سیزدهم آذر، روز مبارزه با سانسور تا واپسین دم!

سیزده سال پیش کانون نویسندگان ایران به یاد دو عضو موثر خود، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، که در پاییز ۷۷ به دست آمران و عاملان حاکمیت خودکامه به قتل رسیدند، سیزدهم آذرماه را روز مبارزه با سانسور نام گذاشت. اینک ثمره‌ی خون آن دو و هزاران تن دیگر که در این سال‌ها جان خود را فدای آزادی کردند به بار نشسته است و اکنون بسیاری از مردم ایران یک‌صدا آزادی را فریاد می‌کنند. 

سهم نویسندگان ناوابسته و آزادی‌خواه در سایه‌ی حاکمیت واپس‌گرا و آزادی‌ستیز همواره تهدید و ارعاب بوده است و با این‌همه هرگز از مبارزه با سانسور دست نکشیده‌اند. اما سانسور تنها به کاروبار نویسنده و هنرمند محدود نیست و ابعادی بسیار گسترده‌تر دارد که بر فرهنگ جامعه و جنبه‌های گوناگون زندگی مردم تأثیر می‌گذارد. بی‌شک فساد و جنایت سیستماتیک در حضور رسانه‌های آزاد به‌راحتی انجام نمی‌گیرد. از این رو مافیای قدرت و ثروت و فساد همواره از جمله‌ی حامیان سانسور بوده‌ است چون وجود آزادی بیان دست آن‌ را از جان و مال مردم کوتاه‌تر می‌کند. 

سرکو‌ب‌گران به شیوه‌های گوناگون مانع گردش آزاد اخبار و اطلاعات می‌شوند؛ اینترنت را که امروزه جزء جداناشدنی زندگی مردم است محدود یا قطع می‌کنند؛ با ایجاد امواج پارازیت سلامت مردم را در خطر جدی می‌اندازند؛ با هر کسی که انتقاد و اعتراض مردم را خبررسانی کند، از خبرنگار و روزنامه‌نگار و وبلاگ‌نویس تا فعالان شبکه‌های اجتماعی، به‌شدت برخورد می‌کنند و حتی از ربودن و کشتن فعالان مدنی و خبری خارج از ایران نیز ابایی ندارند. 

امروز شاهدیم که خواست حذف سانسور از حوزه‌ی ادبیات و هنر فراتر رفته و، به گواه اعتراض‌هایی که با شعار «زن زندگی آزادی»‌ پا گرفت، به خواستی عمومی بدل شده است. مردمی که سال‌ها سانسور را با تمام وجود تجربه کرده‌اند اینک از رسانه‌های حکومتی روی‌ برگردانده‌اند. بسیاری صدا و سیمای «ملی» را دستگاه دروغ‌پردازی و اعتراف‌گیری می‌دانند و تیراژ مطبوعات دولتی و وابسته نیز از همین بی‌ا‌عتمادی خبر می‌دهد. افزون بر این، پنهان‌کاری و تحریف اخبار گاه به خشم مضاعف می‌انجامد، چنان‌که در سانسور اخبار شلیک به هواپیمای اوکراینی رخ داد. اعتراض گسترده به طرح «صیانت از حقوق کاربران در فضای مجازی و ساماندهی پیام‌رسان‌های اجتماعی» از دیگر نمونه‌های ایستادگی مردم برابر سانسور سیستماتیک بوده است. 

با افزایش آگاهی عمومی سانسور نیز شکل‌های پیچیده‌تری به خود می‌گیرد. مزدبگیران دستگاه سرکوب به مدد نویسندگان و هنرمندانی که در نقش همکاران بی‌جیره‌ومواجب دستگاه سانسور گاه به نعل می‌زنند و گاه به میخ، می‌کوشند حقیقت گم شود و واژه‌هایی چون آزادی‌خواهی و آزادی‌کُشی یا وابسته و مستقل از معنا تهی شوند. در چنین شرایطی همراهی و همکاری اهل قلم ناوابسته به قدرت حاکم در راه دفاع از اندیشه و بیان و مبارزه با سانسور ضرورتی انکارناپذیر است.  

کانون نویسندگان ایران، که بر اساس چنین ضرورتی شکل گرفته و ادامه‌ی راه داده است، با گرامی‌داشت روز مبارزه با سانسور بار دیگر تأکید می‌کند که تا برچیده شدن همه‌ی شکل‌های سانسور از پای نخواهد نشست. و در این راه دست تمامی نویسندگان، هنرمندان و روزنامه‌نگاران مستقل و آزادی‌خواه را در سراسر جهان به گرمی می‌فشارد  

بیانیه | کانون نویسندگان ایران

۱۳ آذر ۱۴۰۱

راه‌هایی که یک داستان در ذهن می‌گشاید: «از زیر خاک» نوشته نسیم خاکسار

*پرتره نسیم خاکسار، اثر: ایرج یمین اسفندیاری

| بررسی کتاب ” از زیر خاک” نوشته نسیم خاکسار : ف.دشتی |

نسیم خاکسار، داستان «از زیر خاک» را در سال ۲۰۰۲ به چاپ سپرده است. داستانی با درون مایه‌ی قتل عام ۶۷، از زبانِ دست و یا بند انگشتِ دستی از یکی از قربانیان آن کشتار هزاران نفره که از خاک بیرون مانده است.

احتمالا خود نویسنده در زمان نوشتن داستان چندان احتمال نمی‌داد که بیست سال بعدتر، دادگاهی در سوئد یکی از مهم‌ترین عوامل آن قتل عام را به محاکمه بکشاند و سرانجام برایش حکم حبس ابد صادر کند. این موضوع را که آیا این محکوم به سزای جنایاتش خواهد رسید یا نه، به پایان این نوشته واگذار می‌کنم، تا پیش از آن نگاه کوتاهی به داستان بیاندازیم.

همان‌طور که گفته شد، راوی داستان (استخوانِ) بندانگشت دستی است که مانده بیرون از خاکِ دشت خاوران، از آن سوی مرگ به اتّفاقاتِ پیش آمده بر روی خاکِ دشت نگاه می‌کند.

به سخن در آمدن دست اوّلین چیز غریبی است که خواننده در شروع داستان با آن رو به رو می‌شود. حال آنکه دستی که حرف بزند سابقه‌ای طولانی در اساطیر و ادیان گوناگون دارد. کوئینتیله ادیب و فلسفه ورز رومی در حدود ۸۵ میلادی گفته است: «هیچ اندامی در بدن به اندازه‌ی دست سخنگو نیست.» ما دست‌های خود را برای دفاع از خود یا دیگری، برای بیان شادی یا اندوه یا تردید خود، برای صدا زدن یک نفر دیگر به کار می‌بریم. گاهی نماد قدرت (یدالله) است، و گاهی نماد تقدیس (مسیح)، و گاه وسیله‌ی دعا.

تنها چیزی که نیروهای تاریک تاریخ با بولدوزرهایشان هرگز فکرش را نمی‌کنند، تنها چیزی که از آن غافل می‌مانند، آن بند انگشت بیرون مانده از خاک، آن انگشت نظاره‌گر/روایت کننده است که تمام لحظه‌های دورمانده از انظار را یک به یک ثبت می‌کند و به آیندگان می‌سپارد؛ اما کار او فقط ثبت وقایع نیست: آن ذهن عزادار با دوباره ارزش بخشیدن به تمام «بی ارزش شدگان» به امکان ظهورِ یک حیات نو چشم دوخته است.

حالات مختلفی را که دست به خود می‌گیرد، در نظر بگیریم: دست‌های به بالا بلند شده، نماد صدا، دعا و ترانه است؛ دست نهاده بر سینه حالتی است از فراست؛ دست بر گردن، نشانه فداکاری؛ دو دستِ درهم فرو نشانه‌ی موّدت است. یوسفوس می‌نویسد: «کسی که دست راستش را به شما دهد دروغ نمی‌گوید، و کسی به صداقتش شک نمی‌کند.» در اقوام باستان، از تمدّن مصر گرفته تا هیتیت، تا سومر و در آیین بودیسم دست در بیان حالات انسانی و روحانی نقشی مهم بر عهده داشته، و سفیر پنهانی‌ترین آرزوها و امیدها، یا اندوهان و نومیدی‌های آدمی بوده است. در شمایل‌نگاری‌های مسیحیت، مسیح دست راست خداست، و خود خدای پدر دستی است از آن سوی ابرها به این سو دراز شده. در عرفان اسلامی، دست گشوده به بالا گیرنده‌ی رحمت، و دست باز به سوی پایین نماد بخشایش رحمت است. نماد خمسه، کف دست با پنج انگشت باز، از دیرباز در تمّدن‌های گوناگون وجود داشته، و تا مسیحیّت (نماد حضرت مریم) و دست بریده‌ی حضرت عبّاس دچار دگردیسی شده است. با این همه، دست بریده‌ی از خاک بیرون مانده‌ی راوی در داستان «از زیر خاک» با توجّه به نمایندگی‌اش از قربانیان قتل عامی هزاران نفره و شباهت عاملان این قتل عام با دستگاه عبّاسیان، ما را به یاد بابک خرّمدین و دست‌های بریده‌اش به فرمان خلیفه معتصم، و قتل عام هزاران یار و یاور او می‌اندازد.

صحنه‌ای که دست، روایتگرِ آن می‌شود، ابتدا خیلی ساده متشکّل از چند زن سیاهپوش و عزادار، و گل و سرو و کاج‌های کوچکی است که به یاد کشته‌شدگان در زمین دشت خاوران کاشته می‌شود، تا بعدتر به دست حرامیان ریشه کن و با بولدوزر صاف شود، اما با تکرار تمثیلیِ (آلگوریک) این صحنه در داستان، زمین دشت خاوران تبدیل به یک سرزمین با تاریخی طولانی می‌شود که کلّ صفحات تاریخش تنها و تنها در همین گورهای دسته جمعی، عزاداری‌های پنهانی، و گل و درختکاری از یک سو، و گل و سبزه از ریشه درآوردن از سوی دیگر خلاصه شده است. پیامی ثابت در صفحات تاریخیِ کتابی که انگار همچنان به خواننده‌اش نرسیده است، چنانکه در سطرهای رو به پایانِ داستان می‌خوانیم: «این گل سرخ‌ها با آن کوچکیشان و با آن لبخند تازه‌شان پیام کی‌ها را قرار بود در بیرون از خاک بازتاب دهند؟» جمله‌ای پرسشی که ما را با تاریخ «پر شکوه» خود با شدّت تمام رو در رو قرار می‌دهد.

در آغاز نوشته گفتیم که: احتمالا خود نویسنده در زمان نوشتن داستان چندان احتمال نمی‌داد که بیست سال بعدتر، دادگاهی در سوئد یکی از مهم‌ترین عوامل آن قتل عام را به محاکمه بکشاند و سرانجام برایش حکم حبس ابد صادر کند. این جمله چه بسا چندان هم درست نباشد، زیرا تنها چیزی که نیروهای تاریک تاریخ با بولدوزرهایشان هرگز فکرش را نمی‌کنند، تنها چیزی که از آن غافل می‌مانند، آن بند انگشت بیرون مانده از خاک، آن انگشت نظاره‌گر/روایت کننده است که تمام لحظه‌های دورمانده از انظار را یک به یک ثبت می‌کند و به آیندگان می‌سپارد؛ اما کار او فقط ثبت وقایع نیست: آن ذهن عزادار با دوباره ارزش بخشیدن به تمام «بی ارزش شدگان» به امکان ظهورِ یک حیات نو چشم دوخته است. نویسنده از خلال تمثیلی که در داستان آفریده است، همه‌ی اشیا و چشم‌انداز پیرامون راوی را دچار دگردیسی می‌کند.

برای رسیدن به معنای نهفته در تمثیل باید اشیا را از زمینه‌ی وجودی‌شان برکَند و جدا ساخت. اوّلین جمله‌ی داستان اشاره به همین دارد: «زیر خاکم، اما نمرده‌ام. نه، نمرده‌ام.» با تکیه به همین تناقضِ درونمان، جمله‌ی متناقض نما و کلیدیِ دیگری هم در ذهنمان معنا می‌یابد: «با‌همان یک بند کوچولوی انگشت می‌توانستم هرچه دلم می‌خواست از بیرون را تماشا کنم.» نمی‌گوید: هرچه هست را تماشا کنم؛ بلکه هر چه دلم خواست را… از اینجا به بعد است که ذهنِ تمثیل ساز وارد کار می‌شود، و راوی برای ما داستان عینک طبّیِ همسلولی‌اش را می‌گوید که وقتی آن را به چشمش می‌زند، با دور و نزدیک کردنش، دنیای واقع را جور دیگر جلوه می‌دهد. جور دیگر جلوه دادن دنیای واقع اگر چه در آغاز نمودی بازیگوشانه دارد، اما در عمل با آشنازدایی‌ای که می‌کند، موجب می‌شود پرده‌ی غبار پس رود و حقیقتِ شیء چهره نشان دهد:

«وقتی هی عینک را بردم دور و نزدیک و هی تکه به تکه از تن آن آدمی را که تکیه داده بود به دیوار بردم توی کادر و تماشا کردم متوجه آن شدم. و همین کار‌ها فکر می‌کنم چیزهائی را در وجود من بیدار کرد که خوابیده بود در پستوهای تاریک ذهنم. و همان‌ها به دستم که بیرون از خاک بود و به بند انگشتم فرمان داد که تا می‌تواند نگاه کند. ذره ذره همه چیز را نگاه کند. چون همین ذره‌ها دنیائی را که ازش اسم می‌بردیم می‌ساختند.»

در قسمت دوم داستان همین تمثیل را دوباره داریم، منتها اینجا عینک حضور ندارد، نمی‌تواند داشته باشد، چون راوی، دستِ بدنی زیرِ خاک مدفون است. اما خاطره‌اش از عینک، «هوش» او را چنان برانگیخته است که اطرافش را انگار که همان عینک طبّی بر چشمش است، می‌نگرد؛ در نظر داشته باشیم که عینک طبّی سلامت را به دید ما باز می‌گرداند:

«باهوشی خوب است. باهوشی مثل همه چیز خوب دنیا خوب است. باهوشی مثل کار آن رفیق من در سلول بود. با آنکه خودش خیلی درد داشت توی این فکر بود چطور رفیقش را شاد کند. باهوشی شکل دست‌های او بود روی زخم‌های پایش. وقتی با هوش باشی می‌توانی خوب‌تر بجنگی. اگر عینکش را آنوقت همراهم داشتم، می‌گذاشتم سر چشمانم و صورت زن‌ها را می‌آوردم نزدیک، ببینم توی چشمانشان، وقتی رویشان را از دوربین برگردانده‌اند، چه می‌گذرد. و یا حالت صورتشان چطوری است وقتی دست‌هایشان را هی از زیر چادر‌های سیاه‌شان درمی‌آوردند. و بعد، می‌رفتم روی خود دست‌هاشان تا ببینم چه زاویه‌ای با هم می‌سازند.»

محکومیت مجرم به موجب قانون بین المللی به این معنا نخواهد بود که جامعه به نقطه‌ی صلح بازگشته است. تنها اگر نقطه‌ی اتّکای شر در ذهن مجرم وجود نمی‌داشت، شاید این امکان در ذهن او تقویت می‌شد که با رجوع به حافظه‌ی خود، حقایق را بازشناسد، مسئولیت کرده‌هایش را بپذیرد و بدون طلب گریز از حکمش، بی‌غرضانه و بی‌چشمداشت راه بخشایش در ذهن بازماندگان فاجعه را باز کند، تا صحنه‌ی ازلی-ابدیِ موجود در داستان «از زیر خاک» دچار گسست شود، و جامعه از چرخه‌ی باطل انتقام و انتقام‌کشی نجات یابد، و یک بار هم شده، به مرحله‌ای نو در تاریخش، به پیش گام نهد.

در بند پایانی داستان دوباره عینک به شکلی دیگر پدیدار می‌شود. اینجا عینک و صاحب اصلی‌اش، دوست همسلولی‌اش، در یکدیگر حلول می‌کنند، و راویِ راویِ داستان و جهان او می‌شوند:

«دوباره فکرم رفت طرف‌همان رفیقم که عینکش را داده بود به من تا سینما تماشا کنم. اگر اینجا بود. قطعه‌ای از او، تکه کوچکی، حالا عینکش را می‌گذاشت روی چشمانش و شروع می‌کرد به نگاه کردن تا ما. همه ما، همه ما که پاره پاره و له زیر خاک خفته‌ایم بیرون بیائیم و به تماشای همین دو گل سرخ بنشینیم. دو گل سرخی که به روشنی می‌دانستیم به هفته نکشیده پاهائی می‌آید تا اول له‌شان کند و بعد دست‌هائی تا از ریشه آن‌ها را ازخاک دربیاورد.»

نگاه آلگوریک در نسیم خاکسار با پیوندی تازه برقرار کردن بین پدیده‌ها به کشف معنای نهان آنها دست می‌یابد: دستی که نگاه می‌کند و می‌بیند، دستی که لمس می‌کند.

ذهن تمثیل‌ساز معمولا از طبعی رمانتیک سرچشمه می‌گیرد:

«من هم چون طبع رمانتیکی داشتم همه‌اش به چیزهای قشنگ طبیعت نگاه می‌کردم. من اصلاً نمی‌دانستم طبع رمانتیکی دارم.»

طبع رمانتیک و ذهنیت ملانکولیک دو روی یک سکّه‌اند. ذهنیت ملانکولیک به پدیده‌های اطرافش با نگاهی خصومت آمیز نمی‌نگرد، حتّا اگر کسی که رو به رویش قرار گرفته است، راننده‌ی کامیونی باشد که کارش خالی کردن اجساد در گور دسته جمعی است، زیرا نگاه تمثیل سازِ ملانکولیک تنها به دنبال یک چیز است: ارتباط برقرار کردن با پدیده‌های اطرافش، به درونشان نفوذ کردن و در نهایت برقراری ارتباطی دیگرگون بین آن پدیده‌ها تا زمینه برای تغییر اساسی در روند امور فراهم شود.

با این همه، هر داستان، به جز تمام جنبه‌های هنری و فرآیند خلقش، جنبه‌ای تماما شخصی برای خود نویسنده دارد؛ نویسنده‌ای که همه‌ی آن سال‌های خفقان و جنایت را با از دست دادن نزدیک ترین دوستانش چنان تلخ آزموده است که تنها در بازسازیِ آن سال‌ها در جهان داستان می‌تواند بر وحشت درونش غلبه کند. این داستان مانند بیدار شدن از یک کابوس است، و می‌دانیم که نویسنده مدام در زندگی‌اش به این صحنه بازمی گردد؛ چون تکرار، اجباری درونی است برای او، مانند سربازی که پس از بازگشت از جنگ، هر شب همان کابوس را در خواب می‌بیند و بعد بی آنکه خود متوجّه باشد برای کم کردن اثر آن شوک، دوباره آن را بازسازی می‌کند؛ درست مثل چرخیدن پروانه به دور آتش.

مسیرِ از سال ۱۳۶۷ تا ۱۳۸۱ (تاریخ انتشار داستان) تا سال ۱۴۰۱ که یکی از عاملان دست اوّل آن کشتار در دادگاهی بین المللی به حق محکوم گردید، خطّی است از خراش و خون که همه‌ی بازماندگان و آزادگان بر گلوگاه خود حس کردند و روی آن آمدند و امروز با ترس و دلنگرانی بیم آن دارند که در راهروهای تاریک و مخفیِ دولت‌ها در اثر معاهده و معاوضه‌ای ننگین باز گلوگاهشان پاره و خونریز شود…

امّا سوی دیگر قضیه هم هست.

پرسشِ دیگر اینجاست: اگر محکوم این دادگاه امیدی به تلاش آمران تبه کارش در پیگیری این دادگاه و نقطه‌ی نهایی آن یعنی معاوضه نداشت، آیا در سیر محاکمه و روند پس از آن همچنان با همین اعتماد به نفس به انکار جنایاتش پافشاری می‌کرد؟ اگر فرض کنیم این دادگاه در شرایطی برپا می‌شد که دیگر جمهوری اسلامی‌ای وجود نمی‌داشت، آیا این مجرمِ محکوم باز هم آن نگاه شرورانه‌ی خود را بر شاهدان و اعضای خانواده‌های قربانیان در جلسه‌های دادگاه می‌انداخت؟ وقتی می‌گویم از آن سو نگاه کنیم، منظورم این است که: امید قویِ او به بازگشتش به دامان آمران تبه کارش، امکان استغفار و بخشایش، و در نتیجه آرامش وجدان را هم از او دریغ کرده است.

زیرا استغفار و بخشایش از موضوعاتی است که در حدود اختیارات عملیِ هیچ دولتی نیست، و مفهومی است بی ارتباط با اصطلاح متناقض و‌عوامفریبانه‌ی «عفو عمومی». مجرم وقتی خود را به تمامی در چنگال عدالت ببیند، بدون آنکه در صدد برآید از حکم مجازاتش بگریزد، چه بسا با روبه رو شدنش با گذشته‌ی خود و از مسیر ابراز پشیمانی و طلب عفو از سوی بازماندگان قربانیان، بتواند به شّمه‌ای از احساس آرامش درونی برسد. بقای جمهوری اسلامی این آرامش درونی را هم از مجرم سلب کرده است. تأثیرِ تا مغز استخوان ویرانگرِ شرّ چنین چیزی است.

چنین است که محکومیت مجرم به موجب قانون بین المللی به این معنا نخواهد بود که جامعه به نقطه‌ی صلح بازگشته است. تنها اگر نقطه‌ی اتّکای شر در ذهن مجرم وجود نمی‌داشت، شاید این امکان در ذهن او تقویت می‌شد که با رجوع به حافظه‌ی خود، حقایق را بازشناسد، مسئولیت کرده‌هایش را بپذیرد و بدون طلب گریز از حکمش، بی‌غرضانه و بی‌چشمداشت راه بخشایش در ذهن بازماندگان فاجعه را باز کند، تا صحنه‌ی ازلی-ابدیِ موجود در داستان «از زیر خاک» دچار گسست شود، و جامعه از چرخه‌ی باطل انتقام و انتقام‌کشی نجات یابد، و یک بار هم شده، به مرحله‌ای نو در تاریخش، به پیش گام نهد.

دست‌مایه‌ها | آلیس مونرو

آلیس مونرو | به فارسی‌ی: مرضیه ستوده

نوشته‌های هوگو را بعدها دیگر نخواندم. گاهی در کتابخانه اسمش را روی مجله یا نشریه‌های ادبی می‌بینم. مجله را باز نمی‌کنم. خدا را شکر، سال‌های سال است من اصلا مجله های ادبی، نمی‌خوانم. یا پوستر او را در کتاب فروشی‌ها می‌بینم و اعلام برنامه‌ی بحث و گفتگو در دانشگاه. « گفتگو با هوگو جانسون درباره‌ی جایگاه رمان یا ملی‌گرایی ِ جدید در ادبیات ما و داستان کوتاه در ادبیات معاصر.» بعد با خودم فکر می‌کنم، واقعا مردم راه می‌افتند و می‌روند؟ مردمی که می‌توانند بروند شنا کنند، قدم بزنند یا با هم چیزی بخورند، خودشان را می‌کشانند تا محوطه‌ی دانشگاه و بعد می‌گردند دنبال اتاق بحث و گفتگو، ردیف ردیف می‌نشینند، گوش می‌دهند به یک مشت آدم‌های عاطل و باطل که با هم جرومنجر بکنند؟ مردهای از خودراضی خودبین ِافاده‌ای ِ شلخته – این طور که من دیدمشان – یک عمر در حمایت دانشگاه‌ها و انجمن‌های ادبی، زندگی کرده‌اند و زن ها در پناهشان گرفته‌اند. مردم می‌روند آن جا که بشنوند، آثار فلان نویسنده دیگر خوب نیست باید آثار بهمان نویسنده را بخوانند. می‌روند تا بشنوند که آن‌ها، یک نویسنده را سقط می‌کنند و از دیگری تجلیل. می‌روند تا ببینند آن‌ها آن بالا، روی سن، هی با هم کل کل کنند، تعجب کنند و نخودی بخندند. من می‌گویم، مردم – منظورم زن‌هاست زن‌های میان‌سال مثل من، باید گوش به زنگ سئوال‌ها و جواب‌های هوشمندانه باشند نه گفتگوهای مضحک و خنده‌دار. این دخترهای جوان با آن موهای لخت و ابریشمی، لبریز از ستایش، همه‌اش منتظر اند با یکی از مردهایی که آن بالا نشسته ، چشم تو چشم شوند. زن‌ها هم به همچنین، خیال می‌کنند این مردها دارای قدرتی اثیری‌اند، بعد هم عاشق‌شان می‌شوند. زن‌های نویسنده‌های آن بالا اما، در میان جمعیت نیستند. آن‌ها رفته‌اند خرید یا دارند تمیزکاری می‌کنند. این زن‌ها، همه‌ی زندگیشان، حواسشان به تهیه و آماده کردن غذا، اداره کردن خانه، رو به راه کردن ماشین و پول است. آن‌ها باید یادشان باشد چرخ یدکی ماشین را به موقع عوض کنند، بانک بروند و سر راه هم که می‌آیند خانه، شیشه‌های آبجو را بدهند و آبجوی تگری بگیرند. زیرا شوهرانشان، انسان‌هایی مشعشع، با استعداد و دست و پا چلفتی و بی‌عرضه‌ای اند که همه‌ی همٌ و غم‌شان برای واژه‌هایی است که ازشان می‌زند بیرون.

