اسب‌هایی که مرا به دنیا آورده‌اند، سیانوری برای مرگ در دهانم گذاشته‌اند

ناما جعفری|مجله تابلو

ما می‌میریم و به مرگ که نگاه می‌کنیم از درون می‌پوسیم. گاهی مرگها، مرگ می‌شوند و به سراغمان می‌آیند، گاهی برای مرگ، کشته می‌شویم، مثل روزی که هوشنگ گلشیری به وقت خاکسپاری محمد مختاری در گورستان امامزاده طاهر کرج، مرگ را فریاد می‌زد. گلشیری فریاد می‌زد (پیام دقیق به ما رسیده است، خفه می‌کنیم، ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان، قربانی بدهیم، حاضریم) تن‌های ما برای مرگ خوانده می‌شوند، به سفر مرگ می‌روند. مرگ شناسنامهٔ زندگی ماست، شناسنامه‌هایی که مثل همیشه دروغ می‌گویند، شاید من در یک زمان خاص یک جایی در خاطره‌هایم، خودم را جا گذاشته‌ام، تاریخ تولد و مرگم مشخص است همه در‌‌ همان روز بود، حالا بی‌مخاطب‌ترین دلتنگی در غروب‌های پنجشنبه هستم با سه عدد. قطعه، ردیف، شماره. 

در ادبیات ایران و جهان، مرگ کم نیست، خودکشی برای مرگ، مرگ برای مرگ، آزادی برای مرگ، مرگ برای آزادی. از محمد جعفر پوینده تا آرتور رمبو، از احمد شاملو تا مارسل پروست، از هوتن نجات تا آلن گینزبرگ، از بیژن الهی تا فدریکو گارسیا لورکا، همگی پیشمرگان کلمه هستند. در این متن نمی‌خواهم دست به ستایش مرگ بزنم، سه روایت از سه نویسنده و شاعر می‌آورم، همان‌طور که می‌شود روایت‌های دیگر را هم آورد، شاید در یادداشتی دیگر نوشتم: ساعتی از بعدازظهر رفته بود که ویرجینیا وولف جیب‏‌هایش را پر از سنگ کرد و اندام زنانه اش را به جریان رودخانه برد، می‌خواست برای همیشه در ساعتها، شانه‌ها و سینه‌هایش فرو روند.

IMG_6056


گورستان پرلاشز، قطعهٔ
 ۸۵

شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد. نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده ، نه عنوانی داشته‌ام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام، بلکه بر عکس ، همیشه با عدم مؤفقیت روبه‌رو شده‌ام.

۹ آوریل ۱۹۵۱ در آپارتمان اجاره‌ای، خیابان شامپیونه، پاریس، شیر گاز را باز کرد وبه آخرین عکسی که برای خویشاوندانش فرستاده بود نگاه کرد، می‌خواست برای همیشه این کلماتش، شکسته شوند درون باد و ما را تسلیمِ سایه‌هایمان کنند. او نوشته بود: “من‌‌ همان قدر از شرح حال خودم رَم می‌کنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زمان به دنیا آمدنم است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بار‌ها با منجّمین مشورت کرده‌ام اما پیش بینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگان است؛ باید اول مراجعه به آرای عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگی‌ام قدر و قیمتی قائل شده باشم. بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آنها مناسب‌تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجسته‌ای در بر ندارد. نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده ، نه عنوانی داشته‌ام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام، بلکه بر عکس ، همیشه با عدم مؤفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند، به طوری که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است. روی‌هم‌رفته موجود “وازدهٔ بی‌مصرف”، قضاوت محیط دربارهٔ من است و شاید هم حقیقت در همین باشد.”
چند روز بعد، جسد صادق هدایت، میان بوی گاز درهوا پراکنده ، پیدا شده بود. صادق هدایت در ۱۲ آذر‌‌ همان سال با گرفتن گواهی پزشکی (برای اخذ روادید) و فروختن کتاب‌هایش، به فرانسه رفت. در طول اقامت در فرانسه سفری به هامبورگ داشت و سعی کرد به لندن برود که موفق نشد. سرانجام در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمان اجاره‌ای‌اش در پاریس با گاز خودکشی کرد. او نخستین نویسندۀ ایرانی محسوب می‌شود که خودکشی کرده‌است. وی چند روز قبل از رسیدن به مرگ ، بسیاری از داستان‌های چاپ‌ نشده‌اش را نابود کرده بود. هدایت را در قبرستان پرلاشز به خاک سپردند.


دستی به دور گردن خود می‌لغزانم

” پنجشنبه نوزدهم آذر، هوشنگ گلشیری به منزلمان تلفن کرد. مادرم گوشی را گرفت. برادرم جسد پدرم را در سردخانه شناسایی کرده بود. خانه پر شد از جیغ و گریه.

عصر دوازدهم آذر۱۳۷۷ محمد مختاری شاعر، پژوهشگر و عضو کانون نویسندگان ایران برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازۀ مختاری در سردخانۀ پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد.

یک هفته برادرم به هر جای ممکن سر زد تا نشانی از او بیابد. اما هیچ نشانی نبود. در آن هفته یک روز با دو دوستِ همسایه در حیاط ایستاده بودیم.
یکیشان پرسید: از پدرت خبری نشد؟ گفتم کشته شده. دیگری که چند سالی بزرگ‌تر بود صدایش بلند شد که چرا چرند می‌گی؟ بعد رو به جوانی که پرسیده بود گفت: هنوز خبری نیست. به دروغ گفتم دیشب از رادیو شنیدم. از گوشۀ چشم نگاهم کردند و به روی خودشان نیاوردند. ”
عصر دوازدهم آذر۱۳۷۷ محمد مختاری شاعر، پژوهشگر و عضو کانون نویسندگان ایران برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازۀ مختاری در سردخانۀ پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد.
در مراسم خاکسپاری محمد مختاری، هوشنگ گلشیری با گرفتن میکروفن گفت: ” آنقدر عزا بر سر ما ریخته‌اند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: “خفه می‌کنیم” … خداوندِ خشم، خداوند نیست، شیطان است. شیطان است که دوستان ما را خفه کرده است. پیام، آشکار است. ما از خدا هم می‌خواهیم که انتقام ما را از شب‌زدگان بگیرد.”
مقام‌های قضایی بعد‌ها اعلام کردند که جسد محمد مختاری روز ۱۳ آذر در پشت کارخانۀ سیمان ری از سوی عابران کشف و به عنوان مجهول الهویه به پزشکی قانونی تحویل شده بود.


همزمان با انتشار خبر پیدا شدن جسد بی‌جان مختاری، محمد جعفر پوینده، مترجم و یکی دیگر از اعضای کانون نویسندگان هنگامی که برای قرار ملاقاتی عازم دفتر اتحادیۀ ناشران و کتابفروشان تهران بود، ربوده شد. جسد بی‌جان پوینده نیز از سوی ماموران نیروی انتظامی در زیر پل راه آهن بادامک در حوالی شهریار پیدا شد.


ببین… آرامم… آرام‌تر از نبض یک مرده… 

همین روز‌ها بود که ولادیمیر ولادیمیروویچ مایاکوفسکی از درون جنین صدا زد “ابری شلوارپوش می‌شوم” و بعد برای معشوقش “لیلی بریک” می‌خواند: انگار/خودم نیستم/انگار/در درونم/کسی دیگر/می زند دست/می زند پا الو! /مامان؟ /مامان! /پسرت مریض شده! /پسرت/بهترین مریضی دنیا را گرفته/مامان! /قلب پسرت گُر گرفته/مامان! /بگو به خواهرها/به لودا/به اولگا/بگو پسرت/برادرشان/در به در شده/هر کلامی/می جهد بیرون/از دهان سوخته اش/رانده است و مطرود. آن وقت هفت تیرش را برداشت و در سال ۱۹۳۰ به ضرب گلوله در پی بن‌بستی عاطفی و نیز ممنوع‌الخروج بودنش از خاک شوروی کثیف، شوروی بزرگ کثیف، خودکشی کرد. وی پیش از مرگ بر برگه‌ای نگاشت:” برای همه… می‌میرم… “.

میکائل اکمن در مقاله‌ای تحت عنوان ” شاعری که سه بار می‌میرد” می‌نویسد:
از لحظه‌ای که ولادیمیر مایا کوفسکی شاعر روس، تیری در مغزش خالی کرد تا رسیدن رئیس انستیتوی مغز‌شناسی روسیه ساعتی نگذشت. او با اره‌اش کنار تابوت حاضر شده و کاسه سر را گشود ومغز را با خودش در کاسه‌ای که بر رویش پارچه‌ای سفید انداخته شده بود، برد. بعد‌ها کشف شد که مغز ولادیمیر مایا کوفسکی ۱۷۰۰ گرم بوده است. می‌کائل اکمن در شرح مختصرش از انستیتوی مغز‌شناسی روسیه اضافه می‌کند که انستیتوی مغز‌شناسی پس از مرگ لنین و جهت بررسی مغز بزرگان و نوابغ تأسیس شد. جدا کردن مغز مایا کوفسکی از بدن و حمل آن به آزمایشگاه نیز گویا از چنین اندیشه‌ای نشأت می‌گرفته است. او معمای زمان خودش بود. اگرچه زبانش را کسی در نمی‌یافت، یا اگردر می‌یافت، پس می‌زد، زیراکه شعرش بیش از آن به فرد و دنیای فردی بها داده بود که مبلغان “جمع و زندگی اشتراکی” تحملش را داشته باشند، اما گویا هیچ‌کس در استعداد و زبان محکم او شک نداشت که محققان انتظار مرگش را می‌کشیدند تا به راز نبوغ شعری‌اش برسند. جسد مایاکوفسکی در گورستان بزرگان انقلاب دفن گردید. وی در شوروی بزرگ‌ترین شاعر دورهٔ انقلابی لقب گرفته بود.

در آغوش پیراهنم بودی | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

ادبیات عاشقی است. عشق، ادبیات را می‌سازد و نفس می‌دهد به نوشتن. از بیداری می‌پراندمان به بودن. نبض بی‌پایانِ کلمه است. خواب را به پرسیدن از تن می‌برد و بعد بی‌صدا ما را میان مچاله کردن‌‌ رها می‌کند. از عاشق شدن بیژن الهی به غزاله علیزاده بنویسم یا از احمد شاملو به آیدا؟ عشق جلال را چه کنم به سیمین؟

IMG_6057

در ادبیات که برای عشق پایانی نیست. نوشتن است و نوشتن است و نوشتن. یادم می‌آید اولین نامهٔ عاشقانه‌ام را به دختری در جنوبی‌ترین جای جهان نوشتم:
“می‌دانی تو معشوقه‌ای هستی که شبیه‌اش را سال پیش دیدم، پشت پنجره‌ها خشکید. عکس‌هایت معشوقه‌اند. تماشایت معشوقه‌اند. فاصله‌ات، معشوقه‌اند. این گرُ گرُ بی‌رحم را به سایه‌هایت بده. شب و تاریکی عاقبت ماست… ببین ویرانه‌ام را.. ما همیشه سربازانمان را برای آدمهای دم دستی تلف می‌کردیم… میدان جنگیدنمان همین آدمهای دور برمان و جغرافیای شهریشان بود… سالها من تنها بودم… و تنهایی من با تنها بود… با کسی دیگر از آن خیابان‌ها و سرزمین نبود.. می‌دیدیم که این مردمان ناکوک چطور من را می‌کشتند.. اما دوباره بلند می‌شدم.”
برایم نوشت:
“نمی‌دونم چرا خط به خط می‌خونم، اشکام میاد… شبیه یک علامت تهی بزرگ شدم. زندگی مثل یه جنازهٔ مونده، روی دستم باد کرده. نه زنده می‌شه، نه خاکش می‌کنم… راست می‌گی. من هم پشت پنجره‌ها خشکیدم. و این اون چیزی نبود که می‌خواستم باشم. حتی توان نوشتنمو از دست دادم و این، این روز‌ها خیلی غمگینم کرده. معشوقگی… آخ دارد این کلمه برای من. تمام توان من از معشوقگی، در تصور زن دوردستِ هوس انگیز، خاکستر شد. به قول غزاله: توان این تنهایی رو ندارم. من غلام خانه‌های روشنم… تو خیلی قوی‌تر از من هستی. اما من می‌ترسم. می‌ترسم یک نقطه، رد کنم.”
برایش نوشتم:
“در آغوش پیراهنم بودی، باید می‌پوشیدمت. درست مثل حرکت مرموز هروئین در رگها. سرگیجه آور. وقتی می‌آیی، در کلمات می‌پوشانمت. کدام ما زود‌تر می‌پوسیم.. تو باز نمی‌گردی که به حلقم سرازیرت کنم. به عکسهایت نگاه می‌کنم. چشمهای حدقه زده.. با صورتی خشک، پاشیده از بوی تنهایی. بوی ارگاسم شبانه در تخت دونفره که حالا یک نفره در تو مچاله می‌شود. باید باشی، مچاله‌ات کنم با تپش یک عکس از آخ.”
روزی که بیژن الهی عاشق غزاله علیزاده شد، او را تا خانقاه برد و یواش یواش رسید به ابواب و گوشه نشینی. پدر غزاله که عاشق‌پیشه بود، تاثیر خودش را در بیژن گذاشت. او که از آدمهای مهم مشهد بود و خانقاه داشت، اینقدر در عشق کلمات گم شد که بعد از بیژن رفت خانقاه و یواش یواش رسید به ابواب و گوشه نشینی. دنبال عشق آسمانی با غزاله می‌گشت، حلاج خوانی می‌کردند تا عشقشان را کشف کنند. اما نه بیژن ماند و نه غزاله.
در متن‌های روبه رو، به غباری از نامه‌های عاشقانه می‌رسم به تلخی خط به خط در ساعتهایی که عصب‌کُش می‌شود از تنهایی و دوباره دستت به نوشتن می‌رود که نامه بنویسی، عاشقانه.

نامهٔ اول
از تِرِزْ به صادق هدایت
گربهٔ کوچک ایرانی من!

چرا اسم معشوقم را می‌پرسی؟ ترجیح می‌دهی که به تو جواب بدهم که چندتا دارم؟ چیزی که لازم است بگویم این است که من از آنها هیچ کدام را دوست ندارم. معشوقهٔ تو می‌مانم و همیشه دوستت دارم.

(تنها یک کارت کوچک داشتم، زیرا در مرخصی بودم. درآتراتا، پیش مادرم، و خیلی گرفتار. چند روز پیش از “پون تورسن” رّد می‌شدم؛ خیلی به نخستین ملاقاتمان فکر کردم. مادرم پیر شده و کمی بیمار است؛ این مرا ناراحت کرده. وقتی برگشتم برایت خواهم نوشت؛ نزدیک پانزده ژوئن. من را محکوم به بی‌وفایی نکن؛ شاید تنبلی. شاید گرفتاری مادر پیرم. چرا اسم معشوقم را می‌پرسی؟ ترجیح می‌دهی که به تو جواب بدهم که چندتا دارم؟ چیزی که لازم است بگویم این است که من از آنها هیچ کدام را دوست ندارم. برایت نامه‌ای مفصّل تا ده روز دیگر می‌نویسم. معشوقهٔ تو می‌مانم و همیشه دوستت دارم.)
نامهٔ بالا را تِرِزْ (معشوقهٔ صادق هدایت) نوشته است، به همراه کارت پستالی حاوی تِمثالی از پیرمردی سپیدموی و خنزرپنزری که در کنار رودی نشسته است و به نقطه‌ای نامعلوم می‌نگرد. ترز‌ تنها معشوقهٔ صمیمی هدایت در رنس در زمان تحصیلش در پاریس بود. پدرش در جنگِ جهانی اوّل در جبههٔ ماژینو‌ کشته شده بود و مادرش آرزو داشت که دخترش با مردِ دلخواهِ خود ازدواج کند و خوشبخت شود. متن این نامه به زبان فرانسه است، و با این جمله شروع می‌شود: گربهٔ کوچک ایرانی من!

پیرهن1


حتماً، تا حالا تصویر صادق جان هدایت و دوست دخترش تِرِزْ به همراه مادرِ ترز به چشمتان آمده است. تصویر مربوط به سالِ ۱۳۰۷ خورشیدی ست،‌‌ همان دورانی که احتمالاً هدایت برای اوّلین بار اقدام به خودکشی می‌‌کند، هدایت در مورد خودکشی‌اَش به برادرش محمود می‌نویسد: یک دیوانگی کردم به خیر گذشت.
مصطفی فرزانه (م. فرزانه که به گفتهٔ خود، تا آخرین روزهای پیش از خودکشی هدایت با وی در ارتباط بوده است) سالها بعد از زبان هدایت (سالها بعد از خودکشی اوّلَش) نقل می‌کند که علت خودکشی مسائل عشقی بوده که به تِرِزْ داشته.

نامۀ دوم
از فروغ به ابراهیم گلستان

اگر “عشق” عشق باشد، زمان حرف احمقانه ای‌ست.
لذتی که در عشقهای پنهانی هست، در عشقهای دیگر نیست. وقتی عاشق می‌شوی جهان را کوچکتر از همیشه می‌بینی

اگر “عشق” عشق باشد، زمان حرف احمقانه ای‌ست.
لذتی که در عشقهای پنهانی هست، در عشقهای دیگر نیست. وقتی عاشق می‌شوی جهان را کوچکتر از همیشه می‌بینی، به ابراهیم گلستان گفتم می‌خواهم راجع به عشق فروغ بگویی، سکوت بود و سکوت. تکه تکه کرده‌ام نامه‌های فروغ را. تکه‌هایش را می‌آورم.
نامه فروغ:
(… حس می‌کنم که عمرم را باخته‌ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم می‌دانم. شاید علتش این است که هرگز زندگی روشنی نداشته‌ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه‌های آیندۀ مرا متزلزل کرد. من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم. کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائی است که می‌توانستم داشته باشم، اما کج روی‌ها و خودنشناختن‌ها و بن بست‌های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می‌خواهم شروع کنم. بدی‌های من به خاطر بدی کردن نیست. به خاطر احساس شدید خوبی‌های بی‌حاصل است.)
(… حس می‌کنم که فشار گیج کننده‌ای در زیر پوستم وجود دارد…

12063895_10153288570632515_6287840866971747626_n

می‌خواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم. می‌خواهم به اعماق زمین برسم. عشق من در آنجاست، درجائی که دانه‌ها سبز می‌شوند و ریشه‌ها به هم می‌رسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می‌دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. می‌خواهم به اصلش برسم. می‌خواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه‌های درختان آویزان کنم.)
(… همیشه سعی کرده‌ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونی‌ام را کسی نبیند و نشناسد… سعی کرده‌ام آدم باشم، در حالی‌ که در درون خود یک موجود زنده بودم… ما فقط می‌توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی‌توانیم آن را اصلاً نداشته باشیم. نمی‌دانم رسیدن چیست، اما بی‌گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می‌شود. کاش می‌مردم و دوباره زنده می‌شدم و می‌دیدم که دنیا شکل دیگریست. دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده‌اند… و هیچ کس دور خانه‌اش دیوار نکشیده است. معتاد شدن به عادت‌های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حد‌ها و دیوار‌ها کاری بر خلاف طبیعت است.)
(… محرومیت‌های من اگر به من غم می‌دهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده‌ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات می‌دهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز تپش‌ها و تحولات اصلی است نزدیک می‌کنند. من نمی‌خواهم سیر باشم، بلکه می‌خواهم به فضیلت سیری برسم. بدی‌های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی‌های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی‌های من در این دنیائی که تا چشم کار می‌کند دیوار است و دیوار است و دیوار است. و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.)
(… پریروز در اتاق پهلویی نزدیک‌های صبح، صدای ناله از آن اتاق بلند شد. من خیال کردم سگ است که زوزه می‌کشد. آمدم بیرون گوش دادم. دیگران هم آمدند. بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پا‌هایش را گرفتند و از پله‌های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا مرده بود و میان لباس‌هایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم می‌خورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه‌های کثیف، جوراب‌های پاره، کاغذرنگی و عروسک‌هائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتاب‌های قصۀ کودکان، قرص‌های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی. نمی‌دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بی‌رحمانه آمد. دلم می‌خواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار می‌کردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم. آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.)
(… این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریف‌تر و نجیب تری نیستند که می‌گذارند بپوسند بی‌آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟ خوشحالم که مو‌هایم سفید شده و پیشانیام خط افتاده و میان ابرو‌هایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است. خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم.

این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟

دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و به پایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده‌ام.)
(… ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده‌ام.
به محض اینکه از خانه برمی‌گردم و با خودم تنها می‌شوم یک مرتبه حس می‌کنم که تمام روزم را به سرگردانی و گم شدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمی‌ماند گذشته است. از فستیوال به خانه که برمی‌گشتم، مثل بچه‌های یتیم همه‌اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کرده‌اند؟ برایم بنویس گل دادند زود برایم بنویس. از اینجا که خوابیده‌ام دریا پیداست. روی دریا قایق‌ها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر می‌توانستم جزئی از این بی‌انتهایی باشم، آن ‌وقت می‌توانستم هر کجا که می‌خواهم باشم… دلم می‌خواهد این‌طوری تمام بشوم یا این‌طوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیرویی بیرون می‌آید که مرا جذب می‌کند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم می‌خواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست می‌دارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم. به نظرم می‌رسد تنها راه گریز از فنا شدن، از دست دادن، از هیچ و پوچ شدن همین است.
(… بعد از استقبال و تکریم فوق العاده‌ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است….
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهایی می‌کنم که گاهی گلویم می‌خواهد از بغض پاره شود. حس خارج از جریان بودن دارد خفه‌ام می‌کند. کاش در جای دیگری به دنیا آمده بودم، جایی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش‌های زنده. افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانایی‌ام را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره‌ها دربیغوله‌ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است تلف کنم، همچنان که تابه حال کرده‌ام. وقتی تفاوت را می‌بینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیرویی پیش می‌رود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار می‌کند، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می‌شود و دلم می‌خواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی (…) را نبینم…. تا به خودِ آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید. تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیرویی که زندگی‌اش را از مرگ و نابودی انسان می‌گیرد نگذاری، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی….. هنر قوی‌ترین عشقهاست و وقتی می‌گذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود.)
(… یک تابلو از لئوناردو در نشنال گالری است که من قبلآ ندیده بودم؛ یعنی در سفر قبلی‌ام به لندن. محشر است. همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است. مثل آدم به اضافۀ سپیده دم. دلم می‌خواست خم شوم و نماز بخوانم.
مذهب یعنی همین، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن می‌کنم.
من تهران خودمان را دوست دارم، هر چه می‌خواهد باشد، باشد. من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا می‌کند. آن آفتاب لخت کننده و آن غروب‌های سنگین و آن کوچه‌های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم.)

نامۀ سوم
از جلال به سیمین
از سیمین به جلال

وقتی به نامه‌های سیمین دانشور برای جلال آل احمد نگاه می‌کنی یا به نامه‌های جلال به سیمین دانشور، اولین کلماتی که به ذهنت می‌زند این است: نامه‌های یک روشنفکر عاشق برای یک روشنفکر عاشق!

روشنفکران عاشق یا عاشقان روشنفکر.
وقتی به نامه‌های سیمین دانشور برای جلال آل احمد نگاه می‌کنی یا به نامه‌های جلال به سیمین دانشور، اولین کلماتی که به ذهنت می‌زند این است: نامه‌های یک روشنفکر عاشق برای یک روشنفکر عاشق! آنقدر از متن نامه‌ها لذت می‌بری که دلت نمی‌آید خواننده را بی‌نصیب بگذاری. نامه‌هایی سرشار از جملات عاشقانه، ترکیبات زیبا، گلایه‌های صمیمانه و کلماتی که هر کدام دنیایی از معاشقه‌های کلامی است. به آخر هر نامه که می‌رسی، می‌فهمی که می‌شود روشنفکر بود و عاشق شد.
نامۀ جلال:
ساعت ۸ بعد از ظهر یکشنبه ۴ آبان ۱۳۳۱
خوب سیمین جان، یک خریّت کرده‌ام که ناچارم برایت بنویسم. ۴ و سه ربع بعد از ظهر از سرکاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. می‌خواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم. نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت می‌شد. از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روز‌ها افتاد که با هم از همین راه می‌آمدیم و می‌رفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستجوی تو زیر همۀ درختها را گشتم و بعد از‌‌ همان راه معهود به طرف جادهٔ پهلوی راه افتادم. وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود، یک مرتبه گریه‌ام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم. از نزدیکی‌های آنجا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد (یادت هست؟) گریه‌ام گرفت تا برسم به اول جادهٔ آسفالتۀ آن طرف که نزدیک جادهٔ پهلوی می‌شود. همین‌طور گریه می‌کردم و هق هق کنان می‌رفتم. گریه کنان رفتم تا پای آن دو تا درخت که بالای کوه است و یکی دو سه بار قبل از عروسی پای آن نشستیم… یادت هست؟ در تاریکی آن بالا اطراف و چراغ‌های پایین را از لای اشک مدتی نگاه کردم و بعد با حالی بد‌تر و زار‌تر راه افتادم که برگردم. از میان تیغ‌ها و خار‌ها همین‌طور افتان و خیزان و گریان و هق هق کنان پایین آمدم و آمدم و گریه کردم تا به اول جادۀ آسفالته رسیدم.

1331297789_421124_367679643252321_267326509954302_1235403_144847801_n


هیچ همچه قصدی نداشتم ولی اگر بدانی چقدر هوای تو را کرده بودم. آن قدر دلم گرفت که می‌دیدم در غیاب تو‌‌ همان کوه و تپه،‌‌ همان پستی و بلندی‌ها،‌‌ همان درختها و جوی‌ها هستند، من هم هستم، ولی تو نیستی. درختها خزان کرده بود. کلاغ‌ها صدا می‌کردند. جوی‌ها خشک بود، و خلوت، آنقدر خلوت بود که با آزادی تمام‌ های های می‌کردم.
چقدر خیال آدم آسوده است… با آن درخت سر کوه مدتی به یاد تو حرف زدم و تاًسف خوردم که چرا قلمتراش با خودم نداشتم تا در تاریکی، یادگاری به خاطر تو روی آن بکنم. چقدر بچگانه است. نیست؟ ولی این کار را بالاًخره خواهم کرد. جاهایی را که با هم نشسته بودیم و در بارۀ آینده‌ای که هرگز فکر نمی‌کردیم این‌طور باشد حرفها زده بودیم، همه را سر کشیدم و اگر بدانی چقدر تنهایی را عمیق و وسیع حس می‌کردم.
و اگر بدانی چه گریه‌ای مرا گرفته بود. راستش را بخواهی پس از رفتنت دو سه بار بیشتر گریه نکرده بودم. یک بار‌‌ همان دو سه ساعت بعد از رفتنت و یک بار هم در سینما، یادم نیست چه بود، ولی این سومین بار چیز دیگری بود. گریه‌ای بود که در همۀ عمرم نکرده بودم؛ مثل مادر مرده‌ها. تاریکی و سکوت و تنهایی اجازه می‌داد که حتی اگر دلم بخواهد فریاد بزنم. ولی دلم نمی‌خواست فریاد بزنم. دلم می‌خواست مثل پیرمردهایی که به جوانی خود آهسته آهسته گریه می‌کنند گریه کنم. اما کم کم به هق هق افتادم و‌های های کردم…

وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همۀ وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمی‌شود تحمل کرد.

وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همۀ وجود آدم را یک مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمی‌شود تحمل کرد. آخ که تصدقت می‌روم. مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی، چون من خودم پس از این گریه، و حالا آسوده‌تر شده‌ام. راحت‌تر شده‌ام، و چه کمک بزرگی است این گریه، و مرد‌ها چه سنگدل می‌شوند وقتی گریه‌شان بند می‌آید.‌ای خدایی که سیمین من تو را قبول دارد و من کم کم از همین لحاظ و تنها به خاطراوهم شده می‌خواهم به تو عقیده پیدا کنم
نامۀ سیمین:
جلال عزیزم! عکسها را که فرستاده بودی خیلی متشکرم کرد. چقدر تو در آن جوان و زیبا هستی. بیخود نبود که عاشقت شدم. چرا دروغ بگویم؟ به قول خود تو: چه ستارهٔ سعدی در طالعم طلوع کرده بود که تقدیر، تو را در سر راهم گذاشته است؟ می‌دانی الان دلم چه می‌خواهد؟ دوست داشتم تو سرت را روی دامن من گذاشته بودی و من نوازشت می‌کردم. یا من سرم را روی شانهٔ تو می‌گذاشتم و می‌گفتم: “جلال! چقدر خسته‌ام”. و من وراجی می‌کردم و تو مثل همیشه گوش نمی‌دادی اما از دست‌هایت می‌فهمیدم که آرام شده‌ای….
عزیز دل سیمین! برایت تحفه خواهم فرستاد. فقط اندازهٔ دقیق دور گردن عزیز و کمر و پاهای عزیزت را برایم بفرست. اما از این تریاک که کشیده‌ای خیلی رنجیدم. یعنی جداً غصه خوردم. این درست مثل این است که من به تو بنویسم: از دوری تو طاقتم طاق شد و رفتم با پسری بیرون وغیره. پس آن سرسختی و شجاعت تو کجاست؟ تو چرا تریاک بکشی؟ و آن دندانهای سفید قشنگ را که برای من مثل دندان عروسک بود سیاه کرده‌ای. مرگ من، تو را به هر که دوست داری قسمت می‌دهم که دیگر از این کار‌ها نکنی. مرد! چرا نمی‌گذاری آب خوش از گلوی من پایین برود؟ قربان دل تنهایت و خاطر مشکل پسندت بروم…..
جلال عزیز من! محبوب زیبای من! آرام دل بی‌قرار من! اگر بدانی نامهٔ عزیز، مفصل و مست کننده‌ات کی به دست من رسید؟ از صمیم قلب دعایت کردم. باور کن همه وقت، همه جا، روی اقیانوس اطلس که هنوز هراسش در دل من است، همه جا. هیچ می‌دانی که در تمام دنیا هیچ دلخوشی و هیچ محبوبی غیر از تو ندارم؟
قربان تو! سیمین عاشقت.



نامۀ چهارم
از شاملو به آیدا

همه عمر را عاشق بوده‌ام. تو خود این را بهتر می‌دانی. اما هرگز عشقی چنین پرشور نداشته‌ام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بی‌رنگ می‌شود و لُنگ می‌اندازد.

با هزار بوسه برای تو، از موی سر تا ناخن پایت
شاملو عاشق آیدا بود، خودِ شاملو می‌گوید: آیدا همه چیز من است.

نامه شاملو:
همه عمر را عاشق بوده‌ام. تو خود این را بهتر می‌دانی. اما هرگز عشقی چنین پرشور نداشته‌ام. عشقی که تنها هنر من، هنر کلام، در برابر آن بی‌رنگ می‌شود و لُنگ می‌اندازد. گرچه با وجود این، بهترین شعر‌هایم نام تو را دارند. چه پیش آمده است؟ آیا در این هنر ورزیده شده‌ام تا بتوانم آخرین شاهکار خود را هم به پای تو بریزم؟ نمی‌دانم. هرچه هست این است که خیالت لحظه‌ای آرامم نمی‌گذارد. مثل درختی که به سوی آفتاب قد می‌کشد، همۀ وجودم دستی شده است و همۀ دستم خواهشی. خواهش تو… تو را خواستن و تو را طلب کردن. الهام آفرین، کلام آفرین و شادی آفرین. ساعت یک وربع بعد از نیمه شب است. سخت خسته‌ام. فردا صبح ساعت شش راه می‌افتم به طرف تربت. همۀ امیدم این است که بتوانم با تلفن با تو تماس بگیرم و صدای امید دهندۀ گرمت را بشنوم. اگر نتوانستم نامۀ کاملی برایت بنویسم که همۀ حرفها در آن باشد مرا ببخش. واقعاً خستگی اجازۀ بیدار ماندن بیش از این را نمی‌دهد. خوشحالم که می‌دانی دوستت دارم و به عشق تو افتخار می‌کنم. شعر تازه‌ای نوشته‌ام توی راه، که با نامۀ بعدی برایت پست می‌کنم.

با هزار بوسه برای تو
ازموی سر تا ناخن پایت
احمد

(تا چند روز دیگر می‌آیم پیشت. امیدوارم تا آنوقت حتماً حتماً پیش دکتر رفته باشی. یادت باشد که من جز تو کسی را ندارم و سلامت تو سلامت خود من است.)
(آیدا نازنین خوب خودم.
…اینها هم تمام می‌شود. بالاخره (فردا) مال ما است. مال من و تو با هم. مال آیدا و احمد با هم. بالاًخره خواهد آمد، آن شبهایی که تا صبح در کنار تو بیدار بمانم، سرت را روی سینه‌ام بگذارم و به تو بگویم که در کنارت چه قدر خوشبخت هستم.
چه قدر تو را دوست دارم! چه قدر به نفس تو در کنار خودم احتیاج دارم! چه قدر حرف دارم که با تو بگویم! اما افسوس! همه حرفهای ما این شده است که تو به من بگویی (امروز خسته هستی) یا (چه عجب که امروز شادی؟) و من به تو بگویم که: (دیگر کی می‌توانم ببینمت؟) و یا تو بگویی: (می‌خواهم بروم. من که هستم به کارت نمی‌رسی.) من بگویم: (دیوانۀ زنجیری حالا چند دقیقۀ دیگر هم بنشین!) و همین – همین و تمام آن حرفها، شعر‌ها و سرودهایی که در روح من زبانه می‌کشد تبدیل به همین حرفها و دیدارهای مضحکی شده که مرا به وحشت می‌اندازد. وحشت از اینکه، رفته رفته، تو از این دیدار‌ها و حرفها و سرانجام از عشقی که محیط خودش را پیدا نمی‌کند تا پرو بالی بزند گرفتار نفرت و کسالت و اندوه بشوی.
این موقع شب (یا بهتر بگویم: سحر) از تصور این چنین فاجعه‌ای به خود لرزیدم. کارم را گذاشتم که این چند سطر را برایت بنویسم. آیدای من: این پرنده، در این قفس تنگ نمی‌خواند. اگر می‌بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است. بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چه گونه در تاریکترین شبها و آفتابی‌ترین روز‌ها خواهد سرود.
به من بنویس تا هر دم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم، به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می‌دانی این سکوت و ابتذال زاییدهٔ زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانهٔ ما نیست، که شایستهٔ ما نیست. به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرندهٔ عشق ما در آن آواز خواهد خواند.)
۲۹ شهریور ۱۳۴۲
احمد تو

نامه به صادق هدایت از نیما یوشیج 

نامه به صادق هدایت

يادداشتي بر آثار هدایت از نیما یوشیج

به صادق هدایت، دوست عزیز!

چندتا کتابی را که توسط «علوی» فرستاده بودید، خواندم. شما فقط یک خطای بزرگ مرتکب شده‏‌اید. این قبیل کتاب‌ها مثل «چمدان» و «وغ‏‌وغ ساهاب» به اندازه‏‌ی فهم و شعور ملت ما نیست. این دوره که به ما می‏‌گویند ابنای آن هستیم از خیلی جهات که اساس آن مربوط به شرایط اقتصادی و خیلی مادی‌‌ِ ماست، فاقد این مزیت است. در صنعت نمی‌‎توان آن را یک دوره‌‌ی موافق تشخیص داد. شما با این نوول‌ها که انسان میل می‏‌کند تمام آن را بخواند، برای مرده‏‌ها، بی‌همه‌چیزها، روی قبرشان چیزهایی راجع به زندگی و همه‏‌چیز ساخته‏‌اید. گربه را با زین طلا زین کرده‎‌اید، درصورتی‌که حیوان از این رم می‌‎کند. به حسب ظاهر کتاب‌های شما این معنی را می‌دهد، اگرچه خواهش صنعتی‌‎ِ شما از لحاظ نظر و نتیجه برخلاف این بوده باشد. و من‎‌باب اینکه هرکس باید کارش را بکند، متحمل خرج و مخارج بسیار شده این کتاب‌ها را انتشار داده باشید.

