| نیچه با لباس کُردی | مریم هوله | پادکست

نه این نگاه کردن نیست
جهان را تمام شده بدان 
شهر را از چه می انباری ؟ 
از تندیس فراموشی ؟ 
یا چشمی که زیر پالتو پنهان کرده ای 
برای روز مبادا ؟ 
جهان را تمام شده بدان 
دیگر هیچ کتابی را تا آخر نخوان 
همه در میانه ی راه ، پیاده شده اند 
به تو می خندند با این نگاهی که حمل می کنی 
نیچه با لباس کردی لنگ می رقصد 
و اسپرانتو از لهجه ی عجیب محمد خنده اش می گیرد 
( می خواهم از شهر بگذرم تو چه فکر می کنی ؟ ) 
مسیح 
سر کوچه 
با دستمال یزدی ایستاده 
و به صلیبی که شبیه ریاضی از گردنم آویخته ام 
متلک می اندازد 
نه 
این نگاه کردن نیست
فراموشی ست 
ابتدای ایمان ؛ 
جهان را تمام شده می دانم 
ملخ های بزرگ نمی گذارند بیشتر از رکورد بپرم 
از شهر بگذرم ؛

انشتین 
آرواره ی بزرگی ست که قرارهایم را به هم می زند 
با آن صرع مضحک که مدام 
دندان هایش را بر خیابان اصلی چفت می کند 
راهبندان نمی گذارد از لباس زیرم جلو بزنم 
مرا نیمه عریان پشت ویترین گذاشته اند 
ناشیانه به کارگران و دزدان کور می فروشند 
نیچه …. در لباس کردی 
مسیح …. با دهان لات 
و انشتین …. که در سن و سال و زنانگی ام گیر کرده 
و هرروز روی سرفه های صرع 
آینده ی مهیب را بالا می آورد 
نه ، این گاه کردن نیست 
دزد کور از جنازه ام نمی گذرد 
کارگران در کتابهایم به هم گره می خورند 
جهان را تمام شده بدان 
بگذار بگذرم 
من هیچکس نیستم 
راستی بمب به چه امیدی بزرگ می شود ؟ 
نفرین کرده « آغاز » تمدن کودکان نحس را از 
به درد ابلیس هم نمی خورد 
مگر نحوستش به که می گیرد ؟ 
را زیر پر می گیرد « ناکارش » تمدن کودکان 
تا جمعیت ناقص الخلقه را 
نوابغ خویش بنامد ! 
تیر من به خطا خواهد رفت 
نه
این نگاه کردن نیست 
جهان را تمام شده بدان 
بگذار بگذرم

جهان چه دیوار کوتاهی ست 
یا ازین سویش می افتی 
یا از آن سو 
هیچ فرقی نمی کند 
یا زندگی مردگان هستی 
یا مرگ زندگان 
از شهر حرف نزن 
و آن سایه های سفیه من ؛ 
زنان زنای آفرینش اند 
مردان قصاص عقوبت ؛ 
بیهوده نیست این جفت بی امکان ؟ 
وقتی نه آفرینش زنده است 
و نه عقوبت ؛ 
من به این ساعت ها و ثانیه ها بدبینم 
اگر مجالی به من دهند 
دلم می خواهد کمی جناب زمان باشم 
تا چشم هایم را گشاد کنم 
خوب ببینم 
شاید مطمئن شوم برای لحظه ای حتا 
وجود داشته ام
نه 
این نگاه کردن نیست 
این نقاب ها با ما چه می کنند؟ 
با جنایت محتوم ما چه می کنند ؟ 
ما کودکان معصوم 
فاتحانه فکر می کنیم چیزی را از همدیگر دزدیده ایم
وقتی شب پیش در آغوش یکدیگر خوابیده ایم 

ما کودکان معصوم 
فاتحانه فکر می کنیم 
با قدم های مرگ 
رو به رقم های فربه تاریخ 
پیش رفته ایم 
اما همیشه قرن بیست و یکم 
! برای مان تازگی خواهد داشت 
در پشت بام موزه های اجتماعی 
با ناموس جهان آنقدر بازی کرده ایم 
که شب عادت کرده خود ش را 
به سوراخ های ریز 
و کروموزوم های سیاه اکسیژن 
…. و دانه های تسبیح بفروشد 
این نقاب ها با ما چه می کنند ؟
این نقاب ها با ما چه می کنند ؟ 
در خیابان ها
این ما هستیم
لشکر افیون 
که تا مغز ایده آلیسم 
مد می شویم وُ تئاتر می کنیم پروتئین های سیاه را 
چطور انتظار داری سوسیالیسسم به فاجعه معتاد نباشد ؟ 
و دموکراسی 
در ازای یک حبه حشیش 
زنش را به فاشیسم نفروشد ؛ 
چطور انتظار داری من امام زمان نباشم 
که برای خودکشی 

در خیابان طالبان 
…. با تاپ و شلوارک راه می روم 
ما بیماریم 
ما پیوسته در قناعت خویش بیماریم 
از من نخواه با لباس های عینکی 
پشت تریبون های پلاستیکی 
مناوخب رعش 
… 
حرف های من 
بوذینه های نادری هستند 
که در قفس فروشگاهی کساد 
به مشتریان چنگ می زنند 
جیغ می کشند 
و فقط زنها و بچه ها از چشم های من می ترسند 
بگذار دیوانه بمانم 
این نگاه کردن نیست 
تنها نگاه کردن نیست 
تدبیر اجسام ماهیچه ای از آلت و مغز فراتر نمی رود 
فرزندان زمین به مادرشان کشیده اند 
کرات ذره بینی 
گیج می خورند که حول دو قطب خویش 
چه جانوری بودم … 
چه جانوری بودم من ! 
رعش و یمیش هک 
دردهایم را می افراشتند 
و عقوبتم را …. با جراحی خدایان زنده می کردم

چه جانوری بودم من ! 
که در نتیجه ی آزمایشاتم سرانجام
انسان 
به مارمولکی بدل می شد 
در تمام آن جهان 
جز مالیخولیای تئوری 
چیزی احاطه ام نکرده بود 
و حقیقت بزرگ 
در ابتدای هیچ فرمولی 
…. جا نمی گرفت 
حقیقت 
انباشته ای از من است 
آنگاه که به جهل اصیل خویش 
نزدیک می شوم 
قدمی پیشتر از مغازه های دیسک فروشی 
و بقالی های ترشی مغز 
فروشگاه های تعاونی وحدت 
دهان باز می کنند 
و حقیقت 
به جهلی ملیارد نفری تجزیه می شود 
چه جانوری بودم … 
چه جانوری بودم من ! 
که عشق مرا می گریاند ؛ 
حالا جنازه ی هستی 
اولین تصادف عشق است 
و قرن بیست و یکم 
هنوز برایم تازگی دارد !!! 
آن نقاب ها با من چه کردند ؟

آن نقاب ها …. 
نه 
این نگاه کردن نیست 
تنها نگاه کردن نیست 
جهان را تمام شده بدان 
ای دورترین نقاب ! 
جناب ! 
این غول دارد مرا رام می کند 
چرا عکس مرا تا این اندازه بزرگ بر دیوار زدی ؟ 
مگر ایمان ، تسلیم من نبود ؟ 
پوستر تو بر دیوار 
با همان هاله ی نورانی 
گم شد « من » زیر عکس 
…….. 
شاید فکر نمی کردی شکل اندامم 
مرا به یاد سلاح های گوشتی بیندازد 
منتهی شود ! « آ 4 » و یا پاپیروس روزی به برگه های 
حالا در گلوی چشمانم گیر کرده ای 
را می بینم « تو » نه 
آنقدر با من فاصله دارد « عکسم » نه 
که او را از دیوار تشخیص دهم 
نگاه کردن ؟ 
نه 
جهان را تمام شده بدان 
من می میرم و تو در گلویم کرم می زنی 
هنگام آفرینش فکر می کردی از من و تو
! تنها عکس غولی بیگانه باقی بماند ؟ … 
نه 
بگذار دیوانه بمانم این نگاه کردن نیست

زندگی 
بچه بازی بزرگی ست 
که پستانش را به همه می دهد ! 
بیچاره دختربچه ی شیطان ! 
پیش از آنکه بالغ شود 
در روسپی خانه ی ساعتها 
می خوابد … « مرگ » زیر 
خون او چشم هایم را سیاه کرده 
بگذار دیوانه بمانم 
این نگاه کردن نیست
جهان را تمام شده بدان
 
(نیچه با لباس کردی)

| This is my land، شـهری كـه آمـد و رفـت | مريم رييس دانا |





هان اي دل عبرت بين از ديده عبر كن هان ايوان مدائن را آيينه عبرت دان


شهري كه آمد و رفت , آبادان است . انگار كه اصلا َ نبود و امروز بودنش برابر با هيچ است . عروس خاورميانه , گل سرسبد شهرهاي خليج , و حالا ؟
در لبنان هم جنگ بود . اكنون هنوز زيباست ! لبنان يا فينيقيه . تمدن بين النهرين , تمدن بين رودهاي دجله و فرات , تمدن هاي آشور و بابل , تيسفون و بغداد , كاخ هاي ساساني .
شهرهاي بسياري در طول تاريخ آمدند و رفتند و در گذر زمان و جنگ ها فقط نامي از آن ها در كتاب هاي تاريخ باقي مانده است .
آخ از اين جنگ , مرگ بر اين جنگ , اين ملعون ويرانگر كه همه چيز را حذف مي كند , از باشتين تا آبادان را .
اين جنگ كه هميشه توسط شريرترين افراد به وجود مي آيد و توسط شريف ترين انسان ها اجرا مي شود , همينگوي مي گويد .
آبادان را نمي توان در جغرافياي ايران كهن پيدا كرد و حالا , آشور و تيسفون و سومر و حيره كجا هستند ؟ آبادان در سرزمين ايلاميان , دشت خوزستان و سواحل خليج فارس . ايلاميان از اقوام كهن ايراني , اقوام آسياني قبل از آريايي ها .
آبادان , شهري كه پالايشگاه آن 23 برابر پالايشگاه پايتخت بود و هست ! شهري كه جديدترين و مهم ترين فيلم هاي تاريخ سينماي جهان را همزمان با اروپا و آمريكا , به زبان اصلي نمايش مي داد . آبادان شهر بريم وبوارده , منطقه ي انگليسي ساز , خانه هاي ويلايي با شيرواني هاي زيبا و بلوارهاي سرسبز . آبادان با تيم تاج اش , با باشگاه هاي مقام اول بوكس و سينما ركس اش .

آبادان , شهر كودكي ام , دوستت دارم . سال 58 , سال جنگ كه از تو خداحافظي كردم , ديگر ترا نديدم , شط ترا , اروند رود ترا ديگر نديدم , بهمنشير سيلابي , كارون زيبايت را نديدم . كارون , آن وعده گاه هزاران عشاق , كارون , همان جايي كه دل خستگان از زندگي خود را در آن خلاص مي كردند .
آبادان شهر نيروي دريايي با آن افسران بلند قامت و ملوان هايش , با آن لباس هاي سفيد و آبي زيبايشان .
زادگاه من كجاست ؟ آبادان يا تهران . مگر نه اين است كه من هزاران ياد از تو دارم ؟ دوراس چه حرف درستي مي زند : زادگاه آدمي همان جاست كه از آن ياد و خاطره دارد .
تاريخ شاهد آمدن و رفتن زنان و مردان و شهرهايي است كه با يكديگر مبارزه كرده اند , مبارزه هايي بسيار سخت و طولاني . نبرد همواره با پيروزي يك گروه يا طبقه به پايان مي رسد , نبرد انسان با انسان .
از كجا و از چه وقت , انسان دشمن خود شد و به خويش نيش زد , از چه وقت ؟
بزرگ ترين درسي كه تاريخ به همه داده , اين است كه هيچ كس از تاريخ درس نمي گيرد .
اي تاريخ در كجا پنهان شده اي ؟ جوابم بده . رو پنهان نكن , گم نشو . مي گويي كه بي حافظه اي و بي تاريخ , كه جنگ هميشه خواهد بود , ملتي عليه ملت ديگر , بي اين كه بدانند مي جنگند و خودشان را در خاك , و شهرها شان را با خاك يكي مي كنند ؟
اي تاريخ بي تاريخ , حالا كه تصميم گرفته اي مدام تكرار شوي , ما هم تكرار مي كنيم , رو به روي تو مي ايستيم و تكرار مي كنيم , تلاش را و مبارزه را .
آبادان من ترا مي بينم با كشتي هاي بزرگ غول پيكر و بلم هاي كوچك نازكت , من ترا مي بينم با مسافرانت كه از همه جاي ايران و به ديدن تو آمده بودند , من اسكله ي دوازده و بازار كويتي ها و احمدآباد ترا مي بينم , اي عروس بي بخت وطنم . آن همه صفا و زيبايي شهر و مردمانت چه شد ؟ ترا اگر ببينم نخل هاي بي سرت را به آغوش مي گيرم , به خاك سرخ پرخونت بوسه مي زنم . آن همه خون كه براي تو جاري شد ؟ !
عطش نمي نشاند اين خاك از خون . ضحاك دارد اين خاك . كاوه ضحاك را در خاك كرد تا طمع مغز جوانان نكند , ندانست كه ضحاك در گور زنده مي ماند و اين بار خون مردمان مي نوشد .
آبادان عشق من , روزگاري نه خيلي دور , شهر نفت بودي با آن پالايشگاه غول پيكرت .
هيروشيما عشق من , جنگ هنوز پايان نگرفته , تازه شروع شده , تيك تاك زمان در كاخ سفيد انتظار جنگي ديگر است در آن سوي دجله و فرات , در آن سوي آبادان , همان سويي كه آن ديگران كم تر از بيست سال پيش آبادان ما را ناآباد كردند .
آبادان شهر بي دفاع , آن روزگار نه خيلي دور آن ديگران آمده بودند تا قادسيه را تكرار كنند . دور باد دور . جوانان , آن سلحشوران سپهسالار , آن زنان و مردان عاشق , به خاك تشنه ات خون دادند تا بماني , اي خاك به من جواب بده خون تا كي ؟ چه رازي است ميان خاك و خون ؟ چه رازي است ميان مرگ و ميهن ؟
رم شهر بي دفاع , به ياد داري جنگ دوم جهاني , جنگ هاي عهد باستان را ؟‌ هخامنشيان اشكانيان ساسانيان يونانيان , اقوام هلني و آريايي , آن روزگاران دور را به ياد آور , گاهي پيروز بودي , گاهي مغلوب , فكر كن به روزي كه ستمگر شده بودي و مبارزان ليبي را ظالمانه مي كشتي ! چيستند اين حكومت ها كه نمي توانند عاشق شوند , عاشق خاك , عاشق زمين در هر كجا ؟!
تكه زميني بود آبادان , مهاجران آن را ساختند , صنعتي شد , پررونق و آباد شد . با آن شرجي و گرما و آفتاب داغ , شهر كولر گازي شد . خطه ي گرماست آن جا , گرماي لخت , از گرماي تنيده به لباس مدام آدم خيس عرق مي شود . چيزي نامحسوس در فضا نفس را مي گيرد , چيزي طاقت فرسا . آبادان تو هنوز بادهاي داغ تابستان و سوزهاي سرد اول صبح زمستان را داري .
چرا وقتي حالا به تو فكر مي كنم دردم مي گيرد ؟ مقايسه در حافظه و خاطرات . وقتي به تو فكر مي كنم درواقع به تو فكر نمي كنم به چيز ديگر ي مي انديشم , به آن وقت كه آباد بودي .

