| اول شخص مفرد | علی‌مراد فدایی‌نیا |

يکم

                       خرگوشی سفيد داشتم ؛ با خال های سياه سو غاتی برای خودم . يکی دو روز توی اين اتاق با هم بو ديم.براش غذا خريد ه بو دم .با دستهام بازی می کرد . با چشمهاش بازی می کردم . گو ش هاش که پا ئين می آمد يعنی بازی .با لا که مرفت يعنی غذا . چشمهاش که می گشت ؛يعنی چه خبر . نفس نفس می زد مثل يک پرنده ی با لغ . شلوغ می کرد مثل يک بچه ی تخس .

چرت ِصلا ت ظهرم اما کار دستش داد .از ترس ِچرت ِصلات ظهرم ْ بر دمش خيا بان ؛بر گر داندمش همان مغازه که خريده بو دمش . مجانی فقط قبول کرد .

آمدم خانه . دستهام را شستم از ترس ِ چر ت ِ صلا تِ ظهر . آب خونی بود و دستهام يخ می زد زير آب سرد . دستهام را با ملا فه پو شاندم . خون اما نشت می کرد توی پو ستم ؛ توی گوشتم – استخوانهام ؛ توی رگهام  ؛ لای لبا سها  ؛ توی کشو ِ ميزم ؛ روی فرش کار خانه ايی ام ؛ جنس ديوار هام . صدای دلمتمام اتا ق را تکان می داد ؛ مثل يک بچه ی تخس می زد  ـ تپ تپ  می کرد ؛ مثل يک پرنده  با لغ .

از ترس رفتم زير ميز گو شه ی اتا قم کز کر دم از ترس . محا صره بين پا های ميز ؛ چشمهام را نمی ديدم و تن ِ گو شهام مرده بود .

دوم   

بين ايستگاه قطار ؛ يک آدم ديدم بيست ساله ريش جو گندمی . گل های جو گندمی می فرو خت ؛ يا مجانی می داد . پر سيدم ؛ مجانی چرا ؟ گفت برای دعا . گفتم ؛ خب . مثل هميشه ؛ وقتی که نمی فهمم.فهميد . گفت اهل کجايی؟ گفتم ؛ بی بيان . گفت ؛ نه ؛ برای کشتن جادو گر ها پول جمع می کنند . گفتم ؛ يعنی چه ؟گفت ؛ خودت می دانی يعنی چه . شما ؛ همين شما ؛ حا لا مرا حتما نمی شناسی . در خانه ی ما عکس شما هست ؛ با خا نمتان ؛ و آن بچه ی پنج  – شش سا له که هنوز که هست هفت سال بيشتر نشان نمی دهد  ؛ بعد اينهمه سال . گفتم ؛ سر به سرم می گذاريد آقا .گلها تان را بفرو شيد ؛ همين لحظه ها قطار می رود . با اصرار نگهم داشت . توی جيبهاش را گشت . يک عکس در آورد ؛ سياه و سفيد : ايستاده بودم آن جا ؛ سال ها پيش ؛ کنار ايوان ِ يک انگشتر فروشی ِچهل ساله ؛ با دخترم ؛ که بيشتر شبيه مادرش بود ؛ گيس های بلند ِ با فته و چهره ی مبتلا به بهار ؛ تر. گفت باور نمی کنی هان . من آمده ام استقبا لتان . گفتم ؛ اين عکس درست ؛ اما من فقط سی سال دارم . گفت ؛ جادو می کنيد دو باره . و نگاه کرد به اطراف: اين جا فروش گل جرم است ؛ الان بر می گردم .

زنم که عادت دارد لبا سهای متحد الشکل بپوشد ؛ مثل پا سبان ها ؛ مثل دو لتی ها ؛ مثل لباس يکرنگ ها ؛دير کردنم تر سانده بو دش . چه کار می کردی ؟ گفتم ؛ گل می خريدم . گفت ؛ قطار دارد حر کت می کند ؛ دير آمدی آمدم دنبالت . مثل هميشه بی که اختياری باشد؛ دستم را گرفت و کشان کشان آمديم . سوار شديم .

از پنجره که نگاه کردم ؛ بين سا ختمان های کهنه ؛ بين قبر ستانهای جديد ؛ ديدم ؛ همان دو چشم هفت ساله بود ؛ همان ترِ فر وردين .

اين اما ؛ اين بغل دستی من ؛ اين همسر نازنين ؛ نگذاشت ؛ مثل هميشه . گفت ؛ قبر ستان شگون ندارد به چی نگاه می کنی ؟ برای جواب – فقط – گفتم ؛ يک آدم ديدم بين ايستگاه قطار .