زن‌هایی که در این جمع ادبی نشسته‌اند، شوهرانشان مهندس‌اند یا دکتر یا بازرگان. می‌شناسمشان . دوستانم هستند. بعضی از آن‌ها با سبکسری و خل چلی به ادبیات روی آورده‌اند، بعضی هم خجالت‌زده می‌آیند، می‌نشینند به امید دریافتی و تغییری. همه‌ی تحقیرهایی را هم که از آن بالا می‌شوند به جان می‌خرند. اصلا معتقدند که حق‌شان است تحقیر شوند، به خاطر خانه و زندگی و کفش‌های گران‌قیمتشان.

من خودم با یک مهندس ازدواج کرده‌ام. اسم‌اش گابریل است، اما اینجا در این کشور، اسم گابی را ترجیح می‌دهد. متولد رومانیاست. تا شانزده سالگی، پایان دوره‌ی جنگ در آن‌جا بزرگ شده. زبان رومانیایی یادش رفته! مگر می‌شود؟ آخر آدم چطور زبان مادری‌اش را فراموش می‌کند. اوایل فکر می‌کردم این‌طور وانمود می‌کند تا از چیزهایی که در آن دوران دیده و شنیده، حرف نزند و به یاد نیاورد. اما به من گفت نه. تجربه‌هاش از آن دوران خیلی هم بد نیست. تعریف می‌کرد، به علت احتمال بمباران هوایی و وضیعت خطرناک، مدرسه تعطیل بود، خیلی هم خوب بود. من که باور نمی‌کنم. او بگوید، من باور نمی‌کنم. من نیاز داشتم بدانم، او سفیری است بازمانده از روزهای هولناک و کشورهای دوردست. بعد هم فکر می‌کردم اصلا رومانیایی نیست، دغل می‌کند.

این‌ها مال قبل از ازدواج‌مان بود. زمانی که من با دختر کوچکم کِلی تو خیابان کلارک می‌نشستیم. دختر هوگو البته. هوگو باید کِلی را می‌گذاشت و می‌رفت . بورس تحصیلی گرفته بود و باید مسافرت می‌کرد. هوگو دوباره ازدواج کرد و بچه‌دار شد، سه تا پشت هم. بعد از مدتی، زن‌اش جدا شد. باز ازدواج کرد. هوگو را می‌گویم. این زن‌اش شاگردش بود. سه تا دیگر هم این یکی زایید. اولین بچه‌اش که دنیا آمد، هوگو هنوز داشت با زن دوم‌اش زندگی می‌کرد. خب در این شرایط، یک مرد نمی‌تواند به همه‌چیز و همه‌کس برسد.

گابریل بعضی شب‌ها می‌ماند. آپارتمان قدیمی و مثل قفس بود. یک مبل تاشو بود، تخت می‌شد روی آن می‌خوابیدیم. وقتی خوابش می‌برد، نگاهش می‌کردم می‌گفتم شاید آلمانی است یا روس، شاید هم همه‌ی اینها با هم باشد، یک کانادایی است و حالا ادا درمی‌آورد و با لهجه حرف می‌زند که جالب باشد. گابریل همیشه برای من اسرارآمیز بود و اسرارآمیز ماند. حتی وقتی که دیگر عاشق و معشوق شده بودیم و بعدها که ازدواج کردیم. خطوط صورت‌اش، تمام منحنی است و پلک‌هاش یک جور خوبی قوس دارد و چشم‌هاش به تناسب و آرام، همان جایی است که باید باشد. چروک‌های صورتش، نرم نرم روی هم چین خورده، یک سطح صاف و صیقلی، بی‌شکل ونفوذناپذیر. باز نشد. خودم می‌دانم، گابریل را نمی‌توانم توصیف کنم. اندام‌اش محکم و آرام است شاید کمی تنبل به نظر بیاید. گفتم که نمی‌توانم گابریل را توصیف کنم. هوگو را خوب می‌توانم. اگر کسی از من بپرسد هجده بیست سال پیش هوگو چه شکلی بود، با همه‌ی جزئیات یادم است. موهای سرش کوتاه کوتاه، انگار نمره دو ماشین کرده بود. لاغر، دو پاره استخوان. انگار استخوان‌هایش عاریه بود. اعضای بدنش که حرکت می‌کرد، هماهنگ با کاری که می‌خواست بکند، نبود. یعنی عصبی بود. بعضی وقت‌ها خطرناک بود. برای اولین بار که بردمش کالج تا به دوستانم معرفی‌اش کنم، دوستم گفت خیلی آتشی‌مزاج است.

آن اوایل که با گابریل آشنا شده بودم، گابریل می‌گفت آدمی است که از زندگی لذت می‌برد. نمی‌گفت معتقد است که از زندگی باید لذت برد، می‌گفت می‌برد. من کلافه می‌شدم. از این‌جور اظهارنظرها که مردم درباره‌ی خودشان می‌کنند و به اصطلاح خودشان را بیان می‌کنند خوشم نمی‌آید. یعنی باور نمی‌کنم. فکر می‌کنم آن‌ها در خفا، ناخشنود و بی‌قرارند. ولی به نظر می‌آید گابریل راست بگوید. او قادر است لذت ببرد، لبخند بزند، نوازش کند و به آرامی بگوید «چرا انقدر نگرانی؟ این که مشکل تو نیست.» او زبان مادری‌اش را فراموش کرده. مگر می‌شود؟ بار اول که با من عشق‌بازی کرد برای من عجیب غریب بود. آن حالت درمانده‌گی از سر شوق و اهمیت بار اول را نداشت. مثل زبانش خالی از خاطره. هیچ‌وقت شعری در باره‌ی آن ننوشت. در واقع، شاید بعد از نیم ساعت یادش رفته باشد. این مردها، مردهای معمولی‌اند که من قبلا نمی‌شناختمشان.

مدت ها فکر می‌کردم اگر گابریل این لهجه و این گذشته را نداشت من می‌خواستمش؟ اگر می‌آمد و می‌گفت من دانشجوی رشته‌ی مهندسی هم‌دوره‌ی تو هستم، من عاشقش می‌شدم؟ اصلا چی ما را برای هم خواستنی و اسرارآمیز می‌کند؟ مثلا لهجه‌ی رومانیایی یا آن که پلک‌هایش یک جور خوبی قوس داشته باشد؟

با هوگو هیچ راز و رمزی در کار نبود. هیچی نبود که حالا دلم تنگ شود. اگر هم بوده من باور ندارم که بوده. هر وقت هم که یادش می‌افتم، انگار که خونم را مسموم کرده باشد، کهیر می زنم. با گابریل، بر عکس. گابریل هیچ‌وقت مرا نیازرده و حتی به خودش سختی می‌دهد تا من در آسایش باشم.

گابریل بود که کتاب‌های هوگو را پیدا کرد. ما تو کتاب‌فروشی بودیم، دیدم با یک بغل کتاب آمد جلوی من. کتاب‌ها، سری بود و گران‌قیمت. اسم هوگو پشت کتاب‌ها بود. تعجب کردم چطور کتاب‌های هوگو را پیدا کرده. اصلا گابریل قسمت داستان چی کار می‌کرده؟ او هیچ‌وقت داستان نمی‌خواند. حرفه‌ی هوگو برای گابریل جالب بود، همان‌طور که حرفه‌ی یک شعبده‌باز یا یک خواننده یا سیاستمدار. حرفه‌ی هوگو ، از طریق من برای گابریل واقعیت پیدا می‌کرد. گابریل، مجذوب آدم‌هایی می‌شود که با جسارت و شهامت کارشان را در ملاء عام می‌گذارند.

گفت: برای کِلی خریدم. گفتم: این همه پول برای این کاغذها؟ خندید.

به کِلی گفتم: این عکس پدرت است. پدر واقعی‌ات. داستان نوشته، شاید دوست داشته باشی بخوانی.

کِلی داشت تو آشپزخانه نان تست می‌کرد. هفده سالش شده. یک روز فقط نان می‌خورد، یک روز نان و کره، یک روز سیب‌زمینی. اگر هم کسی چیزی بهش بگوید، از پله‌ها می‌دود به طرف اتاقش، در را هم می‌کوبد به هم.

گفت: به نظر چاق می‌آد تو که همیشه می‌گفتی خیلی لاغر بود.

و کتاب را برگرداند. همه‌ی توجه به پدرش، درباره‌ی ژن‌های موروثی است، که چه چیزش به پدرش می‌رود یا نمی‌رود. می‌پرسید آیا پوستش خوب بود، آی کیوش بالا بود، زن‌های فامیلش سینه‌هاشان بزرگ بود؟

گفتم: آن وقت که من می‌شناختمش لاغر بود. چه می‌دانم از آن وقت تا حالا…

هوگو چاق به نظر می‌آید، بیشتر از آنچه فکر می‌کردم. وقتی اسمش را توی روزنامه یا روی پوستر می‌خواندم، تقریبا همین شکلی مجسم می‌شد جلو چشم‌هام. من از پیش می‌دانستم با گذشت زمان و زندگی‌ای که او دارد، همین شکلی خواهد شد. تعجب نکردم که چاق شده اما کچل، چرا. پشت موهاش بلند و درهم برهم است. ریش هم گذاشته، ریش توپی ِ پر. زیر چشم‌هاش پف کرده ، بدجور. گرچه دارد می‌خندد، نگاه و صورتش آویزان است. دارد توی دوربین می‌خندد. دندان‌هایش از آن افتضاحی که بود، بدتر شده. می‌گفت از دندان‌پزشکی متنفر است. می‌گفت پدرش روی صندلی مطب سکته کرد و مرد. دروغ می‌گوید. مثل دروغ‌های دیگرش یا موضوع را بزرگ می‌کند. قدیم‌ها هوگو که می‌خواست عکس بیندازد، کجکی می‌خندید تا دو تا دندانش که سیاه شده بود، تو عکس نیفتد. تو دبیرستان هولش داده بودند، با دهان افتاده بود روی شیر آب. حالا برایش مهم نیست. راحت دارد می‌خندد. آن دو تا را هم گذاشته بیرون، زرد و سیاه، مثل ته سیگار. هم‌زمان، هم افسرده است هم شاد. نویسنده‌ای به سبک و سیاق رابله. پیراهن پیچازی تنش است. دکمه‌ی بالایی باز است تا عرق گیرش پیدا باشد. هوگو هیچ‌وقت عرق‌گیر نمی‌پوشید. خودت می‌شویی هوگو؟ دندان‌هایت را چی؟ دهان‌ات هنوز بو می‌دهد؟ با آن دخترهایی که طرفدارت هستند بد دهنی می‌کنی؟ پدر و مادرهایی که بهشان توهین کرده‌ای هی تلفن می‌زنند و مسئولی، سرپرستی کسی باید توضیح بدهد «که قصد بدی نبوده. نویسنده‌ها این‌طورند دیگر، با بقیه‌ی مردم فرق دارند.»
هیچ فرقی هم ندارند. فقط مثل بچه‌های این دوره  زمانه پر رو شده‌اند. از بس که زیادی لی‌لی به لالاشان گذاشته‌اند.
من ضدیتی ندارم. دارم به این عکس نگاه می‌کنم، اشباع از کلیشه. من فکر می‌کنم، آدم به میان‌سالی که می‌رسد، تغییر می‌کند. غباری روی آدم می‌نشیند، همان غبار، هویت و شخصیت آدم را شکل می‌دهد. در داستان، در حرفه‌ی هوگو فرق دارد. نگاه کن به عکس هوگو. عرق‌گیرش را نگاه کن! ببین درباره‌اش چه نوشته‌اند: «هوگو جانسون، متولد و تحصیلکرده‌ی بیشه‌های شمال انتاریوست. و در کارخانه‌های چوب‌بری سرکارگر اره‌کشی، کارگر حمل و نقل آبجو، مسئول پیشخوان فروشگاه، سیم‌کش و مسئول خطوط تلفن بوده و امرار معاش کرده است. و به صورت پراکنده در انجمن‌های ادبی – علمی فعال بوده است. اکنون بیشتر اوقات در کوهپایه‌های شمال ونکوور در کنار همسر و شش فرزندش زندگی می‌کند»
همان زن‌اش که شاگردش بود. این‌طور که معلوم است، همه‌ی بچه‌ها را ریخته سرش. سرِ آن یکی، مری‌فرانسیس چی آمد؟ بیچاره بند پاره کرد و گذاشت رفت؟ یا هوگو دیوانه‌اش کرد. حالا دروغ‌ها را نگاه کن. دروغ‌های شاخدار. «او در کوهپایه‌های شمال ونکوور زندگی می‌کند.» انگار می‌خواهد بگوید او در میان کوه یا جنگل زندگی می‌کند و من شرط می‌بندم که او در یک خانه‌ی معمولی و راحت زندگی می‌کند و با کوه و جنگل هم فرسنگ‌ها فاصله دارد. «و به صورت پراکنده در انجمن‌های ادبی- علمی فعال بوده است.» خب این یعنی چی؟ یعنی اگر این که او بیشتر عمرش را در دانشگاه بوده و تدریس کرده است، خب یک چیزی. در واقع این تنها شغل هوگو بود که یک عایدی هم داشت. خب چرا این را مثل آدم نمی‌نویسند؟ یک جوری می‌نویسند که مردم خیال کنند، هوگو ناگهان از وسط بیشه پریده بیرون و حالا خِرد و اندیشه از او منتشر می‌شود. که نشان بدهند یک مرد، یک «نویسنده‌ی خلاق، یک هنرمند» چه شکلی است. مبادا شما خیال کنید که اگر هم«تدریس» می‌کرده به صورت آموزشی بوده.( که معلوم نشود هیچوقت استاد نبوده) من خبر ندارم که هوگو ارٌه‌کش بوده یا پشت پیشخوان می‌نشسته، اما می‌دانم که سیم‌کش نبود. هوگو دکل سیم‌های تلفن را رنگ می‌زد. البته از هفته‌ی دوم دیگر نرفت. مریض شد. آن بالا از گرما استفراغ می‌کرد. تابستان گرمی بود، خب حق داشت آدم کباب می‌شد. همان تابستان که هر دو درس‌مان تمام شد. همان تابستان من هم کارم را ول کردم. دلم را به هم زد از بس خسته‌کننده بود. تو بیمارستان ویکتوریا، نوار زخم‌بندی تا می‌کردم . حالا اگر من نویسنده بودم اگر قرار بود مشاغل مختلف و اصلی‌ام را بنویسم فکر نمی‌کنم صادقانه باشد که آدم بنویسد «مسئول زخم‌بندی» آن تابستان کار دیگری پیدا کرد. ورقه‌های امتحانی کلاس دوازده را نمره می‌داد. چرا این را ننوشته؟ این شغل را که بیشتر دوست داشت تا از دکل سیم تلفن برود بالا یا سرکارگر اره‌کشی باشد. چه عیب‌اش بود، خب می‌نوشت «کمک‌معلم». و تا آنجایی که من خبر دارم هیچ‌وقت سرکارگر نبود. در کارخانه‌ی عمویش کار می‌کرد. همان تابستانی که تازه با هم آشنا شده بودیم. تنها کاری که می‌کرد، الوارها را روی هم می‌گذاشت و به سرکارگر واقعی بد وبی‌راه می‌گفت. سرکارگر واقعی هم چشم نداشت هوگو را ببیند، برای این که هوگو قوم و خویش رئیس بود. عصرها اگر خسته نبود را ه می‌افتاد می‌رفت کنار نهر. گرامافونش را هم با خودش می‌برد. پشه‌ها بیچاره‌اش می‌کردند. اما باز هم می‌ماند و صفحه می‌گذاشت. یک آهنگی بود من هم یاد گرفته بودم با پیانو می‌زدم، دوتایی با هم می‌خواندیم. این را هم بنویس هوگو . بنویس «مسئول گرامافون»، این که قابل قبول‌تر و بهتر از اره‌کش و سیم‌کش است. تازه از فعالیت‌هایی است که این روزها بیشتر طرفدار دارد. هوگو به خودت نگاه کن، ببین قیافه‌ات نه‌تنها جعلی است بلکه دِمده هم هست. بهتر بود مثلا می‌نوشتی: هوگو جانسون مدت یک سال در کوه‌های Uttr Pradesh به مشاهده و مراقبه گذرانده است. و هم اکنون به کودکان کندذهن، خلاقیت‌های نوشتاری و نمایشنامه‌نویسی، تدریس می‌کند. بهتر بود سرت را می‌تراشیدی، ریش‌ات را می‌تراشیدی، عرق‌چین سرت می‌گذاشتی، بهتر بود اصلا خفه می‌شدی هوگو. هوگو خفه.

سر کِلی که حامله بودم، ونکوور بودیم تو خیابان آرگیل می‌نشستیم. یک ساختمان سیمانی غم‌گرفته بود که وقتی باران می‌آمد بدتر می‌شد. ما توی خانه را رنگ زدیم، رنگ‌های جیغی. اتاق‌خواب‌ها، سه تا دیوار آبی ِ پوسته پوسته بود یک دیوار قرمز. ما می‌خواستیم تجربه کنیم ببینیم آیا رنگ می‌تواند آدم را دیوانه کند یا نه. مستراح، زرد و نارنجی غلیظ بود. هوگو می‌گفت « انگار از درون در میان پنیر بودن» خیلی خب آقای عبارت ساز، این را هم تو گفتی. البته راضی نشد تا نوشتش. هر کی می‌آمد خانه‌مان، مستراح را نشانش می‌داد می‌گفت ببین چه رنگی زدم« انگار از درون در میان پنیر بودن – انگار از درون در میان پنیر شاشیدن» در میان پنیر شاشیدن را من ساخته بودم. همه را خودش می‌گفت، ساختم. ما خیلی عبارت‌ها را با هم می‌ساختیم. دو تایی اسم صاحب‌خانه را گذاشته بودیم «زنبور سبز» برای این‌که  تنها باری که او را دیدیم رخت و لباس‌اش سبز گه مرغی بود. به گل و گردنش هم پوست موش صحرایی آویزان بود با یک چنگه بنفشه و همین جور یکریز با خودش غرغر و وزوز می‌کرد. بالای هفتاد سالش بود. در مرکز شهر، یک پانسیون مردانه را اداره می‌کرد. دخترش داتی، اسمش را گذاشته بودیم «نشمه در سرای ما» نمی‌دانم چرا ما اصرارداشتیم بگوییم، نشمه. این کلمه‌ای نیست که همه به کار ببرند مثلا ما فکر می‌کردیم این واژ ه صدای خاص خودش را دارد. ما در ساختن عبارات کنایه‌آمیز ماهر بودیم به خصوص در مورد داتی.

داتی تو زیرزمین که مثلا یک آپارتمان دو خوابه بود زندگی می‌کرد . مادرش ماهی چهل و پنج دلار کرایه ازش می‌گرفت. می‌گفت باید برود خانه‌ی این و آن، بچه‌های مردم را نگه دارد تا بتواند کرایه‌اش را بدهد. می‌گفت: من که نمی‌توانم کار کنم اعصابم خرابه. آخرین شوهرم، شش ماه بالا سرش بودم. کلیه‌اش خراب بود. مرد. پیش مادرم بودیم. حالا به مادرم سیصد دلار بدهکارم. مادرم مى‌گفت شیر و زرده تخم مرغ بهش بده. من که آه در بساط نداشتم. مردم می‌گویند خب باشد، اگر مال و منال نداری اقلا سلامت باشی. ولی اگر هر دویش را هیچ‌وقت نداشتی چی؟ از وقتی سه سالم بود ذات الریه گرفتم، هنوز نفس تنگی دارم. دوازده سالگی تب رماتییسم گرفتم، شانزده سالگی شوهر کردم. اولین شوهرم در یک حادثه کشته شد. سه تا بچه سقط کردم. رحم ام افتاده‌گی پیدا کرده. هر ماه سه بسته نوار بهداشتی مصرف می‌کنم. بعد با یک کشاورز ازداوج کردم، تب افتاد تو گله‌اش. دار و ندارمان به باد رفت. همان شوهرم که از مرض کلیه مرد. خب تعجب ندارد دیگر، من اعصاب ندارم.

داتی می‌گفت بیا پایین. می‌رفتم. اول چایی بعد هم آبجو. در کنار داتی مچاله می‌شدم و حیرت می‌کردم. گرچه غم‌انگیز بود ولی زندگی بود. خود زندگی. بیرون از کتاب و مقاله و درس و دانشگاه. برعکس مادرش، صورت داتی پهن و صاف بود. شفته و بی رنگ و رو. از آن قیافه‌ها که آماده‌اند هر بلایی به سرشان آمد، بیاید. از آن زن‌هایی که زنبیل خرید به دست، گیج و مات تو ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده‌اند. اتاق‌هایش پر از اثاثیه‌ی بازمانده از ازدواج هایش بود. صندوق‌های پر که آت آشغال از آن‌ها زده بود بیرون. یک پیانو هم بود. کمد و صندلی‌ها، میز ناهارخوری چوب گردو که پشتش می‌نشستیم. وسط میز یک چراغ بود با حباب بزرگ. پایه‌ی چراغ چینی بود و حباب از پارچه‌ی ابریشم پیلیسه و قرمز جگری بود. چراغ را برای هوگو توصیف کردم. گفتم مثل چراغ توی فاحشه‌خانه ها ست. من می‌خواستم یک بارکلا بشنوم چون خیلی دقیق توصیف کرده بودم. به هوگو گفتم اگر می‌خواهد نویسنده شود، بهتر است به زندگی داتی توجه کند. گفتم به هوگو، راجع به شوهرهایش، وضع رحم‌اش، کلکسیون قاشق چنگالش. هوگو هم گفت که من هر چقدر دلم می‌خواهد بروم به زندگی داتی توجه و نگاه کنم. گفت که دارد روی یک نمایشنامه‌ی منظوم کار می‌کند.

یک بار رفته بودم پایین تو بخاری ذغال بگذارم، دیدم داتی با لباس خواب ساتن صورتی داشت مردی را بدرقه می‌کرد. مرد لباس کار تنش بود. بعد از ظهر بود. هیچ حالت عاشقانه یا سر و سِرٌی با هم نداشتند. اگر آن همه چرت و پرت بهم نمی‌بافت، فکر می‌کردم لابد آشنا یا فامیل است. می‌گفت رفته بودم خانه‌ی مادرم، لباس‌هایم توی باران خیس شد. حالا این را پوشیدم. لاری آمده چیزهایی که برای زنش خیاطی کردم ببرد. و همان‌طور که توضیح می‌داد و می‌خندید، لاری بدون این که بخندد یا یک کلام حرف بزند از لای در، زد بیرون.

به هوگو گفتم داتی رفیق دارد. گفت دیگه چی. همه‌اش سعی می‌کنی زندگی را برای خودت جالب کنی. هفته‌ی بعد می‌پاییدم ببینم آن مرد می‌آید یا نه. آن مرد نیامد ولی سه تا مرد دیگر آمدند. یکی‌شان، دو دفعه آمد. سرهاشان را می انداختند پایین و سریع از در پشت می‌رفتند. هوگو دیگر نمی‌توانست ندیده بگیرد. بعد از آن همه فاحشه‌های خیکی که با پاهای ورم کرده تو کتاب‌ها دیده بود، می‌گفت باز زندگی دارد از هنر تقلید می‌کند. همان‌وقت بود که اسمش را گذاشتیم «نشمه در سرای ما» و به دوستانمان پز می دادیم و لاف می‌زدیم. می‌ایستادند پشت پرده، منتظر نگاه می‌کردند تا داتی یک لحظه بیاید یا برود. می‌گفتند نه بابا، ما که باور نمی‌کنیم. ما می‌گفتیم خودش است. آن‌ها می‌گفتند این که پاک آدم را ناامید می‌کند. لباس سکسی هم می‌پوشد؟ ما می‌گفتیم چقدر ساده‌اید. همه‌ی فاحشه‌ها که پر و پولک ازشان نمی‌ریزد. همه ساکت می‌شدند هیس هیس می‌کردند که پیانو زدن و آواز خواندن‌اش را بشنوند. برای خودش می‌خواند. بلند. البته خارج می‌خواند. صداش را ول می‌کرد همان‌طور که مردم وقتی تنها هستند یا فکر می‌کنند که تنها هستند، می‌خوانند. داتی می‌خواند «رزهای زرد تگزاس- عزیز، تو نمی‌توانی حقیقی نباشی عزیزم»
مری فرانسیس می‌گفت فاحشه‌ها باید سرودهای روحانی بخوانند. می‌گفتیم خب باشد یادش می‌دهیم. می‌گفت چقدر شما فضول و بی‌رحم‌اید.
مری‌فرانسیس، دختری درشت اندام بود با چهره‌ای آرام و یک گیس بلند بافته تا کمرش آویزان. با یک نابغه‌ی ریاضیات ازدواج کرده بود. آقای السور شرکر. آقای شرکر بعدها قاطی کرد و از پای در آمد. خودش تغذیه خوانده بود. هوگو می‌گفت وقتی نگاهش می‌کنم بی‌اختیار یاد واژه‌ی محروم می‌افتم. با این حال، خیال می‌کرد مثل حلیم گندم مقوی هم باشد. هوگو با مری فرایسیس ازدواج کرد. من فکر می‌کردم مناسب‌ترین زن برای هوگو ست و تا آخر عمر با هم می‌مانند و تا آخر عمر، او هوگو را تغذیه می‌کند . اما دختر دانشجو زیر پایش را خالی کرد.

