ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستادهایم
و این، متنِ من است
همه در عصر شومِ خداحافظی
ببین سراسرِ عمرم را که در ذیل متنهای پرنده وَ پرندهشناسی عبور میکند
و متنها عبور میکنند
نه بیت به بیت
که به مصراعهای هر شکسته شکلی که چشمهایم آغوشهای فراموشی را
به زخمهای درونم بسپارند
سراسر عمرم را به تماشای آن نگاه یشمی به آب و خاک و باد سپردم
جهان را سراسر یشمی دیدم
جداییهایم از کشتیها و آدمها را یک به یک به یاد دارم:
ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستادهایم
الواح نامهای خاتونانِ دنیا را بر سینهام نگاشته دارم
حتی اگر به کسی آنها را نشان نداده باشم
تنها وقتی جهان تمام شد، از آسمانی دیگر نزول خواهند کرد
زیر ستارگان جدید روشن خواهد شد که من، آری،
من کسی را جز خود فراموش نکردهام
شاگردِ حرفهای آغوشهای گشوده بودهام
هرچند گوشهنشین خیالِ هر جمعی
هر کس عمیقتر بزند زخم را، گو بزن!
این منم که دستش را میبوسم
قصدم از این سفر شناختن پرندهای بوده که در آغوش او گرفته شدن را
تنها با فراموشیِ خودِ آغوش آزمودهام
بی رحم بودهام؟ به خود یا به دیگری؟ نمیدانم
اما غلامِ حلقه به گوشِ آغوشهای گشوده بودهام
بازوی من همیشه از باز الهام میگیرد
روزیام از روز شبم از ظلمتی که شما بر روز حاکم کردید وَ بر باز وَ بر بازو
یک روز هم الهۀ گمنامی گوشم را از پشت سر گرفت و جوید
و بعد چیزی جویده گفت، بعد هُلم داد
به سوی نقشهای آهوی رنگینی که من به محض رؤیت هُرمِ بهشتِ او
بهشت را فراموشیدم
یک روز هم خدا ـ همان خدای بزرگ ـ شخصاً ـ نه از طریق واسطهای ـ
گفت، مرا با تو در ظلمات تنها گذشته،
رفته خداوندیِ جهانی دیگر را به دست گرفته،
زیرا که از منی به نام بندۀ خود سراسر و یکسر نفور وَ نومید بوده است
من زخمهایم را حتی از چشم حافظههایم مخفی نگاه داشتهام
زیرا که من دو حافظه دارم، یک حافظه برایم هرگز کافی نبوده
حافظهای از تمام فراموشی و حافظهای یادگار آن تمام فراموشی
از من فقط یک ساعد و سه انگشت و دو چشم یشمی مانده،
که آنها را هم به دوزخِ قلمم تسلیم کردهام
کسی که زنی زانیه را میکشد نمیداند که خود زنازاده است
هزاران هزار سال پیش از اختراع خدا
مگر مردمان جهان جز زنا کار دیگری کردند؟
مگر تمامی آن زانیان و زانیهها نبودند که ایمان آوردند
که گفتند اگر خدایی هست باشد،
اگر نیست بهتر است دستکم در خیال هر کسی باشد
من در برابر دوزخ دست به سینه سر فرود میآرم
خواه از آنِ آدمیان، یا فرشتگان، وَ یا خودِ تو ـ برای من که هر سه یکی است
کسی که نداند که من چگونه پشت به او می کنم نمیفهمد
فردوس زشتترین خاک جهان است
چرا که “طاعت”، خواستنش، پلیدترین خودخواهی
و اجابتش، فاحش ترین حقارتِ دنیاست
ما فقرِ این مداد آزاد را با سرسرای این کائنات زروَرَقی دادوستد نمیکنیم
با این مداد فِسقلیام واژههای زبان را به سرپیچی دعوت کردم
سرم را پیچیدم
گردنم را افراشتم
روی دو پایم بلند شدم
حالا بمان! بمان آن پشت سر و تماشا کن ببین از این پلِ بی پل چگونه گذر کردم
با شهوتِ عبور که من شهوتِ عبور داشتهام
و تو شهوتِ فرو ماندن در آن تالابِ ابتدایی پوشالی
بهتر! چه بهتر! که روندهست آینده وَ زندهست
هزارههای شبی را پشت سر گذاشتهام تا بگویم که تو،
همین تو، یکسره پوشالی هستی!
با آن باغ قلابی خیالی که در آن
بیشعورهای کفنپوش و مُرده مجیزت را میگویند
آنان که صدها هزارسال پیش از آن که بمیرند مرده بودند
حالا سراسر عمرم عبور می کند به سوی این پرنده شناسی
وَ این متنِ من است
بی بال می پَرَم
بی رحم بودهام
اول به خود، که بعد به دنیا، سراسر بار
بیبال می پَرَم تا این که این جهان بداند که من چشم از خواب،
نیمه بیداری و بیداری، با هم پوشیدهام
آنقدر تهدید کن با چشمهای تیرۀ غیظ آلودت
که تهِ مابعدالطبیعهات در برابر خلقِ جهان بزند بیرون
دعای خلایق شبانه روز این است که پیش از آنکه جهان را یکسره ویران کنی،
به طرفةالعینی ویران شوی
کسی که سرنوشت جهان را، جهان مندرسش را، به دست بی کفایت تو میسپرد
فرقِ الاغِ بارکش را از آهوی سرکش خوش خطّ و خال نمیدانست
مرا پرندگان زیبای آیندۀ جهان بر این زبان در این زمان زاییدهاند
تُف بر تو و هزاران تُف بر تو که جهانِ به این زیبایی را به دست تاریکی،
به این پلیدی سپردهای!
حق داشتهایم حق داشتهایم نخواهیم دنیا ما را به نام تو بشناسد
کسی که دنیا را به رنگ یشمی روشن دیده هرگز دنیا را فراموش نخواهد کرد
حتی اگر دنیا آن یشمیِ روشن را فراموش کرده باشد
زیرا که عادت دنیاست اصلِ فراموشی وَ عادت من این نیست
زیرا انسان مخالفِ نسیان است
چرا تمام جداییهایم را به یاد نیارم؟
چرا فراقهایم را شبانه روز خواب نبینم؟
و مردگان جوانم را چرا از زیر خاک درنیارم؟
و استخوانهاشان را با لبان لرزانم با اشک خون دوباره نشویم؟
چرا الواح نامهاشان را بر سینهام ناخوانده بگذارم؟
وقتی جهان تمام شد چرا که دیگر هرگز جوان نخواهد شد
وقتی که آن طناب دور گردن این تاریخ پاره شد
آن مردگان از آسمان وَحیی انسانی دوباره روی زمین نازل خواهند شد
روشن خواهد شد که فراموش نکردهام
شاگرد حرفهای آغوشهای گشوده بودهام
من فقر این مدادِ آزاد را
و لبخند تلخِ یک زن زندانی از پشت میلههای تجاوز را
با سراسر این کائنات زروَرَقی دادوستد نمیکنم
انسان نامش را نخست از لب و دندان زن شنیده بود، نه از لبانِ تو قانونِ تو
ببین سراسر عمرم را آری سراسر عمرم را،
که در ذیل متنهای پرنده و پرندهشناسی عبور میکند
الواح نامهای خاتونان زخم خورده را بر سینهام نگاشته دارم
و روشن است اگر به ترازوی عادلی
ایمان خویش را تفویض کرده باشم
روزی که بلندترین، روشنترین، و رنگینترین روز جهان خواهد بود
شهری نزدیک تر شده به تپشهای انتظار چندین هراز سالهمان
در زیر پرچم بلند و آزاد و مواج رنگین کمان گیسوانی سرکش بلند خواهد شد
و ثروت خود را بر چشمهای فقیر خواهد پاشید
و ما مردها را از چنگ این کابوس چندین هزار سالۀ تاریخی آزاد خواهد کرد
از پشت سر ببین ازین پل بی پُل چگونه میگذرم
این واژه بود در آغاز
این واژه است هماکنون
این واژه است به پایان
از من فقط یک ساعد و سه انگشت و دو چشم یشمی مانده
که آنها را هم به دوزخ تسلیم کردهام
تو آبروی خدا را بردی!
ملت چرا به خدایی ایمان بیاورد که قاتلی مثل تو را حاکم این ملت کرده!
هر کس عمیقتر بزند زخم را گو بزن! دستش را میبوسم
ما همه در عصر شوم خداحافظی در برابر هم ایستادهایم
و این، متن من است.
کسی که آفتابی الماسگون را درون خویش مدام با درد عشق میپروراند به هیچ ستارهی میخی که با نوک تیزش از دوردستهای جهان شتابزده فرا و فرو میگذرد اعتنا نمیکند سه انگشت دست راست من به فرمان آفتاب در این زبان درندشت میدوند و عزم چشمم از این آسمانِ درونم گسیل میشود خیالم آن چنان دیوانهوار پرواز میکند که بالهایش را انگار فرشتهها در آسمان پروار میکنند من پردهدار غیب نیستم خود غیبم و هر کسی که گمان میکند که من به این سطح زمین رضایت دادم و یا به آسمان بالا سرم هنوز نمیداند که سرتاسر این کائنات را به پشیزی نمیخرم جهان با تمام خورشیدها و کهکشانهایش از من عبور میکند این، من نیستم که عبور میکنم کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟ و آفتاب مگر عشق میشناسد و مگر موسیقی؟ جهان با تمامی خورشیدها و کهکشانهایش از من عبور میکند این، من نیستم که عبور میکنم کدام ستاره تا حال مصراعی شعر عاشقانه سروده ست؟ و عشق موسیقی مگر آن آفتاب را به خویش مباهی نکرده است؟ کدام آهو تا کنون سر بلند کرده تا ماه را ببیند؟ و ماه، ماه و آهو و جنگل به آن پیچیدگی اگر من نباشم و نگویم؛ مگر وجود دارند؟ و کهکشان مگر چیزی ست جز این چشمک بیاختیار ناچیزم از خلال مژگانم؟ و من اگر نباشم، تو که معشوق منی مگر به دیدهی عشاق دیگری در آینده خواهی نشست؟ هزار آینهی شخصی دیوانه برافراشتهام به دور عشوهی بیانتهای تو ـ “عشوه” ـ چه واژهی والایی! انگار آن را تو بر زبان راندی اول و بعد زن قیامت شد و از پسِ آن بود که هیچ آینهی دیگری را اجازه ندادم نوک آن ناخن نوچیدهی ظریف تو را انعکاس دهد عاشق اگر حسود نباشد حتماً دیوانه است و یا زیبایی سرش نمیشود
من از کهکشان آدم و عالم گذشتهام به هر ستاره و سیاره و شمسی کلید انداختهام و هیچ نمیدانستم دنبال چه وَ که میگردم و ناگهان دیدم از اول دنبال همینجا میگشتم تا گزارشی نویسم از آیندهای که در آن انسان پرندگان زندهای از واژهها خواهد آفرید و بال هاشان را بسیج خواهد کرد در برابر سپیده دمی دوشیزه که آفتاب بر آن مهر خون خواهد پاشید وظیفهی من این بوده این که از همان آغاز تاریکی جهان را بفهمم و آن را روشن کنم و این روشنایی از روشنایی خود خورشید کمتر نبوده عشاق را ببین که در اعماق تاریکی اندامهای یکدیگر را متبلور میبینند و دروازههای بهشت یکدیگر را با چنگ و دندان مفتوح نگاه میدارند زمانی من احساس کردهام که آسمانها را به روی زمین آورده ام و یک نفسم کافی بوده که جنگلها را در حال رقص به پرواز درآرم زیباترین فصلهای کتابهای مقدس را به خط خویش نه تنها نوشتهام حتی بر سینهام نبشته داشتهام چیزی که بر زبانِ من نیاید هرگز به این دنیا نخواهد آمد به الفبای روح این منِ آشفته نیاز داشتهاند خدایان و لاف هایشان همگی لافهای غربتِِ از من بود زبان من نبود اگر، این جهان نبود! همین! “و روشنایی بشود و روشنایی شد،” از من به آسمانِ جهان رفته ست آن واژهها همگی واژهی شاعر بود از خوابهای من دزدیدهاند آن چند واژه چند واژهی یک شاعر بود انسان، معراج را به قد و قامت خود افراشته است الگو ایستادنِ انسان است با تمام قامتِ خود روی پا الگو قد و قامت انسان است کسی که کنجکاوِ آسمان نباشد انسان نیست و خود را نمیشناسد چنان آسمان را از صدقِ دل طلبیده که گاه گاه خود را در آسمان جهان جا گذاشته است عشاق در اعماق تاریکی اندامهای یکدیگر را در خویشتن متبلور میبینند حتی اگر صلیب را مردم آشفتهای برافراشته باشند معراج از طلبِ ذاتی آن قامت انسان برخاسته است حالا تو عشاق را ببین که در اعماقِ تاریکی اندامهای یکدیگر را متبلور میبینند معراج از طلب قامتِ انسان برخاسته است.
تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد.
| به جای مقدمه |
رَبِّ هَبْ لِی مِنَ الصَّالِحِینَ
فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِیمٍ
فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ قَالَ یَا بُنَیَّ إِنِّی أَرَى فِی الْمَنَامِ أَنِّی أَذْبَحُکَ فَانظُرْ مَاذَا
تَرَى قَالَ یَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِن شَاء اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ
فَلَمَّا أَسْلَمَا وَتَلَّهُ لِلْجَبِینِ
[ای پروردگار من، مرا فرزندی صالح عطا کن
پس او را به پسری بردبار مژده دادیم
چون با پدر به جایی رسید که باید به کار بپردازند، گفت: ای پسرکم،
در خواب دیده ام که تو را ذبح می کنم بنگر که چه می اندیشی گفت:
ای پدر، به هر چه مامور شده ای عمل کن، که اگر خدا بخواهد مرا از
صابران خواهی یافت
چون هر دو تسلیم شدند و او را به پیشانی افکند،]
قرآن کریم «سوره ی الصافت»، آیه ی ۱۰۰تا ۱۰۳ .
************************************************
[و واقع شد بعد از این وقایع که خدا خواست ابراهیم را امتحان کند.
پس او را ندا داد: «ای ابراهیم!» ابراهیم جواب داد: «بلی، خداوندا!»
خدا فرمود: «یگانه پسرت یعنی اسحاق را که بسیار دوستش می داری برداشته،
به سرزمین موریا برو و در آنجا وی را بر یکی از کوه هایی که به تو نشان خواهم داد بعنوان هدیه سوختنی، قربانی کن!»
ابراهیم صبح زود برخاست و مقداری هیزم جهت آتش قربانی تهیه نمود، الاغ خود را پالان کرد و پسرش اسحاق و دو نفر از نوکرانش را برداشته، بسوی مکانی که خدا به او فرموده بود، روانه شد.]
تورات «سفر پدایش»، باب بیست و دوم، ۱ تا ۴
[همچو اسماعیل پیشش سر بنه!
شاد و خندان پیش تیغش جان بده!]
مثنوی
[روزی روزگاری، مردی بود که در کودکی این داستان زیبا را شنیده بود که چگونه خدا ابراهیم را امتحان کرد، و چگونه ابراهیم این امتحان را تحمُل کرد، ایمان را حفظ کرد و بار دوم برخلاف انتظار پسری به دست آورد.]
************************************************
۱ – در تورات گفته شده است که به ابراهیم امر شد اسحق را برای قربانی کردن ببرد، نه اسماعیل را.
ولی عالی ترین شور در یک انسان ایمان است، و از این بابت هیچ نسلی از جایی غیر از آن جایی که نسل قبلی کار خود را شروع کرد، شروع نمی کند، هر نسلی از نو همه چیز را آغاز می کند، نسل بعدی، تا آن جا که به وظیفۀ خود مؤمن باشد و وظیفۀ خود را زمین نگذارد، از نسل قبل جلوتر نم یرود.]
[«آدم باید جلوتر برود، آدم باید جلوتر برود.» انگیزۀ جلوتر رفتن در جهان چیزی قدیمی است. هراکلیتوس پیچیده گو… گفته است: «آدم دو بار از یک رودخانه عبور نمی کند.» هراکلیتوس پیچیده گو شاگردی داشت که به این گفته بسنده نکرد، جلوتر رفت و افزود:
«آدم حتی یک بار هم نمی تواند این کار را بکند.»]
ترس و لرز، سورن کی یر ک هگور.
[و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته، ایمانست.]