سوم

توی قطار ؛ اين پيرمرد کنارم گفت ؛ تَرِيْدِه ؛ قومی ست که توی تمام جا ها ی دنيا پر اکنده ست .

گفتم ؛ من هم شنيده ام . قديمها توی ولايت ما هم بود . اما  تريده  جايی نمی ماند ؛ مدام حر کت می کند .

گفت ؛ نه . در همه ی جا ها و جود دارد ؛ منتها در زمان های مشخص اظهار وجود می کند .

 گفتم ؛ اين تنها فرق نژاد تريده با نژاد های ديگر است ؟

 گفت ؛ تريده نژاد نيست ؛ قوم نيست ؛ اظهار يک عکس العمل است . فرق نمی کند چه نژادی با شد ؛ همان طور که در همه جا هست ؛ در همه ی نژاد ها هم هست .

گفتم ؛ يعنی در يک شرا يط خاص بدنيا می آيد ؟

 گفت ؛ اين خا صيت همه ی نژاد هاست که در يک شرا يط خاص به دنيا می آيند . از اين لحا ظ هيچ فرقی با ديگران ندارد . همهان طور که همه نفس می کشند .و اين صفت بارز جانداران است . قوم تريده هم به  لحا ظ ظاهر هيچ فرقی با ديگران ندارد . فقط مو قع عمل فرق می کند . دقيقا همان مو قع که اعلام وجود می کند .

گفتم ؛ يعنی چه کار می کند ؟

گفت ؛ عملش هم شرح دادنی نيست .قديم ها مثلا می گفتند غارت می کند ؛ می دزدد ؛ قتل می کند ؛ که همه ی قوم ها اين کار را می کنند . بعد کارها يی مثل سيل …اين ها را معلوم شد که با همهی نژاد های ديگر مشترک است .

گفتم پس چکار می کند که قوم های ديگر نمی کنند ؟

گفت ؛ اعمال پيش بينی نشده.

گفتم ؛ مثلا ؟

گفت ؛ همين پيش بينی نمی توانی بکنی .

گفتم اصلا برای چه اينهمه را گفتی؟

گفت ؛ هيچ . ديدم چشمهاتان شبيه چشمهای من است ؛ فکر کردم آشنايی؛ خواستم درد دل کنم ؛ راه کم شود .

سر بر گرداندم به شيشه ؛ و اين بيرون ؛ داغ سو خته . سيگارم را روشن کردم ؛ توی شيشه ؛ نگاه کردم به زير چشمهاش که خراش داشت . توی چشمهاش  کاغذ انگار می سو خت . از دستهاش بوی طاعون ـ چيزی می آمد ؛ اين ؛ پيرمرد کنارم ؛ توی قطار .

چهارم

اولی که انگار سا لهاست همديگر را می شناسيم ؛ گفت ؛ آن جا راه نمی روی . بی که منتظر جواب با شد ؛ پای راستم را گذاشت توی تا قچه . گفت ؛ مال من . دو می طوری توی خانه را ه می رفت که انگار همخانه ی من است ؛ انگار پيش از من توی اين خانه بوده . اثا ثه را جمع می کرد . و هی با خودش می گفت ؛ نه به اين احتياج ندارد . بر می داشت می گذاشت توی کيسه . به آن احتياج ندارد . می گذاشت توی کيسه بی آن که نگاهم کند حتی . اين ؟ نه . فقط زحمت است برايش . می گذاشت توی کيسه . هر چه توی ايوان بود حتی . آن تصوير سياه و سفيد که قرار بود سا ل های بعد شبيه من باشد ؛ يا سالها ی قبل شبيه من بود . حتی ؛ آن قلم که يا دگاری بود ؛ بيشتر برای پر کردن صو رتحساب هام بکار می رفت و ؛ اين اواخر ؛ بی کار روی ميز معطل مانده بود ؛ حتی . يکی دو تا عکس خانوادگی ؛ معلوم نبود کدام خانواده  – هيچکدام از چهره های توی عکس را نمی شناختم ـ ؛ اما تسجيل شده بود به عنوان عکس خا نوادگی من ؛ حتی .  گاه فقط نگاه می کرد ببيند ديگران چکار می کنند و هی می انداخت توی کيسه . بی احتياط حتی . يکی ديگر می گفت ؛ آنجا به پو شاک احتياج نداری اصلا . پيراهن در می آورد از تنم . اين يکی ؛می گفت ؛ دست ؛ دست جا زياد می گيرد . شانه ؛ سا عد ؛ پنجه ی دست . من فقط متعجب بودم که چرا هيچ خون نمی آيد . گر فتار اين تقطيع های بی سرخی بودم . فکر می کردم اگر بود ؛ يک قاب قرمز ؛ تازه ؛ بين اين سياه و سفيد می ساخت که می شد يک خا طره لا اقل . تنم انگار گو شت چندانی نداشت .  يا مثل جنس مانده ای ؛ خريدار نداشت که هيچ ؛ از قرار معلوم مجانی هم کسی نمی خواست .با نوی کيسه يی ؛ آخر سر انگار فقط می خواست دستهاشو تميز کند؛ دستش را توی سينه ام فرو کرد .و چيزی برداشت که ابدا نديدم چه بود و ؛يک جور با دلسوزی سر تکان داد که مواظب خودت باش ؛

