| طرح | شمیم بهار |

| رسم الخط مخصوص نویسنده است |

پنجره‌ی باز. صدای ماشین ها و صدای باد. کنار پنجره در صندلی راحتی نشسته‌ام. درخت های خیابان سیاهی‌ی آسمان و رنگ شاخه های نا آرام. آبی تیره آسمان. هلال خاکستری ماه. سبز روشن و سبز تیره برگها. سربی ی اسفالت. چه احساسی؟ می خواهم احساس شادی کنم بنشینم یا پنجره ی باز باد سر دو شب بزرگ بنشینم و سوز باد را به چشم سبکی شب را حس کنم شادی شب جابه جا می شوم پاهایم را دراز می کنم. تکیه می دهم. صدای پای راهگذران نیمه شب. صداهای شب. می نشینم تا صبح.

تاریکی و سکوت. پنجره ی بسته. سرمای شب. سیاهی ی غلیظ سنگین و مطمئن پشت شیشه های پنجره. آسمان بیرنگ از میان تیرگی شب. بآسمان دو دل نگاه می کنم رنگ مات سحر. بصدای پرنده ها گوش میدهم. پنجره را باز میکنم باد. صدای گنجشکها. آبی ی روشن. آبی ی آسمان. صدای پای سحرخیزترین راهگذران. صدای دو ماشین سواری. سبز غبارآلود برگها. رنگ درختها و رنگ اسفالت خیابان. درخشندگی شیشه های ترد. نور سفید و پاک در آسمان آبی. صدای خیابان. صدای موتور اولین اتوبوس. گنجشکها. صبح.

کلاس. کنار پنجره نشسته ام. هوای ابری. کتابچه هایم روی میز باز مانده. صدای بچه ها و صدای معلم. بهیچ چیز فکر نمیکنم. نگاهی ببیرون از پنجره میاندازم و بهیچ چیز فکر نمی کنم درس. روز میگذرد. صرفه جویی میکنم و ناهار نمیخورم. از طهران هیچ کاغذ ندارم.

بدیدن پروین میروم. با تاکسی از خیابان های تنگ و سیاه می گذرم. شفافیت روز و تیرگی دیوارها. نشانی هتل اشتباه است. دیر میرسم. احساس گنگ اشتیاق و هیجان. لطافت صبح را حس میکنم. با کت و شلوار از لباس شویی برگشته پیراهن سفید دکمه سردست کراوات آبی و کفش نو(تازگی صبح را بویم) احساس شادی؟ سرو صدای هتل. پروین؟ صبر می کنم. به اتاقش تلفن میکنم. صدایش را می شنوم و می شناسم من پایین هستم. منتظرم. می آید. “سلام”. دست میدهیم. موهایش را میبینم و چشمهایش که بمن میخندد. لبخند میزند. صورتش را میبینم و دستش را در دستم میفشرم. از پله ها میرویم بالا. اندامش زیباتر از تصویری است که من در فکرم داشته ام. پله های مفروش و پیچ در پیچ. سر پیچ دوم بچه ای نشسته. دستهای کوچکش را بسوی پروین دراز میکند. دختر پروین. مرا نگاه میکند و نمیشناسد. نمیشناسمش. بفکرم میرسد که حتی خبر بدنیا آمدنش را هم بخاطر نسپرده ام, یکباره از آمدنم پشیمان میشوم. پله ها. در سالن هتل کنار هم مینشینیم. هر سه. من از خودم حرف میزنم و بی آنکه بخواهم میفتم بدرد دل. لبخند می زند. در مدت پنج سالی که در اروپا هستم چه کرده ام؟ عمر تلف شده. می گویم نتیجه صفر و از گفتنش پشیمان میشوم. (در فکر روزی هستم که طبیب بزرگی بشوم) چه بگویم؟ از آمدنم باینجا پشیمان نیستم. پنچ سال در انتظار زندگی . در انتظار روزی که همه‌ی این مقدمات تمام شود و من برسم بزندگی. حس میکنم در کار ساختن یک فاجعه‌ام. زندگی اما فاجعه نیست. سکوت کرده ام. پشت سرم مسافرهای هتل در رفت و آمدند. حرف بزن. بپرس. یکباره هیچ ندارم که بگویم . نه مشکلی نه دردی و نه غمی. زندگی شروع نشده. خالی. از تهران حرف میزنیم. تهران را از یاد برده . من اما می خواهم برگردم تهران. تهران را دوست دارم. همه چیزهای غیرقابل تحملش. کثیفی و بی ادبی . من هم کثیفم و بی ادب. میخندد. هر سه میخندیم. دخترش روی مبل نشسته. نیفتی آ. از دخترش خوشم آمده. نیفتی آ. بی آنکه چیزی پرسیده باشم از خودش برایم حرف می زند. هشت سال است مرا ندیده. دخترش که وسط ما نشسته بیست و سه ماهه است. با اینکه ازآمریکا تعریف میکند سعی میکنم برایش توضیح دهم چرا ترجیح می دهم در اروپا بمانم. از تهران دور خواهم شد. رابطه می گسلد. غلو میکنم که حرفم را بفهمد. بعد از چند سال دیگر ایرانی نخواهم بود. بی فایده است از فاصله حرف میزنم و میگذرم. هشت سال درس و بعد کار. کار و بعد بچه. شوهرش را ندیده ام در هتل نیست. شاید هیچ وقت نبینمش شاید دیگر هیچوقت پروین را نبینم دخترش بزرگ خواهد شد. یک خانواده امریکایی.اینرابش میگویم. میخندد. زندگی در نیویورک با یک مرد امریکایی بلند قد؛ موبور؛ نمیپرسم دانشگاه و کار و عروسی و بچه . قسط ماشین و قسط یخچال و آپارتمان و قسط جاروی برقی. ساکتم و به بچه نگاه میکنم. صبح اول باید بچه را بمدرسه رسانید و بعد رفت سر کار. ناهار ساندویچ پنیر با یک کوکای کوچک. تکرار. خستگی‌ی تکرار. هر هفته عصر شنبه سینما. (عاشق تئاترم من) . هالیوود با قصه‌ی پسر یک میلیاردر آمریکایی که برای تعطیلات به ونیس پرواز می‌کند. دختری که جزو یک باند قاچاقچی است. عشق و پایان غم انگیز مرد جوان تنها و دختر زیبای کشته شده هر هفته عصر شنبه . دخترش به من نگاه میکند و من لبخند زنان بزندگی آمریکایی فکر میکنم . زندگی در نیویورک. می توانم سکوتم را بشکنم و بپرسم زندگی واقعی در نیویورک چگونه است. نخواهد فهمید چه می خواهم بدانم شاید حرفش را من نفهمم. همچنان ساکتم. هر هفته عصر شنبه سینما. صبح دوشنبه سرکار شبها خستگی روز و عشق ورزی بیک مرد آمریکایی- شوهر آمریکایی. زنگ تلفن یکی از پیشخدمتها گوشی را بر میدارد. خانم گری؟ پروین با عجله برمیخیزد. معذرت میخواهم. دخترک فریاد میکشد مامی مامی مادرش با تلفن بانگلیسی حرف میزند. احساس تنهایی عمیق. دخترک روی مبل ایستاده و با کیف پول مادرش بازی می‌کند. در کیف را باز میکند و سکه های پول روی زمین پخش میشود. لبخند زنان ادای مادرش را در میآورد. نیفتی آ. سکه ها را جمع میکنم. از پشت مبل دخترک چیزی بمن میگوید که نمی فهمم. فارسی و انگلیسی را بهم میآمیزد. میگویم آره. کیف را میاندازد روی مبل. نیفتی آ. پروین حرفش را تمام کرده. نگاهش میکنم و خوشگلی‌ی خیره کننده و دخترانه‌اش را دیگر نمیابم. اما زیبایی گرم و آرامش بخشی در سراپایش پخش شده. بش لبخند میزنم. میگویم از این کارش خیلی کیف کرده ام, چه کار؟ بدخترش اشاره میکنم که روی دسته‌ی مبل نشسته. لبخند زنان از آشنایی با شوهرش حرف میزند و از دخترش. از زندگیش در سالهایی که تازه از طهران رفته بوده. نیویورک و خوشیها. پسرهای جورواجور و خوشیها. همه خوشیها سرانجام خسته کننده است. همه خسته میشوند. و بعد زندگی با شوهر و یک بچه. زندگی با عشق ورزی شبانه. تخت خواب بزرگ دونفره و چراغ کم نور. سایه ها روی دیوار و نگرانی برای بچه که در خواب است. خوشبختی؟ اینرا اما نمیپرسم. مطمئنم که جواب خواهد داد آره. من اما معنی سوالم و جوابی را که شنیده ام نخواهم دانست. سکوت. ترجیح میدادم کنار پنجره نشسته باشم. آسمان ابرآلود. از چه حرف بزنیم؟ ( برایش از گیتی حرف بزنم؟ دختری که خیلی دلم میخواهد هر طور شده باش آشنا شوم). از تو حرف بزنیم. تو زندگیت را شروع کرده ای. زندگی امریکایی. من اما هنوز در انتظارم. حوصله دخترک سررفته. باید برایش با روسری موش درست کرد و با کاغذ سربی توی جعبه سیگار مادرش طیاره. دخترک باید برای من برقصد. سرش را تکان بدهد و بزحمت بگوید مرا خیلی دوست دارد. (گیتی گیتی). با من دست بدهد. بگوید هلو سلام و بای بای. لالا کند و برخیزد. سرانجام درآغوش مادرش مینشیند و برایم شعر میخواند. طیاره اش را روی زمین میاندازد. نیفتی آ. من دیگر باید بروم. آسمان تیره. پروین اصرار دارد همچنان بنشینم. برمیخیزم. نیفتی آ. هر سه میخندیم. مینشینم. باید شیر بچه را داد. دخترک و من تنها میمانم تا پروین شیشه شیر را بیاورد. مامی الان میاد. مامی رفته برای شما شیر بیاره. شما شیر دوست داری؟ یکی از پیشخدمت ها در سالن را باز میکند میآید تو در را میبندد از سالن میگذرد و از در دیگر خارج میشود. دخترک میگوید بت بت. از پروین که با شیشه شیر بازگشته میپرسم بت یعنی چه. یعنی بست. فکر میکردم یعنی بد. پس بد را چه می گوید؟ هیچ. این کلمه را هنوز نیاموخته. میگویم چه دنیای خوبی دارد. لبخند میزند. منظورم این نبود که نتیجه اخلاقی گرفته باشم. مثل فیلم های هر عصر شنبه. هالیوود با روانشناسی و درس اخلاق و حماقت. هر عصر شنبه بر میخیزم. از فکرم میگذرد فردا یک عروسک بخرم و برای دخترک پست کنم. قرار میگذاریم پیش از بازگشتنش به نیویورک ببینمش. امتحانهای من نزدیک است. فرصت نخواهم کرد. اینرا میدانم. هیچ نمیگوید. خداحافظی. شاید برای همیشه. (زندگیم را باید شروع کنم. زندگی). شاید تا هشت سال دیگر.( آقای دکتر). خداحافظی در سالن نیمه تاریک یک هتل در روز ابرآلود شهری غریب. بساعتم نگاه میکنم. از پله ها سرازیر میشویم. نیفتی آ. عروسک را حتمن میخرم. خداحافظ. دست یکدیگر را میفشاریم. حس میکنم از اینکه مرا دیده صمیمانه خوشحال است. یکباره احساس شادی میکنم. احساس اینکه دوستش دارم. به دخترش نگاه میکنم و دخترک را دوست دارم. خوش گذشته. روز شاد. روز آرام. خداحافظ. همچنان دست یکدیگر میفشاریم. ناگهان صورتش را بجلو میآورد و گونه ام را میبوسد. پیش از اینکه لبهای من به گونه اش برسد از هم جدا شده ایم. نیفتی آ. بیرون هتل باران نرمی میبارد. روز اما همچنان درخشان است. ناهار و بعدازظهر.

توضیح برای مدیر مدرسه. دیروز بدیدن تنها دخترعمه ام که از آمریکا آمده و چند روزی بیشتر اینجا نیست رفته بودم. عذرخواهی حرفم را گوش نمیدهد.

کلاس. در فکر عروسکم. نمیخرمش فراموشش نکرده ام. درس. درس.

پری موهایش را کوتاه کرده. سلام. بلبهایش نگاه میکنم. کجا میرفتی؟ میگویم هیچ کجا. حس می کنم همراهم خواهد آمد. میآید. قدم میزنیم سینما؟ نه. شام بخوریم؟ تعارف میکند. شام. باد سردی همراه ماست. کتم را روی شانه هایش می اندازم. سبک. احساس شادی. حساب پول جیبم را میکنم و وارد یک رستوران گران قیمت میشویم. میز برای دو نفر. متشکرم و می نشینیم. یکباره بیاد می آورم تمام روز را گذرانده ام بی آنکه بچیزی فکر کرده باشم. حرف بزن. ساکتم و گوش میدهم. و عظ. سراسر وعظ, اول حمله بپسرها. همه ناصمیمی اند و توخالی. تنها بدنبال یک چیزند. سکوت. در فکر شام هستم پایان حمله بپسرها. تصدیق میکنم و راحت. کاش از تئاتر حرف میزدیم اما می دانم که حالا باید برسیم بتنهایی. می رسیم تنهایی عمیق درونی و فلسفه بافی. در جستجوی معنی زندگیست تنهاست و همه چیز برایش بی تفاوت. باید برسیم بغم. می رسیم. غریبی در اروپا نفرت از محیط فشرده تهران. بدون احساس شادی و بدون احساس غم. بی تفاوت. خودش را هنوز نشناخته است. خسته می شوم. همه همینها را میگویند. پریوش و پریچهر و پریرخ و پریزاد. کارد و چنگال را می گذارم در بشقاب. تکیه می دهم. در چشمهایش نگاه می کنم. (اظهار عشق کنم؟) میپرسم چش است. عاشقی؟ نه نه نه. عاشقی. نه نه. ولی بوده. حالا دیگر این عشق گذشته و مرده و فراموش شده. جواب های همیشگی و تغییرناپذیر.

پریوش و پریچهر و پریرخ و پریزاد. همه. از عشق حرف بزنیم. (یکباره بیاد گیتی افتاده ام) دسر بستنی توت فرنگی و قهوه فرانسه با شیر گرم. بیرون رستوران کتم را بدوش دارد. همچنان باید حرف زد. میپرسد قدم بزنیم. نه. با تاکسی میرسانمش تا در منزل. خداحافظ. خسته ام کسل و تنبل.

درس. باید بیشتر کار کنم. پاکنویس انشاء تا سه و نیم صبح.

مدرسه. زنگ اول گیج خوابم. زنگ دوم با گیتی و مارک در یک کلاسم. گیتی. بگذار مارک ناشیانه سعیش را بکند. بمن پناه بیاور. گیتی. اینجا. جایش را عوض می کند و کنار من می نشیند. لبخند.

درس. سه روز فرصت تا امتحان. درس درس.

اتاق. تاریکی و سرما. در را میبندم و پنجره را باز میکنم. از پنجره ببیرون نگاه می کنم. کسی از زیر پنجره ام رد می شود. کاش دختری بدیدنم می آمد. (گیتی گیتی) . در تاریکی میبوسیدمش. کنار پنجره می نشستیم و بصداهای شب گوش میدادیم. عطر شب. چراغ را روشن میکنم. کتم را می کنم. چراغ خوراکپزی را روشن می کنم. ماهی تابه خالی روی چراغ. قوطی کنسرو. کتری پر از آب. محتوی قوطی در ماهی تابه. نصف قاشق قهوه در فنجان. شکر. کتری بجوش میاید. آب جوش در فنجان. محتوی ماهی تابه در یک بشقاب ته گود. چنگال و یک تکه نان کهنه. شام. پنیر هلندی همراه قهوه. یک فنجان دیگر قهوه ماهی تابه و بشقاب و چنگال و فنجان زیر شیر آب گرم. چراغ خوراکپزی را که فراموش کرده ام خاموش می کنم. کنار پنجره می نشینم. می کوشم بچیزی بیاندیشم. می کوشم بهیچ چیزی نیاندیشم. میکوشم که نکوشم. میخواهم احساس زنده بودن کنم. زندگی. باید انتظار بکشم. انتظار زندگی. انتظار روزی که از دانشگاه آمده ام بیرون. آقای دکتر. انتظار روزی که دختری را براستی دوست بدارم. عروسی و بچه. زیستن. خسته شده ام از مدرسه. از انتظار. اما مطمئنم.

زن برادر صاحبخانه ام را بعد از چند ماه در خیابان میبینم. در صورتم خیره می شود. لاغرتر شده ام. چرا؟ مریض بوده ام. نه. اما خیلی لاغرتر شده ام و ضعیف تر . باید لبخند بزنم. لبخند میزنم. مهم نیست. چرا چرا. لاغرتر شده‌ام و خسته‌تر. ضعیف‌تر. می گویم ممکن بود از این هم لاغرتر شده باشم. ممکن بود مریض شده باشم. فرستاده باشندم ببیمارستان . سرطان گرفته باشم . مرده باشم. زنده ام و می خندم. نه شکرگذارم و نه از خداحرف می زنم. در صورتم خیره می شود و سرش را تکان می دهد. چیزی در فکرم می درخشید. چیزی در مغزم روشن می شود. گیج شده ام. حس می کنم معنی حرفم بیشتر از آنست که فکر می کردم. همچنان توضیح می دهم. (همیشه حرفهایم خودم را بیشتراز دیگران متعجب می کند). توضیح می دهم که از خدا حرف نمیزدم. از زنده بودن. زندگی. از شادی زندگی. اطمینان. حتی از امید. نمی فهمد.

امتحان.

ناهار با کاترین. (امتحان عقب افتاده) . حوصله کاترین را ندارم. به گیتی فکر می کنم. از ناهار خوشم نمی آید. با کاردو چنگال بازی میکنم. نگاه کنجکاو کاترین. چه بگویم؟ حرفهای شاعرانه و بی معنی. از غم حرف بزنم و از تلخی که در درونم لانه کرده. خواهد افتاد به دلسوزی و دلداری و عظ. (کاش تئاتر برایش جالب بود. نیست.) از گرمای زندگی بگویم. گرمای اشتیاق و نیروی بزرگ زندگی. نخواهد فهمید چه می خواهم بگویم. در چشمهایم خواهد نگریست. چشمهای درشت و متعجب. بیاد پری میافتم. جلوی خنده ام را می گیرم. و بناچار میفتم بمرثیه سرایی. لبخند می زند. میفتد بوعظ. در فکر امتحان هستم. از اینکه عقب افتاده احساس آرامش می کنم دسر کمپوت آناناس. از دسر بیشتر از ناهار خوشم میاید.(هوشنگ و علی تمام روز را بحث میکنند. عشق.)

شب. آنقدر کاترین راجع بمن وعظ کرده که بی اختیار بخودم فکر می کنم_ و به تئاتر. صبح با معلمم بحث کرده ام. ارزش تئاتر تنها در نمایشنامه نیست. حالا این را صمیمانه حس میکنم. سالن و تماشاچیان. پرده بکنار میرود. تماشاچیان و بازیگران و سالن و سن یکباره از میان سکوت چیزی را خلق می کنند. حس می کنم برای تئاتر احترام بیشتری قائلم. تئاتر اینست. همه شبها. کیف می کنم از زندگی که هر شب خلق می شود. از نو. و زندگی این شب زندگی دیگریست که شبهای قبل ناشناخته مانده. حالا حس می کنم دیگر حوصله بحث کردن راجع بموسیقی و نقاشی و اینهمه هنرهای جورواجور را ندارم. بخصوص وقتی بخواهند سینماچی ها و هالیوود را هم بحساب بیاورند. (بیاد پروین افتاده ام. کاش می شدم پروین. و زندگیم را شروع کرده بودم). کاش در تهران تئاتر داشتیم. ( مطمئن نیستم همه حرفهایم راجع بتئاتر درست باشد. اما این مهم نیست). کنار پنجره نشسته ام و در فکر تئاتر هستم. هوس شناختنش را ندارم. به طب فکر می کنم. من طبیبم. طبیبم حتی پیش از رسیدن بدانشگاه. میفتم بفکر کردن راجع بطبابت. مطبم. بیمارستان و مریضهای از زیر عمل در آمده . مریضهای مرخص شده و سالم. (مرگ را بکشم). متشکرم آقای دکتر. متشکریم آقای دکتر. می خواهم با مرگ بجنگم. در انتظار. باز هم رسیده ایم باین انتظار. در انتظار این روز.

این جنگ. این زندگی. زندگی که من خواهم ساخت. زندگی من. متشکریم آقای دکتر. آقای دکتر.