تولدی دیگر، فروغ فرخزاد
| اسماعیل |
قسم به چشمهای سُرخات اسماعیل عزیزم،
که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند
که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی
بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای دراز کشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان «مهرگان»!
ای آزادی خوان فقیر بر روی پلههای مهربان!
ای اشکهای تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!
ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما!
ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
و «رفقایت» برای معالجهی شاش بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!
ای متناقض ابدی! عاشق «استالین»، «دوگل»، «آل احمد»،
«هوشیمینه» زنی رنگینچشم، و «سیاوش کسرایی»، با هم!،
ای که در تیمارستانهای تهران، خواب بیمارستانهای سواحل «کریمه» را میدیدی!
ای که میخواستی پسرت را به شوروی بفرستی به جایش به آمریکا فرستادی!
ای که از خانهی اجارهایات در «امیرآباد» خواب جایزهی، «لنین» را میدیدی!
از پلههای گرانقیمت تیمارستانی خصوصی که حقوق تقاعدت را بالا میکشید،
صلای آزادی در میدادی!
و گمان میکردی «ب» از قماش «کاسترو»ست و «ک» از کرباس «لنین»!
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید،
و سادگیات کندوی عسلی بود که انگار فقط یک ملکه داشت، و زنبورهای دیگرش نبودند!
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
ای اسماعیل!
ای ایستاده در صف آزمایشگاههای شهر، با شیشهای بلند در دست،
و جنگلی از تصاویر رنگین بر سر!
ای خوابگرد شرق و غرب!
ای خیانت شده!
ای بی حافظه شده پس از نوبتها شوک برقی!
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
دکمههای نیمه سیاه و نیمه قهوهای پستانهای ورم کردهات بوی بوسیدن میدهند
دو شانهی برهنهات به دو غول یک چشم میمانند که از پشت پوستِ مرده، جهان را مینگرند
تماشا میکنی
نمیتوانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه میزنی
بلند نشو از رختخوابت، بلند نشو اسماعیل!
حرف که میزنی گریهام میگیرد که چرا حرف نمیتوانی بزنی
ای بهار فقید کلمات بر گلستان مخدوشی از دهانی افسرده،
ای اسماعیل بلند نشو از رختخوابت!
ای همسنِ شاه، معاصرِ اختناق، ای شهروند شکنجه!
ای گنجشک دربهدر در خانههای اجارهای!
ای پسر واقعیِ «ابراهیم» و «نیما» با هم
ای بیخانه، ای بیآسمان، ای بیسقف، ای بیزمین!
ای سایهنشینِ تنگ دستِ این عصرِ تنگدل
ای شاعر نسلی تهیدست
گورت کجاست تا که به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون کشم؟
ای اسماعیل! ای برادر من، بلند نشو از رختخوابت!
یادت صبحانهای است که در روز اول انقلاب خوردم
خاطرهی مرگت،
آب غسلی است که شهیدی سوراخسوراخ شده در انقلاب را دادم
بلند نشو از رختخوابت!
ای که واژهها را هم یکیک و هم دستهدسته فراموش کردی،
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت!
– مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش میکند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش میکند-
بلند نشو از رختخوابت!
ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران!
ای شعر خوان جوان سیسال پیش برای کارگران!
وقتی که باید از آنها امضاء میگرفتی که شعرت را میفهمند،
که شعری هست که کارگران هم میفهمند-
ای تبعید شده از شانهی سوختهی کویر به روسپیخانه تهران!
تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد
بلند نشو از رختخوابت،
اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم!
مرده باد شاعری که راز سنگر و ستاره را نداند!
زنده باشی تو که این راز را میدانستی!
و از ورای سینهای سفید که بر آن خیل حوریان خفته بودند
چشمهای مورب آهوان باکره را شیر میدادی
ای نهان گشته از چشم منِ بییار!
ای تنها مردی که جنونِ «اوفیلیا»ی «هملت» را داشتی!
ای غرقه در مردابهای ساکت، در برگهای پائیز، در شبه جزایر متروک
در بهمنهای فروریخته، در دریاچههای نمک، در تپههای طاسیده
در آشیانههای پرنده، در آسمانهای بیستاره،
در خورشیدهای بی مدار، در مهتابیهای مشرف به خالی،
در کوچههای تهی از قدمهای عاشق!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند!
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی!
نخستین بار که تو را دیدم، گُمت کردم؛ باز دیدمت،
باز گمت کردم؛ وقتی یافتمت دیوانه بودی. شعر، شعر، شعر میخواندی
شعرها را دوباره میخواندی، و با یک قیچی تیز و بلند
دنبال حنجرهی یک غول میگشتی.
هرگز معلوم نشد که چرا میخواستی «رؤیایی» را چاقو بزنی.
شاید میخواستی بدانی «رؤیا» چه معنی میدهد
و یک بار هم به زنی «فاحشه» گفتی، خانم بفرمائید،
من اینکاره نیستم. یکبار هم میخواستی از دهنهی یک توپ منفجرشوی،
چرا که زنی را که خودکشی کرده بود از مسافر خانه بیرون کشیده بودند
و باران روی صورتش میریخت و تو میگفتی، نمیر! نمیر! و زن؟
ساعتها قبل مرده بود. و بعد مرا به بیماران دیگر تیمارستان معرفی میکردی.
من و «سیمین دانشور» را به خواستگاری زنی رنگینچشم فرستادی
که در تیمارستان عاشقش شده بودی.
«ساعدی» میگفت، دو دیوانه؟ که چی؟ و انگار ما همه عاقل بودیم!
– و آن شب ای بدعتگزارِ شاعران زبانپریشیِ عالم!
– به گوش آن زن رنگین چشم چه میخواندی؟
دلدادهی هاج و واج موهای سرخت را تماشا میکرد.
آیا او زنده است تا سراغ حال عاشقانهی چهرهی تو را از رنگ نگاه او بگیرم؟
و یکبار هم گفتی:
«زُهَری» مرد خوبی است و یک نفر پرسید، شاعر خوبی هم هست؟
و تو به سکسکه افتادی و من باز گمت کردم، بازیافتمت.
مسلول بودی؟ دیوانه بودی؟ سکته کرده بودی؟ از هند
برگشته بودی و من و تو و دخترم و پسرت، رفتیم، «دربند» یا «درکه».
و باهم عکس گرفتیم. عکسها افسردهاند اسماعیل!
انگار چشمهای زمان بر آنها گریستهاند! عکسهای بعد از مرگ هستند اسماعیل!
انگار عکسهایی هستند در دست مادرهای پسر مرده.
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید!
مرده باد شاعری که راز عشق و مرگ را نداند!
زنده باشی تو که راز نیزه و خون را هم میدانستی!
سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابانها میتاخت!
و بنفش آسمان، چه زیبا، چه بهت انگیز، قیقاج چشمهایت را میشست
همیشه من آسمان را جیغ خواهم کشید، بگذار متوسطها هرچه میخواهند بگویند
پنجره را باز کردم
باز کردم تا بادبادکی را که هوا کرده بودی تماشا کنم
اولین شاعری بودی که پای «بادبادک» را به شعر باز کردی
«فروغ» نیز کنار پنجره ایستاده بود
او هم دید که بادبادک بال درآورده است و میرود
متوسطها ندیدند، که صفای جنون، چشم تماشا میخواست
عینکت را بردار، اسماعیل عزیزم تا ببینی که راست میگویم
از پلهها هولهولکی پایین دویدم
مسیر بادبادک را تعقیب کردم از تهران بیرون آمدم
همانطور داشت میرفت. من به دنبال او رفتم. او به دنبال چه چیز؟
کویر تمام شد. از بالاسرِ تنگهی هرمز پریدم، میرفت،
از بالای جزایر گل مانند، میرفتم شیوخ عرب را دیدم در کاخهاشان
که طلاهاشان را مثل شپش میشمردند
از روی موجها میرفتم، بیخیال، و به فرمان بادها و ابرها
بادبادکی که تو هوا کرده بودی میرفت
از بالا سر کشتیهای نفتکش، از کنار ماه، آفتاب، ستاره و از بالاسر قارههای خیالی،
پرندههای نورانی، اقمار مصنوعی کراتِ ارتجالی حرکت میکرد
میرفت. میرفتم. پایم را از این کره روی کرهی دیگری میگذاشتم
آزاد شده از تنم، از چشمها، گوشها، شانهها، قلب و ششها و زانوها و پاشنهها
رها شده از مَنِ بیدارم
آه، ای جنون! ای مرگ! ای شعر! اسماعیل! عینکت را بردار
تا ببینی که راست میگویم
میرفتم. میرفت. میرفتم.
اسماعیل! ای کسی که گذشته را این همه دوست داشتی، چرا به سوی آینده رفتی
و مرگ را چون خنجری تصادفی بر گلوگاه بادبادکی پذیرا شدی؟
من و تو اینک بر گوش ابوالهولی نشستهایم و خدایان را تماشا میکنیم
و رنگها همه شادند!
تو نمردهای، تو دیوانهتر شدهای، باورکن تو فقط دیوانهتر شدهای
و ما بر دوش ابوالهولی به تماشا نشستهایم
و سازهای آسمان قطعهی قلبهای ما را مینوازند
تو دیوانهتر شدی!
ای دل سپرده بوده به درناها!
تو زیباتر از آنی که بر شانههایت تنها ملیلهدوزی موریانهها بیفتد
پرواز کن! پرواز کن از قفس خاک!
تو زیباتر از آنی که بر شانهی آسمان ننشینی و کهکشانها را مثل تخمه نشکنی
به مدد عشق از گور بیرونت خواهم کشید
تو نمردهای، فقط دیوانهتر شدی
و من و تو بر دوش ابوالهولی نشستهایم
قسم به چشم حیوانها در تنهاییِ نیمهشبانِ جنگل که با معصومیت، مازندران را مینگرند
که من در زیر خاک سفر میکردم که تو را به خاک سپردند
وقتی که در زیر خاک سفر میکردم در معصومیت جهان را مینگریستم
چرا من در زیر خاک بوده باشم، و تو مرده باشی؟
در کابوسهایم موشهایی بودند درشتتر از روباهها
و به سرعت انگشتهای «پاگانینی» از این سوراخ به آن سوراخ سفر میکردند
من آن شکنجه را میشناختم
از پلکان گورها پائین میرفتم، در جایی، در کجا؟ بلخ؟ ری؟
تروی؟ قم؟ رم؟
آتن؟ پکن؟ اصفهان؟ بخارا؟ هیچ!
و چه زندگیهایی داشتم اسماعیل! تنها دیوانگان میدانند که چه زندگیهایی داشتم
زجر روانم بود که این چنین مرا شطح خوان کرد
فهمیدم که به برادری تو برگزیده شدم
باید با بال مشترک جنون پرواز کنیم
بیهوده نیست که بر دوش ابوالهولی نشستهایم و خدایان را تماشا میکنیم
زجر روانم بود اسماعیل که مرا شطح خوان کرد
به گورستانها و سنگرها و بیمارستانها بگذر!
بیرون باغ نیست، زندگی نیست، مرگ هم در باغ نیست!
از اهواز تا سرخس پچپچهی شهدا با نمنمِ باران و چهچهی چلچلهها میآمیزد
ارههای تیز در پای زخمیها فرو میرود
و خمپارهها خانهها و خاکها را با هم به بالا میپرانند
و آدمها به پشت بامهای دورتر پرتاب میشوند
{«سه تا از بچهها مردند. خودش؟ دکتر میگوید سرش ضربه دیده. بدجوری. پایگاه مغزش تکان خورده. گلویش را سوراخ کردند، از آنجا بهش اکسیژن میدهند. شش روز است سقف را نگاه میکند. باقی، سلامت شما. به خانم سلام برسانید. سایه تان…
حتماً. حتماً»}
و سایهای از اعماق برمیخیزد
و مسلسلها جهان را ناگهان مرس میزنند
جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیلها براستی ذبح میشوند
و ستارهای در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد
به یاد شبی میافتم که پسرم دو روزه بود
با گونههایی مثل حباب نارنج
چه نیمهشبی بود در بیمارستان!
زنم از کنار پرده ماه را میپایید که در آسمان بولوار شناکنان میرفت
تو ناگهان کنار در اتاق با آغوشی از گل ظاهر شدی
«چگونه آمدی؟ ساعتها از وقت ملاقات گذشته است اسماعیل!»
گفتی: «بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند!»
و حالا بلند شو، اسماعیل! به بیمارستانها و تیمارستانها و آیندهها
بگذر!
و به گورستانها و اردوگاهها، جنگ است اسماعیل، جنگ است و
اسماعیلها براستی ذبح میشوند
زجر روانم بود که مرا این چنین شطح خوان کرد
ای دیوانه، دیوانهتر از خود، چرا مرده باشی و من ندانسته باشم؟
چرا من زنده باشم و تو مرده باشی؟
جنگ است اسماعیل، جنگ!
بین همسایه و همسایه، پدر و پسر، مادر و دختر
و بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند
و این را تو گفته بودی
عینکت را بردار اسماعیل، این جهان قیقاج را با چشمهای قیقاجت ببین
مواظب باش روی مینها پا نگذاری
جنگ است اسماعیل، جنگ
و کوسهها از خلیج فارس عقب نشستهاند
ماهیها کشته شدهاند
و از قشقرق موزون موسیقی الکترونیکی نهنگها خبری نیست
موشک زمین و موج را با هم میدرد
ولی هنوز نفتکشها دست نخورده باقی ماندهاند
-مثل عروسکهای پولدار که به رغم دستمالیِ نوکر، گماشته، برادر،
حتی پدر و دوستان پدر
شب زفاف متاعی از معجزه دارند تا تقدیم شاه- داماد تاریخ – بکنند
جنگ است اسماعیل،
و همنامهای تو ذبح میشوند تا شهرهای دوردست جهان چراغان
باقی بماند
راهها بستهاند
دهان سنگرها را با تل جسدها قفل کردهاند
زمین به آسمان پریده، اسماعیل!
خونین شهر نفتکشی است بمباران شده که در موزهای به تماشایش گذاشتهاند
نفتکشها میغلتند و میروند و از بالاسر نهنگهای هراسان عمان
به سوی اقیانوس سوت میکشند
جهان صبحانهی رنگینی است که به رغم میل تو، سرمایهی آن را با اشتها میبلعد
جنگ است اسماعیل، جنگ است!
با جنون همیشه جوان تو همرنگ است!
پس مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی
گاهی برای شاعر شدن باید جای ازل را با ابد عوض کنی
از دوزخ باید عبور کنی
قرار بود بعداً عبور کنی، حالا باید اول عبور کنی –مثل دانته-
در کنار بقبقوی کف کردهی موج به جدار لولههای نفت
حفرهای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجرهها، پشت میلههای ابلیسی،
شاعرها را خواهیم دید
که نمیدانند که شاعر هستند، اما هستند،
زیرا شاعر کسی است که دوزخ را تجربه کرده باشد،
حتی اگر شعری هم نگفته باشد
و دوزخ تجربی است
تو آن را تجربه کردهای، حتی اگر شعرهای چندان عالی هم نگفته باشی
گفتم که شاعرتر از شعرهای خودت هستی. و انسان باید این طور باشد
شعرهایی هستند که شاعرتر از شاعرهاشان هستند –مثل شعرهای احمد
و شاعرهایی هستند شاعرتر از شعرهاشان- مثل تو
از آن حفره پایین میرویم
موهای سرخ تو و ریش سفید من در چشم ساکنان حجرهها منعکس است
عینکت را بردار اسماعیل عزیزم، بگذار دوزخ از چشمهای قیقاجت
فرو بلغزد!
چه جوانانی! اسماعیل، میبینی؟ چه جوانانی!
بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند
و موهای صورت پسرها هنوز درنیامده. و دخترها را میبینی؟
چه پاهای لطیفی دارند!
جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!
گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است!
گریه نکن اسماعیل، جنگ است!
نفت از کنار حجرهها بالا میرود
چه معجون عجیبی! چاههای نفت در کنار حجرههاست
و در حجرهها جوانان نشستهاند!
آه، چه نفتی! شیرظلمت است این نفت!
و نفتکشها در سکوت پر میشوند
و جوانان در سکوت پیر میشوند
و در اعماق زمین، و در بالاسر، و بین دست یک بدن،
جنگ است اسماعیل، جنگ است!