دخترك ده ساله اي , شاگرد اول , سوار دوچرخه اي , هديه ي پدر , در هواي دم كرده ي تابستان توخيابان هاي پهن جمشيدآباد ويراژ مي دهد . ساعتي كه تمام اهل كوچه و محل زير كولرهاي گازي چرت مي زنند . فقط كودكي است و جواني و نديدن دنيا كه مي تواند تاب ماندن در اين هوا را بدهد . مادر ممنوع كرده كه به كوچه هاي ديگر برود , فقط تو كوچه خودمان , ولي مگر چه قدر مي شود يك كوچه را تكرار كرد ؟ دخترك چند باري كه از سر تا ته كوچه را مي رود و مي آيد ديگر طاقت ندارد , مي پيچد و مي رود تا كوچه هاي ديگر را بشناسد , به دنبال ديدن و كشف جاهاي تازه و ‌تجربه كردن است ؛ و بعد هم حتما ً سرش به سنگ مي خورد . سر به سنگ خوردن بهتر از ماندن و گنديدن است . دايي اش كتاب ماهي سياه كوچولو را برايش آورده . ماهي سياه مي خواهد برود و به دريا برسد , از نهر و جويبار و رود عبور كند و به درياها و دنياهاي تازه برسد .
يك بعد از ظهر , دم دماي غروب وقتي با سرعت از خيابان هاي عريض آسفالت شده ي داغ مي گذرد و باد خنك روي پوستش سر مي خورد و بلوز و دامنش را كه از عرق و شرجي به تنش چسبيده جدا مي كند و باد تو بلوزش باد مي كند و همين طور كه خوش از اين باد و خنكي و ركاب زدن و ديدن كوچه ي تازه است , معلوم نيست يك موتور از كجا پيداش مي شود و دوچرخه ي نو را نقش بر زمين مي كند . هر دو روي آسفالت ولو شده اند . يكي معلوم نيست كي دستش را مي گيرد و از روي زمين بلندش مي كند , دخترك هم مخالفتي نمي كند , اسم برادر را مي شنود , آه خدايا نه ! آشنا هستند , حتما َ خبر به گوش پدر مي رسد , چه مصيبتي . گفته بودند حق نداري از كوچه بيرون بروي . حتي اگر آن ها هم خبر نمي دادند با اين دامني كه از پشت پاره شده و با يك دست مجبور است آن را بگيرد چه كند ؟ دامن سفيد با راه راه هاي آبي رنگ كه مادر تازه درست كرده . جوان موتور سوار نگران و دلواپس از او سؤال مي كند , حالت خوب است , جاييت درد نمي كند ؟ مي خواهي ببرمت خانه ؟ دختر فرار را بر قرار ترجيح مي دهد . سوار دوچرخه مي شود كه برود , در برود , دوچرخه نمي رود , خراب شده , پدالش كج شده . جمعيتي دورشان را گرفته است . دخترك مراقب دامن پاره است , با دست آن را گرفته و بدنش را مي پوشاند . جوان موتور سوار نزديك مي شود , نگاهي به دوچرخه , و بعد پدال را درست مي كند , دختر بدون هيچ تشكري و مضطرب از اين كه مبادا آشناهاي ديگر او را ببينند به سرعت ركاب مي زند و مي رود , درمي رود .
آبادان , شهر خاطرات , خاطرات دوران كودكي ,كودكي خوب , كودكي بد . آبادان و تابستان و اقليم داغ و كولر گازي و ملافه هاي سفيد و خنك و خواندن كتاب . شاهزاده و گدا , هكلبري فين , توم ساير ,سرگذشت هاي بي انتها , قصه ها و افسانه هاي كهن , قصه هاي صمد , كتاب پشت كتاب , پايان ندارد اين دريا . تكاپوي فناناپذير , ايام بي پايان كودكي . چه چيز مي تواند جايگزين اين ايام رفته شود .
پرسه زدن هاي شبانه هم هست , با همبازي ها , اطراف باشگاه افسران . هر شب مجلس پايكوبي و آواز خواني . همه جا امن وامان , همه چيز رو به راه , در آن حصار بسته . بيرون از سيم هاي خاردار زندگي شكل ديگري دارد .در روزهاي لخت از آن گرما , از آن زمان كندگذر كه هر كس گوشه اي خنك را جسته بود , دختر در جست وجوي چيز ديگري بود . جوي هاي آب و بچه قورباغه ها و كشف دنياي آن ها و بعد پناه در سايه ي درختي . مردي هراسان مي آيد , خبر خوب نيست , پدر از بالاي ناو روي اسكله پرت شده . دست و پايش را گچ گرفتند , ‌ولي يك گونه اش به گودي نشست و همان جور جوش خورد . پدري كه عشقش ناوچه ي پيكان بود وحماسه اش , و پر طنين و بلند همواره آن را بانگ مي زد , در هر محفل و مجلس , مي گفت تا ياد آن افسر شجاع هماره زنده باشد . پدري كه تكه تكه گوشت تن ياران اش را از روي بدنه ي كشتي در كيسه اي جمع مي كرد و به همسران شان نامه مي نوشت كه بياييد و ببينيد از آن شجاعان يك كيسه تنان پاره پاره به جا مانده است . هولناكي سرنوشت .
هم او بود كه وقتي پالايشگاه به آتش كشيده شد و آسمان كاهي رنگ آبادان سياه مطلق شد به همه ماسك مي داد و به بچه ها مي گفت چه طور روي زمين بخوابند وقتي هواپيماها را مي بينند . هم او بود كه لحظه به لحظه ي نبرد را از راديوها پي مي گرفت , با يك گوش بي بي سي , با گوش ديگرش آمريكا , و چشم هاش به تلويزيون ايران . و قلب خسران ديده اش از فراغ آن همه يار رفته ياراي تپيدن نداشت . خلاصي از زانو به در نيامدن فقط يك چيز بود , نتيجه ي نبرد . جنگ كه تمام شد او هم رفت . ويراني زندگي , مرگ و مردگان و سياه پوشي . اين ها ايام كودكي هستند . كودكي خوب كودكي بد . از ژرفاي تاريك حافظه بيرون مي آيند . مگر مي شود از سنگيني اين همه خشونت به ياد مانده در ذهن گريخت ؟ نوشتن گاهي درمان مي كند , مرهم مي شود .