پیانو زدن داتی برای دوستانمان تفریح و سرگرمی بود. اما روزهایی که هوگو خانه بود و کار می‌کرد، بلای جانمان شده بود. هوگو قرار بود روی تز دکترایش کار کند اما روی نمایشنامه‌اش کار می‌کرد. می‌نشست تو اتاق خواب پشت میز کنار پنجره، کار می‌کرد. از پنجره پرچین بلند چوبی پیدا بود. وقتی داتی می‌زد و می‌خواند، هوگو می آمد تو آشپزخانه کله‌اش را می‌کرد تو صورت من با صدایی که سعی می‌کرد آرام باشد و خشمی کنترل شده می‌گفت «برو بهش بگو قطعش کند». می گفتم خودت برو. « لعنتی. دوست توست تو بهش رو دادی تو تشویقش کردی». می‌گفتم من هیچ‌وقت بهش نگفتم پیانو بزند. «من از قبل تنظیم کردم که این بعد از ظهر روی نمایشنامه کار کنم. من وقتم را تنظیم کردم. من الان در موقعیت بسیار حساسی هستم. مرگ و زندگی این نمایشنامه مطرح است. اگر من بروم پایین می‌ترسم بزنم شل و پل‌اش کنم.» می‌گفتم خب‌خب چشم‌هاتو روی من ندرٌان. من را شل و پل نکن و ببخشید از این که اصلا زنده‌ام و نفس می‌کشم و ببخشید برای باقی قضایا.

البته همیشه می‌رفتم پایین در می‌زدم، از داتی خواهش می‌کردم پیانو نزند. چون من شوهرم خانه است و دارد کار می‌کند. هیچ‌وقت نمی‌گفتم می‌نویسد. هوگو مرا شیرفهم کرده بود بگویم کار می‌کند. کلمه‌ی نوشتن، مثل سیم لخت بود تو خانه‌ی ما. داتی هر بار معذرت خواهی می‌کرد. از هوگو می‌ترسید در ضمن به کار و فهم و کمال هوگو هم احترام می‌گذاشت. اما مشکل این جا بود که بعد از نیم ساعت یادش می‌رفت. باز می‌زد و می‌خواند. امکان این که هر آن داتی شروع کند، مرا درمانده و بیچاره می‌کرد. حامله بودم، همه‌اش دلم می‌خواست یک چیزی بخورم. ماتم‌زده می‌نشستم تو آشپزخانه با ولع بشقاب بشقاب پلو و لوبیا می‌خوردم. هوگو فکر می‌کرد که دنیا به نوشتن او خصومت می‌ورزد. نه تنها کره‌ی زمین و همه‌ی ساکنانش، بلکه همه‌ی اصوات و امواج دنیا با نوشتن هوگو ضدیت دارند. احساس می‌کرد نیروهای اهریمنی از روی عناد و بدخواهی دست اندرکارند تا نوشته های هوگو عقیم و کارهایش بی‌ثمر بماند. و من، کسی که وظفیه‌اش این بود که خودش را بین این دنیا و هوگو پرتاب کند، رفوزه شدم. حالا یا از بی‌عرضه‌گی بود یا خودم هم می‌خواستم. برای این که قبولش نداشتم. اصلا نمی‌فهمیدم چه ضرورتی داشت که من باور کنم او نویسنده است. این‌که با هوش بود و با استعداد بود، خب قبول. اما او کجا و نویسندگی کجا. توانایی‌اش را نداشت. با آن همه خودنمایی و عصبانیت و زودرنجی. من فکر می‌کردم نویسنده‌ها، انسان‌هایی خردمند، آرام و اندوهگین هستند که با همه فرق دارند و از همان اول در وجودشان نوعی سرشاری و درخشندگی وجود دارد. اما یکی از این‌ها هم به تن هوگو نبود. گاهی فکر می‌کردم دیوانه است. سر شام عنق می‌نشست. رنگش هم پریده بود. یک هو می‌پرید پشت ماشین تحریر، همان‌جا خشک‌اش می‌زد. من می‌رفتم تو اتاق چیزی بیاورم دنبالم می‌افتاد می‌پرسید « کی بود که کرگدن بود اما خیال میکرد غزال است؟» اگر می‌دانستم و می‌گفتم رقص جنگ در رویای مائو از جان فاستر. آن وقت می‌پرید تمام گل و گردن‌ام را ملچ ملچ، ماچ می‌کرد. بعدها دیگر نمی‌گفتم ولی اذیت‌اش می‌کردم. می گفتم هوگو فرض کن بچه دنیا آمده حالا خانه آتش گرفته، اول بچه را نجات می‌دهی یا نمایشنامه را؟ « هردو را». فرض کن فقط یکی را می‌توانی نجات دهی. حالا بچه را ول کن فرض کن من دارم این جا غرق می‌شوم…«تو می خواهی بغرنج کنی همه چیز را ». آره می‌دانم. من همین‌ام. می‌دانم از من متنفری. نیستی؟ «آره ازت متنفرم».

بعد از این گفتگوها، کلی میمون بازی درمی‌آوردیم و هم دیگر را مسخره می‌کردیم تا برویم تو تخت و بخوابیم. نقش زوج های توی کتاب‌ها را با هم بازی می‌کردیم. سراسر زندگی ما دو نفر با هم، تنها قسمت موفق و شاد آن، همان بازی درآوردن‌ها بود. تو اتوبوس از خودمان بازی در می‌آوردیم. به هم یک چیزهایی می‌گفتیم تا مردم را وحشت زده یا متعجب کنیم. یک شب تو بار نشسته بودیم. هوگو سر من داد و هوار کرد که چرا وقتی او سر کار است و رفته که یک لقمه نان دربیاورد، من بچه ها را تنها می‌گذارم و با مردهای غریبه می روم ددر. داشت وظایف یک مادر و زن خانه‌دار را یاد آوری می‌کرد. من هم هی دود سیگارم را پف می‌کردم تو صورت‌اش. مردم بعضی عبوس، بعضی راضی و ناراضی، برٌ و بر نگاه می‌کردند. از آن جا که آمدیم بیرون از خنده ریسه می‌رفتیم. شانه‌های یگدیگر را گرفته بودیم. خنده امان‌مان را بریده بود.

یک تلمبه تو زیرزمین بود که آهسته و پیوسته، پت‌پت می‌کرد. خانه‌ی ما تقریبا هم‌سطح رود fraser قرار داشت. وقتی هوا بارانی بود، تلمبه کار می‌کرد تا از آمدن احتمالی سیل در زیرزمین جلوگیری شود. همه‌ی ژانویه باران بارید و هوا تاریک بود. هوای ونکوور همین‌طور است. همه‌ی فوریه هم باران بارید. من و هوگو هر دو خیلی افسرده بودیم. من بیشتر خواب بودم. هوگو نمی‌توانست بخوابد. می‌گفت پت پت تلمبه نمی‌گذارد شب‌ها بخوابد و روزها کار کند. حالا تلمبه جای پیانو زدن داتی را گرفته بود. هر آن هوگو داشت منفجر می‌شد. نه فقط بخاطر پت پت، بلکه هزییه‌ی برق که هر ماه ما باید می‌پرداختیم گرچه این داتی بود که تو زیرزمین زندگی می‌کرد و نفع‌اش به داتی می‌رسید. هوگو می‌گفت باید با داتی حرف بزنم. می‌گفتم می‌دانی که داتی نمی‌تواند پول برق بدهد. هوگو می‌گفت داتی دروغ سرهم سوار می‌کند. می‌گفتم خفه هوگو. هوگو خفه.

من پا به ماه بودم. سنگین شده بودم و از خانه بیرون نمی‌رفتم. با داتی بیشتر انس گرفته بودم. هر چی داتی می‌گفت دیگر نمی‌رفتم بالا بگویم. وقتی با داتی بودم، احساس امنیت و راحتی بیشتری می‌کردم تا وقتی هوگو خانه بود یا با دوستان‌مان بودم.

هوگو می‌گفت پس باید به صاحب‌خانه تلفن بزنم. می‌گفتم خب بزن . می‌گفت هزارتا کار دارم تو بزن. راست‌اش ما هر دو می‌ترسیدیم و گوشت تن‌مان می‌لرزید از این‌که باصاحب‌خانه روبرو بشویم. از قبل می دانستیم که با جیغ وویق‌هایی که می‌کند و مزخرف‌هایی که می‌بافد ما را دست پاچه می‌کند و حرف‌مان به جایی نمی‌رسد.

نصف شب، نصف شبی که یک هفته بود داشت می‌بارید بیدار شدم. داشتم فکر می‌کردم چی شد که بیدار شدم؟ سکوت. از سکوت بیدار شده بودم.
« هوگو بیدار شو پاشو. تلمبه کار نمی‌کنه صداش نمی‌آد »
هوگو گفت «بیدارم »
« یکریز داره می‌باره حتما تلمبه خراب شده »
« نه خراب نشده خاموشه من خاموش‌اش کردم »
من بلند شدم نشستم، چراغ را هم روشن کردم. هوگو یک‌بر خوابیده بود و داشت به من چپ‌چپ نگاه می‌کرد.
« نه. تو خاموش نکردی »
« خب باشه نکردم »
« آره تو خاموش کردی »
« من نمی‌تونم این همه پول برق بدم. صداش را هم نمی‌تونم تحمل کنم، یه هفته‌ست من نخوابیدم »
« زیرزمین را آب برمی‌داره »
« صبح دو باره روشن‌اش می‌کنم. از چند ساعت طوری نمی‌شه. حالا بذار بخوابم »
« داره سیل می‌آد »
« نه. نمی‌آد »
« برو از پنجره نگاه کن »
« سیل نمی‌آد بارون می‌آد »

چراغ را خاموش کردم، دراز کشیدم و با صدایی آرام و جدی گفتم
« هوگو باید تلمبه را روشن کنی تا صبح داتی را سیل می بره »
« گفتم که صبح. صبح می‌رم »
« باید همین الانه روشن‌اش کنی »
« خب نمی‌کنم »
« پس من می‌کنم »
« نه. تو نمی‌کنی »
« چرا من روشن‌اش می‌کنم »

ولی من از جا جنب نخوردم.
« انقدر بکن نکن با من نکن »
« هوگو…»
« بی خود داد نزن »
« اثاثش را آب می‌گیره زندگی‌اش از بین می‌ره »
« به درک. بهترین اتفاقی که ممکنه بیفته. هیچ‌طور نمی‌شه بگیر بخواب »

هوگو کنار من دراز کشید و خوابید ولی حواس‌اش بود ببیند که من می‌روم تو زیرزمین تا سر در بیاورم و ببینم تلمبه چطور روشن می‌شود یا نه. خب بعدش چه‌طور می‌شد؟ هوگو که نمی‌توانست مرا بزند. من پا به ماه بودم. تازه هوگو هیچ‌وقت من را نزده بود. مگر من اول می‌زدم‌اش. لابد باز می‌رفت خاموش می‌کرد. خب من دوباره می‌رفتم روشن می‌کردم. هی خاموش روشن. روشن خاموش. مگر چقدر می‌توانست طول بکشد؟ لابد جلویم را می‌گرفت بعد من تقلا می‌کردم. لابد فحش می‌داد و قهر می‌کرد و می‌رفت. ولی در آن سیل کجا می‌توانست برود. ما که ماشین نداشتیم. پس مجبور می‌شد با خودش غرغر کند. بعد من هم با یک پتو می‌رفتم روی کاناپه می‌خوابیدم. این کاری بود که یک زن فهمیده باید انجام می‌داد. زنی که با قدرت می‌خواهد زندگی و شوهرش را نگه دارد و اداره کند. ولی من این کار را نکردم عوض آن، هی به خودم گفتم من که از کار تلمبه سر در نمی‌آورم. من که نمی‌دانم تلمبه چه‌طور روشن می‌شود. هی به خودم گفتم شاید هوگو راست بگوید و هیچ‌طور نشود. هی به خودم گفتم من اصلا از هوگو می‌ترسم دلم می‌خواست یک طوری بشود. می‌خواستم سر به تن هوگو نباشد.
وقتی که بیدار شدم هوگو رفته بود. تلمبه هم پت پت می‌کرد. داتی بالای پله‌های زیرزمین ایستاده بود با مشت می‌کوبید به در:
« باورت نمی‌شه مگر با چشم‌های خودت ببینی. من تا زانو تو آبم. چی شده؟ تو نشنیدی؟ تلمبه خاموش شده بود؟ »
« نه »
« همه‌جا را سیل برداشته. نمی‌دونم چی به چی شده شاید تلمبه زیادی کار کرده. من خوابم سبکه اما دیشب قبل از خواب چند تا آبجو خوردم مثل مرده یک سر افتاده بودم. اگر نه می‌فهمیدم چی به چی شده. صبح پاشدم پام را از تخت گذاشتم تو آب وای خدای من خوب شد چراغ را روشن نکردم اگر نه برق خشک‌ام می‌کرد. وای همه جا را سیل برداشته »

سیل نیامده بود. آب هم تا زانوی آدم نمی‌رسید. بعضی جاها می‌شد بگویی حدود پنح اینچ آب وایستاده بود. ولی همه‌جا خیس بود. پایه‌ی پیانو، میز و صندلی‌ها و زیر صندوق‌ها نم برداشته بود و از گوشه‌ی روتختی هم آب می‌چکید. بعضی از کاشی‌ها لق شده بود و کفپوش‌ها هم لچٌ ِ آب بود.

من فوری لباس پوشیدم، پوتین‌های هوگو را هم پام کردم، با یک جارو رفتم تو زیرزمین. با جارو آب را می‌روفتم تا دم در. داتی رفت تو آشپزخانه‌ی ما برای خودش قهوه درست کرد. بالای پله‌ها نشسته بود من را نگاه می‌کرد. از سر نو، همه را داشت باز با خودش می‌گفت که چند تا آبجو خورده، خواب مانده، همه جا را آب برداشته. اگر خواب نمانده بود می‌فهمید چی به چی شده. حالا به مادرش چی بگوید و چه توضیحی بدهد، وقتی خودش هم نمی‌داند چی به چی شده است. حالا مادرش حتما او را مقصٌر می‌داند و همه را پایش حساب خواهد کرد. من فهمیدم که ما شانس آوردیم و قِسر در رفتیم. ما!؟ چون داتی فکر می‌کرد آدم بد شانس و بدبیاری است و همه‌ی بدبختی‌ها سر او می‌آید، اصلا تحقیق نکرد که ببیند چی شده است. بعد هم پاشد لباس پوشید و پوتین پاش کرد و با جارو آمد کمک من.
« همه چی سر من خراب می‌شه. من هیچ‌وقت فال نمی‌گیرم. به این دخترک‌ها که فال می‌گیرند می‌گم خودم می‌دونم فالم چی به چیه. گنَده. گَند. »
بعد رفتم بالا تلفن زدم دانشگاه تا هوگو را پیداکنم. بهشان گفتم ضروری است. هوگو تو کتاب‌خانه بود.
« هوگو سیل آمده »
« چی؟ »
« سیل آمده. زندگی داتی را آب برداشته »
« من تلمبه را روشن کردم »
« تو سرت بخوره صبح روشن کردی »
« امروز صبح بارندگی شدید بود تلمبه نکشیده »
« تلمبه نکشیده برای اینکه دیشب خاموش بوده. راجع به بارندگی شدید امروز صبح هم زر نزن »
« امروز صبح بوده. تو خواب بودی »
« تو اصلا حالی‌ات نیست که چی کار کردی. حتی کله‌ات را نکردی این پایین ببینی چه خبره. همه را من باید جمع و جور می‌کردم. من باید می‌نشستم ور دل این زن بیچاره و به حرف‌هاش گوش می‌کردم »
« خب می‌خواستی تو گوش‌هات پنبه بذاری »
« خفه هوگو. هوگو خفه. احمق رذل »
« ببخشید بابا شوخی کردم شوخی بود »
« ببخشید و زهرمار. من می‌گم ببین چه گهی زدی، تو داری شوخی می‌کنی »
« من الان باید برم سمینار. واقعا ببخشید. الان هم نمی‌تونم حرف بزنم. اصلا چی می‌خوای به من بگی »
« من فقط می‌خوام حالی‌ات کنم »
« خب حالی‌ام شد. اما من هنوز می‌گم امروز صبح بود »
« تو حالی‌ات نیست هوگو .هیچ‌وقت حالی‌ات نبوده »
« تو بزرگش می‌کنی همه چی را آب و تاب می‌دی- دراماتیزه می‌کنی »
« من!؟ دراماتیزه می‌کنم! »

ما شانس‌مان گفت، به آن جا نکشید که داتی توضیح بدهد کاشی‌ها لق و کاغذدیواری‌ها پاره پوره شده است. مادر داتی مریض شد. ذات الریه کرد خوابید بیمارستان. داتی هم همان‌جا تو پانسیون زندگی می‌کرد و آن جا را می‌گرداند. زیرزمین بوی نا می‌داد و جا به جا کپک زده بود. ما هم قبل از این‌که کِلی به دنیا بیاد از آن جا بلند شدیم. رفتیم شمال ونکوور خانه‌ی یکی از دوستانمان که خودش رفته بود انگلستان. جنگ و دعوای ما وقت جا به جا شدن فروکش کرده بود اما بگو مگوهای ما تمامی نداشت. من به او می‌گفتم تو حالی‌ات نیست، او به من می‌گفت تو چی می‌خواهی بگویی. بعدها گفت که چرا آن‌قدر هیاهو راه انداختی. راست‌اش خودم هم تعجب می‌کنم. همان‌طور که گفتم می‌توانستم تلمبه را روشن کنم و برای هردویمان مسئولیت قبول کنم مثل یک زن صبور و واقع‌بین، یک همسر، همان‌طور که مری فرانسیس بود. و حتما این سال‌ها که دوام آورد، همین‌طور بوده. یا می‌توانستم به داتی راست‌اش را بگویم گرچه داتی برای شنیدن این‌گونه حقایق آدم مناسبی نبود. اگر این همه برایم مهم بود می‌توانستم به یک نفر دیگر بگویم یا خود هوگو را بکشانم به دنیای نتراشیده‌ی واقعیت تا سرد و گرم روزگار دست‌اش بیاید. ولی من نتوانستم هوگو را پشتیبانی کنم و پناه دهم من فقط به او ایراد گرفتم و او را مقصٌر دانستم. گاهی دلم می‌خواست چنگ بزنم کله‌اش را بشکافم، افکار و دیدگاه‌های خودم را بریزم تو کله‌ی هوگو. چه خودخواه و ذلیل و ضعیف‌النفس. «شما ناسازگاری دارید». این را مشاور خانواده بهمان گفت. تو راهروی غم‌گرفته‌ی ساختمان شهرداری، دوتایی آن‌قدر خندیدیم تا گریه کردیم. گفتیم خوب شد خودمان هم فهمیدیم ما ناسازگاری داریم.

آن شب کتاب‌های هوگو را نخواندم، گذاشتم برای کِلی. کِلی هم نخواند. روز بعد، تا عصر وغروب خواندم. ساعت دو از مدرسه برگشتم خانه. در یک مدرسه‌ی خصوصی دخترانه، تاریخ درس می‌دهم. چای دم کردم و نشستم تا قبل از این که پسرهای گابریل از مدرسه برمی‌گردند خستگی در کنم و با چای کیف کنم. یکی از کتاب‌های هوگو بالای یخچال بود برداشتم و خواندم.

داستان درباره‌ی داتی است البته. داتی تغییرهای جزیی کرده اما آن انگاره‌های اصلی در پیوند با واقعیت، بازسازی و پرداخت شده است. چراغ هم هست و لباس خواب ساتن صورتی. و عادت‌های داتی که من فراموش‌ام شده بود:

وقتی آدم داشت حرف می‌زد، دهانش باز می‌ماند رو به دهان آدم. گوش می‌کرد و پشت هم سرش را تکان تکان می داد. بعد آخرین کلمه‌ی جمله را از دهان آدم می‌کشید بیرون و تکرار می‌کرد. وای آدم چندشش می‌شد. عجله داشت می‌خواست موافقت خودش را با آدم زودتر اعلام کند. 

هوگو چه طور این را به یاد آورده؟ اصلا هوگو کی با داتی حرف زده بود؟

البته مسئله این نیست. موضوع این است که داستان هوگو عالی است. می‌توانم بگویم باید بگویم چقدر صمیمی و صادق است . باید اقرار کنم داستان هوگو مرا تکان داد. هیچ نیرنگ و دروغی هم در کار نیست اگر هم هست دروغ های راست راست است. جادو است. این جا داتی از زندگی، از واقعیت کنده شده، معلق درون حبابی شفاف می‌درخشد. حبابی که هوگو همه‌ی عمرش سعی می‌کرد بیاموزد چطور آن را بسازد. مثل جادو است افسون می‌کند. کاری نیست که آدم حتما در آن موفق شود، یک کیفیت است، مثل دوست داشتنی بی‌دریغ. بخششی ظریف که به چشم نمی‌آید اما هست و وجود دارد. از آن چه انجام شده، قدردانی می‌کنم. به انگیزه و کوششی که به کار رفته احترام می‌گذارم. خسته نباشی هوگو.

گفتم برای هوگو نامه بنویسم. همان‌طور که شام می‌پختم به نامه فکر می‌کردم. وقتی شام می‌خوردم حتی وقتی با گابریل و با بچه‌ها حرف می‌زدم، فکر می‌کردم چی بنویسم. باید برای هوگو بنویسم چه شگفت است که دریافته‌ام ما سهیم‌ایم. ما هنوز در خاطرات‌مان با هم‌ایم. و همه‌ی آن چه برای من، تکه تکه، پاره پاره در صندوق خاطرات لق‌لق می‌خورد، برای او گنجینه‌ای قدیمی است و حالا به بار نشسته است. همچنین می‌خواهم عذرخواهی کنم از این که باورش نداشتم که او نویسنده باشد. نه عذرخواهی سرسری. عذرخواهی نه. تشکر. سپاس و تایید نهفته در سخنی دلپذیر که من به هوگو مدیونم.

سر شام، همان‌طور که به همسرم نگاه می‌کردم از ذهنم گذشت که گابریل و هوگو خیلی با هم فرق ندارند. هر دو به دل خودشان راه می‌روند. همان‌طور که می‌خواهند با معیارهای خودشان تصمیم می‌گیرند. به هر چه بخواهند اهمیت می‌دهند و هرچه هم دل خودشان نخواهد، ندید می‌گیرند. در شرایطی که بسته به میل دیگری هم هست، با علم بر محدودیت‌هاشان، نفوذ و برتری دارند. هر دو زیر بار کنترل و نفوذ دیگری نمی‌روند و یا فکر می‌کنند که نمی‌روند. من که نمی‌توانم آن‌ها را مقصٌر بدانم. لابد آن‌ها این طوری می‌توانند سر کنند.

بعد از این که پسرها خوابیدند، گابریل و کِلی هم نشستند پای تلویزیون، یک خودکار پیدا کردم و کاغذ گذاشتم جلوم تا نامه‌ام را بنویسم. دستم شتاب داشت. با جمله های کوتاه کوتاه شروع کردم. جمله ها نوشته نمی‌شد، حک می‌شد:

«هوگو این کافی نیست. تو فکر می‌کنی هست. اما نیست. اشتباه می‌کنی هوگو…»

مشکل و بحث هم سر این نیست که اصلا نامه را بفرستم یا نه. موضوع این است که من با حسی آمیخته از حسرت و بیزاری، آن‌ها را مقصٌر می‌دانم.

گابریل قبل از این که بخوابد آمد تو آشپزخانه و مرا دید که پشت کپه‌ی کاغذها نشسته‌ام . شاید دلش می‌خواست با من حرف بزند. ولی نزد. گابریل همیشه این حالت‌های شوربختی و پریشانی مرا می‌شناسد، درک می‌کند و احترام می‌گذارد. حتی فهمید وانمود می‌کنم که غمگین‌ام. اما آشفته و غرقه در میان کاغذهای خط خطی گرفتار مانده‌ام. گابریل تنهایم گذاشت تا بگذارنم.

آندره بروتون | زیبائی متشنج خواهد بود یا وجود نخواهد داشت.

آندره بروتون در سال ۱۹۶۰

«چقدر وحشتناک! می‌بینی در میان درخت‌ها چه خبر است؟ باد و آبی، بادِ آبی. فقط یکبار دیگر هم دیده ام که این باد آبی از میان درخت‌ها گذشت. از آنجا دیدم، از یک پنجره‌‌ی هتل آنری چهارم، و دوستم، آن دومی که صحبتش را باهات کردم، می‌خواست برود.

صدائی هم می‌آمد که می‌گفت: تو خواهی مرد، تو خواهی مرد. من نمی‌خواستم بمیرم اما چه سرگیجه‌ای گرفته بودم… حتما اگر نگهم نداشته بود می‌افتادم.»


آندره بروتون (به فرانسوی: André Breton) (زادهٔ ۱۸۹۶ – درگذشتهٔ ۱۹۶۶) شاعر، نویسنده، پیشگام و نظریه‌پرداز فراواقع‌گرا (سورئالیست) فرانسوی بود.


آندره بروتون در ۱۹ فوریه ۱۸۹۶ در تنشبره (نورماندی) فرانسه به دنیا آمد و دوران کودکی را در بریتانی گذراند. پدرش در گذشته پلیس بود و بعد کسب و کار کوچکی راه انداخت، مادرش نیز خیاط زنانه‌دوز بود. در کودکی به همراه خانواده به حومهٔ پاریس نقل مکان کردند و آندره در آن‌جا به مدرسه رفت، با الهام از سمبولیست‌ها آغاز به سرودن شعر کرد. وی پس از اتمام دوره متوسطه تحصیل در رشتهٔ پزشکی را آغاز کرد.
در سال ۱۹۱۵ برتون روانپزشک به خدمت نظام در رستهٔ بهداری فراخوانده شد، در آن ایام بود که نظریه‌های فروید را کشف کرد و به درمان بیماران روانی پرداخت. این فعالیت نظرات او را دربارهٔ ذهن و ناخودآگاه شکل بخشید. کمی بعد با ژاک واشه، هنرمند نامتعارف و اسرارآمیز آشنا شد و واشه او را به سنجش دوبارهٔ عقایدش دربارهٔ ادبیات و هنر واداشت. در سال ۱۹۱۹ و پس از مرگ اسرارآمیز واشه، برتون متن خودبه‌خودی میدان‌های مغناطیسی را (با همکاری فیلیپ سوپو) نوشت و به جنبش دادا علاقه‌مند شد. در سال ۱۹۲۰ که رهبر جنبش دادا، تریستان تزارا، به پاریس آمد، برتون مشتاقانه به فعالیت‌های پرشور و شر این جنبش پای گذاشت.