من خودم در طهران که هستم می‌‏بینم کدام امیدها به فاصله‏‌ی کم باید محدود شده باشند. روز به روز یک چیز خاموش می‏شود. به این جهت اظهارنظر در خصوص نوول‌های شما نمی‏‌کنم. این کار خیلی زود است. فقط برای خود ما می‏‌تواند بی‏‌معنی نباشد. به طور کلی و اساسی در نوول‌های شما انسان به سلطه‏‌ی قوی‏‌ِ احساسات و فانتزی‌های شخصی برمی‏‌خورد. فکری که انسان می‏‌کند در خصوص پیدایش و تحولات آن‌هاست. ولی در شکل کار و سایر موارد مختلف را می‌توان به طور دقیق‌تر تحت نظر گذاشت. جز اینکه هرچیز بنابر تمایلات شخصی‌ست.

استیل

هروقت که انسان به یک به‌هم‌ریختگی و عدم تساوی در استیل شما برمی‌خورد در ضمن احساسات و فانتزی‏‌ِ شخصی‏‌ِ نویسنده، به طور محسوس آن را تشخیص داده است و آن عبارت از یک بی‌‎اعتنایی به شکل کار است که نویسنده برحسب تمایلات خود فقط خودش را به جای همه‏‌چیز می‌‎بیند. بنابراین می‎‌بینیم که پرسناژها، نوع تفکرات و تکلمات خود را از دست داده به جای آن‌ها خود نویسنده است که دارد آن‌طور که دلش می‌‎خواهد، حرف می‏‌زند. مثلاً «آخرین لبخند».

معلوم است بیانات پرسناژهای فوق، طبیعی‌‏ِ آن‌ها، یعنی بیانی که رئالیزم در صنعت ایجاب می‎‌کند، نیست. نفوذ یک ایده‏‌آلیزم سمج و نافذ است که صنعت را در نقاط حساس واقع شده‏‌ی خود ایده‏‌آلیزه می‏‌کند. پرسناژها، وضعیتی را که هستی‏‌ِ رئالیست آن‌هاست و باید دارا باشند، دارا نیستند. بلکه چیزی از آن‌ها کاسته شده، برای این‌که صنعت‌گر چیزی بر آن‌ها به‌‎طور دلخواه اضافه کرده باشد. در این مورد بیانات نویسنده، قطع نظر از صنعت و لوازم آن، شنیدنی‌‎ست؛ اما چقدر برای خواننده‌‎ای که تا یک اندازه دارای ذوق صنعتی‏‌ست وقفه و تکان در بردارد؟ اعم از اینکه این خواننده بتواند یک اثر صنعتی را به وجود بیاورد. به عبارت آخری دارای استعداد، یعنی قوه‌‎ی عمل باشد، یا نه. درواقع شخص نویسنده زنده می‏‌شود زیرا که فرصت و رخنه برای ابراز حقیقتی که در او هست علاوه بر قدرت صنعتی‏‌ِ خود به دست آورده، آزادانه بیان مرام خود را می‎‌کند بدون اینکه پای‌بند هیچ قیدی بوده باشد. ولی در نتیجه صنعت را برای تمایلات خود فدا ساخته است؛ درصورتی‎‌که می‎‌بایست واسطه‌‎ی تمایلات او واقع شود. برحسب همین تجاوز است که نمی‏‌خواهد بین حاضر و گذشته نه رجحان، بلکه امتیاز اساسی را که نتیجه‏‌ی محسوس و مادی‏‌ِ تحولات تاریخی‏‌ست در نظر بگیرد. یعنی ذوق و سلیقه همان جریان عادی‏‌ی خود را طی می‏کند و به هیچ‌وجه نویسنده تمایل خود را عوض نکرده است. به این واسطه به پرسناژهایی برمی‌‏خوریم که هرکدام مال چندین قرن از بین رفته و معدوم‌‎اند، و به عکس چندین قرن جدا و مجرد از شرایط تاریخی‌‎ِ خود جلو افتاده، همان بیان و محاوره‎‌ی عمومی و اصطلاحاتی را دارا هستند که ما دارا هستیم.

ص 89 «آفرینگان»: « راستش من هنوز نمی‎‌دانم…»

ص 94 : « آروزی احساسات…»

در این موارد انسان به مسایلی برخورد می‏‌کند که با آن مقدار رئالیزم که نویسنده خود را ملزم به رعایت از اقتضائات آن می‏‌کند، خیلی منافات دارد. نویسنده می‌‎خواهد مردم را به طور دقیق و در طبقات و صفت‌های مختلفه‌‎اش نشان بدهد.

یکی از چیزهایی که به مردم نسبت دارد، زبان آن‌هاست. درنتیجه متابعت به این نظریه حتا خودش هم به زبان مردم حرف می‌زند و نمی‎‌خواهد دقیق باشد که برای چه طبقه انسان چیز می‏‌نویسد و استیل را، که فقط برای توافق با حقیقتی که در طبیعت هست باید نرم گرفت، تا چه اندازه و برای چه باید پایین آورد. معهذا از نظریه‏‌ی خود بر حسب تمایلات وقتی تجاوز کرده، یک متفکر و بیننده‎ی قوی می‏شود در پوست و استخوان انسانی که نمی‎‌تواند حرف روزانه‏‌ی خود را به خوبی ادا کند. درواقع این رویه یک کشش مخفی‌ست که نویسنده را به طرف کلاسیک نزدیک می‎‌کند – یعنی فقط نویسنده و ابراز وجود خود او -. درصورتی‏‌که بر حسب نظریه‌‎ی نویسنده، اقتضا می‌‏کرد که موضوعات نوول‌های او کمتر تاریخی بوده باشند. زیراکه در تاریخ، وقتی که انسان می‏‌خواهد تا این اندازه با حقیقتی که هست نزدیک بوده باشد، به‏‌طور قطع نمی‌توان اصطلاحات مخصوص و اصلی‌‎ِ پرسناژها که مثل همه‌‏ی متعلقات جمعیتی تحول می‎‌یابند، تعیین کرد. بلکه به‌‏طور تصنع که ارزش رئالیست را در صنعت اغلب دارا نخواهد بود، ممکن است پرسوناژها را در دوره‎‌هایی که همه‌‎چیز آن را مثل دوره‏‌های خودمان نمی‎شناسیم، با اصطلاحات مخصوص‌شان به حرف دربیاوریم. انسان هرقدر سازنده باشد می‎‌بیند که حیقیقت هم سازندگی دارد، ساختن اینقدر خیالی مثل یک ساختن بدون مواد است، ثبات و اساس موثر را دارا نیست.

ذوق انسان یک مطابقت با شرایط تاریخی‌‏ست در یافتن آنچه که هست، و تعریف آن چیزها که هست به آن اندازه که آن‌ها را موثر و جاذب جلوه دهد. بنابراین می‏‌بینیم که استیل نتیجه‌‎ی مخصوص است، محصول تاریخی‏‌ست نه نتیجه‏‌ی فکری؛ همین‏‌طور می‏‌بینیم که فکر برای استنتاج آن، به‏‌عکس، آن را خراب می‏‌کند و برخلاف منظور به نویسنده نتیجه می‎‌دهد. این است که این قبیل موضوعات تاریخی نسبت به قطعیت یک رئالیزم محسوس و موثر، که نویسنده می‏‌خواهد در استیل خود، در صنعت خود، آن را رعایت کرده باشد، بدون تناقض واقع نمی‏‌شود. در این مورد انسان همیشه مجبور به ساختن است، یک مشق و ورزش ابتدایی در استیل را نویسنده همیشه ادامه می‏‌دهد. به طور خیالی باید الفاظ را بسازد و با اصلی که بنابر تصور خود پیدا می‏‌کند، مطابقه کند. درصورتی‌‎که در استیل خود بدون شخصیت نیست. در نقاط دقیق، خود موضوعات مزبور، قدرت را از او سلب کرده، ناهنجاری و زمختی‎‌ِ خود را به جای آن می‌‎گذارد. مثل ص 86 از «س.گ.ل.ل»: «شماها چه ساده هستید…»

چطور باید دید که یک نفر انسان، به هر صنف و طبقه که منسوب باشد، در قرن پنجم یا در قرن دهم حرف می‎‌زند؟ دریافت این مساله وقتی که نویسنده موضوع را به مناسبتی از تاریخ انتخاب کرده و مجبور است، تجاوز از احساسات و فانتزی‌ها ی شخصی‌ست.

در این مورد انسان به دو جهت متمایز برمی‌‏خورد: طرز محاورات دیروزی که به کار امروز نمی‏‌خورد، و طرز محاورات امروز که نمی‏‌توانند در مورد پرسناژهای دیروزی به کار برود. می‏‌توان تصنع شبیه به اصل را پیدا کرد. قطعاً فکر انسان عاجز نیست که در میان دو جمله: «خیلی رو داری» و جمله‏‌ی دومی: «خجالت نمی‏‌کشی» که هردو متعارف واقع می‏‌شوند، یکی را انتخاب کند. معلوم است که در این مورد ذوق به کار رفته است ولی برحسب طرز تفکری که داشته‏‌ایم؛ بدون‌ اینکه بنابر احساسات و فانتزی‌های شخصی، رد کرده و شرایط تاریخی را، که خودمان مولود آن هستیم و بر طبق آن صنعت ما موثر می‌‎شود، غیر قابل اعتنا گذارده باشیم.

می‌گویند چگونه «متد» با ادبیات خود را وفق می‌‎دهد؛ این متد است که می‏‌تواند نویسنده را ضمن نتایج خود از پرت شدن نگاه بدارد. فقدان آن است که در (مردم) مردم را که طبقات آن تجزیه نشده با صفات مشترک جلوی چشم نویسنده‌‎ی انگلیسی می‏‌گذارد، ولی من نمی‌‏خواهم در خصوص مسایل ذوقی آن را وفق بدهم. دراین خصوص دو سه سال قبل در Lamai شرحی را خواندم. شرح مزبور درواقع رد نظریات دیالکتیکی در ادبیات شوروی بود. درحالی‌که ایده‏‌آلیزم خودش با «اخلاق» خود مدعی‌‎ِ ساختن دنیا به طرز دلخواه خود هست، بنابر کلکتیزم فکری که دارد و درنتیجه بی‏‌اساسی و آنارشیست افکار را به نفع او به وجود می‌‎آورد، چیزی را که با نظریه‏‌ی خودش شباهت دارد، رد می‌کند. ولی می‌‏بینیم که قضیه برخلاف این است و قضیه با طرز تفکر مادی از راه دیگر که بنای علمی را داراست، حل می‏‌شود. انسان می‏‌تواند در عین‌حال‌که احساسات و فانتزی‌های شخصی را داراست، واجد شرایط دیگر باشد. برخلاف ایده‌آلیزم که عالم وجود را بر وفق مراد خود تعبیر می‏‌کند، مثل اینکه بگوییم محال است انسان با دستور صحیحی رفتار کند، ما می‌توانیم به طور تصنع الفاظ را شبیه به حقیقت خود طوری بسازیم که نسبت به اصلیت یک رآلیست قابل اطاعت دارای تناقض نبوده باشد. این کار آرتیست است؛ ولی صنعت خود را سرسری گرفته، شیطان فانتزی، شیطان احساسات که در او بازی می‏‌کنند، مانع می‏‌شود. می‏‌خواهد او را خام یافته، خود را فوق حقیقتی که او نمی‏‌خواهد از آن پیروی نکند و فقط خودش حکمروا باشد، نگاه بدارد. این است که انسان در آثار یک نویسنده به خلاف توقع خود برمی‏‌خورد.

محل دیگر از نوول خودتان را در این مورد می‌‏توانید پیدا کنید. آنجا که – الفاظ خود نویسنده به جای الفاظ پرسناژهای تاریخی – تیپ‏‌ها نه فقط نمی‌‎توانند کاراکتر اصلی یعنی غیر تقریبی‎‌ِ خود را به واسطه‌‎ی تصنعات خیالی که نویسنده دارد، دارا بوده باشند؛ بلکه گاهی خیلی از امتیازات دیگر خود را هم گم کرده و فدای فانتز‌ی‌های نویسنده ساخته‏‌اند. درواقع خواننده با دریافت وضع محاوره‏‌ی این قبیل پرسناژها – که با اسامی‏‌ِ تصنعی گاهی به عرصه گذارده شده‌‎اند – وضع محاوره‏‌ی زمان خود را دریافت می‏‌دارد. مثل انعکاس صوت خود او در کوه با یک تعجب مخفی که چطور از آنجا بیرون می‏‌آید، در میان چندین قرن معدوم، او به عقب نشسته است و دچار سرگیجه است. خیال می‌‎کند وارونه راه می‌‏رود. ولی فکر نمی‏‌کند چرا. دریافت این ظاهرِ بی‎‌حقیقت شباهت دارد به اینکه دارد «قصاص و جنایت» را در پرده‌‎هایی که به زبان فرانسه تهیه شده است می‎‌بیند. نظیر این «شب‌های مسکو»ست. خودم همین تازگی‌ها هردو موضوع را در سینماهای تهران دیدم. دکورها، موقعیت‏‌ها و کاراکتر هر تیپ و چیزهای محلی همه به‌جا و روسی‏‌ست و کاملاً رعایت شده است که امتیازات مزبور برخلاف واقع – یعنی آنچه که هست – نمایش داده نشود. انسان می‏‌بیند رل یک تاجرباشی‏‌ِ روس را عیناً یک تاجرباشی‏‌ِ روس «هاریبو» با آن مهارت جذاب خود بازی می‏‌کند. همین‌طور رل محصلی را که به مسکو آمده است. اما در زحمات آرتیست را که عهده‏‌دار رل عمده شده‏‌اند بنابر انتخاب سرسری‌ی خودشان لکه‏‌دار می‌سازد. در بین همه چیزها چیزی که باید باشد گم شده است؛ یعنی برخلاف توقع خود، انسانِ در میان همه‌‎چیزِ روسی یک امتیازِ برجسته، که متصل حواس انسان را به خود جذب می‏‌کند، فرانسوی و آن عبارت از زبان است. بروز حقیقت هر تیپ را در وراء عدم رئالیستی که چیزهای جدی را دارد به طور بی‌‏مزه مسخره می‌کند، دریافت بدارد؛ درصورتی‌که نه نویسنده نه آرتیست هیچکدام منظورشان این نبوده است که در مردم اینطور تاثیر کرده باشند.

ولی فانتزی‌های انسانی هم خودش صنعتی‌‎ست و جانشین هرحقیقت واقع می‏‌شود. زن به لباس مرد و مرد در لباس زن است. انسان اگر دقیق نباشد، همه‏‌چیز حقیقت است و معنای حقیقی‏‌ِ خود را داراست. مطالبی که من به آن متوجه هستم از این لحاظ مورد نظر است که اگر صنعت بخواهد برای فهم ذوق و احساسات تربیت شده‏‌ی عده‏‌ای جذابیت خود را دارا باشد – چنان‌که از دسترس عمومی درآمده و فهم اساسی‏‌ِ آن برای طبقات بالاتر هست – باید با فهم و ذوق و احساسات تربیت و تصفیه شود.

چیزی که هست بیان افاده‌‏ی شما روان و کلمات در استیل شما نرم و طبیعی دریافت می‏‌شوند. همین مساله استیل شما را در خور این قرار داده است که توانسته‏‌اید مصالح لازمه را به آسانی برداشته و به کار برید. به‏‌علاوه به‌طور دقیق معنی را با لفظ مؤدی و لازم خود پیدا می‏‌کنید، مثل کلمه‏‌ی «چندش» در «مقدمه‏‌ی خیام» : «مرگ با خنده‏‌ی چندش‏‌انگیزش…»

‏ این ذوق در خصوص موازنه و انتخاب اسامی‌ی پرسناژها هم به کار رفته است. اسامی («رشن»،»نازپری»،»میرانگل») به‏‌جاست و حس می‏‌شود که سرسری نگذاشته‌‌اید. این اسامی متناسب با زمان واقعه که دوره‌‌ی ساسانی‌‌هاست درنظر گرفته شده‌‎اند. من در خصوص اسامی‎‌ِ «رشن» و «میرانگل» اطلاعی ندارم و نمی‌‎خواهم که داشته باشم. چیزی که شبیه به اصل ساخته شده است، تاثیر اصل را داراست. رشن و میرانگل بهتر از «نازپری» هستند. فقط به‌‌طور انحراف اسم «شیرزاد»، ولو این‌که یک قشر از جمعیت مداین اسمشان شیرزاد بوده است، در ردیف اسامی‌‎ِ دیگر خالی از زنندگی نیست؛ و شاید من این‌طور حس می کنم. ولی این کلمات با وجود این‌که حایز اثر خود هستند و در ترکیب اساسی که مشخص استیل است و صنعت و فورم را به‌‌دست می‌‎گیرد، تفاوت وارد نمی‌‎آورد.

شکل کار

معلوم است که بدون استیل خوب، صنعت خوب ترکیب تصنعی و بلااثر واقع می‌شود. استیل نامناسب، فورم، موضوع، فایده همه را گم می‌کند. نمی‌توان گفت استیل شما استیلی‌ست که با صنعت موافقت ندارد. جزاینکه در بعضی از دسکریپسیون‌ها اگر سهل‌انگاری و بی‌حوصلگی نمی‌کردید، بهتر بود. من نمی‌دانم شما هنگام نوشتن دچار چه‌ جور عصبانیت و نتایج آن بوده‌اید. مثل وصف (احمد یا ربابه) در نوول.

اگر بنابر سلیقه‌ی خود من باشد من این وصف را هم نمی‌پسندم: «در باز شد و دختر رنگ‌پریده‌ای هراسان بیرون آمد.» از روی همه‌چیز به واسطه‌ی بی‌‌حوصلگی جستن شده است. حس انسان اصطکاک پیدا می‌کند به تنسیق صفات قدیمی‌ها، نه به دقت مرتب و مدارای نویسنده. وصفیات فوق از این لحاظ نظر و از حیث اختصار که لازمه‌ی این‌طور وصف می‌بایست باشد، انصافاً به کلاسیک نزدیک می‌شود. بی‌حوصلگی و سرسری گذشتن نویسنده، مثل اینکه مجبور است که چیز بنویسد، به قدری محسوس است که یک ستون برجسته در صنعت تشخیص می‌دهد. نویسنده به سرعت خود را برای رساندن به چیزهای دیگر که احساسات او را قانع می‌بایست بکند از قید وصف پرسناژهای مزبور خلاص کرده به جزییاتی که پرسناژها را شخصیت می‌داده است و کاراکتر صنفی یا غیر آن محسوب می‌شده است، نپرداخته است. درعین‌حال حس خفی‌ِ اینکه وضعیت مزبور فاقد ارزش خود نباشند در نویسنده هست و انگشت‌های احمد را برای کسب این ارزش به ماری که تازه دارد جان می‌گیرد، تشبیه می‌کند: «دست احمد را گرفت روی گردن خودش…»

من نمی‌فهمم این تشبیه بنابر چه فایده است. تشبیه یک نوع استحصال است. یک تقویت برای تاثیر بیشتر. گاهی نمی‌توان گفت که زائد واقع شده است. بعضی تشبیهات به قدری طبیعی‌ست که در حکم محاورات عمومی‌ست، مثل: «گرگ گرسنه»، «مثل برق»، اما چقدر دلچسب است و انسان را در طبیعت فرو می‌برد که نویسنده به‌جای اینکه آسمان را به سرپوش تشبیه کند، دم‌کردگی‌ِ هوا را در نظر بگیرد. شما را متوجه «تمشک تیغ‌دار» آنتوان چخوف می‌کنم که خودتان آن را ترجمه کرده‌اید.

به عکس انسان در آثار اغلب نویسندگان و همه‌ی کلاسیک‌ها به خصوص به این‌طور تشبیهات برمی‌خورد که لازم نیست که خواننده را با موارد دیگر اقران داده، پرت می‌کند. این قسم کار، یک پرش برای بیشتر دلچسب واقع شدن است. می‌بینیم که یکی از شعرای آن دوره در موقعی که پادشاه دارد ماه نو را می‌بیند در وصف ماه فقط به چهار قسم تشبیه متواتر متوسل شده است. می‌توان گفت که تشبیه کردن، اساس وصف برای شعرای آن دوره بوده است. رودکی و ظهیر تشبیهات متواتر دارند. ولی آن‌ها برای اینکه خواص – فئودال‌ها – بپسندند، اینطور فکر می‌کردند و ما دنباله محسوب می‌شویم – زیرا شکل اجتماعی‌ِ زمان ما یک ترکیب مجرد و بلامقدمه نیست و بنابراین چیزی از فئودالیسم را می‌بایست در ادبیات خود دارا بوده باشیم. اگر از لحاظ نظر دقت کنیم، قسمتی از کلاسیک را در رمانتیک و همینطور به تدریج چیزی از رمانتیک را در ادبیات معاصر پیدا می‌کنیم، در عین‌حال که ماهیت ادبیات معاصر تجربی و عقلی بوده باشد. چیزی که هست ذهن انسان خاصیت مصرفی فقط دارا نیست و می‌تواند در صنعت خود که مولود او طبیعت خارج و اجتماع، که جزیی از طبیعت خارج است، واقع شود. چنان‌که گفتم متد برای انسان یک توسل لازم است و صنعت نمی‌تواند از نتایج یک دترمینیزم علمی خارج باشد. نویسنده در داخل و خارج خود یک انسان، یعنی یک نتیجه به تمام معنی است. می‌توانیم هرچیزی را به یک چیز تشبیه کنیم و می‌توانیم جهت مادی و کلی‌تر را به دقت در نظر بیگریم.

من در خصوص شکل تشبیه شما و اندازه‌ی تاثیر آن در خواننده بر حسب قوه‌ی تولیدی که داراست، حرف می‌زنم. تشبیه لرمنتوف هم در «شیطان» که می‌گوید: « کوه‌های مثل پهلوان در قفقاز» و او عمداً بر اثر طول قامت در قفقاز منظومه‌ی خود را از بعضی جهات شرقی ساخته است، از این قبیل است. انسان خیال می‌کند نظامی و فردوسی می‌خواند. من خودم به نظامی عقیده‌دار هستم. ایده‌هایی که نظامی از محل زندگی‌ِ خود می‌گیرد، و به این واسطه با او بعضی از شعرای معروف روس از لحاظ نظر – ایده – می‌توان تیپ تشکیل داد، چیزهای دلچسب و خواندنی‌ست. خودم سابق بر این‌ها که بیش از حالا به شعر علاقه‌مند بودم، ساخته‌ام؛ ولی این تفنن و سلیقه است و صنعت را نمی‌توان با فانتزی‌های خالص، که به واسطه‌ی تاملات زمانی تقویت می‌شود، فروخت. در خود شما هم انسان به این تناقض موقعیت و دوجوری در شکل کار می‌رسد و خواننده در سایر نوول‌ها به وصفیات خیلی ماهرانه برمی‌خورد. می‌بیند که رنگهای محلی، قوت حیاتی و جلوه‌های خاص خود را دارا هستند. چیزی نیست که نباشد.

با وجودی که نوول‌ها گاهی سرعت حکایت را به خود می‌گیرند، چیزی که در مقابل چشم خواننده گذارده می‌شود از لحاظ صنعتی رنگ‌ها جلوه‌ی خود را از دست نداده‌اند: « میلیونها سال از عمر زمین می‌گذشت…» بعد از خواندن انسان باز میل می‌کند بخواند. و بعد از مدتی اگر مثل من خواننده به جای دولابچه، جوال داشته باشد کتاب را از جوالش بیرون آورده باز شروع به خواندن می‌کند. یک چیز کیفورکننده که انسان را معتاد می‌کند، مثل تریاک در آن هست. خواننده برنمی‌خورد به چیزهایی که در کاراکتر خود برجستگی و روشنایی و پرش اصلی را نداشته باشند. نویسنده با قدرت صنعتی‌ِ خود چیزهایی را که خواسته است از میان تمام اشیا بیرون پرانده است. من حاضرم برای اینکه تحسین نکنم مقطع‌های ذیل را نمونه بیاورم، اگرچه قضاوت در خصوص آن‌ها از بدیهیات است. کاملاً اروپایی یعنی مطابق با ذوق و سلیقه‌ی امروزه است: «پنجره‌ی اتاق «اودت» بسته بود. به در ورقه‌ای آویزان کرده بود که روی آن نوشته بود: خانه‌ی اجاره‌ای…»

«تا صبح مردم ده هلهله و تماشای دود و آتشی را می‌کردند که از «گنجه دژ» زبانه می‌کشید.» خواننده هم مثل مردم، دود و آتشی را که در آن شب تاریک از بالای قلعه زبانه می‌کشید، تماشا می‌کند.

در «چمدان» علوی هم انسان به نظایر این مقطع‌ها برمی‌خورد. منظره‌ی برلن را خوب ساخته است. اما Relativisme که «ریپکا» در شکل ایدئولوژی‌ی نوول تشخیص داده است با تشخیص خود رجحان خاصی را در نوول مزبور پیدا نکرده است. نمونه‌های آن را در نوول‌های شما هم می‌توان به طور تجربه پیدا کرد. در ادبیات قبل از انقلاب در خود چخوف، نظایر آن زیاد هست. این جنبه لازمه‌ی لاینفک سمبولیزم است که اشیا خارجی هر جز از طبیعت مادی در نظر نویسنده یا پرسناژهای مختلف او تاثیرات مختلف خود را دارا هستند. انسان می‌بیند که هیچ‌چیز جلوه و قدر مطلق را دارا نیست. بلکه اشیا دارای ارزش واقع شده علاوه بر آن طور که هستند نتیجه‌ی ارتباط سوبژکت و ابژکت خارجی تجسم داده می‌شوند. امروز ما سمبولیزم را اینطور می‌شناسیم. دقیق‌تر از آنچه که خود سمبولیست‌ها می‌شناخته‌اند. «ریپکا» این قدر نسبی و شایع را که رابطه‌ی بین صنعت و علم است با منطق مادی – طرز تفکر دیالکتیکی – خواسته است به‌طور مبهم ربط بدهد. درصورتی‌که ممکن بود از جای دیگر بر اصول عقاید رفیق از دنیا صرف نظر کرده‌ی ما، راه پیدا کند.

دقت بیشتر در شکل – دسکرپسیون – وصفیات یک جلوه‌ی متزلزل و هرز را پیش چشم می‌گذارد. من نمی‌دانم چرا اغلب رمان‌نویس‌ها حتا خود «موسه» این شکل توصیف را دوست دارند، ولی می‌دانم عمداً به آن متمایل نشده‌اند. در اغلب آثار آن‌ها انسان به پرسناژی برمی‌خورد که هیچ نمونه از شکل تصور خواننده در خصوص آن پرسناژ در ضمن شرح و نقل از آن پرسناژ ندارد. نویسنده آن پرسناژ را مورد عمل قرار می‌دهد، خواننده بنابر اقتدارات فکری‌ِ خود چنان‌که از کلمه‌ی «باغ» محوطه‌ی مشجری را از هرجاکه برحسب تداعی‌ِ معانی در نظر دارد، به نظر می‌آورد – همان پرسناژ را هم به نظر می‌آورد. ولی نویسنده پس از آنکه مقداری از وقایع را به توسط پرسناژ مزبور جریان می‌دهد، خواننده را برای تصور در خصوص آن آزاد می‌گذارد، پرسناژ مزبور را وصف می‌کند. این وقفه و سکته در میان تصورات قبلی‌ِ خواننده و تصوراتی که بعد برحسب توصیف نویسنده فراهم می‌شود، من یقین دارم قادر است که از شکل اثر کاسته باشد. یا بنای اساسی‌ِ اثرات خارجی را که جهات کاملاً مادی‌ِ اشیا وقایع و جریانات آن است، به هم زده باشد. به این معنی که از کلمه‌ی «جوان پرمو»، جوان پرمویی را که سابقاً در شهری که درست نمی‌داند در کدام محله‌ی آن شهر یا در چندین محله‌ی دیگر در ذهن خود حفظ کرده است، به خاطر می‌آورد، با این جوان وقایع را با اثر مخصوص تعقیب می‌کند اما ناگهان برمی‌خورد به این‌که جوان پرمو دارای خصایصی‌ست که نمی‌شناسد.

در نوول «س.گ.ل.ل» بدواً سوسن را مثل یک سوبژکت یک پری‌ِ مجرد در نظر می‌گیرد، نه فقط من‌باب اخطار بلکه با تمایل مخصوصی از کارگاه خود رخت می‌کشد و شهر «کانار» را دور از آشنایانش انتخاب می‌کند و به کاری آنقدر مبهم – آبستره – می‌پردازد. با وجود همه‌ی اینها در نظر خواننده اگر یک موجود مجرد و وهمی و پری و غایب جلوه نکند، برحسب توارد و توازن خیالی و هرشکل توان فکری خواننده صورت و تجسم پیدا می‌کند. برای اینکه پس از تعقیب از یک سلسله وقایع، تصورات خود را غلط دریابد.

در کلیه‌ی این نوول‌ها، انسان به دو قیافه‌ی از همه واضح‌تر و برجسته‌تر برمی‌خورد: «موپاسان» و «چخوف». معلوم است که خصوصیات جدید هم با آن‌ها بی‌پیوند نیست. بیشتر با حالت تاثیر خود در اشیا خارجی و در طبیعت به طور کلی دقیق شدن. دریافت چیزهایی که پس از دریافت باز انسان دریافت می‌دارد. یک استحاله‌ی انسان در حالتی که با طبیعت می‌آمیزد و خود را روشن کرده به چشم دیگران می‌کشد و این معنی‌ِ واقعی‌ِ صنعت اوست. همه به طور اساسی از خصایص صنعت دوره‌ی ماست. دنیا را مثل موم نرم باید بلند کرد. نه صنعت همه‌ی تلاش صنعتگر در این موارد محسوس می‌شود ولی برطبق چه قسم افکار و تا چه اندازه محکم. فانتزی‌های شخصی و احساسات یا به عبارت آخری نفسانیات جمعی‌ی دوره‌ی خود واقع می‌شود. بنابراین اگر از موپاسان و چخوف اسم برده می‌شود، موپاسان و چخوف را در این دوره باید دید. محال است که ایده‌ی تازه بدون ربط با استیل، فورم، تازه باشد. و برخلاف آنچه که خیال می‌کنند ایده به‌طور مجرد و بدون بستگی با بیان افاده‌ی خود ترقی یا تحول یافته یا بتوان آن را جامد و مجرد برداشت کرده با فورم و استیل ایده‌های قدیم تصور کرد. مگر آنکه نویسنده بخواهد در بند تاثیر شکل کار خود نبوده باشد. ما در این خصوص امروز به هزار شارلاتان برمی‌خوریم که چیزی را برای امرار معاش در نظر گرفته و صنعت را عبارت از آن دانسته‌اند.

اما در تمام نوول‌های شما با خصایصی که داراست و در ضمن کار دارا می‌شود چنان‌که هیچ‌چیز از سلطه‌ی قوی‌ِ احساسات و فانتزی‌های شخصی بیرون نمی‌آید. همه‌چیز فرع بر خواستن نویسنده است. همین‌که نویسنده می‌خواهد، عالم خارجی هستی‌ِ صنعتی پیدا می‌کند. هستی‌ِ احساساتی که یک نوع هستی که برطبق میل نویسنده ترکیب اساسی‌ِ خود را درست و مرتب می‌دارد. بدون ملاحظات مشترک و دقیق‌تر در داخل و خارج اشیا.

من به این دخالت نمی‌کنم که چطور احساسات در موضوع عرب‌ها و سایر جاها در «پروین دختر ساسان» و «مازیار» موضوع واقع می‌شود. یا بنای عقلی و تجربی‌ِ ادبیات معاصر هرقدر که ماهیت آن را بنابر شکل اجتماعی و اقتصادی‌ِ خود بگیریم، هیچ تماسی با احساسات انسانی دارا نیست. زیراکه فکر انسان و زندگی‌ِ او در تحت شرایط زمان او نیست، اما بعضی چیزها را می‌توان در تحت دقت قرار داد.

در «گل ببوی مازندرانی»، حالت اطاعت بیچارگی و به اسارت بستگی‌ِ زن به آن خوبی نشان داده می‌شود. می‌بینیم که در اطراف گل ببو در گل و لای مازندران – یک سرزمین مرطوب قشلاقی – الاغ یک مرکوب بارکش معمولی‌ست. مردها به جای چوخا و علیقه و کجون، متقال آبی که پارچه‌ی مستعمل خشکزارهاست می‌پوشند. در «داش آکل» کاراکتر تیپیک بعضی رنگ‌های محلی و محاورات مخصوص به داش آکل‌های آن نقطه نیست.

در هر دو نوول فوق، ملاحظات نویسنده از سرزمین‌های دیگر گرفته و در متن پرسناژهای خود به کار می‌برد. الاغ در گل و لای، متقال در هوای مرطوب بارانی، یخ در شیراز و امثال آن تصورات خالصند که به جای ملاحظات به کار برده می‌شوند.

شکل کار مزبور در هیچ‌یک از این دو نوول صنعت را ضایع نمی‌کند ولی سلطه‌ی فانتزی‌های شخصی را می‌رساند. در آن نوول که یک پروفسور از یک‌نواختی و خستگی‌ در زندگی مجبور به خودکشی می‌شود، مفهوم یک‌نواختی فکر خود نویسنده است که بنابر شرایط دوره گرفته شده که بدون ملاحظه‌ی خارجی «رزبانو» یک زن زمان ساسانی‌ها ساخته می‌شود که درتحت شرایط دوره‌ی خود و دوآلیزم مذهب در حالتی‌که ایدئولوژی‌ِ یک زن معمولی را باید به او داد، زندگی‌ِ یک‌نواخت در حق او نسبت بعید و اساسن باورنکردنی به نظر می‌آید. درواقع فقط هرچیز از روی شوق ساخته است.

در نظر خواننده که اطلاعات محلی مثل اتود قبلی در مغز اوست، از ارزش رئالیست که نوول‌ها می‌خواهند دارا باشند، می‌کاهد. در خواننده یک به هم ریختگی دنیا که جای هرچیز در آن عوض شده است، تولید می‌شود و حکم راه رفتن بشر در دریا و کشتی در روی خاک را داراست. درصورتی‌که صنعت، یک عادت حاصل شده از روی تمرین است و در عین حالی‌که کار می‌کند، عادتن روان است. صنعت، یک رعایت محسوب می‌شود. همیشه باید به خود یادآوری کرد و دقیق بود. این درد زبان آرتیست باید باشد.

