پس از اين هر نور لطيفی که مرا لمس کند تو خواهی بود | سیروس آتابای

سیروس آتابای (زادهٔ ۱۵ شهریور ۱۳۰۸ خورشیدی در تهران – درگذشتهٔ ۶ بهمن ۱۳۷۴ خورشیدی در مونیخ) شاعر ایرانی-آلمانی بود. پدرشهادی آتابای، پزشک و مادرش فاطمه پهلوی ملقب به همدم‌السلطنه پهلوی، بزرگترین فرزند رضاشاه بود.

پانزده شعر از سیروس آتابای

زندگی

در سال ۱۹۳۷ م بهمراه برادرش امیررضا آتابای برای تحصیل روانهٔ برلین شد؛ جایی که پدرش پزشکی خوانده بود. اما با شروع جنگ جهانی دومقرار بر آن شد که دو برادر برای ادامهٔ تحصیل به سوئیس فرستاده شوند؛ اما به گفتهٔ آتابای از آنجا که سرپرست آن‌ها در انجام این امر قصور کرد، سیروس نوجوان در آلمان ماندگار شد.

پس از پایان جنگ به ایران بازگشت؛ ولی چون خواندن و نوشتن زبان فارسی را نیاموخته بود، نتوانست در یکی از مدارس تهران و در کلاس متناسب با تحصیلات خودش ثبت‌نام کند. به پیشنهاد خود راهی سوئیس شد و دورهٔ دبیرستان را در آنجا به پایان برد. اولین سروده‌های آتابای به سال ۱۹۵۰ در روزنامهٔ «کردار» چاپ زوریخ که ماکس رایشنر شاعر و نویسندهٔ نامدار آلمانی‌زبان سوئیسی دبیری صفحهٔ ادبی آن را بر عهده داشت، منتشر شدند.

در سال ۱۹۵۲ به قصد تحصیل در رشتهٔ زبان و ادبیات آلمانی در دانشگاه مونیخ ثبت‌نام کرد؛ ولی به شهادت دوستانش به‌ندرت در کلاس‌های درس شرکت می‌کرد و باور داشت مطالعات شخصی او برایش بسیار پربارترند. سیروس از همان زمان چنان شیفته و مجذوب شعر و شاعری و مستحیل در جهان واژه‌ها بود که هیچ‌یک از دوستانش جامه‌ای جز ردای شاعری را برازندهٔ تن او نمی‌یافتند.

از میان شاعران و نویسندگان آلمانی به کلمنس برنتانو، ادوارد موریکه، گوتفرید بن و برتولت برشت ارادتی خاص داشت و با اریش فرید شاعر اتریشی و الیاس کانتی شاعر و نویسندهٔ بلغاری‌تبار دوستی نزدیک داشت. به رمانتیسیست‌ها به دلیل کلام معجزه‌آسایشان عشق می‌ورزید و مدرنیست‌ها را به سبب دوری‌جستن از خودفریبی می‌ستود. او در میان شاعران زمانه‌اش کاملاً شناخته شده بود، چنان‌که گرهاردباخ لایتر می‌نویسد: زبان ادبی آتابای در کتاب «سر برآوردن در جایی دیگر» و به خصوص اشعار تقدیمی‌اش، شوق مرا برانگیخت تا در ۲۳ ژوئیه شعر «برای آ. س» را بنویسم.

ماکس رایشنر در کتاب “شعر زمانه ما” (مجموعه اشعار شاعران جوان آلمانی) می‌نویسد: به رغم ویژگی‌هایی که آتابای خواهی نخواهی از فرهنگ شرقی ـ ایرانی با خود به همراه آورده است، می‌توان او را در ردیف شاعران جوان آلمانی قرار داد. ریشارد اکسنر می‌نویسد:”درباره‌اش گفته‌اند که زندگی‌اش را وقف حرفهٔ شاعری کرد؛ تقدیر چنین بود. او انسانی صمیمی، نسبتاً ساکت و دیرجوش بود. او استعداد این را داشت که اگر از شخص مورد علاقه‌اش دعوت می‌کرد که به ملاقاتش بیاید، در طول این دیدار دربست در خدمت او باشد.

آن دوست یا میهمان می‌رفت و می‌دانست که این ساعاتی فراموش‌نشدنی از زندگی او بوده است؛ مهم نبود که این دیدار تکرار می‌شود یا نه. در هر حال گفتن به امید دیدار “از گفتن بدرود” بهتر است. چنین انسان‌هایی تا مدت‌ها پس از مرگ‌شان، هنوز در زندگی تو حضور دارند. از زمانی که او را شناختم (بیش از چهل سال) می‌دانستم که او همواره در زندگی من حضور خواهد داشت، حتی اگر مدت‌ها او را نبینم و با او صحبت نکنم. هر دو همواره دست‌کم می‌دانستیم که آن دیگری به چه کار مشغول است؛ اما ملاقات واقعی و برای مدتی در کنار هم نشستن، رخدادی بود که به هدیهٔ عالم غیب می‌مانست و ارزش این را داشت که این روز را به خاطر بسپاری؛ حتی بدون دفتر خاطرات.

آتابای سال‌های دههٔ شصت میلادی (چهل شمسی) را به تناوب در تهران و لندن گذراند. اواخر همین دهه برای مدتی به گروه ادبی طرفه متشکل از گروهی از شاعران جوان آن زمان پیوست. حاصل این همکاری انتشار منتخبی از سروده‌هایش به زبان فارسی بود که برگردان آن‌ها با نظارت خود او صورت پذیرفت. در سال‌های ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۳ را در لندن به سر برد و پس از آن تا زمان مرگش (آخر ژانویهٔ ۱۹۹۶) در مونیخ سکونت داشت.

Grave tomb of Cyrus Atabay in Munich

این شاعر توانا و پرکار در طول چهار دهه فعالیت شعری، شانزده مجموعه شعر به دست چاپ سپرد که چند جایزهٔ ادبی از جمله جایزهٔ «هوگو یاکوبی» و جایزهٔ «آدلبرت فون کامیسو» را برایش به ارمغان آوردند. این کتاب با وجود اینکه بخش‌هایی‌اش به زندگی آتابای و نقل خاطرات دوستان و همکاران او اختصاص دارد؛ اما شامل شعرهای این شاعر نیز می‌شود. شعرهایی که بخشی از آن را بیژن الهی و بخش دیگر را مهرداد صمدی ترجمه کرده‌است. در این میان ترجمه صمدی پیش‌تر در سال ۱۳۴۴ با عنوان «وادی شاپرک‌ها» چاپ شده بود.

جوایز

۱۹۵۷: جایزهٔ هوگو یاکوبی پرایس

۱۹۸۳: عضو آکادمی Bayerische der Schönen Künste (آکادمی هنرهای زیبای باواریا)

۱۹۹۰: جایزهٔ آدلبرت فون شامیسو

۱۹۹۳: عضویت در Deutsche Akademie für Sprache und Dichtung (آکادمی زبان و ادبیات آلمانی)

آثار

  • ۱۹۵۶: Einige Schatten. Gedichte (partiell vertont von Peter Mieg: Mit Nacht und Nacht, 1962)
  • ۱۹۵۸: An- und Abflüge. Gedichte
  • ۱۹۶۰: Meditation am Webstuhl. Neue Gedichte
  • ۱۹۶۴: Gegenüber der Sonne. Gedichte und kleine Prosa
  • ۱۹۶۸: Gesänge von morgen
  • ۱۹۶۹: Doppelte Wahrheit. Gedichte und Prosa
  • ۱۹۷۱: Die Worte der Ameisen. Persische Weisheiten
  • ۱۹۷۴: An diesem Tage lasen wir keine Zeile mehr. Gedichte
  • ۱۹۷۷: Das Auftauchen an einem anderen Ort. Gedichte
  • ۱۹۸۱: Die Leidenschaft der Neugierde. Neue Gedichte
  • ۱۹۸۳: Stadtplan von Samarkand. Porträts, Skizzen, Gedichte
  • ۱۹۸۳: Salut den Tieren. Ein Bestiarium
  • ۱۹۸۵: Prosperos Tagebuch. Gedichte
  • ۱۹۸۶: Die Linien des Lebens. Gedichte
  • ۱۹۹۰: Puschkiniana. Gedichte
  • ۱۹۹۱: Gedichte
  • ۱۹۹۲: Leise Revolten. Kleine Prosa aus drei Jahrzehnten
  • ۱۹۹۴: Die Wege des Leichtsinns. Zerstreutes äolisches Material. Gedichte

روزهای سیاهی درپیش است. | احمد شاملو

روزهای سیاهی درپیش است. دوران پر ادباری که، گرچه منطقا عمری دراز نمی‌تواند داشت، از هم اکنون نهاد تیره‌ی خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه ی خود را بر زمینه‌ئی از نفی دموکراسی، نفی ملیت، و نفی دستاورد های مدنیت و فرهنگ و هنر می‌جوید.اين چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند، و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیر غلتک سنگین خویش در هم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوه‌بار، زیانی متحمل خواهد شد که بی گمان سخت کمر شکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلق زده هر اندیشه ی آزادی را دشمن می‌دارند و کامگاری خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و اندیشه غیر ممکن می‌شمارند. پس نخستین هدف نظامی که هم اکنون می‌کوشد پایه‌های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام‌های خود را با به آتش کشیدن کتابخانه‌ها و هجوم علنی به هسته‌های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همه‌ی متفکران و آزاد اندیشان جامعه است.اکنون ما در آستانه‌ی توفانی روبنده ایستاده‌ایم. باد نماها ناله‌کنان به حرکت درآمده‌اند و غباری طاعونی از آفاق بر خاسته است. می‌توان به دخمه‌های سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بی‌امان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی‌کند. هر فریادی آگاه کننده است، پس از حنجره‌های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.سپاه کفن پوش روشنفکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمده‌اند. بگذار لطمه‌ئی که بر اینان وارد می‌آید نشانه‌نی هشدار دهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق‌های ساکن این محدوده ی جغرافیایی در معرض آن قرار گرفته است.

سرمقاله‌ی کتاب جمعه – شماره یک- سال اول – پنجشنبه ٤مرداد ماه ١٣٥٨

https://www.instagram.com/p/CC-e0U6BJAu/

ابر شلوار پوش | ولادیمیر مایاکوفسکی

ابر شلوارپوش -این شعر بلند یکی از مشهورترین آثار مایاکوفسکی است که نوشتن آن ژانویه ۱۹۱۴ آغاز و ۱۸ ماه طول کشید.

ابر شلوار پوش
ولادیمیر مایاکوفسکی
ترجمه: م.کاشیگر

فکرتان خواب می بیند
بر بستر مغزهای وارفته
خوابش نوکران پروار را ماند
بر بستر آلوده
باید برانگیزم جُل خونین دلم را
باید بخندم به ریشها
باید عُنُق و وقیح
ریشخند کنم
باید بخندم آنقدر
تا دلم گیرد آرام

بر جان من نه هیچ تار موی سفید است
نه هیچ مه پیرانه
من زیبایم
بیست و دو ساله
تندر صدایم
می درد
گوش دنیا
پس می خرامم
ای شما
ظریف الظرفا
که عشق را با کمانچه می خواهید
ای شما
خشن الخُشنا
که عشق را
با طبل و تپانچه می خواهید
سوگند حتی یک نفرتان
نمی تواند پوستش را
چون من شیار اندازد
تا نماند بر آن
جز
رد در ردِ لب و لب

گوش کنید
در آنجا
در تالار
زنی هست
از انجمن فرشته های آسمان
می گیرد دستمزد
کتان تنش نازک است و برازنده
می بینیدش
ورق می زند لب هایش را
گفتی کدبانویی
کتاب آشپزی

اگر بخواهید
تن هار می کنم
همانند آسمان
رنگ در رنگ
اگر می خواهید
حتی از نرم نرمتر می شوم
مرد
نه
ابری شلوارپوش می شوم

من به گلبازار باور ندارم
چه بسیار فخر فروخته اند به من
مردان و زنان
مردانی
کهنه تر از هر مریضخانه
زنانی
فرسوده تر از هر ضرب المثل .

1
تب نوبه
شعر می بافد:
در فکری …

در اودسا بود
اودسا

ماریا می گوید:
تا ساعت چهار

هشت
نُه
ده

م رسد دهشت شب
می گذارد تنها پنجره را
شب
شب سیاه
شب سردِ زمستان

شمعدانها شیهه می کشند
در پشتم می خندند
به پشت پیر شده ام

من
دیگر
نه آن منم
کوهی مویانم من
کوهی
از رگ به خود پیچانم
مگر کوه هم دل دارد؟
کوه
خیلی هم دل دارد

به درک
جسم مفرغینم!
به درک
قلب سرد آهنینم!
اما نخواهد خفت زنگ شبانهء دلم
جز در نرم
جر
در
زن
این منم
گندهء غول

خم می شوم
می سایم پنجره را با پیشانی
شیشه آب می وشد
علامت عشق است ؟
چه عشقی ؟
عشقی بزرگ؟
عشقی کوچک؟
هوس؟
بدنی اینچنین غول آسا و عشق ؟
عشق بزرگ؟
نه؟
عشق کوچک؟
هوس ؟
آری
هوسی کوچک و سر به زیر
می جهاندش از جا
بوق ماشین
می کندش آرام
زنگولهء درشکه
بر چهره ی پرلک و پیس باران
می سایم چهره
می کشم انتظار
هنوز
هنوز و هنوز وهنوز
خیسم می کند
موجاموج دریای شهر

نیمه شب چاقو می کشد
می رسد
سر می برد
گم شو !

می افتد
ضربه ی دوازدهم ساعت
انگار
بیفتد از تن
سر بریده ی محکوم

پیشنِماها
شکلک در می آورند
هیاهو می کنند
دانه های خاکستری باران
انگار
ناودان های قدیس سیمای کلیسای نوتردام پاریس اند
با فریاد وا مُصیبتا

بس نیست زن ملعون ؟
اگر باز بگذرد اندکی
فریاد
ر خواهد داد
دهان
می شنوی
پرش آرام پی هایم
می پرند در جا
همانند بیماری بر تخت
می بینی ؟
اول
تاتی تاتی
بعد
تاتی تاتی
یکهو
بیقرار
فرزو ناآرام
می دوند
پیی تنها
می جهاند از جا
دو پی خفته
می پراندشان در جا
در رقصی جنون آسا

گچ از سقف فروریخت

پی های گنده
پی های کوچولو
پی های بی شمار
می رقصند با هم لجامشان رها
ناگهان
می افتند از پا
می لغزد به درون اتاق
شب
شب پ در گِل
اسیرش می شود نگاه
این چیست ؟
جراجر در
مهمانسرا
می ساید به هم
دندان

می آیی
عُنُق تر از عُنُق
می گزی پوست پوست گوزن ِ دستکشت را
می گویی :
راستی
خبر داری ؟
دارم شوهر می کنم
بکن!
به درک!
خیال می کنی از پا در می آیم ؟
چه باک!
ببین
آرامم
آرام تر از نبض یک مرده
یادت رفته چه می گفتی
جک لندن
پول
عشق
ماجراجویی
من اما می دیدم
تو ژوکوند بودی
ترا باید می ربودند
ترا ربودند

از نو عاشق
با ز روشن خواهم کرد
خم ابرو
به آتش
باز خواهم چرخاند
خم ابروی به آتش روشنم را
در قمارخانه ها
آواره های بی خانه را
خانه
خنه های سوخته است

بازی ام می دهی ؟
جنونت
یاقوت است
عقل یاقوتت
اما
نمی ارزد به پشیز گدایان
یادت رفته ؟
آتشفشان وزووا بازی خورد
پومپئی فرو مرد

های!
آقایان!
های!
کشته مرده های کفر و جنایت و قتل
از شما می پرسم
آیا دیده اید
چهره یی آرام تر از چهره ی دژم من؟
وقتی آرامم
انگار
خودم نیستم
انگار
در درونم
کسی دیگر
می زند دست
می زند پا
الو!
مامان؟
مامان!
پسرت مریض شده !
پسرت
بهترین مریضی دنیا را گرفته
مامان!
قلب پسرت گُر گرفته
مامان!
بگو به خواهرها
به لودا
به اولگا
بگو پسرت
برادرشان
د به در شده
هر کلامی
می جهد بیرون
از دهان سوخته اش
رانده است و مطرود
حتی هر شو خی اش
مطرود است و رانده
ذهان سوخته پسرت
روسپی خانه ی آتش گرفته یی است
قی می کند
روسپیان برهنه اش

