بله. شبه هنرمند گرفتار “ابلوموفیسم” کامل ذهنیست. دقیقاً هیچ امر اجتماعی برایش مطرح نیست. هیچ چیز او را تکان نمی دهد. به تمام مسائل مملکتی بی اعتناست. دنیا را آب ببرد او را خواب می برد. اما با این همه مرده گی، اصلاً جمود نعشی ندارد…. از این شهر به آن شهر، از این جشن به آن جشن، از این مجلس به آن مجلس می رود فقط به این دلیل که همیشه حضور داشته باشد به دلیل اینکه او را ببینند. به این دلیل که فضا را بسنجد و ببیند که باد از کدام سمت می وزد و به کدام سمت باید مایل شود. به کدام سمت باید رو کند. فرصت طلبی خود را با بی شرمی تمام همه جا علنی می کند. بله. می دود و می دود و می دود فقط به خاطر جمع و جور کردن موقعیت خود. اگر شبه هنرمند یک “ابلوموف” کامل است در زندگی و چالاکی یک “پله” است. همام فوتبالیست معروف که توپ فوتبال مستعملی را امضاء می کند و چندین هزار دلار می ستاند. ولی شبه هنرمند بدبخت بی آنکه توپ فوتبال امضاء کند، فقط صله می گیرد و توله سگ وار نوازشی می بیند… (و در قسمتی دیگر…) … مساله مهم این است که شبه هنرمند با ممیزی مخالف نیست و وجودش را حس نمی کند. نه که او کاری به کار ممیزی ندارد و ممیزی کاری به کار او! نخیر اشتباه می کنید. این دو تا بردران توامان همدیگرند. اصلاً شبه هنرمند زاییده ممیزیست. از عوارض ممیزیست. ممیزی هنرمند واقعی را می کوبد و بذر هنر کاذب را همه جا پخش می کند. وقتی آلودگی هست چرا شبه “وبا” نباشد. وقتی ممیزی هست چرا شبه هنرمند نباشد.
به مناسبت بیست و هشتمین سالگرد غیبت غلامحسین ساعدی(گوهر مراد) باشگاه ادبیات دست به کار بسیار ارزشمنده زده است. باشگاه ادبیات؛ کتابخانه و انتشارات مجازی برای تولید، جمع آوری و به اشتراک گذاشتن کتابهای الکترونیکی است.
“کتاب الفبا” از جُنگ های پربار و خواندنی دهۀ پنجاه است. مقالات و داستان های این جنگ به قلم بهترین نویسندگان معاصر است. برخی از مقالات تحقیقی کتاب الفبا فشردۀ سال ها مطالعۀ نویسندگانی است که در راه تعالی فرهنگ ایران کوشیده اند و انچه را که آموخته اند به صورت کتاب یا مقاله ارایه داده اند.
نخستین جلد کتاب الفبا با یکی از این مقالات تحت عنوان “قیامت و معاد در عرفان اسلامی و هندو” به قلم داریوش شایگان آغاز می شود. “دن کیشوت در تراژدی-کمدی امروز اروپا” از اونامونو ترجمۀ بهاء الدین خرمشاهی، “سیر فلسفی دیدرو” از احمد سمیعی، “هنر و واقعیت” از سالیوان ترجمۀ کامران فانی، “رفتارها، اخلاقیات و رمان” از لاینل تریلینگ ترجمۀ احمد میرعلایی، “درخت مقدس” از مهرداد بهار، “ادبیات و فلسفه” از م. ر. کوهن ترجمۀ کا.ف، “تیلۀ شکسته” از سیمین دانشور، “عروسک چینی من” از هوشنگ گلشیری، “بازی تمام شد” از غلامحسین ساعدی، “نقاشی روی چوب” از اینگمار برگمان ترجمۀ قاسم صنعوی، “ارنست تالر” از رایموند ویلیامز ترجمۀ حسن بایرامی، “نمایش عامیانه” از برتولت برشت ترجمۀ رضا کرم رضایی، “یادنامۀ علامه امینی” از محمدرضا حکیمی، “قانون در آئینۀ غرب” از مصطفی رحیمی و “نان و شراب” از آلبر کامو ترجمۀ عبدالحسین آل رسول از دیگر مطالب نخستین جلد کتاب الفبا است.
دومین جلد کتاب الفبا با مقالۀ “تلقی قدما از وطن” نوشتۀ محمدرضا شفیعی کدکنی آغاز می شود. دیگر مطالب دومین کتاب الفبا عبارتند از: “میرسه آ الیاد و هستی شناسی آغازین” از گلی ترقی، “سمبل قهرمانی در ادب مقاومت” از غالی شکری ترجمۀ م.ح. روحانی، “پورنوگرافی و وقاحت نگاری” از دی. اچ. لارنس ترجمۀ بهاءالدین خرمشاهی، “پایان روانکاوی” از ت.و. موریس ترجمۀ جلال ستاری، “دربارۀ تورگنیف” از ایوان گنچارف ترجمۀ ابراهیم یونسی، “مفهوم هنر” از پل والری ترجمۀ پرویز مهاجر، “آفتاب” از واسکون سلوس مایا ترجمۀ کامران فانی، “برهنگی” از چزاره پاوزه ترجمۀ هرمز شهدادی، “پسر نازنین” از رولد دال ترجمۀ احمد کریمی، “ماه در آب” از یاسوناری کاواباتا ترجمۀ توران خدابنده، “تصادف” از سیمین دانشور، “معصوم چهارم” از هوشنگ گلشیری، “گل مریم” از اسماعیل فصیح، “تاریخچۀ داستان پلیسی” از دایره المعارف بریتانیکا ترجمۀ سعید حمیدیان، “تکنیک رمان پلیسی” از آر.اچ. سامپسون ترجمۀ کامران فانی، “چگونه قصۀ کوتاه پلیسی بنویسیم” از جو گورز ترجمۀ حسن بایرامی، “گردباد سیچقان ئیل” از علی همدانی، “شکوه شکفتن” از مصطفی رحیم و “ابراهیم در آتش” از بهاءالدین خرمشاهی.
سرآغاز سومین کتاب الفبا مقالۀ “دل از رستم آید به خشم” نوشتۀ مصطفی رحیمی است. “دگرگونی های شعر معاصر عرب” از مصطفی بدوی ترجمۀ محمدرضا شفیعی کدکنی، “اصول و روش ترجمه” از یوجین آ. نایدا ترجمۀ فریدون بدره ای، “جامعه شناسی فقر” از جک و جانت راج ترجمۀ احمئد کریمی، “وضع اجتماعی و اقتصادی سیاهپوستان” از س.کلر دریک ترجمۀ سروش حبیبی، “هنر و سیاست در آمریکای لاتین” از خوآن فرانکو ترجمۀ ح. اسدپور پیرانفر، “کتاب و نویسندگی” از شوپنهاور ترجمۀ کامران فانی، “برف در قلب الاسد” از کوان هان-چینگ ترجمۀ پروین ترابی، “تب خال” از احمد محمود، “افسانۀ بینگو” از بلز ساندرار ترجمۀ احمد شاملو، “دختر و مرد حشیشی” از آلبرت کوثری ترجمۀ سعید حمیدیان، “سگ کور” از ر.ک. نارایان ترجمۀ پرویز لشگری، “تئوری برشت دربارۀ تئاتر حماسی” از مارتین اسلین ترجمۀ رضا شجاع لشگری و “دنیای قشنگ نو” از بهاءالدین خرمشاهی دیگر مطالب سومین کتاب الفبا است.
نخستین مطلب چهارمین کتاب الفبا مقالۀ “طنز و انتقاد در داستان های حیوانات” به قلم حسن جوادی است. “حاجی موریه و قصۀ استعمار” از هما ناطق، “توسعۀ صنعت در دورۀ قاجار و تاثیر غرب برآن” از فرهاد نعمانی،” تحول طبقات نوخاستۀ ایران در دورۀ قاجار” از فرهاد نعمانی، “رشد اقتصادی و بازرگانی بین المللی” از محمدعلی کاتوزیان، “یهود و صهیونیسم در صحنه روابط بین المللی” از نجدۀ فتحی صفوه ترجمۀ م.ح. روحانی، “آنارشیزم در گذشته و حال” از دیوید اپتر ترجمۀ احمد کریمی، “ادبیات و فلسفه” از سیمون دوبوار ترجمۀ مصطفی رحیمی، “چلیک معجزه” از برنارد مالامود ترجمۀ احمد میرعلایی، “یک پاسگاه پیشرفت” از جوزف کنراد ترجمۀ هرمز شهدادی، “مرگ مالکم ایکس” از لروی جونز ترجمۀ ایرج فرهمند، “مقدمه برزنگی کشتی نارسیسوس” از جوزف کنراد ترجمۀ هرمز شهدادی، “دربارۀ تورگنیف” از لئونید گروسمن ترجمۀ ابراهیم یونسی، “حقیقت و مستند” از مارتین اسلین ترجمۀ حسن بایرامی، “نقدی بر تهوع سارتر” از ایریس مرداک ترجمۀ احمد سعادت نژاد و “نقدی بر فرهنگ اصطلاحات علمی” از محمد حیدری ملایری دیگر مطالب چهارمین کتاب الفبا است.
پنجمین کتاب الفبا با مقالۀ “بینش اساطیری” نوشتۀ داریوش شایگان آغاز می شود. از دیگر مطالب پنجمین کتاب الفبا؛ “صورت ازلی زن یا اصل مادینه هستی” از گلی ترقی، “مقدمه ای بر فلسفۀ تاریخ هگل” از ژان هیپولیت ترجمۀ امیرحسین جهانبگلو، “نسبت نظر و عمل در طی تحول تفکر غربی” از فرناند برونر ترجمۀ رضا داوری، “ادبیات نوین افریقا از نظر فانون” نوشتۀ یانها یتس یان ترجمۀ کامران فانی، “آدم ها و ماجراهای کوچۀ نو” از کریم کشاورز، “به کی سلام کنم؟” از سیمین دانشور، “کمانچه” از جلیل محمدقلی زاده ترجمۀ هما ناطق، “برشت شاعر” از مارتین اسلین ترجمۀ حسینعلی طباطبایی، “ویلیام فاکنر در دانشگاه” از شجاع لشگری، “منطق صوری” از ضیاء موحد و “گیلان در جنبش مشروطیت” از احمد سمیعی را می توان نام برد
نخستین مطلب ششمین کتاب الفبا مقاله ای است تحت عنوان “مقدمه ای بر علم کلام اسلامی” نوشته محمد حسین روحانی. “سفرنامه های پرتغالی و اسپانیولی دربارۀ ایران” از حسن جوادی، “فرنگ و فرنگ مآبی و رسالۀ انتقادی شیخ و شیوخ” از هما ناطق، “دربارۀ فلسفه و فیلسوفان” از فریدریش ویلهلم نیچه ترجمۀ داریوش آشوری، “عمل و نظر در فلسفۀ ژان ژاک روسو” از بیژن کاویانی، “دین و فلسفه و علم در شرق و غرب” از داریوش شایگان، “کشف آزادی نزد سارتر” از هیزل بارنز ترجمۀ جلال الدین اعلم، “مفتش بزرگ و روشنفکران رذل داستایوسکی” از داریوش مهرجویی، “نوشته های فروید دربارۀ ادب و هنر” از ارنست جونز ترجمۀ جلال ستاری، “تاملی بر مرگ میشیما” از هنری میلر ترجمۀ بهاءالدین خرمشاهی، “شکل دگر خندیدن” از مسعود فرزان، “بی ریشه” از نیکلای هاینوف ترجمۀ محمد قاضی، “نمی توانم بمیرم” از کریشنان چندار ترجمۀ پرویز لشگری، “اُمی” از یوکیو میشیما ترجمۀ کامران فانی، “چشم خفته” از سیمین دانشور، “مهدخت” از شهرنوش پارسی پور، “صدای مرغ تنها” از مهشید امیرشاهی، “ویرانگر”” از سال بلو ترجمۀ احمد گلشیری، “رگ و ریشۀ دربدری” از گوهر مراد، “نکته ای بر شعر نیما” از پرویز مهاجر، “مصاحبه با گابریل گارسیا مارکز” از ریتا گیبرت ترجمۀ نازی عظیما، “حافظ شاملو” از بهاءالدین خرمشاهی و “نصاب الصبیان” از علی همدانی دیگر مطالب ششمین کتاب الفبا است.
کتاب الفبا در 6 دفتر و 1376 صفحه منتشر شده است. در آغاز هر دفتر یک تابلوی رنگی، معمولاً مینیاتور، به چاپ رسیده است و نیز طرح های ابراهیم حقیقی زینت بخش صفحات داخلی تمامی شماره های کتاب الفبا است.
در کتاب الفبا حتی یک قطعه شعر به چاپ نرسیده است. با توجه به اینکه اکثر جُنگ ها و فصلنامه های دهۀ چهل و پنجاه بخشی از نشریه را به شعر اختصاص می داده اند، روی خوش نشان ندادن کتاب الفبا به شعر کمی عجیب به نظر می رسد. در عوض مقالات و داستان هایی که در کتاب الفبا به چاپ رسیده از میان بهترین مطالب انتخاب شده است.
کتاب الفبا جُنگی خواندنی و پربار به ویژۀ در زمینۀ فلسفه و اسطوره و علم کلام و مباحث نقد ادبی است. الفبا قرار بود فصلنامه باشد، ولی با بازداشت ساعدی در خردادماه 1353 در انتشار آن وقفه ایجاد شد. در اردیبهشت 1354 ساعدی از زندان آزاد شد. اما انتشار ششمین و آخرین شماره آن دو سال بعد صورت گرفت.
بعد از دگرگونی های وسیع سال 1357، ساعدی که در صف مخالفان دیکتاتوری مذهبی درآمده بود، مدتی زندگی مخفی پیشه کرد و سرانجام در اردیبهشت 1361 از ایران خارج شد. تابستان همین سال طی فراخوانی اعلام کرد که دوره جدید الفبا به شکل فصلنامه در پاریس منتشر خواهد شد. دوره دوم الفبا که اولین شمارۀ آن در زمستان 1361 انتشار یافت، پس از انتشار شش شماره زیر نظر ساعدی، در سال 1364 با مرگ وی متوقف شد. هفتمین و آخرین شماره الفبای در تبعید پس از مرگ وی و به یاد وی انتشار یافت.
در پایان به اطلاع می رسانم که به همت و اجازه سرکار خانم بدری لنکرانی(ساعدی) دوره کامل الفبای پاریس تهیه شده و به زودی این دوره را نیز در اختیار اعضای باشگاه و جامعه کتابخوان پارسی زبان قرار خواهیم داد.
| کتاب الفبا- چاپ پاریس از مجموعۀ آرشیو مجازی نشریات گهگاهی زیر نظر دکتر غلامحسین ساعدی این مجموعه با همیاری و رخصت بانو بدری لنکرانی(ساعدی) برای اولین بار به مناسبت بیست و هشتمین سالگرد غیبت غلامحسین ساعدی(گوهر مراد) با تلاش باشگاه ادبیات روی وب منتشر میشود. جا دارد سپاس بیکران خود، هموندان باشگاه ادبیات و تمام دوستداران دکتر ساعدی را تقدیم ایشان کنم. بزرگواری ایشان سبب شد تا یکی از اولین و مهم ترین نشریات پارسی زبان در تبعید، بار دیگر به سهولت در دسترس خوانندگان قرار گیرد. برایشان تندرستی و عمر طولانی آرزومندم. |
نخستین جلد کتاب الفبای در تبعید با مقالۀ “فرهنگ کشی و هنر زدایی در جمهوری اسلامی” نوشتۀ غلامحسین ساعدی آغاز می شود. “امتناع تفکر در فرهنگ دینی-1” نوشتۀ بابک بامدادان، “شرایط انقلاب سوسیالیستی و راه رشد غیر سرمایه داری از نظر مارکس و انگلس” نوشتۀ علی شیرازی، ” کاشان، قزوین، همدان؛ در صد سال پیش” نوشتۀ ناصر پاکدامن، کوچک اصفهانی، “دولت و توسعه نیافتگی” نوشتۀ کنستانتین ورگوپولوس ترجمۀ ستار آذرمینا، “ملانصرالدین و ملاخسرالدین” نوشتۀ الف-رحیم، “دیوانه ها(نمایشنامه)” نوشتۀ جلیل محمدقلی زاده ترجمۀ هما ناطق، “آرام حیوان، آرام! ” نوشتۀ حمید صدر، “سه گانه: تلخ آبه، جاروکش سقف آسمان، سفرۀ گستردۀ رسوم نهفته” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “چگونه وانگ فو نجات یافت” نوشتۀ مارگریت یورسنار ترجمۀ زیتلا کیهان، “فقط یک راه باقیست” نوشتۀ ولفگانگ بورشرت ترجمۀ کامبیز روستا، “نمایش نظام کهن نونما” نوشتۀ برتولت برشت ترجمۀ ح.ن.، “زایمان بزرگ بابل” نوشتۀ برتولت برشت ترجمۀ ح.ن.، “یادی از حمید عنایت” نوشتۀ محمدعلی همایون کاتوزیان، و “نامه، گزارش، گزارش نامه” دیگر مطالب نخستین جلد کتاب الفبای در تبعید هستند
دومین جلد کتاب الفبای در تبعید با مقالۀ “دگردیسی و رهایی آواره” نوشتۀ غلامحسین ساعدی آغاز می شود. دیگر مطالب دومین کتاب الفبا عبارتند از: “امتناع تفکر در فرهنگ دینی-2” نوشتۀ بابک بامدادان، “قیام مزدک” نوشتۀ علی میرفطروس، “سرآغاز اقتدار اقتصادی و سیاسی ملایان” نوشتۀ هما ناطق، “مکتوبات” نوشتۀ میرزا فتحعلی آخوندزاده، “گذشته، حال و آینده دموکراسی”ا نوشتۀ گنس هلر ترجمۀ ج.اتحاد، “تحول فکری مارکس جوان” نوشتۀ لویی آلتوسر ترجمۀ جواد ط.، “دربارۀ رابطۀ فلسفه و سیاست” نوشتۀ لویی آلتوسر ترجمۀ جواد ط.، “متن تندنویسی شده” نوشتۀ لویی آلتوسر ترجمۀ جواد ط.، “طرح مقدمۀ برگزیدۀ آثار از Lire le Le Capital(1965) تا لنین و فلسفه(1968) ” نوشتۀ لویی آلتوسر ترجمۀ جواد ط.، “مقدمه ای بر مجلس شبیه خوانی قتل ناصرالدین شاه” نوشتۀ ر.همسایه، “متن شبیه خوانی قتل ناصرالدین شاه”، “نمایش و اشتره لر” نوشتۀ اشتره لر ترجمۀ ح.ن، “پرک” نوشتۀ پل الوار ترجمۀ والیا، “در سراچۀ دباغان” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “باران می بارد” نوشتۀ حسن حسام، “شیر مرگ” نوشتۀ مارگریت یورسنار ترجمۀ غفار حسینی، “مرگ یک قهرمان” نوشتۀ پر لاگرکویست ترجمۀ ش.کامیاب، “انگشتر” نوشتۀ پر لاگرکویست ترجمۀ ش.کامیاب، “سر مزار صادق هدایت” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “نامه، گزارش، گزارش نامه”حسینقلی خویشاوند.
سرآغاز سومین کتاب الفبای در تبعید مقالۀ “رودر رویی با خودکشی فرهنگی” نوشتۀ غلامحسین ساعدی است. “امتناع تفکر در فرهنگ دینی-3” نوشتۀ بابک بامدادان، “جنگ فرقه ها در انقلاب مشروطیت ایران” نوشتۀ هما ناطق، “آلونک نشینان خیابان پروفسور براون” نوشتۀ علی بنوعزیزی، “ماهیت قیام سال 1925 کردستان ترکیه” نوشتۀ دکتر کمال مظهر احمد ترجمۀ عبدالله مردوخ، “بعد زیبایی شناختی” نوشتۀ هربرت مارکوزه ترجمۀ احمد هامون، “فرجام سردار ملی” نوشتۀ جواد ناصح زاده، “کلیسا و قدرت” نوشتۀ مهرزاده، “ندبه”(نمایشنامه) نوشتۀ بهروز برومند، “کلاس درس” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “اگر مرا بزنند… ” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “غمباد(لال بازی) ” نوشتۀ گوهر مراد و چند نامه از جلال آل احمد دیگر مطالب سومین کتاب الفبای در تبعید است.
نخستین مطلب چهارمین کتاب الفبای در تبعید مقالۀ “ملاها و آدم ها” نوشتۀ ناصر پاکدامن است. “امتناع تفکر در فرهنگ دینی-4” نوشتۀ بابک بامدادان، “انجمن های شورایی در انقلاب مشروطیت” نوشتۀ هما ناطق، “تمام خواهی و تمام خواه” نوشتۀ احمد هامون، “فرهنگ و روند پرولتر شدن کارگران کارخانجات تهران” نوشتۀ آصف بیات، “بعد زیبایی شناختی” نوشتۀ هربرت مارکوزه ترجمۀ احمد هامون، “نسیم” نوشتۀ منوچهر ایرانی، “اندر روانشناسی اجتماعی سوراخ ها” نوشتۀ کورت توخولسکی ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “انسان” نوشتۀ کورت توخولسکی ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “لکه های سفید” نوشتۀ کورت توخولسکی ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “یکی یک دانه” نوشتۀ غلامحسین ساعدی، “خانم بروخن مایر به عروسی می رود” نوشتۀ کاترین منسفیلد ترجمۀ زیتلا کیهان، “آنکه مستانه بر آئینه و گل… ” نوشتۀ م.سحر، “ای بیکران غدر و دروغ اشیانه ات” نوشتۀ م.سحر، “با آفتاب” نوشتۀ م.سحر، “سه شعر کوتاه” نوشتۀ سهراب سپهری، “وقتی صدای روشنت آمد” نوشتۀ مینا اسدی، “شعرهای کوتاه” نوشتۀ هوشنگ فیلسوف، “درون غلظت ظلام” نوشتۀ روح انگیز کراچی ، “اینچنین… ” نوشتۀ اکبر ذوالقرنین، “سرود روشن شورشیان” نوشتۀ حیدر، پای صحبت سیمین دانشور و”گزارش فدراسیون بین المللی حقوق بشر درباره کردستان ایران” دیگر مطالب چهارمین کتاب الفبای در تبعید است.
