخار دهن اسب‌ها قاطی می‌شد. چه هیکل‌های مردانه‌ای! آدم‌هایی به این قد و هیکل در هیچ جا ندیده بودم.
سه تا اسب داشتند، هر سه با زین و یراق. اسب‌ها هم بسیار بلند بودند. بخار از تن‌شان بلند می‌شد و گاهی هم پا به زمین می‌کوبیدند و برف را با سم‌هایشان می‌شکافتند. همه چیز یک جوری بود که انگار من خوابم را ادامه می‌دادم و هنوز بیدار نشده بودم.
حاجی کمکم کرد که سوار اسب شوم. پاهایم را هم توی رکاب جا داد. بعد گفت:
«این افسارش است. ولش نکن. مواظب خودت باش! »
«خداحافظ! »
«خداحافظ! »
رفتار حاجی طوری بود که انگار بین او و این دو مرد از پیش قرار و مداری گذاشته شده. شب چه سوءظنی‌ام کرده بود!
مردها با حاجی خداحافظی کردند، با صداهایی که یک قدری از مخرج ادا می‌شد. مرموز بودن صداهاشان را به حساب شب و برف و تاریکی گذاشتم. سر اسب‌ها را برگرداندیم. من پشت اسب وسطی و یکی از مردها جلو و دیگری پشت سر من به راه افتادیم. گاهی سم اسب‌ها می‌خورد به سنگ‌هایی که تصادفن از برف بیرون مانده بود. صدای سم می‌پیچید، و گاهی حتا جرقه‌ای هم به چشم می‌خورد. هیچ‌کس توی کوچه نبود، و موقعی که رسیدیم سر کوچه، مردی که پشت اسب جلویی نشسته بود، پیاده شد و آمد طرف اسب من. مرد پشت سری هم پیاده شده بود و می‌آمد طرف من. چرا؟ از اسب پیاده‌ام کردند. شب توی برف غرق بود، با وجود این، صورت مردها قابل تشخیص نبود. یکی از دو مرد دستمالی از جیب‌اش درآورد و رفت پشت سر من و دستمال را انداخت دور سر من و چشم‌هایم را بست! پرسیدم چرا این کار را می‌کنید؟ با من چکار می‌خواهید بکنید؟ چشم‌هایم را باز کنید! و دست بردم به طرف چشم بند.
یکی از دو مر دست‌ام را توی هوا قاپید و با قدرت آورد پایین.
“ماما، نترس با تو کار نداریم. فقط نمی‌خواهیم بدانی به کجا می‌بریمت. حتم بدان که سالم برت می‌گردانیم خانه‌ات. »
من گفتم: «اگر اجازه بدهید چشمهایم باز بماند، قول می‌دهم که چیزی به کسی نگویم. »
مرد دومی گفت: «بدان که اگر چیزی به کسی بگویی ما می‌فهمیم و می‌کشیمت! »
گفتم؛ «آخر مگه چه شده؟ مگر قرار نیست من بچه به دنیا بیاورم؟ »
مرد دومی گفت: «آره تو قرار است فقط بچه به دنیا بیاری، همین! بعدن برت میگردانیم خانه‌ات! »
گفتم: «پس چرا چشمم را می‌بندید؟ »
مرد اولی گفت: «بعدن میفهمی چرا؟ »
دیگر حرفی نزدند. من گریه‌ام گرفته بود. آن‌ها هم می‌دانستند که دارم گریه میکنم. ولی جز بستن چشم بند، آزار و اذیّت دیگری نکردند. یکی از آن‌ها بلندم کرد و گذاشت پشت اسب و افسار را داد دستم و پاهایم را در رکاب فرو کرد. خدایا، این‌ها مرا کجا می‌برند؟ و بعد اسب‌ها را دو سه دور دایره وار چرخاندند تا من ندانم که به کدام جهت داریم حرکت می‌کنیم. اول یک قدری سرپایینی رفتیم و بعد سر بالایی و باز سر بالایی، و باد از جلو می‌آمد و محکم می‌زد به سر و صورت‌ام و تنم. گاهی فکر می‌کردم که افسار را ول کنم و چشم بند را با دستم کنار بزنم ببینم داریم به کجا می‌رویم. ولی اسبی که من سوارش بودم، بین اسب‌های این دو مرد بود و حتمن مرد عقبی می‌دید که من چکار دارم