مردم بو می کشند
بو
بوی سوختگی است

آتش نشانی کمک!
اما
آتش نشان ها
درنگ!
ترا به چکمه هایتان
ترا به برق کلاهتان
قلب مشتعلم را
با ملایمت
خاموش کنید
خودم برایتان
آب خواهم آورد
چلیک چلیک
از همه ی چشم های اشک
بگذلرید دنده هایم را بگیرم
می خواهد بیرون بپرد
از قلبم
فرو می شکنند دنده ها
اما بیرون نخواهی پرید از قلبم

بوسه ی کوچک جزغاله یی
قد می کشد
در شکاف لب ها
می نشیند
بر چهره ی سوخته
بوسه

مامان!
من شاعری بلد نیستم
د نمازخانه ی قلبم
شعر می خوانند
دیگران
می جهند بیرون از سرم
تندیس های جزغاله ی اعداد
مجسمه ی کلمات
انگار
بگریزند از خانه ی گُر گرفته
طفلان
انگار
سرکشد به آسمان
از دست های سوخته ی لوستیانیا
وحشتِ نبودِ آسمان

می کریزند
از بندر
نوری صد چشم
می شتابد بر ترسیده مردم

واپسین فریادم
می پیچد
در سکوتی که داده او را امان :
تو دستِ کم
تو
بازگو
ناله کنان
بازگو
با قرن ها
که من
می سوزم

2

بر عرشم برید
من بزرگ نیستم
من بر آنچه هست
نوشته ام
نیست

دیگر نمی خواهم بخوانم هیچ چیز
کتاب؟
این بی مصرف؟
می پنداشتم
خرامان خرامان راه می رود شاعر
می جنباند لب
می نشیند
بر مغز خرفتش
الهام
می جوشد
شعر
اییده می شود
کتاب
زکی!
می روی و می روی
ساعت ها و ساعت ها
شاید بجوشد شعر
تاب می آوری خوره ی زخم تخمیر
در گِل و لای قلب
ماهی ِ ابله خیال
می زند دست
می زند پا
تا بی انتها
در جراجر وزن و قافیه
می پزد
آرام آرام
خورشت عشق و بلبل
و
می پیچد به خود
کوچه ی بریده زبان
ندارد زبان تا کند فریاد
ندارد زبان تا گوید سخن
مغرور
برمی افرازیم از نو
برج های بابل را در شهر
تا از نو تختشان کند خدا
در علفزاری
ه علفش
زبانی ناآشنا

کوچه
بی صد
دمید بر آتش
فریاد
راست
بیرون پرید از ته حلق
تاکسی های پر مسافر
کالسکه های نحیفِ مردمی
سیخ
ایستادند به نبرد
جهید به حلقشان
گِل
سینه ها لگدمال شد
سینه ها
زیر لگدها
از سل هم تخت تر شد

سیاهی را شهر سد شد
درهم شکست صحن چنبر زده بر گلویش را
قی کرد
در میدان
ازدحام را
همه ناله کردند:
خدایا
کَندند ترا از سرودخوانی ملایکت
بده
مکافاتشان!
اما کوچه چمبلتمه زد
فریاد کشید:
رسیده است وقت غذا!

گره پرتردید ابروها
می آراید
کروپ ها و کروپ بچه های شهر
می گندد
در دهان
لاشه ی خردجثه ی کلمات ِ مرده
دو واژه
تنها دو واژه
می شوند پروار:
خائن
و انگار
شوربا
این دو شعر
اشک بر گونه
یال می برند
در کوچه
فراری می شوند
اما مگر می شود
فقط
با دو شعر
زن را سرود
دوشیزگی را
عشق را
گل کوکب ِپنهان در زیر شبنم را
هم صدا
با شاعر سرقافله
جمعیت شهرنشین را:
دانشجویان
روسپیان
پادوان

آقایان!
بس است
مگر گدایید؟
صدقه ممنوع !
بسپاریدشان به ما
قلدران لات
لات های بزن بهادر
حرف را خفه خواهیم کرد
در دهانشان
خواهیم درید از هم
کثافت های پلشت را
این مؤخره های اضافی کتاب را
که می چسبند
به هر تخت دو نفری
آیا نباید
فروتنانه
خیسشان کنیم ؟

مردم
فریاد
کمک!
من یک سرود می خواهم:
ک سرود اوراتوریو!
مگر
ما
خود
مخلوق داغ ترین سرود نیستیم؟
سرودی که پیچیده است
اکنون
در هر کارخانه
در هر آزمایشگاه
مرا چه کار با فاوست
با خرامیدنش بر پارکتِ آسمان
دست در دستِ مِفیتسو
سوار بر موشک آتشبازی
من
میخ کفشم
از هر تراژدی گوته
دردناک تر است
حرفم را بشنوید
من ثروتم از همه بیشتر است
من
هر کلمه ام
می آفریند جان
می ستاید شادی های جسم
من می گویم:
حتی
خردترین غبار زندگی
هزاربار می ارزد به من
به آنچه اینکم
به آنچه پیش از این بوده ام

بشنوید
سخن می گوید زرتشت
زرتشت نوین
زرتشت لب فریاد
زرتشت بی قرار
نالان:
ما
ابدیان شهر جذام
ساکنان بیمار شهر گِل و رز
بیماریمان واگیر
ما
خواب آلودهای کفن سیما
ما
با لب هایمان
آویزان
چتچراغ وار
ما
حتی
از آسمان ِ دریاشسته
حتی
از آسمان پرآفتابِ شهر ونیز
پاکتریم

گم شود
هومر
بمیرد
اووید
خبر نداشتند از ما
از آبله ی پیه و روغن
خورشید
از تماشای طلای جانمان رنگ می بازد

ما
رگ داریم
ما را ماهیچه هاست
ندارد
لابه
هیچ
زورِ رگ و ماهیچه
چرا به لابه
جوییم
مودت زمانه؟
هر یک از ما
به مشتش مهار عالم است!

چنین گفتم
زرتشت وار
از وعظم
مسیح گونه
جلجتاها بر پا شد
در پتروگراد
در مسکو
در اودسا
در کیف
شنوندگانم
یک صدا
بانگ برداشتند:
بر صلیبش کنید!
بر صلیب!
ای آدم ها
دردم می دهید
اما عزیزتان می دارم
نزدیکتان می دانم
آیا ندیده اید
لیسه ی سگ را
بر
دست سنگ انداز؟

من
امروز
مسخره ی عالمم
مضحکه ی خاص
به قصه یی مانندم
ملال آور
بی معنا
اما
من
می بینم
عبور آن کس را
که هیچ کس نمی بیند
از کوهسار زمان
می بینم
فرود1916 را
بر تاج ِ خار انقلاب
بر پیشاپیش خیل گرسنگان
بر مسندی که نمی بیند
که ناتوان است از دیدنش
چشم کوتوله ی مردم
زیرا
من
هر آنجایم که درد آن جاست
زیرا
من
بر هر دانه ی اشک
مصلوب شده ام

من
گناهانم
یکسر
نابخشودنی است
زیرا
من
در جان خود
سوزانده ام
محبت نه
کشتزارهای محبت را
و
جانسوزان
از فتح هزاران هزار باستیل
دشوارتر است

وقتی منجی بیاید
وقتی شما
در طنین انقلاب
بپیوندید به او
من
از تن
جان خواهم کند
من
جان ِ کنده از تن
زیر پا
صاف خواهم کرد
من
جان ِ صاف شده
خون چکان
پرچم شما خواهم کرد

3

چه سود
یورش مشت پلشت را
در شادی ِ نور؟

آمد
اندیشه ی جنون
بر سر کرد
لچک یأس
بورلیوک
وحشت زده
گشاد کرد
تنها چشمش را
در یک فریاد
بورلیوک
لغزاند
تن خود را
از میان تنها چشمش
آن سان که
رگبار هق هق اشک
از وحشت مرگ
می لغزاند
به مغاک آب
مسافران کشتی ِ غریق

بورلیوک
پاشید
اندکی خون
بر مژه ی خیس
فرود آمد
اوج گرفت
رفت
با محبتی
بعید از تن فربهش
برداشت و گفت:
خُب!

چه خوب است
پنهان در پیراهنی زرد
جان از گزند نگاه ایمن داشتن
چه خوب است
زیر دندان تیغه ی اعدام
این فریاد:
شیرککائو فان هوتن بنوشید!
من
این لحظه ی اوج
این بلندای فشفشه را
به هیچ چیز نخواهم داد
نخواهم…

چهره ی خمار سِوریانین
همانند استکانی عرق
قد کشید
از پشت دود سیگار برگ
با توام مردمک!
اسمت را
به چه جرئت
گذاشته ای شاعر؟
تو مرغی
قدقد می کنی
امروز
باید
با چماق
کوبید
بر فرق جهان
کری در ذهنم می پیچد لجوج:
آیا خوب می رقصم؟
می بینید
خوشم
من پا انداز حقیر
من ورقباز دغل
خوشم
ول می کنم شما را
که اشکتان د رود قرن جاری است
شما را
که خیس می شوید
با یک لاس
من می روم
از خورشید عینکی می سازم
یکچشم
می نشانم
خورشید را
بر چمخانه ام
با لباسی
مضحک
خرامان خرامان
دور زمین می گردم
دل می برم
دل می سوزانم
در پیشاپیشم
قلاده به گردن
می گدانم ناپلئون را

زمین جسمی زنانه می یابد
زمین
جمش را
شهوتزده
می لرزاند
اشیاء جان می گیرند
لب می جنبانند
می گویند:
پچ پچ پچ پچ پچ پچ

ناگهان
حتی ابرها
آری
ابرها و غیره و الخ
نشاندند
بر آسمان
موجاموجی شگرف
انگار
کارگرانی سفیدپوش اند
در گرمگرم تدارک اعتصاب
تندر
وحشیانه
سرک کشید از پس یک ابر
فین کرد
خودپسندانه
دماغ گنده اش را لرزاند
پره پره
آنی
چهره ی آسمانی اش
نقاب پرخشونتِ بیسمارکِ آهنین رخسار شد

یک نفر
اسیر در دام ابرها
دست دریوزگی
به سوی عرق فروشی دراز کرد
حرکتش ظرافت بود
ظرافت زن
ظرافت لوله ی توپ

می پندارید
خورشید است
می کشد بر گونه ی میخانه دست نوازش ؟
ژنرال گالیفه است
شورشیان را تیرباران می کند

عابر!
دست از جیب در آر!
سنگی بردار!
خنجری
بمبی!
دست نداری ؟
با کله بپر وسط دعوا!
به پیش گرسنگان حقیر
بردگان کوچک
تن نشورهای خو کرده به شپش
به پیش!
از این پس
هر دوشنبه
هر سه شنبه
جشن ها را
به خونمان
رنگین
خواهیم کرد
تا زمین
در زیر دشنه
یاد آورد
آنان را که حقیر و مسخره می خواست

زمین پرگوشت و تپل است
مثل سوگلی ِ مِترِس های روتسچیلد
بگذار به اهتزاز درآیند
پرچم ها
هم در عیدهای آبرومند
هم در تب بمباران

تیرها
بلندتر ببرید
بلندتر
بدن ِ خونین ِ آسیابانان حلق آویز!
می غرید
التماس می کرد
شکم می درید
تا قفل کند
محکم تر
دندان
در دنده

در آسمان ِ سرخ ِ از سرود مارسیز
می ترکید
غروب
سلطه می یافت
جنون
خبر می داد
از نیستی کامل

شب خواهد آمد
خواهد کشت
خواهد درید

می بینید
شب
باز
مزاحم است
شب
مشتی ستاره دارد
دستی خائن
اما
پراکنده کرده است
ستاره هایش

شب می آید
شنگول مثل مامای
می اندازد
سنگینی ِ ماتحتش را بر شهر
نه!
این شب سیاه تر از سیاه را
نگاه
درهم نخواهد شکست

پنهان
در کنج میخانه کپیده ام
می ریزم شراب بر جانم و بر سفره
می بینم
از کنج میخانه
مریم عذرا
با چشمتنی گرد
می نشیند
بر قلب

چرا
از سر رسم
اختیار تاج را
سپریم از
به مشتی ولگرد؟
می بینی
باز
از سر عادت
باراباس را ترجیح دادند
بر جلیلی ِ مغبون

شاید
دستی
از سر عمد
مرا
چرخ کرده است میان آدم ها

شاید
من
با این چهره ی گمم
زیباترین پیران تو باشم

بچه هایت را
لذت
کرده است تباه
در راه است
زمان مرگ
بگذلر بچه هایت بزرگ شوند
پسرانت
پدر
دخترانت مادر می شوند
مادرانی پرورزند
اما بگذار
نوزادان
همه
کاکُل به سر به دنیا آیند
کاکل
خوش یمن است و پرافسون
بگذار
بر فرزندانشان
نام بگذارند
نام شعرهای مرا
بگذارند

من
اعر ماشینم
شاعر خاک رس
اما
شاید
نباشم من
جز حواری سیزدهم
در خاکیترین انجیل ها

شاید وقتی در ددرازنای روز
صدایم می غرد
هر ساعت
وزغ وار
شاید در آن هنگام
فرومی بلعد مسیح
عطر علف عشق جانم را

4

ماریا! ماریا! ماریا!

راهم بده ماریا!
تاب کوچه را ندارم
راهم نمی دهی ؟
می خواهی
گونه هایم گود
مزه از دست داده
چشیده ی خاص و عام
بیایم پیشت؟
با صدایی بی دندان بگویم به تو:
اینک شده ام مردی قابل اعتماد؟
ماریا
نگاهم کن
پشتم خمیده شد
در کوچه
مردم
چشم تنگ می کنند
چشم هایی از چهل سال ولگردی فرسوده
مردم
چربی چربی گواتر چهار طبقه شان را سوراخ می کنند
بر نان کپک زده ی نوازش هنوز بر جای مانده دندان هایم
می خندد
هق هق باران بر پیاده روها
پیاده روهای وگرد
ولگردانی در محاصره آب
ولگردانی خیس
که می لیسند
جنازه های فرو رفته در سنگفرش کوچه ها

بر مژه های خاکستری
آری
بر مژه ی تکه های یخ ِ سرما
جاری است
اشک

آری
پوزه ی باران
می مکد
عابران
با چشمان بسته ی لوله های آب

در درشکه ها
برق م زنند
پهلوانان
از پُرخوری
می ترکند
مردم
می چکد
از لای شکاف ها
پیه تنشان
جاری می شوند
در آب کدر
درشکه ها
نان های مکیده
شامی های دندان گزیده

ماریا
آیا می شود
در گوش فربه
حرف محبت زده؟

پرنده گرسنه است
پرنده پرصداست
پرنده به آواز زنده است
من
ماریا
من
مردم
مردی سایه
مرد که قی کرده است او را
شب مسلول
در دست کثیفِ خیابان ِ پرسنایا
من همینم که هستم
قبولم داری ؟

ماریا
راهم بده!
می بینی
انگشتانم
متشنج
می فشرند
خرخره ی آهنی ِ زنگِ درت
ماریا!
کوچه
جنگل جانوران وحشی است
ببین
بر گویم
نه جای انگشت
جای زخم است
در را باز کن
درد دارم
می بینی
فرورفته است
در چشمم
سنجاق سر

در را باز کرد

خوشگل من
قشنگم
از من نترس
نخواهی یافت
برگردن گوآسایم
مانند کوهی مرطوب
اجتماع شکم ِ عرق کرده ی زنان را
می دانی ؟
زندگی من
غرق است
د هزاران عشق بزگ پاک
هزاران
عشق کوچک ناپاک

نترس
در این روزگار سیاهِ خیانت
از کف داده ام هزار چهره ام را
لشکر معشوقه های مایاکوفسکی را
اما باور کن
در قلب من دیوانه
معشوقه هایم
خاندانی پرسلاله اند
خاندانی همه شهبانو

ماریا!
با برهنگی ِ آزرم کریزت
با لرزه ی پر دلهره ات
بیا
نزدیکم شو
بده
به من
معصومیت ِ لبانت را
من و دلم هرگز نبوده ام با هم تا یک بهار
و در زندگی ِ من
نبوده است
جز یک صد نوبهار

ماریا
تیان
مراد شاعران است
ما
من
جسمم
من
سر تا پا
مَردَم
نمی خواهم
جز جسمت
د طلب جسمت
مسیحی وار می گویم
خدایا
برسان روزی ام را
قوتِ لایموتم را

ماریا
مال من شو !