مرده باد شاعری که راز حجره و چاه را نداند
زنده باشی تو که این راز را میدانستی
هر تاریخی لایهای از ناخودآگاهی دارد
با هر دگرگونی
من و تو از ناخودآگاهی بیرون میپریم
-مثل دختران طناب باز که به سرعت طناب را از بالا سر و زیر پاشان میگذرانند-
در آن سو که پایین آمدیم، احساس میکنیم در، آگاهی، هستیم ولی
هیچ آگاهیای کامل نیست
موجی بلند – مثل دیوار بتونآرمهای که انفجار شدید کجش کرده باشد-
میآید و ما را در خود فرو میبرد
در حجرههای کنار چاهها، چشمهامان را باز میکنیم
عینکهامان را برمیداریم، به میخ آویزان میکنیم
و منتظر پرش بعدی میمانیم
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست!
کسی که دوزخ را تجربه نکرده باشد، مصداق «یقولون مالا یفعلون» خواهد بود
دوزخ باید تو را بطلبد
تو هم باید دوزخ را طلبیده باشی
این، آن کشمکش اعماق است
زجر روانم مرا شطح خوان کرد
{دوزخ از هر نوع: دوزخ رانده شدن از بهشت، دوزخ جدا شدن از معشوق،
دوزخ قهر ابدی پسر، دوزخ تفرعن حاکمان،
دوزخ غارت زیبایی از معابر، دوزخ بی نوازشی زندگی،
دوزخ بدگمانی، دوزخ سین جیم درونی در کابوسهای بی انتها،
وقتی که موشها به بزرگی روباهها هستند و گورستانهای «رم»
از «قم»، «بلخ» از «ری» و «تروی» و «بخارا» از «اصفهان»
قابل تمیز نیستند، دوزخ حجرههای نشانده شده در کنار لولههای نفت}
زجر روانم مرا شطح خوان کرد
برای شاعر شدن، تنها کلمه کافی نیست
تجربهی دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر
وقتی از پشت پنجرهی تیمارستان خیابان را میدیدی و برگها میریختند
و حافظهات یاری نمیکرد که برگها را کجا دیدهای
وقتی میخواستی رهگذران برگردند و تو را ببینند، ولی همه سر در گریبان عبور میکردند
-و تازه یک عده میگفتند چرا شعر اینها فصیح نیست!-
آه، ای مجنونِ پشت میلههای درون!
صورتت را که میدیدم، انگار به ته چاه عمیقی نگاه میکردیم
و فصیحتر از آن صورت دیگری نداریم
آه، ای اسماعیل، ای دوزخیِ سر سرخ کرده در تابهی وحشت!
دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر!
زجر روانم بود که مرا شطح خوان کرد
ای بدگمان به پزشک و پرستار، به زن و معشوق و پسر، ای بدگمان به خویشتن!
ای مفتش عقاید خود چند لحظه پیش از شُکِ برقی!
ای خوابگرد، ای بیخواب، ای چشم دوخته به قرصهای خواب!
و قرصهایی که قرار بود بخش چپ مغزت را راه بیندازند!
ای بدگمان به قلب، به کلیه، به مثانه!
آموخته بودی که هر عضو بدن حافظهای مخصوص دارند
«حافظهی کلیهام مخدوش شده است!»
-انگار کلیه کامپیوتر است-
ای تجسّد زجر رگ و پی!
سر هیولاییات را از پشت پنجرهی تیمارستان به سوی خیابان برگردان!
فصل دارد تکرار میشود و برف از پارو بالا میرود
وخروسهای کز کرده زیر طاقی بقالی ایستادهاند
و لنگهای حمام پایین تیمارستان در پشت بام یخ بستهاند
و ماشینها با زنجیر چرخهاشان زمین را بیرحمانه کتک میزنند
برق از نوک موهای سرخت فرو میرود و به یک چشم زدن
از ناخن پایت بیرون میجهد
و حافظهی اندامهایت مخدوش میشود
و تو حافظه نداری
و حتی مرا که لبهایت را میبوسم، نمیشناسی
برای شاعر شدن تنها حافظه کافی نیست
دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر
زجر روانم مرا شطح خوان کرد
دانستن این نکته «حافظ» را «حافظ» کرد ، «سعدی» را «حافظ» نکرد
«سعدی» دوزخ و فردوس نداشت
مثل اسبی که برآمدگی کفلش را داغ کرده باشند تا صاحب پِیدا کند،
ما از آنِ عصرِ خویش شدهایم
ما آن داغ را نمیبینیم، اما تماشاگرانِ ما آن را میبینند
ولی علامت ما از آن داغ، بالاتر و عمیقتر بود
مثل مسی که به هنگام سکه خوردن چنان تند و عمیق سوختیم که مسخ شدیم
ما با صدای مشترک مسخ شدهای آواز میخوانیم
دوزخ در آواز ماست، نیاز به فردوس در آواز ماست
ولی نشانیِ فردوس را نمیدانیم، تنها نیازش را میدانیم
من نیاز به فردوس دیگری دارم
فردوس تو در گامهای استالینی است که زمانی در خیابان «چرچیل» ظهور خواهد کرد
فردوس من فردوس تو نیست
من «استالین» و «چرچیل» را نابود شده میخواهم، اسماعیل!
دوای چپ فلج تو در جیب آن«رفقا» نیست
شاشبندِ تو تلمبهای دیگر میخواهد اسماعیل، اسماعیل!
چشمبندت را از روی چشمت بردار، اسماعیل!
شعر تو مشتی است که در سینهی تو گره شده است
ازل و ابد آنجاست
دوزخ و فردوس آنجاست
سینه را گشاده کن
آن مشت را به جهان هدیه کن، اسماعیل!
-مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر میگذارد
ولی در آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد-
این است معاملهای که عصر ما با ما کرده است!
از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیدهایم
راه میرویم، دوستانمان را میبوسیم، در جلسات مربوط به دموکراسی مینشینیم
در حالی که، مسئله اصلاً این نیست! چیزی در درون ما مدام
میسوزد و میپوسد
پیها، مویرگها، سرخرگها پاره میشوند، خونریزی ادامه دارد
خندق دارد درشت تر از تن ما میشود. ما خود همان خندق دهان بازکرده هستیم
و آنوقت، یکیمان میشود اسماعیل، دیوانهای دوقبضه،
که هم «استالین» را خدا میداند، و هم زنش، به پسرش،
به برادرش، به دوستانش بدگمان است
و میخواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد
خندق درشت تر از تن تو میشود
اسماعیل، ای چهره بر خاک نرم جهان نهاده تا پایان ابدیت!
حقیقت تو چیزی جز این نیست
من نباید حرفی از گل نازکتر به تو میزدم، ولی حقیقتِ تو چیزی جز این نیست
چشمبندت را برداری میفهمی، چشمبندت را بردار!
از حجرههای تو در توی کنار چاههای نفت که بالا خزیدم، به لبهی چاه رسیدم
کابوسهایم با من آمدند و در کنار کابوسهای بیرون صف کشیدند
کابوسهای بیرون بهتر از کابوسهای درون نیستند
هوشنگ میگوید، چرا چیزی جز تفسیر طبری میخوانم؟
رسیدهام وسط جلد دوم، نثر خوبی است.
دختر هفده سالهی «نون» را مجبور کردهاند که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد
وسعت خندق را می بینی؟
«پدرم مرد خوبی است! از مادرم جدا شده. گاهی با آدمهای مشکوک قهوه میخورد
اگر لازم باشد، به خاطر حزب میکشمش!»
و بعضیها معلوم نیست کجا هستند. احمد در یک چاه درون چاه، درون چاه فرو رفته.
میگویند غلام سر و سبیلش را تراشیده. تا حال بی گیس و سبیل ندیدمش
و جنگ ادامه دارد. در همه جا.
و دختر «نون» گزارش میدهد: «میکشمش!» و این است خندق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
ای اسماعیل! ای چشم بند به چشم تا کنار مذبح رفته، ای سربریده!
عینکت را از روی چشمهای قیقاجت بردار
عینک زدههای دیگر میآیند
و زنان اشباحی هستند که فقط لبهای کبود و چانههای تبخال زدهشان را میبینی
از گیسوهای زیباشان خبری نیست
صورتهای بی سرِ یک بُعدی دارند
و از شب و روز آفاق بیخبرند
دست بر شانهی نفر جلویی گذاشتهاند و از کنار چاه نفت بالا میآیند
و هیچ کس چیزی نمیگوید
و چیزی هم نیست که بگوید
و فقط از سنگرهای پدر و پسر، پدر و دختر، از سنگرهای همسایه و همسایه،
صدای تیر شنیده میشود
و بدنهای راست در بارانهای خونین به زمین میخورند
و باران که بند میآید، ماهی خائن را میبینی که از پشت دکلهای نفت بالا آمده است
چه مهتابی اسماعیل، چه مهتابی! با نورش نیمه جانها را لو میدهد و
بعد، مسلسلها، ستاره ها را مُرس میزنند
و موشک، خانهها را مثل اسباب بازی به هوا میپراند
و آ نچه در بازگشت به سوی زمین برمیگردد به خرمن افشان میماند
که سریعتر از یک خرمن پایین میآید
آفتاب که میزند، نخلها در برابر دکل نفت
به کودکان دبستانی صف بسته در برابر ناظمی سخت گیر میمانند
جنگ است، اسماعیل، جنگ است،
و بعضی از جسدها را بینام و نشان دفن میکنند
و بعضیها را با نام و نشان
و موش و موریانه چه میدانند که مردگان شناسنامهی تاریخی دارند یا نه
آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان میتابد
و باران خادم و خائن نمیشناسد
اسماعیل!
برویم از بالای نخلها موهای زنهای اهواز را جمع کنیم
چه چشمهایی داشتید شما پیش از شروع شلوغی
میتوانستیم از کودکی عاشق شما شده باشیم
بی آنکه از قانون یا شرع ترسی داشته باشیم
و حالا کجایید؟
غلطکها از روی استخوانهای شما زمین را صاف میکنند
خیل موریانهها مردمک چشمتان را به نیش میکشد
و شما مرده خواهید بود تا روزی که دیگر بار زنده شوید!
خوزستان!
هشتاد سال جهان شیر سیاه تو را نوشید
حق داری که حالا خون سرخ بخواهی
اما فروشندگان تو اینان نبودند
ویلاهای آنان در سواحل کالیفرنیا و جنوب فرانسه در آفتاب برق میزند
انگار سپیدهدمان ماهیها از آب بیرون میآیند
از درختهای بلند و پیر باغ بالا میآیند
و زمانی که پیرمردها در کنار پیرزنها یا مردهای جوان در خواب
بیاختیار غلت میخوردند
و صورت مرد در حلقهی بازوی زن میافتد
ماهیها پنجرهها را میلیسند، شیشهها را میلیسند، ستونها را میلیسند
صبحانه را در آلاچیق خواهند خورد، بعد از شنای مختصر، و به حال نیمه تحریک
و بعد از ظهر، از دریا، ویلا را مثل تخم مرغی اتمی یا ئیدوژنی خواهند یافت
که قرار است روزی مثل ستارهای گمنام منفجر شود
قطعاتی از سنگهای آن ستاره بر سر ما هم خواهد بارید
و وقتی که اندام برهنهی آمریکایی را در آب تماشا میکنند
بیآنکه بخواهند
به یاد رعیتهای به خط ایستادهی خود در گرگان و مازندران میافتند
و مطمئن میشوند:«ایرونی جماعت آدم بشو نیست!»
در غروب به انتظار هواپیماهایی هستند که تتمهی دوشندگان خوزستان را میآورند
کسانی که برلیانها را در احشاء زنانه از مرز خارج کردهاند
و یا کنج بکارت طاول زدهی دختران تازه قاعده شده
و یا در اپولهای کلفت پالتوهای زمستانی
و یا در گچ ساق مصنوعاً شکسته شان
با نامههایی که نشان میدهند مرضهای خیالی آنان در ایران علاج پذیر نیست
و میخندند، از ته دل
وقتی که در «اوین» بودند، روزانه پانصد رکعت نماز میخواندند
اول بلد نبودند، بعداً یاد گرفتند
و فقط یک نیت داشتند: از جنوب فرانسه و کالفرنیا محروم نمانند
و حالا میگویند:
«داشتم به خاله جون میگفتم:
اگه پشت گوشم را دیدم، ایران را هم میبینم.
پدر سوختهها لیاقت ما را نداشتند.»
و پول خوزستان، به شکل دیگری در زمین، بانک، صنعت، عیش،
دورگردن و انگشت زنهای خواب آلوده ریشه میاندازد
خوزستان!
دوشندگان تو جوانان ما نبودند
دارندگان باغهای سبز بودند
کسانی که هوسهاشان هنوز هم به بلندیِ البرز است،
و حتی به بلندی ابرهای بالاسرِ البرز
و صبح که میشود از کوه بالا میروند، پشت به جهان مرگ و جنگ
و با جلدی از «خاطرات و خطرات»، یا «گلستان سعدی»
«مونتسکیو» و یا دیوان بغلی حافظ
و برای احتیاط، تقویم کوچکی که چاپ «ناصرخسرو» یا «قم» باشد
و از آن بالا تهران را نگاه میکنند: گودالی از خاک و دود و ابهام
انگار شهر را کامیونی هیولایی با صدایی شوم در زیر پای البرز و
بالای شانهی کویر خالی کرده اطمینان دارند که در بازگشت،
باغها و ویلاهاشان سر جاشان خواهند بود
و نیز همهی قبالههای داخل صندوقهای قدیمی با آن خطهای
پیچیده، اثر انگشتها و امضاها و مهرها
از کوه بالا میروند تا آن بالا پیپی چاق کنند
آخرین اخبار «بورس» «نیویورک» را از مردان دیگری که رادیو به دست،
تازه به بالای کوه رسیدهاند، بگیرند
مینشینند، صفای کوه را در سینه فرو میدهند، فال حافظ میگیرند
و حافظ، که نه فقیر را ناامید میکند و نه غنی را
اینان را هم به شیوههای خاص خود گول میزند
چرا که هنگام پایین آمدن از کوه
رؤیای سقوط حکومت چنان مستشان میکند
که لبخند زنان سرازیر میشوند
و میخواهند به سرعت به فرودگاه برسند
تا اخبار جدید را از مسافران چند روزه بگیرند
و البته آمریکاییها دارند میآیند
مرگ شاه هم شایعهای بیش نبوده:
«به شما گفته بودم که روزی پشیمان خواهید شد که گذاشتید مرا بیرون کنند!»
و به خانه میرسند
سینههای رگ کردهی دخترهاشان
-نوکرها و گماشتهها در غیاب پدرها چه خدمتی به شوهرهای
آیندهی این دخترها کردهاند!-
شوهرهای قباله دار میطلبند
شوهرهایی که سبیل پرپشت انقلابی دارند
و خیلی هم «درویش» هستند
و آنهایی که در ادارهای کار میکنند، آبخورهاشان را قیچی کردهاند
تا گمان نرود نماز نمیخوانند
و شوهرها منتظر مرگ پدرها هستند
-چرا که اینجا هم نسل بعدی به وظیفهی خود مؤمن است
و قرار است از نو شروع کند-
و پدرها، پس از «انفارکتوس» دوم، آرام، در زیر آلاچیق،
از پشت سبیلِ سفید یا حنابسته خرناسه میکشند
و اگر بیدار باشند، از پشت پشهبند، اندام تُردِ کلفت رعیتی را میپایند
و دست به سوی قرص مبهمی میبرند تا شاید فرجی دست دهد
و با نوستالژی به مشتمال دهاتی جوانی میاندیشند
که در همان نوبت اول میآموزد چه چیزی ارباب پیر را سرحال میآورد
و نسل سوم فرزندان شعرهای «سپهری» را میخوانند
چرا که جایی را نمیکوبد
و شعرهای «شاملو» را میخوانند
چرا که نفهمیدن آنها برایشان آسان تر است
و همینها هستند که پس از فرار از ایران، موقع پرواز بر فراز آمریکا میگویند:
«چه ملّتی! آه، چه ملّتی! همه جا سرسبز است! ساختمان، شهر، مزرعه، کارخانه!
ملت ایران بیغیرت است! لوله هنگش هم ساخت خارجی است!»
خوزستان! دوشندگان تو اینان بودند!