میکنم و نمی‌گذاشت اطراف‌ام را ببینم، و یا شاید عصبانی می‌شدند و تهدیدی را که کرده بودند، عمل می‌کردند. به نظر می‌رسید که دیگر از شهر خارج شده بودیم و در بیابان‌های اطراف تاخت می‌زدیم. اسب‌ها به سرعت می‌رفتند. از حرکت اسب‌ها خوشم می‌آمد، ولی نگران بودم. ‌ای کاش حاجی پیشنهاد کرده بود که با من بیاید. بعد از تپه‌ای بالا رفتیم و افتادیم روی جاده‌ی بسیار باریکی که به نظر می‌رسید کوهستانی است. داشتیم سر بالایی می‌رفتیم. سم اسب‌ها محکم به سنگها می‌خورد و اسب‌ها هن و هن می‌کردند و بالا می‌رفتند. در حدود یک ساعت سر بالایی رفتیم. اسب‌ها دیگر به زحمت راه می‌رفتند. این کی بود که بچه‌اش را بالای کوه به دنیا می‌آورد؟ تن‌ام از شق و رق ایستادن کرخت شده بود و افسار توی دستم یخ زده بود. ولی اسب من به دنبال اسب جلویی راه می‌رفت. لابد اسب هم می‌دانست که بر پشت‌اش زن بیچاره‌ای با یک چشم بند نشسته است. بالای کوه رسیدیم، دیگر اسب‌ها تقلا نمی‌کردند، و باریکه مسطح را، لابد از کنار سنگلاخ و پرتگاه می‌پیچیدند و می‌رفتند و بعد اسب‌ها توقف کردند و دو مرد از پشت اسب‌ها پیاده شدند و مرا هم پیاده کردند. همانطور چشم بند زده مرا به داخل خانه‌ای بردند. همهمه عجیبی در خانه شنیده می‌شد. بوی خاگینه می‌آمد و بوی روغن داغ شده روی هیزم. صدای زنی شنیده نمی‌شد. شاید بچه پیش از رسیدن من به دنیا آمده بود. ولی صدای بچه‌ای هم شنیده نمی‌شد. مردها با پچپچه و زیر لب با هم حرف می‌زدند. صدای ناله‌ی زائویی هم به گوش نمی‌رسید. چادر به سر با چشم بند، ایستاده بودم تا به من گفته شود که چه بکنم. وحشت داشتم.
مردی از من پرسید: «برای کار زائو چه چیزهایی لازم داری؟ »
«اول می‌خواهم زائو را ببینم، معاینه‌اش کنم. »
«لازم نیست که به خاطر معاینه ببینی‌ش! زائو چهار روز است که می‌خواهد بزاید. حتا چهار پنج روزی هم از وقت‌ش گذشته. تو فقط بگو چه چیزها لازم داری؟ »
پرسیدم: «مامای دیگری زائو را ندیده؟ »
گفت: نه! فکر می‌کردیم خودش می‌زاید، ولی دیروز به این نتیجه رسیدیم که خودش به تنهایی قادر به این کار نیست. »
«آب جوشیده می‌خواهم که یک قدری فقط خنک شده باشد. صابون می‌خواهم، یک کاسه روغن آب شده، ولی خنک می‌خواهم. یک قیچی می‌خواهم یک چراغ توری می‌خواهم. فانوس پر نور هم باشد مانعی ندارد. »
«ما همه این‌ها را داریم. »
«پس بگذارید زائو را ببینم. »
یکی از مردها بازویم را گرفت و مرا کشید برد به گوشه‌ای و گفت: «ببین اگر از آنچه می‌بینی در جایی صبحت بکنی، سرت را می‌بریم. »
گفتم: «مگر قرار نیست من بچه‌ی یک زائو را به دنیا بیارم؟ »
گفت: «آره، ولی این زائو، یک زائوی معمولی نیست. الان می‌بینیش، ولی همین که از اتاق زائو آمدی بیرون، دیگر باید فراموش کنی که زائو را دیدی. »
«شما می‌خواهید چه بلایی سر یک زن بیچاره بیارید؟ من که حرفی ندارم. من میخواهم بچه زائو را به دنیا بیارم و بعد بروم دنبال کارم. »
«آفرین زن خوب، آفرین مامای خوب! »
بازویم را گرفت و با احتیاط هدایتم کرد به داخل اتاقی دیگر و بعد به داخل اتاقی دیگر.