پنجره مردی را دو تکه کرده است.

جنبش فراواقع‌گرایی
برتون در سال ۱۹۲۱ با سیمون کان ازدواج کرد و ساکن آپارتمانی در خیابان فونتن شد. او تا آخر عمر در همین آپارتمان زندگی کرد. در سال ۱۹۲۴ برتون که از جنبش دادا جدا شده بود، جنبش فراواقع‌گرایی را بنیاد نهاد و بیانیهٔ فراواقع‌گرایی را منتشر کرد. این جنبش که ویژگی عمده‌اش توجه به رؤیا و فعالیت خودبه‌خودی ذهن بود، توجه افراد زیادی را جلب می‌کند. کسانی چون لویی آراگون و پل الوار (نزدیک‌ترین دوستان برتون)، روبر دسنوس، ماکس ارنست، آنتونن آرتو، ژاک پره‌ور، ایو تانگی، بنجامین پرت، ریمون کنو، میشل لیریس، آندره ماسون و من ری اعضای اولیهٔ آن هستند. برتون در سال ۱۹۲۶ با نادیا آشنا شد، او را می‌توان الهام‌بخش معروفترین آثار شاعر دانست. در همان سال به هوای تأثیر نهادن بر فضای اجتماعی و سیاسی، رابطه‌ای پرتلاطم با حزب کمونیست را آغاز کرد و برای مدتی کوتاه، در سال ۱۹۲۷ به آن حزب ملحق شد.
در حوالی سال ۱۹۲۹ به خاطر باورهای سیاسی برتون، بسیاری از فراواقع‌گرایان از این جنبش اخراج شدند. در همین سال او متن آتشین بیانیهٔ دوم فراواقع‌گرایی را منتشر کرد. بسیاری از اعضای اخراجی جنبش نیز متن تند و تیزی با عنوان جنازه علیه برتون انتشار دادند. درهمین سال بروتون از همسرش سیمون جدا شد. سالوادور دالی، لوییس بونوئل، رنه شار و آلبرتو جاکومتی به فراواقع‌گرایی پیوستند. هر چند برتون برای نزدیکی به حزب کمونیست (که اکنون سخت استالینیست شده) قدم پیش گذاشت، این حزب همچنان به فراواقع‌گرایی بدگمان بود. در بهار سال ۱۹۳۲، آن‌گاه که آراگون جنبش فراواقع‌گرایی را به هوای عضویت در حزب کمونیست ترک کرد، رابطهٔ برتون با حزب خراب‌تر شد.

«قبلاً دو یا سه بار اینجا دیده بودمش. هربار هم یک لرزش توصیف ناپذیر آمدنش را اعلام می‌کرد که از هر جفت شانه به جفت بعدی منتقل می‌شد تا از در کافه به شانه‌های من می‌رسید. این لرزش برای من، چه خود زندگی آن را ایجاد کند چه هنر، همیشه نشان از حضور زیبائی داشته است.»


در سال ۱۹۳۴ بروتون با ژاکلین لامبا آشنا شد و با او ازدواج کرد. این زن الهام بخش کتاب عشق جنون‌آسا است و از برتون صاحب دختری می‌شود. بروتون، بعد از آنکه از سخنرانی در کنگرهٔ نویسندگان برای دفاع از فرهنگ محروم شد، سرانجام از حزب کمونیست جدا شد. او هر چند تا پایان عمر در فعالیت‌های سیاسی شرکت داشت، لیکن دشمن سرسخت استالینیسم بود و از نخستین کسانی بود که در فرانسه، محاکمات رسوای مسکو را محکوم کرد. در سال ۱۹۳۸ به مکزیک سفر کرد و در آنجا انقلابی تبعیدی لئون تروتسکی را ملاقات کرد و با همکاری او متن بیانیهٔ «برای هنر مستقل انقلابی» را نوشت.

«آن جا آن پنجره را می‌بینی؟ مثل پنجره‌های دیگر سیاه است. حالا خوب نگاه کن. یک دقیقه‌‌ی دیگر روشن می‌شود و بعد قرمز خواهد شد.» یک دقیقه می‌گذرد و پنجره روشن می‌شود. در واقع پشت پنجره پرده‌‌ی قرمز وجود دارد.

جنگ جهانی دوم
پس از بازگشت به فرانسه به منظور تشکیل سازمان تروتسکیستی فدراسیون بین‌المللی هنر مستقل شروع به فعالیت کرد. اما شروع جنگ برنامهٔ او را ناتمام گذاشت. بعد از شکست فرانسه برتون، در هراس از خفقان و سرکوب حکومت ویشی همراه خانواده‌اش اروپا را ترک کرد. بروتون به نیویورک پناه برد و در آنجا فعالیت‌های گوناگون فراواقع‌گرایانه را با تبعیدیان دیگر، از جمله ارنست، ماسون، کلود لوی-استروس. مارسل دوشان، سامان داد. در همین ایام است که از ژاکلین جدا شد و با’الیسا بیندهوف ازدواج کرد.

تصویر وهم آلودی که این را به من می‌گفت، مال آن دو کلمه نبود، بلکه مال یکی از مقطع‌های گرد هیزم‌ها بود، که به طرز ساده‌ای در دسته‌های چند تائی بر نمای دکان نقش شده اند.

پس از جنگ
بروتون در سال ۱۹۴۶ با همسرش به فرانسه بازگشت و کوشید دیگر بار با دوستان گذشته‌اش پیوند برقرار کند، اما بسیاری از آنان گرفتار وابستگی‌هایی متضاد (از جمله به استالینیسم، مثل آراگون و الوار) بودند و به این ترتیب در اوایل دههٔ ۱۹۵۰ تنها شماری اندک از فراواقع‌گرایان پیش از جنگ همچنان در گروه باقی مانده بودند.
در سال ۱۹۵۱ «ماجرای کاروژ» که بسیاری فراواقع‌گرایان بر جامانده را از گروه دور کرد، سبب جدایی بیشتر برتون از هم نسلان خود شد. در سال ۱۹۵۲ متن گفتگوهای بروتون با آندره پارینو به صورت رادیویی پخش و منتشر شد. در این ایام همکاری کوتاه‌مدتی میان فراواقع‌گرایان با آنارشیست‌ها اتفاق می‌افتد و آخرین کتاب عمدهٔ برتون به نام کلید دشت‌ها نیز منتشر می‌شود. در دهه‌های ۱۹۵۰ – ۱۹۶۰ برتون در حالی که شماری از زنان و مردان جوان به دور او جمع شدند همچنان رهبری جنبش سازمان‌یافتهٔ فراواقع‌گرایی را در دست داشت.
آندره بروتون سرانجام در ۲۸ سپتامبر ۱۹۶۶ در پاریس چشم از جهان فرو می‌بندد.

کی هستی تو؟ «من روح سرگردان هستم.»



نادیا (به فرانسوی: Nadja) یکی از مشهودترین کارهای جنبش سورئالیستی فرانسه‌است که دومین رمان منتشر شده آندره برتون محسوب می‌شود. این رمان در سال ۱۹۲۸ منشتر شده‌است. این رمان با یک سؤال شروع می‌شود «من کی هستم؟» این رمان براساس تعاملاتی که برتون با یک زن جوان به نام نادیا در طی ده روز داشته‌است و از این لحاظ به نوعی یک شبه خودنگاری از ارتباط برتون با یکی از بیماران روانی پیر ژانت محسوب می‌شود. ساختاری غیر خطی کتاب در بعضی از قسمتها شامل اشاراتی به بعضی از دیگر هنرمندان سورئال پاریس مثل لوئی آراگون و در این لحاظ به واقعیت میل می‌کند. آخرین خط کتاب شامل عنوانی برای کنسرت فلوت پیر بلوز است

اولیس | جیمز جویس


اولیس
 یا یولسیز (به انگلیسی: Ulysses) نام رمان معروف جیمز جویس نویسندهٔ ایرلندی است که از شاهکارهای ادبیات مدرن به‌شمار می‌رود. تمام وقایع رمان اولیس در یک روز رخ می‌دهند. این کتاب که سومین اثر جیمز جویس است در سال ۱۹۲۲ در پاریس منتشر شد.

جویس در ابتدا این کتاب را به صورت داستانی کوتاه منتشر کرد که بخشی از مجموعهٔ دوبلینی‌ها بود و آن را یک روز از عمر آقای بلوم در وین نام نهاده بود؛ ولی مدتی بعد با آمیختن یکی از شخصیت‌های کتاب سیمای مرد هنرمند در جوانی به نام استیون ددالوس با آقای بلوم کتاب اولیس را نوشت. داستان اولیس ریشه در اساطیر یونانی و به خصوص اودیسهٔ هومر، شکسپیر، عهد عتیق و عهد جدید دارد. اشارات تلمیحی و بینامتنیتی، نزدیکی فرم و محتوا و ساختار پیچیدهٔ روایی از مشخصه‌های بارز ارزشِ ادبی این اثر می‌باشد. اولیس در صدر صد رمان برتر به انتخاب کتابخانه مدرن قرار دارد.

سانسور و ممنوعیت

اولیس به خاطر توصیف بی‌پروای روابط شخصیت‌های داستان با شکایات، احکام قضایی و در نهایت ممنوعیت مواجه شد. اولین نمونه از برخورد مراجع قضایی با اولیس، محاکمه مارگارت اندرسون و جین هیپ سردبیران مجله ادبی «لیتل رویو» در سال ۱۹۲۱ در شهر نیویورک بود. آن دو به خاطر چاپ بخشی از کتاب جیمز جویس که هنوز در دست تحریر بود، و به جرم نقض قانون «ممنوعیت نشر آثار قبیح» با مجازات یک سال زندان روبرو شدند که بعداً به جزای نقدی تغییر کرد.

در فرازی از کتاب اولیس با عنوان «ناوسیکا» که در این مجله چاپ شده بود، زن جوانی به نام گرتی مک‌داول هنگام نشستن روی صخره‌ای در کنار ساحل متوجه می‌شود که لئوپلد بلوم دارد به او خیره شده. هم‌زمان با انفجار آتش‌بازی در دوردست‌ها، گرتی به عقب خم می‌شود و لباس زیر خود را عریان می‌کند و لئوپلد قهرمان داستان، مشغول خودارضایی می‌شود. صدور این حکم به این معنا بود که چاپ کتاب اولیس، حتی قبل از آنکه جیمز جویس نوشتن آن را به پایان ببرد، در ایالت نیویورک و احتمالاً سراسر آمریکا ممنوع شد. دولت و مراجع قضایی بریتانیا نیز برخورد مشابهی با این کتاب داشتند. سیلویا بیچ کتاب اولیس را سال ۱۹۲۲ در پاریس منتشر کرد و اولین نسخه‌ای که مأموران آن را در فرودگاه لندن ضبط کردند راهی دفتر دادستان کل شد.

فرم ادبی

فرم و محتوایِ اولیس به خوبی در هم تنیده‌اند. جیمز جویس با آرایشِ منحصربه‌فردی که به کلمات می‌دهد، علاوه بر آهنگین کردن نثرِ کتاب، محتوا را نیز با فرمِ واژه‌ها انتقال می‌دهد. در فصلِ سیزدهم کتاب، نویسنده با چیدمانِ کلمات به شکلی خاص، تلویحاً به ارگاسمِ بلوم اشاره می‌کند.

ترجمه‌پذیری و واکنش‌ها

به علت تکنیک‌های ادبی خاص از جمله استفاده مکرر و بی اخطار قبلی از تکنیک جریان سیال ذهن یا تک گویی درونی، فرمِ پیچیده و بازیگوشی‌های مکرر زبانی، ترجمهٔ اولیس را امری دشوار و چه بسا غیرممکن می‌دانند. با این حال این کتاب توسط منوچهر بدیعی به فارسی ترجمه شده و سال‌هاست که بر سَر علّت عدم انتشار آن بحث است که آیا مجوز چاپ دریافت نکرده یا اصولاً اقدامی برای اخذ مجوز نشده‌است. تنها فصل هفدهم کتاب از این مترجم به عنوان ضمیمهٔ کتاب جیمز جویس نوشتهٔ «جی.آی.ام. استیوارت» ترجمهٔ منوچهر بدیعی، توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده‌است. انتشار این فصل انتقاداتی را به شیوهٔ ترجمهٔ مترجم دربرداشت.

ترجمه به اسپانیایی

بورخس نیز در جوانی صفحهٔ آخر اولیس را به اسپانیایی برگرداند. کاری که بعدها در مصاحبه‌ای از آن ابراز پشیمانی کرد. این کتاب با شرحی و تفسیری مبسوط از پروژه جویس دانشگاه مونتانا به کوشش جان هانت در حال ترجمه به زبان فارسی است و متن کامل سه فصل نخست آن به همراه پاورقی‌ها انتشار یافته‌است.

شخصیت‌ها

لئوپلد بلوم – مردی سی و هشت ساله و مسئول تبلیغات در دوبلین. بلوم در دوبلین با رودلف، پدر یهودیِ مجارستانی‌اش و الن، مادر کاتولیکِ ایرلندی‌اش بزرگ شده‌است. او از مطالعه و تفکر دربارهٔ علوم و اختراعات و شرح معلوماتش به دیگران لذت می‌برد. بلوم عاطفی و کنجکاو است و عاشق موسیقی. ذهن بلوم درگیر روابط سردش با زنش مالی است.

مریان (مالی) بلوم – همسر لئوپلد بلوم. مالی بلوم سی‌ساله است، کمی تپل و سبزه، خوش بر و رو و اهل لاس زدن است. تحصیلات زیادی ندارد ولی به هر تقدیر باهوش و صاحب‌نظر است. او خواننده‌ای حرفه‌ای است که توسط پدر ایرلندی‌اش سرگرد برایان توییدی در جبل طارق بزرگ شده‌است. مالی حوصلهٔ بلوم را ندارد، مخصوصاً به این دلیل که از مرگ یازده سال پیشِ پسرشان رودی به این طرف، بلوم دیگر با او صمیمی (در رابطهٔ جنسی) نیست.

استیوِن ددالوس – شواهد گوناگون دال بر آن است که این شخصیت در واقع خود جویس است. همین شخصیت در رمان چهره مرد هنرمند در جوانی هم ظاهر می‌شود و آن رمان در حقیقت داستان کودکی و نوجوانی نویسنده است. ددالوس اشاره به اسطوره معروف ددالوس و ایکاروس در یونان باستان دارد. استیون در رمان اولیس شاعری است پرالهام و بیست و چند ساله. استیون باهوش و فوق‌العاده کتابخوان و علاقه‌مند به موسیقی است. به نظر می‌رسد که بیشتر در دنیای ذهنی خودش زندگی می‌کند تا اینکه عضو انجمنی یا حتی گروه دانشجویان پزشکی که هم قطارانش هستند باشد. استیون در کودکی بسیار مذهبی بوده‌است ولی بر اثر مرگ مادرش که کمتر از یک سال پیش رخ داده، اکنون با مسائل مربوط به شک و ایمان دست و پنجه نرم می‌کند.

مالاکای (باک) مالیگان – دانشجوی پزشکی و دوست استیون. باک مالیگان کمی چاق و اهل مطالعه است و تقریباً همه چیز را دست می‌اندازد. او به خاطر لطیفه‌های بی‌تربیتی و بامزه‌ای که تعریف می‌کند تقریباً مورد علاقه همه به جز استیون، سایمون و بلوم است.

هینز – دانشجوی فولکلور که به خصوص علاقه‌مند به مطالعهٔ قوم و فرهنگ ایرلندی است. هینز اغلب اوقات ناخواسته مغرور و خودبین است. او در قلعه مارتلو اقامت دارد، جایی که استیون و باک هم در آنجا زندگی می‌کنند.

هیو (بلیزس) بویلان – مدیر کنسرت قریب‌الوقوع مالی در بلفاست. بلیزس بویلان در شهر مشهور و محبوب است علی‌رغم اینکه کمی هرزه به نظر می‌رسد، مخصوصاً نسبت به زنان. بویلان به مالی علاقه‌مند شده‌است و آن‌ها در بعد از ظهرِ داستان رابطه‌ای با هم برقرار می‌کنند.

میلیسنت (میلی) بلوم – دختر پانزده سالهٔ مالی و لئوپلد بلوم که فی‌الواقع در اولیس ظاهر نمی‌شود. خانوادهٔ بلوم اخیراً میلی را برای زندگی و یادگیری عکاسی به مالینگار فرستاده‌اند. میلی، بلوند و زیبا و علاقه‌مند به پسرها است – او با الک بانون در مالینگار قرار و مدار می‌گذارد.

سایمون ددالوس – پدرِ استیون ددالوس. سایمون ددالوس در کورک بزرگ شده و بعداً به دوبلین آمده و تاکنون مرد نسبتاً موفقی بوده‌است. مردان دیگر او را سرلوحه خود قرار می‌دهند، هرچند که بعد از مرگ زنش، خانه و زندگی‌اش بی‌نظم و نامرتب شده‌است. سایمون دارای صدایی خوب و استعداد لطیفه‌گویی است و اگر عادت مشروب‌خوری نداشت می‌توانست از این همه استعداد سود ببرد. سایمون به شدت منتقد استیون است.

اِی. ای (جرج راسل) – اِی. ای نام مستعار جرج راسل، شاعر معروفِ احیای ادبیات ایرلندی است که در کانونِ حلقه‌های ادبی ایرلند است – حلقه‌های ادبی که استیون را به خود راه نمی‌دهند. او عمیقاً به عِرفان اسرارآمیز علاقه‌مند است. بقیه مردها چنان با او مشورت می‌کنند که انگار حرفش وحی مُنزَل است.

ریچارد بِست – کتابداری در کتابخانهٔ ملی. بِست شخص مشتاق و علاقه‌مندی است، با این حال بخش عمده‌ای از مشارکتش در بحثِ هملت در اپیزود نهم، نشانه‌هایی از باورهای غلطی دارد که به خیال خودش درست‌اند.

ادی بوردمن – یکی از دوستان گرتی مک‌داول. رفتار مغرورانهٔ گرتی ادی را که می‌خواهد او را با گوشه و کنایه ضایع کند می‌رنجاند.

جوسی (نام خانهٔ پدری: پاول) و دنیس برین – جوسی پاول و بلوم وقتی جوان‌تر بودند به هم علاقه داشتند. جوسی زیبا و اهل لاس زدن بود. بعد از اینکه بلوم با مالی ازدواج کرد، جوسی هم با دنیس ازدواج کرد. دنیس برین کمی خُل است و پارانوئید به نظر می‌رسد. مراقبت از چنین شوهر ابلهی اثر خود را روی جوسی گذاشته‌است و اکنون نحیف و خسته به نظر می‌رسد.

سیسی، جکی و تامی کافری – سیسی کافری یکی از بهترین دوستان گرتی مک‌داول است. او دختری با رفتار پسرانه و کمی رُک است. او مراقب برادران نوپای کوچکش جکی و تامی است.

شهروند – یک میهن‌پرست ایرلندی مسن که از نهضت ناسیونالیست دفاع می‌کند. با این که به نظر نمی‌رسد شهروند هیچ ارتباط رسمی با نهضت داشته باشد ولی بقیه افراد اخبار و اطلاعات را از او می‌پرسند. او سابقاً یکی از ورزشکاران و پهلوانان ایرلند بوده‌است. ماجراجو و بیگانه هراس است.

مارتا کلیفورد – زنی که بلوم با او تحت نام مستعار هنری فلاور مکاتبه می‌کند. نامه‌های مارتا پر از غلط‌های نگارشی است و تمایلات جنسی‌اش غیرخلاقانه و ملال آورند.

بلا کوهن – زن فاحشه‌ای خلافکار. بلا کوهن گنده، سبزه و دارای رفتاری مردانه است. او تا حدی طالب احترام از جانب بقیه است و پسری در آکسفورد دارد که شهریه‌اش را یکی از مشتریانش می‌پردازد.

مارتین کانینگهام – یکی از اعضای اصلی حلقهٔ دوستان بلوم. مارتین کانینگهام نسبت به دیگران مهربان و باشفقت است و در لحظات مختلفی از روز (کل داستان در یک روز اتفاق می‌افتد) از بلوم دفاع می‌کند، با این حال با بلوم مثل یک بیگانه رفتار می‌کند. قیافه اش شکسپیر را تداعی می‌کند.

گرت دیزی – مدیر مدرسهٔ پسرانه‌ای که استیون در آنجا تدریس می‌کند. دیزی پروتستانی از شمال ایرلند و به دولت انگلیس پایبند است. دیزی نسبت به استیون با تکبر برخورد می‌کند و شنوندهٔ خوبی نیست. نامه پُر و پیمان او به ویراستار دربارهٔ تب برفکیِ احشام دست مایه استهزای مردان دوبلینی در طی روز است.

دیلی، کیتی، بودی و مگی ددالوس – خواهران جوان‌تر استیون. آن‌ها بعد از مرگ مادرشان سعی در رتق و فتق امور منزلِ ددالوس دارند. به نظر می‌رسد که دیلی علائق و آرزوهایی مثل یادگیری زبان فرانسه دارد.

پاتریک دیگنام، خانم دیگنام و پاتریک دیگنام جونیور – پاتریک دیگنام یکی از آشنایان بلوم بود که خیلی زود بر اثر شراب خواری درگذشت. مراسم خاکسپاری او امروز است و بلوم و بقیه جمع می‌شوند تا برای بیوهٔ دیگنام و بچه‌هایش مقادیری پول جمع کنند، چرا که پدی همه بیمهٔ عمرش را صرف پرداخت دیونش کرده بود و برای بچه‌هایش چیزی باقی نگذاشته‌است.

بن دالرد – مردی که در دوبلین به خاطر صدای بمِ عالی‌اش شهره است. کسب و کار بن دالرد مدتی پیش از رونق افتاده‌است. آدم خوش‌طینتی به نظر می‌رسد ولی احتمالاً به خاطر عادت شراب خواری گذشته‌اش عصبی و پریشان است.

جان اگلینتون – مقاله‌نویسی که وقتش را در کتابخانهٔ ملی می‌گذراند. جان اگلینتون اعتماد به نفس و غرور جوانیِ استیون را تحقیر می‌کند و نسبت به تئوری هملت استیون با دیده تردید می‌نگرد.

ریچی، سارا (سالی) و والتر گولدینگ – ریچی گولدینگ، دایی استیون ددالوس است؛ او برادرِ ماری، مادرِ استیون بوده‌است. ریچی کارمند دادگستری است که اخیراً به خاطر مشکل کمرش کمتر توانسته کار کند – مسئله‌ای که به خاطر آن، موضوعِ خندهٔ سایمون ددالوس شده‌است. والتر، پسر ریچی و سارا، لوچ است و لکنت زبان دارد.

زو هیگینز – فاحشه‌ای در فاحشه خانهٔ بلا کوهن. زو بی‌پروا و در زخم زبان زدن استاد است.

جو هاینز – گزارشگری از روزنامهٔ دوبلین که اغلب اوقات بی‌پول است – او از بلوم، سه پوند قرض گرفته‌است و تاکنون آن را پس نداده. هاینز، بلوم را درست نمی‌شناسد و در اپیزود دوازدهم به نظر می‌رسد که دوست خوبی برای شهروند است.

کورنی کله‌هر – مسئول کفن و دفن که روابط خوبی با پلیس دارد.

مینا کندی و لیدیا دوس – دختران پیشخدمت هتل اورموند. مینا و لیدیا اهل لاس زنی هستند و با مردانی که به نوشگاه می‌آیند گرم می‌گیرند، با این حال در خلوت خود از جنس مخالف به بدی یاد می‌کنند. دوشیزه دوس که موهای برنز رنگی دارد، بی پرواتر از آن یکی به نظر می‌رسد و با بلیزس بویلان درگیری داشته‌است. دوشیزه کندی که موهایی طلایی دارد، خوددارتر است.

ند لمبرت – یکی از دوستان سایمون ددالوس و بقیه مردان در دوبلین. ند لمبرت اغلب در حال لطیفه‌گویی و خنده است. او در انبار غله و حبوبات در مرکز شهر کار می‌کند، در جایی که زمانی صومعهٔ مریم مقدس بوده‌است.

لنه‌هان – ویراستار مسابقات در روزنامهٔ دوبلین؛ با این حال اسب مورد نظر او، سپتر در مسابقات گُلدکاپ می‌بازد. لنه‌هان آدم بذله‌گویی است و با زنان لاس می‌زند. او بلوم را مسخره می‌کند ولی به سایمون و استیون ددالوس احترام می‌گذارد.

لینچ – دانشجوی پزشکی و دوست قدیمی استیون (او در «چهرهٔ هنرمند در جوانی» هم حضور دارد). لینچ به شنیدن نظریات پرمدعا و فوقِ زیباشناسانهٔ استیون عادت دارد و با سرسختی و لجاجتِ استیون آشناست. او با کیتی ریکتس قرار می‌گذارد.

تامس دابلیو لیستر – کتابداری در کتابخانهٔ ملی دوبلین و عضو فرقهٔ کویکر. لیستر بیشترین علاقه را به صحبت‌های استیون در اپیزود نهم نشان می‌دهد.

گرتی مک‌داول – زنی در اوان بیست سالگی و از خانواده‌ای از طبقهٔ متوسطِ رو به پایین. گرتی از لنگی دائمی پایش رنج می‌برد که احتمالاً بر اثر تصادف با دوچرخه بوده‌است. او با دقت بسیاری به لباس پوشیدن و رژیمش اهمیت می‌دهد و آرزوی عاشق شدن و ازدواج دارد. او به ندرت به خودش اجازه می‌دهد راجع به معلولیتش فکر کند.