پنجمین کتاب الفبای در تبعید با مقالۀ “نمایش در حکومت نمایشی” نوشتۀ غلامحسین ساعدی آغاز می شود. از دیگر مطالب پنجمین کتاب الفبای در تبعید؛ “امتناع تفکر در فرهنگ دینی-5” نوشتۀ بابک بامدادان، “موارد تناقض جمهوری اسلامی ایران با اعلامیه جهانی حقوق بشر” نوشتۀ کریم لاهیجی، “دربارۀ رسالۀ کنسطیطوسیون” نوشتۀ هما ناطق، “تحول شرک به توحید و علل تاریخی آن” نوشتۀ مرآت خاوری، “تحریف تاریخ کرد در تاریخ بورژوازی ایران” نوشتۀ ک.کوردیف ترجمۀ عبدالله مردوخ، “یادی از کتاب یادها” نوشتۀ نادژدا کروپسکایا، “ملال غربت یا آفرینندگی” نوشتۀ ادواردو گالیانو ترجمۀ تقی امینی، “دربارۀ مهاجرت” نوشتۀ ماریو بندتی ترجمۀ رضا ترابی، “کاشانه” نوشتۀ بزرگ علوی، “بقال خرزویل” نوشتۀ بهروز آذر، “هذیان های روزمره آقای قاف” نوشتۀ عمر فاروقی، “بر ما چه رفته است، باربد؟” نوشتۀ منوچهر ایرانی، “قوی تر از شب” نوشتۀ جمشید جویا، “در نابهنگام” نوشتۀ اسماعیل خویی، “حجت” نوشتۀ احمد ابراهیمی، “حضور” نوشتۀ اکبر ذوالقرنین و “خطر و خاطره(مردی تنها) ” نوشتۀ باقر مومنی را می توان نام برد.
نخستین مطلب ششمین کتاب الفبای در تبعید مقاله ای است با عنوان “تصویر جمهوری اسلامی در آینۀ قصه ها” نوشتۀ غلامحسین ساعدی. “تجربۀ شوراهای کارگری در انقلاب ایران” نوشتۀ آصف بیات، “سندیکالیزم در جنبش کارگری ایران در فاصله سال های 1320-25” نوشتۀ تورج اتابکی، “پول و از خودبیگانگی” نوشتۀ جیمز میل، “یک نامۀ انگلس به مارکس” نوشتۀ انگلس، “بدرودها” نوشتۀ پابلو نرودا ترجمۀ مصور فرهنگ، “جنگل و تبر” نوشتۀ م.سحر، “غزل آزادی” نوشتۀ م.سحر، “آموختن از مرگ” نوشتۀ اسماعیل خویی، “اینجا و امروز” نوشتۀ ف.ک، “فتح” نوشتۀ بهروز آذر، “مرغوا” نوشتۀ منوچهر ایرانی، “مقایسه هایی از دو ترجمۀ همزمان کلیله و دمنه” نوشتۀ ناصر پاکدامن، “خاک رس” نوشتۀ ان.اس. رامامیرتام ترجمۀ بهروز آذر، “مشتری بیت المقدسی” نوشتۀ هاینریش بل ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “ماهیگیر باتقوا” نوشتۀ کورت توخولسکی ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “یک اتفاق کوچک” نوشتۀ کورت توخولسکی ترجمۀ فریبرز جعفرپور، “سیمای مارگریت یورسنار” نوشتۀ زیتلا کیهان، “نمون شناسی رسانش در تعزیه” نوشتۀ ح.ن، “چماق های زرد در دست های سبز” نوشتۀ ا.ساروی، “زیستن با احساس مرگ” نوشتۀ پ.ا، یک نامۀ دیگر از جلال و دو تذکر دیگر مطالب ششمین کتاب الفبای در تبعید است.
هفتمین و آخرین مجلد الفبای در تبعید به مجموعه از آثار منتشر نشده غلامحسین ساعدی(گوهر مراد) اختصاص دارد. مطالب این شماره عبارتند از: ارزش فیل مرده، شرح احوال به قلم نویسنده در سال 1983، مصاحبه رادیو بی.بی.سی در اوت 1983، سخنرانی نیمه تمام…، آدم شفاهی آدم کتبی، از دفترچۀ یادداشت ساعدی، میرمهنا، بزرگ علوی؛ زندۀ بیدار، شنبه شروع شد(داستان)، دربارۀ سهراب سپهری، داسسان اسماعیل(آخرین قصه/نیمه تمام)، تاریخ شفاهی ایران، در راستۀ قاب بالان(نمایشنامه). این دفتر با نامه ای برای خوانندگان به پایان می رسد که در آن از مشکلات انتشار و توزیع الفبا در نبود دکتر ساعدی سخن به میان آمده و قولی جهت انتشار دفتر هشتم با برخی دیگر از آثار منتشر نشدۀ وی به خوانندگان داده شده است. قولی که هرگز به عمل تبدیل نشد و عمر الفبای در تبعید با همین شماره به آخر رسید.
هیچ یک از شاعران معاصر به اندازه احمد شاملو در زمینهی روزنامهنگاری فعالیت نکرده است؛ مهمتر از این، تاثیری است که فعالیتهای مطبوعاتی شاملو بر فضای فرهنگی جامعه و در رونق جریانهای ادبی داشته است.
احمد شاملو (۱۳۷۹-۱۳۰۴) را میتوان فعالترین و موثرترین شاعر معاصر در زمینهی کار روزنامهنگاری قلمداد کرد. بخش اصلی و بزرگ این فعالیتها در نیمهی اول زندگی شاعر انجام شده است. شاملو مقالهنویسی را از نوجوانی آغاز کرد و در بیست و یک سالگی، یعنی سال ۱۳۲۵، سردبیری هفتهی نامهی «ادیب» را برعهده گرفت. این آغاز راهی بود که سه دهه بیوقفه ادامه یافت.
سه دهه حضور فعال و موثر
احمد شاملو تقریبا تا پایان عمر همکاری با نشریههای مختلف را ادامه داد، اما حضور فعال او در عرصهی روزنامهنگاری، به ویژه به عنوان سردبیر، از نیمهی دوم دههی چهل خورشیدی کمرنگ و به عبارتی متوقف شد. استثنای این دوران که سه دههی پایانی زندگی شاملو را شامل میشود، به سالهای ۵۷ تا ۵۹ مربوط میشود. شاملو از شهریور تا بهمن ۵۷ سردبیری ۱۴ شماره از مجله «ایرانشهر» در لندن، و ۳۶ شماره از هفتهی نامهی «کتاب جمعه» در تهران، (مرداد ۵۸ تا خرداد ۵۹) را بر عهده داشته است.
عمر برخی از نشریههایی که شاملو سردبیری آنها را برعهده داشت بسیار کوتاه بود؛ هفتهنامهی ادبی ـ هنری «سخن نو»، پنج شماره (سال ۱۳۲۷، زیر نظر عبدالرضا ناظر و احمد شاملو)، نشریه «هنر نو»، سه شماره (۱۳۲۸)، هفتهنامهی «روزنه»، نه شماره (۱۳۲۹) و سه شماره از هفتهنامهی هنر و سینما «بارو» (زیر نظر شاملو و یدالله رؤیایی) از این جملهاند. احمد شاملو در این دوران سردبیری ماهنامههایی چون «اطلاعات دانش و هنر و ادبیات»، هفتهنامههایی مانند «آشنا» و «هدیه» و روزنامههایی چون «آتشبار» را نیز در کارنامه خود دارد.
نشریههای جریانساز
عدهای میگویند، احمد شاملو متخصص رونق دادن به نشریههای کممخاطب، و به تعطیلی کشاندن نشریههای موفق بوده است. در این داوری طنزآمیز چیزی از واقعیت نیز نهفته است؛ با این تذکر که بخش اول به تواناییهای کمنظیر شاعر مربوط میشود و بخش دوم به تنگنطری و هراس حکومتهای دیکتاتوری. شاملو به ویژه از ابتدای دههی چهل خورشیدی که جایگاه خود را به عنوان یکی از مطرحترین و تاثیرگذارترین شاعران معاصر تثبیت کرده بود، نشریهها را به عنوان پایگاه شاعران و نویسندگانی میدید که بخش بزرگی از آنها معترضان و منتقدان حکومت بودند.
جریانهای روشنفکرانهای که حول و حوش نشریههای فرهنگی شکل میگیرند، خوشایند حکومتهای دیکتاتوری، چه سلطنتی و چه اسلامی، نیستند. از این منظر سه نشریهی «کتاب هفته»، «خوشه» و «کتاب جمعه» جایگاهی ویژه در کارنامهی روزنامهنگاری احمد شاملو دارند که دومی به دستور ساواک تعطیل، و آخری در نخستین سالهای حکومت جمهوری اسلامی توقیف شد.
در میان نشریههایی که شاملو سردبیری کرد و در شکل دادن به آنها نقش اصلی را برعهده داشت، «کتاب هفته» مجلهای بود که برخی آن را نقطه عطفی در تاریخ مطبوعات فرهنگی معاصر میدانند. انتشار این نشریه حدود نیم قرن پیش (پاییز سال ۱۳۴۰) آغاز شد و تیراژ آن در مدت کوتاهی به ۲۴ هزار نسخه رسید. چنین تیراژی امروز نیز برای بسیاری از نشریهها رویایی دستنیافتنی است. ضمن آنکه اکنون جمعیت کشور دستکم سه برابر آن زمان است و تعداد بیسوادان به شدت کاهش یافته.
«کتاب هفته»؛ بدعتی ماندگار
«کتاب هفته» نشریهای نخبهگرا بود و میکوشید محل ارائهی تازهترین آثار ادبی نویسندگان و شاعران ایران و جهان باشد. برای آگاهی از چند و چون کار این نشریه، پای صحبت عباس عاقلیزاده مینشینیم که مدیر فنی «کتاب هفته» بوده. عاقلیزاده را بیشتر به عنوان یک فعال سیاسی میشناسند. او از یاران و نزدیکان خلیل ملکی و مسئول تشکیلات «جامعهی سوسیالیستها» بوده است. عباس عاقلیزاده پیش از آغاز همکاری با «کتاب هفته» در نشریههای جریان مشهور به «نیروی سوم»، از جمله «علم و زندگی» و «نبرد زندگی» نیز به عنوان مدیرفنی فعالیت میکرد.
او در مورد ویژگیهای کار شاملو میگوید: «شاملو به نظر من، یک سردبیر با فرهنگ و با اطلاعات بسیار زیاد در زمینهی کار مطبوعاتی بود. شاملو قبلا هم در نشریات مختلفی کار کرده بود و سلیقهی بسیار خوبی داشت که خیلی هم جلب توجه میکرد. من خوب یادم هست که یکی از کارهایی که شاملو در مطبوعات ایران رایج کرد، استفاده از حرف اول نخستین کلمه مطلب با حروف درشت بود که نظر مخاطب را به خودش جذب میکرد. کلا از نظر صفحهآرایی ایدههای خیلی جالبی داشت. او همچنین خیلی هم روی مسائل مختلف دقت به خرج میداد و حساسیت زیادی داشت که مطالب کتاب هفته پر غلط نباشد. یکی از کارهایی که بر عهدهی من بود، کنترل دوباره تمام مطالب پس از پایان کار تمام همکاران بود. با اینکه ما مصصحهای خیلی خوب و کارکشتهای مثل انصافپور داشتیم، با این حال من باید آخر سر همه چیز را کنترل میکردم و تصمیم میگرفتم. اگر اشکالی در متنها بود با سردبیر تماس میگرفتم و برای مواقعی که تماس با او ممکن نبود، این اختیار را داشتم که اشتباهات را تصحیح کنم و اگر عبارتی نارسا و پیچیده بود درستش کنم. شاملو در این بخش هم خیلی با دقت بود. مسئلهی دیگر این بود که شاملو به نوشتهها و ترجمههای فرهنگی روز خیلی توجه داشت تا سطح مجله از سطح مجلههای دیگر بالاتر باشد. آن زمان، تقریبا میتوانم بگویم، مجلهای شبیه به کتاب هفته کمتر منتشر میشد. مجلهی “سخن” البته بود، اما بیشتر به ادبیات میپرداخت. اما کتاب هفته مطالب فرهنگی، تحقیقی و تحلیلی هم داشت. شاملو کار را بیشتر با داستانهای خیلی خوب شروع کرد و سلیقه و شناختش طوری بود که وقتی مطلبی را برای چاپ انتخاب میکرد، واقعا مطلب “تاپ” بود. همینطوری یک مطلبی را توی مجله نمیگذاشت. البته بهترین نویسندگان و مترجمان آن زمان هم با ما همکاری میکردند، اما شاملو باز هم از بین مطالبی که آنها به نشریه میدادند، باز دست به انتخاب میزد. اینطور نبود که هر مطلبی به دستش میرسید برای انتشار مورد تایید قرار بگیرد. ما معمولا در هر شماره یک داستان داشتیم که عنوان روی جلد آن هفته از آن گرفته میشد و البته داستانهای دیگری هم به چاپ میرسیدند. ترجمههای خیلی خوب، شعر، معرفی هنرمندان و مقالههای ادبی و هنری هم در مجله بود. بخشی هم به کتاب کوچهی شاملو اختصاص داشت. به این دلایل مجله روز به روز خواستاران بیشتری پیدا میکرد. شاملو هم، بیتعارف، حقوق و امتیازهای بسیار بالایی داشت. یعنی حقوق ماهی هفت هشت هزار تومان برای آن زمان پول کمی نبود و فکر نمیکنم هیچ نشریهی دیگری چنین حقوقهایی به سردبیرانشان پرداخت میکرد. البته شاملو زندگی پرخرجی هم داشت. مخارج خصوصیای که داشت خیلی زیاد بود. اما در هر صورت آدم بسیار پرکاری بود.»
«زن روز» را زنان میخرند، مردان میخوانند
از میان نویسندگان، شاعران و مترجمان مشهور و معتبر ایران در آن دوران کمتر کسی است که با کتاب هفته همکاری نکرده باشد. برخی از اینان، مانند غلامحسین ساعدی، منوچهر آتشی و نصرت رحمانی، به دلیل معاشرت و دوستی با شاملو نقشی فعالتر بر عهده گرفته بودند.
عباس عاقلیزاده پس از خاتمهی همکاری با کتاب هفته، به دلیل فعالیتهای سیاسی و تشکیلاتی سه سالی به زندان میافتد و پس از آزادی بار دیگر همکاری خود را با موسسه کیهان، و این بار به عنوان مدیر فنی مجله «زن روز» ادامه میدهد. این هفتهنامه نیز از پرتیراژترین نشریههای تاریخ مطبوعات ایران است.
عاقلیزاده یکی از دلایل موفقیت این نشریهها در جذب مخاطب را نقش سردبیرانشان میداند: «به نظر من نقش سردبیران و مدیران و ابتکارهای آنها در افزایش تیراژ بسیار بسیار مهم است. مثلا نشریهی “زن روز” که در همان دوران، از سوی موسسه کیهان، منتشر میشد و تا انقلاب هم انتشارش ادامه داشت، یکی از این نمونههاست. این نشریه چنان تیراژی پیدا کرد که از تیراژ روزنامه کیهان هم بیشتر بود. تازه کیهان پرتیراژترین نشریهی ایران بود و در ۱۲۰ هزار نسخه منتشر میشد. اما “زن روز” با تیراژ ۱۴۰ هزارتایی از روزنامه کیهان هم پرفروشتر بود. و این به خاطر نقش سردبیر مجله، مجید دوامی، و امکاناتی که جور میکرد بود. البته میزان سرمایهگذاری مدیرمسئول هم نقش مهمی داشت. مصطفی مصباحزاده، بنیانگذار و مدیرموسسه کیهان، در سرمایهگذاری برای انتشار “زن روز” خیلی سرمایه گذاشت که علتش هم ابتکارهای دوامی بود. تیراژ این مجله هم خیلی سریع بالا رفت. چون اینها از فرهنگ جدید مطبوعات استفاده میکردند. مثلا از بهترین مترجمان و نویسندگان استفاده میکردند و تازهترین مطالب مربوط به زنان را جمعآوری و آماده میکردند. برای صفحهآرایی هم از آدمهای سطح بالایی مثل خسرو و پرویز خوانساری استفاده میکردند و یا مثلا در کتاب هفته آدمی مانند مرتضی ممیز استفاده میشد که اینها در این نشریات نقشی کلیدی داشتند. طرحهایی که اینها برای انتشار میکشیدند یا ایدههایی که ارائه میکردند در مطبوعات ایران زیاد وجود نداشت. یکی از نوآوریها و ابتکارهای جالب در “زن روز” این بود که در این مجله برای سلیقههای مختلف مطلب وجود داشت. یعنی مطالبی عامیانه و سرگرمکننده در آن بود، مطلب خیلی سطح بالا هم بود. خودشان میگفتند “زن روز را زنها میخرند و آقایان میخوانند.” یعنی آن را خانوادگی میخواندند. یا مثلا کتاب هفته برای همه یک کتاب فرهنگی شده بود. جدیدترین آثار ادبی آنجا منتشر میشد. وقتی به اسامی کسانی که کارشان در کتاب هفته منتشر میشد نگاه میکنیم، میبینیم که بیشتر آنها در این مجله بالیدهاند. چون به آنها امکانات داده میشد و برای کارشان ارزش قائل بودند.»
مشکلی به نام «گیلگمش»
شاملو فروردین ۱۳۴۱ با انتشار شماره بیست و پنجم از سردبیری کتاب هفته کنارهگیری میکند. عاقلیزاده احتمال میدهد، ماجرای دستکاری و انتشار ترجمهی «گیلگمش» در کنارکشیدن شاملو بیتاثیر نبوده باشد. حماسهی گیلگمش را داوود منشیزاده از آلمانی به فارسی برگردانده بود و شاملو آن را برای انتشار در مجلهاش بازنویسی کرد و با طرحهایی از مرتضی ممیز به چاپ رساند. نسخه منشیزاده نخستین متن چاپ شدهی این اثر به فارسی است که در سال ۱۳۳۳ از سوی «انتشارات فرهنگ سومکا» منتشر شده.
عباس عاقلیزاده در مورد کنارهگیری شاملو میگوید: «علت این کار را دقیقا نمیتوانم بگویم. شاملو کاری کرد که شاید آن هم [در بروز اختلاف] تاثیر داشت؛ شاملو برداشت کتاب “گیلگمش” را که دکتر داوود منشیزاده قبلا از آلمانی ترجمه کرده بود، زیر عنوان بازنویسی به “نثر فارسی” منتشر کرد. این یک مسئله ایجاد کرد. منشیزاده آلمانی خیلی خوب میدانست و آدم خیلی باسوادی بود. این کتاب را هم با یک نثر حماسی به فارسی ترجمه کرده بود. ظاهرا منشیزاده قبل از انتشار این کار یا در حین انتشار آن، متوجه شده بود و آمد سراغ دکتر مصباحزاده. ما هم آن موقع همانجا بودیم. ما نشسته بودیم توی اتاق تحریریه و دفتر مصباحزاده هم بغل همان اتاق بود. منشیزاده با صدای بلند اعتراض میکرد که، آقا مگر من این کار را به چه نثری ترجمه کردم، آیا نثر من فارسی نیست؟! اگر [شاملو] بخواهد بگوید این کار را ترجمه کرده، که اینطور نیست، و خودش هم نوشته “به نثر فارسی”. آیا من به زبان عربی ترجمه کردم، به عبری نوشتم؛ چه چیزی توی ترجمهی من بوده که نثر جدید ایشان به جای آن نشسته؟ … خلاصه منشیزاده اعتراضاش را بیان کرد و مصباحزاده هم پذیرفت. او هم همانجا چیزی را درخواست کرد و گفت، این اثر را من ترجمه کردهام و اگر بخواهد چاپ شود، من از نظر قانونی شما را تحت تعقیب قرار میدهم، مگر اینکه عینا ترجمهی مرا به عنوان ضمیمه کتاب هفته منتشر کنید. گیلگمش حجم زیادی هم نداشت و کتاب هفته به این صورت بود که یک تیراژ تهران داشت که خیلی بالا بود. در تهران حدود پنج شش هزار مشترک داشتیم و چهار پنج هزار نسخه هم میرفت روی دکهی روزنامهفروشیها. شهرستانها هم که سهمیهی خودشان را داشتند. یکی از کارهایی که شد، این بود که ترجمه ی منشیزاده را هم به عنوان ضمیمه منتشر کردند، اما فقط در حد همان تیراژ روزنامهفروشی و کتابفروشیها. و دیگر برای مشترکان و شهرستانها فرستاده نشد. به هر حال این کار انجام شد و رضایت منشیزاده هم فراهم شد. حالا شاید این ماجرا از دلایل دلخوری شاملو بوده باشد، اما من واقعا نمیدانم چرا قهر کرد و رفت.»
یک بازنویسی، یک ترجمه
گیلگمش با بازنویسی شاملو در شماره ۱۶ کتاب هفته (بهمن ماه ۱۳۴۰) منتشر شد. این اثر پس از انقلاب، به همین صورت بارها در داخل و خارج از کشور منتشر شده است. به روایت آیدا سرکیسیان، شاملو مرداد ماه سال ۷۲ مشغول ترجمهی مجدد گیلگمش از متن فرانسه شد. این نسخه، همراه با نسخهی بازنویسیشده از ترجمهی منشیزاده، در سال ۱۳۸۲ منتشر شد. از این متن چهار پنج ترجمهی دیگر نیز وجود دارد که از میان آنها میتوان به ترجمهی احمد صفوی (انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۶) و برگردان محمد اسماعیل فلزی (انتشارات هیرمند، ۱۳۶۷) اشاره کرد. کار صفوی حاصل مقابله چند نسخهی مختلف است و مقدمهی مفصلی دارد که شاملو در تدوین نسخهی دوم خود از گیلگمش، از آن بهره گرفته. شاملو پس از کنارهگیری از سردبیری «کتاب هفته» در دو دوره با این نشریه همکاری کرده است؛ از شماره ۲۹ تا ۳۶ و دوره دوم ابتدای سال ۴۲ و از شماره ۶۸ تا ۷۴.
اوج و سقوط «کتاب هفته»
به گفتهی عباس عاقلیزاده، کتاب هفته پس از دو سال انتشار در سال ۱۳۴۲ درحالی به تعطیلی کشیده میشود که تیراژ آن به دو تا سه هزار نسخه تنزل پیدا کرده بود. سردبیر این دوران محمود اعتمادزاده (م.ا. به آذین) بود. پس از شاملو، علیاصغر حاج سید جوادی سردبیری کتاب هفته را برعهده گرفت.
عاقلیزاده خاطر نشان میکند: «حاج سیدجوادی فقط به خاطر اینکه کار بتواند ادامه پیدا کند، و با احترام خیلی زیاد نسبت به شاملو، به کتاب هفته آمد. حتا رفتند و با هم حرف زدند، اما شاملو حاضر به بازگشت نشد. به این ترتیب شاملو از کتاب هفته جدا شد و حاج سید جوادی جای او را گرفت. تیراژ مجله تا مدتی به همان حد بالای قبلی بود، اما به تدریج کمی پایین آمد و تا زمانی که سید جوادی آنجا بود باز کتاب هفته در حدود ۱۷، ۱۸ هزار نسخه پخش میشد و فروش میرفت.»