«زائو را حالا خودت پیدایش می‌کنی. وقتی که بچه به دنیا آمد، صدا بزن، ما می‌آییم. »
من با عصبانیت گفتم: “قرار است با چشم بند بچه را به دنیا بیارم؟ »
مرد گفت: “آهان، راستی، ببخش، یادم رفت، پشت‌ات را بکن به من، حق نداری برگردی مرا ببینی. من چشم بند را برمی‌دارم و می‌روم. هیچ‌کس به تو کمک نخواهد کرد. تو بچه را به دنیا می‌آری و بعد صدامان میزنی. »
من پشت کردم به مرد و او چشم بند را برداشت، در را بست و رفت. در اتاق چیزی دیده نمی‌شد. تعجّب کردم چشم‌هایم را هم مالیدم. می‌خواستم اطمینان کنم که کسی باهام شوخی نکرده. دیوار تازه‌ای دیده می‌شد که هنوز خیس بود و گویا همین روز قبل کشیده شده بالا رفته بود و چشم پنجره را به بیرون کور کرده بود. وسایل را که لازم داشتم، کنار در گذاشته بودند. ولی زائو کجا بود؟ از در مقابل، دری که از آن وارد شده بودم رفتم تو. در اتاق دیگر هم کسی دیده نمی‌شد. اتاقی بود خالی و مثل اتاق قبلی کف‌اش حصیرپوش بود. تعجّب کردم. مگر اینجا مسجد است؟ ولی از زیر در بسته اتاق دیگر، نوری به چشم می‌خورد. لابد زائو توی اتاق بعدی بود. پنجره‌ی اتاق وسطی را هم با دیواری کور کرده بودند. من برگشتم به اتاق قبلی و وسایل لازم را برداشتم و فانوس را هم دستم گرفتم و رفتم آهسته در اتاق بعدی را باز کردم. در ابتدا چیزی دیده نمی‌شد. فکر کردم لابد زائو توی یک اتاق دیگر است. یا شاید تمامی‌ی این ماجرا شوخی زشتی بوده. وسایل را گذاشتم کنار در و تازه همین که در را بستم، متوجه بوی وحشتناکی شدم که تا حال به دماغم نخورده بود. شاید بچه تو شکم زائو مُرده؟ ولی نه! بچه مُرده هم‌چون بویی نباید بدهد! و تازه حالا صدای نفس کشیدن یک آدم را توی اتاق شنیدم. پشت این آدم به من بود و کوتاه و بلند نفس می‌کشید، و خودش بی‌آنکه از کسی بشنود، زور می‌داد. لابد به علّت چاقی زائو بچه نمی‌آمد، یا بچه خفه شده بود.
از پشت سرش آهسته پرسیدم: «خیلی درد دارد؟ »
جوابی نشنیدم. یک قدری جلوتر رفتم. صدای نفس قوی‌تر بود و بوی تعفن تندتر. سوآل‌ام را تکرار کردم. سر گنده که زیر یک پارچه مانده بود و دیده نمی‌شد، تکان خورد، چه سر درشت گردی! و چه سنگین حرکت می‌کرد، به جلو، به عقب، و بعد باز به جلو و به عقب. ولی از سر صدایی بیرون نمی‌آمد. پس از چند لحظه، سر، سر جای خود، ایستاد. من که جلوتر رفته بودم چیزی از سر زائو نمی‌دیدم. یک چیزی شبیه نقاب روی سر و صورت زائو بسته شده بود و از دور گردن یک کش باریک انداخته بودند دور این نقاب. نفس از پشت نقاب به سنگینی بالا می‌آمد و پایین می‌رفت. ولی، چه هیکل گنده، و نخراشیده‌ای! زنی به این درشتی در هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شد. زائو را به همان صورت که باید بچه را به دنیا می‌آورد قرار داده بودند. شمد تیره رنگی انداخته بودند روی پاها و پایین تنه‌ی زائو. از زیر شمد بود که بوی شدید تعفن بیرون می‌آمد. ولی معلوم بود که ران‌ها بلند، قوی، چاق و حتا می‌شد گفت، عظیم بود. پاهایش از زیر شمد بیرون مانده بود. پاها درشت و ورم کرده بود. لابد زائو پرهیز نکرده، در دوران حاملگی نمک زیادی خورده، که این جوری تنش ورم کرده. کوچک‌ترین ظرافت در پاهایش دیده نمی‌شد. قوزک پاهایش کبره بسته و چرک بود. آن‌قدر این موجود وحشتناک بود که یادم رفت که باید از او وحشت کنم. حیرتم جلوی ترسم را گرفته بود.
دستم را دراز کردم که کش را از دور گردنش درآورم و بعد نقاب را بردارم. سرش را با خشونت در زیر نقاب تکان داد و از آن زیر، دندان قروچه رفت و بعد شروع کرد به ناله کردن، یک ناله ته گلو، و بدون جنسیت، که در آغاز بی‌شباهت به ناله یک دندان درد شدید نبود، و بعد رسمن شروع کرد به جیغ کشیدن و فشار دادن و نفس کشیدن. با وجود اینکه در هیچ زائویی جیغی از این نوع سراغ نکرده بودم، بیش‌تر دلم به حالش سوخت. موجودی به این درشتی، مثل حیوانی که کمر یا استخوان ساق پایش شکسته، داشت ناله می‌کرد و جیغ می‌کشید. ولی در جیغ هیچ چیز زنانه دیده نمی‌شد. این کی بود که پشت نقاب کمین کرده بود و جیغ می‌کشید و جیغ‌اش بیشتر شبیه ناله‌ی عصبی یک حیوان بود؟
خواستم که شمد را از روی پاهایش بردارم و در زیر نور فانوس معاینه‌اش بکنم. دو تا پایش را با عصبانیت حرکت داد. زانوهایش هم آمد، دست‌هایش را از زیر شمد برداشت و گره کرد و حالتی تهدیدآمیز گرفت. انگار می‌خواست بلند شود و خفه‌ام بکند.