آبادان عزيزم دوستت دارم , پر بودي از درختان بيعار و شمشادهاي تلخ . به ياد آور دختركي را كه هميشه در بالاترين شاخه ي يكي از درختان تو مي نشست . مادر مي گفت نبايد بالاي درخت بروي , خوب نيست , يك وقت از آن بالا مي افتي كار دست خودت مي دهي , ناقص مي شوي , فردا مي خواهي شوهر كني , اگر بلايي سرت آمد جواب پدرت را چي بدهم ؟ ولي دختر گوشش به اين حرف ها بدهكار نيست , كار خودش را مي كند , شوهر چه ربطي به درخت دارد ؟ بقيه ي بچه ها را هم تشويق مي كند كه از درخت بالا بروند , چون از آن جا بهتر مي تواند پايين را ببيند و همه چيز يك شكل ديگر مي شود . َ‌آقاي اديبي مرد همسايه را مي بيند , همان مردي كه خيلي مهربان به او و بابا و بقيه سلام مي كند , ولي در حياط شان و دور از چشم بقيه پسرش مهران را تا حد مرگ مي زند , مهران پسرش است , بچه ي واقعي اش . مهران وقتي يك ساله بود پدرش مادرش را طلاق مي دهد و با دختري كه از او حامله شده بود ازدواج مي كند , يعني همين زني كه زن باباي مهران است . زهره زن باباي مهران , وقتي شوهرش از اداره مي آيد آن قدر گوش او را از شيطاني هاي دروغين مهران پر مي كند كه آقاي اديبي با كمربندش مي افتد به جان مهران . مهران براي اين كه از دست او فرار كند زير كمد قايم مي شود يا درمي رود تو حياط . دختر هر روز بالاي درخت اين چيزها را مي بيند , براي همين هر وقت آقاي اديبي و زهره خانم با مهرباني دست به سر او مي كشند و نازش مي كنند او رو ترش مي كند و روي خوش نشان نمي دهد . مادرش به او نهيب مي زند كه زشت است دختر ,‌آدم كه با بزرگ ترش اين طور رفتار نمي كند . دختر مي گويد نمي دانيد چه قدر مهران بيچاره را اذيت مي كنند ؟ به تو چه مربوط , يك بچه چه كار به اين حرف ها دارد ؟ اما دختر تصميم خودش را گرفته است . از ميان بچه هاي كوچه يكي همين مهران است كه حرف شنوي از دختر دارد و با او بالاي درخت مي رود . هم سن وسال هستند , به دختر مي گويد نگاه كن , از لاي اين سبزها آن آبي ها , آن بالا چه قدر قشنگ است. آره , ولي خوب است كه اين قدر سر به هوا نباشي و پايين را نگاه كني . آن طرف را ببين . نه بابا آن طرف را مي گويم . چرا اين قدر گيجي , سر كوچه , خانه ي مهندس شريفي را مي گويم .
مهندس شريفي اجازه نمي دهد مهتاب خانوم , زنش با بقيه زن هاي كوچه رفت و آمد كند , مثلا َ با آن ها خريد يا مهماني برود , هر سال , سه ماه تابستان كه هوا گرم و شرجي مي شود او را با سه بچه اش به تهران منزل پدري مهتاب خانوم مي فرستد . مهتاب خانوم مي گويد پدرم از مهندس شريفي سخت گيرتر است . توي كوچه او تنها زني است كه رويش را با چادر مشكي خيلي كيپ مي گيرد و هيچ مردي تا حالا تمام صورتش را نديده .
دختر مي گويد مهران ببين يك خانمي رفت تو خانه ي مهندس شريفي , به نظر تو كيه ؟ مهران , هيكل تپل و چاقش را روي شاخه ي درخت جابه جا مي كند , يك تكه نان به سق مي كشد , من چه مي دانم ,‌اصلا َ به من چه ؟ حتما َ مهتاب خانوم است . اي بدبخت , تو هميشه ي خدا از مرحله پرت هستي . نه پرت نيستم . چرا پرت هستي . تو اصلا َ مي داني چرا هميشه از بابايت كتك مي خوري ؟ براي اين كه شيطاني مي كنم , سراغ يخچال مي روم , ميوه برمي دارم . نه بدبخت, پس چرا امير برادرت را كسي كتك نمي زند و فحش نمي دهد ؟ مي داني چرا ؟ براي اين كه تو بچه ي آن ها نيستي . تو بچه ي مادرت نيستي , اون زن باباي توست . من خودم شنيدم كه مامانم به بابام گفت .
مهران از درخت مي پرد پايين , پايش را به زمين مي كوبد و جيغ مي كشد . نخير , تو دروغ مي گويي . تو دروغ مي گويي , خودت زن بابا داري .
سر ناهار بابا بدجوري به دختر نگاه مي كند , مامان سر حرف را باز مي كند . چرا آن حرف را زدي ؟ خانم و آقاي اديبي هميشه مي گويند ما اين دختر را خيلي دوست داريم درست مثل دختر خودمان , خيلي فهميده و مؤدب است , انتظار نداشتيم از اين حرف ها به مهران بزند . سر دختر تو ي سينه اش فرو رفته است .آن ها دروغ مي گويند , آن ها كه دختر ندارند تا من را مثل دخترشان دوست داشته باشند , تازه آقاي اديبي وقتي بچه خودش را آن قدر كتك مي زند چه طور مي تواند مرا دوست داشته باشد ؟ بابا زير زيركي خنده اش را مي خورد . باز هم اخم . دليل نمي شود كه تو كار مردم دخالت كني .
دختر جرات مي كند و سرش را بالاتر مي گيرد , آخه مهران گناه دارد , چرا بايد اين قدر اذيت بشود , روي صورتش تمام خط خطي است , زخم هايي كه خوب شده ولي جاش مانده . اين حرف را ديروز از مادر شنيد كه به زن همسايه مي گفت . يك كاري كنيد مهران اين قدر كتك نخورد . هر روز بالاي درخت مي بينم كه آقاي اديبي چه طور بيخودي مهران بيچاره را مي زند . مادر كف دستش را مي زند روي ران لاغرش , لا اله الا الله , دختر چه قدر بگويم بالاي درخت نرو ,‌كار دست خودت و ما مي دهي . اين دفعه خنده ي پنهاني در صورت بابا وجود ندارد , منتظر است تا يك پس گردني جانانه بخورد , ولي فقط غيضش را مي بيند . ناهار نمي خورد .بعد از ظهر از خواب كه بيدار مي شود دلشوره دارد . بچه هاي كوچه آمده اند تا فوتبال بازي كنند . از حياط به كوچه كه مي رود مي فهمد چرا دلشوره دارد .
آبادان , يادت هست ؟ باورت مي شود ؟ درخت را بريده , كشته اند , جسدش را كجا انداخته اند ؟ دختر به طرف درخت مي دود , كنار درخت مي ماند , برايش حرف مي زند , ناله سر مي دهد , بر تنه ي بريده اش دست مي كشد , كنارش مي نشيند , اشك مي ريزد . اي درخت بيچاره , گناه تو چه بود كه تنت را بريدند ؟
آبادان , اي شهر بيچاره , اي شهر نخل ها و درختان سوخته تن بدون سر . عمرت به صد سال هم نرسيد , براي يك شهر عمر زيادي نيست . در تاريخ شهرسازي جهان , بودني است برابر با هيچ . جرم تو چه بود كه اين طور به خاكت كشيدند ؟ تو مثل مهران و تمام درخت ها و نخل هاي بدون سرت بي گناه هستي .
آبادان , مهران آن پسربچه ي چاق را به ياد داري ؟ همان دلاوري كه بعدها براي تو جنگيد ؟ آن بعد از ظهر , بعد از ظهر درخت كشان كنار بچه ها ايستاده بود , با آن ها بازي نمي كرد ولي در جمع شان بود , پدرش هيچ وقت اجازه نمي داد با بچه ها بازي كند , هميشه يا داشت خريد مي كرد يا خانه را مرتب مي كرد يا برادر كوچك دو ساله اش را ضبط و ربط مي كرد , هميشه از كنار بچه ها رد مي شد , زير چشمي و با حسرت نگاهي بهشان مي انداخت و رد مي شد . ولي آن روز آمده بود ميانشان . در گوشه اي كمي دورتر از بقيه يك پا و تنه اش را به ديوار تكيه داده بود , سرش پايين و از گوشه ي چشم دخترك را مي پاييد كه چه طور روي تنه ي درخت نشسته و گريه مي كند . به طرفش مي رود , كنارش مي ايستد . حقت است كه درخت را قطع كردند . دختر جوابش نمي دهد , مي داند از روي ناراحتي اين را مي گويد . مهران هيچ وقت كسي را ناراحت نمي كند . فردا تو صف نانوايي دختر سلام مي كند , جواب نمي دهد . هنوز ناراحت است . فقط مي خواستم به تو بگويم بيخودي كتك مي خوري , تو بچه ي بد و شيطوني نيستي . باباي من مي گويد : بچه ها بايد شيطون باشند , اگر شيطون نباشند مريضند . پوزخند مي زند . برو تو هم با آن بابات , همه اش پز بابات را مي دهي , فكر مي كني نديدمت كه آن روز چه طور زد تو صورتت ؟
حتي حالا بعد از 25 سال هنوز صورتش از آن سيلي مي سوزد . از روي كتاب و پيش خودش انگليسي يادمي گيرد , با ماژيك روي در تمام خانه هاي كوچه به انگيسي حروفي را سرهم كرده كه هيچ معني اي ندارد و روي هر دري يك كلمه , كه فقط بنابر قراردادهاي زباني ساخت دخترك معني پيدا مي كنند . سرظهر وقت خلوتي كوچه اين كار را كرده . بعداز ظهر مطابق معمول دوچرخه سواري مي كند , با دوپا روي زين نشسته و دوچرخه با سرعت در سراشيبي كوچه اي مي رود . چه عشقي مي كند وقتي از كوچه هاي ورود ممنوع مي گذرد .
“ چرا ورود ممنوع ؟ بروم ببينم چرا ؟ ”
رؤيا دختر همسايه را مي بيند , بدو برو خانه كه بابات دنبالت مي گردد , گفته اگر دستم به اين دختر برسدمي دانم با او چه كار كنم . چرا بايد از دست من عصباني باشد , من كه كاري نكرده ام . مي رسد , هنوز از دوچرخه پياده نشده سيلي محكمي تو صورتش مي خورد , همسايه ها همه جمعند . خجالت نمي كشي دختر , اين كارها چيه كه تو مي كني ؟ اين چيزها را تو نوشتي ؟ با سر مي گويد بله . يعني چي ؟ جوابي ندارد , دستش روي گونه ي سيلي خورده است . اگر بيايند و سؤال كنند چه جوابي بدهم ؟
آن روز نفهميد آن ها چه كساني هستند و بابا كه تو محل همه به او احترام مي گذاشتند و با او براي هر چيز مشورت مي كردند چرا بايد در برابر كارهاي دختر به آن ها جواب بدهد ؟ ولي چند سال بعد خوب فهميد . آن ها در يك منطقه ي نظامي زندگي مي كردند , يك منطقه ي كوچك , و همه در جريان جزييات زندگي ديگري . بابا هم مي خواست دختر را ادب كند و هم مي خواست به همسايه ها و همكارانش بفهماند كه اهل هيچ فرقه اي نيست , مبادا ديگران فكر كنند در آن خانه خبرهايي هست , خبرهاي ممنوعه , و بعد خوب بچه ديده و ياد گرفته , حرف راست را بايد از دهان بچه شنيد .
و البته دختر بعدها مي فهمد كه واقعا َخبرهايي بوده است . خبرهاي دايي , آن روزهايي كه نبود و مادر شده بود پوست و استخوان و همه اش بهانه مي گرفت و پدر حوصله مي كرد و مي گفت غصه نخور . همان دايي كه برايش كتاب مي آورد و مداد رنگي مي خريد . گفته بودند رفته مسافرت , ولي چرا اين قدر طولاني ؟ هيچ وقت اين قدر دير نمي كرد . تمام كتاب هايش را مادر ريخت توي تنور و آتش كشيد . دايي از مسافرت كه آمد , همان سال هاي قبل از جنگ و قيام , خبر را كه شنيد آتش گرفت . به خواهر نگاه كرد تا حرفي بزند اعتراضي كند , اما چشم هاي به گود نشسته اي را ديد كه دودو مي زد .
آبادان عزيز , سينما ركس را به ياد بياور , آتش گرفت با تمام جمعيتش . زنده زنده سوختند . كتاب ها سوختند , آدم ها سوختند , نخل ها سوختند . دخترك وقتي كه ترا ترك كرد سيزده سال داشت ولي مهران در كنار تو و با تو ماند . پالايشگاه ترا به آتش كشيدند , شيره ي جان تو , نفت ترا سوزاندند . تا آخرين روزها مهران در كنار تو بود , ديگر چاق نبود و روي صورتش جاي زخم هاي بابا و زن بابا نبود , صورتش تمامي شده بود زخم جنگ , شده بود سوختگي آتش جنگ , تمام پوستش , تنش شده بود درد , رنج . آبادان به ياد بياور آن مهران هاي پاك سلحشور سوار تانك و سوار جيپ و پياده نظام را در آن روز كه دخترك و دختركان ديگر در جاده اي به سوي اهواز برايشان دست خداحافظي تكان مي دادند . مهران ها , همه دل هاشان پر از كين آن ديگران در آن سوي شط وهمه عاشق تو بودند . براي تو آمدند و براي تو رفتند .
آبادان به ياد بياور كه تنان شان همه سوخت . آنان ابديت اند كه مي آيند و مي روند . اين زمان است كه دگرگون نمي شود و دگرگون مي كند و اين تكنولوژي كه تاريخ را و شهر را از بين مي برد , قصد ويران كردن اصالت را دارد .
آبادان مزدك را بياور , هم او كه مي گفت من از بابل زمين آمده ام تا نداي دعوت را در جهان پراكنده كنم . مي خواست رفاه و آزادي را به مردم بركت دهد . اردشير شاهي مي خواهيم تا شهرها بسازد , هم اوكه در عهد باستان هفتاد شهر را بنيان كرد .
آبادان دختركانت رنج مي كشند وقتي به تو مي انديشند . در تو عشق و محنت با هم به آبادي رسيد . عشق آباد و محنت آبادي تو . در جشن ها با آواز تو مي رقصيم هنوز . با نام و ياد قديم تو پايكوبي مي كنيم هنوز , و فرزندانت در آن سوي دياران براي تو شعر مي سازند هنوز , تو كه ديگر نيستي . بودني برابر با هيچي هنوز .
آبادان به رهگذراني كه از تو مي گذرند بگو آهسته قدم بردارند كه مهران ها به خاطر آن ها در اين خاك غنوده اند .

| آغا سلطان كرمانشاهی | مهشيد اميرشاهی |


وقتي ممه شروع به حرف زدن مي‌كند ديگر فايده ندارد. كتاب را بايد كنار گذاشت و بايد شنيد. حتا فايده ندارد كه بگويي ‍«حرف نزن» ـ چون نمي‌شنود. اصلاً نمي‌شنود. مگر داد بزني. چند بار داد بزني تا حنجره‌ات بخراشد، آنوقت مي‌پرسد، «هه؟ با مني رولكم؟».

سرت را چند بار تكان مي‌دهي و ممه ابروهاي شكل هشتش را بالا مي‌برد و چشمهاي كم سوي آبكيش را به صورتت مي‌دوزد و مي‌گويد، «چه گفتي كورپَكم‎‏؛ دردت به جگرم با مَ بودي؟»

و فايده ندارد بگويي «آره» چون نمي‌شنود و مي‌خواهد بشنود و ياد زماني مي‌كند كه مي‌شنيد، «هِي هِي هِي! خوشا به حال او روزا. او روزا كه مَ مَس و چاق بودم. گرگ بودم. مي‌گرفتمت بغل مي‌بردمت ايوَر او وَر. قزوين كه بوديم شازَ به نورصبا مي‌گف تو بگيرش بغل. به مَ ميگف تو برو زير كرسي بخواب كه قوو ات داشته باشي بَچَم نِگداري. آي شازَ يادت به خير. آي خانِم يادت بخير.. اول كه زن داييم بشم گف برو خانه مديل عموم بمان گفتم ووي ووي مَ مِتَرسم. مديل عموم آجان دارَ قاچاق گيرَ مَ والله مِتَرسم. زن داييم گف خُبَه خُبَه آغا سلطان جگرت بيا پايين، چه شيتي! … يه شعري بود برا رييس قاچاق كرماشانيا تو كرماشا ميخواندن.»

آهنگ تصنيف در خاطرت هست و با نگاه ممه را تشويق مي‌كني كه شعر را بخواند و ممه بي صدا مي‌خندد و مي‌خواند:

«چي مَه خانه قي كنگر بكنيم
دوتا سوار هات و هنم ـ … نه ـ يادِم رفته.»

و از نو شروع مي‌كند:

«چي مه خانه قي قاچاقي بارم
رئيس قاچاق‌هات و هنم
گفتم مَ عروس بالا و نم
د تِ كدخداي نودر و نم
آي تو دس نيه به سر و نم
خم هلِسِم شؤ الم كنم.»

مي‌داني كه اين همه‌ي شعر نيست، چون يادت هست كه طولاني‌تر بود. ولي از شنيدنش ياد شبهايي مي‌افتي كه ممه برايت مي‌خواند و خوابت مي‌كرد، و خوشحال مي‌شوي.

ممه باز بي‌صدا مي‌خندد و مي‌گويد، «يادم رفته. برا رئيس قاچاق مِخواندن. آقا قاچاقچيا ر مي‌گرف. زن داييم مَنَ برد خدمت خانم. به اي شاه چراغ تا از پله ها آمد پايين ـ شكمش پر بود ـ محبتش افتاد بدلم. به زن داييم گفتم مي‌مانم … زن داييم يادت ميا خانم؟»

زن دايي يادت مي‌آيد ـ نه آن وقتي كه ممه را آ‎ورد «خدمت خانم» ـ چون آن موقع شكم خانم به خاطر تو «پر» بود ـ ولي زن دايي يادت مي‌آيد چون بعدها هم مي‌آمد و زيرپوش‌ها و تنكه‌ها و پيرهن خواب‌ها و پرده‌ها را مي‌دوخت. حتا يادت مي‌آيد كه اسمش خاور خانم بود و دو تا دختر داشت و شوهرش كفاش بود. و سرت را تكان مي‌دهي كه ممه ببيند و كتاب را روي پات جا به جا مي‌كني.

ممه لبش را جمع مي‌كند كه تأثرش را نشان بدهد و مي‌گويد، «نچ مرد. شوهر بدري هم رف زير ماشين. خره به سر چش نداش ماشينَ بينَ.»

و تو مي‌خندي و ممه مي‌بيند و مي‌خندد، با صداي دورگه اي كه شبيه سرفه‌ي آدم‌هاي سيگاري است. اما مي‌داني كه ممه هيچ وقت سيگار نكشيده است. فقط يك وقتي قليان مي‌كشيد. و به سيگارت پك محكم مي‌زني و مي‌داني ممه مي‌گويد، «نكش رولكم. سينت خراب ميشه. مَ قيلان مي‌كشيدم. وقتي خبر عزيزم آمد. اول برام نِوِش ناخوشم. خانم كاغذ خواند. به كرماشا برا دكتر ارسطا نِوش عزيز ببرش مريضخانه. خانم خدا عمرش بده. فكر همه بود.»

