برچسب: مجموعه داستان

  • ذوب شده | عباس معروفی

    ـ چک… صداي‌ انفجار در مغزش‌ بود. توي‌ مغزش‌. بعد صداي‌ جيغ‌ و شادی دخترهاش را شنيد که بالای سرش دور می‌زدند و دور می‌شدند. می‌خواست بپرد و با نوک انگشت بزند به پاهای کوچکه، ولی دستش نرسيد، و صدای شادی کوچکه تمام ذهنش را پر کرد. مأمور ويژه بازش کرد و گفت: «زنده‌ای يا…

    Continue reading

  • تهران | عباس معروفی

    حالا خوب نگاه کن. اين شهر من است؛ شهری که از هر جا نگاه کنی، در هر کوچه و خيابانی سر بچرخانی آن کوه را می‌بينی. اگر بزرگترين نشانه‌ی شهرم را بدانی و اگر دود شهر را نبلعيده باشد، هرگز گم نمی‌شوی. دستش را بگير. من با کوه‌ در جغرافيای هستی برقرار شدم.اين شهر من است،…

    Continue reading

  • دانلود کتاب‌های عباس معروفی

    دانلود کتاب‌های عباس معروفی

    عباس معروفی ، رمان‌نویس، نمایش‌نامه‌نویس، شاعر، ناشر و روزنامه‌نگار معاصر ایرانی مقیم آلمان بود. او فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دهه شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصه ادییات ایران به شهرت رسید. معروفی به خاطر موضع‌گیری علیه حکومت ایران بارها بازجویی شد و…

    Continue reading

  • نامه به صادق هدایت از نیما یوشیج 

    نامه به صادق هدایت يادداشتي بر آثار هدایت از نیما یوشیج به صادق هدایت، دوست عزیز! چندتا کتابی را که توسط «علوی» فرستاده بودید، خواندم. شما فقط یک خطای بزرگ مرتکب شده‏‌اید. این قبیل کتاب‌ها مثل «چمدان» و «وغ‏‌وغ ساهاب» به اندازه‏‌ی فهم و شعور ملت ما نیست. این دوره که به ما می‏‌گویند ابنای…

    Continue reading

  • باله درياچه قو | بهنام ديانی

    وقتي مادربزرگم، با آن لهجه‌ي غليظ اصفهاني‌اش مي‌گويد: «الهي مرده‌شو چاكيسفكي رو ببره»، اول فكر مي‌كنم حرف خيلي خيلي بدي زده. ولي بعد خيالم راحت مي‌شود. او را خوب مي‌شناسم. مرا بزرگ كرده. زن بد دهني نيست. فقط يك چنته لغت معني مخصوص خودش دارد. در كلماتي كه گفتنش سخت است، تغييرات كوچكي مي‌دهد. بعضي…

    Continue reading

  • نامه‌های صادق هدايت به حسن شهیدنورایی

    نامه‌های صادق هدايت به حسن شهیدنورایی

    اوضاع اینجا روز به روز گه تر و گندتر می‌شود. نقشهٔ اساسی برای دیکتاتوری کردن اینجا در جریان است. برای اتحاد اسلام بسیار سنگ به سینه زده می‌شود.

    Continue reading

  • | اول شخص مفرد | علی‌مراد فدایی‌نیا |

    يکم                        خرگوشی سفيد داشتم ؛ با خال های سياه سو غاتی برای خودم . يکی دو روز توی اين اتاق با هم بو ديم.براش غذا خريد ه بو دم .با دستهام بازی می کرد . با چشمهاش بازی می کردم . گو ش هاش که پا ئين می آمد يعنی بازی .با لا که مرفت…

    Continue reading

  • آوی | عدنان غُریفی

    آوی | عدنان غُریفی

    وقتی که کنار استخر سرش را از آب بیرون آورد، تند تند، اما بی‌صدا، شروع به نفس نفس زدن کرد. می‌دیدم چقدر ظریف است‌ اما ظرافت‌‌هایش دخترانه بودند. نفس‌اش را، به نوبت، از دهان و بینی کوچک‌اش بیرون می‌داد و تو می‌کشید. دهان‌اش کوچک بود و او هم کوچک‌ترش کرده بود، عین ِ ماهی.

    Continue reading

  • نوشته‌های شاهرخ مسکوب

    نوشته‌های شاهرخ مسکوب

    باران تندی می‌بارد. گاهی صدای چرخ ماشین‌هایی که در مونپارناس از روی آسفالت خیس می‌گذرند می‌آیند. دلم می‌خواست می‌زدم به خیابان و در دل تاریکی خلوت و سرد دم صبح شهر کمی راه می‌رفتم. امّا به عشق آبِ باران دل از نرمای گرم رخت‌خواب کندن آدمِ دریادل می‌خواهد. ماژلان! من عطّار را ترجیح می‌دهم که…

    Continue reading

  • چرمِ کفِ پایِ عدید | نسیم خاکسار

    چرمِ کفِ پایِ عدید | نسیم خاکسار

    دی می‌داد. انگار از نفس بازجوها این جور شده بود. بی‌اختیار ازش فاصله گرفتم. نگهبان که بغل دستم ایستاده بود محکم زد پشت پام و گفت: – تکون نخور!

    Continue reading