ماریا
می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران
که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
ما
همیشه پاس خوهم داشت
جسمت را
بدان سان که سزبازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را

ماریا
مرا نمی خواهی ؟
مرا نمی خواهی
افسوس باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و با اندوه
آن سان که سگی
بازمی کشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جا کنده است قطار

من
با همه ی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گل های خاکی که چسبیده است به آن
باز می گردم
به جاده

سر یحیی
آن استاد تعمید
– خورشیدِ چرخان در گردِ زمین-
هزارها هزاربار
خواهد رقصید
هیرودیاوار
وقتی تمام شود رقص عمر من
پخش خواهد شد
ردپایم
در هزاران هزار قطره ی خون
می روم به آن بالا
پیش پدرم
سیاه از شبخوانی در فاضلاب
می ایستم
در کنارش
سر به گوشش می برم
می گویم :
قربان
خسته نشده اید
از هر روز چرخاندن ِ نگاهِ مهربانتان
در مربای ابرها؟
بیا
بر درخت خیروشر
بزمی کنیم برپا
تو
طبق معمول
حتی در هر گنجه هم خواهی بود
ما
با شراب هایمان
حتی پتروس
آن حواری عنق را
خواهیم آورد به رقص
بهشتی خواهیم داشت
پر از حواهای خوشگل
پدر!
امر کن!
گوش به فرمنم!
آیا می خواهی
همین حالا
خوشگل ترین خانم خیابان را پیشکشت کنیم ؟
نه!
پد
ابروی خاکستری ات را گره نینداز
سر پر مویت را تکان نده
می دانم
در دل می گویی
کیست این یارو
این بالدار که پشت سرم ایستاده؟
آیا اصلا معنای عشق را می داند؟

آری
من هم فرشته ام
من هم فرشته بوده ام
من هم نکاهی داشته ام
همانند نگاه خروس قندی
اما چه کنم
خسته ام
نمی خواهم
به مادیان های شکری بلوری
هدیه کنم جام های پرنقش و نگار
پدر
من
از تو
دو دست دارم
من
از تو
لب دارم
پس چرا نمی توانم
ببوسم
ببوسم ببوسم ببوسم
وهربار
درد نکشم؟
ترا قدرتمند م پنداشتم
اما تو ضعیفی
تو
کوچکی

دیدی؟
کفر گفتم
حالاست چاقو هم بکشم
لاشخورها!
بال هایتان تنگ تر!
در بهشت جا کم است
گفتم تنگ تر!
چرا بال هایتان خیس است؟
چرا بال هایتان از ترس مرده؟

اما تو
عودزده ی عودخور
من
شکمت را سفره خواهم کرد
من
شکمت را جر خواهم کرد
از این جا
تا
آلاسکا

ولم کنید
کسی جلودارم نخواهد شد!
دروغ گفتم
آیا حقش را داشتم؟
آرام باشم؟
از این هم آرام تر؟
ممکن نیست !

می بینید
باز
آسمان سرخ است از خون ِ کشتار
باز
ستاره ها را سر بریده اند

هی!
با توام آسمان!
بردار کلاهت را!
دارم سان می بینم

صدایی برنمی خیزد

جهان
گوش گنده اش را
گوش پرستاره ی پرکنه اش را
بر روی دست گذاشته است
خفته است
[1915]

شصت و يک سوره از توراتِ تن | ناما جعفری

 
 
سال‌ها پيش وقتى تنم را جويدم و جويدم نمى‌دانستم سيزده سال بعد چشم‌هايم را كه به زخم رفته بود منتشر مى‌كنم، حالا اگر شعرهايم را به ياد مى‌آوريد، اگر من را فراموش نكرده‌ايد، مجموعه شعر تازه‌ام منتشر شد، اين کتاب شامل دو بخش است. بخش نامه‌ها که به عنوان “رگ‌های اين نامه‌ها انسداد خونی گرفتند”، روايتی است از زير گلو تا پُشت گردن که آيه‌هايش به خط نستعليق آمده‌اند. رنگ پريده از خواب‌های غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی.
بخش شعرها به عنوان “من را فرانسوی ببوس” عاشقانه‌هايى‌ست همراه با واکنش‌های سياسی و اجتماعی. برای روزهایی که پاریس مساوی می‌شد با، در من جای یک دلتنگی تیر می‌کشید… شعرها سايه‌هايی هستند، اُفتاده روی قبرها با تابوت‌های آماده، رو به درخت‌های خشک شده، رو به آدم‌های خشک شده، رو به آهن‌های به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.

نسخه چاپی این #کتاب را می‌توانید از فروشگاه‌های #آمازون و مراکز مجهز به دستگاه چاپ #اسپرسو در امریکای شمالی، اروپا، آسیا و استرالیا تهیه کنید. نسخه الکترونیک کتاب از طریق فروشگاه #گوگل‌بوکز ارائه شده است.
اطلاعات مربوط به فروشگاه های ارایه دهنده در صفحه اختصاصی کتاب در وب سایت نشر اچ اند اس مدیا-انگلستان
http://www.hands.media/books/?book=french-kiss-me

براى دريافت نسخه الكترونيكى كتاب در ايران میتوانید مبلغ پنج هزار تومان به حساب یک موسسه خیریه واریز و فیش پرداخت را به آدرس support@handsemdia.com ارسال کنند.

می‌خواهم فرو شوم به چاه می‌خواهم مرگم را جرعه جرعه بمیرم. می‌خواهم قلبم را آکنده از خزه کنم

احساس کردم که مرا کشته‌اند. به کافه‌ها، قبرستان‌ها، کلیساها یورش بردند. میان بشکه‌های شراب و گنجه‌ها را گردیدند. سه نفر را به خون کشیدند تا دندان‌های طلا را بکشند. اما مرا هرگز نیافتند. آیا هرگز نیافتنم؟ نه، هرگز نیافتنم.

فدریکو گارسیا لورکا، آوازهای کولی

فدریکو خسوس گارسیا لورکا (به اسپانیایی: Federico del Sagrado Corazón de Jesús García Lorca) (زاده ۵ ژوئن ۱۸۹۸ – درگذشته ۱۹ اوت ۱۹۳۶) شاعر و نویسنده اسپانیایی است. او همچنین نقاش، نوازنده پیانو، و آهنگ‌ساز نیز بود. او یکی از اعضای گروه نسل ‘۲۷ بود. لورکا در ۳۸ سالگی به دست پارتیزان‌های ملی در جنگ داخلی اسپانیا کشته شد.

دوران جوانی

فدریکو به تاریخ ۵ ژوئن ۱۸۹۸ در دهکده Fonte Vacros در جلگه گرانادا، چند کیلومتری شمال شرقی شهر گرانادا زاده شد در خانواده ای که پدر یک خرده مالک مرفه و مادر فردی متشخص و فرهیخته بود. نخستین سال‌های زندگی را در روستاهای غرناطه؛ پایتخت باستانی اسپانیا، شهر افسانه‌های کولیان و آوازهای کهنه می‌گذراند.

شاید از این روی و به خاطر بیماری فلج که تا ۴ سالگی با او بود و او را از بازی‌های کودکانه بازداشت، فدریکوی کودک به داستان‌ها و ترانه‌های کولی رغبت فراوانی پیدا می‌کند، آنچنانکه زمزمه این آوازها را حتی پیش از سخن گفتن می‌آموزد. این فرهنگ شگرف اسپانیایی کولی است که در آینده در شعرش رنگ می‌گیرد. لورکا بدست مادر با موسیقی آشنا می‌شود و چنان در نواختن پیانو و گیتار پیشرفت می‌کند که آشنایانش او را از بزرگان آینده موسیقی اسپانیا می‌دانند، ولی درگذشت آموزگار پیانویش به سال ۱۹۱۶چنان تلخی عمیقی در او به جای می‌گذارد که دیگر موسیقی را پی نمی‌گیرد.

هم‌زمان با فرارسیدن سن تحصیل لورکا، خانواده به گرانادا نقل مکان می‌کند و او تا زمان راهیابی به دانشگاه از آموزش پسندیده با طبقه اجتماعی اش برخوردار می‌شود .(در همین سال‌هاست که فدریکو موسیقی را فرا می‌گیرد) ولی هر گز تحصیل در دانشگاه را به پایان نمی‌رساند، چه در دانشگاه گرانادا و چه در مادرید. باری در همین سال‌هاست که در Residencia de Etudiante مادرید – جایی برای پرورش نیروهایی با افکار لیبرالی ـ لورکا، شعرش را بر سر زبان‌ها می‌اندازد و در همین دوره‌است که با نسل زرین فرهنگ اسپانیا آشنا می‌شود.

زندگی هنری

پژوهشهای لورکا، هرگز در چارچوب «فلسفه» و «حقوق» که به تحصیل آن‌ها در دانشگاه سرگرم بود، باقی نمی‌ماند. مطالعه آثار بزرگان جهان از نویسندگان جنبش ۹۸ چون ماچادو (Machado) و آسورینAzorin) (و همینطور آثار شاعران معاصر اسپانیا چون روبن داریو (Roban Dario)، خیمنز گرفته تا نمایشنامه‌های کلاسیک یونانی، از لورکا شاعری با دستان توانا و تفکری ژرف و گسترده می‌سازد.

لورکا نخستین کتابش (به نثر) را در سال ۱۹۱۸ به نام «باورها و چشم‌اندازها» (Impersiones y Viajes) در گرانادا به چاپ می‌رساند.

به سال ۱۹۲۰ نخستین نمایشنامه اش با نام «دوران نحس پروانه‌ها» (el malificio de la mariposa) را می‌نویسد و به صحنه می‌برد که با استقبال چندانی روبرو نمی‌شود.

و سال بعد (۱۹۲۱)، «کتاب اشعار» (Libre de Poems) که نخستین مجموعه شعرش است را منتشر می‌کند.

۱۹۲۲ سالی است که با مانوئل دفایا جشنواره بی‌همتا کانته خوندو(Conte Jondo)، آمیزه‌ای از افسانه‌ها، آوازها و پایکوبیهای کولیان اسپانیا که می‌رفت در هیاهوی ابتذال آن سال‌های فلامنکو به دست فراموشی سپرده شود، را برپا می‌کند.

لورکا در ۱۹۲۷ «ترانه‌ها (Canciones)» را منتشر می‌کند و نمایشنامه «ماریانا پیندا» (Mariana Pineda) را در ماه ژوئن همین سال به صحنه می‌برد و در بارسلونا نمایشگاهی از نقاشی‌هایش بر پا می‌شود.

در ۱۹۲۸ محبوبترین کتابش، «ترانه‌های کولی» (Romancero Gitano) منتشر می‌شود. نشانی که بسیاری آن را بهترین کار لورکا می‌دانند. مجموعه‌ای که شهرتی گسترده را برای فدریکو به ارمغان می‌آورد چنان‌که لقب «شاعر کولی» را بر او می‌نهند.

شکل‌گیری هسته نمایشنامه «عروسی خون» با الهام از خبر قتل نیخار (Nijar) در روزنامه‌ها، نیز به سال ۱۹۲۸ بر می‌گردد.

در تابستان ۱۹۲۹ شاعر به نیویورک سفر می‌کند و برای آموختن انگلیسی وارد دانشگاه کلمبیا می‌شود. در نیویورک است که لورکا به شعر سختش می‌رسد. به سرزنش از شهری با معماریهای مافوق آدمین، ریتم سرگیجه‌آور و هندسهٔ اندوهناک می‌رسد.

حاصل سفر نیویورک مجموعه اشعاری است با نام «شاعر در نیویورک» که در ۱۹۴۰ (پس از مرگ شاعر) منتشر می‌شود. واژه‌هایی که مملو از همدردی با سیاهان آمریکا است و اثر دیگری که نمایشنامه‌ای شعرگونه و ناتمام و کارایی گرفته از سفر شاعر به آمریکاست «مخاطب»Audience یا به تعبیر گروهی دیگر «مردم»(people) نام دارد.

فدریکو، دربهار ۱۹۳۰ خسته از زندگی سیاه «هارلم» و ریشه‌های فولادی آسمان خراشهای نیویورک، در پی یک دعوت نامه جهت سخنرانی در «هاوانا» به آغوش سرزمینی که آن را «جزیره‌ای زیبا با تلألو بی پایان آفتاب» می‌خواند، پناه می‌برد. شاید دوماه اقامت لورکا درکوبا و خو گرفتن دوباره‌اش با ترانه‌های بومی و تم اسپانیایی آن بود که سبب گشت تا شاعر به اندلس اش بازگردد. در همین سال است که نگارش «یرما» را آغاز می‌کند. با بازگشت به اسپانیا در خانه پدری (گرانادا) ساکن می‌شود و «مخاطب» را در جمع دوستانش می‌خواند و در زمستان «همسر حیرت‌آور» (la zapatero prodigiosa) را به صحنه می‌برد (در مادرید).

 
مجسمه فدریکو گارسیا لورکا

سال بعد (۱۹۳۱) «چنین که گذشت این ۵ سال» را می‌نویسد که تنها پس از مرگش یه صحنه می‌رود و پس از آن کتاب جدیدش به نام «ترانه‌های کانته خوندو» el poems del Conte Jondo، که در ادامه کار بزرگش در جشنواره کانته خوندو و «ترانه‌های کولی» است را منتشر می‌کند.

در ماه آوریل حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام موجودیت می‌کند و این سبب می‌شود تا شاعر، که تئاتر را بی‌وقفه به روی مردم می‌گشاید، بیش از پیش موفق شود. چرا که در ۱۹۳۲ به نام کارگردان یک گروه تئاتر سیار (la barraca) که کسان آن را بازیگران آماتور پایه‌ریزی می‌دادند به شهرها و روستاهای اسپانیا می‌رود و آثار کلاسیک و ماندگاری چون کارهای لوپه دبگا) l’ope de vega (و کالدرون) Calderon) و .. را به اجرا درمی‌آورد.

در زمستان همین سال «عروسی خون» را در جمع دوستانش می‌خواند و به سال ۱۹۳۳ آن را به صحنه می‌برد (مادرید). اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بی‌مانندی روبه رور می‌شود، و همچنین وقتی در همین سال شاهکارش را به آرژانتین می‌برد و در بوئینس آیرس به نمایش درمی‌آورد، این کامیابی برای لورکا تکرار می‌شود.

در همین سفر (از سپتامبر ۱۹۳۳ تا مارس ۱۹۳۴) است که هسته” دنا رزیتاً شکل می‌گیرد. ۱۹۳۴ سالی است که فدریکو، «یرما» (Yerma) و «دیوان تاماریت)» (Divan del Tamarit) را به پایان می‌رساند. «یرما» نیز چونان اثر پیشین (عروسی خون) تراژدی است که از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرف اشان سرچشمه می‌گیرد؛ و درخشانترین جای شعر لورکا (و حتی اسپانیا) به همین سال است که رقم می‌خورد. «مرثیه‌ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس» Mejias Lianto por Ignacio Sanchez؛ سوگنامه‌ای که برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان بی‌مانند و بی جانشین ماند؛ شعری جادویی برای دوستی گاوباز که مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی در آغوش می‌کشد.