جوانان ما نبودند
اینان بودند
و آنانی که اصلاً هوا و آسمان و شعر و ستاره را نمیفهمند
و تنها با احتکار پنیر و مرغ و پودر ظرفشویی حالت نعوظ پیدا میکنند
و مثل موش ودام فضله میاندازند
و یکی دو دندان افتاده، نفسی متعفن
و شکمهایی به درشتیِ بشکههای نفت تو دارند
و شب و روز میآشامند و میخورند
و با جیبهای پر از دلار از میدانهای «زندهباد و مرگبر…» میگذرند
و با زبانِ بیزبانی میفهمانند که مرگ بر آمریکای شعاردهندگان
مشکلی را حل نمیکند
که بعد از انقلاب هم پول از پاروی تاجرها بالا میرود
و کله پاچه، سیر و سیرابی و ودکای قاچاق یا خانگی میخورند
در «ویدئو» فیلمهای هندی، «رنگارنگ»، و فیلم «پاگنده به آفریقا میرود» میبینند
دلشان میگیرد یا غشغش میخندند
و هر دو سه ساعت از حجره به شمیران تلفن میکنند
مبادا عیال با معمار خانهی نوساز روهم ریخته باشد
و فشار خون را هنوز هم به کمک آبغوره پایین میآورند
و غم اصیلشان این است که چرا کابارهها و کافههای ساز و ضربی را بستهاند
-وآخر آدم پولش را کجا خرج کند؟-
و اگر گرفتار شوند ثابت میکنند که همیشه خمس و زکاتشان را دادهاند
و به فکر پولهایی هستند که در تیغهی پشت فریز پنهان کردهاند
خوزستان! دوشندگان تو جوانان ما نبودند
اینان بودند
و آنانی که جنگها را میسازند، ولی هرگز آن ها را نمیجنگند
آدمهای بسیار بسیار شیک، مبادی آداب و با کراوات
که از پلههای هواپیما با پیام مودت از سوی رئیس جمهریشان پایین میآیند
و چه لبخندی و چه دست دادنی! و صورت بعضی از زنها را هم میبوسند
و خطاب به دهها دوربین، چشمهای حیران مردهای گرمازده و زنهای نیمهلخت
-آخر جنگها همیشه در مناطق گرمسیری درمیگیرند- از صلح صحبت میکنند
و دگمهی کراواتشان در گرمای خاورمیانه، «ریو» ، «ال سالوادور»،
«سواتو» و «بنگلادش»
بر غبغبشان فشار میآورند
اینان عاشقِ شعرِ «رابرت فراست» صدای، «فرانک سیناترا»
و فیلمهای قدیمی «جان وین» هستند
و معتقدند «باب دیلن» و «جان بائز» فقط جیغ میکشند
و «گینزبرگ» و «فرلینگتی» و «بلای» مشتی عوام فریب هستند
و «نوام چامسکی» و «دنیل الزبرگ» در همان زمان «نیکسون» باید ترور میشدند
اینان حتی نمیفهمند که «نیما» و «فروغ »ی هم در کار هستند
و سالی چهار بار هم میروند «چکآپ»
همراه نگهبانان امنیتی مستراحها، پشت«فنکویل»ها و پشت اسکلت
تشریح را با مین یاب وارسی کردهاند
و به اطبای معالج لبخند نمیزنند
چرا که ممکن است از لبخند سوء استفاده شود
و فشارسنج، ناگهان ماری یا بمبی از آب درآید
این قبیل وقایع در فیلمهای آمریکایی اتفاق میافتد، چرا در واقعیّت اتفاق نیافتد؟
و مردان محترمی هستند که از موزهی هنری پدرسالار «راکفلر» بارها دیدار کردهاند
و از او برای هر مملکتی عینک مخصوص گرفتهاند
بهترین کلکسیون پروانه و شاپرک را در اختیار دارند
و به انگلیسی به آنان میگویند: «Beautiful people!»
و گرچه همهی کودتاهای جهان را آنان به راه انداختهاند
جنایتکار شناخته نمیشوند، مگر عکسش ثابت شود
و شب و روز نفت میدوشند و مینوشند
خوزستان!
گوشَت را باز کن!
دوشندگان واقعی تو اینان هستند!
جوانان ما نبودند، نیستند!
شعری را که در خانهی اجارهای گفته شده باشد از صد فرسخی میشناسیم
«خانم شهلا مختاری»، از نسل «سرتیپ مختاری» «مینیژوپ»پوشِ
دوران شاه، روسری به سر عصر انقلاب
حاضر است حتی حجابی از سنگ و ساروج هم سرش بکشد تا مبادا
آب از آب تکان بخورد
چهار کلاس سواد، چهار خانهی چهار طبقهی چند میلیون تومانی
«قبلاً هر طبقه را دوازده هزار تومان به آمریکاییها اجاره داده بودم
ماه بودند! بعد از انقلاب؟ خوب میدانید دیگر…»
و ما لبخند میزنیم. آپارتمان را میخواهیم
اجارهها که بالا رفت، قانون به او اجازه میدهد که ما را بیرون بریزد
«این همه کتاب!
به قرآنهاشان نگاه نکنید!
حتماً کمونیست هستند
فردا اگر گفتند هرکسی در هر آپارتمانی که نشسته است، مال او،
چه خاکی به سرم بریزم؟
هزار دلار فریدون، هزار دلار مرجان، هزار دلار طوس میخواهند
میدانید دلار چنده؟
بریزید پایین! همه چیزشان را! ثبت دستور تخلیه داده!»
خوزستان!
دوشندگان تو اینان بودند و هستند
شعری را که در خانهی اجارهای گفته شده باشد، از صد فرسخی میشناسیم
از کنار توتستان راه میافتند
دوتا دوتا، سه تا سه تا، و گاهی تنها،
و پشت سرشان زنها و پیرمردها و بچهها به فاصله میآیند
تمشک دندانها و انگشتهای پسرها را رنگ کرده
اتوبوسهای سر کوچه در میان گرد و خاک پر میشود
و گرچه از زیر قرآن رد شدهاند، قلبهاشان میطپد
آخرین بوسهی مادر زیر چادر نرم
مادر – چنان مرغی که باشد نیم بسمل –
بعدها در طول راه، خاطرهاش از قلب بالا میجوشد و لبالب با چشم میایستد
چشمهای جوان اشکها را قورت میدهند
و ناگهان کلمات، بوسهها، تنور و تپاله و کاهگل واسب،
و کامیونهایی که فقط صداشان از جادهی دور میآمد،
معنی پیدا میکنند
و اتویوس، بوی نا، عرق، بوسه و بوی «آه، جوان نمیدانی به کجا میروی» میدهد
و این تفنگها! پس اینها تفنگ هستند؟
انگار قلمهایی هستند برای رقم زدن نامههای عاشقانه
ناشیانه به دستهاشان نگاه میکنند
واقعاً هم قرار است تیراندازی کنند؟ باورشان نمیشود
«کی جنگ را شروع کرد ؟» بوی خیس صورت مادر از حافظه
میجوشد، لبالب با چشم میایستد
«مهم این نیست. مهم این است که جنگ هست!» و این قدم اول است
در شناسایی زمین، تاریخ، محبت مادر، عشق آن چشمهای دخترانه
به «من» روستاییای که پشت سر مانده است
و مفهوم جوان معادل مرگ میشود
و از قطار که پیاده میشوند، و به ستون یک، و بعد به صف که میایستند
تازه یادشان میآید که در شهرهای پشت سر پاییز بود
و سوز اول، برگها را پریده رنگ کرده بود
در این جا آسمان آفتابی است مه در نیم وجبی کلاهخود میایستد
«به چپ، چپ! به راست…»
و از پشت تپهها صدای غرومب غرومب میآید
پس به این زودی؟
و قلبها میطپد
شاید در درهها و تپهها، فیلمی جنگی را با ابعاد آسمانی نشان میدهند
و عواطف انسان بوی خیارِ تازه پوست کندهای را میدهد که از تُردی قیامت میکند
و از تپه سرازیر میشوند
و بعد، صدایی شوم نزدیک میشود، میدرد، میرود
چیزی به این درشتی و تیزی چگونه از پردهی گوشی به این ظرافت فرو میرود!
و آنوقت مغز جهنم میشود
و صف، بیست متری از تپه بالا میپرد، در گرد و غبار لحظهای معلق میماند
و بعد به سرعت به سوی زمین کشیده میشود
جوانان ده ما با هم چال شدهاند
صف بعدی، از کنار توتستان شما با وقار جوان حرکت میکند
مدافعان تو اینانند، خوزستان
در پشت تپهها و روی رود و داخل ساختمانهای شرکت،
در دهات جنوب و کلبههای عرب
فیلم جنگ بازی میشود
بعدها، جنگ واقعیتر میشود
کلاهی دست باف بر سر
ژ – 3 بر پشت گردنش، انگار ضلع افقی صلیبی بر دوشش
قمقمه بر روی لگنش، قدری از یک نارنجک معمولی بزرگتر
و تقاطع قطارهای فشنگ از شانه تا شکم و تا پهلوهایش
و شلوار اونیفورم که تا بالای زانو چیده شده
و پاها که در خزهی خیس مرداب فرو میرود
و پشهها که ستارههای دنباله دار روز هستند
و حالا یاد گرفته که از ستارخان هم بهتر بجنگد
شیر تو، خوزستان! نوش این جوان باد
اگر از مینها به سلامت بگذرد، اگر زنده بماند
و بعد میآموزند که به جای پیرمردان داوطلب، برای انهدام مینها
فن دیگری به کار گیرند
گلّههای الاغهای جنوب را به روی میدانهای مین یله میکنند
در برابر صداهای شوم راکتها، بمبها و توپها،
انفجار هر الاغ از صدای بشکن بلندتر نیست
و آنگاه خیز برمیدارند به جلو
الا غهایی که از وحشت رم کردهاند یا ماندهاند، بر بالای تپه میایستند
با گوشهای بر افراشته و عرعرهایی که کسی نمیشنود
به هزار کلک الاغ ها را جمع میکنند
از کنار دیوار راه میروند
کفش کتانی یا گیوه به پا، و یا پا برهنه
و قدمهای کوتاه و بلندشان در تضاریسِ گل و آب، منعکس
گرچه آفتاب عمق زمین را میپوساند
و آب نزدیک است جوش بیاید
مارها در این نقطه از وحشت خمپارهها دررفتهاند
در این جا پرنده هم صدای «راکت» را میشناسد
و جوان سرش را میدزدد، میدود، قیقاج
در اطرافش انگار گلولهها هستند که جا خالی میکنند
انگار به تصادف زنده است، ولی فن جنگ را که یاد گرفتی به قصد زندهای
درست در وسط مرداب کم عمق میافتد
سرش تا زیر چشمهایش از زمین بلند است
وشمارهی 26 روی سلاحش خوانده میشود
و حشرات، پروانهها، و خزندههایی که نمیشناسدشان، در اطرافش میلولند
انگشت بر روی ماشه، با ذهنی متمرکزتر از ذهن یک عاشق
یا ذهن میکل آنژ، موقع کار بر روی چهرهی عیسیبنمریم
روبرو را میپاید
خوزستان!
دوست واقعی تو اوست
دشمنان واقعیات را نشانش بده!
از پشت سر صدایی میآید:
«بدو! بدو!»
از میان درختهایی که اگر او نبود، حتماً از آنِ «وان گوک» بود، میدود
انگار بخشی از رنگهای دیوانهی آفتاب زده است
انگار روی بوم میدود
میایستد، گوش میدهد
ــ آهو را دیدهاید که چگونه به صدای مشکوک گوش میدهدــ
شکارچی او، فیلی است با پاهای قیچی
تانکی است که خرناسه میکشد، زمین را قیچی میکند،
میآید دیوار را اندازهی هیکل خود خالی میکند، نزدیک میشود
«منفجر کن!»
و دود آسمان را پر میکند
توپی که میافتد، گل و لای رود را بر روی درختهای سه چهار
ساله پرتاب میکند
«بدو !بدو !بدو!» که ستاره میبارد
«مسلسلت مانده! ورش دار !»
خوزستان !
مدافعان تو ایناند
و مردمی که از شهرهای ویران خارج میشوند
با قایق، الاغ، تاکسی، قطار، اتوبوس، شتر
از برهها و گاوها و خانهها و آدمها، هر آنچه را که مانده است،
میبرند
و صدایی که میگوید: «مسلسلت مانده! ورش دار!»
و در دور دست، دختری رختهای مانده را شسته است
رختها را روی بند پهن میکند
و هلی کوپتر که مینشیند
باد آنچنان شکل لباسهای روی بند را هذیانی میکند
که انگار چشمی حشیشزده منظره را تماشا کرده است
مردی بر روی تپه نشسته است. میگوید:
«ما یَملَک من غمِ من است
شش بچه که در زیر آوار میپوسند
زنم که دختر عمویم بود، منفجر شده است
حرف نمیتوانم بزنم. بو خفهام میکند»
حتی «دانته» هم اینقدر شبیه «دانته» حرف نمیزند
انگار دو گونه را از داخل دهان به یکدیگر دوختهاند
گونههایی از این فرو رفتهتر در صورت هیچ زنی ندیدم
بر روی تل خاک، زن و مرد نشستهاند، گریه میکنند
در این جا عربی زبان فصاحت نیست، تدبیرِ مصیبت است
«بدو!بدو!بدو!» که ستاره میبارد
«به چادرها برس!برس!»
در آهنی تیر باران شده، سوراخ نشده، سقوط کرده، ولی فقط یک قدری
انگارمردی است که پس از سکتهی قلبی، لباسهای قبلیاش را پوشیده
در باز نمیشود: «از کنارش برو تو! مسلسلت را بردار! لازمش داری!»
سیگارم را روشن کن! هنوز عادت نکردهام که فقط یک چشم داشته باشم!»
«بیا! این هم آتش! مسلسلت را بردار!»
چرا چهرههای رنج کشیده این همه اصالت دارند؟
«عیسی»، «حسین»، «داوینچی»، «داستایوسکی»، «مادر»، «گورکی»
و زنی که زور میدهد تا بچهاش به دنیا بیاید
و همهچیز نشان میدهد که سرِ زا خواهد رفت
این چهرهها به ذات انسان نزدیکترند
لولهی تانک، درگل فرونشسته
درپشت کیسه شنی، جسدی چمباتمه زده
چقدر صورتش اصالت دارد!
دهقان مکزیکی نیست که «ریورا» نقاشی کرده باشد
صورتی از ده شماست
آیا بشریت از این نقطه به جاهای دیگر رفته است؟
وقتی که سه نارنجک با هم در آشیانهی مسلسل میافتند
اجساد، علاوه بر متلاشی شدن، کج میشوند
در حالت زنده، سر از بدن، اینهمه فاصله ندارد
مثل اینکه گردن کِش آمده، طولانی، کج و فنری شده است
وکمر، هرگز تا این حد به دور خود نمیپیچد
و سر، این همه راحت، هرگز روی سنگ نمیخوابد
«کلاهخودش را بردار، لازمش داری!»
سگهایی که اجساد شهرهای خوزستان را پارهپاره کردند، در آن جا کشیک میدهند
شهرها را ویران کردهاند
ولی هیچ کس خاک را ویران نمیتواند بکند
آبادان را دیگران ساختند، ویرانش کردند
خرمشهر را ساختند، ویرانش کردند
خود بسازید تا ویرانش نکنند!
فقط خاک ابدی است، فقط انسان ابدی
فقط مبارزه ی شورِ هستی با کششِ مرگ ابدی است
خوزستان!
شهرهای جهان را چراغان کردی!
آمدند، ویرانت کردند!
تیره و تارت کردند!
کفن آنچنان سفید است که از پشتش چشمهای سیاه شهید به چشم میخورد
«چشمهاش را ببند!»
«نه! بازش زیباتر است!»
«کسی که دیگر نخواهدش دید!»
«از کجا معلوم؟»
خوزستان! تو شهیدی هستی با چشمهای بازِ مشکی
«دارسی» تو را در کفن پیچید، با چشمهای بازِ مشکی
از پشت کفن چشمهایت برق میزند
بلند شو، راه بیفت
«از کجا معلوم؟ از کجا معلوم که صدایت را بشنود؟»
مسلسلت را بردار، خوزستان! مسلسلت را لازم داری!
از کجا معلوم که نشنود!
چرا مرا خفه کردهاید؟ از کجا معلوم که شهیدان عالم صدایم را نشنوند؟
ای جوان زیبای شهید شده در سپیدهدمان!
پیچیده در کفن نرم سپیده دمان!
از کفن بیرون بیا!
مسلسلت را بردار!