از «خوشه» تا «کتاب جمعه»
احمد شاملو چهار سال پس از تعطیلی کتاب هفته سردبیر هفتهنامهی «خوشه» شد که در بالندگی شعر معاصر ایران نقشی مهم دارد. شبهای شعر خوشه که به همت شاملو و پشتیبانی مدیرمسئول مجله، امیرهوشنگ عسگری برگزار میشد، به لحاظ گستردگی و تنوع شاعرانی که در آن حضور داشتند، تا آن زمان بیسابقه بوده است. مجله خوشه اسفند ماه سال ۴۷ با اخطار رسمی ساواک توقیف شد.
شاملو یک دههی بعد سردبیری «کتاب جمعه» را برعهده میگیرد که در ترکیب کلی شباهتهای فراوانی با «کتاب هفته» دارد. این آخرین نشریهای است که شاملو با آن تحرکی در فضای فرهنگی کشور به وجود آورد و جمهوری اسلامی بیش از ۳۶ شماره آن را تحمل نکرد. شاملو در دو دههی پایانی عمر خود با نشریههای مختلفی، از جمله آدینه همکاری داشت، اما دوران سردبیری او، پس از سی سال، با همان «کتاب جمعه» به پایان رسید.
| بهزاد کشمیریپور | تحریریه: بابک بهمنش | دویچه وله فارسی |
روز یازدهم فروردین ماه سال 1361 (31 مارس 1982) با سبیل تراشیده و ریش نتراشیده، با چهره ای خسته و درهم «پای آبله و خسته، غریبه و دلمرده، با ترس كبود، راه گم كرده، متحیر و عاجز، خسته و ناتوان، آشنا به هویت خویش، ولی درمانده، اشكی به یك چشم و خونی به چشم دیگر، در حالی كه نمیداند به كجا خواهد رسید؟ به زمهریر هاویه؟ یا به كنار حوض كوثر؟» با كیف دستی كوچكی از فرودگاه «شارل دوگل» بیرون آمد.
در اتوبوسی كه از فرودگاه به شهر میرفت، نگران و پریشان، در ردیف آخر نشسته بود. برای دوستانش از ایران تعریف میكند و از تیرباران بیرحمانه، دوست نزدیكش سعید سلطانپور حرف میزند و از اینكه پس از آن مجبور شده به زندگی مخفی پناه ببرد و بالاخره از آپارتمان كوچك و دخمه مانندی كه در تهران داشته است حرف میزند اما لبهایش میلرزند. «. . . تا بخواهی نماز، تا بخواهی دعا، تا بخواهی الدرم بلدرم، بله خیال نكن ما مبارزه با امپریالیسم جهانخواره را بلد نیستیم. ما ملت بسیار بسیار شهیدپروریم. مدام شهید پرورش میدهیم، جوان میدهیم، خون میدهیم، و . . .» بی حال و حوصله، گاه و بیگاه از شیشه ی اتوبوس جاده ی طولانی را ورانداز میكرد. اكنون او «غریبه ای ایست دلمرده، از راه رسیده ای راه گم كرده، خسته و ناتوان، حیران و ناآشنا، ناآشنا و متحیر و عاجز، با انبانی از اوهام و كابوسهای غریب.»
به یاد خانه اش در تهران افتاده است. آپارتمانی در نزدیكی سفارت آمریكا با اتاقی بیقواره كه حوضی كوچك را در آن قرار داده اند. حوضی با ماهی هایی قرمز! حوضی با ماهی هایی كابوس آفرین! از ماهی ها حرف میزند. «تا من میآیم كتابی به دست بگیرم و كاری و نوشته ای را شروع كنم، این ماهی ها رو به من صف میكشند. مدتها بی حركت میمانند و به من زل میزنند . . . نه میتوانم بخوانم و نه بنویسم.» مادام برای دیگران از ایران حرف میزند: «. . . تنها چیزی كه وجود دارد كشتار بی دلیل، اعدامهای ساده، حتی ساده تر از درآمدن آفتاب و ریزش برگ در خزان است . . . گوینده تلویزیون خیلی راحت لیست بالابلندی از این بیهوده پرپرشدگان برایت میخواند، دقیقا با همان لفظ و بیان و با همان آهنگ كه انگار این جوانان در امتحان ورودی فلان دانشكده معتبر پذیرفته شده اند و به قول خودشان راهی لعنت آباد شده اند . . .» سرانجام به پاریس و به خانه ی دوستانش میرسد. «. . . بسیار خوب، در یك چنین جهنم دره ای آیا میشود حتی ساعتی خوابید، و تازه اگر خوابیدی مگر كابوس های رنگین میتواند امانت بدهد كه حتی نفسی، حتی به ناراحتی بكشی؟» كلافه است. «خشمگین و عصبی، یك پا بر سر یك چاه و یك پا بر سر چاه ویل، و متعجب از اینكه چرا سقط نمیشود، یا این كه . . . اشك به آستین نداشته را خشك میكند كه چرا چنین شده است، چرا جاكن شده است، نمیداند. چه خاكی به سر كند.» به مجردی كه همه دورش جمع میشوند به آشپزخانه میرود و روی سه پایه ای مینشیند و به تلخی و زاری میگرید. «او خاك وطن را دوست دارد، تكیه گاه او باد صبا نیست، گردباد است، افسار توسن زندگی اش كاملا بریده است.»
ــ «من اینجا چكار میكنم؟ چرا گذاشتید مرا بیاورند؟ مرا به زور فرستادند، نمیخواستم . . .» كنده شدن از خانه و كاشانه و رسیدن به پناهگاهی كه خود انتخاب نكرده، او را گرفتار سرگیجه میكند. عصرانه و نوشابه ای میآورند. همگی دور هم جمع میشوند تا با هم سهیم شوند. اندكی آرام میگیرد و از هر دری سخنی و خاطره ای میگوید. «خاطره گویی، روده درازی های بیهوده، خیره شدن از پنجره به كوچه های ناآشنا، خوردن و نوشیدن، خوردن و بلعیدن، اضطراب و نوشیدن، ترس و هراس» و در میان لرزش لبها و بازآفرینی داستانها و خاطره هاست كه زندگی او در غربت آغاز میشود. البته هنوز امكانات غربت را نمیشناسد. هنوز راه از چاه تمیز نمیدهد. هنوز زبان نمیداند.
ــ «مشكلات زبان مرا به شدت فلج كرده است.»
«حالا دیگر در سرزمین از ما بهتران است. طعم حقارت را میچشد. حس میكند تمام مناعت طبعش را از دست داده است. لبخند یك پیرمرد دائم الخمر یا چشمك یك سبزی فروش یا جواب سلام سرایدار یك خانه، وضع روحی او را از این رو به آن رو میكند. از پاسبانی كه كنار گل فروشی ایستاده و سیگار دود میكند میترسد، از مامور بی آزاری كه وارد قطار میشود، از گربه ی بچه ی همسایه میترسد، بیمارگونه میترسد.»
ساعدی در فرانسه زیست ولی هرگز با محیط غربت و جامعه ی فرانسه اخت نشد. نمیخواست زبان فرانسه را بیاموزد.
ــ «از روی لج حاضر نشدم زبان فرانسه را یاد بگیرم و این حالت را یك نوع مكانیسم دفاعی میدانم. حالت كسی كه بی قرار است و هر لحظه ممكن است به خانه اش برگردد.»
ساعدی نمایش نامه نویسی بود كه در طول اقامتش در فرانسه چند نمایشنامه نوشت ولی در پاریس پا به یك سالن تئاتر برای دیدن یك نمایش نگذاشت. سناریستی بود كه در پاریس با همكاری داریوش مهرجویی چند سناریوی فیلم نوشت ولی هرگز به سینما نرفت تا فیلمهای جدید را ببیند. در فكر این است كه دیگر چه ضرورتی دارد كه در این سن و سال زبان دیگری را یاد بگیرد؟ كنده شدن از میهن در كار ادبی او نیز دو نوع تاثیر داشته است.
ــ»نخست اینكه به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میكنم نوشته هایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد. دوم؛ جنبه ی تمثیلی بیشتری پیدا كرده است.»
در ماه ششم اقامتش در پاریس، خطاب به دوستی مینویسد:
«در پاریس هستم. شهر خودكشی و ملال. شهر فاحشه ها و دلال ها. جان آدم را به لب میرساند. مطلقا جایی نمیروم و ابدا نیز حوصله ندارم. از همه چیز نگرانم. میزان گریه هایی كه در كوچه های تاریك و زیر درختها كرده ام اندازه ندارد. روزهای اول ورود تمام حضرات به سراغم آمدند. از بختیار بگیر تا گروههای عجیب و غریب. آب پاكی روی دستشان ریختم. سر پیری دیگر نمیشود با ریش امثال ما بازی كرد. با وجود این ول كن نبودند و نیستند.»
«تا مدتها دست راست و چپ خویش را نمیشناسد. چرا كه جا نیفتاده، به خود نیامده، برهوت برزخ را سرایی نیست كه طول و عرضش را بشود سنجید و چندین فرسنگ در فرسنگ به حسابش آورد. این دنیا را مرزی نیست. پایانی نیست.»
ــ «بنده مدتی است كه مات متحیرم كه عاقبت ما چه خواهد شد؟ یعنی همه اش عمركشی و در زاویه ای نشستن و انگشت تحیر به دهان گرفتن؟»
«آواره اگر زنده هم باشد مرده است. مثل مرده ای كه میرود و میآید. آه و خمیازه اش با هم مخلوط شده، بی دلیل و علت انتظار میكشد. انتظارنامه یا ندای آشنایی، یا انتظار خوابی كه مادر و پدر، یا زن و بچه اش را در عالم رویا میبیند.»
در نامه ای به تاریخ بهمن 1361 خطاب به برادرش و همسر او مینویسد: «اگر ممكن شد عكس بچه ها را برای من بفرستید تا در دخمه ی دو متر در دو متری از تماشای صورتشان حس كنم كه هنوز زنده ام.»
و یا در نامه ای دیگر به دوستی نزدیك: «من در یك اتاق دو متر در دو متر زندگی میكنم. اندازه ی سلول اوین. هر وقت وارد اتاقم میشوم، احساس میكنم به جای اتاق پالتو پوشیده ام.»
پس از دو سال زندگی در پاریس، احساس میكند كه از ریشه كنده شده است و دیگر هیچ چیز را در ابعاد واقعی نمیبیند.
ــ «تمام ساختمانهای پاریس را عین دكور تئاتر میبینم.»
ــ «خیال میكنم كه داخل كارت پستال زندگی میكنم.»
از دو چیز میترسد: از خوابیدن و بیدار شدن. سعی میكند تمام شب را بیدار بماند و نزدیك صبح بخوابد. در فاصله چند ساعت خواب هم مرتب كابوس های رنگی میبیند. مدام به فكر وطن است و خواب وطن را میبیند.
ــ «تمام شبها را تقریبا مینویسم و صبح ها افقی میشوم و بعد كابوسهای رنگی میبینم. تازگی علاوه بر هیكل های عجیب و غریب، توده ای ها و سگهای پاریس هم در خواب من ظاهر میشوند.»
مواقع تنهایی، نام كوچه پس كوچه های شهرهای ایران را با صدای بلند تكرار میكند كه مبادا فراموش كند.
«تا مدتها به هویت گذشته خویش، به هویت جسمی و روحی خویش آویزان است و این آویختگی، یكی از حالات تدافعی در مقابل مرگ محتوم در برزخ است. آویختگی به یاد وطن، آویختگی به خاطره ی یاران و دوستان . . . به چند بیتی از حافظ . . . و گاه گداری چند ضرب المثل عامیانه را چاشنی صحبت ها كردن یا مزه ریختن و دیگران را به خنده واداشتن.»
ــ «پاریس از روبرو كه نگاه میكنی ماتیك زن است و از پایین گه سگ.»
یا ــ «من از مترو میترسم. درست مثل جاروبرقی آدمها را تو میكشد و در ایستگاه دیگر خالی میكند.» در پاریس است كه تضادهای روحی او اوج میگیرد. «عدم تحمل، زود رنجی، قهر و آشتی، تغییر خلق، گریه آمیخته به خنده، ولخرجی همراه با خست، ندیدن دنیای خارج، آواره ول گشتن در كوچه های خلوت گریستن و دور افتاده ها را به اسم صدا كردن، مدام در فكر و هوای وطن بودن، پناه بردن به خویشتن خویش كه آخر منجر میشود به نفرت آواره از آواره.»
در نامه به دوستی مینویسد: «اینجا هر گوشه را نگاه میكنم مدعیان نجات ایران جمع شده اند و همه از همگان و یكی از یكان ابله تر و كثافت تر. راستش را بخواهی از همه بریده ام و در خانه ای كه مثلا مردگی میكنم مدام با نفرت دست به گریبانم. فكر میكنی چندین خروار به من توهین شده؟»
«اتهام یكی از عوارض عمده و یكی از جوانه های سرطان آوارگی است و این چنین است كه همه در غربت گوری خیالی برای همدیگر میكنند. در غربت آدم میمیرد و نمی میرد. پس برای رودررویی با مرگ به حالت تدافعی تهاجم دست میزند. حمله میكند، مشت میزند، مشت به تاریكی و مشت به روشنایی، نعره میكشد. نعره در خلوت، نعره در جمع، به مهمانی میرود و نمی نشیند، پرخور میشود و نمیخورد، با دست به جلو میكشد و با پا به عقب میزند. عاشق میشود و عاشق نمیشود. بی دلیل اظهار عشق میكند و پشیمان میشود، و گرفتار خودخوری میشود.»
در نامه ای دیگر به دوستی نزدیك مینویسد: «تصورش را هم نمیتوانی بكنی. معلق و آویزان در هوا ــ اگر سراغم نیایند كاری با آنها ندارم. ولی تازه به من پیرمرد میگویند درباره ی خلق قهرمان ایران باید حماسه نوشت.»
در همین دوران (1361) علیرغم تمام مشكلات موجود، او كه از بنیانگذاران اصلی كانون نویسندگان در ایران بود، این بار به همراه سیزده تن دیگر، كانون نویسندگان ایران (در تبعید) را به وجود میآورد، با این همه زندگی در غربت برایش بدترین شكنجه هاست. هیچ چیزش متعلق به او نیست و او نیز خودش را متعلق به آنها نمیداند.
ــ «این چنین زندگی كردن برای من بدتر از سالهایی بود كه در سلول انفرادی زندان به سر بردم.» دلش میخواهد پای آبله، از هر در و دروازه ای شده، وارد دیار خویش شود و با اشك و مژه های خود سرتاسر وطن را آب و جارو كند. ولی دلهره، بله دلهره مزمن باعث میشود كه «در مكانی به ظاهر امن خود را در ناامنی ببیند. زنگ دری كه زده میشود، یا بوق آمبولانسی كه از خیابان رد میشود. نگاه پلیس غیرمسلحی كه گوشه ی خیابان ساكت و آرام ایستاده وحشتی به جانش میاندازد و دچار ترس میشود.» یك نوع ترس و واهمه ی درونی، وقتی دوستانش از او میخواهند تا به آمریكا سفر كند:
ــ «میترسم از مامور گمرك، از متصدی مترو، از مهماندار هواپیما، از آژان، از سرباز . . .» در پاریس است كه به شكلی ناگهانی استحاله پیدا میكند. یك دفعه پیر و چاق میشود و پس از سالها مجرد زیستن، سرانجام تصمیم به ازدواج میگیرد. بالاخره با دوستی قدیمی، یك طراح مد، خانم بدری لنكرانی ازدواج میكند. به آپارتمانی در حومه ی پاریس، به آن سوی جاده ی كمربندی، به شهركی مهاجر و كارگرنشین به محله ی غمگین و بی هویت «بانیوله» نقل مكان میكند؛ با این همه، غرق در توهمات الكلیسم، همواره دلش برای وطن سوخته میطپد.
ــ «هر وقت كه چشمم را باز میكنم میبینم اینجا هستم، فكر خودكشی به سرم میزند. ولی خیلی مقاومت میكنم. زود به زود مریض میشوم. بدجوری افسرده هستم. مطلقا امیدی به چیزی ندارم. من فكر نمیكنم كه آن «موجودات آشوب زی» به زودی گورشان را گم كنند. و اگر خدای نكرده قرار باشد تا یك سال دیگر من زنده بمانم. چه كار باید بكنم؟» «خیال میكند كه نعش كشی آواره ها قدغن است و حاضر نیست قبول كند كه وقتی مردی، مردی، به درك!»
اضطراب و ترس مزمن رهایش نمیكند. «از كنار سگ های جلیقه پوش با احترام و لبخند رد میشود كه مبادا كارت اقامتش را بگیرند.» «همیشه ارتفاعات را نگاه میكند. عمق رودخانه ها را در نظر میگیرد. لاشه متلاشی شده خود را میبیند كه چگونه زیر امواج رودخانه ای هم چون سایه شبحی بالا و پایین میرود. از زیر كشتی ها رد میشود، به تخته سنگ ها میخورد و غیر آواره ها به زیبایی ساحل نگاه میكنند و از زیبایی آسمان و شادابی درختان تعریف میكنند.» مدام در فكر است. در فكر خودكشی. با وجود این دم دنیا دراز است. روزها تمام نمیشود. كم كم افسردگی با میل خودكشی جا عوض میكند و نیت خودكشی آرام آرام از سرش می افتد. چرا كه آرام آرام میمیرد.
در پاریس ناامید است. «میداند و میفهمد كه در حال پوسیدن است. میداند كه مثله شده، نه تكه ای از بدنش كه تكه ای از روحش را بریده اند و میبیند كه ریشه كنده شده اش چگونه میپوسد. درست مثل قانقاریا، كه پا را سیاه میكند و آرام آرام بالا میآید و آخر سر اگر آدمیزاد را نكشد، زمین گیرش میكند.»
او مرگ خود را با چشم باز میبیند.
***
ساعدی در دو سال آخر عمرش بیمار بود. پیر و افسرده شده بود. كبدش درست كار نمیكرد. با وجودی كه خودش پزشك بود، از بیمارستان میترسید. در تهران هم، برای معالجه، سنگ مثانه اش، دوستانش او را به زور به بیمارستان برده بودند وگرنه با پای خودش كه نمیرفت. این اواخر دیگر میدانست كه رفتنی است. گاه میگفت:«من سرطان دارم.»
با انبوه موهای پریشان جو گندمی و سبیل پر پشت و ریش نتراشیده اش بیشتر از سن واقعی اش نشان میداد ولی كافی بود تا كمی از زاد و بوم و تبریزی ها و هم ولایتی ها، آن هم به زبان تركی و با لهجه آذری برایش بگویند تا خطوط رنج از چهره اش ناپدید شود و چشمانش از پشت عینك ذره بینی بدرخشد.
طی همین سالهاست كه باز علیرغم تمام مشكلات موجود، اقدام به انتشار دوره جدید «الفبا» میكند. در تابستان 1362(1983) همه دل مشغولی او، انتشار مجله، «الفبا» است.
ــ «كسی نمیداند این مجله در چه شرایط وحشتناكی منتشر شده است. و من كه زبان نمیدانم و حتی متروی پاریس را یاد نگرفته ام چه زجری كشیده ام كه كاری انجام شود.»
ــ «… دست تنها هستم، به جان عزیز تو، همه سرشان با فلان جایشان بازی میكند. و من كه وضع چشمهایم خوب نیست باید از ادیت و تصحیح و غلط گیری تا صفحه بندی را خودم انجام بدهم.»
ــ «… كار چاپخانه پدر مرا درآورده. دست تنها، بی یار و یاور، و بالاخره به سرانجامی رساندمش… میخواهم بقیه كار را به دست گروهی بدهم و یك راست بروم كردستان. در آنجا طبابت بكنم. در پاریس نمیتوانم هیچ گهی بخورم، نوشتن كه جز چند مداد و تعدادی كاغذ وسایل دیگری نمیخواهد. شاید هم توانستم صاف بروم تو دل وطن سوخته. اگر پای دیوار كاشتند كه كاشتند و اگر نكاشتند كه حداقل زبان فارسی یادم نخواهد رفت.»
در اواخر سال 1362 است كه به علت عارضه قلبی در بیمارستان بستری میشود ولی در هر حال سخت سرگرم كار است.
ــ «یك عكاس معروف به نام Gilles Peress كتابی دارد منتشر میكند به نام «تلكس» كه تمام جوایز عكاسی سال را درو كرده است و كتاب درباره ایران است و به سه زبان منتشر میشود، متن آن را ناشران امریكایی و فرانسوی به گردن من گذاشته اند كه نوشته ام و زیر چاپ است و كار بدی از آب درنیامده. فعلا مشغول نوشتن چند قصه هستم…»
ــ «فراوان قصه نوشته ام. مشغول تدوین دو كتاب هستم فقط جا ندارم. زندگی ندارم، آرامش ندارم، پول ندارم، تعلق خاطر ندارم، ولی به درك! از درخت خودروی جنگل كه كمتر نیستم. درخت ایستاده میمیرد.»
در آخرین بهار زندگیش، در نوروز 1364 نمایش «اتللو در سرزمین عجایب» به كارگردانی ناصر رحمانی نژاد در مزون دولاشیمی پاریس به روی صحنه می آید. نمایشنامه «اتللو در سرزمین عجایب» در ابتدا هجویه ای بود علیه سانسور جمهوری اسلامی، كه مانند بسیاری از كارهای انتقادی ــ اجتماعی او، یك شبه (برای مراسم بزرگداشتی برای بیژن مفید پس از درگذشت ناگهانی او در زمستان 1363) نوشته شده بود. «اتللو در سرزمین عجایب»، این كمدی انتقادی ــ اجتماعی، چند روزی در ایام نوروز در «تئاتر دو پاریس» بر روی صحنه بود. نمایش را در بهار 1364 به لندن بردند و آن چه شما در ویدیویی كه از این نمایش گرفته شده است میبینید اجرایی از این نمایش در لندن است.
ــ «هر شب و روز یك گوشه خوابیده ام، خسته خسته هستم و واقعیت امر این است كه گرفتار مسئله مهمی نیستم، جز جنگیدن با مرگ.»
ــ «مدتی را با آقابزرگ علوی خوش گذراندم. 15 روزی پیش من بود. تمام مدت حرف زدیم… مقاله ای درباره اش نوشته ام به مناسبت 80 سالگی اش، پررویی میكنم و میگویم واقعا خوب از آب درآمد… كتاب ترس و لرز حقیر در امریكا به زبان انگلیسی چاپ شده، هم Hard Cover (با جلد مقوایی) و هم Paper Back(با جلد كاغذی)… و تازه به چه درد میخورد، محض اطلاع نوشتم… ]دارم[ چندین مطلب برای مجلات فرنگ مینویسم. نمیدانم این آب در هاون كوبیدن ها اثر دارد یا نه، به هر حال جان میكنم و نمیدانم چه خواهد شد.»