اشعار فدریکو گارسیا لورکا ترجمه احمد شاملو

فدريکو گارسيا لورکا درخشانترين چهره شعر اسپانيا و در همان حال يکی از نامدارترين شاعران جهان است. شهرتی که نه تنها از شعر پر مايه او که از زندگی پرشور و مرگ جنايتبارش نيز به همان اندازه آب می خورد. به سال 1899 در فونته کا واکه روس – دشت حاصلخيز غرناطه – در چند کيلومتری شمال شرقی گرانادا به جهان آمد. در خانواده ای که پدر روستايی مرفهی بود و مادر زنی متشخص و درس خوانده. تا چهار سالگی رنجور و بيمار بود، نمی توانست راه برود و به بازيهای کودکانه رغبتی نشان نمی داد. اما به شنيدن افسانه ها و قصه هايی که خدمتکاران و روستاييان می گفتند و ترانه هايی که کوليان می خواندند شوقی عجيب داشت… عشق آتشين لورکا به هنر نمايش هرگر در او کاستی نپذيرفت و همين عشق سرشار بود که او را علی رغم عمر بسيار کوتاهش به خلق ناميشنامه های جاويدانی چون عروسی خون، يرما و خانه برناردا آلبا و زن پتياره رهنمون شد. بدين سان نخستين آموزگاران لورکا مادرش بود که خواندن و نوشتن بدو آموخت و نيز با موسيقی آشنايش کرد، و مزرعه خانوادگی او بود که در آن سنتهای کهن آندلس را شناخت و با ترانه های خيال انگيز کوليان چنان انس گرفت که برای سراسر عمر کليد قلعه جادويی شعر را در دستهای معجزه گر او نهاد. لورکا سالهای فراوانی در دارلعلم گرانادا و مادريد به تحصيل اشتغال داشت اما رشته خاصی را در هيچيک از اين دو به پايان نبرد و در عوض فرهنگ و ادب اسپانيايی را به خوبی آموخت. از او شاعری بار آورد که آگاهی عميقش از فرهنگ عاميانه اسپانيايی حيرت انگيز است و تمام اسپانيا در خونش می تپد. هنگامی که رژيم جمهوری مطلوب لورکا در اسپانيا مستقر شد او که هميشه بر آن بود که تياتر را به ميان مردم ببرد اقدام به ايجاد گروه نمايشی سياری از دانشجويان کرد که نام لابارکا را بر خود نهاد. اين گروه مدام از شهری به شهری و از روستايی به روستايی در حرکت بود و نمايشنامه های فراوانی را بر صحنه آورد. در پنج ساه آخر عمر خويش لورکا کمتر به سرودن شعری مستقل پرداخت. می توان گفت مهمترين شعر پيش از مرگ او و شاهکار تمامی دوران سرايندگيش مرثيه عجيبی است که در مرگ دوست گاوبازش ايگناسيو سانچز مخياس نوشته و از لحاظ برداشتها و بينش خاص او از مرگ و زندگی، با تراژدی هايی که سالهای اخر عمر خود را يکسره وقف نوشتن و سرودن آنها کرده بود در يک خط قرار می گيرد. يعنی سخن از سرنوشت ستمگر و گريزناپذيری به ميان می آورد که قاطعانه در ساعت پنج عصر لحظه احتضار و مرگ ايگناسيو را اعلام می کند. لورکا هرگز يک شاعر سياسی نبود اما نحوه برخوردش با تضادها و تعارضات درونی جامعه اسپانيا به گونه ای بود که وجود او را برای فاشيستهای هواخواه فرانکو تحمل ناپذير می کرد. و بی گمان چنين بود که در نخستين روزهای جنگ داخلی اسپانيا – در نيمه شب 19 اوت 1936 – به دست گروهی از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه های شرقی گرانادا در فاصله کوتاهی از مزرعه زادگاهش به فجيعترين صورتی تير باران شد بی آنکه هرگز جسدش به دست آيد يا گورش شناخته شود. لورکا اکنون جزيی از خاک اسپانياست.

رنگ‏هاى خانه ‏به ‏دوش

عطار پيله‌‏ور
با طبق ‏گياه‏اش ‏از گلستانى‏ به ‏گلستانى ‏مى‏گذرد
و با طبله‌ی ‏عطرش
به‏ كار آغاز مى‏كند.

شباهنگام روح پرنده‏گان كهن
به‏ شاخ‏ساران‏ خويش باز مى‏آيد
و بر اين ‏بيشه‏ى ‏سر در هم
كه چشمه‏سار اشك‏ها در آن‏ فرو خشكيده
نغمه‏يى‏ ساز مى‏كند.

گل‏هاى اين‏ طبق
از پس‏ جعبه‏ آئينه‏ى نامرئى‏ى ساليان ‏سال
بينى‏ى‏ كودكان ‏را ماند
به‏ هم درفشرده
بر جام‏هاى مه‏اندود.

در باغ
پيله‏ور اشك ‏ريزان
كتاب‏ گل‏اش ‏را بازمى‏گشايد ،
و رنگ‏هاى خانه ‏به ‏دوش
سرگردان
برطبله‏ى‏ عطار
ازخويش‏ همى‏رود .

 

گــفــت‌و‌گــو در مــيـــانِ راه، احمد شاملو(بر اساس قطعه‌ای از لورکا)

يك صدا: ــ تلخ
خرزَهره‏هاى حياطم
خرزَهره‏هاى حياطِ خونه‏م .
تلخ
مغزِ بادوم
مغز بادومِ تلخ.
 
دو سوارِ جوان با كلاه‏هاىِ لبه‏ پهن در جاده ‏مى‏گذرند. مسافر بودن‏شان از لباس و بار و بنديل‏شان آشكار است .
 
اولى:ــ حسابى‏ داره ‏ديرمون ‏مي‏شه.
دومى:ــ ديگه پاک شب‏ شد.
اولى:ــ راستى، هى يادم ‏مي‌ره بپرسم: اين يارو كيه ؟
دومى:ــ اينى‏ كه از دمبال‏مون مياد ؟
اولى صدا مى‏زند. انگار براىِ ‏امتحان :ــ گاياردو !
دومى بلندتر. با اطمينانِ ‏بيش‌تر :ــ گاياردو، آهاى گاياردو !
گاياردو از دور :ــ دارم ميام.
 
سكوت.
 
اولى:ــ چه زيتون‏زارِ پُر و پيمونى !
دومى:ــ آره، محشره.
 
سكوتِ ‏طولانى.
 
 
اولى:ــ من مسافرتِ شبونه‏رو خوش‏ ندارم.
دومى:ــ مثِ من.
اولى:ــ شب واسه كَپيدَنه.
دومى:ــ گفتى!
 
قورباغه‏ها و جيرجيرک‏هاىِ تابستانِ اندلس.
گاياردو دست‏هايش ‏را زيرِ كمربند فرو بُرده، ‏تفريح‏كنان راه طى‏ مى‏كند.
 
گاياردو مى‏خوانَد:ــ آى، آى‏آى !
از مرگ چيزى پرسيدم.
آى، آى‏آى!
 
صداى ‏سوارِ اولى از خيلى‏ دور :ــ گاياردو !
صداىِ ‏سوارِ دومى از همان ‏فاصله :ــ گاياردو، آهـاى !
 
سكوت.
 
گاياردو در جاده ‏تنهاست. چشم‏هاىِ ‏درشتِ ‏سبزش‏ را تنگ ‏مى‌كند و بالِ‏ فراخِ ‏بالاپوشش ‏را به ‏خودش‏ مى‏پيچد. كوه‏هاىِ بلندى‏ اطراف‌اش‏ را فراگرفته. ساعتِ ‏بزرگ‏ نقره‏اش در هر قدم به‏ طرزِ مبهمى ‏در جيبش‏ صدا مى‏كند. سوارى به ‏او مى‏رسد و پا به ‏پايش به‏ راه مى‏افتد.
 
سوار:ــ خسته‏نباشى !
گاياردو:ــ در اَمونِ خدا !
سوار:ــ شمام ميرى غرناطه ؟
گاياردو:ــ منم راهى‏ىِ غرناطه‏م، آره .
 
توجهِ ‏زيادى به ‏سوار نمى‏كُند.
 
سوار:ــ پس هردومون يه ‏مقصد داريم.
گاياردو بى‏ هيچ توجهِ ‏خاصى:ــ اوهوم.
سوار:ــ مى‏خواى تركِ من سوار شى ؟
گاياردو:ــ هنوز كه پاهام باكى‏شون نيس.
 
آشكارا براى ادامه‏ى ‏گفت‏ و گو پىِ حرفى ‏مى‏گردد.
 
سوار:ــ من … من‏ از مالاگا ميام .
گاياردو:ــ خب …
سوار:ــ خودم ‏نه ، اما برادرام  اون‏جا زنده‏گى ‏مى‏كُنن.
گاياردو براى‏ اين‏كه ‏چيزى‏ گفته ‏باشد:ــ چن‏ تايى‏ هسن ؟
 
گلى‏ را كه‏ مى‏چيند با رضاىِ خاطر بو مى‏كُند.
 
سوار:ــ سه ‏تا…  تو معامله‏ىِ  ‏كارد و خنجر و اين ‏حرفان. خب‏ ديگه، نون‏شون بايد از يه ‏راهى دربياد ديگه.
گاياردو:ــ حلال‏شون !
سوار:ــ كارداىِ ‏طلا  و كارداىِ  ‏نقره ها… تو اين ‏مايه‏ها …
گاياردو:ــ كارد  كه ‏بود ديگه چه ‏فرق ‏مى‏كنه ؟ هر چى ‏شد باشه …
سوار:ــ نه … زمين تا آسمون …
گاياردو:ــ آره ‏بابا ، زردش  گرون‏تره.
سوار:ــ كاردِ طلا  يه ‏راس فرو مى‏ره  تو قلب، كاردِ نقره  گَردَنو عينِ ساقه‏ى ‏علف مى‏بُره.
گاياردو:ــ عينِ ساقه‏ى علف ! … واسه بريدنِ نون كه … به ‏كار نميرن ؟
سوار:ــ نونو با دست تيكه ‏مى‏كنن.
گاياردو:ــ اوو !… آره . با دست …  تاييدِ ريشخندآميز: با دست …
 
اسب ‏شيطنت ‏مى‏كند.
 
سوار:ــ آروم حيوون !
گاياردو:ــ با خودش: به ‏اسبشه … به ‏سوار: ناراحتى‏ش واسه ‏خاطرِ شبه  ‏كه بد قلقى مى‏كنه.
جاده‏ى  ‏پُرموج، سايه‏ى ‏اسب‏ را پيچ ‏و تاب مى‏دهد.
 
سوار:ــ ببينم : يك كارد مى‏خواى ؟
گاياردو:ــ نه.
سوار:ــ منظورم همين ‏جوريه … پيشكشى.
گاياردو:ــ نه. اصلن … هيچ جورش …
سوار:ــ هميشه واسه‏ت پانميده ها.
گاياردو:ــ خب. اون‏ كه ‏بعله.
سوار:ــ كارداى‏ ديگه به ‏لعنتِ ‏خدام ‏نمى‏ارزَن. كارداىِ ‏ديگه سُستن و از خون وحشت شون وَر مى‏داره. كاردايى كه ‏ما ميرفوشيم سردن. حاليته؟ فروميرن گرم‏ترين ‏جا رو پيدا مى‏كُنن و همون‏جا، جاخوش‏ مى‏كُنن .
 
گاياردو خاموش ‏مى‏مانَد. دست‏راستش ‏كه ‏انگار كارد طلايى ‏تو مشت‏اش ‏گرفته يخ ‏مى‏كند.
 
سوار:ــ مى‏بينى چه‏ كاردِ خوشگليه ؟
گاياردو:ــ خيلى گِرونه ؟
سوار:ــ تو كه مفت‏شم نمى‏خواسى.
 
كاردِ  طلايى نشان‏ مى‏دهد  كه ‏نوكش مثلِ ‏شعله مى‏درخشد.
 
گاياردو:ــ حالام نگفتم مى‏خوام.
سوار:ــ بيا تَركِ ‏من سوار شو آميگو!
گاياردو:ــ هنو مونده نيسم.
 
اسب از چيزى متوحش‏ مى‏شود.
 
سوار در حالِ كشيدنِ افسار :ــ گيرِ چه ‏جونِوَرى افتاديم ها !
گاياردو:ــ واسه ‏خاطر تاريكيه.
 
سكوت.
 
سوار:ــ برات ‏گفتم سه ‏تا برادرام تو مالاگا هسن؟ اون‏جا بازارِ كارد خيلى‏خيلى داغه. كليساىِ ‏اعظمم دوهزار تا شو خريده واسه ‏زينتِ محراباش ‏وعوضِ ناقوس. از كشتى‏هام كلى‏ها پيش‏خريد مى‏كنن، يا ماهي‌گيرايى ‏كه خاكى‏ترن.. تو تاريكى‏ى ‏شب قيافه‏هاشون از برقِ تيغه‏هاىِ ‏بلند و باريكِ ‏كارد روشن ‏ميشه .
 
گاياردو:ــ اوم‏م، محشره !
سوار:ــ كى مى‏تونه بگه نيس ؟
 
شب‏ مثلِ شرابِ ‏صدساله، غليظ مى‏شود.
 
مارِ عظيمِ جنوب، تو صبحِ كاذب چشم ‏وامى‏كند و خفته‏گان تو وجودشان‏ ميلِ مقاومت‏ناپذيرى‏ احساس‏ مى‏كنند كه ‏به ‏افسونِ فساد دوردستِ ‏معطر، خودشونو از مهتابى‏ها پرتاب ‏كنند.
 
گاياردو:ــ راهو گم ‏نكرده‏يم ؟
سوار اسبش‏ را نگه ‏مى‏دارد :ــ مظنه چرا !
گاياردو:ــ سرمون گرمِ صحبت ‏بود حالى‏مون نشد.
سوار:ــ اون روشنى مالِ غرناطه نيس ؟
گاياردو:ــ نمى‏دونم.
سوار:ــ دنيا بدجور دَرَندَشته.
گاياردو:ــ دَرَندَشت ‏و، حسابى خالى .
سوار:ــ گفتى !
گاياردو:ــ عجب نااميد شده‏م  ! آى، آى‏آى !
سوار:ــ اون‏جا كه ‏بِرسى چى‏كار مى‏كنى ؟
گاياردو:ــ يعنى منظورت كاريه ‏كه ‏مى‏كنم ؟
سوار:ــ اگه موندى‏ هم  واسه ‏چى‏ مى‏مونى ؟
گاياردو:ــ واسه‏ چى مى‏مونم ؟
سوار:ــ من با اين ‏اسب مى‏افتم ‏دوره، كارد ميرفوشم. حالا اگه ‏اين كارو نكنم چى پيش ‏مياد ؟
گاياردو:ــ مى‏پرسى چى پيش ‏مياد ؟
 
سكوت .
 
سوار:ــ ديگه بايد نزديكاىِ غرناطه ‏باشيم .
گاياردو:ــ راسى ؟
سوار:ــ چراغا رو نمى‏بينى ؟
گاياردو:ــ آره‏ آره ، مى‏بينم مى‏بينم.
سوار:ــ حالا تَركِ اسبم سوارميشى ؟
گاياردو:ــ يه ‏خورده بعد.
سوار:ــ بابا سوار شو ديگه. بجمب. بايد پيش‏ از آفتاب برسيم… اين كاردم بسون … همين‏جور مفتكى. يادگارى.
 
سوار گاياردو را كومك ‏مى‏كند كه ‏سوار شود.
 
كوهِ روبه‏رو غرقِ شوكران و گزنه ‏است.
 
ـــــــــــــــــــــــــــــ
 
* عنوانِ ‏اصلى‏ىِ ‏قطعه ـ يعنى گفت‏وگو با آمر را ـ مترجم ‏تغيير داده ‏است.  آمرAmer  در اسپانيايى ‏به ‏معنى‏ىِ «تلخ» است‏ كه ‏در اين ‏شعر نامِ ‏اصلى‏ىِ ‏شخصِ‏ پياده ‏بود. احتمالن براى ‏اين‏كه ‏گوياى خلق‏وخوىِ ‏او يا پيش‏گوىِ ‏سرانجامش‏ باشد. من، ‏نامِ گاياردوGaillardo  را برايش ‏برگزيدم چرا كه ‏آمر، در ترجمه ‏نيز به ‏احتمالِ ‏بسيار، معناىِ ‏معادل‏ِ فارسى‏اش (امركننده) را بر شخصيتِ وى ‏حاكم مى‏كرد. مترجم به ‌جز اين، دخالت‏هاى ‏كم ‏و زيادِ ديگرى ‏نيز در ترجمه ‏كرده‏ است كه ‏هر كدام ‏دلايلِ ‏خاص خود را دارد.
 
خواننده ‏تا پايانِ ‏قطعه ‏بايد سوارِ آخرين ‏را مرگ‏ تلقى ‏كند. دستكارى‏هايى ‏ كه ‏در برگردانِ ‏قطعه صورت‏ گرفته، به‏ تمامى ‏ناظر بر همين ‏هدف ‏بوده ‏است .

نـا يـب سـرهـنـگِ گـاردِ ســيـويــل

بـا ز ىِ نـا يـب سـرهـنـگِ گـاردِ ســيـويــل
 
 
 
نايب‌‌سرهنگ:ــ من نايب‌‏سرهنگ گاردِ سيويلم.
وكيل‌باشى:ــ بله قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ كسى منكره؟
وكيل‌باشى:ــ خير قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ سه ‏تا ستاره و بيست‏ تا صليب ‏دارم من.
وكيل‌باشى:ــ بله قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ عالى ‏جناب‏ اسقف با همه‌يِ بيس و چار تا منگوله‌‌ي بنفش‌‏اش، ‏بِمسلام كرد.
وكيل‌باشى:ــ بله قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ من‏ سرهنگم. سرهنگم ‏من. نايب‌‏سرهنگ ‏گاردِ سيويلم من!
 
 
رومئو و ژوليتِ لاهوتى، سفيد و طلايى، در توتون زارِ قوطىِسيگار، يك‌ديگر را در آغوش‏ مى‌‏گيرند.
افسر، لوله‌‌ي ‏تفنگى را كه ‏پُر از سايه زيردرياست‏ نوازش مى‌‌كند.
 
صدايى‏ از بيرون:ــ ماه، ماه، ماه،
 
ماهِ فصل زيتون.
 