این شوق مفرط که نویسنده در صنعت خود داراست نباید با جذبه‌ی صنعتی‌ِ extase artistique اشتباه شود. هرکس که صنعت می‌کند، ممکن است دارای لغزش‌هایی باشد و تا مدتی که نسبت به چیزی که ساخته است بیگانه نشده است، می‌تواند مثل دیگران لغزش داشته باشد. بلکه برحسب تمایلات و یک نوع فانتزی‌هایی‌ست که نویسنده می‌خواهد بسازد و با آن تمایلات خود را رسیدگی کرده، شوق مفرط ساختن که در او هست هرچیز را تغییر بدهد، حتا خود فورم را: «شمسک میمون» برخلاف «اودت» به نوع ادبی – Genre – دیگر تسلیم شده، دارای فورم سریع پرش در نقل وقایع، یک قلم‌اندازی در چیزنویسی‌ست. روس‌ها در نقاشی این را «نابروسکا» می‌گویند. چیزی که هست نوع مزبور هم نوعی‌ست و چه عیب خواهد داشت که اینطور هم باشد.

اما به طور اساسی باید دید که این مقدار شوق مفرط ساختن به حدی که هرچیز را جانشین هرچیز قرار می‌دهد، و برحسب آن تصورات گاهی با ملاحظات روبرو می‌شوند، در جریانات ایده چه نفوذی را داراست. یک چیزی می‌تواند مقدمه برای رسیدن به مقدمه‌ی ثانوی باشد. انسان ممکن است از یک تمایل، تمایلات دیگر پیدا کند. نمی‌توان در نوول‌های شما این شوق ساختن را در حدودی پیدا کرد که صنعت ایده‌آلیزه کرده، تجسمات مادی را فاقد جلوه و اثر ساخته باشد، ولی توانسته است به واسطه‌ی نفوذ خود به صنعت شکل اساسی ایده‌آلیزم – یک قسم مکتب خالصاً مخلص رمانتیک – را بدهد. بنابراین جلوه‌ی خاصی که رئالیزم می‌توانست در نوول‌های شما دارا باشد، تحت‌الشعاع و محکوم واقع شده؛ دیده می‌شود که با چه زمینه‌ی باور نکردنی در «گجسته دژ»، شوهر که یک نفر کیمیاگر است، در نوول به آن پاکیزگی فیلم برمی‌دارد، زنش را نمی‌شناسد.

واقعه‌ی مزبور کاملاً در روی فانتزی‌ِ شخصی قرار گرفته و مدخل یک رمانتیک قابل ملاحظه است که با تجربه و ملاحظه‌ی خارجی و مادی، وفق نمی‌دهد. بنابراین ارزش رئالیست را دارا نیست. یک رئالیست غیرقابل تردید که ما به آن معنی‌ِ رئالیست می‌دهیم باید خیلی با مادیت راه توافق مکانیکی پیدا کرده باشد. ساختمان آن از طبیعت که حالت اتوماتیک را داراست، جدا نباشد. ما نمی‌توانیم از طبیعت جدا بوده به چیزهای مجرد و جامد، اعتقاد داشته باشیم. هرچیز که برداشته می‌شود، جزیی از میان اجزای دیگرست. شما می‌توانستید قبلن «کیمیاگر» را به مرض کم‌حافظگی معرفی کنید. این تیپ این‌طور نادر که تاثیرات عملیات او، نتیجه‌ی فکری برای زمان ما دارا نخواهد بود، ساخته‌ی صنعت خالص است. همین صنعت خالص است که برحسب یک پیکولوژی‌ی فانتاستیک به‌طوری که باید عنوان داد پرسناژهایی را که فقط جلوه‌ی شاعرانه و صنعتی را در حد اعلای خود دارا هستند، اقتدار می‌دهد.

شاید در نتیجه‌ی همین فانتزی‌ها و احساسات که نوول «س.گ.ل.ل» (سایه روشن) استخوان‌بندی‌ِ اساسی‌ِ خود را ترکیب می‌کند. نه فقط در ادبیات معاصر، در ادبیات قرن نوزدهم و هجدهم مثل «رابینسون» و «گالیور» و خیلی از آن قدیمی‌تر هم انسان با رمان‌ها و قصه‌های فرضی برمی‌خورد که نویسنده در آن فکر فلسفی‌ِ خود را بنابر دلخواه خود که غالبن بدون ملاحظه و تجربه‌ی خارجی‌ست، تجزیه می‌کند. تجزیه‌ی مزبور بنابه شکل اساسی ایده‌آلیزم است. این قسم «اتوپی» سازی در عرب‌ها هم بوده حی‌بن‌یقظان – سرگذشت مردی که از طبیعت بیرون آمده به خدای خودش می‌پیوندد – را ابن بطوطه برحسب این تمایل از نوشته‌جات قدمای خود مثل بوعلی سینا گرفته است. شما آن را با صنعت، توافق عالی داده‌اید. در «س.گ.ل.ل» خواننده به حدسیات راجع به 2000 سال بعد می‌رسد. اما وقایع حالت تقریبی را دارا نیستند، بلکه حالت قطعیت یک قسم ملاحظه و تجربه را پیدا کرده، نویسنده برحسب نظریه‌ی اثباتی‌ی خود و به چشم آن چیزهایی را که از روی حدس می‌سازد، می‌بینند.

درصورتی‌که احساسات و دقایق را از جریان کنونی‌ی زندگی می‌گیرد. یعنی حاصل بلاتردید شرایط مادی و جمعیتی‌ِ امروزه است، ولی عمداً یا غیرعمداً ایده‌های خود را مثل حقایق مسلمه به چشم خواننده می‌کشد. از این لحاظ، نظر چیزهای نسبی را که فقط نسبت به زمان خود او اینطور منطقی می‌توانند بوده باشد، مطلق در نظر گرفته می‌خواهد بنابر تمایل خود بسازد. این است که هر مفهومی در اثر او موجب تردید و توقف فکری و اغلب مفهوم قابل رد واقع می‌شود.

در مسافت آن‌قدر بعید زمانی که نصف آن اگر از اسلکولاستیک بگیریم دوئیت ما و قدما را به وجود آورده است، نمی‌توان قبول کرد که کلمات «بچه ننه» ص 17، هنوز مورد استعمال داشته باشد؛ به این معنی که مونوگامی قرارداد خرید و فروش انسان، «ننه و بچه‌ی عزیزشده»ی او را که پیش خودش بزرگ شده و این‌طور عزیز بار آمده است، باز به وجود بیاورد.

در 2000 سال بعد که خاطره‌ی مفروض آن را برحسب متد مادی‌ی اقتصادی می‌توانیم حدساً تخمین بزنیم و نمی‌توانیم قطعاً بگوییم چه‌جور ساختمانی خواهیم داشت؛ من نمی‌توانم باور کنم که هنوز آرتیست درد می‌کشد: «آرتیست بیشتر از سایر مردم درد می‌کشد و همین یک‌جور ناخوشی‌ست. آدم طبیعی، آدم سالم باید خوب بخورد، خوب بنوشد و خوب عشق‌ورزی بکند. خواندن، نوشتن و فکر کردن همه‌ی این‌ها بدبختی‌ست؛ نکبت می‌آورد…» ص 116 –

بنای دردهای انسانی را برحسب چه شرایطی باید تعیین کرد. انسان به‌جز با طبیعت، با چه چیز مبارزه می‌کند درصورتی‌که ما هنوز تاریخ نشده‌ایم نیم مرده‌ایم و طبقات انسانی را با نتایج و مبارزات روزمره‌ی آن می‌بینیم، این‌طور قضاوت می‌کنیم. مثل این است که به بینجگرها – زارعین برنج – یک مالک با اقتدار امروز در روز جشن تولد پسرش ودکا داده بگوید: «چرا باید غمگین باشید؟» زیرا او هم که من و شما را به این روز درآورده است نمی‌خواهد در اساس غم و کدورت‌های انسانی، فکرش را زحمت بدهد.

ا گر شما فکر نمی‌کنید، من فکر می‌کنم چطور در 2000 سال بعد که حالت یکنواخت زندگی‌ِ انسان گل می‌کند، هنوز عشق باقی‌ست و «سوسن» نام از عشقش حرف می‌زند. اساس عشق مزبور خیلی خیالی‌ست. یعنی یک ایده‌آلیزم کامل است که سوبژکت را درنتیجه‎ی قرنها سیر زمانی که هرچیز تحول حاصل می‌کند، بلاتحول قرار داده است و هنوز باقی‌ست.

برحسب این طرز تفکر سوبژکتیو، مفهوم دقیق یکنواختی را باید ملاحظه کرد که فکر خود نویسنده است. آن را بنابر شرایط دوره‌ی خود گرفته، بدون ملاحظه‌ی خارجی، با غلو صنعت خود به «زربانو» یک زن زمان ساسانی‌ها داده است. درصورتی‌که به زربانو، که اگر خودش الان زنده بود درخصوص این کلمه تعجب می‌کرد، لازم بود بنابر شرایط دوره‌ی او و دوآلیزم آنقدر قوی و سمج مذهب زرتشت، ایدئولوژی‌ِ یک زن معمولی را داد. زنندگی‌ِ یک چیز یکنواخت در حق یک فیلسوف یا متفکری که دچار تاملات خود است رواتر به نظر می‌آید. اما شما که از چیزهای بانال (banal) در چندجا نگریخته‌اید، از این هم نگریخته‌اید.

صنعت‌گر مطلقاً آزاد است. هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید: چرا شما راجع به یک هیزم‌شکن نخواسته‌اید یک نوول داشته باشید. ولی در حد اعلا و حال تجاوز خود می‌بینیم که آزادی‌ِ مزبور در نویسنده شیطنت احساسات – یک جست‌وخیز شوخ ولی زننده – را تولید می‌کند. شیطنت ذوق و همه‌چیز را که در نتیجه‌ی آن یک نفر پروفسور از یکنواختی‌ی زندگی خسته شده مجبور به خودکشی می‌شود.

دوست عزیزم!

در مورد آثار شما، مخصوصن موضوع افکار آثار شما گفتنی زیاد است. اما من آن را می‌گذارم برای بعد. کاری که تو در نثر انجام دادی، من در نظم کلمات خشن و سقط انجام داده‌ام که به نتیجه‌ی زحمت آن‌ها را رام کرده‌ام. اما در این کار من مخالف زیاد است، زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه هست و سوسک‌ها بالا می‌روند و ضجه می‌کشند، مثل «واشریعتا» و «وا وزنا» می‌زنند.

بالاخره کار من هنوز نمودی نخواهد داشت و تا مرگ من هم نمودی نخواهد داشت. این کاری‌ست که من برای آن تمام عمرم را گذاشته‌ام، بی‌خبر که دیگران چند ساعت را به مصرف رسانیده دیواری که من در تمام عمرم ساخته‌ام، در یک ساعت به هم زده و معلوم نیست چه جور باید ساخت و روزی ساخته‌ی نحس آن‌ها خراب شده، به همین دیوار برگردند.

من مطلب را در همین‌جا تمام می‌کنم و آرزوی موفقیت آن دوست عزیز را دارم.

زمستان 1315

دوست شما: نیما یوشیج

از کتاب «نامه‌های نیما » نسخه‌بردار: شراگیم یوشیج – نشر نگاه – چاپ 1376

نامه‌های صادق هدايت به حسن شهیدنورایی

هدایت و شهید نورائی به مدت پنج سال با هم نامه‌نگاری داشتند. ۸۲نامه از مجموعه مکاتبات هدایت با شهید نورائی به جای مانده. این نامه‌ها ۱۰ سال پیش به کوشش ناصر پاکدامن در کتابی با عنوان «صادق هدایت، هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورائی» توسط « کتاب چشم‌انداز» در پاریس منتشر شد.

روزنوشت‌ها و نامه‌های یک نویسنده در کنار آثار او از مهم‌ترین منابع شناخت شخصیت واقعی نویسنده به شمار می‌آیند. اگر خاطره‌نویسی از برخی لحاظ یک امر شخصی و محرمانه تلقی می‌شود و در پناه این محرمیت نویسنده شخصیت واقعی‌اش را افشاء می‌کند، در نامه‌نگاری رابطه‌ی نویسنده با مخاطب نامه‌ها و حساسیت‌های او نسبت به برخی موضوعات روز برملا می‌شود.

در نامه‌های صادق هدایت نیز، هم با روحیه و شخصیت خاص او آشنا می‌شویم و هم با نظراتش نسبت به برخی وقایع تاریخی مانند قتل کسروی در اسفند ۱۳۲۴، هزیمت فرقه‌ی دموکرات آذربایجان در آذر ۱۳۲۵، سوءقصد به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، و مبارزات پارلمانی در ۱۳۲۸ که سرآغاز نهضت ملی نفت به شمار می‌آید. دقیقاً به همین دلیل و به خاطر برخی سنت‌شکنی‌ها و مسائلی که صادق هدایت بی‌پرده بیان می‌کند نامه‌های او یک سند تاریخی منحصر به فرد است.

به غیر از مسائل روز در این نامه‌ها سرگذشت و احوال دوستان مشترک، برخی هدایا، چگونگی انتشار «افسانه آفرینش» در پاریس و نوشته شدن «قضیه‌ی توپ مرواری» و چگونگی شکل گرفتن اندیشه ی سفر در ذهن صادق هدایت مطرح می‌شود.

یک کارتن‌ بنددار عنابی

نامه‌های صادق هدایت به حسن شهید نورائی تا سال ۱۹۵۴ در یک کارتن بنددار به رنگ عنابی که هیأتی زمخت دارد، در خانه‌ی نورائی خاک می‌خورد. خانواده‌ی نورائی که از مادر فرانسوی و از پدر ایرانی اند اما با زبان فارسی آشنایی ندارند سال‌ها با اهمیت تاریخی این نامه‌ها آشنا نبودند. بهزاد نوئل، پسر شهید نورائی که وارث این نامه‌هاست از ورقه‌های نازک پست هوائی که درون کارتون بنددار قرار دارد به عنوان کابوس‌های ساده‌ی یک آدم افیونی نام می‌برد.

او می‌نویسد:

در نظر ما نویسنده‌ی [نامه‌ها] شخصیت مهمی نبود بلکه پیرمردی بود با چهره‌ای گرفته و مغموم و سبیلی کوچک و غریب. گاهی هدیه‌ای می‌داد: زیرسیگاری چینی مارک «وج وود» به مادرم و عرقچین دهاتی ایرانی به من. چیزهای کوچک و بی‌مقدار. فقط این مواقع بود که لبخندی می‌زد و حتی این لبخند هم غمگین بود. این سایه را هاله‌ای از رمز و راز فراگرفته بود: چرا وقتی پدرمان بیمار بود، این پیرمرد آنقدر به خانه‌ی ما می‌آمد. او که هرگز سخنی نمی‌گفت؟ چرا همان روز مرگ پدرمان را برای خودکشی انتخاب کرده بود؟»

وقتی ترجمه‌ی فرانسوی «بوف کور» در سال ۱۹۵۳ منتشر ‌شد، تازه اهمیت این نامه‌ها آشکار گشت. همسر شهید نورائی ساده‌دلانه کارتن بنددار عنابی‌رنگ و محتویاتش را به ایران فرستاد، اما ظاهرا مصلحت بسیاری در آن بود که نامه‌ها بی‌کم و کاست منتشر نشود و حتی برخی نامه‌ها که بوی سنت‌شکنی و کفر می‌داد از میان برداشته شود. هیچکس نمی‌داند که چه تعداد از نامه‌های درون کارتن بنددار در ایران از بین رفته است

از «مقدمه كتاب»
در نظر بسیاری نامه‌های هدایت به شهیدنورائی را باید از جمله نوشته‌های مهم او دانست. متنهائی با ارزش ادبی مسلم. در 1358 که صحبت از فراهم آوردن مطالبی برای اختصاص «شمارة ویژة» نشریه‌ای به صادق هدایت بود، غلامحسین ساعدی قول می‌داد که دربارة این نامه‌ها بنویسد که در نظرش ارزش آثار بزرگ هدایت را داشت. (محمدعلی) کاتوزیان هم بر قدر و ارج ادبی اعلا و والای نامه‌ها تکیه می‌کند که «برخی از بهترین نمونه‌های نثر» هدایت را در بر دارند. می‌بایست بر صحت این داوری مهر تأیید گذاشت که در این نامه‌ها با نوشته‌های کسی روبرو هستیم که در به کار بردن کلمات و پرداختن اندیشه‌ها و بیان کردن تأثرات و تألمات راه و شیوة خود را دارد. سبک هدایت در این نامه‌ها بهتر و یکدست‌تر از هر جای دیگر به چشم می‌خورد. در اینجا قلم هدایت در مرز زبان محاوره و زبان کتابت به شرح احوالات می‌پردازد و در جملاتی کوتاه و به سبکی ساده از آنچه بر او و در برابر او می‌گذرد می‌نویسد. این سخن نادرست نیست که برخی از بهترین و پخته‌ترین نمونه‌های نثر هدایت را در این نامه‌ها می‌توان یافت همچنانکه اوجهائی از طنز تلخ او را و رنج شکنجه‌آمیز هستی او را.

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 1

تهران، 7 ژانویه 46 [17 دی 1324]یا حق
اول تا یادم نرفته تبریک سال نو را بگویم. امیدوارم سالیان دراز در عیش و عشرت زیر سایة انبیا و اولیا و شهیدان دشت کربلا مقضی‌المرام باشید همین. اما کاغذهایی که از راه و نیمه‌راه فرستاده‌بودید رسید و همچنین کتابهای جفت و تاقی که نثار این حقیر کرده‌بودید به غیر از یکی که توسط موجودی از بیروت فرستاده‌بودید همگی واصل شد، و راستی نمی‌دانم به پاس این مرحمت به چه زبانی تشکر بکنم فقط جای خوشبختی است که به حال سگم آشنا هستید و می‌دانید که نوشتن کاغذ برایم بلای عظیمی شده و اگر در جواب یا تشکر قصوری بشود عمدی نیست. مثلی است معروف که یک جو از عقلت کم کن و هر چه خواهی کن.
باری، جای شما خالی، به طور غلط انداز به همراهی آقایان دکتر سیاسی و دکتر کشاورز از طرف انجمن فرهنگی برای 15 روز به مناسبت جشن 25 سالة دانشگاه تاشکند دعوت به آن صفحات شدیم. منهم دعوت را اجابت کردم و حالا دو هفته می‌گذرد که از مسافرت برگشته‌ام. برای اشخاص کنجکاو و پر از انرژی چیزهای دیدنی و مقایسه کردنی بسیار داشت و آئینة عبرت به شمار می‌رفت که در مدت 25 سال کم و بیش یک ملت عقب مانده در تمام شئونات فرهنگی و اجتماعی چه ترقیاتی کرده‌بود. رویهمرفته بسیار خوش گذشت اما چه فایده که به مصداق مثل «شیخ حسن کشکت را بساب» وقتی که از خواب پریدم باز جلو تغار کشک خودم را دیدم.
در مشهد خدمت اخوی بزرگتان رسیدم. خیلی اظهار مرحمت کردند. از اوضاع تهران خواسته‌باشید به عادت معمول می‌گذرد. همان کافه فردوس بی‌پیر، همان قیافه‌ها، همان شوخیها و آخر شب هم در La Mascotte می‌گذرد. این هم قسمت ما بود و در عالم ذر برایمان نوشته‌بودند. تقریباً یک جور محکومیت مادام‌العمر به اعمال شاقه است و مضحک اینجاست که به آن عادت هم کرده‌ام و هرجور تغییری به نظرم احمقانه و دشوار می‌آید.
L’Etranger [بیگانه]، کتاب Camus [کامو] را دکتر رضوی برایم فرستاد. به خوبی Sartre [سارتر] نیست. یکی دو کتاب هم راجع به سارتر، هویدا فرستاد که انتقاد او بود. کتاب Varouna [وارونا] چنگی به دل نمی‌زد. بیش از اینها از Green [گرین] انتظار داشتم. کتابهای دیگر را هنوز فرصت خواندنش را نکرده‌ام. مثل ملا نصرالدین که غربیل را تُک چوب می‌گردانید، بند تنبانش باز شد و می‌گفت: کو فرصت؟
حالا که صحبت از کتاب شد من هم یک جلد از کتاب «حاجی آقا» که اخیراً به حلیة طبع آراسته شده، به اورشلیم فرستادم اما از ترس اینکه اشکالی در پیش بیاید پشتش تقدیم نامچه ننوشتم. از وقتی که شما رفته‌اید دیگر به Ritz [ریتس] نرفته‌ایم. یکی دو مهمانخانة دیگر هم باز شده، اما یک شب باید زهر مسافرت شما را دسته جمعی در ریتس بگیریم. به هر حال، بچه مچه‌ها همه سالمند و سلام می‌رسانند.
نمی‌دانم خبر دارید یا نه که بیش از یک ماه می‌گذرد که تهرانچی مرد. مرض کار خودش را کرد. دیروز هاشمی را دیدم و گفت که جزئی مخارجی موفق شده برایتان وصول بکند. آقای جرجانی را هم اغلب ملاقات می‌کنم و آقای ذبیح هم در وفاداری خود باقی است. زیاده ایام به کام باد
قربانت
امضا

***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 2

تهران، 19 فوریه 46 [30 بهمن 1324]یا هو
هنوز چند دقیقه مانده تا موقع کافه برسد. مثل آدمی که بخواهد روی میز اتاق دکتر متخصص امراض مقاربتی بنشیند بالأخره نشستم، یعنی پشت میز، و قلمم را به کاغذ آشنا کردم.
کاغذ اخیرتان را با تکه‌های روزنامه راجع به Kafka [کافکا] جرجانی رساند.
هیچ منتظر نبودم که مسافرتتان تا این اندازه به شما ناگوار بگذرد. گمان می‌کنم بیشتر تقصیر خودتان است. حقش این بود که با اهل و عیال یکسره به فرانسه می‌رفتید آن وقت کمتر شانس گم شدن چمدانها بود و شاید بیشتر شانس داشتید که تر و چسب کاری زیر سر بگذارید. شنیدم سپهبدی هم در پاریس دست خودش را بند کرده.
به هر حال من از جریان دنیای دون و دسته‌بندیها خیلی دورم، حتی از شهر تهران هم دورتر شدم، به این معنی که مدتی است میان صحرا، در زیر سایة سفارت آمریکا منزل کردیم. محل بسیار کثیف‌تر و مضحک‌تر از سابق که دیده‌بودید. از همه چیز اتاقم عصبانی هستم و عقم می‌نشیند اینست که بیشتر اوقات را در کافه به سر می‌برم. راستی امروز اخوی سرکار که مریض بود بعد از نه ماه ناخوشی به همان کافه فردوس آمد و گویا کلیه‌اش را عمل کرده و حالا خوب شده‌است. قرار شد کاغذی برایتان بنویسد تا رفع تشویش بشود.
یک جلد کتاب چاپ کانادا که از بیروت فرستاده‌بودید رسید. نویسنده نعوظ مذهبی‌اش گل کرده‌بود و همه جا عقیدة شخصی خود را به خواننده اماله می‌کند. رویهمرفته بشر موجود احمق بیچاره‌ای است. مثل اینکه این‌طور بوده و خواهد بود.
گویا کاغذ یا کتابی توسط دکتر امینی برایم فرستاده‌اید که هنوز نرسیده و از برادرم جویای آدرس من شده‌بود. اگر قسمت باشد می‌رسد. کتاب خواندن هم مثل همه چیز دیگر در این ملک لوس و بی‌معنی شده. فقط دقیقه‌ها را سر انگشت می‌شماریم تا چند تا گیلاس بالا بریزیم و با کابوس شب در آغوش بشویم. آدم هی چین و چروک جسمی و معنوی می‌خورد و هی توی لجن پائین‌تر می‌رود. شاید هم اینطور بهتر است البته نه دیگران …
باری، از قول من قوزیه خانم را وشگان بگیرید و ملک فاروق خان را قلقلک بدهید.
زیاده قربانت
امضاـــــــــــــ
قوزیه خانم، نام هدایت است برای فوزیه، خواهر ملک فاروق، خدیو مصر، که نخستین همسر محمدرضا شاه پهلوی بود. (از توضیحات کتاب)واژة «نعوظ» که در این نامه به‌کار رفته، در دست‌نوشتة خود هدایت «نعوذ» بوده‌است که به زعم این حقیر و با توجه به طنز خاص و بی‌مثال هدایت خصوصاً در موضوعات مذهبی، نمی‌توانسته غلط املایی باشد. اما ناصر پاکدامن آن را در متن کتاب به «نعوظ» تبدیل کرده و در توضیحات آورده که در اصل نامه، «نعوذ» بوده‌است.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 3

15 مارس 46 [24 اسفند 1324]يا حقکاغذها و کتابهایی که تاکنون صورت داده‌بودید همگی رسیده‌است. بستة اخیر که محتوی چند جلد کتاب و مجله و روزنامه، و کراوات و فندک بود و به توسط دکتر صدیقی فرستاده‌بودید همه صحیح و سالم رسید. باز هم از دور ما را خجالت می‌دهید و راستی نمی‌دانم به چه زبان تشکر بکنم. تا حالا مقداری از این کتابها را کفلمه کرده‌ام و از لحاظ خود گذرانیدم. فقط سه چهار جلد آنرا سابق خوانده‌بودم مانند Ce’line [سلین] و Etranger [بیگانه]، Camus [کامو] که دکتر رضوی برایم فرستاده‌بود و غیره که در کتابخانة سلطنتی خودم ضبط کردم. با این حساب شوخی شوخی دارم صاحب یک کتابخانه می‌شوم ولی در عوض چند جلد کتاب بود که خیلی مایل بودم بخوانم و خوشبختانه جزو این کتابها بود. تمام آثار Camus [کامو] را خواندم. Caligula [کالیگولا] خیلی انترسان بود. سر پیری ما را باز به مطالعه وادار کردید!
دعوای دینی موریاک و ‹Herve [هروه] در روزنامة آکسیون خیلی جالب توجه بود. به این وسیله دارم کم‌کم به معلومات و کشمکشهای بلاد خاج‌پرستان آشنا می‌شوم. در اینجا چیز قابل توجهی چاپ نشده که بفرستم، و یا من خبر ندارم، لابد خودتان در جریان هستید. اگر کتاب و یا چیز بخصوصی را در نظر دارید از شما به یک اشاره و از ما به سر دویدن.
در کاغذتان نوشته‌بودید که 8 مارس به پاریس حرکت خواهید کرد. از آقای جرجانی پرسیدم، گفتند آدرس همان آدرس قاهره است.خیال دارم شب عید را به مازندران بروم. لذا به توسط این کاغذ تبریکات صمیمانة خود را به مناسبت سال جدید تقدیم می‌دارم.
از لحن کاغذهایتان اینطور معلوم می‌شود که امید پا به جایی برای ماندن در آن صفحات ندارید. من از جزئیات خبر ندارم اما حیف است حالا که به اروپا می‌روید زود مراجعت بکنید. اقلاً یک سیر و سیاحتی باید کرد. البته تا آنجا که مقدور باشد.
از اوضاع اینجا خواسته‌باشید هیچ چیز قابل توجهی نیست و همان جریان سابق ادامه دارد فقط چند روز پیش اتفاق عجیبی افتاد که شاید در روزنامه‌های تهران خوانده‌باشید و آن هم کشتن کسروی در قلب وزارت دادگستری بود که به طرز عجیبی صورت گرفت و پیداست که گروه زیادی در این کار دست به یکی بوده‌اند (شهرت داشت که انجمن مسلمین پنجاه هزار تومان برای این کار تخصیص داده‌بوده). به طور خلاصه از این قرار است که کسروی با معاون خود، حدادپور، در مقابل مستنطق مشغول دفاع از خود بوده که دو نفر نظامی وارد می‌شوند و گلوله‌ای به گردن او می‌زنند. گویا معاون کسروی، برای دفاع، دو تیر یکی را به دست و دیگری را به پای هر یک از قاتلین می‌زند (جریان درست معلوم نیست چون در روزنامه‌ها آنچه راجع به قاتلها نوشته‌اند که آزادانه خارج می‌شوند و فریاد الله‌اکبر می‌کشند و درشگه می‌گیرند و به مریضخانه می‌روند بسیار گنگ و مشکوک به نظر می‌رسد). چیزی که حقیقت دارد مستنطق کسروی ظاهراً غش می‌کند و قاتلین بعد از آنکه کسروی و معاونش را با گلوله می‌کشند گویا فرصت زیادی داشته‌اند و با کمال فراغت بال مقدار زیادی زخم کارد به آنها می‌زنند (از ترس اینکه مبادا پیغمبر دوباره زنده بشود) و بعد هم با نهایت وقاحت از جلو عدة زیادی می‌گذرند و کُراوغلی می‌خوانند و بعد به طور بسیار مشکوکی گرفتار می‌شوند. این هم ماستمالی خواهد شد. یکی از لحاظ قضایی و دیگر به علت آنکه مقتول را می‌شناختید اشاره کردم ولی آنهم همانقدر عجیب است که باقیش، فقط یک geste symbolique [ژست/حرکت نمادین] در این جریان وجود دارد و نشان می‌دهد که در مملکت شاهنشاهی هیچکس از جان خودش در امان نیست، حتی در مخ بنگاه دادگستری!
از اوضاع رفقا خواسته‌باشید به همان حال سابق است: اجتماع در کافة فردوس و آخر شب گریزی به ماسکوت. بعد هم همان حرفها و شوخیها تکرار می‌شود. فقط امروز اهری به عنوان معاون به شعبة بانک شیراز رفت. مجلة سخن معلوم نیست که بتواند سال آینده در دنیای ادب اینجا عرض اندام بکند و اگر هم بتواند خیلی نامرتب خواهد بود.
نمی‌دانم از خواندن کاغذهای بی سر و ته من چه فکر خواهید کرد شاید تصور کنید که می‌خواهم عادت کاغذ نویسی را از سرتان بیندازم. دیگر مثل اینست که چنته خالی شده.
زیاده قربانت
امضاءــــــــــــــــــــــــــهفته نامة «آکسیون» از انتشارات حزب کمونیست فرانسه بود که به سردبیری پیر هروه منتشر می‌شد و بیشتر به بحثهای فرهنگی و سیاسی می‌پرداخت.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 4

8 مه 46 [18 اردیبهشت 1325]یا حقاولا معذرت می‌خواهم که چون قلم خودنویس را گم کرده‌ام و با قلم معمولی عادت ندارم کارم مشکل شده. کاغذی که از گار Saint-Lazare [سن لازار] فرستاده‌بودید به تهران رسید. یاد هتل Terminus [ترمینوس] افتادم که در همانجاست و چندین بار به دیدن شخصی در همان هتل رفته‌بودم. یادش به خیر!!اتفاقاً امروز صبح به ملاقات جرجانی رفتم و با هم به پستخانه رفتیم و ده بستة کوچک به آدرستان فرستاد و بعد هم شورای سردبیران مجلة سخن بود. آقایان دکتر مهدوی و فردید هم حضور داشتند و ذکر خیر سرکار شد.اینکه خیال دارید برای روزنامه مقاله بفرستید، من صلاح نمی‌دانم. سبک است و به علاوه عقاید آنها در هر چند روز خیلی عوض می‌شود. مقصود … و همان روزنامه‌ای است که با رئیسش ملاقات کرده‌اید. روزنامه‌های حزبی هم که نمی‌دانم خودتان مایل هستید در آنها چیزی بنویسید یا نه؟ در صورتی که مجلة سخن هنوز سیاه بخت است ممکن است به مجلات دیگر از قبیل یادگار بفرستید. به هر حال خود دانید.
تا اینجا رسیده‌بودم که کاغذ دیگری دوباره از سرکار رسید.
این قلم و دوات کلافه‌ام کرد. این کاغذ مال 25 آوریل [5 اردیبهشت] و در سه صفحه بود. از دعوتی که کرده‌بودید خیلی متشکرم ولیکن تحولات عجیبی در من رخ داده. نه تنها هیچ جور علاقة بخصوصی در خودم حس نمی‌کنم، آن کنجکاوی سابق از سرم افتاده بلکه میل مسافرت که سابقاً در من خیلی شدید بود حالا دیگر کشته شده و یا در اثر دقت دقیق در احوال اقتصادی و اجتماعی و سن و سال ووووو … از صرافت این illusion [توهم] افتاده‌ام. روزها را یکی پس از دیگری با سلام و صلوات به خاک می‌سپریم و از گذشتن آن هم افسوس نداریم. همه چیز این مملکت مال آدمهای بخصوصی است. کیف، لذت، گردش و همه چیز. نصیب ما این میان، گند و کثافت و مسئولیت شد. مسئولیتش دیگر خیلی مضحک است!! آنهای دیگر مسئولیت اتومبیل سواری و قمار و هرزگی دارند.
اینها همه گلة مادر قاسمی است. پاتوق شبهایمان La mascotte است؛ خلوت است و آدم اداهای ایرانی کمتر می‌بیند.
جای شما خالی چند روز پیش به شهریار رفتم و شب در منزل یکی از رعیتها خوابیدم. گمان نمی‌کنم که هیچ جای دنیا وضعیت میهن ششهزار ساله را داشته‌باشد. تراخم، سل، مالاریا، کثافت، شکنجه‌های قرون وسطائی، نفاق حکمفرما است. اینجائی که بودم ملک آقای … آزادی طلب بود. شرحش خیلی مفصل است …
………………………
مطلبی که مهم است همان وقت که به مسافرت رفتید، اتفاقاً از طرف همین روزنامه‌های خودمان شهرت دادند که شما با سید ضیائیها ساخت و پاخت کردید. این مطلب را هم علتش را نفهمیدم اما مدتی است که دیگر چیزی نمی‌گویند. حالا می‌خواهید با این روزنامه‌ها همکاری بکنید؟
در صورتی که خانلر خان از کار خود پشیمان است و حالا شخص او به درک، بالای مجلة سخن کسی نتوانسته حرفی در بیاورد و در هر صورت مطمئنتر است و سنگینتر. بعد هم روزنامه‌های دیگری مثل بشر ، برای دانشجویان دانشگاه چاپ می‌شود که نسبتاً بد نیست. اگر مقالة مناسب بفرستید کلاهش را به هوا خواهد انداخت.
کتاب Fabrique d’absolu [کارخانة مطلق سازی] کارل چاپک را که خیلی انترسان بود به قائمیان دادم که اگر بتواند ترجمه کند.
مفتاح و برادر کوچک هویدا هم گویا عنقریب به بلژیک خواهند رفت. دیگر خیلی انرژی صرف شد.
قربانت
امضاءــــــــــــــــــــــــــــ[در حاشیه]* 27 آوریل** مهدوی خیال دارد به سوئیس برود. شمارة دوم سخن هنوز از چاپ در نیامده.
*** آقای فریدون فروردین مأمور فرستادن یکی دو روزنامه شده‌است و تقاضای عاجزانه دارند: تحقیق بفرمائید که در فرانسه ‹Double [دوبله] کردن فیلم از چه قرار است و شرایطش چیست؟

(از توضیحات ناصر پاکدامن:)
در تنظیم و تدوین این مجموعه یکی دو اصل ساده مبنای کار قرار گرفته است:
ــ نه کلمه‌ای بر نامه‌ها اضافه شود و نه کلمه‌ای از آنها حذف شود. پس این مجموعه دربر گیرندة متن کامل و بی کم و زیاد نامه‌های هدایت است به دوست خود، حسن شهید نورائی. البته واضح است که این اصل را نتوانستیم در مورد نامة 4 که اصل آن در دست ما نیست به کار بندیم.
این نامه نخست همراه مصاحبة مفصلی با دکتر خانلری در بارة هدایت، در هفته نامة سپید و سیاه به چاپ رسیده‌است (سپید و سیاه، 729، 1346/6/24 ص. 17-16 ). در اینجا این نامه از هفته نامة سپید و سیاه نقل شده‌ و توضیحات هدایت به صورت زیرنویس در پایان نامه آورده شده‌است.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 5