جلوی سینما منتظرم. گیتی. لباسش را عوض کرده. سبز. کفشهای پاشنه بلند و لبهای قرمز. صبح از موهای بهم ریخته بلوز آبی سیر و صورتی کم رنگ لبهایش بیشتر خوشم آمده بود. سینما. فیلم با بستنی و شکلات و دو عاشق که خودکشی میکنند. بیرون سینما. قدم میزنیم. یکباره احساس بی حوصلگی می کنم. (پس کجاست این دختر ایده آلی؟) دستها. دستها. عبور از وسط خیابان و فشردن دستش که در دستم است حرفهای حساب شده. قدم زدن در تاریکی شب. تاریکترین گوشه های پارک. از کنار چمنها و از پشت درختها. بهیجان آمده ام. از آرامش شب حرف بزن. بازوی حلقه شده بدور شانه اش پیش از رسیدن به نیمکت. اطرافم را نگاه می کنم. سیاهی شب خالی. مینشینیم. سرش را بر روی شانه ام می گذارد. بدون وعظ. ازش متشکر میشوم. شیرینی سکوت و آرامش شب. با موهایش بازی میکنم. سکوت. موهایش را بنرمی میبوسم. بی نیازم میکند از اظهار عشق(قدیمی شده؟) و از تکرار همه حرفهای دانسته و تکرار شده. دستها. یکباره ازش خیلی خوشم میاید. احساس آرامش میکنم. (کاش عاشق هم می شدیم). گلویش را نوازش میکنم و گونه اش را. صورتش را در میان دو دستم میگیرم. در چشمهایش نگاه میکنم و میبوسمش. بوسه. موهایش را بهم میریزم و میبوسمش. سکوت. سرش را بر روی سینه ام تکیه میدهد. بضربان قلبم گوش میدهد. و بمن لبخند میزند. احساس آرامش بیحد و بی حوصلگی. خوب کاش طوری میشد.(ببرمش اتاقم) میبوسمش و این بار دستم در سینه اش است. کسی از پشتم رد میشود. بی اختیار از هم جدا می شویم. حوصله ام سر آمده. سرش روی شانه ام است. پاهایم را دراز می کنم. هیجان آرام گرفته. راحت مینشینیم. موهایش را میبوسم. چشمهایم را میبندم. بیحرکت سکوت شب. سرمای شب را حس می کنم. ازش میپرسم احساس سرما میکند. نه . خودش را بمن نزدیک می کند. نگاهش میکنم و لبخند میزنم. زشت شده.

فردا صبح در مدسه خودش را برایم گرفته.سلام. در فکر امتحانم هستم.

درس. درس. (دو کاغذ از تهران).

برای خودم قهوه درست میکنم. روی تختخواب مینشینم. فنجان قهوه روی سطح نا صاف تختخواب. درس. درس.

هوشنگ مارک و جان دنبال دخترها هستند. سلام و خداحافظ. جان عاشق یک فاحشه شده. در همین چند لحظه مارک میفتد دنبال یک دختر مو نقره ای. (بیاد گیتی میفتم, حوصله اش را دارم؟) یک نفس از دخترها حرف می زنند. بفارسی به هوشنگ می گویم که چه. الان است که بیفتد بدرد دل. خداحافظ.

شب آخر. درس. صبح فردا و امتحان. درس. فنجان. قهوه. درس و بی خوابی. خستگی و اطمینان بفردا.

امتحان.

امتحان خوب شده. نفس راحت. همچنان درس برای امتحان بعدی. درس و فنجانهای قهوه.

کافه ی پاتوق علی حرف میزنیم. یکباره شده ام صمیمی ترین دوستهایش. دردل می کند. گوش میدهم (وعظ دخترها و درددل پسرها) اینبار واقعن گوش میدهم و برمی گردیم بقصه قدیمی. قصه عاشق شدن و بدنبال دختر به اروپا آمدن. دختر دوستش ندارد. درددل. ساکتم. قصه قدیمی بدبینی و غم و ناتوانی در امتحان رد شده(بگویم برگرد؟) قصه شکست و ناامیدی. گوش می دهم. از مرگ حرف می زند و از شکست. چرا با دختر دیگری آشنا نمیشوی! بی فایده است. شهامتش را از دست داده (حماقت. بگویم که حرفش را باور نمی کنم؛) دلداری. چه بگویم؟ میفتم به حرف زدن حس میکنم متوقع است و حتی منتظر که من این حرفها را بزنم دلداری و حرفهای امیدوارکننده را تقریبن از دهانم بیرون می کشد بعد نفی میکند همه این حرفها را میداند از نفی کردن این امید لذت میبرد تکرار. سکوت می کنم. بعد یکباره با صمیمیت میفتم بحرف زدن از زندگی . زیستن. ازش میپرسم چرا زندگی نمیکنی. چرا؟ منتظری؟ منتظر چه؟چرا نشسته ای در انتظار سیاهی که از جایی برسد؟ چرا ساکت است و حرفهایم را نمیفهمد. چرا انتظار؟ چرا الان زندگی میکنی؟ می گوید آخر. حرفم را فهمیده. ساکت میمانم که خودم معنی حرفهایم را بفهمم از دستم دررفته همچنان حرف می زنم من هم در انتظارم چرا انتظار؟ در کافه ایکه نشسته ایم قهوه خوب پیدا نمی شود. قهوه تلخ را می چشم برمی خیزم باید بروم تئاتر. معذرت و خداحافظی. میروم تئاتر. یک نمایشنامه تلخ میبینم از اونیل. خیلی بد اجرایش میکنند.

قدم میزنم. خیابانها و درختها. راهگذران نیمه شب. آسمان دور و تاریک. لکه های بزرگ ابر. لکه های کوچک نور روی اسفالت خیابان. حس می کنم این شب را دوست دارم. همه شبها. روزها. بیاد پروین میفتم. چقدر راجع به زندگیش فکر کرده ام. و تاسف خورده ام از اینکه زندگی خودم را هنوز شروع نکرده ام. چقدر نقشه کشیده ام برای زندگیم. صدای قدمهایم را میشنوم و صداهای دور و نزدیک شب را . در انتهای هر خیابان خیابانی دیگر منتظرم است. میرسم. نفس عمیقی میکشم. کیف میکنم از اینکه هستم.

زنده ام بدون دانشگاه و بدون درجه دکترا. بدون پول و بدون طب. حتی بدون طب. بدون زیباترین دخترها. زشت ترین دخترها. حتی بی عشق. بدون تئاتر. کنار پنجره نشسته ام . زنده ام. همینم بس نیست؛ زندگی بدون پیرایه هایش. زندگی برهنه و مجرد. همینم بس است. دیگر چیزها پیرایه است. باید یاد بگیرم که حالا زندگی کنم. شب و زندگی و آرامش. امشب. همین لحظه حتی بدون امید بفردا. میخواهم الان زندگی کنم. چه حاصل از ادای زندگی را درآوردن. هر بیست و چهار ساعت را میشود لبریز کرد از هنری بعمق تئاتر (برغم سینماچیهای احمق) یا از کار. از طبابت و جنگیدن و پول و عشق زیباترین دخترها. اینها اما زندگی نیست. میخواهم زندگی کنم بدون این پیرایه ها . حتی بدون انتظار حادثه یی بزرگ . بدون انتظار . زندگی با همین مدرسه لعنتزده و همین درس. زندگی در این لحظه. این مبارزه است. با مرگ؛ میخواهم مزه زندگی را بچشم پیش از اینکه آرزوها و رویاها و امید بفردا و تلخی فردا طعمش را عوض کرده باشد. چرا حالا زندگی نکنم؟ زندگی مگر همین نیست؟ همین که من دارم. بقیه پیرایه است و حرف و خیال و آرزو. اگر نتوانم این لحظه خالی را زندگی کنم چطور خواهم توانست بعدن بجنگم. با مرگ.

صدای پای زنی زیر پنجره ام. میخواهم زندگی را لمس کنم. این زندگی. الان. صدای پای مردی و زنی زیر پنجره ام. بوسه ای در تاریکی. صدای پای همه مردم زیر پنجره باز اتاق من. دیگر در فکر چیزی نیستم.

پله ها. پایین. پایین تر. راهروهای تاریک و سیاه. سیاهی مترو. ترن زیرزمینی. یکباره بفکر مرگ افتاده ام. سیاهی مرگ. پایین تر. دنیای مردگان. نور سیاه و مصنوعی. آدمهای دود زده غرش ترنها و تیرگی. در ترن مینشینم و احساس بیقراری میکنم هر روز سوار همین ترن میشوم. ولی هیچ روز اینقدر عجله ندارم زودتر بمقصد برسم. از این زیر بیایم بیرون. بازگردم به دنیای زندگان حریصم و تشنه زندگی هیچ لحظه را نبایدکشت سفر در تاریکی. ایستگاه (پیاده شوم و بقیه راه را با اتوبوس بروم). زن مسنی سوار میشود. پیراهن قرمز و پستانهای از ریخت افتاده نمایان پرهای قرمز روی کلاه سبز و زشت فاحشه یی در دنیای مردگان. روبروی من مردی با پسر جوانی نشسته و در کنارم دختر جوانی که کتاب میخواند . زن در کنار پسر مینشیند غرش ترن و سفر در دنیای تاریکی . زن میفتد به حرف زدن اول با پسر حرف میزند و بعد با مرد پدر و پسر؛ بله. زن احساساتی و فضول (فاحشه احساساتی؟) زن حرف میزند. چه پدر و پسر خوشبختی. زن هم روزگاری خوشبخت بوده خوشبختی از کف رفته. چشمهای زن پر میشود از اشک. (شایدفاحشه نیست) میگرید گیج میشوم سه هفته پیش شوهرش را از دست داده. مرگ. ایستگاه. نه کسی پیاده میشود ونه کسی سوار. بعد از مرگ شوهرش زندگیش شده جهنم . دوستش داشته. هنوز دوستش دارد. عشق به مردی که مرده. دختری که کنار من نشسته از روی ناباوری لبخند میزند. زن میگرید. بصدای بلند میگرید و حالا دیگر همه متوجهش شده اند. سیاهی اطراف چشم آغشته به قرمز تند صورت همراه با قطرات درشت اشک (کدام دختر را میتوانم اینطور دوست داشته باشم؟) این عشق. دخترک همچنان لبخند میزند. بدختر نگاه میکنم. دماغ خوش ترکیبی دارد. ازش خوشم میاید. نگاهم در نگاهش میفتد. به زن نگاه میکنیم و میخندیم. (تف) زن همچنان از شوهرش حرف میزند و میگرید. تازه حس میکنم که زن ثروتمندی است. متعجبم و گیج. شوهر مرده و زن گریان و زندگی از دست رفته. و این دختر که کنارم نشسته و آماده آشناشدن با منست. (با دخترک حرفی بزن) یکباره گریه زن قطع میشود. صورتش را پاک میکند. به همه مسافرین نگاه میکند. (همه مردم زنده در دنیای مردگان) . معذرت میخواهد. ایستگاه . همه پیاده میشوند. ما میمانیم. زن همچنان از مرد و پسرش معذرت میخواهد. میگوید نمیتواند تحمل کند. تا بحال دو بار دست به خودکشی زده. این تنها راه نیست, مرگ تنها راه زندگیش است. (بدختر لبخند بزن. لبخند بزن) هر دو بزن نگاه میکنیم و زن حرف میزند. بفکرم میرسد که دیگر حالت طبیعی ندارد. دختر همچنان لبخند میزند. یکباره ازش بدم میاید. بحرفهای زن گوش میدهم که سراسر روز تنها است. سراسر روز را در ترنهای زیرزمینی از جایی بجایی دیگر در حرکت است. بدون آرزوی رسیدن بمقصدی. مقصد گم شده. سفر بیمقصد در دنیای سیاهی. جهنم. زن بیاختیار بیاد چیزی میفتد و بصدای بلند میگرید. ایستگاه. بدون خداحافظی خودش را از صندلی میکند و پیاده میشود. ترن خالی. مرد به پسر نگاهی میکند و لبخنزنان میگوید زنک دیوانه واقعن باورش شده بود که او پدرش است. پسر دستی بموهایش میکشد و لبخند میزند. مرد بصدای بلند میخندد و دستش را آرام و نوازش کنان روی ران پسر میکوبد. رویم را برمیگردانم. نگاه دختر منتظرم است. لبخند بزن. چیزی بگو (فاحشه فاحشه). ایستگاه با عجله از ترن پیاده میشوم. آسانسور و پله ها. پله ها. هوای ابری دنیای زندگان. باران. زیر باران قدم میزنم. هنوز گیجم. باران روی صورتم و دستهایم. زندگی را یافته بودم این لحظه را شناخته بودم این لحظه گریزان. حال الان. اما حالا. اما. بارانروی صورتم. احساس سرما میکنم. برگردم باتاقم. (به گیتی تلفن کنم) در دنیای زندگانم. زنده ام. میکوشم که دنیای مردگان را فراموش کنم (گیتی گیتی) دعوتش کنم بشام. وقت دارم تا قبل از شام کمی درس بخوانم. (امتحان امتحان). درس بخوانم. بعد از شام میبرمش باتاقم. دنیای زندگان. اینجایم. دیگر باینکه فردا کجا خواهم بود فکر نمیکنم. در دنیای سیاهی , یا در دنیایی که کلمه بد را بکسی نیاموخته اند؟ باران قطع میشود. تلفن کنم.( عاشقش شوم. مگر عشق همین نیست؟) زندگی باید در این لحظه باشد. حال پیش از جنگیدن و بچنگ آوردن همه اید آلها. پیش از جنگ با مرگ(مرگ سرانجام فاتح است. اینرا در دنیای مردگان آموخته ام) میخواهم زندگی کنم. با همین که دارم. همینم بس است زندگی با زشتی مدرسه و درس و وعظ دخترها. میایستم زندگی روی زمین. نه در سیاهی دنیای زیرزمین و نه در روشنایی امیدوارکننده ی فراز ابرها. اینجا و الان. تلفن. تلفن. دیگر به زندگی فکر نمیکنم. شاید همه این فکرها و حرفها احمقانه باشد. اینرا نمیدانم شاید در اشتتباهم. شاید هنوز زندگی را نفهمیده ام. دیگر اما به زندگی فکر نمیکنم. تلفن. گیتی. دلم برایت تنگ شده. میایی؛ میاید.

تابستان۴۲

| ابر بارانش گرفته | شمیم بهار |

سلام – گیتی دیروز که جمعه بود برگشت ولی خدا کند این کاغذ زودتر به دستت برسد چون قرار بوده دوازده روزی در یونان بماند که توی یکی از این جزایر الان هر چه فکر می کنم اسمش یادم نمی آید خلاصه استراحت کند و مثلاً بگردد یعنی حق دارد چون این جا که بود زیاد خوش نگذشت اول که مرگ پدرش بود و بعد هم که این حادثه ی مادرش و از این حرف ها گر چه نماندنش ربطی به این چیزا نداشت ولی همه اش بدبیاری بود چون بدبیاری باورش نبود و خلاصه نشد که نشد.

نمی خواستم از این حرف ها بزنم که خبری چیزی داده باشم ولی حالا این عادت شده یعنی اگر این جا بودی هر شب توی روزنامه می دیدی همه اش زنی که با تریاک خودکشی کرد و مردی که خواهرش را با دو ضربه ی چاقو به قتل رساند و خلاصه یعنی نه فکر کنی که چیز مهمی شده فقط این هست که راستش حالم زیاد خوب نیست یعنی از بقایای عصبانیت دیروز.

می خواهم حالت را بپرسم چون با این که کاغذ هایت مرتب می رسد از خودت چیزی نمی نویسی و همه اش از نمی دانم تئاتر و این حرف ها می نویسی فقط برایم نوشته بودی که بالاخره وارد دانشگاه شدی من خیلی خوشحال شدم و با این که حالا دیگر خیلی دیر شده و تا کاغذم به دستت برسد لابد سال اول دانشگاه را تمام کردی و یکپا شدی آقای دکتر دلم می خواهد تبریک بگویم و معذرت هم باید بخواهم از این که خیلی وقت است برایت چیزی ننوشتم دلم هم برایت تنگ شده ولی از گیتی هم که حالت را پرسیدم حرف درستی نمی زد و تو هم که برای من ننوشته بودی بالاخره با هم می خواهید عروسی کنید یعنی اگر با هم عروسی کنید چون گیتی این طور که من دیدم دختر خوبیست خلاصه مطمئنم که خوشبخت می شوی

یعنی اگر می شد ببینمت این حرف ها را برایت می گفتم این طوری که نمی شود یعنی با این که گیتی که این جا بود تا دلت بخواهد از این کتاب های رومان طوری و این مجله های ادبی که نمی دانم از کجا پیدایشان می کرد خواندم و مگر می شد چیزی فهمید ولی حالا همین طور ماندم که تو لابد توی دلت می خندی که منوچهر که توی مدرسه روزی دو دفعه دعوا راه می انداخت و همان وقت که تو مدرسه را ول کردی رفتی فرنگ شد کاپیتان تیم فوتبال و حالا که گذشته ولی اگر من کاپیتان نشده بودم و نزده بودم توی سر بچه ها تیم ما از مدرسه های دخترانه هم می خورد و خلاصه حالا ادبیات چی شده ولی به قول یک بابای مردنی که توی اداره ی ما کار می کند و گیتی کشف کرد که شعر می گوید مرتب ورد زبانش این است که مسئله آقا مسئله ی کلام است و نه زیبایی کلام بلکه تمامیت کلام حیف که یعنی تو نمی دانی چه وضعی دارد دلم به حالش می سوزد خلاصه درست همین چیزها را می خواهم برایت بنویسم فقط درست نمی دانم که این نویسنده های … پس چه طور این چیزها را می نویسند.

گیتی هم همین طور حرف می زد اول که من اصلاً معنی حرف هایش را نفهمیدم و رویم نمی شد بپرسم یعنی چی بعد که دیدم نمی شود شروع کرده بودم به پرسیدن و از این حرف ها نه فکر کنی که توی این هفت سال همدیگر را ندیدیم من مثلاً خنگ شدم یا چیزی فقط این بود که عادت نداشتم چون برایت که نوشتم این که زنی با یک ضربه ی چاقو توسط مرد ناشناسی به قتل رسیده دیگر این حرف ها را ندارد و ما هم همین را می نویسیم با حروف درشت سیاه خواننده هم نگاه می کند می خواند و می فهمد برو برگرد هم ندارد حالیش می شود که زنی مرده ولی مگر حرف های گیتی را می شد فهمید تازه باز این روزهای آخر روز اول توی فرودگاه که هیچ یعنی خلاصه روزهای آخر تغییر کرده بود روزهای اول که قیامتی بود.

تو که نوشته بودی یعنی همه اش ادبیات بود و از این بازی ها و فلان و بهمان خلاصه من هم رفتم فرودگاه و قبلاً هم تحقیق کرده بودم که با چه طیاره یی می آید وقتی رسیدم فرودگاه دیدم یک لشکر آدم آمده فرودگاه همه با لباس های سیاه و فهمیدم که فامیل هایش هستند که مثلاً آمدند پیشواز با چه قیافه هایی که من وحشت کردم یعنی زار زار گریه و از این حرف ها این بود که رفتم گفتم از طرف روزنامه آمدم و روزنامه این فایده ها را هم دارد و یک آشنا هم داشتم که صدایش کردم و با هم رفتیم توی گمرک ولی من که اصلاً نمی شناختمش و ناچار پرس و جو کردم مسافرها هم می آمدند و می رفتند سرد هم بود و تازه غروب شده بود من داشتم نا امید می شدم که دیدم از صحن فرودگاه به دو می آید و یک طوری راه می آمد و گفتم که غروب شده بود خلاصه شناختمش و رفتم جلو گفتم که دوست تو هستم و اگر کاری چیزی هست و خلاصه اول پرسید چه طور آمدم تو و من گفتم که توی اداره ی روزنامه کار می کنم که لابد فکر کرد مثلاً روزنامه نویسی چیزی خلاصه آدمی هستم و شروع کرد تند تند راجع به این جا حرف زدن یعنی راجع به پدرش و از این حرف ها و من دیدم یک کلمه از حرف هایش را هم نمی فهمم.

یهنی یک کلمه را که می فهمیدم ولی یک طور خاصی بود می خواستم دلداریش بدهم که آره فوت پدر ناراحت کننده است ولی به خاطر مادرش هر طور شده خلاصه از این حرف ها مثلاً می خواستم یک کمی حاضرش کرده باشم یعنی خودش که خبر داشت فقط همین که لباس سیاه ها یک دفعه نریزند سرش و طفلک از ترس سکته کند بعدش داشتیم حرف می زدیم و رفیقم داشت کمکش می کرد خلاصه همین طورها بود که کارهای گمرکی تمام شد و من دیدم دیگر هیچ کاری ندارد و خداحافظی کردم یک کمی هم تعارف کردم که دوست تو دوست من هم هست و اگر کاری چیزی باشد من هستم بعدش هم آمدم.

