صداي انفجار در مغزش بود. توي مغزش. بعد صداي جيغ و شادی دخترهاش را شنيد که بالای سرش دور میزدند و دور میشدند. میخواست بپرد و با نوک انگشت بزند به پاهای کوچکه، ولی دستش نرسيد، و صدای شادی کوچکه تمام ذهنش را پر کرد.
مأمور ويژه بازش کرد و گفت: «زندهای يا مرده؟»
ـ چک…
از فکر اسفاری گذشت که اگر بازش کنند همه چيز را میگويد، و سعی کرد اين را به مأمور ويژه بگويد اما فقط خرخر کرد. بیرمق در خواب و بيداری يا جايی بين خواب و مرگ وارفته بود.
هربار وقتی بازش میکردند میدويد يک گوشه کز میکرد و بالا میآورد، ولی اينبار برخلاف هميشه همانجا ماند و فقط خرخر کرد.
مأمور ويژه معتقد شده بود كه اسفاري دارد برگ ميزند، و همهی اين مقاومتش برای نجات جان آزاد است. ميخواهد وزارت اطلاعات را گمراه كند و اين جانور خطرناك را از دام برهاند. گفت: «هنوز نشکسته. اما اگر بشکند!»
بازجو اما نظر ديگری داشت: «اگر کسی تا بيست و چهار ساعت، فوقش چهل و هشت ساعت نشکند، ديگر محال است دهن باز کند، و اگر هم در فشارهای بعدی بشکند مثل سد لتيان آبش تهران را میبرد، و اگر نشکند سنگينیاش نفس تهران را میبرد. آخرش هم فشار سد لتيان زلزلهی تهران را قطعی میکند. همين سد احمقانه که معلوم نيست برای چی ساخته شد.»
اسفاري قسم میخورد همهی خاطرات، و حتا شرح آخرين ديدارش را گفته، و از آن پس ديگر او را نديده است. چند روز بعدش هم دستگير شده و از آن به بعدش هم اينجاست.
مأمور ويژه گفت: «شرح آخرين ديدارت را دوباره بگو، و خلاص.»
اسفاري حس نميكرد بازش کردهاند و او را روی يک صندلی نشاندهاند، خيال میکرد روي تخت كمربنددار خوابيده است، پاها و دستهاش را بستهاند، و توي قلعهی سنگباران گرفتار شده، با اين تفاوت که اينبار حس ميكرد سنگسار جمجمهاش تمام شده و او از مرگ رسته است، همين. همين که زنده مانده بايد خدا را شکر کند، فقط بديش اين است که زندگی ديگر براش معنايی ندارد. اين تلاشها، اين رفت و آمدها، اين نظم و بینظمی، و همهی اين جهان و کائنات يک مسخرهبازی احمقانه بيش نيست. چرا آدمی به دنيا میآيد و در اين جبر مثل يك سنگ پرتاب شده میرود میرود صفيرکشان میرود تا جمجمهی کسی را بترکاند، يا جام پنجرهای را فرو بريزد، و بعد؟ به چه دردی میخورد اين زندگی؟
به راستی که از تولد تا مرگ، پرتاب سنگی از دست کودکی به جای نامعلوم است که دلايل و عواقبش بر سنگ و زننده و خورنده هيچ روشن نيست.
مأمور ويژه گفت: «خب، چی شد؟ چرا لال شدی؟»
اسفاری را نشانده بود روی يک صندلی که حرف بزند، و او خيال میکرد خوابيده و حالا چكه پهن ميشود توي صورتش.
ـ چک…
رعشه از پيشانیاش راه ميافتاد و در پاهاش ادامه مييافت. و تا ميرفت قطرهی قبلي را فراموش كند، يكي ديگر ميآمد؛ مثل يك قطرهی جوهر ناگاه صفحهی سفيد و پاکيزهاش را سياه ميكرد، و پخش ميشد توي مغزش. و بعد انفجار جمجمه اش را جلو چشمهاش میديد.
«ما سراپا گوشيم.»
اسفاري خستهتر از آن بود که بتواند چيزی بهخاطر بياورد. منگ و مبهوت نگاه ميكرد: «چي پرسيديد؟»
…
اين يک تکه از رمان “ذوب شده” است که در سال ۱۳۶۲ نوشتم و نتوانستم چاپش کنم. ماجراهای عجيبی بر من و اين رمان گذشت. چند سال پيش که مامان به ديدنم آمد تنها نسخه دستنويس را برام آورد، قصد داشتم روی آن کار مجدد بکنم، ولی نشد. همين جوری دادمش دست ناشرم؛ «ققنوس» که در ايران منتشرش کند. خدا کند مجوز بگيرد که من مجبور نباشم در آلمان چاپش کنم.
کپی اين رمان را به شاگردان کلاس داستان نويسیام در سال ۶۴ داده بودم. اگر اين نسخه را مامان پيدا نمیکرد بايستی دست به دامن بروبچههای کارگاه داستان میشدم.
يک سال است که منتظرم رمان بيست و شش ساله “ذوب شده” چاپ و منتشر شود.
حالا خوب نگاه کن. اين شهر من است؛ شهری که از هر جا نگاه کنی، در هر کوچه و خيابانی سر بچرخانی آن کوه را میبينی. اگر بزرگترين نشانهی شهرم را بدانی و اگر دود شهر را نبلعيده باشد، هرگز گم نمیشوی. دستش را بگير. من با کوه در جغرافيای هستی برقرار شدم. اين شهر من است، شهری که در آن زاده شدم، درس خواندم، کار کردم، و روزی رسيد که ديگر نمیشناختمش، و از آن میترسيدم. پر از روشنايی و پر از تاريکی بود. روشنايیاش فقط مردم بودند. اما به هر تاريکی گذر میکردی، شبحی عربدهکشان خودش را يلهی میکرد که راه بر آدم ببندد، و با صدايی موحش بر کار خود بخندد. بعد کارد زنگزدهاش را بر در و ديوار میخراشيد و باز لخلخکنان در تاريکی گم میشد. آدم وقتی میافتد توی دست بازجوها، و مثل توپ پاسکاریاش میکنند، مثل اين است که پشت ديوار مردم جا مانده، صداها و شور گنگ زندگی را میشنود، اما انگار کور و کر در تونل تاريکی به مقصدی نامعلوم برده میشود. تونلی که سرنوشت آدمهاست، و هر کدام سر به راهی دارد. زمانی اين وضعيت غمانگيز میشود که زير نگاه بیتفاوت و سرزنشگر ديگران از تنهايی و درد سرت را به ديوار بکوبی. به آنان بگويی که زنجير اين سرنوشت به گردن همهتان خواهد آويخت، اين شتر بر در سرای همهتان خواهد خوابيد، و باز بر تو بخندند و حساب خود را سوا کنند. حالی که تو میبينی و به يادگار برايشان مینويسی: «مغولی در بيابانی به جماعتی رسيد که میرفتند. گفت کجا میرويد با اين شتاب؟ همينجا صبر کنيد تا من بروم شمشيرم را بياورم. آنها ايستادند. مغول رفت شمشيرش را آورد و آن جماعت را گردن زد.» و میگذری. تونل من، مقصدش آلمان بود. قصد سفر نداشتم، سرم به کار خودم بود ولی نشد. در ايران هر کس بخواهد سرش را بيندازد پايين و به کار خودش مشغول باشد، يا گردنش را میشکنند، يا چنين وضعيتی محال است. و امروز همهی مردم به اين ناخواسته گرفتار آمدهاند. همه گرفتار شدهايم. حالا تو به شهر من آمدهای. از فاصلهی چند هزار کيلومتری آن کوه سربلند کنارت، از دور بهت خوشامد میگويم. به شهر من خوش آمدی. از پنجرهی خانهی خدای من، چتر نگاهت را بر سر شهر باز کن، بخشی از هستی و نيستی ما برابرت میرقصد شعلههای آتش. میبينیو نمیبينی، میشنوی و نمیشنوی؛ هميشه هر شهری دو چهره دارد؛ زشت و زيبا. تو زيبايیها را تماشا کن، چشم به سرسبزی بگردان، و به اين فکر کن که هنوز جا دارد سبزتر شود؟ هر جا که دود و غبار راه نگاهت را بست، يا هروقت ريا و دروغ و خشونت، شاعر درونت را مچاله کرد، و يا اگر زشتی روزگار به گريهات انداخت، برگرد به او نگاه کن و لبخند بزن. کارش را بلد است، در کمال آرامش تصويرت را عوض میکند، همانجور که ايمان و اعتماد را جرعه جرعه باورم داد، از من چنين آدمی ساخت که دوری را مثل خاک زندهبهگوری با اميد مزه مزه کنم و با خاطراتش سر پا بمانم؛ به هيئت آن سنگ منتظر، مجسمهی دلتنگی. * * * باران خون خيابان را شست من اما احساس عميق کودکیام را فراموش نکردهام خاطرههای ديروز يادم نمیرود لبخند او در چشمهای بارانیام دشت سبز را شقايقهای پرپر چراغانی میکنند.
عباس معروفی ، رماننویس، نمایشنامهنویس، شاعر، ناشر و روزنامهنگار معاصر ایرانی مقیم آلمان است. او فعالیت ادبی خود را زیر نظر هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دهه شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصه ادییات ایران به شهرت رسید. معروفی به خاطر موضعگیری علیه حکومت ایران بارها بازجویی شد و سرانجام تحت فشار سیاسی از ایران خارج شد و به آلمان رفت.
فریدون سه پسر داشت رمانی از نویسنده معاصر عباس معروفی است. این کتاب اولین رمان عباس معروفی است که توسط وی به صورت رایگان بر روی اینترنت انتشار یافتهاست. نسخههای چاپ شده از روی نسخه اینترنتی هم به صورت زیر زمینی و محدود در تهران منتشر شدهاست. همانطور که در ابتدای کتاب خود نویسنده به واقعی بودن نام افراد و وقایع اشاره میکند، قصه داستان بر اساس سرگذشت واقعی یکی از مبارزان سیاسی به نام مجید امانی نگاشته شدهاست. این رمان به حوادث انقلاب سال ۵۷ و درگیری و کشتار مبارزان سیاسی در سالهای قبل و بعد از انقلاب میپردازد. در واقع معروفی از استبداد و کشتار سیاسیون و روشنفکران انتقاد میکند.
« گفتم آب، و ساعت لنگری مان گفت: دنگ دنگ دنگ.» فاصلهها از میان برداشته شدهاند و حال و گذشته در هم آمیخته اند: حسینای مسحور شده با زلفی آشفته ایستاده است، اما نه بر پلههای شهرداری که در ذهن نوش آفرین؛ دکتر معصوم طناب دار حسینا را میبافد و با قنداق موزر به مغز نوش آفرین می کوبد؛ سرهنگ در پی پیمودن پلههای ترقی از شیراز به سنگسر می افتد؛ ملکووم آلمانی در کار ساختن یک پل بزرگ از کوه پیغمبران به کافر قلعه (سنگسر) است؛ و سروان خسروی در پی آن است که همه کوچههای شهر به خیابان خسروی ختم شوند. اما همه یک داغ به پیشانی دارند؛ همان که سال بلوا را آغاز میکند. همان که همه ناچار به انتخابش بودهاند. و مقصر کیست وقتی بازی و بازیگر یگانه نیست؟
چندتا کتابی را که توسط «علوی» فرستاده بودید، خواندم. شما فقط یک خطای بزرگ مرتکب شدهاید. این قبیل کتابها مثل «چمدان» و «وغوغ ساهاب» به اندازهی فهم و شعور ملت ما نیست. این دوره که به ما میگویند ابنای آن هستیم از خیلی جهات که اساس آن مربوط به شرایط اقتصادی و خیلی مادیِ ماست، فاقد این مزیت است. در صنعت نمیتوان آن را یک دورهی موافق تشخیص داد. شما با این نوولها که انسان میل میکند تمام آن را بخواند، برای مردهها، بیهمهچیزها، روی قبرشان چیزهایی راجع به زندگی و همهچیز ساختهاید. گربه را با زین طلا زین کردهاید، درصورتیکه حیوان از این رم میکند. به حسب ظاهر کتابهای شما این معنی را میدهد، اگرچه خواهش صنعتیِ شما از لحاظ نظر و نتیجه برخلاف این بوده باشد. و منباب اینکه هرکس باید کارش را بکند، متحمل خرج و مخارج بسیار شده این کتابها را انتشار داده باشید.
من خودم در طهران که هستم میبینم کدام امیدها به فاصلهی کم باید محدود شده باشند. روز به روز یک چیز خاموش میشود. به این جهت اظهارنظر در خصوص نوولهای شما نمیکنم. این کار خیلی زود است. فقط برای خود ما میتواند بیمعنی نباشد. به طور کلی و اساسی در نوولهای شما انسان به سلطهی قویِ احساسات و فانتزیهای شخصی برمیخورد. فکری که انسان میکند در خصوص پیدایش و تحولات آنهاست. ولی در شکل کار و سایر موارد مختلف را میتوان به طور دقیقتر تحت نظر گذاشت. جز اینکه هرچیز بنابر تمایلات شخصیست.
استیل
هروقت که انسان به یک بههمریختگی و عدم تساوی در استیل شما برمیخورد در ضمن احساسات و فانتزیِ شخصیِ نویسنده، به طور محسوس آن را تشخیص داده است و آن عبارت از یک بیاعتنایی به شکل کار است که نویسنده برحسب تمایلات خود فقط خودش را به جای همهچیز میبیند. بنابراین میبینیم که پرسناژها، نوع تفکرات و تکلمات خود را از دست داده به جای آنها خود نویسنده است که دارد آنطور که دلش میخواهد، حرف میزند. مثلاً «آخرین لبخند».
معلوم است بیانات پرسناژهای فوق، طبیعیِ آنها، یعنی بیانی که رئالیزم در صنعت ایجاب میکند، نیست. نفوذ یک ایدهآلیزم سمج و نافذ است که صنعت را در نقاط حساس واقع شدهی خود ایدهآلیزه میکند. پرسناژها، وضعیتی را که هستیِ رئالیست آنهاست و باید دارا باشند، دارا نیستند. بلکه چیزی از آنها کاسته شده، برای اینکه صنعتگر چیزی بر آنها بهطور دلخواه اضافه کرده باشد. در این مورد بیانات نویسنده، قطع نظر از صنعت و لوازم آن، شنیدنیست؛ اما چقدر برای خوانندهای که تا یک اندازه دارای ذوق صنعتیست وقفه و تکان در بردارد؟ اعم از اینکه این خواننده بتواند یک اثر صنعتی را به وجود بیاورد. به عبارت آخری دارای استعداد، یعنی قوهی عمل باشد، یا نه. درواقع شخص نویسنده زنده میشود زیرا که فرصت و رخنه برای ابراز حقیقتی که در او هست علاوه بر قدرت صنعتیِ خود به دست آورده، آزادانه بیان مرام خود را میکند بدون اینکه پایبند هیچ قیدی بوده باشد. ولی در نتیجه صنعت را برای تمایلات خود فدا ساخته است؛ درصورتیکه میبایست واسطهی تمایلات او واقع شود. برحسب همین تجاوز است که نمیخواهد بین حاضر و گذشته نه رجحان، بلکه امتیاز اساسی را که نتیجهی محسوس و مادیِ تحولات تاریخیست در نظر بگیرد. یعنی ذوق و سلیقه همان جریان عادیی خود را طی میکند و به هیچوجه نویسنده تمایل خود را عوض نکرده است. به این واسطه به پرسناژهایی برمیخوریم که هرکدام مال چندین قرن از بین رفته و معدوماند، و به عکس چندین قرن جدا و مجرد از شرایط تاریخیِ خود جلو افتاده، همان بیان و محاورهی عمومی و اصطلاحاتی را دارا هستند که ما دارا هستیم.
ص 89 «آفرینگان»: « راستش من هنوز نمیدانم…»
ص 94 : « آروزی احساسات…»
در این موارد انسان به مسایلی برخورد میکند که با آن مقدار رئالیزم که نویسنده خود را ملزم به رعایت از اقتضائات آن میکند، خیلی منافات دارد. نویسنده میخواهد مردم را به طور دقیق و در طبقات و صفتهای مختلفهاش نشان بدهد.
یکی از چیزهایی که به مردم نسبت دارد، زبان آنهاست. درنتیجه متابعت به این نظریه حتا خودش هم به زبان مردم حرف میزند و نمیخواهد دقیق باشد که برای چه طبقه انسان چیز مینویسد و استیل را، که فقط برای توافق با حقیقتی که در طبیعت هست باید نرم گرفت، تا چه اندازه و برای چه باید پایین آورد. معهذا از نظریهی خود بر حسب تمایلات وقتی تجاوز کرده، یک متفکر و بینندهی قوی میشود در پوست و استخوان انسانی که نمیتواند حرف روزانهی خود را به خوبی ادا کند. درواقع این رویه یک کشش مخفیست که نویسنده را به طرف کلاسیک نزدیک میکند – یعنی فقط نویسنده و ابراز وجود خود او -. درصورتیکه بر حسب نظریهی نویسنده، اقتضا میکرد که موضوعات نوولهای او کمتر تاریخی بوده باشند. زیراکه در تاریخ، وقتی که انسان میخواهد تا این اندازه با حقیقتی که هست نزدیک بوده باشد، بهطور قطع نمیتوان اصطلاحات مخصوص و اصلیِ پرسناژها که مثل همهی متعلقات جمعیتی تحول مییابند، تعیین کرد. بلکه بهطور تصنع که ارزش رئالیست را در صنعت اغلب دارا نخواهد بود، ممکن است پرسوناژها را در دورههایی که همهچیز آن را مثل دورههای خودمان نمیشناسیم، با اصطلاحات مخصوصشان به حرف دربیاوریم. انسان هرقدر سازنده باشد میبیند که حیقیقت هم سازندگی دارد، ساختن اینقدر خیالی مثل یک ساختن بدون مواد است، ثبات و اساس موثر را دارا نیست.
ذوق انسان یک مطابقت با شرایط تاریخیست در یافتن آنچه که هست، و تعریف آن چیزها که هست به آن اندازه که آنها را موثر و جاذب جلوه دهد. بنابراین میبینیم که استیل نتیجهی مخصوص است، محصول تاریخیست نه نتیجهی فکری؛ همینطور میبینیم که فکر برای استنتاج آن، بهعکس، آن را خراب میکند و برخلاف منظور به نویسنده نتیجه میدهد. این است که این قبیل موضوعات تاریخی نسبت به قطعیت یک رئالیزم محسوس و موثر، که نویسنده میخواهد در استیل خود، در صنعت خود، آن را رعایت کرده باشد، بدون تناقض واقع نمیشود. در این مورد انسان همیشه مجبور به ساختن است، یک مشق و ورزش ابتدایی در استیل را نویسنده همیشه ادامه میدهد. به طور خیالی باید الفاظ را بسازد و با اصلی که بنابر تصور خود پیدا میکند، مطابقه کند. درصورتیکه در استیل خود بدون شخصیت نیست. در نقاط دقیق، خود موضوعات مزبور، قدرت را از او سلب کرده، ناهنجاری و زمختیِ خود را به جای آن میگذارد. مثل ص 86 از «س.گ.ل.ل»: «شماها چه ساده هستید…»
چطور باید دید که یک نفر انسان، به هر صنف و طبقه که منسوب باشد، در قرن پنجم یا در قرن دهم حرف میزند؟ دریافت این مساله وقتی که نویسنده موضوع را به مناسبتی از تاریخ انتخاب کرده و مجبور است، تجاوز از احساسات و فانتزیها ی شخصیست.
در این مورد انسان به دو جهت متمایز برمیخورد: طرز محاورات دیروزی که به کار امروز نمیخورد، و طرز محاورات امروز که نمیتوانند در مورد پرسناژهای دیروزی به کار برود. میتوان تصنع شبیه به اصل را پیدا کرد. قطعاً فکر انسان عاجز نیست که در میان دو جمله: «خیلی رو داری» و جملهی دومی: «خجالت نمیکشی» که هردو متعارف واقع میشوند، یکی را انتخاب کند. معلوم است که در این مورد ذوق به کار رفته است ولی برحسب طرز تفکری که داشتهایم؛ بدون اینکه بنابر احساسات و فانتزیهای شخصی، رد کرده و شرایط تاریخی را، که خودمان مولود آن هستیم و بر طبق آن صنعت ما موثر میشود، غیر قابل اعتنا گذارده باشیم.
میگویند چگونه «متد» با ادبیات خود را وفق میدهد؛ این متد است که میتواند نویسنده را ضمن نتایج خود از پرت شدن نگاه بدارد. فقدان آن است که در (مردم) مردم را که طبقات آن تجزیه نشده با صفات مشترک جلوی چشم نویسندهی انگلیسی میگذارد، ولی من نمیخواهم در خصوص مسایل ذوقی آن را وفق بدهم. دراین خصوص دو سه سال قبل در Lamai شرحی را خواندم. شرح مزبور درواقع رد نظریات دیالکتیکی در ادبیات شوروی بود. درحالیکه ایدهآلیزم خودش با «اخلاق» خود مدعیِ ساختن دنیا به طرز دلخواه خود هست، بنابر کلکتیزم فکری که دارد و درنتیجه بیاساسی و آنارشیست افکار را به نفع او به وجود میآورد، چیزی را که با نظریهی خودش شباهت دارد، رد میکند. ولی میبینیم که قضیه برخلاف این است و قضیه با طرز تفکر مادی از راه دیگر که بنای علمی را داراست، حل میشود. انسان میتواند در عینحالکه احساسات و فانتزیهای شخصی را داراست، واجد شرایط دیگر باشد. برخلاف ایدهآلیزم که عالم وجود را بر وفق مراد خود تعبیر میکند، مثل اینکه بگوییم محال است انسان با دستور صحیحی رفتار کند، ما میتوانیم به طور تصنع الفاظ را شبیه به حقیقت خود طوری بسازیم که نسبت به اصلیت یک رآلیست قابل اطاعت دارای تناقض نبوده باشد. این کار آرتیست است؛ ولی صنعت خود را سرسری گرفته، شیطان فانتزی، شیطان احساسات که در او بازی میکنند، مانع میشود. میخواهد او را خام یافته، خود را فوق حقیقتی که او نمیخواهد از آن پیروی نکند و فقط خودش حکمروا باشد، نگاه بدارد. این است که انسان در آثار یک نویسنده به خلاف توقع خود برمیخورد.
محل دیگر از نوول خودتان را در این مورد میتوانید پیدا کنید. آنجا که – الفاظ خود نویسنده به جای الفاظ پرسناژهای تاریخی – تیپها نه فقط نمیتوانند کاراکتر اصلی یعنی غیر تقریبیِ خود را به واسطهی تصنعات خیالی که نویسنده دارد، دارا بوده باشند؛ بلکه گاهی خیلی از امتیازات دیگر خود را هم گم کرده و فدای فانتزیهای نویسنده ساختهاند. درواقع خواننده با دریافت وضع محاورهی این قبیل پرسناژها – که با اسامیِ تصنعی گاهی به عرصه گذارده شدهاند – وضع محاورهی زمان خود را دریافت میدارد. مثل انعکاس صوت خود او در کوه با یک تعجب مخفی که چطور از آنجا بیرون میآید، در میان چندین قرن معدوم، او به عقب نشسته است و دچار سرگیجه است. خیال میکند وارونه راه میرود. ولی فکر نمیکند چرا. دریافت این ظاهرِ بیحقیقت شباهت دارد به اینکه دارد «قصاص و جنایت» را در پردههایی که به زبان فرانسه تهیه شده است میبیند. نظیر این «شبهای مسکو»ست. خودم همین تازگیها هردو موضوع را در سینماهای تهران دیدم. دکورها، موقعیتها و کاراکتر هر تیپ و چیزهای محلی همه بهجا و روسیست و کاملاً رعایت شده است که امتیازات مزبور برخلاف واقع – یعنی آنچه که هست – نمایش داده نشود. انسان میبیند رل یک تاجرباشیِ روس را عیناً یک تاجرباشیِ روس «هاریبو» با آن مهارت جذاب خود بازی میکند. همینطور رل محصلی را که به مسکو آمده است. اما در زحمات آرتیست را که عهدهدار رل عمده شدهاند بنابر انتخاب سرسریی خودشان لکهدار میسازد. در بین همه چیزها چیزی که باید باشد گم شده است؛ یعنی برخلاف توقع خود، انسانِ در میان همهچیزِ روسی یک امتیازِ برجسته، که متصل حواس انسان را به خود جذب میکند، فرانسوی و آن عبارت از زبان است. بروز حقیقت هر تیپ را در وراء عدم رئالیستی که چیزهای جدی را دارد به طور بیمزه مسخره میکند، دریافت بدارد؛ درصورتیکه نه نویسنده نه آرتیست هیچکدام منظورشان این نبوده است که در مردم اینطور تاثیر کرده باشند.
ولی فانتزیهای انسانی هم خودش صنعتیست و جانشین هرحقیقت واقع میشود. زن به لباس مرد و مرد در لباس زن است. انسان اگر دقیق نباشد، همهچیز حقیقت است و معنای حقیقیِ خود را داراست. مطالبی که من به آن متوجه هستم از این لحاظ مورد نظر است که اگر صنعت بخواهد برای فهم ذوق و احساسات تربیت شدهی عدهای جذابیت خود را دارا باشد – چنانکه از دسترس عمومی درآمده و فهم اساسیِ آن برای طبقات بالاتر هست – باید با فهم و ذوق و احساسات تربیت و تصفیه شود.
چیزی که هست بیان افادهی شما روان و کلمات در استیل شما نرم و طبیعی دریافت میشوند. همین مساله استیل شما را در خور این قرار داده است که توانستهاید مصالح لازمه را به آسانی برداشته و به کار برید. بهعلاوه بهطور دقیق معنی را با لفظ مؤدی و لازم خود پیدا میکنید، مثل کلمهی «چندش» در «مقدمهی خیام» : «مرگ با خندهی چندشانگیزش…»
این ذوق در خصوص موازنه و انتخاب اسامیی پرسناژها هم به کار رفته است. اسامی («رشن»،»نازپری»،»میرانگل») بهجاست و حس میشود که سرسری نگذاشتهاید. این اسامی متناسب با زمان واقعه که دورهی ساسانیهاست درنظر گرفته شدهاند. من در خصوص اسامیِ «رشن» و «میرانگل» اطلاعی ندارم و نمیخواهم که داشته باشم. چیزی که شبیه به اصل ساخته شده است، تاثیر اصل را داراست. رشن و میرانگل بهتر از «نازپری» هستند. فقط بهطور انحراف اسم «شیرزاد»، ولو اینکه یک قشر از جمعیت مداین اسمشان شیرزاد بوده است، در ردیف اسامیِ دیگر خالی از زنندگی نیست؛ و شاید من اینطور حس می کنم. ولی این کلمات با وجود اینکه حایز اثر خود هستند و در ترکیب اساسی که مشخص استیل است و صنعت و فورم را بهدست میگیرد، تفاوت وارد نمیآورد.
شکل کار
معلوم است که بدون استیل خوب، صنعت خوب ترکیب تصنعی و بلااثر واقع میشود. استیل نامناسب، فورم، موضوع، فایده همه را گم میکند. نمیتوان گفت استیل شما استیلیست که با صنعت موافقت ندارد. جزاینکه در بعضی از دسکریپسیونها اگر سهلانگاری و بیحوصلگی نمیکردید، بهتر بود. من نمیدانم شما هنگام نوشتن دچار چه جور عصبانیت و نتایج آن بودهاید. مثل وصف (احمد یا ربابه) در نوول.
اگر بنابر سلیقهی خود من باشد من این وصف را هم نمیپسندم: «در باز شد و دختر رنگپریدهای هراسان بیرون آمد.» از روی همهچیز به واسطهی بیحوصلگی جستن شده است. حس انسان اصطکاک پیدا میکند به تنسیق صفات قدیمیها، نه به دقت مرتب و مدارای نویسنده. وصفیات فوق از این لحاظ نظر و از حیث اختصار که لازمهی اینطور وصف میبایست باشد، انصافاً به کلاسیک نزدیک میشود. بیحوصلگی و سرسری گذشتن نویسنده، مثل اینکه مجبور است که چیز بنویسد، به قدری محسوس است که یک ستون برجسته در صنعت تشخیص میدهد. نویسنده به سرعت خود را برای رساندن به چیزهای دیگر که احساسات او را قانع میبایست بکند از قید وصف پرسناژهای مزبور خلاص کرده به جزییاتی که پرسناژها را شخصیت میداده است و کاراکتر صنفی یا غیر آن محسوب میشده است، نپرداخته است. درعینحال حس خفیِ اینکه وضعیت مزبور فاقد ارزش خود نباشند در نویسنده هست و انگشتهای احمد را برای کسب این ارزش به ماری که تازه دارد جان میگیرد، تشبیه میکند: «دست احمد را گرفت روی گردن خودش…»
من نمیفهمم این تشبیه بنابر چه فایده است. تشبیه یک نوع استحصال است. یک تقویت برای تاثیر بیشتر. گاهی نمیتوان گفت که زائد واقع شده است. بعضی تشبیهات به قدری طبیعیست که در حکم محاورات عمومیست، مثل: «گرگ گرسنه»، «مثل برق»، اما چقدر دلچسب است و انسان را در طبیعت فرو میبرد که نویسنده بهجای اینکه آسمان را به سرپوش تشبیه کند، دمکردگیِ هوا را در نظر بگیرد. شما را متوجه «تمشک تیغدار» آنتوان چخوف میکنم که خودتان آن را ترجمه کردهاید.
به عکس انسان در آثار اغلب نویسندگان و همهی کلاسیکها به خصوص به اینطور تشبیهات برمیخورد که لازم نیست که خواننده را با موارد دیگر اقران داده، پرت میکند. این قسم کار، یک پرش برای بیشتر دلچسب واقع شدن است. میبینیم که یکی از شعرای آن دوره در موقعی که پادشاه دارد ماه نو را میبیند در وصف ماه فقط به چهار قسم تشبیه متواتر متوسل شده است. میتوان گفت که تشبیه کردن، اساس وصف برای شعرای آن دوره بوده است. رودکی و ظهیر تشبیهات متواتر دارند. ولی آنها برای اینکه خواص – فئودالها – بپسندند، اینطور فکر میکردند و ما دنباله محسوب میشویم – زیرا شکل اجتماعیِ زمان ما یک ترکیب مجرد و بلامقدمه نیست و بنابراین چیزی از فئودالیسم را میبایست در ادبیات خود دارا بوده باشیم. اگر از لحاظ نظر دقت کنیم، قسمتی از کلاسیک را در رمانتیک و همینطور به تدریج چیزی از رمانتیک را در ادبیات معاصر پیدا میکنیم، در عینحال که ماهیت ادبیات معاصر تجربی و عقلی بوده باشد. چیزی که هست ذهن انسان خاصیت مصرفی فقط دارا نیست و میتواند در صنعت خود که مولود او طبیعت خارج و اجتماع، که جزیی از طبیعت خارج است، واقع شود. چنانکه گفتم متد برای انسان یک توسل لازم است و صنعت نمیتواند از نتایج یک دترمینیزم علمی خارج باشد. نویسنده در داخل و خارج خود یک انسان، یعنی یک نتیجه به تمام معنی است. میتوانیم هرچیزی را به یک چیز تشبیه کنیم و میتوانیم جهت مادی و کلیتر را به دقت در نظر بیگریم.
من در خصوص شکل تشبیه شما و اندازهی تاثیر آن در خواننده بر حسب قوهی تولیدی که داراست، حرف میزنم. تشبیه لرمنتوف هم در «شیطان» که میگوید: « کوههای مثل پهلوان در قفقاز» و او عمداً بر اثر طول قامت در قفقاز منظومهی خود را از بعضی جهات شرقی ساخته است، از این قبیل است. انسان خیال میکند نظامی و فردوسی میخواند. من خودم به نظامی عقیدهدار هستم. ایدههایی که نظامی از محل زندگیِ خود میگیرد، و به این واسطه با او بعضی از شعرای معروف روس از لحاظ نظر – ایده – میتوان تیپ تشکیل داد، چیزهای دلچسب و خواندنیست. خودم سابق بر اینها که بیش از حالا به شعر علاقهمند بودم، ساختهام؛ ولی این تفنن و سلیقه است و صنعت را نمیتوان با فانتزیهای خالص، که به واسطهی تاملات زمانی تقویت میشود، فروخت. در خود شما هم انسان به این تناقض موقعیت و دوجوری در شکل کار میرسد و خواننده در سایر نوولها به وصفیات خیلی ماهرانه برمیخورد. میبیند که رنگهای محلی، قوت حیاتی و جلوههای خاص خود را دارا هستند. چیزی نیست که نباشد.
با وجودی که نوولها گاهی سرعت حکایت را به خود میگیرند، چیزی که در مقابل چشم خواننده گذارده میشود از لحاظ صنعتی رنگها جلوهی خود را از دست ندادهاند: « میلیونها سال از عمر زمین میگذشت…» بعد از خواندن انسان باز میل میکند بخواند. و بعد از مدتی اگر مثل من خواننده به جای دولابچه، جوال داشته باشد کتاب را از جوالش بیرون آورده باز شروع به خواندن میکند. یک چیز کیفورکننده که انسان را معتاد میکند، مثل تریاک در آن هست. خواننده برنمیخورد به چیزهایی که در کاراکتر خود برجستگی و روشنایی و پرش اصلی را نداشته باشند. نویسنده با قدرت صنعتیِ خود چیزهایی را که خواسته است از میان تمام اشیا بیرون پرانده است. من حاضرم برای اینکه تحسین نکنم مقطعهای ذیل را نمونه بیاورم، اگرچه قضاوت در خصوص آنها از بدیهیات است. کاملاً اروپایی یعنی مطابق با ذوق و سلیقهی امروزه است: «پنجرهی اتاق «اودت» بسته بود. به در ورقهای آویزان کرده بود که روی آن نوشته بود: خانهی اجارهای…»
«تا صبح مردم ده هلهله و تماشای دود و آتشی را میکردند که از «گنجه دژ» زبانه میکشید.» خواننده هم مثل مردم، دود و آتشی را که در آن شب تاریک از بالای قلعه زبانه میکشید، تماشا میکند.
در «چمدان» علوی هم انسان به نظایر این مقطعها برمیخورد. منظرهی برلن را خوب ساخته است. اما Relativisme که «ریپکا» در شکل ایدئولوژیی نوول تشخیص داده است با تشخیص خود رجحان خاصی را در نوول مزبور پیدا نکرده است. نمونههای آن را در نوولهای شما هم میتوان به طور تجربه پیدا کرد. در ادبیات قبل از انقلاب در خود چخوف، نظایر آن زیاد هست. این جنبه لازمهی لاینفک سمبولیزم است که اشیا خارجی هر جز از طبیعت مادی در نظر نویسنده یا پرسناژهای مختلف او تاثیرات مختلف خود را دارا هستند. انسان میبیند که هیچچیز جلوه و قدر مطلق را دارا نیست. بلکه اشیا دارای ارزش واقع شده علاوه بر آن طور که هستند نتیجهی ارتباط سوبژکت و ابژکت خارجی تجسم داده میشوند. امروز ما سمبولیزم را اینطور میشناسیم. دقیقتر از آنچه که خود سمبولیستها میشناختهاند. «ریپکا» این قدر نسبی و شایع را که رابطهی بین صنعت و علم است با منطق مادی – طرز تفکر دیالکتیکی – خواسته است بهطور مبهم ربط بدهد. درصورتیکه ممکن بود از جای دیگر بر اصول عقاید رفیق از دنیا صرف نظر کردهی ما، راه پیدا کند.
دقت بیشتر در شکل – دسکرپسیون – وصفیات یک جلوهی متزلزل و هرز را پیش چشم میگذارد. من نمیدانم چرا اغلب رماننویسها حتا خود «موسه» این شکل توصیف را دوست دارند، ولی میدانم عمداً به آن متمایل نشدهاند. در اغلب آثار آنها انسان به پرسناژی برمیخورد که هیچ نمونه از شکل تصور خواننده در خصوص آن پرسناژ در ضمن شرح و نقل از آن پرسناژ ندارد. نویسنده آن پرسناژ را مورد عمل قرار میدهد، خواننده بنابر اقتدارات فکریِ خود چنانکه از کلمهی «باغ» محوطهی مشجری را از هرجاکه برحسب تداعیِ معانی در نظر دارد، به نظر میآورد – همان پرسناژ را هم به نظر میآورد. ولی نویسنده پس از آنکه مقداری از وقایع را به توسط پرسناژ مزبور جریان میدهد، خواننده را برای تصور در خصوص آن آزاد میگذارد، پرسناژ مزبور را وصف میکند. این وقفه و سکته در میان تصورات قبلیِ خواننده و تصوراتی که بعد برحسب توصیف نویسنده فراهم میشود، من یقین دارم قادر است که از شکل اثر کاسته باشد. یا بنای اساسیِ اثرات خارجی را که جهات کاملاً مادیِ اشیا وقایع و جریانات آن است، به هم زده باشد. به این معنی که از کلمهی «جوان پرمو»، جوان پرمویی را که سابقاً در شهری که درست نمیداند در کدام محلهی آن شهر یا در چندین محلهی دیگر در ذهن خود حفظ کرده است، به خاطر میآورد، با این جوان وقایع را با اثر مخصوص تعقیب میکند اما ناگهان برمیخورد به اینکه جوان پرمو دارای خصایصیست که نمیشناسد.
در نوول «س.گ.ل.ل» بدواً سوسن را مثل یک سوبژکت یک پریِ مجرد در نظر میگیرد، نه فقط منباب اخطار بلکه با تمایل مخصوصی از کارگاه خود رخت میکشد و شهر «کانار» را دور از آشنایانش انتخاب میکند و به کاری آنقدر مبهم – آبستره – میپردازد. با وجود همهی اینها در نظر خواننده اگر یک موجود مجرد و وهمی و پری و غایب جلوه نکند، برحسب توارد و توازن خیالی و هرشکل توان فکری خواننده صورت و تجسم پیدا میکند. برای اینکه پس از تعقیب از یک سلسله وقایع، تصورات خود را غلط دریابد.