7 ژوئن 46 [17 خرداد 1325]یا حقکاغذ مفصلی که به تاریخ 28 مه [7 خرداد] بود دیروز رسید. چون ممکن است که پس فردا پست فرانسه حرکت کند اینست که اجمالاً به بعضی سؤالات آن جواب می‌دهم تا فرصت از دست نرود و مطالب دیگری هست که محتاج به تحقیق است. اتفاقاً دو سه روز پیش جرجانی را دیدم که مقداری کاغذ از سرکار داشت و می‌گفت روز بعدش باید مقداری امانت از پستخانه تحویل بگیرد. همچنین کتاب Noces [عروس] آقای Camus را هم به بنده مرحمت فرمودند. کاغذ اخیرتان دو روز بعد به من رسید. به هر حال مطلبی که هیچ معلوم نیست صحت داشته‌باشد و من افواهاً از رحمت الهی شنیدم اینست که به طور سربسته به من اظهار داشت که شخص نسبتاً مطمئنی به او گفته‌بود در عدلیه برایتان مشغول دوسیه سازی هستند و خیال تعقیبتان را دارند. من الهی را مأمور کردم که جزئیات را تحقیق بکند اما متأسفانه دو سه روز است که او را ندیده‌ام یعنی به کافه نیامده اما موضوع را به جرجانی گفتم، قرار شد که ایشان هم تحقیقات لازم را بکند و هر وقت من اطلاعی به دست آوردم فوراً به او اطلاع بدهم. به نظر من این حرف کاملاً مضحک و بی اساس بود اما جرجانی گفت که ممکن است از راه بدجنسی مثلاً یک محاکمة عقب افتاده و یا موضوعی را پیرهن عثمان بکنند. در هر صورت به محض اینکه اطلاعی به دست آمد فوراً خبر خواهم داد که قضیه از چه قرار بوده*. چنانکه از کاغذهایتان به دست می‌آید به ‹susceptibilite [حساسیت] سختی دچار هستید. امیدوارم این مطلب بر شدت آن نیفزاید. البته در همین چند روزه موضوع روشن خواهد شد. از اینکه مخلص را به خطة اروپا دعوت کرده‌اید بسیار متشکرم اما عجالتاً نه شوق و نه وسیلة این اقدام را در خودم نمی‌بینم و نه خیلی چیزهای دیگر را که شرحش مورد ندارد. به قول سعدی برای زناشوئی باید مردی را آزمود.
راجع به روزنامه و مجلات با تفضلی صحبت کردم او اظهار داشت که مرتباً روزنامه‌ها را به ذبیح می‌دهد حالا او چرا نمی‌رساند یا تنبلی می‌کند علتش را نمی‌دانم. مدتهاست که خودش را ندیده‌ام اما به توسط برادرش برای او پیغام فرستادم. فریدون فروردین هم گویا روزنامة رهبر و بشر را برایتان فرستاده یعنی خودش می‌گفت و قرار شد تقاضایی که راجع به سینما دارد خودش بنویسد. اما در خصوص مقاله، گمان می‌کنم که اگر مقالات مسلسلی باشد ممکن است جداگانه و یا به شکل یک collection [مجموعه] چاپ کرد. ازین گذشته روزنامة بشر به مدیریت دکتر کیانوری و به اسم دانشگاه نسبتاً روزنامة (البته با تمایل چپ) مناسبی است اگر مقالاتی برایش بفرستید کلاهش را به هوا خواهد انداخت.
اما اینکه از شایعات نسبت «عنعناتی» نتایج آنقدر پر دامنه گرفته‌بودید به نظر من صحیح نیست چون این حرف را در همان روزهای اول مسافرتتان زدند و بعد هم فراموش شد. اگر جواب کاغذتان را دکتر حکمت یا صبحی نداده‌اند اولی از کون گشادی و دومی از گیجی و سرگرمی فراوان است.
اینکه اظهار تمایل به بازگشت کرده‌بودید من البته از جزئیات وضعیتتان اطلاع ندارم اما اگر فرصتی به دست بیاید و کاری پیدا بشود گمان می‌کنم مناسبتر از اینجا باشد. اگر مقصود خدمت به جامعه و مشغولیات است تصور می‌کنم وسایل در آنجا بیشتر و مؤثرتر باشد مثلاً باز کردن rubrique [ستون] گمنام در یکی از روزنامه‌های فرانسه، ترجمه و یا چاپ مقالات مستقل و غیره.
یکی دو روزنامة جدید فرانسه را دیدم و نتیجة انتخابات آنجا هم حقیقتاً یک شاهکار بود. وقتی آدم این گُه کاریها را از ملت متمدن فرانسه ببیند صد رحمت به ملت گندیدة ایران می‌فرستد که باز تکان و هیجانی پیدا کرده. یکی نیست از آنها بپرسد آیا کاردینالها و پاپ، فرانسه را نجات دادند که حالا اینطور ملت را خر کردند یا عوامل دیگری در بین بود.
از موضوع آذربایجان پرسیده‌بودید گمان می‌کنم دو عامل دارد یکی سیاست بین‌المللی و دیگری سیاست داخلی که مربوط به ایران می‌شود. ابتدای این جنبش با تحریک غرور ملی (ترک) و تا حدی ضد فارس شروع شد ولی در اساس منظور اصلاحات اجتماعی و اقتصادی را داشت و ضمناً با سیاست خارجی مصر و اندونزی و یونان مربوط می‌شد اما بعد از تغییر کابینه همین که خواستند از در مسالمت‌آمیز با آنها در آیند صورت دیگری به خود گرفت یعنی جنبش آذربایجان یک جنبش ایرانی و ملی معرفی شد که در حقیقت به نفع تمام ایران تمام می‌شد. در اینجا با منافع جنوب تماس پیدا می‌کرد در موقعی که پیشه‌وری نه به عنوان نخستین رئیس جمهور بلکه فقط به نمایندگی آذربایجان با عده‌ای از قبیل دکتر جهانشاهلو و ابراهیمی و غیره به تهران برای مذاکرات آمدند گویا سر دو موضوع مهم مذاکرات عقیم ماند: تقسیم اراضی و به هم زدن قشون داخلی آذربایجان که به علت دسیسة جنوبیها و مخالفت شاه به جایی نرسید. در همان موقع مذاکره به دستور شاه، ارتش شاهنشاهی به کردستان حمله کرد. از طرف دیگر آقای علاء نوکر شاه، برای وطنش به چُسناله افتاد و بعد هم تحریکات دیگر. ولی مطلبی که مسلم است دولت شوروی با داشتن آن منافع و با آن جنگی که کرد نمی‌آید خودش را بدنام بکند که آذربایجان ما را بخورد. از طرف دیگر بعد از جنگ اگر قرار است که در اینجا تغییر پیدا بشود موضوع آذربایجان وسیلة بسیار مؤثری است و اگر اصلاحاتی که آنجا شده در تمام ایران بشود به نفع این ملت خواهد بود. هنوز موضوع کشمکش به نتیجة قطعی نرسیده.
تمبر پست را بعد خواهم فرستاد. اینکه نوشته‌بودید «راه آزادی» را خریده‌اید خیلی تعجب کردم چون مخصوصاً نوشته‌بودم که آنرا خوانده‌ام تا این ناپرهیزی را نکنید.
کتاب Dos Passos [دوس پاسوس] هویدا رسید. بسیار متشکرم. کتاب قیمتهای عجیب پیدا کرده پشت پاکت 55 فرانک تمبر داشت. من از مظنة فرانک نمی‌توانم سر در بیاورم. مجلات فرانسه گاهی به دستم می‌رسد به توسط Ladune [لادون] اما نامرتب.
فرستادن لیست کتابها مشکل است چون همه‌اش را پخش و پلا کرده‌ام. بعد تهیه می‌کنم. دکتر رضوی در آنجا چه می‌کند؟ موجود عجیبی است! از کجا پول در می‌آورد؟زیاده قربانت
امضاءــــــــــــــــــــــــــــــ———* موضوع بالا را بیخود نوشتم می‌دانم که اسباب فکر و خیالات خواهد شد. بهتر بود که بعد از تحقیق نوشته می‌شد.

«عنعناتی»، لقبی بود که به کنایه و طنز به هواداران سید ضیاءالدین طباطبائی داده می‌شد. او که در سالهای سلطنت رضا شاه در تبعید در خارج از کشور به سر می‌برد در شهریور 1322 از فلسطین به ایران بازگشت و در انتخابات مجلس چهاردهم به وکالت انتخاب شد و در این مجلس رهبری اکثریت را داشت. او که حزبی به نام «ارادة ملی» تشکیل داده‌بود و کتابی جزوه مانند هم نوشته‌بود با عنوان «شعائر ملی» که در آن از «عنعنات ملی» (سنتهای ملی) سخن می‌گفت. آن اصطلاح، این چنین ریشه گرفته‌بود.(از توضیحات کتاب)

***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 6

46 ژوئن 28 [7 تیر 1325]یا حق
راجع به آن موضوعی که در کاغذ قبلی نوشته‌بودم تحقیقات بیشتری شد گویا قضیه مربوط به یک سفتة تجارتی در وجه سرکار بوده و طرف از غیاب سرکار استفاده کرده و ادعای جعل سند نموده و بعد به اخوی بزرگتان، آقای سرهنگ مراجعه شده. به طوری که آقای جرجانی اظهار داشتند موضوع قابل ذکر نیست.
اخیراً به توسط دکتر بدیع کاغذی به انضمام چند کتاب از طرف آقای هویدا رسید. از کتابهای مرحمتی بسیار متشکرم ولی در کاغذشان به دو مطلب اشاره کرده‌بودند یکی موضوع دعوت من به پاریس برای یکی دو ماه و دیگری شرکت در گفتار فارسی رادیو پاریس. ازین حسن نظر بسیار متشکرم اما متأسفانه حوصلة هیچکدام را ندارم. از مسافرت رسمی و نطق و اینجور چیزها عقم می‌نشیند و نمی‌خواهم article پروپاگاند [کالای تبلیغاتی] بشوم. اگرچه دو سه روز است که این بلا به سرم آمده: لابد اطلاع دارید که انجمن فرهنگی ایران و شوروی، کنگرة شعرا و نویسندگان درست کرده و دو سه روز است که در آنجا حاضر می‌شوم. مخصوصاً دیروز به قدری بغل گوشم شعر خواندند که هنوز سرم گیج می‌رود. شعر فارسی هم مثل موزیکش نمی‌دانم چه اثر خسته کننده‌ای در من می‌گذارد چون حس می‌کنم که physiologiquement [از نظر جسمی] ناخوشم کرده‌است.
قبل از کنگره در دعوتی که در انجمن وُکس شده‌بود با آقای رهنما برخورد کردم. خیلی اظهار لطف فرمودند از قراری که اظهار داشتند به همین زودی مراجعت خواهند کرد و ضمناً گفتند که خیال دارند در Cite› Universitaire [کوی دانشجویان دانشگاه] کوشکی برای ایران بسازند و بنده را مأمور کردند در اینجا برای عملی کردن منظور ایشان سینه بزنم و انرژی صرف بکنم ــ علتش را ندانستم.
از کتابهای مرحمتی، آقای جرجانی تا حال هفت جلد آن را مرحمت کردند:
Tarendole – Les bouches inutiles – Maison hante’e – Shanghai – Des souris et des hommes – Passe muraille – Tropique du cancerگفتند مجلة Pense’e رسیده‌است البته آنرا به انجمن فرهنگی خواهم داد و همانطور که دستور داده‌بودید مخارجش را به بانک می‌گذارم. ممکن است مستقیماً برای آنجا بفرستند. مجلة France-URSS را برای آقای کشاورز فرستاده بودید. ایشان حدس می‌زدند که یا شما و یا قوم و خویش خودشان که اسمش را نمی‌دانم و اخیراً به فرانسه آمده فرستاده باشد. در اینصورت آبونه شدن مجلة اخیر دیگر مورد ندارد.

در مجلة Temps Nouveaux [زمان نو] شمارة (11) حملة شدیدی به Vercor [ورکور] شده بود، لابد خوانده‌اید.مطلبی که می‌خواستم بنویسم این بود که آقای دکتر عقیلی اخیراً امتیاز روزنامة هفتگی به نام چاووش را گرفته‌است و تصمیم دارد چیزی شبیه ‹Canard enchaine [کانار آن‌شنه] در تهران منتشر بکند. برای اینکار محتاج همکاران و اسناد زیادی می‌باشد. مخصوصاً تقاضا دارد که اگر ممکن است با ایشان همکاری بکنید به هر اسمی که می‌خواهید و اگر ممکن باشد روزنامه‌های شوخی و از اینجور چیزها برایش بفرستید.
دکتر رضوی هنوز نیامده‌است. نمی‌دانم با دله دزدی و یا گدایی و یا چه وسیلة نامشروع دیگری در آنجا ادامه به زندگی می‌دهد. بچه‌ها سلامتند و دعا می‌رسانند.زیاده قربانت
امضاءــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب)

وُکس: نام «انجمن فرهنگی ایران و شوروی»
آقای کشاورز: احتمالاً مقصود کریم کشاورز است که در آن زمان در انجمن فرهنگی ایران و شوروی کار می‌کرد.
کانار آن‌شنه: هفته نامة طنز نویس و فکاهی پرداز سیاسی معروف فرانسه (تأسیس 1915).***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 7

تهران، 14 ژوئیه 46 [23 تیر 1325]

یا حقاز قرار معلوم کاغذی که هفتة پیش فرستادم با پست پس‌فردا حرکت خواهدکرد. راجع به موضوعی که اشاره کرده‌بودم تحقیقات کردم. رحمت الهی گفت که آقای حالتی (با مشخصات بلند و موی بور) که گویا نسبتی با سرکار دارد گفته‌بود که در دیوان کیفر (!)، نمی‌دانم عنوان درست است یا نه، به هر حال، مؤمن خیراندیشی به جرم نسبت «عنعناتی» مشغول دوسیه سازی برای سرکار بوده. جرجانی معتقد است که این موضوع به کلی احمقانه و غیرقابل قبول است گویا در اثر تحقیقات هم به همین نتیجه رسیدند. متأسفانه آقای حالتی به مسافرت رفته‌اند و تحقیقات بیشتری میسر نیست. احتمال دارد که چون صحبت کاری برایتان پیش آمده دشمنی خواسته انگشت توی شیر بزند وگرنه بسیاری ار عنعناتیهای دو آتشه، امروزه مصدر امور هستند و این تهمت بسیار بچگانه به نظر می‌آید.
لابد اطلاع دارید که میسیونی به ریاست مظفر فیروز به آذربایجان رفت و دیشب رادیو مژده داد که قضایا به طور مسالمت‌آمیز خاتمه یافت.
توی کافه در ضمن صحبت، خانلری به جرجانی می‌گفت که سرداری نامی به او گفته‌است که برای شما در آنجا کار درست شده و جرجانی هم تصدیق کرد. دیگر از خبرهای محلی که در پروگرام فرانسة رادیو تهران هم گفته‌شد ورود آقای رهنما به عنوان مرخصی است. من هیچ حوصلة ملاقاتش را ندارم. گویا دکتر رضوی هم همین روزها خواهدآمد. ذبیح را در خیابان دیدم اظهار می‌کرد که روزنامه‌ها را مرتب فرستاده‌است.
مطلب دیگری که می‌خواستم بنویسم اینست که پرویزی (جوان لنگ دراز شیرازی که در کافه می‌آمد) خیال دارد از فرانسه کتاب وارد بکند و شاید با همین پست برایتان کاغذی بفرستد. آیا ممکن است او را معرفی و راهنمایی بکنید؟ یعنی با شرایط قابل توجه. اگر دکتر رضوی آمد نظر او را هم می‌پرسم.
عجالتاً گرما شروع شده و اتاق جدیدم که میان صحراست به مثابة دالان جهنم است به طوری که مگس و پشه جرائت ورود در آنرا ندارند و غش می‌کنند باید با کاهگل و گلاب آنها را به هوش بیاورم.
رضوی نفت می‌خواست یکی دو ماه برود به انگلیس، اجازه‌اش ندادند بعد دست و پا کرد به فرانسه برود، آنجا هم سرش به سنگ خورد. تا حالا به توسط او چند بسته اغذیه فرستادم نمی‌دانم رسیده‌است یا نه؟ گویا مجلة پیام نو را هم به آدرستان می‌فرستند. از قول من به خانمتان سلام بسیار برسانید.زیاده قربانت
امضاءـــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب):مظفر فیروز در آن زمان معاون نخست‌وزیر بود و برای مذاکره به آذربایجان رفته‌بود. نگ. : دولتشاه فیروز (مهین)، «مظفر فیروز: زندگی سیاسی و اجتماعی شاهزاده مظفرالدین میرزا فیروز بر پایة یادداشتهای خود او» ، پاریس،1990، ص650.
====
در زمان جنگ جهانی دوم و در سالهای نخستین پس از آن، در فرانسه هم همچون دیگر کشورهای اروپایی، کمبود و کمیابی محصولات و کالاها همه‌گیر بود و دولت می‌کوشید با اتخاذ سیاستهای مختلف و از جمله با جیره‌بندی کالاها بر این مشکلات پیروز آید. فرستادن بسته‌های خوراکی و برنج از سوی هدایت هم به منظور تخفیف مشکلات دوست خود بود.

***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 8

25 ژوئیه 46 [3 مرداد 1325]

یا حقکاغذها و کتاب Picasso [پیکاسو] که توسط دکتر رضوی فرستاده‌بودید و همچنین کتابهایی که هویدا به توسط او فرستاده‌بود به صاحبانش رساندم ولیکن بارانی مرحمتی در گمرک مفقود شده‌بود. جرجانی هم 14 جلد از کتابهایی که اخیراً فرستاده‌بودید به من داد. این دفعه کتابها خیلی برگزیده و قابل توجه بود. سه جلد Miller [هانری میلر] را خواندم. خیلی ‹originalite [اصالت] دارد اما متأسفانه به یادداشتهای جنده‌بازی خود بیش از اندازه اهمیت می‌دهد. کتاب Mikhailov [میخائیلوف] را هم به طبری دادم. البته بیشتر کتابهایی که فرستاده‌اید نه همة آنها، چون مقداری از آنها تاکنون از دستم رفته‌است، به رسم امانت پیش من خواهدبود چون عدة آنها از حد تحفه و تعارف بسیار تجاوز کرده‌است. مجلة Pense’e و France-URSS [فرانسه-اتحاد شوروی] را انجمن فرهنگی دریافت داشت و حاضر است مخارج آبونمان آنرا به هر نحوی که ممکن باشد بپردازد. اما کتاب Ulysse [اولیس] که مطمئنم قیمت کمرشکنی داشته و نوشته‌بودید که فرستاده شده. علت این فداکاری را ندانستم چون دکتر رضوی هم آنرا خریده‌است و قرار است با کتابهایش برسد در اینصورت خرج زیادی کرده‌اید. رضوی نفت به عنوان مرخصی دو ماهه به لندن رفته‌است. گمان می‌کنم به طور یقین به پاریس هم سری بزند و البته با ایشان ملاقات خواهیدکرد.
چون شنیده‌ام که کاری در بروکسل گرفته‌اید تصور می‌کردم که آدرس پاریس تغییر خواهدکرد. عجالتاً من به همان عنوان Post Restante [پست رستانت] کاغذهایم را می‌فرستم، لابد در صورت مسافرت ترتیبش را خودتان می‌دهید.
از قراری که [امیرعباس] هویدا نوشته‌بود با او هم منزل هستید اما او هم خیال دارد به آلمان برود. نمی‌دانم مدت مسافرتش کوتاه است و یا به درازا خواهدکشید.
تا دو سه هفته پیش، تابستان تهران خیلی خوب بود اما یکدفعه شروع به گرم شدن کرده‌است. در اتاق من که میان بیابان و دارای 38 یا 39 درجه حرارت است حتی خواندن کتاب دیگر مقدور نیست و بیشتر وقت خودم را در کافة فردوس می‌گذرانم.
مقالاتی که نوشته‌بودید خواهیدفرستاد ممکن است که از سطح روزنامه زیادتر باشد در اینصورت می‌خواستم کسب اجازه بکنم که آیا ممکن است در مجلة سخن چاپ بشود یا نه؟ عجالتاً مجلة سخن یکماه تابستان را تعطیل کرده و بعد هم معلوم نیست چه بشود.
راجع به چاپ «افسانة آفرینش» مخالفتی ندارم اما با این گرانی گمان می‌کنم خرج هنگفتی بردارد و در اینصورت تعجیلی در چاپ آن نیست. به هر حال هر وقت وسیله فراهم شد یک نسخه از آنرا خواهم فرستاد.
چند روز است که لوئی سایان به تهران آمده و به اصفهان و چالوس و تبریز مسافرت کرده. لابد در روزنامه‌ها شرح مفصل آنرا خوانده‌اید. چیزی که باعث امیدواری است معلوم می‌شود که به میهن وحشتناک ما هم دارند زورکی اهمیت می‌دهند. البته استفاده از آن بسیار بجاست تا حزب مسخرة دموکرات تهران چه آشی برایمان پخته‌باشد. عجالتاً وضعیت بسیار درهم و برهم است و به طور صریح نمی‌شود گفت که از این میان چه بیرون خواهد آمد.
از قول من به خانمتان و آقای [امیرعباس] هویدا سلام برسانید.زیاده قربانتامضاءـــــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب):لوئی سایان، دبیر کل سندیکای جهانی کارگران، در پی اعتصاب خونین کارگران نفت در خوزستان به ایران آمد (29/4/1325) و تا 7/5/1325 در ایران بود.
====
غرض هدایت از «حزب مسخرة دموکرات تهران»، حزبی است که احمد قوام، نخست وزیر، در 8 تیر 1325 تشکیل داد و بر آن «حزب دموکرات ایران» نام نهاد. این حزب اهرم اجرایی مقاصد و برنامه‌های سیاسی قوام بود که خود نیز رهبر آن بود.

***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 9

30 اوت 46 [8 شهریور 1325]

یا هو

کاغذ اخیری که از فرانکفورت فرستاده‌بودید اما تمبر فرانسه داشت رسید. چندی است که جرجانی به مأموریت به اصفهان رفته، گویا در آنجا دو ماه ماندگار خواهدبود. قبل از رفتن کتاب معروف Ulysse [اولیس] را به من داد. همانطور که مژده داده‌بودید جلد شیک اما ناراحتی دارد چون کلفت است و به اشکال می‌شود خواند، با وجود این تا حالا نصفش را خوانده‌ام. شکی نیست که این کتاب یکی از شاهکارهای انگشت‌نمای ادبیات است و راههای بسیاری به نویسندگان بعد از خودش نشان داده و هنوز هم خیلیها از رویش گرده بر می‌دارند اما خواندنش کار آسانی نیست و فهمش کار مشکلتری است. من که نمی‌توانم چنین ادعایی را داشته‌باشم ولی مطلبی که آشکار است نویسندة وحشتناک نکره‌ای دارد که شوخی بردار نیست. متأسفانه الآن وضعم جوری شده که فرصت مناسبی برای خواندن ندارم و بیشتر اوقات به بطالت می‌گذرد. تأسف بیجایی بود!راجع به یادداشتهایی که از آلمان خواهید فرستاد خوبست توضیحات مفصل در بارة آنها بدهید که بعد به اشکال برنخورد. مثلاً اینکه با اسم چاپ بشود یا نه ــ برای روزنامه یا مجلة بخصوصی است و یا در هر جا چاپ بشود مانعی ندارد؟ چون ممکن است به جای «رهبر» در مجلة «مردم» که به جای روزنامة «مردم» چاپ می‌شود منتشر شود.
لابد از فریدون ابراهیمی و خامه‌ای که به عنوان خبرنگار به کنفرانس پاریس آمده‌اند ملاقات کرده‌اید و اوضاع اینجا را مفصلاً شرح داده‌اند.
در کاغذ قبل هم نوشته‌بودم که حسن رضوی به لندن رفته و بیخیال نبود گریزی به فرانسه بزند. هفتة پیش هم فریدون هویدا با نمایندة ایران به پاریس آمد. البته خبر مضحکی بود چون مسلماً قبل از رسیدن این کاغذ با او ملاقات کرده‌اید. یک نسخه «افسانة آفرینش» را که خواسته‌بودید توسط او برایتان فرستادم. اگر تصمیم چاپ آنرا داشته‌باشید ممکن است یک پاکنویس دقیق برایتان بفرستم اما این کار به نظرم خیلی گران تمام می‌شود.
از ‹Henri Masse [هانری ماسه] و Lescot [لسکو] چه خبری دارید؟ هانری ماسه مشغول چه کاری است؟ اگر او را دیدید سلام مرا برسانید.
این کاغذ لابد بعد از مراجعت از آلمان خواهد رسید. اتفاقاً جایی که بیش از همه جا در اروپا مایل به دیدنش بودم آلمان بود. البته اگر می‌شد آزادانه به همة مناطق آن مسافرت کرد. اینهم از آرزوهای جوانی است.
بچه‌ها همه قبراق و سلامتند مثل سال پیش، مثل چند سال بعد. چیز تازه‌ای نیست.قربانت
امضاء

***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 10

2 اکتبر 46 [10 مهر 1325]قربانت
کاغذی هفتة قبل فرستادم اما بعد از آنکه پرسیدم معلوم شد یکشنبة آینده پست فرانسه حرکت خواهدکرد. از این قرار با همین کاغذ خواهد رسید. مقالاتی که فرستاده‌بودید در سه چهار شمارة «رهبر» چاپ شده که با پست فرستادم. البته چنان که انتظار می‌رفت خوش‌چاپ و بی غلط نیست. کار، کار مسلمان آباد است اما مطلبی که تولید اشکال کرده کلیشه‌هایی است که ساخته فرستاده‌اید. هر کدام از آنها 4عدد است که گویا برای 4 رنگ ساخته شده و به درد روزنامه نمی‌خورد. حالا قرار شده آنرا به متخصص نشان بدهند تا شاید از کلیشة سیاه آن استفاده بشود.
امروز جشن پنجمین سال حزب توده است، به این مناسبت تا دو سه روز جشن خواهند گرفت و طبیعتاً روزنامة رهبر تعطیل خواهد شد. تاکنون از عکسهایی که فرستاده‌بودید استفاده نشده اما از این به بعد استفاده خواهد شد. رئیس‌الوزراهای روزنامه منتظر باقی خبر هستند.
دیروز [تهمورس] آدمیت را دیدم که به عنوان مرخصی از مسکو آمده‌است. اظهار کرد که در «اطلاعات» خوانده (ده دوازده روز قبل) که سرکار را برای نمایندگی عقد قرارداد ایران و بلژیک در نظر گرفته‌اند. من این روزنامه را نخواندم و از کس دیگری هم نشنیده‌بودم. نمی‌دانم چرا هر کاری که برایتان می‌خواهند بکنند قرعه به نام بلژیک در می‌آید! رویهمرفته اگر کار رسمی بدهند که حقوق کافی داشته‌باشد بلژیک هم بد نیست اما نه آتاشة تجارتی که به درد تاجر پولدار می‌خورد تا بتواند از این عنوان لفت و لیس بکند.
جای شما خالی، مثل اغلب اوقات، دیشب را در باغ انجوی در شمران به سر بردم و هنوز خواب‌آلود هستم. دکتر حکمت هم آنجا بود و سلام مخلصانه رسانید. از جرجانی هیچ خبری ندارم.
طرف جنوب، البته از دولت سر تشویق مرکز، بسیار شلوغ و درهم برهم است. شهر خرابة بوشهر که هر دلو آب شیرین در آنجا یک تومان خرید و فروش می‌شد در محاصره است و بمباران هم شده. البته از این به بعد جزو شهرهای تاریخی به شمار خواهد رفت.
حزب توده امروز را به عنوان جشن مهرگان عید می‌گیرد. مجلة سخن (4) در همین هفته منتشر خواهد شد.
بچه‌ها همه سلامتند و سلام و دعا می‌رسانند.زیاده قربانتامضاء

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آتاشه ــ ‹Attache اتاشه: وابسته، کارمند سفارتخانه که دارای مأموریت مخصوص باشد. (فرهنگ فارسی عمید)

(از توضیحات کتاب)
بمباران بوشهر اشاره به «قیام عشایر جنوب» است کم و بیش به اشارة حکومت مرکزی و در اعتراض به اوضاع آذربایجان و کردستان. قیام عشایر جنوب در اول شهریور آغاز شد و تا 24 مهر ادامه یافت. در اول مهر ماه، عشایر جنوب شهر بوشهر را به تصرف خویش در آوردند.

***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  11

تهران، 17 اکتبر 46 [پنجشنبه،25 مهر 1325]

یا حقکاغذی که به تاریخ اول اکتبر [9 مهر] بود به اضافة پاکت دنبالة «میراث هیتلر» و کاغذی برای اسکندری اخیراً رسید. آن دو کاغذ را به توسط قریشی فرستادم اما تعجب کردم که کاغذهایم آنقدر دیر می‌رسد چون تاکنون هرچه کاغذ فرستاده‌ام شخصاً در پستخانه سفارشی هوایی کرده‌ام و قبض گرفته‌ام. نمی‌دانستم که حتی پست ما غیر از آدمیزاد است. شاید کاغذها سانسور هم می‌شود. هیچ استبعادی ندارد. مملکت گل و بلبل است. شاید بعضی از کاغذها هم اصلاً نرسد! به هر حال چون روز شنبه تعطیل بود سعی می‌کنم اگر قبول کنند این کاغذ را امروز به پست بدهم به اضافة مقداری روزنامة رهبر که با پست زمینی می‌فرستم.
با وجودی که سفارش زیاد کردم مقالاتی که فرستاده‌بودید خوب چاپ نشد. کلیشه‌ها هم که مال چاپ رنگی بود و عکسهایی هم که کلیشه شد بی‌ترتیب چاپ شد. کلیشه‌های ساخته شده را از ادارة روزنامه می‌گیرم و به آقای جرجانی تحویل می‌دهم. البته مسبوقید که آقای جرجانی یک هفته است در تهران می‌باشد.
رسالة «بعثه الاسلامیه» را که خواسته‌بودید نسخة منحصر به فرد آنرا پیچیده‌ام و مترصد هستم به شخص مطمئنی بدهم که برایتان بیاورد. آقای جرجانی گفتند کسی را سراغ دارند که با سفارشنامه همین روزها عازم پاریس است و پیش سرکار خواهد آمد. اگر ممکن شد به توسط ایشان خواهم فرستاد. چون از موضوع آن زیاد خوشم نمی‌آید، اگر بنا شد چاپ کنید بی اسم باشد و البته اصلاحات لازم را در آن خواهید کرد تا زیاده از حد پولتان به هدر نرفته باشد.
چند روز پیش رضوی هم وارد شد و دو نسخه رونویس آن حکایتهای فرانسه را برایم آورد و مجملی هم از سرگذشت خودش تعریف کرد. از قرار معلوم سرکار کنج عزلت اختیار کرده‌اید و مشغول مطالعه هستید و من مطمئنم گردشی که او در مدت یکماه در فرانسه کرده شما نصف آنرا نکرده‌اید. به هر حال باقی «میراث هیتلر» را اگر ممکن است زودتر بفرستید چون عنقریب تمام خواهد شد.
از قراری که شنیدم دولت با دزدان مسلح قشقایی کنار آمد و آنرا نهضت دموکراتیک تشخیص داد. از اول هم پیدا بود که کاسه زیر نیمکاسه است و در نظر دارند کاریکاتور آذربایجان را در جنوب به دست دزدان درست بکنند. من از اوضاع هیچ سر در نمی‌آورم. راستش خسته شده‌ام و اصلاً روزنامه هم نمی‌خوانم اما از سکوت «توده» بیشتر تعجب می‌کنم. نهضت آذربایجان به هر جور و با هر قوه و به دست هر کس درست شده اقلاً نهضت پیشرو است و اصلاحاتی که در آنجا کرده‌اند به درد باقی مملکت می‌خورد اما نمی‌دانم گردنه گیران و دزدان معروف که عدة زیادی از مردم را به کشتن دادند چه اصلاح و چه کاری را از پیش خواهند برد؟ به درک هرچه می‌خواهد بشود! مملکتی که به جز مسئولیتش هیچ چیز دیگرش نصیب ما نشده و روز به روز در این لجن بیشتر باید فرو رفت!
راستی نمی‌دانم Muse’e de l’Homme [موزة بشر] را در پاریس دیده‌اید یا نه؟ اگر توضیحاتی راجع به آن چاپ شده یا انتشاراتی دارد به طور نمونه برایم بفرستید.
از قول من به خانمتان و به آقایان عباس و فریدون هویدا سلام برسانید.زیاده قربانت
امضاـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب)
«میراث هیتلر»، اشاره به مقالاتی است که نخست در «رهبر» و پس از توقیف این روزنامه در «نامة مردم» که جانشین آن یک شد به چاپ رسیده‌است.