الان که دارم این کاغذ را برایت می نویسم توی اتاقم نشستم و یک قدح بزرگ پر از آب یخ گذاشتم کنارم و مرتب یخ را توی آب می چرخانم و توی گرمای بعد از ظهر خیلی کیف دارد حیف که تو لابد فرنگی شدی و نمی شود گفت جایت خالیست گر چه با این سر و صدای بچه های داداشم زیاد هم جایت خالی نیست خلاصه آدم خیلی راحت تر است که اصلاً توی اداره بماند.

بعدش خلاصه از این حرف ها و همین طور تا یک بعد از ظهر سرد لامذهب که به من تلفن کرد و درست نمی دانم یعنی یادم نیست چه طور توانسته بود پیدایم کند خلاصه گفت که می خواهد تشکر کند و چرا نرفته بودم ببینمش یعنی ده دوازده روزی گذشته بود و راستش حوصله ی عزاداری نداشتم یعنی حوصله نداشتم قاطی این حرف ها بشوم و تازه خانه اش را هم نمی دانستم کجاست خلاصه گفتم یعنی اول گفتم اگر می خواهد می توانم تهران را نشانش بدهم در ضمن فکر می کردم که این طوری فقط سلام و علیک و خداحافظی یک سری هم مثلاً به موزه ی ایران باستان می زدیم بعد گفت حتماً یعنی نگذاشت حرفم را بزنم و پرسید کارم چه ساعتی تمام می شود که بیاید عقبم می خواستم این را گفته باشم که خلاصه گفت با تاکسی می آید و بعد هم گوشی را گذاشت و من هم گوشی را گذاشتم و یک کمی هم جا خورده بودم و باران مثل چی می آمد.

توی اداره من اتاقی چیز نداشتم یعنی این جا از این حرف ها نداریم و کار روزنامه است و من زیاد اصلاً توی اداره نیستم و کارم را همان گوشه کنارها می کنم این بود که دیدم اگر گیتی بیاید توی اداره و راست بیاید سراغ من بچه ها هزار و یک فکر می کنند خلاصه کارها را یک طوری جور کردم و بارانی یکی از بچه ها را گرفتم آمدم پایین بیرون صبر کردم تا با تاکسی رسید می خواست پیاده شود که من اشاره کردم و سوار شدم بعدش هم به شوفر تاکسی گفتم برود شمیران یعنی همین طور هیچ جای دیگری به فکرم نرسید.

توی تاکسی اول ساکت بود بعد شروع کرد باز از پدرش حرف زدن و قضیه ی تصادف ماشین و از خانه شان که شمیران بود این جا که رسید یک دفعه گفت شمیران را که دیده بود می خواست جاهای دیگر را ببیند به شوفر تاکسی گفت برگردد شهر و برگشتیم شهر و باران هم که ول کن نبود به شوفر گفت برویم توپخانه شاید هیچ اسم دیگری یادش نیامد رفتیم میدان توپخانه و گفت پیاده شود خلاصه آمدیم پایین و همین طور زیر باران راه افتادیم توی خیابان ها که مثلاً تهران را ببینیم اولش همه اش مردم را تماشا می کرد و من از فرنگی بازیش عصبانی بودم و یک طوری بود که دلم می خواست توی این حرف ها کشیده نشوم ولی پا به پای من می آمد و ذوق کرده بود و مرتب می گفت چه خوب بعد دیدم نه نمی شود و باران هم که بود داشتم بیشتر عصبانی می شدم و لج کرده بودم خلاصه توی دلم گفتم یک راه رفتنی نشانش بدهم و پیچیدم پایین و افتادیم به رفتن و حسابی تماشا کردن و من هم شروع کردم به توضیح دادن طوری که آدم از سر غیظ توضیح می دهد و اول هم پرس و جو کرده بود که من کدام مقاله ها را می نویسم زیر باران که بودیم شروع کردم به گفتن این که توی روزنامه چه کار می کنم و خبرهای همان روز را هم برایش تعریف کردم که خوب یادم هست یک بابای زده بود مادر و خواهر و بچه اش را زخمی کرده بود یادم نیست چرا ولی درست که حرف نمی زد و همه اش انگلیسی بود با این که ما کلی توی مدرسه انگلیسی خوانده بودیم بعدش هم رفته بودیم کلاس خصوصی مرتب باید می پرسیدم یعنی چی تازه بعدش هم می گفت این را نمی شود به فارسی گفت و همه اش از این بازی ها بود یعنی این قدر هم بد نبود و یک حالتی داشت که نمی دانم چه طور بنویسم.

مثلاً همه اش از شاعرهای زن حرف می زد و شعرهایشان را می خواند الان که فکر می کنم می بینم هنوز اسم خانم سکستن یادم هست چیزی که بود نه فکر کنی که می خواهم بگویم ادا در می آورد چون معلوم بود که می خواست حتی عین من حرف بزند و نمی شد ولی چیزی که بود این بود که زیر باران لامذهب ما همین طور راه می رفتیم و چیزی که بود درست این نبود که نوشتم و نمی دانم چه طور بنویسم که چیزی که بود دلخوری بود یعنی بدتر از دلخوری یک طوری بود که من نمی شد که یعنی نمی توانستم خودم را کنار بکشم و همین شد با این که من درست حرف هایش را نمی فهمیدم و همه اش داشت یا برای من شعر انگلیسی می خواند یا مردم را تماشا می کرد و خانه ها را تماشا می کرد این را حس می کردم یعنی می دیدم که کم کم توی همه ی این ها یک طوری یاس بود ترسیده بود یک طوری کوچک شده بود و زیر باران به من چسبیده بود و این بود که خودش نمی فهمید و من که می فهمیدم یعنی تا شب ما داشتیم راه می رفتیم ولی خلاصه کسی را تا به حال این طور ندیده بودم و طور غریبی بود یعنی نه این که اصلاً ندیده باشم دیده بودم گر چه این طور دیگری بود.

بدیش این است که این حرف ها خبر نیست یعنی تکلیف آدم روشن نیست چون این جا وقتی داشتم زیر باران می رفتم و می رفتم هیچ چیز این طور ساده نبود و نمی شود نوشتش یعنی شاید من درست بلد نیستم مثل این نویسنده هایی که گیتی همان هفته های اولی که این جا بود کارهایشان را پیدا کرده بود و مجله هایی پیدا کرده بود که من اصلاً نمی دانستم وجود دارند ولی مگر می شد نوشته هایشان را خواند همه اش اسم فرنگی بود و همه اش نقطه بود و خط و کلمه به کلمه و مثلاً شعر گر چه فکرش را که می کردم کسی هم این حرف ها را نمی خواند ولی داشتم این را می گفتم که لابد اقلاً این چیزها را می توانستند بنویسند و از این حرف ها ولی نه فکرکنی که من افتادم دنبال ادبیات بازی و هر چه باشد تو که منوچهرت را می شناسی و خلاصه قضیه این بود که من عصبانی شده بودم چون داشتم یک طوری کشیده می شدم این تو در ضمن دلم به حال گیتی می سوخت یعنی دل سوختن نبود شاید کاغذهای تو هم بود یعنی اول بار کاغذهای تو نبود ولی وقتی بالاخره بردم رساندمش شمیران و خیس خیس شده بودیم و گیتی مثل بچه ها شده بود با موهای صاف خیس صورتش یک حالتی داشت و خلاصه وقتی برگشتم خانه و یک دعوای مفصل با مادر و زن داداشم داشتیم که چرا می خواهم خودم را مریض کنم و مگر عقلم را از دست دادم و وقتی گردنم زیر کرسی و یک قوری چای با یک استکان گذاشتند جلویم که بخورم مثلاً گرم بشوم یاد کاغذهای تو افتادم و پا شدم رفتم از توی اتاقم کیسه ی نایلنی که کاغذهایت را تویش می گذارم آوردم و نشستم به خواندن و از این جا بود که دلم به حال یعنی باز دل سوزی نبود دلم به شور افتاد چون می دیدم تو … همه اش حرف های قشنگ می زنی.

چیزی که می خواهم بگویم همین است که تو چه می فهمی زندگی اصلاً چه طور چیزی است تو خیال می کنی که چه یعنی فقط همین را نمی خواستم بنویسم که خیلی خیلی خوب اگر می خواهی احسنت دکتر بشو چه می دانم جراح بشو و بیا ولی تا وقتی نیامدی حرف نزن فقط حرف نزن اصلاً حرف نزن چون درست همین طور شد یعنی این طوری شد که من دلم و زندگی شور افتاد و حسابی برای گیتی نگران شدم و همان طور که زیر کرسی خوابیده بودم و چای را خورده بودم و همه ی کاغذهای تو را خوانده بودم که همه اش می نویسی زنده باد زندگی و زندگی چنین است و چنان و به و چقدر و خوب و زنده باد تئاتر و نمی دانم مرگ پدر گیتی حلقه ای ست که دخترش را به زندگی واقعی باز می گرداند و نمی دانم چی خلاصه این بود که دلم برای گیتی شور می زد و می دانستم که تو مرتب از این حرف ها به خورش دادی و عصبانی بودم و می خواستم سر به تنت نباشد و می خواستم یک طوری می شد حتی یک دفعه خوابش را هم دیدم خلاصه یک طوری می شد می توانستم توی گوشت فریاد بزنم که وقتی تو داری حرف می زنی من این جا دارم زهر مار یعنی حتی اگر این را هم نمی فهمی اصلاً ولش.

داشتم می گفتم که خلاصه بعد یک دفعه این جا چنان سرمایی شد که یادم نیست توی نمی دانم چند سال اخیر سابقه نداشت مرتب برف می آمد و یخبندان خبرش به فرنگ هم که رسید تصادف پشت تصادف و کار ما خلاصه شده بود این تصادف ها فکر می کنم گیتی یکی دو بار به اداره تلفن کرده بود و نتوانسته بود پیدایم کند من هم می خواستم تلفن نکنم در ضمن گرفتار هم بودم و بعد هم که مادر زد سینه پهلو کرد خوابید چون رفته بود که مثلاً پشت بام را خودش پارو کند بعد یک روز یادم هست که بالاخره آفتاب شد من دیدم بیکارم به گیتی تلفن کردم و یکی گوشی را برداشت خواستم خودم را معرفی کنم که دیدم از آن طرف یکی یعنی صدای یک زن بود خلاصه شروع کرد به پرت گفتن من گوشی را گذاشتم و نیم ساعت بعد باز تلفن کردم این دفعه کلفت گوشی را برداشت و گفت گیتی خانم دو سه روز است رفته سر کار ولی شماره ی تلفنش را نمی دانست خلاصه شماره اش را یک طوری پیدا کردم و تلفن کردم همین طور بی مقدمه گفت خیلی دلش می خواهد امروز را با من نهار بخورد و من گفتم موافقم تازه هم حقوق گرفته بودم و وقتی از اداره آمدم بیرون دیدم آفتاب افتاده روی برف پیاده رو و درخت ها یک حالتی داشتند.

بعد که رفتم ناهار بخوریم گفت باید یک چلوکبابی جایی که همه جور مردمی می آیند شاید نمی خواست زیاد توی خرج بیاندازدم ولی من می خواستم ببرمش یک جای حسابی با این حال آخر سر رفتیم چلوکبابی و از شانس من رئیسم هم آن جا بود بعدش هم الان یادم نیست کجا رفتیم چون روزهای بعد هم می رفتیم همین چلوکبابی ولی یکی از همین دفعه ها بود که گفت مادرش مریض است فکر می کنم همین دفعه ی اول بود چون من هم داشتم راجع به مریضی مادر حرف می زدم خلاصه من اول چیزی نگفتم ولی وقتی گفت مادرش تا به حال دو بار خواسته خودش را بکشد و می خواست ببردش بیمارستانی چیزی و از این حرف ها من یک دفعه فهمیدم و حرف را عوض کردم راجع به کارش حرف زدیم و من به شوخی گفتم که پس این جا ماندگار خواهد شد و از این حرف ها.

الان یادم نیست که همین دفعه بود یا یک دفعه دیگر ولی این یادم هست که یکی از همین دفعه ها به فکرم رسید که با گیتی راجع به هیچ چیز یعنی راجعه به هیچ چیزی که دور و برش بود نمی شد حرف زد چون نه می شد راجع به مادرش حرف زد که روز به روز حالش بدتر می شد و حتماً یک دفعه ی دیگر بود چون کارش را هم ول کرده بود یعنی یک طوری شد که تو درست نمی فهمی یعنی وارد نیستی خلاصه راجع به کارش و این چیزها هم نمی شد حرف زد و الان یادم آمد که توی یکی از همین دفعه ها بود که گیتی یک دفعه شروع کرد به حرف زدن از هاملت یا نمی دانم هملت و می گفت یعنی فیلمش را هم آورده بودند و من هم فیلمش را دیده بودم و یک بابایی هست که توی اداره ی ما مثلاً خبرهای هنری جمع و جور می کند خلاصه این بابا می گفت بازی ها قیامت بود و نمی دانم از این حرف ها خلاصه تااین که گیتی شروع کرد که باید کتابش را بخوانی و از این حرف ها که باید کتاب کی و کی را هم بخوانی و شعرهای نمی دانم کی که تنها اسمی که یادم مانده خانم سکستن است و شعرهای یک بابای خیلی قدیمی که می گفت انگلیسی های امروز هم درست از شعرهایش سر در نمی آورند و من هم می گفتم خوب.

این قضیه هملت را دارم برایت می نویسم مگر گیتی ول می کرد خلاصه این را می نویسم چون تو اهل تئاتر و این بازی هایی و مرتب بر می داری می نویسی که نمی دانم این دختر تئاتر نمی فهمد یا این که گیتی از وقتی با تو بوده فهم تئاترش خوب شده برای همین هم که شده تو حتماً این حرف ها حالیت می شود خلاصه این طورها بود و گیتی را مرتب می دیدم که مرتب پیله می کرد به هملت و خوب یادم نیست یا یکی از همین روزها بود یا روزی که زن عمویش را توی خیابان دیدیم که من گفتم که دلم برایش شور می زد خلاصه یک دفعه دیدم قضایا دارد بد طوری می شود و هیچ طور هم نمیشه جلویش را گرفت این بود که به فکرم رسید همه اش تقصیر توست و شروع کردم پیش خودم به تو فحش خواهر و مادر دادن.

بعد خلاصه آخر سر رفت توی یک بیمارستان دولتی نمی دانم چه کار می کرد و شاید هم مجانی می رفت ولی بیمارستان جای خوبی نبود من آن جا رفته بودم و می دانستم چه طور جایی است حتی یک شب خوابش را دیدم یعنی خواب دیدم با گیتی توی حیاط پایین پله ها ایستادیم و مریم صف بسته اند من مرتب می پرسیدم نان نام فامیل مردم یکی یکی جواب می دادند و بعد می رفتند توی بیمارستان گیتی هم پشت سر من روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود یک طوری مثل این که از حال رفته بود خلاصه مرتب این ها را روی کاغذ می نوشت و همین طور گریه می کرد ولی توی بیداری در عوض از چیزهای دیگر حرف می زد از هملت و نمی دانم از خانم سکستن و از این حرف ها.

از کاغذهای تو هم که چیزی معلوم نبود چون راجع به گیتی هیچ چیز نمی نوشتی و من نمی خواستم از گیتی چیزی بپرسم و نمی دانستم برایت باید چی بنویسم این بود که اصلاً جواب کاغذهایت را نمی دادم و می خواستم از گیتی بپرسم و همه اش خلاصه توی این فکر بودم که شما بالاخره با هم نامزد شدید یا نه و هر چه باشد این را می دانستم که گیتی از این دخترهایی که من دیده بودم نبود یعنی مثلاً عین دختری که قبل از این که گیتی بیاید می شناختم و اول هم خوشم می آمد و از این دخترهایی بود که خلاصه با همه هستند و یک مدت با من بود و همه اش می خواست تلکه کند و خسته شده بودم تا این که به نظرم یک روز گیتی را با من دیده بود بعد تلفن کرد و ادا و از این حرف ها خلاصه راحت شدم یعنی می خواستم بگویم که این ها را می دانستم و یک قضیه ی دیگر هم بود که من می دانستم و مثل قضیه ی کارش راستش نمی خواستم برایت تعریف کنم ولی به درک خلاصه قضیه این بود که یک بابایی بود زن و بچه هم داشت و بند کرده بود به گیتی و آخ و ناله و از این حرف ها و مرتب مریض می شد و تلفن می کرد که برای آخرین بار و فلان و بهمان زنش هم مثل این که یک نسبتی با گیتی داشت خلاصه یارو نامه های هفت هشت صفحه ای به فرانسه می نوشت و گیتی باورش شده بود که باید یارو را ببیند و برایش توضیح بدهد که این عشق نیست و مثلاً طوری نباشد که یارو ناراحت بشود ولی یارو چنان … یی بود که من کیف می کردم از این که از رو نمی رفت و همه اش ادبیات می نوشت و درسش را خوب بلد بود و خلاصه همه ی این حرف ها بود تا این که یک روز زن عمویش را توی خیابان دیدیم.

گیتی سلام کرد و ما ایستادیم زنک مرتب به من نگاه می کرد و می پرسید آقا کی باشند آقا دانشجو هستند آقا چه کار می کنند در اروپا با آقا آشنا شدی و یک وضع بدی بود ول هم نمی کرد حال مادر گیتی را می پرسید و راجع به دیوانگی حرف می زد بعد یک دفعه حال برادر گیتی را پرسید و من اصلاً نمی دانستم گیتی برادر دارد تو هم که چیزی ننوشته بودی حتماً نمی دانستی یعنی تو … که هیچ چیز نمی دانی خلاصه گیتی گفت هنوز زندان است که از شر زنک راحت بشود و زنک می گفت جوان ها باید این بازی ها را ول کنند بعد باز به من بند کرد که چرا آقا را نمی آوری منزل ما و من نزدیک بود توضیح بدهم که من دوست دوست گیتی خانم هستم که دیدم خیلی ابلهانه است و زنک می زند زیر خنده و خلاصه ناراحت شدیم.

الان که رفتم پایین قدح را از نو پر از آب بکنم مادر پرسید دارم بالا توی گرما چه کار می کنم وقتی گفتم دارم برای تو کاغذ می نویسم یک دفعه کلی احساساتی شد و گفت باید از قولش سلام برسانم و از این حرف ها.

قبلاً نوشتم یعنی فکر می کنم نوشتم چون حوصله ی زیر و رو کردن صفحه هایی را که نوشتم ندارم که خلاصه توی خط ادبیات بازی نیستم اگر این چیزها را می نویسم شاید یعنی حتماً دنباله ی عصبانیت دیروز و گر چه تو این حرف ها را می خوانی و بر می داری می نویسی که کاغذهایت عین داستان های مجله های هفتگی شده بود و از این حرف ها ولی من هم همین را می خواهم بگویم و همین را آخر سر به گیتی گفتم گیتی هم خلاصه همین را هم حالا می خواهم برایت بگویم که آره همین طور هم هست می خواستی چه طور باشد این که مردک برای گیتی آه می کشید هم درست همین است یعنی مثل زهر مار یعنی همین لجنی که می بینی عین این چیزهایی که من دارم می نویسم آره عین حوادث شهری برای همین هم دارم به تو می گویم که تو … چه می فهمی ول یمن کاری به این حرف ها نداشتم و می خواستم سر به تن هیچ کس هم نباشد فقط به گیتی فکر بودم که فکر می کرد زندگی این جا نمی دانم چه طور چیزی است و نمی دانم چه کارش می شود کرد و باورش نمی شد که همین باشد و بالاخره همین هم شد  همین حرف هایی که دارم می نویسم چرا نمی فهمی.