ای قربانی ایثار سراسری خود شده! ای جوان!
مسلسلت را بردار!
از کجا معلوم که صدایم را نشنود؟
وه، که چه لحظات زیبایی گهگاه به دست میآید!
جنگ، لحظهای میایستد
تانکها و کامیونها در کنار برهها توقف میکنند
برهها گوشهای بلندی دارند
چوپان از تماشای چرخهای بزرگ کامیون لذت میبرد
ای جنگ، جاودانه بایست!
غذای مختصر، جانماز، ژ- 3 این ورِ مُهر، و قبله گو هرجا که باشد
و بعد، چلاندن لباسهای خیس در کنار رود
و لبخند
و ناگهان همه چیز دوباره به راه میافتد
تفنگ به دوش، کودکی به بغل
«بدو! بدو! بدو!» که از همهجا در روز روشن ستاره میبارد!
خوزستان!
مدافعان تو اینانند!
ای جنگ، جاودانه بایست!
خوزستان!
شیر سیاه تو ارزانیِ شیران جوان خاک باد!
بمب که در خوزستان میافتد، حجلهها بر سر کوچههای ایران
شعله میکشند
بمب که میافتد، فرودگاههای ایران،
غربال جسدها را بین گورستانهای شهرها قسمت میکنند
«سبز خواهم شد میدانم میدانم.»
بعضی از جسدها را در تو میکارند، خوزستان!
و بعضیها را از تو به بیمارستانها و گورستانهای ایران صادر میکنند
راهها بند میآید
آژیر آمبولانسها به گوش میرسد
خوزستان!
برای کشف مجدد اعماق تو، در هر وجب خاکت یک جوان میکاریم
حالا تو زمین ما هستی
حالا تو گورستان ما هستی
حالا تو مرگ ما هستی
و جنگ ادامه دارد
حالا تو جوان ما هستی
حالا تو جوانی ما هستی
ولی صدای مرگ جوان تو به شمال تهران نمیرسد
بمب در شمال تهران نمیافتد، و اگر بیفتد فقط تماشا دارد
صدای مرگ به صاحبقرانیه، فرمانیه، زعفرانیه و در بند نمیرسد
و ویلاهای شمال مصون ماندهاند
از خلال برگهای بهاری تو در مازندران
بدنهی مرمرین و یا چوبیِ ویلاهای مقاطعه کاران و مدیران کل،
بفهمی نفهمی، به چشم میخورد
در پشت پردهها گرگ و میش و سگ و گربه با هم عشقبازی میکنند
و «فریدون»خان بطری را از زیر میز در میآورد
صدای ریختن «اسکاچ» روی یخ اشتهایش را باز میکند
و گرچه اگر یک روز «تنیس» و «سونا» نرود، نقرسش عود میکند
شوفر آقا پیاده میشود تا شانههای تخم مرغ را پشت ماشین بگذارد
«پارسال دلار بیست تومان بود، حالا سی و هشت تومان شده! فردا
به صد تومان هم خواهد رسید!
و تازه میخواهند اجارهها را بالا نبرم
هوا را هم کوپنی بکنند
من یکی ککم نمیگزد
آدمی نیستم که تو صف بایستم
به من چه که جنگه؟
میخواستن از اولش شروع نکنند!»
و جوان ما در خوزستان میمیرد
و در الهیه و دروس، باد از میان شاخههای تازه گل کرده میگذرد
انگار انگشتی چوبین به سرعت به پهلوی نهالهای جوان کشیده شده
و صدای آب، خواب بعد از ظهر را مطبوعتر میکند
قمار در پشت کرکرههای کشیده و اتاقهای پر دود تا سپیدهدم ادامه مییابد
و«فریدون»خان ورق را که میکشد، میگوید:
«یک موی کثیف شاه را با هزار قبضه ریش بلند عوض نمیکنم!»
و انگار مسئله از آغاز سر همین قضایا بوده است!
یک برادرش در یکی از تیمارستانهای جنوب فرانسه بستری است
«راستی قیمتِ فرانک چطور است؟»
برادر دیگرش را دزدکی داخل آدمهای معمولی در بهشت زهرا خاک کردهاند
قصد دارد شش ماه بعد، تیمسارِ شاه را جزو شهدای خوزستان جا بزند
میگوید و میخندد «بیهوده شهید ندادهایم!»
«فریدون»خان به بلوف زدن عادت دارد
و از خاطرات چرچیل سخت لذت میبرد
و تیمسار، موقعی که زنده بود، حکیمانه داد سخن میداد:
«جنگ فقط پیشروی نیست. عقبنشینی هم هست!
گویا اینها همینطور اللهاکبر میگویند و پیش میروند.
به همین دلیل این همه کشته میدهند!»
و یک نفر میگوید: «ولی تیمسار، آمریکا هم ساکت ننشسته!»
تیمسار میگوید «آن مسئله دیگری است.
خواهش میکنم مثل تلویزیون حرف نزنید!»
و انگار مسئله کشش جوان به سوی مرگ با این فورمولها حل میشود
نه!مرگ در میان ماست
ما را به جلو میراند
خوزستان را به جلو میراند
مرگ مضمون هستی نسلهای ماست
انفجاری بزرگ که از اعماق شکفته است
نفَسی مشترک که بر چهرهی جوانان جهان میدمد
و جنگی است که ادامه دارد
در پشت جبهه و در جبهه، بین پدر و پسر، مادر و دختر،
شمال و جنوب، تیمسار و سرباز، و زمین وآسمان
نفَسی مشترک بر چهرهی اسماعیلهای جوان میدمد
و پیش از آنکه قوچ برسد، ابراهیم تیغ را کشیده است
و شاعری که معنای این شهادت را نداند، مُرده به دنیا آمده است
آه، اسماعیل، برادر من!
نه سطح بلکه شطح
نه جوبار بلکه شط
شطی از شطح از من میگذرد تا من جانی جوان پیدا کنم
سائق مرگ چون شطی از شطح من جاری است
سرود جان جانان جهانم را سر خواهم داد
بشنو اسماعیل، برادر من!
من امید به روزهای بهتری دارم
هر دو سوی ایثار را میبینم
میگویم:
سقوط سرخ سیاوشان معصوم فراموشمان نخواهد شد
سقوط سرخ سهرابهای معصوم
سقوط سرخ اسفندیارهای معصوم
در کنار سقوط سرخ اسماعیلهای معصوم فراموشمان نخواهد شد
پچپچههای یَلهامان را به هنگام افتادن
در کنار شیونهای مادرها در گورستانها خواهیم شنید
صداهای گمنامان را در کنار صداهای نامداران خواهیم شنید
وقتی که تک تیرها را در سپیده دمان
در کنار مناجاتها و تکبیرها خواهیم شنید
قلبهامان از غم منفجر خواهند شد
سنگهای گورها را خواهیم شمرد
و خواهیم گفت اگر این ها تمامی سنگها هستند،
پس همهی مردههامان در کجا هستند؟
خاک را در آغوش خواهیم کشید
و آنگاه نهیبی از جسدهای برهنه شده،
با دندههای برشته شده در زیر ستارههای سوزان
خواهیم شنید
غمهای مادرهای ساکت را
در کنار غمهای مادران مویهگر
به روشنی خواهیم شنید
مردگان را از یکدیگر جدا نخواهیم کرد
که اگر ما هم جدا کنیم، خاک و تاریخ جدایی را نخواهند خواست
به چشم خود خواهیم دید که سروهای آزاد هر دو سو به هم سلام میکنند
و صدای سلام را با گوش جان خواهیم شنید
صورتهای جوانهامان فراموشمان نخواهند شد
عینکها را از صورت همهی شهدا برخواهیم داشت
وصدای بوسههای هر دو سو را، نه در خواب، که در بیداری خواهیم شنید
حفرهها، حجرهها، چاهها و جنگها را خواهیم کشت
و همهی فرزندانمان را به دور یک سفره خواهیم نشاند
و صدای آشتی شباب را از دور کاسهی غذایی مشترک خواهیم شنید
آه، ای اسماعیل! پسر آدم، پسر ابراهیم، پسر نیما، پسر دامغان،
پسر رستم، پسر ایران!
ای پسر خانههای اجارهای در تهران، ای پسر تیمارستانهای جهان!
ای پسر گورستان، خوابیده در کنار پسرهای دیگر!
مردهای و نمیشنوی چه میگویم
اگر بگویم بهار، میگویی من مردهام
اگر بگویم خدا، میگویی من مردهام
اگر بگویم مرگ، میگویی مرگ مسئله مردگان نیست، من مردهام
اگر بگویم شهادت، میگویی من مردهام، شهادت در این ور خط معنی ندارد
جنونت اجازه نداد بدانی که در انقلاب چه میگذرد
سکتهی مغزی اجازه نداد بدانی که در جنگ چه میگذرد
و حالا هم مرگت اجازه نمیدهد بدانی در مرگ چه میگذرد
من هم نمیدانم چون نمردهام
باید بمیرم تا بدانم که در مرگ چه میگذرد
و آنوقت در آن ور خط هستم، و مرگ برایم مفهومی ندارد
من تو را شهید میخوانم
تو با شهادت تدریجی مُردی
شهادتت پنجاه و پنج سال طول کشید
روزی استخوانهایت را به خوزستان خواهم برد و در آن جا خاکت خواهم کرد
بگذار یک نفر را هم یک شاعر، شهید بخواند
حتی اگر او شهید نشده باشد
من امید به روزهای بهتری دارم
قسم به چشمهای سُرخت
که آفتاب روزی بهتر از آن روزی که تومردی، خواهد تابید
وقتی که تو را تشییع کردند، من در زیر خاک سفر میکردم
بهار بر سر قبر تو خواهد آمد، حتی اگر من نتوانستم سر قبر تو بیایم
امید به روزهای بهتری دارم
وطن را تو یافتی اسماعیل
وطن خاکی است که تو را در بر گرفته است
من امیدهایم را از این سوی زمین به آن سویش بردم
و نیز به اعماق زمین
هرکسی باید سهم خود را بپردازد
من نیز چنین کردم
تا از زبان، وطنی برای دربدریهایم بسازم
حاسدان فرومایه خار در پایم کردند
اما کسی که به دست خود دشنه در قلب خود کرده است،
از خار و خاشاک چه باک دارد؟
زمانی زیبایی عشق را درک کردم
که از اعماق زمین، در میان کابوسهایم
ابروی یارم را بر لب چاه دیدم
ماه هرگز این همه به من نزدیک نشده بود
یاد گرفتم که بی تکلف کلمات را به هم نزدیک کنم
در سایهی یارم بنشینم
و از سکوت بخواهم که سرودش را سر بدهد
آیا ققنو سهای جوان از خاکسترم سر بر خواهند کشید
تا ستارگان آسمان را باج بگیرند؟
نمیدانم
ولی میدانم که یغما شدهای چون من به آسانی تسلیم نومیدی نمی شود
دیگر چیزی ندارم که به یغما برود
وانگهی
کسی که گونه بر گونهی زیبایی ماه سوده باشد
– و پس از اینهمه دربدری-
یاد میگیرد که آسان بمیرد
وقتی که مرگ این همه آسان باشد
چرا بر روی خاک نومید باشم؟
ما در برابر گورستان ها صف کشیدهایم
معنای لحظهی حاضر را میفهمیم که به صراحت میگوید:
«حتی اگر در این لحظه که من هستم شما همه بمیرید، باز هم من گذرا هستم!»
پس چرا، چرا استخوانهای خستهمان مأیوس باشند؟
قلبی به بزرگی طشت خونین خورشید دارم
که آن را به آینده تقدیم میکنم
حتی اگر فردا
خود اسماعیل دیگری باشم
اما من وظیفهای دارم اسماعیل!
باید سرود جان جانان جهانم را سر دهم
حال که من این شعرم را مینویسم
شاعری در پشت سر من ایستاده است
شاعری که من و شعرم را با هم مثل شعری میسراید
اوست که شاعر بزرگ است
مثل فردوس در پشت سر «آدم» است
زبانی است در بوتهی آتش
مثل جبریل است که قاری و راوی نخستین است
مثل رستم است که فردوسی و شاهنامه را با هم میسراید
مثل شمس است که مولوی را میرقصاند
مثل پیر مغان که حافظ و شعرش را با هم میگوید
نمی شناسمش
ولی یقین دارم از من بزرگتر است
دایرهای عظیم است که محیطی وسیعتر از جام چهرهی من دارد
مثل «رینگ» به اطراف یک مشت زن
مثل تشک که وسیعتر از اندام کشتیگیر است
مثل شولایی از کهکشانها بر دوش من
آن شاعر بزرگ را عبادت میکنم
رابط من با آخرت شاعران بزرگ است
مثل آهنگسازی که موقع آفریدن آهنگ، آن را ضبط میکند
و ناگهان موقع باز شنیدن نوار، میبیند موسیقی دیگری را هم ضبط کرده است
یک موسیقی بزرگتر از موسیقی خود او، ولی مربوط به آن
که مثل سائق شطح مرگ در هستی حضور مییابد
و رابط او با موسیقی کهکشانها میشود
مثل همهی مرگها و زندگیها، و زندگیها و مرگها، که با هم در آینده میعاد دارند
و معاد شعر و شاعر در آنجاست
من این را گفتم
و این را هم بگویم:
شعر، زیبا شدنِ شاعر به سوی کلمات است،
وقتی که آسمان کهکشانش را بر روی کف دست آن کسی که
من دوستش دارم، میبارد
وقتی که خروس جنون از اعماق صبحِ رؤیا
بانگ «برخیز!» میزند
و من بلند میشوم، نگاهش میکنم، غسل میکنم تا شعر عاشقانه بگویم
شعر عاشقانه هم شهید است
چرا که قلمروش کشتارگاه بوسههاست
شتابزده میبوسمش، میترسم زمان بگذرد، خوب نبوسیده باشمش
اقبال! سرنوشت! تصادف! زمان!
کمکم کنید تا بمانم، تنها لمحهای دیگر، یا هزارهای دیگر
در تقاطع مهتابهای پیشانیاش در نور
در کنار رواق گونههایش
خم شده از پنجرههای باران زدهی جعد گیسوهایش
میخواهم ابدیت را جسته باشم
روح روح روح
زمان زمان زمان
رؤیا رؤیا رؤیا
همهی مجردهای جهان را در پیالهای میریزم و پیاله را سر میکشم
تا معشوقم ممکن شود
ای ناممکن، ممکن شو!
ای رؤیای مکرر، ای بارقهی اتاقهای تو در تو
اسطورهی ستارهی سبز
ستارهی هزار پر
بیدار شو! بروی ! برون آی از من خفتهی جان من و جان جهان!
شانههایم عطش بوسههای تو را دارند
غافلگیرم کن!
جوانم کن!
زیر و رویم کن تا از پهلوی پُر ترانهی تو زاده شوم!
همهی غمم را بکش!
مرا بر روی خنجری شاد برقصان!
ای رقص جان و جانان
مرا بخندان
میخواهم برای آیندهی جهان و زبان آواز بخوانم
ای معشوق!
مادرِ شهرهای مسکینانی چون من باش!
مگذار من به حنجرهی عاشقان خیانت کنم
سنگفرشی از دستهای تغزل را زیر پایم بگستران
عطر خلوت خلود باش
وقتی که من بوسهی نامرئی را میبوسم
من زادهام تا برقصم
مرا بر نوک خنجر غزل بنشان!
بر تارک آن صیقل بیپایان مرا برقصان!
ای اسطورهی ستارهی سبز
ای محال صادق
ممکن شو!
ای گذشته بگذر تا من عطر آینده را به صدا در آورم!
جان جانان جهان، جانم باش!
ای سیب سرخ بر عطر بشقاب پرندهی عطر ازل درفردای ابد
ای زیبای مسکن مسکینی چون من
ای جولان لبهای جادو
ای خانهی بود و نبود
ای سینهی عشرت باغ جنان
و جنون
ای سُرورِ عاج شتابناک عطر
ای کوزهی گریز بر بام کوهستان بهار
آینده
ای زمانِ پس از رحلت زبان
زن!
مرا از نو بزای!
و روی زانویت مرا بنشان!
و گذشته بودن مرگ را
به من بیاموز
اسماعیل دیگر و دیگر و دیگر
سر بر روی سنگ بگذار
نترس!
قوچ عصر نو از ناکجای ناگاه عطا میشود
جان جانان جهان، جانم باش!
جان جانان جهان، جانم باش!