ــ «من نویسنده متوسطی هستم و هیچوقت كار خوب ننوشته ام، ممكن است بعضی ها با من هم عقیده نباشند ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژه مغز مرا پر میكند فعلا شبیه چاه آرتی زنی هستم كه هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یك مرتبه موادی بیرون بریزد.»
غافل از این كه دنیا با كسی نمیماند و مرگ به زودی و ناگاه درآید. آرزویش این بود ــ شاید هم شوخی میكرد، كه اگر روزی در غربت مرد بر سر مزارش بنوازند و برقصند و بیاشامند. همانگونه كه خودش دو سال قبل از مرگش همه حاضران بر سر مزار هدایت را خندانده بود و گورستان را به صحنه نمایش تبدیل كرده بود. در سخنرانی خود، در گورستان پرلاشز، بر سر مزار هدایت (9 اپریل 1983) میگوید:«هدایت شهامت و شجاعتش تا بدان حد بود كه نقطه پایان زندگیش را عزراییل نه، كه خود گذاشت. و بدان سان كه مشت بر سینه زندگی نكبت بار آلوده طبقه خویش زد، مشت محكم تری نیز بر سینه مرگ اجباری زد. و مردن را به اختیار خویش برگزید.»
در مراسم به خاكسپاری «یولماز گونی» سینماگر ترك، در پرلاشز، در همان گورستانی كه امروز خودش در آنجا دفن شده است، حضور داشت.
ــ «مرگ یولماز گونی خیلی مرا اذیت كرد. قرار بود با هم كار بكنیم… یولماز از دست رفت. درست در اوج شكوفایی، با سرطان معده.»
غلامحسین ساعدی و یولماز گونی و ماكسیم رودنسون و محمود درویش جزو هیئت امنای موسسه «مطالعات كردی» در پاریس بودند. میگفت:«راستش را بخواهی از این دنیای مادرقحبه خلاص شد. دست راستش رو سر آدم های احمقی چون من!»
آن روز در گورستان، بر سر گور سیاه و مرمرینی نشسته بود. میخندید و میگفت:«این كه قبر نیست، این میز كار است، من پیشنهاد میكنم «الفبا» را همین جا مندرج بفرماییم كه میز صفحه بندی هم دارد.»
در نامه ای خطاب به دوستی كه سخت نگران اوست مینویسد:«خیالت آسوده، رفیق درب و داغونت اگر طبیعی بمیرد خودكار به دست خواهد مرد. این را باور كن!… مدام قصه مینویسم.»
وقتی داستان اسماعیل را برای دوست جوانی تعریف میكند. (اسماعیل كارگر نانوایی است كه در تبریز زندگی میكند و ساعدی در زمانی كه دانشجوی پزشكی بوده، او را میشناخته است. اسماعیل وصیت میكند كه او را با بیلش به خاك بسپارند.) ساعدی اضافه میكند:«تو هم باید خودكار منو با من توی گور بگذاری… ولی حالا بیا خودت یك خودكار به دست بگیر! من میگم تو بنویس!»
در فكر جلوی دوربین بودن یكی از سناریوهایش است و با تهیه كننده ای در آلمان گفتگوهایی دارد. در فكر به روی صحنه آوردن آخرین نمایشنامه اش «پرده داران آینه افروز» است و برای همین تلاش هایی برای گردهمایی گروه تئاتر و گفتگوهای اولیه انجام میدهد ولی بیماری دیگر توانی برایش باقی نگذاشته است. در دیداری با دوستی قدیمی چند بار از مرگ خود، آرزوی مرگ خود سخن به میان میآورد و به او میگوید:«من دارم با مرگ مبارزه میكنم.» در روزهای آخر هم، در بستر مرگ، در میان هذیانات میگوید:«كار اصلی من چیست؟ نویسندگی است؟ ــ «نه! كار اصلی من مبارزه با مرگ است. من ژورنالیست و مقاله نویس نیستم، كار اصلی من نویسندگی من تازه شروع میشود. درگیری سیاسی تا به حال نگذاشته است كه به این كار بپردازم. كار اصلی من مبارزه با مرگ است. من نمیخواهم بمیرم، من میخواهم بمانم و…»
در نامه ای به تاریخ مارس 1984 مینویسد:«… آن چنان آشفته حال و بی حوصله هستم كه حد و حساب ندارد. سطر اول نامه را سه ماه پیش نوشته ام و الان به خود اجازه میدهم كه بقیه را ادامه بدهم. هیچكس این قضیه را باور نمیكند. من كه اسهال القلم دارم و نوشتن یك نامه این چنین طول بكشد.»
در آبان ماه سال 1364 (نوامبر سال 1985) بود كه حالش وخیم شد و خون استفراغ كرد. به دنبال این خونریزی داخلی، به بیمارستان سنت آنتوان پاریس منتقل شد. در بیمارستان، در یكی از آخرین روزها كه شب قبلش را با التهاب گذرانیده بود، دست و پایش را به تخت بسته بودند.
ــ «بگو دست های مرا باز كنند، آل احمد و شاملو آمده اند و در اتاق بغلی منتظرم هستند، مرا هم ببرید پیش خودتان بشینیم و حرف بزنیم.» همان روز، مسكن به خوردش دادند و دیگر كمتر بیدار شد.
شب آخر، به كمك دستگاه اكسیژن به زور نفس میكشید. پدرش و همسرش بدری بر بالین او حضور داشتند. هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود. با این همه، حوالی سحرگاه، دیده از جهان فرو بست.
در سردخانه، زیر نور چراغی كم سو، آرام و بی خیال خوابیده بود. ملافه سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند. موهای خاكستری اش را روی شانه ریخته بودند. صورت سردش را عرق چسبناكی پوشانده بود. لبخندی آرامش بخش به لب داشت و قطره خونی ــ كه نشانه آخرین خونریزی بود ــ بر كنج لبش نقش بسته بود. بی هیچ ترس و هراسی، با آرامش كامل، عاری از همه دلهره ها و سراسیمگی هایی كه سرشت اش را میساختند، دور از همه صحنه های سیاست و بازی های نمایشی آن بر روی سكویی در سردخانه آرمیده بود. حالا دیگر زندگی با همه واهمه ها و كابوس هایش برای همیشه از او گریخته بود. چهره اش جوان تر مینمود و گویی به چیزی میخندید طوری كه یكی از دوستان آذربایجانی اش كه برای آخرین دیدار با ساعدی به سردخانه آمده بود، بی اختیار گفته بود:«دارد قصه تنهایی ما را مینویسد و به ریش ما میخندد!»
آرامگاه غلامحسین ساعدی در قطعهٔ ۸۵ گورستان پر-لاشز، پاریس
نه، نه، اسم و رسم درست و حسابی نداشت؛ مثل همهی ولگردا، هر گوشه به یه اسم صداش میکردن، تو راهآهن: هایک، ته شاپور: مایک، تو مختاری: قاراپت، تو تشکیلات: هاراپت، تو سنگلج: برغوس، تو توپخونه: مرغوس، تو لالهزار: میرزا بوغوس، تو استانبول: بدارمنی، آوانس خله، موغوس پوغوس. آخرشم نفهمیدیم اسم اصلیش چی هس، کجا رو خشت افتاده، کجا بزرگ شده، پدر مادرش کی بوده، کجا درس خونده، چه جوری زندگی کرده، از کی بهکلهش زده… چندین و چندسال بود که پیداش شده بود، دیگه همه میشناختنش، و همیشهی خدا، سر ساعت معین، یه گوشه پیداش میشد: ساعت نه سنگلج، ساعت ده توپخونه، ده و نیم لالهزار، یازده استانبول، و همین جوری تا غروب. قیافهی عجیب غریبی واسه خودش درس کرده بود؛ ریش و گیس فراوون، صورت لاغر و استخوانی، دهن بیدندون، اندام بلند و خمیده، پای راستش که میلنگید و شونهی چپش که تاب میخورد، شاپوی کثیف و ژندهئی رو سر، عینک گرد پروفسوری رو دماغ، بارونیی بلندی که تا مچ پایش میرسید، و تموم سال با کولهباری از کتابای جورواجور با بند و تسمه بهپشت بسته، همینجوری میگشت، چرت و پرت میگفت، مسخرهبازی میکرد و شکلک در میآورد. هیچ وقت گدائی نمیکرد، اما هرچی بهش میدادن میگرفت، خیلی راحت، بیاون که تشکری بکنه یا چیزی بگه. همیشه میخورد، زیادم میخورد، همه چیز میخورد، با دهن بیدندون گردو و فندق میشکست، نون خشک میجوید، تهسیگاری جمع میکرد و تندتند دود میکرد، تو کافهها، پیالهفروشیها سر هر میز که میرسید، استکانی بهش میدادن که میانداخت بالا، و متلکی میگفت و رد میشد. تو حرف زدن، اصلا لهجه نداشت، به همین دلیل بعضیها خیال میکردن که خل بازی در میآره و خودشو ارمنی جا میزنه. دمدمههای ظهر سایهئی یا گوشهی دنجی گیر میآورد، کتاباشو باز میکرد، جابهجا میکرد، ورق میزد، سرسری نگاهی میانداخت و دوباره جمع و جورشون میکرد. بههر زبونی کتاب داشت: انگلیسی، فرانسه، عربی، ارمنی، آسوری، روسی، آلمانی. راست راستکیم از هر زبونی چیزی سرش میشد. چه میدونم شایدم چاخان پاخان میکرد. میگفتن از بس چیز خونده، به سرش زده و دیوونه شده. بهآدمای باسواد و درسخونده که میرسید، جدی میشد و خیلی زود سر صحبت رو باهاشون وا میکرد، و آخرشم طرفو مچل میکرد و راه میافتاد. چندین و چند بار دیده بودمش، تو کافه مرجان، عرق فروشیی میترا، سر چار راه سیمتری، و هیچ وقت راجع بهش خیال بد نکرده بودم. هیچ، نه شک، نه تردید، ابداً. بهنظر من یه دیوونهی حسابی بود. اولین گزارشی که رسید، من خندهم گرفت؛ خیال کردم واسه رفع بیکاری دارن واسهمون کار میتراشن. و خود منم مامور این قضیه شدم، یعنی که بفهمم چه کارهس، کجاها میره، کجاها میآد، کیها رو میبینه. اتفاقاً بدمم نمیاومد. با خودم گفتم: بیست و چار ساعت زندگی با یه دیوونه باهاس خیلی بامزه باشه. روز بعد با سر و پز عوضی رفتم راهآهن. میدونستم که تو آلونکهای اون طرفا زندگی میکنه، و میدونستم که سرو کلهش از کجاها پیدا میشه مدتی منتظرش شدم، بالا پایین رفتم، چند سیگار پشت سر هم دود کردم که پیدا شد، با همون سر و وضع همیشگی؛ و از خاکریز جاده اومد بالا. مدتی وایستاد و عینکشو جابهجا کرد و آفتابو تماشا کرد و راه افتاد. همچی بیخیال بیخیال که انگار غیر ازون تو دنیا تنابندهئی نفس نمیکشه. نرسیده بهمن خم شد و لنگه کفش پارهئی رو از زمین ورداشت و وارسی کرد و انداخت دور. یه لحظه تو فکر رفت و برگشت دوباره همون لنگه کفشو ورداشت و انداخت اون ور خیابون. خندهی غریبی زیرلب کرد و تا رسید پیش پای من، چشمکی بهم زد و آهسته پرسید: «چه طوری؟» گفتم : «خوبم، تو چه طوری؟» تهدیدآمیز نگام کرد و گفت: «خوبی؟ معلومه که خوبی.» پرسیدم: «انگار اوقاتت تلخه؟» گفت: «معلومه که تلخه، چرا دیشب نیومدی سر قرار؟» شک ورم داشت که نکنه منو جای کس دیگه گرفته. خودمو زدم بهیه راه دیگه گفتم: «واللّه محل قرار یادم رفته بود.» گفت: «ای خنگ خدا.» و راه افتاد، سر صحبت رو اون باز کرده بود، خیلی راحت. و کار من آسون شده بود. پابهپاش راه افتادم، چند قدم که رفتیم پرسیدم: «راستی، موسیو بوغوس، کجا قرار داشتیم؟» با اخم و تخم جواب داد: «من موسیو نیستم، من موغدوسی هستم، موسیوها کالباس میفروشن، موغدوسیها دعا میخونن، حضرت مسیح رو تماشا میکنن، اونا بچههای خود خدان.» یه دفه وایستاد و پرسید: «راس راستی گاسترونومی کجاس؟» گفتم: «گاسترونومی چییه؟» گفت: «نمیدونم، یه وقتا این جا بود، حالا جاش درخت دراومده.» و شروع کرد زیرلب آواز خوندن، همچو بیخیال که انگار نه انگار من همراش هستم. مدتی که رفتیم پرسیدم: «راستی غیر از من، بقیه سر قرار اومده بودن؟» سرشو تکون داد و گفت: «هیشکی نیومد، دیگه عادتشون شده که نیان.» پرسیدم: «چند نفرن؟» گفت: «همه، همه قرار میذارن و میزنن زیرش، ایناهاش، ایناهاشون، همه بیخیال دارن راه میرن.» دوباره سرشو انداخت زمین و آوازشو شروع کرد. من گاهی پابهپاش میرفتم، گاهی ازش جلو میزدم. گاهی عقب میموندم، و هر لحظه بیشتر خاطرجمع میشدم که کار هجوی میکنم و از تعقیب انبانی از تپاله و جنون چیزی گیرم نمیآد. یه هو ویرم گرفت و جلوتر رفتم تا کتاباشو وارسی کنم. تا دستم بهجلد یکیش خورد، برگشت عقب و عصبانی پرسید: «چه کار میکنی؟» گفتم: «هیچ چی، منم.» پرسید: «تو کی هستی؟» گفتم: «همونی که با هم گپ میزدیم؟» گفت: «کی با هم گپ میزدیم؟» گفتم: «همین چند دقیقه پیش.» گفت: «مرتیکه، من با هیشکی گپ نمیزدم.» گفتم: «خیله خب، چرا دعوا میکنی؟» لبخند زد و دستشو دراز کرد طرف من، پوست زبر و انگشتای پیچ خوردهئی داشت. با مهربونی گفت: «من هیچوقت با هیشکی دعوا نمیکنم، من آدم خیلی خوبی هستم.» منم خندیدم و دستمو کشیدم بیرون و گفتم: «میدونم، تو آدم خیلی خوبی هستی.» گفت: «چشم بسته غیب میگی؟» گفتم: «مگه نیستی؟» گفت: «نه که نیستم.» گفتم: «اختیار داری.» گفت: «بیخود تعارف تیکه پاره نکن، تو که منو نمیشناسی، میشناسی؟» پیش خودم گفتم: «راس میگه، من چه میشناسمش.» با سر تصدیق کردم و گفتم: «نه، نمیشناسمت.» با دلخوری گفت: «حالا که نمیشناسی، بهتره کار بهکار هم نداشته باشیم.» گفتم: «خیله خوب.» گفت: «با خیله خب گفتن که کار درس نمیشه.» پرسیدم: «چه جوری درس میشه؟» گفت: «تنها راش اینه که تو جلوتر از من راه بیفتی.» گفت: «خیله خب، این که کاری نداره.» و ازش جلو زدم. چند قدمی نرفته بودم که یه مرتبه داد زد: «هی، میرزابوغوس!» تا برگشتم پرسید: «براچی برگشتی؟» گفتم: «تو صدام زدی.» پرسید: «مگه تو میرزا بوغوسی؟» گفتم: «نه.» پرسید: «پس میرزا بوغوس کی یه؟» گفتم: «نمیدونم.» داد کشید: «حالا که نمیشناسی، بزن بهچاک، مرتیکه.» ناچار راه افتادم. با قدمهای بلندتر میخواستم بزنم برم طرف دیگهی خیابون که دوباره داد زد: «موسیو، هی موسیو.» اعتنایی نکردم. تندتر کرد و بازومو چسبید. برگشتم و پرسیدم: «چی میخوای؟» گفت: «بهچه دلیل جلوتر از من راه میری؟» گفتم: «پس چه کار کنم؟» گفت: «باید عقبتر بیای.» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «بهسه دلیل.» گفتم: «خب؟» گفت: «اول این که من سن و سالم از تو بیشتره. درسته؟» گفتم: «درسته.» گفت: «دوم این که سواد و عقل و کمالات من خیلی از تو بیشتره. درسته؟» پرسیدم: «از کجا معلوم؟» یه جملهی عربی گفت و بعدش پرسید: «معنیش چی بود؟» گفتم: «نمیدونم.» با پوزخند گفت: «معلومه که نمیدونی. حالا ببین چی میگم.» و بهزبون فرنگی چیزی گفت و پرسید: «به چه زبونی حرف زدم؟» گفتم: «انگلیسی.» گفت: «خره فرانسه بود.» گفتم: «من فرانسه بلد نیستم.» پرسید: «مثلاً انگلیسی بلدی؟» گفتم: «اونم بلد نیستم.» پرسید: «چی بلدی؟» گفتم: «نمیدونم.» یههو جدی شد و گفت: «اینو بهت بگمها، آدم هزاری هم زبون بلد باشه، دلیل نمیشه که باسواده. قبول داری؟» گفتم: «درسته.» سرتاپای منو ورانداز کرد و گفت: «نه خیر، خیلی هم غلطه.» پرسیدم: «حالا چه کار کنم؟» گفت: «پشت سر من راه بیا.»