زائوی دیوانه و غشی و صرعی خیلی دیده بودم. می‌دانستم که هیچ چیز مثل زاییدن، یک زن را از این رو به آن رو نمی‌کند. می‌دانستم که زن جالب‌ترین موجود دنیاست. بدن‌اش از یک حالت به حالت دیگر می‌رود. از مامای دولتی شنیده بودم که زن چهارده روز بعد از عادت ماهانه تخمک گذاری می‌کند، تب بالا میرود و بعد ناگهان پایین می‌آید و زن به سرعت به طرف عادت ماهانه می‌رود. از هر نه ماه و چند روز می‌تواند بچه بزاید. خون‌اش به شیر، شیرش به خون تبدیل می‌شود. حاملگی زن حرکت عجیبی است. با این کار خلاقیت را به تن‌اش راه می‌دهد، آن را بخشی از تن خودش می‌کند و بعد خلق می‌کند. زن مست آفرینش است. مادرم می‌گفت تمام علوم عالم به وسیله‌ی بدن زن تجربه می‌شود. و تمام هنرها هم. چه جوری مادرم این قیبل مسایل را می‌فهمید؟ یک بار گفت، حامله که بشوی، دنیا را تجربه کردی، ولی هیچ چیز مثل حاملگی نیست. فشار درون زن را دیوانه می‌کند. بعد بچه به دنیا می‌آید. این درست است که شکنجه دارد، ولی زن‌هایی را می‌شناسم که از آوردن بچه بیشتر لذت برده‌اند تا از خوابیدن با مرد. یک موجود ناشناس از درون تن آدم را پاره می‌کند، می‌خزد بیرون. زنی را می‌شناسم که موقع وضع حمل فریاد می‌زد: چه خوب است! خدایا چه خوب است! چه لذّتی دارد! هیچ لذتی ازین بالاتر نیست! خدایا بگذار لذّت آمدن بچه ادامه پیدا کند! و بعد که بچه به دنیا آمد، چنان آرامشی هست که هیچ چیز با آن برابری نمی‌کند. دریای متلاطم می‌ایستد. تن زن استراحت میکند. اندام مرد، از همه این تغییرات، تجربه‌ها و لذّت‌ها و دردها محروم است. به همین دلیل زن قدرت تحمّل بیشتر دارد.
من به هزار حیله متوسل می‌شوم تا زائو همه این دردها و لذتها را تجربه کند، سر زائو داد زدم:
«ببین، من نمی‌دانم تو کی هستی؟ مرا نصف شب برداشتند آوردند اینجا، با چشم بند و تهدید و خطر، پشت اسب، و توی سرما، آنقدر ادا و اطور درآوردند که دیگر از همه‌شان بیزارم. ولی، من یک وظیفه دارم. زائو را ولش نمی‌کنم تا بچه‌اش به دنیا بیاید. تو اگر زائو هستی بگذار بچه‌ات را به دنیا بیارم. اگر زائو نیستی می‌روم دنبال کارم. »
بلند شدم راه افتادم. هنوز جیغ می‌کشیدم. جیغ‌های اعتراض آمیز. در را باز کردم آمدم توی اتاق دیگر. خواستم در را باز کنم که دیدم از پشت قفل شده. با مشت هایم زدم روی در. صدایی از پشت در گفت:
«بچه به دنیا آمد؟ »
«نه! به دنیا نیامده. این زائو نمی‌خواهد بچه‌اش را به دنیا بیاورد. نمی‌گذارد حتا من بهش دست بزنم. اگر من بهش دست نزنم، چه جوری بچه را به دنیا بیاورم! »
صدای پشت در گفت: «تا موقعی که بچه را به دنیا نیاوردی، نمی‌توانی از آنجا بیرون بیایی! فهمیدی! »
صدا قطع شد و پاهای صاحب صدا از پشت در دور شد.
من با مشت‌هایم کوبیدم به در. و این بار بلندتر از پیش. ولی از بیرون صدایی نمی‌آمد. انگار در آن طرف در همه مُرده بودند. از ناچاری برگشتم به اتاق زائو. آه و ناله و جیغ و داد زائو هنوز هم بلند بود.
رفتم گوشه‌ای ایستادم و فکر کردم چکار بکنم. این هیکل به این درشتی، به علت وضع ناجورش، ضعیف‌تر از آن بود که بتواند صدمه‌ای به من برساند. ناگهان پریدم رویش و شمد را با هر دو دست چنگ زدم و از تن‌اش دور کردم. دست‌ها و پایین تنه‌اش کاملن لخت ماند. هر دو قسمت گوشت آلو و پر مو بودند، ولی به نظر می رسید که گوشت، سفت و عضلانی است. زانوها و ران‌هایش را به هم چسبانده بود. شکم گنده‌اش، مثل یک کره کامل بالا آمده روی زانوهایش تکیه کرده بود ولی شکم گنده‌اش توی پیرهن بلندی مانده بود که تن‌اش بود.