جان جانان جهان، جانم باش!
چشم هایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری باغ هایت را که ببندند مختاری مختاری مختاری این کویر زن آن کویر مرد این کویر کودک آن کویر آهو این کویر طاووس آن کویر کفتر همه می گویند مختاری مختاری مختاری های هایا هایا هایا ها ها های هایا مختاری مختاری مختاری مرد می گوید ما اینجوری هستیم اینجوری اینجوری مرد می گوید دریا را ما خالی می خواهیم خالی خالی خالی مرد می گوید دریا را بی ماهی می خواهیم جنگل را بی چلچله بی کفتر بی آهو می خواهیم و خشن میگوید یک یک می گوید میخواهیم می خواهیم و تماشا را بی طاووس اما های هایا هایا هایا ها ها های هایا مختاری مختاری مختاری باد می آید دریا می آید ماهی ها می آیند رؤیاها می آیند اما اما اما اشک ها می آیند چشم های عاشق ها می آیند و زنی می گوید اما اما اما آب می آید بابا می آید مادر می آید و نفس میآید و صدا می آید عشق می آید زن زن زن زن زن آن فتنۀ زیبا می آید های هایا هایا هایا ها ها های هایا مختاری مختاری مختاری داغ می خواند سینه داغ میخواند زانو داغ می خواند خواهر داغ می خواند مادر و کفن ها و پرچم ها و دکان ها و خیابان ها و دهان ها و دندان ها هرچه هرچا و هرکه هرجا و حتی خود قاتل ها خود آمرها خود عامل ها حتی خود او که آن بالاست بالای بالای بالای بالای بالای ما می گوید:ه های هایا هایا ها یا ها ها های هایا هایا هایا مختاری مختاری مختاری ممد مختاری ممد مختاری ممد مختاری مختاری مختاری مختاری
| تی. اِس. اِلیوت با نام کامل توماس استرنز الیوت (به انگلیسی: Thomas Stearns Eliot) (زادهٔ ۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ – درگذشتهٔ ۴ ژانویهٔ ۱۹۶۵) شاعر، نمایش نامه نویس، منتقد ادبی و ویراستار آمریکایی-بریتانیایی بود. او با آثاری چون «خراب آباد» (۱۹۲۲) که به فارسی به نام های سرزمین هرز، بیابان برهوت و سرزمین بی حاصل نیر ترجمه شده است، و «چهار کوارتت» (۱۹۴۳)، از پیشتازان بزرگ جنبش نوسازی و مدرنیزم شعر غربی بهشمار میرود. سبک بیان، سرایش و قافیهپردازی وی، زندگی دوبارهای به شعر انگلیسی بخشید. انتشار «چهار کوارتت» الیوت، او را به عنوان برترین شاعر انگلیسیزبان در قید حیات در زمان خود، به دنیا شناساند و در سال ۱۹۴۸، نشان «مِریت» و جایزهٔ نوبل ادبیات را از آن خود کرد. |
سرزمين هرز
1922
تي. اس. اليوت
(1965-1888)
ترجمه: بهمن شعلهور
براي ازرا پاوند
il miglior fahbro*
«آري، و من با چشمان خويش، سيبيل[1][1] اهل كومي[2][2] را ديدم كه در قفسي آويخته بود، و آنگاه كه كودكان به طعنه بر او بانگ ميزدند: “سيبيل چه ميخواهي؟”، پاسخ ميداد: “ميخواهم بميرم.”»[3][3]
1. تدفين مرده
آوريل ستمگرترين ماههاست، گلهاي ياس را از زمين مرده ميروياند،
خواست و خاطره را به هم ميآميزد
و ريشههاي كرخت را با باران بهاري برميانگيزد.
زمستان گرممان ميداشت
خاك را از برفي نسيانبار ميپوشاند
و اندك حياتي را به آوندهاي خشكيده توشه ميداد.
تابستان غافلگيرمان ميساخت
از فراز اشتارن برگرسه[4][1]
با رگباري از باران فرا ميرسيد
ما در شبستان توقف ميكرديم
و آفتاب كه ميشد به راهمان ميرفتيم؛
به هوفگارتن[5][2]
و قهوه مينوشيديم و ساعتي گفتوگو ميكرديم
Bin gar Keine Russin, stammm’ aus Listen, echt deutsch[6][3]
و وقتي بچه بوديم و در خانهي آرچدوك، پسر عمويم ميمانديم،
او مرا با سورتمه بيرون ميبرد
و من وحشت ميكردم.
ميگفت: ماري، ماري محكم بگير
و سرازير ميشديم.
در كوهستان، آنجا آدم حس ميكند كه آزاد است.
من بيشترِ شب را مطالعه ميكنم
و زمستانها به جنوب ميروم
چه هستند ريشههايي كه چنگ مياندازند
چه شاخههايي از اين مزبلهي سنگلاخ ميرويند؟
پسر انسان
تو نميتواني پاسخ دهي يا گمان بري؛
چه تو تنها كومهاي از تنديسهاي شكسته را ميشناسي
آنجا كه خورشيد گذر ميكند
و درخت خشك سايه بر كسي نميافكند
و زنجره تسكيني نميدهد
و از سنگ خشك صداي آب برنميخيزد.
تنها
در زير اين صخرهي سرخرنگ سايه هست
(به زير سايهي اين صخرهي سرخرنگ بيا)
و من به تو آنچه را خواهم نمود كه با سايهي صبحگاهي تو
كه در پيات شلنگ برميدارد
يا سايهي شبانگاهي تو كه به ديدارت برميخيزد
يكسان نباشد
من به تو هراس را در مشتي خاك خواهم نمود.
Friseh weht dre Wind
Der Heimat zu
Mein Irisch Kind
Wo weilest du?[7][4]
«نخستين بار، يك سال پيش به من گل سنبل دادي.
مردم مرا دختر سنبل ميخواندند.»
ـ با اينهمه، آن زمان كه ديرگاه از باغ سنبل باز ميگشتيم
و بازوان تو لبريز و گيسوانت نمناك بود
من نتوانستم سخن بگويم
و چشمانم از بيان كردن عاجز بودند
نه مرده بودم
و نه زنده
و هيچ چيز نميدانستم
به قلب روشنايي مينگريستم
به سكوت
Oed. Und leer das Meer.[8][5]
مادام سوساتريس[9][6]، پيشگوي شهير
سرماي سختي خورده بود
با اين همه او را
با دستي ورق شرير
فرزانهترين زن اروپا ميدانند.
گفت هان
اين ورق توست
ملاح مغروق فينيقي
(آنها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.
نگاه كن!)
اين بلادونا[10][7]ست، بانوي صخرهها
بانوي موقعيتها
اين مردي است با سه تكه چوب، و اين چرخ است
و اين سوداگر يك چشم است
و اين ورق
كه سفيد است
چيزي است كه او بر دوش دارد
و نگريستن بر آن بر من حرام است
در اين جا مرد حلقآويز را نمييابم.
از مرگ در آب هراسان باش.
انبوه مردمان را ميبينم كه حلقهوار ميچرخند.
متشكرم.
اگر خانم كيتون[11][8] عزيز را ديديد
بهش بگوييد جدول طالع را خودم برايش ميآورم:
اين روزها آدم بايد خيلي احتياط كند.
شهر مجازي،
در زير مه قهوهايفام يك سحرگاه زمستان،
جماعتي بر فراز پل لندن روان بودند، آن چندان،
كه هرگز نپنداشته بودم مرگ آن چندان را پي كرده باشد.
آهها، كوتاه و نادر برميآمد،
و هر كس به پيش پاي خود چشم دوخته بود.
از سربالايي گذشتند و به خيابان كينگ ويليام سرازير شدند.
به سوي آنجا كه سنت ماري وولناث[12][9] ساعتها را برميشمرد
و با يك ضربهي بيروح، آخرين ساعت نه را اعلام ميكرد.
در آنجا كسي را ديدم كه ميشناختم. متوقفش كردم و فرياد زدم: «استتسن!»
«كسي كه در مايلي[13][10] با من به كشتيها بودي.
«لاشهاي را كه سال پيش در باغت دفن كردي،
«آيا جوانه زدن آغاز كرده است؟ آيا امسال گل خواهد كرد؟
«يا آنكه سرماي ناگهاني بسترش را آشفته كرده است؟
«هان سگ را از آنجا دور بدار، كه دوست مردمان است،
«وگرنه با ناخنهايش ديگر بار آن را نيش خواهد كرد.
تو!
Hypocrite lecteur! – nom semblable, -mon frer[14][11]»
2. دستي شطرنج
مسندي كه زن بر آن نشسته بود، همچون سريري پرجلا،
بر فراز سنگ مرمر ميدرخشيد، جايي كه آينه
بر پايههايي مزين به تاكهاي پرميوه
كه از ميانشان يك «كوپيدان» زرين سر ميكشيد
(ديگري چشمانش را در پس بالهايش پنهان ميكرد)
شعلههاي شمعدان هفتشاخه را مضاعف ميكرد
و نور را به روي ميز بازميتاباند
تا تلألؤ جواهرات او به ديدارش برخيزد،
از روكشهاي اطلس وفور و اصراف ميباريد؛
در شيشههايي از عاج و بلور رنگين با سرهاي باز
عطرهاي غريب و مصنوعي او در كمين بودند،
روغني، پودر يا مايع ـ آشفته، مغشوش
و حواس را در رايحههاي غرقه ميساختند،
و اينها با هوايي كه از پنجره تازه ميشد
به جنبش ميافتادند.
شعلههاي طولاني شمعها را پروار ميكردند و اوج ميگرفتند
دودشان را به لاكوريا[15][1] پرتاب ميكردند،
و نقوش سقف نگارين را ميلرزاندند.
تكههاي عظيم چوب دريايي آغشته به مس
در قالبي از سنگ الوان، سبز و نارنجي ميسوخت
و در روشنايي اندوهزاي آن، يونسماهي* تراشيدهاي شناور بود.
بر فراز پيشبخاري عتيقه، به سان پنجرهاي كه بر نماي جنگل مشرف باشد،
دگرگوني فيلومل[16][2] كه به دست سلطان وحشي، آنچنان به عنف
بيحرمت شده بود، نقش بسته بود.
و با اينهمه در آنجا بلبل
با نوايي قهرناپذير تمامي وادي را پر ميكرد
و هنوز او فغان سر ميداد، و هنوز جهان دنبال ميكند،
«جيك، جيك» در گوشهاي پليد،
و ديگر كندههاي پلاسيدهي زمان
بر ديوارها حكايت شده بود. اشكال ماتزده
كه به بيرون خم شده بودند، خم ميشدند.
اتاق مجاور را ساكت ميكردند.
پاها روي پلكان كشيده ميشد.
در زير نور آتش، در زير برس، گيسوان زن
سوسوزنان ميگسترد،
در جلوهي كلمات مشتعل ميشد، آنگاه وحشيانه خموشي ميگرفت.
«اعصاب من امشب ناخوشه. آره، ناخوشه. پيش من بمون.
«باهام حرف بزن. چرا تو هيچ وقت حرف نميزني؟ حرف بزن.
«داري فكر چي رو ميكني؟ فكر چي؟ چي؟
«من هيچ وقت نميفهمم تو فكر چي رو ميكني. فكر كن.»
فكر ميكنم كه ما در كوي موشهاي صحرايي هستيم
آنجا كه مردهها استخوانهاشان را به باد دادند.
«اون چه صدايي يه؟»
صداي باد در زير در.
«اين چه صدايي بود؟ باد داره چه كار ميكنه؟»
هيچ باز هم هيچ.
«آخه
«تو هيچ چي نميدوني؟ هيچ چي نميبيني؟ هيچ چي به خاطر نميآري؟
هيچ چي؟»
به خاطر ميآورم
آنها مرواريدهايي است كه چشمان او بود.
«آخه تو زنده هستي يا نه؟ هيچ چي تو كلهي تو نيست؟»
اما
واي واي واي از اين شندرهي شكسپهري
آنچنان زيباست
آنچنان سرشار از زيركي است.
«حالا چه كار كنم؟ چه كار كنم؟»
«با همين قيافه ميدوم بيرون و توي خيابون قدم ميزنم.
«با گيسوي آويخته، اين طوري. فردا چه كار كنيم؟»
«اصلاً هميشه چي كار كنيم؟»
آب گرم در ساعت ده.
و اگر باران ببارد يك اتومبيل روبسته در ساعت چهار.
و دستي شطرنج خواهيم باخت.
و چشمان بيپلك را در انتظار دقالبابي بر هم خواهيم فشرد.
وقتي شوهر ليل[17][3] از اجباري در اومد، به ليل گفتم ـ
حرفمو نجويدم، رك و راست بهش گفتم،
لطفاً عجله كنين وقت رفتنه
آلبرت داره ديگه برميگرده، خودتو يه خرده خوشگل كن.
حتماً ميخواد بدونه
اون پولي رو كه بهت داد واسه خودت چندتا دندون بخري چي كار كردي.
خودم ديدم بهت داد.
گفت، ليل، همه رو بكش، يه دست خوشگلشو بخر،
والا رغبت نميكنم تو روت نيگا كنم.
گفتم، منم رغبت نميكنم.
فكر طفلكي آلبرتو بكن.
چهار سال تو ارتش بوده، حالا دلش ميخواد خوش باشه،
و اگه تو براش خوشي فراهم نكني، كساي ديگه هستن،
گفت، راستي.
گفتم، بعله جونم.
گفت، اون وقت ميدونم به جون كي دعا كنم
و يه نيگاه چپ به من كرد.
لطفاً عجله كنين وقت رفتنه
گفتم، اگه خوشت نميياد همينجوري باشي.
اگه تو نميتوني به ميلي خودت سوا كني، مردم ميتونن.
اما اگه آلبرت گذاشت رفت، نگي بهت نگفتم.
گفتم، تو بايد از خودت خجالت بكشي كه انقدر عتيقهاي.
(اما همهاش سي و يه سالشه.)
سگرمههاشو تو هم كرد و گفت، تقصير من كه نيست،
تقصير اون قرصهايي است كه خوردم سقط كنم.
(پنج شيكم زاييده، تازه چيزي نمونده بود سر جرج كوچولو سر زا بره.)
گفت، دواسازه گفت طوريم نميشه، اما من هيچ وقت ديگه مثل اولم نشدم.
اگه نميخواين بچهدار شين پس چرا اصلاً عروسي ميكنين؟
لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه
خب، يكشنبهاش آلبرت اومد خونه،
شام يه رون خوك بريوني داشتن،
منو دعوت كردن برم داغداغ مزهشو بچشم.
لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه
لطفاً عجله كنين، وقت رفتنه
شب به خير بيل. شب به خير لو. شب به خير مي. شب به خير
يا حق. شب به خير. شب به خير.
شب به خير بانوان من، شب به خير، بانوان نازنين شب به خير، شب به خير.
3. موعظهي آتش
خيمهي شب دريده است: آخرين انگشتان برگ
چنگ مياندازند و در ساحل خيس رودخانه فرو ميشوند.
باد زمين قهوهايفام را خاموش درمينوردد. حوريان رخت سفر بستهاند.
تمز[18][1] مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.
رودخانه هيچ شيشهي خالي، كاغذ ساندويچ،
دستمال حرير، جعبهي مقوايي، ته سيگار،
يا ديگر نشانههاي شبهاي تابستان را به همراه ندارد. حوريان رخت سفر بستهاند.
و دوستانشان، وراث بيكارهي مديران كل
رخت سفر بستهاند و نشاني خود را بجا نگذاشتهاند.
در كنار آبهاي ليمان[19][2] برنشستم و گريستم…
تمز مهربان، تا من آوازم را آخر كنم آرام بگذر.
تمز مهربان، سخن من بلند و دراز نيست، آرام بگذر.
اما در پشتم، در سوزي سرد، جغجغ استخوانها را ميشنوم،
و نيشي كه تا بناگوش باز شده است.
يك موش صحرايي كه شكم لزجش را بر ساحل رودخانه ميكشيد،
بهنرمي از ميان بوتهها گذشت،
در حالي كه من در كانال كندرفتار، در پشت انبارهاي گاز،
در يك شامگاه زمستان، ماهي ميگرفتم،
و بر هلاكت شاه برادرم و بر مرگ شاه پدرم پيش از او
انديشه ميكردم.
پيكرهاي سفيد لخت بر زمين خيس پست،
و استخوانهاي افكنده در دخمهاي حقير و پست و خشك،
كه تنها، سال تا سال، در زير پاي موش صحرايي به صدا درميآيند.