از اين چيزها که مصرف نمی کنی توی خانه ات جمع نکن . خدا حا فظی کرد ؛نه با من؛ با با نوی کيسه ای ؛ که دست دوست می داشت ؛ با آن که آمده بود برای چشمها حرف می زد ؛ تو می توانی ؛ چشم ؛ نه ؛ احتياج ندارد ؛ يک بار است فقط . اين يکی همين طور ؛ بی که نگاهم کند ؛ انگار با قا شق چای هم می زند ؛ يا دانه ی زيتون را با انگشت از تو ی کاسه ای بر می دارد ؛ چشمها را جا بجا کرد .  عا شق ِ راحت کار کردنش بودم . عا شق راحت کار کردن همه شان بودم ؛ هيچکس مزاحم ديگری نبود . همه کار شان را با حو صله ؛ راحت انجام می دادند . يک جای ستون فقراتم داشت جا بجا می شد که ديدم ؛ فقط با آينه می توانم ببينم . سراغ آينه رفتم که به ديوار بود ؛ تکان نخورد . هر چه سعی کردم ؛ هيچ نديدم . هيچ کس نديدم .  فقط گره های تا ريک ؛ گره های تا ريکی ؛ از اين سو می رفت آن سو ؛ توی خودش ؛ توی خودشان ؛ مثل هميشه توی اين همه مدت ؛ مدام . 

پنجم

يک اتاق مستطيل ِ بزرگ وا می شد به اتاق مربع شکل ؛وا می شد به اتاق مر بع شکل ديگر ؛ سر آخر ؛ يک اتاق لا غر مستطيل؛ کتا بخانه . تمام خانه اين طور بود . رو برو می شد حياط . تمام ديوار های خانه ؛ و سايل خانه ؛ فر شهای خانه ؛ با رنگ های با دامی ؛ خا کستری سير ؛ نقا شی شده بود . خانه ای که سا لها پيش شبيه همه ی خانه ها بود . کتا بهاش ؛ قفسه هاش ؛ فر شها ش همه شکل معمول داشت . اما حالا فر ق می کرد . خانه آماده می شد ـ شايد ـ برای اين که ما دوباره بياييم زندگی سا بقمان را توش از سر بگيريم .

مردی که چاق بود و بلند بالا ؛ پاش را لا ی در گذاشته بود ؛نا آگاه می خواستم در را ببندم که متوجه شدم .

گفتم ؛ پای شما اين جا چکار می کند ؟

با يش های وا شده ؛ مهربان بيشتر ؛  گفت ؛ من برای تعمير ديوارها آمده ام .

در را وا گذاشتم .

کسی که هنوز گر فتار يخچال بود ؛ گر فتار قفسه های توی يخچال بود ؛ چهره ای آشنا داشت . دوست شايد ؛ توی مدرسه ؛ قاری شايد ؛ توی قبر ستان ؛ عادی .

گفتم ؛ اين همه کار توست ؟

گفت ؛ چقدر خوب شده خانه .

بر ادر هام نبو دند . خواهر نبود . مادر نبود . پدر نبود . کسی که با فر شها ور می رفت ؛ با مرد چاق مشورت می کرد . حرف می زد . نقاش با مرد چاق صلا ح مصلحت می کرد . دنبال چلچراغ خانه گشتم نبود . دنبال چراغ گشتم ـ هر چراغی ـ نبود . فا نوس هم برای تز يين جلو در آويزان بود . خانه به نور احتياج نداشت انگار ـ نه مصنو عی ؛ نه طبيعی ـ نوع رنگها خود نور بود .