پشت سرش راه افتادم. خیلی زود فراموشم کرد؛ انگار نه انگار که کسی عقب سرشه. همین جوری بود که رسیدیم بهیه چارراه. بیاعتنا رد شد، منم رد شدم. جلو یه خیاطی وایستاد و در خیاطی رو نیمه باز کرد و سرشو برد تو. من آهسته کردم و پای درختی وایستادم. داشت یه چیزائی میگفت که من حالیم نمیشد. اما گاهی چنان شلیک خنده از تو خیاطی بلند میشد که عابرا برمیگشتن و نگاه میکردن. اونم انگار دل نمیکنه که راه بیفته، مدتی علافم کرد و تا سیگار دومو روشن کردم برگشت. صورت بیحال و حالت بی خیالی پیدا کرده بود که انگار با هیشکی طرف صحبت نبوده. چند قدم بالاتر پیچید تو یه کوچه. و من نبش کوچه وایستادم بهتماشا. وسطهای کوچه که رسید، دو بار سوت بلبلی زد، چند پنجره با هم واشد و چند تا بچه با قیافههای خندان و خوشحال سرک کشیدن و با هلهله دست تکون دادن و پنجرهها رو بستن. و میرزابوغوس بار و بندیلشو درآورد و گذاشت کنار و نشست پای دیوار. یه دقه بعد بچهها از در خونهها ریختن بیرون و طرفش هجوم بردن. هر کدوم یه چیزی بهدست داشتن. اون با قیافهی خندان شروع کرد بهکف زدن و جنبیدن. بچهها دورهش کردن و داشتن از سر و کولش بالا میرفتن و میخواستن هر طوری شده چیزی تو دهنش بچپونن. داشتم کفری میشدم که رفتم به قهوهخونهی بغلی و نشستم به چائی خوردن. نیم ساعت دیگه با دهن پر پیداش شد. فوری اومد بیرون. نگاهی بهم کرد و گوشاشو جنبوند و بهمردی که از روبهرو میاومد گفت: «میخوری؟» و تیکه نونی رو بهش تعرف کرد. و یارو بی اعتنا رد شد. از همین خل بازیا داشت تا دمدمههای ظهر که نبش یه کوچه نشست و کتاباشو چید بغل دستش و شروع کرد بهورق زدن دفترچهی کوچیکی که از جیبش درآورده بود. جلو رفتم و روبهروش نشستم. عینکشو جابهجا کرد و چشم دوخت به من. کتابا رو نشون دادم و پرسیدم: «اینا فروشییه؟» گفت: «مال تو فروشییه؟» گفتم: «من که ندارم.» جواب داد: «من که دارم.» پرسیدم: «اینا چی یه؟» گفت: «کتاب.» پرسیدم: «میتونم نگاشون کنم؟» گفت: «بکن.» کتابا همه زبون خارجی بود، و من که زبون خارجی بلد نبودم چیزی سر در نمیآوردم و همین طور دونه دونه ورق میزدم و کنار میذاشتم. تا کارم تموم شد، پرسید: «نگاشون کردی؟» گفتم: «آره.» پرسید: «چی نوشته بود؟» گفتم: «نفهمیدم.» گفت: «پس واسه چی میخواستی بخریشون؟» گفتم: «همین جوری.» با پوزخند جواب داد: «ها، همین جوری یم چیز خوبییه.» و کتاب رو دست گرفت و شروع کرد بهخوندن. پرسیدم: «تو بلدی بخونی؟» گفت: «میبینی که دارم میخونم.» پرسیدم: «چی نوشته؟» گفت: «بهتو چه.» گفتم: «میخوام من هم بفهمم.» گفت: «مفتکی که نمیشه.» پرسیدم: «چی میخوای؟» گفت: «حاضری یه گیلاس عرق برام بخری؟» گفتم: «دو گیلاس میخرم.» گفت: «عوضش منم دو تا برات میخونم.» گفتم: «یاعلی.» عینکشو جابهجا کرد و شروع کرد بهخوندن: «ناگهان در باز شد و دوک با لباس رسمی وارد اتاق خواب دوشس شد. دوشس نیمه برهنه رو تخت افتاده بود و دو کنیز سیاه داشتن پاهاشو میمالیدن. دوک رو بهدوشس کرد و گفت: عزیزم این موقع روز چه وقت خوابیدنه؟ دوشس لبخند ظریفی زد و گفت: سرورم، اگه وقت خواب نیس خود تو واسه چی اینجا اومدهی؟ دوک گفت: برای زیارت صورت قشنگ شما. کنیزها از پای تخت بلند شدن و از اتاق رفتن بیرون. دوک نزدیک شد و لبهی تخت نشست و دستمال حریر دوشس رو که پای تخت افتاده بود، برداشت و بویید و بوسید و بهسر و صورت مالید. دوشس پرسید: عزیزم از شوالیه خبری نشد؟ دوک جواب داد: دوشس نازنین، خواهشمندم درین لحظات حساس عاشقانه، از شوالیه حرف نزن، و قلب عاشق بیچاره تو بیش ازین بهدرد نیار.» حرفشو بریدم و گفتم: «خیله خب، بسه.» نگاهی بهم کرد و گفت: «جاهای خوبش جلوترهها.» گفتم: «نه دیگه، حوصلهشو ندارم.» پرسید: «میخوای یکی دیگه واست بخونم؟» کتاب قطوری رو از لای کتابا کشیدم و دادم دستش و گفتم: «یه کمم ازین بخون.» کتابو گرفت و وا کرد و پرسید: «گیلاس عرق شد چند تا؟» گفتم: «چارتا.» شروع کرد به خوندن: «سالن از جمعیت لبریز بود، و تا شروع برنامه چیزی نمونده بود که اون دو عاشق بیقرار وارد لژ اصلی شدن. زیبائیی دوشیزه ادیت و اندام رشید و سینههای ستبر شوالیه اون چنون چشمگیر بود که دوربینها همه متوجه اون دو تا شد. شوالیه دستمال حریر سبز رنگی دور گردن بسته بود. و دوشیزه ادیت، گاهبهگاه برمیگشت و از روی شونهی لخت و مرمرین خودش نگاهی بهصورت مردانهی شوالیه میکرد.» دوباره حرفشو بریدم و گفتم: «خیله خب.» پرسید: «بازم خوشت نیومد؟» گفتم: «چرا، خوب بود، حالا دیگه دم ظهر بسمونه.» با تغیّر جواب داد: «چی چی بسمونه؟» دست کرد و کتاب دیگری ور داشت و شروع کرد با صدای بلند خوندن: «بالاخره انتقام الهی کار خود را کرد و آن عفریت بدنام که گوهر عفت آناستازیای معصوم را ربوده بود…» گفتم: «دیگه نمیخوام» سرتاپای منو ورانداز کرد و گفت: «خیلی احمقی.» گفتم: «پاشو بریم عرقتو بدم.» گفت: «این موقع ظهر؟» گفتم: «پس من رفتم.» پاشدم که راه بیفتم، گفت: «خبر داری که تو خیلی بیپدر و مادری؟» گفتم: «باشه.» چند قدمی دور شده بودم که پشت سرم داد زد: «جر نزنیها، غروب بیای پیالهفروشی.» گفتم: «حتماً میآم.» گفت: «نامردی اگه نیای.» گفتم: «جان موسیو میآم.» باز راه افتادم که دوباره داد زد: «حتماً میآی؟» گفتم: «آره که میآم.» پرسید: «کجا میآی؟» گفتم: «پیالهفروشی.» پرسید: «کدوم پیالهفروشی؟» گفتم: «هر کدوم که تو بگی.» با خنده داد زد: «نگفتم؟ نگفتم که تو ازون ارقههای روزگاری؟» با قدمهای بلند دور شدم، اونچه که میخواستم گیرم اومده بود، و اونچه که گیرم اومده بود اداره رو قانع کرد و دفتر دستک هاراپت، قاراپت، آوانس خله، میرزا برغوس بسته شد. چند ماه گذشت که دیدم سروکلهی میرزابوغوس، آشفتهتر از همیشه، پیدا شد. یه مامور تازهکار جلبش کرده بود. بهاین جرم که بیخودی بههمه چیز فحش میداده، بدوبیراه میگفته، شلتاق میکرده. با یه همچو مجنونی چه کار میتونستیم بکنیم؟ از طرف دیگه، مقررات حکم میکرد که بازجوئی بشه. ناچار نشستیم روبهروی هم، من و اون. پرسیدم: «اسمت چه یه؟» جواب داد: «اسم تو چییه؟» گفتم: «تو بهاسم من چه کار داری؟ جواب سؤال منو بده.» گفت: «کار دارم. تا تو نگی که من جواب نمیدم.» ماموری که بغل دست من نشسته بود آهسته گفت: «انگار دو تا سیلی بدش نباشه.» زیرلبی گفتم: «ولش کن، اون تاب یه سیلی رو نمیآره.» بعد رو کردم به بوغوس و همین جور الکی گفتم: «اسم من بهدادی یه.» گفت: «اسم منم امدادییه.» گفتم: «چرا دروغ میگی؟» گفت: «واسه این که تو هم دروغ میگی.» پرسیدم: «تو از کجا میدونی که من دروغ میگم؟» جواب داد: «تو از کجا میدونی که منم دروغ میگم؟» گفتم: «من تو رو میشناسم، اسم تو موسیو بوغوسه.» جواب داد: «من هم تو رو میشناسم.» پرسیدم: «از کجا؟» گفت: «مگه اسمت بهدادی نیس؟» جلو خندهمو گرفتم و پرسیدم: «کجا زندگی میکنی؟» عوض جواب، پرسید: «تو کجا زندگی میکنی؟» مأمور همراه من داد زد: «مرتیکه، مسخرهبازی در نیار، این جا ادارهس، تو حق نداری چیزی بپرسی.» با تغیر گفت: «اگه ادارهس که شماهام حق ندارین بپرسین.» مأمور با صدای بلند تشر زد: «ما حق داریم. ما مال اینجاییم.» با لحن آرامی گفت: «منم حق دارم، منم مال این جام.» زدم روی میز و آهسته گفتم: «موسیو بوغوس، من خیابون خورشید میشینم.» نه ورداش و نه گذاشت، و موذیانه گفت: «آی نامرد، خوب خودتو بستی و بالاشهرنشین شدیها.» پرسیدم: «تو مگه کجا زندگی میکنی؟» گفت: «من تو واگن زندگی میکنم.» پرسیدم: «کدوم واگن؟» جواب داد: «واگن سیاه.» پرسیدم: «زن و بچهم داری؟» گفت: «زن ندارم، بچه دارم.» گفتم: «زنت مرده؟» گفت: «زن خودت بمیره مرتیکه. من هنوز زن نگرفته، زنم بمیره؟» گفتم: «پس بچه از کجا آوردی؟» گفت: «همین جوری.» پرسیدم: «چندتان؟» بیاعتنا گفت: «چه میدونم، بیست بیست و پنج تا.» مأمور با کینه گفت: «عجب منتر شدیمها.» و من که خیلی دیر از رو میرفتم پرسیدم: «بزرگه چند سالشه؟» گفت: «بیست و پنج، بیست و شش.» پرسیدم: «کوچیکه چند سالشه؟» گفت: «بیست و چار، بیست و پنج.» که من افتادم بهخنده. راستش نمیخواستم این مزخرفاتو رو کاغذ بنویسم، اما چاره نبود. پرسیدم: «همه با هم زندگی میکنین؟» گفت: «نه، گاه گداری میآن دیدن من.» پرسیدم: «چی بهشون میگی؟» گفت: «چی میگم؟ عجب آدمایی هستین. من یه دانشمندم، براشون قصه میگم، کتاب میخونم، حساب یاد میدم.» گفتم: «دیگه چه کار میکنین؟» گفت: «اگه خوراکی چیزی دم دستم باشه میدم بخورن.» گفتم: «دیگه؟» گفت: «عصبانی هم بشم میزنمشون.» مأمور گفت: «لااله الااللّه.» زیرلب گفتم: «آروم باش، عصبانی نشو.» زیر کاغذ نوشتم «مرخص شد.» و گفتم: «پاشو برو.» پرسید: «کجا؟» گفتم: «دنبال کارت.» گفت: «من کاری ندارم، میخوام همین جا بمونم.» پرسیدم: «این جا میمونی چه کار بکنی؟» گفت: «یه کارای اساسی میکنم، یه چیزایی یادتون میدم، یه کم شعور تو کلهتون میکنم.» بلند شدم و به مأمور گفتم: «بندازش بیرون.» ولی مگه میشد بیرونش کرد؟ دودستی چسبیده بود بهصندلی و داد میزد: «مگه این جا خونهی باباتونه که میخواین بیرونم کنین؟» ورقهی سئوال و جواب اضافه شد بهگزارشی که قبلاً رسیده بود و بهتحقیقی که من کرده بودم و رفت تو پوشه. روز بعد دوباره پرونده برگشت رومیز من. زیر چند سؤال و جواب خط کشیده بودن و دستور داده شده بود که راجع بهواگن سیاه و بیست و پنج بچهی هم سن و سال تحقیق دقیقی بشه. بهنظرم وسواس بیخودی بود، اما چاره چی بود؟ غیر ازین که زندگیی شبونه شم وارسی بشه؟ شب بعد تو یه پیالهفروشی پیداش کردم. داشت واسه چند تا پیرمرد مست بلبلی میکرد. نفهمیدم که متوجه من شد یا نه، ولی من خودمو قایم کردم و بیرون منتظرش شدم تا نیمه مست اومد بیرون. افتادم پشت سرش. همین طور سلانه سلانه، ازین گوشه بهاون گوشه، ازین خیابون بهاون خیابون. هی میایستاد. راه میافتاد، با غریبه و آشنا صحبت میکرد؛ نزدیکیای سنگلج رفت تو یه میفروشی. نیم ساعت بیشتر بالا و پایین رفتم تا خواستم سرکی بکشم، در واشد و اون با چند بطری اومد بیرون. درست سینه بهسینه من و با تحکم گفت: «برو کنار، نمیبینی چه کسی داره میآد؟» با این حرفش حتم دارم که منو نشناخت، و باز، سایه بهسایهی هم، اون جلو، من عقب رفتیم و رسیدیم راهآهن. از خاکریز سرازیر شد. منم سرازیر شدم. عادت نداشت که برگرده و پشت سرشو نگاه کنه. اما من احتیاط میکردم. از وسط ریلهای پوسیده، از کنار ماشینهای قراضه و آهنپارههای زنگزده رد شدیم و رسیدیم بهیه ردیف واگنهای شکسته بسته. تو چند تا از واگنهای اسقاط، فانوسی روشن بود. و معلوم بود که محل زندگی و خونه و کاشونهی یه عدهس. میرزابوغوس رد شد و رفت تو آخرین واگنی که وسط صفحههای فلزی زنگزده افتاده بود. من از فاصلهی دور بهتماشا وایسادم. چند دقه بعد فانوسی روشن شد و نور قرمز خفهئی از در نیمه باز واگن افتاد بیرون. با احتیاط جلو رفتم دیدم که باروبندیلشو گذاشته کنار، کلاشو ورداشته، و سرشو تکیه داده بهدیوارهی آهنیی واگن؛ انگار که خوابیده یا چرت میزنه. مدتی دورور واگن پلکیدم. چیز چشمگیری بهنظرم نیومد. داشتم راه میافتادم که دیدم یه سیاهی داره بهواگن موسیو بوغوس نزدیک میشه. فیالفور قایم شدم. مرد جوونی سوت زنان اومد و پای واگن با صدای بلند گفت: «پدر! پدری!» بی اون که منتظر جواب بشه، رفت بالا. رفته بودم تو فکر که سه نفر دیگه از همون راهی که اولی اومده بود پیداشون شد. و نیم ساعت دیگه سه نفر دیگه، و ده دقیقه بعد چارنفر دیگه و یه ساعت بعد بیشتر از پونزده شونزده نفر تو واگن میرزابوغوس جمع بودن. مدتی منتظر شدم؛ خبری نشد. با احتیاط خودمو رسوندم پای واگن. صدای همهمه و غش و ریسه بلند بود. پای در نیمه باز زانو زدم و سرمو طوری بالا گرفتم که دیده نشم و همه چیزو بتونم خوب ببینم. دورتادور نشسته بودن و بیشترشون سیگار میکشیدن. قیافهها، درب و داغون، ژولیده، و همه ژندهپوش، حتی ژندهتر از خود بوغوس. و خود بوغوس، که بیکلاه قیافهی مضحکی پیدا کرده بود، نشسته بود بالا، پای یه تخته سیاه گنده، و سرشو تکون میداد. خندهها که فروکش کرد، بوغوس با قیافهی عبوسی گفت: «خیله خب، همه ساکت!» و همه ساکت شدن. بوغوس دوباره گفت: «خنده و شوخی تموم شد، حالا درس شروع میشه.» خیلی جدی بلند شد و رفت پای تخته سیاه. و با صدای محکمی گفت: «درس امروز، یعنی امشب، درس خیلی خوبییه. درس امشب عبارته از فواید شراب و شرابخواری. بچههای من، شراب چیز خوبییه. یعنی خیلی خوبییه. مگر نه؟ و چون خوبه، باهاس اونو خورد. مگه نه؟ و وقتی میخوری، خوش خوش میشی. درست؟ و چون بهتره آدم همیشه سرحال و خوش باشد، لازمه که شراب بخوره. تا این جا فهمیدین؟» همه عین بچه مدرسهها، داد زدن: «بعله!» و بوغوس ادامه داد: «اما شراب خوراش دو دستهن. یه دسته شرابو با کباب میخورن. و یه دسته که کباب ندارن، شرابو با شراب میخورن. یعنی پولداراش اول شراب میخورن و بعد کباب، و پول نداراش اول شراب میخورن و بعدم شراب. نتیجه این که پول ندارا دو برابر پول دارا خوشن.» یه دقه صبر کرد و پرسید: «حالا کی نفهمید؟» کارگر کوتولهئی دست بلند کرد و گفت: «من!» بوغوس با اوقات تلخی گفت: «توی خنگ خدا کی میفهمی که حالا بفهمی.» و یارو گفت: «درسته پدر. من تا شرابو نخورم، اصلا هیچ چی رو قبول ندارم.» بوغوس دستی به پیشونی کشید و گفت: «چه کار کنم؟» بعد رو کرد بهیکی از اونا و گفت: «بطریا رو بیار.» که همه بههم افتادن و در یه چشم بههم زدن چند بطری شراب بیباندرول و چند لیوان وسط واگن پهن شد. بوغوس پشت سر هم داد میزد: «شلوغ نکنین، شلوغ نکنین.» اولین گیلاسو خودش پر کرد و پرسید: «اول که باس بخوره؟» همون کارگر کوتوله گفت: «من.» بوغوس گفت: «روت خیلی زیاد شدهها؟» یارو پرسید: «پس کی باید بخوره؟» یک مرتبه همه داد زدن: «پدر، پدر، پدر!» بوغوس خندید و گفت: «بهسلامتیی خودم و بهسلامتیی شما.» گیلاسو سر کشید، و بقیهم هجوم بردن طرف بطریا. بوغوس داد زد: «شلوغی موقوف، گوش کنین. بعد شرابخوری، بشکن و آواز و غزل و شوخی و کتک و مسخره بازی بهدستور من آزاده، اما بدمستی و گریه و بالا آوردن و قهر واسه همه قدغنه. فهمیدین؟» که همه با خنده فریاد زدن: «بعله.» و هجوم بردن طرف بطریا. من دیگه کاری نداشتم، میدونستم که عاقبت کلاس درس بوغوس بهکجا میرسه. نتیجهی کار منم معلوم بود: یه گزارش مفصل دیگه، با آب و تاب و شرح جزئیات، اضافه شد بهپرونده بوغوس و رفت بایگانی. همه چی فراموش شد. تا یه سال و نیم دیگه – که یه روز، دمدمههای غروب، هول هولکی، بهخاطر یه کس دیگه و یه مسئلهی دیگه واگنشو محاصره کردیم. فانوسش روشن بود و بچههاش… آره، بچههاشو دور خودش جمع کرده بود و عوض درس شراب، درس و بحث دیگهئی داشتن. باور کردنی نبود. با سر بی کلاه نشسته بود پای تخته سیاه، و تند تند صحبت میکرد. اما نه مثل بوغوسی که میشناختیم؛ شده بود یه آدم دیگه. با لحن محکم و حرفای گندهتر از دهن. نه نفر از همون ژندهپوشهام سر تا پا گوش بودن. من پای در نیمه باز زانو زده بودم و سرمو طوری گرفته بودم که دیده نشم و همه چیزو خوب ببینم. ده دوازده مأمور مسلح، بهفاصلهی دور وایستاده بودن؛ همراه احمد نامی، مردک لاغر و لنگ درازی با پیشونیی سوخته و دهنی همچون غاله، که دو ماه پیش گیر افتاده بود و دو ماه تموم هم لب از لب وا نکرده بود. با این که رفقاش خیلی زود بندو آب داده بودن، اما اون هی خورده بود و حاضر نشده بود حتی خونهشو نشون بده. اما بعد از چندین و چند بار که پریموس خدمتش رسید، اعتراف کرد که تو یه واگن اسقاط زندگی میکنه. و حالا، شبونه ما رو آورده بود پای واگن بوغوس. ده دقیقهئی که پای پلهها بودم فهمیدم با چه موجوداتی طرفیم. بلند شدم و پاورچین پاورچین دور شدم. دستور دادم که اون یارو، احمد درازه رو ببرن تو ماشین و بعد همگی نزدیک شدیم و یک مرتبه در واگنو وا کردیم و پریدیم بالا و من داد زدم: «بی حرکت!» بوغوس و رفقاش، انگار سنگ رو یخ، ساکت و بیحرکت موندن. داد زدم: «ای بد ارمنیی مادر قحبه، دیگه دستت رو شده و کارت ساختهس.» خواست چیزی بگه که مشت محکمی خواندم تو دهنش و فریاد زدم: «خفه!» دو رشته خون از دو گوشهی دهنش ریخت رو ریشش. دستور دادم همه بلند بشن – که همه بلند شدن. و دستور دادم غیر از بوغوس، همه رو ببرن تو ماشین و هر کی خیال در رفتن داشته باشه کلهشو داغون کنن. من موندم و دو مأمور و بوغوس. و شروع کردیم به گشتن و وارسی. غیر تخته سیاه و کتابای طنابپیچ شده، یه لحاف ژنده، تعداد زیادی بطری خالی و چند کاسه بشقاب و یه جفت پوتین زوار در رفته چیزی از واگن گیرمون نیومد. بیرون که اومدیم بهکلهم زد اطراف واگنم بازرسی کنم. با یه چراغ دستی زیر واگن و دورور واگنو نگاه کردیم. چیزی نبود. کمی دورترم مقدار زیادی تکه پارههای آهن رو هم تل انبار بود. همین طور بیخیال چند تکه شو کنار زدیم، اون وقت، باور کردنی نبود، بهیه انبار برخوردیم، بهیه انبار عظیم مهمات، هفت هشت صندوق پر، که پوشش برزنتی رو همهشون کشیده بودن. هیجان و دلهرهی اون ساعتو هیچ کس نمیتونه باور کنه. نمیدونستیم چه کار کنیم. تعداد ما کم بود. چند مأمور همون جا گذاشتیم و گفتیم که هر ناشناسی نزدیک بشه، بیتأمل کارشو بسازن. و با یه دستبند دستهای بوغوسو از پشت بستیم و راهش انداختیم طرف ماشین. عجیبتر از همه این که بوغوس از همون ساعت عوض شد. خمیدگیی پشتش از بین رفت، با سینهی صاف و اندام کشیده قدم ور میداشت، دیگه نمیلنگید، و سرشو خیلی محکم بالا گرفته بود. سوار ماشین که شد لبخند غریبی بهصورت داشت. دوستاش، یعنی بچههاش، بله، دستبند بهدست، و همه ساکت، چشم بهزمین دوخته بودن. هیچ کدومشون ما رو نگاه نمیکردن. چندین بار بهطرف بوغوس حمله کردم. تغییر حالت اون، منو مشکوک کرده بود. خیال میکردم که ریش و گیسش مصنوعییه. چند بار ریششو گرفتم و چنون کشیدم که پیشونیش محکم خورد بهزانوی من، و یه مشت پشم سفید موند تو چنگ من و چند قطره خون چکید کف ماشین. از لحظهیی که بهاداره رسیدیم، با سماجت غریبی رو بهرو شدیم. بوغوس و بچههاش، بههیچ صورتی حاضر نبودن لب از لب واکنن. عین حیوونات جنگلی. اصلا نه ساعت اول و دوم، نه روز اول و دوم، نه ماه اول و دوم، تا لحظهی آخر، هر روز که میگذشت، امید این که یه کلمه حرف حتی ازشون بشه در آورد، کمتر میشد. همه، تو دخمههای جدا از هم، بی هیچ ترس و لرزی. هر کلکی میزدیم و هر دروغی میبافتیم، ابداً فایده نداشت. تنها آدمی که حرف میزد، احمد درازه بود. اون، چند روز اول از شدت ترس تب کرد. بعد اعتراف کرد که دروغ گفته. اون بوغوس و شاگرداشو نمیشناخته؛ واگن اون، یه واگن دیگهس. نه که چند کتاب بودار و چند تیکه کاغذ تو بساطش بوده، از ترس، واگن بوغوسو نشون داده که خیال میکرده یه دیوونهس. بعد از بازرسی، معلوم شد که راس میگه، و ناچار، حساب اونو از بقیه جدا کردیم. اما اصل کاری بوغوس بود. اونو میآوردن، لختش میکردن، ده دوازده آدم لندهور گردن کلفت بهجونش میافتادن. و اون، انگار که از بدن خودش جدا شده، سگ مسب اصلا درد نمیفهمید. و هر وقت که نک چاقویی تو زخمهاش میگشت، یا شعلهی آتشی پوستشو جزغاله میکرد، چشمهاشو میبست با صورت آروم، انگار که خودشو بهخواب زده، یا درد کشیدن یکی دیگه رو نمیخواد ببینه. و رفقاش مگه غیر از خودش بودن؟ اصلاً. شب و روز، تلاش، تلاش، تلاش. معلوم نشد با کیها هستن، از کجا همدیگه رو پیدا کردن، و اون صندوقا از کجا بهدستشون رسیده. بوغوس دیگه از ریخت آدمیزاد افتاده بود. جای سالمی تو بدنش نبود، نمیتونست راه بره، زخم ناجوری تو نشیمنگاهش پیدا شده بود، بوگند غریبی میداد: بوی زخمهای آش و لاش چرکی. از بهداری هم کاری ساخته نبود. دیدنش حال آدمو بههم میزد. مثل خرسی شده بود که از جنگل آتش گرفته بیرون اومده، قیافهی وحشتناکی پیدا کرده بود. اما هرچی بهش میدادن، میخورد، هم خودش و هم رفقاش. شاید این تنها چیزی بود که از زندگی براشون مونده بود. و یه چیز دیگه، آره، یه چیز وحشتناک دیگه: نعرههای وحشتناک بوغوس، که هرچند ساعت یه بار از پشت در بسته همه جا رو میلرزوند؛ نعرههای خشمگینی نه از روی درد و درموندگی، که انگار میخواست چیزی رو برسونه، خبری بهدیگرون بده؛ نعرههائی که هر وقت بلند میشد، تا نیم ساعت سکوت غریبی همه جا رو میگرفت. هر روز که میگذشت، فاصلهی نعرههاش کمتر میشد، و طنین نعرههاش غیرقابل تحملتر. اون چنان که من مجبور میشدم گوشامو بگیرم. تا یه شب که دیگه نعرهها شنیده نشد، و اونو کف هلفدونی، خشک شده پیدا کردن؛ با صورت عبوس و چشمای باز. و از روز بعد، انگار رفقاش فهمیدن که بلائی سر بوغوس اومده. اون وقت سر ساعت معین، بهجای نعرهی بوغوس، نعرهی دستهجمعیی اونا همه چی رو میلرزوند. غیرقابل تحمل بود، همچون نعرهی دستهئی گراز نر و وحشیی تیرخورده که در حال حمله باشن. با هیچ وسیلهئی نتونسته بودیم رامشون کنیم و بهحرفشون بیاریم، با هیچ وسیلهئی نمیشد نعرههاشونو خاموش کرد، و تنها چاره، همون بود که در انتظارشون بود. یک صبحدم، با دو تا کامیون بهمیدون تیر رفتیم. تمام مراسم، مثل همیشه، با سرعت پیش میرفت و درست وقتی جوخه زانو بهزمین زد، نعرهی وحشی و خشمگین اونا چنون بهآسمون بلند شد که من مجبور شدم گوشامو بگیرم و چشمامو ببندم. دو ماه بعدش احمد درازه رو، با حال زار و نزار، آزاد کردیم و اون که انگار تمام هوش و حواسشو از دست داده بود، بی هیچ خوشحالی مرخص شد. ولی دو روز بعد خبر دادن که مردی با یه گلوله پای یکی از واگنهای اسقاط راهآهن کشته شد. با عجله خودمونو رسوندیم، و جسد احمد درازه رو پیدا کردیم که گولهئی وسط دو ابروشو شکافته بود. بهاین ترتیب پروندهی کت و کلفت بوغوس و رفقاش دوباره از بایگانی برگشت و رو میز من جا گرفت.