***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  12

تهران، 17 نوامبر 46 [26 آبان 1325]

یا حقمدتی بود که کاغذی نفرستاده‌بودید و گمان می‌کردم رنجشی تولید شده و یا اتفاقی افتاده و یا مسافرتی کرده‌اید چون [حسن] رضوی گفت که مبتلا به گریپ هستید و جرجانی گفت که مأموریت سیاری گرفته‌اید. به هر حال دیشب جلو کتابخانة دانش به آقای جرجانی بر خوردم و چندین کاغذ به من داد: دو تا از هویداها و دو تا از سرکار.
چاپ مقالات «میراث هیتلر» مدتی است که تمام شده. از قراری که در ادارة روزنامه به من گفتند شماره‌های «رهبر» را مرتباً به آدرستان فرستاده‌اند و ذبیح هم این مطلب را تأئید کرد. یک دوره هم من با پست زمینی فرستادم اما به همان آدرس قدیم است. مگر خانه را عوض کرده‌اید؟ البته چاپ این مقالات بی غلط نیست و با وجود دقتی که شد با حروف شکسته مثل تمام روزنامه چاپ شد. از عکسها نتوانستند استفاده بکنند و آنها را نامرتب چاپ کردند و بعد هم آنها را به جرجانی تحویل دادم، اما رویهمرفته تمام کسانی که این مقالات را خواندند تعریف می‌کردند و تصدیق داشتند که مطالب آن کاملاً originale [ابتکاری] بود وانگهی این همه مخبر روزنامه به اروپا رفته‌اند تا حالا یکی از آنها یک صفحه مطلب حسابی نفرستاده چه برسد راجع به آلمان بعد از جنگ. این عقیدة کسانی است که من با آنها برخورد کرده‌ام. دیگران را نمی‌دانم. ذبیح معتقد بود که علیحده چاپ بشود اما چون ناقص بود نمی‌شد دست به این کار زد. در اینصورت می‌شود از عکسها استفادة بیشتری کرد. باقی اخبار که رسید می‌شود فکری برایش کرد اما اگر تا آنوقت روزنامه‌ای در میان باشد! چون از قراری که بویش می‌آید عنقریب دولت خیال دارد دسته گل دیگری روی آب بدهد: گویا تصمیم دارند بهانه بگیرند و با تمام قوای دولت شاهنشاهی به آذربایجان حمله بکنند و یک نظامی نکره هم همه کاره بشود در اینصورت تمام احزاب و روزنامه‌ها درش تخته می‌شود و شاید بسیاری از موجودات را هم سمبل بکنند. در هر صورت در این چاهک خلا همه جور کثافتکاری ممکن است.
نمونة چاپ کتاب که پیش جرجانی است من هنوز ندیده‌ام. رویهمرفته فلسفة چاپ این هرزگی را با این مخارج هنگفت من نفهمیدم. البته باید تصدیق بکنید که بیشتر خودتان خواسته‌اید تفریح بکنید و عباس هویدا نوشته‌بود که خیال دارید از J. Eiffel [ژ. افل] کاریکاتور بخواهید. این دیگر comble [بیش از اندازه] است چون قطعاً قیمت کمرشکنی خواهد خواست و من هیچ صلاح نمی‌دانم که تا این حد زیاده‌روی بکنید وانگهی اخیراً در تهران تئاتری چاپ شده که موضوع را از روی همین پیس گرفته و بیشتر «de’veloppe کرده» [بسط داده] و منتشر هم شده‌است. «بعثه الاسلامی» را تا حالا نتوانستم بفرستم. جمشید مفتاح بالأخره موفق شد که اجازة حرکت را بگیرد و محتمل است تا هفتة دیگر مسافرت کند و گویا به پاریس خواهد آمد. کتاب را به او می‌دهم بیاورد.
کاغذ فریدون هویدا یک Symphonie merde [سمفونی گُه] بود. ظاهراً خیلی ناراضی است. گویا از فرنگ توقع زیادی داشته. نمی‌دانسته که همه جا گـُه است. کتابهایی که عباس هویدا فرستاده‌بود به من نرسیده. Etre et Ne’ant [هستی و نیستی] سارتر را دکتر مهدوی برای فردید فرستاده‌است. از قول من به آنها سلام برسانید. یکنفر سویسی که اظهار آشنایی با سپهبدی و شما کرده برایم کاغذ فرستاده. اسمش P.J.de Menasce است. شبیه ایتالیایی. خواهش می‌کنم تلفظش را بنویسید.زیاده قربانت
امضاء

***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  13

24 نوامبر 46 [3 آذر 1325]

یا حقکاغذ اخیر و نمونة غلط گیری سوم که توسط جرجانی فرستاده‌بودید رسید. بعد از مرور به چند غلط مطبعه برخوردم که روی نسخه نوشته‌ام ولیکن تصور می‌کنم خیلی دیر باشد و کار از کار گذشته. سعی می‌کنم توسط مفتاح بفرستم و چند سطر از آخر پردة اول افتاده داشت که اضافه کردم. رویهمرفته بسیار خوب چاپ شده‌است و البته غلط گیری آن کار آسانی نبوده. آن چند سطر که افتاده ممکن است در همینجا چاپ بکنم و میان صفحه بگذارم. غلطهای دیگر را می‌شود تراشید و یا درست کرد.
آدرس شما دوباره عوض شده. گمان می‌کنم همان پست رستانت بهتر بود.
اوضاع اینجا تعریفی ندارد. رهبر کل بعد از چند روز خرغلت زدن در املاک دوباره برگشت با خط و نشانهای تازه. البته گـُه کاری خود را خواهدکرد.
به مفتاح سفارش کردم که چند شماره از آخرین روزنامه‌ها با خودش بیاورد. میان روزنامه‌ها «ایران ما» نسبتاً بهتر است. «رهبر» همان گله‌های مادرقاسمی را می‌کند. هنوز روزنامه‌های چپ توقیف نشده‌اند اما احتمالش می‌رود. به هر حال فرستادن دنبالة مقاله هیچ ضرری ندارد و به طور آشکار وضعیت معلوم نیست. برگشتن به ایران هیچ صلاح نیست و پشیمانی خواهد داشت. به هر جوری شده باید سوخت و ساخت.
روزهای حرکت پست هوایی به هم خورده و درست معلوم نیست و ما هم در انتظار مرگ روزها را به شب می‌آوریم و توی این کثافت غوطه‌وریم بی آنکه امیدی به روزهای بهتر در آینده داشته‌باشیم و یا اعتقادی به زندگی بعد از مرگ. هوای اینجا هم کم‌کم دارد سرد و موذی می‌شود و عجالتاً زهر خودش را به ما ریخته. به رفقا سلام می‌رسانم. البته مقصود دشتی نیست.قربانتامضاءــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب)
«رهبر کل» ، مقصود احمد قوام، نخست وزیر و رهبر کل حزب دموکرات ایران است.
«ایران ما» به صاحب امتیازی جهانگیر تفضلی، در آن زمان از روزنامه های همگام حزب توده بوده‌است. (تأسیس: 1322)
«دشتی» ، اشاره به علی دشتی است.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  14

2 دسامبر 1946 (11 آذر 1325)یاحق!سه شنبة قبل به توسط مفتاح غلط‌ گیری «افسانة آفرینش» و نسخة «بعثه» را فرستادم. لابد تا حالا رسیده‌است. دو سه روز بعد توسط جرجانی بستة محتوی مقالات «میراث هیتلر» و چند کاغذ و مجلة فریدون هویدا رسید. غلط گیری اول و دوم هم با آنها بود. الحق که حروفچین محشر کرده‌بود. تصور نمی‌کردم آنقدر ناشی بوده‌باشد اما حروف قشنگی دارد. نمی‌دانم از آن غلط گیری که فرستادم استفاده شد یا نه؟ عیب بزرگش جدا کردن حروف از یکدیگر است.
کاغذ ذبیح و پیغامی [را] که برایش فرستاده‌بودید به او رساندم و دنبالة مقالات دو روز است که در روزنامه چاپ می‌شود. طبری خیلی اظهار شادی کرد و بچه‌ها بسیار ممنون هستند. خودم همة آنرا خواندم و می‌خواهم بگویم از قسمت اول بهتر بود فقط آقای فردید با این جریان مخالف است و امروز در کافه می‌گفت که فلان پروفسور که کتاب روانشناسی او در فرانسه کلاسیک است چنین حرفهایی نمی‌زند. جلو بچه‌ها دهنش گائیده شد. موجود ضعیف و کله خشکی است. معتقد است که حمال اروپایی از علمای ایرانی بیشتر چیز می‌فهمد! و خودش را اروپایی می‌داند! گویا به وسیلة intuition [شهود] به این مطلب پی برده‌است. در شمارة 5 سخن که تازه در آمده مقالة عجیبی راجع به نمودشناسی نوشته که خواندنی است. جرجانی برای یک هفته به آبادان می‌رفت و گویا کاغذ مفصلی برایتان فرستاده‌است.
دیروز رفتم وزارت خارجه و چهار کتاب تحویل گرفتم یکی Miller [میلر] و یکی سارتر که عباس هویدا فرستاده‌بود و یک مجلة pense’e [پانسه] و یک جلد فولکلور شیلی که کتاب انترسانی [جالبی] است اما می‌خواستم بنویسم که فولکلور روسی را برایم نفرستید چون آنرا خوانده‌ام و مریم فیروز از شوروی برایم سوغات آورده‌بود. با این وضع بی پولی، ولخرجی را صلاح نمی‌دانم به علاوه باز در یک دورة بیعلاقگی افتاده‌ام و بیشتر خوشم می‌آید که لـش بزنم البته بیخود و بیجهت. یک مقالة فرانسه در کاغذ جرجانی بود از او گرفتم و در «ایران ما» ترجمه و چاپ شده. چون اسم نویسنده مستعار بود حدس می‌زنم که یک نفر ایرانی زرنگ آنرا نوشته. نمی‌دانم این خبرنگاران جفت و تاق اتومبیل سوار در آنجا چه شکری خرد می‌کنند! گویا آنها هم به ideal [مطلوب] خودشان رسیده‌اند!
وضع اینجا به همان قی آلودی سابق باقی است. دو سه هفته است که تمام روزنامه‌های دستوری از فتح الفتوح زنجان می‌نویسند که البته mise en sce’ne [صحنه پردازی] احمقانه‌ای از طرف دولت شده‌بود. آقای رهبر کل هم مرتب آذربایجان را به لشکرکشی تهدید می‌کند تا مطابق نص صریح قانون اساسی وکلای آنجا همه از حزب دموکرات ایران و میهن پرست کامل باشند ولیکن از طرف جنوب و بحرین کاملاً خیالش آسوده است. به هر حال در این دو سه روز تاسوعا و عاشورا، احتمال می‌رود زهر خودش را بریزد. شاید به علت ملاقاتهای پی‌در‌پی سفرای منشور آتلانتیک اقدام او به عقب افتاده. توده‌ایها در این روزهای اخیر منتظرند که گرفتار شوند و دکانشان را تخته بکنند. به هر حال قضایا خیلی ساده نیست. لحن رادیو مسکو شدید است و کسی چه می‌داند اگر قرار شود در ماکو بیرق آمریکا و انگلیس نصب شود شوروی هم تردید نکند که به تقلید عمل انگلیس در یونان و اندونزی پا در میانی بکند. به هر حال اگر قشون دولت از فداییها توسری بخورد بیشک خواهند گفت که روسها به آنها کمک کرده‌اند و چسنالة سفرای ایران در لندن و واشنگتن شروع خواهدشد. رویهمرفته قضایای اینجا به طور عادی نیست و به نظر می‌آید مربوط به سیاست بین‌المللی باشد. آخرین تلگراف قوام را با همین کاغذ می‌فرستم به اضافة چند روزنامه با پست زمینی.
با پست گذشته دو کاغذ توسط گنجه‌ای فرستادم. باز هم آدرس عوض شد؟ دیشب جای سرکار خالی منزل [حسن] رضوی بودم. نیم بطری ویسکی به تنهایی صرف کردم. چوبک و تقی رضوی و زنش هم بودند. قدری موزیک گوش گرفتیم. همة اشیایی که دکتر رضوی توسط پست فرستاده‌بود در آب مانده و خراب شده. رادیو و صفحات تمام خراب و بی مصرف شده. شکایت به بیمه کرده اما معلوم نیست دستش به جایی بند بشود. کتابهایی هم که توسط پست فرستاده‌بود همه پاره پوره و گم شده و خراب بود اما به طور تصادف گویا کتاب Ce’zanne [سزان] که برای جرجانی فرستاده‌بودید صحیح و سالم رسیده‌است. Picasso [پیکاسو] را هم قبلاً با خودش آورده‌بود. پیغامتان را به او رساندم که دو جلد کتابش را هنوز نفرستاده‌اید. تعجیلی به دریافت آنها ندارد.
هوای تهران خشک و سرد شده، به همین جهت زکام و سرماخوردگی زیاد است. قیمت اجناس روز به روز گرانتر می‌شود به علاوه اشخاص کنتراتی مجبورند رسمی بشوند و بعضی از آنها (مثلاً من که در اثر استعفا همة سابقه‌ام مالیده شده) حقوقشان نصف خواهدشد.
بچه مچه‌ها همه سلامتند. قائمیان از کرمانشاه به تهران آمده، البته به عنوان اعتراض و او هم کارش خراب شده. شاید بتواند ماستمالی بکند. مسلمان بازی به طور عجیبی تقویت می‌شود و گندستان جریان عادی خود را طی می‌کند.زیاده قربانتامضاء***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  15

8 دسامبر 46 [17 آذر 1325]

یا حقبا پست هوایی قبل دو کاغذ و دو بسته روزنامه فرستادم. یک کاغذ و یک بستة روزنامه را که روز 4 دسامبر فرستادم چون پست تعطیل بود نمی‌دانم برسد یا نه؟ به هر حال آقای محمود تفضلی راهنمایی کردند که چون آقای کهکشانی روز سه‌شنبه عازم پاریس هستند ممکن است به توسط ایشان کاغذ و روزنامه فرستاد. این بود که من از موقع استفاده کردم و به توسط ایشان روزنامة اطلاعات دیشب و سه چهار روزنامة امروز را می‌فرستم. البته راجع به اوضاع اینجا مفصلاً در این روزنامه‌ها نوشته و احتیاج به توضیح نیست. به طور خلاصه قضایا از اینقرار است که روز تاسوعا یعنی 4 دسامبر [13 آذر] قوای دولتی (شاید برای sondage [گمانه زنی]) به آذربایجان حمله کردند. همان شب رادیو تبریز به اصطلاح بسیج عمومی اعلام کرد ولیکن به نظر می‌آید که حمله دامنه‌دار نبود.
آقای قوام با هشت نفر موتورسیکلت سوار پشت اتومبیلش گاهی خودش را در شهر نشان می‌دهد و مرتب دم از حُسن‌نیت می‌زند و اعلامیه صادر می‌کند. روزنامه[های] «رهبر» و «ظفر» هم توقیف شدند. تا حالا که ظهر یکشنبه است هنوز دسته گلی به آب نداده. باقیش را در روزنامه‌ها بخوانید و عبرت بگیرید. جرجانی هنوز نیامده است. روزنامه‌ها را با پست خواهم فرستاد.زیاده قربانت
امضاء[در حاشیة نامه اضافه شده‌است:]
از فرستادن مقالات روزنامه‌های فرانسه راجع به ایران برای روزنامة «ایران ما» دریغ نفرمائید.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  16

13/1/47 [23 دی 1325]قربانتموعد پست رسیده. دفعة قبل دو کاغذ یکی برای خودتان و دیگری را برای هویدا فرستادم. کاغذ هفتة قبلش را که دزد مصلحتی زده‌بود. حالا نمی‌دانم دو کاغذ پست پیش رسیده یا نه؟ چون قانون دموکراسی به حد اعلی حکمفرماست و از سانسور و زبان‌بندان و وقاحت و جاسوسی و مادرقحبگی به شدت هر چه تمامتر بهره‌برداری می‌شود. آسوده باشید ازین گـُه‌ترها هم خواهد شد. هر کس نمی‌خواهد برود بمیرد. آب و هوای این ملک اینجور اقتضا کرده و می‌کند.
باری، با پست قبل یک کاغذ برای خودم داشتم، یکی برای جرجانی که به دستش دادم و یکی هم مال دکتر صبا که با پست برایش فرستادم. دو کتاب Maugham [موام] و Sullivan [سالیوان] هم که امیرعباس فرستاده‌بود امروز جرجانی برایم در کافه آورد.
راجع به حقوق، جرجانی مفصلاً نوشته‌بود البته باز هم توضیح خواهد داد.
کتاب اقتصادی که بعد از حرکتتان راجع به ایران نوشته شده‌باشد وجود ندارد مگر «صنایع ایران بعد از جنگ» به قلم علی زاهدی که با همین پست می‌فرستم و دیگر کتابی به نام «اقتصاد نو» از انگلیسی ترجمه شده که قابل استفاده نیست. ازین گذشته مجلات بانک ملی و مجلات اقتصادی است که دکتر کیهان چاپ می‌کند و لابد آنها را دارید. در صورتی که طرف احتیاج است بنویسید بفرستم.
روزنامه‌های مختلف را با هر پست فرستاده‌ام نمی‌دانم می‌رسد یا نه؟
روزنامة «مردم» به جای «رهبر» منتشر می‌شود و در آن دنبالة «میراث هیتلر» را باز هم چاپ می‌کنند. البته این موضوع ربطی به حوادث اخیر ایران ندارد و مطلب جداگانه‌ای است که بهتر است به صورت کتاب چاپ بشود. حالا در فرستادن بقیة آن مختارید. در حقیقت چنان که در روزنامه خواهید دید رهبران حزب به گـُه گیجه دچار شده‌اند. گرچه خیال تصفیه دارند اما در مرام آیندة خود هنوز متفق‌الرأی نیستند. یکروز تقریباً از خدا و شاه و میهن دفاع می‌کنند روز دیگر تقاضاهای سابق را دارند. باید دید بعد از تشکیل کنگره‌شان چه از آب در خواهد آمد. چیزی که مسلم است حنای آقایان دیگر رنگی نخواهد داشت. مسافرت اسکندری را به آمریکا تکذیب کردند.
دو روز است که انتخابات شروع شده. فقط فعالیت از طرف حزب دموکرات نشان داده می‌شود. حتی مردم علاقه‌ای به رأی دادن ندارند. مصدق و چند تا آخوند و بازاری به دربار متحصن شده‌اند به عنوان اینکه انتخابات آزاد نیست. من از تمام این جریانات عقم می‌نشیند. حتی از شما چه پنهان روزنامه‌هایی که برایتان می‌فرستم خودم نمی‌خوانم. در همان «بست» سابق: کافه فردوسی، وقت را به کثیفترین جوری می‌گذرانم. اینهم آخر و عاقبت ما شد! وقتی که طالع به برج ریغ است هیچ چاره‌ای ندارد.
اینکه از سرمای پاریس نالیده بودید در اینجا هم قبل از ژانویه چند روز فوق‌العاده سرد و یخبندان شد اما از ژانویه تا حالا هوا بسیار ملایم و امروز کمی هم گرم شده‌است.
کاغذ [جهانگیر] تفضلی رسیده. بچه‌ها اغلب سلام می‌رسانند از جمله رضوی دراز و کوتاه و قائمیان و صبحی و دکتر حکمت و غیره.
نمی‌دانم چرا در آنجا دست و پا نمی‌کنید که نمایندگی یکی دو تا از تجار را بگیرید و به دعواهاشان رسیدگی بکنید. شنیده‌ام آنقدر ایرانی در پاریس زیاد شده که سفارت فرانسه تهران به زحمت ویزا می‌دهد.
راستی من یک تخم لق توی دهن فریدون فروردین شکستم، به او گفتم مغازه‌ای ترتیب بدهد که محصول ایران (میوة خشک، روغن ساردین …) و از اینجور چیزها را در بستة 500 گرمی بفروشد و سفارشات داخله و خارجه را هم بپذیرد. او هم ظاهراً دست به کار شده. حتی بهش گفتم فلانکس هم نمایندگی فرانسه را قبول خواهد کرد. گمان می‌کنید انترسان [جالب] باشد؟ اگر بشود از راه فرانسه به آلمان فرستاد بد نیست. ممکن است قبل از اینکه روی دستش پا شند succe’s [موفقیت پیدا] بکند. چون دوختن کیسه و وزن کردن و پست بردن کار هر کسی نیست. حالا نظر خودتان را بدهید.
از اوضاع و سیاست و اینجور چیزها تقریباً بی اطلاعم و فقط عقم می‌نشیند. اگر روزنامه‌ها رسید خودتان پی می‌برید که دنیا دست کیست.زیاده قربانت
امضاءـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ( از توضیحات کتاب )

«انتخابات» : مقصود انتخابات دورة پانزدهم مجلس شورای ملی است.
«تحصن به دربار» : به منظور اعتراض به دخالت دولت در انتخابات، تحصن در دربار در 22 دی آغاز شد و در 26 دی بدون اخذ نتیجه پایان یافت.
«رضوی دراز و کوتاه» : اشاره است به دکتر تقی رضوی (کوتاه) و حسن رضوی (رضوی نفت).***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  17

47/1/25 [5 بهمن 1325]یا حقبا پست قبلی کاغذی فرستادم. از قراری که جرجانی می‌گفت پست چند روز به تأخیر افتاده و روز حرکتش تغییر کرده و پس‌فردا پست حرکت خواهدکرد.
در روزنامة «ارس» که به جای «ایران ما» در می‌آید در دو شماره شرح مبسوطی از قول یکنفر ایرانی که در پاریس است چاپ کرده‌بود (اگر برسد خواهید خواند) یکی راجع به سرقت کاغذهای پستی که تا اندازه‌ای اغراق آمیز به نظر می‌آمد چون نویسنده حدس زده‌بود که کاغذها را پست فرانسه کنترل کرده تا قاچاقچیهای ایرانی را در فرانسه بشناسد و در دیگری نوشته‌بود که اتباع ایران در پاریس مورد بازرسی قرار گرفته‌اند. حالا نمی‌دانم چقدر حقیقت داشته باشد. من با وجودی که روزنامه نمی‌خوانم این دو قسمت را خواندم. در اینکه پای ملت شش هزار ساله هر کجا باز بشود به گـُه می‌زند حرفی نیست و البته اکثر ایرانیهای فرانسه از آن دزدهای کارکشته و قاچاقچیهای قهار هستند اما چطور دولت فرانسه جسارت کرده که به اتباع دولت پر افتخار فاتحی مثل ما توهین بکند؟
به هر حال، کاغذ اخیرتان رسید و کاغذ سپهر را به برادرش دادم و جرجانی هم دو جلد از کتاب افسانه را به من داد. بسیار شیک و عالی چاپ شده‌است و به جز دو سه حرف که زیر ماشین شکسته، غلط مطبعه هم ندارد ولیکن با این بی پولی ناپرهیزی عجیبی کرده‌اید. خدا عاقبتش را به خیر کند! تصور نکنید که این جمله را از ترس نوشته‌ام اگرچه تا حالا چندین خط و نشان برایم کشیده‌اند ولی من راستی از کسی و چیزی واهمه ندارم به مصداق مثل معروف «کسی که از خدای جون‌داده نترسد از بندة کون‌داده نمی‌ترسد» و اگر tirage [تیراژ] آن زیاد بود به معرض فروش می‌گذاشتم.
راستی اخوی بزرگتان در مشهد اخیراً کتابش را به عنوان «زیر گنبد کبود» چاپ کرده و برایم فرستاده. خیلی اظهار لطف به من دارند اگر ممکن است یک جلد «افسانه» به آدرسش بفرستید. یکی هم برای مفتاح به جای جواب کاغذش.
قضایا را آنطوری که شرح داده بودم متأسفانه راست است و در نتیجه هیچگونه شک و شبهه باقی نمی‌ماند. ما با خودمان گمان می‌کردیم که قصاص قبل از جنایت نباید کرد و در دنیا تغییرات و تحولاتی رخ داده که ممکن است قضایای دورة میرزاکوچک خان و شومیاتسکی دوباره تکرار نشود. از گند و کثافت چشم می‌پوشیدیم به امید اینکه تغییرات اساسی رخ خواهدداد و بارها با موجودات آزادیخواه مباحثه کرده بودم که اگر کفة منافع به طرف دیگر چربید چه می‌شود؟ آنها اطمینان می‌دادند و با 1999 دلیل ثابت می‌کردند که اینجا محور و مرکز ثقل و چشم و چراغ آزادیخواهان خاور میانه است و چنین شکی جایز نیست. متأسفانه عروس تعریفی گوزو از آب در آمد، آنها را به کثیفترین طرزی دم چک داد و مچشان را باز کرد، حتی souplesse [نرمش] هم به خرج نداد. اگر یادتان باشد شمارة یک یا دو Temps nouveaux [زمان نو] مقاله‌ای راجع به آذربایجان نوشته‌بود که عین حرفهای غلام یحیی را تکرار می‌کرد. بعد از این قضایا سه چهار شمارة دیگر درآمد که مانند رادیوهایشان مهر سکوت به لب زده‌بود اگرچه دوباره در رادیوها و مقالاتی حمله به دولت می‌کنند بی آنکه اسم رهبر کل و یا مظفر را با سلام و صلوات ببرند. شاید اینهم باز یک مانور سیاسی به مناسبت کنفرانس مسکو باشد. مضحک اینجاست که چندین نفر پیش‌بینی این اوضاع را سابقاً کرده‌بودند و این سفر به اصطلاح مرتجعین اطمینان کاملی نشان می‌دادند. اینها نه جن بودند و نه گـُه جن خورده‌بودند از جمله بابا شمل از پاریس برای رفیق آذربایجانی خود قبلاً نوشته‌بود که بدون جنگ، آذربایجان تسلیم می‌شود دیگر آقای ابتهاج، رئیس بانک اظهار کرده‌بودند که 250 میلیون دلار که آمریکا به ایران قرض می‌دهد قبلاً محکم کاریش را کرده و برای این نیست که توده‌ایها به جیب بزنند و خیلی مطالب دیگر. همچنین من معتقدم که سران حزب هم کم و بیش از جریان مطلع بوده‌اند و تقریباً به دست آنها این جنغولکبازی درآمد. در صورتی که غافلگیر هم نشده‌باشند ببینید مسئولیت چقدر بزرگ بوده! من دیگر از دیالکتیک سر در نمی‌آورم. شریک دزد و رفیق قافله!
با وجود اینکه تکذیب کرده‌اند شنیده‌ام که اسکندری به خارجه رفته‌است. قضایا روشن است. من از همانروز به بعد دیگر در وُکس حاضر نشدم. البته امثال حکمت و اورنگ و بدیع‌الزمان و نفیسی و غیره بیشتر به درد آنها می‌خورد. ما هم عاشق چشم و ابروی کسی نیستیم. مطلبی که مهم است جریان وقایع تاکنون ازین لحاظ مطالعه نشده و حزب توده هم به گـُه گیجه افتاده. نمی‌داند چه جور ماستمالی بکند. یک دسته servitude [بندگی] را به جایی رسانیده‌اند که همة گناهها را به گردن خودشان می‌گذارند تا اصل موضوع پایمالی بشود. دسته‌ای خوشحالند که در هر حال به نفع اربابشان تمام شده و انتظار کنفرانس مسکو را می‌کشند. جمعی کناره‌گیری اختیار کرده‌اند و دستگاه چرس و بنگ و وافور و اشعار صوفیانه را دوباره پیش کشیده‌اند و جماعتی هم پی کار و کاسبی خودشان رفته‌اند. روزنامة «مردم» به جای «رهبر» در می‌آید. Timbre [لحن] صدایش را از دست داده و brouhaha [هیاهو] راه انداخته. من از تمام این جریانها بیزارم. زندگی ما دربست و احمقانه جلومان افتاده. انبانة پر از گـُه است. باید قاشق قاشق خورد و به‌به گفت. بیجهت یاد فریدون افتادم. تعجب کردم کاغذی که برای هویدا فرستاده‌بودم برای خانمتان فرستاده‌اید. وحشت خواهدکرد. اینهم یکجور Sadisme [دگر آزاری] است!
راجع به حقوق و تبدیل آن به فرانک سویس با اهری و جرجانی صحبت کردم. از قراری که جرجانی می‌گفت قضیه را با دکتر صبا حل کرده‌است. البته مفصلاً خواهدنوشت.
انتخابات تهران تمام شد و مشغول خواندن آراء هستند. وکلا همان دولتیها هستند. از قراری که شنیدم دکتر امینی در آینده همه‌کاره خواهدشد و شاید بتواند کارهایی برایتان انجام بدهد. من ازین جریانها به کلی دور هستم.
اما راجع به مسافرت، متأسفانه باید بگویم که به هیچوجه وسیله ندارم. فایده‌اش چیست؟ خودم را بیجهت در هچل خواهم انداخت و بعد هم مطمئنم که به نتیجه نمی‌رسد. حسرتی هم ندارم. توی گند و گـُه خودمان غوطه‌وریم و فقط انتظار ترکیدن را می‌کشیم. فرنگ هم باز برای بچه تاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است. ما از همه چیز محروم بوده‌ایم اینهم یکیش. وقتی که در اینجا نمی‌توانم زندگیم را تأمین بکنم فرنگ به چه درد من می‌خورد؟ همة درها بسته‌است. خودم را که نمی‌خواهم گول بزنم. خواجه می‌فرماید:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود // زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت
این کاغذ را با شرایط نامساعدی تا اینجا رسانیدم. اگر قرار باشد که سانسور کنند لابد با پست بعد خواهند فرستاد. بد نیست، کم‌کم آدم از نوشتن کاغذ هم بیزار می‌شود.
بچه مچه‌ها سلام می‌رسانند.قربانتامضاءــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

( از توضیحات کتاب )
کنفرانس مسکو: اشارة هدایت به کنفرانسی است که سه وزیر خارجة انگلستان، آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی برای هماهنگ کردن سیاستهای خود برگزار می‌کردند. آخرین کنفرانس در 16 دسامبر 1945 در مسکو برگزار شد که تا 27 دسامبر ادامه داشت و رسیدگی به مسائل خاور دور و ژاپن موضوع اصلی مذاکرات بود.***

نامهصادق هدايت به حسن شهيد نورائي  18

9/2/47 (2 بهمن 1325)یا حقبا پست اخیر کاغذ 20 ژانویه رسید. خیلی تعجب کردم که کاغذ قبل آن نرسیده. نمی‌دانم شاید هم اشتباه می‌کنم ولیکن از اوضاع اینجا هرچه بگویید بر می‌آید! کتاب Ame’rique [آمریکا] کافکا هم دو سه روز پیش توسط سنندجی که گویا میانه‌اش با هویدا چندان تعریفی ندارد واصل شد.
مدتی است که روزنامه‌های اینجا راجع به اوضاع فرانسه داد سخن می‌دهند و قضیة توقیف عده‌ای از ایرانیها را به صورت scandale [رسوایی] جلوه می‌دهند. راستش من هنوز از چگونگی آن اطلاع ندارم. حتی بعضی از آنها آرزوی زمان پهلوی را می‌کنند تا گوشمالی حسابی به دولت فرانسه داده‌شود ولی عموماً هو و جنجال راه انداخته‌اند و غرور میهنی آنها سخت جریحه‌دار شده‌است. با همین پست مقداری از آنها را می‌فرستم.
چیزی که غریب بود در روزنامة مردم خبر دستگیری چند نفر از جمله هویدا را نوشته‌بود و معلوم بود کسی که این خبر را داده خرده حسابی با او دارد و یا منتظر است جانشین ایشان بشود. چون توضیح احمقانه‌ای داده‌بود که فقط یک نفر شیعة حسابی می‌تواند اینطور فکر بکند ولیکن در شمارة امروز آن خبر را تکذیب کرده‌بود (voir ci-joint) [نگاه کنید به پیوست].
در این پیشامد من کاملاً بیطرفم اما هرچه ملت شیعه گندش را بیشتر بالا بیاورد بهتر است. اقلاً بگذارید ما را آنطوری که هستیم بشناسند. در مملکتی که آدم مثل یهودی سرگردان زندگی می‌کند به چه چیزش ممکن است علاقه‌مند باشد؟ بعد از 16 سال سابقة خدمت تازه حقوقم را نصف کرده‌اند یعنی دولت دلش به حال روز پیری من سوخته خواسته مرا هم رسمی بکند و ضمناً پنج سال سابقة بانک را ندیده گرفته. به اضافة سه سال دیگر را چون استعفا کرده‌بودم و یک سال به هند رفته‌بودم. به حقوق تمام آنهای دیگر اضافه شده. حتی نوشتنش احمقانه است ولیکن من کوچکترین اقدامی نخواهم کرد و تملق هیچکس را نخواهم گفت. به درک که آدم بترکد. اگر لوله‌هنگ‌دار مسجد آدیس‌بابا بودیم زندگیمان هزار مرتبه بهتر بود. آنوقت باید افتخار هم کرد که هندوانه زیر بغلمان می‌گذارند و عنوان نویسنده و غیره هم در این مملکت به آدم می‌دهند! اگر حوصله داشتم و رغبت می‌کردم که مزخرفی بنویسم آنوقت بهشان حالی می‌کردم و نسلشان را حسابی به گُه می‌کشیدم. عجالتاً که دست دزدها و مادرقحبه‌ها خوب مسخره شده‌ایم. اینهم مثل باقی دیگرش!
قرار شد جرجانی مجلات بانک ملی را از تاریخ مهر 24 از دکتر صبا بگیرد. اگر نشد من از راه دیگر به دست خواهم آورد.
در کاغذ قبل عقیدة خودم را مفصلاً راجع به توده‌ایها و جریانات نوشته‌بودم. نمی‌دانم رسیده‌است یا نه؟ فقط شدت کثافتکاری دموکراتهاست که خیانت توده‌ایها را تحت‌الشعاع گذاشته.
بالاخره انتخابات تهران به نفع دموکراتها تمام شد و باقی جاها هم به دستور آنها در جریان است. از تمام اتفاقات اینجا و خارج از اینجا بیزارم و حتی روزنامه‌ها را هم نگاه نمی‌کنم. گویا فردید مشغول اقداماتی است برای اینکه به اروپا بیاید. مدتی است که از جرگة ما سخت پرهیز می‌کند. برای تکمیل نمونة ایرانیها در اروپا بد نیست. راستی، سه چهار ماه قبل شخصی سویسی به نام de Menasce [دمناش] کاغذی برایم نوشت و چند جلد کتاب خواست که با احترام برایش فرستادم و کتابی [را] که از زبان پهلوی ترجمه و چاپ کرده‌بود از او خواستم. دیگر محلی نگذاشت. چون آن کتاب را من سابقاً ترجمه و چاپ کرده‌بودم می‌خواستم آنرا بخوانم ببینم از چه قرار است. اگر آشنایی، کسی در سویس دارید از او این کتاب را بخواهید و برایم بفرستید. عنوان کتاب از اینقرار است:Skand gumanik vicar ,trad. par P.J.de Menasce, O.P. 1945

آدرس این شخص از اینقرار است:P.J.de Menasce
Professeur a I’Universite› de Fribourg
Albertimuns – Suisseآدرس کتابخانه را نمی‌دانم و گمان نمی‌کنم در فرانسه پیدا بشود مگر در کتابخانه‌های Orientaliste [شرق شناسی] مثل Gueuthner [گوتنر]، Maisonneuve [مزون نو] و غیره. حالا پیدا هم نشد اهمیتی ندارد اما مردک حقه‌باز بود. ممکن بود که از جمال‌زاده بخواهم اما در اثر جنگ، نامه نگاری ما قطع شده و هیچ مایل نیستم دوباره باب مکاتبه میانمان باز بشود.
بچه‌ها صحیح و سالمند. به هویداها از قول من سلام برسانید.قربانت
امضاء***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  19

13/2/47 [24 بهمن 1325]یا حقتلگرافی که در تکذیب خبر راجع به هویدا فرستاده بودید روز حرکت پست هوایی رسید. چون 15 روز تا موعد پست هوایی آینده مانده، اینست که این کاغذ را با پست زمینی می‌فرستم.در کاغذ قبلی عین خبر و تکذیب احمقانة روزنامة مردم را فرستادم. البته به محض اینکه این خبر را دیدم دانستم که جعل کنندة این خبر حساب خرده‌ای با آقای هویدا داشته مخصوصاً توضیحاتی که در بارة ایشان داده‌بود بسیار احمقانه بود برای اینکه قابل قبول باشد، زیرا دولت فرانسه نمی‌آید برآورد حقوق یکی از مستخدمین رسمی سفارتخانة خارجی را بکند. از آن گذشته هویدا گویا در بیروت خانه و زندگی دارد که می‌تواند پول آنرا به فرانسه انتقال بدهد و حتی ویلا هم بخرد. ثالثاً می‌دانستم که در آنجا کرایه نشین است و از همه مهمتر caracte’re [خصلت] او را می‌دانستم که تیپ قاچاقچی و شیعه نیست ولیکن با خودم گفتم ممکن است در میان بگیربگیر او هم گرفتار شده‌باشد چون اطلاع صحیحی از اوضاع فرانسه در دست نبود و روزنامه‌ها هم این موضوع را لفت می‌دادند. به هر حال بعد از رسیدن تلگراف برایم شکی باقی نماند که همة این شایعات در بارة ایشان دروغ بوده. به ادارة روزنامة مردم رجوع کردم و خیلی به آنها توپیدم چون ادارة روزنامه‌شان آتش گرفته‌بود امروز مجدداً خبر را تکذیب کردند و ضمناً تلگراف را به تفضلی هم دادم و دیروز او هم در روزنامة «ارس» این خبر را تکذیب کرده‌بود. هر دو خبرها در جوف است. شنیدم انتظام اخیراً وارد تهران شده و راپورتی راجع به وقایع پاریس به وزارت خارجه داده ولیکن هنوز منتشر نشده‌است.
از اوضاع اینجا خواسته باشید روز بروز گه‌تر و گندتر می‌شود. نقشة اساسی برای دیکتاتوری کردن اینجا در جریان است. تمام موجودات پرورش‌افکاری و جاسوس کهنه‌های سابق روی کار آمده‌اند. برای اتحاد اسلام بسیار سنگ به سینه زده‌می‌شود. گویا ریاست آن به عهدة خالصی‌زاده است. حتی آقای بدیع‌الزمان پیشنهاد کرده که فقه حنفی و شافعی را رسماً در دانشکدة معقول و منقول درس بدهند. انتخابات هم مطابق برنامة حزب دموکرات صورت گرفته و می‌گیرد و ممکن است در آیندة نزدیکی هر کسی به اوضاع سابق دهن‌کجی کرده کلکش کنده شود. لاشة شاه قدیم را هم با سلام و صلوات وارد خواهند‌کرد. رویهمرفته اوضاع در نهایت حسن‌نیت جریان دارد.
گویا جرجانی به وزارت فرهنگ انتقال یافته ولیکن به نظر نمی‌آید که او را به کار بگیرند. مجلة سخن به ندرت طلوع می‌ند. خانلر خان مدتی است که سخت ناخوش است و کار اداریش خیلی زیاد شده. مقر فاتح از تهران به آبادان تغییر کرده و لابد مشغول تشکیل اتحادیة کارگران آنجاست. در تهران هنوز جانشینش معین نشده. دکتر رضوی بعد از معاونت موقتی به خاک سیاه نشسته و مشغول سُک زدن است. چوبک هم در ادارة اطلاعات انگلیسیها کار می‌کند چون حقوق او هم بعد از رسمی شدن کفاف خرجش را نمی‌کرد ولیکن حالا دماغش چاق است. تقریباً هر شب جلسة کافه ماسکوت تشکیل می‌شود و بعد از تشربه با بازی تخته‌نرد خاتمه پیدا می‌کند.
باز هم در روزنامه‌ها می‌نویسند که سرما در انگلیس آمده ولیکن تا حالا زمستان حسابی در تهران نشده و هوا تقریباً مثل بهار است. ممکن است که سرما عقب افتاده‌باشد. به هر حال هر اتفاقی بیفتد یا نیفتد در زندگی احمقانة ما تغییری پیدا نمی‌شود. ما هم به طور احمقانه آنرا می‌گذرانیم چون کار دیگری از دستمان بر نمی‌آید.
زیاده قربانتامضاءـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(از توضیحات کتاب)
موجودات پرورش‌افکاری:
«سازمان پرورش افکار» به موجب تصویبنامة دولت در 8 دی 1317 تأسیس شد و فعالیت عمدة آن برگزاری جلسات سخنرانی بود که همواره با مدح و ستایش رضاشاه همراه می‌شد. غرض هدایت از «موجودات پرورش افکاری»، همة کسانی است که در آن فعالیتهای تبلیغاتی شرکت کرده‌بودند.