كازورلا Cazorla بُرجش را نشان مى‌‌دهد
بنامه‏خى Benameji پنهانش‏ مى‏‌كند.
 
ماه، ماه، ماه، ماه.
 
خروسى ‏در ماه ‏مى‏‌خوانَد.
 
آقاى شهردار! دخترهاتان
ماه‏ را تماشا مى‌‏كنند.
 
نايب‌‏سرهنگ:ــ اين ‏كيه؟
وكيل‌باشى:ــ يه ‏كولى.
 
نگاهِ نره‌‏قاطرىِ جوانِ كولى تيره مى‌‏شود و چشم‌‏هاى ريزِ نايب‌سرهنگِ ‏گاردِ سيويل را گشاد مى‌‏كُند.
 
نايب‌‏سرهنگ:ــ من نايب‌‏سرهنگ گاردِ سيويلم.
وكيل‌باشى:ــ بله ‏قربان.
نايب‌‏سرهنگ:ــ تو كى ‏هستى؟
كولى:ــ يه‏ كولى، آقا.
نايب‌‏سرهنگ:ــ خب، يه ‏كولى يعنى چى؟
كولى:ــ هر چى ميل‌‏تون باشه، آقا.
نايب‌‏سرهنگ:ــ اسمت‏ چيه؟
كولى:ــ چه‌‌طور مگه، آقا؟
نايب‌‏سرهنگ:ــ چى ‏گفتى؟
كولى:ــ گفتم كولى.
وكيل‌باشى:ــ پيداش ‏كردم ، ورداشتم آوردمش.
نايب‌‏سرهنگ:ــ كجا بودى؟
كولى:ــ رو پُلِ رودخونه‏ها.
نايب‌‏سرهنگ:ــ كدوم ‏يكى ‏از رودخونه‏ها آخه؟
كولى:ــ همه‏شون.
نايب‌‏سرهنگ:ــ خب، اون‏جا چى ‏كار مى‏‌كردى؟
كولى:ــ دارچينى صفا مى‌‏كردم.
نايب‌‏سرهنگ:ــ وكيل‌‌باشى!
وكيل‌‌باشى:ــ امر بفرماييد جناب‏ سرهنگِ گاردِ سيويل!
كولى:ــ واسه ‏خودم يه‏جُف بال ساخته‌‌‏ام كه ‏بِپَرَم. باشون مى‌‏پَرَم. گوگرد و سورى ‏رو لبام!
نايب‌‏سرهنگ:ــ واى!
كولى:ــ گر چه ‏واسه ‏پرواز احتياجى به‏ اون بال‏‌ها ندارم، ابرهاى‏ غليظ و حلقه‏ها تو خونمه.
نايب‌‏سرهنگ:ــ اى واى!
كولى:ــ تو ژانويه بهارنارنج دارم.
نايب‌‏سرهنگ:ــ واى واى واى!
كولى:ــ زيرِ برف، پرتقال.
نايب‌‏سرهنگ درهم پيچيده:ــ واى واى واى واى! بالام پوم پيم پام.
 
مى‌‏افتد مى‌‏ميرد.
 
روحِ توتون و شيرقهوه‌‌يِ ‏نايب‌‏سرهنگ گاردِ سيويل، از پنجره مى‌‌رود بيرون.
 
وكيل‌‌باشى:ــ اى هوار! به‏ داد برسين!
 
 
تو محوطه‏‌يِ سربازخانه‌، سه ‏گاردِ سيويل كولى را به ‏قصدِ كُشت مى‌‌زنند.
 
 
ترانــه‌‌ي كــو لــىِ كـتـك خورده
 
 
بيست ‏وچهار سيلى
بيست ‏وچهار سيلى.
اون وقت، مادر جون! شبى ‏كه ‏مياد
كاغذِ نقره ‏پيچم مى‌‏كنه.
گاردِ سيويلِ راه‏ها!
يك‏ قورت‏ آب به ‏لبم بِرِسونين.
آبى با ماهى‌‏ها و زورق‏‌ها.
آب آب آب آب.
آخ! فرمانده‌‌ي گاردهاى سيويل
كه ‏اون بالا تو دفترتى!
يه ‏دسمالِ ابريشمى ندارى
كه ‏صورت‏ مَنو باش پاك ‏كنى؟

انحنا

سوسنى دركف
تو را ترك ‏مى‏كنم
عشق شبانه‏ى من !
و بيوه‏ى ستاره‏ى خويش
بازت مى‏يابم .

من كه‏ رام‏كننده‏ى پروانه‏هاى تاريك‏ام
راه خود را پى‏ مى‏گيرم .

از پس هزارسال
مرا بازخواهى‏ديد
عشق شبانه‏ى من !

من كه ‏رام‏كننده‏ى ستاره‏هاى تاريك‏ام
راه خود را پى‏ مى‏گيرم
تا آن‏دم كه‏ همه ‏عالم
از كوچه‏ى باريك كبود
به قلب ‏من در نشيند .

بـه پـروازکرده مـرسدس

ساز نور سرد يخزده‏اى و
كنون در گريز به ‏سوى صخره‏هاى‏ آبى‏ ‏آسمان ،
آوازى بى‏حنجره ، آوازى ‏نرمانرم روى ‏در خاموشى
آوازى همواره‏ در كار بى‏آن‏كه ‏به ‏گوش‏ آيد هيچ .

خاطره‏ات برفى‏ست
فروشده در شكوه ‏نامتناهى‏ جانى سپيد .
رخسارت، بى‏وقفه، يكى ‏سوخته‏گى‏ست
دل‏ات كبوتركى رها .
در هوا مى‏خواند، آزاد از بند
نغمه‏ى شفقت‏ و شفقى را
درد ياس و نور لبالب را .

با اين‏همه ما در اين‏حضيض، روز و شب
در چارراه‏هاى رنج
تو را نيم‏تاجى از اندوه پيش‏كش‏ مى‏كنيم .

یه تک‌درخت

شب چار ماه و
یه تک‌درخت و
یه سایه‌ی تک
و یه پرنده‌ی تنها.

رو تنم دنبال رد لبات می‌گردم.
فواره بادو می‌بوسه
لمسش نمی‌کنه.

همون «نه» که بم گفتیو
تو کف دستام با خودم می‌برم
مثه یه لیموی مومی خیلی سفید

شب چار ماه و
یه درخت تک.
رو نوک یه سوزن
عشق من
می‌چرخه.

بدرود

اگر مُردم
در ِ مهتابی را باز بگذارید.

کودک پرتقال می‌خورد.
[از مهتابی خود می‌بینمش.]

دروگر گندم می‌درود.
[از مهتابی خود می‌بینمش.]

اگر مُردم
باز بگذارید در ِ مهتابی را.

غروب

(آیا لوسی ِ من پا در جویبار نهاده بود؟)

سه سپیدار گشن
یک ستاره.

سکوت فروخورده‌ی غوکان
تور نازکی را ماند
سوزن‌دوزی شده به نقش‌های سبز.

کنار رود
درختی خشک
خود را شکوفا شده می‌یابد
با دوایر درهم.

و رویاهای من بر آب
به سوی دختری از غرناطه می‌گریزد.

قصیده‌ی اشک‌ها

پنجره‌ی مهتابی را بسته‌ام
چرا که نمی‌خواهم زاری‌ها را بشنوم.
با این همه، از پس دیوارهای خاکستر
هیچ به جز زاری نمی‌توان شنید.

فرشته‌گانی که آواز بخوانند انگشت شمارند
سگانی که بلایند انگشت شمارند
هزار ساز در کف من می‌گنجد.

اما زاری سگی سترگ است
اما زاری فرشته‌یی سترگ است
زاری سازی سترگ است.
زاری باد را به سر نیزه زخم می‌زند
و به جز زاری هیچ نمی‌توان شنید.

خوآن بره‌وا

غول‌آسا پیکری داشت و
کودکانه صدایی.

هیچ چیز به تحریر صدای او مانند نبود:
درد مطلق بود به هنگام خواندن
زیر نقاب تبسمی.

لیموزاران ِ مالاگای خواب آلوده را
به خاطر می‌آورد
و شِکوه‌اش
به طعم نمک دریایی بود.
او نیز چون هومر
در نابینایی آواز خواند.

صدایش در خود نهفته داشت
چیزی از دریای بی‌نور و
چیزی از نارنج ِ چلیده را.

خودکشی

(شاید بدان سبب که از هندسه آگاه نبودی)

جوان از خود می‌رفت
ساعت ده صبح بود.

دلش اندک اندک
از گل‌های لته‌پاره و بال‌های درهم شکسته آکنده می‌شد.

به خاطر آورد که از برایش چیزی باقی نمانده
است جز جمله‌یی بر لبانش

و چون دستکش‌هایش را به درآورد
خاکستر نرمی را که از دست‌هایش فروریخت بدید.

از درگاه مهتابی برجی دیده می‌شد.ــ
خود را برج و مهتابی احساس کرد.
چنان پنداشت که ساعت از میان قابش
خیره بر او چشم دوخته است.

و سایه‌ی خود را در نظر آورد که آرام
بر دیوان سفید ابریشمین دراز کشیده است.

جوان، سخت و هندسی،
به ضربت تبری آینه را به هم درشکست.

و بدین حرکت، فواره‌ی بلند سایه‌یی
آرامگاه خیالی را در آب غرقه کرد.

قصیده‌ی کبوتران تاریک

بر شاخه‌های درخت غار
دو کبوتر ِ تاریک دیدم،
یکی خورشید بود
و آن دیگری، ماه.
«ــ همسایه‌های کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور من کجا خواهد بود؟»
«ــ در دنباله‌ی دامن ِ من» چنین گفت خورشید.
«ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.

و من که زمین را
بر گُرده‌ی خویش داشتم و پیش می‌رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود
و دختر هیچ کس نبود.
«ــ عقابان کوچک! (بدانان چنین گفتم)
گور من کجا خواهد بود؟»

«ــ در دنباله‌ی دامن ِ من» چنین گفت خورشید.
«ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.

بر شاخساران درخت غار
دو کبوتر عریان دیدم.
یکی دیگری بود
و هر دو هیچ نبودند.

در مدرسه

آموزگار:
کدام دختر است
که به باد شو می‌کند؟

کودک:
دختر همه‌ی هوس‌ها.

آموزگار:
باد، به‌اش
چشم روشنی چه می‌دهد؟

کودک:
دسته‌ی ورق‌های بازی
و گردبادهای طلایی را.
آموزگار:
دختر در عوض
به او چه می‌دهد؟

کودک:
دلک ِ بی‌شیله پیله‌اش را.

آموزگار:
دخترک
اسمش چیست؟

کودک:
اسمش دیگر از اسرار است!

[پنجره‌ی مدرسه، پرده‌یی از ستاره‌ها دارد.]

کارد

کارد
به دل فرومی‌نشیند
چون تیغه‌ی گاوآهن
به صحرا

نه.
به گوشت تن من
میخ‌اش نکن،
نه.

کارد،
همچون پرّه‌ی خورشید
به آتش می‌کشد
اعماق خوف‌انگیز را.

نه.
به گوشت تن من
میخ‌اش نکن،
نه.

 

ورای جهان

(به مانوئل انگلز اوریتس)

صحنه
دژهای سر به فلک کشیده.
پهناب‌های عظیم

فرشته:
انگشتری ِ زناشویی را
که نیاکانت به دست می‌کردند بردار.
صد دست، زیر سنگینی ِ خاک خویش
به بی‌بهره‌گی از آن اندوه می‌خورد.

من:
من بر آنم که در دستان خویش
گل ِ سترگ انگشتان را احساس کنم،
کنایتی از انگشتری.
خواهان آن نیستم.

دژهای سر به فلک کشیده.
پهناب‌های عظیم

نغمه

(در ستایش لوپه د ِ وِگا)

بر کناره‌های رود
شب را بنگرید که در آب غوطه می‌خورد.
و بر پستان‌های لولیتا
دسته‌گل‌ها از عشق می‌میرند.

دسته گل‌ها از عشق می‌میرند.

بر فراز پل‌های اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست.
تن می‌شوید لولیتا
در آب ِ شور و سنبل ِ رومی.
دسته‌گل‌ها از عشق می‌میرند.

شب ِ انیسون و نقره
بر بام‌های شهر می‌درخشد.
نقره‌ی آب‌های آینه‌وار و
انیسون ِ ران‌های سپید تو.

دسته گل‌ها از عشق می‌میرند

کمانداران

کمانداران ِ عبوس
به سه‌ویل نزدیک می‌شوند.

گوادل کویر بی‌دفاع.

کلاه‌های پهن ِ خاکستری
شنل‌های بلند ِ آرام.

آه، گوادل کویر!
آنان
از دیاران ِ دوردست ِ پریشانی و ذلت می‌آیند

گوادال کویر ِ بی‌دفاع.

و به زاغه‌های تنگ و پیچ ِ عشق و بلور و سنگ
می‌روند

آه، گوادل کویر!

آی!

فریاد
در باد
سایه‌ی سروی به جای می‌گذارد.

[بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.]

در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است.

[بگذارید در این کشتزار
گریه کنم.]

افق بی‌روشنایی را
جرقه‌ها به دندان گزیده است.

[به شما گفتم، بگذارید
در این کشتزار گریه کنم.]

چشم‌انداز

پهنه‌ی زیتون‌زار
همچون بادزنی
بسته می‌شود و می‌گشاید.
بر فراز زیتون‌زار
آسمانی فروریخته،
و بارانی تیره
از ستاره‌گان سرد.
بر لب رود
جگن و سایه روشن می‌لرزد.
هوای تیره چنبره می‌شود.
درختان زیتون
از فریاد
سنگین است،
و گله‌یی از
پرنده‌گان اسیر
دُم ِ بسیار بلندشان را
در ظلمات می‌جنبانند.

غزل بازار صبحگاهی

از بندرگاه «الویرا»
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.

کدامین هلال ِ خاکستر ِ ساعت نُه
رخانت را چنین پریده‌رنگ کرده است؟
بذر ِ شعله ورت را
چه کسی از سر برف‌ها برمی‌چیند؟
کدام دشنه‌ی کوتاه ِ کاکتوس
بلور تو را به قتل می‌رساند؟

از بندرگاه الویرا
عبور تو را می‌بینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر می‌دهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که می‌روی!

از بندرگاه الویرا
عبور تو را می‌بینم
تا ران‌هایت را بی‌خبر به برکشم
و به گریه بنشینم.

ترانه‌ی ناسروده

ترانه‌یی که نخواهم سرود
من هرگز
خفته‌ست روی لبانم.
ترانه‌یی
که نخواهم سرود من هرگز.

بالای پیچک
کرم شب‌تابی بود
و ماه نیش می‌زد
با نور خود بر آب.

چنین شد پس که من دیدم به رویا
ترانه‌یی را
که نخواهم سرود من هرگز.
ترانه‌یی پُر از لب‌ها
و راه‌های دوردست،
ترانه‌ی ساعات گمشده
در سایه‌های تار،
ترانه‌ی ستاره‌های زنده
بر روز جاودان.

ترانه‌ی آب دریا

دریا خندید
در دور دست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان.

ــ تو چه می‌فروشی
دختر غمگین سینه عریان؟

ــ من آب دریاها را
می‌فروشم، آقا.

ــ پسر سیاه، قاتی ِ خونت
چی داری؟

ــ آب دریاها را
دارم، آقا.
ــ این اشک‌های شور
از کجا می‌آید، مادر؟

ــ آب دریاها را من
گریه می‌کنم، آقا.

ــ دل من و این تلخی بی‌نهایت
سرچشمه‌اش کجاست؟

ــ آب دریاها
سخت تلخ است، آقا.

دریا خندید
در دوردست،
دندان‌هایش کف و
لب‌هایش آسمان

ترانه‌ی ماه، ماه

(برای کونجیتا گارسیالورکا)

ماه به آهنگر خانه می‌آید
با پاچین ِ سنبل‌الطیب‌اش.
بچه در او خیره مانده
نگاهش می‌کند، نگاهش می‌کند.
در نسیمی که می‌وزد
ماه دست‌هایش را حرکت می‌دهد
و پستان‌های سفید ِ سفت ِ فلزیش را
هوس انگیز و پاک، عریان می‌کند.

ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
کولی‌ها اگر سر رسند
از دل‌ات
انگشتر و سینه‌ریز می‌سازند.
ــ بچه، بگذار برقصم.
تا سوارها بیایند
تو بر سندان خفته‌ای
چشم‌های کوچکت را بسته‌ای.

ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
صدای پای اسب می‌آید.

ــ راحتم بگذار.
سفیدی ِ آهاری‌ام را مچاله می‌کنی.