به ديوار که دست می زدی ؛ طبل وار صدا می کرد ؛ همه نگات می کردند . راه که می رفتی ؛ جای پات آب می آمد بيرون . از خانه می انداختت بيرون . فقط می توانستی روی صندلی بشينی ؛ صندلی ای که کنار در يخچال بود ؛ که می توانستی بی زحمت در يخچال راوا کنی ؛ از آن ميوه های رنگ استفاده کنی ؛ فقط . از خانه اگر می خواستی بيا يی بيرون ؛ پرت می شدی ؛ پر تت می کردند . در که وا می شد ؛ هيچ نمی ديدی ؛ نه پر تگاهی؛ نه کوره ی آتشی ؛نه خاکی .

از آن که بيشتر آشنا می ديدمش ـ توی قبرستان قاری شايد ـ پر سيدم ؛ بقيه ی آدم های خانه کجا يند ؟

گفت ؛ در اتا ق های ديگر .

گفتم ؛ هيچ صدايی نمی آيد .

گفت ؛ می آيد تو نمی شنوی .

گفتم ؛ در  که باز است .

گفت ؛ از اين جا ؛ تو نمی توانی ببينی .

گفتم ؛ جام را عوض می کنم .

گفت ؛ نمی توانی .

به مرد چاق نگاه کرْد اين آشنا .

مرد چاق به کسی که با فر شها ور می رفت نگاه کرد .

مردی که به فر شها ور می رفت گفت ؛ نه ؛ به درد من نمی خورد .

نقاش گفت ؛ من گر فتار يخچالم .

مرد چاق که جواب را دوست نداشت گفت ؛ هر چيز اضافی را به من می دهيد . ديگر جايی نمانده . من قبول نمی کنم .

نقاش ـ دوستی توی مدرسه ؛ شايد ـ ؛گفت ؛ برای سْر دْر خوب است .

مرد چاق گفت ؛ برای قفسه خوب است ؛ محکم است و استخوانی . آن که گر فتار فرش بود ؛ گفت ؛ برای سر در ازش استفاده می کنيم . مرد چاق گفت ؛ با هزار مکافات آمدم تو . ديدی چه مدت لا ی در مانده بودم .

نقاش گفت ؛ برای پله های دم در . يا جايی برای فانوس . با غرو لند ؛ متحير ؛ شانه هام را ور انداز کرد : جای فا نوس .

کنار اين فا نوس ؛ اين همه ايام ؛ منتظر . استخوانی پوک مانده ؛ برای وزش نسيمی نی وار . 

ششم

آقا امروز قهوه نوشيد ؛ مثل هميشه . آقا امروز آمد خيا بان . گشت زدآقا . توی تمام خيا بان دويد امروز عصر . مثل هميشه . و چيزی گنگ گفت با آواز . در تمام شهر ؛ در تمام کو چه های شهر ؛ در تمام نوشگا های شهر ؛آقا می دويد و می خواند ؛ زنجير بر پشت ؛ بر هنه . آقا ؛ سه بار تمام توی اين کو چه ؛ پا يين خانه ی ما استفراغ کرد . يعنی صدای استفراغ آمد .و تمام تلفن های شهر بکار افتاد ؛مثل هميشه ؛ برای يا فتن آقا در کو چه ی ما : من با همسرم رفته بودم تما شا . تنها دو برگ ؛ دو برگ روی اسفالت بود و از آقا هيچ خبری نبود . و هر چه اها لی سعی کردند دو بر گ را از روی اسفالت کو چه ی ما بر دارند نتو انستند . ما بر گشتيم خانه .

شب همسرم از خواب پريد ؛ عصبانی . با تقلا سعی کرده بود دو برگ را از توی کو چه ی ما بر دارد ؛ نتو انسته بود .

من از و حشت قرص خواب آور خوردم که بخوابم .اما کو چه می ديدم با دو برگ که سبز بود ؛ جوان بود ؛ روی آسفالت ؛ و انگار جنس آسفالت بود ؛ اما نبود ؛ نرم بود و جوان . با چاقوی آشپز خانه مان که گاه حتی مس می بريد ؛ گر فتار مضرس بر گها شدم . بی فا يده بود . بر که گشتم ؛ديدم دخترم دارد با بر گها بازی می کند لا ل وار ؛ با پسرم . بی که مرا ببيند ؛ صداشان کردم ؛ نمی شنيدند .

همسرم از وحشت بيدارم کرد ؛ يا از صدای کوچه بيدار شدم . جار می زدند . حکايت دو برگ را ؛ در تمام شهر ؛ در تمام کو چه های شهر ؛در تمام نو شگا های شهر ؛در تمام مکانهای عمو می و خصو صی بر گها را جار میزدند . و مردم ؛ گرو ه گروه ؛ برای تماشا می آمدند . مردم ؛ گروه گروه ؛ از تما شا می رفتند . قهوه می نوشیدند . بازی های معمول و نا معمول می کردند و چيزی که نا مفهوم بود ؛ می گفتند ؛ آقا .