جان هنری منتون – مشاور حقوقی در دوبلین که توسط پدی دیگنام استخدام شده‌است. وقتی بلوم و مالی عاشق هم بودند، منتون تحت تأثیر علاقه به مالی، رقیبی عشقی برای بلوم بود. او نسبت به بلوم با بی‌احترامی رفتار می‌کند.

راوی بی‌نام اپیزود دوازدهم – راویِ بی‌نام اپیزود دوازدهم، در حال حاضر کارگزار وصول طلب است و این جدیدترین شغلش از بین شغل‌های بسیاری است که داشته. او از اینکه «بااطلاع» به نظر برسد لذت می‌برد و بخش عمدهٔ شایعاتی که دربارهٔ خانواده بلوم می‌داند را از دوستش «پیسر» بورک شنیده که آن‌ها را وقتی در هتل سیتی آرمز زندگی می‌کردند می‌شناخته‌است.

عضو شورای شهر، نانتی – مسئول ارشد چاپ در روزنامه دوبلین و عضو پارلمان. نانتی یک دورگهٔ ایتالیایی-ایرلندی است.

جی. جی اُمالوی – وکیلی که اکنون بیکار و بی‌پول است. اُمالوی، امروز در قرض گرفتن پول از دوستانش ناکام است. او در اپیزود دوازدهم در میخانهٔ بارنی کیرنان، از بلوم دفاع می‌کند.

جک پاور – یکی از دوستان سایمون ددالوس و مارتین کانینگهام و دیگر مردان شهر. پاور احتمالاً در اجرای احکام کار می‌کند. او زیاد با بلوم خوب نیست.

کیتی ریکتس – یکی از فاحشه‌هایی که در فاحشه‌خانهٔ بلا کوهن کار می‌کنند. به نظر می‌رسد که کیتی با لینچ رابطه دارد و بخشی از روز را با او گذرانده‌است. او لاغر است و طرز لباس پوشیدنش، تمایلاتش به طبقهٔ بالای جامعه را نشان می‌دهد.

فلوری تالبوت – یکی از فاحشه‌های فاحشه‌خانهٔ بلا کوهن. فلوری چاق است و کودن به نظر می‌رسد ولی به راحتی خوشحال می‌شود.

طرح کلی داستان

استیون ددالوس در حال گذراندن ساعات اولیهٔ صبح ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ است و از دوست مسخره‌کننده‌اش، باک مالیگان و هینز، آشنای انگلیسی باک دوری می‌جوید. وقتی استیون می‌خواهد سر کار برود، باک به او می‌گوید که کلید خانه را با خود نبرد و آن‌ها را در ساعت ۱۲:۳۰ در میخانه ببیند. استیون از باک می‌رنجد.

حدود ساعت ۱۰ صبح، استیون در کلاس درسش در مدرسهٔ پسرانهٔ گرت دیزی دارد تاریخ درس می‌دهد. بعد از کلاس، استیون با دیزی ملاقات می‌کند تا حقوقش را بگیرد. دیزیِ کوته‌فکر و متعصب، راجع به زندگی برای استیون موعظه می‌کند. استیون قبول می‌کند که نوشتهٔ دیزی دربارهٔ بیماری احشام را به آشنایانش در روزنامه بدهد.

استیون بقیهٔ صبحش را به تنها قدم زدن در ساحل سندی‌مونت می‌گذراند و منتقدانه به خودِ جوان‌ترش و به ادراک و الهام فکر می‌کند. او در ذهنش شعری می‌گوید و آن را روی تکه کاغذی که از نوشتهٔ دیزی پاره کرده‌است می‌نویسد.

در ساعت ۸ صبح همان روز، لئوپلد بلوم مشغول درست کردن صبحانه‌است و نامه و صبحانهٔ زنش را برای او به رختخواب می‌برد. یکی از نامه‌های زنش از طرف مدیر تور کنسرتِ مالی، بلیزس بویلان است (بلوم به این مظنون است که او عاشق زنش نیز هست) – بویلان ساعت ۴ بعدازظهر امروز قرار ملاقات دارد. بلوم به طبقهٔ پایین می‌رود و نامهٔ دخترش میلی را می‌خواند و سپس از خانه خارج می‌شود.

در ساعت ۱۰ صبح، بلوم نامه‌ای عاشقانه از ادارهٔ پست دریافت می‌کند – او با زنی به نام مارتا کلیفورد تحت نام مستعار هنری فلاور نامه‌نگاری می‌کند. او نامه را می‌خواند، مختصری در کلیسایی می‌ماند و سپس لوسیونِ مالی را به داروخانه‌چی سفارش می‌دهد. او با بانتام لاینز برخورد می‌کند که اشتباهاً فکر می‌کند بلوم دارد به او راجع به اسب ثرواوی در مسابقهٔ بعدازظهر گلدکاپ راهنمایی می‌کند.

حوالی ساعت ۱۱ صبح، بلوم همراه با سایمون ددالوس (پدر استیون)، مارتین کانینگهام و جک پاور به مراسم خاکسپاری پدی دیگنام می‌رود. مردها با بلوم مثل یک غریبه برخورد می‌کنند. در مراسم خاکسپاری، بلوم به مرگ پسرش و پدرش فکر می‌کند.

ظهر، بلوم را در دفتر روزنامهٔ فریمن می‌بینیم که دارد دربارهٔ یک آگهی برای کیزِ مشروب‌فروش مذاکره می‌کند. چندین مردِ علاف من‌جمله مایلس کرافوردِ ویراستار، در دفتر می‌چرخند و بحث‌های سیاسی می‌کنند. بلوم برای حتمی‌کردن آگهی خارج می‌شود. استیون با نامهٔ دیزی وارد دفتر روزنامه می‌شود. استیون و بقیهٔ مردها هم‌زمان با بازگشت بلوم دارند به سمت میخانه می‌روند. مذاکرات آگهی بلوم توسط کرافورد که دارد بیرون می‌رود، رد می‌شود.

در ساعت ۱ بعدازظهر، بلوم با جوسی برین، عشق قدیمی‌اش برخورد می‌کند و راجع به مینا پیورفوی که در زایشگاه بستری است، صحبت می‌کنند. بلوم وارد رستوران برتون می‌شود ولی تصمیم می‌گیرد به سمت دیوی برن برود تا نهاری سبک بخورد. بلوم به یاد بعدازظهری عاشقانه با مالی در هاوث می‌افتد. بلوم خارج شده و دارد به سمت کتابخانهٔ ملی می‌رود که بویلان را در خیابان می‌بیند و به داخل موزهٔ ملی پناه می‌برد.

در ساعت ۲ بعدازظهر، استیون دارد «تئوری هملت» خود را به‌طور غیررسمی برای اِی. ای شاعر و جان اگلینتون، بست و لیستر کتابدار توضیح می‌دهد. اِی. ای، تئوری استیون را سبک می‌شمارد و خارج می‌شود. باک وارد می‌شود و با تمسخر، استیون را به خاطر قال گذاشتن او و هینز در میخانه سرزنش می‌کند. در راه خروجی، باک و استیون از کنار بلوم می‌گذرند که آمده تا رونوشتی از آگهی کیز بردارد.

در ساعت ۴ بعدازظهر، سایمون ددالوس، بن دالرد، لنه‌هان و بلیزس بویلان در نوشگاه هتل اورموند گرد هم می‌آیند. بلوم متوجه ماشین بویلان در بیرون هتل می‌شود و تصمیم می‌گیرد او را زیر نظر بگیرد. بویلان خیلی زود برای قرارش با مالی خارج می‌شود و بلوم با عصبانیت در رستوران اورموند می‌نشیند – او موقتاً با آوازخوانی ددالوس و دالرد آرام می‌شود. بلوم جواب نامهٔ مارتا را می‌نویسد و می‌رود که نامه را پست کند.

در ساعت ۵ بعدازظهر، بلوم به میخانهٔ بارنی کیرنان می‌رود تا با مارتین کانینگهام دربارهٔ مسائل مالی خانوادهٔ دیگنام صحبت کند، ولی کانینگهام هنوز نرسیده‌است. شهروند، یک میهن‌پرست خشونت‌گرای ایرلندی، سیاه‌مست می‌شود و به یهودی بودنِ بلوم می‌تازد. بلوم جلوی شهروند می‌ایستد و از صلح و عشق دربرابر خشونت بیگانه‌هراسانه دفاع می‌کند. بلوم و شهروند، قبل از اینکه کالسکهٔ کانینگهام، بلوم را از صحنه دور کند، با هم در خیابان مشاجره می‌کنند.

حوالی غروب آفتاب، بلوم بعد از رفتن به خانهٔ خانم دیگنام، در ساحل سندی‌مونت استراحت می‌کند. زنی جوان که گرتی مک‌داول نام دارد متوجه می‌شود که بلوم دارد از ساحل به او نگاه می‌کند. گرتی عمداً پایش را بیشتر و بیشتر نشان بلوم می‌دهد در حالیکه بلوم دارد یواشکی استمناء می‌کند. گرتی می‌رود و بلوم چرت می‌زند.

ساعت ۱۰ شب، بلوم به زایشگاه می‌رود تا به مینا پیورفوی سر بزند. استیون و چند نفر از دوستانش که دانشجوی پزشکی‌اند نیز در بیمارستان هستند و مشغول نوشیدن و وراجی با صدای بلند راجع به مسائل مرتبط با تولد هستند. بلوم قبول می‌کند که به آن‌ها ملحق شود، هر چند که درنهان به خاطر تقلای خانم پیورفوی در طبقهٔ بالا، با عیاشی آن‌ها مخالف است. باک از راه می‌رسد و مردها به میخانهٔ بورک می‌روند. موقع تعطیل شدن میخانه، استیون، دوستش لینچ را راضی می‌کند که به فاحشه‌خانه بروند و بلوم آن‌ها را تعقیب می‌کند تا مراقبشان باشد.

بلوم بالاخره، استیون و لینچ را در فاحشه‌خانهٔ بلا کوهن می‌یابد. استیون مست است و فکر می‌کند که دارد روح مادرش را می‌بیند – مملو از خشم و دیوانگی، چراغی را با چوبدستی‌اش خرد می‌کند. بلوم دنبال استیون می‌رود و او را در بحث با یک سرباز انگلیسی که استیون را کتک می‌زند، می‌یابد.

بلوم، استیون را به هوش می‌آورد و او را به استراحتگاه رانندگان تاکسی می‌برد تا قهوه‌ای بخورد و سر حال بیاید. بلوم، استیون را به خانه‌اش دعوت می‌کند.

بعد از نیمه‌شب، استیون و بلوم به خانهٔ بلوم می‌روند. آن‌ها کاکائوی داغ می‌خورند و دربارهٔ گذشته‌شان صحبت می‌کنند. بلوم از استیون می‌خواهد که شب را بماند. استیون مودبانه تقاضای او را رد می‌کند. بلوم او را بدرقه می‌کند و به داخل برمی‌گردد تا شواهد حضور بویلان را پیدا کند. بلوم هنوز حالش خوب است و به رختخواب می‌رود، و داستان روزش را برای مالی تعریف کرده و از او می‌خواهد صبحانه‌اش را به رختخواب بیاورد. بعد از اینکه بلوم خوابش می‌برد، مالی بیدار می‌ماند و از تقاضای بلوم برای آوردن صبحانه به رختخواب در تعجب است. ذهن او به دوران کودکی‌اش در جیبرالتر، سکس بعدازظهرش با بویلان، حرفهٔ خوانندگی‌اش و استیون ددالوس مشغول است. تفکراتش راجع به بلوم در طی مونولوگی که با خود دارد به تندی تغییر می‌کند ولی در انتها با یادآوری لحظات عاشقانه‌ای که در هاوث داشتند و با دیدی مثبت به پایان می‌رسد.

جیمز آگوستین آلویسیوس جویس ‏(۲ فوریه ۱۸۸۲ دوبلین – ۱۳ ژانویه ۱۹۴۱ زوریخ) نویسنده ایرلندی که گروهی رمان اولیس وی را بزرگ‌ترین رمان سده بیستم خوانده‌اند. (این کتاب که سومین اثر جیمز جویس است در سال ۱۹۲۲ در پاریس منتشر شد) تمام آثارش را نه به زبان مادری که به زبان انگلیسی می‌نوشت. اولین اثرش دوبلینی‌ها مجموعه داستان‌های کوتاهی است دربارهٔ دوبلین و مردمش که گاهی آن را داستانی بلند و با درون‌مایه‌ای یگانه تلقی می‌کنند. او همراه ویرجینیا وولف از اولین کسانی بودند که به شیوهٔ جریان سیال ذهن می‌نوشتند. وی به ۱۳ زبان آشنایی داشت و دست کم به ایتالیایی و فرانسه مسلط بود.

زندگی‌نامه

جویس در خانواده‌ای متوسط در دوبلین به دنیا آمد. در مدرسه و دانشگاه، دانش‌آموزی با استعداد بود. در اوایل دههٔ سوم زندگی به اروپای قاره‌ای مهاجرت کرد و در شهرهای تریسته، پاریس و زوریخ اقامت گزید. گرچه بخش بزرگی از زندگی او در بزرگسالی، بیرون از ایرلند گذشت، جهانِ پنداری او معطوف به دوبلین و ایرلند است و شخصیت‌های کتاب‌هایش از اعضای خانواده، دوستان و دشمنان او در زمان اقامتش در دوبلین الهام گرفته شده بود. در زمان کوتاهی پس از انتشار اولیس، خود او این مسئله را این گونه شفاف ساخت: 

«در مورد خودم، من همیشه دربارهٔ دوبلین می‌نویسم. چرا که اگر بتوانم قلب دوبلین را تسخیر کنم، می‌توانم وارد قلب تمام شهرهای جهان شوم.»

او از ابتدای جوانی مخالف بی‌فرهنگی و دون مایگی دوبلین بود. در جوانی بسیار فرد مذهبی بود اما در ۲۰ سالگی با گذشت زمان از عقاید مذهبی خود فاصله گرفت تا بتواند ب اهداف ادبی که برای خود تعیین کرده بود نزدیکتر شود و دانسته خودرا به دام تبعید انداخت، و بالجبار زادگاه خود را به مقصد پاریس ترک کرد. وی بعد از پایان تحصیلات در سال ۱۹۰۲ دیگر به عنوان یک شخصیت تبعیدی بود به همین دلیل از کشور خارج شد و در پاریس مستقر گشت. بیماری مرگبار مادرش بار دیگر او را به دوبلین فراخواند سپس وی به تریسته و زوریخ سفر کرد. وی در سال ۱۹۴۰ چشم از دنیا بست.

کتاب‌شناسی

مجسمه جیمز جویس در خیابان دوبلین

اشعار

  • موسیقی مجلسی – (۱۹۰۷) – (شامل ۳۶ سرود)

رمان

  • پرتره‌ای از مرد هنرمند در جوانی – (۱۹۱۶)

این داستان گرچه به‌طور کامل زندگی‌نامهٔ نویسنده نمی‌باشد اما مطالب شخصی بسیاری از زندگی نویسنده را با خود به همراه دارد. شخصیت اول داستان «استفان ددالوس» خود نویسنده را برای خواننده تداعی می‌کند و همراهان این شخصیت اطرافیان نویسنده را در ذهن مجسم می‌کنند. این داستان شرح زندگی استفان از دوران ابتدایی در مدرسه تا اوج جوانی است. همچنین خط سیر زندگی خانوادهٔ ددالوس و سیر نزولی آن‌ها در زندگی را نشان می‌دهد. استفان که از ابتدا فردی مذهبی بوده با شروع تحصیلات و گذر زمان این مذهب را در راستای مأموریتی ادبی و هنری مورد شک و تحلیل قرار می‌دهد.

  • اولیس – (۱۹۲۲)

این کتاب که به عنوان بزرگترین رمان انگلیسی قرن بیستم شناخته شده از مهم‌ترین آثار نوشته شده با تکنیک جریان سیال ذهن می‌باشد که شرح یک روز از زندگی شخصیت داستان به نام «لئوپولد بلوم» است.[۱]همچون دیگر آثار جویس «اولیس» هم در مورد دوبلین، افراد دوبلین است. علی‌رغم محدودیت داستان به دوبلین و افراد آن جویس علاقه‌مند به تعمیم این داستان به تمام دنیا و زندگی داشت به همین دلیل وقایع داستان به صورت تک بعدی جلوه داده نشده‌اند بلکه به گونه‌ای بیان می‌شوند که امکان برداشت‌های مختلف از وقایع مختلف در یک زمان را به خواننده می‌دهند که بیانگر نمادین فعالیت تمامی انسان‌ها در عرصهٔ زندگی است. بارزترین وسیله‌ای که جویس برای نشان دادن نمادین وقایع در اولیس استفاده می‌کند برابر کردن حوادث ضمنی و بخش‌های داستان با داستان «اودیسه» اثر هومر است. هر بخش از اولیس به گونه‌ای با بخش‌های اودیسه تشابه دارد. این داستان در سطح رئالیست به تشریح زندگی دوبلینی، در سطح روانی به تحلیل ذهنیت لئوپلدبلوم، در سطح زبانی به تحلیل فنون زبانشناختی می‌پردازد.

  • رستاخیز فینیگان یا بیداری فینیگان‌ها – (۱۹۳۹)

در رمان «اولیسیس» جویس تلاش می‌کرد سطح رئالیسم را با سیح نمادین یکسان کند اما در «رستاخیز فینگان‌ها» به کلی رئالیسم را رها کرده و داستان را در سطح نمادین پیش می‌برد. این اثر به عنوان آخرین اثر جویس و نام آن برگرفته از یک بالاد آمریکایی بنام تام فینگان است که به دلیل افتان از نربان جان می‌سپارد اما هنگامی که شخصی ویسکی به روی جسد می‌ریزد زنده می‌شود. تم مرگ و زندگی و دوره‌های تغیر در زندگی از ویژگی‌های بارز این رمان است که در برگیرندهٔ تاریخ بشریت می‌شود.

مجموعه داستان

  • دوبلینی‌ها -۱۹۱۴

این مجموعه که آغازگر آثار جویس نیز می‌باشد به صورت داستان‌های کوتاهی است که به صورت رئالیسم زندگی دوبلین را به تصویر می‌کشد اما این داستان‌ها در واقعیت امر به‌گونه‌ای طراحی شده‌اند که بیشتر از زندگی رئالیسم در دوبلین را به تصویر بکشند. در هر داستان جزئیات به گونه‌ای انتخاب و تدوین شده‌اند که مفاهیم نمادین تولید می‌کنند به همین دلیل کتاب «دوبلینی‌ها» در برگیرندهٔ سرنوشت و زندگی تمامی بشریت هم می‌باشد. آخرین داستان دوبلینی‌ها بنام «مرده» جزو دست‌نوشت اول نبود و بعدها توسط جویس به کتاب اضافه شد.

نمایشنامه

  • تبعیدی‌ها – (۱۹۱۴)

کارهای منصور کوشان در ضد سانسور

کارنامه کوتاه و شگفت انگیز بوطیقای نو، منصور کوشان
http://www.mediafire.com/?m48pjk26jz3bf82

 

بوطیقای نو شماره اول
http://www.mediafire.com/?kny81dzn2waboa2

بوطیقای نو شماره دوم
http://www.mediafire.com/?mp0oc9m0du220aq

 
برای آگاهی از چند و چون حیات کوتاه هفته نامه ایران، گزارش زیر را بخوانید:

 

نگاهی گذرا به کارنامه مجله هفتگی ایران
هفته نامه ایران، قربانی جزم اندیشی و استبداد حزب توده
http://www.mediafire.com/?3glzo013fh0ehul

برای دانلود شماره های هفته نامه به این صفحه بروید:
http://www.facebook.com/groups/BashgaheKetab/doc/351793178201082

 
 
واهمه های مرگ
منصور کوشان
 
 
یونس تراکمه، منصور کوشان، رضا شیروانی، خانه ی یونس، شهرکرد اصفهان، تابستان 1358 خورشیدی

مرثیه‌ای برای ژاله و قاتلش | ابوتراب خسروی

منیرو روانی‌پور، منصور کوشان ابوتراب خسروی، شهریار مندنی پور، فرزانه و جمشید طاهری

داشتم به طنین صداهایی که پس از گذشت ساعت‌‎ها از یک ملاقات به گوش می‎‌آیند و حتی اگر شبی مثل آن شب گذشته و صبح شده باشد، وادارت می‌‎کند که برگردی و دوباره از آن کوچه‌‎باغ بگذری تا به آن خانه برسی و منتظر بمانی که در باز شود گوش می‎دادم. فکر می‎‌کردم که این بار دست‎‌هایش را می‎‌گیرم و رها نمی‎کنم، کوچه‌‎باغ پر شده بود از سایه روشن‎‌ها. زنگ زدم چندبار، با مشت به در کوبیدم. در باز شد یا این‌که در باز بود. هیچ‌کس در خانه نبود. هیچ‌چیز در خانه نبود. فقط عکس‎‌های دختر و پسر ناشناس در قاب‌‎های چوبی‌شان بر روی دیوار به جای مانده بود.

دریافت کتاب | دیوان سومنات، ابوتراب خسروی |

در روزنامه ی کیهان بیست و پنجم اردیبهشت ماه سی دو خبری از وقوع قتل زنی به نام ژاله م . در خیابان جلایر است . ولی ذکری از نام قاتل یا قاتلین نشده است .این موضوع داستانی است که نوشته شده است . ولی همیشه در مکانهای نا مکشوف داستانها وقایعی خارج از منطق داستان شکل میگیرد که با طرح ان داستان تخریب میشود و چون این داستان واقعه قتل ژاله م . بهانه ای میشود برای نوشتن ان گفت و گوها یا وقایع ناگفته در مکانهای ناشناس داستان . چنان که گفته شد در روزنامه ی کیهان نامی از قاتلین نبرده شده است ،ولی محققا”قاتل ستوان ((کاووس – د ))است که طبق مندرجات پرونده ی استخدامیش اصلا” کرمانی است و در دی ماه سی و یک از دانشکده ی پلیس فارغ التحصیل شده بود . ستوان کاووس د. افسر ضد اطلاعات است و ملزوم میشود که در بیست و یکم اردیبهشت ،اولین ماموریتش را انجام دهد .

مقتول هم هویت واقعی اعلام شده در کیهان را دارد . انچه را که باید دقیق تر گفت این در اسناد مو جود با مشخصات ذیل معرفی گردیده است . ژاله معین – نام پدر فرامرز – متولد فروردین ۱۳۱۳ شماره ی شناسنامه ۱۵، دانشجوی سال دوم رشته ی موسیقی ، دانشکده ی هنر های زیبا – تصویر حکم ماموریت (( ستوان کاووس د .)) در صفحه ی سیصد و بیست و هشت کتاب تاریخ ترورهای سییاسی ایران امده است :

از ستاد عملیاتی ادارهی دوم به ستوان ستوان کاووس د . به شمارهی ۳۲۲۱۱/۱۸۷ف.م. موضوع ژاله م .- بنا به گزارشات واصله ،ژاله م . مسئول میتینگهای ضد ایرانی از سوی عوامل بیگانه در شهر تهران است ، نشانی نام برده جهت بهروری اعلام می گردد . خیابان جالایر – ساختمان ۱۱۱- مرتبه ی سوم شماره ی۸۷- فرمانده ی ستاد عملیات اداره ی دوم – سر هنگ دوم منو چهر پاشایی . ظاهرا” با صدور این نامه است که ماموریت قتل ژاله م . بر عهده ی ستوان کاووس د. قرار میگیرد و این ملزم میگردد تا او را در هر جا به قتل برساند . ستوان هرگز ژاله را ندیده بود . سازمان ضد اطلاعات یک قطعه عکس او را در اختیار ستوان می گذارد . عکس واضحی است .

صورت ژاله م . در طبیعی ترین شکل خود نمایان است . چشمان روشن ،ابروان گسترده و چین اخمی که در هنجار لب ها و بینی کوچکش است . یک خال درشت به اندازه ی یک سکه پایین تر از گوش راست اش است . عکسهای ژاله م . و ستوان کاووس د. در کتاب ترور های سیاسی ضبط شده است . به نحو عجیبی شبیه به نظر می ایند . به جز این که چانه ی ستوان کاووس د. پهن تر است . این عکس برای شناسایی کافی است . با این اوصاف چنان که خوانندگان هم در میتینگهای معهود داستان ما در میدان بهارستان شرکت کنند ،انها را با کمی دقت خواهند شناخت . هر چند که ستوان ((کاووس د . )) با ان عکس ژاله م . را شناسایی نمی کند .

این طور که ستوان به ژاله میگوید، ان را در کیف بغلش گذاشته و در فرصتهای طولانی ما بین بازنویسی ها که ژاله م . در خواب مرگ به سر میبرد ، به ان نگاه میکند . در اولین نسخه داستان که ستوان ((کاووس د.)) با ژاله م . رو برو میشود ، حتما” به سبب سابقه ی دیدار در واقعه ی اصلی یک دیگر را میشناسند . بنا به نوشته ی کیهان قاتل ، ژاله م . عضو فعال حزب فلان را هدف قرار داده و میگریزد . به نظر میرسد که ستوان (( کاووس د.)) ان قدر شتاب زده ژاله م . را میکشد که مجال هیچگونه تخیلی را برای شنونده نمی گذارد . شاید علت تعجیل در این قتل عدم مهارت ستوان در انجام وظیفه بود و شاید هم زیبایی غریب ژاله م . او را مرغوب میکند که مجبور به عکسل العمل بدونه درنگ میشود . به هر تعبیر قاتل بی تجربه بوده است ، ولی چنان که خواهید دید در بازنویسی های مکرر به بلوغ کامل خواهد رسید و فعل قتل را با طما نینه و ارامش انجام خواهد داد و مجال تخیل را برای ما خواهد گذاشت .