۱
ملاقات بسیارعاشقانه و تاریخی ئی. جی. پروفراگ با میس لمپتون در پابِ «EndGroove» واقع در چهاراه کج و معوج محله پرتی به نام «South Wimbldon» شهر لندن، درست روبروی دهانهی پُرخمیازهی ایستگاه قطار زیرزمینی، دقیقاً یک ایستگاه مانده به ایستگاه «Morden» یعنی آخرین ایستگاه خط سیاه.
ایستگاه «Morden» شهرت فراونی در این شهر بزرگ دارد. چرا که چند سال پیش ترمز قطار نگرفت و صدها نفر در تصادف قطار با دیوار ایستگاه جان خود را از دست دادند و یا نیمهجان شدند. بدین جهت است که بیشتر مسافرین ایستگاه «مردن» در ایستگاه قبلی یعنی ایستگاه «South Wimbldon» پیاده میشوند که مثلاً به دیوار روبرو نخورند. هرچند که مدتهاست قطار خط سیاه همیشه از دیوار«مردن» فاصله میگیرد. با وجود این مسافرین خرافاتی که تقریباً اکثر مسافرین هستند در ایستگاه قبلی پیاده میشوند و با پلههای برقی خود را به بالا میرسانند. بیشتر مسافرین پیش از آنکه وارد خیابان شوند از دکههای روبرو شکلات و سیگار میخرند و یا با بیتفاوتی آبمیوهای مینوشند و عدهی معدوی مستقیماً وارد پاب میشوند.
پاب «End Groove» چنانکه عرض شد درست روبروی ایستگاه قرار دارد، ظاهر این میخانه بسیار عالی است، سردر قدیمی، پنجرههای مشبک عهدبوقی، در لولایی که در همهی جهات میچرخد و چراغهای زینتی کمنوری که تقریباَ بیشتر ساعات روشن است. البته ظاهر مجللِ پاب در آن محلهی درب و داغون و خاکگرفته، برای جلب مشتری چندان تأثیری ندارد.
پشت پیشخوان معمولاً چند خدمتکار ایستادهاند، مردی با کروات سرمهای وقیافهای بشاش، زن چاقی که تا لیوانی را پر کند، جان مشتری را به لب میرساند و زن جوانی که ادا و اطوارِ دخترکانی را دارد که انگار در انتظار خانهی بخت هستند، در حالی که همیشه دو سه بچهی مریض احوال را به دنبال میکشند.
اما مشتریان پاب آدمهای جالبی هستند. در همسایگی پاب مؤسسهی مفلوکی هست به نام مؤسسهی کفن و دفن «هالی رز» بغل دست آن مؤسسهی دیگری هست جهت انجام مراسم عقد و عروسی به نام «هالی رز» و کنار آن عتیقهفروشیِ مفصلی است گرد و خاکگرفته به نام «هالی رز» و کنار آن مغازهی کوچکی است که لباس مردهها را حراج میکند و تمام سال پشت شیشه آگهی حراج چسبانده است و بعد یک سری مغازهی اغذیهفروشی با بوی تند ادویهجات هندی که فروشندهگانش بیشتر پاکستانی هستند و بالاخره یک کتابفروشی بزرگِ بیمشتری، که یک انجیل خطی را پشت ویترین به تماشا گذاشته، نام این کتابخانه هم به ناچار «هالی رز» است.
صاحبان و کارکنان این مؤسسات معتبر، مشتری دائم پاب هستند. ساعت یازده و نیم صبح که پاب باز میشود، کارکنان مؤسسه دفن و کفن«هالی رز» با لباسهای مشکی و چروکیده وارد پاب میشوند بر خلاف مشتریان دیگر، به جای آنکه جلو پیشخوان جمع شوند، دور میز بزرگی مینشینند و صاحبعزا، که عزیزش را با دست آنها به خاک سیاه سپرده، جلو میرود و به تعداد حضرات سفارش آبجو میدهد، و در چند رفت و آمد روی میز را پر لیوان میکند. یکی از مشتریان دائمی پاب پیرمرد چاق و آبلهروییست که معروف است از زمان چارلز دیکنز به آن پاب رفت و آمد داشته، مردی که هر روز چندین ساعت پشت ویترین کتابخانه «هالی رز» میایستد و صفحهی نود و چهارم انجیل خطی را میخواند و باز میخواند. این مرد هیچوقت تنها نیست همیشه با دو سگ پیرتر از خود که هر دو از یک چشم کورند، ظاهر میشود. یکی از سگها عادت بسیار بدی دارد، مدام آه میکشد، آه که نه، انگار دود سیگاری را بیرون میدهد و سگ دیگر انگار که شوخیش گرفته باشد، هر از چندگاه با چشم کورش چشمک میزند. پیرمردِ انجیلخوان بر خلاف کارکنان مؤسسه دفن و کفن، هر وقت وارد پاب میشود، مستقیم جلو پیشخوان میرود و سگهای وفادار و نجیبش روی دو چارپایه مینشینند و مدام آبجوخوری اربابشان را تماش میکنند و در واقع مواظبند که موقع پرداخت پول اشتباهی پیش نیاید و به دفعات مشتریان دیگر دیده بودند که هر سکهی اضافی را که پیرمرد روی میز گذاشته آنها با زبان رنگپریده و دراز خود کنار میکشند. مشتری دیگر مرد میانسال چروکیدهای است با یک خصلت استثنایی، این مرد بدبخت تا لیوان آبجو را جلو خود ببیند به خنده میافتد، خندهای که شبیه صدای چرخ خیاطی است، چرخ خیاطی کهنهای که ماسورهاش زنگزده، ولی بعد از خوردن چند لیوان یکمرتبه میزند زیر گریه و گریهاش هم تقریباً شبیه صدای چرخ خیاطی است.
بعد چند پیرزن بزککرده که پیش از ورود پولهای خود را میشمارند و مدام به همدیگر تعارف میکنند. با ورود آنها پاب حالت شادی به خود میگیرد. حضور آنها حتی اگر مشتری دیگری در کار نباشد، فضای مردهی میخانه را بهشدت گرم میکند
و بعد پدر و پسری که بسیار شیک پوشیده و بسیار شبیه هم، تنها وجه تمایزشان در سن و سالشان است، پدر پنجاهساله و پسر بیستساله. هر دو ساکت و آرام، هر دو افسرده، هر دو سربه زیر و خسته. مشتری دیگر، مرد جوانی است که مدام ساندویچ میخورد و غرق شدن یک کشتی بادی را در یک دریای طوفانی تماشا میکند. تابلو بزرگی را که اگر گرد و خاکش را میگرفتند، شاید کشتی غرق نمیشد و به سفر ابدی خود ادامه میداد.
و مشتریان دیگر آدمهای معقولی هستند، نرسیده گلویی تر میکنند، چشمشان به بیرون است با عجله لیوان خود را خالی میکنند و میزنند بیرون. عدهای هم هستند که نیاز به دستشویی دارند یا به تلفن عمومی، وقتی کار خود را انجام دادند، نمیتوانند از خوردن اشربه خوداری کنند. گاه دختر جوانی وارد میشود و چندین و چند بار دور خود میچرخد و بیرون میرود و یا پسرکی که تهماندهی سیگاری را آتش میزند و آبجویی سفارش میدهد و تلاش میکند با بغلدستی خود سر صحبت را باز کند. مشتریانی که پول زیادی دارند سیگار برگ میخرند، و مرد بسیار لاغری که میگویند ایام قدیم بازیگر تئاتر بوده، تهماندهی گیلاسها را بالا میزند و روی میزها را پاک میکند
۲
آقای ئی. جی. پروفراگ وارد پاب میشود. عینکی است و قد کوتاهی دارد، روزنامهای زیر بغل زده است، آقای ئی.جی پروفراگ دور و برش را نگاه میکند. آقای ئی.جی پروفراگ تمام میزها و نیمکتهای پشت میزها رااز نظر میگذراند. نه، نیامده است .
به طرف پیشخوان میرود، دختر چاق و مستی به او چشمک میزند، آقای ئی.جی پروفراگ به هیچکس توجه نمیکند. یکی از سگهای پیرمردِ انجیلخوان، با تنها چشمش مواظب اوست. آقای ئی.جی پروفراگ دستور یک لیوان آبجو میدهد، و بعد سیگاری روشن میکند و تا لیوان پر شود، برمیگردد و به بیرون خیره میشود و بعد سکهای روی میز میگذارد و لیوانش را برمیدارد و میرود پشت میز وسطی مینشیند . خاصیت میز وسطی این است که هم کوچک است و هم هر کسی که از در وارد شود متوجه میز می شود.
ئی.جی پروفراگ سیگارش را در جاسیگاری میگذارد و عینکش را پاک میکند و لبی به لیوان میزند و روزنامه را باز میکند. هیچ مطلب مهمی نیست. عنوانها کسلکننده است. فیلم تازهای ساخته نشده، تئاتر تازهای روی صحنه نیامده، کتاب جدیدی چاپ نشده است. ئی.جی پروفراگ روزنامه را تا می کند و صفحهی جدول را روی میز میگذارد. جرعهی دیگری مینوشد و خودکارش را بیرون میآورد و فکر میکند، یک کلمهی هشت حرفی.
ئی.جی پروفراگ فکر می کند که اگر آن کلمه نهحرفی بود راحتتر بود. ئی.جی پروفراگ بیجهت فکر میکند. افکار شاعرانهی ئی.جی پروفراگ همیشه چنین است و آرزو میکند که این ستون، کاش به جای عمودی افقی بود. ئی.جی پروفراگ اعتقاد دارد که حافظهاش معضلات عمودی را زودتر از مشکلات افقی میتواند حل کند. آقای ئی.جی پروفراگ مدام ستونهای افقی را عمودی میگیرد و از اینکه ستونهای عمودی افقی شدهاند دلخور میشود و حالت روحی بدی را پیدا میکند. چرا که مشکل دیگری بر مشکلاتش اضافه میشود. ستون افقی جدید ده حرف میخواهد و سؤال مطرحشده در واقع هشت حرفی است. ئی.جی فراگ سرش را بالا میگیرد و میخندو و جوانکی که غرقشدن کشتی را تماشا میکند از خندهی ئی.جی پروفراگ دلخور میشود.
ئی.جی پروفراگ خشم جوانِ آشفته را به هیچ میگیرد، چراکه یکمرتبه کلمهای را پیدا میکند که در مربعهای خالی جدول جا میگیرد. کلمهی دوم سادهتر و زودتر پیدا میشود. ترسِ ئی.جی پروفراگ فرومیریزد. بله، بهزودی تمام مربعها پر خواهد شد. لیوانش را برمیدارد و به در خیره میشود، جرعهای میخورد و بلند میشود و میرود از پشت شیشه خیابان را نگاه مکند. برمیگردد و جرعهی دیگری مینوشد. پیرمرد انجیلخوانِ معاصر دیکنز با سگهایش بیرون میرود. ئی.جی پروفراگ ساعتش را نگاه میکند. دنبال کلمهی بعدی میگردد. این کلمه هفت حرف دارد. معادل درخواستیِ طراح جدول مطلقاً به ذهنش خطور نمیکند و مهم اینکه ئی.جی پروفراگ اصولاً با عد هفت میانهی خوبی ندارد. میانه که نه، حقیقت این است که از عدد هفت متنفر است. ئی.جی پروفراگ خرافاتی نیست. برای نفرتش از عد هفت دلایل متعدی دارد. او در زمان بچگی، هفت بار گرفتار بیماریهای عفونی بوده، و در اوایل جوانی هفت بار در عشق و عاشقی شکست خورد و هفت شعر مفصلش را حتی روزنامههای بنجل حاضر نشده بودند چاپ کنند. اما ئی.جی پروفراگ در حل جدول کلمات متقاطع بسیار استاد است. همیشه ستونهای عمودی را راست و ریس میکند و در نتیجه معلوم است که ستونهای افقی نیز به تدریج پر خواهدشد.
لبی تر میکند و مشغول میشود.
برای ئی.جی پروفراگ خوردن آبجو بهانهی بزرگی برای وقتکشی است. اگر دیگران در یک ربع ساعت یا نیمساعت یا سهربع ساعت میتوانند سه یا شش یا نُه لیوان آبجو را سرریز تغار شکم بکنند، ئی.جی پروفراگ میتواند با یک لیوانِ کوچک آبجو ساعتهای طولانی بازی کند. بدین ترتیب با اینکه یکسوم جدول حل شده، هنوز او یکپنجم لیوان را سرنکشیده است و باید در نظر داشت که امساک در نوشیدن دلیل عدم توجه یا عدم علاقهِ ئی.جی پروفراگ به نوشابه نیست. او در حالی که جدول را پر میکند منتظر هم هست. منتظر میس لمپتون.
تا این لحظه، شاید بیش از بیست بار ساعتش را نگاه کرده است. ساعت به سرعت جلو میرود و لیوان آبجو به کندی حجم خود را کم می کند و کلمات سنگینتر و سنگینتر میشوند، یعنی سنگین و سنگینتر نمیشوند، شکار آنها برای ئی.جی پروفراگ از شکار فیل نیز مشکلتر میشود. قبل از اینکه به فکر پرکردن جدول باشد، دنبال عبارات بد و بیراهی است که میتواند ابداع کند و این انتظار کشنده را معنی ببخشد.
اما ئی. جی پروفراگ بسیار مهربان است . دلش نمیآید در بارهی عشقی که بهآن امید زیادی بسته و فکر میکند که سرانجامی خواهد داشت، نه تنها ناسزا بگوید که ناسزا نیز فکر کند. و تازه میداند که میس لمپتون همیشه دیر میآید اما میآید.
از این فکر خوشحال و خاطرجمع میشود، عینکش را روی پیشانی میگذارد و به ردیف بطریهای قفسهی پشتِ پیشخوان خیره میشود، خیره میشود و میخندد.
سه نفر از کارکنان مؤسسهی کفن و دفن«هالی رز» که لیوان بهدست از جلوش رد میشوند، برمیگردند و دنبال نقطهای میگردند که خندهی ئی.جی پروفراگ را برانگیخته است.
و… نتیجه روشن است. چیزی عایدشان نمیشود. نه که عایدشان نشود، دستگیرشان نمیشود.
آیا مجموع تخیلات سه مردهشور غیر از این میتواند باشد که ئی.جی پروفراگ مست است یا دیوانه؟ هیچیک از آن سه مردهشور در طول سالهای متمادی زندگی هیچوقت گلخند عشق را ندیدهاند و نه در بارهاش چیزی شنیدهاند.
آخر متولیان مرگ را با عشق، بله با عشق چهکار؟
گلهای زیبای قبرستان نیز برای آنها جزء ابزار و اسباب کفن و دفن است. گلفروشی نیز به این دلیل باید وجود داشته باشد که مؤسسات کفن و دفن وجود دارند. این دو لازم و ملزوم یکدیگرند. یعنی گلفروشی و مردهشوری. هرچه کار و بار مردهشور بالا میگیرد، گلفروش نیز زندگی خوبی خواهد داشت.
اما ئی.جی پروفراگ را با این کارها چهکار. او در این حال فقط به زندگی فکر میکند، به جدول کلمات متقاطع، بطریهای چیده شده در قفسهها، لباس چرک نشستهاش که زیر تختخواب اتاقش جمع شده، به چتری که در قطار جا گذاشته، به شعر تازهای که مطمئن است حتماً در مجلهی آبرومندی چاپ خواهد شد. به شویی که احتمالاً در آیندهی نزدیکی پیش خواهدآمد و میس لمپتون بغل دست او خواهد نشست موقع خواب سرش را روی شانهی او خواهد گذاشت.
اما… اما انتظار کشنده است و خوشبختانه جدول قاتل انتظار.
کلمات را میجود و میجود و میجود و لبی به لیوان میزند و سیگاری روشن میکند و دوباره لبی تر میکند، حرفی در یک مربع میکارد و سعی میکند آشفتگی را فراموش کند که ناگهان چیزی روی میز میافتاد، نه، چیزی روی میز نمیافتد، میس لمپتون وارده شده، کیفش را محکم روی میز میکوبد.
ئی.جی پروفراگ از جا میجهد. خوشحالی و خنده و تعجب، به قیافهی او شکلک یک دلقکِ خسته را میبخشد، شکلکی که ثابت نیست. انگار در حال خنده میخواهد بزند زیر گریه، یا از شدت خوشحالی میخواهد جلو اشکهایش را بگیرد.
ئی.جی پروفراگ دستش را دراز میکند و میس لمپتون انگشتان درازش را لحظهای کفِ دست مرطوب او میگذارد و بیرون میکشد و صورتش را جلو میبرد. ئی. جی پروفراگ با اشتیاق اما دودل و مردد گونهی میس لمپتون را میبوسد. میس لمپتون با دو انگشتِ دراز استخوانی گونهی ئی.جی پروفراگ را میگیرد و رها میکند.
ئی.جی پروفراگ میپرسد: «چطوری»؟
و میس لمپتون به جای جواب، سؤال میکند: «تو چطوری»؟
و ئی.جی پروفراگ تا میخواهد دهان باز کند و بگوید که: «خوبم، یا بد نیستم، یا چرا دیر کردی، یا از دیدنت خوشحالم، یا چقدر منتظرت بودم یا چقدر زیبا شدهای یا لباس چهارخانه چقدر به تو میاد…»، میس امپتون دور میشود و جلو پیشخوان میرود و درست مثل مردها (نه مثل زنها که معمولاً کیفشان را باز میکنند، مدتی میگردند و جعبهی پودر و لولهی ماتیک و موچین و دسته کلیدشان را جا به جا میکنند تا سکهای بیرون بیاورند) دست در جیب دامنِ چهارخانهاش میکند و سکهای روی میز میگذارد.
ئی.جی پروفراگ که در تمام این مدت سرپا ایستاده، ایستادن که نه، بلکه دو دستش را به دوگوشهی میز تکیه داده، و با دهان نیمهباز طوری به روبرو خیره شده که انگار در حال سخنرانی جدی است، زانویش تا میشود و آرنجهایش نیز مثل زانویش تا میشود و روی صندلی میافتد. این نوع تاشدن و این نوع نشستن و این نوع افتادن برای بار اول در زندگی ئی.جی پروفراگ پیش میآید.
در این حال یک حس غریب، مثل یک مارمولکِ کوچک در سوراخهای تو در تو و دودزدهی آقای ئی.جی پروفراگ به حرکت درمیآید. آخر مردی گفتند و شجاعتی گفتند، گیرم که عشق هرچه قویتر و تندتر و زهرآلودتر، ولی با اندک بیاعتنایی، با اندک خویشتنداری، با اندک بیتوجهی، ممکن است طرف متوجه عجز تو نشود، دست و پایش را مختصری جمع کند و ضربتی را که میخواهد بزند فراموش کند، حتی اگر مهربانتر نشود حداقل جواب سؤالی را که کرده است خوب بشنود و بعد راهش را بکشد و برود و سکهای را درآورد و روی میز بکوبد و منتظر پرشدن لیوانش بشود و مشتریان دیگر او را برانداز کنند و حتی، حتی برنگردد و به کسی که به خاطر او دهها بار ستونهای عموددی و افقی جدول بیمزهای را بالا و پایین و راست و چپ رفته است و پنجاه بار به بیرون سرک کشیده است، نیمنگاهی نیاندازد.
مارمولکِ سیاه و بدجنس بعد از سمپاشی میجهد و در کوچکترین سوراخها قایم میشود. و نتیجه این میشود که ئی.جی پروفراگ سیگاری روشن میکند و دوباره روزنامه را بدست میگیرد، اما حوصلهی پرکردن جدول را ندارد، چرا که از زیر عینک مواظب میس لمپتون است که بقیهی پولش را میگیرد و در جیبِ دامن چهارخانهاش میریزد و لیوانش را برمیدارد و سر میز میآید و ئ.جی پروفراگ تظاهر میکند که دنبال معادل مشکل کلمهایست که ظاهر بسیار سادهای دارد.
میس لمپتون میپرسد: «تمامش کردی؟»
ئی.جی پروفراگ دست و پا گم کرده، میپرسد: «چیرو؟»
میس لمپتون میگوید: «مگر جدول حل نمیکردی؟»
ئی.جی پروفراگ انگار که بدجوری مچش را گرفتهاند، با لکنت میگوید «چرا، آره، حل کردم، کار پرتیه، اما برای وقتکشی مخصوصاً که آدم…»
مارمولک بیرون میجهد و دمش را تکان میدهد. ئی.جی پروفراگ حرفش را نیمهتمام میگذارد.
«بالاخره مردی گفتند و شجاعتی گفتند، هرچند که عشق…»
میس لمپتون با اصرار میپرسد: «مخصوصاً که آدم چی؟»
با همهی تلاشی که مارمولک میکند، از سوراخش بیرون میدود، نه تنها دمش را، که سروکلهاش را به همهجا میکوبد، ئی.جی. پروفراگ نمیتواند مقاومت کند و میگوید:« وقتی که مدتها مینشیند و…»
میس لمپتون میگوید: «بازم نالههات شروع شد؟»
مارمولک زبانش را بیرون میآورد و دماغش را میلیسد و کلهای تکان میدهد و صدایش را فقط ئی.جی پروفراگ میشنود که:
«خوردی؟ مردکهی خر؟ با این همه عجز و بیچارگی خیال میکنی به جایی میرسی؟ با این همه زبونی انتظار داری که شعرت را هم چاپ کنند؟ کور خوندی الاغ جان.»