هفتم

اين جا ؛ توی اين شهر . سا يه یی آمده . به شما برسد کا رتان را تمام می کند . علا متش يک چا قوست . چا قو يی که روی آن می گو يند ـ عکاسی عکسْ گر فته ؛ سند يت دارد ـ ؛حرو فی نوشته شده نا خوانا .سا يه توی خيا با نهای شهر به گشت است . اغلب حوالی ِ سحر ؛ اما مهر بان است . با کسی کار ندارد . اما همين که آفتاب در آمد ؛ اين ؛ ديگر رحم ندارد ؛ می زند . سا يه اما برای زدن شرا يط دارد . با يستی سايه شنا سنامه ی شما را بداند .

در جنوب شهر ؛ در شمال شهر ؛ شرق ؛ غرب ؛ با لا ؛ پا يين ؛ همه جا . هر روز می کشد سن ؛ با لا ی چهل . جنسيت هم فرق نمی کند . سا يه در رعايت قا نون خودش هم عا دل است . دو لت شنا سنامه ی يک مقتول را پيدا کرده در اسکله ؛ که فقط چل سال و يک روز داشته . حال ؛ تمام آدمهای چهل به با لا يا توی خانه ما نده اند ؛ يا با محا فظ می آيند بيرون ؛ يام در بيما  رستان ها از ترس بستری می شوند . پا سبا ن ها تمام خيا بان ها را قرق کرده اند . جوان ها تمام خيا بان ها را قرق کرده اند .

آخرين بار ؛ من او را ديدم . کنار رو دخانه سيگار می کشيد . گفتم ؛ شما اينجا چکار می کنيد ؟ گفت خسته ام ؛ سيگار می کشم . گفتم ؛کار تازه ؟ گفت با يد بروم بيمارستان ؛ عيا دت بيماران .

من به پا سبان ها گفتم . گفتم ؛ در ميان آن ها که برای ملا قات به بيمارستان می آيند بگرديد ؛ کسی حر فم را قبول نکرد . ابدا. چون نمی توانستم قيا فه اش را شرح بدهم . چون قيا فه اش فو ق العاده معمو لی بود . يعنی حقيقتش به صورتش نگاه نکردم . نه از شدت ترس ؛ نه از شدت هيجان ؛ نه از بسيار خود مانی بودنش ؛ از گر فتاری صداش . پا سبان ها هم حق داشتند ـ شايد ـقبول نکنند . چون در بيمارستان ؛ فقط اجل است که سر می رسد ـ پز شک ها می گويند ـ و هيچکس ؛ هيچکس تا به حال غير قا نونی کشته نشدهـطبق قو انين طبيعت مر ده اند ؛ مو قع مر گشان بوده ؛ کار بدن تمام . در بيمارستانها اما ؛ مر ض جديدی پيدا شده . همه ی پزشک ها ؛ يکی پس از ديگری ؛ به مرض بيما رانشان د چار می شوند . مر ضی که فقط و فقط پزشک شکار می کند ؛ و نه حتی پر ستار . يک دانشجوی پزشکی هم ديروز ؛ مرد ؛ که می گفتند نمرده ؛ در تصا دف قطار ها کشته شده . اما من می دانم ؛ هنوز توی خيا بان چل به با لا انتخاب ؛ می کند . همان قا تل . قا تل درست نيست . سا يه است . من ديده ام . در همين باغ بغل رو دخانه . يک روز سحر ؛ غول وار ؛ زيبا . دو لت نمی خواهد ديگر کسی بفهمد . می خواهد از وحشت عمو می بکاهد . و حشتی که ابدا و جود ندارد . فقط کمی آدمها خو ششان آمده .

ايرانی ها معتقد ند که قضای آسمان است و ديگر گون نخواهد شد .

آمر يکا يی ها فکر می کنند ستا ره يی توی آسمان تصا دف کرده .

فر انسوی ها معتقدند ؛ که از قطار هاست . از زايش بچه ها توی بيمارستانهاست . با آن همه نور .

آلمانها ؛ کار کار کار می گو يندش .

رو سها همراه چينی ها دنبال متضادش می گردند .

در کنيا ؛ آواز دستجمعی قد يمشان را می خوانند .

ما بقی کره ی ارض ؛اين سو آن سو می چرخد ؛ گاه حوالی کو هستانهای هيماليا ؛ گاه در لم يزرع ليبی ؛ گاه در مدرسه ای کو چک در ها وانا .