بهتر است اولین نسخه داستان را که قاتل هنوز به بلوغ در کشتن نرسیده بازخوانی کنیم ضمنا” ان ها تازه به سرزمین داستان ما هجرت کرده اند و مکانهای خالی و سفید را برای گفتو گوهاشان کشف نکرده اند . همیشه زمان و.قوع میتینگ بیست و سوم اردیبهشت است و سال هم سال سی و دو . محل میتینگ را میشود تغییر داد ،ولی بهتر است ، همان میدان بهارستان باشد ، این طور شئون تاریخی حفظ میشود . ده ها پلاکارد در دست بیش از ده هزار هوادار جهان حزب بالا و پایین میرود ، معبری را که به مجلس میرود بسته اند ، نگهبانها با کلاه خود سرمه ای و باتومهای چوبی ایستاده اند . هر چند دقیقه جمعیت ساکت میشود ، طوری که انگار در میدان پرنده پر نمی زند.

و بعد میدان از هجوم هماهنگ جمعیت منفجر میشود . ستوان ((کاووس د . )) قبل از همه به میدان میاید . حتما” مسلح است . همان تپانچه ی اسکات پنج و بیست و سه که در تاریخ ترورهای سیاسی امده ، در جیب کتش است . روی نیمکت سنگی کنار باغچه مینشیند . باغبان در باغچه نشسته است ، در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است . موهای سیاهش با نسیمی که می وزد اشفته میشود . بازی نسیم برگهای سپیدارهای حاشیه میدان را پرپر میکند و سفیدی و سیاه سبزی برگها در هم می لغزند . دو ریو سرباز در حال دور زدن در میدان هستند و ردیف کلاه خودهای سرمه ای از پشت تخته بند باربند ریوها به چشم میایند . چند مرد جوان از راه میرسند . کت و شلوار مشکی پوشیده اند . بعضی کلاه فرانسوی بر سر گذاشته اند ، بعضی روزنامه در دست دارند . روی نیمکتها ورقی پهن میکنند و مینشینند .

با هر موج همهمه ی مامورها دو قدم جلو میایند و با توم ها را در هوا تکان میدهند . یک فورد سیاه در جبهه ی شرقی میدان ایستاده است . سه مرد و یک زن در ان نشسته اند . زیبایی ژاله م . باعث شناسایی او میشود . به نظر میرسد که بیشتر از ان که از دیدار دوباره ی او خوشحال باشد ، مبهوت زیباییش شده است . ژاله م . هم او را در میان جمعیت پیدا میکند . مرد جوان از فورد سیاه بیرون می اید ، پرچم سرخ و سفید حزب را بالا میبرد . از دماغه ی فورد بالا میرود ، روی سقف اتو مبیل می ایستد ، پرچم را در هوا تکان می دهد و رعد اسا فریاد می زند ، سرود حزب . ساختمانهای مجاور از انفجار میلرزد سرود چند بار تکرار میشود . مرد دیگر از دماغه ی فورد بالا می رود ، روی سقف فورد می ایستد و فریاد میزند : من صراحتا” میگویم مامورین بر خلاف مقررات به اشخاص بی گناه شلیک میکنند ، اگر ایبن وضعیت ادامه پیدا کند ، هیچ کس قادر نخواهد بود نظامات را بر قرار کند . خمعیت هورا میکشند ، مرد ادامه میدهد ، دست ها را بالا میبرد .

فورد حرکت میکند ، ستوان به جبها ی جنوبی میدان میرود ، سوار بر موتور سیکلتش میشود و از خیابانهای فرعی به خیابان جلایر میرود . پشت درختهای چنار جایی حدود ساختمان ۱۱۱ می استد و منتظر می ماند . دیگر دارد غروب میشود .چراغهای خیابان روشن شده است . ساعتی از میتینگ گذشته و هنوز ژاله م. نرسیده است . نسیم خنک غروب می وزد . اتو مبیلی از ته خیا بان می اید . چراغهایش نور خیره کنندهای دارد . جلو ساختمان ۱۱۱ می ایستد . ستوان ((کاووس د .)) از پشت درختها قدم تند میکند . ژاله م . از اتو مبیل پیاده میشود . سایه روشنها را جستجو میکند . از پله های ساختمان بالا می رود . فورد حرکت میکند . ستوان ((کاووس د . )) در صحن راهرو ایستاده است . در نور سفید چراغهای مربع سقف ژاله م . را میبیند .

ژاله م . میگوید :دنبالتان میگشتم .

ستوان میگوید :می بینی که امدم .

ژاله م . زانو میزند . ستوان روبه رویش می ایستد و سه بار پیاپی به مر کز شعاع پیچان موهایش شلیک میکند . این زمان اشنایی انها در هنگام وقوع واقعه اصلی بوده است که ستوان چانه ی ژاله م . را را بالا میاورد و می پرسد :شما ژاله معین هستید ؟ اشتباه که نکرده ام ؟ژاله به صورت ستوان نگاه میکند و میگوید :اشتباه نگرفته اید من ژتاه معین هستم . و پلکهایش را بر هم میگذارد و میمیرد ، ولی این بار وقتی ستوان چانه ی ژاله را بالا میاورد ، ژاله میگوید:شما همیشه عجله میکنید ، در امدن،در کشتن ،فرصت هیچ کاری نمی ماند ۰ این دومین بار است که ستوان «کاووس د . » انگشتانش را در هاله ی طلایی مو های ژاله فرو می برد و ان حس گرم و شهوانی را در سر انگشتانش کشف میکند . بعضی وقایع به اراده ی نویسند ه نیست ، نویسنده نمی خواهد هیچ رابطه ای را با قاتلی که گمشده و مقتو لی که سالها در گذشته متصور باشد . ولی در اینجا ادمهایی که مثل ستوان کاووس د . و ژاله م . در قالبهای خاکی خود نیستند .

زن و مردی از جنس کلمه هستند که به رفتار اصل واقه در میایند . بنابر این هیچ واقعه ای تحت اراده ی نویسنده نیست . حافظه زوال ناپذیر در جمجمه های سربی ان هاست که همه چیز را حتی ان حس شهوانی را باز میرساند . این بار هم ستوان کاووس د . بیش از همه به میدان بهارستان می اید ولی دیگر جوان نیست ، میان سال مینماید، حتما” هم مسلح است . باید همان تپانچه ی اسکات پنچ و بیست سه را در جیب کتش داشته باشد . روی نیمکت سنگی کنار باغچه مینشیند و باغبان که در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است نگاه میکند . افتاب در حال پریدن است و باد موهای جو گندمی باغبان و سفید سیاه سبزی برگهای سپیدار ها را پر پر میکند . صدای همهمه از دور میاید . دو ریو سرباز میدان را دور میزنند . ردیف کلاه خود ها ی زیتونی از پشت تخته بندهای باربند ریو ها به چشم میایند . همان چند مرد از راه میرسند ، دیگر جوان نیستند ، بعضی دست پسر دخترها یشان را گرفته اند . بر روی نیمکتهای سنگی می نشینند ،ستوان برای انها دست تکان میدهد . یکیشان میپرسد ،کم پیدا هستید ؟

ستوان میگوید :در سفر بودم . فورد سیاه از راه میرسد . سه مرد و یک زن سر نشین ان هستند . فورد سیاه میدان را دور میزند . ستوان ((کاووس د . )) ژاله م . را می شناسد . ژاله م . از قاب پنجره ی اتومبیل برای او دست تکان میدهد . مردها از روی نیمکت بر میخیزند و برای او هورا میکشند . ستوان ((کاووس د . ))جای توقف فورد را پیشبینی میکند . ان جا زیر بید مجنون در جبها ی شرقی میدان فورد در جای معین توقف میکند . صدای همهمه ی جمعیت نزدیک میشود ،کلمات،شعارها واضح و اشکار به گوش میرسد ، عده ای به میدان می ایند . ستوان میدان را دور میزند و به ان بید مجنون میرسد . ژاله م . از فورد پیاده می شود . کت و دامنی خاکستری پوشیده و هاله ی طلایی موهایش از زیر روسری اش بیرون زده است . به چشمان ستوان کاووس د . خیره میشود و می پرسد : اقا کبریت دارید ؟ ستوان کبریت میگیراند و شعله را در جام دست هایش می گیرد . و ژاله م . خم می شود و سیگارش را روشن میکند . ژاله می گوید :عوض شده اید !

ستوان میگوید:ولی شما هیچ تغییری نکرده اید .

ژاله م . میپرسد :من همچنان مقتول ام .

ستوان می گوید :حکم قتل شما همیشه در جیب من است ،این متینگ از مقدمات مرگ شماست . ژاله م . بر میگردد و در فورد می نشیند همه چیز مثل روز حادثه است . انعکاس سرود میدان را میلرزاند . سخنرانی که روی سقف فورد می استد فریاد می زند :ما هنوز در حال قربانی دادن هستیم در خفا به ما شلیک میشود و خون ما به کرات بر زمین ریخته می شود ، من از شما می پرسم که کی نظامات بر قرار می شود ؟ همهمه ای در میدان در می گیرد . نگهبانها با باتومها و سپرهای شیشه ای جلو می ایند ،عقب می نشینند . ستوان ((کاووس د . )) سوار بر مو تور سیکلتش می شود و میدان را ترک کیکند و به خیابان جلایر می رود . در مکان معهود کمین می کند چنان که قرار استن ، دیگر غروب شده و چراغها دارند روشن می شوند و ژاله م . دیگر باید بیاید . فورد سیاه از راه می رسد . چراغهایش نور درخشانی دارند. جلو ساختمان ۱۱۱ می ایستد ، ژاله م . پیاده می شود . از پله ها بالا می رود ،ستوان ((کاووس د . ))در صحن راهرو ای ستاده است .

در نور سفید چراغهای مربع سقف ژاله م . را می بینید . ژاله م . می گوید : نباید این بار عجله کنی . و دست ستوان را میگیرد و از پله ها بالا می رود ژاله م . می گوید : اولین بار که مرا می کشی به چشمانت نگاه کردم ، داشتم فکر می کردم چقدر زیبا هستند ، که مردم ،در همه ی مدت مرگ به زیبایی چشمانت فکر می کردم ،کاش حکم را پاره می کردی . ستوان ((کاووس د . ))می گوید: فراموش نکن که این حکم اجرا شده و تو در خاک پوسیدی حا لا ، ما فقط کلمه هستیم که از پله ها بالا میرویم .

ژاله م . می گوید :همیشه هر جا که باشیم ،جاهایی هست که هیچ کس نیست و می توان برای چند دقیقه ام که شده با هم تنها باشیم . و مسیر خالی و سفید پله ها را نشان می دهد . و می گوید : حتی می توانی به خانه ام بیایی و برای ساعتی هم که شده از چشم ان واقعه پنهان شویم . و از مسیر خالی و سفید پله ها بالا می روند ، به انتهای پله ها می رسند . ستوان ((کاووس د . )) تپانچه را از جیب کتش بیرون می اورد و ژاله م . زانو می زند ، چانه اش را در سینه اش پنهان می کند ،دست هایش را مشت کرده و لاله ی گو شش را می فشارد ، هاله ی طلایی مو هایش روی شانه ها پریشان می شود . ستوان ((کاووس د . )) سه بار پیا پی به مرکز شعاع پیچان موهایش شلیک می کند . شانه ی ژاله م . یله می شود ، بر زمین می غلتد و چشمانش رد قدمهای ستوان ((کاووس د . ))را می پاید .

حتما” وقتی ژاله م . با اشتیاق زانو می زند و در مسلخ می نشیند ،می داند که چیزی از داستان نا گفته مانده است . چیزی که باید گفته شود ، چیزی که نوینده فقدانش را احساس می کند که دو باره بنویسد و او را دو باره از کلمه بسازد تا اگر شده او ژاته م . ، چیز بیشتر،از زندگی به چنگ اورد . برای ان وجه گمشده است که باید دوباره نوشت و ستوان ((کاووس د . )) و همه ی ان پلاکار دها و با تو مها و ریو ها و صدا ها را احضار کرد ، هر چند که دیگر انها ان گونه نیستند که بوده اند ، کلماتی پیر و مستعل شده اند که تنها بهانه ی حضو رشان تهیه ی مقدمات مرگ ژاله م . است که همچنان مجهول می ماند . ژاله م . سوار بر ان فورد سیاه به میدان بهارستان می رسد . ستوان کاووس د . پیر تر از همیشه روی نیمکت سنگی نشسته است و به پیرمرد باغبان که در حال کاشتن نشاهای اطلسی و میخک است خیره ماند ه است . افتاب در حال پریدن است .

بازی نسیم موهای سفید باغبان را پریشان می کند و سفیدی و سیاه سبزی برگ های سپیدار کهن را پر پر می کند . دو ریو سرباز همچنان در حال دور زدن میدان هستند . چند مرد همیشگی به کندی از راه می رسند ، بعضیشان طاس شده اند و موهای حاشیه ی سرشان سفید است . فورد سیاه در جبهه ی شرقی میدان ،زیر بید مجنون که از پیری رعشه برگهایش به زمین می رسد می ایستد . ستوان به زن سر نشین فورد خیره می شود ژاله م . هم به او نگاه می کند . لبخندی اشنا می زند . پیرمردی از فورد سیاه بیرون می اید ، پرچم رنگ باخته ای به دست دارد ، به سختی از دماغه ی فورد بالا می رود و بر روی سقف می ایستد و فریاد می زند :از خفا به ما شلیک میشود ،ما در خون می غلتیم ، هیچ کاری از دستمان بر نمی اید جز این که روزی نظامات بر قرار شود .

صدای همهمه میدان را پر می کند . ژاله م . سوار بر ان فورد سیاه از میان کلمات ان شهر مستهلک بر میگردد . خیابانهای شهر را می پیماید و ستوان کاووس د . مسیر ان همه باز نویسی های ازلی را طی می کند و در مکان معهود منتظر می ماند . ژاله زودتر از همیشه سر می رسد . این را می توان از روی چراغهایی که هنوز روشن نشده اند ، نوشت . ژاله م . این بار رنگ پریده است ، وقتی که از فورد پیاده می شود شتابان تر از همیشه از پله ها بالا می رود . ستوان مثل همیشه منتظر ایستاده است . ژاله م . می گوید : عجله کردم ، شاید بیشتر با تو بمانم .

ژاله می گوید : در راه همش به تو فکر می کردم .

ستوان میگوید :به مرگ هم .

ژاله دستهای ستوان را می گیرد و به طرف پله ها می رود .

ژاله م . می گوید : می شود تو بدونه حکم مرگ من بیایی ؟

ستوان کاووس د . می گوید : همیشه این حکم بوده و هست . مهم نیست کی باشد . حالا یا هزار سال دیگر . من خلق شدم که قاتل تو باشم .

ژاله م . می گوید : وقتی چیزی نوشته نمی شود کجا هستی

ستوان می گوید : گم می شوم سرگردان میشوم .

ژاله دستش را روی گردن ستوان می پیچد و از پله ها بالا می رود . به انتهای پله ها می رسند . راهروی اغاز می شود ، نور سفیدی از چراغهای مربع سقف می تا بد .

ژاله میگوید : از این به بعد ، وقتی مرا کشتی توی اپارتمان من زندگی کن . این طور از سر گردانی نجات پیدا میکنی .

شطرنجهای سفید و سیاه راهرو را می پیما ند . به شماره ی هفتادو هشت می رسند . ژاله م . کلید را در کیفش پیدا می کند . در باز می شود . ژاله چراغها را روشن می کند . غبار سفیدی همه جا را پوشانده است . ژاله می گوید : سالهاست که به خانه نرسیده ام ، همیشه در حال مرگ ارزو می کنم که ای کاش به خانه رسیده بودم .

انگشتش را روی میز ارایش کنار سالن می کشد . خط عمیقی روی سطح شیری غبار شیار می شود ،به اینه نگاه می کند و می گوید : فایده ی مرگ برای من این است که پیر نمکی شوم ، فقط همین .

ستوان کتش را در می اورد و به دسته ی صندلی می اویزد ، به اینه نگاه می کند . غبار سفیدی بر مو هایش نشسته و صورتش پر شده از خطهای ریز . ژاله روسری سیاهش را بر می دارد . بازتاب طلایی هجاهای پیچان طرهها صفحه ی کاغذ را روشن می کند و عشقه ی بلند بازوانی به کمر گاه سپیداری رسته بر سفیدی کاغذ می پیچد . کلمات در غبار گم می شود و واژه ها در ذائقه ی کام های مشترک شوری غبار ها را می چشد . ژاله گریه می کند .

ستوان ((کاووس د . )) می گوید : گریه میکنی ؟

ژاله می گوید : شاید این اخرین نسخه ی داستان ما باشد .

و در حجم نا پیدای خانه ، پنهان شده در سفیدی فاصله ی کلمات می غلتد . و بعد ستوان از درون سفیدی مبهم غبار و فاصله ها بر می خیزد و تپانچه اش را از جیب کتش بیرون می اورد . ژاله م . زانو میزند . خطی سایه وار تراوش قامتش را از متن تفکیک می کند . هم اینک روشنایی بر کلمات می تابد و قوس و قعر ان ها را باز می تاباند و کمرگاه معبری از سپیده را می پیماید و حجمهای متراکم طالع می شوند . ژاله م . پلک هلپا را بر هم می گذارد . دست ها را مشت میکند . و لاله های گو شش را می فشارد و چانه را در حجم های پر نور پنهان می کند . هاله ی مو هایش اشفته می شود . ستوان سه بار پیاپی به مرکز شعاع پیچان مو هایش شلیک میکند ، خطوط صورت ژاله م . در هم می شکند و شانه اش یله می شود و خون از لابه لای موهایش بر می جهد و در میان کلمات نشسته بر سفیدی کاغذ نشت می کند .

یک روز مانده به عید پاک | زویا پیرزاد

داستان در سه فصل نوشته شده است. فصل اول داستان شخصی به نام ادموند است که دوران بچگی خود را می گذراند. در فصل دوم او ازدواج کرده و دختری بزرگ به نام آلنوش دارد. در فصل سوم ادموند همسر خود را از دست داده است و تنها زندگی می کند.

 در هر سه فصل، همیشه یک روز به عید پاک مانده و همیشه ادموند مشغول مرور خاطراتش است. در این خاطرات یک فصل مشترک وجود دارد و آن این است که از نظر سنت، ازدواج دو نفر از دو مذهب متفاوت درست نیست.

 داستان از این جا شروع می شود که ادموند در شهری ساحلی در شمال ایران زندگی می کند. ادموند ارمنی است. پدر و مادرش هم ارمنی هستند. آنها در جوار کلیسا زندگی می کنند. طبقه پایین کلیسا است و طبقه بالای کلیسا مدرسه است. ادموند همیشه از خانه شان کلیسا و مدرسه را می بیند. مدیر مدرسه در طبقه بالا سکونت دارد. سرایدار و زن و بچه اش که مسلمان هستند در طبقه پایین اقامت دارند. سرایدار تریاکی است. زنش بسیار آرام و سنگین است. دخترش طاهره هم بسیار متین است. طاهره با این که مسلمان است اما در مدرسه ارمنی درس می خواند. چون خانواده اش در مدرسه ارمنی سکونت دارند، تصمیم گرفته اند که طاهره هم در همین مدرسه درس بخواند. طاهره همبازی ادموند است. به نظر می رسد ادموند علاقمند طاهره است ولی جرأت نمی کند علاقه خود را نشان دهد چون می داند عشق بین ارمنی و مسلمان در خانواده جرمی بزرگ است. مادر و پدر ادموند با این که هر دو ارمنی هستند همیشه با هم اختلاف دارند. مادر ادموند خیلی از مدیر مدرسه خوشش می آید. مادربزرگ و عمه ادموند خیلی سنتی هستند. پدرش هم سنتی است. مادرش همیشه سنت شکن بوده ولی به خاطر همین اخلاقش زندگی راحتی ندارد. مادر ادموند آشپز خوبی نیست. گلدوزی می کند ولی آنها را به کسی نشان نمی دهد. ادموند همیشه از بزرگان، داستان یا داستانهایی در مورد زمانهای قدیم می شنود ولی آنها را اصلا قبول ندارد. طاهره همیشه نماز می خواند. گاهی الله و گاهی صلیب به گردن دارد چون هر دو را دوست دارد. مادر ادموند به مادر طاهره حسادت می کند. به نظر می رسد که مادر طاهره با مدیر ارتباط دارد و شاید طاهره دختر مدیر باشد نه دختر سرایدار. مادر ادموند مقداری مربا درست می کند و به پسرش می دهد که برای مدیر ببرد. در آنجا ادموند متوجه ارتباطی بین مدیر و مادر طاهره می شود. شاید هم مادر طاهره ارتباطی با مدیر ندارد، اما همیشه برای مدیر درد دل می کند. پدر طاهره همیشه طاهره و مادرش را کتک می زند. وقتی ادموند برای مدیر مربا می برد، مربا از دستش می افتد، چون شاهد دعوای مدیر و پدر و مادر طاهره می شود. مادر ادموند در این دعوا طرف مدیر و پدر ادموند طرف زن سرایدار را می گیرد.

 در فصل دوم ادموند با ماریا ازدواج کرده و دختری به نام آلنوش دارد که عاشق پسر مسلمانی به نام بهزاد شده است. خانواده مخالف این ارتباط است. ادموند همیشه می خواسته که مثل مادرش سنت شکن باشد. اما مادرش با همه سنت شکنی نتوانسته همسر فرد مورد علاقه خود شود. ادموند خودش هم عاشق طاهره بوده ولی هرگز جرأت ازدواج با او را پیدا نکرد. حالا دخترش سنت شکنی می کند. او قصد دارد با بهزاد ازدواج کند. وقتی ادموند با پدر  و مادرش به تهران آمدند، او خاطرات طاهره را در همان شهر ساحلی شمال جا گذاشت. او گوش ماهی هایی را که با طاهره جمع کرده بوده، به اسرار پدرش، رها می کند. ادموند پسر عمویی دارد که خیلی چاق و تنه لش است. او مردی سنتی و اهل شکار است. بر خلاف او، ادموند روحی پاک و بی غل و غشی دارد.

 در فصل دوم ادموند مدیر مدرسه است. معاون او دانیک نام دارد. دانیک دختری است که به خاطر عشق به یک مسلمان از خانواده اش رانده شده و اکنون تنها زندگی می کند. او معاون لایقی است. ادموند خیلی دانیک را قبول دارد. ماریا خیلی ناراحت است که ممکن است آلنوش با یک مسلمان ازدواج کند.

 در فصل سوم ماریا فوت کرده است. ادموند تنهاست. آلنوش با بهزاد ازدواج کرده و از خانواده طرد شده است. پدرش قبول ندارد که باید آلنوش را طرد کرد اما سنت به او می گوید که این کار را بکند. ادموند با خاطرات ماریا دلخوش است. ماریا همیشه بنفشه می کاشته. روز قبل از عید پاک، دانیک او را دعوت می کند. او به دیدن دانیک می رود. از اخلاق دانیک خوشش می آید. ادموند هر چقدر قبلا سعی کرده که آلنوش زن بهزاد نشود موفق نشده است. الآن دانیک به او می گوید که به یاد آلنوش باشد و بعد از چهار سال که از ازدواج آنها گذشته، یادی از آنها بکند. در آخر داستان ادموند سنت شکنی می کند و برای دخترش نامه می نویسد.

 در هر سه فصل کتاب، داستان مربوط به یک روز مانده به عید پاک است. عکس روی جلد کتاب، کف دستی است که کفشدوزکی در بر گرفته است. مادر ادموند به او گفته هر وقت کفشدوزک را دیدی نیت کن و او را رها کن تا در عید پاک به آرزویت برسی. ادموند آلنوش را مانند کفشدوزکی رها کرد تا به آرزویش برسد. آرزوی آلنوش آرزوی خود ادموند بود.

 ادموند در ته دلش عاشق دانیک است، چون دانیک عاشق پسری فارس و غیر ارمنی بوده است. برای همین است که ادموند برای دانیک ارزش قایل است. همیشه می خواهد از دانیک بپرسد چرا تنهاست و چرا ازدواج نکرده است. در آخر داستان قصد دارد که از او بپرسد.

 مادر ادموند و همسرش ماریا همیشه جوهر سبز برای خودنویسش می خریدند. حالا دانیک این کار را می کند. به نظر می رسد که دانیک هم علاقمند ادموند است. علاقه دانیک و ادموند بیشتر برای این است که هر دو میل به سنت شکنی دارند.