در کلیهی این نوولها، انسان به دو قیافهی از همه واضحتر و برجستهتر برمیخورد: «موپاسان» و «چخوف». معلوم است که خصوصیات جدید هم با آنها بیپیوند نیست. بیشتر با حالت تاثیر خود در اشیا خارجی و در طبیعت به طور کلی دقیق شدن. دریافت چیزهایی که پس از دریافت باز انسان دریافت میدارد. یک استحالهی انسان در حالتی که با طبیعت میآمیزد و خود را روشن کرده به چشم دیگران میکشد و این معنیِ واقعیِ صنعت اوست. همه به طور اساسی از خصایص صنعت دورهی ماست. دنیا را مثل موم نرم باید بلند کرد. نه صنعت همهی تلاش صنعتگر در این موارد محسوس میشود ولی برطبق چه قسم افکار و تا چه اندازه محکم. فانتزیهای شخصی و احساسات یا به عبارت آخری نفسانیات جمعیی دورهی خود واقع میشود. بنابراین اگر از موپاسان و چخوف اسم برده میشود، موپاسان و چخوف را در این دوره باید دید. محال است که ایدهی تازه بدون ربط با استیل، فورم، تازه باشد. و برخلاف آنچه که خیال میکنند ایده بهطور مجرد و بدون بستگی با بیان افادهی خود ترقی یا تحول یافته یا بتوان آن را جامد و مجرد برداشت کرده با فورم و استیل ایدههای قدیم تصور کرد. مگر آنکه نویسنده بخواهد در بند تاثیر شکل کار خود نبوده باشد. ما در این خصوص امروز به هزار شارلاتان برمیخوریم که چیزی را برای امرار معاش در نظر گرفته و صنعت را عبارت از آن دانستهاند.
اما در تمام نوولهای شما با خصایصی که داراست و در ضمن کار دارا میشود چنانکه هیچچیز از سلطهی قویِ احساسات و فانتزیهای شخصی بیرون نمیآید. همهچیز فرع بر خواستن نویسنده است. همینکه نویسنده میخواهد، عالم خارجی هستیِ صنعتی پیدا میکند. هستیِ احساساتی که یک نوع هستی که برطبق میل نویسنده ترکیب اساسیِ خود را درست و مرتب میدارد. بدون ملاحظات مشترک و دقیقتر در داخل و خارج اشیا.
من به این دخالت نمیکنم که چطور احساسات در موضوع عربها و سایر جاها در «پروین دختر ساسان» و «مازیار» موضوع واقع میشود. یا بنای عقلی و تجربیِ ادبیات معاصر هرقدر که ماهیت آن را بنابر شکل اجتماعی و اقتصادیِ خود بگیریم، هیچ تماسی با احساسات انسانی دارا نیست. زیراکه فکر انسان و زندگیِ او در تحت شرایط زمان او نیست، اما بعضی چیزها را میتوان در تحت دقت قرار داد.
در «گل ببوی مازندرانی»، حالت اطاعت بیچارگی و به اسارت بستگیِ زن به آن خوبی نشان داده میشود. میبینیم که در اطراف گل ببو در گل و لای مازندران – یک سرزمین مرطوب قشلاقی – الاغ یک مرکوب بارکش معمولیست. مردها به جای چوخا و علیقه و کجون، متقال آبی که پارچهی مستعمل خشکزارهاست میپوشند. در «داش آکل» کاراکتر تیپیک بعضی رنگهای محلی و محاورات مخصوص به داش آکلهای آن نقطه نیست.
در هر دو نوول فوق، ملاحظات نویسنده از سرزمینهای دیگر گرفته و در متن پرسناژهای خود به کار میبرد. الاغ در گل و لای، متقال در هوای مرطوب بارانی، یخ در شیراز و امثال آن تصورات خالصند که به جای ملاحظات به کار برده میشوند.
شکل کار مزبور در هیچیک از این دو نوول صنعت را ضایع نمیکند ولی سلطهی فانتزیهای شخصی را میرساند. در آن نوول که یک پروفسور از یکنواختی و خستگی در زندگی مجبور به خودکشی میشود، مفهوم یکنواختی فکر خود نویسنده است که بنابر شرایط دوره گرفته شده که بدون ملاحظهی خارجی «رزبانو» یک زن زمان ساسانیها ساخته میشود که درتحت شرایط دورهی خود و دوآلیزم مذهب در حالتیکه ایدئولوژیِ یک زن معمولی را باید به او داد، زندگیِ یکنواخت در حق او نسبت بعید و اساسن باورنکردنی به نظر میآید. درواقع فقط هرچیز از روی شوق ساخته است.
در نظر خواننده که اطلاعات محلی مثل اتود قبلی در مغز اوست، از ارزش رئالیست که نوولها میخواهند دارا باشند، میکاهد. در خواننده یک به هم ریختگی دنیا که جای هرچیز در آن عوض شده است، تولید میشود و حکم راه رفتن بشر در دریا و کشتی در روی خاک را داراست. درصورتیکه صنعت، یک عادت حاصل شده از روی تمرین است و در عین حالیکه کار میکند، عادتن روان است. صنعت، یک رعایت محسوب میشود. همیشه باید به خود یادآوری کرد و دقیق بود. این درد زبان آرتیست باید باشد.
این شوق مفرط که نویسنده در صنعت خود داراست نباید با جذبهی صنعتیِ extase artistique اشتباه شود. هرکس که صنعت میکند، ممکن است دارای لغزشهایی باشد و تا مدتی که نسبت به چیزی که ساخته است بیگانه نشده است، میتواند مثل دیگران لغزش داشته باشد. بلکه برحسب تمایلات و یک نوع فانتزیهاییست که نویسنده میخواهد بسازد و با آن تمایلات خود را رسیدگی کرده، شوق مفرط ساختن که در او هست هرچیز را تغییر بدهد، حتا خود فورم را: «شمسک میمون» برخلاف «اودت» به نوع ادبی – Genre – دیگر تسلیم شده، دارای فورم سریع پرش در نقل وقایع، یک قلماندازی در چیزنویسیست. روسها در نقاشی این را «نابروسکا» میگویند. چیزی که هست نوع مزبور هم نوعیست و چه عیب خواهد داشت که اینطور هم باشد.
اما به طور اساسی باید دید که این مقدار شوق مفرط ساختن به حدی که هرچیز را جانشین هرچیز قرار میدهد، و برحسب آن تصورات گاهی با ملاحظات روبرو میشوند، در جریانات ایده چه نفوذی را داراست. یک چیزی میتواند مقدمه برای رسیدن به مقدمهی ثانوی باشد. انسان ممکن است از یک تمایل، تمایلات دیگر پیدا کند. نمیتوان در نوولهای شما این شوق ساختن را در حدودی پیدا کرد که صنعت ایدهآلیزه کرده، تجسمات مادی را فاقد جلوه و اثر ساخته باشد، ولی توانسته است به واسطهی نفوذ خود به صنعت شکل اساسی ایدهآلیزم – یک قسم مکتب خالصاً مخلص رمانتیک – را بدهد. بنابراین جلوهی خاصی که رئالیزم میتوانست در نوولهای شما دارا باشد، تحتالشعاع و محکوم واقع شده؛ دیده میشود که با چه زمینهی باور نکردنی در «گجسته دژ»، شوهر که یک نفر کیمیاگر است، در نوول به آن پاکیزگی فیلم برمیدارد، زنش را نمیشناسد.
واقعهی مزبور کاملاً در روی فانتزیِ شخصی قرار گرفته و مدخل یک رمانتیک قابل ملاحظه است که با تجربه و ملاحظهی خارجی و مادی، وفق نمیدهد. بنابراین ارزش رئالیست را دارا نیست. یک رئالیست غیرقابل تردید که ما به آن معنیِ رئالیست میدهیم باید خیلی با مادیت راه توافق مکانیکی پیدا کرده باشد. ساختمان آن از طبیعت که حالت اتوماتیک را داراست، جدا نباشد. ما نمیتوانیم از طبیعت جدا بوده به چیزهای مجرد و جامد، اعتقاد داشته باشیم. هرچیز که برداشته میشود، جزیی از میان اجزای دیگرست. شما میتوانستید قبلن «کیمیاگر» را به مرض کمحافظگی معرفی کنید. این تیپ اینطور نادر که تاثیرات عملیات او، نتیجهی فکری برای زمان ما دارا نخواهد بود، ساختهی صنعت خالص است. همین صنعت خالص است که برحسب یک پیکولوژیی فانتاستیک بهطوری که باید عنوان داد پرسناژهایی را که فقط جلوهی شاعرانه و صنعتی را در حد اعلای خود دارا هستند، اقتدار میدهد.
شاید در نتیجهی همین فانتزیها و احساسات که نوول «س.گ.ل.ل» (سایه روشن) استخوانبندیِ اساسیِ خود را ترکیب میکند. نه فقط در ادبیات معاصر، در ادبیات قرن نوزدهم و هجدهم مثل «رابینسون» و «گالیور» و خیلی از آن قدیمیتر هم انسان با رمانها و قصههای فرضی برمیخورد که نویسنده در آن فکر فلسفیِ خود را بنابر دلخواه خود که غالبن بدون ملاحظه و تجربهی خارجیست، تجزیه میکند. تجزیهی مزبور بنابه شکل اساسی ایدهآلیزم است. این قسم «اتوپی» سازی در عربها هم بوده حیبنیقظان – سرگذشت مردی که از طبیعت بیرون آمده به خدای خودش میپیوندد – را ابن بطوطه برحسب این تمایل از نوشتهجات قدمای خود مثل بوعلی سینا گرفته است. شما آن را با صنعت، توافق عالی دادهاید. در «س.گ.ل.ل» خواننده به حدسیات راجع به 2000 سال بعد میرسد. اما وقایع حالت تقریبی را دارا نیستند، بلکه حالت قطعیت یک قسم ملاحظه و تجربه را پیدا کرده، نویسنده برحسب نظریهی اثباتیی خود و به چشم آن چیزهایی را که از روی حدس میسازد، میبینند.
درصورتیکه احساسات و دقایق را از جریان کنونیی زندگی میگیرد. یعنی حاصل بلاتردید شرایط مادی و جمعیتیِ امروزه است، ولی عمداً یا غیرعمداً ایدههای خود را مثل حقایق مسلمه به چشم خواننده میکشد. از این لحاظ، نظر چیزهای نسبی را که فقط نسبت به زمان خود او اینطور منطقی میتوانند بوده باشد، مطلق در نظر گرفته میخواهد بنابر تمایل خود بسازد. این است که هر مفهومی در اثر او موجب تردید و توقف فکری و اغلب مفهوم قابل رد واقع میشود.
در مسافت آنقدر بعید زمانی که نصف آن اگر از اسلکولاستیک بگیریم دوئیت ما و قدما را به وجود آورده است، نمیتوان قبول کرد که کلمات «بچه ننه» ص 17، هنوز مورد استعمال داشته باشد؛ به این معنی که مونوگامی قرارداد خرید و فروش انسان، «ننه و بچهی عزیزشده»ی او را که پیش خودش بزرگ شده و اینطور عزیز بار آمده است، باز به وجود بیاورد.
در 2000 سال بعد که خاطرهی مفروض آن را برحسب متد مادیی اقتصادی میتوانیم حدساً تخمین بزنیم و نمیتوانیم قطعاً بگوییم چهجور ساختمانی خواهیم داشت؛ من نمیتوانم باور کنم که هنوز آرتیست درد میکشد: «آرتیست بیشتر از سایر مردم درد میکشد و همین یکجور ناخوشیست. آدم طبیعی، آدم سالم باید خوب بخورد، خوب بنوشد و خوب عشقورزی بکند. خواندن، نوشتن و فکر کردن همهی اینها بدبختیست؛ نکبت میآورد…» ص 116 –
بنای دردهای انسانی را برحسب چه شرایطی باید تعیین کرد. انسان بهجز با طبیعت، با چه چیز مبارزه میکند درصورتیکه ما هنوز تاریخ نشدهایم نیم مردهایم و طبقات انسانی را با نتایج و مبارزات روزمرهی آن میبینیم، اینطور قضاوت میکنیم. مثل این است که به بینجگرها – زارعین برنج – یک مالک با اقتدار امروز در روز جشن تولد پسرش ودکا داده بگوید: «چرا باید غمگین باشید؟» زیرا او هم که من و شما را به این روز درآورده است نمیخواهد در اساس غم و کدورتهای انسانی، فکرش را زحمت بدهد.
ا گر شما فکر نمیکنید، من فکر میکنم چطور در 2000 سال بعد که حالت یکنواخت زندگیِ انسان گل میکند، هنوز عشق باقیست و «سوسن» نام از عشقش حرف میزند. اساس عشق مزبور خیلی خیالیست. یعنی یک ایدهآلیزم کامل است که سوبژکت را درنتیجهی قرنها سیر زمانی که هرچیز تحول حاصل میکند، بلاتحول قرار داده است و هنوز باقیست.
برحسب این طرز تفکر سوبژکتیو، مفهوم دقیق یکنواختی را باید ملاحظه کرد که فکر خود نویسنده است. آن را بنابر شرایط دورهی خود گرفته، بدون ملاحظهی خارجی، با غلو صنعت خود به «زربانو» یک زن زمان ساسانیها داده است. درصورتیکه به زربانو، که اگر خودش الان زنده بود درخصوص این کلمه تعجب میکرد، لازم بود بنابر شرایط دورهی او و دوآلیزم آنقدر قوی و سمج مذهب زرتشت، ایدئولوژیِ یک زن معمولی را داد. زنندگیِ یک چیز یکنواخت در حق یک فیلسوف یا متفکری که دچار تاملات خود است رواتر به نظر میآید. اما شما که از چیزهای بانال (banal) در چندجا نگریختهاید، از این هم نگریختهاید.
صنعتگر مطلقاً آزاد است. هیچکس نمیتواند بگوید: چرا شما راجع به یک هیزمشکن نخواستهاید یک نوول داشته باشید. ولی در حد اعلا و حال تجاوز خود میبینیم که آزادیِ مزبور در نویسنده شیطنت احساسات – یک جستوخیز شوخ ولی زننده – را تولید میکند. شیطنت ذوق و همهچیز را که در نتیجهی آن یک نفر پروفسور از یکنواختیی زندگی خسته شده مجبور به خودکشی میشود.
دوست عزیزم!
در مورد آثار شما، مخصوصن موضوع افکار آثار شما گفتنی زیاد است. اما من آن را میگذارم برای بعد. کاری که تو در نثر انجام دادی، من در نظم کلمات خشن و سقط انجام دادهام که به نتیجهی زحمت آنها را رام کردهام. اما در این کار من مخالف زیاد است، زیرا دیوار پوسیده هنوز جلوی راه هست و سوسکها بالا میروند و ضجه میکشند، مثل «واشریعتا» و «وا وزنا» میزنند.
بالاخره کار من هنوز نمودی نخواهد داشت و تا مرگ من هم نمودی نخواهد داشت. این کاریست که من برای آن تمام عمرم را گذاشتهام، بیخبر که دیگران چند ساعت را به مصرف رسانیده دیواری که من در تمام عمرم ساختهام، در یک ساعت به هم زده و معلوم نیست چه جور باید ساخت و روزی ساختهی نحس آنها خراب شده، به همین دیوار برگردند.
من مطلب را در همینجا تمام میکنم و آرزوی موفقیت آن دوست عزیز را دارم.
زمستان 1315
دوست شما: نیما یوشیج
از کتاب «نامههای نیما » نسخهبردار: شراگیم یوشیج – نشر نگاه – چاپ 1376
وقتي مادربزرگم، با آن لهجهي غليظ اصفهانياش ميگويد: «الهي مردهشو چاكيسفكي رو ببره»، اول فكر ميكنم حرف خيلي خيلي بدي زده. ولي بعد خيالم راحت ميشود. او را خوب ميشناسم. مرا بزرگ كرده. زن بد دهني نيست. فقط يك چنته لغت معني مخصوص خودش دارد. در كلماتي كه گفتنش سخت است، تغييرات كوچكي ميدهد. بعضي وقتها هم براي دست انداختن اين كار را ميكند. به «دلكش» ميگويد «رودهكش» به «روحبخش» ميگويد «مردهبخش». به عقيدهي او آنها آواز نميخوانند، يك جايشان را ميكشند. حالا مهم نيست هر دو زن هستند. به «آگرانديسمان» ميگويد «آلامسگان». داييام در تاريكخانهي «فتوسينمايي» سر چهار راه استامبول زير سينما «هماي» كار ميكند. به «مارگارين» ميگويد «مار ببين» به گفتهي خودش يك مثقال روغن كرمانشاهي به صد خروار «مار ببين» ميارزد. به «آموزگار» ميگويد «عمو گوزار». همسايهمان معلمي است كه هر روز با زنش دعوا دارد. بچهاش هم هميشه دو كرم سبز زير دماغش آويزان است. و به «عصباني» شدن ميگويد «استر بيابوني» شدن.
حالا هم منظورش از «چاكيسفكي»، «چايكوفسكي» است. حتماً به اتفاق امروز عصر اشاره ميكند. به اتفاقي كه براي من و داييام افتاده. خودم نميدانم ولي اينطور كه ميگويند رنگم پريده. مرا مينشاند كنار زانويش. دست زبر و مهربانش را به پيشانيام ميكشد. به مادرم دستور ميدهد يك تكه نمك سنگ بياورد. مادرم مثل برق ميرود و با نمك سنگ برميگردد. نمك را با انبر كنار سماور خرد ميكند. قسمت كوچكش را ميگذارد در دهانم. از من ميخواهد درست آن را بمكم. بار ديگر خوب نگاهم ميكند. مثل اينكه خيالش كمي راحت ميشود. اين بار ميگويد: «مردهشو قو رو ببره با درياچش». بله حتماً منظورش اتفاق امروز عصر است. هيچكس حرفي نميزند. شايد به خاطر ترس از مادربزرگم است. شايد ابهت قضيه همه را گرفته. شايد هم هر دو. زيرچشمي نگاهي به او مياندازم. به قول خودش اوقاتش نحس است و خلقش سگي. تجربه نشان داده در چنين مواقعي اطرافيان دو راه بيشتر ندارند، يا دمشان را بگذارند روي كولشان و بروند بيرون، يا دمشان را بگذارند لاي پايشان و ساكت گوشهاي بنشينند. همگي راه دوم را انتخاب كردهاند.
مادربزرگم ظاهر ترسناكي ندارد، اما نميدانم چرا همه از او حساب ميبرند. قدش كوتاه است و هيكلش چاق. به خاطر همين هم گرد به نظر ميرسد. دو داماد دارد و دو پسر، اما در حقيقت مرد خانه اوست. حرف آخر را هميشه او ميزند. تصميم آخر را هميشه او ميگيرد. نه سالگي عروسي كرده. شوهرش كارگاه عبابافي داشته. زن و شوهر چهل سال با هم اختلاف سن داشتهاند. در نوزده سالگي با چهار بچه بيوه شده. مجبور بوده كارگاه عبابافي را هم خودش بگرداند. دو قحطي، يك تغيير سلسله و تاجگذاري چهار پادشاه را از سر گذرانيده. همه كاري بلد است. ميتواند با پولكي، روي چراغ گردسوز، برايم خروس قندي درست كند. ميتواند فلوس و شير خشت و حاج منيزي را راحت به خودم بدهد. حتا ميتواند نوك قلم درشتم را بتراشد و برايش فاق بگذارد. مرا خيلي دوست دارد. بزرگترين نوهاش هستم. اسمش حبيبه سلطان است اما صدايش ميكنم «خانم جون».
خانم جون بار ديگر نگاهم ميكند. لبخندي ميزنم تا خيالش كاملاً راحت شود. اين بار يك حبه نبات دهانم ميگذارد. ميگويد: «مردهشو هر چي تودهاييه ببره». نبات را ميجويم و دنبال بقيهاش ميگردم. ميگويد: «الهي ا ون سبيلهاشون بيفته رو آب مردهشورخونه». داييام وارد اطاق ميشود. همهي نگاهها به طرف او برميگردد. سر و صورتش را شسته و موهايش را شانه زده، اما در مجموع پريشان است. سه تا از سوراخ دگمههاي نيمتنهي نظامياش بدون دگمه است. غزن قفلي يقهاش قلوه كن شده. سردوشيهايش پاره شده و از طرفين شانهها آويزانند. كلاهش تقريباً له شده و نقابش از چند جا شكسته. زير چشم راستش باد كرده و رو به سياهي ميرود. چند ناخنش خونمردگي پيدا كرده و بنفش رنگ است. مينشيند و نگاهي به طرفم مياندازد. معني نگاهش را فقط من ميفهم. ميخواهد بداند آيا چيزي بروز دادهام يا نه. صورتم تغيير بخصوصي نميكند، اما نميدانم چرا مطمين ميشود جيك نزدهام. مينشيند و تكيه ميدهد. خانم جون جنگي يك چاي دبش ميگذارد جلويش. چاي را ميخورد و ماجرا را تعريف ميكند. بعضي قسمتها را با آب و تاب ميگويد و بعضي قسمتها را تغيير ميدهد. تغييراتش آنقدرها بزرگ نيستند كه دروغ باشند، اما به هر حال تغييراند. ميتوان گفت قسمتهايي را كه گفتنش برايش افت دارد «روتوش» ميكند. آخر هر چه باشد عكاس است. داييام اوج حادثه را تعريف ميكند، اما براي من ماجرا يكي دو ساعت قبل از آن شروع شده.
ساعت چهار بعدازظهر است. لباس پوشيده و آمادهام. لباسم چهار خانهي ريز سياه و سفيد است. خيلي شيك است و به من ميآيد. اين لباس خاصيت ديگري هم دارد. داييام را از دست دژبانهاي ارتشي نجات ميدهد. داييام كارآموز رشتهي مخابرات در آموزشگاه گروهباني است، اما صبحها در خانه پلاس است و شبها در فتو سينمايي. هر وقت بيرون ميرويم نميدانم چطور يكمرتبه سر و كلهي دژبانها پيدا ميشود. اكثراً قلچماق هستند و لبخند موذيانهاي بر لب دارند. داييام لباس نظامي خياط دوز تنش است. ميخواهند بدانند اين ساعت روز در خيابانها چه ميكند. داييام خيلي خونسرد خودش را رانندهي تيمسار فلاني معرفي ميكند. نقش فرزند تيمسار را هم به من ميدهد. دژبانها كمي ترديد ميكنند. داييام از قوطي سيگار فلزياش، دو سيگار هماي اطويي به آنها تعارف ميكند. آخرين شكها ميشكند. سري تكان ميدهند و ميروند پي كارشان. كلك خيلي سادهاي است، اما نميدانم چرا هر بار به خوبي ميگيرد. حتماً هر دو نفر رلمان را خيلي عالي بازي ميكنيم.
ميخواهيم برويم سينما «ديانا». بليطها مجاني است. حاج حسن آنها را به داييام داده. پسر خيلي خوبي است. خانهشان آخر كوچهمان است. همسن داييام است، اما نميدانم چرا به او ميگويند حاجي. مشكلم را خانم جون حل ميكند. ميگويد چون روز عيد قربان به دنيا آمده، به او ميگويند حاجي. پدرش معمار است و خودش گچكار. روزها كار ميكند شبها ميرود اكابر. ميگويند تودهاي است اما به عقيدهي من نيست. سبيلش آويزان نيست كه هيچ، اصلاً سبيل ندارد. ته ريش زردي دارد و هميشه تميز است. صدايش آهسته و مهربان است. وقتي داييام به او ميگويد شاگرد زرنگي هستم، سري به تحسين تكان ميدهد و لبخندي ميزند. روز بعدش دو كتاب به من هديه ميدهد. كلاس دوم هستم. نيم ساعتي طول ميكشد تا بتوانم اسم كتابها را بخوانم. اسم يكيشان «دوشيزه اورليان» است. كتاب دوم چهار اسم دارد. «سه تصوير، مومو، ساعت، رويا».
بليطهاي سينما سفيد و بزرگاند. چيزهايي رويشان نوشته كه به سختي براي خانم جون ميخوانم . آخر بايد از همه چيز خانه و زندگي خبر داشته باشد. نوشته: «باله درياچه قو، شاهكار جاويدان چايكوفسكي» و خيلي كلمات ديگر كه خواندنشان همت ميخواهد. خانم جون از اين اسم سر در نميآورد. چند بار ديگر هم برايش ميخوانم. باز هم به جايي نميرسد. داييام توضيحات بيشتري ميدهد. ميگويد تمام فيلم موسيقي و رقص است. براي همين هم راه دست حاج حسن نبوده كه اينجور فيلمها را ببيند. بالاخره خانم جون رضا ميدهد، ولي در مجموع قضيه به دلش نچسبيده. از خانه ميآييم بيرون. هيجان زده و سرحال، دست داييام را ميگيرم و هر دو نفر قبراق راه ميافتيم.
دشت اولمان را نبش خيابان سي متري و نشاط ميكنيم. دو نفر دژبان جلويمان سبز ميشوند. همان لبخندهاي موذيانه و همان حالت مچگيري. ده ثانيه بعد هر دو نفر سيگار به دست كله پا ميشوند. دشت دوممان كمي ناجورتر است. نرسيده به ژاندارمري، دو دژبان كنار يك جيپ ايستادهاند. اشارههايي ردوبدل ميشود. ميرويم كنار جيپ. داييام محكم ميگذارد بالا. يك افسر با دو ستاره در صندلي كنار راننده نشسته. داييام شگرد معمول را ميزند، اما حس ميكنم صدايش كمي ميلرزد. افسر مرا برانداز ميكند و اسمم را ميپرسد. اسمم را ميگويم. ميپرسد كجا ميخواهيم برويم. ميگويم سينما. آخرين تير تركش را رها ميكند. ميپرسد چه فيلمي. ميگويم بالهي درياچه قو شاهكار جاويدان چايكوفسكي. كوتاه ميآيد و لبخند ميزند. راه ميافتيم و تا جلوي سينما به مشكلي برنميخوريم. داييام ميگويد هنوز تا فيلم شروع شود وقت داريم. ميرويم قهوهخانهاي كه درست روبروي سينماست. جايي كه بعدها ميشود بانك ملي ايران، شعبهي دانشگاه. دو طرف قهوهخانه سرتاسر ديوار باغي بزرگ است. كف قهوهخانه از خيابان پايينتر است. حوض كوچكي در وسط دارد كه دور تا دورش پر از ميز و صندلي است. پنجرههاي اصلي قهوهخانه رو به جنوب باز ميشوند. از ميان پنجره باغچهاي پر درخت ديده ميشود. تا حالا چند بار به اينجا آمدهام. يكي از پاتوقهاي داييام است. گروهي كبريت بازي ميكنند، گروهي دومينو و گروهي هم تخنه نرد. دومينو را بيشتر از همه دوست دارم. مستطيلهاي سياه را با فواصلي مساوي كنار هم ميچينم، بعد با ضربهاي كه به اولي ميزنم همگي به صورتي منظم، روي همديگر ميخوابند. درست مثل استر ويليامز كه در فيلمهايش، با آدمها اينكار را ميكند.
امروز قهوهخانه كمي شلوغتر از روزهاي ديگر است. گروهي كه همگي سبيلهايشان آويزان است در گوشه و كنار نشستهاند. چاي ميخورند و حرف ميزنند و سيگار ميكشند. جوان سبيلويي با چاقويي كوچك مشغول كندن چيزي روي يكي از ميزهاست. جلو ميروم و ميبينم دارد علامت «پان ايرانيست»ها را، كه از قبل روي ميز كنده شده، تبديل به «عرعر خر» ميكند. علامت پان ايرانيستها دو خط موازي است كه يك خط مورب از ميانشان ميگذرد. كافيست دو «ع» كوچك سر خطوط موازي و دو «ر» به تهشان اضافه كني، ميشود «عرعر». يك «خ» كوچك هم به سر خط مورب اضافه ميكني، ميشود عرعر خر. ناگهان صداي خندهي زنانهاي به گوشم ميخورد. شنيدن صداي زن در قهوهخانه اينقدر غيرعادي است كه اول فكر ميكنم اشتباه كردهام. به جهت صدا نگاه ميكنم. نه اشتباه نكردهام. در بين گروه سبيلوها دو زن نشستهاند. هر دو نفر تقريباً جوان هستند. دارند دوز بازي ميكنند. آهسته و بيسر و صدا خودم را به ميز آنها ميرسانم. خطوط دوز را با چوب كبريت روي ميز چيدهاند. يكي از آنها با سه نخود بازي ميكند، ديگري با سه لوبيا. هر دو نفر، بازيكنان ماهري هستند. هر دو نفر، پشت لبشان سبيل نرم و نازكي دارند. آنكه با سه نخود بازي ميكند، متوجه من ميشود، لپم را ميگيرد و به ديگري ميگويد: «چه نازه». داييام صدايم ميزند. مشتي قند در جيبم ميريزم و از قهوهخانه خارج ميشويم.
سينما ديانا را بيشتر از بقيهي سينماها دوست دارم. نميدانم چرا، شايد چون خيلي سينماست. مثل دهانهي پهن و وسيع غاري است كه در دل كوه كندهاند. جلويش چند پلهي سرتاسري و كوتاه دارد. بالاي پلهي آخر دو ستون گرد و بزرگ تمام وزن سينما را تحمل ميكند. پشت ستونها گيشههاي فروش بليط قرار گرفتهاند، دريچههايي كوچك كه بالايشان قوسي شكل است. همه چيز از جنس سمنت صاف و قرمز است. در سينما چند لنگه است، از چوب قهوهاي كلفت و شيشهي تراشداده ساخته شده. دستگيرهها و قاب ويترين عكسها همگي برنجي هستند. بليطها را ميدهيم و وارد سينما ميشويم.
تمام ديوارها پوشيده از عكس ستارههاي سينما است. زن و مرد همگي رنگي و نيمتنه هستند. خيلي با سليقه قاب شدهاند و چشم را جلا ميدهند. بعضيهايشان را به اسم ميشناسم. بعضيها را در فيلمها ديدهام، اما اسمشان را بلد نيستم. همگي در عكس لبخند ميزنند. برت لنكستر آنچنان نيشش باز است كه انگار همين الان يك ديس زولبيا و باميه خورده. آلن لد و گاري كوپر محجوبانهتر لبخند ميزنند. همفري بوگارت معلوم نيست ميخندد يا نميخندد. كلارك گيبل هم، طبق معمول، در حال پوزخند زدن است. زنها هم ميخندند اما هيچكدام خندهشان مصنوعيتر از ريتا هيورث نيست. سرش را رو به عقب داده و دهان گشادش كاملاً باز است. چشم از عكسها برميگيرم و نگاهي به اطراف مياندازم. دور تا دور پر از سبيل آويزان است. هرگز اين همه سبيل آويزان يكجا نديدهام. داييام قبل از ورود به سالن طبق معمول، ميپرسد دست به آب ندارم يا تشنهام نيست. جوابم طبق معمول نه است. اما ميدانم نيم ساعت ديگر، طبق معمول، هم دست به آب دارم و هم تشنهام است.
وارد سالن كه ميشويم ميبينم تمام لژ و درجه يك گوش تا گوش پر است. داييام نگاهي به پشت بليطها مياندازد. هيچ شماره و عددي به چشم نميخورد. راه ميافتيم طرف درجه دو. فقط سه چهار رديف مانده به پرده خالي است كه آن هم تك و توك آدم نشسته. دو صندلي وسط را انتخاب ميكنيم و مينشينيم. يك جيبم پر از قند است و يك جيبم پر از تخمه كدو. داييام سيگاري روشن ميكند و من شروع ميكنم به شكستن تخمهها. هر سه چهار تخمه، يك حبه قند را مياندازم بالا. مزهي شور و شيرين قاطي ميشود و خيلي كيف دارد. چند جوان بين تماشاچيان ميچرخند و اعلاميه پخش ميكنند. كاغذ سفيد چهارگوشي كه چيزهايي روي آن نوشته. يكي از جوانان وارد رديف ما ميشود. به تمام كساني كه قبل از ما نشستهاند اعلاميه ميدهد. به داييام كه ميرسد مردد ميماند. نگاهي كوتاه بينشان رد و بدل ميشود. جوان تصميمش را ميگيرد. بدون آنكه اعلاميه بدهد از ما ميگذرد، اما به تمام كساني كه بعد از ما نشستهاند اعلاميه ميدهد. به داييام نگاه ميكنم. اين كار به او هم برخورده. يك حبه قند مياندازم دهانم و به پرده نگاه ميكنم. پارچهاي از مخمل قرمز سرتاسري و پر از چينهاي بلند. چند صندلي دورتر، طرف راست ما سه زن به همراه دو مرد نشستهاند. جواني ميآيد در گوش يكي از مردها چيزي ميگويد و ميرود. حرفهايي آهسته بين زنها و مردها رد و بدل ميشود. نگاهي نگران و كنجكاو به طرف ما مياندازند. بلند ميشوند و ميروند انتهاي رديف مينشينند. داييام چيزهايي دستگيرش شده، اما من هنوز چيزي نفهميدهام. اتفاق بعدي آرامتر روي ميدهد، ولي به هر حال حادثهاي غيرعادي است. مردي قلچماق و سبيلو ميآيد كنار داييام مينشيند و مردي كمتر قلچماق و سبيلو كنار من. دو نفر سبيلو هم ميآيند درست روي صندليهاي عقب ما مينشينند. نگاههايي معنيدار بينشان رد و بدل ميشود. داييام قوطي سيگارش را درميآورد و به قلچماق اول سيگاري تعارف ميكند. قلچماق اول محل سگ هم نميگذارد. به قلچماق دوم كه كنار من نشسته، تعارف ميكند. او هم سرش را تكان ميدهد. قوطي سيگار را در جيب ميگذارد و به حالت آماده نك صندلي مينشيند. با تعجب به او نگاه ميكنم. چشمهايش را در چشمهايم ميدوزد و ميپرسد: «كاري بيرون نداري؟» با سادگي هر چه تمامتر جواب نه ميدهم. ناگهان حس ميكنم فرصتي از دست رفته. بلافاصله حالتي از دل نگراني و دست و پا بستگي به سراغم ميآيد. از بالكن سر و صدايي بلند ميشود و شيشهاي ميشكند. ميايستم و به طرف بالا و عقب سالن نگاه ميكنم. سر و صدا از آپاراتخانه ميآيد. مثل اينكه آنجا خبرهايي است. لحظاتي بعد چند تك زنگ نواخته ميشود كه نشانهي شروع نمايش است. چراغهاي اصلي خاموش ميشوند و پردهي مخمل به آرامي باز ميشود. دقايقي ميگذرد اما هنوز از نمايش فيلم خبري نيست. بالاخره خشخشي از بلندگوي سياه جلوي پرده سفيد به گوش ميخورد و سرود شاهنشاهي شروع ميشود. طبق معمول بلند ميشوم و ميايستم. روبرويم كران تا كران عكس شاه است. همان عكس هميشگي. صورت گرد و بيحالت. دماغ بزرگ و لبهاي قيطاني. فرق سرش از ميان باز شده و موهاي هر طرف چند دالبر ميخورد. شانههايش به ديوارهاي طرفين پرده ميسايند. رنگ كتش مثل اينكه آبي است، ولي از بس كه واكسيل و پاگون و نشان و منگوله و شرابه و حمايل و مدال گرد و دراز و از همه رنگ به آن آويزان است، نميتوان مطمين بود كه رنگ كت واقعاً آبي است يا چيزي ديگر. نميدانم چرا به نظرم ميرسد كه يك جاي كار ميلنگد. مثل اينكه ميبايد صدايي ميشنيدهام ولي نشنيدهام. در همين فكرها هستم كه داييام بازويم را ميگيرد و مينشاندم. با كنجكاوي نگاه ميكنم. هم او و هم قلچماق كنار دستياش نشستهاند. هنوز از تعجب اين موضوع درنيامدهام كه كشف عجيبتري ميكنم. ميبينم هيچكدام از تماشاگران سينما سرپا نيستند. همه نشستهاند و سرود هم در حال نواختن است. تازه ميفهم صدايي كه انتظار شنيدنش را داشتهام و نشنيدهام، صداي تق و توق به هم خوردن نشيمنگاه صندليها بود. حالت خيلي غريبي است. به شدت هاج و واج هستم و نميدانم چه بر سر همه آمده. سرود بدون كلام است، ولي به آنجايي رسيده كه شعرش ميگويد «كز پهلوي شد ملك ايران…»، ناگهان يك نفر از انتهاي لژ نعره ميزند «زنده و جاويد باد اعليحضرت شاهنشاه …» هنوز جملهاش تمام نشده كه در يك لحظه تمام مردم همگي با هم به عقب برميگردند و فرياد زنان ميگويند «خفهشو». اين كلمه آنچنان بلند و يكدست و از ته دل گفته ميشود كه سالن سينما ميلرزد. موهاي بدنم از هيجان سيخ شده و دارم به مردم نگاه ميكنم. همگي رگهاي گردنشان برآمده. با چشمهايي غضبناك به طرف صدا نگاه ميكنند. دهانها به حالت غنچه باقي مانده، چون حرف آخر «خفهشو»، «واو» است. درگير ديدن اين منظرهام كه متوجه بزن بزن شديدي در صندلي كناريام ميشوم. اول نميفهم موضوع از چه قرار است، اما در يك لحظه همه چيز را به هم ربط ميدهم. داييام و قلچماق شماره يك با هم گلاويز هستند. يعني گلاويز كه نه، داييام در دست قلچماق شماره يك اسير است. مثل بچهاي دست و پا ميزند. كمر و گردنش در دست اوست و دارد به طرف آخرين در سالن كشيده ميشود. با صداي بلند داييام را صدا ميزنم و دنبالشان ميدوم. سبيلوي دوم هم ميرسد و پاهاي دايي را ميگيرد. داييام كه چشمش به من ميافتد، خيالش راحت ميشود و دست از تقلا برميدارد. آن دو نفر او را از پلههايي كه به بالكن ميرود بالا ميبرند و در پاگرد اول بر زمين مياندازند. داييام بلافاصله مينشيند و به ديوار تكيه ميدهد. من در كنارش ايستادهام و آن دو نفر روبرويش. چند لحظهي طولاني همه ساكتند. انگار هيچكس نميداند چكار بايد بكند. عصبانيتهاي اوليه فروكش كرده. مثل اينكه هر سه نفر دارند از خودشان ميپرسند «خب حالا كه چي؟» به نظرم ميرسد سبيلوي دوم تا همين حد قانع است و چيز بيشتري نميخواهد. نگاهي به سبيلوي اول مياندازد و كمي پا به پا ميكند، اما سبيلوي اول مگسي است. دوست دارد گردگيري بيشتري بكند. با حالت تمسخرآميزي كلاه داييام را از دستش ميقاپد. آن را مياندازد زير پايش و چند بار لگدش ميكند. هنوز دلش خنك نشده. شايد هم چون داييام كاري نميكند، جريتر شده. مينشيند كنار داييام و ميگويد: «بگو مرگ بر شاه». پس از دودلي كوتاهي لبان داييام تكاني ميخورد. فكر ميكنم ميخواهد جمله را بگويد و قال قضيه را بكند، اما اشتباه كردهام. لبهايش را با عصبانيت روي هم فشار ميدهد. انگار ميخواهد با فشار دادن لبها، از بيرون آمدن اين جمله جلوگيري كند. از اين كارش تعجب ميكنم. ميدانم كه شاه دوست نيست. بارها او را به همراه حاج حسن يا ديگران ديدهام، كه از شاه بد ميگويند. همگي شاه را به علامت رمز «مملي» خطاب ميكنند. چشمم به سبيلوي دوم ميافتد. حالا ماجرا براي او هم جالب شده. كنار سبيلوي اول مينشيند. با انگشت اشارهاش چند بار زير چانهي داييام ميزند و موچ ميكشد. مثل وقتي كه ميخواهند بچهي شيرخوارهاي را به خنديدن يا صدا درآوردن تشويق كنند. داييام سرش را عقب ميكشد و باز چند ثانيه سكوت ميشود. از سالن صداي موسيقي ميآيد. حتماً فيلم شروع شده. ناگهان سبيلوي اول شرق ميگذارد توي گوش داييام. داييام بلافاصله با پشت دست جواب او را ميدهد كه ميخورد به دماغ سبيلو. در يك لحظه اوضاع قمر در عقرب ميشود. مشت و لگد و فحشهاي چاروا داري. دو سبيلويي كه در صندليهاي پشت ما نشسته بودند پيداشان ميشود. ميخواهند بدانند به كمك آنها احتياجي هست يا نه، اما با ديدن منظرهي ما خيالشان راحت ميشود و برميگردند. كتكها را اكثراً داييام خورده. حالا هم سه كنج ديوار گير افتاده. سبيلوي اول چمباتمه روبرويش نشسته و يكي از زانوهايش را تخت سينهاش گذاشته. سبيلوي دوم هم پاهايش را گرفته. هر سه نفر نفس نفس ميزنند. سبيلوي اول دست در جيبش ميكند و چيزي در ميآورد. صداي كوتاه و خشكي به گوش ميرسد و تيغهي يك ضامندار در هوا ميدرخشد. سبيلوي دوم نگاهي محتاط و ترسان به سبيلوي اول مياندازد. سبيلوي اول چاقو را با حالتي خطرناك جلوي صورت داييام نگاه ميدارد و محكم ميگويد: «گفتم بگو مرگ بر شاه». نگاهي كوتاه به داييام كافي است تا به من بفهماند كه افتاده روي دندهي قد بازي. اگر تكه پارهاش هم بكنند، اين حرف را نميزند. به نظرم ميرسد اوضاع خيلي جدي و ناجور است. هر سه نفر آنچنان درگير خودشان هستند كه مرا كاملاً فراموش كردهاند. اما من حضور دارم و ميبايد كاري بكنم. ناگهان دهانم باز ميشود. صداي لرزان و هيجان زدهي خودم را ميشنوم كه ميگويد: «مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا مصدق». در يك آن سه جفت چشم گرد شده از تعجب و سه دهان نيمه باز به طرف من برميگردد. داييام از شدت حيرت آنچنان دهانش باز است كه زبان كوچكش را ميتوانم ببينم. سيبلوي دوم با حالتي خجالت زده لبخندي ميزند و بلند ميشود. سيبلوي اول هم كاملا جا خورده، اما مثل اينكه اين شعار آنچنان به مذاقش خوش نيامده. به هر حال زانويش را از روي سينهي داييام برميدارد. بعد با دو حركت سريع چاقو را مياندازد زير پاگون شانهها و پارهشان ميكند.