لاشة شاه قدیم:
رضاشاه در 4 مرداد 1323 در ژوهانسبورگ درگذشت و جنازة او که در قاهره به امانت گذاشته شده‌بود در 17 اردیبهشت 1329 به ایران انتقال یافت و در شهر ری به خاک سپرده شد.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  20

22/2/47 [3 اسفند 1325]یا حقکاغذ 26 فوریه توسط جرجانی رسید. دو هفته قبل تلگرافی که راجع به هویدا کرده‌بودید در دو روزنامة «ارس» و «مردم» تکذیب شد و جوابش را با پست زمینی فرستادم. رویهمرفته این جنجالی که در تهران به پا شد معمایی ماند. بالاخره نفهمیدیم کثافتکاری تا چه اندازه بوده‌است. از قراری که شنیدم نه تنها در فرانسه، بلکه در آلمان و چکسلواکی و هر جا که پای شیعه به آنجا رسیده کثافتکاریهایی کرده‌اند که جهودهای بد نام پاچه ورمالیده در مقابل آنها پیغمبر نمود می‌کنند. البته اینهم امری بسیار طبیعی است چون اینها همان دزد و دغلهای داخلی هستند که برایشان tout est permis [همه چیز مجاز است]. در خارجه هم همان روش خود را دنبال می‌کنند.
یک قطعه عکس و یک تکه برش روزنامه در جوف کاغذ راجع به ابراهیمی بود. نویسندة آن Sablier [سابلیه] هم برایم معمایی است. خوب است معرفیش بکنید ولیکن آنچه نوشته‌بود صحیح نبود چونکه بر خلاف انتظار، گویا ابراهیمی هنوز زنده است و محکوم به حبس ابد شده ولیکن دیگران همه قتل عام شدند. اگر آن قسمت ترجمه بشود ممکن است کارش را مشکلتر بکند. قاسمی هنوز گرفتار است و اخیراً به تهران آورده شده. برادرش در تبریز تیرباران شد. اخیراً قریشی را هم گرفته‌اند.
نوشته بودید که «مزون نو» دبه در آورده و ادعای 15هزار فرانک دیگر می‌کند. اصلاً مرتیکة حقه‌بازی باید باشد. یک حساب کهنه هم با من دارد. همیشه برایش کتاب فارسی می‌فرستادم و می‌فروخت ولیکن نم پس نمی‌داد. از همه بهتر Harrossowitz [هاروسووییتز] در Leipzig [لایپزیگ] بود. نمی‌دانم حالا وجود دارد یا نه؟
اگر در کتابخانة مزون نو رفتید چند کتاب است که مورد احتیاج منست از این قرار:S.B.E Pahlavi texts, Part III. transl. by E.W. West. Oxford, 1885

دیگری:The Dinai Mainu Khart or the Religious Decisions of the Spirit of Wisdom. Edited by Darab Dastur Peshotan Sanjana, Bombay, 1895

از شماره‌های Journal Asiatique [ژورنال آزیاتیک] که در خصوص معلومات پهلوی مطالبی داشته‌باشد اگر چیزی پیدا شد برایم بفرستید.شمارة 7 – 6 سخن در آمد. با همین پست می‌فرستم. مجلات «بانک» و «اقتصاد» را جرجانی فرستاده‌است. دیشب در منزل محسن مقدم بودیم. رضوی و روحانی و جرجانی و خانلری هم بودند. به مباحثات پرت و پلا وقت را گذرانیدیم. مقدم تیکه‌های بامزه‌ای دارد.از اوضاع اینجا خواسته باشید به همان حماقت سابق جریان دارد. من که حوصلة حتی روزنامه خواندن را هم ندارم. روزنامه[های] ارس و مردم، یعنی متصدیانش، ادعا می‌کردند که آنها را مرتباً برایتان می‌فرستند. در این صورت دیگر لازم نیست که من آنها را بفرستم. سعی خواهم کرد از روزنامه‌های دیگر اگر چیزی به دست آوردم بفرستم.
Ladune [لادون] و سفیر [فرانسه] گویا به فرانسه رفته‌اند. صبحی صاحب سلام می‌رساند. مشغول چاپ یک سری افسانه است.
حالا که نگاه می‌کنم کاغذ مضحکی شده. ممکن است عصبانیت شما را شدیدتر بکند. اینهم یکی از تحفه‌های نطنز میهن باستانی!
از جانب من به خانمتان و هویداها سلام برسانید.قربانتامضاءـــــــــــــــــــــــــــــــ( از توضیحات کتاب )

اشتباه در تاریخ گذاری: نامه به تاریخ 22 فوریه است اما رسیدن نامة 26 فوریه را اطلاع می‌دهد.

«ژورنال آزیاتیک»:
«روزنامة آسیایی»، معتبرترین و قدیمی‌ترین مجلات شرقشناسی فرانسه که به وسیلة «انجمن آسیایی» منتشر می‌شود (سال تأسیس: 1822).

«صبحی صاحب» :
به این لقب است که هدایت از فضل‌الله صبحی مهتدی یاد می‌کرده‌است.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  21

8/3/47 [17 اسفند 1325]یا هودر این پانزده روز اخیر فقط یک کاغذ از فریدون هویدا داشتم، به اضافة کتاب S. de Beauvoir [س. دوبووار]. دو جلد کتاب دیگر هم سنندجی به من داد که مال دکتر انصاری بود و توسط جرجانی برایش فرستادم. شاید هنوز پست توزیع نشده. به هر حال، اوضاع و احوال به همان کثافت سابق می‌گذرد. متأسفانه اطلاعات کافی ندارم تا بتوانم مطالبی که طرف توجه شماست بنگارم. فقط خبرهای افواهی گاهی می‌شنوم از جمله اینکه وزارت فرهنگ قبل از عید یک کاروان محصل به اروپا می‌فرستد که گویا بیشتر به انگلیس و چند نفر به سویس خواهند رفت. شاید به فرانسه هم بیایند. علاوه بر آنها عده‌ای هم استاد و دبیر و از جمله آقای فردید برای مطالعات به فرانسه خواهند آمد. دیگر اینکه نمایندة کارگران فرانسه و انگلیس برای بررسی (!) وضع کارگران ایران مدتی است در تهران می‌باشند ولیکن هیچ امیدی در میان نیست. بر فرض هم اعتراضی بشود هیچ تأثیری نخواهد داشت چون اصل موضوع مالیده شده، به اضافه نیم درصد اهالی این مملکت کارگر نیست در صورتی که نقشة extermination [نابودی] آن کشیده شده و دارند عملی می‌کنند.
آقای جمال‌زاده هم به ایران آمده و در هتل دربند مهمان دولت است (!) گرچه اظهار تمایل به دیدنم کرده‌بود ولیکن اصلاً به سراغش نرفتم. فایده‌اش چیست؟ نه تنها به سراغ او بلکه به هیچ جا و به دیدن هیچکس نمی‌روم اگرچه دعوت رسمی هم بشوم. حالا که محکوم به این زندگی گـُه‌آلود شده‌ایم چرا آدم بیخود خودش را مسخره بکند؟ از پاریس هم بنونیست [Benveniste] و یک خانم اگرژه برای Institut [انستیتو] فرانسه آمده‌اند. بنونیست یکی دو کنفرانس داد و حالا گویا برای تحقیق در لهجه‌های محلی به ولایات مسافرت خواهد کرد. من او را ندیدم ولیکن جرجانی با آنها مربوط است. از قراری که یکی دو شب قبل در کافه می‌گفت گویا مشغول اقدام است که دو کار البته با حقوق در پاریس برایتان پیدا کند: یکی نمایندگی Unesco با حقوق مرتب و دیگری نمایندگی تجارتی ایران و فرانسه با حقوق. می‌گفت که امینی به او وعده داده که اقدام بکند. لابد همة این مطالب را خودش مفصلاً توضیح خواهد داد.
زمستان امسال به گرمی و نرمی گذشت و حالا که ده دوازده روز بیشتر به عید نمانده هوا حسابی گرم است. از این قرار تابستان وحشتناکی خواهد شد و از قراری که حدس می‌زنند شاید قحطی هم به دنبالش باشد. اینهم خودش یکجور solution [راه حل] است. حالا که ملت به قدر یهودی فلسطینی هم غیرت ندارد شاید قحطی حسابش را برسد اما متأسفانه ما ازین شانسها هم نداریم. اگر کتاب «افسانة آفرینش» از قید دیکتاتوری کتابفروش آزاد شده خواهشمندم دو نسخه به پراگ، یکی برای ریپکا و دیگری را برای رئیس مجلة «شرق جدید» بفرستید.
آدرس هر دو از این قرار است:Direction de Novy Orient————————–
Prof. Dr. Rypka
Praha III Lazenska 4
Tche’coslevaquie

قبلاً نوشته بودم که برای فرزاد و مینوی هم بفرستید ثواب دارد.با پست قبلی دو سه مجله و روزنامه فرستادم. چون روزنامه[های] مردم و ارس را مرتباً برایتان می‌فرستند دیگر لازم نمی‌دانم که من هم بفرستم. البته سعی می‌کنم از روزنامه‌های عجیب و غریب دیگر برایتان بفرستم.
در مجاورت اتاقم کارخانة آهنگری است و عجیب این است که شب و روز مشغول کار هستند و دائماً سر و صدا می‌کنند مخصوصاً حالا مشغول ساختن صدها قفسة آهنی برای ثبت اسناد و سجل احوال هستند. یک قرمساق دیگر از روی این سفارش پول حسابی به جیب خواهد زد سر و صدایش گوش ما را شب و روز می‌خراشد!
لابد خبر دارید که مریم فیروز، زن دکتر کیانوری شد و حالا، مدتی است که به ناخوشی سردرد مبتلاست. او هم خیال دارد برای معالجه به سویس برود البته به فرانسه هم خواهد آمد. در مسافرت اسکندری شکی نیست. حالا نمی‌دانم به سویس رفته یا به فرانسه؟ آیا از او ملاقات کرده‌اید؟ از قراری که شهرت دارد می‌گویند خامه‌ای در پاریس خیلی بی پول است. آیا به چه وسیله زندگی می‌کند؟ مگر نمی‌تواند برگردد؟ گمان نمی‌کنم برای او خطری باشد. قریشی را که چند روز است حبس کرده‌بودند دوباره آزاد کردند. تذکر این جریان هم آدم را خسته می‌کند. رفت آنکه رفت بود آنچه بود خیره چه غم داری؟
راستی تا یادم نرفته عید جدید را به خودتان و خانمتان و همچنین به هویداها تبریک می‌گویم. حالا باید بروم و تنتور ید به پای گربه‌ام بزنم که دیشب پایش را سگ گاز گرفته.زیاده قربانتامضاء

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(از توضیحات کتاب)

«خانم اگرژه»:
اشاره است به خانم هلن کمپرو که برای تدریس ادبیات فرانسه در انجمن فرهنگی ایران و فرانسه به ایران می‌آید.

«مجلة شرق جدید»:
از مجلات مهم شرقشناسی که در پراگ چاپ می‌شود. سال تأسیس 1927.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  22

21 مارس 47 [30 اسفند 1325]یا حق!دو سه ساعت دیگر سال نو خواهدشد. البته نه برای من برای دیگران. اگر هر کسی بگوید سال به سال دریغ از پارسال من باید بگویم: روز به روز دریغ از دیروز! حتی جای دریغ و تأسف هم باقی نمانده. احمقانه‌تر از آنست …
بگذریم. به هر حال تبریکات ما را از دور بپذیرید و به رفقا ابلاغ کنید. اینهم یکجور فورمول است. مردمان دنیا هم به همین فورمولها دلخوشند.
باری، هفتة گذشته کاغذی از جمال‌زاده و دو کاغذ از سرکار و 4 جلد افسانة آفرینش به توسط ادارة انتشارات و تبلیغات رسید.
جمال‌زاده نوشته بود که تا حالا انتظار ملاقات مرا داشته اما حالا عازم آبادانست و پس از مراجعت (در کافه) به ملاقات من خواهد آمد. هنوز او را ندیده‌ام.
اینکه از تهمت روزنامه‌ها عصبانی شده بودید خیلی تعجب کردم نمی‌دانستم که به این زودی رسوم و عادات میهن عزیز را فراموش می‌کنید. اولاً هیچکس به آنچه که در روزنامه نوشته می‌شود اهمیت نمی‌دهد و یا نمی‌خواند. ثانیاً اولیای امور همینکه دیدند کسی اسمش به دزدی و قاچاقچیگری شهرت یافته او را لایق و برازندة همکاری خود می‌دانند و بعد هم این موضوع عجالتاً خود به خود منتفی شده و چند مقاله در تکذیب آن چاپ شده از جمله در روزنامة «آتش» که با همین پست می‌فرستم. گمان نمی‌کنم مطرح کردن دوبارة آن صلاح باشد. اما اینکه اصل قضیه از کجا سرچشمه گرفته همینقدر می‌دانم که ابتدا روزنامة «ارس» خبری چاپ کرده که لابد خوانده‌اید و آن از اینقرار بود که از قرار خبری که از پاریس دریافت داشته‌بود سرقت پست فرانسه به دست خود فرانسویان انجام گرفته و عده‌ای از تجار ایرانی متوحش شده‌اند و به سویس گریخته‌اند تا اگر اجناس قاچاق آنها کشف شود مورد مؤاخذة پلیس فرانسه واقع نشوند. دنبالة آن روزنامة «کیهان» سرمقالة پر شوری نوشت و رفتار ناپسند ایرانیهای مقیم فرانسه را سخت انتقاد کرد. بعد یکمرتبه این موضوع در همة روزنامه‌ها انعکاس پیدا کرد و هر کدام از روی حب و بغضی که داشتند با imagination [تخیل] خودشان چیزهایی شهرت دادند و آن افتضاح را بالا آوردند. چون این مطلب موضوع روز شده‌بود البته روزنامه‌ها در [صدد] کسب خبر صحیح بودند و سعی می‌کردند از وزارت خارجه خبر تازه‌ای به دست [بیاورند]. مخبر آنها هم هرچه دلش می‌خواسته می‌گفته و از اینقرار این جنغولکبازی در آمد. البته خیراندیشانی از پاریس و تهران آتش را دامن می‌زده‌اند که من نمی‌توانم آنها را بشناسم. شاید بعد موفق بشوم ولیکن گمان می‌کنم که در روزنامة «ایران» حتی یک کلمه هم راجع به این موضوع نوشته نشد. البته عدة زیادی نسبت به ایرانیانی که در فرانسه هستند بدبین شده‌اند و به این آسانی از عقیدة خود برنمی‌گردند ولیکن چیزیکه جای تعجب است وزارت امور خارجه به طور صریح این مطلب را تکذیب نکرد یعنی حتی بعد از دریافت گزارش صحیح از پاریس فقط در یکی دو روزنامه نوشت که توقیف اعضای سفارتخانة پاریس دروغ است. یعنی دزدی و قاچاقچیگری آنها را تکذیب نکرد و یا آنهمه مطلب که در روزنامه‌ها نوشته شده‌بودند کافی به نظر نمی‌رسید. این مطلب به قدری شلوغ بود که حتی الآن هم از اصل قضیه خبر ندارم. یعنی یکنفر پیدا نشد که جریان اصلی را از فرانسه بنویسد و اشخاصی [را] که توقیف شده‌اند اسم ببرد. سکوت ایرانیان مقیم فرانسه و تکذیب مبهم وزارت خارجه این جنجال را تقویت کرد و از شما چه پنهان به همین علت هنوز هم این سوءتفاهم باقی است ولیکن دیگر روزنامه‌ها چیز زیادی در اطراف آن نمی‌نویسند. حالا هم هنوز نگذشته به این معنی که یکی از مخبرین جراید تحقیق کامل بکند و گزارش صحیحی با اسم اشخاصی که متهم به قاچاقچیگری بوده‌اند (و حتی از ابتدای آن که در زمان رهنما شهرت پیدا کرده‌بود) به طور دقیق تهیه کند و برای یکی از روزنامه‌ها بفرستد البته بسیار مؤثر خواهدبود و یا راپرتی رسمی از طرف سفیر پاریس و یا وزارت خارجه راجع به این موضوع در روزنامه چاپ بشود. این تنها راهی است که به نظر من می‌رسد. اما مطلبی که مهم است اسم شما به هیچوجه در این جریان داخل نبوده و حتی تهمت هم نزده‌اند.
اما مطلب مهمی که در جوف این پاکت ملاحظه می‌کنید دیشب نوروزی [را] که در روزنامة ارس می‌نویسد ملاقات کردم و گفت در روزنامة «داد» نوشته که نمایندگان ایران از جمله شما در کنگرة حقوقی پاریس اظهاراتی راجع به وضع رقتبار حقوق ایران کرده‌اید. امروز صبح به زحمت یک شماره از آنرا پیدا کردم و در جوف این پاکت می‌فرستم. من هنوز عقیده‌تان را نمی‌دانم، اما با وجود اینکه نوشته‌بودید در هیچ کاری مداخله نمی‌کنید، حدس می‌زنم که به اشتباه یا به عمد اسمتان را داخل کرده‌باشند چون تصور نمی‌کنم در این موقع اصراری به مخالفت با دولت داشته باشید. اگر چند روز تعطیل عید در میان نبود (به مناسبت حرکت هواپیما) می‌رفتم رئیس روزنامه را می‌دیدم و می‌توانستم اطلاعات بیشتری بدهم ولیکن چون از اصل موضوع بی اطلاعم از اظهار عقیده خودداری می‌کنم.
با همین پست ترجمه پیس Sartre [سارتر] «جندة محترمه» را که نوشین ترجمه کرده می‌فرستم. یکی دو نسخة آنرا برای مؤلف بفرستید (البته با عنوان فرانسه که بتواند بخواند) برایش surprise [شگفتی آور] خواهدبود.
کتاب «افسانه» صبحی جلد دوم منتشر شد. یکی دو جلد اضافه از او می‌گیرم و می‌فرستم. برای ‹Masse [ماسه] بفرستید. خیلی به دردش خواهد خورد و شاید ترجمه بکند.
جرجانی را چند شب پیش در کافه ملاقات کردم. حالا دیگر وزارت فرهنگی شده و گویا کارش زیاد است. خیلی مرتب سر کنسرتها و سخنرانیها و اینجور مزخرفات اینجا می‌رود.
مجلة سخن خیلی تق و لق شده. معلوم نیست بتواند ادامه پیدا بکند. من تعجب می‌کنم اینهمه ایرانی و پولدارهایی که در پاریس هستند چرا مجله‌ای، روزنامه‌ای، چیزی راه نمی‌اندازند. کتاب افسانه که روی کاغذ ‹verge چاپ شده‌بود بینهایت لوکس بود. ولیکن چیزی که تعجب کردم بعضی غلطهای مطبعه در آن بود که در سایر نسخه‌ها نبود.
از قول من به هویداها و کسان دیگری که ملاقات می‌کنید سلام برسانید و تبریک عید بگوئید.زیاده قربانتامضاء***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  23

2 یا 3 آوریل 47 [چهارشنبه 12 یا پنجشنبه 13 فروردین 1326]یا حقبا پست قبلی یک کاغذ از فریدون هویدا و یک کاغذ از سرکار داشتم. پریشب جرجانی را ملاقات کردم یک کاغذ هم او به من داد. کتاب Beauvoir [بووار] که فریدون توسط سنندجی برایم فرستاده‌بود رسیده و آنرا خواندم. چنگی به دل نمی‌زد مثل اینست که existantia لیسم هم دارد ‹de’mode می‌شود [از مد می‌افتد].
از قراریکه فریدون نوشته بود معلوم می‌شود که شبها عادت کرده دمی به خمره بزند. این خودش پیشرفت قابل ملاحظه‌ای است.
تمبرهائی که خواسته بودید در جوف پاکت می‌فرستم.
از مفتاح کاغذی داشتم. بر خلاف سابق اظهار نگرانی کرده بود. طبیعی است که با بی پولی در هیچ جهنم‌دره‌ای به آدم خوش نمی‌گذرد چه برسد در اروپا!
از جمال‌زاده پرسیده بودید. نمی‌دانم از آبادان برگشته یا نه. در هر صورت هنوز از ایشان ملاقات نکرده‌ام شاید هم به اروپا برگشته باشد.
نمی‌دانم باز هم حکایت دکترx و یا y است ولیکن جرجانی می‌گفت که از طرف وزارت فرهنگ خیال دارند مأموریتی به آمریکا برایتان درست کنند. حالا تا چه اندازه حقیقت داشته‌باشد دیگر معلوم نیست. تمام کارهائی که در این خرابشده انجام می‌گیرد به قدری عجیب و غریب است که از حد تصور خارج است. گمان نمی‌کنم در هیچ جای دنیا خلایی به این کثافت و مسخرگی وجود داشته‌باشد. اما چه می‌شود کرد در اینجا ترکمانمان زده‌اند و راه گریز مسدود است.
نمی‌دانم این روزنامه‌های مسخره را راستی می‌خوانید یا نه؟ تصور می‌کنم یک قرائتخانة تفریحی برای رفقایتان درست کرده باشید. من که رغبت نمی‌کنم حتی به آنها نگاه بکنم.
با پست قبل دو جلد دیگر از کتاب اخیر صبحی فرستادم. یکی از آنها را برای هانری ماسه بفرستید. حالا تشکر بکند یا نه چندان اهمیتی ندارد. گویا بیچاره سخت سر به گریبان است. پسرش در جنگ کشته شده و هزار بدبختی دیگر دارد. به من هم یک کلمه ننوشته. از سنندجی پرسیدم. گویا معتمدی در تهران است. هنوز کتابها را تحویل نداده. شاید در همین هفته برسد.
دکتر صبا می‌گفت که «مجلة بانک» را فرستاده. به علت تأخیر پست شاید تاکنون نرسیده باشد. روزنامة ارس هم همین ادعا را می‌کرد ولیکن سپهر ذبیح مدتی ناخوش بوده. شاید به این علت چیزی ننوشته است.
راجع به کنگرة قضائی پاریس در کاغذ قبل نوشتم و تکة روزنامه را فرستادم، از جرجانی تحقیق کردم گفت که حقیقت دارد.
عکسهایی که در جوف پاکت بود رسید. معلوم می‌شود در فن شریف عکاسی ترقیات روزافزونی کرده‌اید. جرجانی هم همین عقیده را داشت.
شخص اخیرالذکر از کار و گرفتاری اداری و خانوادگی زیاد می‌نالد. شاید هم حق دارد. مثلی است به فارسی که می‌گویند آنوقتی که جیک‌جیک مستانت بود فکر زمستانت نبود؟ همة کسانی که زناشوئی کرده‌اند مخصوصاً آنهائی که بی پولند همین شکایت را دارند و به حال بی زنها حسادت می‌کنند. مطلبی که مهم است هر دو کارش احمقانه است اما برای کسی که پول و وسیلة زندگی دارد آنهم یکجور تفریح است. گیرم مثل دیگری است که می‌گوید سگ که می‌خواهد استخوان بخورد اول به کونش نگاه می‌کند. معلوم می‌شود آقای جرجانی ذرع نکرده پاره کرده و حالا قوز بالا قوزش شده.
مکتب فاتالیسم [تقدیر گرایی] که اخیراً به آن سر سپرده‌اید از همة سیستمهای دیگر عاقلانه‌تر به نظر می‌آید. اقلاً این تسلیت را به آدم می‌دهد که آنچه پیش بیاید از قدرت و دوندگی بشر خارج است.
در کف خرس خر کونپاره‌ای / غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟
اگر هر سیستم و فلسفه‌ای در یک جای دنیا succe’s [موفقیت] داشته باشد فلسفة ایران و ایرانی همان فاتالیسم است و راست‌راستی راه دیگری را هم نمی‌شود انتخاب کرد.
راجع به سخن پراکنی آقای مینوی در رادیو لندن در خصوص «زیر گنبد کبود» هیچ نشنیده‌بودم. این آقایان هم مته به کون خشخاش گذاشته‌اند و خودشان را باسوادترین و علاقمندترین موجود به ادبیات و زبان فارسی معرفی می‌کنند. اینهم همان گنده گوزی ایرانی است. اگر به ادعای خودشان ایمان دارند موجودات خوشبختی هستند.
از اسکندری نوشته بودید که در پاریس است. آیا مقصودش چیست و چه اقدامی می‌خواهد بکند؟ آیا مؤثر خواهدبود؟ یا اینکه آمده خستگی در بکند …! در این موضوع من نمی‌توانم اظهار عقیده بکنم. حرفهای ضد و نقیض زیاد زده می‌شود.
مریم فیروز روز جمعه گذشته، 14 نوروز، شنیدم که به قصد سویس پرواز کرده. دیشب یکنفر می‌گفت که چون پاسپورتش تکمیل نبوده یا امضای شهربانی را نداشته اجازة حرکت به او نداده‌اند. حالا نمی‌دانم کدامش راست است؟
کتابهای پهلوی که خواسته بودم تعجیلی در فرستادنش نیست. چون اگر تصادفاً اینجور کتابها در کتابخانه پیدا بشود ارزانتر است اما اگر نباشد و آنها را بخواهند به قیمت خون پدرشان حساب می‌کنند. اگر هم پیدا نشد گمان نمی‌کنم لطمة شدیدی به معلومات جامعة ما بخورد. چون رادیو لندن مانع ازین فاجعه خواهدشد. برای تفریح بد نیست که آدم گاهی ازین دنیای پر هیاهو و جنجال، پناه به افکار و اعتقادات قدیمیها ببرد و با آن مشغول باشد.
از اوضاع اینجا خواسته باشید چیز تازه‌ای نشنیده‌ام. زندگی به همان حماقت سابق ادامه دارد. نه امیدی است و نه آرزویی و نه آینده و گذشته‌ای. چهار ستون بدن را به کثیفترین طرزی می‌چرانیم و شبها به وسیلة دود و دم و الکل به خاکش می‌سپریم و با نهایت تعجب می‌بینیم که باز فردا سر از قبر بیرون آوردیم. مسخره بازی ادامه دارد.
از قول من به دوستان و آشنایان سلام برسانید.قربانتامضاء

***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  24

9 آوریل 47 [19 فروردین 1326]

یا حقالآن در کافه فردوس در حضور آقایان رضوی و قائمیان و انجوی و غیره و غیره، مشغول قلمفرسائی هستم. مطلبی که موجب این ناپرهیزی شده اینست که مسافری نراقی نام فردا با هواپیما به سویس خواهدرفت چون می‌خواهد منتی به گردنم بگذارد اینست که مبادرت به این اقدام موحش کردم.
امروز کاغذی و یا پاکتی رسید که مقداری برش روزنامه در آن بود. خیال دارم آنها را به «ایران ما» بدهم تا از آن استفاده بکند ولیکن از قرار معلوم آدرستان عوض شده. علت چیست؟
18 جلد کتاب مرحمتی هنوز نرسیده. امروز به دکتر صبا تلفن کردم جواب منفی داد. دیروز هم کتاب مرحمتی آقای de Menasce [دومناش] پروفسور Fribourg [فریبورگ] سویس رسید. بسیار قابل توجه است. در 25 ماه فوریه آنرا فرستاده. نمی‌دانم قبل از تقاضای سرکار بوده یا بعد؟ اگر بعد بوده از جانب من از او تشکر بکنید و دیگر اینکه کتاب رومانی برایم لازم شده که اسم و آدرسش را لفاً می‌فرستم.Louis le Sidaner
Le Commencement de la fin
Edit. Ariane 170 frامشب در منزل دکتر رضوی به اغذیة قارچی دعوت داریم.یا حقامضاء

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لـفاً: در لف ؛ در طی ؛ در جوف . (لغتنامة دهخدا)***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  25

19 آوریل 47 [29 فروردین 1326]یا حقکاغذ 29 مارس [8 فروردین] دو سه روز پیش رسید. 18 جلد «افسانه» هم چندی قبل واصل شد و مقداری از نسخه‌های آنرا میان دوست و دشمن تغس کردم. دیروز صبح هم به عیادت جرجانی رفتم که در مریضخانة نسوان لوزتین خود را عمل کرده‌بود و نمی‌توانست حرف بزند. راجع به کاری که وزارت فرهنگ خیال دارد به شما بدهد سئوال کردم مطالبی روی کاغذ نوشت که من درست یادم نمانده. همینقدر می‌دانم که اینطور توضیح داد که کار آمریکا به وکیلی (؟) پیشنهاد شده ولیکن موقوف به اینکه زودتر حرکت بکند و برای سرکار سرپرستی شاگردان در فرانسه یا سویس را در نظر گرفته‌اند. شاید خودش با همین پست مفصلاً توضیح بدهد. من همانطور که گفتم درست سر در نیاوردم.
هفتة گذشته به توسط شخصی که عازم سویس بود کاغذی فرستادم و در ضمن کتاب رومانی خواستم که اعلانش را مجدداً در جوف این پاکت می‌گذارم تا اگر آن کاغذ نرسد این کتاب را برایم تهیه بکنید و بفرستید.
محتمل است که در ماه آینده عده‌ای شاگرد و چند نفر از معلمین وزارت فرهنگ از جمله آقای فردید به اروپا حرکت کنند البته این موجودات با کشتی خواهندآمد و یک نفر از این محصلین که در فرانسه می‌ماند خواهرزادة منست. اگر حرکت کردند کاغذ معرفی‌نامه به دستش می‌دهم. ظاهراً آدم بخو بریده‌ای نیست.
دو کاغذ و چهار جلد کتابی که توسط جمال‌زاده فرستاده بودید رسیده و در یکی از کاغذهایم شرحش را نوشته‌بودم ولیکن تاکنون به ملاقات ایشان نایل نشده‌ام. تصور می‌کنم که برگشته باشد در هر صورت چیزی را از دست نداده‌ام ولی کاغذی که نوشته بودید به توسط رضا ملکی فرستاده‌اید هنوز به من نرسیده.
کتاب de Menasce [دو مناش] هم رسید. بسیار خوب و تمیز درست شده‌بود. من کاغذ تشکری برایش فرستادم. شما هم اگر صلاح بدانید برای تشویقش یک جلد افسانه برایش بفرستید و چند جلد از کتابش را برای دانشگاه بخرید. قیمتش 30 فرانک سویس است. عنوان کتاب از اینقرار است:Skand – Gumanik Vicar
Libr. de I’Universite› Fribourg – Suisseمن درست نمی‌فهمم چرا آنقدر کارهای مفت و مجانی به شما محول می‌کنند در صورتی که فقط برای خرید کتاب اشخاصی را با حقوق و مزایای بیشمار به خارجه می‌فرستند.گزارشی که روزنامة «داد» از کانون وکلا چاپ کرده بود در روزنامه‌های دیگر انعکاسی پیدا نکرد. مطالب خود گزارش البته همه درست و بجا بود.
کاغذی از مفتاح داشتم از وضع خودش خیلی ناراضی بود. کاغذی هم از امیرعباس داشتم. از کار او هم سر در نیاوردم گویا همیشه میان برلن و پاریس در مسافرت است. اگر دردسر زیاد نداشته‌باشد کار بدی نیست. از ‹Masse [ماسه] نوشته‌بودید که تلفن زده. آدم بسیار شریفی است. خیلی از دست در رفته. اما خیلی خدمت به ایران کرده. و شنیده‌ام که اخیراً anthologie [جنگ] مفصلی از ادبیات ایران تهیه کرده که هنوز چاپ نشده‌است. همیشه حواسش متوجه بدبختیهای خانوادگیش است. رویهمرفته با فرانسویها بهتر از دیگران می‌شود کنار آمد. آخرین دفعه در موقع جشن فردوسی او را دیدم. مضحک اینجاست که او مرا خیلی جوان و حتی بچه تصور می‌کند. از کتاب اخیر صبحی که فرستادم یک جلد به او و یک جلد به لسکو بدهید. چون هر دو آنها به این کتاب علاقمندند.
من صلاح نمی‌دانم که به این سادگی در ماه اکتبر برگردید در صورتیکه خانه و زندگی و همه چیز به هم خورده‌است. باید آخرین اتمام حجت را کرد. اگر لازم است به عنوان کار یا مطالعه تمدید گرفت شاید در این مدت فرجی پیش بیاید. جرجانی ناامید نبود از اینکه بشود کاری از پیش برد.خانلری می‌گفت مرخصی گرفته و خیال دارد بیاید به اروپا ولیکن با وجود بی پولی که از آن می‌نالد نمی‌دانم چه کلکی خواهدزد. مجلة سخن خیلی تق و لق شده و به جز ضرر عایدی دیگری ندارد. گمان نمی‌کنم امسال را هم تا آخر برساند. من حتی کنجکاوی را هم از دست داده‌ام و هیچ مایل نیستم که سر از کار دیگران در بیاورم.
روزنامة «شهباز» یک شماره در آمد و حسابی دخل دولت را در آورد و بعد هم توقیف شد. با همین پست آنرا می‌فرستم.
راجع به کتاب «زیر گنبد کبود» نوشته بودید. باید اقرار بکنم که چاپی آنرا نخواندم چون ماشین شدة آنرا دیده‌بودم. Sce’nes [صحنه‌های] گوناگونی از زندگی اداری است. نویسنده البته tendance [گرایش] چپ نشان می‌دهد و خرابی اجتماعی را مجسم می‌کند و مخصوصاً دو رویی و تقلب اشخاص را. ارزش ادبی آن style [سبک] مؤلف است که سعی کرده اصطلاحات و امثال عامیانه را، شاید بیش از لزوم، به کار ببرد. در «پیام نو» و «ایران ما» و «مردم» گمان می‌کنم critiques [نقدهایی] راجع به این کتاب چاپ شده‌است.
مقالاتی که در فیگارو راجع به ایران چاپ شده به روزنامة ایران ما دادم و چند تا از آنها را ترجمه کرد.
هفتة پیش سپهر ذبیح را دیدم. می‌خواست «برهان قاطع» برایتان بفرستد و آدرس خانة جرجانی را گرفت ولیکن برهان قاطع چاپ سربی، پر از غلط مطبعه است. شنیدم دو جلد از فرهنگ دهخدا هم در آمده‌است. این هزار صفحه تازه به لغت «ابـو» ختم می‌شود. خیلی tendancieux [جانبدار] به نظر می‌رسد. اینهم مثل همة کارهای دیگرمان است.
همه چیز این خرابشده برای آدم خستگی و وحشت تولید می‌کند. باری، زندگی را به بطالت می‌گذرانیم و از هر طرف خواه چپ و یا راست مثل ریگ فحش می‌خوریم و مثل اینست که مسئول همة گه‌کاریهای دیگران شخص بنده هستم. همه تقاضای وظیفة اجتماعی مرا دارند اما کسی نمی‌پرسد آیا قدرت خرید کاغذ و قلم را دارم یا نه؟ یک تخت‌خواب و یک اتاق راحت دارم یا نه؟ و بعد هم از خودم می‌پرسم در محیطی که خودم هیچگونه حق زندگی ندارم چه وظیفه‌ای است که از رجاله‌های دیگر دفاع بکنم؟ این درددلها هم احمقانه شده. همه چیز در این سرزمین گـُه‌بار احمقانه می‌شود.
از قول من به خانمتان و به هویداها سلام برسانید.قربانتامضاء

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(از توضیحات کتاب)

«خواهر زادة» هدایت، مقصود بیژن جلالی است.

