رانده وو | از رمان منتشر نشده « کما » | ساسان قهرمان
از جا بلند شد، کیف خودش را روی دوشش انداخت و کیف دیگر را هم از کنار میز برداشت و تلخ و گیج و عصبی به طرف در خروجی راه افتاد. نزدیک در خروجی ایستاد و برگشت و مردد به میزی که پشت آن نشسته بود نگاه کرد. سینی اش هنوز آنجا بود. نگاهش به طرف پیشخوان چرخید. پسر جوان دور و برش را تمیز می کرد و زیر چشمی او را می پائید. آب دهانش را فرو داد و به طرف میز رفت و سینی اش را برداشت و دور و برش را نگاه کرد و به طرف آشغالدانی راه افتاد، محتویات سینی اش را در سوراخ آشغلدانی خالی کرد و سینی خالی را روی آن گذاشت و باز به پسر فروشنده نگاه کرد. پسر به او لبخند زد. مریم رازی هم لبخند زد و سرش را تکان داد و از در بیرون رفت.