وقتي كلاه له و لوردهي داييام را ميدهم دستش، سيبلوها رفتهاند. سيگاري آتش ميزند و از جا بلند ميشود. از پلهها ميآييم پايين و از جلوي درهاي سالن ميگذريم. هنوز هم بعد از اين قضايا، دلم ميخواهد «شاهكار جاويدان چايكوفسكي» را ببينم. اما ميدانم اگر يك كلمه در اين باره حرف بزنم، تلافي همه چيز را سر من درميآورد. تمام طول راه از پياده روي دانشگاه تا نرسيده به مجسمه را، بدون يك كلمه حرف ميرويم. نبش خيابان ارديبهشت قدمهايش را سست ميكند. انگار فكري به سرش زده. از سيمتري مياندازيم پايين ميآييم آنسوي خيابان جلوي ژاندارمري. دو سرباز با تفنگهاي برنو بالاي پلههاي اصلي نگهباني ميدهند. چند سرباز هم در طول و عرض ساختمان، بالا و پايين ميروند. خيابان تقريباً خلوت است. تك و توك ماشيني رد ميشود. نانوايي تافتوني سر كوچه كاج دارد پخت ميكند. كله پزي تازه چراغهايش را روشن كرده. روي پلههاي قهوهخانه، كمي بالاتر، چند نفر نشستهاند و قليان ميكشند. داخل قهوهخانه تاريكتر و شلوغتر است. در زيرزمين بزرگ قهوهخانه گروهي در حال بازي بيليارد هستند. داييام نگاهي به من مياندازد. انگار دارد مرا سبك و سنگين ميكند. ميپرسد ميتوانم تا خانه تنها بروم. اول فكر ميكنم ميخواهد برگردد با سبيلوها دعوا كند. ميگويم منهم همراهش ميروم. مچ دستم را محكم در دستش ميگيرد. نگاهي به اطراف مياندازد. نميدانم چه چيزي را زير نظر ميگذراند. بار ديگر نگاهم ميكند. ميپرسد ميتوانم همپاي او بدوم. بدون اينكه منظورش را بفهمم سرم را تكان ميدهم، يعني كه ميتوانم. مچ دستم را محكمتر در دستش ميفشارد، سپس با صدايي بلند كه باورم نميشود از حنجرهي او دربيايد، رو به طرف ساختمان ژاندارمري فرياد ميكشد «مرگ بر شاه». در يك لحظه هر دو نفر از جا كنده ميشويم. درست مثل بازي «اوسا گفته». وقتي اوسا در خانهاي را ميزند، بقيه هم ميزنيم و بعد فرار. حالا هم بدون اينكه پشت سرمان را نگاه كنيم يكضرب تا چهارراه باستان ميدويم. جلوي كلانتري يازده آهستهتر ميكنيم. يكي دو دقيقهاي طول ميكشد تا نفسمان جا بيايد. داييام براي خودش و من، يكي يك ليموناد ميخرد. ليموناد خنك است و بعد از اين دوندگي خيلي ميچسبد. شانس آوردهايم كه در طول راه به دژباني برنخوردهايم. چون با آن قيافهها نه من شبيه به پسر تيمسار هستم و نه او شبيه به رانندهي تيمسار.
**
جمعه صبح حاج حسن ميآيد در خانهمان. داييام منزل نيست. مثل اينكه از چيزهايي خبر دارد. ميرويم جلوي خانهي آنها روي سكوهاي دو طرف در مينشينيم. سر در خانه گچبري است. گلهايي برجسته با شاخ و برگهاي پيچ در پيچ درهم فرورفته. ديوارها مثل برف سفيدند. بچههاي محل جرأت ندارند ذغال به دست حتا از طرف آن بگذرند.
ماجرا را از سير تا پياز برايش تعريف ميكنم. سرش پايين است و به نقطهاي خيره شده. از ظاهرش معلوم است بيشتر غصهدار است تا عصباني. وقتي به شيرينكاري خودم ميرسم كمي لفتش ميدهم. ميخندد و به علامت باركالله دستي به شانهام ميزند. قضيهي جلوي ژاندارمري باعث تعجبش ميشود. مثل اينكه انتظار چنين كاري را از داييام نداشته. حرفهايم تمام ميشود. بعد از مكثي طولاني از من ميخواهد همانجا منتظرش بمانم. چند لحظه بعد با هديهاي برميگردد. يك گوي بلورين كوچك پر از آب. در ميان گوي خانهاي روستايي با سقف قرمز و چند درخت سرو ديده ميشود. گوي را كه تكان ميدهم ذرات سفيدي پراكنده ميشود. بعد آرام و سبك مثل اينكه برف ميبارد، روي خانه و اطرافش مينشيند. چيزي شبيه به اين را، سالها بعد در دست اورسن ولز ميبينم. اوايل فيلم همشهري كين روي تختي در قصرش دراز كشيده و گوي بلوريني در دست دارد. آخرين كلمهي در حال حياتش را به زبان ميآورد. ميگويد «رز باد». گوي از دستش ميافتد، قل ميخورد و ميشكند. ولي گوي من سالها دوام ميآورد.
**
تابستان تمام ميشود. مدرسهها راه ميافتند. يك كلاس بالاتر ميروم. خانهمان را برق مي كشيم. زير چراغ گردسوز ميشد روي مشقها چرت زد، ولي زير چراغ برق نميشود. نميدانم مشقها زياد است، يا من مداد را زياد فشار ميدهم. بند اول انگشت سوم دست راستم پينه بسته.
روزها از پي هم ميگذرند. خالهام با شوهرش به شهرستان ميرود و بچهدار ميشود. دايي بزرگم ميخواهد ازدواج كند. من حصبه ميگيرم و يك ماه در رختخواب ميافتم. برادرم از سر تاقچه ميپرد و پايش ميشكند. بچه همسايمان در حوض خفه ميشود. پدربزرگ دوستم سكته ميكند و ميميرد. هر پانزده روز يكبار محلهمان را آب مياندازند. يكي دو بار خانهها را دزد ميزند. برق باقرزاده ميآيد و بالاي تير چوبي سر كوچهمان لامپ ميگذارد. منوچهر شفيعي آهنگ مريم جان را ميخواند و خيلي معروف ميشود. بهرام سير و قاسم جبلي رقباي او هستند. سه بار به تئاتر ميروم و چندين بار به سينما. باغ ته كوچهمان را تكه تكه ميكنند و چند ساختمان نو ميسازند. عيد ميشود. براي خريد لباس ميرويم كوچه برلن، فروشگاه جنرال مد. بعد اول لالهزار فروشگاه پيرايش. ولي آخر كار، سر از باب همايون در ميآوريم. امتحانات ثلث سوم شروع ميشود. بالاي كاغذ امتحاني، يك گوشه اسمم را مينويسم و يك گوشه تاريخ را. پارسال نوشتهام 1331. امسال مينويسم 1332. روزي مادرم خوشحال وارد ميشود و ميگويد قبول شدهام. يك جعبه شش تايي مداد رنگي را هم به عنوان جايزه چاشني ميكند.
براي بزرگترها يك سال گذشته، ولي براي من مثل اين است كه گوي بلورينم را فقط يكبار بالا و پايين كردهام. باز تابستان است و تعطيلات و اول ماجراها.
صبح اول وقت است. ناشتايي كرده و قبراق، گيوههايمان را ور كشيدهايم و با بقيهي بچهها، طوقه به دست آمدهايم سر كوچه. خيال داريم روز را با يك مسابقه شروع كنيم. از دور دختر و پسر جواني نزديك ميشوند. دختر هيجده، نوزده سال دارد. ريزه و سبزه و بيحجاب است. موهايش را پسرانه زده. كفشهايي نرم و بدون پاشنه پوشيده. پيراهني شبيه به لباس ارمك به تن دارد. بند كيف تقريباً بزرگي را روي دوش انداخته. پسر چند سال كوچكتر است. موهايش را از ته زده و دنبال دختر حركت ميكند. هر دو بازوبندهاي قرمزي به بازو بستهاند. نميدانم پسر خيلي زبر و زرنگ است، يا از چيزي ميترسد. چون مثل دم جنبانك مدام تكان ميخورد. هر دو مشغول انداختن اعلاميه در خانههاي مردم هستند. همگي مسابقه را فراموش ميكنيم و ميافتيم دنبالشان. پسر با نگراني دست از كار ميكشد و به ما نگاه ميكند. ولي دختر لبخند تشويق كنندهاي ميزند و نفري يك اعلاميه ميدهد دستمان. كاغذي سرخرنگ به اندازهي كف دست كه يك طرفش چيزهايي به خط ريز نوشته و طرف ديگرش كاريكاتوري از شاه و مصدق است. دماغهايشان نصف صفحه را گرفته. در همين لحظه در خانهي «حيدر حنا» باز ميشود. اول دوچرخه هركولساش و بعد خودش ظاهر ميشوند. حيدر حنا هيكل قناس و كج و معوجي دارد. قدش دو متر است. و مثل ني قليان باريك است. درست مثل ميخ بلندي كه خواسته باشند آن را روي تختهي سختي بكوبند، ولي ميخ فرو نرفته و از چند جا خم شده باشد. پوستش پر از لكههاي قهوهاي است و تمام موهاي سر و صورتش قرمز است. شايد به همين خاطر حيدر حنا صدايش ميكنند. شاهپرست دو آتشهاي است. يكي از افتخاراتش اين است كه هر روز صبح و عصر، وقتي سركار ميرود و از سركار برميگردد، در خيابان اسكندري فرياد ميزند زنده باد شاه. به گفتهي او اهالي خيابان اسكندري، همه تودهاي هستند. حيدر حنا در را ميبندد و دوچرخه را آمادهي سوار شدن ميكند. دوچرخهاش هم مثل خودش قناس است. زين و دسته را آنقدر بالا آورده كه به نظر ميرسد دوچرخه كش آمده. هنوز پايش را روي ركاب نگذاشته چشمش به دختر و پسر جوان ميافتد. آن دو معصومانه و هيجان زده مشغول كار خودشان هستند. پسر ورجهورجه كنان خودش را به حيدر حنا ميرساند و با لبخند اعلاميهاي به دست او ميدهد. حيدر حنا كه حتماً ميداند موضوع از چه قرار است، حتا اعلاميه را نگاه هم نميكند. مچ دست پسرك را ميگيرد و با دست ديگرش، اعلاميه را مچاله ميكند. پسر كه خيلي جا خورده، از حركت وا ميماند. نگاهي به حيدر حنا مياندازد و ميفهمد قضيه جدي است. ميخواهد دستش را آزاد كند، ولي انگشتان حيدر حنا آنقدر بلند هستند كه تقريباً دوبار دور مچ او پيچيدهاند. پسر با لحني ترسان كه ته صدايي از گريه در آن است، به تقلا ميافتد و فريادزنان نسرين را كه نام دختر است صدا ميزند. نسرين خودش را ميرساند و بدون ترس جلوي حيدر حنا ميايستد. قدش تقريباً تا كمر اوست. براي اينكه به صورت حيدر حنا نگاه كند، گردنش را رو به عقب خم كرده. حيدر حنا درست مثل سگهايي كه شبهاي مهتابي رو به آسمان زوزه ميكشند، پوزهاش را بالا ميآورد. حلقش را باز ميكند و با فريادي كه مثل نعرهي تارزان كوتاه و بلند ميشود ميگويد جاويد شاه. مردم از خانههايشان درميآيند و جمع ميشوند. دو آژدان از دور به قضيه ميخندند. گفت و گو بالا گرفته، ولي حيدر حنا ول كن معامله نيست. با همان لحن و همان صدا هي ميگويد جاويد شاه. چند نفر پا در مياني ميكنند و واسطه ميشوند. حيدر حنا بالاخره كوتاه ميآيد. مچ پسر را ول ميكند و او را رو به عقب هل ميدهد. پسر بر زمين ميافتد، ولي به سرعت بلند ميشود و پشت نسرين ميايستد. نميدانم نسرين چه ميگويد، فقط چند بار كلمات كار و كارگر به گوشم ميخورد. حيدر حنا چشمهايش را ميدراند و به نسرين خيره ميشود. بيشتر دلخور است تا عصباني. شايد چون طرفش زن است. شايد چون قدش تا كمر اوست. شايد چون حرفهاي قلنبه سلنبه ميزند. شايد هم چون طرف زن است و قدش تا كمر اوست و حرفهاي قلنبه سلنبه ميزند. لحظاتي طول ميكشد تا حيدر حنا جا بيفتد. بعد دستش را به علامت تمسخر توي صورت نسرين تكان ميدهد و با لحني تو دماغي ميگويد: «تغار خانوم، تو ديگه دهنتو چف كن، كلفت ما توي مستراح خونهش چراغ برق داره.» خوب متوجه حرفهايش نميشوم، ولي ميدانم دروغ ميگويد. اولاً كلفت ندارند. ثانياً خودش و مادر پيرش در دو اطاق همان خانه مستأجرند. ثالثاً خانهشان اصلاً برق ندارد. چشمم به نسرين ميافتد. نميفهم چرا حرف حيدر حنا اينقدر او را عصباني كرده. چشمهايش برق ميزنند. روي هم ساييده شدن دندانهايش، از زير پوست آروارهاش پيداست. همانطور كه به حيدر حنا نگاه ميكند كيف بزرگش را آهسته از شانه درميآورد. به يك چشم به هم زدن دو سه بار دور دستش ميچرخاند و محكم به صورت حيدر حنا ميكوبد. حيدر دماغش را ميگيرد و اين بار راستي راستي زوزه ميكشد. يك دسته از اعلاميهها از كيف بيرون ريخته. نسرين به سرعت خم ميشود، اعلاميهها را برميدارد و در هوا پخش ميكند. بعد به همراه پسر در يك چشم به هم زدن از ميان جمعيت در ميروند و ناپديد ميشوند.
**
ساعت سه بعدازظهر است. تابستانها هميشه با بزرگترها مكافات داريم. نهار را با يك قدح دوغ ميخورند. بعد پشتدريها و پردهها را مياندازند، تا اتاق تاريك شود. بعد با يك امشي مفصل كلك تمام مگسها را ميكنند. بعد احراميها و متكاها را مياندازند روي زمين و هنوز تا ده نشمردهام همهشان چپه ميشوند. صداي خرخرشان از گوشه و كنار اطاق بلند ميشود. خرخرها به هم جواب ميدهند. درست مثل اينكه دارند با هم مشاعره ميكنند. صداي خرخر تك تكشان را ميشناسم. همه از من و برادرم هم ميخواهند همراهشان بخوابيم. ولي آخر بعدازظهر تابستان هم مگر ميشود خوابيد. اصلاً به نظر من خواب مال مريضهاست. نگاهشان ميكنم. دهانهاي نيمه باز. گوشتهاي شل و آويزان. شكمهايي كه آرام بالا و پايين ميروند. چقدر معصوم و بيآزار به نظر ميرسند. اما واي به روزگارمان، اگر كوچكترين صدايي از ما درآيد. سختترين كتكها را در چنين بعدازظهرهايي خوردهام. ناگهان كشف سادهاي ميكنم. مطمئنم براي بزرگترها اهميتي ندارد كه ما بخوابيم يا نخوابيم. قضيهي اصلي اين است كه سر و صدا نباشد، تا خودشان بخوابند. پس ميتوان كاري كرد كه هم ما بازيمان را بكنيم، هم بزرگترها خوابشان را. برادرم با حالتي مستأصل از گوشهي اتاق نگاهم ميكند. با حركات سر و دست به او اشاراتي ميكنم. هر دو نفر بلند ميشويم و با قدمهايي مثل مورچه، از اتاق بيرون ميآييم. كفشهايمان را ميپوشيم و ميزنيم به كوچه. با خوشحالي دو سه نفر از بچهها را ميبينم كه زير سايهي درخت توت نشستهاند. بيسر و صداترين بازييي كه به فكرمان ميرسد، دوز بازي است. هنوز دستمان گرم نشده كه فيروز دوان دوان از دور به طرف ما ميآيد. رسيده و نرسيده نفسزنان ميگويد: «بچهها، حبيب بلشويك روكشتن». همه مثل برق از جايمان ميپريم و ميدويم. فيروز جلوتر از بقيه است. آفتابي لخت و بيسايه همه جا پهن است. هيچ جنبدهاي، حتا برگ درختان هم، تكان نميخورد. ناگهان صداي ضربان قلب خودم را ميشنوم. نميدانم در اثر شنيدن نام حبيب بلشويك است يا در اثر دويدن. شايد هم به خاطر اين است كه تازه فهميدهام معني حرف فيروز چيست . ولي آخر مگر ميشود حبيب بلشويك را كشت. توي محل همه از او حساب ميبرند. پهناي سينهاش يك متر است. انگشت كوچكش به كلفتي مچ دست من است. هيچوقت نديدهام با كسي حرف بزند. فقط با چند نفري سلام عليكي سنگين و رنگين دارد. هميشه اخمهايش درهم است و سرش پايين. موهايش فلفل نمكي و فرفري است. سبيلهاي آويزانش تقريباً تا زير چانهاش ميرسد. يكبار او را در حمام عمومي ديدهام. روي تختهي پشتش، شكل عجيبي خالكوبي كرده. حيواني شبيه به شير كه بال دارد. روي سينه و بازوهايش هم خالكوبي است ولي از بس پشمالوست چيز درستي ديده نميشود. در عوض كف دستش را خوب ميشود ديد. نقش كف هر دو دست يكسان است. درست مثل عكس برگردان. دايرهاي از ستارگان كوچك و به هم چسبيده، كه در ميانشان خورشيدي گرد و ماهي هلالي شكل است.
محل حادثه دو كوچه بالاتر است. فيروز اول از همه ميرسد و سر كوچه ميايستد. ما هم ميرسيم و از حركت وا ميمانيم. انگار كوكمان تمام شده. نگاهي به منظرهي روبرويم مياندازم. كوچهاي است دراز و باريك. حتا اسم هم ندارد. اهالي محل ميگويند كوچه باغي. يك طرف آن يكسره ديوار باغي سرسبز است. طرف ديگر اينجا و آنجا، چند خانهي نو ساختهاند. ميان كوچه آبراههاي كم عمق و پهن خود به خود به وجود آمده. حبيب بلشويك آنجاست. اوايل كوچه كنار آبراهه بر زمين افتاده. پيراهن سفيدش بر زمينه خاكي كوچه، سبز درختها و آبي آسمان تكهاي ناهمرنگ است. با احتياط جلو ميروم. ديگران هم جرأت ميگيرند و پيام ميآيند. هميشه او را سرپا ديدهام، اما حالا كه بر زمين افتاده، به نظرم ميرسد آدم ديگري است. اولين بار است كه مردهاي ميبينم. صورتش چقدر فرق كرده. تمام چين و چروكها از بين رفته. ديگر از اخم و تلخي هميشگي خبري نيست. دهانش نيمه باز است. در گوشه لب و سوراخهاي دماغش، باريكههاي خون دلمه شده. چشمهايش مثل چشم ماهي مرده نوري ندارد. سبيل جو گندمي بلندش كمي به هم ريخته. پيراهنش غرق خون است و چند دگمهي آن قلوهكن شده. روي پهنهي سينهاش چند سوراخ بدشكل و ناسور ديده ميشود. خيال ميكنم امتداد سوراخها شير بالدار پشتش را هم از شكل انداخته. پاي چپش از زانو خم شده و زير پاي راستش قرار گرفته. كف كفشهايش ساييده و سوراخ است. لايهاي از خون، مثل تكه ابري سرخ، روي خالكوبي خورشيد و ماه و ستارگان دست راستش را پوشانده. همه بهت زده و ساكت، محو اين بدن غولپيكر شدهايم كه به صورتي نامنظم بر زمين افتاده. ناگهان دختري سه چهار ساله به جمع ما اضافه ميشود. نفهميدهام از كجا آمده و نميدانم كيست. خيلي ساده و راحت كنار جسد مينشيند و به آن نگاه ميكند. درست مثل اينكه به عروسكي بزرگ نگاه كن. بعد با لحني تعجب زده و صدايي زير ميگويد: «ساعتش هنوز داره كار ميكنه.» از اين حرف آنچنان جا ميخورم مثل اينكه از خوابي سنگين پريدهام. به ساعت حبيب بلشويك نگاه ميكنم. «وستندواچ» است. دخترك راست ميگويد. عقربه ثانيه شمار به آرامي روي صفحه سبز رنگ ساعت در حركت است. نميدانم چرا، ولي حس ميكنم اتفاقي غيرعادي افتاده. ساعت جزيي از بدن حبيب بلشويك است. اگر حبيب بلشويك مرده، پس ساعت هم ميبايست از كار افتاده باشد، اما حالا كه ساعت كار ميكند پس حبيب بلشويك زنده است. در انتظار حركتي يا حرفي به صورتش نگاه ميكنم. يك لحظه از ترس خشك ميشوم. به نظرم ميرسد چيزي ميگويد. خوب كه نگاه ميكنم ميفهم اشتباه كردهام. باد ملايمي بوده كه تارهاي سبيلش را تكان داده. صفير تيزي مي شنوم. نميدانم صداي سيرسيركهاست يا گوشم زنگ ميزند. بار ديگر به ساعت نگاه ميكنم. چششم به خورشيد و ماه و ستارگان كف دستش ميافتد. خانم جون را به ياد ميآورم. هر وقت غذايي را دوست ندارم و قهر ميكنم ميگويد:
ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري
**
آقاي مقدم و زنش را همه اهل محل ميشناسند. خانه آجر بهمني سه طبقهاي دارند كه دو نفري سوت و كور در آن زندگي ميكنند. البته خودشان در طبقه اول مينشينند، اما بقيه خانه به هر حال خالي است. هر دو كوتاه قد و چاقند و قسمت پايين بدنشان گرد است. درست مثل كدو حلوايي. با اين فرق كه خانم مقدم حدود دو سه كيلو طلا به خودش آويزان كرده. چشمهاي ريز و كوچكي دارد. از بسكه آنها را سرمه ميكشد به نظر ميرسد به جاي چشم دو دگمه سياه كار گذاشتهاند. خانم جون اسمش را گذاشته «خانم چشم كون خروسي». راستش اين نقطه بدن خروس را نديدهام. ولي مطمئنم خانم جون در حرفهايش اشتباه نميكند. آقاي مقدم قبلاً محضردار بوده، اما حالا صبحها به گلهايش ميرسد و بعدازظهرها به اهالي محل مخصوصاً بچهها پيله ميكند. سبيل مسخره و كوچكي مثل دو تكه عن دماغ سياه زير سوراخ دماغهايش دارد. گهگاه پيراهن قهوهاي ميپوشد و بازوبندي سياه ميبندد. بعضي اوقات به بعضي همسايهها سلام عجيبي ميدهد، خبردار ميايستد و دست راستش را بالا ميآورد. ميگويند عضو حزب سومكا است. يكي از سرگرميهاي گاه به گاهش كشيك كشيدن و مچ گرفتن كساني است كه روي ديوار خانهاش شعار مينويسند. در اين كار تجربه فراوان و وسواس خاصي دارد. ساعتها كشيك ميكشد. صدها ترفند ميزند. حتا گاهي اوقات مثل بچهها ميشود. اما وقتي يكي از شعارنويسها را گرفت، نشان ميدهد كه به اجر زحماتش رسيده. صورتش ميخندد، بدون اينكه لبش به خنده باز شود. با يك دستمال يزدي بزرگ، مدام عرق غبغبهايش را پاك ميكند. يك غبغب زير چانهاش دارد، يك غبغب پشت گردنش. مثل مار كه گنجشكي را گرفته باشد، چشمهايش خمار ميشود و برق ميزند. حتا بعضي وقتها پرده اشكي روي آنها را ميپوشاند. همين پرده اشك باعث اشتباه شعارنويسها ميشود كه همهشان جوان هستند. نميدانند ضرباتي كه ميخورند را به حساب بياورند، يا اين پرده اشك را. آخر سر هم كنفت و گيج و منگ، بدون اينكه اين معما را حل كرده باشند، سرشان را زير مياندازند و دور ميشوند. آقاي مقدم با طمأنيه قلم مو و قوطي رنگشان را به درون خانه ميبرد. با يكي دو برگ كاغذ سمباده بيرون ميآيد و ميافتد به جان آجرها. آنقدر ميسايد تا پاك شود. بعد يكي دو سطل آب به ديوار ميپاشد. آب كه خشك شد، همه چيز مثل روز اولش برق ميزند. آقاي مقدم دشمني ريشهداري با اوس عباس دارد. دليلش را نميدانم اما شروعش به قبل از تولد من ميرسد. اوس عباس لحافدوز است. دكان كوچكي در سه راه طرشت دارد. درشت استخوان اما لاغر و بلند است. به همراه زن و دو پسرش در خانه كوچك و گودي، در انتهاي كوچه ما زندگي ميكنند. در مجموع، خانوادهي كم سر و صدا و بيآزاري هستند. پسر بزرگ، وردست پدرش كار ميكند. شكل و قيافه و اخلاق و رفتارش هم شبيه پدر است. پسر كوچك اسمش «عوض» است. ظاهرش هم مثل اسمش عجيب و غريب است. با اينكه هيجده يا نوزده سال دارد، قدش اندازه من است. به قول خانم جون «گورزاد» است. چند بار او را حين حرف زدن با حاج حسن ديدهام. چيزهاي قلنبه و سلنبه اي مي گويد كه آدم گيج ميشود. وقت حرف زدن تمام بدنش تكان ميخورد. اول هر جمله انگشت شست و اشارهاش به لبهايش ميچسبند. مثل اينكه ميخواهند كلمات را از دهانش بيرون بكشند. ميگويند دانشگاه ميرود، ولي من باور نميكنم. شايد هم راست است چون هر وقت او را ديدهام، روي پشتبام خانهشان درس ميخواند.
صبحها يا از صداي جيك جيك گنجشكها بيدار ميشوم يا از نور آفتاب كه از بالاي خرپشته ميتابد. امروز از صداي ديگري بيدار شدهام. پچپچ حرف زدن دو مرد. هوا تاريك و روشن است. هنوز آنقدر زود است كه گنجكشها هم خواب هستند. آهسته از پشهبند ميآيم بيرون و از لبه پشتبام كوچه را نگاه ميكنم. سر كوچه دو نفر در حال جروبحث هستند. يكي از آنها آقاي مقدم است. هيكل او را با چشم بسته، در تاريكي هم ميتوانم بشناسم. نفر دوم را از كلاهش ميشناسم. سپور محله است. اسمش مش يحيي است و چشمهايي تابهتا دارد. آقاي مقدم يقهاش را گرفته و تكانش ميدهد. مش يحيي رو به جلو و عقب خم ميشود. التماسكنان مدام ميگويد او اين كار را نكرده و طلب بخشش ميكند. هنوز نفهميدهام موضوع از چه قرار است و مش يحيي چكار نكرده. بيشتر خم ميشوم و ميشنوم كه مشيحيي ميگويد اصلاً سواد ندارد. با شنيدن اين حرف آقاي مقدم دست از تكان دادن برميدارد و با عصبانيت هلش ميدهد. مش يحيي مثل بادبادكي كه نخش پاره شده باشد، سكندري خوران چند قدم عقب عقب ميرود و پخش زمين ميشود. آقاي مقدم جلوي ديوار خانهاش ميايستد و دستها را به كمر ميزند. از دور مثل خمرههاي دستهدار كوتاهي است كه در آن سركه مياندازند. چشمم به ديوار خانهاش ميافتد. با خطي خوش شعار دور و درازي روي آن نوشتهاند. شعار را نميتوانم بخوانم اما از رنگ قرمز آن ميتوان فهميد كار چه كساني است. پس بالاخره كار خودشان را كردند. با اينكه قضيه اصلاً به من ربطي ندارد، اما نميدانم چرا از ته دل خوشحالم.
صبح كه براي خريد نان از خانه درميآيم، متوجه دو اتفاق غيرعادي ميشوم. آقاي مقدم را ميبينم كه يك صندلي لهستاني جلوي ديوار خانهشان گذاشته و روي آن نشسته. روي زانوهايش چوبي بلند كه شايد دسته بيل است قرار دارد. چوب را آنچنان محكم فشار ميدهد كه بند انگشتان كوتاه و چاقش سفيد شده. با چشماني آتشين و نگاهي مثل عقاب، حركت هر تنابنده ابوالبشري را كه از كوچه ميگذرد زير نظر دارد. موضوع عجيبتر اين است كه شعار روي ديوار، نصفش پاك شده و نصفش پاك نشده. با تمام سواد و دانشم زور ميزنم كه آن نصفه پاك نشده را بخوانم اما برق نگاه آقاي مقدم، آنچنان ميپيچاندم كه تا خود نانوايي ميدوم.
حوالي ساعت ده آقاي مقدم ناپديد ميشود. به همراه بچههاي ديگر، خودم را به شعار نيمه كاره روي ديوار ميرسانم. همگي به خواندن اين نصفه شعار مشغوليم، اما هيچكدام از آن سر درنياوردهايم. نوشته شده «انسان طراز نوين». به نظرم ميرسد اگر نيمه اول شعار را هم آقاي مقدم پاك نكرده بود، باز هيچ يك از ما چيزي دستگيرش نميشد. درگير حدس و يقينهاي عجيب و غريب هستيم كه آقاي مقدم به همراه مردي از دور ظاهر ميشود. همگي از ديوار فاصلهاي احتياطآميز ميگيريم و لب جوي آب مينشينيم. مرد لباسي پر از لكههاي رنگ به تن دارد و كلاهي پارچهاي بر سر. آقاي مقدم به شعار نيمهكاره اشاره ميكند و چيزهايي به او ميگويد. تر و فرز داخل خانه ميرود و با قلم مو و قوطي رنگ سياه بيرون ميآيد.
نيم ساعت بعد كار مرد تمام ميشود. آقاي مقدم پولي ميدهد و روانهاش ميكند. با حالتي راضي و سرحال از ديوار فاصله ميگيرد و شعار را ميخواند. نگاهي به ما مياندازد. لبخندي مات ميزند و وارد خانهشان ميشود. بار ديگر همگي خودمان را به ديوار ميرسانيم. حالا شعار كامل شده، هر چند هنوز معني آن را نميفهميم. جلوي كلمات سرخ رنگ «انسان طراز نوين» با خط سياه نوشته شده «مرگ بر» در مجموع خوانده ميشود «مرگ بر انسان طراز نوين».
چند روزي ميگذرد. ظاهر قضيه اين است كه آبها از آسياب افتاده، اما همه منتظريم. اول فكر ميكردهام فقط ما بچهها منتظر نتيجه ماجراييم، اما بعد كشف ميكنم كه بزرگترها هم آلوده اين بازي شدهاند. همه ميدانيم شعار روي ديوار يك طمعه است و همه ميخواهيم بدانيم كه موش چقدر باهوش است . چند روز ديگر ميگذرد. تقريباً قضيه برايمان عادي شده. بزرگترها هم فكر بدبختي خودشان هستند. فقط آقاي مقدم گوش به زنگ است. روزها لاي پنجرههاي طبقه اول باز است. شبها لامپ بالاي سردر خانه كه هيچوقت روشن نشده بود، تا صبح ميسوزد. خود آقاي مقدم هم چند كيلويي لاغر شده. مدام در تب و تاب است. دستمال يزدي بزرگش را به گردنش بسته تا مجبور نباشد هي عرق غبغبهايش را پاك كند. بعدازظهرها كمي آرام ميگيرد. حدس ميزنم او هم مثل بقيه بزرگترها ميخوابد.
از وقتي خانم جون بعد از نهار در خانه را قفل ميكند، ديگر يواشكي هم نميتوانيم بيرون برويم. به همراه برادرم روي طاقچه پشت پنجره نشستهايم و با حسرت بيرون را نگاه ميكنيم. در كوچه هيچ خبري نيست. هوا آنچنان گرم است كه سيرسيركها هم از نفس افتادهاند. ناگهان چشمم به منظره عجيبي ميافتد. پسر بزرگ اوس عباس يك جعبه شبيه به واكسيهاي سيار روي دوش انداخته و به ديوار خانه آقاي مقدم تكيه داده. جايي كه ايستاده درست در ابتداي كلمات شعار است. گهگاه تكان كوچكي ميخورد و كمي جلو ميرود. برادرم با لحني هيجانزده مرا متوجه قضيهي عجيبتري ميكند. هر چه پسر اوس عباس جلوتر ميرود، نوشته روي ديوار، در پشت سرش، محو ميشود. تا حالا حرف «م» و نصف حرف «ر» محو شده. اينقدر حواسمان به ديوار خانه آقاي مقدم بوده كه نفهميدهايم خانم جون هم در كنارمان ايستاده و به اين منظره نگاه ميكند. سركشهاي حرف «گ» در حال محو شدن است كه صداي نعره دو رگهاي، هر سه نفرمان را از جا ميپراند. آقاي مقدم با پاي برهنه، پيژاماي مغز پستهاي راه راه، عرقگير ركابي و بادبزن حصيري در دست، از خانه بيرون ميجهد. در دو سه قدم خودش را به پسر بزرگ اوس عباس ميرساند و بند جعبهاي را كه بر دوش دارد ميگيرد. نميدانم چطور ميشود كه يك مرتبه خودم را در ميان جمعيتي از خواب پريده و زابرا، در سر كوچه ميبينم. آقاي مقدم از خوشحالي عرش را سير ميكند. بند جعبه را در دست دارد و فريادزنان به دور پسر بزرگ اوس عباس ميچرخد. مطمئنم كه تا به حال سينما نرفته، اما حركاتش عين سرخپوستهايي است كه ميخواهند به جنگ سفيدپوستها بروند و دور آتش ميرقصند. به جاي تبر سنگي هم، بادبزن حصيري را در هوا تكان ميدهد. پسر بزرگ اوس عباس، رنگش مثل كاه زرد شده. با حركات آقاي مقدم تلوتلو ميخورد و به دور خودش ميگردد، اما سعي دارد هر طور شده جعبه را از دست ندهد. جمعيت زيادتر ميشود، ولي هيچكس دخالتي نميكند. در همين حال خود اوس عباس هم، با پيژاماي راه راه منتها به رنگ خاكستري و عرق گير سفيد آستين كوتاه، در ميان دايره ظاهر ميشود. پسر بزرگ اوس عباس به ديدن پدر ميايستد. آقاي مقدم به حركتش ادامه ميدهد. جعبه از روي شانه پسر بزرگ اوس عباس بر زمين ميافتد. در يك لحظه، پسر كوچك اوس عباس با يك قوطي رنگ، از جعبه به بيرون ميغلطد. اوس عباس نگاهي غمگين و ناراضي به پسرانش مياندازد. بعد معذرت خواهانه و خجالتزده چشم در چشم آقاي مقدم ميدوزد. با زبان بيزباني از او ميخواهد كوتاه بيايد و پاپي قضايا نشود اما آقاي مقدم اين حرفها حالياش نيست. چند بار بالا و پايين ميرود و مردم را به شهادت ميطلبد. بعد رو در روي اوس عباس ميايستد و ميگويد: «خشتك همه تونو ميكشم پس يخه باباتون.» هنوز آخرين كلمه از دهانش در نيامده كه اوس عباس كشيده آبداري ميگذارد بيخ گوشش. تا حالا نميدانستهام لپهاي آقاي مقدم اينقدر جان ميدهد براي سيلي خوردن. سر آقاي مقدم به يك سو خم ميشود و برق از چشمانش ميپرد. مجموعهاي از قطرات يك پرده اشك و آب دهان و خوني كه از دماغ راه افتاده، به اطراف ميپاشد. چند لحظه طول ميكشد تا بفهمد چه خبر شده. ناباورانه نگاهي به اوس عباس مياندازد. نعرهاي ميكشد و به طرف او هجوم ميبرد. پسران اوس عباس مؤدبانه كناري ايستادهاند. شايد چون با پدرشان رودربايستي دارند. شايد چون خيلي به او احترام ميگذارند. شايد هم فكر ميكنند سه نفر به يك نفر نامردي است، حتا اگر آن يك نفر آقاي مقدم باشد. آقاي مقدم خير برميدارد براي پاهاي اوس عباس. اول فكر ميكنم دارد ميرود براي زير دو شاخ، اما وقتي پاچههاي پيژامه اوس عباس را پايين ميكشد، شستم خبردار ميشود. راستي راستي ميخواهد خشتك اوس عباس را بكشد پس يقه پدرش؟ مثل اينكه اوس عباس هم اشتباه مرا ميكرده چون به سرعت برق آقاي مقدم را ول ميكند و ليفه پيژامه را ميچسبد. در يك لحظه كشمكش عجيبي شروع ميشود. اوس عباس ، باريك و بلند، مدام پيچ و تاب ميخورد و ميخواهد خودش را آزاد كند. آقاي مقدم، چاق و كوتاه، در آن زير قوز كرده و مشغول كار خودش است. درست مثل لاك پشتي كه كمر ماري را به دندان گرفته و در لاكش فرو رفته باشد. ناگهان صداي پاره شدن پارچه به گوش ميرسيد. ليفه پيژامه هنوز در دست اوس عباس است، اما خشتك و پاچهها در دست آقاي مقدم، روي قوزك پا جمع شده. اوس عباس نعرهاي ميكشد كه بيشتر به ناله شبيه است. مثل حيوان تيرخوردهاي كه فهميده كارش تمام است. با يك دست خودش را ميپوشاند و با دست ديگر مشتهايي به پشت و پهلوهاي آقاي مقدم ميكوبد. مشتها آنچنان محكم است كه آقاي مقدم در آن زير هق هق صدا ميدهد. اوس عباس دستهاي پت و پهني دارد، اما هنوز چيزهاي زيادي از ميان پايش آويزان است. مثل اينكه خودش هم متوجه شده، چون مشت زدن را تمام ميكند و اين دست را به كمك دست ديگر ميبرد. قبل از اينكه زن اوس عباس چادرش را به دور شوهرش بپيچد و او را به طرف خانه ببرد، يك لحظه چشمم به خانم مقدم ميافتد. با تعجب ميبينم چشمهايش را درانده و به دستهاي اوس عباس خيره شده. براي اولين و آخرين بار رنگ مردمك چشمهايش را ميبينم. يكي سبز است و يكي آبي.