این را می خواستم بگویم که دفعه ی آخر که رفتم بیمارستان دیدم گیتی همان حالی بود که روز اول زیر باران شده بود یعنی دیگر همیشه همان حرف ها بود و فلان و بهمان این بود که این قضیه را برایش گفتم که کاش این چیزها را ول می کرد و وقتی برایش می گفتم از این خیلی بهتر گفتم ولی این را که می گفتم گیتی باز رسید به هملت در عوض خوبیش این بود که کم کم قرار بود فقط کتاب های شعر فارسی بخوانم و همه اش به اصطلاح شعرهای نو بودند گیتی مرتب این کتاب ها را می داد من بخوانم خیلی جالب بود که ما یک بابایی داشتیم توی اداره ی روزنامه که مثلاً متصدی خبرهای هنری و این ها بود همان که نوشتم راجع به هملت داد سخن می داد همان طور مردنی بود یعنی عرق و چیز و هزار زهر مار یک طور اصلاً مثل این بود که سوزانده بودش از ریشه خشکش کرده بود از وقتی که من آمده بودم این جا بچه ها بیشتر از شش هفت برده بردندش بیمارستان و چه فایده خلاصه بعد معلوم شد که این بابا با یک اسم مستعار نمی دانم یک چیزی شعر می گوید و گیتی شعرهایش را برایم خواند یکی دوتایش را همه اش حرف های گنده ای زده بود عین حرف های تو چیزهای خیلی قشنگی راجع به نمی دانم خوبی و بزرگی و عشق و من خنده ام گرفته بود و بعد هم نمی دانستم به روی بابا بیاورم یا این که و خیلی دلم می خواست به رویش می آوردم و یقه اش را می چسبیدم در ضمن گیتی هم همه اش حرف های انسانی تحویلم می داد سر همین شد که بحث در گرفت ولی مثل این بود که رویش اسید ریخته باشند اگر تکانش می دادی ور می آمد و نمی شد یقه اش را گرفت یعنی این طور بود که نمی شد که نمی شد که نمی شد و به جای این حرف ها و به جای دل سوزی های گیتی و این بیمارستان بازی ها باید ولش می کردیم راحت دراز می کشید و می مرد و همین و از این حرف ها.

بعد از این ها بود که گیتی یک طوری عوض شد باز نمی دانم چه طور برایت بگویم شاید چون تهران نبودم و درست نمی دانم یعنی اول مادرش را برده بودند تیمارستان چیزی ولی باز هم خواسته بود خودش را بکشد آخر سر گیتی تصمیم گرفته بود بفرستندش به یک بیمارستان امراض روحی توی فرنگ و شروع کرده بود به فروختن اسباب و اثاثیه ولی مثل این که خودش هم می دانست بی فایده است چون هر وقت می خواستیم راجه به این ها حرف بزنیم فقط می گفت اسید پوساندتش مثل یارو شاعر اداره ی ما که باید ولش می کردیم و همه همین طوری بودیم و کسی هم نبود و از این حرف ها که همه اش مال شب عید بود و بعداً که من باید با یکی از رفقا رفته بودم شیراز که مثلاً تعطیلات را بگذرانیم و کتاب های گیتی را هم با خودم برده بودم که بخوانم و رفیقم می دید که من مرتب جان می کنم و هم از دستم عصبانی بود و هم خنده اش می گرفت.

بعد که برگشتم دیدم این طور نمی شود و رفتم سراغ یک بابایی که  توی اداره ی ما مترجم بود خلاصه قرار گذاشتم پهلویش از نو انگلیسی بخوانم هفته ای سه ساعت اول گفتم می خواهم هملت را بخوانم و دیدم یارو هم چیز زیادی سرش نمی شود این بود که گفتم یعنی رفتم ترجمه ی فارسی اش را خریدم و شروع کردم به ورق زدن کتاب و راستش یک هفته ای کتاب را ورق می زدم و تکه تکه یک جاهایش را می خواندم.

از همین حرف ها بود تا گیتی تلفن کرد که مادرش را فرستاده و تنهاست و قرار شد بروم ببینمش رفتم باغ بزرگی بود یعنی جداً جای بزرگی بود که پر بود از درخت میوه و وقتی من رفتم دیگر بهار بود و باغ همه اش شکوفه بود و از این حرف ها که گیتی آمد باغ را نشانم بدهد افتادیم به گشتن توی باغ الان دوباره یاد باغ افتادم به خصوص شکوفه ها که یک رنگ عجیبی داشتند خلاصه از پدرش حرف زدیم گیتی باز شروع کرد و من گفتم تصادف های ماشین همه مثل همدیگر هستند بعد چیز شد یعنی یک دفعه من دیدم داریم راجع به پدر هملت حرف می زنیم و گفتم دارم هملت را می خوانم که بقیه ی حرف همه اش هملت بود که نمی دانم توی هملت قضیه ی انتقام و این بازی ها اصلاً مطرح نیست و نمی دانم فلان و بهمان گفتم که این ها را همه اش یادم نیست ولی هر چقدرش را که یادم هست برایت می نویسم چون تو حالیت می شود خلاصه می گفت هملت توی دانمارک حالت یک زندانی را دارد و نمی دانم حالا که به وطنش برگشته خلاصه از این چیزها ولی من داشتم باغ را تماشا می کردم و یک طوری بود که دیگر نگران گیتی نبودم و بی رودربایستی بگویم یعنی نمی توانم این را نگویم یعنی خلاصه توی باغ که بودیم می خواستم ازش خواستگاری کنم و توی دلم می گفتم تو که شعورت نمی رسد و خلاصه نمی دانم از همین حرف ها و نتیجه این شد که تقریباً هیچ نتیجه ای نداشت فقط با یارو مترجم روزنامه قرار گذاشتم هر روز درسم بدهد.

تا سه شنبه نزدیکی های غروب که تلفن کرد و بلیط گرفته بود من یک دفعه یاد برادرش افتادم و فکرکردم که بعد از این اگر بشود لابد من باید به دیدنش بروم شاید از همین جا بود که عصبانی شدم یعنی درست نمی دانم خلاصه این بود که پشت تلفن حرفی نزدم پرسیدم سر راه کجاها می رود گفت فقط یونان بعد پرسیدم حالا کجاست چون می دانستم باغ را فروخته بود یعنی تخلیه کرده بود چون خیلی وقت بود که فروخته بود خلاصه گفت منزل زن عمویش و من پرسیدم همان زن عمویی که دیده بودیم گفت آره و سر این قضیه خندیدیم و قرار شد فرودگاه نروم چون از خداحافظی خوشش نمی آمد و در عوض صبح جمعه بروم ببینمش.

کاش این قضیه ی دیروز را اول نوشته بودم حالا دیگر خسته شدم و باید دیگر آرام آرام به اداره برسم و فقط یعنی تازه این حرف ها را هم نمی شود برایت فرستاد اگر این جا بودی حالیت می شد یعنی درست نمی دانم.

خلاصه دیروز صبح پنج و نیم گذشته بود که رسیدیم در زدم و گفتم من منوچهرم می خواهم با گیتی خانم خداحافظی کنم بعد دیدم که از ته راهرو به دو آمد برایش یک جعبه گز از این جعبه های بزرگ و یک دستبند و یک گوشواره کار اصفهان یعنی وقتی داشتم می خریدم فکر می کردم که خلاصه ولی وقتی دیدم یک طوری می آمد و عین شب اول توی فرودگاه شده بود خلاصه پشیمان شدم یک طور بدی و دستبند را که اصلاً از جیبم در نیاوردم فقط جعبه گز را از دست من گرفت داد دست کلفت و گفت تا صبحانه حاضر شود چند دقیقه ای توی خیابان قدم می زنیم بعد دست مرا گرفت و آمدیم بیرون لب جوی آب و هوای قیامتی بود یعنی صبح بود هیچ کس هم توی خیابان ها نبود فقط یک سپور بود که در خانه ها را می زد و سطل خاکروبه ها را می گرفت و پشتش به ما بود.

پرسید چه کار می کنی من گفتم هیچ چیز همان چیزها  و از روی خنگی خبر پنج شنبه را نخوانده بود برایش تعریف کردم یک پسر بچه افتاده بود توی چاه مستراح و خفه شده بود توی یکی از این مستراح های قدیمی یعنی من آن جا بودم که جنازه ی بچه را بالاخره در آوردند و از این حرف ها ولی تا شروع کردم مثل سگ پشیمان شدم و این بود که مثلاً راه افتادم که قدم بزنیم در ضمن یک طوری بود که حس می کردم زن عمو از پشت شیشه مواظب ماست خلاصه گیتی پرسید بچه چند سالش بود گفتم سه سال و نیم و این طوری بود یعنی سر همین سوال که یک دفعه از کوره در رفتم الان یادم نیست چی می گفتم ولی یادم هست که شروع کرده بودم به داد زدن توی خیابان و یک طوری بود که حرفی را که می خواستم بزنم نمی توانستم بزنم و مثل این بود که یک حرف خیلی خصوصی چه طور بنویسم خلاصه خیلی خیلی خصوصی را گفته باشم مثل این بود که به خاطرش قاطی شده باشم یا مثلاً پریده باشم توی لجن در حالی که به خاطر کسی نبود خلاصه نمی دانم عین جر زدن بود می دیدم تنها ماندم یعنی قضیه ی تنهایی هم نبود از این عصبانی شدم گه چرا قضیه ی پسر بچه را گفته بودم چرا حتی قضیه را به من گفته بودند چرا اصلاً جنازه اش را در آورده بودند باید ولش می کردند باید همه را ول می کردند مگر قضیه تمام نشده بود خلاصه داد می زدم حسابی کفری شده بودم و توی دلم هم به تو فحش می دادم و می خواستم برایت یک تلگراف فوری بفرستم که تو … دیگر لازم نکرده که اصلاً نمی خواهم دیگر دوست هایت را بفرستی سراغ من تو … که حالیت نیست.

خلاصه اول یعنی بعد دیگر چیزی نگفتم و گیتی هم ساکت ساکت بود تا آخر سر که کلفت صدا کرد که صبحانه حاضر است و من گفتم باز هم کتابی چیزی هست که باید بخوانم می خواستم پیش از خداحافظی مثلاً شوخی کرده باشم گیتی گفت چرا این قدر عصبانی شدی و می فهمید چرا بعد گفت این شعر نیما یوشیج را شنیدی می دانست که نشنیدم و برایم خواند و تا شروع کرد من دیدم که این هملت نبود و از این حرف ها نبود و یک طوری بود که راحتم کرد تا امروز ظهر هم دو سه خطش یادم بود اگر برایت می نوشتم حالیت می شد ولی بعد یادم رفت.

بهار ۴۴

| از چپ: اسماعیل نوری‌علا، جمیله صمدی، شمیم بهار، علی گلستانه، محمدعلی سپانلو، فروغ فرخزاد، مهرداد صمدی، پرتو نوری‌علا، فرنگیس (همسر غفار حسينی)، مریم جزایری |

| اردیبهشت چهل و شش | شمیم بهار |

| رسم الخط مخصوص نویسنده است |

یک_ اول ازینجا شد که گفته بودم چشم، گفته بودم خاهش میکنم_ توی تاکسی به جلو خم میشد ، به پنجره‌ی کنارش تکیه میداد، از نو صاف مینشست نیم نگاهی به من می انداخت ، با دست چپ موهاش را از توی صورتش میزد کنار ، شیشه‌ی پنجره را میکشید پایین، دستش را از پنجره میبرد بیرون، تندی‌ی عطرش میرفت و بعد که دستش را می آورد تو و شیشه را میکشید بالا برمیگشت، بنظرم می آمد برمیگشت توی موهاش که با دست چپ میزد عقب، با انگشتهای دست راستش با لبهاش بازی میکرد. خمیازه‌ها را سعی میکرد با گاز گرفتن انگشتهاش تمام کند اما توی چشمهاش و توی نگاه گنگش خاب نبود، توی صداش هم_ تقریبن تمام راه را تند و دخترانه‌تر از سنش از خودش حرف میزد و به خودش میگفت نیژی_ خاب نبود_ گرچه من درست گوش نمیکردم. حواسم پی‌ی راننده‌ی تاکسی بود که به زحمت میخاست از حرفها سر در بیاورد و فکر میکنم نمیتوانست_ پیاده که شدیم به اولین خانه‌ی توی کوچه اشاره کرد. ازینکه رسانده بودمش تشکر کرد، دستش را برای خداحافظی آورد جلو اما بعد میپرسید فردا به نیژی تلفن میکردم، نگاهش را میدزدید، لبخند میزد، دستش را آهسته آهسته تا آخرین تماس نوک انگشتها از توی دستم میکشید بیرون _ با اینحال وقتی از نو سوار شدم ، در را بستم و تاکسی راه افتاد فقط شاید بوی عطر مانده بود اما راننده زیر لب میگفت آخ خ، میگفت حالا دیگه جیگرام پیش مرگشون بشم کت شلوار میپوشن ، چنان خیره شده بود توی آینه که من برگشتم از شیشه‌ی عقب دور شدن دختر را تماشا کنم ، بنظرم آمد از جلوی خانه‌اش رد شده بود _ وقتی درست نشستم راننده زاویه‌ی آینه را عوض کرده بود، از راه چشمهام میخاست بفهمد چند دفعه‌یی با دختر خابیده بودم _ آخر بلند گفت تا اینجا که بیس سه زار حالام با اجازه‌ی شوما صفر کارشو میکنیم_ چرا _ قانونه قربون قانون میگه همچی که یکی ا مسافرا پیاده شد بیمطلی صفر کارشو بکنین_ گفتم نگه دارد، از جیب کتم پول خرد درآوردم با پنج ریال اضافه‌ی بعد از ساعت دوازده بش دادم ، پیاده شدم ، همانجا ایستادم_ راننده تند پرسید دلخور شده بودم و من گفتم نه_ پرسید مگر همین پول را نمیباید به تاکسی بعدی میدادم ، دیگر فارسی‌ی شکسته حرف نمیزد ، بعد دستش را برد توی پیرهنش سینه‌اش را خاراند ، زیر لب غرغری کرد، از کنار چشم پاییدم _ بیحرف ایستاده بودم_ آخر یکباره از جا کنده شد_ چند لحظه‌یی صبر کردم ، نفس بلندی کشیدم بعد دنبالش راه افتادم _ از خیابان ساکتی میامدم که تا آخر فقط دو تا تیر چراغ برق داشت_ توی هر دو دایره‌ی نور به ساعتم نگاه کردم (هشت یا نه به یک) ، رسیدم به آخر خیابان ، نزدیک پیچ بودم که خر گردن رسید_ گرچه فکر میکنم اول ازینجاها که نوشتم نبود و با خر گردن شروع شد ، یا شاید از توی میهمانی شروع شده بود و من نفهمیده بودم، ازینجا بود که فهمیدم_


دو _ اول صدای ماشینی بود که از پشت سرم می آمد و من ایستادم ببینم تاکسی ست ماشین نزدیک شد، یک فلکس واگن فکر میکنم قدیمی بود_ رویم را برگرداندم، راه افتادم اما ماشین آمد جلوتر ، ایستاده و راننده خودش را کشید طرف پنجره‌ی نزدیک من ، گفت ببخشین قربون (جوان ، هیکلدار ، بی کت ، با سری که موهاش ریخته بود و فقط موهای دو طرف مانده بود ، تقریبن بی گردن) تند نگاهش کردم و خر گردن ساده گفت میبخشین البته ولی خاسم بتون بگم باس دور منیژه خانومو خیط بکشین نه که ما بد شومارو بخایم  خوب شمارو میخایم که اینو میگیم به امام اینطرفا پیداتون بشه واستون درست نیست خلاصه اما گفتن میافتین تو مکافات _ ساکت ایستاده بودم_ خر گردن آخر گفت نه که بخایم جسارت کرده باشیم ولی خب بعدن گلگی دیگه تو کار نباشه که بتون نه که نگفته باشیم ، بعد پرسید میخاستم برساندم و من گفتم نه متشکرم ، گفت؛ با اجازه و خودش را کشید طرف فرمان ، دور زد، برگشت_ ساعتم را نگاه کردم اما توی تاریکی ندیدمش ، تا آخر خیابان آمدم ، توی جاده‌ی شمیران منتظر شروع کردم رو به پایین آمدن تا یک تاکسی‌ی خالی آمد آوردم شهر _ توی بولوار پیاده شدم ، پولش را دادم ، پیچیدم پایین ، خسته از زیر درختها میآمدم که دیدم کسی کنار در ایستاده _ قدمهام را آهسته تر کردم نرسیده ایستادم و مرد که دید جلوتر نمی‌رفتم آمد طرفم (کوتاه تر از من ، چاق تر ، عینکی ، سبیلو ، با موهای پرپشت فرفری ، فکر میکنم شمالی) ، گفت اجازه میفرمایین ، خیلی اداری شروع کرد که منتظر من بود و قصد مزاحمت نداشت بلکه فقط میخاست به عرضم برساند که سر کار منیژه خانم خیلی تشکر کرده بودند ازینکه زحمت کشیده بودم رسانده بودمشان ولیکن خاهش کرده بودند که چون قرار بود توی هفته‌ی آینده نامزد کنند و من خودم میدانستم که مردم ممکن بود هزار و یک فکر بکنند چون مردم عقلشان به چشمشان بود و بهتر بود که بهانه‌یی دست مردم نمیدادم گرچه وقتی نامزدشان از سفر برمیگشتند البته دور هم جمع میشدیم و همه از محضر من مستفیض میشدند_ ساکت ایستادم و مرد حرفهاش را زد ، از نو معذرت خاست ، خودش را کشید عقب ، گفت هیچ منظوری نداشته و فقط میخاسته سوء تفاهمی پیش نیاید ، آخر پشت کرد ، تند رفت پایین طرف خیابان تخت جمشید_ از پله‌ها آمدم بالا ، تک پا از جلوی طبقه مادرم رد شدم ، حتا تا طبقه دوم هم بیصدا آمدم اما بعد تند آمدم تا طبقه‌ی خودم _ توی حمام دگمه‌های پیرهنم را باز میکردم که صدای زنگ تلفن بلند شد_ پیرهنم را کندم گذاشتم توی دستشویی ، توی اتاق خاب چراغ را روشن کردم، روی تختخاب نشستم ، به ساعتم نگاه کردم (یک و چهل و یک) ، گوشی را برداشتم و صدای زنانه‌یی تند میپرسید آقای سروش شما حالتون خوبه طوری که نشده _ تازه گفتم هلو و صدا پرسید نیژه که حالش بد نشد همچین که شما با نیژه رفتین من دنبالتون دویدم_ از نو گفتم هلو، گفتم خیلی معذرت میخام ولی فکر کنم شما منو با کس دیگه‌یی عوضی گرفتین_ صدا تند گفت این چه حرفی‌یه الان شماره تو نوا فرهاد گرفتم شماره‌ی مادرتونم بم داد تازه ولی این شماره‌ی خصوصی‌ی مال خود شماس مگه نه_ گفتم بله و صدا شروع کرده بود که بعد از رفتن ما چه کارها میخاسته بکند_ آخر دویدم توی حرفش ، گفتم یک ثانیه‌ی زود گذر لطفن یک ثانیه لطفن تا ساکت شد و من توضیح دادم شماره‌یی که فرهاد داده بود درست بود و اینهم درست بود که من منیژه را رسانده بودم اما اسمم سروش نبود و صدا خندید ، گفت این چه حرفی‌یه زهر مو بردین خب معلومه پس میخاسین همین جوری ما هنوز با هم زیاد صمیمی نشده‌ییم که من اسم کوچیکتونو بگم و من گفتم حتا اسم بزرگم هم سروش نبود و صدا ساکت شد_ از نو گفتم هلو هلو و صدا پرسید مگر من برادر گیتی نبودم و من گفتم نه و صدا باز ساکت شد ، آخر پرسید پس گیتی را از کجا میشناختم و من گفتم د بیاه ، بعد که صدا باز ساکت بود گفتم با اجازه تون گوشی را گذاشتم و تلفن از نو زنگ میزد_ اینبار صدای یک مرد بود که تند پرسید بچه جون پیغامم بت رسید و من گفتم هلو چی و صدا میخاست بداند مگر کسی را که فرستاده بود در منزلم ندیده بودم و من گفتم چرا و صدا گفت به صرفم بود حرفش را گوش میکردم و گوشی را گذاشت_ لباسهام را عوض کردم ، دندانهام را مسواک زدم ، چراغ ها را خاموش کردم ، خابیدم ، صبح که با فریاد اوهوی با توئم × کش مادر×  و خفه شو خار×  که از توی خیابان میآمد بیدار شدم همه‌ی اینها یادم رفته بود اما از پله ها که میآمدم پایین تلفنم افتاد به زنگ زدن و شب قبل یادم آمد با اینحال برنگشتم بالا ، آمدم پایین نشستم سر میز صبحانه_