اما ؛ من امروز با اين آشنام ؛ اين مسا له ی مشهور ؛ قرار دارم . در همين باغکنار رود خانه . شايد بر نامه جديدی در کار است ؛شايد من انتخاب شده ام ؛شايد او . من ؛ جعبه ی سيگارم را در اتاقم جا می گذارم . با پيراهن کتا نی م می روم . وقت ؛ مو قعی ست که ماه آمده با لا ؛ کهنه ؛ نا رنجی ؛ بين دو سا ختمان بلند و سياه ؛ نيم دايره هم حتی نيست ؛   شکسته است و قد يمی؛ اين . 

هشتم

           همخانه ی من يک زن ديوانه است .

ما هم ديگر را غروب می بينيم ؛ و قتی من از خواب بيدار می شوم ؛ و سحر ؛وقتی او بيدار می شود.

ما در يک اتا ق زندگی می کنيم . ما از يک رختخواب استفاده می کنيم . او از ملا فه ی خودش استفاده می کند که مشکی ست .

هوای اتاق هميشه خوش است . احتيا جی به پتو يا لحاف نيست . در زمستان ؛ فقط کمی سرد است . ما با اميد بهار ؛پتو نخر يديم . ما با اميد بهار ؛ زمستان را پشت سر گذاشتيم ؛ پشت سر می گذاريم .

من هر گز حو له ها يا وسايل ديگر اين زن ديوانه را نديده ام .اين زن ديوانه ؛ هر گز حوله های مرا نديده است . در حمام ما هميشه يک شاخه گل خوشبوست . هر شب او که می آيد ؛ خانه می خرد . هر صبح من که می آيم خانه می خرم .

ما هر گز در اين خانه ی يک اتا قه غذا نمی پزيم . اين خانه ی يک اتا قه آشپز خانه ندارد . اين خانه ی يک اتا قه يک پنجره دارد ؛وا می شود به اين رو برو . برای من که سحر می خوابم فقط وا می شود به سحر که نمی بينم ؛عصر ها که بيدار می شوم ؛تا ريکست ؛از او نپر سيده ام اين پنجره روز چه شکلی ست . ما برای پنجره پرده خر يديم ؛اما آويزانش نکر ديم . پرده ی سفيد حرير توری . مد تها پيش . و حا لا ؛فراموش شده است . معلوم نيست توی چمدان من ؛يا توی چمدان اين خانم ؛ يا توی گنجه . ما از گنجه استفاده نمی کنيم ؛توی اتاق فقط يک رختخواب است و يک ميز ؛که فقط برای جای چراغ استفاده می کنيم . از چراغ ؛من استفاده نمی کنم ؛او را  نمی دانم . اتاق هيچ تز يينی ندارد . در خانه ی ما آينه نيست .

من چهره ی هم اتا قی ام را نمی شناسم . صدای هم اتا قی ام را نمی شناسم ؛ هر گز نشنيده ام . من و هم اتا قی ام هيچوقت با هم صحبت نمی کنيم ؛ نه سلام ؛ نه خدا حا فظی .

ما اتفا قی در اين خانه ؛ اين خانه ی يک اتا قه ؛ هم خانه شديم .

شر ايطمان به هم می خورد . و قتی او بيدار بود ؛من خواب بودم ؛ و قتی من بيدار بودم او خواب بود . هيچکس مزاحم هيچکس نبود . به ياد نمی آورم اين خانه را من اجاره کردم يا او . انگار اين خانه را از همان اول ما دو تايی با هم اجاره کرديم . به ياد نمی آورم ؛ ما قبل از اين که اين اتاق را اجاره کنيم همديگر را می شنا ختيم يا نه . ما به اين چيز ها فکر نمی کنيم . ما اينجا به دور يا نز ديک کار نداريم . ما اينجا به ياد نمی آوريم ؛ هيچ چيز را ؛ چون با عثی ـ شايد ـ برای ياد آوری نيست .

گاه در خواب های من او می آيد ؛ گاه من در خواب های او می آيم . تا شب هست و روز هست ـ قرار ماست ؛ توی اين خانه ـ که همين طور زند گی کنيم ؛ و نا خشنود نيستيم

| نی لبک | علی‌مراد فدایی‌نیا |

«مال»۱ از قبرستان گریخته، پناهنده شده بود به رودخانه. «کپرها» همه در ساحل نشستند و هیاهو رودخانه را گرفت: هیاهو در میان گاوها و بزها و چند تائی اسب و مادیان خلاصه می شد.

