| رمی | عباس معروفی |
برای کشف آن لذت ابدی چشم به زن دوخت، قلبش تندتر زد، رخوتی شیرین روی گونههاش دوید، پلک چشمهاش پرید و حس کرد لالهی گوشش به حرکت درآمده و پوست سرش به عقب کشیده میشود. آنوقت بیآنکه بداند کجاست به یک ستون سخت تکیه داد و بر تودهای از سنگریزه نشست، از خستگی نشست، و منتظر ماند تا زن سربرگرداند. میدانست که برمیگردد. دستهاش را جلو برد و گفت: “خواهر جان، من جانور نیستم، من گرمم شده، من تشنهام، من میخواهم زیر برگهای خیس بخوابم.