میس لمپتون جرعهی مفصلی از لیوانش مینوشد و ئی.جی پروفراگ متوجه میشود که در شرب نیز استعداد چندانی ندارد و این بار به غیرتش برمیخورد و لیوانش را لاجرعه سرمیکشد. و بعد از لحظهای احساس میکند تا آن حدی هم که تصور میکرد، دست و پا چلفتی نیست، بلکه مشکل او در جای دیگر است، خویشتنداری را قلب معنی میکند و تمام ضعفها را بر خود میبندد و آنچه را که از روی نجابت انجام نمیدهد، به زبونی نسبت میدهد. ئی.جی.پروفراگ از این اندیشهی ناب خوشخال میشود و تأسف میخورد که چرا نمیشود این افکار نغز را در قالب شعر ریخت.
میس لمپتون سیگاری روشن میکند و میپرسد: «چته؟»
ئی.جی پروفراگ بامتانت جواب میدهد: «هیچچی»
مارمولک از این جواب عاقلانه خوشحال میشود و سری به تأیید تکان میدهد. اما پرندهی سفید و نوک بلندی که همیشه پشت پیشانی میس لمپتون پرواز میکند، چرخی میزند و به صاحبش هشدار میدهد. میس لمپتون میگوید: «غلط نکنم در حل جدول گیر کردهای» و روزنامه را از جلوی ئی.جی پروفراگ برمیدارد، یکسوم جدول پر شده، دوسومِ باقیمانده را ممکن نیست این عاشق خنگ تا یک هفته دیگر تمام بکند. البته میس لمپتون بر خلاف ئی.جی پروفراگ، طرفدار ستونهای عمودی نیست، او به خطوط افقی علاقمند است، دقیق و حسابگر و زیرک. او در راستای حسابشده حرکت میکند و بدینسان بیتوجه به حضور ئی.جی پروفراگ، ستونهای افقی نیمهتمام را که مثل دندانهای ریختهی یک فک هستند با مهارتِ یک دندانساز تعمیر میکند و همهچیز درست از آب در میآید، مرتب، قابلفهم، طبقِ انتظار و درخواست طراح جدول.
ئی.جی پروفراگ سیگاری روشن میکند تمام مدت نگاهش به دستهای باریک و انگشتان کشیده و ناخنهای لاکزدهی میس لمپتون است و آرزو میکند ای کاش میتوانست برای لحظهای آن دستها را در دست بگیرد.
ابروان میس لمپتون بههم نزدیک میشود. به هر حال هر انسانی گاه گداری گرفتار مشکلی میشود، نه تنها ئی.جی پروفراگ، عاشق ناامید، بلکه معشوقهی پر ناز و اطوار او نیز ممکن است در پیداکردن کلمهای گیر کند. مگر داندانسازها گیر نمیکنند؟
این حقیقت را باید پذیرفت.
لیوان ئی.جی پروفراگ خالی است، ولی نیاز زیادی داری که به آبریزگاه برود. در محوطهی آبریزگاه دو نفر مست ایستادهاند، هر دو سعی میکنند که سیگار همدیگر را روشن کنند و نمیتوانند.
ئی.جی پروفراگ فکر میکند که کاش به جای اینکه سیگار همدیگر را روشن کنند، سیگار خود را روشن میکردند ولی نه که در حال و هوای عاشقیست، از این اندیشه، اندیشهی دیگری در ذهنش گل میکند، اگر سیگار همدیگر را آتش نزنیم پس چه خاکی بر سر بریزیم؟
در این روزگارِ بیهوده، حتی آتشزدن یک سیگار نیز برای خودش کار مهمی است.
کارش را تمام میکند. مستها هنوز در تلاشند. میخواهد کمکشان بکند ولی تجربه به او یاد داده است که دخالت شخص ثالث در رابطهی دونفر تا چه انداز خطرناک است. از کجا معلوم وفتی تو فندکت را در میآوری و سیگار اولی را روشن میکنی، دومی از ناامیدی دشنهای در قلب تو فرونکند و تازه تو به جهنم، به خاطر شکست، دشنهای را در قلب خودش فرونکند؟
این فاجعه را کی میتواند بفهمد؟ روزنامهنویسها؟ پلیس؟ مأمورین کشف جرائم؟ یا متخصصین روانی که روحآدمی را را مثل دستانبو بالا و پایین میاندازند و میگویند فلان قضیه، فلان خاطره، یا آن یکی ضربه باعث شده این طرف حاشیهی روح تو خش بردارد و یا آخر سر، که همهی این قضایا تأثیر الکل بوده است.
ئی.جی پروفراگ از آبریزگاه بیرون میآید، با تغییر فضا تصاویر ذهنی او نیز جا به جا میشود. آن دو مست را فراموش میکند و یاد دو دستِ کشیدهی میس لمپتون میافتد و با خود میگوید: «عجیب است، مگر، مگر ممکن است که در دنیا چنین دستهایی هم وجود داشته باشد؟»
و صدای میس لمپتون را میشنود که با طنازی لب ور میچیند و میگوید: «خیالبافِ دیوانه»
مارمولاک دوباره سرزنشش میکند و چندین بار خودش را به دالن تنگ لانهاش میکوبد. البته نه به آن شدت که یکمرتبه دمش کنده شود و دیگر برای تنبیه ئی.جی پروفراگ شلاقی در اختیار نداشته باشد.
میس لمپتون آخرین ستون افقی جدول را پرکرد، دیگر سگرمههایش درهم نیست. هر دو لیوان خالی است. ئی.جی.پروفراگ لیوانها را برمیدارد و میس لمپتون میگوید: «برای من نگیریها»
ئی.جی پروفراگ میپرسد: «چرا؟»
میس لمپتون باتغییر میگوید: «بازم پرسیدی چرا؟»
پیرمرد انجیلخوان و رفیق دیکنز، با دو همراهش وارد پاب میشود. یکی از سگها عصبانی است و مدام آه میکشد.
ئی.جی پروفراگ با یک لیوانِ پر بر سر میز برمیگردد، هرچند که دلش میخواهد میس لمپتون هم پا به پای او پیش میرفت. ولی مگر میشود جسارت کرد و مخالف میلِ میس لمپتون کاری کرد؟ با وجود اینکه ئی.جی. پروفراگ از مستی بدش میآید ولی دلدادگی آن دودوست از دسترفته در آبریزگاه او را سر شوق آورده بود که بازهم بنوشد.
ئی.جی پروفراگ لیوان را روی میز میگذارد و مینشیند و میس لمپتون جدول حلشده را جلو او میگذارد و میگوید: «بفرما»
ئی.جی پروفراگ خیالباف آرزو میکند که کاش به جای این جدول حلشده که دیگر نه جاذبهای دارد و نه خاصیتی و حتی لیاقت وقتکشی، و این خودکارها که بسیاری شعرها نوشته، کاش آن دستها، آن دستهای استثنایی به طرفش دراز میشد، و مارمولک دم میجنباند: «عزیز من مواظب خودت باش.»
میس لمپتون بلند میشود و به طرف آبریزگاه میرود و در آن وقت ئی.جی. پروفراگ لیوانش را برمیدارد و لاجرعه سرمیکشد. گرمی عجیبی همراه با رنگ تیرهی ناامیدی تمام وجودش را فرا میگیرد. بعد غرقشدن کشتی را تماشا میکند، کشتی بادبانی کهنهای که قرنها پیش قرار بود غرق شود و غرق نمیشود و بعد ردیف بطریها را میشمارد. وقت کش ویآید و به ناچار تک تک بطریها را میشمارد. پیرمرد انجیلخوان دوباره پیدا میشود، رفیق دیکنز آنچنان تلو تلو میخورد که دو همراه باستانیش از دو طرف هوایش را دارند. جوان ساندویچخور، ساندویچ تازهای را گاز میزند.
ئی.جی. پروفراگ تمام جدول را از اول تا آخر، نه یک بار و نه دوبار که چندین بار با دقت کامل، کلمه به کلمه، ستون به ستون معاینه میکند و نکته و اشتباهی پیدا نمیکند و با کسالت کامل روزنامه را کنار میگذارد. احساس میکند که چیزی دارد درهم میریزد. درد مبهمی مثل خورشید سینهاش را روشن میکند. مارمولک چندین بار دماغش را میلیسد، صدای خندهی پیرزنها از پشت ستون بلند میشود، و پرندهی چاق و بیحالی خود را به شیشهی پنجره میکوبد، لیوانی میشکند، صدای شیر آب بلند میشود ، یک نفر عین یک سگ زوزه میکشد، یک نفر میخندد، هیچکس گریه نمیکند.
ناگهان، بله ناگهان کرمهای وسواس از همه طرف به کلهاش هجوم میبرند. میس لمپتون برای چه این همه مدت در آبریزگاه مانده است؟ تخلیه یک لیوان آبجو که ساعتها طول نمیکشد؟ بلند میشود و از پشت تجیری رد نشده میبیند که میس لمپتون پای تلفن عمومی است و با تلفن صحبت میکند و خیلی آهسته و آرام صحبت میکند و لبخندی به لب دارد. سگهای پیرمرد انجیلخوان با همدیگر پارس میکنند اما ئی.جی. پروفراگ توجهی نمیکند، فقط تلاش دارد که میس لمپتون متوجه او نشود. مارمولک مدام دم تکان میدهد.
بعضی شلاقها هیچوقت از کار نمیافتند.
و ضربات متعدد انگار قوهی شنوایی ئی.جی. پروفراگ را قویتر میکند و میشنود که میس لمپتون میگوید: «تا چند دقیقه از شر این مردک راحت میشوم. منتظرم باش.»
ئی.جی. پروفراگ با سرعت برمیگردد و سر میز مینشیند و فکر میکند که از حالا به بعد نباید شعر بنویسد و بهتر این است که بمیرد، گاهی مردن خود شعری زیباست. و خندهاش میگیرد. صدای شیر آب بلند میشود. کارکنان مؤسسه دفن و کفنِ «هالی رز» با لبخند وارد میشوند. جدول کلمات متقاطع را پاره میکند و در جیب شلوارش جا میدهد.
و میس لمپتون سر میرسد. روزنامهی پاره را با تعجب نگاه میکند ولی به روی خود نمیآورد و کیفش را برمیدارد و میگوید: «من رفتم»
ئی.جی. فراگ میپرسد: «کجا؟»
میس لمپتون میگوید: «به تو چه؟»
ئی.جی. پروفراگ میگوید: «صد بار از تو خواهش کردم نگو به تو چه.»
میس لمپتون جواب میدهد: «هزار بار هم من گفتم که از من هیچوقت سؤال نکن.»
کشتی مغروق تکانی میخورد و روی آب میآید، موجها آرام میگیرند و دو مأمور تدفین اینپا و آنپا میکنند که لیوانشان هرچه زودتر پر شود.
ئی. جی. پروفراگ بغضش را فرومیخورد و میس لمپتون با تیزهوشی متوجه میشود و با بیحوصلگی دستی به سر ئی.جی.پروفراگ میکشد و میگوید: «تلفن میکنم»
و با قدمهای بلند بیرون میرود.
ئی.جی. پروفراگ دهندره میکند و نمیتواند تصمیم بگیرد که لیوان دیگری بخورد یا نخورد ولی مصمم میشود که دیگر شعر نگوید. مارمولک از این تصمیم خوشحال میشود و دور دهانش را میلیسد.
اما کرمهای حسادت به تلاش خود ادامه میدهند. ئی.جی. پروفراگ را راحت نمیگذارند تا آنجا که با سرعت بلند میشود به طرف ایستگاه راه میافتد، بلیط میگیرد و پلههای متحرک را یکی در میان پشت سرهم میگذارد و میس لمپتون را میبیند که گوشهای ایستاده چشم به تابلوی حرکت قطار دوخته است. و سخت بیقرار است و کاغذ چنگوله شدهای را در دست دارد که لای دندانها میگیرد و ول میکند.
قطار میآید، میس لمپتون آنچنان شوقزده است که موقع سوارشدن، کاغذ از دستش میافتد. ئی.جی. پروفراگ بعد از حرکت قطار جلو میرود و کاغذ را برمیدارد و میخواند. روی کاغذ آدرس میخانهای در ایستگاه « مردن» نوشته شده است.
ئی.جی. پروفراگ برمیگردد و از پلهها بالا میرود و پیش از اینکه وارد پاب بشود، از گل فروشی «هالی رز» شاخهای گل میخرد و بعد فکر میکند که این گل را چه بکند و به ناچار گل را در یک لیوان خالی جا میدهد و شروع میکند به نوشیدن.
۳
آشفتهحالی ئی.جی.پروفراگ بیداربختی غریبی به دنبال داشت. شاعر شکستخورده، چند هفته بعد خود را به پاب ایستگاه «مردن» رساند و میس لمپتون را دید که لاغر و تکیده و آشفته پشت میزی نشسته و سیگار میکشد و جدول کلمات متقاطع حل میکند و لیوان نیمخوردهای جلو روی خود دارد و هر چندگاه بلند میشود سرک میکشد و از پشت شیشه بیرون را نگاه میکند.
میس لمپتون متوجه حضور ئی.جی. پروفراگ نشد یا اگر شد او را نشناخت یا به روی خود نیاورد
ئی.جی.پروفراگ بیآنکه چیزی بنوشد از پاب بیرون آمد و احساس کرد حالا که از خودش فاصله گرفته میتواند غزل عاشقانهای بنویسد.
و مارمولک با صدای بلند گفت: «بارکالله!»
۱ روی خودم نیاوردم، سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچهها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو میشستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچهمو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم. عزیز خانوم دوباره پرسید: «راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟» گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.» عزیز خانوم گفت: «حالا که میخواستی بری و برگردی، چرا اصلاً رفتی؟ میموندی این جا و خیال مارم راحت میکردی.» خندیدم و گفتم: «حالا برگشتم که خیالتون راحت بشه، اما ننه، این دفعه بیخودی نیومدم، واسه کار واجبی اومدم.» بچهها اومدند و دورهام کردند و عزیز خانوم که رفته رفته سگرمههاش توهم میرفت، کنار باغچه نشست و پرسید: «کار دیگهات چیه؟» گفتم: «اومدم واسه خودم یه وجب خاک بخرم، خوابشو دیدم که رفتنیام.» عزیز خانوم جابجا شد و گفت: «تو که آه در بساط نداشتی، حالا چه جوری میخوای جا بخری؟» گفتم: «یه جوری ترتیبشو دادهم.» و به بقچهام اشاره کردم. عزیز خانوم عصبانی شد و گفت: «حالا که پول داری پس چرا هی میای ابنجا و سید بیچاره رو تیغ میزنی؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگی میکنه، جون میکنه و وسعش نمیرسه که شکم بچههاشو سیر بکنه، تو هم که ولکنش نیستی، هی میری و هی میای و هر دفعه یه چیزی ازش میگیری.» بربر زل زد تو چشام که جوابشو بدم و منم که بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزیزه غرولندکنان از پلهها رفت بالا و بچههام با عجله پشت سرش، انگار میترسیدند که من بلایی سرشون بیارم. اما من همونجا کنار دیوار بودم که نفهمیدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب دیدم که سید از دکان برگشته و با عزیزه زیر درخت ایستاده حرف منو میزنه، عزیزه غرغرش دراومده و هی خط و نشان میکشه که اگر سید جوابم نکنه خودش میدونه چه بلایی سرم بیاره. از خواب پریدم و دیدم راسی راسی سید اومده و تو هشتی، بلند بلند با زنش حرف میزنه. سید میگفت: «آخه چه کارش کنم، در مسجده، نه کندنیه، نه سوزوندنی، تو یه راه نشونم بده، ببینم چه کارش میتونم بکنم.» عزیز خانوم گفت: «من نمیدونم که چه کارش بکنی، با بوق و کرنا به همهی عالم و آدم گفته که یه پاپاسی تو بساطش نیس، حالا اومده واسه خودش جا بخره، لابد وادیالسلام و اینا رو پسند نمیکنه، میخواد تو خاک فرج باشه. حالا که اینهمه پول داره، چرا ولکن تو نیس؟ چرا نمیره پیش اونای دیگه؟ این همه پسر و دختر داره، چون تو از همه پخمهتر و بیچارهتری اومده وبال گردنت شده؟ سید عبدالله، سید مرتضی، جواد آقا، سید علی، اون یکیا، صفیه، حوریه، امینه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ریش تو را چسبیده؟» سید کمی صبر کرد و گفت: «من که عاجز شدم، خودت هر کاری دلت میخواد بکن، اما یه کاری نکن که خدا رو خوش نیاد، هر چی باشه مادرمه.» از هشتی اومدند بیرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سید از پلهها رفت بالا و بعد همانطور بی سر و صدا اومد پایین و از خانه رفت بیرون. من یه تیکه نون از بقچهم درآوردم و خوردم و همونجا دراز کشیدم و خوابیدم. شبش تو ماشین آنقدر تکون خورده بودم که نمیتونستم سرپا وایسم. چشممو که باز کردم، هوا تاریک شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چند دفعه سرفه کردم و بعد رفتم کنار حوض، آبو بهم زدم، هیشکی بیرون نیومد، پلهها رو رفتم بالا و دیدم عزیز خانوم و بچهها دور سفره نشستهاند و شام میخورند، سید هنوز نیومده بود، توی دهلیز منتظر شدم، شام که تمام شد، سرمو بردم تو وگفتم: «عزیز خانوم، عزیز خانوم جون.» ماهرخ دختر بزرگ اسدالله از جا پرید و جیغ کشید، همه بلند شدند، عزیز خانوم فتیلهی چراغو کشید بالا و گفت: «چه کار میکنی عفریته؟ میخوای بچههام زهره ترک بشن؟» پس پس رفتم و گفتم: «میخواستم ببینم سید نیومده؟» عزیز خانوم گفت: «مگه کوری، چشم نداری و نمیبینی که نیومده؟ امشب اصلاً خونه نمیاد.» گفتم: «کجا رفته؟» دست و پاشو تکان داد و گفت: «من چه میدونم کدوم جهنمی رفته.» گفتم: «پس من کجا بخوابم؟» گفت: «روسر من، من چه میدونم کجا بخوابی، بچههامو هوایی نکن و هر جا که میخوای بگیر بخواب.» همونجا تو دهلیز دراز کشیدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، میدونستم که عزیزه چشم دیدن منو نداره این بود که تا نماز خوندم پا شدم از خونه اومدم بیرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زیارت کردم و بعد بیرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز کردم طرف اونایی که برای زیارت خانوم میاومدند. آفتاب پهن شده بود که پاشدم و پولامو جمع کردم و گوشهی بقچه گره زدم و راه افتادم. نزدیکیای ظهر، دوباره اومدم خونهی سید اسدالله. واسه بچهها خروس قندی و سوهان گرفته بودم، در که زدم ماهرخ اومد، درو نیمه باز کرد و تا منو دید فوری درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غریبهای اومد و گفت: «سید اسدالله سه ماه آزگاره که از این خونه رفته.» گفتم: «کجا رفته؟ دیشب که این جا بود.» زن گفت: «نمیدونم کجا رفته، من چه میدونم کجا رفته.» درو بهم زد و رفت، میدونستم دروغ میگه، تا عصر کنار در نشستم که بلکه سید اسدالله پیدایش بشه، وقتی دیدم خبری نشد، پا شدم راه افتادم، یه هو به کلهم زد که برم دکان سیدو پیدا بکنم. اما هر جا رفتم کسی سید اسدالله آیینه بندو نمیشناخت، کنار سنگتراشیها آیینهبندی بود که اسمش سید اسدالله بود، یه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. میدونستم سید هیچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همینطور ول گشتم و وقت نماز که شد رفتم حرم و صدقه جمع کردم و اومدم تو بازار. تا نزدیکیای غروب این در و اون در دنبال سید اسدالله گشتم، مثل اون وقتا که بچه بود و گم میشد و دنبالش میگشتم. پیش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونهش، اما ترس ورم داشته بود، از عزیزه میترسیدم، از بچههاش میترسیدم، از همه میترسیدم، زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومهم میترسیدم، یه دفعه همچو خیالات ورم داشت که فکر کردم بهتره همون روز برگردم، رفتم پای ماشینها که سید اسدالله را دیدم با دستهای پر از اونور پیادهرو رد میشد، صداش کردم ایستاد، دویدم و دستشو گرفتم و قربون صدقهاش رفتم و براش دعا کردم، جا خورده بود و نمیتونست حرف بزنه، زبونش بند اومده بود و هاج و واج نگام میکرد. گفتم: «ننه جون، نترس، نمیام خونهت، میدونم عزیز خانوم چشم دیدن منو نداره، من فقط دلم برات یه ذره شده بود، میخواستم ببینمت و برگردم.» سید گفت: «آخه مادر، تو دیگه یه ذره آبرو برا من نذاشتی، عصری دیدمت تو حرم گدایی میکردی فوری رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمری این چه کاریه میکنی؟» من هیچچی نگفتم. سید پرسید: «واسه خودت جا خریدی؟» گفتم: «غصهی منو نخورین، تا حال هیچ لاشهای رو دست کسی نمونده، یه جوری خاکش میکنن.» بغضم ترکید و گریه کردم، سید اسداللهم گریهش گرفت، اما به روی خودش نیاورد و از من پرسید: «واسه چی گریه میکنی؟» گفتم: «به غریبی امام هشتم گریه میکنم.» سید جیبهاشو گشت و یک تک تومنی پیدا کرد و داد به من و گفت: «مادر جون، اینجا موندن واسه تو فایده نداره، بهتره برگردی پیش سید عبدالله، آخه من که نمیتونم زندگی تو رو روبرا کنم، گداییم که نمیشه، بالاخره میبینن و میشناسنت و وقتی بفهمن که عیال حاج سید رضی داره گدایی میکنه، استخونای پدرم تو قبر میلرزه و آبروی تمام فک و فامیل از بین میره، برگرد پیش عبدالله، اون زنش مثل عزیزه سلیطه نیس، رحم و انصاف سرش میشه.» پای ماشینها که رسیدیم به یکی از شوفرا گفت: «پدر، این پیرزنو سوار کن و شوش پیادهش بکن، ثواب داره.» برگشت و رفت، خداحافظیم نکرد ، دیگه صداش نزدم، نمیخواست بفهمند که من مادرشم.