و تو نمي‌داني دكتر ارسطا، ارسطاست يا ارسطو و هيچ وقت يادت نمي‌ماند كه از مادر بپرسي. حالا ديگر مي‌خواهي كه بقيه‌ي قصه را بشنوي؛ با اينكه مكرر شنيده‌اي، با اينكه مي‌داني كمك‌هاي دكتر ارسطا يا ارسطو فايده نداشته است، با اينكه مي‌داني عزيزالله مرده است. كتاب را مي‌بندي و كنار مي‌گذاري.

ممه مي‌بيند كه سراپا گوشي و مي‌گويد، «خانم من فرساد كرماشا. رفتم مريضخانه… خانم، به اي شاه چراغ، دو لگن جراحت و آب! پَلوش آب آورده بود. اما هنوز بدبختم عمرش نداده بود شما. خُش گف برو پيش خانم، مَ خب مشم. مَ آمدم تران. بعد كاغذ رسيد. مَ ديدم خانم گريه مكنه او مخوانه. گفتم اي واي بوام بسوزه، چيه؟ به آغا سلطان بگو، به ممت بگو. نگف. گفتم ميه مَ نامحرمم؟ … غلامحسين بشم گف. كاغذ خوانده بود. گف ننه، داشيم مرده كه خانم گريه مكنه. گفتم ووي جگرت بيا پايين ـ نگو. گف والله داشتيم ايطو شده.»

و به نظرت مي‌آيد كه دكتر ارسطا يا ارسطو بي‌عرضه بوده؛ به نظرت مي‌آيد اگر عزيزالله تهران بود و كرمانشاه نبود خوب مي‌شد و نمي‌مرد.

ممه سرش را چند بار بالا و پايين مي‌برد و مي‌گويد، «او بدبختم همه مخواسن. ايران مگف كاش مَ مرده بودم عزيز نمرده بود. ايران هنوهسش. كرماشاس.» باز لبش را به علامت تأثر جمع مي‌كند و آه مي‌كشد و مي‌گويد، «نچ، خانم ايران بش عزيز گرف. دو شب مانده بود از كرماشا را بيفتيم خانم گف حالا ما مريم، تو ديه نيسي، خ عزيز زن مخواد. برو دختري بشش عقد كن. گفتم ووي ووي مَ نميتانم. خانم او بدبختم خواس، بشش گف، عزيز كيه مخواي بشت بگيرم؟ گف، ايران كه ميا خياطي مي‌بَرَ. خانم به مَ گفت با خاور خانم مري سراغ اي ايران. به حسن آقام مگي يه من برنج بار بذاره و مرغ، او عقدش مكني. مَ جارو پاروش كردم حسن آقا غذاش بار كرد. فرداش ما كشيديم برا تبريز. يتيما مَ گذاشتم كرماشا و دنبال تو را افتادم. بلقيس خُ فرساد بودم خانه شوهر. نعمتم در دكان سيگار فروشي داشي حبيبش بود. غلامحسينم خانم باشِمان آورد. هشت سالش بود. خانم فرسادش اكابر. تاريك روشن مرف. خانم باشم دعوا مكرد مگف باز بچه ر گسنه فرسادي رف؟ مگفتم ووي در بند نباش خانم، او جا يه چيزي مخوره … حبيب تو نديدي خانم ـ از هووم بود. اما خ مَ بزرگش كردم. هووم شيت بود.»

منتظر مي‌ماني كه ممه دو كلمه هم از بلقيس بگويد. چون تو بلقيس دختر ممه را هم نديده‌اي، ولي ممه هيچ نمي‌گويد. تو مي‌داني كه بلقيس هم مثل عزيز در خيلي بچگي تو مرده است و هميشه تعجب مي‌كني كه ممه از بلقيس كم ياد مي‌كند. فقط گاه به عروسيش گاه به مرگش بي‌شادي، بي‌اشك، بي‌آه اشاره مي‌كند. نعمت و غلامحسين را به اندازه‌ي خود ممه مي‌شناسي. غلامحسين ترا به مدرسه برده و آورده و نعمت را مريضخانه خوابانده‌اي كه ترياكش را ترك كند. بچه هاي غلامحسين به تو مي‌گويند عمه و نعمت اصلاً زن نگرفته است.

ممه هنوز دارد حرف مي‌زند، مي‌گويد، «تبريز چند ما مانديم. حسن آقا با شمان نيامد. خانم بشش گف با ما مياي؟ گفت نه، مرم كربلا پيش مادرم. زن داييم به مَ گف خانم زي اسپان مره سفر باشش مري؟ گفتم اي واي مرم.»

چند بار به صداي بلند مي‌پرسي، «پس حسن كي دوباره پيش ما برگشت؟»

و ممه مي‌گويد، «هَه؟ با مني رولكم؟» موهاش راپشت گوشش مي‌زند شايد بشنود و تو يكبار ديگر فرياد مي‌زني و سؤال را تكرار مي‌كني. ممه با نوميدي سرش را تكان مي‌دهد و مي‌گويد، «ممت ديه پير شده. قوزش در آمده.»

و تو همه‌ي محبتي را كه در دلت به ممه داري تو چشمت مي‌ريزي و به قوز پشت ممه نگاه مي‌كني و از سؤالت چشم مي‌پوشي و به خودت وعده مي‌دهي كه از خود حسن يا مادر بپرسي. و با اشاره‌ي سر به ممه مي‌گويي، «فكرش را نكن ـ نه فكر سؤالي را كه كردم نه فكر قوز پشتت را ـ حرفت را بزن.»

ممه با ذوق مي‌گويد، «مَ رفتم. حسن آقا نيامد. رف كربلا. پيش ننش. هار شده بود. والله! ـ نه والله، هار نبود. حيا داش. بعدازظهر زير يه كرسي مرفتيم. با شوال مي‌نشس و پا مي‌شد. پاش مَ نديدم ـ هرگز.»

و تو با لبخند معني داري به ممه مي‌گويي، «اي كلك ـ حياي حسن چندان هم باب دندانت نبود. بدت نمي‌‎آمد لاسي باهات مي‌زد.»

ممه مي‌بيند و بي‌صدا مي‌خندد و مي‌گويد، «خ مَ چاق و مس بودم. جوان بودم اما آدماي او روز حيا داشن. مثه حالا كه نبود كورپكم. آدماي حالا همشان هارن. اي همه آدم از زير دس مَ رد شد مثه آدماي حالا نديدم. ووي ووي ووي آدم مخورن. پدر آدم ميگن. اي اسمال حيا نداره. چرت چرت چرت، ميا و مره، سلامم نميده ـ ووي! ديدي؟ چني رو داره. خانش بر مه، چني مخوره! درو با ن واز، هر چه بخواد مخوره و مي‌بره.»

و سرش را تكان مي‌دهد كه نشان بدهد خانم خانه بايد قفل و بند داشته باشد و تو آه مي‌كشي كه ممه ببنيد حوصله‌ي شنيدن شكايتهاش را از مستخدم‌ها نداري و كتابت را نگاه مي‌كني.

ممه حرفش را تعديل مي‌كند. مي‌گويد، «خ بخوره جوان. تنم چه كني ـ لابدي رولكم، آدم مخواي. اي از او كلفته كه داشتي خ بهتره؛ چه بود او زبيده!»

مي‌گويي، «زبيده نبود، صغري بود.»

ممه نمي‌شنود و مي‌گويد، «هه؟ آري، زبيده ـ همو كه چارقد و جوراب ابريشمي ر برد و رف.»

و تو مطمئن مي‌شوي كه مقصودش صغري است ولي اصرار نمي‌كني. و ممه مي‌گويد، «خره به سر به مَ مگف خانم مواي پا ش چه مي‌ماله؟ گفتم ووي جگرت بيا پايين، خانم كي مو داش! تو تخم موريچه بمال تا ديه در دنيا. خره به سر! خ دزم بود.»

اخمهات را در هم مي‌كشي كه ممه صحبت را عوض كند و آرزو مي‌كني كاش ممه مي‌گذاشت بقيه دزديشان را بكنند و دايم فكر خودش و خلق ترا پريشان نمي‌كرد و باز با كتابت تهديدش مي‌كني. ممه براي اينكه دلت را به دست بياورد مي‌گويد، « خانمم يه وقتي كلفت دزي داش. مَ مي‌گفتم خانم والله اي دز. خانم مگف ووي آغا سلطان … تو همه ر دز مكني. مگفتم والله دز. تا يه رو خانم ديد كبري مره او از جيبش روغن چك چك مچكه! من خواس گف ووي آغا سلطان تو جيب كبري چيه كه مره و مچكه؟ مَ ديدم كشك بادمجان لاي نان ـ خانش برمه، نكرده بود تو قزان ببره!»

سيگار تازه اي روشن مي‌كني و راحت‌تر رو صندلي مي‌نشيني كه به حرف‌هاي ممه گوش كني.

ممه مي‌گويد، «نكش رولكم ـ چني سيگار! سينت خراب ميشه. وقتي او بدبختم عمرش داد شما، مَ قيلان كشيدم. خانم، روزي ده تا! به اي شاه چراغ، گريه مي‌كردم و مي‌كشيدم. خانم يه روز قيلان انداخ دور. گف بسه ديه، چني هاري، چني رو داري. هي هي هي. خانم يادت به خير! آي خانم كاش ملوچي بودم بالاي سرت خانم! … تا تو بزرگ نشدي مَ كفش مشكي پا نكردم. خانم مگف، نه! بچم بغلشه، مشكي نپوشه.»

و تو فلسفه‌ي اين كار را نمي‌فهمي و باز يادت مي‌رود كه از مادر بپرسي.

«خانم باشم مرف بازار، بشم مخمل چش خروسي مي‌خريد با كفش قهوه اي و روپوش سفيد.» ابروهاش را با ذوق بالا مي‌برد و مي‌گويد، «هنوز روپوش سفيدت دارم. آخري ر دارم.» و مي‌خواهد پاش را زيرش جا به جا بكند و از درد ناله مي‌كند.

و تو روپوش پرستاري ممه را، كه ديگر سفيد نيست و زرد است، ته صندوق ممه ديده‌اي و نمي‌داني مخمل چشم خروسي چيست. ولي فايده ندارد از ممه بپرسي.

ممه مي‌گويد، «تبريز كه بوديم، تن بغل كردم بردم خانه خالم. خالم تبريز بود. ما كه وارد شديم برامان سيني توت دادن. حاج آقا داد مجيد آقا آورد. مَ تُنَ بغل گرفتم و بردم. شير دختر خالم خوردي. دختر خالم زي اسپان بود، بشت شير داد. خانم گف باشه ـ ميه شير دختر خالت بده؟ ـ نه والله خوبه.»

مي‌داني كه خاله‌ي ممه زن يك حاجي تبريزي بود و دختر خاله‌اش زن يك تاجر محترم است. هميشه تأسف خورده‌اي كه چرا ممه زن حاجي يا تاجر محترمي نشده است كه حالا سر خانه و زندگيش باشد و به جاي تو بچه هاي خودش كنارش باشند. فكر مي‌كني اگر ممه زن تاجر محترمي بود شايد بلقيس عزيز بود و عزيزالله نمي‌مرد؛ شايد پا و پهلوهاي ممه درد نمي‌كرد … ولي مي‌داني كه دختر خاله‌ي ممه هم داغ ديده و پا درد دارد و كمر درد دارد.

ممه مي‌گويد، «از تبريز زود كشيديم. مَ آبغره جوشانده بودم، گنم پخته بودم. خانم گف بذارشان و بريم. گفتم ووي ميه ميشه! همه ر شبانه كردم تو بطري درشان بسم، همه ر برديم و رفتيم.»

تو مي‌خندي براي اينكه به ممه نشان بدهي حفظ اموال خانواده برات اهميتي ندارد و كار ممه كار عبثي بوده. ممه مي‌بيند و برات ناز مي‌كند و مي‌گويد، «به مَ مخندي؟ ريشخَنِم مكني؟» و خودش هم مي‌خندد و مي‌گويد، «بش خانمم كه مگفتم مخنديد ـ ريشخنم مكرد. تو خيال ك خانمي. همه كارت به او رفته؛ نشس و برخاسِت، حرف زدنت ـ خيال ك خانمي. خانمم همي جفت تو حرف مزد، همه گوش مكردن. يه رو خراسان تو اداره سرهنگ …»

اين را قبلاً نشنيده‌اي. مي‌پرسي، «كجا؟» بعد متوجه مي‌شوي مقصود ممه چيست و مي‌گويي، «‌اداره فرهنگ؟»

و ممه مي‌گويد، «هه؟ آري اداره سرهنگ، خانم پا شد و نقط كرد. همه دس زدن . او روزا مردم دور هم جم مي‌شدن. كرميسيون و اي چيزا كه نبود.»

لازم نيست بپرسي «چي؟» چون مي‌داني كه ممه به تلويزيون مي‌گويد كرميسيون ـ همانطور كه مي‌داني به راديو مي‌گويد راديوول و به پيسي مي‌گويد فيستي.

ممه مي‌گويد، «خراسان خوب جايي بود والله ـ خوب. از تبريز كشيديم برا خراسان. از خراسان كشيديم برا اصفهان … اي والله خوشا به حال او روزا. سير و سياحتا كردم رولكم، شهرا رفتم، گرتشا كردم، خوش دنيا بودم. اما زحمت تنم خيلي كشيدم. خيلي خيلي. كو به كو. منزل به منزل باشت آمدم. هف عصاي پولادي هف كفش آهني بشت پاره كردم. هي هي رولكم، تو كي قدر ممت مداني؟ … چرا والله تنم مداني.» و آه مي‌كشد و پهلوهايش درد مي‌گيرد و مي‌گويد، «اينام درد ميكنه. نفس كه ميكشم درد ميكنه. دكتر بشم گف آسفيري بخور و نمك ميوه . خانم مري بازار بشم بگير.»