دریافت کتاب | چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم، زویا پیرزاد |


 

 

 

آن روي ديگر | اميرحسن چهل تن

آن كه توي ماشين بود گفت: چراغ ژاپني ها چي ؟ بياورم شان ؟ مرد دست به جيب پشت شلوارماليد وبه سمت صدا برگشت. اول به زن نگاه كرد كه دم ماشـين ايسـتاده بـود، عينـك بزرگ وسياهش را ديگر به چشم نداشت وزلف طلا يي را زير روسري جابجا مـي كـرد . بعـد غرولنـدي كـرد، دسـت ديگررا از جيب بيرون آورد با دلخوري وخيره به پر هيبي كه پشت شيشه هاي تاريك ماشين سفيد پشت فرمان تكان مي خورد، به جستجوي زنگ در دست روي جرز ديوار كشيد. – اول بگذارببينم درست آمده ايم! زن كه باقيماندة آدم هاي منتظر دست ها رازيربغل برده بود وتكيه به ماشين با طمأنينه آدامس مي جويد، برگشت بـا غيظ به داخل ماشين ومردي كه توي آن بود نگاهي انداخت وزير لب گفت: آدم نمي شود! درباز شد. اول توي سايه بود؛ بعد جلو آمد. مرد سلام كرد. پيرزن به كوچه نگاه كرد. ماشين سفيد وآرم تلويزيون دولتي روي درش راديد. گفت: بفرماييد تو. جواني كه پشت فرمان بود، پياده شد ودر عقب راباز كرد. زن جلوآمده بود و درچند قدمي مرد داشت عينكش راتـوي كيف مي گذاشت. پيرزن گفت: گفتم ديگر نمي آييد. مردگفت :گم شده بوديم. ازسه راه شكوفه به سمت خيابان دلگشا، خيابان يك طرفه بود. پيرزن كنار رفت، گفت: حالا بفرماييد تو. مرد خم شد. كيف سياهي را از روي زمين برداشت. به زن كه پشت سرش بود، گفت: نيامدند! وآن وقت به پيرزن و حفرة تاريك خانه نگاه كرد: شما مرحمت خانوم هستيدديگر؟ پيرزن سرتكان داد. مرد به سمت زن برگشت: بفرماييد. روسري اش روي شانه هايش افتاده بود. سلام كرد. مرحمت گفت: آن خانوم!… اسمش چه بود؟ زن گفت: خانم اسفندياري. مي آيد. الآن پيدايش مي شود. – گفتم ديگرنمي آييد… چندماه پيش هم يك آقايي آمد وكلي قرار و مدار گذاشت، اما… زن ازروي شانة مرحمت به دالان نگاه كرد. درون دالان دخترجواني كه از چارچوب در به جلو خم شده بود، خـودش راپس كشيد. مرحمت كنار رفت. زن داخل شد ومرد هم. مرحمت به داخـل كوچـه نگـاهي انـداخت. در را پـيش كـرد و پشت در دست هـا روي هـم منتظـر ايسـتاد. زن تـا مـدخل حيـاط رفـت. بـه باغچـه هـا ي كوچـك، حـوض سـيماني وديوارآجري نگاهي انداخت. بيخ ديوار حياط كوچك گلدان هاي شمعداني غرق گل به رديف تـوي سـايه بـود . سـوي ديگر، زير آفتاب رخت هاي شسته روي بند به آرامي تاب مي خورد. مرد جلو دراتاق پابه پا مي كرد، سرمي چرخاند وآن وقت تقريباً با صداي بلند گفت: نوركم است. مرحمت يكه خورد. دست ها را ازروي هم برداشت، گفت: چه كنم ؟ مرد لبخندي زد. به دربسته نگاه كرد، گفت: صدايم رامي شنود؟ مرحمت در رابازكرد. مرد تا توي كوچه راببيند بالا تنه اش راعقب داد و با همان صداي بلندگفت: مهـدي، چـراغ هـا را هم بياور. مرحمت گفت: آن خانوم … اسمش چه بود؟ … گفته بود كه … – يكي شان را آوردم. مرحمت برگشت. پشت سرش مهدي توي چارچوب درايستاده بود. مرد گفت: گمان مي كنم آن يكي ديگـر را هـم بايـد بياوري. – سلام. مرحمت ذوقزده گفت: خوش آمدي!…خيال كردم آن آقا كه همراه آن خا نم … اسمش يادم نيست. و به سمت حياط رفت. زن توي حياط كنار جرز ايستاده بود. صورت چربش توي سايه هم بـرق مـي زد. پـيش آمـد. دست پشت مرحمت گذاشت، گفت: درست همان طوركه حدس مي زدم. مرحمت دستپاچه شد. خنده اي كرد. زن بالاتنه راپس داده بود و با شگفتي به صورت مرحمت نگاه مي كرد. گفت: يك سوژهي عالي. زن به سمت گلدان هاي شمعداني رفت. همه شان خيس بودند. زن گفت: يكي دوتاشان را ببريم تو. دست به كمر گذاشت. با دست گلداني رانشان داد: مثلاً آن يكي! نگاه كن غرق گل است. – خانم مبين ! هردو به سمت دالان نگاه كردند. خانم مبين گفت: برويم! توي دالان، دم درگاه اتاق مرد لب ها راغنچه كرده بود و در همان حال دوربين را ازتوي كيـف سـياه دسـتي بيـرون ميآورد. ازته اتـاق دختـر جـواني جلـو آمـد، سـلام كـرد . خـانم مبـين مـانتويش رادرمـي آورد. بـه سـمت مرحمـت چرخيـد: دخترشماست؟ – فرق نمي كند. تهمينه دخترهمسايه است. آمده به من كمك كند. دوست دارد ببيند شما چه جوري… خانم مبين روسري ومانتو رابه دست مرحمت داد. دستي بـه موهـاي دورنـگ كشـيد وحـالا درشـلوار جـين چسـبان كشيدهتر ازپيش به نظر مي رسيد. تهمينه محو تماشاي زن بود. زن با لبخند نگاهش كرد و همان طور كه يكور ايستاده بود، چشمكي به اوزد. مهدي گفت: آقاي بختياري اتاق خيلي تاريك است. آن پرده ها را اگر كنار بزنيم شايد… مرحمت گفت: اول بفرماييد خستگي دركنيد. بختياري انگارنشنيد، گفت: كجا بايد بگيريم ؟ مرحمت گفت: ظاهر وباطن همين دواتاق است. خانم مبين گفت: خوب است. بختياري سرتكان داد، گفت: مهدي، سه پايه راهم بكار! هنوز توي دالان بود. دست ها را به چارچوب درگذاشت. خودش راازكمر خم كرد. بعد سري تكان داد: خب، مي شـود پرده ها راهم پس زد. خانم مبين گفت: نورزياد نمي خواهم. حسين پايه هاي تلسكوپي سه پايه رابيرون كشيد. بختياري گفت: كاري نمي تواند بكند. حسين نگاهش كرد. بختياري درقوطي لنزها را بست: مي داني تا برود دادسرا وپرونده تشكيل بدهد، خودش شش ماه طول مي كشد. حسين لب ها رابه هم فشرده چانه راتكان داد: خودم كه هيچي. توي پارك هم شده باشد، مي خوابم. اما خب بـالاخره مادرم سرپيري … ديشب بهش گفتم. گفتم لااقل ازروي اين پيرزن خجالت بكش. بختياري زيرچشمي نگاهي به اطراف كرد، گفت: خب بالاخره حق مالكيت محترم است آقا ! حسين با دلخوري به پيش پاي بختياري نگاه كرد: ما هم كه نخواستيم ديوارهاي خانهاش رابخوريم. خانم مبين گفت: خلاصه حواست جمع باشد.يك وقت مي بيني يك ماهه حكم تخليه مي گيرند. حسين گفت:يك ماهه؟ چه جوري؟ خانم مبين انگشت هاي شست ونشانه رابه هم ماليد: اين جوري! تهمينه به سمت پنجره رفت. لنگه هاي پرده را ازدوسو به كناره ها راند ودوباره آمد پيش دسـت خـانم مبـين ايسـتاد. خانم مبين پرسيد: درس مي خواني؟ تهمينه گفت: امسال ديپلم مي گيرم. – خب بعدش چي؟ تهمينه شانه هايش رابالا انداخت: نمي دانم. – لابد شوهر؟ هان ؟ وچشمك زد. تهمينه گفت: نه! مي خواهم بروم دانشگاه. شايدهم… – شايد هم شوهر كني. هان؟ و ريسه رفت. بختياري گفت: چته ، مژگان ؟ هنوز ازراه نرسيده؟ كلي كارداريم ها !… به ما بگو چكار بايد بكنيم. – نه، ببين فرامرز اين دختر چقدر بانمكه ! برگشت. تقه اي به شانة بختياري زد، گفت: راستي، … يادم باشدآدرس داويديان رابدهم بهت. – به خرجش نمي رود. مجتهدي را ول نمي كند. مي گويد حالم دست اوست. مژگان شانه بالا داد: فايده ندارد. بگو همة دواهايش رابريزد دور. تشخيص داويديان حرف ندارد. پارسـال مـن ديگـر چيزي به خل شدنم نمانده بود. يادت هست كه. داويديان فقط يك نسخه داد، همين. مهدي آن يكي را هم آورد. بعدبرگشت، درخانه رابست. بختياري گفت: درماشين رابستي ؟ مهدي سرتكان داد. سوئيچ را هوا انداخت وزير چشمي به مژگان نگاه كرد كه دستها را بـالا بـرده بـود، كـلاف موهـا رامرتب مي كرد ونواري از شكمش پايين بلوز كوتاه پيدابود. بختياري توي پاشنة دراين پا وآن پا مي كرد. مژگان با شيطنت گفت: چاره اي نيست؛ بايد دربياوري. بختياري به كفش هاي مژگان نگاه كرد وبا اكراه كفش ها رادرآورد. تهمينه گفت: شما هنرپيشهايد؟ مژگان يكي دوسنجاق لاي دندان داشت. يك حلقه كش سياه را با انگشت ها باز كرد وكلاف مـو را از ميـان آن عبـور داد. سنجاق ها را ازدهان گرفت وبا چشم هاي متعجب لبخندي زد: من؟ به من مي آيد كه هنرپيشه باشم؟ تهمينه با حسرت گفت: خيلي زياد. مژگان گفت: اين كور و كچل ها كه من مي بينم ريخته اند به اسم هنرپيشه. وبعد شكلكي درآورد: همه شان هم با چارقد ونمي دانم چي!… حتي توي رختخواب. تهمينه بال هاي چادرش رازيربغل زد وبا شرمندگي گفت: هنرپيشه هاي خارجي راگفتم. مژگان ادايي آمد: مثل سوفيالورن،… اليزابت تايلور… تهمينه ذوقزده گفت: آهان … كي را گفتي؟ – سوفيا لورن. – نه آن يكي … چي بود اسمش؟ – اليزابت تايلور – خودش است. ديدهمش. برادرم فيلمي آورده بود كه تويش بازي مي كرد. همه اش با شوهرش دعوامي كرد. پـاي شوهره شكسته بود. پدرشوهرش هم بود. بعد پقي زيرخنده زد: برايش جشن تولد گرفته بودند، براي پدرشوهره. نمـي دانـي چقـدرچاق بـود. مـريض هـم بـود. قراربود بميرد. كسي نمي دانست. مژگان سري تكان داد: گربه روي شيرواني داغ. – درست است. شما همة فيلم ها راديده ايد. مژگان به بازوي تهمينه تلنگري زد: هم سن وسال توبودم كه اين فيلم راديدم. به سمت پنجره رفت. بازوها رابغل كرد: يك آلبوم عكس از پل نيومن داشتم. توي سينما همهاش گريه مي كردم. توي ايوان زمين خـورد. پـدرش بـا آن هيكـل گنده پايش راازروي چوب زيربغل اوبرنمي داشت. زنگ در صدايي زير و بدآهنگ داشت. مثل كشيدن ناخن به شيشه؛ دلواپسي مي آورد. مرحمت گفت: آمدند. تهمينه به دالان رفت. مهدي دست به قفل درتا كمر خم شد، گفت: نوكرشما دررابازمي كند. يكهوسرخ شد، لبش راگاز گرفت. دانه هاي ريز عرق روي سبيل نازك پشت لب برق زد. توي اتاق مرحمـت چـادر رابـه سـرش صـاف كـرد. بـي معطلـي وبـي آن كـه تـازه وارد راببينـد باصـداي بلنـدگفت : بفرماييد…بفرماييد. زن خنده كنان وارد دالان شد.گفت: ببخشيد دير كرديم. گرفته بود اما حالتي خودماني داشت وبا مرحمت روبوسي كرد. تهمينه با اشتياق وشرم به زن نگاه كرد. مژگان گفت: كجابودي پريچهر؟ ديركردي ! پريچهربا دلخوري سرتكان داد، آن وقت گفت: كم وكسري نداريم كه! مژگان گفت: چرا از طرف سه راه شكوفه به مانشاني دادي؟ ازآن طرف كه خيابان يك طرفه بود. پرچهرگيج وگول بود. با انگشت نشانه تقه اي به پيشاني زد. شا نه ها رابالا داد ودست ها راازدوسوبازكرد. مژگان لحظه اي توي بحرش رفت. دستش رابالا آورد وگفت: ديشب نخوابيدي؛ ها؟ پريچهرسرتكان داد: چه بگويم! مژگان گفت : خودت راازبين مي بري. پريچهرگفت: تمامم كرد. مژگان گفت: آخرنمي فهمم من، چسبيده اين جا كه چي؟ همه له له مي زنند كه بروند آن طرف ها . چي خيـر مـي كننـد اين جا آخر؟ پريچهر گفت: ديشب يك ساعت تمام تلفني صحبت مي كردند. مژگان گفت: بي عقلي مي كند. با يك دختر هفت ساله ي بي پدر! او كه ديگر برگشتن توي كارش نيست. پريچهر لحظه اي با حوصله او را نگاه كرد وآن وقت گفت: ابداً. مژگان گفت: سراغ نسترن رانمي گيرد؟ نمي گويد پس بايد اورا بفرستي اينجا؟ پريچهر گفت: هنوزنه ! هنوزبه آن جاها نرسيده. مي گويد با هم بياييد. مژگان با نفرت پوزخندي زد: ديوانه شده. بگو آن همه زن ريخته است آن جا. اين را مي خواهي چكار وقتـي خـودش لياقت ندارد؟ پريچهر گفت: بهش گفتم همين روزها پس مي افتم. مي نويسم ومي گذارم كه قاتل جانم توبودي، تو! مرحمت با انگشت تهمينه رانشان داد: تهمينه دختر همسايه مونه. مثل دخترمه. نيش تهمينه باز شد. پريچهر زلف دختر را پس زد. چا نه اش رامشت كرد: چه خوشگله ما شاء االله. مژگان گفت: مي خواد هنرپيشه بشه. تهمينه سرخ شد. گفت: نه !… من كه … اوا نه ! بخدا نه ! پريچهر گفت: راستي ؟ تهمينه گفت: نه. من كي گفتم؟ نه ! مژگان كركر مي خنديد. پريچهر باشيطنت چهره راتلخ كرد: خب چه ايرادي داره؟ من هم كـه هـم سـن وسـال تهمينـه بودم دلم مي خواست هنرپيشه بشم. تهمينه بي هوا پرسيد: شدي ؟ – نه گفتند خوشگل نيستي. بختياري ازتوي اتاق بلند وشمرده گفت: خانم اسفندياري، وقت تان رابه ما هم مي دهيد؟ مژگان گفت: گلدان ها راديده اي؟ معركه ست. گفتم يكي دوتا يش را بياورم توي اتاق. – شما… شما مانتو وروسري تان رابرنمي داريد… پري خانم ؟ تهمينه اسم زن راتقريباً با ترديد به زبان آورده بود. – نه…نه، عزيزم، من اين طوري راحت ترم. مژگان گفت: ببين! گلدان ها راببين. پريچهر با تفاهم لبخندزد. به گلدان ها نزديك شد. دست كرد و يكي از آن ها راجلو كشيد. مژگان گفت :آن پسره … نيامده؟ پريچهر نگاه به گلدان ها گفت: چرا توي ماشين نشسته. وقتي كار داشتيم صدايش مي كنيم. – وقتي ؟… وقتي يعني چه؟ … رو نده بهش . – آخر ميداني كه ! برگشت به تهمينه نگاه كرد. بعد با دو انگشت گوشه روسري اش راگرفت. اين كه سرت نباشد خيال مي كند… – غلط مي كند. مگر آقا چه كاره است؟ من زيربار حرفش نمي روم. اصلاً چرا او رابا خودت آوردي ؟ – مقيمي مرخصي بود. بختياري وسط اتاق بود. حلقه هاي نامنظم سيم همة سطح قالي راپوشانده بود. بختياري گفت: ما منتظريم. مژگان دور اتاق چرخيد . روي طاقچه قاب عكس بزرگي بود. – توپسر مرحمت خانوم راديده بودي؟ تهمينه با لب هاي بسته مكث كرد. سرش راتكان داد. سعي داشت حسرت و دريغ را هم زمان درنگاهش آشكاركند. من آن موقع فقط پنج سالم بود. مژگان آسوده خاطر گفت: پس نديده بوديش. تهمينه با هول قدمي به سويش برداشت: چرا؛ يادم هست. بغلم مي كرد ازمحمد آقابرايم شكلات مي خريد. مژگان با هم دلي سرتكان داد. دهان بيخ گوش تهمينه گذاشت. به مرحمت اشاره كرد: پيرزن، خيالاتي شده! تهمينه چشم ها راگشاد كرد، بالاتنه راعقب داد. اواين اتهام رانمي پذيرفت: چطور مگر؟ – هيچي ! به خانم اسفندياري گفته جسدش بعد از اين همه سال هنوز تر و تازه بوده . تهمينه اخم كرد: اما پسرتومان خانوم هم ديده بود. مژگان شانه ها را بالا داد: پس لابد او هم خيالاتي شده. بختياري گفت: خانم شروع نمي كني ؟ مژگان گلدان هاي چيني و قاب عكس را روي طاقچه از نوچيد. يكي ازگلدان ها گل نداشت. پرنده هاي بلور را دوسوي قاب عكس گذاشت. سرطاقچه يك كتاب هم بود.گفت: اين راكجا بگذارم؟ تهمينه ازدستش گرفت. به سمت مرحمت برگشت. هنوز پسش نداده اي ؟ – نه؟ بدهش به من. تهمينه دست به بازوي مژگان گذاشت: توي همين كتاب نوشته تازه ماندن بدن يك ميت يعني چه! … زيـر بارنرفتنـد. يكي شان برگشته بود به مرحمت خانوم گفته بود… مرحمت ابروها رابهم كشيد. باتحكم گفت: تهمينه ! تهمينه ساكت شد. به دوروبرنگاه كرد ولبخندزد. مژگان گفت: بياتو… يكيش رابگذار اين جا. مهدي گلدان هاي شمعداني زيربغل گوشة اتاق ايستاد. – يك ميز كوچك، يك چيزي كه… مرحمت گفت: دارم. دوتا صندلي هم توي راه پله دارم. مي آورم شان. بختياري گفت: صندلي نه! صندلي مي خواهيم چكار؟ مرحمت ازتوي دالان گفت: كاري ندارد.مي آورم شان. مژگان با صداي پايين گفت: به … با صندلي كه همه چيز خراب مي شود. عطرزن حالا ديگرهمه جا پيچيده بود. نوك انگشت هاي هر دو دست را از دو سو به جيب هـاي پشـت فروبـرده بـود. طول اتاق رامي رفت ومي آمد وتقريباً از روي سيم ها مي پريد. كفش هـاي پاشـنه بلنـدش رادرنيـاورده بـود. تهمينـه دستك چادرها رازيربغل زده بود وبا دهان باز به او نگاه مي كرد. خانم اسفندياري دست ها رابر هم گذاشت، گفت: حسين نيامد، فرستادمش كمي ميوه وشيريني بگيرد. بختياري گفت: نهارچي؟ خانم اسفندياري گفت: ساعت تازه يازدهه! مژگان بالب هاي بسته خنده اي كرد: فقط به فكر شكمه ! مرحمت با صندلي هاي لهستاني ازپله ها پايين آمد. توي دالان با گوشه هاي چادر خاك صـندلي هـا راگرفـت: لااقـل مينشينيد. اين جوري كه نمي شود. شلوارتان خراب مي شود. مژگان پشت دوربين رفت، گفت: مهدي يكي ش را خاموش كن. به نظرم خيلي فلته … نور زياد نمـي خـواهم …كالـك بزن. وبعد به سمت پنجره رفت. حسين كيسه هاي ميوه راپاي حوض گذاشت. بي معطلي سـرپا نشسـت ودسـت بـه درون كيسه ها برد. با لب هاي بسته به حوض نگاه مي كرد. فكرش نوك انگشت هايش بود. دنبال چيزي مي گشت. مرحمت پاي طاقچه برزمين نشست، به مخده تكيه داد، رويش راگرفت وبه قالي نگاه كرد. مژگان گفت: به اينجا نگاه كن، مرحمت خانوم . مرحمت معّذب بود. بختياري گفت: يك تست بگيرم؟ مژگان گفت: بد نيست مي خواهم اول يك اسپريد لانگ شات داشته با شم. همة طاقچه، مخده ها، مرحمت خانوم ونقش قالي؛ بعد يك فول شات ازقاب عكس. بختياري گفت : باهاش هيچ صحبت كرده ايد؟ توجيه شده؟ مژگان سيگاري آتش زد، با دهان بسته سرتكان داد. دود را فوت كرد وگفت: پري باهاش صحبت كرده، تازه اين قـدر توي تلويزيون ديده اند كه همه راازحفظ اند. – اول ازبچگي محمد رحيم بگو. بعد همين طور بگير وبيا جلو…وقتي كه رفت… وقتي كه به مرخصي مي آمد… مرحمت دست به طرف دوربين دراز كرد: مرخصي؟ به مرخصي نكشيد كه. مژگان گفت: به هر جهت! اول يك دور تمرين مي كنيم.بگو! – بگويم ؟ – آره شروع كن. – يك بچه اي بودمثل همة بچه ها. خب شيطنت هم داشت. اما بچه هايي كه بابا بالاي سرشان نيست بايـد زودتـر بزرگ شوند. ده سالش بود.يك روز آمد، گفت : «عزيز!» گفتم :«جا نم» ؟ گفت:«مـي خـواهم بـروم سـركار» گفـتم: «كارتوهمين است كه درست را بخواني» . گفت:«تابستان رامي گويم» . گفتم : «تابستان وزمستان نـدارد. بايـد بـه فكر درست باشي.» آن قدرگفت وگفت تا يك روز عصر چادرسركردم رفتم پيش اوس حبيب، نجار سركوچه مان . گفتم: «اوس حبيب، شاگرد نمي خواهي ؟» گفت: «تا كي باشد».گفتم : «محمد رحيم خـودم ،كوچـك شـما » گفـت: «اين بچه خيلي نازك است. حالاوقت كاركردنش نيست» گفتم : «حريفش نمي شوم .خيال كن اولاد خودت اسـت ». اين زينب خانوم همسايه مان، مريض شد. دوماه آزگاربچه اش راصبح به صبح ازخانه به مدرسه بـرد و ظهرهـا ازمدرسه به خانه برگرداند. مژگان پرسيد:چه طوري رفت؟ – يك شب آمد خانه ، گفت نمي شود همين جوري دست روي دست گذاشت . گفتم فكرش رانكن ، پسرم. خـدابزرگ است . درست مي شود. يك لقمه نان خورد ودرازكشيد تا صبح علي الطلوع سيگارپشت سيگار. مـن ديگـر خـوابم برد. يك وقت ازخواب پريدم، ديدم ساك به دست بالاي سرم ايستاده. گفت: «ميروم ». گفتم : «كجا ؟ناشتا! » شير حوض راباز كرد. يك قلپ آب خورد وگفت: «ديگر ناشتا نيستم» پيشاني مرابوسيد ورفت. مژگان پرسيد:كجا؟ مرحمت مكث كرد در صورتش در ته نگاهش يك حالت محو، يك چيزي بود. گفت: به من چيزي نگفـت. همـان جـا كـه همة جوان ها مي رفتند.خب جنگ بود ديگر ! تهمينه قاب شيريني وديس ميوه راجلوي مرحمت گذاشت. گفت: من هم بنشينم بغل دستش؟ خانم اسفندياري گفت : نه ،عزيزم. خب خيال مي كنند من خواهر محمد رحيمم . مژگان لپ دختر رابه آرامي نيشگون گرفت: خب بروبنشين. نيش تهمينه باز شد. مژگان گفت: همه چيز روبراهه ؟ موتور! – « اين بچة من ازاول يك جواهر بود. يك روز ازمدرسه آمـد ديـدم يـك جفـت دمپـايي كهنـه پـايش كـرده .گفـتم : محمدرحيم كفش هايت راچكاركردي؟گفت:اين مجتبي ، بغل دستي ام ازدولاب مي آيدمدرسه .راه هم همه اش گـل وشل … دلم سوخت .كفش هايم رادادم بهش، دم پا يي هايش راگرفتم .اين جور بچه اي بود محمـد رحـيم. خـب من بدون پدربزرگ كردم اين بچه را.» – با شاه خيلي بدبود. مي گفت اين فقر وفلاكت مردم راكه مي بيني همه اش زير سرشاه وكـس وكـار اوسـت .مـي گفتم :« نه مادر جان نه آدم خوب نيست غيبت مردم رابكند .آخر تو ازكجا مي داني ؟ » مي گفت: «نه! اين آقا پـول مملكت را قلمبه مي كند ميدهد دست خارجي ها » مي گفتم :«نمي بيني زنـش دوپـاره اسـتخوان ، چقـدرتوي ايـن دهات مي رود، توي آن دهات ! چقدر به سر دهاتي ها دست مي كشد.معلم مي فرستد دهات، به هاتي ها درس ياد بدهد . نمي بيني ؟» يكهو صداي صيحه مانندي ازگوشة اتاق برخاست .مهدي نـيم خيـز دسـت هـا بـه شـكم يـك دور تمـام دور خـودش چرخيد. سياه وكبود بود. مهار لب ها ازدست رفت. تمام هيكلش مي لرزيد. گلوله گلوله اشك مي ريخت .بي حال تـوي پاشنة دراتاق نشست. مژگان كلافه گفت: كات! به سمت پنجره رفت. كيفش را از روي درگاه برداشت . بسته سيگارش رابيرون آورد. دلخوروعصبي به حياط نگـاه مي كرد. بختياري گفت: تودست ازخرابكاري برنمي داري؟ مهدي چشم ها را خشك كرد. گفت : من كه كاري نكردم. مژگان برگشت: يعني در يك همچين موقعيتي چه كار ديگري بايدمي كردي؟ هان؟ مهدي لب ولوچه راآويزان كرد: خب چرا توجيهش نكردين؟ – اين به خود ما مربوطه. بعد همه ساكت شدند. مرحمت لب ها را ورچيد. تا چشم مهدي به چشمش افتاد، روي برگرداند. « هيچي مادر! مي گفت: نه، تودرست نمي داني. اين شاه آدم كش است. توي انقلاب هم خيلي كمك كرد. چند دفعه رفت خون داد. چقدر كاغذ وكتاب به خانه مي آورد… دردسرتان ندهم. تااين كه صدام نانجيب حمله كرد». « محمدرحيم چندمرتبه گفت: نمي شود دست روي دست گذاشت. دلداريش دادم. گفتم : صبرداشته باش مادر! دنيا اين جور نميماند. يك لقمه نان دهان گذاشت وپاي سفره دراز كشيد. رفتم برايش يك استكان چاي آوردم، ،نخورد. گفـت: ميل ندارم. ميخواهم بخوابم. جايش راپهن كردم. رفت ودراز كشيد. تـا صـبح بگـو ده دفعـه بلندشـد، سيگاركشـيد… دلواپس بود. صبح بلندشد. ساكش راآماده كرد. آمد پيشاني مرابوسيد وگفت مادر من مي روم . گفتم كجا قربان قدت بروم؟ گفت مي روم جلوي ظلم رابگيرم. در را بهم زد و رفت.» – به مرخصي هم مي آمد؟ چه مي گفت؟ – مرخصي كجابود، خانوم جان. ديگر تو اگر زندة محمدرحيم را ديدي، من هم ديدم. – خب بگو. « يك ماهي بعدازش خط رسيد. عينكم راپيدا نكردم. به دو رفتم دم خانة عبدالباقي، خير ببيند الهي برايم خواند. نوشته بود اين ها جوان هاي اين مملكت رادست كم گرفته اند. تا نابودشان نكنيم ازپا نمي نشينيم… دو سه مـاهي ازآن نامـه گذشت. هيچ خبري ازش نشد. چشمم به درخشك شد. قوت ازگلويم پايين نمي رفت. يـك روز عبـدالباقي، پـدر همـين تهمينه، به من گفت همين طورنشسته اي كه چه؟ پاشو برويم سر و سراغي ازش بگير. گفتم من يك الف پيرزنم. كجـا بروم؟ مرا سوار وانت بارش كرد و برد.» « به هر جا بگويي سر زدم. همه مي گفتند كسي را به اين اسم نمي شناسيم. يكي دوبار هم تـوي همـين دفترهـا، حـالا هرجا كه بود، توي اين اداره يا آن يكي، غش مي كردم . وقتي حال مي آمـدم، مـي ديـدم يـك عـده دورم راگرفتـه انـد . ميگفتند غصه نخورخواهر، يا اسير دست اين كافرهاست يا هم الان…» « اين يك كلام حرف را كه مي شنيدم تازه بغضم مي تركيد. رو مي كردم به هركـه دورم بـود. مـي گفـتم فقـط همـين راداشتم بدهم. حالا اگر ازم قبول كند!» حسين صورتش خيس بود. تكيه به چارچوب درداده بود. دست ها زير بغل به قالي نگاه مي كرد. عضـلات صـورتش ازبغضي كودكانه مي پريد. «بعد مي گفتم خدايا جان مراهم بگير. من پيرزن بي باعث وباني آخر چطور سركنم؟…» «يك روز عبدالباقي درآمد وگفت هيچ به بنياد سرزدهاي؟ الآن هيچ كس ازتو پيرزن مستحق تر نيست. رفتم. آن ها هم به هزار جا نامه نوشتند. اسم محمدرحيم جهان پناهي توي هيچ دفتري نبود. يكي شان يك بار گفت آخرمـادر بـه مـن بگو پسرت چطوري اعزام شد؟ چطوري؟ آخربي خودي كه كسي پا نمي شود سرش رابيندازد پا يين وبرود. برگشتم گفتم لابد بايد صبرمي كرد تا بيايند پشت درخانه هامان! هان؟ خب رفت ديگر. رفت تا جلوي اين كافرهـا رابگيـرد. بـه من كه نگفت چه طوري مي رود.» « يك روز توي صف نفت ديگر داشتم اززور سرما وخستگي ازحال مي رفتم، حالا حرف تـوي حـرف مـي آيـد، پيـت خالي راسر دست بلند كردم وداد كشيدم بابا من چهار ليتر بيشتر نمي خواهم . بي انصاف هـا ! گرگهـا ! آدم خورهـا ! چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. دوساعت است كه هي هجوم مي بريد، ،هركه قلچماق تر است نفـتش رامـي گيـرد ومـي برد. من چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. ديشب استخوان هايم يخ زد، به پيربه پيغمبر…» بختياري سرش را بلند كرد: اين حرف ها كه اضافي ست. مژگا ن پا به زمين كوبيد:پس آخر من اين جا چكاره ام؟ بختياري دست به سينه گذاشت: معذرت مي خواهم. اما وقت مان تلف مي شود. مژگان گفت: مثل يك تازه كار حرف مي زني ها ! اين حس وحال را كه نبايد ضايع كنيم. مرحمت هاج و واج نگاه مي كرد. با شرمندگي گفت: اختيار چانه ام دست خودم نيست. مژگان گفت: نه !… خيلي هم خوب بود.ادامه بده. «داشتم مي گفتم… پيتم را سر دست بلندكردم گفتم بي انصاف ها ! گرگها ! آدم خورها !» حسين پوزه جلوداده بود و با بهت به مرحمت نگاه مي كرد. زير لب غرغري كرد، گفت:من رفتم غذا بگيرم. « توي خيابان جا مي ماندم. اتوبوس كه مي رسيد آدم ها هجوم مي آوردند. وقتي نشاني مـي پرسـيدم هركسـي يـك طرفي رانشان مي داد. همان جا وسط پياده رو مي ماندم. آدم ها مثل سگ مي دويدند. بهـم مـي گفتنـد بـاجي خوابـت برده؟ چرا راه نمي روي؟ ميرفتم كنارخيابان. يكهو يك موتورسوار هردودكشان مي آمد طرفم. مي گفت حاج خـانوم برو آن طرف. مي رفتم آن طرف. بعد يك ماشين مثل اجل معلق مي رسيد. بوق مي زدومي گفت مـادر بيـا آن طـرف . نمي دانستم بروم آن طرف، يابيايم اين طرف. پس همان جا مي ماندم. همان وسط مي ماندم وماتم مي برد به آدم هـا كه مي دويدند كه دور ازجان مثل سگ مي دويدند.» بختياري دستش را به سمت مژگان تكان داد. مژگان به سويش رفت. بختياري بيخ گوشش گفت: ازاين همه حرف، پنج دقيقه اش بيشتربه درد نمي خورد. مژگان با هم دلي گفت: آره – ولي حسش خيلي قوي است. آدم را مي برد درست همان جايي كـه دلـش مـي خواهـد … دندان روي جگر بگذار. بختياري گفت: اين جوري تاغروب نگهمان مي داردها ! مژگان چشم ها راهم كشيد. چانة خودش را با پنجه نوازش كرد وبه تواضع اندكي خم شد. « هرچه درد داشتم عودكرد ازپنجهي پا تا فرق سر! يك بار توي دواخانه بهم گفتند ايـن دواهـا پيـدا نمـي شـود بايـد بروي ناصرخسرو. گفتم: ناصر خسرو؟ آن ها پول خون باباشان را از من مي خواهند… ناصرخسـرو نمـي روم. دوا هم نمي خواهم. ميروم كنج همان خانه آن قدر درد مي كشم تا بميرم.» حسين دست جلوي دوربين برد: بابا اين ديگه كيه؟ مژگان يك لحظه به دوربين، بختياري وحسين نگاه كرد. بعد چنان كه گويي ناگهان چيزي به ياد آورده باشـد، سـرش رابا عصبانيت تكان داد وانگشتش را به سمت حسين گرفت: تو… تو چكاره اي؟ حسين؟ فوراً از اتاق بروبيرون. خبرت مگر نرفتي غذا بگيري؟ بختياري دست ها زير بغل به ديوارتكيه داد. كسي توي دالان تف كرد. مرحمت حالا ديگر اصلاً حال خوشي نداشـت. پشت چشمي نازك كرد، قرگردني آمد وگفت: بروم يك قوري چاي دم كنم. توي دالان به خانم اسفندياري گفت: مگر من پي تان فرستاده بودم؟ خانم اسفندياري از سر بيچارگي لبخندي زد وبا دست تختة پشت پيرزن رانوازش كرد. صورتش راجلو مي آورد كـه مرحمت پيش دستي كرد وگونة زن رابوسيد. خانم اسفندياري با شرمندگي نگاهش كرد. مرحمت دست هايش راگرفت. لبخندي زد: دور ازجان مثل سگ شده ام. چقدر ور زدم. سرتان رابردم. ازصبح تا حالا با گلوي خشك، يك لنگـه پـا… بروم چاي درست كنم. مژگان دم پنجره روي صندلي نشسته بود و كلافه سيگار مي كشيد. مرحمت انگار با خودش حرف مي زد، دسـت هـا راتكان مي داد وبه آشپزخانه رفت. تهمينه معذب بود. شايد اتفاق بدي افتاده بود واو نمي دانست آن اتفاق چيست. آيا اين كلمات، كلماتي كه مرحمت به زبان آورده بود معنايي غيراز معناي واقعي خود داشت؟ رفت پـاي صـندلي مژگـان روي قالي نشست. گفت: جا سيگاري بياورم براي تان؟ مژگان با همان چهرة تلخ لبخند زد و به سر دختر دست كشيد. حوصله نداشت. تهمينه گفت: بيچاره خيلي مكافات كشيد… مدت ها ول كنش نبودند. مي آمدند دم خانه به پرس وجو. مژگان روي صندلي چرخيد. خاكستر سيگارش ريخت: پرس و جو؟ براي چه؟ تهمينه زانو رابغل كرد: نمي دانم. ازش مي پرسيدند، كي رفت؟ كجا رفت؟ چرارفت؟ مژگان برخاست. به پرسش به بختياري و خانم اسفندياري نگاه كرد. گفت: مي خواهم كمي هـم تهمينـه صـحبت كنـد . مثل اين كه خبر را اول ازهمه او مي شنود. تهمينه گفت: بله غروب بودكه… مژگان گفت: حالا نه صبركن… آماده اي فرامرز؟ … اول خودت را معرفي كن. – اسمم تهمينهي صواّفه؛ همسا ية ديوار به ديوار مرحمت خانوم هستيم. – چه جوري خبر دارشدي؟ – بله ؟ … گوشي راخودم برداشتم. مرحمت خانوم رامي خواستند. به دوآمدم درخانه مرحمت خـانوم. كسـي خانـه نبود. بعد پدرم گوشي را گرفت. پرسيد، مرده يا زنده؟ بهش گفته بودندمرده من وشما ييم آقا. آن ها زنده اند. تـا آخرشب چند مرتبه دم خانهاش آمدم. نيامده بود. تاصبح چشم برهم نگذاشـتيم .مانـده بـوديم چطـور خبـر رابـه مرحمت خانوم بدهيم. صبح زود درخانة مرحمت خانوم بهم خورد. مادرم سرحوض دست نمـاز مـي گرفـت. داد كشيد :آمد! پدرم ازجا جست. مادرم گفت: خبر راناغافل به پيرزن ندهي ها ! پدرم دوباره نشست، گفـت: پـس چـه خاكي به سرم كنم؟ مرحمت تكيه به چارچوب درگفت: همان جاتوي پاشنه ي درنشستم. اول تمام تنم لرزيد. – پيش ازآن كه بيفتد، تكيه به در نشست. نه شيون كرد، نه چيزي. اصلاً ماتش برده بود… بعد هم تازه گرفتار ي ها شروع شد. ديگر تا تشييع جنازه چيزي نمانده بود. مرحمت خانوم مي گفت بايد تكليف را روشن كنيدوگرنـه روز جمعه… مرحمت ابرو به هم كشيد و لب گزيد وبعد خنده كنان رفت كنار دست تهمينه نشست. – تهمينه با اين حرف ها حوصله تان را سر مي برد. تا آب جوش بيايد… مژگان گفت: مرحمت خانوم، اين چندساله شدكه براي تحقيقات و اين حرف ها بيايند سراغت؟ مرحمت گفت: نه! … يادم نمي آيد… نه! مژگان ناباور گفت: اصلاً؟ مرحمت باچشم مات به فضاي روبرو نگاه كرد؛ آهي كشيد: مثل اين كه فقط يك بار آمدند. – خب چه مي گفتند؟ مرحمت مكث كرد. نگاه به تهمينه لب ها رامكيد: هيچي!… سراغ كتاب هايش رامي گرفتند. يـا … دفترچـة تلفـنش. گفـتم برويد پي كارتان، شما هم دلتان خوش است. مگر تجارتخانه داشت كه دفترچة تلفن داشته باشد؟… بـروم چـاي رادم كنم. مرحمت چادر راپناه صورت گرفت. پنجه به زانوي تهمينه زد، برخاست وازاتاق بيرون رفت. بختياري خيره به سقف آرام ،آرام سرتكان مي داد. تهمينه برخاست: استكان ها را برايش ببرم. مژگان گوشة چادرش راگرفت. تهمينه برگشت. مژگان گفت: مگر نشانش داده بودند؟ تهمينه صدايش راپايين آورد: همه ي الم شنگه ها را حسن تومان خانوم دست كرد. او بردش. – آخر چه جوري؟ – همان جا كار مي كرد. گفت مرحمت رامي برم، ببيندش. پدرم مي گفت دوسه تكه استخوان كه ديدن نداردآنهم بعد ازاين همه سال ! – استكان ها راآوردي ؟ تهمينه ومژگان هردو به سمت پنجره برگشتند. مرحمت خانوم وسط حياط پاي حوض ايستاده بود. تهمينه گفت:الآن. مژگان با چشم بسته ،همان طور ايستاده، مشتش رابه پيشاني گذاشت. سيگار لاي انگشتانش مي سوخت. حسين دوباره ازتوي دالا ن غرغري كرد. خانم اسفندياري گفت: همين امروز تكليفم رابا او روشن مي كنم. بگذار پـاي مان را از اين جا بگذاريم بيرون. مژگان يكهو ازجا پريد،به دنبال جاسيگاري گشت. تهمينه با سيني چاي آن جا ايسـتاده بـود. مرحمـت بـه اتـاق آمـد. زيرلبي به مژگان گفت: اين آقا اصلاً اخلاق نداره. حيف شما نيست با خودتان آورده ايدش. مژگان دست به شانة مرحمت گذاشت. تلخ وگرفته به دلجويي لبخندزدِ: حالا بروبنشين ! – چاي … تهمينه چاي آورده برايتان . – حالا بروبنشين. مرحمت نشست. – وقتي ديديدش … – راستش ميرزا رضا مي گفت: اگر بعد ازاين همه سال تر وتازه مانده، اين خيلي معني مي دهد. توي كتاب خوانـده بود او. من هم همين رامي گفتم … مي گفتم براي اين يكي بايد تدارك عليحده ببينيد. چرا دست كم مـي گيريدبچـة مرا… اين چايي ها كه يخ كرد! تهمينه سيني را دورگرداند. گفت: كارشما هم كار سختي ست ها !… راستي چند مـاه پـيش قـرار بـود بياييـد … منتظـر شديم. نيامديد. خانم اسفندياري شانه بالا انداخت: من درجريان نيستم. مرحمت گفت: دفعة قبل يك آقايي آمد درخانه. كلي قرارومدارگذاشت. گفت يك قاب عكس هم ازمحمدرحيم آماده كنيد. تهمينه گفت: اما نيامدند. مرحمت حبّه قند را به چاي تركرد، گفت: راستش به تهمينه گفتم، تهمينه جان توي تلويزيـون چـه بايـد بگـويم. تهمينـه گفت، بگو اگر صدتا پسرهم داشتم… تهمينه گفت: گفتم بعدش هم بگو يك روز آمد دستم رابوسيد وگفت: مادرجان اجازه مي دهي من هم بروم؟ گفـتم ايـن تكليفي ست كه الان به پايت نوشته شده. براي انجام تكليف كه آدم اجازه نمي گيرد، برو. مرحمت گفت: مي بينيد چه قشنگ تعريف مي كند؟ تهمينه دستش رابه هوا برد، گفت :حالا بقيه اش راگوش كن … هيچي عاقبـت يـك روز گفـت: مادرجـان ديشـب خـواب ديدم. فردا صبحش خداحافظي كرد وازخانه بيرون زد. سركوچه برگشت وگفـت: مادرجـان حلالـم كـن… دردسـرتان ندهم. يك روز حاجي داشت لب حوض دست نماز مي گرفت … مرحمت گفت:تهمينه ! توي بساط ما حاجي كجا بود؟ تهمينه مهلت نداد: … كه ديديم درمي زنند. حاجي خودش دم دررفت. وقتي برگشت گفت خـانوم سـماور را آتـش كـن. الآن همسايه ها مي آيند ديدنمان. مرحمت خيره به قالي خودش رامثل پاندول تكان داد: راست مي گويد! توي تلويزيون هميشه همين جوري ها تعريـف مي كنند. مژگان بالبخند تلخي گفت: فردا بيا توي كلاس هنرپيشگي اسمت رابنويسم. تهمينه هول زده، نيم خيزشد: راست مي گويي؟ بختياري گفت: فعلاً بنشين. هنوز كارمان تمام نشده. – مرحمت خانوم! با پسر تومان خانوم كه رفتي توي … « اگر خال زيرسينه نبود هيچ نمي شناختمش. انگار بيست سال پيرشده بود. حسن تومان خانوم خودش شـاخه هـاي گل رابرداشت. پارچه راپس زد… » مژگان گفت: سرم درد مي كند. بهتر است زودتربرويم. خانم اسفندياري گفت: همگي خسته نباشين. مرحمت گفت: لااقل اين ميوه ها؛ اين ميوه ها را كه خودتان خريديد. مهدي همه راجمع كرد: چراغ ها، سه پايه، دوربين، سيم ها. تهمينه گفت: توي تلويزيون كي نشان مي دهيد اين را؟ مژگان گقت: مانتو و روسري ام كجاست؟ خانم اسفندياري هم سوار پاترول شد. تهمينه ومرحمت خانوم توي پاشنة دربودند. تهمينه گفت: لااقل شماره تلفني ،چيزي به من مي داديد. در راه همه ساكت بودند. داشت غروب مي شد. مژگان گفت: راستش رابگو پري، اين كار توبـود؟ ولـي ايـن كـه قابـل پخش هست. پريچهر دست مژگان رابه دست گرفت. نفسش رابيرون داد، از پنجره ماشين به خيابان نگاه كرد و دست مژگان رابـه آرامي فشرد. – حالا نه؛ ولي شايد يك روز…