در فاصله ی بین کپرها، درخت انجیر و توت بود و بوته ی جاز و پونه ی وحشی، که بویشان را باد، در سراسر رودخانه می پراکند.

سگ های ده یکیشان گم شده بود و حالا، غذای آن یکی را نیز می‏‏ خوردند.گرگ ها که پیدایشان نبود و چیزی هم توی مال نبود که دزد سراغ مال بیاید. سگ جماعت راحت بود.

پسرک ده پانزده سال بیشتر نداشت و طرف دعوایش، آدم ریش سفیدی بود.

ریش سفید گفت: «گوساله ها تنها بودن، رفته زنگوله یکیشونو درآورده»

نی لبکی توی دستش بود: «اینم شاهدش، مال خودشه، انداختش اونجا.»

پسرک ترکه ای توی دستش بود. داشت گریه می کرد. دست دیگرش توی دست مرد بود.

پسرک گفت: «دروغ میگه کولی پدر سگ. این یه هفته اس نی ام روگم کردم.» ریش سفید «مال» گفت: «برو بیار بش بده- دیگه هم از این کارا نکن .»

پسرک به ریش سفید مال توپید.

«من نبرده م- این بی همه کس غریب- دروغ میگه.»

دست شاکی بالا رفت و گفت:«نامربوط نگو. تخم سگ آگو۲ گرد»

پسرک درآمد که:

«من راه جدم رو می گردم. تا چشمت در بیاد»

و همراه حرفهایش اشک بود که از چشمانش پایین می آمد.  دست شاکی آمد که بزند توی صورت پسرک که ترکه ی پسرک خورد توی ساق پای شاکی و پسر ریش سفید مال آمد جدایشان کرد.

ریش سفید مال گفت:«چراغ خونه ی بابات رو روشن کردی»

«خب. هر چه می خواین بگین. جدم کمرم رو بزنه اگه بردم. هی بی خودی می گین. پر این مال بچه هس. باس بیاد منو بگیره.»

و باران فحش پسرک بود که نثار شاکی می شد. ریش سفید مال که وضع را دید، پسرک را رها کرد تا برود. و زنگوله ملاخور شد. پسرک دوید بطرف رودخانه. دست و رویش را شست و خنکی آب را احساس کرد و زد بچاک، به طرف خانه.

شب پسرک کتک سفت و سختی از پدر خورد و در پگاه افتاد دنبال گوسفندان.

ماه دیگر، صدای «الماسی» سگ پسرک، قاطی صدای گاوها و الاغ و اسبان و رودخانه شد. وحشیانه پارس می کرد. پسرک بو برد و آمد سراغ الماسی. صدای هف هف مار را شنید؛ توی کنده هیزم بود و دیده نمی شد. لامپا را از توی خانه آورد. و چند تا سنگ توی دستش بود که انداختشان توی کنده و مار بیرون نیامد.

سگ پیاپی حمله می کرد، عقب نشینی می کرد و باز حمله می کرد. پسرک با ترکه صدای هیزمها را درآورد و خبری نشد. ماه- حالا سراسر رودخانه را روشن می کرد و باد، بوی پونه ی وحشی را می پراکند و بوی پونه قاطی می شد با بوی پهن و بوی مخصوصی می داد.

ریش سفید و شاکی و پدر و پسر و بقیه ی اهل مال آمدند و خودشان را کنار کشیدند. پسرک جلوتر رفت و شاکی دل دلی کرد و آمد جلو، پشت سر پسرک تا کمکش کند. پسرک ترکه را گذاشت زیر کنده هیزم و شکستش. مار پرید بالا و چوب پسرک شلاق وار توی کمرش که نصفش کرد. مار حمله آورد برای پسرک و پسرک ترکه ی دیگر شلاق وار. بقیه عقب کشیدند و شاکی هم عقب رفت و نیمه ی دیگر مار افتاد پای کنده و در حال لرزش ماند. الماسی پیاپی داد و قال می کرد و حمله می کرد برای مار. ماره پرید برای سینه ی پسرک، که سگ خودش را انداخت روی مار. مار پای سگ را گاز گرفت و ترکه مغز مار را له کرد.

اهل مال آمدند و احسنت و احسنت بود که آنجا را شلوغ می کرد.

پسر کدخدا آمد با چوب دستی اش مار را توی خاک پیچاند و پسرک، سگ را بغل کرد و با لامپا و ترکه آورد برای مال. تیغی گیر آورد و جای زخم را شکافت و فرستاد دنبال یکی از سیدهای «سید احمد» و اشک توی چشمانش لانه کرد و تنها جوجه ی خانه شان را کشت و پوستش را پیچاند دور پای سگ.