اما در پشتم گاه به گاه صداي بوقها و موتورها را
ميشنوم، كه سويني[20][3] را در بهار
به خانم پرتر[21][4] خواهند رساند.
ماه بر خانم پرتر درخشان ميتابيد
و بر دخترش
آنها پاهايشان را در آب سودا ميشويند.
Et O ces voix d’ enfants. Chantant dans la eopole,[22][5]
تات تات تات
جيك جيك جيك جيك جيك جيك
كه آنچنان بهعنف، بيحرمت شده بود.
ترو[23][6]
شهر مجازي
در زير مه قهوهايفام يك نيمروز زمستان
آقاي يوجنيدس[24][7]، تاجر اهل ازمير
با صورت نتراشيده و جيب پر از مويز
بيمه و كرايه تا لندن مجاني: پرداخت اسناد به هنگام رؤيت،
به زبان فرانسهي عاميانهاي از من خواست
تا ناهار را با او در هتل كنون استريت[25][8] صرف كنم.
و پس از آن تعطيل آخر هفته را در متروپل بگذرانم.
در ساعت كبود، آن زمان كه پشت راست ميشود
و چشمها از ميز كار بركنده ميشوند، آن زمان كه ماشين انساني همچون
موتور تاكسي ميتپد و انتظار ميكشد،
من، تايريسياس[26][9] كه اگرچه نابينايم، در حدود حيات ميتپم،
من كه پيرمردي با پستانهاي زنانهي چروكيده هستم، ميتوانم در ساعت كبود،
آن ساعت شبانگاهي را كه به سوي خانه تلاش ميكند، ببينم
كه ملاح را از دريا به خانه بازميآورد
و ماشيننويس را هنگام عصرانه به خانه ميرساند، تا ميز صبحانهاش را جمع كند،
بخارياش را روشن كند و قوطيهاي كنسرو را سر ميز بچيند.
بيرون از پنجره، زيرپوشهاي شستهاش، به طرزي مخاطرهانگيز
در زير واپسين اشعهي آفتاب، گسترده است.
در روي كاناپه (كه شبها تختخواب اوست) جورابها
دمپاييها، بلوزها و كرستهايش انباشته است.
من، تايريسياس پيرمرد، با نوك پستانهاي چروكيده
منظره را ديدم و باقي را پيشگويي كردم ـ
من نيز در انتظار مهمان خوانده ماندم.
او، كه جوانكي است با صورت پرجوش، وارد ميشود.
شاگرد يك معاملات ملكي است، با نگاهي گستاخ،
از آن عاميهايي كه اعتماد به نفس بر تنش مينشيند،
همچنان كه كلاه ابريشمي بر سر يك ميليونر اهل برادفورد[27][10]
همانطور كه حدس ميزند، موقع مناسب است.
شام تمام شده. زن پكر و خسته است.
جوان ميكوشد او را به باد نوازشهايي بگيرد،
كه اگرچه مورد بيميلي زن است، هنوز مورد عتابش نيست.
برافروخته و مصمم، جوان يكباره يورش ميبرد.
دستهاي كاوشگرش با مقاومتي روبهرو نميشوند.
غرورش پاسخي نميطلبد
و بيتفاوتي را خوشآمد ميگويد.
(و من كه تايريسياس هستم، تمامي آنچه را كه بر اين كاناپه يا تخت ميگذرد،
از پيش تجربه كردهام.
من كه در زير ديوار شهر تيبز[28][11] نشستهام
و در ميان فرودترين مردهها گام زدهام.)
بوسهاي آخرين بزرگوارانه نثار ميكند.
پلكان را تاريك مييابد و راهش را به كورمالي ميجويد…
زن سر ميگرداند و در حالي كه مشكل از عزيمت معشوقش آگاه است،
لحظهاي در آينه مينگرد.
ذهنش تنها به نيمانديشهاي اجازهي خطور ميدهد:
«خب، ديگه گذشته: و خوشحالم كه تموم شده.»
وقتي زن زيبا تسليم هوس ميشود
و ديگر بار، تنها، در اتاقش گام ميزند،
گيسوانش را با دستي خودكار صاف ميكند
و صفحهاي روي گرامافون ميگذارد.
«اين موسيقي در روي آب در كنار من خزيد.»
و در طول ساحل، و در امتداد خيابان ملكه ويكتوريا.
اي شهر شهر، من گاهگاه
در كنار ميخانهاي در خيابان تمز سفلي
آنجا كه ماهيگيران سر ظهر يله ميدهند و
ديوارهاي كليساي سنت ماگنوس شهيد[29][12]
شكوه بيانناپذير نقشهاي سپيد و زرين ايوني را در خود ميگيرند،
نالهي دلگشاي يك ماندولين
و پچپچ و قيل و قالي از درون ميخانه شنيدهام.
رودخانه نفت و قير
عرق ميكند
كرجيها همراه جذر آب
رواناند
بادبانهاي سرخ
گسترده
بر دكلهاي سنگين پيشاپيش باد ميتازند
كرجيها الوارهاي روان را
از كنار جزيرهي سگها
به سوي گرينويچ ميرانند.
ويالالاليا
والالا ليالالا
اليزابت و لستر[30][13]
پارو ميكشيدند
عرشهي قايق
به شكل صدفي مطلا بود
سرخ و زرينفام
موج چابك
هر دو ساحل را چين و شكن ميداد
باد جنوب غربي
طنين ناقوسها را
از برجهاي سپيد
بر آب ميبرد
ويالالاليا
والالا ليالالا
«ترامواها و درختهاي غبارآلود.
هايبوري[31][14] حوصلهام را سر ميبرد
ريچموند[32][15] و كيو[33][16] دقمرگم ميكرد.
در ريچموند به پشت، كف يك قايق باريك خوابيدم
و زانوهايم را بالا آوردم.»
«پاهاي من در مورگيت[34][17] است
و قلبم در زير پاهايم است.
پس از آن واقعه او گريه كرد. قول داد كه از سر شروع كنيم.
من هيچ چيز نگفتم. از چه بيزار باشم؟»
«روي ماسههاي مارگيت[35][18]
من هيچ چيز را با هيچ چيز
نميتوانم مربوط كنم.
ناخنهاي شكستهي دستهاي كثيف.
قوم من قوم فروتن من كه هيچ انتظاري ندارند.»
لالا
آنگاه به كارتاژ آمدم
سوزان سوزان سوزان سوزان
پروردگارا تو مرا برگزيدي
پروردگارا تو مرا بر
سوزان
4. مرگ در آب
فلباس[36][1] فنيقي، دو هفته پس از مرگش،
فرياد مرغان دريايي و امواج ژرف دريا
و سود و زيان را از ياد برد.
جرياني آب در زير دريا
استخوانهاش را به نحوي برگرفت. در آن حال كه
از نشيب و فراز ميگذشت
مراحل سالخوردگي و جوانياش را پيمود
و به گرداب رسيد.
يهود و نايهود
اي آنكه چرخ را ميگرداني و به سوي باد مينگري،
به فلباس بينديش كه روزي چون تو رشيد و زيبا بود.
5. آنچه رعد بر زبان راند
از پس سرخفامي مشعلها بر چهرههاي عرقريز
از پس سكوت يخزده در باغها
از پس عذاب اليم در جايگاههاي سنگي
فريادها و شيونها
زندانها و قصرها
و طنين رعد بهار بر كوهستانهاي دوردست
او كه زنده بود مرده است
ما كه زنده بوديم اينك ميميريم
با اندكي شكيب
در اينجا آب نيست بلكه تنها صخره است
صخره است بيهيچ آب و جادهي شنزار
جادهاي كه بر فراز سرمان در ميان كوهستانها پيچ و تاب ميخورد
كوهستانهاي صخرههاي بيآب
اگر آب بود ميايستاديم و مينوشيديم
در ميان صخرهها انسان را ياراي تأمل و تفكر نيست
عرق خشكيده است و پاها به شن مانده است
تنها اگر آبي در ميان صخرهها بود
مرده دهان كرمخوره دهان كوه
كه نميتواند تف كند
در اينجا انسان نميتواند بايستد يا بياسايد يا بنشيند
در كوهستانها حتي سكوت نيز نيست
تنها رعد نازاي خشك بيباران است
در كوهستانها حتي انزوا نيز نيست
بلكه چهرههاي سرخ عبوس
از ميان درهاي خانههاي خشتي تركخورده
پوزخند ميزنند و دندان بر هم ميسايند
اگر آب بود
و صخره نبود
اگر صخره بود
و آب هم بود
و آب
يك چشمه
آبگيري در ميان صخرهها
اگر تنها صداي آب بود
نه صداي زنجره
و آواز علف خشك
بلكه صداي ريزش آب بر يك صخره
آنجا كه باسترك در ميان درختان كاج ميخواند
چك چيك چك چيك چيك چيك چيك
اما آبي نيست
آن سومي كيست كه هميشه در كنار تو راه ميرود؟
آنگاه كه ميشمرم تنها من و تو با هم هستيم
اما آن زمان كه در پيشِ رويم به جادهي سپيد مينگرم
هميشه يك تن ديگر در كنار تو گام برميدارد
سبكبال، در بالاپوش قهوهايرنگ و باشلق بر سر
نميدانم آيا مرد است يا زن
ـ اما اين كيست كه در آن سوي توست؟
آن صوت چيست در اوج هواست
نجواي سوگواري مادرانه
كيستند اين فوجهاي باشلق بر سر كه دشتهاي بيپايان را پر كردهاند
پايشان بر زمين تركخورده ميلغزد
و بر گردشان تنها افقي بيروح حلقه زده است
شهري كه بر فراز كوههاست چيست
در هواي كبود ترك برميدارد و دوباره شكل ميگيد
و از هم ميپاشد
برجهايي كه فرو ميريزد
اورشليم آتن اسكندريه
وين لندن
مجازي
زني گيسوان مشكي بلندش را سخت كشيد
و بر آن سيمها خموشانه چنگي نواخت
و خفاشها با چهرههاي كودكانه در روشنايي كبود
سوت زدند و بال بر هم كوفتند
و بر ديواري سياه با سر به پايين خزيدند
و در ميان هوا برجهاي وارونهاي بودند
كه به طنين ناقوسهاي خاطرهانگيز، ساعتها را برميشمردند
و اصوات از درون آبانبارهاي خالي و چاههاي خشك ميخواندند
در اين سوراخ تباه در ميان كوهستان
در مهتاب رنگمرده، علف بر فراز گورهاي متحرك
بر گرد نمازخانه ميخواند
آن نمازخانه خالي است، كه تنها خانهي باد است.
آن را پنجرهاي نيست، و درش تاب ميخورد.
استخوانهاي خشك به كسي آزار نميرسانند.
تنها خروسي بر ستيغ بام ايستاد
و در درخشش برق خواند
قوقولي قوقو قوقولي قوقو
و سپس تندبادي نورباران به همراه آورد
گانجا[37][1] غرق شد و برگهاي سست
چشمانتظار باران بودند
و در آن حال ابرهاي تيره در دوردست بر فراز هيماوانت[38][2] گرد ميآمدند.
جنگل خم شده بود، خموشانه قوز كرده بود
آنگاه رعد زبان گشود
دا[39][3]
داتا[40][4]: چه ايثار كردهايم؟
دوست من، خوني كه قلب مرا ميلرزاند
جسارت مهيت يك لحظه تسليم
كه قرني تدبير نميتواند بازپس بگيرد
به همت اين، و تنها به همت اين است كه ما دوام يافتهايم
چيزي كه در يادنامههاي ما
يا در يادبودهايي كه عنكبوت نيكوكار ميتند
يا در زير مهرهايي كه به دست قاضي لاغراندام
در اتاقهاي خالي ما برداشته ميشود
يافت نخواهد شد.
دا
داياهوام[41][5]: من صداي كليد را شنيدهام
كه در سوراخ در يك بار چرخيده است.
ما به كليد ميانديشيم. هر كدام در زندان خويش
با انديشيدن به كليد، هر كدام زنداني را تأييد ميكنيم
تنها به هنگام شبانگاه، شايعات اثيري
يك لحظه كوريولان منقطعي را زنده ميكند
دا
دامياتا[42][6]: قايق بهخوشدلي پاسخ ميگفت
دستي را كه در كار بادبان و پارو آزموده بود
دريا آرام بود. قلب انسان هيز هرگاه خوانده ميشد
بهخوشدلي پاسخ ميگفت، مطيعانه ميتپيد
در پلي دستهاي فرمانده
بر ساحل
پشت بر دشت بيآب و گياه نشسته بودم و ماهي ميگرفتم
لااقل آيا زمينهايم را مرتب كنم؟
Poi s’ascose nel foco che gli affina
Quando fiam uti chelidon
آه پرستو پرستو
Le Prince d’Aquitaine à la tour abolie
با اين تكهپارهها من زير ويرانههايم شمع زدهام
هان پس درستت ميكنم. هيرانيمو Hieranymo ديگربار ديوانه شده است.
داتا. داياهوام. داميتان
شانتيه[43][7] شانتيه شانتيه
* بزرگترين استاد. م.
1. Sibyl.
2. Cumoe.
3. اين نقل قول از satyricon، فصل 37، سطر 48، اثر Gaius Petronius هجونويس رومي است كه در حدود سال 66 ميلادي ميزيست. كومي، نام شهري است باستاني كه بر ساحل كامپانيا در شبه جزيرهي ايتاليا واقع بود. م.
1. Starn bergersee.
2. Hofgarten.
۳. من روس نيستم. اهل ليتوني هستم؛ آلماني واقعي. م.
۴. باد به سوي زادگاه
خشك وزان است
كودك ايرلندي من
به كجا مسكن گرفتهاي؟ م.
۵. دريا، متروك و تهي. م.
6. Sosostris.
7. Blladonna.
8. Quitone.
9. Saint Mary Woolnoth.
10. Mylae.
۱۱. تو! خوانندهي مزور! همانندم! برادرم!
1. Luquearia.
* يونسماهي، در مقابل Dolphin آمده است؛ با مسئوليت فرهنگ حييم و شركا! م.
۲. Philomel.
۳. Lil.
1. Thames.
۲. Leman.
۳. Sweeney.
۴. Porter.
۵. و آه از صداهاي اين كودكاني كه در جايگاه دستهي كر ميخوانند. م.
| کیوان قدرخواه نمونه زندهی شاعری که به ما یاد میدهد شاعر بودن به هیاهو نیست. |
مواظب باش
این تله ها نامرئی است
تله هایی است که از کلمات و تصاویر ساخته اند
خطرناک تر از آن است که فکرش را می کنی
اما آنها از نقبهای ما چیزی نمیدانند
و از سایه هایی که سالیان سال ساخته ایم
جدول باطل السحر را آورده ای؟
طلسمهایشان را می شکنیم و عزایمشان را می رباییم
طناب می خواهیم
باید آن عجوزه را به بند کشید
مواظب باش اشتباه نکنی
از کجا او را به جا می آوری؟ هزاران هزار نقاب دارد
…
میدانی که!
آنها از دیروز آمده اند
و فرداهای ما را تسخیر کرده اند
می ترسی؟
اگر بترسی دوباره در بیغوله های امواج سرگردان خواهیم شد
و دیگر هیچ راه نجاتی نخواهد ماند
| از تواریخ ایام، مجلس از بند گریختن سودابه و آن مار فریفتار، مجلس چهارم |
اکنون که با نهادهای خوف
و جهات ِشکاف
صدای مرغابیان را نزدیک کرده ام
اکنون که با غروب و غول آمیخته ام و پاهایم
نوشیدن ِاخگر و سقوط را آغاز کرده اند
میراث هایم
آخرین ستاره را نشانه می روند
دیگر تن به خواب بسپار
که کلمه ی هوشربا را یافته ام.
***
دیگر نمی خندند
دیگر نمی خندند در این آتش ِ مرگ زده
جز موران ِ سپید
نه ملکوت ِ یخ
کلیدش را می گوید
نه وقت ِ برخاستن
هیچ مویرگ شیهه می آموزد
نه اسپند در خون می پزد
نه پارچه ی سپید گلو دارد
و وقتی دیوانه می شوم
و گندم را می گویم
بعد از من گام بردارد
به من می گوید
بخواب
بخواب ای کودک
روی زبان ِ این اژدها.