۲
تو خونهی سید عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سید با زنش رفته بود و بچهها خونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوری رخشنده هم همیشهی خدا وسط ایوان نشسته بود و بافتنی میبافت، صدای منو که شنید و فهمید اومدم، گل از گلش واشد، بچههام خوشحال شدند، رخشنده و سید عبدالله قرار نبود به این زودیها برگردند، نون و غذا تا بخوای فراوان بود، بچهها از سر و کول هم بالا میرفتند و تو حیاط دنبال هم میکردند، میریختند و میپاشیدند و سر به سر من میذاشتند و میخواستند بفهمند چی تو بقچهم هس. اونام مثل بزرگتراشون میخواستند از بقچهی من سر در بیارن، خواهر رخشنده تو ایوان مینشست و قاه قاه میخندید و موهای وزکردهشو پشت گوش میگذاشت با بچهها همصدا میشد و میگفت: «خانوم بزرگ، تو بقچه چی داری؟ اگه خوردنیه بده بخوریم.» و من میگفتم: «به خدا خوردنی نیس، خوردنی تو بقچهی من چه کار میکنه.» بیرون که میرفتم بچههام میخواستن با من بیان، اما من هرجوری بود سرشونو شیره میمالیدم و میرفتم خیابون. چارراهی بود شبیه میدونچه، گود و تاریک که همیشه اونجا مینشستم، کمتر کسی از اون طرفا در میشد و گداییش زیاد برکت نداشت و من واسه ثوابش این کارو می کردم. خونه که بر میگشتم خواهر رخشنده میگفت: «خانوم بزرگ کجا رفته بودی؟ رفته بودی پیش شوهرت؟» بعد بچهها دورهام میکردند و هر کدوم چیزی از من میپرسیدند و من خندهم میگرفت و نمیتونستم جواب بدم و میافتادم به خنده، یعنی همه میافتادند و اونوقت خونه رو با خنده می لرزوندیم. خواهر رخشنده منو دوست داشت، خیلیم دوست داشت، دلش میخواست یه جوری منو خوشحال بکنه، کاری واسه من بکنه، بهش گفتم یه توبره واسه من دوخت. توبره رو که تموم کرد گفت: «توبره دوختن شگون داره. خبر خوش میرسه.» این جوریم شد ، فرداش آفتاب نزده سرو کلهی عبدالله و رخشنده پیدا شد که از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو دید جا خورد و اخم کرد، سید عبدالله چاق شده بود، سرخ و سفید شده بود، ریش در آورده بود، بیحوصله نگام کرد و محلم نذاشت. پیش خود گفتم حالا که هیشکی محلم نمیذاره، بزنم برم، موندن فایده نداره، هرکی منو می بینه اوقاتش تلخ میشه، دیگه نمیشد با بچهها گفت و خندید، خواهر رخشنده هم ساکت شده بود. سید عبدالله رفت تو فکر و منو نگاه کرد و گفت: «چرا این پا اون پا میکنی مادر؟» گفتم: «میخوام بزنم برم.» خوشحال شد و گفت: «حالا که میخوای بری همین الان بیا با این ماشین که ما رو آورده برو ده.» بچهها برام نون و پنیر آوردند، من بقچه و توبرهای که خواهر رخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبی رو که سید عوض عصا بخشیده بود دست گرفتم و گفتم: «حرفی ندارم، میرم.» بچهها رو بوسیدم و بچهها منو بوسیدند و رفتم بیرون، ماشین دم در بود، سوار شدم. بچهها اومدند بیرون و ماشینو دوره کردند، رخشنده و خواهرش نیومدند، سید دو تومن پول فرستاده گفته بود که یه وقت به سرم نزنه برگردم. صدای گریهی خواهر رخشنده رو از تو خونه شنیدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: «اون میترسه، میترسه شب یه اتفاقی بیفته.» نزدیکیای ظهر رسیدم ده، پیاده که شدم منو بردند تو یه دخمه که در کوچک و چارگوشی داشت. پاهام، دستام همه درد میکرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلند شدم که نماز بخونم در دخمه رو باز کردم، پیش پایم درهی بزرگی بود و ماه روی آن آویزان بود و همه جا مثل شیر روشن بود و صدای گرگ میاومد، صدای گرگ، از خیلی دور میاومد، و یه صدا از پشت خونه میگفت: «الان میاد تو رو میخوره گرگا پیرزنا رو دوس دارن.» همچی به نظرم اومد که دارم دندوناشو میبینم، یه چیز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد کرد و نوک زد. پیش خود گفتم خدا کنه که هوایی نشم، این جوری میشه که یکی خیالاتی میشه. از بیرون ترسیدم و رفتم تو. از فردا دیگه حوصلهی دره و ماه و بیرونو نداشتم، همهش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فکر میکردم که چه جوری شد که این جوری شد. گریه میکردم،گریه میکردم به غریبی امام غریب، به جوانی سقای کربلا. یاد صفیه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش میترسیدم، با این که میدونستم نمیدونه من کجام، باز ازش میترسیدم، وهم و خیال برم میداشت. ده همه چیزش خوب بود، اما من نمیتونستم برم صدقه جمع کنم. عصرها میرفتم طرفای میدونچه و تا شب مینشستم اونجا. کاری به کار کسی نداشتم، هیشکیم کاری با من نداشت، کفشامو تو راه گم کرده بودم و فکر می کردم کاش یکی پیدا میشد و محض رضای خدا یه جف کفش بهم میبخشید، میترسیدم از یکی بخوام، میترسیدم به گوش سید برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شبها خودمو کثیف میکردم، بی خودی کثیف میشدم نمیدونستم چرا این جوری شدهم، هیشکیم نبود که بهم برسه. یه روز درویش پیری اومد توی ده. شمایل بزرگی داشت که فروخت به من، اون شب و شب بعد، همهش نشستم پای شمایل و روضه خوندم. خوشحال بودم و میدونستم که گدایی با شمایل ثوابش خیلی بیشتره. یه شب که دلم گرفته بود، نشسته بودم و خیالات میبافتم که یه دفه دیدم صدام میزنن، صدا از خیلی دور بود، درو وا کردم و گوش دادم، از یه جای دور، انگار از پشت کوهها صدام میزدند. صدا آشنا بود، اما نفهمیدم صدای کی بود، همهی ترسم ریخت پا شدم شمایل و بند و بساطو ورداشتم و راه افتادم، جادهها باریک و دراز بود، و بیابون روشن بود و راه که میرفتم همه چیز نرم بود، جاده پایین میرفت و بالا میآمد، خستهام نمیکرد همه اینا از برکت دل روشنم بود، از برکت توجه آقاها بود، از آبادی بیرون اومدم و کنار زمین یکی نشستم خستگی در کنم که یه مرد با سه شتر پیداش شد، همونجا شروع کردم به روضه خوندن، مرد اول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار کرد و خودشم سوار یکی شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام میاومد. دلم گرفته بود و یاد شام غریبان کربلا افتادم و آهسته گریه کردم.
۳
به جواد آقا گفتم میرم کار میکنم و نون میخورم، سیر کردن یه شکم که کاری نداره، کار میکنم و اگه حالا گدایی میکنم واسه پولش نیس، واسه ثوابشه، من از بوی نون گدایی خوشم میاد، از ثوابش خوشم میاد، به شما هم نباس بر بخوره، هر کس حساب خودشو خودش پس میده و جواد آقا گقت که تو خونه رام نمیده، برم هر غلطی دلم میخواد بکنم، و درو بست. میدونستم که صفیه اومده پشت در و فهمیده که جواد آقا نذاشته من برم تو و رفته خودشو زده، غصه خورده، گریه کرده، و جواد آقا که رفته توی اتاق، ننوی بچه را تکون داده و خودشو به نفهمی زده. میدونستم که یه ساعت دیگه جواد آقا میره بازار. رفتم تو کوچهی روبرو و یه ساعت صبر کردم و دوباره برگشتم و در زدم که یه دفعه جواد آقا درو باز کرد و گفت: «خب؟» و من گفتم: «هیچ.» و راهمو کشیدم رفتم. و جواد آقا اون قدر منو نگاه کرد که از کوچه رفتم بیرون. و شمایلو از تو بقچه در آوردم و شروع کردم به مداحی مولای متقیان. زن لاغری پیدا شد که اومد نگام کرد و صدقه داد و گفت: «پیرزن از کجا میای، به کجا میری؟» گفتم: «از بیابونا میام و دنبال کار میگردم.» گفت: «تو با این سن و سال مگه میتونی کاری بکنی؟» گفتم: «به قدرت خدا و کمک شاه مردان، کوه روی کوه میذارم.» گفت: «لباس میتونی بشوری؟» گفتم: «امام غریبان کمکم میکنه.» گفت: «حالا که این طوره پشت سر من بیا.» پشت سرش راه افتادم، رفتیم و رفتیم تو کوچهی خلوتی به خونهی بزرگی رسیدیم که هشتی درندشتی داشت. رفتیم تو، حیاط بزرگ بود و حوض بزرگیم داشت که یه دریا آب میگرفت وسط حیاط بود و روی سکوی کنار حوض، چند زن بزک کرده نشسته بودند عین پنجهی ماه، دهنشون میجنبید و انگار چیزی میخوردند که تمومی نداشت. منو که دیدند خندهشون گرفت و خندیدند و هی با هم حرف میزدند و پچ پچ میکردند و بعد گفتند که من نمیتونم لباس بشورم، بهتره بشینم پشت در. با شمایل و بقچه نشستم پشت در، و اون زن لاغر بهم گفت هر کی در زد ربابه رو خواست راش بدم و بذارم بیاد تو. تا چند ساعت هیشکی در نزد. من نشسته بودم و دعا میخوندم، با خدای خودم راز و نیاز می کردم، گوشهی دنجی بود، و از تاریکی اصلاً باکیم نبود. از حیاط سرو صدا بلند بود و نمیدونم کیا شلوغ میکردند، اون زن بهم گفته بود که سرت تو لاک خودت باشه، و منم سرم تو لاک خودم بود که در زدند، گفتم: «کیه؟» گفت: «ربابه رو میخوام.» درو وا کردم، مرد ریغونهای تلوتلوخوران آمد تو و یکراست رفت داخل حیاط. از توی حیاط صدای خنده بلند شد و بعد همه چیز مثل اول ساکت شد، آروم آروم خوابم گرفت، و تو خواب دیدم بازم رفتهم خونهی صفیه و در میزنم که جواد آقا درو باز کرد و گفت خب؟ و من گفتم هیچ، و یک دفعه پرید بیرون و من فرار کردم و او با شلاق دنبالم کرد، تو این دلهره بودم که در زدند از خواب پریدم، ترس برم داشت، غیر جواد آقا کی میتونست باشه؟ گفتم: «کیه؟» جواد آقا: «واکن.» گفتم: «کی رو میخوای؟» گفت: «ربابه رو.» گفتم: «نیستش.» گفت: «میگم واکن سلیطه.» و شروع کرد به در زدن و محکمتر زدن. همون زن لاغر اومد و گفت: «چه خبره؟» گفتم: «الهی من فدات شم، الهی من تصدقت، درو وا نکن.» گفت: «چرا؟» گفتم: «اگه واکنی منو بیچاره میکنه، فکر میکنه اومدم این جا گدایی.» گفت: «این کیه که میخواد تو رو بیچاره کنه؟» گفتم: «جواد آقا، دامادم.» گفت: «پاشو تو تاریکی قایم شو.» پا شدم و رفتم تو تاریکی قایم شدم، زنیکه درو وا کرد، صدای قدمهاشو شنیدم اومد تو و غرولند کرد و رفت تو حیاط، از تو حیاط صدای غیه و خوشحالی بلند شد، بعد همه چی مثل اول آرام شد. من برگشتم و درو وا کردم، بیرون خوب و روشن و پر بود، بقچه و شمایلو برداشتم و گفتم: «یا قمر بنی هاشم، تو شاهد باش که از دست اینا چی میکشم.» و از در زدم بیرون.
۴
اون شب صدقه جمع نکردم، نون بخور نمیری داشتم، عصا بدست، شمایل و بقچه زیر چادر، منتظر شدم، ماشین سیاهی اومد و منو سوار کرد، از شهر رفتیم بیرون سرکوچهی تنگ و تاریکی پیادهم کرد. آخر کوچه روشنایی کم سویی بود. از شر همه چی راحت بودم، وقتش بود که دیگه به خودم برسم، به آخر کوچه که رسیدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگی بود و درختهای پیر و کهنه، شاخه به شاخهی هم داشتند و صدای آب از همه طرف شنیده میشد، قندیل کهنه و روشنی از شاخهی بیدی آویزون بود. زیر قندیل نشستم و منتظر شدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گریه کردیم و بعد نشستیم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود، اما شکمش، طبلهی شکمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود و چیزی ازش نمونده بود، اما هنوزم میخندید و آخرش گریه میکرد. ماهپاره گشنهش بود، همانطور که چینهای صورتش تکان تکان میخورد انگشتاشو میجوید، نمیدونست چشه، اما من میدونستم که گشنشه، بقچهمو باز کردم و نونا رو ریختم جلوش، فاطمه هنوز بقچهشو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع کرد به خوردن نونا، همچی به نظرم اومد که خوردن یادش رفته، یه جوری عجیبی میجوید و میبلعید، بعد نشستیم به صحبت، و هر سه نفرشون گله کردند که چرا به دیدنشون نمیرم، من هی قسم و آیه که نبودم، اما باورشون نمیشد، بعد، از گدایی حرف زدیم و من، فاطمه رو هر کارش کردم از بقچهش چیزی نگفت، بعد رفتیم لب حوض، من همه چی رو براشون گفتم، گفتم که دنیا خیلی خوب شده، منم بد نیستم، صدقه جمع میکنم، شمایل میگردونم، فاطمه گفت: «حالا که شمایل میگردونی یه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته.» هر چارتامون زیر درختا نشسته بودیم، من روضه خوندم، فاطمه اول خندهاش گرفت و بعد شروع به گریه کرد، و ما هر چار نفرمون گریه کردیم، از توی باغ هم های های گریه اومد.
۵
دعای علقمه که تموم شد، به فکر خونه و زندگیم افتادم، همه را جمع کرده گذاشته بودم منزل امینه آغا. عصر بود که رفتم و در زدم، خودش اومد درو باز کرد. انگار که من از قبرستون برگشتهم بهتش زد، من هیچی نگفتم، نوههاش اومدند، دخترش نبود، و من دیگه نپرسیدم کجاس، میدونستم که مثل همیشه رفته حموم. امینه گفت: «کجا هستی سید خانوم؟» گفتم: «زیر سایهتون.» امینه گفت : «چه عجب از این طرفا؟» گفتم: «اومدم ببینم زندگیم در چه حاله.» امینه زیرزمین را نشان داد و گفت: «چند دفه سید مرتضی و جواد آقا و حوریه اومدهن سراغ اینا، و من نذاشتم دست بزنن، به همهشون گفتم هنوز خودش حی و حاضره، هر وقت که سرشو گذاشت زمین، من حرفی ندارم بیایین و ارث خودتونو ببرین.» از زیرزمین بوی ترشی و سدر و کپک می اومد، قالیها و جاجیمها را گوشهی مرطوب زیرزمین جمع کرده بودند، لولههای بخاری و سماورهای بزرگ و حلبیها رو چیده بودند روهم، یه چیز زردی مثل گل کلم روی همهشون نشسته بود، بوی عجیبی همه جا بود و نفس که میکشیدی دماغت آب میافتاد، سه تا کرسی کنار هم چیده بودند، وسطشون سه تا بزغالهی کوچک عین سه تا گربه، نشسته بودند و یونجه میخوردند. جونور عجیبیم اون وسط بود که دم دراز و کلهی سه گوشی داشت و تندتند زمین را لیس میزد و خاک میخورد. امینه ازم پرسید: «پولا را چه کردی سید خانوم؟» من گفتم: «کدوم پولا؟» امینه گفت: «عزیزه نوشته که رفته بودی قم واسه خودت مقبره بخری؟» گفتم: «تو هم باورت شد؟» امینه گفت: «من یکی که باورم نشد، اما از دست این مردم، چه حرفا که در نمیارن.» گفتم: «گوشت بدهکار نباشه.» امینه پرسید: «کجاها میری، چه کارا میکنی؟» گفتم: «همه جا میرم، تو قبرستونا شمایل میگردونم، روضه میخونم، مداح شدهام.» بچههای امینه نیششان باز شد، خوشم اومد، شمایلو نشانشون دادم، ترسیدند و در رفتند. امینه گفت: «حالا دلت قرص شد؟ دیدی که تمام دار و ندارت سر جاشه و طوری نشده؟» گفتم: «خدا بچههاتو بهت ببخشه، یه دونه از این بقچههام بهم بده، میخوام واسه شمایلم پرده درست کنم.» امینه گفت: «نمیشه، بچههات راضی نیستن، میان و باهام دعوا میکنن.» گفتم: «باشه، حالا که راضی نیستن، منم نمیخوام.» و اومدم بیرون. یادم اومد که شمایل حضرت بهتره که پرده نداشته باشه، تازه گرد و غبار قبرستونها کافیه که چشم ناپاک به جمال مبارکش نیفته، سر دوراهی رسیدم و نشستم و شروع کردم به روضه خوندن. مردها به تماشا ایستادند. من مصیبت میگفتم و گریه میکردم، و مردم بیخودی میخندیدند.
۶
دیگه کاری نداشتم، همهش تو خیابونا و کوچهها ولو بودم و بچهها دنبالم میکردند، من روضه میخوندم و تو یه طاس کوچک آب تربت میفروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمی شده بود و ناخن پاهام کنده شده بود و میسوخت، چیزی تو گلوم بود و نمیذاشت صدام دربیاید، تو قبرستون میخوابیدم، گرد و خاک همچو شمایلو پوشانده بود که دیگه صورت حضرت پیدا نبود، دیگه گشنهم نمیشد، آب، فقط آب میخوردم، گاهی هم هوس میکردم که خاک بخورم، مثل اون حیوون کوچولو که وسط برهها نشسته بود و زمین را لیس میزد. زخم گندهای به اندازهی کف دست تو دهنم پیدا شده بود که مرتب خون پس میداد، دیگه صدقه نمیگرفتم، توی جماعت گاه گداری بچههامو میدیدم که هروقت چشمشون به چشم من میافتاد خودشونو قایم میکردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مرده شور خونه نماز میخوندم که پسر بزرگ سید مرتضی و آقا مجتبی اومدند سراغ من که بریم خونه. من نمیخواستم برم. اونا منو به زور بردند و سوار ماشین کردند و رفتیم و من یه دفعه خودمو تو باغ بزرگی دیدم. منو زیر درختی گذاشتند و خودشون رفتند تو یه اتاق بزرگی که روشن بود و بعد با مرد چاقی اومدند بیرون و ایستادند به تماشای من. پسر سید مرتضی و آقا مجتبی رفتند پشت درختا و دیگه پیداشون نشد، دو نفر اومدند و منو بردند تو یه راهروی تاریک. و انداختنم تو یه اتاق تاریک و من گرفتم خوابیدم. فردا صبح اتاق پر گدا بود و وقتی منو دیدند، ازم نون خواستند و من روضهی ابوالفضل براشون خوندم. توی یه گاری برامون آبگوشت آوردند و ما همه رفتیم توی باغ که آبگوشت بخوریم، اما زخم بزرگ شده دهنمو پر کرده بود و من نمیتونستم چیزی قورت بدم، بین اونهمه آدم هیشکی به شمایل من عقیده نداشت، یه شب خواب صفیه و حوریه رو دیدم، و یه شب دیگه بچههای سید عبدالله رو و شبای دیگه خواب حضرتو، مثل آدمای هوایی ناراحت بودم، از همه طرف بهم فحش میدادند، بد و بیراه میگفتند، میخواستم برم بیرون. اما پیرمرد کوتولهای جلو در نشسته بود که هر وقت نزدیکش میشدم چوبشو یلند میکرد و داد میزد: «کیش کیش.» یه روز کمال پسر بزرگ صفیه با یه پسر دیگه اومدند سراغ من. صفیه برام کته و نون و پیاز فرستاده بود. کمال بهم گفت همه میدونن که من تو گداخونهام، چشماش پر شد و زد زیر گریه. بعد بهم گفت که من میتونم از راه آب در برم، بعد خواست کفشاشو بهم ببخشه و ترسید باهاش دعوا بکنند، من از جواد آقا میترسیدم، از سید مرتضی میترسیدم، از بیرون میترسیدم، از اون تو میترسیدم. به کمال گفتم: «اگر خدا بخواد میام بیرون.» اونا رفتند و پیرمرد جلو در نصف کته و پیازمو ور داشت و بقیه شو بهم داد. شب شد و من وسط درختا قایم شدم و سفیدی که زد، من راه آبو پیدا کردم و بقچه و شمایلو بغل کردم و مثل مار خزیدم توی راه آب، چار دست و پا از وسط لجنها رد شدم، بیرون که رسیدم آفتاب زد و خونهها به رنگ آتش در اومد.
۷
از اونوقت به بعد، دیگه حال خوشی نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شکمم آویزون بود، دست به دیوار میگرفتم و راه میرفتم، یه چیز عجیبی مثل قوطی حلبی، تو کلهام صدا میکرد، یه چیز مثل حلقهی چاه از تو زمین باهام حرف میزد، شمایل حضرت باهام حرف میزد، امام غریبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف میزدند، یه روز بچههای سید عبدالله رو دیدم که خبر دادند خالهشون مرده، من میدونستم، از همه چیز خبر داشتم. یه روز بیخبر رفتم خونه امینه، در باز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حیاط دور هم جمعبودند، سید اسدالله و عزیزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگیمو تقسیم میکردند، هیشکی منو ندید، باهم کلنجار میرفتند، به همدیگه فحش میدادند، به سر و کلهی هم میپریدند، جواد آقا و سید عبدالله با هم سر قالیها دعوا داشتند، و امینه زار زار گریه میکرد که همه زحمتا رو اون کشیده و چیزی بهش نرسیده، صدای فاطمه رو از زیرزمین شنیدم که صدام میکرد، یه دفعه کمال منو دید و داد کشید، همه برگشتند و نگاه کردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من، جواد آقا که چشمانش دودو میزد داد کشید: «میبینی چه کارا میکنی؟» من دهنمو باز کردم ولی نتونستم چیزی بگم و شمایلو به دیوار تکیه دادم، اونا اول من و بعد شمایل حضرتو نگاه کردند. جواد آقا گفت: «بقچهتو وا کن، میخوام بدونم اون تو چی هس.» امینه گفت: «سید خانوم بقچهتو وا کن و خیالشونو راحت کن.» جواد آقا گفت: «یه عمره سر همهمون کلاه گذاشته، د یاالله زود باش.» بقچه مو باز کردم و اول نون خشکهها رو ریختم جلو شمایل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه کردند و روشونو کردند طرف دیگه، کمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.