برچسب: زمستان پشت پنجره
-
تا هماكنون كه این داستان را برایتان میخوانم | امین فقیری!
باز هم نیمههای شب از خواب پریدم. شبنم در آشپزخانه نشسته بود و مبهوت به در كابینت خیره شده بود. رنگ صورتش سفید شده بود. ـ خوابش را دیدم. از در كابینت كه بیرون آمد یکدفعه مثل یک گوریل درشت و بدمنظر شد. دست و پای بچهها را كند و پرت كرد به جاهای دور.