غروب ميشود. سايه ها به همراه سكوت و خجالت، محله را پر ميكنند. همه آسه ميروند و آسه ميآيند. هيچكس در صورت كس ديگري نگاه نميكند. جوانها سر كوچه ايستادهاند و آهسته حرف ميزنند. ما بچهها هم دور و برشان ميپلكيم، يا بازيهاي بي سر و صدا ميكنيم. ميشنوم كه حاج حسن ميگويد: «اينهم شكلي از مبارزه طبقاتي است». به نظر من حرف او كاملاً درست است. خانه آقاي مقدم سه «طبقه» است و خانه اوس عباس يك «طبقه».
**
يكي دو هفته است خانه ما مركز توجه اهالي محل شده. مردهاي همسايه نهار خورده و نخورده خودشان را پشت پنجرهاي كه به كوچه باز ميشود ميرسانند و در سايه مينشينند. سگرمهها همه درهم و نگاهها همه مات است. مدام آه ميكشند و در فكر هستند. وقتي سيني به دست بيرون ميآيم تا به آنها چاي تعارف كنم، اين منظره به نظرم عجيب ميرسد. در حقيقت اين روزها همه چيز به نظر عجيب ميرسد. آنها آمدهاند تا به اخبار گوش كنند. ما تنها كساني هستيم كه راديو داريم. راديو بزرگ است و وقتي داغ ميشود بوي مخصوصي ميدهد. بالايش پنجرهاي شيشهاي دارد كه پر از خط و عدد است. پايينش دو پيچ قهوهاي است. يكي مال صدا، يكي مال موج. صدا را آنقدر بلند ميكنم تا پارچه جلوي بلندگو به لرزه بيافتد. مردي با صداي زنگدار و لحني عصباني اخبار ميخواند. كلمات را شمرده و با تشديد ادا ميكند. اسمش «روحاني» است. از صدايش خوشم نميآيد و معني حرفهايش را نميفهم، اما چيزهايي كه ميگويد براي مردهاي همسايه خيلي مهم است. يا سر تكان ميدهند يا نچنچ ميكنند. گاهي وقتها هم پشت گردنشان را ميخارانند يا لاله گوششان را ميكشند.
بعضي روزها حليمه هم براي شنيدن اخبار ميآيد. حليمه كلفت جناب سرهنگ است. اهل تبريز است و از سر لپهايش خون ميچكد. عقدش را با پسرعمويش در آسمانها بستهاند. هر وقت از او نامهاي ميرسد، به خانه ما ميآيد تا مادرم برايش بخواند و جواب بنويسد. نامه را كه ميشنود خيلي خوشحال است. به قول خانم جون خنده را هشت حِصه ميكند. حليمه هميشه نگران مادر پيرش است. ميگويد خيلي شبيه خانم جون است. از اين ميترسد كه او را بياندازند توي دريا. ميگويد جناب سرهنگ گفته اگر سبيلوها بيايند سركار، اوضاع همه خيط است . اول از همه بچهها را از بابا ننههايشان ميگيرند و در پرورشگاههاي دولتي بزرگ ميكنند. خانم جون با نگراني نگاهي به من و برادرم مياندازد و ميگويد: «غلط ميكنن». حليمه ميگويد كه جناب سرهنگ گفته، تمام پيرمردها و پيرزنها را ميبرند به كارخانهها تا كار كنند. بعد به گريه ميافتد و ميگويد مادرش زمينگير است و كاري از او برنميآيد. خانم جون با عصبانيت ميگويد: «به گور باباشون ميخندن». اما معلوم است خودش هم ترسيده، چون مدام زانويش را چنگ ميزند و صدايش بريده بريده شده.
جناب سرهنگ در خانهاي تازهساز، بالاتر از كوچه ما زندگي ميكند. خودش مدتي است غيبش زده. به قول حليمه رفته توي سوراخ موش. زن و بچههايش هم آسه ميروند و آسه ميآيند. وقتي حليمه راجع به اوضاع آنها حرف ميزند، به نظرم ميرسد كه دلش خنك ميشود. نميدانم چرا، اما راستش دل من هم خنك ميشود. پسربزرگ جناب سرهنگ همسن من است. اسمش ميترادات است اما پدر و مادرش صدايش ميكنند ميترا. سه چرخهاي قشنگ و آبي رنگ دارد. از آنهايي كه لاستيكهايش باد ميشود . سه چرخهاش همه را طلسم كرده. هر وقت سوار ميشود پز ميدهد. هر وقت در بغل راننده جيپ ارتشي پدرش مينشيند و اداي رانندگي را درميآورد پز ميدهد. بچهها خيلي نازش را ميخرند و مجيزش را ميگويند. تا حالا يكي دو بار با هم دعوايمان شده. همان روزهاي اولي كه پيدايش شد، بچهها دور خودش و سه چرخهاش جمع شدند. همان روزهاي اول هم براي كساني كه ميخواستند سوار سه چرخه اش شوند قانوني من درآوردي گذاشت. سه پس گردني براي رفتن تا سر كوچه. شش تا براي رفتن تا سر كوچه و برگشتن. تازه خودش هم عقب سوار ميشود. وقتي پس گردني ميزند خيلي كيف ميكند. اول دستش را روي گردن چند بار بالا و پايين ميبرد. مثل اينكه بخواهد محل ضربه را ميزان كند تا مبادا اشتباهي پيش بيايد. دستهاي چاقي دارد كه كفشان هميشه عرق كرده. قبل از زدن دستش را چند بار تكان ميدهد تا ضربش بيشتر شود. يكبار امتحان كردهام. دردش خيلي زياد است. دومي را كه زد يقهاش را گرفتم و پريديم به هم. از يكي دو هفته پيش همه چيز عوض شده. پشم و پوشال همهشان ريخته. ديگر از جيب ارتشي خبري نيست. شايد آن هم به همراه جناب سرهنگ رفته توي سوراخ موش. مادر ميترادات كه انتظار داشت تمام زنهاي محل خانم سرهنگ صدايش بزنند، ديگر چنين انتظاري ندارد. اين روزها چادر سرش ميكند و در سلام عليك پيشقدم ميشود. خود ميترادات هم عوض شده. سه چرخه را مجاني به بچهها ميدهد. عجيب اينجاست كه ديگر كسي رغبتي براي سوار شدن ندارد. ديروز يكي از بچهها به اين شرط ميخواست سوار شود كه اول سه پس گردني به او بزند. آنچنان از شنيدن اين حرف جا خورد كه نزديك بود گريهاش بيافتد. همه داشتيم يك پي دو پي بازي ميكرديم. كناري ايستاده بود و با حسرت ما را نگاه ميكرد. دلم برايش سوخت. با دستم علامتي دادم. ذوقكنان جلو دويد و قاطي ما شد. سه چرخه در گوشهاي آفتاب ميخورد. طلسمش شكسته شده بود.
**
صبح اول وقت به همراه برادرم و خانم جون ميرويم بيمارستان هزار تختخوايي. ميخواهيم از آقاي «معتمد» عيادت كنيم. او را برده بودهاند براي يكي از نمايندگان مجلس سنا رأي بدهد. در محل رايگيري دو گروه دعوايشان ميشود. او هم وسط معركهگير كرده بود. معلوم نيست چه كسي و چرا قوطي رأي را توي ملاجش كوبيده. سرش شكسته و گردنش رگ به رگ شده. دم در بيمارستان جلويمان را ميگيرند. دربان ميگويد ورود بچهها ممنوع است. خانم جون هر زباني ميريزد نميتواند او را راضي كند. از طرفي ميترسد ما دو نفر را تنها رها كند. دست از پا درازتر برميگرديم ميدان شاهرضا. گوشهي ميدان شلوغ است. بياختيار به آنطرف كشيده ميشويم. جمعيتي حلقه زدهاند و هرهر و كركر ميكنند. اول فكر ميكنيم مارگيري يا پهلواني معركه گرفته. اما نه وزنه به دندان گرفتن خنده دارد، نه مار ديدن. ناگهان حلقه جمعيت پاره ميشود و گروهي عقب عقب به طرف ما هجوم ميآورند. نزديك است زير دست و پا برويم كه چند جيغ خانم جون نجاتمان ميدهد. خودمان را ميكشيم كنار ديوار و ميبينيم الاغي مثل بزغالههاي بازيگوش ورجه ورجه ميكند. دور خودش ميچرخد و لگد ميپراند. حتماً از عقب، نشادر به خوردش دادهاند. نصف بدنش را مثل گورخر خطوط موازي قرمز رنگي كشيدهاند. نصف ديگر را با رنگ آبي ستاره گذاشتهاند. ميان گوشهايش كلاهي نظامي ديده ميشود كه با بندي به زير گردنش وصل شده. ناگهان گروهي پسرهاي پانزده شانزده ساله از زيرزمين مدرسهاي درست كنار ميدان، بيرون ميريزند. جايي كه سالها بعد ميشود چلوكبابي. آنها هم به دور چيزي حلقه زدهاند و از خنده ريسه ميروند. اول صداي پارس چند سگ را ميشنويم، بعد خودشان را ميبينم. هفت هشت سگ را به هم بستهاند. از گردن هر كدام مقوايي آويزان است كه چيزي رويش نوشته. سگها كه ترسيدهاند، يا عصباني هستند، هر كدام ميخواهند به سويي بروند، اما چون به هم وصلند در هم گره ميخورند و عصبانيتر ميشوند. از اولي كه سگها را ديدهام سعي كردهام نوشتههاي روي مقواي گردنشان را بخوانم، اما اينقدر همه چيز حركت ميكند كه نتوانستهام. نميدانم سگها به طرف الاغ ميروند يا الاغ به طرف سگها، به هر حال چند لحظه بعد قشقرق ميشود. در اين غلغلهي روم كسي اختيار خودش دستش نيست. جمعيت مثل موج آدم را به اينسو و آنسو ميكشد. حركت جمعيت هم بستگي به الاغ رنگ شده و سگها دارد. به هر طرف كه هجوم ميبرند مردم هلهلهكنان به طرف ديگر هردود ميكشند. جلوي دكان جگركي يكمرتبه ميفهم كه از خانم جون و برادرم جدا افتادهام. دنبال آنها ميگردم كه صداي چند تير هوايي شنيده ميشود. جمعيت به همان سرعتي كه جمع شده بود، پخش ميشود. من ميمانم و يك گله سگ در هم گره خورده كه به طرف من ميآيند. شايد هم بوي خون تازه و دود جگر كه از پشت سرم بلند است، مستشان كرده. هنوز هم نفهميدهام قضيه چقدر جدي است، چون هنوز هم سعي دارم نوشتههاي روي مقواي گردنشان را بخوانم. وقتي ملتفت خطر ميشوم كه كار از كار گذشته. تا ميآيم بجنبم، ميبينم در چند قدميام هستند. بيخ ديوار گير افتادهام و هيچ راه فراري ندارم. نميدانم از چه كسي شنيدهام اما هر كس گفته درست گفته كه هر وقت سگي به تو حمله كرد، زود روي زمين بنشين. آنچنان ترسيدهام كه عوض نشستن ميخوابم. سگها بالاي سرم ايستادهاند. موهاي گردنشان سيخ شده. نيشهايشان را بركشيدهاند و پوزههايشان چين افتاده. از ته گلو خرناسههايي آرام ميكشند. ميدانم اگر تكان بخورم پارهپارهام ميكنند. بغضم را توانستهام نگاه دارم، اما خودم را نه. لكهاي تيره روي شلوارم هر لحظه پهنتر ميشود. مقواهايي كه روي گردنشان آويزان است، پيش چشمم تكان تكان ميخورند. روي مقوا، با خطي خوانا و درشت اسمهايي نوشتهاند. هر مقوايي يك اسم. ناگهان جگر سفيد بزرگي در هوا چرخي ميخورد و چند متر پشت سگها بر زمين ميافتد. سگها همگي به طرف آن هجوم ميبرند. دستي مرا از زمين بلند ميكند و در دكان جگركي پايين ميگذارد. از پشت اشكها مرد بلند و چاقي را ميبينم كه صاحب دكان است. خانم جون توي سرزنان و نفرينكنان سر ميرسد. ميدانم كه الان تلافي همه چيز را با دو تا نيشگون آتشي و چند تا پس گردني درميآورد. مرد صاحب دكان جلويش را ميگيرد و مرا در پناه خودش ميكشد. خندهكنان با لهجه غليظ تركي ميگويد: «ننه بلسين ورما، اين بچه مهمون خانواده سلطنتي بوده». خانم جون هاج و واج نگاهش ميكند. من هم هنوز نفهميدهام منظورش چيست. سگها جگر سفيد را بلعيدهاند و جلوي دكان دم تكان ميدهند. چشمم به مقواهاي آويزان از گردنشان ميافتد. نوشتههاي روي مقواها اسم خواهران و برادران شاه است.
**
بزرگترها وقتي صبحي را نحس شروع ميكنند و تمام روز بد ميآورند، آخر شب ميگويند كه از دنده چپ بلند شدهاند. امروز هنوز آفتاب نزده، همه از دنده چپ بلند شدهاند. هوا تاريك است كه از صداي تق و توق تيراندازي بيدار ميشوم. اول فكر ميكنم خواب ديدهام. اما نه، خواب نديدهام. صدا از طرف پادگان باغشاه ميآيد. چند بار ميغلطم و خوب گوش ميكنم. حالا صدا از طرف رشديه ميآيد. تق تقي پوك و جدا جدا. مثل نك زدن داركوب به تنه درختي خشك در جنگلي ساكت. بعد همه چيز آرام ميگيرد. به فكر جنگل ساكت و داركوب و تنه درخت خشك فرو ميروم. دوباره خوابم ميبرد.
وقتي بيدار ميشوم آفتاب پهن شده. روي بالشم يك گل قاصد چسبيده كه با نفسهاي من تكان ميخورد. خوب نگاهش ميكنم. در ميانش نقطهاي سياه است. نقطهاي كه وقتي دقت ميكنم، ميبينم سوراخ است. پرزهاي ظريف و سفيد و مساوياش، در آفتاب برق مي زند. با احتياط از روي بالش برش ميدارم. كمي از توپ تخممرغي بزرگتر است. جلوي دهانم ميگيرم و به آسمان فوتش ميكنم. چرخي آرام ميزند و پايين ميآيد. كف دستم را زيرش ميگيرم. ميان انگشتانم مينشيند. با خودم ميگويم حتماً خبري آورده. اما خبري؟ صداي چند تك تير از طرف كلانتري يازده جوابم را ميدهد. اين بار بيدار هستم و خبري از داركوب و درخت خشك و جنگل ساكت نيست.
پس از شستن دست و صورت، براي خريد نان از خانه درميآيم. نانوايي سنگكي سه راه طرشت است. زياد از خانهمان دور نيست. شعار جديدي را كه اين روزها ياد گرفتهام براي خودم ميخوانم و ميروم. «شاه فراري شده، سوار گاري شده.» همه دكانها يك تيغ تختهاند. البته هر روز هم، اين ساعت، هيچكدام باز نبودهاند. اما نميدانم چرا حس ميكنم كه امروز با روزهاي ديگر فرق دارد. هوا سنگين است و بوي مخصوصي ميدهد. همه جا خلوت است. تك و توك آدمها سرشان را انداختهاند زير و سركارشان ميروند. شعارخوانان وارد نانوايي ميشوم. آنجا هم شلوغ نيست. يك خشخاشي دو آتشه سفارش ميدهم و به انتظار ميايستم. حوصلهام سر ميرود. دوباره شروع ميكنم به شعار خواندن: «شاه فراري شده، سوار گاري شده». كامله مردي با دلخوري نگاهم ميكند و ميگويد كه صدايم را ببرم. شسته رفته و تركهاي است. آن وقت صبح كراوات زده و كلاه شاپو بر سر دارد. تا به حال در نانوايي نديدهامش. شايد تازه به آن محل آمده. شايد هر روز كلفت يا نوكرش نان ميگرفته، اما امروز خودش مجبور شده بيايد نان بگيرد. نميدانم، به هر حال ميخواهم بگويم به تو چه، اما جرأت نميكنم. نانم حاضر ميشود. آن را پشت و رو مياندازم روي پيشخوان چوبي شيبدار و ريگهايش را دانه دانه جدا ميكنم. براي اينكه نشان بدهم كنفت نشدهام خودم را از تك و تا نمياندازم. زير لب شروع به زمزمه شعار ميكنم: «شاه فراري شده، سوار گاري شده». دستي از عقب، پشت يقه عرقگيرم را ميكشد و چيزي مياندازد توي تنم. به سرعت برميگردم. مرد را ميبينم كه ايستاده و به من ميخندد. دندانهايي يكدست و سفيد دارد كه برق ميزنند. بايد مصنوعي باشد. فقط چيني خيس اينطور برق ميزند. از شدت تعجب، چيزي را كه توي تنم انداخته از ياد بردهام. ناگهان نقطهاي در پشتم ميسوزد. با عجله عرقگيرم را از توي پيژامهام درميآورم. ريگ داغ و گرد و قلنبهاي روي زمين ميافتد. حتما” خواسته با من شوخي كند. اما من كه با او شوخي نداشتهام. پس خواسته به خاطر شعار خواندنم مرا تنبيه كند. زيرچشمي نگاهي به او مياندازم و از نانوايي درميآيم. كمي پايينتر نان را دولا ميكنم و منتظر ميايستم. يكي دو دقيقه بعد با ناني در دست پيدايش ميشود. سرم را به كاري گرم نشان ميدهم تا از كنارم بگذرد. چند قدم آهسته دنبالش ميروم. بعد فرياد زنان ميگويم: «شاه فراري شده، سوار گاري شده». با يك جهش از جوي آب ميپرم و مثل برق به آنسوي خيابان ميدوم. هنوز وسط خيابانم كه ميبينم سايهاي بزرگ به طرفم ميآيد. سرم را برميگردانم و سپر آهني و كلفت يك كاميون ارتشي را در چند قدميام ميبينم. كاميون ترمز ميكند. چرخهايش روي زمين كشيده ميشود. از ترس و دستپاچگي بال درآوردهام. مثل اين است كه پرواز ميكنم. باد حركت چرخ جلو، پشت پايم را قلقلك ميدهد. اما من به سلامت جستهام و قسر در رفتهام. از پشت سرم ميشنوم راننده نعره ميزند: «مول بچه بيپدر و مادر». سر خيابان كه ميرسم يك لحظه برميگردم تا ببينم چه خبر شده. كاميون پر از سرباز تفنگ به دست و كلاهخود به سر است و چرخ جلويش توي جوي آب افتاده.
هنوز يكي دو ساعتي تا نهار مانده. داريم با بچهها «لب لب من، لب لب تو، باقالي به چن من» بازي ميكنيم. بعضي وقتها صداي تيراندازي از وسطهاي شهر به گوش ميرسد. از صبح تا بحال اينقدر از اين صداها شنيدهايم كه ديگر برايمان عادي شده. حتا دست از بازي نميكشيم تا به آنها گوش كنيم. از طرف خيابان حشمتالدوله همهمهاي بلند ميشود. سر و صداي گروهي آدم است. داد و فرياد ميكنند. شايد هم دارند شعار ميدهند. اينقدر درهم و برهم است كه معلوم نيست چه ميگويند. عجيب اين است كه اين سر و صداها در حال حركت است. حالا صدا از طرف خيابان باستان ميآيد. خودمان را به سه راه طرشت ميرسانيم. پنج شش تا ماشين باري را ميبينم كه دارند به رديف ميروند. از آن ماشينهايي كه پشتشان خاك رس و آجر و ماسه بار ميزنند. اما حالا پر از آدمند. در دست آدمها چوبهاي كوتاه و بلندي ديده ميشود. معلوم است دسته بيل يا كلنگ است. فريادهايي ميزنند و چوبها را تكان ميدهند. بعضي وقتها مي شود فهميد كه «جاويد شاه» ميگويند. كمي دنبالشان ميدويم. ماشينها جلوي دانشگاه جنگ كه ميرسند ميپيچند و به طرف باغشاه دور ميشوند. روبروي در عقبي دانشگاه جنگ ايستادهايم. دري چهارگوش و بلند و پهن. جلوي آن ايواني سنگي قرار گرفته كه با پلههايي به همان پهنا به خيابان ميرسد. طرفين پلهها دو سكوي كوتاه است. روي سكوها دو مجسمه شير كه دمهايشان را بالا گرفتهاند، يك قدم پيش گذاشتهاند و نعره ميكشند. چيزي پشت يكي از اين سكوها تكان ميخورد. اول فكر ميكنم سايه آفتاب درختان است. اما خيلي زود ميفهم اشتباه كردهام، چون رنگش آبي است. بقيه بچهها هم متوجه شدهاند و همگي داريم به آن سو نگاه ميكنيم. چند لحظه بعد كله دختري از پشت سكو بيرون ميآيد. بعد بلند ميشود ميايستد. چادري سرمهاي با خالهاي سفيد به سر دارد. هنوز ما را اينطرف خيابان نديده. با نگراني به دنبال مسير ماشينهاي باري نگاه ميكند. خيالش راحت ميشود و در همين لحظه چشمش به ما ميافتد. با خوشحالي بچگانهاي دستهايش را از زير چادر درميآورد و در هوا تكان ميدهد. در هر دست گردنبندي بلند از جنس خر مهره دارد. كيپ تا كيپ و به رنگ آبي سير. باد زير چادرش افتاده و مثل شنل «صاعقه» تكان ميخورد. لبههاي چادر را ميان دندانهاي سفيدش محكم ميگيرد. جلوي شيرها ميآيد و به گردن هر كدام گردنبندي آويزان ميكند. به اينطرف خيابان ميآيد. كنارمان ميايستد و از دور شيرها را تماشا ميكند. مثل اينكه از كارش راضي است، چون لبخندي ميزند و نگاهي دقيق به يكايكمان مياندازد. بعد در كوچه دانش ناپديد ميشود.
دوباره برميگرديم سر بازي خودمان، اما دستمال گرم نيست. بازي بو ميدهد. حواسمان جاي ديگر است. باز هم همهمه و فرياد بلند ميشود. منتها اين بار منظمتر و يكصداتر. ميدويم سر كوچه. دويست سيصد نفر مرد، وسط خيابان راه ميروند و شعار ميدهند. همگي عرق كردهاند و رنگ صورتهايشان قرمز است. رييسشان گروهباني با سه هشت روي بازوست. شعار اول را او ميدهد. بقيه با هم دم ميگيرند و حرفش را تكرار ميكنند. جوان و قلچماق است. وقتي نعره ميكشد، رگهاي گردنش سيخ ميشوند. كلاهش را گذاشته بيخ سرش. دگمههاي فرنچش تا روي ناف باز است. گتر شلوارها تا زير زانو بالا آمده. تسمه پروانه سياه و بلندي را در دست گرفته و با حالت ضربدر روي زمين ميكوبد. فريادكنان ميگويد: «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا شاه». بقيه هم دستهايشان را تكان ميدهند و در جواب همين را ميگويند. همينطور كه شعارخوانان از جلويم رد ميشوند حس ميكنم يك جاي كار ميلنگد. شعاري كه ميدهند نادرست است. جملهي آخر يك چيزي كم دارد. مثل اينكه ناتمام و ناقص است. از شعر و شاعري چيزي نميدانم. وزن و قافيه را نميشناسم. اما بخش كردن كلمات را در كلاس اول ياد گرفتهام. ميدانم مصدق سه بخشه. مُـ ، صَـ ، دِق. اما شاه يك بخشه. شاه. پس وقتي ميگوييم «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا مصدق» شعر درست است. اما وقتي ميگوييم «از جان خود گذشتيم، با خون خود نوشتيم، يا مرگ يا شاه» چيزي كم ميآوريم. دلم ميخواهد بروم جلوي گروهبان سردسته و حالياش كنم كه اشتباه ميخواند. اما قيافهاش آنچنان جدي و درهم است كه سرجايم سنگ ميشوم. ياد خانم ابراهيمي معلم كلاس اولم ميافتم. هر وقت يكي از بچهها بلد نبود كلمهاي را بخش كند، انگشتش را جلوي صورت او تكان ميداد و ميگفت: «آخر مي شي رفوزه، يه سر ميري تو كوزه.»
نهار را كه مي خوريم در كمال تعجب بزرگترها نميخوابند. فكر ميكردهام كه اگر سنگ هم از آسمان ببارد، خواب بعد از ظهرشان قطع نميشود. اما اشتباه ميكردهام. البته هيچكدام به روي خودشان نميآورند. هر كدام سرشان را به كاري گرم كردهاند. همه نگران و عصبانياند. من هم عصبانيم. عصبانيم به اين خاطر است كه با بيدار بودن آنها هيچ جور نميشود از خانه بيرون رفت. به همراه برادرم مثل دو طفل يتيم و معصوم گوشهاي كز ميكنيم. حواسمان جمع است. سعي ميكنيم پرمان به پر بزرگترها گير نكند. تجربهمان ميگويد كه در اين قبيل مواقع، تلافي چيزهاي ديگر را سر آدم در ميآورند. كتكهايي كه در اين حالات به آدم ميزنند به قول خودشان كتك مرگكي است. از بس كه مينشينم و به آنها زل ميزنم، چشمهايم پيليپيلي مي رود و خوابم ميبرد. دو سه ساعت بعد، از بوي عصر بيدار ميشوم. بوي عصر مخلوطي است از عطر گلهاي شببو، ميمون، شيپوري و ياس سفيد و به همراه بوي آجر و خاك آبپاشي شده، بوي هندوانه و خيار و چاي تازه دم. وقتي بيدار ميشوم يك مرتبه گريهام ميگيرد. نميدانم چرا حس ميكنم كه سرم كلاه رفته و خيلي غمگينم. بزرگترها هنوز در خودشان هستند و ساكتند. چند مشت آب به صورتم ميزنم. يكي دو گل هندوانه ميخورم. كمي حالم جا ميآيد. خانم جون چادرش را سرش مياندازد. ميخواهد برود بيرون ببيند دنيا دست كيست. از خانه درميآيم و ميروم سر كوچه. ديگر صداي تيراندازي شنيده نميشود. چند رشته دود سياه در آسمان زنجيره بسته. حتماً چند نقطه در ميان شهر ميسوزد. هوا دم كرده و بيحركت است. خيابانها ساكت و لختاند. كسالت از همه چيز ميبارد. يك تانك و چند جيپ ارتشي به سرعت ميگذرند. از دور مردي را ميبينم كه نزديك ميشود. يك صندلي روي سرش گذاشته و با دستش پشتي آن را گرفته. در دست ديگرش پارچ بلوري آب ديده ميشود. هنهن ميكند و عرق از هفت چاكش سرازير است. شكم گندهاي دارد كه كمربندش را زير آن بسته. دم پاي شلوارش ريش ريش است و يك پايش كفش ندارد. كلهاش كه با ماشين دو زده شده، صاف به تنهاش چسبيده. نميدانم در اثر وزن صندلي است يا اصلاً گردن ندارد. سر كوچه كه ميرسد صندلي را پايين ميآورد و ميگذارد ميان پيادهرو. صندلي خيلي قشنگي است. اگر كمي بزرگتر بود ميشد گفت مبل است. قسمتهاي چوبياش لاك الكلي است و برق ميزند. با پايههايي كه مثل پنجه حيوانات تراشيدهاند، محكم و استوار روي زمين ايستاده. پارچهاش مخمل سياه با بُته جقههاي آبي است. مرد كه قند در دلش آب ميكند، دستي به سر و گوش صندلياش ميكشد. مثل اينكه ميخواهد مطمئن شود صندلي راستي راستي مال اوست. چند بار نشيمنگاه صندلي را فشار ميدهد. بعد روي آن مينشيند. معلوم نيست چرا يكهو نيشش تا بناگوش باز ميشود. عرق پيشاني را با انگشت ميگيرد و دستش را با پيراهن سفيد چركمردهاش پاك ميكند. تنگ بلور را بالا ميآورد. تنگ كشيده و ظريف و پر از تكههاي يخ و آب است. ميگذارد لب دهانش و شروع ميكند قورت قورت خوردن. آب خوردنش كه تمام شد، تنگ را ميگذارد بالاي شكمش. با ناشيگري پايش را روي پاي ديگرش مياندازد و چشمانش را خمار ميكند. يكي از مردها كه سر كوچه ايستاده كنجكاوانه ميپرسد اين چيزها را از كجا آورده. مرد سري به طرف حشمتالدوله تكان ميدهد و خيلي خلاصه و مختصر ميگويد: «از خونهي پير كفتار». همه ميدانيم منظورش مصدق است. چند لحظه بعد مثل اينكه از حرف خودش جا خورده باشد بلند ميشود. دست و پايش را جمع ميكند و نگاهي مشكوك به اطراف مياندازد. چند قلپ ديگر آب ميخورد. صندلي را روي سرش ميگذارد و تنگ به دست دور ميشود.
از خانم جون يك قران ميگيرم بروم بستني بخرم. نرسيده به سقاخانه چشمم ميافتد به مهران. روي پلههاي محضر اسناد رسمي نشسته و در فكر است. با هم همكلاس هستيم. شاگرد زرنگي است و خطش خيلي خوب است. پدرش معلم خط است و به غير از او، چند پسر ديگر هم دارد. ميدانم بزرگترينشان دانشكده افسري ميرود. پولم را نشانش ميدهم كه وسوسه شود و همراهم تا بستني فروشي بيايد. اما اصلاً در اين عوالم سير نميكند. همينطور نشسته و مثل موش آستين پيراهنش را ميجود. چشمم به كيف مدرسهاش ميافتد كه بندهاي چرمياش را به شانه انداخته. به خودم ميگويم الان تابستان است و مدرسهها باز نيست. همين حرف را به او ميزنم و دستم را روي كيف ميگذارم. آنچنان خود را كنار ميكشد كه انگار دست من آتش است. با تعجب نگاهش ميكنم. بغض كرده و پريشان است. به شوخي ميپرسم در كيف چه دارد كه اينقدر سنگين است. به جاي جواب دادن برميخيزد و دوان دوان دور ميشود. اينقدر رفتارش عجيب است كه فكر ميكنم ديوانه شده. كنجكاوانه بلند ميشوم و دنبالش ميدوم. ميرود در كوچهي مدرسه بابك و روي سكوي خانهاي مينشيند. به چند قدمياش كه ميرسم صدايش مي زنم. باز از جايش ميجهد و فرار ميكند. قضيه براي من به شكل بازي گرگم به هوا درآمده. اين بار قدمهايم را سريعتر ميكنم و به او ميرسم. شانهاش را كه ميگيرم خودش را كنار ديوار ميكشد، كز ميكند و روي زمين مينشيند. با تعجب ميبينم دارد گريه ميكند. هر چه از او دليل گريهاش را ميپرسم. سرش را بالا مياندازد و با دست اشكهايش را پاك ميكند. جواني رهگذر متوجه ما شده. مهران گريه را قطع ميكند و با بدگماني نگاهي به او مياندازد. جوان سركوچه ميرسد و ميپيچد. مهران كه با چشم او را تعقيب ميكرده، بلند ميشود و راه ميافتد. نه چيزي به نظرم مي رسد كه بگويم و نه كاري كه بكنم. همينطور كنارش راه ميروم. يكمرتبه ياد دو تا دهشاهي ميافتم كه از خانم جون گرفتهام. اينقدر به مهران پرداختهام كه بستني يادم رفته. پول را نشان ميدهم و دعوتش ميكنم برويم بستني بخوريم. حرفي نميزند، اما دنبالم ميآيد. ميرويم دكه مشدي كه يخ فروش است، اما بستني هم دارد. دو تا بستني دهشاهي ميدهد دستمان. بوي هل و گلاب كه به دماغمان ميخورد، روحمان تازه ميشود. همانجا ميايستيم و ليسيدن را شروع ميكنيم. بستني كه تمام ميشود مهران حسابي نمكگير شده. در سكوت راه ميافتيم. حس ميكنم حرفي راه گلويش را بسته. مطمئنم رازش را به من خواهد گفت. ميرسيم جلوي سقاخانه. شبكه آهني سبز رنگي سرتاسرش را پوشانده. نقش و نگارش مثل طارمي لب ايوانهاست. دريايي از شمع رنگ و وارنگ آب شده در آن پايين ماسيده. دو پياله برنجي وصل شده به زنجير، از طرفين سقاخانه آويزان است. مهران دستش را دراز ميكند و شبكه آهني را ميگيرد. از من هم ميخواهد همين كار را بكنم. بعد به حضرت ابوالفضل قسمم ميدهد هر چه به من گفت به كسي نگويم. قسم ميخورم. ميگويد كيفش پر از روزنامههايي است كه برادرانش ميخواندهاند. ميگويد پدرش صبح از خانه بيرون رفته و ظهر هم برنگشته. ميگويد مادرش از او خواسته روزنامهها را ببرد و دور بريزد. مادرش سفارش كرده كه كسي او را در حين دور ريختن روزنامهها نبيند. اما هر جا رفته همه نگاهش ميكردهاند. حالا هم روزنامهها روي دستش مانده. نه ميتواند به خانه برشان گرداند و نه ميتواند از سرشان خلاص شود. فكري درخشان به سرم ميزند كه از مزه بستني مايه گرفته. سيروس بقال. ميتوانيم روزنامهها را مثل كاغذ باطله به سيروس بقال بفروشيم. بابت باز نبودن مغازهاش هم دلشورهاي ندارم. حتا جمعهها و روزهاي قتل هم باز ميكند. بعد با پولي كه گير ميآوريم مهران مرا به بستني ميهمان ميكند. موضوع را كه به او ميگويم از خوشحالي آنچنان به هوا ميپرد كه كيف از شانههايش رها ميشود. براي رسيدن به سيروس بقال بايد از جلوي كلانتري بگذريم. نگاهي به در كلانتري مياندازم. چيزي از داخل حياط ديده نميشود. پرده سياهي كه از بس دستمالي شده برق مي زند، جلويش آويزان است. در پاشنه در و اتاقك كنار آن، چند پاسبان تفنگ به دست پلاسند. مثل اينكه همهشان دارند به ما نگاه ميكنند. قدمهايمان را تند ميكنيم و رد ميشويم. حدسم درست بوده. سيروس بقال باز است. روزنامهها را در ترازويش ميكشد و يك سكه يك قراني به مهران ميدهد. مهران هم عرش را سير ميكند. چنين راهحل تر و تميزي را به خواب هم نميديده. هم كيف سبك شده هم دلش. خوشحال و خندان دوباره ميرويم سراغ مشدي.
سر كوچه كه ميرسيم پدرش با حالتي گيج و نگران به پيشوازمان ميآيد. او را بارها ديدهام. همه وقت سال كت و شلوار ميپوشد و كراوات ميزند. كت و شلوارش آنقدر اطو خورده كه برق افتاده. گره ريز كراواتش كه به اندازه يك فندق است، زير چين و چروك پوست گردنش ناپديد شده. موهاي سفيد و صافش روي پيشانياش ريخته و عينكش نك دماغش است. من و مهران هر دو از دور سلام ميكنيم. به هم كه ميرسيم جلوي پسرش زانو ميزند. شانه هايش را ميگيرد و خوب نگاهش ميكند. بعد ناگهان بيمقدمه ميگويد: «از فردا هر كي ازت پرسيد طرفدار كي هستي، بگو طرفداران نون سنگك و ديزي آبگوشت». شانههاي مهران را تكان ميدهد و ميپرسد: «فهميدي؟» مهران هاج و واج با حركت سر ميگويد كه فهميده. پدرش بار ديگر شانههاي او را تكان ميدهد و ميپرسد: «چي ميگي؟» مهران با صدايي لرزان ميگويد: «ميگم طرفدار ديزي سنگك و نون آبگوشت». به سرعت حرفش را درست ميكند و دوباره ميگويد «نون سنگك و ديزي آبگوشت». پدر مهران لحظهاي نگاهش به من ميافتد. فكر ميكنم دارد از من هم سؤال ميكند. تند ميگويم «نون سنگك و ديزي آبگوشت».