مشت هایش را گره کرد و روی سرش بلند کرد. حالت‌اش خیلی تهدیدآمیز بود، ولی معلوم بود که با آن وضع نمی‌تواند بلند شود. رفتم جلوش ایستادم و شروع کردم به جیغ و داد کردن:«ببین، من یک مامام، سی سال هم بیش‌تر است که مامام. تا حال زائوی به این سمجی ندیدم! تو باید بچه‌ات را به دنیا بیاری. والا می‌مانی این‌جا می‌گندی می‌میری! باید بگذاری معاینه‌ات بکنم! باید ببینم بچه در چه وضعی است! باید بگذاری دستم را روی شکمت بگذارم! لای پاهایت را معاینه بکنم. اگر نگذاری می‌گندی می‌میری! این نقاب لعنتی را هم از روی صورتت بردار! زاییدن که خجالت ندارد … »
داشتم این حرفها را می‌زدم که یک‌دفعه متوجّه لای پایش شدم. سر جایم خشک شدم. خدایا من چه چیز داشتم می‌دیدم؟ خدایا این‌جا کجاست؟ شاید خواب می‌دیدم. زائو هم فهمیده بود که من متوجّه اوضاع غیرعادی شده‌ام. صدای ناله‌اش قطع شده بود. ولی من دوباره به لای ران‌ها دقّت کردم. خودش بود. خواب نمی‌دیدم. اشتباه نمی‌کردم. ولی چرا؟ چطور؟ غیرممکن است! دویدم به اتاق دیگر و خیز برداشتم طرف در و جیغ کشیدم.
«مرا از این‌جا ببرید بیرون! هر چه زودتر. مرا دست انداختید! پدر سوخته‌ها! آبروتان را می‌برم! »
ولی از پشت در صدایی شنیده نمیشد. من ادامه دادم:
«یک مامای بدبخت بیچاره را نصفه شب از توی شهر برمی‌دارید می‌آورید بالای کوه، تو این برف و یخ‌بندان، ول‌اش می‌کنید توی اتاق با یک غول لندهور، و می‌خواهید که از توی شکم گنده‌اش برایتان بچه بزائوند! »
ولی انگار همه‌ی آدم‌هایی که پشت در بودند از ترس در رفته بودند. یا شاید ساکت شده بودند و می‌خواستند ببینند حرکت بعدی من چه خواهد بود.
«ماما، ماما بیا مرا راحت کن، برگرد بیا مرا راحت کن! »
صدا، صدای یک مرد بود. صدا از اتاق زائو می‌آمد. اشتباه نکرده بودم، زائو مرد بود. ولی آخر این غیرممکن است! چطور ممکن است که یک مرد بزاید؟ صدای مرد دوباره شنیده شد:
«ماما، تو را خدا بیا مرا راحت کن. درد دارد. خیلی هم درد دارد. ثواب دارد. بیا مرا راحت کن! »
برگشتم رفتم توی اتاق. این اولین بار بود که با یک مرد دیگر جز شوهرم در یک اتاق میماندم. اگر حاجی می‌فهمید چی می‌گفت؟
ولی این مرد، یک مرد عادی نمی‌توانست باشد. به همان صورت قبلی، به صورت نیمه درازکش مانده بود و ناله می‌کرد و مشت‌هایش را به طرف هوا پرت می‌کرد و در این میان گاهی زانوها و ران‌هایش کنار می‌رفت و من آن جایش را می‌دیدم. از زیر شکم‌ش، و نمی‌دانستم چطور این مرد به این روز افتاده.
«ماما، تو را خدا مرا راحت کن! من تحمّل این کار را ندارم. یک کاری بکن! آخر یک کاری بکن! »
«برای تو باید یک قابله‌ی مرد می‌آوردند. یک قابله ارمنی هست که مرد است. یک دکتر هست. فرنگ رفته است. بهتر است بروند او را بیاورند. شاید او بفهمد که جریان چیست! »
«نه! نمیشود، تا بروند دنبال‌اش بچه آمده. فکر می‌کنم خیلی نزدیک است. درد مجال نمی‌دهد! “
واقعن این مرد باورش می‌شد که بچه خواهد زایید؟
من یک سئوال معمولی کردم که عمومن از هر زائوئی می‌کردم:
«شکم اولته؟ »
«آره، اول و آخرش! چه دردی دارد! حالا می‌فهمم شما زن‌ها چه می‌کشید؟ »
«پدرش کیه؟ »
«پدرش یک خارجی بود، گذاشته در رفته. »
«عجب! پس بگو ولد الزناست دیگر! »
دیگر حرفی نزد. ناله می‌کرد. مشت‌هایش را بلند می‌کرد و می‌برد به طرف سرش و بعد فرو می‌آورد و محکم می‌زد به خشت‌های اطراف‌اش‌. و بعد دوباره نفس می‌کشید، نفس عمیق می‌کشید، بعد جیغ و بعد دوباره مشت.