طبل ِ جلگه را کوبان
سوار، نزدیک می‌شود.
و در آهنگرخانه‌ی خاموش
بچه، چشم‌های کوچکش را بسته.

کولیان ــ مفرغ و رویا ــ
از جانب زیتون زارها
پیش می‌آیند
بر گرده‌ی اسب‌های خویش،
گردن‌ها بلند برافراخته
و نگاه‌ها همه خواب آلود.
چه خوش می‌خواند از فراز درختش،
چه خوش می‌خواند شبگیر!
و بر آسمان، ماه می‌گذرد;
ماه، همراه کودکی
دستش در دست.

در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان
کولیان به نومیدی گریانند.
و نسیم
که بیدار است، هشیار است.
و نسیم
که به هوشیاری بیدار است.

ترانه‌ی کوچک سه رودبار

پهناب گوادل کویر
از زیتون‌زاران و نارنجستان‌ها می‌گذرد.
رودبارهای دوگانه‌ی غرناطه
از برف به گندم فرود می‌آید.

دریغا عشق
که شد و باز نیامد!

پهناب ِ گوادل کویر
ریشی لعلگونه دارد،
رودباران ِ غرناطه
یکی می‌گرید
یکی خون می‌فشاند.
دریغا عشق
که برباد شد!
از برای زورق‌های بادبانی
سه‌ویل را معبری هست;
بر آب غرناطه اما
تنها آه است
که پارو می‌کشد.

دریغا عشق
که شد و باز نیامد!

گوادل کویر،
برج ِ بلند و
باد
در نارنجستان‌ها.
خنیل و دارو
برج‌های کوچک و
مرده‌گانی
بر پهنه‌ی آبگیرها.

دریغا عشق
که بر باد شد!

که خواهد گفت که آب
می‌برد تالاب‌تشی از فریادها را؟

دریغا عشق
که شد و باز نیامد!

بهار نارنج را و زیتون را
آندلس، به دریاهایت ببر!

دریغا عشق
که بر باد شد!

ترانه‌ی میدان کوچک

در شب آرام
کودکان می‌خوانند.
جوباره‌ی زلال،
چشمه‌ی صافی!

کودکان:
در دل خرّم ملکوتیت
چیست؟

من:
بانگ ِ ناقوسی که
از دل ِ مِه می‌آید.

کودکان:
پس ما را آواز خوانان
در میدانچه رها می‌کنی،
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!
در دست‌های بهاری‌ات چه داری؟

من:
گلسرخ ِ خونی
و سوسنی.

کودکان:
به آب ترانه‌های کهن
تازه‌شان کن.
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!
در دهانت که سرخ است و خشک
چه احساس می‌کنی؟

من:
جز طعم استخوان‌های
جمجمه‌ی بزرگم هیچ.

کودکان:
در بلور ِ آرام ِ ترانه‌یی قدیمی
نوش کن.
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!
از میدانچه چنین به دور دست‌ها
چرا می‌روی؟
من:
می‌روم تا مجوسان و
شاهدُختان را بیابم!

کودکان:
راه شاعران سالخورده را
که نشانت داده است؟

من:
چشمه
و جوباره‌ی ترانه‌ی کهن.

کودکان:
پس از دریاها و خشکی‌ها
بسی دورتر خواهی رفت؟

من:
دل ابریشمین من
از صداها و روشنایی‌ها
از هیابانگ ِ گمشده
از سوسن‌های سپید و مگسان عسل
سرشار است.
به دوردست‌ها خواهم رفت
به آن سوی کوهساران و
فراسوی دریاها
تا کنار ستاره‌گان،
تا از سَروَرم، از مسیح، بخواهم
روح کهن ِ کودکیم را
که از افسانه‌ها قوت می‌گرفت
به من باز پس دهد
و شبکلاه پشمینم را
و شمشیر چوبینم را.

کودکان:
پس تو ما را آوازخوانان
در میدانچه وا می‌گذاری.
جوباره‌ی زلال
چشمه‌ی صافی!

مردمکان ِ گشاده
شاخه‌های خشک
که باد زخم‌شان زده است
بر برگ‌های خزان زده می‌گریند.

ترانه‌ی شرقی

در انار ِ عطرآگین
آسمانی متبلور هست.
هر دانه
ستاره‌یی است
هر پرده
غروبی.
آسمانی خشک و
گرفتار در چنگ سالیان.

انار پستانی را ماند
که زمانش پوستواری کرده است
تا نوکش به ستاره‌یی مبدل شود
که باغستان‌ها را
روشنی بخشد.
کندویی‌ست خُرد
که شان‌اش از ارغوان است:
مگسان عسل آن را
از دهان زنان پرداخته‌اند.
چون بترکد خنده‌ی هزاران لب را
رها خواهد کرد!

انار دلی را ماند
که بر کشتزارها می‌تپد،
دلی شریف و خوار شمار
که در آن، پرنده‌گان به خطر نمی‌افتند.
دلی که پوست‌اش
به سختی، همچون دل ماست،
اما به آن که سوراخ‌اش کند
عطر و خون ِ فروردین را هِبِه می‌کند.

انار
گنج جَنّ ِ سالخورده‌ی چمنزاران سرسبز است
که در جنگلی پرت‌افتاده
با پریزادی از آن نگهبانی می‌کند. ــ
جنّ ِ سپید ریش
جامه‌یی عقیقی دارد.
انار گنجی است
که برگ‌های سبز درخت نگهبانی می‌کنند:
در اعماق، احجار گران‌بها
و در دل و اندرون، طلایی مبهم.

سنبله، نان است:
مسیح متجسد، زنده و مرده.

درخت زیتون
شور ِ کار است و توانایی‌ست.

سیب میوه‌ی شهوت است
میوه ــ ابوالهول ِ گناه.
چکاله‌ی قرن‌هاست
که تماس با شیطان را حفظ می‌کند.

نارنج
از اندوه پلید گل‌ها سخنی می‌گوید،
طلا و آتشی است که در پاکی ِ سپید ِ خویش
جانشین یکدیگر می‌شوند.

تاک پرستش شهوات است
که به تابستان منجمد می‌شود
و کلیسایش تعمید می‌دهد
تا از آن شراب مقدس بسازد.

شابلوط‌ها آرامش خانواده‌اند.
به چیزهای گذشته می‌مانند.
هیمه‌های پیرند که ترک برمی‌دارند
و زائرانی را مانند
که راه گم کرده باشند.

بلوط شعر است،
صفای زمان‌های از کار رفته.
و به ــ پریده رنگ طلایی ــ
آرامش سازگاری‌ست.

انار اما، خون است
خون قدسی ِ ملکوت،
خون زمین است
مجروح از سوزن سیلاب‌ها،
خون تند ِ بادهاست که می‌آیند
از قله‌ی سختی که بر آن چنگ درافکنده‌اند،
خون اقیانوس ِ برآسوده و
خون دریاچه‌ی خفته.
ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاری‌ست
در آن است.
انگاره‌ی خون است
محبوس در حبابی سخت و ترش
که به شکلی مبهم
طرح دلی را دارد و هیاءت جمجمه‌ی انسانی را.
انار شکسته!
تو یکی شعله‌یی در دل ِ شاخ و برگ،
خواهر جسمانی ِ ونوسی
و خنده‌ی باغچه در باد!
پروانه‌گان به گرد تو جمع می‌آیند
چرا که آفتاب‌ات می‌پندارند،
و از هراس آن که بسوزند
کرمکان حقیر از تو دوری می‌گزینند.
تو نور ِ حیاتی و
ماده‌گی، میان میوه‌ها.
ستاره‌یی روشن، که برق می‌زند
بر کناره‌ی جویبار عاشق.

چه قدر بی‌شباهتم به تو من
ای شهوت شراره افکن بر چمن!

نغمه‌ی خوابگرد

(برای گلوریا خینه و فرناندو دولس ری‌یوس)

سبز، تویی که سبز می‌خواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخه‌ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.

سراپا در سایه، دخترک خواب می‌بیند
بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت می‌خواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمی‌تواندشان دید.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
خوشه‌ی ستاره‌گان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشاینده‌ی راه ِ سپیده‌دمان است
تشییع می‌کند.
انجیربُن با سمباده‌ی شاخسارش
باد را خِنج می‌زند.
ستیغ کوه همچون گربه‌یی وحشی
موهای دراز ِ گیاهی‌اش را راست برمی‌افرازد.
«ــ آخر کیست که می‌آید؟ و خود از کجا؟»

خم شده بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخ‌اش دریا است.

«ــ ای دوست! می‌خواهی به من دهی
خانه‌ات را در برابر اسبم
آینه‌ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟…
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا باز می‌آیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری می‌داشتم
سودایی این چنین را می‌پذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن ِ من نیست.»

«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه‌های کتان…
این زخم را می‌بینی
که سینه‌ی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»

«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن من نیست!»

«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های سبز،
بر نرده‌های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می‌غلتد.»

یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نرده‌های بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوس‌های قلعی ِ چندی
بر مهتابی‌ها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها.

همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهان‌شان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.

«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخ‌ات کجاست؟»

چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار می‌بایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نرده‌های سبز!»

بر آیینه‌ی آبدان
کولی قزک تاب می‌خورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپاره‌ی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه می‌داشت.
شب خودی‌تر شد
به گونه‌ی میدانچه‌ی کوچکی
و گزمه‌گان، مست
بر درها کوفتند…

سبز، تویی که سبزت می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.

جبریل قدسی (سه ویل)

۱

بچه‌ی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقره‌ی سوزان ــ
از خلوت ِ کوچه می‌گذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقی‌اش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را می‌سراید
کوکبی‌های یکدست را می‌شکند.

بر سرتاسر ِ دریا کنار
یکی نخل نیست که بدو ماند،
نه شهریاری بر اورنگ
نه ستاره‌یی تابان در گذر.
چندان که سر
بر سینه‌ی یَشم ِ خویش فروافکند
شب به جست‌وجوی دشت‌ها برمی‌خیزد
تا در برابرش به زانو درآید.

تنها گیتارها به طنین درمی‌آیند
از برای جبریل، ملک مقرب،
خصم سوگند خورده‌ی بیدبُنان و
رام کننده‌ی قُمریکان.

هان، جبریل قدیس!
کودک در بطن ِ مادر می‌گرید.
از یاد مبر که جامه‌ات را
کولیان به تو بخشیده‌اند.

۲

سروش پادشاهان مجوس
ماه رخسار و مسکین جامه
بر ستاره‌یی که از کوچه‌ی تنگ فرا می‌رسد
در فراز می‌کند.
جبریل قدیس، مَلِک مقرب،
که آمیزه‌ی لبخنده و سوسن است
به دیدارش می‌آید.
بر جلیقه‌ی گلبوته دوزی‌اش
زنجره‌های پنهان می‌تپند
و ستاره‌گان شب
به خلخال‌ها مبدل می‌شوند.

ــ جبریل قدیس
اینک، منم
زنی به سه میخ شادی
مجروح!
بر رخساره‌ی حیرت زده‌ام
یاسمن‌ها را به تابش درمی‌آوری.

ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای زاده‌ی اعجاز!
تو را پسری خواهم داد
از ترکه‌های نسیم زیباتر.

ــ جبریلک ِ عمرم، ای
جبریل ِ نی‌نی ِ چشم‌های من!
تا تو را بَرنشانم
تختی از میخک‌های نو شکفته
به خواب خواهم دید.

ــ خدایت نگه‌دارد ای سروش
ای ماه رخساره و مسکین جامه!
پسرت را خالی خواهد بود و
سه زخم بر سینه.

ــ تو چه تابانی، جبریل!
جبریلک ِ عمر من!
در عمق پستان‌هایم
شیر گرمی را که فواره می‌زند احساس می‌کنم.

ــ خدات نگهدارد ای سروش
ای مادر ِ صد سلاله‌ی شاهی!
در چشم‌های عقیم‌ات
منظره‌ی سواری
رنگ می‌گیرد.

بر سینه‌ی هاتف ِ حیرت‌زده
آواز می‌خواند کودک
و در صدای ظریف‌اش
سه مغز بادام سبز می‌لرزد.

جبریل قدّیس از نردبانی
بر آسمان بالا می‌رود
و ستاره‌گان شب
به جاودانه‌گان مبدل می‌شوند.

 

مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»

برای دوست عزیزم
انکارناسیون لوپس خول‌وس

۱

زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت‌بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس‌های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دل ِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمی‌داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می‌رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوق ِ زنبق در کشاله‌ی سبز ِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچه‌ها و درها را
در ساعت پنج عصر.

در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!

۲
خون منتشر

نمی‌خواهم ببینمش!

بگو به ماه، بیاید
چرا که نمی‌خواهم
خون ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.

نمی‌خواهم ببینمش!

ماه ِ چارتاق
نریان ِ ابرهای رام
و میدان خاکی ِ خیال
با بیدبُنان ِ حاشیه‌اش.

نمی‌خواهم ببینمش!

خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان!
نمی‌خواهم ببینمش!

ماده گاو ِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید
آلوده‌ی خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوان ِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.

نه!
نمی‌خواهم ببینمش!

پله پله برمی‌شد ایگناسیو
همه‌ی مرگش بردوش.
سپیده‌دمان را می‌جست
و سپیده‌دمان نبود.
چهره‌ی واقعی ِ خود را می‌جست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم ِ زیبایی ِ خود را می‌جست
رگ ِ بگشوده‌ی خود را یافت.
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دل ِ فواره‌ی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
می‌نشیند از پای
و توانایی ِ پروازش
اندک اندک
می‌گریزد از تن.

فورانی که چراغان کرده‌ست از خون
صُفّه‌های زیرین را در میدان
و فروریخته است آنگاه
روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.

چه کسی برمی‌دارد فریاد
که فرود آرم سر؟
ــ نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخ‌ها را نزدیک
پلک‌ها برهم نفشرد.
مادران خوف
اما
سربرآوردند
وز دل ِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسداران ِ مِهی بی‌رنگ:

در شهر سه‌ویل
شهزاده‌یی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچنو حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زور ِ بازوی حیرت‌آور ِ او
شط غرنده‌یی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.

نغمه‌یی آندُلسی
می‌آراست
هاله‌یی زرین بر گرد ِ سرش.

خنده‌اش سُنبل ِ رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.

ورزا بازی بزرگ در میدان
کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبله‌ها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته بازارها،
و با نیزه‌ی نهایی ِ ظلمت چه رُعب‌انگیز!

اینک اما اوست
خفته‌ی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزه‌ها و گیاه ِ هرز
غنچه‌ی جمجمه‌اش را
به سر انگشتان ِ اطمینان
می‌شکوفانند.
و ترانه‌ساز ِ خونش باز می‌آید

می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمنزاران
می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان
در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان
از هزاران ضربت پاهای ورزوها به خود پیچان
چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ــ
تا کنار رودباران ِ ستاره‌ها
باتلاق احتضاری در وجود آید.

آه، دیوار سفید اسپانیا!
آه، ورزای سیاه ِ رنج!
آه، خون سخت ایگناسیو!
آه بلبل‌های رگ‌هایش!

نه،
نمی‌خواهم ببینمش!

نیست،
نه جامی
که‌ش نگهدارد
نه پرستویی
که‌ش بنوشد،
یخچه‌ی نوری
که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
که‌ش به سیم ِ خام درپوشد.

نه!
نمی‌خواهم ببینمش!

۳
این تخته بند ِ تن

پیشانی ِ سختی‌ست سنگ که رویاها در آن می‌نالند
بی‌آب موّاج و بی‌سرو ِ یخ زده.
گُرده‌یی‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.

باران‌های تیره‌یی را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها
که بازوان بلند بیخته‌ی خویش برافراشته بودند
تا به سنگپاره‌ی پرتابی‌شان نرانند.
سنگپاره‌یی که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به
خون‌شان آغشته کند.

چرا که سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد
استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگان ِ سایه روشن را.
اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار.
و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ.
همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهره‌اش بنگرید:
مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده
رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.

کار از کار گذشته است! باران به دهانش می‌بارد،
هوا چون دیوانه‌یی سینه‌اش را گود وانهاده
و عشق، غرقه‌ی اشک‌های برف،
خود را بر قله‌ی گاوچر گرم می‌کند.

چه می‌گویند؟ ــ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن
که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت;
و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود.

چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست.
این جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کنجی می‌گرید
نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشتزده می‌گریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته بند تن که امکان آرامیدنش نیست.

این جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.
مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.

خواستار ِ دیدار آنانم من، این جا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.

می‌خواهم مرا گریه‌یی آموزند، چنان چون رودی
با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود
بی‌آن که نفس ِ مضاعف ورزوان را بازشنود.