شب ديروقت است. بالاي پشتبام در رختخواب دراز كشيدهام. نميدانم چرا خوابم نميبرد. بزرگترها روي تخت كنار حوض نشستهاند و آرام حرف ميزنند. چند بار سعي كردهام از آن بالا حرفهايشان را بشنوم اما بيفايده بوده. برادرم خواب است. چند بار روي تشكهاي ملحفهدار سفيد، خر غلت ميزنم. زياد به دلم نميچسبد. خل بازي در آوردن به تنهايي به درد نميخورد. به پشت ميافتم و به ستارهها نگاه ميكنم. بين اتفاقات امروز، اين آخري بيشتر از همه مرا به فكر انداخته. «نون سنگك و ديزي آبگوشت.» هر چه زير و بالايش ميكنم، سردر نميآورم. بيشتر به اسم رمز شبيه است. از حرف پدر مهران اينطور برميآيد كه اگر آدم اين جمله را بگويد، كسي كاري به كارش ندارد. اما آخر چرا طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت بودن مثل طلسم آدم را از بلاها دور نگاه ميدارد. ياد زنبورهاي درشت و قرمز ميافتم. وقتي چوب در لانه آنها ميكنيم، براي فرار دادنشان مدام ميگوييم «سير سركه». شايد نون سنگك و ديزي آبگوشت هم چنين كاري ميكند. باز هم فكر ميكنم. بارها به دكان سنگكي رفتهام و بارها و بارها آبگوشت خوردهام. چه سري در اين دو چيز است كه تا حالا متوجه نشدهام. تصميم ميگيرم فردا كه به دكان سنگكي ميروم، همه چيز را به دقت نگاه كنم. صدايي به گوشم ميخورد. اول فكر ميكنم برادرم است كه در خواب حرف ميزند. اما اشتباه كردهام. صدا از كوچه ميآيد. ميروم لب پشتبام و پايين را نگاه ميكنم. مردي كنار ديوار چمباتمه زده و گريه ميكند. نور چراغ برق سر كوچه اينقدر كم سو است كه نميتوان او را شناخت. پچپچه وار صدا ميزنم و ميپرسم كي است. از جا ميپرد و بالا را نگاه ميكند. ميبينم حاج حسن است. خجالت ميكشم و سرم را ميدزدم. اينهم يكي ديگر. امروز راستي راستي چه خبر است؟ چه بلايي سر آدم بزرگها آمده كه اينقدر كارهاي عجيب و غريب ميكنند؟ دوباره دراز ميكشم و به آسمان نگاه ميكنم. برادرم چند كلمه نامفهوم ميگويد و در رختخواب مينشيند. عادت هر شبش است. در خواب حرف ميزند و بعضي وقتها هم راه ميرود. براي اينكه از پشتبام نيافتد، پايش را با تكهاي طناب به هاون سنگي بزرگي كه آن بالاست ميبنديم. يكمرتبه بلند ميشود و راه ميافتد. در اين مواقع براي اينكه زابرا نشود، يا هول نكند، او را بيدار نميكنيم. خودش وقتي به آخر طناب ميرسد برميگردد و دوباره ميخوابد. اما به نظرم ميآيد اين بار زيادتر از حد معمول از رختخوابها دور شده. نگاهي به پايش مياندازم. از طناب خبري نيست. بزگترها اينقدر سرشان شلوغ بوده و حواس پرتي داشتهاند كه اين يك كار را فراموش كردهاند. برادرم دو سه قدم بيشتر با لبه پشتبام فاصله ندارد. نميدانم چطور خودم را به او مي رسانم كه از جلويش سر در ميآورم. با يك ضربه او را به عقب هل ميدهم. بر زمين ميافتد و برق بيداري را در چشمهايش ميبينم. اما خودم ميان زمين و آسمانم. حس ميكنم به سرعت دارم پايين ميروم. لحظهاي بعد صاف ميافتم وسط تخت بزرگ چهارگوشي كه بزرگترها دورتادورش نشستهاند. با افتادن من استكان نعلبكيها و قوري و قندان نيممتر بالا ميپرند. حبههاي قند مثل وقتي كه سر عروس نقل ميپاشند، به سر و صورتم ميخورند. بزرگترها با چشمهاي از حدقه درآمده و دستهايي كه حايل صورتشان است همگي قوز كردهاند. نميدانم انتظار داشتهاند چه بلايي از آسمان بر سرشان نازل شود كه اينقدر ترس برشان داشته. اولين كسي كه به خودش ميآيد خانم جون است. اولين ضربه را هم او نثارم ميكند. بادبزن دستياش را آنچنان ميكوبد فرق سرم كه بيخ حلقم به خارش ميافتد. تا ميآيم به خودم بجنبم و در بروم از هر طرف ضربهاي ميخورم. چند دقيقه بعد در حالي كه ناله و نفرين و فحش بدرقهام ميكنند، از پلههاي پشتبام بالا ميروم. كنفت و كوفته و كسل روي رختخوابها ميافتم. خنكي ملحفهها كمي حالم را جا ميآورد. خيلي شكارم و از امروز دل پري دارم. زير لب چند فحش چارواداري قرقره ميكنم. اما معلوم نيست طرفي كه به او فحش ميدهم كيست. شايد شانس است. شايد روزگار است. شايد هم امروز به خصوص است. فكر ميكنم نحسي امروز دامن مرا هم گرفته.
**
دو روز بعد در نانوايي سنگكي، يك مرتبه يادم ميافتد چه تصميمي گرفته بودم. ميخواهم بدانم طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت بودن چه معنايي دارد. با دقت نگاهي به اطرافم مياندازم. همه چيز مثل هميشه است. سيخ و پارو و تغار خمير و گرگر آتش و ريگهاي ريز و درشت. نصرت انبر بلندي برميدارد و ميرود طرف سوراخي كه كنار تنور است. نصرت پادوي نانوايي است. هيچوقت نديدهام كلاهش را از سر بردارد. سياه سوخته و ترياكي و قد بلند است. درست مثل يك مداد سوسمار، كه كلاه شاپويي بالايش گذاشته باشند. از توي سوراخ كار تنور، ديزي گرد و قلنبهاي درميآورد و پيش آقا رحمان مي برد. آقا رحمان ترازودار است و پشت دخل مينشيند. ديزي را كه هنوز با انبر نگاه داشته ميگذارد جلوي او. آقاي رحماني نگاهي به داخل ديزي مياندازد. لايه كلفتي از چربي در گردن ديزي تكان ميخورد. گوجهفرنگيهاي قرمز، سيبزمينيهاي قهوهاي، گوشتهاي صورتي و استخوانهاي سفيد دنده در زير لايه زرد چربي پيدا و ناپيدا ميشوند. بخار آبگوشت با بوي دارچين و فلفل و ليمو عماني، مغازه را برداشته. آقا رحمان چند نفس عميق ميكشد. يكي دو بار آب دهانش را قورت ميدهد. بعد با حركت سر اظهار رضايت ميكند. نصرت به همان ترتيب كه ديزي را آورده، دوباره مي برد و در سوراخ كنار تنور ميگذارد. صداي بانو ناشناس از راديوي پشت سر آقا رحمان بلند ميشود. راديو بزرگ است و آن را در پارچه سفيدي قنداق پيچ كردهاند. پارچه پر از گلدوزيهاي هنرمندانه است. طرفين دهنه گرد بلندگو دو بلبل نشستهاند و هر كدم شاخه گلي به نوكهايشان گرفتهاند. آقا رحمان در حاليكه هنوز چشمهايش از نشئه بوي آبگوشت خمار است صداي راديو را بلند ميكند. بانو ناشناس به همراه ويلن شوهرش آقاي شاپوري دارد سنگ تمام ميگذارد. ميخواند «نام من شبنمه، عمر من يكدمه، در اين دنيا مست و رسوا، مست و رسوا» در حالي كه به آهنگ گوش ميدهم، در بحر حركات آقا كمال و آقا جمال فرو ميروم. برادر دوقلو هستند. اولي شاطر است، دومي نان درآر. هر دو عرقگير ركابي به تن دارند. پيژامههايشان هم از يك جنس است. پارچه اي راه راه با خشتكي كه نيم متر ميان پايشان آويزان است. يكمرتبه متوجه موضوعي ميشوم. حركات آقا جمال و آقا كمال، آنقدر با ضربه هاي تنبك و رعشههاي ويلون و پيچ و تاب صداي بانو ناشناس ميخواند، انگار دارند ميرقصند. چشمم به نصرت ميافتد. گوشهاي نشسته و تكهاي نمك سنگ را در هاون ميكوبد. ضربه هاي دسته هاون او هم با آهنگ هماهنگ است. به آقا رحمان نگاه ميكنم، با انگشتهاي كوتاه و چاقش روي پيشخوان رنگ گرفته و بانو ناشناس را همراهي ميكند. خودم هم دو ريگ گرد را دارم به هم ميكوبم و آهنگ را زير لب زمزمه ميكنم. بقيه مشتريها هم هر كس به نوعي. مهران وارد ميشود. از تكه يخي كه در توري پارچهاي دارد، آب چك چك مي ريزد. نگاه آشنايي به طرفم مياندازد و ميآيد كنارم. آهسته ميپرسم طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت بودن يعني چه. ميگويد از مادرش پرسيده، اما او هم جوابي داده كه قضيه سختتر شده. كنجكاوانه چشم در چشمش ميدوزم. ميگويد مادرش گفته «يعني سرت به آخور خودت باشه».
از نانوايي در ميآيم. هنوز هم از قضيه نان سنگك و ديزي آبگوشت سردر نياوردهام. اما صورت مسئله عوض شده. حالا ميخواهم معناي «سرت به آخور خودت باشه» را بفهم. اسبها را در اصطبل و الاغها را در كاروانسرا ديدهام. همگي سرشان به آخور خودشان بوده. هيچكدام كاري به كار بقيه نداشتهاند. هر كدام كاه يا جوي خودشان را ميخوردهاند. خب كه چي؟ اين چه ربطي به نان سنگك و ديزي آبگوشت دارد؟ خرده خرده از ناني كه در دست دارم ميخورم و فكر ميكنم. هر چه بيشتر به مغزم فشار ميآورم، كمتر ميفهم. سر كوچه چشمم به هندوانه فروش دوره گرد ميافتد. خورجين هندوانهها را پياده كرده و در سايه ديوار دراز كشيده. افسار الاغش را با زنجير به تير چوبي چراغ برق بسته. به الاغ نگاه ميكنم. مثل اينكه اولين بار است چنين حيواني ميبينم. خاكستري رنگ و لاغر است. پشت كمر و گردن و كنار دمش، پر از لكههاي سفيدي است كه زماني جاي زخم بوده. مدام پوستش را ميلرزاند و با حركت دم و گوشها و تكان گردن، مگسها را از خودش دور ميكند. مگسهاي سمجي كه چرخي كوتاه ميزنند و دوباره سر جاي اولشان مينشينند. الاغ زير تيغ آفتاب ايستاده و تكان نميخورد. چند پوسته هندوانه خاك آلود جلويش بر زمين افتاده. به چشمهاي خالي و بيحالتش نگاه ميكنم. معلوم نيست به چه فكر ميكند. گرمش است، سردش است، گرسنه است، سير است، تشنه است، خسته است، خوشحال است ، عصباني است، غمگين است. هيچ. همانطور ايستاده و مرا ميپايد. لحظهاي بعد بادي به دماغ مياندازد و فرت و فرتي ميكند. بعد يك مرتبه روي زمين ولو ميشود و شروع ميكند به خر غلت زدن و گرد و خاك بلند كردن. خندهام ميگيرد. به نظرم ميرسد او هم دارد به آهنگ بانو ناشناس ميرقصد. اما به سرعت خندهام را فرو ميخورم. مگر نه اينكه در جواب نگاه پدر مهران گفتهام كه من هم طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت هستم و مگر نه اينكه هركه طرفدار نان سنگك و ديزي آبگوشت باشد، سرش به آخور خودش است. پس در اينصورت با اين حيوان چندان فرقي ندارم. به قول خانم جون «نه فقط قباي زيباست لباس آدميت»
همانشب نشستهايم و شام ميخوريم. در خانه را ميزنند. از كوتاه و بلندي ضربهها و تعداد كوبهها ميفهمم داييام است. خوشحال از جايم ميپرم و ميدوم. ده روزي هست او را نديدهام. در را باز ميكنم. با اين كه چراغ سر در خانه را روشن كردهام، اول او را نميشناسم. كلاه خود آهني سبز رنگي به سرش است. فانوسقهاي به كمر بسته و براي اولين بار پاچههاي شلوارش را روي چكمهها گتر كرده. قيافهاش هم عوض شده. سياه سوخته و لاغر و خسته است. به قول خودش مثل قنديل غم، ميان لنگه در آويزان شده. هيجان زده سلام ميكنم. دستي به سرم ميكشد و وارد ميشود. خانم جون كه او را ميبيند، با مشت ميكوبد روي سينه خودش. اين كار دو معني دارد، معني اولش اين است كه «قربونت برم» و معني دومش اين است كه «خاك بر سرم، چرا اين ريختي شدي؟» داييام سلام ميكند و آرام و سنگين در گوشه تخت مينشيند. طوري مينشيند انگار باري بر دوش دارد. خانم جون تر و فرز يك چاي دبش ميريزد و به دستش ميدهد. دايي چاي را ميگيرد و به نقطهاي خيره ميشود. همه شام را فراموش كردهاند و در سكوت به او نگاه ميكنند. اما من و برادرم به چيز ديگري نگاه ميكنيم. فانوسقه اي كه به كمر بسته، هر دوتايمان را جادو كرده. فانوسقه سبز رنگ و از جنس برزنت است. دور تا دورش پر از سوراخهايي است كه مثل سوراخ كمربند منگنه شده. يك طرف فانوسقه جلد سرنيزهاش آويزان است و طرف ديگر قمقمهاش. جلد سر نيزه بلند و سياه است اما بعضي وقتها بنفش به نظر ميرسد. جلد قمقمه سبز رنگ و برزنتي است. در سياهي دارد كه زنجيري به بالاي آن وصل شده. خانم جون با اشارات چشم و ابرو چيزي ميگويد. خالهام به سرعت ميرود و با حولهاي سفيد و يك صابون عطري برميگردد. داييام حوله و صابون را ميگيرد و ميرود سر حوض. فانوسقه را كه باز ميكند و كنار درخت نسترن بر زمين ميگذارد، بند دل من پاره ميشود. نگاهي به برادرم مياندازم. ميبينم او هم مرا نگاه ميكند. هر دو تايمان ميدانيم كه بايد دندان روي جگر گذاشت و كمي صبر كرد. خالهام با آفتابه آب روي دست داييام ميريزد. سر و صورتش را كه خشك ميكند و مينشيند، كمي تر و تازه شده. خانم جون يك لقمه نان و پنير و سبزي ميگيرد و به دستش ميدهد. لقمه را كه ميخورد همه جان ميگيرند و صحبتها شروع ميشود. ميگويد چند روز اول را توي پادگان به حالت آماده باش بودهاند. بعد هم هر روز يكجاي تهران نگهباني دادهاند. امروز صبح گروهانشان را آوردهاند آخر اسكندري جلوي بيمارستان هزار تختخوابي كه نگهباني بدهند. به هزار زحمت از سر گروهبانشان نيم ساعت مرخصي گرفته تا سري به خانه بزند. باز سكوت ميكند و به نقطهاي خيره ميشود. بعد راجع به روز بيست و هشتم مرداد حرف ميزند. ميگويد او و رفيقش تيرهايشان را هوايي خالي ميكردهاند، اما بعضي از نقلعليها حاليشان نبوده و مردم را لت و پار ميكردهاند. از مغزهاي پاشيده شده به ديوار ميگويد و از خونهاي خشك شده بر زمين. از مردي كه دستش از مچ قطع شده بوده و با دست ديگرش آن را گرفته بوده و ميدويده. خانم جون باز چشم و ابرو ميآيد و لب گزه ميرود. يعني اين حرفها را جلوي بچهها نزن. من و برادرم نشان ميدهيم كه بچههاي باادبي هستيم. آهسته از جمع بزرگترها دور ميشويم و به آن سر حياط ميرويم. جايي كه داييام فانوسقه را بر زمين گذاشته. دو نفري برش ميداريم كه سر و صدايي نكند. نگاهي به آن طرف حوض مياندازيم. همه چيز آرام است. مثل مار ميخزيم و به طرف پلههاي پشتبام ميرويم. اولين دعوايمان را در راه پله ميكنيم و دومي را زير خرپشته. با سومين دعوا برادرم كوتاه ميآيد و ميگذارد من اول فانوسقه را ببندم. دست راستم را ميگذارم روي جلد سرنيزه و دست چپم را روي قمقمه. يك مرتبه ميشوم كلانتر شهر «داج سيتي». وسط خيابان شهر ايستادهام و منتظر رئيس دزدها هستم. رئيس دزدها حمام و سلمانياش را كرده و قرار است از كافه در بيايد. مردي كه پيشبند چرمي پوشيده ليوان دستهدار بلندي را روي پيشخوان دراز و ليزي به طرف او سر ميدهد. رئيس دزدها ليوان را يك نفس سر ميكشد. زني را كه كنارش ايستاده پس ميزند و بيرون ميآيد. هنوز دستش را به طرف هفتتيرش نبرده كه كلكش را ميكنم. چند بار پلك ميزنم. ميشوم خلبان يك هواپيماي ملخدار دو باله. يك دستم به فرمان است و يك دستم به مسلسل. عين قرقي بالا و پايين ميروم و هواپيماهاي دشمن را ميزنم. يك مرتبه از دم هواپيمايم دود سياهي بلند ميشود. از هواپيما ميپرم بيرون و با چتر نجات پايين ميآيم. وسط زمين و هوا ميشوم تارزان. نعرهاي مي زنم تا فيلها را خبر كنم. ميان درختها بند بازي ميكنم و روي شاخه كلفتي ميايستم. خنجرم را ميان دندانهايم مي گيرم و براي كشتن سوسمارها ميان آبش شيرجه ميزنم. در يك چشم به هم زدن همه را ناكار ميكنم و نعره ديگري ميكشم.
صداي خانم جون مرا به خود ميآورد. زود از لبهي بام سرك ميكشم ببينم چه خبر است. خودشان با خودشانند. هنوز كسي متوجه ما نشده. داييام دارد حرف ميزند. مثل بادبادكي كه در باد كله بزند، مدام سرش روي شانهي چپ و راستش خم ميشود. از آن بالا به نظرم ميرسد كه كار بدي كرده و حالا دارد التماس ميكند كه او را ببخشند، يا اينكه ميگويد تقصير او نيست. شايد هم از چيزهايي كه در اين چند روز ديده سرش سنگين شده و نميتواند آن را صاف روي گردنش نگاه دارد. بعد به گريه ميافتد. در خودش قوز ميكند و شانههايش تكان ميخورند. بقيه هم به گريه ميافتند. مثل اينكه جيرجيركها هم ناراحت شدهاند، چون آنها هم يك مرتبه صدايشان قطع ميشود. نگاهي تعجبزده با برادرم رد و بدل ميكنيم. خانم جون چند سرفه ميكند و گوشهي چارقد را به چشمهايش ميكشد. سماور را تكاني ميدهد و فوتي توي تنورهي آن ميكند. ذرات خاكستر به هوا بلند ميشوند. چاي ديگري جلوي داييام ميگذارد و ميگويد: «مرد گنده خوب نيست گريه كنه، يادت بياد پارسال تو سينما، نزديك بود چه بلايي سر تو و اون طفل معصوم بيارن، بهتره كاسه از آش داغتر نشي، از عهد جان و بن جان گفتهن چيزي كه عوض داره گله نداره.» اين حرف خانم جون مثل آبي كه روي آتش بريزند، داييام را آرام ميكند. گريهاش كمكم تمام ميشود. چند بار بينياش را بالا ميكشد و با آستين چشمهايش را پاك ميكند. منظور خانم جون از طفل معصوم منم و سينماي پارسال يعني سينما ديانا كه سبيلوها نزديك بود با چاقو داييام را ناكار كنند. چيزي كه نميفهمم اين است كه سينماي پارسال و چاقوكشي سبيلوها چه ربطي به گريهكردن داييام دارد. شايد كساني كه مغزهايشان به ديوار پاشيده و خونهايشان بر زمين خشكيده، همان سبيلوها بودهاند. در اين صورت كه داييام نبايد برايشان گريه كند. آنها كه در سينما ديانا داشتند او را ميكشتند. چه چيزي كه عوض داره گله نداره؟ اصلا چيزي كه عوض داره گله نداره، يعني چه؟ برادرم با سقلمهاي حاليام ميكند كه نوبت او نزديك است. با يك جست ميروم توي پشه بند. ميشوم هِنساي عرب. شنلي بر دوش دارم و شمشير كجي به كمر. سوار بر اسب سفيدي وسط بيابان ميتازم. از دور، در كنار چند درخت نخل، خيمهاي بزرگ به چشم ميخورد. نزديك كه ميشوم ميبينم اشتباه كردهام. از خيمه و نخل خبري نيست. نگاهي به اطراف مياندازم. تا چشم كار ميكند شنزار است. تشنهام شده است. دست ميبرم به قمقمه. ميخواهم از فانوسقه جدايش كنم. نميشود. فانوسقه را از كمرم باز ميكنم. در قمقمه به راحتي چند بار ميپيچد و باز ميشود. قمقمه را ميگذارم به دهانم و يك ضرب چند قلپ گنده ميخورم. قلپ آخري هنوز پايين نرفته كه ميفهمم يك جاي كار عيب دارد. يك مرتبه نفس در سينهام گره ميخورد و بالا نميآيد. آبي كه خوردهام از دهان و حلق گرفته تا گلويم را ميسوزاند و پايين ميرود. با چشمان از حدقه درآمده و دهان باز دارم به برادرم نگاه ميكنم كه با چشمان از حدقه درآمده و دهان باز دارد به من نگاه ميكند. حتما قيافهام خيلي ترسناك شده. بالاخره با صدايي شبيه به عرعر خر نفسي تازه ميكنم. هنوز درست نميدانم چه بلايي سرم آمده. فقط به شدت ترسيدهام و ميدانم بايد خودم را به خانم جون برسانم. اينقدر هول هولكي از پشه بند خارج ميشوم كه ريسمانها چهار طرفش پاره ميشود و پايين ميافتد. برادرم كه حواسش جمعتر از من است، خودش را زودتر به بزرگترها ميرساند و فريادزنان خبر ميدهد كه من از قمقمه «آبچاله» خوردهام. آبچاله اسمي است كه خانم جون به مشروبات الكلي داده. در خانهي ما اينجور چيزها فقط يك اسم دارند: «آبچاله». جلوي تخت كه ميرسم همهي بزرگترها ايستادهاند و با نگراني و كنجكاوي به من نگاه ميكنند. دست خانم جون را ميگيرم و سكسكه كنان به گريه ميافتم. به غير از داييام هيچ كس نميداند موضوع از چه قرار است. فانوسقه را از دستم ميقاپد و در قمقمه را به سرعت ميبندد. خانم جون چند بار دهانم را بو ميكشد، بعد ناباورانه به داييام خيره ميشود. ميدانم الان كاري ميكند كارستان. داييام منمن كنان ميگويد كه جناب سروانشان هر روز صبح يك حلب آبچاله ميآورد و قمقمهي تمام افراد گروهان را به زور پر ميكند. همه بايد سهمشان را بگيرند وگرنه برايشان بد ميشود. خانم جون ديگر حتا نگاهش هم نميكند. دست مرا ميگيرد ميآورد سر چاهك حوض. اول پس گردنم را ميگيرد و سرم را ميكند زير آب. بعد بيهوا تا بند سوم انگشتش را ميكند توي حلقم. عقم مينشيند و دلم مالش ميرود ولي چيزي برنميگردانم. حالا گريهام تبديل به زوزه شده. ميخواهد باز هم انگشت بزند كه نميگذارم. يكي دو تا ميزند پس كلهام و ميگويد خودم انگشت بزنم. عوض اينكه انگشت بزنم زور ميزنم و تلنگم در ميرود. خجالتزده سرم را بالا ميآورم ببينم كسي متوجه شده يا نه. ميبينم همه دوقلو شدهاند و كجكي ايستادهاند. ديوارها و تمام خانه همه كج هستند. اصلا همه چيز كج است. عجيبتر از همه حوض است. با اينكه كج شده آبش نميريزد. ميخواهم از اين حالت عجيب و غريب حوض سر دربياورم. سعي ميكنم به آن خيره نگاه كنم. هي از ديدم در ميرود. بلند ميشوم بايستم. مثل خرچنگ قيقاج ميروم و تلوتلو ميخورم. رفتارم همه را ترسانده. حتما مست شدهام. خانم جون با دو دست محكم ميزند به صورتش و لپهايش را ميكند. يكي دو بار مستها را ديدهام كه شبهاي دير وقت تلوتلو ميخوردهاند و آواز كوچه باغي ميخواندهاند. يك مرتبه هوس آواز خواندن به سرم ميزند. شش دانگ صدايم را ول ميكنم و ميخوانم: «نام من شبنمه، عمر من يكدمه، در اين دنيا مست و رسوا مست و رسوا.» خالهام از خنده چنان ريسه ميرود كه پرههاي دماغش به لرزه ميافتند. خانم جون تشري به او ميزند و با حالت آدمهاي آب از سر گذشته وا ميرود. قلبم تند ميزند. از گونههايم آتش ميبارد. بر پيشانيم عرق نشسته و مثل يك پر احساس سبكي ميكنم. از خندهي خالهام شير شدهام. حس ميكنم همه را در مشت دارم و هر كاري از من برميآيد. شروع ميكنم دور حوض ورجه ورجه كنان دويدن. داييام ناپديد شده. حتما هوا را پس ديده و زده به چاك. مادرم كه تا حالا يك گوشه ايستاده بوده و ناخنهايش را ميجويده ميگويد ببرندم دكتر. خانم جون مرا ميگيرد و كشان كشان ميآورد زير نور چراغ. خوب نگاهم ميكند. از بقيه ميخواهد مرا محكم نگاه دارند. دست از تلاش برميدارم و طاقباز ميخوابم. دنيا دور سرم ميچرخد. خانم جون با يك كاسهي كعبدار مسي، نصفه هندوانهاي سرخ رنگ و تكهاي پارچهي ململ سفيد ظاهر ميشود. جنگي هندوانه را آبتراش ميكند و ميريزد توي پارچه ململ. بعد پارچه را در كاسه كعبدار ميپيچاند و آب هندوانه را ميگيرد جلوي دهانم. نيمخيز ميشوم و شروع ميكنم به خوردن. صداي قورت قورت پايين رفتن آب هندوانه در گوشهايم ميپيچد. نفسي تازه ميكنم و دوباره مشغول ميشوم. ته كاسه را كه بالا ميآورم حس ميكنم حالم كمي بهتر شده. خانم جون باز به دقت نگاهم ميكند. انگار انتظار داشته اثر آب هندوانه همان لحظه ظاهر شود. لبخندي ميزنم تا خيالش راحت شود كه حالم خوب است. اما حالم خوب نيست. آسمان را كه نگاه ميكنم ستارهها به راه ميافتند و ميچرخند. چشمهايم را كه ميبندم خودم به راه ميافتم و ميچرخم. خانم جون بار ديگر با كاسهي كعبدار مسي پيدايش ميشود. كاسه تا يك بند انگشت پايينتر از لبهاش پر از آب هندوانه است. چند قلپ كه ميخورم ديگر پايين نميرود. چند حبه قند مياندازد تويش تا راضيام كند. اما اگر يك كله قند هم بياندازد، ميلي به خوردن ندارم. از لبهاي به هم فشرده و ابروهاي گره خوردهاش ميفهمم كه پيله كرده و تا آبچاله را بالا نياورم ول كن معامله نيست. پتههاي چارقدش را مياندازد روي شانههايش. كنارم مينشيند و زانويش را ميگذارد پشتم. دستش را دور گردنم حلقه ميكند و چانهام را ميگيرد. دستها و پاهايم را هم ديگران ميگيرند. لب كاسه را به لبهايم فشار ميدهد. دهانم را آنچنان بستهام كه باز كردنش عرضه ميخواهد. خانم جون اشارهاي به مادرم ميكند. مادرم بينيام را ميگيرد. اين يك چشمه را ديگر نخوانده بودم. راه نفس كشيدنم بند ميآيد و چارهاي ندارم جز اينكه دهانم را باز كنم. باز كردن دهان همان و بلعيدن آبشاري از آب هندوانه همان. آنچنان دست و پاهايي ميزنم كه همه به تلاطم افتادهاند. بالاخره خودم را آزاد ميكنم و مثل مرغ سركنده ميدوم. لحظاتي بعد وقتي ميان آب بالا و پايين ميروم ميفهمم افتادهام توي حوض. دو سه قلپ آب نطلبيده ميخورم تا خانم جون دستم را ميگيرد و ميكشدم بيرون. همانجا توي باغچه كنار حوض حالم به هم ميخورد و آبچاله و آب هندوانه و آب حوض را برميگردانم.
نيم ساعتي گذشته. مرا آب كشيدهاند و لباس پوشانيدهاند. گريهام بند آمده، اما از بسكه فرياد كشيدهام صدايم كلفت شده و سينهام خس خس ميكند. قرار است امشب بالاپشتبام نخوابم. در اطاق دو دري برايم رختخوابي انداختهاند. رختخوابها بفهمي نفهمي بوي نفتالين ميدهد. بعد از بوي بنزين، از بوي نفالين خوشم ميآيد. حالم خوب است و اصلاً سنگيني بدنم را حس نميكنم. مثل سابو در فيلم دزد بغداد روي قاليچهي حضرت سليمان نشستهام. خواب كمكم به سراغم آمده و پلكهايم سنگين مي شود. اتاق تاريك روشن است. رختخوابها كه در گوشهاي روي هم چيده شدهاند، معبد بزرگي به نظرم ميرسد كه متكاها ستونهاي آن هستند. نقش و نگارهاي روي پرده قلمكار مدام تكان ميخورند و شكلهاي عجيب و غريبي درست ميكنند. گچ بري طاقچه و حفره بخاري زير آن صورت ديوي است كه دهان چهار گوشش را باز كرده. لامپاهاي لالهدار دو طرف تاقچه هم شاخهاي او هستند. اينقدر ساكت است كه صداي تيكتاك ساعت ديواري را، ميان صداي جيرجيركها، به خوبي ميشنوم. به وزنههايش نگاه ميكنم كه مثل دو ميوهي كاج، از زنجيري آويزانند. ساعت خشخشي ميكند و آمادهي اعلام وقت ميشود. چشم به دريچهي بالايش ميدوزم. بلافاصله پرندهي كوچكي درميآيد، دوازده بار جيك جيك ميكند و ناپديد ميشود. خانم جون بدون اين كه چراع اتاق را روشن كند وارد ميشود و كنارم مينشيند. با بادبزن نمدارش كمي بادم مي زند. يك مرتبه ياد حرفهايي مي افتم كه سر شب به داييام زده بود. ميخواهم از او بپرسم چرا داييام گريه ميكرد. دلش براي سبيلوها ميسوخت؟ آنها كه پارسال جلوي چشم خودم او را زدند و برايش چاقو كشيدند. نكند همانطور كه سبيلوها نزديك بود داييام را بكشند، حالا هم كسان ديگر آنها را كشته بودند. نكند تمام كساني كه مغزشان به ديوار پاشيده شده بود و خونشان بر زمين خشكيده بوده سبيلوها بودهاند. نكند همان بلايي كه در سينما ديانا سر ما آورده بودند طرفداران شاه حالا سر خودشان آوردهاند. جواب تمام اين سوالات يك چيز است. اينكه بدانم «چيزي كه عوض داره گله نداره» يعني چه. ميپرسم «خانم جون، چيزي كه عوض داره گله نداره يعني چه؟» با دستهاي زبر و مهربانش پيشانيام را نوازش ميكند و ميگويد: «هيچي ننه، بگير بخواب». ملحفه رويم را مرتب ميكند و بلند ميشود كه برود، اما ميان دو لنگه در ميايستد. چراغ راهرو روشن است و نور از پشت به او ميتابد. فقط خط دور هيكل چاق و كوتاهش را ميبينم. ميگويد: «چيزي كه عوض داره گله نداره يعني اينكه …» چند لحظه صبر ميكند. مثل اينكه دارد دنبال كلماتي ميگردد كه من بتوانم بفهم. بالاخره كلمات را پيدا ميكند و ادامه ميدهد: «يعني اينكه، چيزي كه عوض داره گله نداره.» يكي دو بار سرش را تكان ميدهد. يعني اينكه خوب توضيحي داده. بعد راه ميافتد و آسوده خاطر ميرود تا در اتاق روبرويي بخوابد. در اين آخرين لحظات خواب و بيداري يك مرتبه كشف ميكنم كه معني ضربالمثل خانم جون را خوب فهميدهام. بله، خيلي ساده است. چطور تا حالا متوجه نشده بودهام. «چيزي كه عوض داره گله نداره، يعني اينكه: چيزي كه عوض داره گله نداره».
هدایت و شهید نورائی به مدت پنج سال با هم نامهنگاری داشتند. ۸۲نامه از مجموعه مکاتبات هدایت با شهید نورائی به جای مانده. این نامهها ۱۰ سال پیش به کوشش ناصر پاکدامن در کتابی با عنوان «صادق هدایت، هشتاد و دو نامه به حسن شهید نورائی» توسط « کتاب چشمانداز» در پاریس منتشر شد.
روزنوشتها و نامههای یک نویسنده در کنار آثار او از مهمترین منابع شناخت شخصیت واقعی نویسنده به شمار میآیند. اگر خاطرهنویسی از برخی لحاظ یک امر شخصی و محرمانه تلقی میشود و در پناه این محرمیت نویسنده شخصیت واقعیاش را افشاء میکند، در نامهنگاری رابطهی نویسنده با مخاطب نامهها و حساسیتهای او نسبت به برخی موضوعات روز برملا میشود.
در نامههای صادق هدایت نیز، هم با روحیه و شخصیت خاص او آشنا میشویم و هم با نظراتش نسبت به برخی وقایع تاریخی مانند قتل کسروی در اسفند ۱۳۲۴، هزیمت فرقهی دموکرات آذربایجان در آذر ۱۳۲۵، سوءقصد به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، و مبارزات پارلمانی در ۱۳۲۸ که سرآغاز نهضت ملی نفت به شمار میآید. دقیقاً به همین دلیل و به خاطر برخی سنتشکنیها و مسائلی که صادق هدایت بیپرده بیان میکند نامههای او یک سند تاریخی منحصر به فرد است.
به غیر از مسائل روز در این نامهها سرگذشت و احوال دوستان مشترک، برخی هدایا، چگونگی انتشار «افسانه آفرینش» در پاریس و نوشته شدن «قضیهی توپ مرواری» و چگونگی شکل گرفتن اندیشه ی سفر در ذهن صادق هدایت مطرح میشود.
یک کارتن بنددار عنابی
نامههای صادق هدایت به حسن شهید نورائی تا سال ۱۹۵۴ در یک کارتن بنددار به رنگ عنابی که هیأتی زمخت دارد، در خانهی نورائی خاک میخورد. خانوادهی نورائی که از مادر فرانسوی و از پدر ایرانی اند اما با زبان فارسی آشنایی ندارند سالها با اهمیت تاریخی این نامهها آشنا نبودند. بهزاد نوئل، پسر شهید نورائی که وارث این نامههاست از ورقههای نازک پست هوائی که درون کارتون بنددار قرار دارد به عنوان کابوسهای سادهی یک آدم افیونی نام میبرد.
او مینویسد:
در نظر ما نویسندهی [نامهها] شخصیت مهمی نبود بلکه پیرمردی بود با چهرهای گرفته و مغموم و سبیلی کوچک و غریب. گاهی هدیهای میداد: زیرسیگاری چینی مارک «وج وود» به مادرم و عرقچین دهاتی ایرانی به من. چیزهای کوچک و بیمقدار. فقط این مواقع بود که لبخندی میزد و حتی این لبخند هم غمگین بود. این سایه را هالهای از رمز و راز فراگرفته بود: چرا وقتی پدرمان بیمار بود، این پیرمرد آنقدر به خانهی ما میآمد. او که هرگز سخنی نمیگفت؟ چرا همان روز مرگ پدرمان را برای خودکشی انتخاب کرده بود؟»
وقتی ترجمهی فرانسوی «بوف کور» در سال ۱۹۵۳ منتشر شد، تازه اهمیت این نامهها آشکار گشت. همسر شهید نورائی سادهدلانه کارتن بنددار عنابیرنگ و محتویاتش را به ایران فرستاد، اما ظاهرا مصلحت بسیاری در آن بود که نامهها بیکم و کاست منتشر نشود و حتی برخی نامهها که بوی سنتشکنی و کفر میداد از میان برداشته شود. هیچکس نمیداند که چه تعداد از نامههای درون کارتن بنددار در ایران از بین رفته است
از «مقدمه كتاب» در نظر بسیاری نامههای هدایت به شهیدنورائی را باید از جمله نوشتههای مهم او دانست. متنهائی با ارزش ادبی مسلم. در 1358 که صحبت از فراهم آوردن مطالبی برای اختصاص «شمارة ویژة» نشریهای به صادق هدایت بود، غلامحسین ساعدی قول میداد که دربارة این نامهها بنویسد که در نظرش ارزش آثار بزرگ هدایت را داشت. (محمدعلی) کاتوزیان هم بر قدر و ارج ادبی اعلا و والای نامهها تکیه میکند که «برخی از بهترین نمونههای نثر» هدایت را در بر دارند. میبایست بر صحت این داوری مهر تأیید گذاشت که در این نامهها با نوشتههای کسی روبرو هستیم که در به کار بردن کلمات و پرداختن اندیشهها و بیان کردن تأثرات و تألمات راه و شیوة خود را دارد. سبک هدایت در این نامهها بهتر و یکدستتر از هر جای دیگر به چشم میخورد. در اینجا قلم هدایت در مرز زبان محاوره و زبان کتابت به شرح احوالات میپردازد و در جملاتی کوتاه و به سبکی ساده از آنچه بر او و در برابر او میگذرد مینویسد. این سخن نادرست نیست که برخی از بهترین و پختهترین نمونههای نثر هدایت را در این نامهها میتوان یافت همچنانکه اوجهائی از طنز تلخ او را و رنج شکنجهآمیز هستی او را.