خم شدم. زانوهایش را از هم جدا کرد. مثل این‌که می‌دانست که دیگر مقاومت بی‌فایده است. منتهای سعی‌ام را می‌کردم تا چشمم به “آنجاها”یش نیفتد. ولی مگر می‌شد؟ بالاخره بچه باید از جایی بیرون بیاید یا نه؟ و این‌جا درست در همان جا، یا در زیر و روی جایی بود که من نباید می‌دیدم. با خود عهد کردم که اگر از این‌جا بیرون رفتم، دیگر هیچ‌وقت گرد ماما بودن نگردم. نمی‌دانستم چه می‌کنم و یا چه باید می‌کردم.
صابون را برداشتم. دست‌هایم را توی آب گرم شستم و آب کشیدم و آب را با حوله‌ای که کنار سطل آب گذاشته بودند، خشک کردم و بعد دستم را دراز کردم و از زیر همان جایش که برایم چندش آور بود، بالاخره یک جایی را پیدا کردم که فکر می‌کردم بچه باید از آن‌جا بیرون بیاید و بعد انگشت‌هایم را آهسته کردم آن تو، و بعد با کمال تعجب سر نیمه سفت یک بچه را آن تو لمس کردم. دست دیگرم را گذاشتم روی شکم گنده و خیس و دورتا دور چرخاندم. شک نداشتم بچه بود. دستم را گذاشتم روی جایی که فکر می‌کردم باید نزدیک به قلب باشد. بفهمی نفهمی حس کردم که زنده است.
«زنده است! »
گفت: «می‌دانم زنده است، خودم تکان‌هایش را حس می‌کنم. »
من کاری به حرف‌های او نداشتم. بارها یک زائو گفته که حس می‌کند بچه‌اش تکان می‌خورد، در حالی که ممکن است بچه‌اش بیست و چهار ساعت پیش مُرده باشد.
انگشت‌ام را آهسته کردم آن تو و سر ملتهب بچه باز خورد به دستم. با دستم برای سر جا باز کردم و در تمام این مدت سعی‌ام این بود که دست به جاهای چندش آورش نزنم. بعد به این دو سه تکه گوشت و پوست بی‌مصرف هم عادت کردم و دیگر چندشم نمی‌شد.
گفتم: «فشار بده، بعد نفس عمیق بکش، بعد دوباره فشار بده و نفس عمیق بکش! »
و او شروع کرد. با تقلای تمام فشار می‌داد و نفس می‌کشید و من دو دستم را مثل یک حفره کوچک در مقابل سر بچه گرفته بودم و منتظر بودم که بیاید. تا اینکه زائو جیغ بلندی زد و فکر می‌کنم از حال رفت، به دلیل این‌که بعد از آن دیگر نه جیغی زد و نه ناله‌ای کرد. سر بچه بیرون آمده بود. سر بسیار درشتی بود و من آهسته سر را گرفتم توی دستم و بعد شانه‌های نرم از آن تو بیرون خزیدند و بعد کلیه بدن و پاها، و بعد، دیگر همه چیز به روال معمولی پیش رفت و بچه کامل و زنده توی دستم بود. گرچه بچه‌ی بسیار عبوسی بود، یک قدری عبوس‌تر از بچه‌های دیگر، و خوب، بچه پسر بود.
بچه را گذاشتم روی بالش کوچکی که در گوشه‌ای روی حصیر گذاشته شده بود. ناف‌اش را بریده بودم. کل تشریفات مربوط به زائوندن بچه تمام شده بود.
زائو از حال رفته بود. خون همه جا را گرفته بود. پارچه‌ی تمیزی را که داخل وسایل گذاشته بودند، برداشتم، جایی را که بچه از آن بیرون آمده بود، پنبه تپاندم و پارچه را گذاشتم رویش و بستم و بلند شدم. و حالا وقت آن بود که بفهمم زائو کیست، آهسته کش را از دور گردن‌اش درآوردم. تکانی نخورد. نقاب را از روی صورت‌اش بلند کردم، و از تعجب سر جایم خشک شدم.