«جشن فردوسی»:
اشاره است به جشن هزارة فردوسی و کنگره‌ای که به این مناسبت از 12 تا 27 مهر 1313 با شرکت چهل تن از دانشمندان ایرانی و مستشرقان خارجی در تهران برگزار شد.

روزنامة «شهباز»:
صاحب امتیاز: رحیم نامور، نخستین شماره 24/2/1322. از آن پس به صورت نامرتب و گهگاهی انتشار یافت. در 1329 ارگان جمعیت مبارزه با استعمار بود و تا 28 مرداد 1332 هر روزه عصر منتشر می‌شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

«بُخو بُریده»:
«بُخو»ــ حلقه و یا زنجیری که دست و پای چهارپایان را بدان بندند. (لغتنامة دهخدا)
«بخو بُر» ــ کنایه از حقه باز و کهنه کار؛ رند. (فرهنگ فارسی عمید)***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  26

14 اردیبهشت [1326 / 5 مه 1947]یا حقکاغذ 14 آوریل و عکس و برش روزنامه و مجله «پشم و پوست» که مقاله‌ای از خانمتان داشت توسط صبا رسید. من نمی‌دانستم که خانمتان آنقدر به صداها و بوهای ایران حساس است و با وجود اینکه از حیوانات پشم‌آلود مثل سگ و گربه چندان خوشش نمی‌آمد تعجب می‌کنم که به پوست چرک گوسفندان گر گرفتة میهن ما علاقه داشته.
تا اینجا نامة عنبر شمامه‌ام رسیده بود که سر خری وارد شد. توضیح آنکه الساعه در همین اتاق هنرکده مشغول رتق و فتق امور می‌باشم که عبارت از نوشتن همین کاغذ است چون با وجود اینکه عضو رسمی شده‌ام و مقداری از حقوقم را زده‌اند باز هم مجبورم گاهی اظهار لحیه بکنم تا معلوماتم به کلی سوخت نشود. به هر حال قاصدی از طرف آقای جمال‌زاده رسید و کارتی نوشته‌بودند که در جوف پاکت می‌گذارم. منهم صاف و پوست‌کنده جواب دادم که چون مثل قادر متعال لامکان هستم، مراسم و تشریفات معمولی هم در بارة من صدق نمی‌کند و این دیگر بسته به قسمت است که آیا دیداری تازه بشود یا نه؟ این شخص محترم به این حقیر ضعیف سخت بدبین شده‌است. نمی‌دانم چه توقع بیجا و چه دیکتاتوری است؟ اینهم معلوم می‌شود یکجور وظیفة مقدس برایم بوده‌است و حالا مقصر هستم. نه اینست که من عمداً از او رو پنهان کرده‌ام اما همه جور کار و اقدام برایم یکجور زجر شده. می‌خواهم به احمق‌ترین طرزی وقتم را بگذرانم و از دیدن مقامات رسمی بیزارم. به علاوه در مهمانخانة مجللی که ایشان اقامت دارند بنده را راه نخواهند داد. به هر حال قضایا به اینجا منجر شده.
جرجانی را چند شب پیش توی کوچه دیدم. در حالیکه عازم اشربه خانه بودم فقط به چاق سلامتی اکتفا شد.
مدتی است که [جهانگیر] تفضلی وارد تهران شده. او هم دو سه روز سلام نشست. من هنوز او را ندیده‌ام ولیکن از قراری که شنیدم به روزنامة ایران ما بی علاقه است و آنرا به برادرش واگذار کرده. از قراری که محمود تفضلی می‌گفت روزنامه‌اش را مرتباً برایتان می‌فرستد. من آدرس جدیدتان را به او دادم. چون کار اداری مفصلی برایم انباشته شده عجالتاً به همین چند کلمه قناعت می‌شود. اینهم آخر و عاقبت ما!
از قول من به امیرعباس و فریدون سلام برسانید.قربانتامضاء

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(از توضیحات کتاب)

«مجلة پشم و پوست»:
غرض می‌بایست نشریه‌ای باشد در بارة صنعت و تجارت پشم و پوست به زبان فرانسه، که متأسفانه مشخصات دقیق آن به دست نیامد.

«هنرکده»:
مقصود دانشکدة هنرهای زیبای دانشگاه تهران است که در آن زمان چنین خوانده می‌شد.

«مهمانخانة مجلل»:
اشاره به مهمانخانة دربند است.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  27

24 اردیبهشت 26 /  15 مه [1947]یا حقکاغذ 27 آوریل [6 اردیبهشت] چند روز قبل و کاغذ 4 مه [13 اردیبهشت] دیشب رسید. در کاغذ اخیر نوشته بودید که دنبالة کاغذی است که صبح به پست داده‌اید. تعجب کردم که آن هنوز نرسیده ولیکن دیر نشده.ده دوازده روز پیش استادانی که برای تکمیل معلومات به اروپا اعزام شدند و از جمله فردید با آنها بود حرکت کردند و دیروز هم با آقای مظفری، عده‌ای از دانش‌آموزان به اروپا حرکت کردند. من درست سر در نمی‌آورم در صورتیکه در تمام شهرهای اروپا سرپرست محصلین ایرانی وجود دارد چرا هی با هر دسته یک سرپرست هم می‌فرستند؟ از تعجب خودم باید تعجب بکنم! در صورتیکه اخیراً نمایندة فیلم از طرف ایران به هالیوود رفته دیگر باقیش معلوم است. به هر حال چون آدرس مستقیم نداشتید و به علاوه مسافرتی در پیش دارید من کاغذ سفارشنامه‌ای به خواهرزاده‌ام دادم که اسمش بیژن جلالی است. برادرزادة دکتر جلالی که می‌شناسید. این کاغذ را برای هویدا (فریدون) فرستادم که در سفارتخانه است و آسانتر می‌شود دید. آنها با کشتی حرکت می‌کنند و شاید مسافرتشان ده بیست روز طول بکشد ولیکن چون این موجود، آدمیزاد بی دست و پا و ضعیفی است می‌خواستم سفارشش را به هیئت سرپرستی بکنید تا او را در شهر مناسبی مثل گرونوبل و یا مونپلیه و یا اگر نشد در پاریس در پانسیون بگذارند. عجالتاً اپیدمی مهاجرت همه را سخت به دست و پا انداخته. از قراری که خانلری می‌گفت (چنان که اطلاع دارید) او هم مرخصی گرفته و می‌خواهد با اروپا بیاید. شاید هم مأموریت گرفته. من نمی‌دانم!دو جلد کتاب اول صبحی را یکی به اسم هانری ماسه و دیگری برای لسکو به توسط لادون فرستادم حالا برسد یا نرسد، دیگر نمی‌دانم. چون دستگاه لادون ورچیده شده و عنفریب به فرانسه برمی‌گردد و کتابخانه‌اش جزو institut [انجمن فرهنگی ایران و] فرانسه شده. گویا این مخبرین جراید برایش زدند.کتاب «زیر گنبد کبود» را برای لسکو می‌فرستم.اینکه نوشته بودید لسکو خیال دارد حق ترجمة خود را به من واگذار بکند جداً مخالفم و از گرفتن آن پرهیز خواهم کرد. این مطلب را مخصوصاً به او بگوئید. چون در مملکتی که در هیچ مورد حق آدم داده نشده حالا کلاهبرداری از لسکو که زندگی درخشانی ندارد و زحمت ترجمه را کشیده و به علاوه حق ترجمه برای ایران وجود ندارد خیلی مرد رندی است. فقط ممکن است چند جلد از کتابش را برایم بفرستد.جمله‌ای که نوشته بودید «یکی می‌گفت و صد تا از دهنش می‌ریخت» اصطلاح عوامانه است به معنی «تعریف و تمجید اغراق‌آمیز».بالاخره ملاقات با جمال‌زاده دست داد به این معنی که مهندس انصاری به اصرار مرا در خانه‌اش دعوت کرد. جمال‌زاده هم آمد و اظهار تفقد کرد و مجلس با صحبت صد تا یک غاز ورگذار شد. بعد به اصرار از بنده کتاب خواستند. یکی دو روز که تأخیر شد کارت دیگری در کافه فرستادند و تقاضای کتاب را کردند بعد از آنکه کتابها را به انضمام «افسانه» برایش فرستادم تمام اشتیاق فروکش کرد و حتی یک جلد از کتاب اخیر خودش که حق چاپ آنرا چندین هزار تومان فروخته برایم نفرستاد. امیدوارم عشقبازی، تا اینجا خاتمه پیدا بکند.کتابهایی که توسط سنندجی فرستاده بودید رسید. پیس تئاتر را به نوشین دادم خیلی ذوق کرد. لابد در مجلة مردم پیس اخیری که نوشین چاپ کرده دیده‌اید؟من علت این مسافرت اخیرتان را به آلمان نفهمیدم؟ تصور می‌کنم علاوه بر ارزانی می‌خواهید دور از چشم عیال و اطفال استخوانی سبک بکنید. البته خیلی مناسب است ولیکن طوری باید باشد که اگر خبری از تهران رسید زود دریافت دارید.جرجانی مدتی است که خوب شده و مشغول رتق و فتق امور است ولیکن مدتهاست که او را ملاقات نکرده‌ام. نمی‌دانم چه می‌کند و چه اقدامی از دستش بر می‌آید.به هر حال این اوضاعی است که می‌بینید و تفسیر لازم ندارد. ما هم می‌سوزیم و می‌سازیم. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز. خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم. اهمیتی ندارد ولیکن این آخرین حربة منست تا اقلاً توی دلشان نگویند «فلانی خوب خر بود!»باری، روزها می‌آید و می‌گذرد و ما در قید حیات هستیم تا بعد چه بشود!زیاده قربانتامضاءـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب)«یک چیز وقیح مسخره» : اشاره است به «قضیة توپ مرواری» .***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  28

5 ژوئن 47 [14 خرداد 1326]یا حقکاغذ مورخة 11 مه هفتة قبل رسید ولیکن این هفته کاغذی نداشتم گمان می‌کنم که به علت مسافرت بوده. لابد کاغذها را دکتر بدیع برایتان می‌فرستد. من بالأخره از همة این صحبتها سر در نیاوردم. اینهمه اشخاص جدی و مهم وعده دادند و مأموریت برایتان تراشیدند آخر هم زیرش زدند! حالا من می‌بینم چیزی گم نکردم اگر دنبال این موجودات نرفتم. رویهمرفته در سرزمین قی‌آلود وحشتناکی افتاده‌ایم که با هیچ میزان و مقیاسی، پدرسوختگی و مادرقحبگیش را نمی‌شود سنجید. غیر از تسلیم و توکل و تفویض کار دیگری از ما ساخته نیست چنانکه شاعر فرموده:در کف خرس خر کونپاره‌ای         غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟از جمال‌زاده نوشته بودید. دو هفته است که به سویس برگشته. به جز همان یکبار دیگر ملاقاتی دست نداد و البته نسبت به من سخت بدبین شده است. به درک! مثل همة کسانی که می‌شناسم. اقلاً خوبست آدم با خودش since’re [صمیمی] باشد. حالا که از همه چیز محرومیم چرا ادای دیگران را در بیاوریم؟عدة دیگری از استادان مثل دکتر عقیلی و جودت و غیره هم به ممالک خارج رهسپار خواهندشد. مریم فیروز مدتی است در سویس می‌باشد. نمی‌دانم آزادیخواهان چرا بیشتر میل مهاجرت دارند. شاید آزادی اینجا را تأمین کرده‌اند حالا به جاهای دیگر می‌پردازند.به مناسبت حرکت شاه به آذربایجان، فریدون ابراهیمی را دار زدند و عکسش هم در روزنامة «آتش» بود. مردم غیور آن سرزمین روزی یکی دو نفرشان بچة خود را جلو خاکپای همایونی قربانی می‌کنند. سرزمین عجایب است. کتاب «زیر گنبد کبود» را برای لسکو فرستادم و جلد اول «افسانه»های صبحی را هم توسط لادون فرستادم. دستگاه لادون به کلی جمع شد و خودش به فرانسه برگشت. مسافرت خانلری هنوز معلوم نیست. مشغول دست و پاست. گمان نمی‌کنم که مأموریت داشته باشد. جرجانی را به ندرت می‌بینم. حواسش همه دنبال موسیقی ایرانی و ترقیات پرویز محمود است. چند کاغذ گویا به توسط اشخاص برایتان فرستاده. من راجع به کارتان با او صحبت کردم گفت اگر فلان کار را به ایشان می‌دهند بایستی که از کار دانشگاه استعفا بدهند. من گفتم در هر صورت باید به ایشان اطلاع بدهید شاید قبول کنند. حالا دیگر از جزئیات این مطالب و آن کار معین و غیره هیچ اطلاعی ندارم. از قرار معلوم وقتش خیلی گرفته است و کارش خیلی زیاد اما از علاقة او به ترقی موسیقی میهنش تعجب می‌کنم مثل اینکه همین یک نقص در سرزمین است آنکه اصلاح شود دیگر ایرادی نیست. ولیکن من از همة این ترقیات و غیره بیزارم اصلاً پایم را اینجور جاها نمی‌گذارم. حالا که از خیلی چیزهای عالی محروم هستیم به اصلاح گند و گـُه هیچ علاقه‌ای ندارم برعکس باید چکش دست گرفت و هرچه وجود دارد را سرش خراب کرد و رویش هم تغوط. تا شاید بعد چیزی بشود و یا نشود. به درک …باری، روزها را می‌گذرانیم. گرما هم شروع شده. آهنگری همسایه‌مان هم شب و روز دق و دوق می‌کند. ما هم لنگ لنگان قدمی برمی‌داریم و هر قدم دانة شکری می‌کاریم.زیاده قربانتامضاءــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب)«فریدون ابراهیمی»:دادستان حکومت دموکرات آذربایجان که طبق حکم دادگاه نظامی زمان جنگ، در میدان گلستان تبریز در روز اول خرداد اعدام شد. حرکت محمدرضا شاه برای بازدید از استان آذربایجان در روز دوم خرداد، و ورود به تبریز در روز سوم.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  29

14 ژوئیه 47 [22 تیر 1326]یا حقدو کاغذ 9 و 26 ژوئن [18 خرداد و 4 تیر] که از برلن فرستاده بودید مدتی است رسیده. تا حالا cafard [بی حوصلگی] مانع از نوشتن بود. اگرچه هنوز هم دست از یخه‌ام برنداشته ولیکن اگر می‌خواستم منتظر این واقعة مهم بشوم گمان می‌کنم هیچوقت نمی‌توانستم چیزی بنویسم. از قراری که نوشته بودید مشغول مشت و مال هستید البته مشت و مال دهنده مهمتر از عملی است که انجام می‌دهد.دیشب به مناسبت عید ملی به سفارت فرانسه رفتم. پذیرایی در باغ بود. علاوه بر جرجانی و خانلری و خیلی موجودات دیگر، حتی رهبر کل هم به قدوم خود آنجا را منور کرد و به نوکرهای خود تفقد نمود. من این افتخار را نداشتم.جرجانی از قرار معلوم سخت گرفتار است و با اشخاص بچه‌دار هم همیشه صحبت از اسهال بچه، دوا و درمان، از اینجور چیزها می‌کند. به من قبلاً گفته بود که مأموریتی این دفعه اگرچه موقتاً اما با حقوق در سویس برایتان درست کرده که ربطی به عوض شدن کابینه ندارد. دیشب هم مطالب خود را تأیید کرد و گفت که مفصلاً موضوع را نوشته است.خانلری مشغول اقدام است ولیکن هنوز کارش به جایی نرسیده. شنیدم احمد مهران که در وزارت فرهنگ است به عنوان حسابدار سرپرستی محصلین با حقوق عجیبی عنقریب به پاریس خواهد آمد. البته جای تعجب نیست. هیچ چیز در اینجا جای تعجب ندارد.منوچهر مقدم که پیشتر در جزیرة موریس در خدمت قائد عظیم‌الشأن بود یکی دو سال است که به عنوان بازرس حسابداری تمام سفارتخانه‌های ایران با حقوق فوق‌العاده مشغول گردش دور دنیاست. اگر روزی دست به قلم بکند سفرنامة بی نظیری خواهد نوشت. اینجا مملکت ژنی‌ها [نوایغ] است و دولت هم از آنها قدردانی می‌کند.از اوضاع و سیاست خواسته بودید بی شوخی می‌گویم که هیچ اطلاعی ندارم. فقط شنیدم که کابینه تغییر کرده. کی آمد و کدام خر رفت هیچ نمی‌دانم و اصلاً نمی‌خواهم بدانم. نه تنها خودم را تبعة مملکت پر افتخار گل و بول نمی‌دانم بلکه احساس یکجور محکومیت می‌کنم. محکومیت عجیب و بی معنی و پوچ. فقط از خودم می‌پرسم «چقدر بیشرم و مادرقحبه بوده‌ام که در این دستگاه مادرقحبه‌ها توانسته‌ام تا حالا carcasse [لاشه] خودم را بکشم!» قی آلود و کثیف و یک چیز قضا و قدری و شوم با خودش دارد. بهتری و بدتری و اصلاح و آینده و گذشته و همة آنها هم در نظرم باز یک چیز احمقانه و پوچ شده. جایی که منجلاب گـُه است دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر به یک تکة آن انتقاد بشود قسمتهای دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئه شدنی نیست. باید همه‌اش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز اصلاح شدنی نمی‌بینم …خامه‌ای را چند شب پیش در شمران دیدم. با حرارت و میهن پرست شده. فقط به حرفهایش گوش دادم. دیروز هم برای اولین بار [جهانگیر] تفضلی را در سفارت فرانسه دیدم. اشاره به کاغذهایم کرد و به شوخی برایم خط و نشان کشید. منهم در جوابش فورمول معروف را گفتم: «کسی که از خدای جون داده نترسد از بندة کونداده نمی‌ترسد!» تو لب رفت بعد گفت که کتاب Malraux [مالرو] را از سویس برایم خریده و فرستاده. اما این کتاب به من نرسید.کاغذی از [فریدون] هویدا داشتم گویا به کار آن موجودی که سفارشش را کرده بودم رسیدگی کرده و عجالتاً در Grenoble [گرونوبل] است.راجه به چاپ دو حکایت فرانسه، در صورتی که تصمیم گرفته‌اید خوبست یکنفر آنها را مرور بکند. مثلاً لسکو شاید بتواند این کار را بکند. یکی از آنها ‹Sampingue به نظرم قابل چاپ نیست ولیکن آن دیگری Lunatique را بعد از اصلاح مثلاً لسکو در دنبالة کتاب «بوف کور» می‌تواند چاپ بکند. کاغذش تاریخ و آدرس نداشت. من یکی دو کتاب که خواسته بود به آدرسی که برایم فرستاده بودید ارسال کردم اما هنوز جواب کاغذش را نداده‌ام.الان اتاقم 35 درجه حرارت دارد. صدای چکش آهنگری بغل گوشم است. طرف دیگرش هم گرد و خاک و بنایی است. یکجور ریاضت است.چون عینکم حالش خراب شده نسخه‌اش را در جوف پاکت می‌فرستم و اندازة دور آنرا در پشت نسخه به طور مضحکی خودم گرفتم اگر فرصت شد یک عینک با دور شاخی قهوه‌ای برایم بفرستید. اینهم خرده فرمایش.یا حقامضاءـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب)«رهبر کل»اشاره است به احمد قوام نخست وزیر وقت.«تغییر کابینه»احمد قوام در 29 خرداد استعفا می‌دهد و خود او مجدداً به تشکیل کابینه مأمور می‌گردد و روز بعد کابینة جدید خود را معرفی می‌کند.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  30

10 اوت 47 [18 مرداد 1326]یا حقکاغذهایی که از برلن فرستادید همه رسید به انضمام آنهایی که با پست آمریکایی بود. لحن آنها با همدیگر کمی فرق داشت. در برلن راضی بودید که فشارخون معالجه شده بعد از مسافرت به سویس و شرکت در کنفرانس فرهنگی، مثل اینکه از سر نو عود کرده. البته علت هم پیداست عصبانیت از ملاقات هم میهنان عزیز بوده.علت تأخیر جواب از طرف من گرما و cafard [بیحوصلگی] و بالأخره هزار جور افتضاحات دیگر بود که هنوز رفع نشده با وجود اینکه منهم به تقلید سرکار بعد از چند سال مسافرت کوتاهی به شهرستانک کردم و چند روزی در میان بوی گـُه و لجن و کثافت و کک و کنه و غیره به سر بردم. اگرچه از حیث آب و هوا هیچ با اتاق من قابل مقایسه نبود و دکان آهنکوبی بغلش نبود، اما نمی‌توانم بگویم که خستگی مرا رفع کرد. مثل باقی کارهایم بی معنی بود. باز آنجا هم مال موجودات دیگری بود که چادر و پوش و خدم و حشم و وسایل زندگی داشتند و همانطور که شهرستانک هم میهن آنها بود پاریس و لندن و نیویورک هم مال آنها بود.به هر حال، بگذریم. اینکه از خدمت جرجانی سخت عصبانی هستید من حق به جانب شما نمی‌دهم. چون اگر این اقدام را او کرده عالماً و عامداً نمی‌دانسته که نتیجه به عکس خواهد شد بلکه خواسته خدمتی کرده باشد. خطایی متوجه او نیست. خطای اساسی آنجاست که آدم با میهنش ‹adapte [منطبق] نشده، زبان مردم را نمی‌داند، و سوراخ و سنبه‌هایش را نمی‌شناسد.عینک مرحمتی رسید. بسیار متشکرم. تنها عیبی که دارد زیادی لوکس است. اینکه نوشته بودید که به برلن هم سفارش داده‌اید کاملاً زیادی است.چند بسته برنج برای آدرسهایی که در آلمان داده بودید فرستادم. شاید در همین هفته قهوه هم برای فامیل Puetz [پوئتز] بفرستم. فکری که من به فروردین دادم و نتوانست عملی بکند برادر دکتر هوشیار عملی کرده و برای فرستادن خواربار، مخصوصاً به آلمان، مؤسسه‌ای ترتیب داده که فرستادن اغذیه را بسیار آسان کرده. دیگر بستن و کشیدن و کثافتکاریهای دیگر را ندارد و گویا مربوط به انجمن خیریة بهائیها باشد. اما رویهمرفته همتی کرده‌اند. اگر اشخاص مستحقی سراغ دارید آدرس بدهید شاید بشود گاهی برایشان چیزی فرستاد.
شرح ملاقات با فردید را نوشته بودید. خانلری می‌گفت که با هایدگر ملاقات کرده و هویدا نوشته بود که هیچ فرقی نکرده. او هم موجودی است بدبخت با وسواسهای مخصوص به خودش اما رویهمرفته نسبت به موجودات میهنی دیگر استحقاقش بیشتر است. مطلبی که واضح است هیچکدام از آقایان چه فرنگ بروند و چه نروند هیچ غلطی نخواهند کرد فقط برای شکم و زیر شکم خودشان است. هرچه باید بشود می‌شود به ما مربوط نیست. اصلاً چیزی وجود ندارد که بهتر و یا بدتر بشود. برای من بن‌بست است. هیچ علاقه‌ای نمی‌توانم داشته باشم.
چندی است که روزنامه نفرستاده‌ام. علت را قبلاً نوشتم: از اسم روزنامه چندشم می‌شود.
فرهنگ ذبیح را دیدم. احوال برادرش را پرسیدم گفت که چندی ناخوش بوده حالا در منزل رفته و خانه‌نشین شده اما روزنامه‌ها را مرتب می‌فرستد.
خانلری هنوز نرفته. در دماوند است گویا فقط به او اجازة اسعار دولتی نداده‌اند.
کسانی که از پاریس می‌آیند از گرانی آنجا شکایت دارند.
روحانی چندین ماه است که در لندن است. معشوقة حسن رضوی مدتی است که به تهران آمده و با هم هم‌منزل شده‌اند. دکتر رضوی دوباره به ادارة بیمه رفته و لک و لکی می‌کند. نمی‌دانم «افسانه‌های صبحی» را لادون به ماسه و لسکو رسانیده یا نه؟ دستگاه او به institut فرانسه منتقل شد.
جواب لسکو را هنوز نفرستاده‌ام. فقط چند جلد کتاب از جمله «زیر گنبد کبود» را به آدرسی که داده بودید فرستادم. کاغذ خودش آدرس نداشت.
امیرعباس چه می‌کند؟ همه سیاستمدار و مستفرنگ شده‌اند. باید یکسال دیگر فردید را ببینم که چه ‹originalite [ابتکاری] از خودش بروز می‌دهد. اینهم یکجور تفریحی است. دیشب در کافه کنتینانتال، شادمان که تازه از لندن آمده مرا سر میز خودش احضار کرد هر موضوعی را در میان کشید دید من ‹inte’resse [علاقمند] نشدم بعد هم با دکتر هالو به عرقخوری خودمان رفتیم.
از قول من به خانمتان سلام برسانید.قربانتامضاء

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

در لغتنامة دهخدا برای واژة «اسعار» دو معنی آمده:
1) به فتحة اول، جمع «سعر» : قیمتها / نرخها
2) به کسرة اول: نرخ نهادن / بر افروختن آتش / بر انگیختن جنگ / بدی رسانیدن کسی را.
نمیدانم از این دو در جملة «فقط به او اجازة اسعار دولتی نداده‌اند» آیا میتوان سودی جست، یا باید «اسعار» را اشتباه چاپی واژة «اشعار» دانست.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي  31

25 اوت 47 [2 شهریور 1326]یا حقهفتة گذشته کاغذی که از برتانی فرستاده بودید رسید.از قرار معلوم همة امیدها مبدل به یأس شد و جداً به فکر برگشتن افتاده‌اید. البته اگر خانه و زندگی سر جایش بود مانعی نداشت. به خصوص که گیر آوردن آن بسیار مشکل است. گمان می‌کنم همانطور که تصمیم گرفته‌اید بهتر است که تنها بیائید و بعد از تهیة وسایل زندگی (!) اهل بیت را احضار بکنید.باباشمل که مدتی است در تهران است هفتة گذشته روزنامة خود را منتشر کرد. خیلی بی مزه‌تر از سابق بود و غرور میهن پرستیش گل کرده بود. البته هر کسی جای او باشد که بتواند چند سالی در اروپا تفریح بکند و به محض اینکه برگشت، سر کار خوش‌حقوق و بیزحمتی برود میهن‌پرست می‌شود. مسعودی هم سخت میهن‌پرست است. همة دزدها و قاچاقچیها همه میهن‌پرست هستند. باید هم همینطور باشد و راستی میهن مال آنهاست.اگر راهنمای touristes[جهانگردان] در اروپا برای خارجیها می‌نویسند باید در ایران یک راهنمای زندگی برای مردمانش نوشت. چون در حقیقت مسئلة زندگی بخور و نمیر کارش به جای باریک کشیده. به هر حال همة اینها را باید به حساب سرنوشت گذاشت. البته از ناچاری.مریم فیروز که دو سه ماه پیش در سویس مشغول معالجه بود و به تازگی برگشته از گرانی فوق‌العاده آن صفحات و به خصوص فرانسه صحبت می‌کرد ولیکن قافلة هم‌میهنان عزیز مرتب به اروپا و آمریکا رهسپار است.چند روز بود که تهران سخت گرم و کثیف بود من که از همه جور ‹activite [فعالیت] افتاده بودم. نه می‌توانستم بخوابم و نه بنشینم و نه … از قراری که شنیدم در اروپا هم گرمای فوق‌العاده شده. اما یکی دو روز است که هوا بهتر است تا بعد چه بشود معلوم نیست.مدتی است که فرصت فرستادن روزنامه را نکردم. شاید هم کمک طبی کرده باشم چون خواندن مزخرفات اینجا جز اینکه عصبانی بکند و فشار خون را بالا ببرد نتیجة دیگری ندارد. با این مدت کمی که در پیش دارید یک cure [دورة مداوا] نخواندن روزنامه بکنید خیلی مؤثر است. در من که تأثیر خوبی بخشیده. مدتی است که از هیچ جای دنیا و هیچ اتفاقی خبر ندارم و مثل اینست که چیزی را نباخته‌ام. دنیا و اتفاقاتش به چه درد من می‌خورد؟ ما سرنوشتمان این بوده که سر پیری توی اتاق گندیده‌ای بیفتیم که از یک طرف سمفونی آهنکوبی مرتب شنیده می‌شود و از طرف دیگر خانة سید هاشم وکیل با گرد و خاک و سر و صدایش جلو پنجره‌ام بالا می‌رود و باقیش هم از این گـُه تر.چند روز پیش جرجانی را دیدم. او هم در فلاکت زندگی خودش غوطه‌ور است و خیلی شرمنده بود که با تمام حسن نیت نتوانسته کاری انجام بدهد البته نباید فراموش کرد که کاری هم از دستش ساخته نبوده اما از چیزی که تعجب می‌کنم ‹probite [درستکاری] اداری اوست که حتی روز جمعه را هم به خواندن دوسیه‌های احمقانة اداری وقتش را می‌گذراند و چون بی سر و صداست از قرار معلوم حسابی از گُرده‌اش کار می‌کشند.خیال دارم در این هفته چند بسته برنج به آن آدرسهای آلمان بفرستم چون حالا وسایلش را در خانه هم می‌شود تهیه کرد.اگر از فریدون هویدا ملاقات کردید سلام مخلص را برسانید و سفارش کنید آن موجودی که در گرونوبل است، مقصود بیژن جلالی است، اگر ممکن باشد در همانجا بماند و تحصیل بکند چون ظاهراً از آنجا بدش نیامده است.قربانتامضاءــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ( از توضیحات کتاب )ــ برتانی: نام منطقة شمال غربی فرانسه. خانوادة همسر شهیدنورائی در شهر کمپر (Quimper) سکونت داشت و در این ایام، همسر او با فرزندانش در خانة پدری خود زندگی می‌کرد.ــ تا این زمان کوششهای شهیدنورائی برای یافتن شغل و کار در فرانسه بی نتیجه مانده است و وی اندیشة بازگشت به ایران را در سر می‌پروراند.ــ باباشمل: هفته نامة طنز سیاسی، صاحب امتیاز مهندس رضا گنجه‌ای. نخستین شماره 27/1/1322. از مهر 1324 تا مرداد 1326 که مدیر نشریه در سفر اروپا بود منتشر نشد و پس از این تاریخ، انتشار دوبارة خود را از سر گرفت.***

نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 32

15 سپتامبر 1947 [23 شهریور 1326]یا حقیک کاغذ از Quimper [کمپر] و کاغذ دیگری از لندن رسید به اضافة دو پاکت برش روزنامه از Sablier [سابلیه] که بر خلاف انتظار به نظرم خیلی اریژینال [ابتکاری] نیامد مثل اینکه زیر تأثیر موجودات مخصوص واقع شده. همچنین مقالة کاوه که در مجلة Europe چاپ شده بود. مقالة اخیر به نظر ما ساختگی آمد البته از تهران فرستاده نشده و شاید نویسنده‌اش را بشناسید. اغلب وقایعی که شرح داده بود بعد از آن تاریخ اتفاق افتاده. به هر حال زیاد توده‌ای بود مثل این بود که قسمت ادبیات معاصرش را مجید رهنما نوشته بود اما این که شنیدم فاطمی در مقاله‌ای نوشته که اسکندری در پاریس مقالاتی بر ضد دولت به اسم «کاوه» انتشار می‌دهد باور نمی‌کنم چون با تختة او جور در نمی‌آمد و شاید هم عمداً شلوغ شده بود تا نویسندة مشکوک بماند.صبحی را امروز دیدم. می‌گفت مشغول اقدام برای گرفتن برق است برای اخوی بزرگتان که گویا به او گفته بوده به مناسبت مراجعت شما احتیاج پیدا کرده. او هم به خیالش خدمتی انجام می‌داد ولیکن من این موضوع را تکذیب کردم. در هر صورت صبحی هم خیلی صفحه می‌گذارد نمی‌شود به همة حرفهایش اعتقاد کرد. اما او هم برای خودش موجودی است. چه می‌شود کرد؟در کاغذ کمپر نوشته بودید که کاغذ مفصلی فرستاده‌اید اما من این کاغذ مفصل را دریافت نکردم. ایندفعه خودم مقداری برنج و قهوه به آدرسهای آلمان فرستادم. نمی‌دانم می‌رسد یا نه؟به هر حال شنیده‌ام که اوضاع آنجا سخت خراب است و با این یکشاهی صد دینارها کارش به جایی نمی‌رسد. گویا یکی دو نفر از مستشرقین اطریشی و آلمانی تقاضا کرده بودند (از وزارت فرهنگ) که حاضرند با حقوق بخور و نمیر و یا فقط مهمان دولت شاهنشاهی بشوند و خدمت مجانی بکنند ولیکن علما و دکتران عالیمقام از ترس آنکه مبادا مقام خود را از دست بدهند با این پیشنهاد مخالفت کرده بودند و کاغذ آنها بی جواب مانده است. مطلبی که بسیار مهم است این موجودات بدبخت احتیاج به ارز ندارند و از آنها استفادة زیاد می‌شود کرد گذشته از اینکه آرتیست ویلونیست مجسمه‌ساز و غیره می‌توانند زندگی خود را به خوبی در اینجا تأمین بکنند. ولیکن در درجة اول شاید بشود برای مستشرقینی که سالها وقت خودشان را به مطالعة گذشتة این ملت مفت بوگندو صرف کرده‌اند دست و پایی کرد. مذاکرة مستقیم با وزیر جدید بی فایده است. جرجانی هم معتقد بود که اگر بشود عدة کسانی که داوطلب هستند به دست آورد و ضمناً تقاضایی هم بفرستند ممکن است که به عنوان مطالعه عده‌ای از آنها به اینجا دعوت بشوند. دکتر بقایی که وکیل مجلس است با این فکر همراه می‌باشد و امیدوار است کاری بتواند بکند. به علاوه دولت ترکیه و افغان و حتی انگلیس و شوروی و آمریکا هم این کار را می‌کنند. حالا می‌خواستم بدانم در این صورت کاری از دست [امیرعباس] هویدا که برلن می‌رود ساخته است یا نه؟ اقدامی است که ضرری ندارد اما در صورتی که نتیجه ندهد بیخود نباید دنبال کرد.مهندس قاسمی که اخیراً از پاریس برگشته از گرانی آنجا شکایت داشت و از قرار معلوم امسال زمستان سخت و گرانی برای بی پولها در پیش است ولیکن دولت شاهنشاهی مرتب کاروان دزد و قاچاق به اطراف و اکناف دنیا با حقوقهای گزاف می‌فرستد. خانلری می‌گفت دکتر وکیل به تهران آمده یعنی پروفسور Lemaire [لومر] جراح فرانسوی را برای معالجة بواسیر اعلیحضرت به تهران آورده و چند روز است که اعلامیة دربار مرتب پخش می‌شود. دکتر وکیل گفته بود که شما خیال دارید در مراجعت مجلة سخن را اداره کنید. من تکذیب کردم و مقداری هم سخن پراکنی کردم که به مذاق خانلری خوش نیامد. گویا شخص اخیرالذکر مشغول اقدام برای مسافرت خانلری به اروپا می‌باشد.به هر حال اینهم وقایع گُـه آلودی است که در میهن ما اتفاق می‌افتد و باید به نیش کشید.اگر در لندن موجود خوش قولی را سراغ دارید سفارش این معلومات که در مجلة «السنة شرقیة» آنجا چاپ شده بدهید که برایم بفرستد:Z. Zachner. R.C. Zachner. ZurvanicaI.II.III. BSOS.IX.(Bulletin of Society of Oriental studies)   lکتابخانهLuzac  46Great Russel Street 46[فریدون] آدمیت برایم کتابی از کافکا فرستاده بود به من رسید. اگر دیدیدش از قولم سلام بفرستید و تشکر بکنید.یا هو

امضاء

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز توضیحات کتاب:

«مجلة اروپا» : بنیانگذار رومن رولان در 1923. از مهمترین ماهنامه های فرهنگی، ادبی و اجتماعی آن زمان فرانسه، نزدیک به حزب کمونیست فرانسه.