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 1
تهران، 7 ژانویه 46 [17 دی 1324]یا حق اول تا یادم نرفته تبریک سال نو را بگویم. امیدوارم سالیان دراز در عیش و عشرت زیر سایة انبیا و اولیا و شهیدان دشت کربلا مقضیالمرام باشید همین. اما کاغذهایی که از راه و نیمهراه فرستادهبودید رسید و همچنین کتابهای جفت و تاقی که نثار این حقیر کردهبودید به غیر از یکی که توسط موجودی از بیروت فرستادهبودید همگی واصل شد، و راستی نمیدانم به پاس این مرحمت به چه زبانی تشکر بکنم فقط جای خوشبختی است که به حال سگم آشنا هستید و میدانید که نوشتن کاغذ برایم بلای عظیمی شده و اگر در جواب یا تشکر قصوری بشود عمدی نیست. مثلی است معروف که یک جو از عقلت کم کن و هر چه خواهی کن. باری، جای شما خالی، به طور غلط انداز به همراهی آقایان دکتر سیاسی و دکتر کشاورز از طرف انجمن فرهنگی برای 15 روز به مناسبت جشن 25 سالة دانشگاه تاشکند دعوت به آن صفحات شدیم. منهم دعوت را اجابت کردم و حالا دو هفته میگذرد که از مسافرت برگشتهام. برای اشخاص کنجکاو و پر از انرژی چیزهای دیدنی و مقایسه کردنی بسیار داشت و آئینة عبرت به شمار میرفت که در مدت 25 سال کم و بیش یک ملت عقب مانده در تمام شئونات فرهنگی و اجتماعی چه ترقیاتی کردهبود. رویهمرفته بسیار خوش گذشت اما چه فایده که به مصداق مثل «شیخ حسن کشکت را بساب» وقتی که از خواب پریدم باز جلو تغار کشک خودم را دیدم. در مشهد خدمت اخوی بزرگتان رسیدم. خیلی اظهار مرحمت کردند. از اوضاع تهران خواستهباشید به عادت معمول میگذرد. همان کافه فردوس بیپیر، همان قیافهها، همان شوخیها و آخر شب هم در La Mascotte میگذرد. این هم قسمت ما بود و در عالم ذر برایمان نوشتهبودند. تقریباً یک جور محکومیت مادامالعمر به اعمال شاقه است و مضحک اینجاست که به آن عادت هم کردهام و هرجور تغییری به نظرم احمقانه و دشوار میآید. L’Etranger [بیگانه]، کتاب Camus [کامو] را دکتر رضوی برایم فرستاد. به خوبی Sartre [سارتر] نیست. یکی دو کتاب هم راجع به سارتر، هویدا فرستاد که انتقاد او بود. کتاب Varouna [وارونا] چنگی به دل نمیزد. بیش از اینها از Green [گرین] انتظار داشتم. کتابهای دیگر را هنوز فرصت خواندنش را نکردهام. مثل ملا نصرالدین که غربیل را تُک چوب میگردانید، بند تنبانش باز شد و میگفت: کو فرصت؟ حالا که صحبت از کتاب شد من هم یک جلد از کتاب «حاجی آقا» که اخیراً به حلیة طبع آراسته شده، به اورشلیم فرستادم اما از ترس اینکه اشکالی در پیش بیاید پشتش تقدیم نامچه ننوشتم. از وقتی که شما رفتهاید دیگر به Ritz [ریتس] نرفتهایم. یکی دو مهمانخانة دیگر هم باز شده، اما یک شب باید زهر مسافرت شما را دسته جمعی در ریتس بگیریم. به هر حال، بچه مچهها همه سالمند و سلام میرسانند. نمیدانم خبر دارید یا نه که بیش از یک ماه میگذرد که تهرانچی مرد. مرض کار خودش را کرد. دیروز هاشمی را دیدم و گفت که جزئی مخارجی موفق شده برایتان وصول بکند. آقای جرجانی را هم اغلب ملاقات میکنم و آقای ذبیح هم در وفاداری خود باقی است. زیاده ایام به کام باد قربانت امضا
***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 2
تهران، 19 فوریه 46 [30 بهمن 1324]یا هو هنوز چند دقیقه مانده تا موقع کافه برسد. مثل آدمی که بخواهد روی میز اتاق دکتر متخصص امراض مقاربتی بنشیند بالأخره نشستم، یعنی پشت میز، و قلمم را به کاغذ آشنا کردم. کاغذ اخیرتان را با تکههای روزنامه راجع به Kafka [کافکا] جرجانی رساند. هیچ منتظر نبودم که مسافرتتان تا این اندازه به شما ناگوار بگذرد. گمان میکنم بیشتر تقصیر خودتان است. حقش این بود که با اهل و عیال یکسره به فرانسه میرفتید آن وقت کمتر شانس گم شدن چمدانها بود و شاید بیشتر شانس داشتید که تر و چسب کاری زیر سر بگذارید. شنیدم سپهبدی هم در پاریس دست خودش را بند کرده. به هر حال من از جریان دنیای دون و دستهبندیها خیلی دورم، حتی از شهر تهران هم دورتر شدم، به این معنی که مدتی است میان صحرا، در زیر سایة سفارت آمریکا منزل کردیم. محل بسیار کثیفتر و مضحکتر از سابق که دیدهبودید. از همه چیز اتاقم عصبانی هستم و عقم مینشیند اینست که بیشتر اوقات را در کافه به سر میبرم. راستی امروز اخوی سرکار که مریض بود بعد از نه ماه ناخوشی به همان کافه فردوس آمد و گویا کلیهاش را عمل کرده و حالا خوب شدهاست. قرار شد کاغذی برایتان بنویسد تا رفع تشویش بشود. یک جلد کتاب چاپ کانادا که از بیروت فرستادهبودید رسید. نویسنده نعوظ مذهبیاش گل کردهبود و همه جا عقیدة شخصی خود را به خواننده اماله میکند. رویهمرفته بشر موجود احمق بیچارهای است. مثل اینکه اینطور بوده و خواهد بود. گویا کاغذ یا کتابی توسط دکتر امینی برایم فرستادهاید که هنوز نرسیده و از برادرم جویای آدرس من شدهبود. اگر قسمت باشد میرسد. کتاب خواندن هم مثل همه چیز دیگر در این ملک لوس و بیمعنی شده. فقط دقیقهها را سر انگشت میشماریم تا چند تا گیلاس بالا بریزیم و با کابوس شب در آغوش بشویم. آدم هی چین و چروک جسمی و معنوی میخورد و هی توی لجن پائینتر میرود. شاید هم اینطور بهتر است البته نه دیگران … باری، از قول من قوزیه خانم را وشگان بگیرید و ملک فاروق خان را قلقلک بدهید. زیاده قربانت امضاـــــــــــــ قوزیه خانم، نام هدایت است برای فوزیه، خواهر ملک فاروق، خدیو مصر، که نخستین همسر محمدرضا شاه پهلوی بود. (از توضیحات کتاب)واژة «نعوظ» که در این نامه بهکار رفته، در دستنوشتة خود هدایت «نعوذ» بودهاست که به زعم این حقیر و با توجه به طنز خاص و بیمثال هدایت خصوصاً در موضوعات مذهبی، نمیتوانسته غلط املایی باشد. اما ناصر پاکدامن آن را در متن کتاب به «نعوظ» تبدیل کرده و در توضیحات آورده که در اصل نامه، «نعوذ» بودهاست.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 3
15 مارس 46 [24 اسفند 1324]يا حقکاغذها و کتابهایی که تاکنون صورت دادهبودید همگی رسیدهاست. بستة اخیر که محتوی چند جلد کتاب و مجله و روزنامه، و کراوات و فندک بود و به توسط دکتر صدیقی فرستادهبودید همه صحیح و سالم رسید. باز هم از دور ما را خجالت میدهید و راستی نمیدانم به چه زبان تشکر بکنم. تا حالا مقداری از این کتابها را کفلمه کردهام و از لحاظ خود گذرانیدم. فقط سه چهار جلد آنرا سابق خواندهبودم مانند Ce’line [سلین] و Etranger [بیگانه]، Camus [کامو] که دکتر رضوی برایم فرستادهبود و غیره که در کتابخانة سلطنتی خودم ضبط کردم. با این حساب شوخی شوخی دارم صاحب یک کتابخانه میشوم ولی در عوض چند جلد کتاب بود که خیلی مایل بودم بخوانم و خوشبختانه جزو این کتابها بود. تمام آثار Camus [کامو] را خواندم. Caligula [کالیگولا] خیلی انترسان بود. سر پیری ما را باز به مطالعه وادار کردید! دعوای دینی موریاک و ‹Herve [هروه] در روزنامة آکسیون خیلی جالب توجه بود. به این وسیله دارم کمکم به معلومات و کشمکشهای بلاد خاجپرستان آشنا میشوم. در اینجا چیز قابل توجهی چاپ نشده که بفرستم، و یا من خبر ندارم، لابد خودتان در جریان هستید. اگر کتاب و یا چیز بخصوصی را در نظر دارید از شما به یک اشاره و از ما به سر دویدن. در کاغذتان نوشتهبودید که 8 مارس به پاریس حرکت خواهید کرد. از آقای جرجانی پرسیدم، گفتند آدرس همان آدرس قاهره است.خیال دارم شب عید را به مازندران بروم. لذا به توسط این کاغذ تبریکات صمیمانة خود را به مناسبت سال جدید تقدیم میدارم. از لحن کاغذهایتان اینطور معلوم میشود که امید پا به جایی برای ماندن در آن صفحات ندارید. من از جزئیات خبر ندارم اما حیف است حالا که به اروپا میروید زود مراجعت بکنید. اقلاً یک سیر و سیاحتی باید کرد. البته تا آنجا که مقدور باشد. از اوضاع اینجا خواستهباشید هیچ چیز قابل توجهی نیست و همان جریان سابق ادامه دارد فقط چند روز پیش اتفاق عجیبی افتاد که شاید در روزنامههای تهران خواندهباشید و آن هم کشتن کسروی در قلب وزارت دادگستری بود که به طرز عجیبی صورت گرفت و پیداست که گروه زیادی در این کار دست به یکی بودهاند (شهرت داشت که انجمن مسلمین پنجاه هزار تومان برای این کار تخصیص دادهبوده). به طور خلاصه از این قرار است که کسروی با معاون خود، حدادپور، در مقابل مستنطق مشغول دفاع از خود بوده که دو نفر نظامی وارد میشوند و گلولهای به گردن او میزنند. گویا معاون کسروی، برای دفاع، دو تیر یکی را به دست و دیگری را به پای هر یک از قاتلین میزند (جریان درست معلوم نیست چون در روزنامهها آنچه راجع به قاتلها نوشتهاند که آزادانه خارج میشوند و فریاد اللهاکبر میکشند و درشگه میگیرند و به مریضخانه میروند بسیار گنگ و مشکوک به نظر میرسد). چیزی که حقیقت دارد مستنطق کسروی ظاهراً غش میکند و قاتلین بعد از آنکه کسروی و معاونش را با گلوله میکشند گویا فرصت زیادی داشتهاند و با کمال فراغت بال مقدار زیادی زخم کارد به آنها میزنند (از ترس اینکه مبادا پیغمبر دوباره زنده بشود) و بعد هم با نهایت وقاحت از جلو عدة زیادی میگذرند و کُراوغلی میخوانند و بعد به طور بسیار مشکوکی گرفتار میشوند. این هم ماستمالی خواهد شد. یکی از لحاظ قضایی و دیگر به علت آنکه مقتول را میشناختید اشاره کردم ولی آنهم همانقدر عجیب است که باقیش، فقط یک geste symbolique [ژست/حرکت نمادین] در این جریان وجود دارد و نشان میدهد که در مملکت شاهنشاهی هیچکس از جان خودش در امان نیست، حتی در مخ بنگاه دادگستری! از اوضاع رفقا خواستهباشید به همان حال سابق است: اجتماع در کافة فردوس و آخر شب گریزی به ماسکوت. بعد هم همان حرفها و شوخیها تکرار میشود. فقط امروز اهری به عنوان معاون به شعبة بانک شیراز رفت. مجلة سخن معلوم نیست که بتواند سال آینده در دنیای ادب اینجا عرض اندام بکند و اگر هم بتواند خیلی نامرتب خواهد بود. نمیدانم از خواندن کاغذهای بی سر و ته من چه فکر خواهید کرد شاید تصور کنید که میخواهم عادت کاغذ نویسی را از سرتان بیندازم. دیگر مثل اینست که چنته خالی شده. زیاده قربانت امضاءــــــــــــــــــــــــــهفته نامة «آکسیون» از انتشارات حزب کمونیست فرانسه بود که به سردبیری پیر هروه منتشر میشد و بیشتر به بحثهای فرهنگی و سیاسی میپرداخت.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 4
8 مه 46 [18 اردیبهشت 1325]یا حقاولا معذرت میخواهم که چون قلم خودنویس را گم کردهام و با قلم معمولی عادت ندارم کارم مشکل شده. کاغذی که از گار Saint-Lazare [سن لازار] فرستادهبودید به تهران رسید. یاد هتل Terminus [ترمینوس] افتادم که در همانجاست و چندین بار به دیدن شخصی در همان هتل رفتهبودم. یادش به خیر!!اتفاقاً امروز صبح به ملاقات جرجانی رفتم و با هم به پستخانه رفتیم و ده بستة کوچک به آدرستان فرستاد و بعد هم شورای سردبیران مجلة سخن بود. آقایان دکتر مهدوی و فردید هم حضور داشتند و ذکر خیر سرکار شد.اینکه خیال دارید برای روزنامه مقاله بفرستید، من صلاح نمیدانم. سبک است و به علاوه عقاید آنها در هر چند روز خیلی عوض میشود. مقصود … و همان روزنامهای است که با رئیسش ملاقات کردهاید. روزنامههای حزبی هم که نمیدانم خودتان مایل هستید در آنها چیزی بنویسید یا نه؟ در صورتی که مجلة سخن هنوز سیاه بخت است ممکن است به مجلات دیگر از قبیل یادگار بفرستید. به هر حال خود دانید. تا اینجا رسیدهبودم که کاغذ دیگری دوباره از سرکار رسید. این قلم و دوات کلافهام کرد. این کاغذ مال 25 آوریل [5 اردیبهشت] و در سه صفحه بود. از دعوتی که کردهبودید خیلی متشکرم ولیکن تحولات عجیبی در من رخ داده. نه تنها هیچ جور علاقة بخصوصی در خودم حس نمیکنم، آن کنجکاوی سابق از سرم افتاده بلکه میل مسافرت که سابقاً در من خیلی شدید بود حالا دیگر کشته شده و یا در اثر دقت دقیق در احوال اقتصادی و اجتماعی و سن و سال ووووو … از صرافت این illusion [توهم] افتادهام. روزها را یکی پس از دیگری با سلام و صلوات به خاک میسپریم و از گذشتن آن هم افسوس نداریم. همه چیز این مملکت مال آدمهای بخصوصی است. کیف، لذت، گردش و همه چیز. نصیب ما این میان، گند و کثافت و مسئولیت شد. مسئولیتش دیگر خیلی مضحک است!! آنهای دیگر مسئولیت اتومبیل سواری و قمار و هرزگی دارند. اینها همه گلة مادر قاسمی است. پاتوق شبهایمان La mascotte است؛ خلوت است و آدم اداهای ایرانی کمتر میبیند. جای شما خالی چند روز پیش به شهریار رفتم و شب در منزل یکی از رعیتها خوابیدم. گمان نمیکنم که هیچ جای دنیا وضعیت میهن ششهزار ساله را داشتهباشد. تراخم، سل، مالاریا، کثافت، شکنجههای قرون وسطائی، نفاق حکمفرما است. اینجائی که بودم ملک آقای … آزادی طلب بود. شرحش خیلی مفصل است … ……………………… مطلبی که مهم است همان وقت که به مسافرت رفتید، اتفاقاً از طرف همین روزنامههای خودمان شهرت دادند که شما با سید ضیائیها ساخت و پاخت کردید. این مطلب را هم علتش را نفهمیدم اما مدتی است که دیگر چیزی نمیگویند. حالا میخواهید با این روزنامهها همکاری بکنید؟ در صورتی که خانلر خان از کار خود پشیمان است و حالا شخص او به درک، بالای مجلة سخن کسی نتوانسته حرفی در بیاورد و در هر صورت مطمئنتر است و سنگینتر. بعد هم روزنامههای دیگری مثل بشر ، برای دانشجویان دانشگاه چاپ میشود که نسبتاً بد نیست. اگر مقالة مناسب بفرستید کلاهش را به هوا خواهد انداخت. کتاب Fabrique d’absolu [کارخانة مطلق سازی] کارل چاپک را که خیلی انترسان بود به قائمیان دادم که اگر بتواند ترجمه کند. مفتاح و برادر کوچک هویدا هم گویا عنقریب به بلژیک خواهند رفت. دیگر خیلی انرژی صرف شد. قربانت امضاءــــــــــــــــــــــــــــ[در حاشیه]* 27 آوریل** مهدوی خیال دارد به سوئیس برود. شمارة دوم سخن هنوز از چاپ در نیامده. *** آقای فریدون فروردین مأمور فرستادن یکی دو روزنامه شدهاست و تقاضای عاجزانه دارند: تحقیق بفرمائید که در فرانسه ‹Double [دوبله] کردن فیلم از چه قرار است و شرایطش چیست؟
(از توضیحات ناصر پاکدامن:) در تنظیم و تدوین این مجموعه یکی دو اصل ساده مبنای کار قرار گرفته است: ــ نه کلمهای بر نامهها اضافه شود و نه کلمهای از آنها حذف شود. پس این مجموعه دربر گیرندة متن کامل و بی کم و زیاد نامههای هدایت است به دوست خود، حسن شهید نورائی. البته واضح است که این اصل را نتوانستیم در مورد نامة 4 که اصل آن در دست ما نیست به کار بندیم. این نامه نخست همراه مصاحبة مفصلی با دکتر خانلری در بارة هدایت، در هفته نامة سپید و سیاه به چاپ رسیدهاست (سپید و سیاه، 729، 1346/6/24 ص. 17-16 ). در اینجا این نامه از هفته نامة سپید و سیاه نقل شده و توضیحات هدایت به صورت زیرنویس در پایان نامه آورده شدهاست.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 5
7 ژوئن 46 [17 خرداد 1325]یا حقکاغذ مفصلی که به تاریخ 28 مه [7 خرداد] بود دیروز رسید. چون ممکن است که پس فردا پست فرانسه حرکت کند اینست که اجمالاً به بعضی سؤالات آن جواب میدهم تا فرصت از دست نرود و مطالب دیگری هست که محتاج به تحقیق است. اتفاقاً دو سه روز پیش جرجانی را دیدم که مقداری کاغذ از سرکار داشت و میگفت روز بعدش باید مقداری امانت از پستخانه تحویل بگیرد. همچنین کتاب Noces [عروس] آقای Camus را هم به بنده مرحمت فرمودند. کاغذ اخیرتان دو روز بعد به من رسید. به هر حال مطلبی که هیچ معلوم نیست صحت داشتهباشد و من افواهاً از رحمت الهی شنیدم اینست که به طور سربسته به من اظهار داشت که شخص نسبتاً مطمئنی به او گفتهبود در عدلیه برایتان مشغول دوسیه سازی هستند و خیال تعقیبتان را دارند. من الهی را مأمور کردم که جزئیات را تحقیق بکند اما متأسفانه دو سه روز است که او را ندیدهام یعنی به کافه نیامده اما موضوع را به جرجانی گفتم، قرار شد که ایشان هم تحقیقات لازم را بکند و هر وقت من اطلاعی به دست آوردم فوراً به او اطلاع بدهم. به نظر من این حرف کاملاً مضحک و بی اساس بود اما جرجانی گفت که ممکن است از راه بدجنسی مثلاً یک محاکمة عقب افتاده و یا موضوعی را پیرهن عثمان بکنند. در هر صورت به محض اینکه اطلاعی به دست آمد فوراً خبر خواهم داد که قضیه از چه قرار بوده*. چنانکه از کاغذهایتان به دست میآید به ‹susceptibilite [حساسیت] سختی دچار هستید. امیدوارم این مطلب بر شدت آن نیفزاید. البته در همین چند روزه موضوع روشن خواهد شد. از اینکه مخلص را به خطة اروپا دعوت کردهاید بسیار متشکرم اما عجالتاً نه شوق و نه وسیلة این اقدام را در خودم نمیبینم و نه خیلی چیزهای دیگر را که شرحش مورد ندارد. به قول سعدی برای زناشوئی باید مردی را آزمود. راجع به روزنامه و مجلات با تفضلی صحبت کردم او اظهار داشت که مرتباً روزنامهها را به ذبیح میدهد حالا او چرا نمیرساند یا تنبلی میکند علتش را نمیدانم. مدتهاست که خودش را ندیدهام اما به توسط برادرش برای او پیغام فرستادم. فریدون فروردین هم گویا روزنامة رهبر و بشر را برایتان فرستاده یعنی خودش میگفت و قرار شد تقاضایی که راجع به سینما دارد خودش بنویسد. اما در خصوص مقاله، گمان میکنم که اگر مقالات مسلسلی باشد ممکن است جداگانه و یا به شکل یک collection [مجموعه] چاپ کرد. ازین گذشته روزنامة بشر به مدیریت دکتر کیانوری و به اسم دانشگاه نسبتاً روزنامة (البته با تمایل چپ) مناسبی است اگر مقالاتی برایش بفرستید کلاهش را به هوا خواهد انداخت. اما اینکه از شایعات نسبت «عنعناتی» نتایج آنقدر پر دامنه گرفتهبودید به نظر من صحیح نیست چون این حرف را در همان روزهای اول مسافرتتان زدند و بعد هم فراموش شد. اگر جواب کاغذتان را دکتر حکمت یا صبحی ندادهاند اولی از کون گشادی و دومی از گیجی و سرگرمی فراوان است. اینکه اظهار تمایل به بازگشت کردهبودید من البته از جزئیات وضعیتتان اطلاع ندارم اما اگر فرصتی به دست بیاید و کاری پیدا بشود گمان میکنم مناسبتر از اینجا باشد. اگر مقصود خدمت به جامعه و مشغولیات است تصور میکنم وسایل در آنجا بیشتر و مؤثرتر باشد مثلاً باز کردن rubrique [ستون] گمنام در یکی از روزنامههای فرانسه، ترجمه و یا چاپ مقالات مستقل و غیره. یکی دو روزنامة جدید فرانسه را دیدم و نتیجة انتخابات آنجا هم حقیقتاً یک شاهکار بود. وقتی آدم این گُه کاریها را از ملت متمدن فرانسه ببیند صد رحمت به ملت گندیدة ایران میفرستد که باز تکان و هیجانی پیدا کرده. یکی نیست از آنها بپرسد آیا کاردینالها و پاپ، فرانسه را نجات دادند که حالا اینطور ملت را خر کردند یا عوامل دیگری در بین بود. از موضوع آذربایجان پرسیدهبودید گمان میکنم دو عامل دارد یکی سیاست بینالمللی و دیگری سیاست داخلی که مربوط به ایران میشود. ابتدای این جنبش با تحریک غرور ملی (ترک) و تا حدی ضد فارس شروع شد ولی در اساس منظور اصلاحات اجتماعی و اقتصادی را داشت و ضمناً با سیاست خارجی مصر و اندونزی و یونان مربوط میشد اما بعد از تغییر کابینه همین که خواستند از در مسالمتآمیز با آنها در آیند صورت دیگری به خود گرفت یعنی جنبش آذربایجان یک جنبش ایرانی و ملی معرفی شد که در حقیقت به نفع تمام ایران تمام میشد. در اینجا با منافع جنوب تماس پیدا میکرد در موقعی که پیشهوری نه به عنوان نخستین رئیس جمهور بلکه فقط به نمایندگی آذربایجان با عدهای از قبیل دکتر جهانشاهلو و ابراهیمی و غیره به تهران برای مذاکرات آمدند گویا سر دو موضوع مهم مذاکرات عقیم ماند: تقسیم اراضی و به هم زدن قشون داخلی آذربایجان که به علت دسیسة جنوبیها و مخالفت شاه به جایی نرسید. در همان موقع مذاکره به دستور شاه، ارتش شاهنشاهی به کردستان حمله کرد. از طرف دیگر آقای علاء نوکر شاه، برای وطنش به چُسناله افتاد و بعد هم تحریکات دیگر. ولی مطلبی که مسلم است دولت شوروی با داشتن آن منافع و با آن جنگی که کرد نمیآید خودش را بدنام بکند که آذربایجان ما را بخورد. از طرف دیگر بعد از جنگ اگر قرار است که در اینجا تغییر پیدا بشود موضوع آذربایجان وسیلة بسیار مؤثری است و اگر اصلاحاتی که آنجا شده در تمام ایران بشود به نفع این ملت خواهد بود. هنوز موضوع کشمکش به نتیجة قطعی نرسیده. تمبر پست را بعد خواهم فرستاد. اینکه نوشتهبودید «راه آزادی» را خریدهاید خیلی تعجب کردم چون مخصوصاً نوشتهبودم که آنرا خواندهام تا این ناپرهیزی را نکنید. کتاب Dos Passos [دوس پاسوس] هویدا رسید. بسیار متشکرم. کتاب قیمتهای عجیب پیدا کرده پشت پاکت 55 فرانک تمبر داشت. من از مظنة فرانک نمیتوانم سر در بیاورم. مجلات فرانسه گاهی به دستم میرسد به توسط Ladune [لادون] اما نامرتب. فرستادن لیست کتابها مشکل است چون همهاش را پخش و پلا کردهام. بعد تهیه میکنم. دکتر رضوی در آنجا چه میکند؟ موجود عجیبی است! از کجا پول در میآورد؟زیاده قربانت امضاءــــــــــــــــــــــــــــــ———* موضوع بالا را بیخود نوشتم میدانم که اسباب فکر و خیالات خواهد شد. بهتر بود که بعد از تحقیق نوشته میشد.
«عنعناتی»، لقبی بود که به کنایه و طنز به هواداران سید ضیاءالدین طباطبائی داده میشد. او که در سالهای سلطنت رضا شاه در تبعید در خارج از کشور به سر میبرد در شهریور 1322 از فلسطین به ایران بازگشت و در انتخابات مجلس چهاردهم به وکالت انتخاب شد و در این مجلس رهبری اکثریت را داشت. او که حزبی به نام «ارادة ملی» تشکیل دادهبود و کتابی جزوه مانند هم نوشتهبود با عنوان «شعائر ملی» که در آن از «عنعنات ملی» (سنتهای ملی) سخن میگفت. آن اصطلاح، این چنین ریشه گرفتهبود.(از توضیحات کتاب)
***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 6
46 ژوئن 28 [7 تیر 1325]یا حق راجع به آن موضوعی که در کاغذ قبلی نوشتهبودم تحقیقات بیشتری شد گویا قضیه مربوط به یک سفتة تجارتی در وجه سرکار بوده و طرف از غیاب سرکار استفاده کرده و ادعای جعل سند نموده و بعد به اخوی بزرگتان، آقای سرهنگ مراجعه شده. به طوری که آقای جرجانی اظهار داشتند موضوع قابل ذکر نیست. اخیراً به توسط دکتر بدیع کاغذی به انضمام چند کتاب از طرف آقای هویدا رسید. از کتابهای مرحمتی بسیار متشکرم ولی در کاغذشان به دو مطلب اشاره کردهبودند یکی موضوع دعوت من به پاریس برای یکی دو ماه و دیگری شرکت در گفتار فارسی رادیو پاریس. ازین حسن نظر بسیار متشکرم اما متأسفانه حوصلة هیچکدام را ندارم. از مسافرت رسمی و نطق و اینجور چیزها عقم مینشیند و نمیخواهم article پروپاگاند [کالای تبلیغاتی] بشوم. اگرچه دو سه روز است که این بلا به سرم آمده: لابد اطلاع دارید که انجمن فرهنگی ایران و شوروی، کنگرة شعرا و نویسندگان درست کرده و دو سه روز است که در آنجا حاضر میشوم. مخصوصاً دیروز به قدری بغل گوشم شعر خواندند که هنوز سرم گیج میرود. شعر فارسی هم مثل موزیکش نمیدانم چه اثر خسته کنندهای در من میگذارد چون حس میکنم که physiologiquement [از نظر جسمی] ناخوشم کردهاست. قبل از کنگره در دعوتی که در انجمن وُکس شدهبود با آقای رهنما برخورد کردم. خیلی اظهار لطف فرمودند از قراری که اظهار داشتند به همین زودی مراجعت خواهند کرد و ضمناً گفتند که خیال دارند در Cite› Universitaire [کوی دانشجویان دانشگاه] کوشکی برای ایران بسازند و بنده را مأمور کردند در اینجا برای عملی کردن منظور ایشان سینه بزنم و انرژی صرف بکنم ــ علتش را ندانستم. از کتابهای مرحمتی، آقای جرجانی تا حال هفت جلد آن را مرحمت کردند: Tarendole – Les bouches inutiles – Maison hante’e – Shanghai – Des souris et des hommes – Passe muraille – Tropique du cancerگفتند مجلة Pense’e رسیدهاست البته آنرا به انجمن فرهنگی خواهم داد و همانطور که دستور دادهبودید مخارجش را به بانک میگذارم. ممکن است مستقیماً برای آنجا بفرستند. مجلة France-URSS را برای آقای کشاورز فرستاده بودید. ایشان حدس میزدند که یا شما و یا قوم و خویش خودشان که اسمش را نمیدانم و اخیراً به فرانسه آمده فرستاده باشد. در اینصورت آبونه شدن مجلة اخیر دیگر مورد ندارد.
در مجلة Temps Nouveaux [زمان نو] شمارة (11) حملة شدیدی به Vercor [ورکور] شده بود، لابد خواندهاید.مطلبی که میخواستم بنویسم این بود که آقای دکتر عقیلی اخیراً امتیاز روزنامة هفتگی به نام چاووش را گرفتهاست و تصمیم دارد چیزی شبیه ‹Canard enchaine [کانار آنشنه] در تهران منتشر بکند. برای اینکار محتاج همکاران و اسناد زیادی میباشد. مخصوصاً تقاضا دارد که اگر ممکن است با ایشان همکاری بکنید به هر اسمی که میخواهید و اگر ممکن باشد روزنامههای شوخی و از اینجور چیزها برایش بفرستید. دکتر رضوی هنوز نیامدهاست. نمیدانم با دله دزدی و یا گدایی و یا چه وسیلة نامشروع دیگری در آنجا ادامه به زندگی میدهد. بچهها سلامتند و دعا میرسانند.زیاده قربانت امضاءــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب)
وُکس: نام «انجمن فرهنگی ایران و شوروی» آقای کشاورز: احتمالاً مقصود کریم کشاورز است که در آن زمان در انجمن فرهنگی ایران و شوروی کار میکرد. کانار آنشنه: هفته نامة طنز نویس و فکاهی پرداز سیاسی معروف فرانسه (تأسیس 1915).***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 7
تهران، 14 ژوئیه 46 [23 تیر 1325]
یا حقاز قرار معلوم کاغذی که هفتة پیش فرستادم با پست پسفردا حرکت خواهدکرد. راجع به موضوعی که اشاره کردهبودم تحقیقات کردم. رحمت الهی گفت که آقای حالتی (با مشخصات بلند و موی بور) که گویا نسبتی با سرکار دارد گفتهبود که در دیوان کیفر (!)، نمیدانم عنوان درست است یا نه، به هر حال، مؤمن خیراندیشی به جرم نسبت «عنعناتی» مشغول دوسیه سازی برای سرکار بوده. جرجانی معتقد است که این موضوع به کلی احمقانه و غیرقابل قبول است گویا در اثر تحقیقات هم به همین نتیجه رسیدند. متأسفانه آقای حالتی به مسافرت رفتهاند و تحقیقات بیشتری میسر نیست. احتمال دارد که چون صحبت کاری برایتان پیش آمده دشمنی خواسته انگشت توی شیر بزند وگرنه بسیاری ار عنعناتیهای دو آتشه، امروزه مصدر امور هستند و این تهمت بسیار بچگانه به نظر میآید. لابد اطلاع دارید که میسیونی به ریاست مظفر فیروز به آذربایجان رفت و دیشب رادیو مژده داد که قضایا به طور مسالمتآمیز خاتمه یافت. توی کافه در ضمن صحبت، خانلری به جرجانی میگفت که سرداری نامی به او گفتهاست که برای شما در آنجا کار درست شده و جرجانی هم تصدیق کرد. دیگر از خبرهای محلی که در پروگرام فرانسة رادیو تهران هم گفتهشد ورود آقای رهنما به عنوان مرخصی است. من هیچ حوصلة ملاقاتش را ندارم. گویا دکتر رضوی هم همین روزها خواهدآمد. ذبیح را در خیابان دیدم اظهار میکرد که روزنامهها را مرتب فرستادهاست. مطلب دیگری که میخواستم بنویسم اینست که پرویزی (جوان لنگ دراز شیرازی که در کافه میآمد) خیال دارد از فرانسه کتاب وارد بکند و شاید با همین پست برایتان کاغذی بفرستد. آیا ممکن است او را معرفی و راهنمایی بکنید؟ یعنی با شرایط قابل توجه. اگر دکتر رضوی آمد نظر او را هم میپرسم. عجالتاً گرما شروع شده و اتاق جدیدم که میان صحراست به مثابة دالان جهنم است به طوری که مگس و پشه جرائت ورود در آنرا ندارند و غش میکنند باید با کاهگل و گلاب آنها را به هوش بیاورم. رضوی نفت میخواست یکی دو ماه برود به انگلیس، اجازهاش ندادند بعد دست و پا کرد به فرانسه برود، آنجا هم سرش به سنگ خورد. تا حالا به توسط او چند بسته اغذیه فرستادم نمیدانم رسیدهاست یا نه؟ گویا مجلة پیام نو را هم به آدرستان میفرستند. از قول من به خانمتان سلام بسیار برسانید.زیاده قربانت امضاءـــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب):مظفر فیروز در آن زمان معاون نخستوزیر بود و برای مذاکره به آذربایجان رفتهبود. نگ. : دولتشاه فیروز (مهین)، «مظفر فیروز: زندگی سیاسی و اجتماعی شاهزاده مظفرالدین میرزا فیروز بر پایة یادداشتهای خود او» ، پاریس،1990، ص650. ==== در زمان جنگ جهانی دوم و در سالهای نخستین پس از آن، در فرانسه هم همچون دیگر کشورهای اروپایی، کمبود و کمیابی محصولات و کالاها همهگیر بود و دولت میکوشید با اتخاذ سیاستهای مختلف و از جمله با جیرهبندی کالاها بر این مشکلات پیروز آید. فرستادن بستههای خوراکی و برنج از سوی هدایت هم به منظور تخفیف مشکلات دوست خود بود.
***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 8
25 ژوئیه 46 [3 مرداد 1325]
یا حقکاغذها و کتاب Picasso [پیکاسو] که توسط دکتر رضوی فرستادهبودید و همچنین کتابهایی که هویدا به توسط او فرستادهبود به صاحبانش رساندم ولیکن بارانی مرحمتی در گمرک مفقود شدهبود. جرجانی هم 14 جلد از کتابهایی که اخیراً فرستادهبودید به من داد. این دفعه کتابها خیلی برگزیده و قابل توجه بود. سه جلد Miller [هانری میلر] را خواندم. خیلی ‹originalite [اصالت] دارد اما متأسفانه به یادداشتهای جندهبازی خود بیش از اندازه اهمیت میدهد. کتاب Mikhailov [میخائیلوف] را هم به طبری دادم. البته بیشتر کتابهایی که فرستادهاید نه همة آنها، چون مقداری از آنها تاکنون از دستم رفتهاست، به رسم امانت پیش من خواهدبود چون عدة آنها از حد تحفه و تعارف بسیار تجاوز کردهاست. مجلة Pense’e و France-URSS [فرانسه-اتحاد شوروی] را انجمن فرهنگی دریافت داشت و حاضر است مخارج آبونمان آنرا به هر نحوی که ممکن باشد بپردازد. اما کتاب Ulysse [اولیس] که مطمئنم قیمت کمرشکنی داشته و نوشتهبودید که فرستاده شده. علت این فداکاری را ندانستم چون دکتر رضوی هم آنرا خریدهاست و قرار است با کتابهایش برسد در اینصورت خرج زیادی کردهاید. رضوی نفت به عنوان مرخصی دو ماهه به لندن رفتهاست. گمان میکنم به طور یقین به پاریس هم سری بزند و البته با ایشان ملاقات خواهیدکرد. چون شنیدهام که کاری در بروکسل گرفتهاید تصور میکردم که آدرس پاریس تغییر خواهدکرد. عجالتاً من به همان عنوان Post Restante [پست رستانت] کاغذهایم را میفرستم، لابد در صورت مسافرت ترتیبش را خودتان میدهید. از قراری که [امیرعباس] هویدا نوشتهبود با او هم منزل هستید اما او هم خیال دارد به آلمان برود. نمیدانم مدت مسافرتش کوتاه است و یا به درازا خواهدکشید. تا دو سه هفته پیش، تابستان تهران خیلی خوب بود اما یکدفعه شروع به گرم شدن کردهاست. در اتاق من که میان بیابان و دارای 38 یا 39 درجه حرارت است حتی خواندن کتاب دیگر مقدور نیست و بیشتر وقت خودم را در کافة فردوس میگذرانم. مقالاتی که نوشتهبودید خواهیدفرستاد ممکن است که از سطح روزنامه زیادتر باشد در اینصورت میخواستم کسب اجازه بکنم که آیا ممکن است در مجلة سخن چاپ بشود یا نه؟ عجالتاً مجلة سخن یکماه تابستان را تعطیل کرده و بعد هم معلوم نیست چه بشود. راجع به چاپ «افسانة آفرینش» مخالفتی ندارم اما با این گرانی گمان میکنم خرج هنگفتی بردارد و در اینصورت تعجیلی در چاپ آن نیست. به هر حال هر وقت وسیله فراهم شد یک نسخه از آنرا خواهم فرستاد. چند روز است که لوئی سایان به تهران آمده و به اصفهان و چالوس و تبریز مسافرت کرده. لابد در روزنامهها شرح مفصل آنرا خواندهاید. چیزی که باعث امیدواری است معلوم میشود که به میهن وحشتناک ما هم دارند زورکی اهمیت میدهند. البته استفاده از آن بسیار بجاست تا حزب مسخرة دموکرات تهران چه آشی برایمان پختهباشد. عجالتاً وضعیت بسیار درهم و برهم است و به طور صریح نمیشود گفت که از این میان چه بیرون خواهد آمد. از قول من به خانمتان و آقای [امیرعباس] هویدا سلام برسانید.زیاده قربانتامضاءـــــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب):لوئی سایان، دبیر کل سندیکای جهانی کارگران، در پی اعتصاب خونین کارگران نفت در خوزستان به ایران آمد (29/4/1325) و تا 7/5/1325 در ایران بود. ==== غرض هدایت از «حزب مسخرة دموکرات تهران»، حزبی است که احمد قوام، نخست وزیر، در 8 تیر 1325 تشکیل داد و بر آن «حزب دموکرات ایران» نام نهاد. این حزب اهرم اجرایی مقاصد و برنامههای سیاسی قوام بود که خود نیز رهبر آن بود.