تا از نظر پنهان شود در میدانچه‌ی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بی‌حرکتی باز می‌نماید.
تا از نظر پنهان شود در شب ِ محروم از سرود ِ ماهی‌ها
و در خارزاران ِ سپید ِ دود ِ منجمد.

نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خوکند.
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز می‌میرد.

۴

غایب از نظر

نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچگان خانه‌ات.
نه کودک بازت می‌شناسد نه شب
چرا که تو دیگر مرده‌ای.

نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.
حتا خاطره‌ی خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.

پاییز خواهد آمد، با لیسَک‌ها
با خوشه‌های ابر و قُله‌های درهمش
اما هیچ کس را سر آن نخواهد بود که در چشمان توبنگرد
چرا که تو دیگر مرده‌ای.
چرا که تو دیگر مرده‌ای
همچون تمامی ِ مرده‌گان زمین.
همچون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند
زیر پشته‌یی از آتشزنه‌های خاموش.

هیچ کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را و لطف تو را
کمال ِ پخته‌گی ِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعم ِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخویی ِ تو بود.

زادنش به دیر خواهد انجامید ــ خود اگر زاده تواند شد ــ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌موید
و نسیمی اندوهگن را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم

 

آثار
نمایشنامه «دوران نحس پروانه‌ها» ۱۹۲۰

کتاب اشعار ۱۹۲۱
ترانه‌ها ۱۹۲۷
نمایش نامه «ماریانا پیندا» ژوئن ۱۹۲۷
چنین که گذشت این ۵ سال ۱۹۳۱
ترانه‌های کانته خوندو
نمایش‌نامه عروسی خون ۱۹۳۳
یرما ۱۹۳۴
خانه برنارد آلبا ۱۹۳۶
شاعر در نیویورک ۱۹۴۲
احساسات و پروانه
طلسم پروانه (نیرنگ پروانه)
قصیده کولی
زاری برای مرگ یک گاوباز
عروسکان خیمه شب بازی

ترجمه آثار به فارسی
گ‍زی‍دهٔ اش‍ع‍ار ب‍ا ش‍ش اف‍زوده م‍ن‍ث‍ور/ب‍ه ن‍گ‍ارش ب‍ی‍ژن ال‍ه‍ی/امیرکبیر، ۱۳۴۷.
آوازه‍ای ک‍ول‍ی/ ت‍رج‍م‍ه رض‍ا م‍ع‍ت‍م‍دی/ گوتنبرگ، ۱۳۵۳.
ترانه شرقی و اشعار دیگر/ ترجمه احمد شاملو/ ابتکار، ۱۳۵۹.
ن‍م‍ای‍ش‍ن‍ام‍ه در س‍ه پ‍رده ۱۶ ت‍اب‍ل‍و/ ت‍رج‍م‍ه پ‍ری ص‍اب‍ری، ت‍رج‍م‍ه اش‍ع‍ار ی‍دال‍ل‍ه روی‍ائ‍ی/ ۱۳۷۴.
ی‍رم‍ا. ن‍م‍ای‍ش‍ن‍ام‍ه/ ت‍رج‍م‍ه آزاده آل‌م‍ح‍م‍د/ ن‍ش‍ر ف‍ردا، ۱۳۷۴.
ع‍روس‍ی خ‍ون/ ت‍رج‍م‍ه ف‍ان‍وس ب‍ه‍ادرون‍د/ اص‍ف‍ه‍ان: ن‍ش‍ر ف‍ردا، ۱۳۷۷.
ف‍دری‍ک‍و گ‍ارس‍ی‍ا ل‍ورک‍ا: گ‍زی‍ده اش‍ع‍ار/ ت‍رج‍م‍ه زه‍را ره‍ب‍ان‍ی، ن‍ازن‍ی‍ن م‍ی‍رص‍ادق‍ی/ م‍وس‍س‍ه ان‍ت‍ش‍ارات ن‍گ‍اه، ۱۳۷۹.
ع‍روس‍ی خ‍ون، ی‍رم‍ا، خ‍ان‍هٔ ب‍رن‍ارد آل‍ب‍ا/ ت‍رج‍م‍ه اح‍م‍د ش‍ام‍ل‍و/ چ‍ش‍م‍ه، ۱۳۸۰.
م‍رغ ع‍ش‍ق م‍ی‍ان دن‍دان‌ه‍ای ت‍و/ ت‍رج‍م‍ه اح‍م‍د پ‍وری/ن‍ش‍ر چ‍ش‍م‍ه، ۱۳۸۱.
خ‍ان‍ه ب‍رن‍ارد آل‍ب‍ا/ ت‍رج‍م‍ه ن‍ج‍ف دری‍اب‍ن‍دری/ ک‍ارن‍ام‍ه، ۱۳۸۲.
ق‍ص‍ی‍ده م‍ج‍روح آب/ ت‍رج‍م‍ه رض‍ا م‍ع‍ت‍م‍دی/ ن‍گ‍اه، ۱۳۸۲.
در س‍ای‍ه م‍اه و م‍رگ / دوزبانه اسپانیایی – فارسی ب‍ه ان‍ت‍خ‍اب و ت‍رج‍م‍ه‍. خ‍س‍رو ن‍اق‍د/ک‍ت‍اب روش‍ن، ۱۳۸۵.
فصلی در غرناطه/ ترجمه سعید آذین، وحید موحد/نگاه، ۱۳۸۶.
اشعار برگزیده فدریکو گارسیا لورکا/ ترجمه حسن صفدری/ ثالث، ۱۳۸۸.
لورکا. هشت نمایشنامه کوتاه/ برگردان مهدی فتوحی/نیلا، ۱۳۸۹.
غوطهٔ خاطرات، در چشمهٔ خیال / ترجمه فؤاد نظیری /ثالث، ۱۳۹۰
گزیده شعر. دوزبانه اسپانیایی – فارسی/ ترجمه زهرا رهبانی/ گل‌آذین، ۱۳۹۱.
همسر بی نظیر کفاش/ برگردان مونا مویدی/ نشر ورا، ۱۳۹۶.
افسون شوم پروانه/ برگردان مونا مویدی/ نشر ورا، ۱۳۹۶.
خ‍ان‍ه ب‍رن‍ارد آل‍ب‍ا (ن‍م‍ای‍ش‍ن‍ام‍ه در س‍ه پ‍رده)/ ت‍رج‍م‍ه م‍ح‍م‍ود ک‍ی‍ان‍وش

نمایشنامه‌های کوتاه
پیاده‌روی بوستر کیتون (1928 El paseo de Buster Keaton)
خدمتکار، ملوان و دانش‌آموز (1928 La doncella, el marinero y el estudiante)

 

الف لام میم، سلام بر اقلیتِ تن‌هایى | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

IMG_6055

من اقلیتم، وقتى بادهاى مدیترانه اى روى صورتم، زخم می‌ریزند، اقلیت از ته گورستان تنم، سرد می‌شود، آدم هاى تنها، آدم هاى اقلیت‌اند. گاهى فکر مى کنم مگر می‌شود، با زندگى در دنیاى مجازى کسى را اقلیت نامید، در دنیاى مجازى که می‌شود از یک اقلیت به یک گروه رسید و جامعه شد، هر چند جامعهٔ بى سر و ته. در دهه چهل و پنجاه شمسى ایرانى چند نفر اقلیت ادبیاتى بودند که با هجوم بى عاطفه ما، دیگر اقلیت نیستند، آنها اقلیت مى خواستند، مى خواستند در اقلیت زندگى کنند، اقلیت از نفس‌هایشان شعر مى شد وقتى کلمه مى سوختند، دلواپسی‌شان این بود که آدم‌ها از اقلیت نیاورندشان بیرون که آوردندشان. بیژن الهى، پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلى، سیروس آتاباى، هوتن نجات، محمود شجاعی، فیروز ناجی، علی مرادفدایی نیا، شاخه هاى تکیده ادبیات، که از نوشت‌هایشان، ارکیده مى ریزد، اقلیت بودند.

این متن به روایت زندگی سه نفر از آنها می‌پردازد که چگونه از جامعه به گروه رسیدند و بعد اقلیت شدند. در متن مستقیما از کلمه اقلیت و مفهوم آن استفاده نشده، اما با نگاه کردن به جریان ادبی – شخصی آنها، اقلیت را می‌توانیم حس کنیم.


_________________________


| او مرده است که ابر‌ها به اتاق آمده‌اند تا سقف را بالا‌تر برند؟ |
بیژن الهی

Parviz Eslampouredited

چگونه می‌توانستم تو را فاش کنم
که حتی برهنگی‌ات را
از تن درآورده بودی؟

بیژن الهی در تیرماه ۱۳۲۴‌زاده شد. چهارده‌ساله بود که صحنهٔ گِل‌گرفتن و پاره‌کردن آثار نقاشانی را که مدرنیست و پیرو پیکاسو خطاب می‌شدند – در خیابان لاله‌زار، نمایشگاه مهرگان – دید. الهی در نوجوانی در خانهٔ محلهٔ استخر در چهارراه حسن‌آباد (همان‌جا که متولد شده بود) به کلاس‌های جواد حمیدی می‌رفت و از‌‌ همان سال‌ها به واسطهٔ حرف‌های حمیدی از زندگی و هنر نقاشان فرنگی، نقاشی را نه هنری تفننی، بلکه مقوله‌ای حرفه‌ای می‌پنداشت. در این دهه به واسطهٔ حضور صادق هدایت، حسن شهیدنورایی و مصطفی فرزانه در پاریس و حضور چند نقاش برجسته در مدرسهٔ هنری بوزار علاقهٔ جوانان روشنفکر تهران به پاریس بی‌اندازه‌ بود. بیژن نوجوان نیز می‌خواست به مدرسهٔ بوزار برود، اما خانواده او را تشویق به نقاشی و هنر نمی‌کردند؛ چون می‌پنداشتند نقاشان و هنرمندان پیوسته انسان‌هایی فقیر و تهی‌دست بوده‌اند. این نگرش خانوادگی – که ریشه در دریافت‌های خانواده‌های اعیانی در آن دوره بود – برای او که خوش داشت به دانشکدهٔ هنرهای زیبا برود و هنر بیاموزد، مانعی شد.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی به دلایل نامعلوم، پس از بازگشت از سفر، دایرهٔ رفاقت‌های گروهی و حضور در مجامع ادبی را ترک کرد. اما هرگز سایهٔ او از سر شاعران شعر دیگر و شعر حجم کم نشد. آن‌چنان که با ترجمه‌هایی که در تنهایی و به یاری همفکران خود می‌کرد، سایه‌ای بر شعر مدرن ایران انداخته که تأثیر آن انکارنشدنی است. او در ترجمه‌ها و بازسرایی‌های خود از کاوافی، اوسیپ ماندلشتام، آرتور رمبو، هانری میشو، هولدرلین، و چند شاعر دیگر تلاش داشته تا راهی برای دیگری اندیشیدن در شعر فارسی باز کند. او از شاعران نحلهٔ “شعر موج نو” و “شعر دیگر” – مثل پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلی، هوشنگ چالنگی، محمود شجاعی، فیروز ناجی، هوشنگ آزادی‌ور، ایرج کیانی، هوتن نجات و… بود. برخی “شعر حجم” را جریانی رادیکال و متأثر از “شعر دیگر” می‌دانند که بیژن الهی سرچشمهٔ اصلی آن بوده‌است.

نخستین شعرش را در مجله طرفه و برخی از ترجمه‌هایش را در مجلهٔ اندیشه و هنر منتشر کرد. بیژن الهی مدتی همسر غزاله علیزاده، نویسنده، و مدتی همسر ژاله کاظمی بود. او در عصر سه‌شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ در ۶۵ سالگی در تهران بر اثر عارضه قلبی درگذشت. یدالله رویایی، در مورد بیژن الهی می‌گوید: در امروز ما بیژن، همیشه فردا بود. فردای او از گذشته‌های دور می‌آمد. و دیروزهای دور، گاهی که شاعر پس‌فردا می‌شد، وقتی که فردا را از میان برمی‌داشت و به گذشته‌های دور‌تر می‌برد. و در این معامله غبار از گذشته برمی‌داشت، مادر لغت می‌شد. که می‌برید، و می‌ساخت. یک “نئولوگ” عاشق، عاشق لوگوس. پیش‌تر و بیشتر از همه دریافته بود که زبان، نیاز به نئولوژی (فُرس نو) دارد. و فرس نو دالانش ترجمه‌است.
____________________________

Bahram-Ardabiliedited




| اینجا ـ آنچه می‌میرد برای تو معنای مرگ ندارد |
پرویز اسلامپور


در آغوش تن تنی زخم
که می‌پیچد و می‌رویاند
علفی دیگر از شفاهاش
اینجا که بیمار
در آغوش طبیعتی ست پر حادثه

پرویز اسلامپور (زاده مرداد ماه ۱۳۲۲ در تهران)، شاعر ایرانی سال‌های دهه چهل و پنجاه خورشیدی است.
پرویز می‌گوید: در شعر، کار ما اساساً یک کار زبانى‌ست. مصالح ما، مصالح کلمه است، همان‏طور که مصالح کار نقاش و یا یکى از مصالح او رنگ است. نقش رابطه را در جاى کلمه‌‏‌ها نمی‌توانیم فراموش کنیم. یعنى رابطه‏‌اى که جاى کلمه‏‌ها با هم دارند، و یا باید داشته باشند. این رابطه‏‌ها به جاى کلمه‏‌ها حکومت می‌کنند. چند کلمه بایستى در جاهاى خودشان با هم رابطه داشته باشند. معمولاً مسئله‌ی رابطه‌‏ى جاى کلمه‌‏‌ها براى ما چیز دقیق و خطرناکى‌ست. همان‏طورى که در نقاشى و موسیقى هم عناصرى هستند که رابطه سازند و نقشى بازى مى‌‏کنند. این‏‌ها دیگر معیار‌ها و ارزش‏هاى مشترک زیبایی‏‌شناسى است در هنرهاى زیبا که خود بحث دیگرى‌ست. و شعر هم خود هنرى زیباست.
گفتم که این نگاه ماست که کلمه را تعیین مى‌‏کند و پیش ما مى‏‌آورد، بدون این‏که ما انتخاب کرده باشیم. یعنى کلمه وقتى که پیش ما مى‌‏آید از پیش متولد شده است. ما وقتى که به شى‏ء مى‏‌رسیم، و مى‌‏خواهیم نام یا کلمه‌‏اى را که بر آن شى‏ء سوار است مصرف بکنیم، پیش از آن‏که کلمه حضور پیدا کند، مهم چگونگى نگاه ما به آن است.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود. یک سال پس از معرفی شعر دیگر به جامعه ادبی ایران، اسلامپور به همراه محمود شجاعی (شاعر و نمایشنامه‌نویس)، بهرام اردبیلی (شاعر)، هوشنگ آزادی‌ور (شاعر و سینماگر) و فیروز ناجی (شاعر) و یدالله رویایی (شاعر) بیانیه شعر حجم راامضا کرد. این بیانیه پس از ماه‌ها بحث و گفتگو سرانجام در خانه پرویز اسلام‌پور تأیید شد. امضای بیانیه این جریان شعری و چندوچون‌های آن مدت‌ها محل بحث و جدل محافل ادبی در ایران بوده است. پرویز اسلام‌پور که در مدرسه نظام درس خوانده بود با گرایش به ادبیات و نقاشی از فضای تحصیل دوری گزید و پس از انتشار سه مجموعه شعر و در اوج فعالیت‌های ادبی خود در سن ۲۷ سالگی به درخشش ادبی خود رسید. او علاوه بر نوشتن این کتاب‌ها، از نخستین شاعرانی ست که شعرهای مشترکی با دیگر شاعران از جمله بیژن الهی دارد.
اسلامپور که مسئولیتی در خانه فرهنگ ایران در فرانسه داشت، پس از انقلاب ایران را با هدف زندگی در پاریس ترک کرد و در مرکز فرهنگی “ژورژ پومپیدو” مشغول به کار شد. از آن پس او به شکل مرتب به نوشتن شعر و ترجمه اشعارش به فرانسه به همراه همسر فرانسوی‌اش ادامه داد ولی اقدام به انتشار آثارش به شکل کتاب نکرد. شعرهای او بنا به خواست خودش و میل وافر به گریز از جنجال‌های ادبی،‌گاه تنها در سایت‌های ادبی ماهنامه نوشتا منتشر شد.
از اسلامپور سه مجموعه شعر در نیمه دوم سالهای دهه ۱۳۴۰ خورشیدی منتشر شده است: وصلت در منحنی سوم (۱۳۴۶)، نمک و حرکت ورید (۱۳۴۶)، شعرهای جانور سیاه چاق (۱۳۴۹) و پرویز اسلام‌پور. کتاب آخر که پرویز اسلام‌پور نام دارد به شکل الکترونیکی در سایت دوات منتشر شده است و شعرهای جانور سیاه چاق نیز در سه نسخه چاپ شد و محتوای آن در مجله روزن به انتشار رسید. آثار اسلامپور تنها چاپ اول داشته و با وجود در خواست‌های مکرر ناشران ایرانی و پی گیری‌های آن‌ها، شاعر از انتشار اشعارش ممانعت کرده است.
اسلامپور دهه‌های آخر عمرش را در پاریس زندگی می‌کرد. از او شعرهای بسیاری حاصل سال‌ها انزوا طلبی او و تنها زیستن در شعر باقی مانده که توسط خانواده او در حال گرد آوری و تنظیم برای انتشار است. وی در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۹۱ خورشیدی و در سن ۶۹ سالگی در خانه‌اش در پاریس درگذشت. او درباره مرگ گفته بود: هیاهو می‌کنی تا بگویی “زنده‌ای”. سر و صدا می‌کنی. همهمه راه می‌اندازی تا مبادا در سکوت فرو رفته شوی. مبادا به سکوتی بزرگ‌تر – به مرگ – پیوسته باشی.
____________________________

| و تن از من به رفتارِ سنگِ مرده می‌مانست |
بهرام اردبیلی




من اگر کفنی داشتم
نگاه به لیلی می‌کردم و
می‌مردم

بهرام اردبیلی، متولد۲۴ اسفند ۱۳۲۱ در اردبیل بود. در سن ۱۴ سالگی به تهران رفت و در دفتر ثبت و اسناد رسمی مشغول به کار شد. وی در سن ۲۲ سالگی اولین شعرش را در مجله فردوسی چاپ کرد. در این دوران بود که اردبیلی با شاعرانی که بعد‌ها به گروه شعر حجم معروف شدند، آشنا شد. شعر حجم از سالهای ۴۶ و ۴۷ رسماً موجودیت خود را اعلام کرد و اردبیلی و تنی چند از شاعران در آن سال‌ها بیانیه شعر حجم را امضا کردند. (و همچنین یدالله رویایی از تئوریسین‌های مهم این گروه به تاثیرپذیرفتن از اردبیلی اعتراف دارد و همچنین این خصیصه در شعر او نیز مشخص است.)