صورت رنج دیده‌ی مرد بسیار موقر و محترمی بود با ابروهای درهم فرو، ریش بلند و لب‌هایی که از درد کج و چاک چاک شده بود. صورت زیبا بود. اتفاقن حالا که نقاب را برداشته بودم سر و گردن به هیچ وجه درشت به نظر نمی‌آمد. حتا شکم، حتا بازوها هم درشت نبود. انگار بچه در تمام هیکل او خانه کرده، آن را چاق و درشت کرده بود، و حالا که به دنیا آمده بود دیگر نیازی نبود که هیکل مرد درشت باشد. ولی خود مرد بسیار کهن‌سال بود. خواستم چشم‌هایش را باز کنم و رنگ چشم‌هایش را هم ببینم. ولی ترسیدم بیدار شود. طرح رنج توی صورت‌اش ماسیده بود. احساس احترام توأم با چندش تمام تن و مغزم را گرفته بود. نقاب را انداختم روی صورت‌اش. کش را هم کردم دور گردن‌اش. چیزی که تعجّب آور بود این بود که بچه اصلن جیغ نزده بود، وگرنه لابد “مادرش” را بیدار می‌کرد. دست‌هایم را شستم، چادرم را سرم کردم و راه افتادم به طرف در. باید از این محل خارج می‌شدم و می‌رفتم. آهسته زدم روی در اتاقی که در آن چشم بند را از روی چشمهایم برداشته بودند. یک لحظه مکث کردم. صدایی نمی‌آمد. دوباره زدم و گفتم:
«در را باز کنید بچه به دنیا آمد! »
ناگهان از پشت در سر و صداهایی شنیده شد. در را نیمه باز کردند. من پریدم طرف در و خواستم که بزنم بیرون. ولی در فورن بسته شد.
فریاد زدم:
«بچه به دنیا آمد! باید به قول‌تان وفا کنید! باید بگذارید بروم! »
صدایی از پشت در گفت:
«در را باز می‌کنیم. ولی رویت را بکن آن‌ور تا چشم بند را بزنیم به چشمت! »
«گفتم: شماها دیوانه‌اید، دیوانه! فهمیدید این مرد چه جوری حامله شده بود! »
صدا از پشت در گفت:
«اگر می‌خواهی برت گردانیم به خانه‌ات، باید بگذاری چشم بند بزنیم! »
گفتم: «خیلی خوب، بیایید تو! »
وقتی که آمدند تو و چشم بند را بستند، یک عده دویدند به طرف اتاقی که زائو آن تو بود. به نظر می‌رسید که بچه را بلند کرده بودند و همگی دور سر زائو جشن گرفته بودند و می‌رقصیدند. دو نفر از دو طرف دست‌هایم را گرفتند و بیرون بردند. هوا سرد و خوب بود، طوری سرد و خوب که دچار حالت استفراغ شدم و عق زدم. آن دو منتظر شدند. و بعد سوار همان اسب‌ها شدیم و از کوه پایین آمدیم. بوی صبح تبریز از شهر می‌وزید. پنجاه سال با این بو زندگی کرده بودم و حالا چقدر این بو غریبه به نظر می‌آمد. به در منزل که رسیدیم از اسب پیاده‌ام کردند. یکی از آن‌ها دستم را گرفت و از همان زیر چادرم باز کرد و یک اسکناس درشت گذاشت کف دستم. یکی از آن‌ها در را زد. ولی دیگر منتظر حاجی نشدند که بیاید در را باز کند. سوار اسب‌هاشان شدند و در رفتند. می‌ترسیدند حاجی صورتشان را ببیند. حاجی در را باز کرد و چشم بند را از روی صورتم برداشت:
«چی شده؟ “
«هیچی؟ “
«نه! باید بگی که چی شده! اذیت‌ات کردند! »
می‌دانستم که منظورش از اذیت چیست. گفتم: »
«نه! آن‌جوری اذیتم نکردند. بچه سخت به دنیا آمد. »
«پس چرا چشم بند به چشم‌ات زده بودند! »
«نفهمیدم چرا. من که همه جا را دیدم. همه چیز را دیدم. نفهمیدم چرا چشم‌بند به چشم‌ام زده بودند. »
«چی را دیدی؟ »
«همه چیز را! فهمیدم که دنیا دست کیه! »
«یعنی چی فهمیدی دنیا دست کیه؟ »
گفتم: «حالا خسته‌ام. شاید یک روزی برایت تعریف کنم. ولی حالا نه! حالا خسته‌ام، بیرازم، هم از آن‌ها، هم از تو، از همه چیز بیزارم، و می‌خواهم بخوابم. »
حاجی بازویم را گرفت که ببردم به طرف رختخواب. بازویم را از دستش رها کردم. چه بیزار بودم از این دست‌ها که به روی بازویم گذاشته می‌شد!