به ذهنت مي‌سپري كه يادت بماند آسپيرين و نمك ميوه بخري و سرت را تكان مي‌دهي كه ممه ببيند براش مي‌خري.

ممه مي‌گويد، «آري والله بگير كورپكم. تو دلم ميجوشه.» به پهلوهايش دست مي‌كشد، «اينام درد مگيره. ديه پير شدم … ده تا آسفيري و نمك ميوه.»

به صورت چروكيده و پشت برآمده‌اش نگاه مي‌كني و از اينكه بعضي وقت‌ها حوصله‌ات ازش سر مي‌رود و اوقاتت ازش تلخ مي‌شود خجالت مي‌كشي. دلت مي‌خواست در قدرتت بود و دوباره جوانش مي‌كردي ولي تنها كاري كه مي‌تواني بكني اين است كه سرت را باز تكان بدهي و بهش بخندي و اطمينانش بدهي كه براش دوا مي‌خري.

ممه هم مي‌خندد، با صداي سرفه‌ايش، و مي‌گويد «به مَ مخندي؟ … چمدانم، بيستا آسفيري و نمك ميوه.»‌

و تو مي‌داني كه پيري ممه را آسپيرين و نمك ميوه علاج نمي‌كند. و حس گنگي كه از خيلي بچگي دلت را به درد آورده و به وحشتت انداخته حالا روشن و واضح وجودت را پر مي‌كند: يكي از اين روزها وقتي بيدار مي‌شوي ممه ديگر نيست.

| سایه لای پوست | مجموعه شعر | رویا تفتی

| سایه لای پوست | رویا تفتی |
مجموعه شعر
ناشر: نشر زده در الکترونیک (سه پنج) به سال ۱۳۸۸اسفندماه
شماره کیوسک: بیست‌و‌نه
آماده سازی و نظم صفحات: مجله‌ سه‌پنج



این کتاب را ورق بزنید

این کتاب را می توانید مستقیم اینجا ببینید 

این کتاب را دانلود بزنید

این کتاب را همیشه می توانید از اینجا داشته باشید

| ویرگول ها به کنار! آمدنم آمده«تو» ببیند | مجموعه شعر | آفاق شوهانی

راه افتاده‌ام

راه افتاده‌ام روی روزهای هفته

مورچه‌ی کوچک

                     التماس نکن

من قید حرف‌ها را زده‌ام

قیچی را بده

من بی‌هیچ حرف و قیدی راه خانه‌ام را می‌دانم

و می‌خواهم لیس بزنم برف یکشنبه و بستنی

و دوشنبه را

بال‌های مرا نگاه کن مورچه‌ی بالدار!

کره‌ی زمین را دور می‌زنم

ببین! با انگشتانم که دیگر می‌دانند طمع گس پنج‌شنبه‌ها را

ببین!

       فوت می‌کنم کره‌ی زمین را

و کسی صورت حرف‌هایم را تف می‌اندازد

قیچی را بده

می‌خواهم موخوره‌ی حرف‌های اضافه را

به سطل آشغال بگویم

قیچی را بده من قرار دارم.

بر هر چیز

این از خطی

که همیشه اشغال است

جارو بکشم؟

به کجا بریزم این آشغال لعنتی را

بیا

   بیا این هم از جارو

   این هم از سطل

   این هم از زنی که منم

برق می اندازم عین آیینه گوشه و کنارِ قرارم را

می‌کشم

می‌کشم به هر کجا که بیایی

بیا

   بیا

   این هم پارک

   این هم سایه روشن چند درخت

   این هم نیمکت

   این هم دیرکردن‌ات

   دیر دیر تا دیروقت

چقدر تاریکی بکشم؟

بر اندام این زن

این زن جارو کشیده بر هر چیز

پشت این خط نشسته و می گوید:

«آخه آشغال! دوسِت دارم»