وی در ابتدای دهه پنجاه به واسطه فریدون رهنما در اداره رادیو و تلویزیون مشغول به کار شد و در اواسط آن دهه به هند مسافرت کرد و ده سال در آنجا زندگی را گذراند. او در هند به یوگا و موسیقی روی آورد. اردبیلی سپس به اسپانیا رفت و بیست سال پایانی عمر خود را در جزایر قناری سکنی گزید. و البته در تمام این سالهای سفر هیچ چیز ننوشت و در یک سکوت طولانی گذراند تا سال ۱۳۸۴ که در ایران سرود دوست داشتنی‌اش (مرگ) را سرود. اردبیلی چند روزی پس از سومین سفرش به ایران در ۳۰ بهمن ۱۳۸۴ به علت ایست قلبی در گذشت. وی مدت‌ها بود از بیماری رنج می‌برد و حتی مقدمات خاکسپاریش را در جزایر قناری فراهم کرده بود. یکی از نکات بسیار جالب این شاعر خاص خود آگاهی او از مرگش است، شعر حلقهٔ افق نمودار جالبی از زندگی اوست.

آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد!

بهرام می‌گوید: آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد! کسی که خواندن و نوشتن را کنار گذاشته، حتی حرف زدن را. دنیای او برای ما که جهان را جدی گرفته‌ایم، چیزی در حدود شوخی ست: مثل شاعر شدنش: از اردبیل آمده بود تهران که پول پارو کند. آبدارچی دفترخانه‌ای شد که از قضا پر از کتاب بود. سه/ چهار سال طول کشید تا در همین آبدارخانه پیشِ خودش با سواد شود/شد. دو/ سه شعر نوشت. برای مجلهٔ فردوسی فرستاد. چاپ شد. به همین راحتی. خودش هم از شاعر شدنش خنده‌اش می‌گیرد. قاه قاه می‌خندد. بهرام اردبیلی یک روز از خانه بیرون می‌زند که به محل کارش برود. ماه‌ها بعد نامه‌ای به دست زنش می‌رسد: من بهرامم و از هندوستان برایت می‌نویسم. زیاده عرضی نیست. بچه‌ها را ببوس. از سال چهل و هفت و بهرام بیست و شش ساله، پیاده دنیا را گز می‌کند: افغانستان، پاکستان، هند، فرانسه، یونان، هلند، نپال، جزایر قناری و… ابریشم می‌آورد، حشیش برمی گرداند… به تبت می‌رود… تا از دست کلمه خلاص شود. می‌رود تا روز و ماه را فراموش کند. خواندن و نوشتن را؛ کاری که با مشقت فراوان آموخته بود. دنیا را گشته و حالا پاییز سال ۸۳ به ایران آمده که بمیرد. در این سال‌ها، شعر ننوشتن هنر اصلی اوست. انگار این همه دربدری را برای فرار از شعر تحمل کرده است. خدا نکند که شعر را ادامه دهد. به بیژن الهی استناد می‌کند. همو که همهٔ دیگری‌ها، ادبیات را به دو بخش تقسیم می‌کنند: پیش و پس از بیژن الهی: بهرام! خوش به حالت که زرنگی کردی و ننوشتی.
…………….

منابع

الف لام می‌م/بیژن الهی
نشریه الکترونیکی سه پنج
وبلاگ دوئل، امیرسجادحکیمی
کتاب بهرام اردبیلی. گفت و جوی داریوش کیارس. نشر تپش نو

پروانه‌ای که رگ‌ها را می‌شکافد | هوشنگ آزادی‌ور

«من این‌جا ایستاده‌ام
با بلوطِ سینه‌ی ماه
و باریک‌ترین ریسمان بر حلقومم
گرهی‌ست سخت‌تر از عشق
.
گفتند چگونه‌ای
نشستم و برخاستم
و از کتفم
سیّاره‌ای زوزه کشید
که منم..»

عذابتر
با هاله‌ی رستگاری و بال
ارغوان بر منقار
آمده

- بدرود

به دلجوییم
پشتم را
تکانی از گردن سبزش
تاه می‌زند
چندانکه در نگین چشم
الماس تَرَک بردارد

سوگلی‌ی سوگوار شب
گردنت را بر هاله‌ی من بپیچ
تا بند بند رگهام
بر حریر پشتت
رودی بسازد به جانب ماه

عریان
بر جراحت من
می‌تکاند افسون از ناخنهاش
چشم در این لحظه می‌ترکانم
و می‌بینم خواجگان را
با دستهای عقیق
و چشمهای کبود
و سر بی‌سودا
و به یکباره ساقه‌ها در مشت اقلیمی‌م
رشد می‌کنند از پهنا

هی…
شهشهه‌ی تاریک مژه
فراخ‌تر از این صخره مبال

آمده – بدرود
به دلجوییم
از کلاه تاج تاجش دانستم
این آخرین مرگ من است ■

با یک قلب
و دو پلک دور پرواز
کنار سایه‌ات
می‌نشینی و
اندوه
تکه‌تکه‌ات می‌کند ■

هلاک در استخوان نقب می‌زند
هلاک –
در پای
گفتند بنشین ای ملکوتی و
برآر آوای

صدای بازو
در نقب پیچید و
رهگذر به خاک افتاد ■

*

پروانه ای که رگها را می شکافد

من اینجا
ایستاده‌ام
با بلوط سینه‌ی ماه
و باریکترین ریسمان بر حلقومم
گره‌یی‌ست سخت‌تر از عشق

گفتند چگونه‌ای
نشستم و برخاستم و از کتفم
سیاره‌ای زوزه کشید
که منم

دکمه های لباس من هنوز بسته است | اعظم بهرامی


دکمه های لباس من هنوز بسته است/اعظم بهرامی
مجموعه شعر
ناشر:نشر زده در الکترونیک (سه پنج) به سال 1392 تیرماه
طراح جلد و صفحه آرایی:مرضیه بابائیان
شماره کیوسک:پنجاه و سه
آماده سازی و نظم صفحات:تکنوگراف سه پنج

به صورت آنلاین ورق بزنید


دریافت فایل پی دی اف


همیشه اینجا

ما را به خاطر بیاور | عزت‌الله ابراهیم‌نژاد

در ۱۸ تیر ۱۳۷۸، عزت را شبانه و تک و تنها به گوشه‌ای کشاندند و با ضربات چاقو، زنجیر کثافتی به نام مسعود ده‌نمکی و دوستانش و در نهایت با تیر خلاص مهدی صفری تبار پسر امام جمعه اسلامشهر (فرمانده سپاه) که در شقیقه و چشم چپ عزت وارد کرد او را از پای در آوردند… هر چند که خانواده عزت ابراهیم‌نژاد، تک و تنها بودند و هستند و زورشان نرسید که جنایتکاران را به پرونده دادگاه ۱۸ تیر بکشانند ولی مطمئن باشید روزی این مردم، جنایتکاران را به دادگاه خودشان خواهند کشانید و دیگر آنجا نه رهبری هست و نه سپاهی و نه دیگر کسی که جنایتکاران را تبرئه کند. با اینکه نوجوان بودم، تیر۷۸ را درک کردم، هنوزم استرس دارم، هنوزم می‌ترسم، هنوزم نگران دانشجوهای خوابگاه کوی دانشگاه هستم .فکر کن یکی از ماها جای یکی از دوستان عزت ابراهیم‌نژاد بودیم در آن سال‌ها. چطور فجیع کشته شدند. و قاتلانش در هیچ دادگاه‌ی محاکمه نشدند. دستانشان را شستن جنایتکاران، اما هنوز بوی خون ِ هم کلاسی‌های من را می‌دهد. |
__________________
عزت الله ابراهیم نژاد فارغ التحصیل رشته حقوق از دانشگاه چمران اهواز و یکی از قربانیان حمله انصار حزب الله و نیروی انتظامی به خوابگاه دانشجویان در کوی دانشگاه تهران در سال ١٨ تیر ٧٨ است. او فعالیت‌های سیاسی دیگری نیز در دوران دانشجویی داشته و دفتر شعری هم از وی پس از قتلش به چاپ رسید. عوامل قتل وی هیچگاه محاکمه نشدند.
| ما را به خاطر بیاور! |
ما را به خاطر بیاور!
ما را که تازه جوانانی بیست و دو ساله بودیم.
شور
عشق درسینه داشتیم و
پیش از آن که عاشق شویم سینه بر خاک سوده مُردیم.
ما را به خاطر بیاور!
ما را که سینه‌سرخانی خنیاگر بودیم و ده به ده
نه در آسمان و نه در کوهسار و نه بر شاخسار
که در بازار پیش از آن‌که آوازه‌خوان شویم
بر شاخه‌ای تکیده از تکیه‌گاه خویش
جان واسپردیم
به خاطر دارم پیامشان را، سرنوشتشان را،
آری …
و همیشه درگذرگاه خاطرم درگذر است
آوازهای صامت سینه‌سرخان سینه برسیخ و
تجسد آرزوهای بیست و دو سالگان سینه بر سنگ
و از تکرار یادشان شاید پیش از آن که شاعر شوم
بیست و دو ساله بمیرم.
آمین!
 

بیانیه‌ی نفرت از نفرت | یداله رویایی

آنها از ما نفرت می‌کنند، ما از نفرت آنها نفرت می‌کنیم . (کمدی الهی)

نگاه می‌کنم وُ
از سنت، از محافظه، از آئین    
نفرت می‌کنم

از فاضل، از میانه رو، ازمرده شور
وَ ازعتیقه، از کفن، از کافور   
نفرت می‌کنم  

از نبش قبر و از قالب، از قاری
وز شکل‌های تکراری
از سطحی، از کلیشه، از کهنه، از کهن
ـ از کهنه در شمایلِ نو
وز نو در التزامِ کهنه ـ
از حُجره، از قُم و از کَدکَن
نفرت می‌کنم

وَ از تمام آنان که خوابِ قرون رفته می‌بینند
از رجعت، از فرورفتن
نفرت می‌کنم

از آنکه از اصیل، از دیگر، از متفاوت می‌ترسد
وز شکل‌های شادِ شکستن می‌ترسد
زهد و ریا و مصلحت و رندی
کِشتِ دروغ
ـ فرهنگِ آخوندی ـ
از بَربَر از بسیج و از باتون
از قتل و از‌ شقاوت، از قانون

از وهن و از شکنجه، از آزار
از اعتراض‌های خاموش
وَ اعتراف‌های ناچار
از مغزهای شسته، از شستن
نفرت می‌کنم

از صدای حلقه‌های بسته درضمیر وُ حلقه‌های بی‌ضمیر
از زخم و از زنجیر
از گشت‌های به اسمِ الله
ـ روی زمینِ خدا عفونتِ الله ـ
از حوض وُ از حوزه، از بوی گَند
از گنبد و مناره، از گوسفند،
از آفتابه، از لیفه، از اِزار
از چاهکِ ولایت
تا چاهِ انتظار،
تسبیح و کفش‌کن
نفرت می‌کنم

از قارچ‌های زهر :
از خود وُ خار ـ همهمۀ دستار ـ
از لاشخوارهای موعظه، از منبر
از تازیانه و از چنبر،
از غارت، از غنیمت
ـ بالِ سیاهِ شولا برلاشه‌های خوردن ـ
از بُردن
نفرت می‌کنم

در چهارراه‌های خطابه 
از فکرهای روشن، از روشنانِ فکر 
ـ مُعبّرها ـ 
که از خطا و خواب طلائی‌شان دائم 
تعبیرهائی بی‌توبه می‌کنند 
از توبه، از خجالت 
از رسم وُ راه گفتن، اما 
از خبطِ خود نگفتن 
از گفتن نگفتن 
نفرت می‌کنم

از چشم‌های بسته، مشت‌های باز 
(یا مشت‌های بسته، چشم‌های باز؟)
از آبروی ریخته، آویخته از حرف 
از حرف‌های بی‌وقت از پسرانِ وقت 
ـ وقتی برای گفتن ـ 
از ریختن، آویختن 
نفرت می‌کنم

وقتی که ارتجاع 
چون بختکی نفس‌گیر 
ـ صدها هزارتُن تهوع و تقلید ـ 
بر شعر اوفتاده است 
وَ پاسداران ادیب، ادیبانِ پاسدار 
ـ دربانانِ حجره‌های ادبیاتِ دربسته ـ 
در پشتِ دردهای سیاه وُ دَرهای سیاه 
کج‌ خنده‌های دیروز را امروز می‌کنند 
ذوق زبان 
از آبِ دهانِ محتضران می‌ریزد 
و هیچ نسلی ازهیچ منظری بر نمی‌خیزد 
از نوحه، از ردیف و قافیه، از شعر انجمن 
نفرت می‌کنم

کفتارهای فتوا، موقوفه خوارها 
که با سکوت‌شان 
هضمِ جنایت می‌کنند 
وَ یا که خود جنایت هضم می‌کنند

ازموریانه‌های معرّب، کِرمِ عروض 
دُردانه‌های “بیت”، – انگل‌ها – 
حافظان حدیث و آیه و آیت 
از شیخکانِ شاعر ـ پرورده‌های سنت ـ 
وز توله‌های “سنت شکن” 
نفرت می‌کنم

از صوفیانه، از شطح 
از خرقه، از پوست 
از لکه‌های فتح بر دست‌های دوست 
از دوستانِ بامن‌‌دشمن 
نفرت می‌کنم

وقتی که شاعران حقیقی خاموش‌اند 
دیگر نمی‌نویسند 
یا آنکه می‌نویسند 
و رازهای کوچک و فنی‌شان را 
از انزواهاشان بیرون نمی‌دهند 
و مرگِ شاعرانِ بی‌مرگ 
پنهان و بی سخن می‌ماند 
از ماندن، 
از احتضار وُ از مردن 
نفرت می‌کنم

من می‌روم وُ نفرتِ من می‌مانَد 
من می‌روم وُ آنکه می‌آید هم 
با آنچه از من می‌ماند 
نفرت می‌کند

با آنچه می‌ماند از من 
من، ـ بَعدِ من ـ 
در بودن وُ نبودن 
نفرت می‌کنم.

                                                                           (بخشی از یک بیانیه)

                                                                         پاریس ۱۹۸۲ (دستکاری، اوت ۲۰۰۹، مرداد۱۳۸۸)