برچسب: غلامحسین ساعدی
-
هر روز تو مطب بکن بکن بود.
ما خیلی شرمنده ایم و عذر میخوایم که اون آقا مادر شما رو میکرده! ببخشید توکا نیستانی می گوید موقع کودکی، گلسرخی شب ها خانه آن ها می خوابید! و یک شب با سیگار پتوی او را سوزاند! سیگار کشیدن شبانه زیر پتو؟!پدرتوده ای توکا از رفتار مادرش و شایعاتی که از غلامحسین ساعدی نویسنده…
-
شبه وبا یا شبه هنرمند | صدای غلامحسین ساعدی
بله. شبه هنرمند گرفتار “ابلوموفیسم” کامل ذهنیست. دقیقاً هیچ امر اجتماعی برایش مطرح نیست. هیچ چیز او را تکان نمی دهد. به تمام مسائل مملکتی بی اعتناست. دنیا را آب ببرد او را خواب می برد. اما با این همه مرده گی، اصلاً جمود نعشی ندارد…. از این شهر به آن شهر، از این جشن…
-
| کتاب الفبا | چاپ تهران | غلامحسین ساعدی |
گاهی باید ضرب محکمِ مُشت را بخوری تا بهخود آیی که کجا زندگی میکنی.
-
| کتاب الفبا | چاپ پاریس | غلامحسین ساعدی |
در آن روزگار که نشریه آزاد دیگری وجود نداشت٬ الفبا هوای تازه ای به محفل روشنفکران دمید.
-
احمد شاملو؛ صدا و هوای تازهی روزنامهنگاری
هیچ یک از شاعران معاصر به اندازه احمد شاملو در زمینهی روزنامهنگاری فعالیت نکرده است؛ مهمتر از این، تاثیری است که فعالیتهای مطبوعاتی شاملو بر فضای فرهنگی جامعه و در رونق جریانهای ادبی داشته است.
-
غلامحسین ساعدی، آخرین روزها در پاریس | مهستی شاهرخی
و دلمرده، با ترس كبود، راه گم كرده، متحیر و عاجز، خسته و ناتوان، آشنا به هویت خویش، ولی درمانده، اشكی به یك چشم و خونی به چشم دیگر، در حالی كه نمیداند به كجا خواهد رسید؟ به زمهریر هاویه؟ یا به كنار حوض كوثر؟» با كیف دستی كوچكی از فرودگاه «شارل دوگل» بیرون آمد.
-
| واگن سیاه | غلامحسین ساعدی |
میدونستم که تو آلونکهای اون طرفا زندگی میکنه، و میدونستم که سرو کلهش از کجاها پیدا میشه مدتی منتظرش شدم، بالا پایین رفتم، چند سیگار پشت سر هم دود کردم که پیدا شد، با همون سر و وضع همیشگی؛ و از خاکریز جاده اومد بالا. مدتی وایستاد و عینکشو جابهجا کرد و آفتابو تماشا کرد…
-
| آشفتهحالان بیداربخت | غلامحسین ساعدی |
تا آنجا که با سرعت بلند میشود به طرف ایستگاه راه میافتد، بلیط میگیرد و پلههای متحرک را یکی در میان پشت سرهم میگذارد و میس لمپتون را میبیند که گوشهای ایستاده چشم به تابلوی حرکت قطار دوخته است. و سخت بیقرار است و کاغذ چنگوله شدهای را در دست دارد که لای دندانها میگیرد…
-
| گدا | غلامحسین ساعدی |
از اونوقت به بعد، دیگه حال خوشی نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شکمم آویزون بود، دست به دیوار میگرفتم و راه میرفتم، یه چیز عجیبی مثل قوطی حلبی، تو کلهام صدا میکرد، یه چیز مثل حلقهی چاه از تو زمین باهام حرف میزد، شمایل حضرت باهام حرف میزد، امام غریبان، خانم معصومه، ماهپاره،…