لینک مستقیم برای دریافت کتاب

| شب‎های چهارشنبه | آذردخت بهرامی |

نامه را لای آلبوم می‎گذارم، تقریباً مطمئنم تا ایشان تشریف می‎برند دوش‎ بگیرند، جنابعالی البته پس از بازکردن کشوها و بررسی مارک لوازم‎آرایش و عطر و اسپری‎های من، و دیدن کشوی لباس‎زیرهایم و حتی بررسی سایز و مدل آن‎ها، یک‌راست می‎روید سراغ قفسه‌ی آلبوم‎ها و مسلماً همین آلبوم را از میان آلبوم‎های دیگر انتخاب خواهید کرد، چون از همه‌ی آلبو‎م‎ها ضخیم‎تر است و غیر از آلبوم عروسی، تنها آلبوم مشترک پس از ازدواجمان است. تعجب نکنید، من عادتم بوده و هست، جوراب‎ها و لباس‎زیرهایم را جینی از بازار می‎خرم؛ و این کار هیچ ربطی به عاشق شما ندارد. او در این چهارده سال حتی یک جوراب هم برایم نخریده! و اصلاً نمی‎داند آن را از کجا باید خرید و یا حتی نمی‎داند جوراب زنانه چند نوع دارد؟ و این موضوع در مورد لوازم آرایش و لوازم زینتی و خیلی چیزهای دیگر هم صدق می‎کند. داشتم می‎گفتم، پس از بررسی کشوی لباس‎زیرهایم، برای ارضای کمی از کنجکاوی‎هایتان ضخیم‎ترین آلبوم را ورق خواهید زد تا بدانید ما کجاها رفته‎ایم و چه مراسمی را جشن گرفته‎ایم و در مهمانی‎ها سر و وضع بنده چگونه بوده، چه پوشیده‎ام و چگونه آرایش کرده‎ام. لابد دوست‎دارید بدانید امشب چه می‎پوشم؟ اگر به آخرین صفحه‌ی آلبوم نگاهی بیندازید، عکسی دسته‎جمعی از یک مهمانی رسمی می‌بینید. امشب می‌خواهم همان لباس یقه‎باز را بپوشم. به نظر خودم دکلته به من بیشتر می‎آید. سرویس‌ام هم همان است که در عکس می‎بینید، اما موهایم را شینیون کرده‎ام و فرق هفت‎ـ‎هشت باز کرده‎ام و سنجاق‎هایی از رز نقره‎ای صدفی در موهایم کاشته‎ام. آلبوم‎ها را خوب دیدید؟ دیدید در عکس‎ها چه ژست‎هایی گرفته‎ایم، در کدام مناسبت‎ها کنار هم نشسته‎ایم و در کدام عکس‎ها دور از هم ایستاده‎ایم؟ البته این را هم باید اضافه کنم که تنها شما نیستید که به آلبوم‎ها اهمیت می‎دهید، ایشان هم خیلی اوقات با آلبوم‎ها حال می‎کنند. درواقع هروقت از چیزی ناراحت می‎شوند، یا قهرکردن‎مان که دو روز بیشتر می‎شود، سر‌وقت آلبوم‎ها می‎روند. خب اگر خوشحال می‎شوید باید اضافه کنم که بله ما هم مثل همه‌ی زن و شوهر‎های دیگر قهر می‌کنیم؛ و جر و بحث می‎کنیم و گاهی ظرف‎ها را طرف هم پرت می‎کنیم. در اتاق پذیرایی، آن تابلو گچی که از ظروف شکسته درست شده توجه‎تان را جلب نکرد؟
خصوصیت آن تابلو این است که شما در نگاه اول فکر می‎کنید تمام آن ظرف‎ها کامل‎اند و نیمه‌ی پنهان آن‎ها در دل دیوار است؛‌ اما با نگاهی دیگر،‌ می‎فهمید که ظرف‎ها کامل نیستند و فقط لبه‌ی باریکی از آن‎ها در دل دیوار و پنهان مانده‎ است. جدا از این خصوصیت تابلو، باید بگویم تک‌تک آن ظرف‎ها، کاسه‎های سفالی و بشقاب‎های سرامیکی و فنجان و نعلبکی‎های چینی و گیلاس‎ها و بستنی‎خوری‎های کریستالی هستند که بنده طرف شوهرم پرت کرده‎ام؛ تازه اگر دقت کنید،‌ تکه‎های خرد و خاکشیر شده‌ی شمعدان‎های نازنینم هم به ‎چشم می‎خورند. نام آن تابلو را «خیانت» گذاشته‎ام؛ چون هر بار که احساس کرده‎ام شوهرم به من خیانت کرده یکی از آن‌ها را شکسته‎ام. حتی یک بار خواستم قلکم را هم بشکنم. همان قلکی که غروب‎ها، برای خریدنش با هم تا مغازه‌ی سفا‎ل‎فروشی پیاده می‎رفتیم و می‎دیدیم دیر رسیده‎ایم و صاحب بداخلاقش مغازه را مثلاً بسته. یکی‌ دو بار هم با صاحب‎مغازه دعوایم شده‎ بود،‌ درست سرِ ساعت هفت تصمیم می‎گرفت مغازه را تعطیل کند و با این که تا بساطش را جمع کند و داخل مغازه ببرد، دو ساعتی طول می‎کشید، اما حاضر نبود آن قلک کذایی را به ما بفروشد و مهرداد شاکی می‎شد که چرا با او بحث می‎کنم. می‌دانید او اصولاً دوست ندارد من با هیچ مردی دعوا کنم. خیال داشتم قلک را هم بشکنم و به تابلو اضافه کنم. می‎دانید که من هنرمند نیستم و آن تابلو را فقط از روی غریزه‎ام درست کرده‎ام و دیگر خیال ندارم چنین تجربه‌ای را تکرار کنم و همانطور که ملاحظه می‎کنید، تابلو دیگر جایی برای نصب حتی یک فنجان شکسته هم ندارد و فردا اگر احساسم حکم کند، ناچارم تابلوی جدیدی شروع کنم. راستی آن اولین عکس را زیاد جدی نگیرید. درست است که هر دو کنار هم نشسته‎ایم و هر دو می‌خندیم. خنده که چه عرض کنم، غش کرده‎ایم. اما مطمئن باشید فقط خودمان می‎دانستیم بی‎خودی می‎خندیم. پدرام یکی از بچه‎های دانشگاهمان که حالا عکاس فیلم است، مقابل‎مان ایستاده بود و گفته بود بخندید و ما مانده بودیم به چه بخندیم؟ و بعد، از همان موضوع خنده‎مان گرفت. به خودمان و بقیه خندیده ‎بودیم. همه تا آن موقع حدس‎هایی زده‎ بودند و ما خودمان آخرین کسانی بودیم که نوع رابطه‎مان را کشف کردیم و علاقه‎مان را به هم. عکس پایینی‎اش، مربوط به سیزده‎بدر همان سال است که با بچه‎های دانشگاه دسته‎جمعی رفته ‎بودیم کوه. به خاطر او رفته بودم، همینطوری؛ فقط دلم می‎خواست ببینمش. خودم نمی‎دانستم چرا، چون همان‎موقع هم با دو سه تا از پسرهای دانشگاهمان دوست بودم و حتی با یکی‎شان صحبت‎هایمان جدی شده‎ بود. لابد برایتان پیش آمده، هرچه باشد شما هم زنید؛ شما باید منظورم را بهتر بفهمید. به هر حال سرِ قرار نیامد. بقیه که آمدند، شهاب ماشین را روشن کرد. خجالت می‎کشیدم بگویم مهرداد هنوز نیامده‎. پروین گفت رفته دفتر. باور نکردم. مهرداد و دفتر -روزِ ‌تعطیل- آن هم سیزده‌بدر! گفتند رفته‎ اضافه‎کاری. گفتند دارند ویژه‎نامه درمی‎آورند. گفتند عصر می‎آید. راستش اول کمی شک کردم. روز تعطیل، او با آن همکار پتیاره‎اش، تنها توی دفتر روزنامه. خب خیلی جالب توجه بود، جان می‎داد برای شایعه‎پراکنی‎های من! به خودم بود برمی‎گشتم؛‌ ترسیدم همه بفهمند به خاطر مهرداد آمده‎ام. تصمیم گرفتم به او و اینکه در آن لحظه داشت چه می‎کرد، فکر نکنم. بچه‎ها آن بالاها دشتی کشف کرده‎ بودند که از صبح تا عصر،‌ فقط یکی دو عابر از آنجا می‎گذشت که آن‎ها هم کوهنوردان حرفه‌ای بودند که فقط از راه‎های بکر و خلوت می‎رفتند؛‌ من اولین بار بود که می‎رفتم. به دشت اختصاصی خودمان که رسیدیم، بهمن یک دسته گل خودرو برایم چید و با احترامات فائقه به من تقدیم کرد. بهمن هم از بچه‎های رشته ارتباطات بود. دلم می‎خواست دسته گل را جلو رویش پرت کنم توی رودخانه. ولی با خنده و مسخره‎بازی دسته گل‎ را گرفتم. سیروس هم نمی‎دانم این صحنه را دید یا نه، چون چند لحظه بعد او هم دسته گلی برایم چید؛ مسخره‎تر از این نمی‎شد. اما مهرداد زودتر از آن که فکرش را بکنم آمد، با استاد فرهی هم آمد. می‎شناسیدش که؟ تنها استاد مسلم رشته‌ی ارتباطات بین‎الملل و صاحب‎امتیاز و مدیرمسئول روزنامه‌ی مستقل صبح فردا و محبوب‎ترین استاد دانشگاه. با استاد که آمدند، فهمیدم در دفتر تنها نبوده. نگذاشتم بفهمد از آمدنش چقدر خوشحالم. پسرها یک پیاز را آن دورها گذاشته‎بودند تا با سنگ هدفگیری کنند. نوبت سیروس و بهمن شده ‎بود، اما جلو استاد فرهی خجالت می‎کشیدند. استاد فرهی هم پنج سنگ جمع کرد و آمد در جایگاه ایستاد و هدفگیری کرد. چهار تا از سنگ‎ها به هدف خورد. سیروس و بهمن هم هر کدام سه سنگ به هدف زدند. نوبت من شده بود. پیاز از ضربه‌ی سنگ‎ها آبلمبو شده‎ بود. من اما محض رضای خدا حتی یک بار هم نتوانستم بزنمش. مهم هم نبود، چون او بازی نمی‎کرد. زیر سایه‌ی درختی دراز کشیده بود. هزار فکر به سرم زد. گفتم لابد توی دفتر جلو استاد فرهی با آن «پتیاره» حرفش شده و زودتر آمده‎، استاد هم نخواسته او را با آن حالش تنها بگذارد، با او آمده. خب البته این فکر درست نبود. چون بعدها راجع به آن روز با هم صحبت کردیم و او گفت از اینکه دیده من با پسرهای دیگر سرگرم بازی و درواقع مسخره‎بازی‎ام، ناراحت شده و رفته گوشه‎ای دراز کشیده. خب من هم از اینکه در بازیِ ما شرکت نمی‎کرد، حرصم درآمده بود؛ این بود که آن پیاز لهیده را از شاخه‌ی درختی آویزان کردم و رفتم سراغش و آنقدر سربه‎سرش گذاشتم تا بلند شد و آمد پیش ما. اگر دقت کنید، عکسِ‌پایینی، من هستم با شاخه‌ی درخت و آن پیاز لهیده؛ آن هم که دراز کشیده، لابد خیلی بهتر از من می‎شناسیدش. همان روز بود که برای اولین بار آمد خانه‎مان. به مادرم گفته بودم بعد از ناهار    – دو، سه – می‎آیم. نشان به آن نشان که بعد از کوه رفتیم سینما، شام هم کباب خوردیم: کنار خیابان،‌ لبِ‌ جو. راستی اگر شما بودید حاضر می‎شدید لب جو، نان داغ با کباب داغ بخورید؟ ما ولی خوردیم، دولُپی هم خوردیم، خیلی هم بِهِمان چسبید. مهران اما توی ماشین نشست؛ می‎ترسید شاگردانش ببینند. از بچه‎های دانشگاه فقط مهران تدریس می‎کرد. استاد هم همان اول، پای کوه از ما جدا شد. خانه که برگشتم ساعت یازده شب بود. مهرداد و شهاب و پروین هم آمدند خانه‎مان، شفاعت. مهرداد که نمی‎خواست بیاید؛ شهاب و پروین راضی‎اش کردند. یک‌راست رفتیم اتاق من. مامان و بابا هم آمدند. مامان که رفت چای بریزد، بابا هم به بهانه‌ی آوردن زیرسیگاری از اتاق خارج شد. بعد مهرداد و شهاب بلند شدند و گشتی در اتاقم زدند و مثل همه‌ی‌ خبرنگارهای دیگر، همه‌ی‌ جزئیات اتاقم را زیرورو کردند. نام کفش‎هایم را خواندند؛ آن موقع هر بیست و سه جفت کفشم اسم داشتند: کفش پیاده‎روی، کفش پیاده‎روی زیرباران، کفش پاشنه تخم‎سگی، چکمه‌ی آب حوض‎کشی، کوهنوردی، چلاغم کن ولی قدم را بلند کن، و بالاخره کفش خودکشی! بقیه‎اش یادم نیست. البته شما که غریبه نیستید، من فقط قبل از ازدواج در آنِ واحد بیست‌و‌سه جفت کفش داشتم. این آقا مهرداد شما، اصلاً به فکرش نمی‎رسد آدم باید کفشش را براساس لباسی که پوشیده عوض کند. پانل اتاقم را هم دیدند و کولاژ کاغذهای آدامس و شکلات را. روی تختم هم دراز کشیدند تا پوستر چسبیده به سقف را هم ببینند. وقتی هم پوسترِ زیر فرش را دیدند، برای آن زن نیمه‎برهنه سوت کشیدند. آنها در ضمن با بدجنسی همه‌ی دیوار‎نویسی‎هایم را خواندند. فقط آن موقع بود که حال مهرداد طبیعی شد،‌ وگرنه جلو مامان و بابا،‌ تمام مدت سرش پایین بود و سیگار می‎کشید. فکر‎کنم به شهاب که مسببِ اصلیِ حضورش در خانه‌ی ما بود فحش می‎داد. فحش‎هایی مربوط به بستگان نسبی،‌ آن هم از نوع اُناث؛ منظورم فحش‎هایی مثل bastard و یا حتی cuckold است. اگر هنوز زبان انگلیسی‏تان قوی نیست،‌ پیشنهاد می‎کنم هر چه زودتر بروید در یک آموزشگاه نام‌نویسی کنید. البته اگر می‎خواهید توجه‎ش را جلب کنید، یا حتی حسادتش را برانگیزید. یادم هست همان وقت‎ها، قبل از ازدواج را می‎گویم، از این که یکی دو ترم بالاتر از او بودم، داشت دق می‎کرد. گرچه هر ترم شاگرد ممتاز می‎شد و من به زور و با کمک گرفتن از این و آن قبول می‎شدم. آن اواخر هم که دیگر درس نمی‎خواندم. یک پایم دفتر روزنامه بود، یک پایم هم که کاش قلم می‎شد‌ دنبال او، این سینما و آن تئاتر و این کنسرت و آن جشنواره. اسمش هم این بود که خبرنگاریم و داریم خبر تهیه می‎کنیم. شب‎ها هم که ما را با ماشین تالار می‎فرستادند خانه. آقا مهرداد هم سرراه پیاده می‎شد و می‎رفت خانه، راحت و آسوده. آن اوایل از این که سرِ کوچه‎شان پیاده می‎شد و می‎رفت لجم می‎گرفت،‌ حتی به ذهنش هم نمی‎رسید که اول مرا برسانند؛‌ چون خانه‎اشان سرراه بود، اول او پیاده می‎شد. یک بار از حرصم گفتم: «رسیدی خونه، یه زنگ بزن!» و او فقط خندید. هنوز هم عادت ندارد مرا جایی برساند.