سه_ به مادرم گفتم حیف این جورابها و دامن نبود که توی خانه از بین میبردش و مادرم خندید ، سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش کرد ، به خانم آغا که برای من چای میآورد گفت میبینی پسرم بم چی میگه ، آخر گفت لباسهای خانه‌اش لباس شویی بود و خانم آغا نرفته بود بگیرد ، این دامن را ته گنجه‌اش پیدا کرده بود که خیلی خراب نبود فقط یک کمی تنگ شده بود و زیپش هم بسته نمیشد اما این جورابها را بخدا همین دیروز خریده بود_ از توی راهرو به نافعی تلفن کردم و خانه نبود ، به چاپخانه تلفن کردم ، باش قرار گذاشتم سر ناهار غلطگیری‌ی دوم را خودم بکنم_ بعد از پله‌ها میآمدم بالا که صدای زنگ تلفن بلند شد_ توی اتاق خاب چند لحظه به تلفن که زنگ میزد نگاه کردم ، به ساعتم نگاه کردم (ده و سی و یک) ، نشستم روی تختخاب ، گوشی را برداشتم_ صدا لهجه داشت و توضیح داد که عینکی‌ی دیشبی بود ، اینبار دیگر از طرف خودش حرف میزد و غرضش از مزاحمت این بود که سفارش دیشبش را موکد کند_ بیحرف گوش دادم ، آخر پرسیدم فرمایش دیگه‌یی ندارین اما گوشی را گذاشته بود_ توی اتاق نشیمن از کشوی پایین گنجه‌ام یک کتابچه درآوردم، دو صفحه از وسط کندم گذاشتم روی دسته‌ی صندلی‌ی راحتی ، نشستم به فکر کردن ، یاد تلفن دختر دیشبی بودم که نگران منیژه بود_ بعد بلند شدم آمدم کنار پنجره ، سعی کردم حرفهای منیژه را یادم بیاورم و یادداشت کنم اما چیز زیادی یادم نیامد تا خسته شدم و خانم آغا آمد بالا اتاقها را جارو کند_ توی تخت جمشید سوار یک تاکسی شدم ، گفتم همینطور مستقیم به اندازه‌ی سیزده ریال بروی و راننده اول برگشت نگاهی به من انداخت، پرسید همینجور سیخکی، بعد آمد تا سیزده ریال و من پیاده شدم ، زیادی آمده بودم _ قدم زنان توی هوای خفه‌ی ابری برگشتم تا چارطاقی‌ی مجله فروشی ، مجله‌هام نرسیده بود ، چندتایی روزنامه‌ی روز قبل را خریدم ، رفتم تو ببینم کتاب تازه داشت ، هرچه گشتم اول چیزی به چشمم نیامد بعد یکباره یک کتاب جیبی دیدم راجع به معتادها ، گشتم و روی هم سه تا کتاب راجع به اعتیاد پیدا کردم _ چاپ انگلیس _ هر سه را خریدم ، با تاکسی آمدم سر قرارم _ نافعی لاغر و مات با یک بغل کاغذ و شماره‌های گذشته‌ی مجله و نمونه‌های چاپی آمد نشست و من غلطگیری کردم دیدم کلمه‌ی مفتضح را برداشته بود جاش گذاشته بود بسیار ضعیف و شروع کردم حالیش کنم چرا اینطور نمایشنامه‌ی اونیل را روی صحنه آوردن به معنای دقیق کلمه کار مفتضحی بود و نافعی عینکش را پاک کرد ، دستور غذا داد ، از نو پیشخدمت را صدا کرد دستور آبجو داد ، من من کرد، یک سیگار روشن کرد ، گفت البته حق با من بود ولی فلانی گفته بود و اسم کسی را که میخاست یادش نبود_ دویدم توی دهنش که اسم یک فرنگی‌ی×  نشسته را به رخ من نکشد، بعد که از نو عینکش را پاک می کرد و عرقش را خشک میکرد و دستمالش را گرفته بود جلوی دهنش و سیگارش را که توی زیر سیگاری دود میکرد گم کرده بود میخاستم بسته‌ی کتابها را بگذارم جلوش و بگویم این کتابها را براش خریده بودم اما منصرف شدم _ آخر آرام آرام به خوردم داد که مفتضح فقط جنبه‌ی فحاشی را داشت و حامل هیچ معنایی نبود و من ناچار قبول کردم _ به شوخی گفت باید نمونه‌ی چاپی را امضا میکردم و من زیر نمونه یک آدمک کشیدم که با هر دو دست میزد توی سر خودش و آمدم _ تلفن ساکت بود ، ساکت ماند و من یکی از کتابها را شروع کردم ، بعد برای خودم چای درست کردم با شکلات خوردم ، توی اتاق نشیمن گرامافن را روشن کردم صحنه‌های جنگ و کشته شدن هکتور را گوش کردم و از نو گوش کردم ، دوباره برگشتم به کتاب اما صدای باران بلند شد و من آمدم پنجره را باز کردم ، باران را تماشا کردم ، دست راستم را گرفتم زیر باران ، یاد گیتی افتادم_

چهار _ تلفن_ بلند شدم ، گرمافن را که روشن مانده بود خاموش کردم _ توی اتاق خاب تلفن همچنان زنگ میزد _ چراغ کنار تختخاب را روشن کردم ، گوشی را برداشتم و صدای دخترانه‌یی پشت سر هم اسمم را میگفت اما من که گفتم هلو صدای بغض کرده پچ پچی کرد و تلفن قطع شد _ سعی کردم یادم بیاورم این صدا را کجا شنیده بودم ، نشستم روی تختخاب ، آرام آرام دراز کشیدم تا تلفن از نو افتاد به زنگ زدن _ صدای یک مرد گفت بهتر بود هوای خودم را داشتم چون اگر به منیژه خانم تلفن میکردم یا حتی اگر منیژه خانم به من تلفن میکرد خاهرم  ×بود_ بعد از نو تلفن زنگ میزد اما اینبار کسی منزل آقای هراتی را میخاست ، شاید شماره را واقعن اشتباه گرفته بود و جزو این رشته تلفنها نبود _ توی اتاق نشیمن از پنجره بیرون را نگاه کردم _ باران بند آمده بود و شب بود _ پنجره را بستم ، کت و بارانی‌ام را برداشتم آمدم پایین، توی بولوار یک تاکسی گرفتم و نشانی‌ی دیشبی را به راننده گفتم ، گفتم اضافه‌اش را هم میدادم _ توی تاریکی دقیق نگاه کردم ، وقتی به جایی که شب پیش پیاده شده بودم رسیدیم پیاده شدم ، بارانی‌ام را پوشیدم ، برگشتم سر کوچه‌یی که منیژه پیاده شده بود_ سعی میکردم دور شدنش و شلوار بلند لیموییش و راه رفتنش را توی تاریکی یادم بیاورم _ خانه‌یی را که بش اشاره کرده بود و هر پنج تا خانه‌ی دیگر کوچه را نگاه کردم ، تا ته کوچه رفتم ، ته کوچه رسیدم به یک خرابه و به یک تپه _ خانه‌ها کوچک و قدیمی ساز و تاریک بود ، فقط دو تا از خانه‌ها پلاک داشت _ کنار زنگ در _ و هیچ کدام را نمیشد توی تاریکی خاند _ وقت برگشتن دیدم چراغ یکی از اتاقهای کنار کوچه‌ی خانه‌ی اولی روشن شد _ تند آمدم تو را تماشا کنم و آشپزخانه‌یی بود و کلفت مانندی زیر اجاق عقب چیزی میگشت _ برگشتم به خیابان ، توی خیابان بعدی پیش ازینکه به جاده‌ی شمیران برسم از پشت سرم صدای یک ماشین میآمد و  من ایستادم اما پشت سرم را نگاه نکردم و ماشین آمد ، یک تاکسی‌ی خالی بود _ گفتم بولوار ، سعی کردم سر حرف را باز کنم که اینجا مسافر آورده بود و چه بوی عطری میآمد و مسافرش یک دختر مکش مرگ ما نبود اما راننده که پیرمردی بود و شاید تریاکی بود فقط زیر لب میگفت نه  آقا جان و همینرا هم به زحمت میگفت با اینحال وقتی که یکباره یک ماشین شخصی پیچید جلوش سرش را از پنجره برد بیرون و شروع کرد به فحش دادن ، حتا بعد هم که ماشین رفته بود و ما از نو راه افتاده بودیم تا شهر یکبند فحش میداد و اول فحش های معمولی بود، بعد کم کم به چیزهایی رسید که من نشنیده بودم مثل سگ پدر حتا زنشم باس همساده ها×  و سگ پدر حتا×  کشی‌ی خاهرشم ازش برنمیاد بده این کاری شیکسه رو عوض کنه_

پنج _ مادرم گفت انشااله امشب را فراموش نکرده بودم و من گفتم اتفاقن شام را باید بیرون میخوردم ، بعد که دیدم صورتش درهم شد و دستش را برد طرف پاکت سیگار رفتم جلو بوسیدمش ، آهسته گفتم با یک دختر خیلی خوشگل قرار داشتم _ شروع کرد به اینکه حالا جواب میهمانها را چه بدهد ، اینکه کی و کی فقط میآمدند مرا ببینند ، اینکه چه غذاهایی درست کرده بود ، اینکه فرهاد تلفن کرده بود و یک دختری هم تلفن کرده بود اما خانم آغا گوشی را برداشته بود _ به عجله رفتم توی آشپزخانه و اینجا خاله‌ام هم بود و من از نو توضیح دادم که امشب چنین و چنان و مادرم هم که پشت سرم میآمد دوید توی حرف خاله‌ام و دو تا خاهر افتادند به خندیدن و پرسیدن اینکه حالا اسمش چیه _ خانم آغا توضیح داد که دختر فقط گفته بود بعدن به شماره‌ی خصوصیشون تلفن میکنم ، در ضمن منوچهر خان هم تلفن کرده بود ، فرهاد خان هم دو دفعه‌یی تلفن کرده بود_ سرم را تکان دادم به مادر و خاله‌ام گفتم اسم دختر منیژه بود و اگر امشب سروقت سر قرارش میآمد فردا صبح باید میرفتند خاستگاری و همه خندیدند و مادرم پرسید امشب ماشین را میبردم و من گفتم نه و مادرم شروع کرد که ماشین همینطور افتاده بود اینجا اما پسرش دائمن با تاکسی اینطرف آنطرف میرفت و من آمدم بالا ، اول منتظر زنگ تلفن بودم بعد نشستم به کتاب خاندن _ تلفن که افتاد به زنگ زدن نگاهی به ساعتم کردم ( نه و یازده) ، آمدم توی اتاق خاب ، نشستم روی تختخاب ، گوشی را برداشتم _ صدای زنانه‌یی تند پرسید چرا هیچوقت گوشی را فورن برنمیداشتم و من گفتم یک ثانیه‌ی گذرا لطفن ، گوشی را گذاشتم روی تختخاب دور و برم را نگاه کردم چراغ کنار تختخاب را خاموش کردم و از نو روشن کردم _ آخر گوشی را برداشتم ، گفتم هلو ، گفتم من هنوز اسمم سروش نبود و حتا از دوستهای ایشان هم نبودم ، پرسیدم مطمئنین با من کار دارین _ صدا تند گفت خاهش میکنم ببینین چی میگم و از میان سر و صدای خیابان گفت باید مرا میدید و اینطوری نمیشد و وقتی پرسیدم الان کجا بود گفت جلوی یک سینما بود و منتظر من بود و باید عجله می کردم _ از نو گفتم یک ثانیه‌ی گذرا لطفن تا ساکت شد ، بعد گفتم واقعن اینطوری نمیشد و کسی که باید دعوت میکرد من بودم ، شروع کردم به دعوت کردنش و اینکه اگر میآمدم جلوی سینما با چه علامتی باید میشناختمش و صدا پرسید شما منو نمیشناسین و من نمیشناختم اما صدا میشناخت _ گفتم خیله خب و صدا بجای خداحافظی گفت تورو خدا زودتر _ جلوی آینه کراواتم را عوض کردم ، پیرهنم را از نو کردم توی شلوارم ، توی اتاق نشیمن آستینهای کتم را از توی آستینهای بارانی‌ام در آوردم ، از پنجره نگاهی به بیرون انداختم _ هوا صاف بود _ بارانی‌ام را سر راهم انداختم روی تختخاب ، کتم را پوشیدم ، آمدم پایین _ از پشت در طبقه‌ی مادرم صدای خنده‌ی خاله‌ام میآمد_ با تاکسی رفتم جلوی سینما ،پیاده شدم و تاکسی را نگه داشتم ، دختری دوید طرفم ، اسمم را گفت ،دستم را گرفت ، با عجله برگرداندم_ توی تاکسی به راننده گفتم خیابان بهار و دختر از شیشه‌ی عقب پشت سر را نگاه میکرد ، بعد هم که برگشت از پنجره‌ی کنارش بیرون را نگاه میکرد ، حرفی نمیزد و حرفی نزدیم تا رسیدیم ، پیاده شدیم ، رفتیم تو و من دستور غذا دادم_

شش _ آخر آقامیر را صدا کردم غذا را برچیند و وقت برچیدن برای اینکه به دختر نپیچد که چرا نخورده و مگر غذا خوب نبوده ازش پرسیدم وضع شکلاتی چطور بود_ آقامیر خندید ، گفت اتفاقن تمام شده بود و صبح یکی را فرستاده بود دنبالش ، از دختر پرسید برای او هم بیاورد اما دختر حواسش نبود ، فقط تند از من پرسید میتوانست اینجا مشروب بخورد و من اشاره کردم آره_ آقامیر صورت مشروب را از روی میز کنار ما برداشت آورد اما دختر نگاه نکرده بوربن میخاست و سیگار فرنگی میخاست _ هرچه بود بود _ به آقامیر اشاره کردم ، آقامیر رفت و با سیگار برگشت_ دختر دستپاچه زرورق دور پاکت سیگار را باز کرد ، به عجله یکی گذاشت توی دهنش ، شمع را از دست من گرفت روشنش کرد ، تند دو سه پک زد ، وقتی آقا میر مشروبش را همراه قهوه و شکلات من آورد لیوان را از توی سینی برداشت و در دو جرعه خورد و لیوان را پسش داد _ آقا میر نگاهی به من انداخت و من گفتم یکی دیگه_ لیوان دوم را توی دستهاش می گرداند که کم کم متوجه شد برای خودم از نو قهوه می ریختم و با بقیه‌ی شکلاتم میخوردم ، پرسید این چیه و من توضیح دادم و بعد که زیر لب گفت بجای صنایع سنگین واردات ما به کجا رسیده بود و پرسید اینجاها شکلات فرنگی از کجا پیدا میشد از نو توضیح دادم که آقا میر میفرستاد برای من بخرند، حتا اسم فروشگاه را گفتم و نشانیش را هم دادم ، آخر پرسیدم مشکلات مربوط به شکلات انشااله بکلی برطرف شده بود_ از توی کیفش یک تقویم بغلی درآورد و ورق زد ، از نو گذاشتش توی کیف ، بعد دور و برش را نگاه می کرد  و دو سه زوجی در حال رقصیدن بودند _ شمع را با انگشتهاش خاموش کرد ، پرسید نمیخاین با من برقصین _ سرش را تکیه داده بود به سینه‌ام و چشمهاش را بسته بود و دیگر در حال رقصیدن با من نبود ، با اینحال سرم را آهسته آوردم نزدیکش ، زیر گوشش را بوسیدم ، بعد که صورتش را برگرداند طرفم و چشمهاش را نیمه باز کرد خاستم لبهاش را ببوسم اما آرام صورتش را برگرداند ، چشمهاش را کاملن باز کرد و من که به هیجان آمده بودم ایستادم ، ازش جدا شدم و آمدیم نشستیم و من کبریت را از روی میز برداشتم شمع را روشن کردم_ از نو یک سیگار درآورد با شمع روشن کرد بعد شمع را با فوت خاموش کرد ، پرسید یکی دیگر هم میتوانست بخورد و من صبر کردم تا آقا میر برگشت توی تالار ، صداش کردم ، دستور مشروب دادم ، اینبار برای خودم هم دستور دادم _ آخر پرسید شما همیشه همینقد دل گنده یین ، ته سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش کرد ، بعد گفت حیف که این دفعه را کور خانده بودم و فایده نداشت چون گرچه منهم یک کور نه بالاجبار بلکه بالاختیار دیگر بودم او نیژه نبود که هر چیزی را قبول کند و به هر چیزی تن دهد و از آنجا که بدون متهم پیش میبرد قصد نداشت هیچ چیز را تعریف کند و راستش فقط به این خاطر به من تلفم کرده بود که ببیند سلیقه‌ی گیتی چطور بود ، شروع کرد با ته لیوان سوم که حالا دیگر خالی بود آهسته روی میز کوبیدن _ آقا میر را صدا کردم ، گفتم حساب و آقامیر گفت چشم_ دختر یک سیگار دیگر روشن کرد_ آقامیر با صورت حساب آمد و من پولش را گذاشتم لای صورت حساب ، اشاره کردم متشکرم _ دختر سیگار را نیمه تمام توی زیر سیگاری خاموش کرد و بلند شدیم _ بیرون نگاهی به ساعتم انداختم (ده و بیست و سه) ، آرام رو به بالا راه افتادیم _ دستهام  را کردم توی جیبهای شلوارم ، گفتم اگر میخاست میرساندمش و دختر سرش را انداخت پایین ، گفت من خونه نمیتونم برم از خونه‌م دیشب فرار کردم ، روش را برگرداند طرفم _ گفتم منظورم هرجایی بود که میخاست برود ، به زحمت سعی میکردم برنگردم نگاهش کنم _ پیش ازینکه به تخت جمشید برسیم از پایین یک تاکسی‌ی خالی آمد _ در تاکسی را براش باز کردم و سوار شد و من اول مکث کردم اما آخر سوار شدم ، در را بستم ، ازش پرسیدم کجا _ به راننده گفت آقا مارو ببر فرودگا مهرآباد ، روش را برگرداند طرفم ، پرسید تعجب کردین نه_ با سر اشاره کردم آره ، امیدوار بودم توی صورتم هیچ علامت تعجبی نباشد ، از پنجره‌ی کنارم خیابان را تماشا میکردم_ دو مرد جوان توی جوی آب زیر تیر چراغ برق نشسته بودند درس میخاندند_ بعد دختر را نگاه کردم و دختر گفت شما تصمیم گرفتین اینقد صبر کنین تا من خودم بگم و من پرسیدم چی رو _ مات مرا نگاه کرد ، تند گفت شما فکر نمیکنین ممکنه نیژه رو بخاطر شما اذیتش کنن و من گفتم نه و دختر با عصبانیت گفت این چه حرفی‌یه چی چی رو نه و من توضیح دادم نه‌ی من در جواب سوآل فکر نمیکنید بود_ ساکت یقه‌ی بلوزش را مرتب کرد ، پایین بلوز را از نو کرد توی دامن ، بعد دستهاش را گذاشت توی دامنش ، نگاهی به من انداخت ، روش را برگرداند طرف پنجره تا رسیدیم به خیابان فرودگاه_ آخر گفت بخاطر گیتی هم که شده ، پرسید گیتی حالش خوبه و من گفتم حتمن _ بعد که افتاد به سوآل ناچار توضیح دادم که خیلی وقت بود گیتی را ندیده بودم و حتا وقتی هم که برگشته بود فرنگ ندیده بودمش _ تند نگاهم کرد ، زیر لب گفت نمیدونسم_ پیاده که شد من گفتم خب شب بخیر ، میخاستم از نو سوار شم اما بازوم را گرفت گفت ببینین چی میگم به نیژه نپیچین و من که برگشتم نگاهش کنم بلند گفت این حرفو چن نفر تا بحال بتون زدن و من گفتم خیلی   ساکت ایستادم _ بعد تقریبن فریاد میکشید که بهتر بود میرفتم توی اتاقم و بهتر بود در می رفتم و بهتر بود حتا فکرش را هم نمیکردم و توی همین فکر میماندم که اینکه هیچ چیز نمیپرسیدم و مثل یک ابله مردم را بربر نگاه میکردم خیلی سرم میشد و مثلن هیچکس نمیفهمید و فقط من میفهمیدم و راستش را اگر میخاستم بدانم باید توی صورت ترسویم تف میکردند چون پشت شکلات‌ها قایم شده بودم و بهتر بود اصلن برمیگشتم به همانجا که پیش ازین بودم چون لیاقت اینجا زندگی کردن را نداشتم چون اگر بلد نبودم پای زندگی بایستم باید خودم را خفه میکردم و دار میزدم و همان بهتر که خفه میشدم  و هیچ حرفی نمیزدم و کاری به هیچ کار نداشتم و سرم را میکردم توی برف مثل یک الاغ سواری میدادم مثل یک گاو عصار مثل یک ابله _ چند لحظه‌یی ایستادم ، دور شدنش و بالا رفتنش را از پله‌ها تماشا کردم ، بعد سوار شدم آمدم_  

هفت_ توی اتاقم گرمافن را روشن کردم صحنه‌های جنگ را گذاشتم ، سعی کردم یادم بیاورم روی هم چند نفر بودند_ آخر توی صندلی‌ی راحتی نشستم ، قلمم را از جیب کتم درآوردم روی کاغذی که کنار صندلی‌ی راحتی افتاده بود روی زمین نوشتم یک ) خر گردن ، دو ) عینکی ، سه ) رییس عینکی و معاونش چهار) دختر فراری ، بلند شدم کاغذ را با یک پونز زدم به دیوار اتاق ، پایین رشته عکسهای طرحهای صحنه‌ی دیوید بریجز_