سید نرسیده بود که الماسی از نفس زدن افتاد و پسرک بغضش ترکید و داد و قال گریه اش مال را گرفت. پسرک تا صبح گریه کرد و همراه آفتاب که افتاد روی مال، پای تپه ، خاک را کند و سگ را به خاک سپرد. و خودش به سوگواری سگ، روی قبر الماسی چارزانو نشست.

توی مال چو افتاد که دزدی پسرک به سگش زده و سگش مرده. و شاکی خندان توی مال می گشت و هر جا مجلسی می دید و می نشست و چگونگی دزدیده شدن زنگوله را می گفت. و خود را مردی خداشناس و خداترس و مؤمن می نمود.

و سرشکستگی بود که نصیب پدر پسرک می شد. پسرک، دیگر با کسی حرف نمی زد. حرف هیچکس را نمی شنید، مثل کر. کسی را نمی دید، مثل کور. همه ی آدمهای مال را یکی می دید. پدرش را همانطور می دید که شاکی را، یا ماری که الماسی را کشته بود. با بچه های مال بازی نمی کرد. توی رودخانه شنا نمی کرد. دنبال ماهیگیری نمی رفت. با سنگ دنبال گنجشک ها نمی افتاد. گوسفندان را به کوه نمی برد. سر بزها را نمی گرفت تا مادرش بدوشدشان. می رفت روی قبر سگ می نشست و با خاکش بازی می کرد. اگر به زور غذایش نمی دادند، نمی خورد. گیوه پایش نمی کرد. در سایه ی درختان با بی خیالی به پرواز گنجشکها نگاه می کرد. به سگها نگاه می کرد و ویرش می گرفت که قبر الماسی را بشکافد. ملای مال را آوردند و برایش دعا کردند و به زور آب دعا بخوردش دادند. دیگر حرف شاکی خریدار نداشت. مال گیج شده بود. نمی دانست پسرک به چه چیزی فکر می کند. گاهگاهی توی صلات ظهر لامپا را می گرفت توی دست ومی رفت سراغ کنده. سنگ می انداخت تویش و پاک می شکافتش و بعد انگار صدای الماسی را می شنید. و دستهایش را طوری نگه می داشت که انگار چیزی توی بغلش جا گرفته است. با همان حالت می آمد کنار کپر. تیغ می آورد و با همان خیال، تیغ فضا را می شکافت. و بعد یکمرتبه، دستهایش را باز می کرد. و چند لحظه ای همانطور به تیغ نگاه می کرد. یکشب از توی خواب پرید و راه افتاد به طرف قبر الماسی، با داس توی دستش. سر شب مال سنگینش بود و انگار در انبانه ی تاریکی را توی مال باز کرده اند. تاریکی سیال بود و انبوه ستاره توی آسمان و بوی وحشی پونه و آب رودخانه.

پسرک آمد روی قبر نشست، نگاهش می خواست قبر را بشکافد و برود پهلوی الماسی بخوابد. نمی دانست الماسی زنده است یا مرده. فقط می دانست که با دست خودش الماسی را توی گودال چال کرده است. داس رفت توی سینه ی خاک و پسرک پشت سر هم خاک را شکافت و عرق پیشانی اش را خیساند. استخوانهای سگ توی گور افتاده بود و مور بود که می خوردش و بوی گوشت مانده ی سگ را، پسرک، استشمام نمی کرد. پسرک می دید که الماسی خوابیده است و ویرش گرفت که همانجا بخوابد و دراز کشید و خودش را به خواب زد. آفتاب که مال را بیدار کرد، ساحل رودخانه را بو گرفته بود، بوی لاشه ی سگ. مال ریخت روی قبر سگ و دیدند که پسرک خوابیده بغل استخوان ها و چه خواب راحتی. با داد و قال، پسرک را بیدار کردند و آنها که رفته بودند بیدارش کنند، پونه جلوی بینی شان گرفته بودند. وقتی که پسرک بیدار شد، خمیازه ای کشید و خاک آلود آمد بیرون. آدمها روی گوشت و استخوان را با خاک پوشیدند و به مال برگشتند.

صلات ظهر- پسرک داس را نشاند توی مغزش و دوید افتاد توی رودخانه و جیغ مال رودخانه را لرزاند.

علی مراد فدایی نیا

 مسجدسلیمان- خرداد ۴۴

۱- مال- ده

۲- آگو- بر وزن باهو- به معنی نذری

از مجله تماشا
سال ششم- شماره ۲۵۶- سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی ( ۱۳۵۵ شمسی)