از کلاس زبان می‎گفتم. من بعد از خواندن ده ترم، هنوز ترم چهار بودم! در عوض ایشان آنقدر شاگرد ممتاز شد که آموزشگاه، برای تشویق، شهریه‌ی دو ترمش را پرداخت. یک بار روز امتحان آخر ترم دعا کرد رد شوم! گفت اگر رد شوم شیرینی می‎دهد. من اما چون مطمئن بودم قبول می‎شوم، برای حرص دادنش گفتم اگر رد شوم خودم شیرینی می‎دهم؛ اما اگر او رد شد شام می‎دهم. اسمش را که توی تابلوی اعلانات دیدیم، یک‌راست رفتیم شیک‎ترین رستورانی که دسر و شیرینی هم داشت. این بار هردویمان رد شده ‎بودیم. باید هم شیرینی می‎دادم،‌ هم شام! آن روز رکورد پیاده‎روی را شکستیم. از کلاس زبان من،‌ تا آموزشگاه او و بعد پیاده تا رستوران. چهار ساعت و نیم راه رفتیم و هرچه شاخ و شانه کشیدن بلد بودیم برای هم کشیدیم. من می‎گفتم اشکالی ندارد، رد شدم، عیبی ندارد، با این حال من همچنان به خواندن زبان ادامه خواهم داد، ولی تو به زودی ازدواج خواهی کرد و یکی دو سال دیگر، همدیگر را در خیابان خواهیم دید. آن روز، من در حالی که شاد و شنگول با کلاسور در خیابان قدم می‎زنم تا بروم آموزشگاه، ناگهان تو را با خانواده و اهل و عیالت می‎بینم. تو دست یک بچه را در دست گرفته‎ای و بچه‎ای هم در بغل داری؛ زنت هم بچه‌ای شیرخواره در بغل دارد و دست بچه‎ای دیگر را در دستش گرفته. و اضافه کردم: «تازه خانمت باردار هم هست!» و او خیلی جدی گفت: «مگر من سوپرمنم؟» و من از خنده، تقریباً‌ توی خیابان غش کردم. او می‎گفت: اتفاقاً برعکس،‌ من به درسم ادامه خواهم داد و تو به زودی ازدواج خواهی کرد و سال دیگر که من ترم یازده هستم،‌ تو را و شوهرت را در خیابان خواهم دید و برای رعایت آبرویت، اصلاً جلو نخواهم آمد تا سلام و علیکی کنیم. به رستوران که رسیدیم، دیدیم اماکن رستوران را تعطیل کرده. او معتقد بود که من می‎دانستم این رستوران تعطیل شده، برای همین آن را انتخاب کرده‎ام. و من هر چه می‎گفتم باور نمی‎کرد. به نظرم بعد از آن روز بود که آمد دنبالم. از رو نرفته بودم، برخلاف او باز هم ثبت‎نام کرده بودم. از کلاس که تعطیل شدم، با حسرت به بقیه‌ی دخترها نگاه کردم. همه‎شان پدری، برادری یا چه می‎دانم دوستی داشتند که آمده بود دنبالشان. من اما، دیگر برایم عقده شده بود. می‎دانید که،‌ من هم مثل بقیه‌ی زن‎ها دوست دارم ببینم مردی به خاطر من‎ تا کلاس یا چه می‎دانم، مطب دکتر دنبالم آمده. به او هم گفته بودم؛ خیال داشتم یک عمله کرایه کنم تا بیاید دنبالم و دو تا کوچه آن‎طرف‎تر برود پیِ‌ کارش؛ فقط برای دکور. او هم آبِ پاکی را روی دستم ریخته ‎بود و همان اول گفته بود هیچ دوست ندارد دنبال کسی برود، مخصوصاً جلو آموزشگاه دخترانه، آن هم در آن ساعت و توی آن شلوغی. او را که چند قدم پایین‎تر دیدم شاخ درآوردم. آن قلک سرامیک هم دستش بود. قلک بهترین چیزی بود که می‎توانستم از یک عمله‌ی کرایه‎ای هدیه بگیرم. امیدوارم ناراحت نشوید، این جمله‎ای است که خودش هم در مورد خودش به‎کار برد. هدیه‎های بعدی‎اش هم همینطور بودند. شادم می‎کردند. – جعبه‌ی خالی مسواک! – ماه‎ها بود دنبال قوطی خالی مسواک می‎گشتم تا مسواک داخلِ کیفم را توی کیسه فریزر نگذارم؛ و بالاخره او آن را کادوپیچ شده به من داد. شما را نمی‎دانم اما من همیشه از هدیه‎دادن نامزدها به هم بدم می‎آمد. به نظرم کار لوسی است. شما هم اگر مثل زنان دیگر هدیه برایتان مهم است، بهتر است از حالا بدانید هیچ مناسبتی برایش فرقی نمی‎کند، تولد شما،‌ تولد خودش، سالگرد ازدواج،‌ سالگرد آشنایی، سالگرد اولین بوسه! همه را از دم فراموش می‎کند. در مورد من فرق می‎کرد، گفتم که، از هدیه‎دادن نامزدها به هم بدم می‎آمد؛ شعار هم نیست. آن شب هم وقتی او آن هدیه را به من داد عصبی شدم، حالم بد شد. فهمیدم او هم مثل همه‌ی مردهای دیگر است. از آن‎ها که برای نشان دادن دست و دلبازی‎شان هدیه می‎خرند و حسابی پول خرج می‎کنند. می‎خواستم هدیه را باز نکرده پس بدهم، اما برق چشمانش را که دیدم کنجکاو شدم بازش کنم؛ و وقتی بازش کردم، از شادی نمی‎دانم چه کردم، به نظرم چند بار پریدم هوا؛ نه یادم آمد وسط خیابان بوسیدمش. فکر نمی‎کنم شما از این خطاها مرتکب شوید. اصلاً فکر نمی‎کنم از این‎جور هدیه‎ها خوشتان بیاید تا به خاطرش وسط خیابان مرد همراهتان را ببوسید. خوشبختانه هدیه‎هایش همه عجیب‎ و غریب بودند. یک بار یک پلاکارد هدیه داد. تا آن موقع خودم نفهمیده بودم روز تولدم مصادف با یک حادثه‌ی دلخراش است، یک عزای عمومی! خنده‎دار است نه؟ از نظر او این بی‎دقتی برای یک خبرنگار غیرقابل بخشش بود. او گشته بود و خوش‎رنگ‎ترین پلاکاردی را که فرارسیدن سومین سالگرد این فاجعه‌ی ملی را به عموم مردم شهیدپرور تسلیت می‎گفت، ‌پیدا کرده‎بود و نمی‎دانم چگونه توانسته بود آن را دور از دید مردم یا نیروی انتظامی کش برود. البته هنوز هم نمی‎دانم آن پلاکارد زرد را چطوری و از کدام میدان دزدیده. فقط در مقابل اصرارهای من، گفت این آخرین فن از رموز خبرنگاری است که استاد فرهی فقط به او گفته و تأکید کرده نباید این فن را به هرکس و ناکسی یاد داد!
می‎بینید؟ بی آن که بخواهم، نامه‎ام تبدیل شده به دفتر خاطرات. راستی یادم رفت اول نامه بگویم که اگر دلتان خواست می‎توانید این نامه را به مهرداد هم نشان بدهید. اصلاً می‎توانید نامه را با مهرداد بخوانید؛‌ وقتی روی تخت دراز کشیده‎اید و وقت می‎گذرانید. اما مواظب گل‎میخ‎های کنار پنجره باشید. اگر بی‎هوا بلند شوید، سرتان به گل‎میخ‎های پرده اصابت می‎کند.
از دیگر لحظات خوش و خرم و شادی که ما با هم داشتیم، شب‎هایی بود که من کابوس می‎دیدم. شما که شکر خدا کابوس نمی‎بینید؟ کابوس‎های من اما وحشتناک بود. من البته چهار پنج سالی می‎شود که دیگر کابوس نمی‎بینم. آن وقت‎ها اما در هفته،‌ خوراکِ سه چهار شبم بود. از آنجا که همه‌ی کابوس‎هایم را روی همین تخت می‎دیدم، گاهی شک می‎کنم که نکند کابوس‎دیدنم مربوط به تخت‌خواب باشد. امیدوارم با این اوصاف،‌ امشب که روی این تخت می‎خوابید کابوس نبینید! یک بار خوب یادم هست؛ مهرداد را کشته بودند و من چهره‌ی‌ قاتلش را دیده بودم -یکی از همکاران بخش اداری دفتر روزنامه بود که دو سه باری با او دعوامان شده بود- وقتی فهمید دیدمش، دنبالم کرد؛ چند قدمی دویدم، همه جا تاریک بود و خلوت. لحظه‎ای ایستادم؛ دیگر بعد از او نمی‎خواستم بمانم، همه چیز تمام شده بود، ایستادم تا مرا هم بکشد. تا همکار اداری دفتر روزنامه برسد،‌ استاد فرهی را آوردم بالای سرش و خودم پشت به او کردم و زدم زیر گریه. فرهی جلوی او زانو زده بود و زار می‎زد؛ وقتی برگشت به طرف من، دیدم همه‌ی‌ موهایش سفید شده. همکار اداری دفتر روزنامه به من رسیده ‎بود که بیدار شدم. ساعت پنج صبح بود. آنقدر زار زدم و بی‎تابی کردم که مهرداد مجبور شد بلند شود و چراغ‎ همه‌ی‌ اتاق‎ها را روشن کند و همه‌ی زوایای خانه را نشانم دهد و مرا تا آشپزخانه بغل کند و مانند یک بچه روی میز آشپزخانه بنشاند و آنجا برایم چای درست کند و کلوچه در فر گرم کند و با هم چای و کلوچه بخوریم تا بالاخره من باور کنم که سال‎ها نگذشته و او مهرداد است و زنده است و کسی او را نکشته و این خانه خانه‌ی ‌دیگری نیست و اسباب‎ و اثاثیه همان‎ها هستند و… فنجان خالی چای را که توی نعلبکی گذاشتم، کلوچه توی گلویم گیر کرد و باز یاد آن کابوس افتادم و باورم شد که سال‎ها گذشته و او مهرداد نیست و خانه، خانه‌ی دیگر است و من او را از دست داده‎ام و… و باز گریه کردم و زار زدم. و او برای آن که باور کنم همه خواب بوده،‌ از روزهای خوش‎مان گفت، و وقتی قیافه‌ی ناباور مرا دید، آلبوم‎ها را آورد و عکس‎ها را نشانم داد، عکس‎های عروسیِ خودمان را. از جزئیات عروسیِ خصوصی‎مان گفت. می‎دانید، ما قبل از مراسم مسخره‌ی ‌عروسیِ رایج، خودمان عروسی کردیم با مراسمی که روزها و شب‎ها برایش نقشه کشیده‎ بودیم. کلی هم بحث کردیم تا در مورد جایش به توافق رسیدیم. در یک دشت خردلی، قهوه‎ای،‌ قرمز و زرد،‌ خودمان دو تا، در حضور استاد، با آداب تمام،‌ چیزی در حد کمال. او با کت و شلوار سفیدش، من هم با کت و دامن کوتاه سفیدم؛ لباس هر دو از یک پارچه. یکی دو نکته را هم استاد تذکر داده بود؛ دسته گل سفیدی که مهرداد برایم چیده ‎بود را با حرص از دستش گرفت و گل‎هایش را مرتب کرد و پس داد و به تأکید سر تکان داد و گفت: «این. باید همه چیز درست باشد.» و مهرداد خندید و دسته گل را به من داد. استاد که دست به دستمان داد، او مرا بوسید و من نیز او را، و استاد هردومان را که بوسید رفت کنار رودخانه سیگاری بکشد. کمی بعدتر که به او پیوستیم، ردیف گلی را که از غنچه‎های یاس‎ سفید درست‎کرده ‎بود، روی پیشانی‎ام بست. دیگر غروب شده ‎بود، آتش روشن کردیم و دور آتش رقصیدیم و آنقدر رقصیدیم که آخرش کار به زوزه‎کشیدن و سرخپوست‎بازی کشید. استاد فرهی هم دور آتش که می‎رقصید مدام «تومبا بومبا بالابام بومبا» می‎خواند؛ ما هم با او هم‌صدا شدیم و آنقدر خواندیم و فریاد زدیم که صداهایمان گرفت. البته قسمت پایانی جشن،‌ مثل اغلب عروسی‎ها، فی‎البداهه‎کاری بود و برنامه‎ریزی نشده بود. اولین دعوای پس از ازدواجمان را هم در بازگشت مرتکب شدیم. دعوا که نه، اختلاف نظر بود؛ بر سرِ حمل کیفِ من، یا بهتر بگویم چمدان من. آن روز صبح به خاطر مصاحبه‎ای که اول صبح با رییس فرهنگسرا داشتم، بند و بساط زیادی همراهم بود: دوربین عکاسی و فلاش و سه‎پایه و ضبط و چهار پنج تا نوار خام و… و خب نمی‎شد کیف دوربین را دست هرکسی داد. شب هم باید مصاحبه را روی کاغذ پیاده می‎کردم. بعد از آن هم بحث همیشگی‎مان بر سرِ‌ کیفِ سنگینِ‌ من بود. خب دلم نمی‎خواست بدهم او بیاورد. کیف من بود. خودم باید می‎آوردم. از مردانی که چمدان یا کیف سنگین خانمی را حمل می‎کنند بدم می‎آید. – به او هم بارها گفته بودم، به شوخی یا جدی- ولی او همیشه این حرفم را نشنیده می‎گرفت. این جمله‌ی «خانم‎ها مقدم‎ترند» هم به نظرم حرف مزخرفی است. چه دلیلی دارد؟ اصلاً‌ چه کسی گفته زن باید اول از در عبور کند؟ این‎ها احترام‎های الکی است که مردها اختراع کرده‎اند تا میزان بزرگی و منش خودشان را نشان بدهند. تا قبل از ازدواج که خوب حریفش می‎شدم؛ اما بعد از ازدواج دیگر زورم نمی‎رسید. با هم که به خرید می‎رفتیم بی‎برو برگرد ساک‎های خرید را او حمل می‎کرد و حاضر نبود حتی نایلکس یک کیلوییِ پیاز را بدهد به من تا خانه بیاورم و مرا خیلی عصبانی می‎کرد. سفرهایمان که دیگر نورِ علی‏‎ نور بود. چمدان و دو تا ساک و کیف خودش را بر می‎داشت و من فقط باید کیف رودوشی‎ام را که محتوی یک کتاب و دفتریادداشت و دو سه تا مداد و خودکار و مقداری لوازم آرایش بود می‎آوردم. آن وقت انتظار داشت باور کنم با او شریکم و برابر. در بازگشت هم، ‌یک ساک سوغاتی به چمدان‎ها اضافه می‎شد و اگر سفرمان به شمال بود، اغلب یک صندوق حصیری پر از صنایع دستی هم قوزبالای قوز می‎شد؛ و همه را باید خودش می‎آورد. یک روز طبق معمول از ماشین که پیاده شدیم، برای سی‌و‌دومین بار از او خواستم یکی از ساک‎ها را به من بدهد. و او نگاهی به من کرد و در سکوت، چمدان را به طرفم دراز کرد. چمدان را گرفتم. سنگین‎تر از آن بود که انتظار داشتم. لحظه‎ای بعد، هر دو ساک را به طرفم دراز کرد. ساک‎ها را هم گرفتم. بعد بسته‌ی سوغاتی‎ها را به من داد و در آخر بندِ کیفِ چرمی‎اش را هم انداخت دورِ گردنم. این‎ها را می‎گویم که بدانید با او نمی‎شود بحث کرد، فقط می‎شود لجبازی کرد. از اصرارهای زیاد من عصبانی شده ‎بود، اما صدمتر جلوتر،‌ دیگر آرام شده‎بود. -این اتفاق هم البته در مورد مهرداد خیلی به‎ندرت پیش می‎آید، منظورم عصبانی شدن و بلافاصله آرام شدن است!- همچنان دستِ‌خالی، از روی جدول کنار خیابان می‎آمد و «گردو شکستم‎» بازی می‎کرد؛ و من که کم مانده بود زیر آن همه ساک و چمدان، کمرم خم شود و زانوانم تا شود از پیاده‎رو به‎دنبالش می‎رفتم. او دست‎هایش را به طرفین باز کرده بود و با آسودگی خیال سوت می‎زد و از روی جدول کنار خیابان می‎آمد. پانزده دقیقه پیاده‎روی تا خانه برایم چهل دقیقه طول کشید. به نفس نفس افتاده بودم ولی جرأت نمی‎کردم به او چیزی بگویم. تا آن موقع چند نفری از مقابلمان رد شده ‎بودند و با تعجب به ما نگاه کرده ‎بودند. زن و شوهری هم از دور ما را به هم نشان دادند و با خنده دور شدند. کم‌کم خودمان از موقعیت‌مان خنده‎مان گرفت. چند مرد هم با نگاه تعقیب‌مان کردند و خندیدند، ما دیگر به مرحله‌ی غش و ریسه رسیده‎ بودیم. من زیر آن همه بار، حتی قدرت خندیدن نداشتم. می‎ترسیدم بخندم و بند بندم از هم جدا شوند و همچنان نمی‎خواستم چمدان را زمین‎ بگذارم. مهرداد از خنده کم‎مانده بود توی جوی آب بیفتد؛‌ در همان موقع، یکی از اقوامش از کوچه پیچید،‌ که با دیدن ما در آن وضع، حسابی جا خورد. مهرداد دستِ خالی بود و من زیرِ‌خروارِ ساک و چمدان‎ها، حتی نمی‎توانستم نفس تازه کنم. چیزی نگفت اما خندید و پس از سلام و علیکی کوتاه رفت. لابد زن ذلیلیِ‌خودش را با مردسالاریِ موجود میان من و مهرداد مقایسه می‎کرد! تازه شش ماه بود ازدواج کرده ‎بودیم.