از “دفترهای دوکا” | شهروز رشید

پرچم‌ها و هرودت به تکلف‌مان وامی‌دارند؛ لکنتِ زبان هم در موقعیت‌های محاصره، گریبان آدم را می‌گیرد. اما آن‌گاه که هیچ نگاهی نمی‌تواند بی‌دست و پای‌مان کند، فصیح می‌شویم. آن‌گاه که از بیرون به درون منتقل شده باشیم؛ پرچم‌ها و هرودت هم در دستگاه گوارشی ما گواریده شده باشند؛ آزاد شده باشیم. نگاه‌شان بر روی‌مان سنگینی نکند؛ توانسته باشیم بی‌دلهره و شرم مستقیم در چشم‌های‌شان نگاه کنیم؛ وقتی طبیعی شده باشیم؛ مثل کودک، که طبیعی‌ست؛ هنوز طبیعی‌ست. گرامر اخلاق هنوز پا به میدان نگذاشته است. وقتی ازبرشان کرده‌ایم از خاطر زدودن‌شان دشوار است. بی‌دست و پای‌مان می‌کنند، دچار لکنت‌مان؛ تپق می‌زنیم، سکندری می‌خوریم. طبیعی بودن، بدون هر گونه نیازی به هنرپیشه‌گی، بازی‌گری. یکی از مهم‌ترین دستاوردهای روندِ خویشتن‌پابی شاید همین طبیعی بودن باشد. برداشتن‌ بارهای اضافی از شانه‌های خود. بار دیگر کودک شدن. هیچ نیازی به قلمبه‌گی نباشد؛ به تورم. به آزمون گذاشتنِ داوری‌های خود؛ صفت‌های محاصره کننده. نیروهای الحاقی؛ جیوه‌های به پیوست. بیرون آمدن از غلاف‌های خفه‌کننده. از سر کاهلی در قالب‌های تعاریف جا گرفته‌ایم. ما را رقم زده‌اند؛ گرامری را در ما خانه‌گی کرده‌اند. تکاندنِ آن نقش از خود، محو کردن، تراشیدن آن خالکوبی. اما حالا از کجا مطمئن شوم که تشریف شما در جهت طبیعی بودن در حرکت است؟ نشانه‌های‌اش چگونه به جلوه در می‌آیند؟ خلوت و جلوت‌اش با هم بخوانند. پنهانی، در خفا به سراغ خود نرود. نشانه‌ی دیگری بودن در خلوت، یک خسته‌گی مفرط است؛ چیزها خسته‌اش می‌کنند، بر خلاف میل‌اش انگار در اینجا و آنجا تشریف دارد. بر خلاف میل‌اش نیکی می‌کند؛ به نیکی نامناسبی میل می‌کند. بر خلافِ میل‌اش دست به کارهای “مهم” می‌زند؛ همواره در هر میدانی دو شیر و یک تاج، تعبیه شده است. در هر شور و سودایی، در هر اشتیاق‌اش رگه‌ای از بی میلی هست. امیال‌اش هاشوری‌اند؛ خط‌خطی. فلزِ کنش‌های‌اش، آشفته‌اند؛ چرا که موتور محرکه‌اش آن گرامر شریف است؛ بایدی که پرچم و هرودت، املاء می‌کند. دِینی‌ست که باید ادا شود. در این حالت، مردن سخت است؛ آدم نمی‌تواند از جهان دل بِکَنَد؛ آن گرامر شریف نمی‌گذارد زندگی کند؛ آن گرامر شریف نگذاشته است زندگی کند؛ خیلی چیزها جا مانده؛ پشت هر دری اتاقِ ممنوعِ ریش آبی‌ست. طبیعت‌اش اصلن به اجرا در نیامده؛ هر چه بیشتر این حقیقت را به روشنی ببیند چسبیده‌گی‌اش به زندگی، براده‌های زندگی، بیشتر خواهد شد. خیالی، سایه‌ای از یک طبیعت مصرف می‌شده است. آدمی را از راه‌های میان‌بر به جایی رسانده باشند؛ حسرت راه‌های نرفته‌ی پشت سر را خواهد داشت. اما گربه‌ای که در طبیعت خود به سر برده است، لحظات آخر را بی هیچ تشنجی سپری خواهد کرد. بتدریج اندک اندک مردن؛ با طبیعت، در طبیعت خود مردن. یکی یکی آوندها و سلول‌ها را مصرف کردن. مونتنی از اسب می‌افتد، مرگی موقت را تجربه می‌کند. مونتنی یکی از دندان‌های‌اش را از دست می‌دهد؛ یک پاره‌ی دیگر در مرگ پیشروی می‌کند. بتدریج اندک اندک، اندیشه‌کنان می‌میرد. روندی که از آغاز نگارش داوری‌های خود شروع شده است. روندی که از بیست و هشتم فوریه‌ی هزار و پانصد و هفتاد و یک آغاز شده است. مونتنی به قلعه‌اش عقب‌نشینی می‌کند تا در باره‌ی خودش و جهان اندیشه کند. یعنی به طبیعت خود درآید؛ از میان آن گرامر شریف، گذر کند تا در سیزدهم سپتامبر هزار و پانصد و نود و دو بمیرد. بتدریج اندک اندک به طبیعت خود درآمدن، مصرف کردن خود، اندک اندک با شکل دادن به دفترها، مرگ را هم مصرف کند. او یک‌باره نمی‌میرد؛ یک‌باره مردن، دردی کشنده است. بیرونِ طبیعت خود مردن است. مرگی از این دست، یادآوری ناگهانی وجود است؛ یادآوری طبیعت ناشناخته‌ی خود. و چه دردناک است این مرگ؛ آن آگاهی، آن روشن‌شده‌گی آنی. آن خانه روشنان. گرامرِ شریف او را از راه‌های میان‌بُر، از طریق حباب و هوا به جایی رسانده است. پری‌زده‌ی خواب‌بند، در آخرین لحظات بیدار می‌شود، دردی جان‌کاه، به یک‌باره، بر او فرود می‌آید؛ در حالِ خواب‌گردی در گرامرِ شریف. احساس خواهد کرد فریب‌اش داده‌اند. در مکان‌ها و فضاهای دور و پرتی دونده‌گی کرده است. در ایوان ایلیچ، انفجاری صورت خواهد گرفت؛ خشمی، بغضی. همه چیز تازه‌گی دارد. او تا آن موقع سرِ سوزنی هم نمرده است؛ اکنون دارد قلفتی به مغاک افکنده می‌شود. به کجا چنگ بزند. گریبان چه کسی را بگیرد. همه به او خیانت کرده‌اند. گرامرِ شریف به او خیانت کرده است. در بریده‌ها، در براده‌های طبیعت‌های دیگر زندگی کردن، و در طبیعت خود مردن؛ این کمالِ بی‌عدالتی‌ست. قلمروی دست نخورده، مصرف نشده، یک‌باره به روی‌اش گشوده شده؛ آن‌همه را در یک‌جا مردن، در آنی مردن، مرگی جان‌کاه است. این مرگ را نمی‌توان مرد؛ بی‌چاره ایوان ایلیچ از پا در‌می‌آید؛ سقط می‌شود. در پوستِ دیگران زندگی را غریدن، اما در پوست خود مردن؛ چه محکومیت جبارانه‌ای.