***
شب می آید
شب می آید
با دست هایی که
همدیگر را عاشقند
شب می آید
برگشتن و خورشید را زخمی دیدن همیشگی ست
ساده تر از همیشه بگریز
و گریه کن
بجوی
ستاره ای را که مهربان تر
حلق آویز کند
که برای جدایی از این ماه
باید بهانه داشت.
***
تبسمی که فراموش می کنم
تبسمی که فراموش می کنم
در این فجر که گره یی ست
ریخته
دور من
می دوم و استخوانهایم
هیاهوی ماه را عبور می دهند
جنگل می سوزد
تنها برای نامگذاری ی یک عطر
ماه ماه
سنجاب ِ خیس ِ مُرده
جلد بیندازیم
ما دو سپیدترین دیوانه.
***
هرگز اینگونه
هرگز اینگونه
از عقیمی و مرگ نمی گذشت کرم تابنده
می رویاند
لاشه یی را که می رفت و
ود نمی دیدش
پل های دیگر اما
از تو آگاهند
در باد ایستاده ای
و انگیزه ی دعا را می جویی
ای لال
مگذار در شکاف ِ دندانهات
از قتل آگاه شوند
در سایه بمان
تا گور جای خود را بیابد
هرگز اینگونه
سُم نکوبیدند بر ستاره ی بدرود.
***
معبد برنجین
کودکان ِ چرکپا
برمی گزینند بوهایی از سگان
سر ِ تاریک ناله هایی به هر سو دارد
ای باد بِدَم که تمام نسوخته اند
کودکان می دوند
اما نمی کوبند زنگ های چرکین را
با یک پستان ِ خویش
کودکان می دوند
به من نمی نگرند نمی مویند
اما شمع های خویش به من می دهند
تا ببینم که می گریم.
***
گاوها
با تو رسیدم و
چه کوچک بودم به نگاهت
ای شبنم ِ پاسداران
خوش آویخته بودی بر من
نَفَسی را که هزار بار برکشیدم و
هزار بار مهتاب بود
و گاوها
که دیگر خوابها بودند آویخته به درختان
همین سایه ها ترکه شان می زدند
آنگاه می افروختند و انتهای خویش را
لذیذ و خواب آلود می نگریستند
و به غروب باز همان بودند
عبوس و بخشاینده
دوستی را به دنبال می کشیدند
و از مُرده
ستاره یی می شناختند بی دهان
آری گاوها
نشانه بودند
که می گرییم و باز ادامه می دهیم
***
آن جا كه ميايستی
آيا آن جا كه میايستی
حكايت جانهايیست
كه در انتظار نوبت خويشند
تا گُر گيرند؟
آيا آن جا كه میگذری
انبوهیی رودهاست
كه گلوی مردگان را
میجويند و باز پس نمیدهند؟
كمانداران و آبزيان
غرق میشوند دست در آغوش
و بر هر ريگ كه فرود میآيند
صداي مرا میشنوند
كه نمیخواستم بميرم.
***
در اين مکان
در اين مكان ِ ستارگان خاموش
چون مردگان كه تصويرهاى بهشت به جيب دارند
اين لحظه كه را دوست مى داريد
اى چشم هاى من كه صداى جهان را مى شنويد
چون به ترك ِ خورشيد بگويم
برآبها كه فرشتگان به سوگ مى روند
خواهم ايستاد تا به ژنده هايم نگاه كنند
جامه ها كه در خوابگاه خورشيد به تن كرده ايم
و بوسه ها چه غم انگيزند در برج هاى دور
اما اين دست هاى كيست
كه برعلف هاى خاموش
به هاله هاى غريب آراسته ست.
***
صبح که بلرزد
صبح که بلرزد
در گوش ها و جامهدانی کهنه
من پُُر خواهم بود
از چشمهای خواب آلود
و خواهم دانست
با اولين گام
ماه را با خود دشمن کنم
با درختی که خوابها ديد و کسش تعبير نکرد
به دريايی که ساعتی از شب
دندان افعیست
صبح خواهد مرد
در گوشها و جامهدانی کهنه
| برگرفته از « زنگوله ی تنبل » تنها دفتر شعر منتشر شده از هوشنگ چالنگی . تهران، نشر سالی |
***
| دو شعر برای بهرام اردبيلی |
صبح خوانان
ذولفقار را فرود آر
بر خواب اين ابريشم!
که از “اوفيليا ”
جز دهانی سرود خوان نمانده است
در آن دم که دست لرزان بر سينه داری
اين منم که ارابه خروشان را از مه گذر داده ام
آواز روستائی است که شقيقه های اسب را گلگون کرده است
به هنگامی که آستين خونين تو
سنگ را از کف من می پراند!
با قلبی ديگر بيا
ای پشيمان
ای پشيمان!
تا زخم هايم را به تو باز نمايم
– من که، اينک!
از شيارهای تازيانه قوم تو
پيراهنی کبود به تن دارم –
ای که دست لرزان بر سينه نهاده ای
بنگر !
اينک منم که شب را سوار بر گاو زرد
به ميدان می آورم.
***
شب چره
اکنون
خاموش ترين زبانها را در کار دارم
با پرنده ای در ترک خويش
که هجاها را بياد نمیآورد
میرانم
می رانم
از بهار چيزی به منقار ندارم
از شرم منتظران به کجا بگريزم
هر شب
همه شب
در تمامی سردابه های جهان
زنی که نام مرا به تلاوت نشسته است
ای آبروی اندوه من
سقوط مرا اينک! از ابر ها بيبن
– چونان باژگونه بلوطی
که بر چشم پرنده ئی-
بر کدامين رود بار می راندم
هر روز
همه روز
با مردی که در کنار من
مه صبحگاهی را پارو می کرد
در آواز خروسان
هر صبح
همه صبح
به کدامين تفرج می رفتم
با لبخنده ای از مادر
که به همراه می بردم
اينک شيهه اسب است که شب چره را مرصع می کند
و ترکه چوپانان
که مرا به فرود آمدن علامتی می دهد.
| توضیح شاعر: این شعر را در بایا چاپ کرده بودم و در این جا برخی فاصله ها و علامت نهی ها تغییر کرده. در آنجا این نام را نداشت. بی نام بود. اینجا هم عندالعجاله است این نام. |
انبوهِ نیامدهی فارسی
پشت بگردان سبابه بِمَم با سطح
بمْ یا من به لحجه می افتم
یا وُ بِمن مستقبلاتم آنگاه آغاز می شود
همین چنان این را سبابه با توات
با میز
چالش می دهد میز
با بِدار به لحجه از موحقانی
از موحققان یکی بودی: رسوا با میز
همانگری کردی
وَ سبابه بازان میتونی بندازی من خودم دیدم در هوا.
بِمَم بِمَن
این را
همین چنین را
این را وَ اینکه سبابه به تنت نمی خورد
تنه ات بزرگ است
بزرگ از من سرم پیش میروم نیز سبابه از همان
می اندازد در این آنجا دِه
که این از مُعتَلّی
و تن داشتی بالاترم سطح
همانم همه بالم به پشت آب
تن بِمَم
که جهانم در دامنه ها
بِت با یکِ قصار یک بودی با توات سبابه با همه چیزی از چیزِ هزار نیز تو
وَ آن همه سال گذشت
و سوال¬های دیگر
این همه .
وطن اما
هم¬چنان همان جاست
در مختصات قدیمیِ وحشت پا می فشارد
بر آرزوهای نخ نما
قلب¬های شکسته
سلام
مصیبت خیزترین خاک
سلام
و این منم
مولود ِحمام فین
فرزندِ ناخلف ِدو کودتا
بند ناف ام بریده به شمشیر کُند خرافه
مُلزم ، به رعایتِ هیس!
آرام
بخت خواب است
تخت برقرار
هشیار می شوم لای کاغذهای تخدیری
و دهان پراکنی می¬کنم
در سایه روشن ها
در آینه ها
هیچ تصویری نیست جز امضاهای مرگ
به روح آشفته ی این کلمات
نگاه کنید آقایان !
خانومِ ها!
از رصد درد در همین دو وُ نیم کلمه پیداست
مخترعان حرم¬سرا
معماران مرگ
پهلوانان مینیاتوری
ناقضان حقوق بشر
این¬ها همه
پدران سلحشور ما بوده اند
به گواه کتیبه ها
در اثنای این زیبایی بی بدیل
“انسان”
جز سیاه لشکری نکرده اند
ـ لطفن با اشک خود ارجاعی نکنید !
که این هویت مندرس، دوباره به تن می چسبد
تا عفونت
مضمون جان نوباوه گان¬ام نشود
فروغ می شوم درحالت پرسش
دست هایم را می کارم در باغچه
ـ و ادامه می دهم به دهان¬ام
چه اندوهی تلخ تراز پلاسیدن لبخند بر لبهای صبور
چه اندوهی تلخ تر از پایان آرزو
چه اندوهی سایه انداخته برتصور ما
که روبروی پنجره های بسته شکسته ¬ایم
و سکوتیم
ـ از هراس گوشی که تیز شده تا زبان بُبرد
تاکی دل به ساده ترین اوهام
و کابوس را
با سفسطه های جادویی
به رویا تبدیل کنیم.
تا تََسَری واقعیت به واژه ها
من !
مولود حمام فین!
در قرائت این تاریخ بی¬حقی
به روایت هر نگاه
ازعلائم ماسیده برجلد شناسنامه ام
مستفاد می کنم آخ!
و اقرار می شوم از کودتا تا کودتا
: هر روز
به دست مادران خود¬م
کشیده شدم به صلیب
آخ
خ
خ!
که بو می دهد مام وطن
بو می دهد
از تزریق تن ها به خرافه
از چشم اندیشمند شما آقای به کلمه نشسته در کافه که در اعماق چرت های مرغوب رو میزی ،نور عرفان ساطع می کنید و با پلک بهم زدنی ارابه بی مادیان را تا فتح باستانی جهان به پیش می کُشید هنوز
بو می دهم
از طنابی که زیبا روی یهود¹ با گیسوان¬اش بافت
گردنِ هامان² کردو هفتاد پشتِ آزگار
آویزان
اُفتاده ایم
بو می دهیم
ازگند ترکمانچای وگلستان
ازخون¬هایِ لخته ی دیشلمه
از تجاوزِ مشروط به ماده قانون¬ها
ازمجلسی که با خطبه¬ی توپخانه به عقد
پدرانم در آمد
از مزه¬ی قهوه¬ی قجری
مستفاد می¬کنم
زنا شده است با زبان مادری
و می چکم
از عبــارت اشـک
در سکوت خیابانهای سرد طهران
همراه با مجاهدین سرخ ِگیلان
شانه به شانه ی گوهر شاد
من
با نام کوچک¬ آزادی
آنقدر زیبا بوده ام
که هرروز
به¬ قتل ¬عام¬ رسیده¬ام
به¬گواه ماگویه ها
: اساس این گند بر ویرانه ها ست
برای پاکیزه شدن از گند
بیا و نگاهم باش
تا سرنخی پیدا کنم
برای نادیده دیدن ویرانه ها.
یا که دستم باش
تا زمین را
از گند این ویرانه ها پاک کنم
برای رهایی از این گند
و شناسنامه ای تازه
حالا انگشت شستم بیل می شود
شما بگویید آخ
خ
خ
که این گربه¬ی مغموم
سالیان دراز درحالت حیوان با وفا
با پارس های بلند و پر وقار
فاعل هار هراس بود
در اهرام
از استخوانِ پوسیده ی فراعنه مغز مکید
دهان گشود وجهان باستان را بلعید
آنقدر که آتِن
از سوزِ آوازه اش درسالن های اُپرا خود سوزی کرد
ـ لای خودمان باشد !
امپریالیسم ازگوشه چشم همین گربه درزکرد
تا غمزه های مرگ
چکید درجامِ جهان نما
هنوزانسان خواری از دهان تو آب می خورَد
جناب ماگویه¬ی کبیر
آسوده نخواب!
آنجا که ابدیت درکوره ها سکسکه می کرد
و تمام انسان ها سیاووش بودند
پیر صِله بگیر
سی سال سیاه آب به آسیاب هیتلر بست
تا استالین
با داس زنگار بسته ی آن آهنگر
درسکوت خیابان های سرد
طهران را درو کرد
تا جان غمگین روسیه شاد شد
ای کلمات مُثله به نام پارسی
ای ساکنان سایه روشن ها
ای وارثان دوکودتا
درفش کاویانی
طرحِ خامِ پرچم ِ اتحادِ جماهیرِ اضداد نیست؟!
از چه آوازی میراث خواران مرگ مجریان زندگی شده اند
تا بغض با استناد به جمجه های اجدادی
هر روز فاعلم کند درحالت بالقوه
هیچ اندوهی تلخ تر از ماگویه¬های شفاهی نیست
آسوده نخواب و نگو
دروازه ها با باد هوا باز شد
نگوخونی که می پاشد ازدماغ های من
و سکوتِ خیابان را چمن می کند
آه بابل نیست
بگو!
زیر سوسوی کدام ستاره ی رو به خاموشی
در آغوش بی پایان کدام دشت
کجا بمیرم
کجا کلمات عاقل می شوند
کجا لکه ی خورشید مُرده روی کاغذها
ته مانده ی زندگی را
به آتش نمی کشد
کجا بمیرم
کجا!
کِی
درکدام کتیبه
یک روز یک ساعت یک لحظه
خوشبخت نوشته شدیم
کِی این هویت مندرس
با تقویمِ روی دیوار منطبق می شود
کِی قهرمان شکست ناپذیر
که ماگویه های اسب¬ اش به گوش نمی رسد هنوز
نوار زمان را می دَرد
در را می کوبد
ولبخند
بر لبهای صبور نقاشی می کند
تا تابش دوباره ی نور بر اشتیاق اشیا
آسوده نخواب وبگو
کجا مرگ سرمشق نبود
یا بی زنجیر فرمان آزادی مصادره شد
که من شور می نویسم
در بند کلام
چه سال¬ها که زیر لب¬ سوختیم
از کنایه بازی با نور زیر خیمه ی شب
ـ لطفن نظم دهان پراکنی را هم نزنید
که استعاره ای به تلخی ما
از ضمیر حدس می گذرد برای شما
ماگویه می¬کنم
من !
مولودحمام فین!
به حرف الف
چه با کلآه چه بی کلاه مشکوکّم
مشکوکم به حافظه ام
که تنها خاطرات سقوط را به یاد می آورد
مشکوکم به این کلمات
به نشانه ها
به حروف ربط و اضافه
شک حق من است
از کجا
که تخت جمشید به ناز تازیانه پا نگرفته باشد
از کجا
که روضه خوان دوم دوزخ زرتشت نباشد
از کجا که با چراغِ به مسجد حرام
در خانه سکندری نخوریم
ازناکجا به کجا پناه ببرم
کجا بمیرم
کجا
کجا بمیرم که فرهنگ
نه در همدستی آجرها با نستعلیق
نه خوش خراشی ویرانه ها
و نه از فاحشه های دمدمای غروب
از روشنای نگاهی باشد
که گذشته های غم¬بارش را
با چنگک های فرو شده در چین درفش
ضمیمه می کند به شناسنامه ای
که ویزای اقامت دائم بود
در جهنم خودمختار
از چه اندوهی میان حالا و هزاره های گذشته فرقی هست
جز ماگویه های جرقه ای در تاریکی
که مطابق با قانون آتش
مستانه سوزاند
و آن¬چه به جا افتاده ایم
ریشه ای در سستی خاکستر بود و لبهای صبور !
چه اندوهی تلخ تر از این پا نوشت
: با اولین پوزخند باد
پرچم ها
بر فراز هویت های ویران
به اهتزاز می افتند
درست مثل خاکستر سیگار
زیر میز
لطفن خود داری کنید
خانم ها آقایان !
من
تا سقوط نستعلیق ¬¬
به ماگویه¬ی میترا
سوشیانتDNAبه
به زیر بنا و بَنّای رستاخیز
و هرآن¬که بنا به عزیمت ازدوباره ها دارد
به این¬که کریم وکیلِ¬خانِ رعایا بود
یا وکیل الرُعیا
اصلن
از این همه لام و الف
به فارسی مشکوکم
قسم به خواجگی آغا محمد خان
قسم
تلخ ام
تلخِ ایل ام
تلخِ تبار ام
تلخِ هنوز ام
روی ساندیس ها می خوانیم
: از اینجا
ولاکن به ابتدا
از آن¬جا باز می کنیم.
1 اشاره به اِستر ملکه ی خشایار شاه 2 هامان وزیر معدوم همان شخص