حاجی با تعجّب پرسید: “چته؟ اگر می‌خواستی که من همرات بیایم، چرا بهم نگفتی؟ »
“آمدن تو در اصل قضیه فرقی نمی‌کرد. تو کی هستی که بتوانی مساله‌ای را تغییر بدهی؟ »
حاجی احساس کرد که من فقط بهش توهین می‌کنم. ولی من حوصله توضیح دادن کل قضیه را نداشتم. اصلن نمی‌شد قضیه را به کسی گفت. رفتم افتادم توی رختخواب و در میان کابوس‌های بیداری خوابم گرفت و آن وقت خواب دیدم که مُرده‌ام را دور حجرالاسود طواف می‌دهند. سراپایم را کفن پوشانده بودند. جمعّیت عظیمی در هوای داغ بالا می‌پریدند و پایین می‌آمدند، می‌چرخیدند و با دهن‌های کف کرده دعا و آیه می‌خواندند و مرا هم به دور حجرالاسود می‌چرخاندند. وقتی که بیدار می‌شدم باز همین خواب را می‌دیدم. وقتی می‌خوابیدم باز هم خواب می‌دیدم. در میان صورت‌هایی که اطرافم شناور بودند، به همان صورت مُرده و کفن پوش دور حجرالاسود می‌چرخیدم. و بعد این خواب‌ها و بیداری‌ها تکرار شد، آن‌قدر تکرار شد که خسته شدم، روح و تن‌ام خسته شد. افتادم، مثل افتادن از یک جای بسیار بلند و مثل یک سنگ تکه تکه شده، و به صورت خوابی بریده بریده به زندگی ادامه دادم.
روزها بعد که از خواب بیدار شدم، طوری خسته بودم که انگار هفته‌ها شکنجه‌ام کرده بودند. دو صورت جوان روی صورتم خم شده بودند و به نظر می‌رسید که در تمام این مدت منتظر بیداری‌ام بودند: صورت ایاز و صورت کرم. اتاق عجیب پرنور بود. طوری که چشم‌هایم را بستم و بعد دوباره باز کردم. و این بستن و باز کردن را چندین بار تکرار کردم. و بعد فهمیدم که حوالی ظهر است و نور آفتاب از شیشه پنجره می‌تابد. و بعد اشاره کردم به ایاز و کرم که بلندم کنند و ببرندم کنار پنجره. آن‌ها این کار را کردند. کنار پنجره به برف سفید خیره شدم. چه آفتاب روشنی! بیرون باید گرم باشد، یعنی باید داغ باشد. دلم می‌خواست می‌توانستم بلند شوم و بروم و دریچه پستوی عقب خانه را باز کنم و از آنجا کوه را نگاه کنم، کوهی که بر بالای آن مسجد مخروبه‌ای دیده می‌شد. آیا واقعن این اتفّاق افتاده بود! شنیده بودم که این مسجد قرن‌ها مخروبه بوده است. آیا ایاز و کرم می‌توانستند تحمل شنیدن راز مرا داشته باشند؟
دو پسرم کنارم نشسته بودند و بهت زده نگاه‌ام می‌کردند. گویا یک هفته از واقعه گذشته بود و روز، روز جمعه بود که ایاز خانه بود.
گربه درشتی از کنار هره دست راست آهسته آهسته از روی برف‌ها به راه افتاد و رفت به طرف دیوار مقابل. گربه درشت خاکستری رنگ و نفرت انگیزی بود، و موقعی که به وسط هره مقابل رسید، برگشت و دهن‌اش را، تا آن‌جا که امکان داشت، باز کرد و دندان‌های تیزش را نشان داد و بعد سرش را کج کرد و رفت کنار آشیانه‌ی کفترهای کرم کمین کرد و منتظر شد، به امید اینکه کفتری دست از پا خطا کند و بیاید بیرون. من منتظر شدم تا کرم خودش متوجه قضیه بشود، و چون نشد آهسته گفتم:
«کرم، پسرم، گربه در کمین چگل نشسته! »
کرم سرش را بلند کرد و گربه را دید و با عجله بلند شد و با یک چوب دستی به سراغ گربه رفت.
ایاز نزدیک‌تر آمد، صورتم را در دست‌هایش گرفت و نگاه‌اش را در چشمانم غرق کرد:
«مادر، چی شده؟ »
«ایاز، فکر می‌کنی چی شده؟ »
«حالا که نمی‌دانی، حتمن چیزی نشده. »
امان از دست ایاز، مخصوصن موقعی که توی چشم آدم خیره می‌شود. چه حالت دیوانه کننده‌ای به آدم دست می‌دهد!
«نه! چیزی شده، تو که نباید از من چیزی را مخفی کنی؟ »
حرف را عوض کردم تا از نگاهش بگریزم.
«پدرت کی برمیگردد؟ »
«دو هفته دیگر! » و بعد با اصرار گفت:
«چی شده، مادر؟ بگو چی شده؟ »
صورتم را از توی دست ایاز درآوردم، برگشتم، دراز کشیدم و سرم را روی زانوی ایاز گذاشتم و از پشت شیشه توی چشم نورانی آفتاب محو شدم.

مهر ۵۸ – تهران

کلیه‌ی شخصیت‌های این قصه خیالی هستند و هرگونه شباهت احتمالی بین آن‌ها با آدم‌های واقعی به کلی تصادفی است.