هشت_ زیر دوش بودم که فکر کردم صدای زنگ تلفن میآمد ، دوش را بستم و صدای زنگ تلفن بود _ حوله را پیچیدم دورم ، توی اتاق خاب اول ساعتم را از روی تختخاب برداشتم نگاهی بش انداختم (چهر به یک) بعد گوشی را برداشتم و صدای دخترانه‌یی پشت سرهم اسمم را میگفت و میخاست بداند از خاب که بیدارم نکرده بود و میشد یک سر بیاید اینجا و چرا نمیشد چند دقیقه از وقتم را به نیژی بدهم _ گفتم یک ثانیه‌ی زود گذر لطفن ، گوشی را گذاشتم روی تختخاب ، درحالیکه حوله را با دستهام دور کمرم گرفته بودم آمدم کنار پنجره ، سعی میکردم تند فکر کنم و تصمیم بگیرم _ آخر برگشتم گوشی را برداشتم ، گفتم هلو اما کسی آنطرف تلفن نبود _ هلوهلو _ گوشی را گذاشتم اما دستم را از روش برنداشته بودم که تلفن از نو زنگ میزد_ دستم را برداشتم ، روی تختخاب چمباتمه زدم ، حوله را که زیرم لوله شد کشیدم بیرون ، به بالش تکیه دادم ، گوشی را برداشتم و باز صدای منیژه بود _ پیش ازینکه از نو شروع کند گفتم کجا باید بیاید ، اسم خیابان را گفتم دست راست ، شماره‌ی ساختمان را گفتم ، گفتم زنگ پایینی مال مادرم بود ، باید زنگ بالایی را میزد و نباید سر و صدا راه میانداخت_ صدا پرسید چرا اینقدر بریده بریده حرف میزدم و من گفتم د بیاء و صدا پرسید چی و من گفتم هیچ چی ، پرسیدم نشانی را فهمیده بود_ برگشتم زیر دوش ، آمدم بیرون از نو لباس پوشیدم ، بعد در اتاق خاب را بستم ، توی اتاق نشیمن گرمافن را روشن کردم ، پنجره را باز کردم ، کاغذی را که به دیوار پونز کرده بودم کندم گذاشتم توی کشوی گنجه‌ام ، آب گذاشتم جوش بیاید _

نه_ ششش گویان از پله‌ها می آمدم بالا و منیژه صورتش را آورده بود نزدیکم و سوآل پیچم کرده بود و من ناچار توضیح میدادم که آره منزل مال ما بود و نه طبقه‌ی دوم فقط فعلن خالی بود چون مستاجرهاش که رفته بودند ایتالیا گردش تا سه هفته‌ی دیگر برمیگشتند و برای این طبقه‌ی سوم را انتخاب کرده بودم که از پنجره‌هاش نهر کاملن پیدا بود و نه فقط دو تا اتاق را گرفته بودم و دو تای دیگر خالی افتاده بود چون به دردم نمیخورد و اثاثیه‌ی اضافی هم نداشتم و آره اینجا اتاق خاب بود  آره اینجا اتاق نشیمن بود و اگر صبر میکرد براش چای میآوردم _ با چای که برگشتم با مجله‌ها و کتابها ور میرفت_ به گرمافن اشاره کرد ، پرسید این چیه و من گفتم هیچی و خاموشش هم که کردم باز میخاست بداند و من گفتم که صحنه‌ی صبح عشق ورزی‌ی تریلس و کرسیدا بود. صفحه را از نو گذاشتم و صداش را آهسته کردم ، بعد توضیح بیشتر دادم که قضیه‌ی نمایشنامه چنین و چنان بود و منیژه تند گفت یک فیلم راجع به هلن دیده بود و من شروع کردم که نه اینجا هلن یک فاحشه بود و قهرمان‌های جنگ احمق و پست و پرمدعا بودند که تنها محرکشان در جنگ از دست دادن بچه *شان بود و اگر جز این بودند مفت کشته میشدند و وصال عشاق در گرو کوشش یک * کش بود و معشوقه به فحشاء میرسید ، آخر ول کردم ، هر فنجان چای را گذاشتم کنار یکی از صندلی‌های راحتی روی زمین _ پشت به من ایستاده بود ، دست راستش توی جیب کوچک عقب شلوارش بود ، خم میشد عکسهایی را که به دیوار بود تماشا میکرد ، از نو راست میایستاد ، با دست چپ موهاش را میزد عقب ، روی جلد کتابها را نگاه میکرد ، مجله‌ها تند ورق میزد _ آخر برگشت نگاهی به من انداخت ، پرسید همیشه با کت و شلوار و کراوات بودم و من کتم را کندم انداختم پشت صندلی‌ی راحتی ، گره‌ی کراواتم را باز کردم اما از پشت یقه‌ی پیرهنم درش نیاوردم ، از نو نشستم به چای خوردن _ توی کیفش عقب چیزی میگشت که پیدا نکرد و پاکت سیگار و فندکش را درآورد ، شروع کرد دور و برش را نگاه کردن تا نگاهش افتاد به من _ چشمهاش همان نگاه گنگ را داشت _  و من به نعلبکی زیر فنجان چای اشاره کردم _ لبخند زد ،با انگشتهای کشیده و عصبی نشست به سیگار کشیدن _ پرسیدم چیزی میخورد و گرسنه نبود ، ساکت نشستم تا شروع کرد که همه مرا جای برادر گیتی گرفته بودند و با اینکه حالا دیگر فهمیده بودند ممکن بود بخاطر نیژی اذیتم کنند و چرا ول نمیکردم _ بلند شدم رفتم برای خودم از نو چای دیختم برگشتم _ چای منیژه دستنخورده باقی مانده بود _ وقتی نشستم از نو شروع کرد که نمیخاست اذیتم کنن و من ساکت چاییم را با قاشق هم میزدم _ آخر سیگارش را توی نعلبکی خاموش کرد ، پرسید کجا کار میکردم و من گفتم هیچ جا و باصطلاح باید مستغلاتی را که از پدرم مانده بود اداره میکردم اما مادرم چنان دست به دادگستری رفتنش خوب بود که تقریبن تنها کاری که برای من میماند گرفتن سهمیم آخر هر ماه بود ، بعد باید توضیح میدادم چرا برگشته بودم و چرا طب را ول کرده بودم ، گفتم همه جور جواب میشد داد و بستگی به آدمی داشت که میپرسید اما منیژه پرسید خب راستش کدومه و من شانه‌هام را انداختم بالا _ بلند شد از نو توی اتاق بگردد و من نگاهی به ساعتم انداختم (سیزده به دو) بلند شدم گرمافن را خاموش کردم ، دیدم میخندید و پرسیدم چیه ، گفت چرا اینجا هیچ چی فارسی پیدا نمیشه و من به شماره‌های آخری‌ی مجله‌ی نافعی اشاره کردم و منیژه گفت چه عجب و من توضیح دادم اینها هم بخاطر مقاله‌های خودم بود و منیژه یک مجله را گشت اما مقاله‌ی مرا پیدا نکرد _ آمدم کنارش ایستادم مقاله را پیدا کردم _ درباره‌ی نمایشنامه‌هایی که پیش از روی صحنه آمدن چاپ میشد_ منیژه چند سطر اول را نگاهی کرد ، بعد نگاهی به من انداخت ، آرام بم تکیه داد ، مجله را یکبار دیگر ورق زد و انداختش روی صندلی‌ی راحتی ، برگشت طرفم ، دو سر کراواتم را گرفت توی دستهاش و بهم گره زد ، آهسته پرسید ازش خوشم میآمد و من اشاره کردم آره ، فکر کردم الان تلفن میافتاد به زنگ زدن و صدای زنگ تلفن بلند شد _ دستم را بردم توی موهاش و آرام چشمهاش را بست _ دستم را درآوردم ، آمدم توی اتاق خاب گوشی را برداشتم و صدای فکر می‌کنم معاون رییس عینکی بود که گفت خار* خار خود تو* _ توی اتاق نشیمن منیژه کتابی را ورق میزد ، برای یک لحظه که به دیوار تکیه داده بود و سرش پایین بود و پای چپش جلوتر بود و آبی‌ی شلوار بلند و در پایین گشادش به تیرگی میزد گیتی بود اما بعد که سرش را آورد بالا و لبخند زد منیژه بود ، پرسید این چیه _ گردنم را کج کردم پشت جلد کتاب را ببینم و منیژه کتاب را آورد بالا ، گفتم کتاب تحقیقیه راجع به معتادین _ منیژه سرش را تکان داد ، پرسید تلفن کی بود ، بعد عقب دستشویی میگشت _ وقتی برگشت رنگ پریده تر بنظر میآمد ، عجله داشت ، فقط میخاست به من بقبولاند که نیژی را باید ول میکردم چون ارزشش را نداشت چون حتا فاحشه‌های شهر نو هم بش شرف داشتند اما بعد از نو به دیوار تکیه داد ، پرسید تو همه چی رو میدونی مگه نه و من اشاره کردم نه_ گفت اگر میخاستم برایم تعریف میکرد و من شانه‌هام را انداختم بالا ، دستهام را کردم توی جیبهای شلوارم ، روی دسته‌ی صندلی‌ی راحتی نشستم ، برگشتم نگاهش کردم _ از نو پرسید کی تلفن کرده بود و من گفتم _ این بادمجون دورقاب چینا میاندازنت تو هچل زندگیتو بی ریخ میکنن _ شانه‌هام را انداختم بالا ، گفتم ازین که بود بیریخت تر نمیتوانستند بکنند و منیژه پرسید مگه چطور شده و من از نو شانه‌هام را انداختم بالا ، آخر گفتم هیچ چی ، بعد همراهش تا پایین آمدم _ ساکت بم تکیه داده بود ، فکر میکنم میلرزید _ در را بستم ، برگشتم بالا فنجان‌ها را بردم توی آشپزخانه ، همه چیز را شستم ، از نو آب گذاشتم جوش بیاید ، چای درست کردم ، نشستم توی صندلی‌ی راحتی و شروع کردم چاییم را با شکلات خوردن_ وسطش بلند شدم رفتم تلفن را از پریز درآوردم ، برگشتم کاغذ هشدار دهنده‌ها را پیدا کردم ، قلمم را درآوردم ، نوشتم پنج) منیژه ، بعد کاغذ را پشت کردم ، نوشتم یک) منیژه چه مجهولی را می داند؟ دو) چرا باید این مجهول را به من گفته باشد؟ سه) چرا بهتر است این مجهول را من ندانم و هیچ کس دیگر نداند؟ چهار) ارزش مجهول و ارزش تهدیدها تا چه حد است؟ _ بلند شدم کاغذ را به دیوار بزنم اما پونزش را پیدا نکردم ، توی کشو که نگاه کردم جعبه‌ی پونزها خالی بود ، برگشتم نشستم
بقیه‌ی چاییم را خوردم و هر دو طرف کاغذ را خاندم ، فکر کردم هیچ مجهولی در کار نبود و کثافت کاری یک بابایی و اینکه مثلن دختری را حامله کرده بود و ترس بادمجان دور قاب چینها ربطی به من نداشت ، زیر کاغذ رکیکترین فحشی را که یادم آمد نوشتم ، کاغذ را پاره کردم ریختم توی ظرف آشغال _ بعد لباسهام را عوض کردم ، دندانهام را مسواک زدم ، چراغ ها را خاموش کردم ، رفتم توی رختخاب خابیدم_


ده_ صبح خانم آغا بیدارم کرد ، فرهاد خان پشت تلفن پایین بود و هر چه به این شماره تلفن کرده بود تلفن جواب نمیداد _ تلفن را وصل کردم ، گفتم بش بگویید حالا تلفن کند و خانم آغا پرسید صبحانه‌ام را بیاورد بالا و من گفتم نه میآم پایین ، پرسیدم دیشب میهمانها خیلی زود رفته بودند و خانم آغا گفت بعله گفت ولی بعضیها میهمانشان خیلی دیر آمده بودند و خندید ، پرسید باید به فرهاد خان میگفت از دوباره تلفن کند و من گفتم آره ، بالش را کشیدم بالا و بش تکیه دادم ، یاد گیتی افتادم _ فرهاد اول گله میکرد چرا تلفن نکرده بودم میخاست بداند قضیه‌ی منیژه چه بود و چطور شده بود که همه‌ی شهر تهران عقب شماره‌ی تلفن من میگشتند و من گفتم در واقع عقب شماره‌ی تلفن من نمیگشتند و فرهاد پرسید چی و قرار شد بیاید اینجا و سر صبحانه بودم که آمد_ اول افتاد گیر احوالپرسیهای مادرم که نشاندش پشت میز ، اسرار داشت یکبار دیگر هم با من صبحانه بخورد ، به خانم آغا میگفت براش اقلن چای بیاورد و به هم سیگار تعارف کردند و شوخی‌ی قدیمی که معلوم نبود به خاطر کدام ترسا دختری در بلاد فرنگ سیگارم را ترک کرده بودم، اینکه کار خیلی خوبی بود،اینکه مادرم خودش هم میخاست سیگارش را ترک کند و فعلن از روی دو پاکت رسیده بود به یک پاکت و سه چهارم پاکت تا صبحانه تمام شد و ما آمدیم بالا _ به در نرسیده تلفن زنگ میزد و فرهاد عجله داشت د یالا دیگه ، آخر زودتر از من دوید تو گوشی را برداشت ، گفت بفرمایین و من تقریبن منتظر فحش خاهر و مادر بودم اما فرهاد احوالپرسی کرد ، گفت آره چه جورم ، گوشی را گرفت طرفم ، گفت منوچهره _ صدای منوچهر میپرسید میشناسیش و من پرسیدم کی رو و منوچهر تند گفت از فرهاد بپرس باید عزت رو بشناسه و من پرسیدم کی و منوچهر گفت گرچه اسمشو اینا چیز میدونن بپرس میترا یادشه و من رویم را برگرداندم ، از فرهاد که کنار پنجره ایستاده بود بیرون را نگاه میکرد پرسیدم تو میترا را میشناسی و فرهاد برگشت ، گفت خب معلومه مگه تو و من توی گوشی پرسیدم طوری شده و منوچهر گفت آره ، پرسید ناهار چکار میکردم و من اول از فرهاد پرسیدم ناهار با ما میخورد اما فرهاد گفت باید می‌رفت خانه و من با منوچهر قرار ناهار گذاشتم _ از فرهاد پرسیدم قضیه‌ی میترا چیه مگه اما پیش ازینکه حرفی بزند فهمیده بودم میترا همان دختر فراری‌ی دیشبی بود_ شماره‌ی اداره‌ی روزنامه‌ی منوچهر را میگرفتم و اشغال بود و فرهاد میپرسیدچی شده و من میگفتم تازه فهمیده بودم میترا کی بود ، شماره را میگرفتم و اشغال بود و فرهاد می پرسید خب کی بود و من میگفتم دیشب باش شام خورده بودم و از خانه‌اش فرار کرده بود ، شماره را میگرفتم و اشغال بود و فرهاد دستپاچه میپرسید چکار کرده بود و چرا و من شماره را میگرفتم و اشغال بود ، آخر به فرهاد گفتم ششش ، گوشی را گذاشتم ، بعد از نو برداشتمش و شماره را آرام گرفتم و شد_ منوچهر اول نبود اما من گفتم کار خیلی مهمی بود و لطفن باید پیداش می‌کردند و پیداش کردند _ تند گفتم منوچهر دختره و منوچهر گفت کی و من گفتم دختره همین دختره چطو شده و منوچهر مکث کرد ، گفت هیچی یه بچه ژیگول انگار عاشقش بوده دیشسب هفت تیر عموشو ورمی داره طفلی دختره رو میزنه _ پرسیدم کدوم بیمارستان _ چی _ از نو پرسیدم و منوچهر گفت ازین حرفاش دیگه گذشته بود و تلفن قطع شد_ هلو هلو _ فرهاد بالای سرم ایستاده بود ، میپرسید چطو شده و من شروع کردم به تعریف کردن و تلفن افتاد به زنگ زدن و اول تلفنچی بود ، بعد منوچهر گفت اینجا نمیدونم اینا چطو شد قطع شد ، گفت ظهر میبینمت و من گفتم آهان ، گوشی را گذاشتم و بقیه‌ی قضیه را برای فرهاد تعریف کردم_

یازده_ فرهاد پرسید خب تو حالا بالاخره میخای چیکار کنی_ گفتم هیچ چی دوش بگیرم یه تلفنی به نافعی بزنم یه سر به این یارو اسمش چیه تو شاهرضا تازه واز شده بزنم ببینم مجله تازه چی آورده بعدم برسم به منوچهر _ تو اصلش گوش کن تو این دختره دیشب مگه باش نبودی مگه باش چیز شام نخوردی مگه نبردیش فرودگا مگه منو باش که بم میگن اعصابت خرابه دیوونه‌یی باس بری پهلوی این مادر قحبه‌ی دیوونه که خودش ا من دیوونه تره تازه محمودم وقتی اینجاس بیس و چهار ساعته میپادم راسی محمود همین یکی دو روزه پیداش میشه‌ها تو ندیدیش وقتی اومدی_ نه صب همون شبی که من رسیدم تهران اون رفته بود مشهد حالا تو چی میگی چه_ من میگم گوش کن *خار فرنگیا و دوش گرفتنشونم کرده من بت میگم میخای چیکار کنی تو میگی نمیدونم گوش کن من میگم چیکار میخای بکنی این قضیه آخه یه _ هیچ چی اینو میخای بدونی هیچ چی به من چه _ د یعنی چی به تو چه صبر کن ببینم گوش کن چطو شد اونجا واسه خار * بازی یای ضد فلان نمیدونم هر * و شعر دیگه‌یی خودتو هلاک میکردی چطو شد قضیه‌ی قضیه‌ی نمیدونم که هر چی منوچهر واست می‌نوشت من مینوشتم آقا خودتو نو مسخره کردین تو کتت نمی رف حالا چطو شده _ تو میگی چه_ من اینو میگم که میخام بدونم حالا بالاخره چطو میشه یعنی تو بالاخره میخای یا_ یک ثانیه مرحمتن یک ثانیه اگه وقت بدی میگم که که تا اونجایی که به من مربوط میشه این دختر و اون دختر و هر دختر دیگه‌یی که بخای و همه‌ی عاشقاشون و همه‌ی معشوقه‌های اینا همه شون ا دم میتونن بزنن همدیگه رو داغون کنن حالا تو میگی چه _ پسره عاشق بوده که میخاسه _ گه خورده_ تو یعنی نمیخای میخای بگی که باورت نمیشه که آدم _ د بیاه شروع شد که یه دختری عاشق تو بوده بعد زده خودشو کشته که تو نزدیک بوده از عشقش دیوونه بشی یا داری میشی یا شدی که یارو بچه ژیگول عاشق میترا بوده میترا خانومت میفهمید داش چه خاکی به سرش میریخ خیلی بم خوب حالیش بود یه موقعی یم من هزار و یک گه جوراجور خورده‌م خب خاک بر سر من و توو اون و شما و همه شونم کرده_ بعد ساکت شدیم پنجره را باز کردم ، لجن ته جویهای دو طرف نهر را درآورده بودند ریخته بودند کنار پیاده‌روها ، گفتم بیاء _ فرهاد بلند شد آمد طرف پنجره و من گفتم گور پدر هنر سمبولیکم کرده شد ما یه چیزی ببینیم که اروای عمه‌اش تمثیلی نباشه _ فرهاد که رفت دوش گرفتم ، به نافعی تلفن کردم _ نبود_ لباس پوشیدم رفتم تا خیابان شاهرضا اما پست تاخیر داشت و هیچ مجله‌ی تازه‌یی نرسیده بود_ سه ربعی منتظر منوچهر نشستم اما نیامد_ آخر به اداره‌ی روزنامه تلفن کردم و منوچهر گفت نمی رسید بیاید ، بعد میآمد منزل _ ازش پرسیدم نافعی پیداش نبود و منوچهر گفت لابد عقب زهرمار می‌گشت اما انگار مجله‌اش امروز صبح پخش شده بود _ ناهارم را همانجا خوردم ، آمدم بیرون دیدم مجله روی بساط روزنامه فروشیها بود ، یکی خریدم آمدم _ لجن‌ها هنوز توی پیاده‌رو بود _ نشستم به خاندن ، یکی دو دفعه مجله را ورق زدم ، وسطهای سر مقاله‌ی ما چه خوبیمش بودم که بلند شدم بش تلفن کنم اما سرشماره‌ی چهارم ولش کردم ، برگشتم توی اتاق تا آخر پنجره را بستم ، از توی کشوی گنجه یک کتابچه‌ی سفید در آوردم ، نشستم توی صندلی‌ی راحتی ، شروع کردم به نوشتن دقیق همه‌ی کارهایی که از شب رساندن منیژه کرده بودم _ اول بالای صفحه نوشته بودم طرح برای یک داستان اما به صفحه‌ی ششم هفتم که رسیدم برگشتم عنوان را خط زدم و فقط تاریخش باقی ماند_