***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 9
30 اوت 46 [8 شهریور 1325]
یا هو
کاغذ اخیری که از فرانکفورت فرستادهبودید اما تمبر فرانسه داشت رسید. چندی است که جرجانی به مأموریت به اصفهان رفته، گویا در آنجا دو ماه ماندگار خواهدبود. قبل از رفتن کتاب معروف Ulysse [اولیس] را به من داد. همانطور که مژده دادهبودید جلد شیک اما ناراحتی دارد چون کلفت است و به اشکال میشود خواند، با وجود این تا حالا نصفش را خواندهام. شکی نیست که این کتاب یکی از شاهکارهای انگشتنمای ادبیات است و راههای بسیاری به نویسندگان بعد از خودش نشان داده و هنوز هم خیلیها از رویش گرده بر میدارند اما خواندنش کار آسانی نیست و فهمش کار مشکلتری است. من که نمیتوانم چنین ادعایی را داشتهباشم ولی مطلبی که آشکار است نویسندة وحشتناک نکرهای دارد که شوخی بردار نیست. متأسفانه الآن وضعم جوری شده که فرصت مناسبی برای خواندن ندارم و بیشتر اوقات به بطالت میگذرد. تأسف بیجایی بود!راجع به یادداشتهایی که از آلمان خواهید فرستاد خوبست توضیحات مفصل در بارة آنها بدهید که بعد به اشکال برنخورد. مثلاً اینکه با اسم چاپ بشود یا نه ــ برای روزنامه یا مجلة بخصوصی است و یا در هر جا چاپ بشود مانعی ندارد؟ چون ممکن است به جای «رهبر» در مجلة «مردم» که به جای روزنامة «مردم» چاپ میشود منتشر شود. لابد از فریدون ابراهیمی و خامهای که به عنوان خبرنگار به کنفرانس پاریس آمدهاند ملاقات کردهاید و اوضاع اینجا را مفصلاً شرح دادهاند. در کاغذ قبل هم نوشتهبودم که حسن رضوی به لندن رفته و بیخیال نبود گریزی به فرانسه بزند. هفتة پیش هم فریدون هویدا با نمایندة ایران به پاریس آمد. البته خبر مضحکی بود چون مسلماً قبل از رسیدن این کاغذ با او ملاقات کردهاید. یک نسخه «افسانة آفرینش» را که خواستهبودید توسط او برایتان فرستادم. اگر تصمیم چاپ آنرا داشتهباشید ممکن است یک پاکنویس دقیق برایتان بفرستم اما این کار به نظرم خیلی گران تمام میشود. از ‹Henri Masse [هانری ماسه] و Lescot [لسکو] چه خبری دارید؟ هانری ماسه مشغول چه کاری است؟ اگر او را دیدید سلام مرا برسانید. این کاغذ لابد بعد از مراجعت از آلمان خواهد رسید. اتفاقاً جایی که بیش از همه جا در اروپا مایل به دیدنش بودم آلمان بود. البته اگر میشد آزادانه به همة مناطق آن مسافرت کرد. اینهم از آرزوهای جوانی است. بچهها همه قبراق و سلامتند مثل سال پیش، مثل چند سال بعد. چیز تازهای نیست.قربانت امضاء
***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 10
2 اکتبر 46 [10 مهر 1325]قربانت کاغذی هفتة قبل فرستادم اما بعد از آنکه پرسیدم معلوم شد یکشنبة آینده پست فرانسه حرکت خواهدکرد. از این قرار با همین کاغذ خواهد رسید. مقالاتی که فرستادهبودید در سه چهار شمارة «رهبر» چاپ شده که با پست فرستادم. البته چنان که انتظار میرفت خوشچاپ و بی غلط نیست. کار، کار مسلمان آباد است اما مطلبی که تولید اشکال کرده کلیشههایی است که ساخته فرستادهاید. هر کدام از آنها 4عدد است که گویا برای 4 رنگ ساخته شده و به درد روزنامه نمیخورد. حالا قرار شده آنرا به متخصص نشان بدهند تا شاید از کلیشة سیاه آن استفاده بشود. امروز جشن پنجمین سال حزب توده است، به این مناسبت تا دو سه روز جشن خواهند گرفت و طبیعتاً روزنامة رهبر تعطیل خواهد شد. تاکنون از عکسهایی که فرستادهبودید استفاده نشده اما از این به بعد استفاده خواهد شد. رئیسالوزراهای روزنامه منتظر باقی خبر هستند. دیروز [تهمورس] آدمیت را دیدم که به عنوان مرخصی از مسکو آمدهاست. اظهار کرد که در «اطلاعات» خوانده (ده دوازده روز قبل) که سرکار را برای نمایندگی عقد قرارداد ایران و بلژیک در نظر گرفتهاند. من این روزنامه را نخواندم و از کس دیگری هم نشنیدهبودم. نمیدانم چرا هر کاری که برایتان میخواهند بکنند قرعه به نام بلژیک در میآید! رویهمرفته اگر کار رسمی بدهند که حقوق کافی داشتهباشد بلژیک هم بد نیست اما نه آتاشة تجارتی که به درد تاجر پولدار میخورد تا بتواند از این عنوان لفت و لیس بکند. جای شما خالی، مثل اغلب اوقات، دیشب را در باغ انجوی در شمران به سر بردم و هنوز خوابآلود هستم. دکتر حکمت هم آنجا بود و سلام مخلصانه رسانید. از جرجانی هیچ خبری ندارم. طرف جنوب، البته از دولت سر تشویق مرکز، بسیار شلوغ و درهم برهم است. شهر خرابة بوشهر که هر دلو آب شیرین در آنجا یک تومان خرید و فروش میشد در محاصره است و بمباران هم شده. البته از این به بعد جزو شهرهای تاریخی به شمار خواهد رفت. حزب توده امروز را به عنوان جشن مهرگان عید میگیرد. مجلة سخن (4) در همین هفته منتشر خواهد شد. بچهها همه سلامتند و سلام و دعا میرسانند.زیاده قربانتامضاء
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آتاشه ــ ‹Attache اتاشه: وابسته، کارمند سفارتخانه که دارای مأموریت مخصوص باشد. (فرهنگ فارسی عمید)
(از توضیحات کتاب) بمباران بوشهر اشاره به «قیام عشایر جنوب» است کم و بیش به اشارة حکومت مرکزی و در اعتراض به اوضاع آذربایجان و کردستان. قیام عشایر جنوب در اول شهریور آغاز شد و تا 24 مهر ادامه یافت. در اول مهر ماه، عشایر جنوب شهر بوشهر را به تصرف خویش در آوردند.
***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 11
تهران، 17 اکتبر 46 [پنجشنبه،25 مهر 1325]
یا حقکاغذی که به تاریخ اول اکتبر [9 مهر] بود به اضافة پاکت دنبالة «میراث هیتلر» و کاغذی برای اسکندری اخیراً رسید. آن دو کاغذ را به توسط قریشی فرستادم اما تعجب کردم که کاغذهایم آنقدر دیر میرسد چون تاکنون هرچه کاغذ فرستادهام شخصاً در پستخانه سفارشی هوایی کردهام و قبض گرفتهام. نمیدانستم که حتی پست ما غیر از آدمیزاد است. شاید کاغذها سانسور هم میشود. هیچ استبعادی ندارد. مملکت گل و بلبل است. شاید بعضی از کاغذها هم اصلاً نرسد! به هر حال چون روز شنبه تعطیل بود سعی میکنم اگر قبول کنند این کاغذ را امروز به پست بدهم به اضافة مقداری روزنامة رهبر که با پست زمینی میفرستم. با وجودی که سفارش زیاد کردم مقالاتی که فرستادهبودید خوب چاپ نشد. کلیشهها هم که مال چاپ رنگی بود و عکسهایی هم که کلیشه شد بیترتیب چاپ شد. کلیشههای ساخته شده را از ادارة روزنامه میگیرم و به آقای جرجانی تحویل میدهم. البته مسبوقید که آقای جرجانی یک هفته است در تهران میباشد. رسالة «بعثه الاسلامیه» را که خواستهبودید نسخة منحصر به فرد آنرا پیچیدهام و مترصد هستم به شخص مطمئنی بدهم که برایتان بیاورد. آقای جرجانی گفتند کسی را سراغ دارند که با سفارشنامه همین روزها عازم پاریس است و پیش سرکار خواهد آمد. اگر ممکن شد به توسط ایشان خواهم فرستاد. چون از موضوع آن زیاد خوشم نمیآید، اگر بنا شد چاپ کنید بی اسم باشد و البته اصلاحات لازم را در آن خواهید کرد تا زیاده از حد پولتان به هدر نرفته باشد. چند روز پیش رضوی هم وارد شد و دو نسخه رونویس آن حکایتهای فرانسه را برایم آورد و مجملی هم از سرگذشت خودش تعریف کرد. از قرار معلوم سرکار کنج عزلت اختیار کردهاید و مشغول مطالعه هستید و من مطمئنم گردشی که او در مدت یکماه در فرانسه کرده شما نصف آنرا نکردهاید. به هر حال باقی «میراث هیتلر» را اگر ممکن است زودتر بفرستید چون عنقریب تمام خواهد شد. از قراری که شنیدم دولت با دزدان مسلح قشقایی کنار آمد و آنرا نهضت دموکراتیک تشخیص داد. از اول هم پیدا بود که کاسه زیر نیمکاسه است و در نظر دارند کاریکاتور آذربایجان را در جنوب به دست دزدان درست بکنند. من از اوضاع هیچ سر در نمیآورم. راستش خسته شدهام و اصلاً روزنامه هم نمیخوانم اما از سکوت «توده» بیشتر تعجب میکنم. نهضت آذربایجان به هر جور و با هر قوه و به دست هر کس درست شده اقلاً نهضت پیشرو است و اصلاحاتی که در آنجا کردهاند به درد باقی مملکت میخورد اما نمیدانم گردنه گیران و دزدان معروف که عدة زیادی از مردم را به کشتن دادند چه اصلاح و چه کاری را از پیش خواهند برد؟ به درک هرچه میخواهد بشود! مملکتی که به جز مسئولیتش هیچ چیز دیگرش نصیب ما نشده و روز به روز در این لجن بیشتر باید فرو رفت! راستی نمیدانم Muse’e de l’Homme [موزة بشر] را در پاریس دیدهاید یا نه؟ اگر توضیحاتی راجع به آن چاپ شده یا انتشاراتی دارد به طور نمونه برایم بفرستید. از قول من به خانمتان و به آقایان عباس و فریدون هویدا سلام برسانید.زیاده قربانت امضاـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب) «میراث هیتلر»، اشاره به مقالاتی است که نخست در «رهبر» و پس از توقیف این روزنامه در «نامة مردم» که جانشین آن یک شد به چاپ رسیدهاست.
***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 12
تهران، 17 نوامبر 46 [26 آبان 1325]
یا حقمدتی بود که کاغذی نفرستادهبودید و گمان میکردم رنجشی تولید شده و یا اتفاقی افتاده و یا مسافرتی کردهاید چون [حسن] رضوی گفت که مبتلا به گریپ هستید و جرجانی گفت که مأموریت سیاری گرفتهاید. به هر حال دیشب جلو کتابخانة دانش به آقای جرجانی بر خوردم و چندین کاغذ به من داد: دو تا از هویداها و دو تا از سرکار. چاپ مقالات «میراث هیتلر» مدتی است که تمام شده. از قراری که در ادارة روزنامه به من گفتند شمارههای «رهبر» را مرتباً به آدرستان فرستادهاند و ذبیح هم این مطلب را تأئید کرد. یک دوره هم من با پست زمینی فرستادم اما به همان آدرس قدیم است. مگر خانه را عوض کردهاید؟ البته چاپ این مقالات بی غلط نیست و با وجود دقتی که شد با حروف شکسته مثل تمام روزنامه چاپ شد. از عکسها نتوانستند استفاده بکنند و آنها را نامرتب چاپ کردند و بعد هم آنها را به جرجانی تحویل دادم، اما رویهمرفته تمام کسانی که این مقالات را خواندند تعریف میکردند و تصدیق داشتند که مطالب آن کاملاً originale [ابتکاری] بود وانگهی این همه مخبر روزنامه به اروپا رفتهاند تا حالا یکی از آنها یک صفحه مطلب حسابی نفرستاده چه برسد راجع به آلمان بعد از جنگ. این عقیدة کسانی است که من با آنها برخورد کردهام. دیگران را نمیدانم. ذبیح معتقد بود که علیحده چاپ بشود اما چون ناقص بود نمیشد دست به این کار زد. در اینصورت میشود از عکسها استفادة بیشتری کرد. باقی اخبار که رسید میشود فکری برایش کرد اما اگر تا آنوقت روزنامهای در میان باشد! چون از قراری که بویش میآید عنقریب دولت خیال دارد دسته گل دیگری روی آب بدهد: گویا تصمیم دارند بهانه بگیرند و با تمام قوای دولت شاهنشاهی به آذربایجان حمله بکنند و یک نظامی نکره هم همه کاره بشود در اینصورت تمام احزاب و روزنامهها درش تخته میشود و شاید بسیاری از موجودات را هم سمبل بکنند. در هر صورت در این چاهک خلا همه جور کثافتکاری ممکن است. نمونة چاپ کتاب که پیش جرجانی است من هنوز ندیدهام. رویهمرفته فلسفة چاپ این هرزگی را با این مخارج هنگفت من نفهمیدم. البته باید تصدیق بکنید که بیشتر خودتان خواستهاید تفریح بکنید و عباس هویدا نوشتهبود که خیال دارید از J. Eiffel [ژ. افل] کاریکاتور بخواهید. این دیگر comble [بیش از اندازه] است چون قطعاً قیمت کمرشکنی خواهد خواست و من هیچ صلاح نمیدانم که تا این حد زیادهروی بکنید وانگهی اخیراً در تهران تئاتری چاپ شده که موضوع را از روی همین پیس گرفته و بیشتر «de’veloppe کرده» [بسط داده] و منتشر هم شدهاست. «بعثه الاسلامی» را تا حالا نتوانستم بفرستم. جمشید مفتاح بالأخره موفق شد که اجازة حرکت را بگیرد و محتمل است تا هفتة دیگر مسافرت کند و گویا به پاریس خواهد آمد. کتاب را به او میدهم بیاورد. کاغذ فریدون هویدا یک Symphonie merde [سمفونی گُه] بود. ظاهراً خیلی ناراضی است. گویا از فرنگ توقع زیادی داشته. نمیدانسته که همه جا گـُه است. کتابهایی که عباس هویدا فرستادهبود به من نرسیده. Etre et Ne’ant [هستی و نیستی] سارتر را دکتر مهدوی برای فردید فرستادهاست. از قول من به آنها سلام برسانید. یکنفر سویسی که اظهار آشنایی با سپهبدی و شما کرده برایم کاغذ فرستاده. اسمش P.J.de Menasce است. شبیه ایتالیایی. خواهش میکنم تلفظش را بنویسید.زیاده قربانت امضاء
***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 13
24 نوامبر 46 [3 آذر 1325]
یا حقکاغذ اخیر و نمونة غلط گیری سوم که توسط جرجانی فرستادهبودید رسید. بعد از مرور به چند غلط مطبعه برخوردم که روی نسخه نوشتهام ولیکن تصور میکنم خیلی دیر باشد و کار از کار گذشته. سعی میکنم توسط مفتاح بفرستم و چند سطر از آخر پردة اول افتاده داشت که اضافه کردم. رویهمرفته بسیار خوب چاپ شدهاست و البته غلط گیری آن کار آسانی نبوده. آن چند سطر که افتاده ممکن است در همینجا چاپ بکنم و میان صفحه بگذارم. غلطهای دیگر را میشود تراشید و یا درست کرد. آدرس شما دوباره عوض شده. گمان میکنم همان پست رستانت بهتر بود. اوضاع اینجا تعریفی ندارد. رهبر کل بعد از چند روز خرغلت زدن در املاک دوباره برگشت با خط و نشانهای تازه. البته گـُه کاری خود را خواهدکرد. به مفتاح سفارش کردم که چند شماره از آخرین روزنامهها با خودش بیاورد. میان روزنامهها «ایران ما» نسبتاً بهتر است. «رهبر» همان گلههای مادرقاسمی را میکند. هنوز روزنامههای چپ توقیف نشدهاند اما احتمالش میرود. به هر حال فرستادن دنبالة مقاله هیچ ضرری ندارد و به طور آشکار وضعیت معلوم نیست. برگشتن به ایران هیچ صلاح نیست و پشیمانی خواهد داشت. به هر جوری شده باید سوخت و ساخت. روزهای حرکت پست هوایی به هم خورده و درست معلوم نیست و ما هم در انتظار مرگ روزها را به شب میآوریم و توی این کثافت غوطهوریم بی آنکه امیدی به روزهای بهتر در آینده داشتهباشیم و یا اعتقادی به زندگی بعد از مرگ. هوای اینجا هم کمکم دارد سرد و موذی میشود و عجالتاً زهر خودش را به ما ریخته. به رفقا سلام میرسانم. البته مقصود دشتی نیست.قربانتامضاءــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب) «رهبر کل» ، مقصود احمد قوام، نخست وزیر و رهبر کل حزب دموکرات ایران است. «ایران ما» به صاحب امتیازی جهانگیر تفضلی، در آن زمان از روزنامه های همگام حزب توده بودهاست. (تأسیس: 1322) «دشتی» ، اشاره به علی دشتی است.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 14
2 دسامبر 1946 (11 آذر 1325)یاحق!سه شنبة قبل به توسط مفتاح غلط گیری «افسانة آفرینش» و نسخة «بعثه» را فرستادم. لابد تا حالا رسیدهاست. دو سه روز بعد توسط جرجانی بستة محتوی مقالات «میراث هیتلر» و چند کاغذ و مجلة فریدون هویدا رسید. غلط گیری اول و دوم هم با آنها بود. الحق که حروفچین محشر کردهبود. تصور نمیکردم آنقدر ناشی بودهباشد اما حروف قشنگی دارد. نمیدانم از آن غلط گیری که فرستادم استفاده شد یا نه؟ عیب بزرگش جدا کردن حروف از یکدیگر است. کاغذ ذبیح و پیغامی [را] که برایش فرستادهبودید به او رساندم و دنبالة مقالات دو روز است که در روزنامه چاپ میشود. طبری خیلی اظهار شادی کرد و بچهها بسیار ممنون هستند. خودم همة آنرا خواندم و میخواهم بگویم از قسمت اول بهتر بود فقط آقای فردید با این جریان مخالف است و امروز در کافه میگفت که فلان پروفسور که کتاب روانشناسی او در فرانسه کلاسیک است چنین حرفهایی نمیزند. جلو بچهها دهنش گائیده شد. موجود ضعیف و کله خشکی است. معتقد است که حمال اروپایی از علمای ایرانی بیشتر چیز میفهمد! و خودش را اروپایی میداند! گویا به وسیلة intuition [شهود] به این مطلب پی بردهاست. در شمارة 5 سخن که تازه در آمده مقالة عجیبی راجع به نمودشناسی نوشته که خواندنی است. جرجانی برای یک هفته به آبادان میرفت و گویا کاغذ مفصلی برایتان فرستادهاست. دیروز رفتم وزارت خارجه و چهار کتاب تحویل گرفتم یکی Miller [میلر] و یکی سارتر که عباس هویدا فرستادهبود و یک مجلة pense’e [پانسه] و یک جلد فولکلور شیلی که کتاب انترسانی [جالبی] است اما میخواستم بنویسم که فولکلور روسی را برایم نفرستید چون آنرا خواندهام و مریم فیروز از شوروی برایم سوغات آوردهبود. با این وضع بی پولی، ولخرجی را صلاح نمیدانم به علاوه باز در یک دورة بیعلاقگی افتادهام و بیشتر خوشم میآید که لـش بزنم البته بیخود و بیجهت. یک مقالة فرانسه در کاغذ جرجانی بود از او گرفتم و در «ایران ما» ترجمه و چاپ شده. چون اسم نویسنده مستعار بود حدس میزنم که یک نفر ایرانی زرنگ آنرا نوشته. نمیدانم این خبرنگاران جفت و تاق اتومبیل سوار در آنجا چه شکری خرد میکنند! گویا آنها هم به ideal [مطلوب] خودشان رسیدهاند! وضع اینجا به همان قی آلودی سابق باقی است. دو سه هفته است که تمام روزنامههای دستوری از فتح الفتوح زنجان مینویسند که البته mise en sce’ne [صحنه پردازی] احمقانهای از طرف دولت شدهبود. آقای رهبر کل هم مرتب آذربایجان را به لشکرکشی تهدید میکند تا مطابق نص صریح قانون اساسی وکلای آنجا همه از حزب دموکرات ایران و میهن پرست کامل باشند ولیکن از طرف جنوب و بحرین کاملاً خیالش آسوده است. به هر حال در این دو سه روز تاسوعا و عاشورا، احتمال میرود زهر خودش را بریزد. شاید به علت ملاقاتهای پیدرپی سفرای منشور آتلانتیک اقدام او به عقب افتاده. تودهایها در این روزهای اخیر منتظرند که گرفتار شوند و دکانشان را تخته بکنند. به هر حال قضایا خیلی ساده نیست. لحن رادیو مسکو شدید است و کسی چه میداند اگر قرار شود در ماکو بیرق آمریکا و انگلیس نصب شود شوروی هم تردید نکند که به تقلید عمل انگلیس در یونان و اندونزی پا در میانی بکند. به هر حال اگر قشون دولت از فداییها توسری بخورد بیشک خواهند گفت که روسها به آنها کمک کردهاند و چسنالة سفرای ایران در لندن و واشنگتن شروع خواهدشد. رویهمرفته قضایای اینجا به طور عادی نیست و به نظر میآید مربوط به سیاست بینالمللی باشد. آخرین تلگراف قوام را با همین کاغذ میفرستم به اضافة چند روزنامه با پست زمینی. با پست گذشته دو کاغذ توسط گنجهای فرستادم. باز هم آدرس عوض شد؟ دیشب جای سرکار خالی منزل [حسن] رضوی بودم. نیم بطری ویسکی به تنهایی صرف کردم. چوبک و تقی رضوی و زنش هم بودند. قدری موزیک گوش گرفتیم. همة اشیایی که دکتر رضوی توسط پست فرستادهبود در آب مانده و خراب شده. رادیو و صفحات تمام خراب و بی مصرف شده. شکایت به بیمه کرده اما معلوم نیست دستش به جایی بند بشود. کتابهایی هم که توسط پست فرستادهبود همه پاره پوره و گم شده و خراب بود اما به طور تصادف گویا کتاب Ce’zanne [سزان] که برای جرجانی فرستادهبودید صحیح و سالم رسیدهاست. Picasso [پیکاسو] را هم قبلاً با خودش آوردهبود. پیغامتان را به او رساندم که دو جلد کتابش را هنوز نفرستادهاید. تعجیلی به دریافت آنها ندارد. هوای تهران خشک و سرد شده، به همین جهت زکام و سرماخوردگی زیاد است. قیمت اجناس روز به روز گرانتر میشود به علاوه اشخاص کنتراتی مجبورند رسمی بشوند و بعضی از آنها (مثلاً من که در اثر استعفا همة سابقهام مالیده شده) حقوقشان نصف خواهدشد. بچه مچهها همه سلامتند. قائمیان از کرمانشاه به تهران آمده، البته به عنوان اعتراض و او هم کارش خراب شده. شاید بتواند ماستمالی بکند. مسلمان بازی به طور عجیبی تقویت میشود و گندستان جریان عادی خود را طی میکند.زیاده قربانتامضاء***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 15
8 دسامبر 46 [17 آذر 1325]
یا حقبا پست هوایی قبل دو کاغذ و دو بسته روزنامه فرستادم. یک کاغذ و یک بستة روزنامه را که روز 4 دسامبر فرستادم چون پست تعطیل بود نمیدانم برسد یا نه؟ به هر حال آقای محمود تفضلی راهنمایی کردند که چون آقای کهکشانی روز سهشنبه عازم پاریس هستند ممکن است به توسط ایشان کاغذ و روزنامه فرستاد. این بود که من از موقع استفاده کردم و به توسط ایشان روزنامة اطلاعات دیشب و سه چهار روزنامة امروز را میفرستم. البته راجع به اوضاع اینجا مفصلاً در این روزنامهها نوشته و احتیاج به توضیح نیست. به طور خلاصه قضایا از اینقرار است که روز تاسوعا یعنی 4 دسامبر [13 آذر] قوای دولتی (شاید برای sondage [گمانه زنی]) به آذربایجان حمله کردند. همان شب رادیو تبریز به اصطلاح بسیج عمومی اعلام کرد ولیکن به نظر میآید که حمله دامنهدار نبود. آقای قوام با هشت نفر موتورسیکلت سوار پشت اتومبیلش گاهی خودش را در شهر نشان میدهد و مرتب دم از حُسننیت میزند و اعلامیه صادر میکند. روزنامه[های] «رهبر» و «ظفر» هم توقیف شدند. تا حالا که ظهر یکشنبه است هنوز دسته گلی به آب نداده. باقیش را در روزنامهها بخوانید و عبرت بگیرید. جرجانی هنوز نیامده است. روزنامهها را با پست خواهم فرستاد.زیاده قربانت امضاء[در حاشیة نامه اضافه شدهاست:] از فرستادن مقالات روزنامههای فرانسه راجع به ایران برای روزنامة «ایران ما» دریغ نفرمائید.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 16
13/1/47 [23 دی 1325]قربانتموعد پست رسیده. دفعة قبل دو کاغذ یکی برای خودتان و دیگری را برای هویدا فرستادم. کاغذ هفتة قبلش را که دزد مصلحتی زدهبود. حالا نمیدانم دو کاغذ پست پیش رسیده یا نه؟ چون قانون دموکراسی به حد اعلی حکمفرماست و از سانسور و زبانبندان و وقاحت و جاسوسی و مادرقحبگی به شدت هر چه تمامتر بهرهبرداری میشود. آسوده باشید ازین گـُهترها هم خواهد شد. هر کس نمیخواهد برود بمیرد. آب و هوای این ملک اینجور اقتضا کرده و میکند. باری، با پست قبل یک کاغذ برای خودم داشتم، یکی برای جرجانی که به دستش دادم و یکی هم مال دکتر صبا که با پست برایش فرستادم. دو کتاب Maugham [موام] و Sullivan [سالیوان] هم که امیرعباس فرستادهبود امروز جرجانی برایم در کافه آورد. راجع به حقوق، جرجانی مفصلاً نوشتهبود البته باز هم توضیح خواهد داد. کتاب اقتصادی که بعد از حرکتتان راجع به ایران نوشته شدهباشد وجود ندارد مگر «صنایع ایران بعد از جنگ» به قلم علی زاهدی که با همین پست میفرستم و دیگر کتابی به نام «اقتصاد نو» از انگلیسی ترجمه شده که قابل استفاده نیست. ازین گذشته مجلات بانک ملی و مجلات اقتصادی است که دکتر کیهان چاپ میکند و لابد آنها را دارید. در صورتی که طرف احتیاج است بنویسید بفرستم. روزنامههای مختلف را با هر پست فرستادهام نمیدانم میرسد یا نه؟ روزنامة «مردم» به جای «رهبر» منتشر میشود و در آن دنبالة «میراث هیتلر» را باز هم چاپ میکنند. البته این موضوع ربطی به حوادث اخیر ایران ندارد و مطلب جداگانهای است که بهتر است به صورت کتاب چاپ بشود. حالا در فرستادن بقیة آن مختارید. در حقیقت چنان که در روزنامه خواهید دید رهبران حزب به گـُه گیجه دچار شدهاند. گرچه خیال تصفیه دارند اما در مرام آیندة خود هنوز متفقالرأی نیستند. یکروز تقریباً از خدا و شاه و میهن دفاع میکنند روز دیگر تقاضاهای سابق را دارند. باید دید بعد از تشکیل کنگرهشان چه از آب در خواهد آمد. چیزی که مسلم است حنای آقایان دیگر رنگی نخواهد داشت. مسافرت اسکندری را به آمریکا تکذیب کردند. دو روز است که انتخابات شروع شده. فقط فعالیت از طرف حزب دموکرات نشان داده میشود. حتی مردم علاقهای به رأی دادن ندارند. مصدق و چند تا آخوند و بازاری به دربار متحصن شدهاند به عنوان اینکه انتخابات آزاد نیست. من از تمام این جریانات عقم مینشیند. حتی از شما چه پنهان روزنامههایی که برایتان میفرستم خودم نمیخوانم. در همان «بست» سابق: کافه فردوسی، وقت را به کثیفترین جوری میگذرانم. اینهم آخر و عاقبت ما شد! وقتی که طالع به برج ریغ است هیچ چارهای ندارد. اینکه از سرمای پاریس نالیده بودید در اینجا هم قبل از ژانویه چند روز فوقالعاده سرد و یخبندان شد اما از ژانویه تا حالا هوا بسیار ملایم و امروز کمی هم گرم شدهاست. کاغذ [جهانگیر] تفضلی رسیده. بچهها اغلب سلام میرسانند از جمله رضوی دراز و کوتاه و قائمیان و صبحی و دکتر حکمت و غیره. نمیدانم چرا در آنجا دست و پا نمیکنید که نمایندگی یکی دو تا از تجار را بگیرید و به دعواهاشان رسیدگی بکنید. شنیدهام آنقدر ایرانی در پاریس زیاد شده که سفارت فرانسه تهران به زحمت ویزا میدهد. راستی من یک تخم لق توی دهن فریدون فروردین شکستم، به او گفتم مغازهای ترتیب بدهد که محصول ایران (میوة خشک، روغن ساردین …) و از اینجور چیزها را در بستة 500 گرمی بفروشد و سفارشات داخله و خارجه را هم بپذیرد. او هم ظاهراً دست به کار شده. حتی بهش گفتم فلانکس هم نمایندگی فرانسه را قبول خواهد کرد. گمان میکنید انترسان [جالب] باشد؟ اگر بشود از راه فرانسه به آلمان فرستاد بد نیست. ممکن است قبل از اینکه روی دستش پا شند succe’s [موفقیت پیدا] بکند. چون دوختن کیسه و وزن کردن و پست بردن کار هر کسی نیست. حالا نظر خودتان را بدهید. از اوضاع و سیاست و اینجور چیزها تقریباً بی اطلاعم و فقط عقم مینشیند. اگر روزنامهها رسید خودتان پی میبرید که دنیا دست کیست.زیاده قربانت امضاءـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ( از توضیحات کتاب )
«انتخابات» : مقصود انتخابات دورة پانزدهم مجلس شورای ملی است. «تحصن به دربار» : به منظور اعتراض به دخالت دولت در انتخابات، تحصن در دربار در 22 دی آغاز شد و در 26 دی بدون اخذ نتیجه پایان یافت. «رضوی دراز و کوتاه» : اشاره است به دکتر تقی رضوی (کوتاه) و حسن رضوی (رضوی نفت).***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 17
47/1/25 [5 بهمن 1325]یا حقبا پست قبلی کاغذی فرستادم. از قراری که جرجانی میگفت پست چند روز به تأخیر افتاده و روز حرکتش تغییر کرده و پسفردا پست حرکت خواهدکرد. در روزنامة «ارس» که به جای «ایران ما» در میآید در دو شماره شرح مبسوطی از قول یکنفر ایرانی که در پاریس است چاپ کردهبود (اگر برسد خواهید خواند) یکی راجع به سرقت کاغذهای پستی که تا اندازهای اغراق آمیز به نظر میآمد چون نویسنده حدس زدهبود که کاغذها را پست فرانسه کنترل کرده تا قاچاقچیهای ایرانی را در فرانسه بشناسد و در دیگری نوشتهبود که اتباع ایران در پاریس مورد بازرسی قرار گرفتهاند. حالا نمیدانم چقدر حقیقت داشته باشد. من با وجودی که روزنامه نمیخوانم این دو قسمت را خواندم. در اینکه پای ملت شش هزار ساله هر کجا باز بشود به گـُه میزند حرفی نیست و البته اکثر ایرانیهای فرانسه از آن دزدهای کارکشته و قاچاقچیهای قهار هستند اما چطور دولت فرانسه جسارت کرده که به اتباع دولت پر افتخار فاتحی مثل ما توهین بکند؟ به هر حال، کاغذ اخیرتان رسید و کاغذ سپهر را به برادرش دادم و جرجانی هم دو جلد از کتاب افسانه را به من داد. بسیار شیک و عالی چاپ شدهاست و به جز دو سه حرف که زیر ماشین شکسته، غلط مطبعه هم ندارد ولیکن با این بی پولی ناپرهیزی عجیبی کردهاید. خدا عاقبتش را به خیر کند! تصور نکنید که این جمله را از ترس نوشتهام اگرچه تا حالا چندین خط و نشان برایم کشیدهاند ولی من راستی از کسی و چیزی واهمه ندارم به مصداق مثل معروف «کسی که از خدای جونداده نترسد از بندة کونداده نمیترسد» و اگر tirage [تیراژ] آن زیاد بود به معرض فروش میگذاشتم. راستی اخوی بزرگتان در مشهد اخیراً کتابش را به عنوان «زیر گنبد کبود» چاپ کرده و برایم فرستاده. خیلی اظهار لطف به من دارند اگر ممکن است یک جلد «افسانه» به آدرسش بفرستید. یکی هم برای مفتاح به جای جواب کاغذش. قضایا را آنطوری که شرح داده بودم متأسفانه راست است و در نتیجه هیچگونه شک و شبهه باقی نمیماند. ما با خودمان گمان میکردیم که قصاص قبل از جنایت نباید کرد و در دنیا تغییرات و تحولاتی رخ داده که ممکن است قضایای دورة میرزاکوچک خان و شومیاتسکی دوباره تکرار نشود. از گند و کثافت چشم میپوشیدیم به امید اینکه تغییرات اساسی رخ خواهدداد و بارها با موجودات آزادیخواه مباحثه کرده بودم که اگر کفة منافع به طرف دیگر چربید چه میشود؟ آنها اطمینان میدادند و با 1999 دلیل ثابت میکردند که اینجا محور و مرکز ثقل و چشم و چراغ آزادیخواهان خاور میانه است و چنین شکی جایز نیست. متأسفانه عروس تعریفی گوزو از آب در آمد، آنها را به کثیفترین طرزی دم چک داد و مچشان را باز کرد، حتی souplesse [نرمش] هم به خرج نداد. اگر یادتان باشد شمارة یک یا دو Temps nouveaux [زمان نو] مقالهای راجع به آذربایجان نوشتهبود که عین حرفهای غلام یحیی را تکرار میکرد. بعد از این قضایا سه چهار شمارة دیگر درآمد که مانند رادیوهایشان مهر سکوت به لب زدهبود اگرچه دوباره در رادیوها و مقالاتی حمله به دولت میکنند بی آنکه اسم رهبر کل و یا مظفر را با سلام و صلوات ببرند. شاید اینهم باز یک مانور سیاسی به مناسبت کنفرانس مسکو باشد. مضحک اینجاست که چندین نفر پیشبینی این اوضاع را سابقاً کردهبودند و این سفر به اصطلاح مرتجعین اطمینان کاملی نشان میدادند. اینها نه جن بودند و نه گـُه جن خوردهبودند از جمله بابا شمل از پاریس برای رفیق آذربایجانی خود قبلاً نوشتهبود که بدون جنگ، آذربایجان تسلیم میشود دیگر آقای ابتهاج، رئیس بانک اظهار کردهبودند که 250 میلیون دلار که آمریکا به ایران قرض میدهد قبلاً محکم کاریش را کرده و برای این نیست که تودهایها به جیب بزنند و خیلی مطالب دیگر. همچنین من معتقدم که سران حزب هم کم و بیش از جریان مطلع بودهاند و تقریباً به دست آنها این جنغولکبازی درآمد. در صورتی که غافلگیر هم نشدهباشند ببینید مسئولیت چقدر بزرگ بوده! من دیگر از دیالکتیک سر در نمیآورم. شریک دزد و رفیق قافله! با وجود اینکه تکذیب کردهاند شنیدهام که اسکندری به خارجه رفتهاست. قضایا روشن است. من از همانروز به بعد دیگر در وُکس حاضر نشدم. البته امثال حکمت و اورنگ و بدیعالزمان و نفیسی و غیره بیشتر به درد آنها میخورد. ما هم عاشق چشم و ابروی کسی نیستیم. مطلبی که مهم است جریان وقایع تاکنون ازین لحاظ مطالعه نشده و حزب توده هم به گـُه گیجه افتاده. نمیداند چه جور ماستمالی بکند. یک دسته servitude [بندگی] را به جایی رسانیدهاند که همة گناهها را به گردن خودشان میگذارند تا اصل موضوع پایمالی بشود. دستهای خوشحالند که در هر حال به نفع اربابشان تمام شده و انتظار کنفرانس مسکو را میکشند. جمعی کنارهگیری اختیار کردهاند و دستگاه چرس و بنگ و وافور و اشعار صوفیانه را دوباره پیش کشیدهاند و جماعتی هم پی کار و کاسبی خودشان رفتهاند. روزنامة «مردم» به جای «رهبر» در میآید. Timbre [لحن] صدایش را از دست داده و brouhaha [هیاهو] راه انداخته. من از تمام این جریانها بیزارم. زندگی ما دربست و احمقانه جلومان افتاده. انبانة پر از گـُه است. باید قاشق قاشق خورد و بهبه گفت. بیجهت یاد فریدون افتادم. تعجب کردم کاغذی که برای هویدا فرستادهبودم برای خانمتان فرستادهاید. وحشت خواهدکرد. اینهم یکجور Sadisme [دگر آزاری] است! راجع به حقوق و تبدیل آن به فرانک سویس با اهری و جرجانی صحبت کردم. از قراری که جرجانی میگفت قضیه را با دکتر صبا حل کردهاست. البته مفصلاً خواهدنوشت. انتخابات تهران تمام شد و مشغول خواندن آراء هستند. وکلا همان دولتیها هستند. از قراری که شنیدم دکتر امینی در آینده همهکاره خواهدشد و شاید بتواند کارهایی برایتان انجام بدهد. من ازین جریانها به کلی دور هستم. اما راجع به مسافرت، متأسفانه باید بگویم که به هیچوجه وسیله ندارم. فایدهاش چیست؟ خودم را بیجهت در هچل خواهم انداخت و بعد هم مطمئنم که به نتیجه نمیرسد. حسرتی هم ندارم. توی گند و گـُه خودمان غوطهوریم و فقط انتظار ترکیدن را میکشیم. فرنگ هم باز برای بچه تاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است. ما از همه چیز محروم بودهایم اینهم یکیش. وقتی که در اینجا نمیتوانم زندگیم را تأمین بکنم فرنگ به چه درد من میخورد؟ همة درها بستهاست. خودم را که نمیخواهم گول بزنم. خواجه میفرماید: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود // زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت این کاغذ را با شرایط نامساعدی تا اینجا رسانیدم. اگر قرار باشد که سانسور کنند لابد با پست بعد خواهند فرستاد. بد نیست، کمکم آدم از نوشتن کاغذ هم بیزار میشود. بچه مچهها سلام میرسانند.قربانتامضاءــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
( از توضیحات کتاب ) کنفرانس مسکو: اشارة هدایت به کنفرانسی است که سه وزیر خارجة انگلستان، آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی برای هماهنگ کردن سیاستهای خود برگزار میکردند. آخرین کنفرانس در 16 دسامبر 1945 در مسکو برگزار شد که تا 27 دسامبر ادامه داشت و رسیدگی به مسائل خاور دور و ژاپن موضوع اصلی مذاکرات بود.***
نامهصادق هدايت به حسن شهيد نورائي 18
9/2/47 (2 بهمن 1325)یا حقبا پست اخیر کاغذ 20 ژانویه رسید. خیلی تعجب کردم که کاغذ قبل آن نرسیده. نمیدانم شاید هم اشتباه میکنم ولیکن از اوضاع اینجا هرچه بگویید بر میآید! کتاب Ame’rique [آمریکا] کافکا هم دو سه روز پیش توسط سنندجی که گویا میانهاش با هویدا چندان تعریفی ندارد واصل شد. مدتی است که روزنامههای اینجا راجع به اوضاع فرانسه داد سخن میدهند و قضیة توقیف عدهای از ایرانیها را به صورت scandale [رسوایی] جلوه میدهند. راستش من هنوز از چگونگی آن اطلاع ندارم. حتی بعضی از آنها آرزوی زمان پهلوی را میکنند تا گوشمالی حسابی به دولت فرانسه دادهشود ولی عموماً هو و جنجال راه انداختهاند و غرور میهنی آنها سخت جریحهدار شدهاست. با همین پست مقداری از آنها را میفرستم. چیزی که غریب بود در روزنامة مردم خبر دستگیری چند نفر از جمله هویدا را نوشتهبود و معلوم بود کسی که این خبر را داده خرده حسابی با او دارد و یا منتظر است جانشین ایشان بشود. چون توضیح احمقانهای دادهبود که فقط یک نفر شیعة حسابی میتواند اینطور فکر بکند ولیکن در شمارة امروز آن خبر را تکذیب کردهبود (voir ci-joint) [نگاه کنید به پیوست]. در این پیشامد من کاملاً بیطرفم اما هرچه ملت شیعه گندش را بیشتر بالا بیاورد بهتر است. اقلاً بگذارید ما را آنطوری که هستیم بشناسند. در مملکتی که آدم مثل یهودی سرگردان زندگی میکند به چه چیزش ممکن است علاقهمند باشد؟ بعد از 16 سال سابقة خدمت تازه حقوقم را نصف کردهاند یعنی دولت دلش به حال روز پیری من سوخته خواسته مرا هم رسمی بکند و ضمناً پنج سال سابقة بانک را ندیده گرفته. به اضافة سه سال دیگر را چون استعفا کردهبودم و یک سال به هند رفتهبودم. به حقوق تمام آنهای دیگر اضافه شده. حتی نوشتنش احمقانه است ولیکن من کوچکترین اقدامی نخواهم کرد و تملق هیچکس را نخواهم گفت. به درک که آدم بترکد. اگر لولههنگدار مسجد آدیسبابا بودیم زندگیمان هزار مرتبه بهتر بود. آنوقت باید افتخار هم کرد که هندوانه زیر بغلمان میگذارند و عنوان نویسنده و غیره هم در این مملکت به آدم میدهند! اگر حوصله داشتم و رغبت میکردم که مزخرفی بنویسم آنوقت بهشان حالی میکردم و نسلشان را حسابی به گُه میکشیدم. عجالتاً که دست دزدها و مادرقحبهها خوب مسخره شدهایم. اینهم مثل باقی دیگرش! قرار شد جرجانی مجلات بانک ملی را از تاریخ مهر 24 از دکتر صبا بگیرد. اگر نشد من از راه دیگر به دست خواهم آورد. در کاغذ قبل عقیدة خودم را مفصلاً راجع به تودهایها و جریانات نوشتهبودم. نمیدانم رسیدهاست یا نه؟ فقط شدت کثافتکاری دموکراتهاست که خیانت تودهایها را تحتالشعاع گذاشته. بالاخره انتخابات تهران به نفع دموکراتها تمام شد و باقی جاها هم به دستور آنها در جریان است. از تمام اتفاقات اینجا و خارج از اینجا بیزارم و حتی روزنامهها را هم نگاه نمیکنم. گویا فردید مشغول اقداماتی است برای اینکه به اروپا بیاید. مدتی است که از جرگة ما سخت پرهیز میکند. برای تکمیل نمونة ایرانیها در اروپا بد نیست. راستی، سه چهار ماه قبل شخصی سویسی به نام de Menasce [دمناش] کاغذی برایم نوشت و چند جلد کتاب خواست که با احترام برایش فرستادم و کتابی [را] که از زبان پهلوی ترجمه و چاپ کردهبود از او خواستم. دیگر محلی نگذاشت. چون آن کتاب را من سابقاً ترجمه و چاپ کردهبودم میخواستم آنرا بخوانم ببینم از چه قرار است. اگر آشنایی، کسی در سویس دارید از او این کتاب را بخواهید و برایم بفرستید. عنوان کتاب از اینقرار است:Skand gumanik vicar ,trad. par P.J.de Menasce, O.P. 1945
آدرس این شخص از اینقرار است:P.J.de Menasce Professeur a I’Universite› de Fribourg Albertimuns – Suisseآدرس کتابخانه را نمیدانم و گمان نمیکنم در فرانسه پیدا بشود مگر در کتابخانههای Orientaliste [شرق شناسی] مثل Gueuthner [گوتنر]، Maisonneuve [مزون نو] و غیره. حالا پیدا هم نشد اهمیتی ندارد اما مردک حقهباز بود. ممکن بود که از جمالزاده بخواهم اما در اثر جنگ، نامه نگاری ما قطع شده و هیچ مایل نیستم دوباره باب مکاتبه میانمان باز بشود. بچهها صحیح و سالمند. به هویداها از قول من سلام برسانید.قربانت امضاء***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 19
13/2/47 [24 بهمن 1325]یا حقتلگرافی که در تکذیب خبر راجع به هویدا فرستاده بودید روز حرکت پست هوایی رسید. چون 15 روز تا موعد پست هوایی آینده مانده، اینست که این کاغذ را با پست زمینی میفرستم.در کاغذ قبلی عین خبر و تکذیب احمقانة روزنامة مردم را فرستادم. البته به محض اینکه این خبر را دیدم دانستم که جعل کنندة این خبر حساب خردهای با آقای هویدا داشته مخصوصاً توضیحاتی که در بارة ایشان دادهبود بسیار احمقانه بود برای اینکه قابل قبول باشد، زیرا دولت فرانسه نمیآید برآورد حقوق یکی از مستخدمین رسمی سفارتخانة خارجی را بکند. از آن گذشته هویدا گویا در بیروت خانه و زندگی دارد که میتواند پول آنرا به فرانسه انتقال بدهد و حتی ویلا هم بخرد. ثالثاً میدانستم که در آنجا کرایه نشین است و از همه مهمتر caracte’re [خصلت] او را میدانستم که تیپ قاچاقچی و شیعه نیست ولیکن با خودم گفتم ممکن است در میان بگیربگیر او هم گرفتار شدهباشد چون اطلاع صحیحی از اوضاع فرانسه در دست نبود و روزنامهها هم این موضوع را لفت میدادند. به هر حال بعد از رسیدن تلگراف برایم شکی باقی نماند که همة این شایعات در بارة ایشان دروغ بوده. به ادارة روزنامة مردم رجوع کردم و خیلی به آنها توپیدم چون ادارة روزنامهشان آتش گرفتهبود امروز مجدداً خبر را تکذیب کردند و ضمناً تلگراف را به تفضلی هم دادم و دیروز او هم در روزنامة «ارس» این خبر را تکذیب کردهبود. هر دو خبرها در جوف است. شنیدم انتظام اخیراً وارد تهران شده و راپورتی راجع به وقایع پاریس به وزارت خارجه داده ولیکن هنوز منتشر نشدهاست. از اوضاع اینجا خواسته باشید روز بروز گهتر و گندتر میشود. نقشة اساسی برای دیکتاتوری کردن اینجا در جریان است. تمام موجودات پرورشافکاری و جاسوس کهنههای سابق روی کار آمدهاند. برای اتحاد اسلام بسیار سنگ به سینه زدهمیشود. گویا ریاست آن به عهدة خالصیزاده است. حتی آقای بدیعالزمان پیشنهاد کرده که فقه حنفی و شافعی را رسماً در دانشکدة معقول و منقول درس بدهند. انتخابات هم مطابق برنامة حزب دموکرات صورت گرفته و میگیرد و ممکن است در آیندة نزدیکی هر کسی به اوضاع سابق دهنکجی کرده کلکش کنده شود. لاشة شاه قدیم را هم با سلام و صلوات وارد خواهندکرد. رویهمرفته اوضاع در نهایت حسننیت جریان دارد. گویا جرجانی به وزارت فرهنگ انتقال یافته ولیکن به نظر نمیآید که او را به کار بگیرند. مجلة سخن به ندرت طلوع میند. خانلر خان مدتی است که سخت ناخوش است و کار اداریش خیلی زیاد شده. مقر فاتح از تهران به آبادان تغییر کرده و لابد مشغول تشکیل اتحادیة کارگران آنجاست. در تهران هنوز جانشینش معین نشده. دکتر رضوی بعد از معاونت موقتی به خاک سیاه نشسته و مشغول سُک زدن است. چوبک هم در ادارة اطلاعات انگلیسیها کار میکند چون حقوق او هم بعد از رسمی شدن کفاف خرجش را نمیکرد ولیکن حالا دماغش چاق است. تقریباً هر شب جلسة کافه ماسکوت تشکیل میشود و بعد از تشربه با بازی تختهنرد خاتمه پیدا میکند. باز هم در روزنامهها مینویسند که سرما در انگلیس آمده ولیکن تا حالا زمستان حسابی در تهران نشده و هوا تقریباً مثل بهار است. ممکن است که سرما عقب افتادهباشد. به هر حال هر اتفاقی بیفتد یا نیفتد در زندگی احمقانة ما تغییری پیدا نمیشود. ما هم به طور احمقانه آنرا میگذرانیم چون کار دیگری از دستمان بر نمیآید. زیاده قربانتامضاءـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(از توضیحات کتاب) موجودات پرورشافکاری: «سازمان پرورش افکار» به موجب تصویبنامة دولت در 8 دی 1317 تأسیس شد و فعالیت عمدة آن برگزاری جلسات سخنرانی بود که همواره با مدح و ستایش رضاشاه همراه میشد. غرض هدایت از «موجودات پرورش افکاری»، همة کسانی است که در آن فعالیتهای تبلیغاتی شرکت کردهبودند.