صادق هدایت؛ از کودکی تا مرگ

صادق هدایت (۲۸ بهمن ۱۲۸۱ – ۱۹ فروردین ۱۳۳۰) نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی بود. او یکی از پدران داستان‌نویسی نوین ایرانی است.

هدایت از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و نیز، روشنفکری برجسته بود. بسیاری از پژوهشگران، رمانِ بوف کور او را مشهورترین و درخشان‌ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانسته‌اند. هرچند آوازهٔ هدایت در داستان‌نویسی است، امّا آثاری از متون کهن ایرانی مانند زند وهومن یسن و نیز از نویسندگانی مانندِ آنتون چخوف و فرانتس کافکا و آرتور شنیتسلر و ژان پل سارتر را نیز ترجمه کرده‌است. او همچنین نخستین فرد ایرانی است که متونی از زبان پارسی میانه (پهلوی) به فارسی امروزی ترجمه کرده‌است.

حجم آثار و مقالات نوشته شده دربارهٔ نوشته‌ها، زندگی و خودکشی صادق هدایت گواهِ تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است. شمار بسیاری از سخنوران ایرانی نسل‌های بعدی، از غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری و بهرام بیضایی تا رضا قاسمی و عباس معروفی و دیگران، هر یک به نوعی کمتر یا بیشتر تحت تأثیر کار و زندگی هدایت واقع شده و درباره‌اش سخن گفته‌اند.

صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس در ۴۸ سالگی خودکشی کرد و چند روز بعد در قطعهٔ ۸۵ گورستان پر-لاشز به خاک سپرده شد.

عکس‌هایی از صادق هدایت؛ از کودکی تا مرگ

خانه پدری صادق هدایت
خانه پدری صادق هدایت
صادق هدایت در پنج سالگی با لباس سفید، همراه با خواهران، برادران و عموزاده‌هایش، در باغ پدربزرگ (نیرالملک)
صادق هدایت در پنج سالگی با لباس سفید، همراه با خواهران، برادران و عموزاده‌هایش، در باغ پدربزرگ (نیرالملک)
زیورالملوک هدایت، مادر صادق هدایت
زیورالملوک هدایت، مادر صادق هدایت
صادق هدایت در هفت سالگی همراه عیسی برادر بزرگ‌تر (سمت راست) و محمود برادر دیگرش (سمت چپ) در خانه پدری
صادق هدایت در هفت سالگی همراه عیسی برادر بزرگ‌تر (سمت راست) و محمود برادر دیگرش (سمت چپ) در خانه پدری
صادق هدایت و پدرش هدایتقلی خان (اعتضاد الملک) در خانه پدری
صادق هدایت و پدرش هدایتقلی خان (اعتضاد الملک) در خانه پدری
در پانزده سالگی
در پانزده سالگی
از راست: صادق، عیسی، محمود و پدرشان هدایتقلی خان هدایت (نشسته)، سال ۱۳۰۴
از راست: صادق، عیسی، محمود و پدرشان هدایتقلی خان هدایت (نشسته)، سال ۱۳۰۴
صادق هدایت در ابتدای مسافرت به بلژیک برای تحصیل، بروکسل، سال ۱۳۰۵
صادق هدایت در ابتدای مسافرت به بلژیک برای تحصیل، بروکسل، سال ۱۳۰۵
صادق هدایت و خسرو هدایت پسردایی‌اش در شهر «گان» بلژیک، ۱۳۰۵
صادق هدایت و خسرو هدایت پسردایی‌اش در شهر «گان» بلژیک، ۱۳۰۵
صادق هدایت در کنار برادر بزرگترش عیسی هدایت که در‌‌ همان ایام در مدرسهٔ نظام فرانسه تحصیل می‌کرد، پاریس، ۱۳۰۶
صادق هدایت در کنار برادر بزرگترش عیسی هدایت که در‌‌ همان ایام در مدرسهٔ نظام فرانسه تحصیل می‌کرد، پاریس، ۱۳۰۶
پاریس، ۱۳۰۷، این عکس پس از خودکشی اول او، در خانه عیسی هدایت گرفته شده است
پاریس، ۱۳۰۷، این عکس پس از خودکشی اول او، در خانه عیسی هدایت گرفته شده است
صادق هدایت در جشن بالماسکه، تهران، ۱۳۰۹
صادق هدایت در جشن بالماسکه، تهران، ۱۳۰۹
قلهک، تهران، ۱۳۰۹
قلهک، تهران، ۱۳۰۹
از راست: یان ریپکا، مجبتی مینوی، غلامحسین مین‌باشیان، بزرگ علوی، نشسته: آندره سوریوگین و صادق هدایت در منزل مجتبی مینوی، تهران
از راست: یان ریپکا، مجبتی مینوی، غلامحسین مین‌باشیان، بزرگ علوی، نشسته: آندره سوریوگین و صادق هدایت در منزل مجتبی مینوی، تهران
روزبه پسر صادق چوبک در آغوش صادق هدایت، ۱۳۲۶
روزبه پسر صادق چوبک در آغوش صادق هدایت، ۱۳۲۶
حوالی تهران، ۱۳۲۸
حوالی تهران، ۱۳۲۸
آخرین عکس صادق هدایت، ۱۳۲۹ (او این عکس را برای تمام خویشان خود فرستاد)
آخرین عکس صادق هدایت، ۱۳۲۹ (او این عکس را برای تمام خویشان خود فرستاد)
صادق هدایت، سه شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمان اجاره‌ای شماره ۳۷، خیابان شامپیونه، پاریس. پیکر او را بعد از خودکشی با گاز، روی تخت خواب قرار داده‌اند
صادق هدایت، سه شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمان اجاره‌ای شماره ۳۷، خیابان شامپیونه، پاریس. پیکر او را بعد از خودکشی با گاز، روی تخت خواب قرار داده‌اند
مزار صادق هدايت پس از تدفين
مزار صادق هدايت پس از تدفين
سنگ کنونی مزار صادق هدایت که خانواده اش در سال ۱۳۴۰ نصب کردند
سنگ کنونی مزار صادق هدایت که خانواده اش در سال ۱۳۴۰ نصب کردند
اتاق صادق هدایت در تهران
اتاق صادق هدایت در تهران

| داش آکل | صادق هدایت |

همه اهل شیراز می‌دانستند که داش آکل و کاکارستم سایه‌ی یکدیگر را با تیر می‌زدند. یک روز داش آکل روی سکوی قهوه‌خانه دو میلی چندک زده بود، همان‌جا که پاتوق قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شله‌ی سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسه‌ی آبی می‌گردانید. ناگاه کاکارستم از در درآمد، نگاه تحقیر آمیزی باو انداخت و همینطور که دستش بر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوه‌چی و گفت: «به به بچه، یه یه چای بیار بینیم.»
داش آکل نگاه پرمعنی بشاگرد قهوه‌چی انداخت، بطوریکه او ماست‌ها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکان‌ها را از جام برنجی در می‌آورد و در سطل آب فرو می‌برد، بعد یکی‌یکی خیلی آهسته آن‌ها را خشک می‌کرد. از مالش حوله دور شیشه‌ی استکان صدای غژغژ بلند شد. کاکا رستم از این بی‌اعتنایی خشمگین شد، دوباره داد زد: «مه مه مگه کری! به به تو هستم؟!»
شاگرد قهوه‌چی با لبخند مردد به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از ما بین دندان‌هایش گفت:
«ار – وای شک کمشان، آن هایی که ق ق قپی پا می‌شند اگ لولوطی هستند ا ا امشب می‌آیند، و په په پنجه نرم می‌ک کنند!»
داش آکل همینطور که یخ را دور کاسه می‌‌گردانید و زیر چشمی ‌وضعیت را می‌پایید خنده گستاخی کرد که یک رج دندان‌های سفید محکم از زیر سبیل حنا بسته او برق زد و گفت: «بی‌غیرت‌ها رجز می‌خوانند، آنوقت معلوم می‌شود رستم صولت و افندی پیزی کیست.»
همه زدند خنده، نه اینکه به گرفتن زبان کاکا رستم خندیدند، چون می‌دانستند که او زبانش می‌گیرد، ولی داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمی‌شد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتی که توی خانه‌ی ملا اسحق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را سر می‌‌کشید و دم محله‌ی سر دزک می‌ایستاد، کاکا رستم که سهل بود، اگر جدش هم می‌آمد لنگ می‌انداخت. خود کاکا هم می‌دانست که مرد میدان و حریف دانش آکل نیست، چون دوباره از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سینه‌اش نشسته بود. بخت برگشته چند شب پیش کاکا رستم میدان را خالی دیده بود و گرد و خاک می‌کرد. داش آکل مثل اجل معلق سر رسید و یک مشت مثل بارش کرده، به او گفته بود: «کاکا، مردت خانه نیست. معلوم میشه که یک بست وافور بیشتر کشیدی، خوب شنگُلت کرده. میدانی چیه، این بی غیرت بازی‌ها، این دون بازی‌ها را کنار بگذار، خودت را زده‌ای به لاتی، حجالت هم نمی‌کشی؟ این هم یکجور گدایی است که پیشه‌ی خودت کرده‌ای، هر شبه‌ی خدا جلو را مردم را می‌گیری؟ به پوریای ولی قسم اگر دو مرتبه بد مستی کردی سبیلت را دود می‌‌دهم، با برکه‌ی همین قمه دو نیمت می‌کنم.»
آنوقت کاکا رستم دمش را گذاشت روی کولش و رفت، اما کینه داش آکل را بدلش گرفته بود و پی بهانه می‌گشت تا تلافی بکند. از طرف دیگر داش آکل را همه‌ی اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال که محله‌ی سردزک را قرق می‌کرد، کاری به کار زن‌ها و بچه‌ها نداشت، بلکه بر عکس با مردم به مهربانی رفتار می‌‌کرد و اگر اجل برگشته‌ای با زنی شوخی می‌‌کرد یا به کسی زور می‌گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل بدر نمی‌‌برد. اغلب دیده می‌شد که داش آکل از مردم دستگیری می‌‌کرد، بخشش می‌‌نمود و اگر دنگش می‌‌گرفت بار مردم را بخانه‌شان می‌‌رسانید. ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را ببیند، آن هم کاکا رستم که روزی سه مثقال تریاک می‌‌کشید و هزار جور بامبول می‌‌زد. کاکا رستم از این تحقیری که در قهوه‌خانه نسبت به او شد مثل برج زهر مار نشسته بود، سبیلش را می‌جوید و اگر کاردش می‌‌زدند خونش در نمی‌آمد. بعد از چند دقیقه که شلیک خنده فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوه‌چی که با رنگ تاسیده پیرهن یخه حسنی، شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ و تاب می‌خورد و بیشتر سایرین به خنده‌ی او می‌خندیدند. کاکا رستم از جا در رفت، دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سر شاگرد قهوه‌چی پرت کرد. ولی قندان به سمار خورد و سماور از بالای سکو به با قوری به زمین غلطید و چندین فنجان را شکست. بعد کاکا رستم بلند شد با چهره‌ی برافروخته از قهوه‌خانه بیرون رفت. قهوه‌چی با حال پریشان سماور را وارسی کرد گفت: «رستم بود و یکدست اسلحه، ما بودیم و همین سماور لکنته.»

این جمله را با لحن غم‌انگیزی ادا کرد، ولی چون در آن کنایه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت کرد. قهوه‌چی از زور پیسی به شاگردش حمله کرد، ولی داش آکل با لبخند دست کرد، یک کیسه پول از جیبش در آورد، آن میان انداخت. قهوه‌چی کیسه را برداشت، وزن کرد و لبخند زد. در این بین مردی با پستک مخمل، شلوار گشاد، کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد قهوه‌خانه شد، نگاهی به اطراف انداخت، رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت: «حاجی صمد مرحوم شد.»
داش آکل سرش را بلند کرد و گفت: «خدا بیامرزدش!»
– «مگر شما نمی‌دانید وصیت کرده.»
– «من‌که مرده خور نیستم برو مرده خورها را خبر کن.»
– «آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده…»
مثل اینکه از این حرف چرت داش آکل پاره شد، دوباره نگاهی به سر تا پای او کرد، دست کشید روی پیشانیش، کلاه تخم‌مرغی او پس رفت و پیشانی دورنگه او بیرون آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه‌ای رنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلا بود سفید مانده بود. بعد سرش را تکان داد، چپق دسته خاتم خودش را در آورد، به آهستگی سر آن را توتون ریخت و با شستش دور آن را جمع کرد. آتش زد و گفت: «خدا حاجی را بیامرزد، حالا که گذشت، ولی خوب کاری نکرد، ما را توی دغمسه انداخت. خوب، تو برو، من از عقب می‌آیم.» کسی که وارد شده بود پیشکار حاجی صمد بود و با گام‌های بلند از در بیرون رفت. داش آکل سه گره‌‌اش را در هم کشید، با تفنن به چپقش پک می‌زد و مثل این بود که ناگهان روی هوای خنده و شادی قهوه‌خانه از ابرهای تاریک پوشیده شد. بعد از آنکه داش آکل خاکستر چپقش را خالی کرد، بلند شد قفس کرک را بدست شاگرد قهوه‌چی سپرد و از قهوه‌خانه بیرون رفت. هنگامی که داش آکل وارد بیرونی حاجی صمد شد، ختم را ورچیده بودند، فقط چند نفر قاری و جزوه کش سرِ پول کشمکش داشتند. بعد از اینکه چند دقیقه دم حوض معطل شد، او را وارد اطاق بزرگی کردند که ارسی‌های آن رو به بیرونی باز بود. خانم آمد پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولی داش آکل روی تشک نشست و گفت:
«خانم سر شما سلامت باشد، خدا بچه‌‌هایتان را به شما ببخشد.» خانم با صدای گرفته گفت: «همان شبی که حال حاجی بهم خورد، رفتند امام جمعه را سر بالینش آوردند و حاجی در حضور همه‌ی آقایان شما را وکیل و وصی خودش معرفی کرد، لابد شما حاجی را از پیش می‌شناختید؟»
– «ما پنج سالی پیش در سفر کازرون با هم آشنا شدیم.»
– «حاجی خدا بیامرز همیشه می‌گفت اگر یک نفر مرد هست فلانی است.»
– «خانم، من آزادی خودم را از همه چیز بیشتر دوست دارم، اما حالا که زیر دین مرده رفته‌ام، به همین تیغه آفتاب قسم اگر نمردم به همه‌ی این کلم بسرها نشان می‌دهم.»
بعد همینطور که سرش را بر گردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره برافروخته و چشم‌های گیرنده سیاه دید. یک دقیقه نکشید که در چشم‌های یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود؟ شاید، ولی در هر صورت چشم‌های گیرنده او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد. این دختر مرجان، دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناش شهر و قیم خودشان را ببیند. داش آکل از روز بعد مشغول رسیدگی به کارهای حاجی شد، با یک نفر سمسار خبره، دو نفر داش محل و یک نفر منشی همه چیزها را با دقت ثبت و سیاهه برداشت. آنچه زیادی بود در انباری گذاشت. در آن را مهر و موم کرد، آنچه فروختنی بود فروخت، قباله‌های املاک را داد برایش خواندند، طلب‌هایش را وصول کرد و بدهکاری‌هایش را پرداخت. همه اینکارها را دو روز و دو شب رو براه شد. شب سوم داش آکل خسته و کوفته از نزدیک چهار سوی سید حاج غریب به طرف خانه‌اش میرفت. در راه امام قلی چلنگر باو برخورد و گفت: «تا حالا دو شب است که کاکا رستم براه شما بود. دیشب می‌گفت یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی را دید، بنظرم قولش از یادش رفته!» داش آکل دست کشید به سبیلش و گفت: «بی خیالش باش!»
داش آکل خوب یادش بود که سه روز پیش در قهوه‌خانه دو میل کاکا رستم برایش خط و نشان کشید، ولی از آنجایی که حریفش را می‌شناخت و می‌دانست که کاکا رستم با امام قلی ساخته تا او را از رو ببرند، اهمیتی به حرف او نداد، راه خودش را پیش گرفت و رفت. در میان راه همه‌ی هوش و حواسش متوجه مرجان بود، هر چه می‌خواست صورت او را از جلو چشمش دور بکند بیشتر و سخت تر در نظرش مجسم می‌شد. داش آکل مردی سی و پنج ساله، تنومند ولی بد سیما بود. هر کس دفعه اول او را می ‌دید قیافه‌اش توی ذوق می‌‌زد، اما اگر یک مجلس پای صحبت او می‌‌نشستند یا حکایت‌هایی که از دوره‌ی زندگی او ورد زبان‌ها بود می‌شنیدند، آدم را شیفته‌ی او می‌‌کرد، هرگاه زخم‌های چپ اندر راست قمه که به صورت او خورده بود ندیده می‌گرفتند، داش آکل قیافه نجیب و گیرنده‌ای داشت: چشم‌های میشی، ابروهای سیاه پرپشت، گونه‌‌های فراخ، بینی باریک با ریش و سبیل سیاه. ولی زخم‌ها کار او را خراب کرده بود، روی گونه‌‌ها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق می‌زد و از همه بدتر یکی از آن‌ها کنار چشم چپش را پایین کشیده بود. پدر او یکی از ملاکین بزرگ فارس بود زمانی که مرد همه‌ی دارایی او به پسر یکی یکدانه‌اش رسید. ولی داش آکل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود، به پول و مال دنیا ارزشی نمی‌گذاشت، زندگیش را به مردانگی و آزادی و بخشش و بزرگ منشی می‌گذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگیش نداشت و همه‌ی دارایی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش می‌‌کرد، یا عرق دو آتشه می‌نوشید و سر چهار راه‌‌ها نعره می‌کشید و یا در مجالس بزم با یکدسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف می‌کرد. همه‌ی معایب و محاسن او تا همین اندازه محدود می‌شد، ولی چیزی که شگفت آور بنظر می‌‌آمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود، چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود. اما از روزی که وکیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید، در زندگیش تغییر کلی رخ داد، از یک طرف خودش را زیر دین مرده می‌‌دانست و زیر بار مسئولیت رفته بود، از طرف دیگر دلباخته‌ی مرجان شده بود. ولی این مسئولیت بیش از هر چیز او را در فشار گذاشته بود. کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالی‌گری مقداری از دارایی خودش را آتش زده بود، هر روز از صبح زود که بلند می‌شد به فکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند. زن و بچه‌‌های او را در خانه‌ی کوچکتر برد، خانه شخصی آن‌ها را کرایه داد، برای بچه‌‌هایش معلم سرخانه آورد، دارایی او را به جریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه و املاک حاجی بود. از این به بعد داش آکل شبگردی و قرق کردن چهار سو کناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همه‌ی داش‌ها و لات‌ها که با او هم‌چشمی ‌داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آکل لغز می‌ خواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه‌خانه‌‌ها شده بود. در قهوه‌خانه پاچنار اغلب توی کوک داش آکل می‌رفتند و گفته می‌‌شد: «داش آکل را می‌‌گویی؟ دهنش می‌چاد، سگ کی باشد؟ یارو خوب دک شد، در خانه حاجی موس‌موس می‌کند، گویا چیزی می‌‌ماسد، دیگر دم محله سر دزک که می‌‌رسد دمش را تو پاش می‌‌گیرد و رد می‌‌شود. کاکا رستم به عقده‌ای که در دل داشت با لکنت زبانش می‌‌گفت:
«سر پیری معرکه گیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلا کرد! خاک تو چشم مردم پاشید. کتره‌ای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همه‌ی املاکش را بالا کشید. خدا بخت بدهد.» دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمی‌‌کردند. هر جا که وارد می‌شد در گوشی با هم پچ و پچ می‌‌کردند و او را دست می‌‌انداختند. داش آکل از گوشه و کنار این حرف‌ها را می‌شنید ولی به روی خودش نمی‌‌آورد و اهمیتی هم نمی‌داد، چون عشق مرجان به طوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت. شب‌ها از زور پریشانی عرق می‌‌نوشید و برای سرگرمی ‌خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس می‌نشست و با طوطی درد دل می‌کرد. اگر داش آکل خواستگاری مرجان را می‌کرد البته مادرش مرجان را به روی دست به او می‌داد. ولی از طرف دیگر او نمی‌خواست که پای بند زن و بچه بشود، می‌خواست آزاد باشد، همان طوری که بار آمده بود. به علاوه پیش خودش گمان می‌کرد هرگاه دختری که به او سپرده شده به زنی بگیرد، نمک به حرامی ‌خواهد بود. از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آینه نگاه می‌کرد، جای جوش خورده زخم‌های قمه، گوشه چشم پایین کشیده خودش را برانداز می‌کرد، و با آهنگ خراشیده‌ای بلند بلند می‌ گفت: «شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند… نه، از مردانگی دور است… او چهارده سال دارد و من چهل سالم است… اما چه بکنم؟ این عشق مرا می‌‌کشد… مرجان…. تو مرا کشتی…. به که بگویم؟ مرجان…. عشق تو مرا کشت…! اشک در چشم‌هایش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق می‌‌نوشید. آن‌وقت با سر درد همینطور که نشسته بود خوابش می‌‌برد. ولی نصف شب، آنوقتی که شهر شیراز با کوچه‌های پر پیچ و خم، باغ‌های دلگشا و شراب‌های ارغوانیش بخواب می‌‌رفت، آن وقتی که ستاره‌ها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمک می‌‌زدند. آن وقتی که مرجان با گونه‌های گلگونش در رختخواب آهسته نفس می‌‌کشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش می‌گذشت، همانوقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رو در بایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه بدور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون می‌‌آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می‌کشید، تپش آهسته قلب، لب‌های آتشی و تن نرمش را حس می‌‌کرد و از روی گونه‌‌هایش بوسه می‌زد. ولی هنگامی که از خواب می‌‌پرید، بخودش دشنام می‌داد، به زندگی نفرین می‌فرستاد و مانند دیوانه‌ها در اطاق بدور خودش می‌‌گشت، زیر لب با خودش حرف می‌زد و باقی روز را هم برای این که فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی به کارهای حاجی می‌‌گذرانید. هفت سال به همین منوال گذشت، داش آکل از پرستاری و جانفشانی درباره زن و بچه حاجی ذره‌ای فرو گذار نکرد. اگر یکی از بچه‌‌های حاجی ناخوش می‌شد شب و روز مانند یک مادر دلسوز بپای او شب‌زنده‌داری می‌‌کرد، و به آن‌ها دلبستگی پیدا کرده بود، ولی علاقه او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دست آموز کرده بود. در این مدت همه بچه‌های حاجی صمد از آب و گل در آمده بودند. ولی، آنچه که نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پیدا شد، آن هم شوهری که هم پیرتر و هم بدگل‌تر از داش آکل بود. از این واقعه خم به ابروی داش آکل نیامد، بلکه برعکس با نهایت خونسردی مشغول تهیه جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن شایانی آماده کرد. زن و بچه‌ی حاجی را دوباره بخانه شخصی خودشان برد و اطاق بزرگ اُرُسی دار را برای پذیرایی مهمان‌های مردانه معین کرد، همه کله گنده‌ها، تاجرها و بزرگان شهر شیراز درین جشن دعوت داشتند. ساعت پنج بعد از ظهر آن روز، وقتی که مهمان‌ها گوش تا گوش دور اطاق روی قالی‌ها و قالیچه‌‌های گران‌بها نشسته بودند و خوانچه‌های شیرینی و میوه جلو آن‌ها چیده شده بود، داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنه نخواب شانه کرده، ار خلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزه گره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسوله‌ی نو نوار وارد شد. سه نفر هم با دفتر و دستک دنبال او وارد شدند. همه مهمان‌ها به سر تا پای او خیره شدند. داش آکل با قدم‌های بلند جلو امام جمعه رفت، ایستاد و گفت: «آقای امام، حاجی خدا بیامرز وصیت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت. پسر از همه کوچکترش که پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد. این هم حساب و کتاب دارایی حاجی است. (اشاره کرد به سه نفری که دنبال او بودند.) تا به امروز هم هر چه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خود داده‌ام. حالا دیگر ما به سی خودمان آن‌ها هم به سی خودشان!» تا اینجا که رسید بغض گلویش را گرفت، سپس بدون اینکه چیزی بیفزاید یا منتظر جواب بشود، سرش را زیر انداخت و با چشم‌های اشک آلود از در بیرون رفت. در کوچه نفس راحتی کشید، حس کرد که آزاد شده و بار مسئولیت از روی دوشش برداشته شده، ولی دل او شکسته و مجروح بود. گام‌های بلند و لاابالی بر می‌داشت، همینطور که می‌گذشت خانه‌ی ملا اسحق عرق‌کش جهود را شناخت، بی‌درنگ از پله‌های نم کشیده آجری آن داخل حیاط کهنه و دود زده‌ای شد که دور تا دورش اطاق‌های کوچک کثیف با پنجره‌های سوراخ‌سوراخ مثل لانه زنبور داشت و روی آن حوض خزه سبز بسته بود. بوی ترشیده، بوی پرک و سردابه‌‌های کهنه در هوا پراکنده بود. ملا اسحق لاغر با شبکلاه چرک و ریش بزی و چشم های طماع جلو آمد، خنده‌ی ساختگی کرد. داش آکل به حالت پکر گفت: «جون جفت سبیل‌هایت یک بطر خوبش را بده گلویمان را تازه بکنیم.» ملا اسحق سرش را تکان داد، از پلکان زیر زمین پایین رفت و پس از چند دقیقه با یک بطری بالا آمد. داش آکل بطری را از دست او گرفت، گردن آن را به جرز دیوار زد سرش پرید، آنوقت تا نصف آن را سر کشید، اشک در چشم‌هایش جمع شد، جلو سرفه‌اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاک کرد. پسر ملا اسحق که بچه‌ی زردنبوی کثیفی بود، با شکم بالا آمده و دهان باز و مفی که روی لبش آویزان بود، به داش آکل نگاه می‌‌کرد، داش آکل انگشتش را زد زیر در نمکدانی که در طاقچه حیاط بود و در دهنش گذاشت. ملا اسحق جلو آمد، دوشِ داش آکل زد و سر زبانی گفت: «مزه‌ی لوطی خاک است!» بعد دست کرد زیر پارچه‌ی لباس او و گفت: «این چیه که پوشیدی؟ این ارخلق حالا دور افتاده. هر وقت نخواستی من خوب می‌خرم.» داش آکل لبخند افسرده‌ای زد، از جیبش پولی در آورد، کف دست او گذاشت و از خانه بیرون آمد. تنگ غروب بود. تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد می‌‌کرد. کوچه‌ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناک و بوی کاه گل و بهار نارنج در هوا پیچیده بود، صورت مرجان، گونه‌های سرخ، چشم‌های سیاه و مژه‌های بلند با چتر زلف که روی پیشانی او ریخته بود محو و مرموز جلو چشم داش آکل مجسم شده بود. زندگی گذشته‌ی خود را بیاد آورد، یادگارهای پیشین از جلو او یک بیک رد می‌‌شدند. گردش‌هایی که با دوستانش سر قبر سعدی و بابا کوهی کرده بود بیاد آورد، گاهی لبخند می‌‌زد، زمانی اخم می‌‌کرد، ولی چیزی که برایش مسلم بود اینکه از خانه‌ی خودش می‌‌ترسید، آن وضعیت برایش تحمل ناپذیر بود، مثل این بود که دلش کنده شده بود، می‌خواست برود دور بشود. فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درد دل بکند! سر تا سر زندگی برایش کوچک و پوچ و بی‌معنی شده بود. در این ضمن شعری به یادش افتاد، از روی بی حوصلگی زمزمه کرد:
«به شب نشینی زندانیان برم حسرت
که نقل مجلسشان دانه‌های زنجیر است»
آهنگ دیگری بیاد آورد، کمی ‌بلندتر خواند:
«دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری
که نبود چاره ی دیوانه جز زنجیر تدبیری!»
این شعر را با لحن ناامیدی و غم و غصه خواند، اما مثل اینکه حوصله‌اش سر رفت، یا فکرش جای دیگر بود خاموش شد.
هوا تاریک شده بود که داش آکل دم محله سردزک رسید. اینجا همان میدان گاهی بود که پیشتر وقتی دل ودماغ داشت آنجا را قرق می‌کرد و هیچکس جرأت نمی‌کرد جلو بیاید. بدون اراده رفت روی سکوی سنگی جلو در خانه‌ای نشست، چپقش را در آورد چاق کرد، آهسته می‌کشید، به نظرش آمد که اینجا نسبت به پیش خراب‌تر شده، مردم به چشم او عوض شده بودند، همانطوری که خود او شکسته و عوض شده بود چشمش سیاهی می‌‌رفت، سرش درد می‌‌کرد، ناگهان سایه‌ی تاریکی نمایان شد که از دور به سوی او می‌‌آمد و همینکه نزدیک شد گفت: «لو لو لوطی را شه شب تار می‌شناسه.» داش آکل کاکا رستم را شناخت، بلند شد، دستش را به کمرش زد، تف بر زمین انداخت و گفت: «اروای بابای بیغیرتت، تو گمان کردی خیلی لوطی هستی، اما تو بمیری روی زمین سفت نشاشیدی!» کاکا رستم خنده‌ی تمسخر آمیزی کرد، جلو آمد و گفت: «خ خ خیلی وقته دیگ دیگه ای این طرف‌ها په په پیدات نیست!… اام شب خاخاخانه‌ی حاجی عع عقدکنان است، مگ تو تو را راه نه نه…» داش آکل حرفش را برید: «خدا تو را شناخت که نصف زبانت داد، آن نصف دیگرش را هم من امشب می‌‌گیرم.» دست برد قمه خود را بیرون کشید. کاکا رستم هم مثل رستم در حمام قمه‌اش را بدست گرفت. داش آکل سر قمه‌‌اش را به زمین کوبید، دست به سینه ایستاد و گفت: «حالا یک لوطی می‌‌خواهم که این قمه را از زمین بیرون بیاورد!» کاکا رستم ناگهان به او حمله کرد، ولی داش آکل چنان به مچ دست او زد که قمه از دستش پرید. از صدای آن‌ها دسته‌ای گذرنده به تماشا ایستادند، ولی کسی جرأت پیش آمدن یا میان‌جیگری را نداشت.
داش آکل با لبخند گفت: «برو، برو بردار، اما به شرط اینکه این دفعه غرس تر نگهداری، چون امشب می‌خواهم خرده حساب‌هایمان را پاک بکنم!» کاکا رستم با مشت‌های گره کرده جلو آمد، و هر دو بهم گلاویز شدند. تا نیم ساعت روی زمین می‌غلطیدند، عرق از سرو رویشان می‌‌ریخت، ولی پیروزی نصیب هیچکدام نمی‌شد. در میان کشمکش سرداش آکل بسختی روی سنگفرش خورد، نزدیک بود که از حال برود. کاکا رستم هم اگر چه به قصد جان می‌‌زد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود. اما در همین وقت چشمش به قمه داش آکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود، با همه زور و توانایی خودش آن را از زمین بیرون کشید و به پهلوی داش آکل فرو برد. چنان فرو که دست‌های هر دوشان از کار افتاد. تماشاچیان جلو دویدند و داش آکل را به دشواری از زمین بلند کردند، چکه‌‌های خون از پهلویش به زمین می‌‌ریخت. دستش را روی زخم گذاشت، چند قدم خودش را کنار دیوار کشانید، دوباره به زمین خورد بعد او را برداشته روی دست به خانه‌اش بردند. فردا صبح همین‌که خبر زخم خوردن داش آکل به خانه‌ی حاجی صمد رسید، ولی خان پسر بزرگش به احوالپرسی او رفت. سربالین داش آکل که رسید دید او با رنگ پریده در رختخواب افتاده، کف خونین از دهنش بیرون آمده و چشمانش تار شده، به دشواری نفس می‌کشید. داش آکل مثل اینکه در حال اغما او را شناخت، با صدای نیم گرفته لرزان گفت: «در دنیا… همین طوطی… داشتم… جان شما… جان طوطی… او را بسپرید… به…» دوباره خاموش شد، ولی‌خان دستمال ابریشمی ‌را در آورد، اشک چشمش را پاک کرد. داش آکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد. همه‌ی اهل شیراز برایش گریه کردند. ولی‌خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.

عصر همان روز بود، مرجان قفس طوسی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پر و بال، نوک برگشته و چشم‌های گرد بی‌حالت طوطی خیره شده بود. ناگاه طوطی با لحن داشی، با لحن خراشیده‌ای گفت: «مرجان… مرجان… تو مرا کشتی… به که بگویم… مرجان… عشق تو… مرا کشت.» اشک از چشم‌های مرجان سرازیر شد.