دوازده_ منوچهر نزدیک سه آمد ، هنوز ناهار نخورده بود ، میخاست با هم برویم بیرون چیزی بخورد_ اشاره کردم بنشیند ، آمدم توی اتاق خاب تلفن کردم پایین از خانم آغا پرسیدم خوردنی اگر چیزی هست برای منوچهر بیاورد و آورد توی مجمعه برنج بود و خورش و ژامبن و خیارشور و نان و پنیر و مربا و ترشی و دوغ و ماست و کوکا و من سرم را تکان می دادم _ منوچهر شروع کرد به خوردن ، پرسید چیه و من نمیدانستم چطور توضیح بدهم اما بعد هر دو یادمان رفت چون منوچهر تعریف میکرد شب پیش چطور شده بود و چطور پسرک را گرفته بودند ، منوچهر پسرک را دیده بود و پسرک تعریف کرده بودکه همیشه دنبال دختر بوده و دیشب هم دنبالش بوده و دختر که فهمیده بود با مردی که پسرک قبلن ندیده بود قرار گذاشته بود و با مرد رفته بود شام خورده بودند بعد با مرد رفته بود خانه‌ی مرد و پسرک داشته دیوانه میشده آخر رفته بودند فرودگاه و مرد که رفته بود ماشینش را جایی نگهدارد پسرک آمده بود جلو و التماس کرده بود و دختر حاضر نشده بود حرفش را گوش کند و گفته بود برو گمشو کی به تو نیم وجبی نگاه میکنه_ پرسیدم پسرک چند سالش بود و منوچهر گفت نوزه شایدم بیشتر ولی جوونتر نشون میده _ بعد دختر را از تالار فرودگاه آورده بود بیرون _ پرسیدم چطوری و منوچهر گفت لابد ا بس عجز و التماس کرده _ دختر همه‌اش نگران این بوده که مبادا مرد با پسرک ببیندش و گفته بوده میخاسته با مرد برود شیراز با هم آنجا عروسی کنند و گفته بود مرد طبیب بود بعد پسرک تهدیدش کرده بود و دختر خندیده بود و درین مدت باهم آمده بودند توی خیابان فرودگاه و آمده بودند توی قسمت خاکی‌ی پشت درختها _ پرسیدم کجا و منوچهر توضیح داد ، گفت خبرش را نوشته بود و شب میتوانستم بخانم و من گفتم آره خیله خب و منوچهر گفت کوفت _ بعد توضیح داد هفت تیر پسرک طرز کارش چطور بود و من دیدم حالیم نیست ، گفتم خب بعد_ بعد زده بود و از صداش و از حالت وحشتزده‌ی پسرک و از فرار کردنش پیدا بوده و گرفته بودندش اما پسرک میگفته نمیخاسته فرار کند و میخاسته خودش را معرفی کند و حالا که میترا مرده بود دیگر زندگی براش بی‌ارزش شده بود ، وقتی منوچهر دیده بودش عموی پسرک هم بوده و مرتب میگفته برادرزاده‌ی من حالش خوب نیست و اختلال دماغی دارد _ گفتم پس مالیده و منوچهر شروع کرد به تعریف کردن مقاله‌یی که نوشته بود _ بلند شدم با تلفن خانم آغا را صدا کردم و خانم آغا آمد ظرفها را جمع کرد برد ، بعد آب گذاشتم جوش بیاید _ منوچهر گفت مشروبی چیزی نداری و من کنیاک داشتم ، بطریش را با آخرین دو بسته‌ی شکلاتی که داشتم آوردم و نشستیم به خوردن شکلات و چای و کنیاک که کم کم می ریختیم توی فنجان‌های چای _ بعد من گفتم خب پسر جان این دفه رو مالیدی چون رفیقت ا دم چاخان کرده ، سعی کردم حالیش کنم چیزهایی که پسرک گفته بود منطقی نبود و کلی شاهد وجود داشتند که میتوانستند عکس حرفهاش را ثابت کنند اما منوچهر فقط توی اختلال حواس پسرک بود _ آخر گفتم پسرک مهمل میگفت چون مردی که با میترا بوده من بودم و منوچهر فنجان را گذاشت زمین و بلند شد _ بعد از نو نشست ، مات نگاهم میکرد و من گفتم صبر کن ، کتابچه را آوردم گذاشتم روی زانوهام و از روش _ تا جایی بود که میخاستم میترا را برسانم _ مفصل براش تعریف کردم _ آخر بلند شدم رفتم توی آشپزخانه همه چیز را شستم و شب بود منوچهر که دنبالم بود پرسید تو داآش گیتی رو نمیشناسی نه ، روی کلمه گیتی مکث کرد و من نگاهش کردم _ نه _ منوچهر شروع کرد که پس چیز بیشتری میدانست و برادر گیتی تازه آزاد شده بود و یک هفته‌یی میشد و خیلی بی کله بود و قبلن چرت و پرت مینوشته ، افتاد به یک رشته فرضیه که همه‌ی اینها به هم ربط داشت و پسرک دیشبی اگر اختلال حواس داشت و مطمئنن داشت نمیتوانست به این صورت باشد اما حوصله‌ی من سر رفته بود _ شروع کردم به عوض کردن لباسهام ، وقتی دیدم منوچهر ول نمیکرد گفتم که بهرحال همه فهمیده بودند من خودم بودم و دلیلش هم این بود که دیگر کسی تلفن نکرده بود و تمام روز گذشته بود و قضیه تمام شده بود_ منوچهر پرسید حالا میخای چیکار کنی و من دعوای صبحم بافرهاد را براش تعریف کردم ، بعد گفتم نگا کن ببین با رفیق شاعرت میخام چیکار کنم ، شماره‌ی نافعی را گرفتم اما نبود_ منوچهر پرسید خب و من توضیح دادم که میخاستم فحش خاهر و مادر را بکشم بجان نافعی‌ی مفنگی که انگار به خودش هم مشتبه شده بود مثل بقیه توی کثافت نبود و چنین و چنان میکرد و میخاستم بش بگویم که قصد نداشتم دیگر براش چیزی بنویسم _ منوچهر پرسید نکند خیال آدم کردن حسین نافعی را داشتم چون فایده نداشت و دیگر ازین حرفهاش گذشته بود و من شانه‌هام را انداختم بالا و با هم آمدیم بیرون و منوچهر گفت جدن نمیخای بنویسی و من سرم را تکان دادم و منوچهر گفت به نفع واوهای چاپخانه که از شر من اقلن برای مدتی راحت میشد و من تند شروع کردم که فکر میکردم اساسن فارسی‌یی که امروز ما حرف میزدیم دیگر زبان جمله‌های کوتاه نبود و زبان جمله‌های بلند بود که اکثرن به آخر نمیرسید و میچسبید به جمله‌ی بلند ناقص بعدی که چون در نوشته جراتش را نداشتیم و نمیشد دقیقن به اینجا رسید بنابراین چنین و چنان اما منوچهر گفت باید میرفت اداره‌ی روزنامه و با تاکسی رفت _ افتادم به قدم زدن ، دو سه تا بچه زیر تیر چراغ برق لی لی بازی میکردند و دختر کوچکی بغض گلوش را گرفته بود و ایستاده بود دعوا میکرد و پیدا بود که میخاست بازی را به هم بزند چون سنگش افتاده بود توی جهنم و خانه هاش را از دست داده بود _ سر چهارراه پهلوی روزنامه‌های عصر را خریدم ، مقاله‌ی منوچهر را تند خاندم و اکثر حرفهایی که گفته بود توش نبود ، تقریبن همه‌اش خبر بود_ از توی یک داروخانه به خانه تلفن کردم ، از خانم آغا پرسیدم مادرم امشب میهمانی چیزی نداشت ، وقتی گفت نه گفتم برای شام میآمدم اما از داروخانه که خاستم بیایم بیرون پسربچه‌یی را که یک پاش سوخته بود و زخمهاش را توی داروخانه بسته بودند دو تا زن میآوردند بیرون با تاکسی ببرند منزل و تاکسی پیدا نمیشد_ فکر کردم بروم جلو و سعی کنم براشان تاکسی پیدا کنم اما یکی از زنها چادر نمازش را گره زد دور کمرش ، پسرک را به زحمت بغل کرد ، به زنی که همراهش بود گفت آرام آرام پیاده میرفتند پایین شاید تاکسی هم بالاخره میآمد و من برگشتم_ روزنامه‌ها را دادم به مادرم ، اذیتش کردم که دختری که گفته بودم همین بود و حالا من هم میخاستم خودم را بکشم و مادرم اول باورش شده بود _ بعد آمدم بالا بقیه‌ی قضیه را نوشتم _ تا ده _ و خسته شدم ، بلند شدم توی اتاق راه افتادم ، آمدم توی اتاق خاب ، فکر کردم به کی تلفن کنم _ یاد گیتی بودم _ آخر رفتم وان حمام را تا نیمه پر کردم از آب گرم و توش دراز کشیدم ، بعد در آمدم ، چراغ‌ها را خاموش کردم ، خابیدم_

سیزده _ صبح اول منتظر صدای زنگ تلفن بودم و کسی تلفن نکرد جز منوچهر که پرسید چطوری و من گفتم خوبم ، پرسید میخاستم برادر گیتی را ببینم و من گفتم نه و خداحافظی کردیم _ تمام صبح را به صحنه‌ی عاشقانه‌ی تریلس و کرسیدا گوش کردم ، ناهار را مادرم خوردم ، هنوز توی فکر خبر روزنامه‌ها بود و میخاست بداند جدن دختر را میشناختم اما من حواسم پی‌‌ی حرفاش نبود ـ بعد از ناهار یکباره شروع کرد به گله که توی کاغذهام همه‌اش نوشته بودم وقتی برگردم همه چیز را مفصلن تعریف میکردم اما توی این چهار ماه از خودم براش یک کلمه هم حرفی نزده بودم و اگر منوچهر بش نگفته بود حتا خبر نمیشد مقاله مینوشتم ـ آخر من گفتم خیله خب ، بوسیدمش ، از پشت میز ناهار خوری آوردمش طرف یک صندلی‌ی راحتی ، نشاندمش ، یک زیر سیگاری بزرگ بلوری گذاشتم روی دسته‌ی صندلی‌ی راحتی ، شروع کردم به تعریف از دفعه‌ی اولی که گیتی را دیده بودم ، شبی که برای اولین بار با هم رفته بودیم تآتر ـ انتونی و کلئوپاترا ـ و گیتی مرتب میپرسید حالا این چی گف حالا این چی گف، روزی که همدیگر را توی قطار زیرزمینی گم کرده بودیم ، روزی که عینک آفتابی زده بود  و من اسرار داشتم عینکش را بردارد چشمهاش را تماشا کنم و همان روز بود که راه را گم کرده بودیم و نمیخاستیم از کسی بپرسیم ، دفعه‌ی اولی که قهر کرده بودیم و شبی که هر دو افتاده بودیم به گشتن توی چایخانه‌های آشنا تا همدیگر را اتفاقی ببینیم و نشده بود ، اینکه آخر برایم یک کارت فرستاده بود و من براش یک دسته گل فرستاده بودم ، بعد تر که عاشقش بودم و رفته بودیم شنا و تمام هفته‌یی را که کنار دریا بودیم آفتاب بود تا اینکه هوس باران و سرما کرده بودیم و برگشته بودیم ، دفعه‌یی که هر دو یک خاب دیده بودیم ـ یاد خاب افتادم که نمیشد برای مادرم تعریف کرد و از نو یاد گیتی افتادم که توی رختخاب دور و سخت بود و نگاه ناباور داشت و توی چشمهام خیره میشد و چشمهاش را میبست و هنوز سخت بود و با لبهاش بیصدا میگفت جونم بعد میگسترید و چشمهاش درشت میشد و میدرخشید و چنان خوشگل بود که مستاصل میکرد ـ آخر رسیدم به اینکه دیگر وقتی باش بودم عاشقش نبودم اما فکر کردم بقیه‌اش را نمیشد تعریف کرد ، گفتم همین دیگه ـ مادرم زیر سیگاری را گذاشته بود توی دامنش و با یک چوب کبریت سوخته با ته سیگارهای توی زیر سیگاری بازی میکرد ـ آمدم بالا برای خودم چای درست کردم ، خود به خود بطری‌ی کنیاک را هم آوردم اما بعد که متوجهش شدم به خودم د بیاه ، پسش بردم توی آشپزخانه ، چاییم را خوردم ، توی صندلی‌ی راحتی نشستم تا شب که زود آمدم پایین و مادرم تلویزیون تماشا میکرد و پاپیم نشد ، فقط شروع کرد که عمه‌ی بزرگم تلفن کرده بود و اگر میخاستم میتوانستم فردا برویم باغ آنها و کی کی هم میآمدند و اینطور خوب نبود که همه‌اش بالا میماندم و چرا همین امشب پا نمیشدم با ماشین ببرمش یک کمی بگردیم و بیرون شام بخوریم اما من از زیرش در رفتم ، یک چیزی خوردم و برگشتم بالا ، برگشتم به کتاب راجع به معتادها که نصفه مانده بود ، تمامش کردم ، خابیدم ، صبح کتاب بعدیش را شروع کردم تا بعدازظهر که کتاب را انداختم کنار ، بلند شدم و افتادم به راه رفتن توی اتاق ، کنار پنجره ایستادم ، پنجره را باز کردم و بستم ، برای خودم آب گذاشتم جوش بیاید اما چای درست نکردم ، برگشتم توی صفحه‌هام گشتم و توی کتابهام گشتم ، آمدم توی اتاق خاب روی تختخاب دراز کشیدم ، بعد تلفن کردم پایین از خانم آغا پرسیدم چه خبرـ هیچ ـ به منوچهر تلفن کردم ـ نبود ـ شماره‌ی فرهاد را میگرفتم که اتصالی شد و صدای دو تا دختر میآمد که از یکی از معلم‌هاشان حرف میزدند و یکیشان تعریف میکرد که معلم سر کلاس گفته بود خانومایی که اون ته نشستن بشون نمیرسه چرا نمیان جلوتر و دوستش میگفت وا چه بی‌تربیت ـ تلفن را قطع کردم ، از نو شماره را گرفتم ـ فرهاد بود ، افتاد به توضیح اینکه پریروز پیش از بددهنی‌ی من میخاسته قضیه‌ی منیژه را تعریف کند و من گفتم تلفن کرده بودم شماره‌ی منیژه را ازش بگیرم ، پرسیدم شماره را داشت و فرهاد گفت آره و اگر صبر میکردم برایم میآورد و آورد ـ پرسید نمیخاستم بدانم چطور با منیژه آشنا شده بود ، شروع کرد که میترا هم طفلکی بوده و من گفتم دوباره بش تلفن میکردم با هم قراری چیزی میگذاشتیم ، به ساعتم نگاه کردم (ده به پنج) و فرهاد یکباره پرسید اینرا میدانستم که منیژه چیز بود و من پرسیدم چی و فرهاد تند چیزی گفت و من از نو پرسیدم چی و اینبار فرهاد به انگلیسی ـ به همان فارسی که فقط کلمه‌هاش انگلیسی بود ـ شکسته بسته توضیح دادکه دختر معتاد بود ، بعد گفت شایدم نه و من پرسیدم هان ، ساکت شدم ، آخر گفتم شماره چی بود ، شماره را تکرار کردم ، گفتم دوباره بش تلفن میکردم ، با دست چپم تلفن را قطع کردم ، گوشی را دادم دست چپم ، تند شماره را گرفتم و صدای کشدار زنی گفت بعله ـ گفتم منیژه خانم را میخاستم و صدا پرسید شما کی هستین و من اسمم را گفتم ، آخر تند گفتم اگر میخاست شماره‌ی شناسنامه و تاریخ تولد و نشانیم را هم میدادم ـ بعد صدای منیژه بود که خیلی جدی میپرسید مگر دیوانه شده بودم و من گفتم فقط میخاستم حالش را بپرسم و صدا گفت خوبه میخاسی چطو باشه ـ گفتم میخاستم به یک قهوه میهمانش کنم ـ مگه خل شدی پسر ـ دوباره دعوتش کردم ، اینبار دعوتش کردم شام را با من بخورد ـ آخر گفت گوشی را بگذارم ، خودش دوباره تلفن میکرد ـ به عجله رفتم زیر دوش ، آمدم بیرون از نو اصلاح کردم ، شروع کردم به لباس پوشیدن ، عقب کراوات میگشتم که تلفن افتاد به زنگ زدن ـ یک کراوات برداشتم ، شک کردم و یکی دیگر برداشتم ، آمدم طرف تختخاب گوشی را برداشتم ، هلو ، نگاهی به ساعتم انداختم ( پنج و سی و چهار) و صدای منیژه گفت چی شده و من گفتم طوری نشده بود فقط مثل بچه‌ی آدم دعوتش میکردم و صدا پرسید جدن میخاستم کار دست خودم بدهم ـ آره ـ بعد پرسید چیه تازه خبر میترا رو شنیدی ـ نه ـ چی نشنیدی ـ توضیح دادم که نه در جواب تازه بود و منیژه گفت چی ، آخر گفت باشه و قرار گذاشتیم ـ بعد تردید کردم ، برگشتم طرف تلفن به منوچهر خبر بدهم اما ول کردم ، چند لحظه‌یی وسط اتاق ایستادم ، آمدم توی آینه‌ی بالای دست‌شویی نگاهی به خودم انداختم ، نگاهی به ساعتم انداختم (چهارده به شش) ، توی اتاق خاب شلوارم را درآوردم ، بهترین لباسم را  ـ آبی‌ی تیره ـ پوشیدم ، با جلیقه و سردست ، کراوات و کفشهای نو ، با تاکسی اول آمدم برای خودم ده بسته‌یی شکلات خریدم و هرچه روزنامه گیرم آمد خریدم ، آمدم سر قرار و هنوز خیلی زود بود ، اینجا زیاد آشنا نبودم و جای خالی هم نبود ناچار پشت پیشخان نشستم ، دستور آب پرتقال دادم ـ سعی میکردم به ساعتم نگاه نکنم ـ شروع کردم به خاندن روزنامه‌ها و دیگر خبری از میترا نبود و خبر یک تصادف اتوبوس بود ، بعد بلند شدم رفتم مستراح ، برگشتم دستور چای دادم تا منیژه آمد ـ