اصلاً هیچ می‎دانستید این آقا مهرداد، «شب‎های چهارشنبه هم غش می‎کند!؟» البته این مَثَل را برای خنده نوشتم؛ مرحوم دهخدا اینطور معنی‎اش می‎کند: «علاوه بر آنچه شما از بدیِ کالا و بی‎دوامیِ‌ آن می‎گویید، عیوب دیگر هم در آن هست.»  منظورم این است که علاوه بر آنچه تا به حال گفتم، بی‎دقت است؛ همیشه دنبال عینک یا فندک یا سیگار و زیرسیگاری و چه می‎دانم چوب‎سیگارش می‎گردد و تا من از جایم بلند نشوم پیدایشان نمی‎کند. لباس‎هایش را و لنگه‎های جورابش را از زیر مبل‎ها و کنار و گوشه‎های خانه پیدا می‎کنم. همیشه کنترل تلویزیون را با خودش می‎برد آشپزخانه جا می‎گذارد و گوشی تلفن را در اتاق خواب گم می‎کند. گاهی ساعتش را توی دستشویی پیدا می‎کنم و کلید انباری را درست دو ماه پس از آن که مطمئن شدم گم شده، موقع رخت شستن در جیب کاپشن کثیفش می‎یابم. شما باید از کلیدهای خانه سه دسته کلید یدکی تهیه کنید تا مطمئن باشید با او پشت در نمی‎مانید. راستی از من به شما نصیحت،‌ هیچ وسیله‌ی‌برقی را برای تعمیر به دستش ندهید، چون محال است دیگر آن را سالم ببینید. فکر نمی‎کنم دیگر با این اوصاف، یک روز هم بتوانید تحملش کنید. شاید هم من کمی بی‎انصافی کرده باشم.
خب خیلی از خودمان گفتم. حالا دیگر می‎توانیم از شما حرف بزنیم. راستی هیچ می‎دانید در خانه چه لقبی به شما داده‎ام؟ «زلیل‎مرده»! نخیر، اشتباه نکنید،‌ غلط املایی نیست،‌ به نظر من، البته خیلی می‎بخشید، به نظر من، شما از آن «ذلیل‎مرده»ها هستید که با «صاد»، «ضاد» هم می‎شود نوشتتان. درست که من هنوز دقیق نمی‎دانم او چند نامه برای شما نوشته و یا سرکار خانم چند نامه برای ایشان فرستاده‎اید،‌ اما شاید فقط من شما را بشناسم. شما همانی هستید که با طرح سؤال‎های به‎جا و نابه‎جایتان به وسیله‌ی تلفن و نامه و فکس و غیره، ابتدا حواس شوهر مرا پرت کردید و سپس با ارسال گزارش‎های درِپیتی‎تان خواستید باب صحبت را با شوهر من بازکنید، قبول کنید آن گزارشی که با پست سفارشی به آدرس منزل‌مان فرستادید به درد پیک‎های دبستانی هم نمی‎خورد؛ من سه بار خواندمش تا نکته‎ای مثبت در آن بیابم و به قول معروف پیچش مویتان را ببینم، اما شما از بدیهیاتی گفته ‎بودید که بچه‎های دبستانی هم از آن آگاهند. بعد هم با لاس‎های ادبی‎تان -البته من اسمش را گذاشته‎ام «لاس ادبی»، شما می‎توانید همچنان آن را نقد و بررسی بنامید- راجع به رمان‎های عهد بوق و حتی کتاب‎های روز، ذهن شوهر مرا به خود مشغول کردید. و البته مزخرف‎ترین کاری که می‎توانستید بکنید ارسال آن کارت‌تبریک‌ها بود. شوهرِ‌ من از این لوس‎بازی‎ها متنفر است. هرچند هر کدام آن کارت‎ها هم هزار معنا داشت و مهرداد معنای آن‌ها را درک نکرد؛ مثلاً همان کارت اولی، همان موقع هم فهمیدم، کمترین معنی‎اش این است: زنت که مُرد، با کله می‎آیم سراغت! برای همین هم آن کارت تبریک‎ها را به پانل زده‎ام،‌ تا جلو چشم هردومان باشد. البته من هر بار به شوخی یا جدی از شما یاد کردم، ‌شوهرم سکوت کرد. یک بار از آن روزهایی که رفتارش از لحظه‌ی ورود به خانه مشکوک بود تا طرز لباس عوض‎کردن و دست و رو شستن و روی مبل نشستنش همه غیرمعمول بود، بی‎مقدمه کنارش نشستم و گفتم خب، از «ظلیل‎مرده» چه خبر؟ او نگاهی به من کرد و خندید و من برای اثبات شرافت لکه‎دار شده‎ام! مجبور شدم حدس‎هایم را برایش تشریح کنم: حدس می‎زنم «ضلیل‎مرده» به بهانه‌ی دیدار فرهی به دفتر روزنامه آمده و بعد مخ تو را کار گرفته و کارگرفته و کارگرفته تا دیروقت شده و همه خداحافظی کرده‎اند و او برای جبران زمان از دست رفته‎ات، ‌خواسته با ماشین به منزل برساندت، و سر راه رفته‎اید یک کاپوچینو هم خورده‎اید. ‌مهرداد فقط خندید و تخیلِ قویِ مرا تحسین کرد و پیشنهاد کرد روزنامه‎نگاری را کنار بگذارم و به جایش رمان بنویسم. ولی من به این سادگی‎ها فریب نمی‎خورم. مهردادی که چهارده سال هر روز به جز جمعه‎ها، ساعت شش و بیست دقیقه، به منزل آمده، چطور می‎تواند یک روز ساعت شش به خانه برسد؟ کافی بود به کشوهایش نگاهی بیندازم؛ نه آن که فکر کنید قبلاً هم این کار را کرده‎ام، نه؛ به جز مواقعی که دنبال چیزی گشته‎ام و یا خودش تلفنی از من خواسته عینک یدکی یا چه می‎دانم شماره‎ تلفن یا آدرس فلان کس را از توی کشوی میزش پیدا کنم. نامه‎ها و بقیه‌ی کارت‎تبریک‎هایتان هم همانجاست. گرچه تا به حال مدرکی علیه شما پیدا نکرده‎ام، ولی به این زودی‎ها از تک و تا نمی‎افتم. یکی دو ماه پیش، از خرید که آمدم، دیدم مقابل کشوهایش نشسته بود و چیزی را جستجو می‎کرد؛ به نامه‌ی ‌شما که رسید، آن را خواند و مدت‎ها به کارت‎تبریک‎ ارسالی خیره شد و بعد آن را موقتاً گذاشت روی میز. راستی تا یادم نرفته بگویم؛ از من می‎شنوید عطرتان را عوض کنید. از بوی عطرهای تند بدش می‎آید. باور نمی‎کنم تا به حال این را به شما نگفته باشد. یکی دوبار روی کتش بوی عطر تندی مانده بود، که مجبور شدم کتش را سه روز در آفتاب آویزان کنم. البته به رویش نیاورده‎ام، شاید هر زن دیگری بود، با استنشاق چنین بویی، یک موی سالم روی سر شوهرش باقی نمی‎گذاشت.
فکر نکنید از همه چیز بی‎خبرم. خیلی خوب هم خبر دارم. نه آن که فکر کنید مهرداد چیزی گفته، نه. مثلاً همین الان می‎دانم برای چه بعضی وقت‎ها ریش می‎زد و کت و شلوار دامادی‎اش را می‎پوشید و می‎رفت دفتر روزنامه! لابد مستقیم یا غیرمستقیم از میترا –همکارمان- شنیده بود که آن «پتیاره» -می‎بینید؟ برای هر کسی یک اسم گذاشته‎ام!-‌ مثلاً‌ فردا قرار است بیاید دفتر به همکارانش سر بزند، خیله خب، قبول؛ من که با چشمان خودم ندیدم، ولی می‎شد حدس زد که دارد چه غلطی می‎کند. شما که آن دختر را ندیده‎اید. دفتر که می‎آمد، اندازه‌ی ‌یک عروس آرایش می‎کرد و رنگ و لعاب به سر و صورتش می‎زد. بعد، از آن اولِ در با همه روبوسی می‎کرد تا به استاد فرهی می‎رسید. استاد را البته با احساس بیش‎تری می‎بوسید. گاهی آبدارچی‎های طبقات دیگر هم که از آمدنش خبردار می‎شدند، با بهانه و بی‎بهانه به دفتر روزنامه می‎آمدند و به زور روی میزهای ما را دستمال می‎کشیدند تا سهمیه‎اشان را دریافت کنند. بعد که فرهی برای حروفچینی هفته‎نامه استخدامش کرد،‌ دیگر فاتحه‌ی مهرداد را خواندم؛‌ برایم بدترین روزهای هفته،‌ یکشنبه‎ها بود که روز مقابله‌ی اوزالید مجله بود، و مهرداد باید از صبح زود می‎رفت دفتر تا اوزالیدها را مقابله کند، و آن «پتیاره» هم باید می‎رفت تا اگر «واوی» جا افتاده بود، بگذارد سرجایش. خانم جان، هر چه باشد من که کارم فضولی است، و برای فضولی‎هایم حقوق می‎گیرم، چطور می‎توانم نفهمم که آن شازده‌خانم روزهای یکشنبه غلیظ‎تر آرایش می‎کند و مانتوهای جدیدش را یکشنبه‎ها می‎پوشد و عطرهای سی‌و‌‎پنج ‎هزار تومانی‎اش را فقط یکشنبه‎ها می‎زند. شاید تمام آن مدت تخیلِ صاحب‎مرده‌ی من خیلی بیشتر از رابطه‌ی آن دوتا کار کرده باشد! ولی حواس مهرداد حتماً یکشنبه‎ها پرت می‎شده و تا دو سه روز هم گیج و منگ بوده. برای همان کمتر مزاحمش می‎شدم و می‎گذاشتم راحت باشد؛ به پر و پایش نمی‎پیچیدم. حالا شاید تمام آن مدت حتی محل سگش هم نگذاشته؛ ولی من عادت کرده‎ام از تخیلم خیلی بیش از دیگران کار بکشم. این‌ها را می‎نویسم که بعدها نگویید فلانی خدا بیامرز خنگ بود؛ منظورم بعد از زمانی است که به من مرگ‎موش خوراندید. بهتر است دیگر از «پتیاره» حرفی نزنیم. راستی لازم نیست بترسید، خطری از جانبش موقعیت شما را به خطر نمی‎اندازد. حالا دیگر ازدواج کرده و حتی جرأت ندارد برای خرید یک روزنامه‌ی حتی عصر،‌ بی‎اجازه‌ی شوهرش از خانه خارج شود. به جایش می‎توانیم از شما حرف بزنیم؛ از «ضلیل‎مرده»، نخندید؛ اصلاً من عشقم کشیده هر بار با یک «ز» بنویسمتان. این را هم بگویم که فکر نکنید به همین چند تا «ز» موجود در زبان فارسی رضایت می‎دهم. شش هفت تایی «ز» دیگر هم ساخته‎ام که به موقعش از آن‎ها هم استفاده خواهم کرد.
می‎بینید که همه چیز شسته است و تمیز. غذایی هم در آرام‎پز، بار گذاشته‎ام. حدود نُه شب،‌ آماده‌ی خوردن است. سر زدن هم نمی‎خواهد. نه آن که فکر کنید من زنِ خانه‎داری هستم و یا می‎خواهم وانمود کنم کدبانویی کامل هستم؛ من از گردگیری بدم می‎آید، از آشپزی متنفرم و از ظرف‎شستن بیزار. اما امروز دلم خواست خانه را طوری تمیز کنم که به قول شاعر،‌ انگار «عزیزترین عزیزها» مهمانم است. لازم نیست حتی خجالت بکشید. من که همه چیز را می‎دانم. امشب که من و دوستانم به عروسی رفته‎ایم، شما هم می‎توانید جشن بگیرید. اولش نمی‎خواستم بروم. چون از عروسی رفتن بدم می‎آید. من عروسیِ خودم را به زور تحمل کردم، چه برسد به عروسیِ‌دیگران. البته در این مورد،‌ مهرداد هم با من هم عقیده است. ما اگر اصرار خانواده‎هایمان نبود،‌ محال بود آن مراسم احمقانه را برپا کنیم. امشب هم نمی‎خواستم بروم،‌ چون به اصرارهای مهرداد شک کردم، رفتم. مهرداد هم می‎داند من از مجلس عروسی بدم می‎آید، برای همین هیچوقت به من اصرار نمی‎کند بروم. اما دیشب می‎گفت بروم، برای تغییر روحیه‎ام خوب است. اصرار که کرد، شک کردم. اول به خودم نهیب ‎زدم که اشتباه می‎کنم و این یکی هم مثل مورد پتیاره است. اما کمی که فکر کردم مطمئن شدم. این بود که رفتم. می‎دانید؟ من حتی می‎دانم شما از چه تاریخی با هم صمیمی شدید. تعجب می‎کنید؟ منظورم این است که دقیقاً یک ماه و شانزده روز دیگر می‎شود سه سال که شما پنهانی همدیگر را می‎بینید. منظورم محیط کار نیست. چون آنجا،‌ حتی اگر من هم نباشم،‌ بقیه‌ی بچه‎های دانشگاه هستند و حضور حتی یکی از آن‎ها کافی است تا مانع بشود که شما دو تا از دیدار هم لذت ببرید. آن هم بچه‎های ارتباطات که منتظرند یک مورچه به سوسکی آلمانی نگاه چپ بکند،‌ تا هزار تا گزارش و عکس و نقد و تحلیل،‌ به استاد فرهی ارائه دهند. لابد تعجب می‎کنید که اگر می‎دانستم، چرا رفتم عروسی!؟ خب، می‎روم چون عاشقش هستم. چون می‎خواهم بداند که عاشقی مثل من پیدا نمی‎کند. شما فعلاً‌ برایش تازگی دارید، ولی نمی‎توانید مثل من باشید. چون همه‌ی لحظه‎های بغل‎زدن، بوییدن، و عشق‎ورزیدنش را پُر کرده‎ام. شما نمی‎توانید جورِ تازه‎ای بغلش کنید. به او ثابت کرده‎ام هیچکس نمی‎تواند به پای شیفتگیِ من برسد. از این به بعد هم خیال دارم بیشتر تنهایش بگذارم و به همه‌ی‌ مهمانی‎های شبانه و مسافرت‎های دوستانه بروم تا هر چه زودتر از بغل‎زدن‎های شما کلافه شود. مطمئن باشید خودتان را هم بکشید، هیچ جور نمی‎توانید او را بغل کنید که من صد بار بغل نکرده باشم. شرط می‎بندم نمی‎توانید وقتی نشسته و روزنامه می‎خواند آهسته از بالای سرش خم شوید و ببوسیدش و بلافاصله کله‎معلق بزنید و بنشینید توی بغلش و روزنامه‌ی له شده‎اش را به کناری پرت کنید و لبخندِ نشسته بر لبش را با بوسه‎ای طولانی، بر لب‌تان بدوزید. شما حتی نمی‎توانید به او بگویید دوستت دارم،‌ چون به هر لحن و هر لهجه و هر زبانی که بگویید به یاد من می‎افتد. شما خیلی زودتر از من برایش کهنه می‎شوید؛ بلکه بدتر از آن، ترحم‎انگیز خواهید شد.
این نامه را هم برای این نوشتم که بدانید آنقدرها که فکر می‎کنید خنگ نیستم. حالا دیگر شما هم خیلی چیزها در مورد من و مهرداد می‎دانید و در جای جای خانه مرا می‎بینید. اگر روی تختخواب بخوابید به یاد حرف من می‎افتید و مواظب سرتان می‎شوید تا به گل‎میخ پرده نخورد. اگر مقابل تابلو خیانت بایستید به یاد من می‎افتید. اگر کارت ‎تبریک‎های خودتان را که به پانل نصب شده ببینید، ‌یاد من می‎افتید؛ و اگر قلک سفالی، ‌آلبوم‎ها و خیلی چیزهای دیگر که در اتاق به چشم می‎خورند، شما را به یاد من نیندازد، اگر شام بخورید، دیگر حتماً‌ به یاد من می‎افتید. مهرداد اگر دنبال کنترل تلویزیون بگردد،‌ شما ‎می‎دانید در آشپزخانه است،‌ و اگر گوشی تلفن را نیافتید، شما می‎دانید در اتاق خواب است،‌ اگر مهرداد ساعتش را گم کند، شما پیدایش می‎کنید،‌ و اگر کلید انباری را خواستید،‌ لااقل شما می‎دانید در جیب کاپشنش است؛‌ و شما اگر پتیاره را هم ببینید یاد من می‎افتید. شما همه‌ی‌ این کارها را با به‎یاد آوردن من، انجام خواهید داد. شما حتی اگر کابوس هم ببینید، به یاد من می‎افتید،‌ اصلاً‌ شاید در کابوس‌تان،‌ من هم باشم. حالا من در خلوتتان هم هستم. می‎بینید؟ همه‌ی‌ جوانب کار را سنجیده‎ام و از میان همه‌ی ‌محاسباتِ صددرصدی‎ام، فقط دو ‎درصد حدس می‎زنم که این نامه را نیابید؛ نیم‎درصد حدس می‎زنم که نیایید، و گذشته از اشتباهم در مورد پتیاره که فقط یک سوءتفاهم بود و بس، اما در مورد شما فقط یک هزارم درصد احتمال می‎دهم که اصلاً‌ رابطه‎ای بین شما دو نفر نباشد!! ■