چهارده ـ از پشت شیشه‌ها میدیدمش که از تاکسی پیاده میشد، با دست موهاش را از توی صورتش میزد عقب ، دور و برش را نگاه میکرد ، منتظر بقیه‌ی پولش بود پشت به پیشخان نشسته بودم ، سعی میکردم ببینم ماشینی کسی دنبالش آمده بود اما خیابان همان خیابانی بود که من توش از تاکسی پیاده شده بودم ـ برگشتم روزنامه‌ها را جمع کردم ، بسته‌های شکلاتم را که ولو شده بود دسته کردم گذاشتم لای روزنامه‌ها ـ منیژه آمد تو ، با دو سه مردی که پشت میز اول نشسته بودند احوالپرسی کرد ، مرا دید و آمد جلو ، پرسید چرا اینجا نشسته بودم و مگر جا نبود  و من گفتم نه اما پشخدمت آمد جلویش سلام کردم و حالا جا بود ـ نشستیم و منیژه دستورش را داد ، از توی کیفش پاکت سیگار و فندکش را درآورد یک سیگار آتش زد ، نگاهی به نیم تنه و شلوارش انداختم ، با سر اشاره کردم خیلی و منیژه پرسید چرا آن شب نخاسته بودم بدانم و حالا می‌خاستم ـ شانه‌هام را انداختم بالا ، پرسیدم فکر میکرد همه‌ی این کلک‌ها را جور کرده بودم فقط برای اینکه ببینمش و منیژه خیلی جدی گفت اگر اینجور بود باید میگفتم و من پرسیدم اینهایی که بش سلام کرده بودند کی بودند و منیژه توضیح داد که اولی یک شرکت دارویی داشت و تقلب چیزی کرده بود و مدتی زندان بود اما بعد که درآمده بود توی باغش کنار استخر یک میهمانی‌ی بزرگ داده بود و توی میهمانی چنین و چنان ، آرام آب گوجه‌فرنگیش را خورد و شب بود ـ بعد از نو میپرسید دانستنش به چه دردم میخورد و من گفتم که دوستهاش فکر میکردند من میدانستم و حتا دوست‌های خودم هم فکر میکردند میدانستم ، آخر گفتم میخاستم بدانم مردن میترا تقصیر کی بود و منیژه پرسید چرا روزنامه‌ها را نخانده بودم و من توضیح دادم که نگفته بودم قاتل و گفته بودم مقصر و منیژه تند جواب داد تقصیر خودش بود چون اگر تقصیر خود آدم نبود نیژی مثل شاخ‌شمشاد جلوی من ننشسته بود تا حالا نه یکی هفت هشت تا از این عاشق‌ها‌ی حسود براش پیدا شده بود و من بی‌فکر گفتم مثل روانشناسی‌ی  جدید که فقط خود معتاد را مقصر میدانست و براش دل نمیسوزاند و دیگر اعتیاد را به‌حساب گرفتاری نمیگذاشت و فقط به صورت عارضه‌ی یک بیماری‌ی درونی تری میدیدش ـ منیژه تند نگاهم کرد ، گفت داری گوشه میزنی و من گفتم نه ، توضیح دادم که تا امروز عصر اصلن نمیدانستم و منیژه پرسید کی بم گفته بود و من گفتم بهرحال گفته بودند ، گفتم جواب سوآلم را نداده بود و پرسیدم کی و چرا ـ اشاره کرد و بلند شدیم و من حساب را دادم ، فکر میکنم اشتباه دادم زیادی دادم ـ بیرون به ساعتم نگاه کردم (نه و چهارده) ، توی تاکسی پرسیدم چرا اما منیژه ساکت بود تا رسیدیم و نشستیم و آقا‌میر آمد ، دستور غذا دادیم و منیژه با نگاه عقب دست‌شویی میگشت ، وقتی رفت آقا‌میر خندید ، گفت امشب شکلاتم را با خودم آورده بودم و من گفتم نه این آذوقه‌ی منزل بود و منیژه که برگشت از نو ازش پرسیدم چرا ـ منیژه آقا‌میر را صدا کرد ، گفت یک شمع دیگر هم بیاورد و نگاه تندی به زوجی که طرف دیگر تالار شمع روی میزشان را خاموش کرده بودند و آهسته حرف میزدند انداخت ، موهاش را از توی صورتش عقب زد ، یک سیگار روشن کرد اما وقتی آقا‌میر با شام آمد سیگارش را توی زیر سیگاری خاموش کرد ، نگاهی به من انداخت ، شروع کرد از آشناییش با این آدم حرف زدن ، اینکه توی یک میهمانی‌ی بعداز ظهر بوده و چنان گرم بوده که نوازنده‌ها کم کم کت و کراوات و پیرهنهاشان را درآورده بودند ، اینکه دو تا دختر سینه‌بندهاشان را باز کرده بودند و تا کمر لخت می‌رقصیدند ، این آدم با کت و شلوار خوش دوخت و با چوب سیگار و بلند قد و خوش قیافه به زور یک تکه تریاک دهن یک دختر میگذاشته و بچه‌ها دورش را گرفته بودند اما بعد که منیژه را از دور دیده بود دختر را ول کرده بود و آرام از توی رقص شلوغ بچه‌ها آمده بود ـ آقا‌میر را صدا کردم ، گفتم آب خوردن لطفن‌،  بشقابم را عقب زدم ، فندک منیژه را از روی میز برداشتم روشنش کردم و خاموشش کردم ، وقتی آقا‌میر یک پارچ آب آورد و لیوانم را پر کرد تا ته خوردم، بعد که دیدم منیژه نگاهم میکرد گفتم خیله‌خب ، گفتم سوآلم را پس گرفته بودم و حوصله‌ی شنیدن اینکه یارو چطور دختری را حامله کرده بود و چطور پول زهرمار منیژه را میداد نداشتم ـ یک سیگار روشن کرد ، توضیح داد که فقط حامله کردن نبود و حامله کردن که چیزی نبود و دختر را چکارش کرده بود که مرده بود و هنوز که هنوز بود پدر و مادر دختر فکر میکردند دخترشان فرار کرده بود و گم شده بود و دختر از دوست‌های میترا بوده و از منیژه بزرگتر بوده و از دبیرستان همدیگر را میشناختند و من از نو گفتم سوآلم را پس گرفته بودم ، نمیخاستم بشنوم و فرقی نمی‌کرد چرا چطور شده بود و فرقی نمکرد چرا میترا چکار نکرده بود یا کرده بود یا میخاسته بکند و منیژه سیگارش را خاموش کرد، توی چشمهام نگاه کرد ، گفت راست گفته بودم و عارضه‌ی بیماری بود ، بعد نگاهی به زوجی که در تاریکی نشسته بودند و حالا ساکت همدیگر را نگاه میکردند انداخت ، گفت اما به آن صورتی که من فکر میکردم نبود و براش جای مرد را میگرفت و من پرسیدم مرد اینجا مگر اینقدر کمیاب بود اما منیژه حرفم را جدی گرفت ، پرسید نمیریم ـ آقا‌میر را صدا کردم ، صورت حساب خاستم و ناچار توضیح دادم که شام فوق‌العاده بود اما ما قبلن پرخوری کرده بودیم ، پولش را دادم ، میخاستم بلند شوم که منیژه آهسته گفت تو جدن ا من خوشت میآد ، دستش را دراز کرد با ناخن کشید پشت دستم ـ بلند شدیم آمدیم بیرون ، رفتیم طرف دیگر خیابان ـ تند میآمدم و منیژه تقریبن میدوید ، آخر دستش را انداخت توی بازوم و من دستهام را کردم توی جیب شلوارم ، پرسید تو چته و من گفتم طوریم نبود ، بعد که آخر توی تخت جمشید تاکسی گرفتیم ازش پرسیدم کجا ، گفتم البته اگر جراتش را داشت و منیژه لبخند زنان همان نشانی‌ی آن شب را داد ، برگشت نگاهی به من انداخت و من سرم را تکان دادم ، یکباره یادم آمد روزنامه‌ها و بسته‌های شکلات را جا گذاشته بودم ، به ساعتم نگاه کردم اما بعد  که منیژه پرسید ساعت چند بود نمیدانستم ، از نو نگاه کردم و گفتم ده و نیم و منیژه گفت ننجونم اگه بدونه امشب ا خوشحالی شمع نذرت میکنه چیه نیژی خانوم امشب زود داره میره خونه ـ از پنجره‌ی کنارم بیرون را نگاه میکردم و نزدیک بی‌سیم تصادف شده بود و دعوا شده بود و مردم جمع شده بودند ـ


پانزده ـ پیاده شدم ، داشتم پول تاکسی را میدادم که منیژه پیاده شد و نایستاد ، بعد در تاکسی را بستم و تاکسی رفت و من برگشتم دیدم منیژه پشتم ایستاده بود ، دستش را دراز کرده بود ـ دستش را گرفتم و با هم آمدیم توی کوچه و باید تا ته کوچه می‌رفتیم تا می‌رسیدیم ته یک کوچه‌ی دیگر که منزل منیژه وسطهاش بود ـ همه‌ی اینها را منیژه توضیح میداد ، دست چپش را انداخته بود دور کمرم  و من با دست راستم زیر موهاش گردنش را گرفته بودم و گردنش زیر انگشتهام سرد بود و هر چند لحظه پوستش میپرید ـ ته کوچه پیچیدیم توی خرابه و پشت تپه و چهار نفر چمباتمه روی خاک نشسته بودند و یکیشان که روی یک جعبه‌ی خالی‌ی پرتقال نشسته بود وقتی ایستاد و برگشت طرف ما خر گردن بود ـ دستم را از پشت گردن منیژه برداشتم ، ازش جدا شدم ، اول فکر میکنم هر دو دستم را کردم توی جیبهای کتم ـ دسته کلید و پول خرد و یکی دو تا اسکناس ـ بعد دستهام را درآوردم ، ایستادم ـ

شانزده ـ آخر افتاده بودم توی خاکها ، پش پای چپم میسوخت ، زیر گوش راستم و روی شانه‌هام و پشتم میسوخت ، یک کمی منگ بودم ، بعد که دستم را بردم طرف پام که فکر میکردم هنوز ازش خون میآمد از نو داشتم بیحال میشدم ، یادم بود که صدام بلند نشده بود ، یادم بود که فقط دست یکیشان یک باریکه چوب کنار جعبه‌ی پرتقال بود و نمیدانستم چطور پام جر خورده بود ـ هر چهار نفر دور منیژه را گرفته بودند ، با صدای خفه میخندیدند ، بعد یکی پرید عقب و حالا منیژه را میدیدم که توی کیفش عقب چیزی میگشت و یک چاقو درآورد ـ مردی که پریده بود عقب (قد کوتاه بود و اول فکر کردم عینکی‌ی شب اول بود اما نبود) دوباره رفت جلو و منیژه چاقو را تند باز کرد ، جدی گفت جلو بیای چنان جیغی میکشم که تا ته کوچه همه میریزن بیرون و طوری گفت که این دور منهم باور کردم و مرها ساکت شدند تا اینکه خر گردن مجبورشان کرد راه بیافتند ـ من خاستم بلند شوم و نمیشد ، از نو نشستم ، دیدم پاچه‌ی شلوارم جر خورده بود و پیرهنم پاره شده بود و یقه‌ی کتم (و امروز صبح دیدم جیب کوچک کتم ) جر خورده بود ، از نو خاستم دستم را ببرم طرف زخم پام اما بازوم درد میکرد و دستم نمیرسید به پام ـ منیژه دوید طرفم و من نگاه کردم دیدم هر چهار نفر وسطهای کوچه بودند و میرفتند ـ منیژه نشست کنارم ، دستش را گذاشت پشت گردنم و دستش سرد بود اما صورتش را که نزدیکم آورد عرق کرده بود و موهاش توی صورتش بود ، بعد آمد جلوتر و بوسیدم ـ اول روی دست راستم تکیه داده بودم اما بوسه که طولانی شد دستم تا شد ، کشیدمش و خابیدیم روی خاک ـ طوری بود که میدانستم باید جلوی خودم را بگیرم و مشکل لباسها بود و نمیشد و منیژه میلرزید و باید ولش می‌کردم اما سوختن پام و درد شانه‌هام قاطی‌ی هیجانم شده بود و نمیشد ول کرد و ول نکردم تا منیژه آمد توی گرمای من و میگفت زهرمارش بود با اینحال میگفت نرو و نفس نفس میزد و میگفت بیا بیا تا اینکه یک طوری گذشت ـ بعد منیژه میخاست تا یک تاکسی برساندم ، نمیتوانست و میلرزید ، آخر چاقوش و کیفش را از روی خاکها برداشت و دوان دوان رفت ـ بلند شدم و از نو یله رفتم روی خاک ، تا آمدم توی کوچه و دستم را گرفته بودم به دیوار ، آهسته آمدم توی خیابان ، زیر چراغ برق اولی نگاهی به خودم انداختم ، دگمه‌های کتم را بستم و کراواتم را مرتب کردم اما هنوز طوری نبود که بشود رفت توی جاده‌ی شمیران و زیر نور چراغها ، صبر کردم ، تاکسی‌یی پیداش نشد ـ ناچار آمدم طرف جاده ، نزدیک بودم و ازینجا و از توی تاریکی چراغهای روشن مغازه‌ی سر نبش و دو نفری که جلوش ایستاده بودند با هم حرف میزدند و تیر چراغ برق آن طرف جاده پیدا بود ، از پشت سرم یک تاکسی آمد و بوق زد ـ سوار شدم گفتم بولوار ، گفتم سر راه جلوی یک داروخانه نگه دارد یک کمی تنتورید و ازین چیزها بخرم ـ راننده نگاهی به من انداخت و پیرمردی بود ، و زیر لب گفت ای جوونی ، چراغهای توی تاکسی را خاموش کرد ، آرام آمد تا شهر ، فقط سر یکی از چهارراه‌ها که خورد به قرمز وایستاد برگشت نگاه دیگری انداخت ، پرسید حالا سر چی بوده و من سرم را تکان دادم اما حرفی نزدم و راننده از نو گفت ای جوونی ، منتظر سبز نشد و از چهارراه گذشت ـ یاد گیتی بودم ، توی فکرم داشتم میرفتم اتاقش ، فکر میکردم باید طوری میرفتم که خانم صاحبخانه‌اش با این سر و وضع نمیدیدم ـ راننده پیچید توی یک خیابان تاریک ، جلوی داروخانه‌ای ایستاد که پیش از آن ندیده بودمش ، ماشین را خاموش کرد و روش را کرد طرفم ، گفت هر چه میخاستم برایم میگرفت و من تشکر کردم ، دستم را کردم توی جیب بغلم و برای یک لحظه شک کردم اما کیفم بود ـ یک اسکناس درشت دادم بش ، گفتم از همین چیزهای معمولی بخرد و بقیه‌اش هم مال خودش ـ گفت باشه قربون ، رفت و با یک بسته‌ی کوچک برگشت نشست پشت فرمان ـ توی بولوار پولش را دادم ، تشکر کردم ، پیاده شدم ، راننده لبخند زنان سرش را تکان داد و چراغهای توی تاکسیش را روشن کرد و رفت ـ


هفده ـ جلوی آینه لخت شدم ـ پیرهنم چسبیده بود به زخم روی شانه‌ی راستم و اول کنده نمیشد و بعد کندمش عرقم را درآورد ـ زخمه را نگاه کردم که جر نخورده بود و پیدا بود میخ فرو رفته بود توش ، کبودی‌ی بازوهام و کمرم را نگاه کردم ـ وان را پر کردم ، رفتم توی آب و آب لب پر زد بیرون ، شروع کردم زخمهام را شستم ، تنم را با صابون شستم و از نو همه زخمها افتاد به سوختن ، داشتم از حال میرفتم با اینحال بلند شدم آب وان را خالی کردم ، ایستادم زیر دوش ، بعد از نو وان را تا نیمه پر کردم و آب دیگر خیلی گرم نبود ، مدتی نشستم و بعد دراز کشیدم ، آخر ایستادم زیر دوش آب سرد ، آمدم بیرون خودم را خشک کردم ، بسته‌یی را که راننده برایم خریده بود باز کردم ـ فقط پنبه و تنتورید گرفته بود ـ روی همه‌ی زخمهام ـ جز خراش زیر گوشم که توی دست‌شویی از نو با آب شستم ـ تنتور زدم و طوری شد که حوله را انداختم کف حمام ، نشستم روش و به کناره‌ی وان تکیه دادم ـ بعد همه چیز را جمع کردم زیر دست‌شویی ، آمدم افتادم توی تختخاب ـ آخر بلند شدم ، ساعتم را از روی زمین برداشتم (دوازده و بیست و هفت) ، آمدم آب بگذارم چای درست کنم اما وسط راه پشیمان شدم و تلفن افتاد به زنگ زدن ـ نشستم توی یکی از صندلی‌های راحتی اما نمیتوانستم تکیه بدهم ، یکباره بنظرم آمد جای میخ چرک کرده بود و دیگر نمیتوانستم پای چپم را تکان بدهم ـ زنگ تلفن که قطع شد بلند شدم دیدم پام تکان میخورد ـ چراغها را خاموش کردم ، آمدم توی رختخاب ، توی تاریکی سردم شد و لحاف را پیچیدم دورم و صدای زنگ تلفن بلند شد ، بعد خابم برد اما با صدای زنگ تلفن از خاب پریدم ، گرچه وقتی صداش قطع شد باز خابم برد و توی خاب و بیداری چند دفعه‌یی صدای زنگ تلفن را میشنیدم تا صبح ـ

هجده ـ صبح تازه زخمهام را وارسی کرده بودم و لباس میپوشیدم که خانم آغا آمد بالا ـ منوچهر خان پشت تلفن پایین بود و میخاست بداند چرا جواب تلفن را نمی‌دادم ـ گفتم بش بگوید از نو تلفن کند و صبحانه‌ام را هم بیاورد بالا و خانم آغا پرسید چرا رنگم پریده بود و من گفتم شام حسابی گیرم نیامده بود ـ خانم آغا هنوز به پایین نرسیده بود که تلفن شروع کرد به زنگ زدن با اینحال برگشتم روی تختخاب ، نگاهی به ساعتم انداختم  (نه و سی و پنج) ، گوشی را برداشتم و صدای منیژه بود که تند می‌گفت تمام دیشب را تلفن کرده بود و حالم را می‌پرسید ـ گفتم حالم خوب بود و طوریم نبود ـ بعد صدای منیژه آرام‌تر شد ، آهسته پرسید دیشب دلخور شده بودم و من گفتم کتک خوردن که دلخوری نداشت و منیژه گفت د اذیت نکن ، پرسید دیگر از نیژی خوشم نمی‌آمد و من گفتم چرا ، گفتم بش تلفن میکردم و منیژه می‌گفت چنان خدمتی به خر گردن (اسمش یک چیزی مصطفایی بود) می‌کرد که من خداحافظی کردم ـ بعد منوچهر بود ، میخاست حالم را بپرسد و من گفتم حالم خوب بود فقط دیشب کتک مفصلی خورده بودم و منوچهر هول شد اما وقتی گفتم طوریم نبود گفت دوباره تلفن میکرد ـ توی اتاق نشیمن نشستم و به نوشتن بقیه‌ی قضیه و وسطش خانم آغا صبحانه‌ام را آورد ، گفت آقای نافعی تلفن کرده بود و قرار شده بود امروز من بش تلفن کنم ـ تا رسیدم به امروز صبح ، خسته نشسته بودم که تلفن افتاد به زنگ زدن و از نو منوچهر بود ، میخاست بداند چطور شده بود اما به آخرش که رسیدم طاقت گوش کردن نداشت ، مرتب میدوید توی دهنم که چرا فریاد نکشیده بودم و چرا دختر را نیانداخته بودم جلو و باید با لگد میزدم توی × یاروها و من اول خاستم توضیح بدهم که اتفاقن بخصوص ازینکه فریاد نکشیده بودم خیلی راضی بودم اما ولش کردم ـ آخر منوچهر پرسید منیژه وقت تعریف کردن اسم طرف را هم گفته بود و من گفتم آره ، بعد پرسیدم خب ـ منوچهر گفت همه‌ی اینها را همان روز اول میتوانسته برایم تعریف کند و قضیه را همه میدانستند و من از نو گفتم خب ـ منوچهر گفت چطوره یکی دو تا از کاغذاتو که می‌نوشتی واست بفرسم دیگه اینقده خب خب نکنی ، بعد پرسید منیژه همه‌ی قضیه را تعریف کرده بود و من گفتم نه ، گفتم که حوصله‌ام نشده بود ـ منوچهر پرسید میخاستم چکار کنم و من گفتم پام درد می‌کرد و بعد بش تلفن میکردم ـ برگشتم توی اتاق نشیمن ، اول پنجره را باز کردم بعد روی صفحه‌ی آخر کتابچه نوشتم یک) نامه به گیتی ، دو) تلفن به منیژه ، سه) تلفن به منوچهر و گرفتن نشانی‌ی طبیب و بیمارستان برای معتادین ، چهار) تلفن به حسین نافعی ، پنج) شروع ترجمه‌ی تریلس و کرسیدا ، شش) نوشتن این داستان به شکل یک گفتگوی تلفنی ـ بعد فکر کردم و دور اولی را یک دایره کشیدم ، روی آخری را خط کشیدم و سیاهش می‌کردم که تلفن زنگ می‌زد و فرهاد بود ـ گفت منوچهر جریان را براش تعریف کرده بود ، پرسید حالم چطود بود ، بعد گفت حال آدم معشوقه گم کرده را داشتم و من گفتم این نبود و عاشق و معشوقه نبودن بود و فرهاد پرسید داشتیم راجع به گیتی حرف می‌زدیم با منیژه و من گفتم هیچکدام و فرهاد شروع کرد که ولی آخه و من تند گفتم آخه و زهر مار ـ بعدگفت که محمود هم دیشب برگشته بود و الان بش تلفن میکرد شماره‌ام را بش میداد ـ گفتم خیله خب ، اول همانجا روی تختخاب دراز کشیدم بعد برگشتم ، فقط امروز صبح مانده بود و نوشتم تا نیمساعت پیش که صدای زنگ تلفن بلند شد و محمود بود ، گرچه اول صداش را نشناختم ـ پرسیدم حالش چطور بود و این همه وقت مشهد چکار می‌کرده و محمود گفت خاهرش خودش و محمود را توی بد دردسری انداخته بود و مفصل باید برایم تعریف می‌کرد ، بعد پرسید تهران بنظرم خیلی تغییر کرده بود ، آخر گفت خب به تهران خوش آمدی و قرار شد به منوچهر تلفن کند یک ناهار دسته جمعی راه بیاندازد ـ برگشتم اینجا ، آمدم کنار پنجره بیرون را تماشا کردم تا خسته شدم ، نشستم و الان که این را می‌نویسم از نو هر چند لحظه‌یی نگاهی به ته دفترچه می‌اندازم ، فکر می‌کنم ، به ساعتم نگاه می‌کنم (یک یا دو به دوازده) ، فکر می‌کنم × تو × خار مادر اول آخرش و مینویسم × تو × خار مادر اول آخرش

تابستان ۴۶