لاشة شاه قدیم: رضاشاه در 4 مرداد 1323 در ژوهانسبورگ درگذشت و جنازة او که در قاهره به امانت گذاشته شدهبود در 17 اردیبهشت 1329 به ایران انتقال یافت و در شهر ری به خاک سپرده شد.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 20
22/2/47 [3 اسفند 1325]یا حقکاغذ 26 فوریه توسط جرجانی رسید. دو هفته قبل تلگرافی که راجع به هویدا کردهبودید در دو روزنامة «ارس» و «مردم» تکذیب شد و جوابش را با پست زمینی فرستادم. رویهمرفته این جنجالی که در تهران به پا شد معمایی ماند. بالاخره نفهمیدیم کثافتکاری تا چه اندازه بودهاست. از قراری که شنیدم نه تنها در فرانسه، بلکه در آلمان و چکسلواکی و هر جا که پای شیعه به آنجا رسیده کثافتکاریهایی کردهاند که جهودهای بد نام پاچه ورمالیده در مقابل آنها پیغمبر نمود میکنند. البته اینهم امری بسیار طبیعی است چون اینها همان دزد و دغلهای داخلی هستند که برایشان tout est permis [همه چیز مجاز است]. در خارجه هم همان روش خود را دنبال میکنند. یک قطعه عکس و یک تکه برش روزنامه در جوف کاغذ راجع به ابراهیمی بود. نویسندة آن Sablier [سابلیه] هم برایم معمایی است. خوب است معرفیش بکنید ولیکن آنچه نوشتهبود صحیح نبود چونکه بر خلاف انتظار، گویا ابراهیمی هنوز زنده است و محکوم به حبس ابد شده ولیکن دیگران همه قتل عام شدند. اگر آن قسمت ترجمه بشود ممکن است کارش را مشکلتر بکند. قاسمی هنوز گرفتار است و اخیراً به تهران آورده شده. برادرش در تبریز تیرباران شد. اخیراً قریشی را هم گرفتهاند. نوشته بودید که «مزون نو» دبه در آورده و ادعای 15هزار فرانک دیگر میکند. اصلاً مرتیکة حقهبازی باید باشد. یک حساب کهنه هم با من دارد. همیشه برایش کتاب فارسی میفرستادم و میفروخت ولیکن نم پس نمیداد. از همه بهتر Harrossowitz [هاروسووییتز] در Leipzig [لایپزیگ] بود. نمیدانم حالا وجود دارد یا نه؟ اگر در کتابخانة مزون نو رفتید چند کتاب است که مورد احتیاج منست از این قرار:S.B.E Pahlavi texts, Part III. transl. by E.W. West. Oxford, 1885
دیگری:The Dinai Mainu Khart or the Religious Decisions of the Spirit of Wisdom. Edited by Darab Dastur Peshotan Sanjana, Bombay, 1895
از شمارههای Journal Asiatique [ژورنال آزیاتیک] که در خصوص معلومات پهلوی مطالبی داشتهباشد اگر چیزی پیدا شد برایم بفرستید.شمارة 7 – 6 سخن در آمد. با همین پست میفرستم. مجلات «بانک» و «اقتصاد» را جرجانی فرستادهاست. دیشب در منزل محسن مقدم بودیم. رضوی و روحانی و جرجانی و خانلری هم بودند. به مباحثات پرت و پلا وقت را گذرانیدیم. مقدم تیکههای بامزهای دارد.از اوضاع اینجا خواسته باشید به همان حماقت سابق جریان دارد. من که حوصلة حتی روزنامه خواندن را هم ندارم. روزنامه[های] ارس و مردم، یعنی متصدیانش، ادعا میکردند که آنها را مرتباً برایتان میفرستند. در این صورت دیگر لازم نیست که من آنها را بفرستم. سعی خواهم کرد از روزنامههای دیگر اگر چیزی به دست آوردم بفرستم. Ladune [لادون] و سفیر [فرانسه] گویا به فرانسه رفتهاند. صبحی صاحب سلام میرساند. مشغول چاپ یک سری افسانه است. حالا که نگاه میکنم کاغذ مضحکی شده. ممکن است عصبانیت شما را شدیدتر بکند. اینهم یکی از تحفههای نطنز میهن باستانی! از جانب من به خانمتان و هویداها سلام برسانید.قربانتامضاءـــــــــــــــــــــــــــــــ( از توضیحات کتاب )
اشتباه در تاریخ گذاری: نامه به تاریخ 22 فوریه است اما رسیدن نامة 26 فوریه را اطلاع میدهد.
«ژورنال آزیاتیک»: «روزنامة آسیایی»، معتبرترین و قدیمیترین مجلات شرقشناسی فرانسه که به وسیلة «انجمن آسیایی» منتشر میشود (سال تأسیس: 1822).
«صبحی صاحب» : به این لقب است که هدایت از فضلالله صبحی مهتدی یاد میکردهاست.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 21
8/3/47 [17 اسفند 1325]یا هودر این پانزده روز اخیر فقط یک کاغذ از فریدون هویدا داشتم، به اضافة کتاب S. de Beauvoir [س. دوبووار]. دو جلد کتاب دیگر هم سنندجی به من داد که مال دکتر انصاری بود و توسط جرجانی برایش فرستادم. شاید هنوز پست توزیع نشده. به هر حال، اوضاع و احوال به همان کثافت سابق میگذرد. متأسفانه اطلاعات کافی ندارم تا بتوانم مطالبی که طرف توجه شماست بنگارم. فقط خبرهای افواهی گاهی میشنوم از جمله اینکه وزارت فرهنگ قبل از عید یک کاروان محصل به اروپا میفرستد که گویا بیشتر به انگلیس و چند نفر به سویس خواهند رفت. شاید به فرانسه هم بیایند. علاوه بر آنها عدهای هم استاد و دبیر و از جمله آقای فردید برای مطالعات به فرانسه خواهند آمد. دیگر اینکه نمایندة کارگران فرانسه و انگلیس برای بررسی (!) وضع کارگران ایران مدتی است در تهران میباشند ولیکن هیچ امیدی در میان نیست. بر فرض هم اعتراضی بشود هیچ تأثیری نخواهد داشت چون اصل موضوع مالیده شده، به اضافه نیم درصد اهالی این مملکت کارگر نیست در صورتی که نقشة extermination [نابودی] آن کشیده شده و دارند عملی میکنند. آقای جمالزاده هم به ایران آمده و در هتل دربند مهمان دولت است (!) گرچه اظهار تمایل به دیدنم کردهبود ولیکن اصلاً به سراغش نرفتم. فایدهاش چیست؟ نه تنها به سراغ او بلکه به هیچ جا و به دیدن هیچکس نمیروم اگرچه دعوت رسمی هم بشوم. حالا که محکوم به این زندگی گـُهآلود شدهایم چرا آدم بیخود خودش را مسخره بکند؟ از پاریس هم بنونیست [Benveniste] و یک خانم اگرژه برای Institut [انستیتو] فرانسه آمدهاند. بنونیست یکی دو کنفرانس داد و حالا گویا برای تحقیق در لهجههای محلی به ولایات مسافرت خواهد کرد. من او را ندیدم ولیکن جرجانی با آنها مربوط است. از قراری که یکی دو شب قبل در کافه میگفت گویا مشغول اقدام است که دو کار البته با حقوق در پاریس برایتان پیدا کند: یکی نمایندگی Unesco با حقوق مرتب و دیگری نمایندگی تجارتی ایران و فرانسه با حقوق. میگفت که امینی به او وعده داده که اقدام بکند. لابد همة این مطالب را خودش مفصلاً توضیح خواهد داد. زمستان امسال به گرمی و نرمی گذشت و حالا که ده دوازده روز بیشتر به عید نمانده هوا حسابی گرم است. از این قرار تابستان وحشتناکی خواهد شد و از قراری که حدس میزنند شاید قحطی هم به دنبالش باشد. اینهم خودش یکجور solution [راه حل] است. حالا که ملت به قدر یهودی فلسطینی هم غیرت ندارد شاید قحطی حسابش را برسد اما متأسفانه ما ازین شانسها هم نداریم. اگر کتاب «افسانة آفرینش» از قید دیکتاتوری کتابفروش آزاد شده خواهشمندم دو نسخه به پراگ، یکی برای ریپکا و دیگری را برای رئیس مجلة «شرق جدید» بفرستید. آدرس هر دو از این قرار است:Direction de Novy Orient————————– Prof. Dr. Rypka Praha III Lazenska 4 Tche’coslevaquie
قبلاً نوشته بودم که برای فرزاد و مینوی هم بفرستید ثواب دارد.با پست قبلی دو سه مجله و روزنامه فرستادم. چون روزنامه[های] مردم و ارس را مرتباً برایتان میفرستند دیگر لازم نمیدانم که من هم بفرستم. البته سعی میکنم از روزنامههای عجیب و غریب دیگر برایتان بفرستم. در مجاورت اتاقم کارخانة آهنگری است و عجیب این است که شب و روز مشغول کار هستند و دائماً سر و صدا میکنند مخصوصاً حالا مشغول ساختن صدها قفسة آهنی برای ثبت اسناد و سجل احوال هستند. یک قرمساق دیگر از روی این سفارش پول حسابی به جیب خواهد زد سر و صدایش گوش ما را شب و روز میخراشد! لابد خبر دارید که مریم فیروز، زن دکتر کیانوری شد و حالا، مدتی است که به ناخوشی سردرد مبتلاست. او هم خیال دارد برای معالجه به سویس برود البته به فرانسه هم خواهد آمد. در مسافرت اسکندری شکی نیست. حالا نمیدانم به سویس رفته یا به فرانسه؟ آیا از او ملاقات کردهاید؟ از قراری که شهرت دارد میگویند خامهای در پاریس خیلی بی پول است. آیا به چه وسیله زندگی میکند؟ مگر نمیتواند برگردد؟ گمان نمیکنم برای او خطری باشد. قریشی را که چند روز است حبس کردهبودند دوباره آزاد کردند. تذکر این جریان هم آدم را خسته میکند. رفت آنکه رفت بود آنچه بود خیره چه غم داری؟ راستی تا یادم نرفته عید جدید را به خودتان و خانمتان و همچنین به هویداها تبریک میگویم. حالا باید بروم و تنتور ید به پای گربهام بزنم که دیشب پایش را سگ گاز گرفته.زیاده قربانتامضاء
«خانم اگرژه»: اشاره است به خانم هلن کمپرو که برای تدریس ادبیات فرانسه در انجمن فرهنگی ایران و فرانسه به ایران میآید.
«مجلة شرق جدید»: از مجلات مهم شرقشناسی که در پراگ چاپ میشود. سال تأسیس 1927.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 22
21 مارس 47 [30 اسفند 1325]یا حق!دو سه ساعت دیگر سال نو خواهدشد. البته نه برای من برای دیگران. اگر هر کسی بگوید سال به سال دریغ از پارسال من باید بگویم: روز به روز دریغ از دیروز! حتی جای دریغ و تأسف هم باقی نمانده. احمقانهتر از آنست … بگذریم. به هر حال تبریکات ما را از دور بپذیرید و به رفقا ابلاغ کنید. اینهم یکجور فورمول است. مردمان دنیا هم به همین فورمولها دلخوشند. باری، هفتة گذشته کاغذی از جمالزاده و دو کاغذ از سرکار و 4 جلد افسانة آفرینش به توسط ادارة انتشارات و تبلیغات رسید. جمالزاده نوشته بود که تا حالا انتظار ملاقات مرا داشته اما حالا عازم آبادانست و پس از مراجعت (در کافه) به ملاقات من خواهد آمد. هنوز او را ندیدهام. اینکه از تهمت روزنامهها عصبانی شده بودید خیلی تعجب کردم نمیدانستم که به این زودی رسوم و عادات میهن عزیز را فراموش میکنید. اولاً هیچکس به آنچه که در روزنامه نوشته میشود اهمیت نمیدهد و یا نمیخواند. ثانیاً اولیای امور همینکه دیدند کسی اسمش به دزدی و قاچاقچیگری شهرت یافته او را لایق و برازندة همکاری خود میدانند و بعد هم این موضوع عجالتاً خود به خود منتفی شده و چند مقاله در تکذیب آن چاپ شده از جمله در روزنامة «آتش» که با همین پست میفرستم. گمان نمیکنم مطرح کردن دوبارة آن صلاح باشد. اما اینکه اصل قضیه از کجا سرچشمه گرفته همینقدر میدانم که ابتدا روزنامة «ارس» خبری چاپ کرده که لابد خواندهاید و آن از اینقرار بود که از قرار خبری که از پاریس دریافت داشتهبود سرقت پست فرانسه به دست خود فرانسویان انجام گرفته و عدهای از تجار ایرانی متوحش شدهاند و به سویس گریختهاند تا اگر اجناس قاچاق آنها کشف شود مورد مؤاخذة پلیس فرانسه واقع نشوند. دنبالة آن روزنامة «کیهان» سرمقالة پر شوری نوشت و رفتار ناپسند ایرانیهای مقیم فرانسه را سخت انتقاد کرد. بعد یکمرتبه این موضوع در همة روزنامهها انعکاس پیدا کرد و هر کدام از روی حب و بغضی که داشتند با imagination [تخیل] خودشان چیزهایی شهرت دادند و آن افتضاح را بالا آوردند. چون این مطلب موضوع روز شدهبود البته روزنامهها در [صدد] کسب خبر صحیح بودند و سعی میکردند از وزارت خارجه خبر تازهای به دست [بیاورند]. مخبر آنها هم هرچه دلش میخواسته میگفته و از اینقرار این جنغولکبازی در آمد. البته خیراندیشانی از پاریس و تهران آتش را دامن میزدهاند که من نمیتوانم آنها را بشناسم. شاید بعد موفق بشوم ولیکن گمان میکنم که در روزنامة «ایران» حتی یک کلمه هم راجع به این موضوع نوشته نشد. البته عدة زیادی نسبت به ایرانیانی که در فرانسه هستند بدبین شدهاند و به این آسانی از عقیدة خود برنمیگردند ولیکن چیزیکه جای تعجب است وزارت امور خارجه به طور صریح این مطلب را تکذیب نکرد یعنی حتی بعد از دریافت گزارش صحیح از پاریس فقط در یکی دو روزنامه نوشت که توقیف اعضای سفارتخانة پاریس دروغ است. یعنی دزدی و قاچاقچیگری آنها را تکذیب نکرد و یا آنهمه مطلب که در روزنامهها نوشته شدهبودند کافی به نظر نمیرسید. این مطلب به قدری شلوغ بود که حتی الآن هم از اصل قضیه خبر ندارم. یعنی یکنفر پیدا نشد که جریان اصلی را از فرانسه بنویسد و اشخاصی [را] که توقیف شدهاند اسم ببرد. سکوت ایرانیان مقیم فرانسه و تکذیب مبهم وزارت خارجه این جنجال را تقویت کرد و از شما چه پنهان به همین علت هنوز هم این سوءتفاهم باقی است ولیکن دیگر روزنامهها چیز زیادی در اطراف آن نمینویسند. حالا هم هنوز نگذشته به این معنی که یکی از مخبرین جراید تحقیق کامل بکند و گزارش صحیحی با اسم اشخاصی که متهم به قاچاقچیگری بودهاند (و حتی از ابتدای آن که در زمان رهنما شهرت پیدا کردهبود) به طور دقیق تهیه کند و برای یکی از روزنامهها بفرستد البته بسیار مؤثر خواهدبود و یا راپرتی رسمی از طرف سفیر پاریس و یا وزارت خارجه راجع به این موضوع در روزنامه چاپ بشود. این تنها راهی است که به نظر من میرسد. اما مطلبی که مهم است اسم شما به هیچوجه در این جریان داخل نبوده و حتی تهمت هم نزدهاند. اما مطلب مهمی که در جوف این پاکت ملاحظه میکنید دیشب نوروزی [را] که در روزنامة ارس مینویسد ملاقات کردم و گفت در روزنامة «داد» نوشته که نمایندگان ایران از جمله شما در کنگرة حقوقی پاریس اظهاراتی راجع به وضع رقتبار حقوق ایران کردهاید. امروز صبح به زحمت یک شماره از آنرا پیدا کردم و در جوف این پاکت میفرستم. من هنوز عقیدهتان را نمیدانم، اما با وجود اینکه نوشتهبودید در هیچ کاری مداخله نمیکنید، حدس میزنم که به اشتباه یا به عمد اسمتان را داخل کردهباشند چون تصور نمیکنم در این موقع اصراری به مخالفت با دولت داشته باشید. اگر چند روز تعطیل عید در میان نبود (به مناسبت حرکت هواپیما) میرفتم رئیس روزنامه را میدیدم و میتوانستم اطلاعات بیشتری بدهم ولیکن چون از اصل موضوع بی اطلاعم از اظهار عقیده خودداری میکنم. با همین پست ترجمه پیس Sartre [سارتر] «جندة محترمه» را که نوشین ترجمه کرده میفرستم. یکی دو نسخة آنرا برای مؤلف بفرستید (البته با عنوان فرانسه که بتواند بخواند) برایش surprise [شگفتی آور] خواهدبود. کتاب «افسانه» صبحی جلد دوم منتشر شد. یکی دو جلد اضافه از او میگیرم و میفرستم. برای ‹Masse [ماسه] بفرستید. خیلی به دردش خواهد خورد و شاید ترجمه بکند. جرجانی را چند شب پیش در کافه ملاقات کردم. حالا دیگر وزارت فرهنگی شده و گویا کارش زیاد است. خیلی مرتب سر کنسرتها و سخنرانیها و اینجور مزخرفات اینجا میرود. مجلة سخن خیلی تق و لق شده. معلوم نیست بتواند ادامه پیدا بکند. من تعجب میکنم اینهمه ایرانی و پولدارهایی که در پاریس هستند چرا مجلهای، روزنامهای، چیزی راه نمیاندازند. کتاب افسانه که روی کاغذ ‹verge چاپ شدهبود بینهایت لوکس بود. ولیکن چیزی که تعجب کردم بعضی غلطهای مطبعه در آن بود که در سایر نسخهها نبود. از قول من به هویداها و کسان دیگری که ملاقات میکنید سلام برسانید و تبریک عید بگوئید.زیاده قربانتامضاء***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 23
2 یا 3 آوریل 47 [چهارشنبه 12 یا پنجشنبه 13 فروردین 1326]یا حقبا پست قبلی یک کاغذ از فریدون هویدا و یک کاغذ از سرکار داشتم. پریشب جرجانی را ملاقات کردم یک کاغذ هم او به من داد. کتاب Beauvoir [بووار] که فریدون توسط سنندجی برایم فرستادهبود رسیده و آنرا خواندم. چنگی به دل نمیزد مثل اینست که existantia لیسم هم دارد ‹de’mode میشود [از مد میافتد]. از قراریکه فریدون نوشته بود معلوم میشود که شبها عادت کرده دمی به خمره بزند. این خودش پیشرفت قابل ملاحظهای است. تمبرهائی که خواسته بودید در جوف پاکت میفرستم. از مفتاح کاغذی داشتم. بر خلاف سابق اظهار نگرانی کرده بود. طبیعی است که با بی پولی در هیچ جهنمدرهای به آدم خوش نمیگذرد چه برسد در اروپا! از جمالزاده پرسیده بودید. نمیدانم از آبادان برگشته یا نه. در هر صورت هنوز از ایشان ملاقات نکردهام شاید هم به اروپا برگشته باشد. نمیدانم باز هم حکایت دکترx و یا y است ولیکن جرجانی میگفت که از طرف وزارت فرهنگ خیال دارند مأموریتی به آمریکا برایتان درست کنند. حالا تا چه اندازه حقیقت داشتهباشد دیگر معلوم نیست. تمام کارهائی که در این خرابشده انجام میگیرد به قدری عجیب و غریب است که از حد تصور خارج است. گمان نمیکنم در هیچ جای دنیا خلایی به این کثافت و مسخرگی وجود داشتهباشد. اما چه میشود کرد در اینجا ترکمانمان زدهاند و راه گریز مسدود است. نمیدانم این روزنامههای مسخره را راستی میخوانید یا نه؟ تصور میکنم یک قرائتخانة تفریحی برای رفقایتان درست کرده باشید. من که رغبت نمیکنم حتی به آنها نگاه بکنم. با پست قبل دو جلد دیگر از کتاب اخیر صبحی فرستادم. یکی از آنها را برای هانری ماسه بفرستید. حالا تشکر بکند یا نه چندان اهمیتی ندارد. گویا بیچاره سخت سر به گریبان است. پسرش در جنگ کشته شده و هزار بدبختی دیگر دارد. به من هم یک کلمه ننوشته. از سنندجی پرسیدم. گویا معتمدی در تهران است. هنوز کتابها را تحویل نداده. شاید در همین هفته برسد. دکتر صبا میگفت که «مجلة بانک» را فرستاده. به علت تأخیر پست شاید تاکنون نرسیده باشد. روزنامة ارس هم همین ادعا را میکرد ولیکن سپهر ذبیح مدتی ناخوش بوده. شاید به این علت چیزی ننوشته است. راجع به کنگرة قضائی پاریس در کاغذ قبل نوشتم و تکة روزنامه را فرستادم، از جرجانی تحقیق کردم گفت که حقیقت دارد. عکسهایی که در جوف پاکت بود رسید. معلوم میشود در فن شریف عکاسی ترقیات روزافزونی کردهاید. جرجانی هم همین عقیده را داشت. شخص اخیرالذکر از کار و گرفتاری اداری و خانوادگی زیاد مینالد. شاید هم حق دارد. مثلی است به فارسی که میگویند آنوقتی که جیکجیک مستانت بود فکر زمستانت نبود؟ همة کسانی که زناشوئی کردهاند مخصوصاً آنهائی که بی پولند همین شکایت را دارند و به حال بی زنها حسادت میکنند. مطلبی که مهم است هر دو کارش احمقانه است اما برای کسی که پول و وسیلة زندگی دارد آنهم یکجور تفریح است. گیرم مثل دیگری است که میگوید سگ که میخواهد استخوان بخورد اول به کونش نگاه میکند. معلوم میشود آقای جرجانی ذرع نکرده پاره کرده و حالا قوز بالا قوزش شده. مکتب فاتالیسم [تقدیر گرایی] که اخیراً به آن سر سپردهاید از همة سیستمهای دیگر عاقلانهتر به نظر میآید. اقلاً این تسلیت را به آدم میدهد که آنچه پیش بیاید از قدرت و دوندگی بشر خارج است. در کف خرس خر کونپارهای / غیر تسلیم و رضا کو چارهای؟ اگر هر سیستم و فلسفهای در یک جای دنیا succe’s [موفقیت] داشته باشد فلسفة ایران و ایرانی همان فاتالیسم است و راستراستی راه دیگری را هم نمیشود انتخاب کرد. راجع به سخن پراکنی آقای مینوی در رادیو لندن در خصوص «زیر گنبد کبود» هیچ نشنیدهبودم. این آقایان هم مته به کون خشخاش گذاشتهاند و خودشان را باسوادترین و علاقمندترین موجود به ادبیات و زبان فارسی معرفی میکنند. اینهم همان گنده گوزی ایرانی است. اگر به ادعای خودشان ایمان دارند موجودات خوشبختی هستند. از اسکندری نوشته بودید که در پاریس است. آیا مقصودش چیست و چه اقدامی میخواهد بکند؟ آیا مؤثر خواهدبود؟ یا اینکه آمده خستگی در بکند …! در این موضوع من نمیتوانم اظهار عقیده بکنم. حرفهای ضد و نقیض زیاد زده میشود. مریم فیروز روز جمعه گذشته، 14 نوروز، شنیدم که به قصد سویس پرواز کرده. دیشب یکنفر میگفت که چون پاسپورتش تکمیل نبوده یا امضای شهربانی را نداشته اجازة حرکت به او ندادهاند. حالا نمیدانم کدامش راست است؟ کتابهای پهلوی که خواسته بودم تعجیلی در فرستادنش نیست. چون اگر تصادفاً اینجور کتابها در کتابخانه پیدا بشود ارزانتر است اما اگر نباشد و آنها را بخواهند به قیمت خون پدرشان حساب میکنند. اگر هم پیدا نشد گمان نمیکنم لطمة شدیدی به معلومات جامعة ما بخورد. چون رادیو لندن مانع ازین فاجعه خواهدشد. برای تفریح بد نیست که آدم گاهی ازین دنیای پر هیاهو و جنجال، پناه به افکار و اعتقادات قدیمیها ببرد و با آن مشغول باشد. از اوضاع اینجا خواسته باشید چیز تازهای نشنیدهام. زندگی به همان حماقت سابق ادامه دارد. نه امیدی است و نه آرزویی و نه آینده و گذشتهای. چهار ستون بدن را به کثیفترین طرزی میچرانیم و شبها به وسیلة دود و دم و الکل به خاکش میسپریم و با نهایت تعجب میبینیم که باز فردا سر از قبر بیرون آوردیم. مسخره بازی ادامه دارد. از قول من به دوستان و آشنایان سلام برسانید.قربانتامضاء
***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 24
9 آوریل 47 [19 فروردین 1326]
یا حقالآن در کافه فردوس در حضور آقایان رضوی و قائمیان و انجوی و غیره و غیره، مشغول قلمفرسائی هستم. مطلبی که موجب این ناپرهیزی شده اینست که مسافری نراقی نام فردا با هواپیما به سویس خواهدرفت چون میخواهد منتی به گردنم بگذارد اینست که مبادرت به این اقدام موحش کردم. امروز کاغذی و یا پاکتی رسید که مقداری برش روزنامه در آن بود. خیال دارم آنها را به «ایران ما» بدهم تا از آن استفاده بکند ولیکن از قرار معلوم آدرستان عوض شده. علت چیست؟ 18 جلد کتاب مرحمتی هنوز نرسیده. امروز به دکتر صبا تلفن کردم جواب منفی داد. دیروز هم کتاب مرحمتی آقای de Menasce [دومناش] پروفسور Fribourg [فریبورگ] سویس رسید. بسیار قابل توجه است. در 25 ماه فوریه آنرا فرستاده. نمیدانم قبل از تقاضای سرکار بوده یا بعد؟ اگر بعد بوده از جانب من از او تشکر بکنید و دیگر اینکه کتاب رومانی برایم لازم شده که اسم و آدرسش را لفاً میفرستم.Louis le Sidaner Le Commencement de la fin Edit. Ariane 170 frامشب در منزل دکتر رضوی به اغذیة قارچی دعوت داریم.یا حقامضاء
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لـفاً: در لف ؛ در طی ؛ در جوف . (لغتنامة دهخدا)***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 25
19 آوریل 47 [29 فروردین 1326]یا حقکاغذ 29 مارس [8 فروردین] دو سه روز پیش رسید. 18 جلد «افسانه» هم چندی قبل واصل شد و مقداری از نسخههای آنرا میان دوست و دشمن تغس کردم. دیروز صبح هم به عیادت جرجانی رفتم که در مریضخانة نسوان لوزتین خود را عمل کردهبود و نمیتوانست حرف بزند. راجع به کاری که وزارت فرهنگ خیال دارد به شما بدهد سئوال کردم مطالبی روی کاغذ نوشت که من درست یادم نمانده. همینقدر میدانم که اینطور توضیح داد که کار آمریکا به وکیلی (؟) پیشنهاد شده ولیکن موقوف به اینکه زودتر حرکت بکند و برای سرکار سرپرستی شاگردان در فرانسه یا سویس را در نظر گرفتهاند. شاید خودش با همین پست مفصلاً توضیح بدهد. من همانطور که گفتم درست سر در نیاوردم. هفتة گذشته به توسط شخصی که عازم سویس بود کاغذی فرستادم و در ضمن کتاب رومانی خواستم که اعلانش را مجدداً در جوف این پاکت میگذارم تا اگر آن کاغذ نرسد این کتاب را برایم تهیه بکنید و بفرستید. محتمل است که در ماه آینده عدهای شاگرد و چند نفر از معلمین وزارت فرهنگ از جمله آقای فردید به اروپا حرکت کنند البته این موجودات با کشتی خواهندآمد و یک نفر از این محصلین که در فرانسه میماند خواهرزادة منست. اگر حرکت کردند کاغذ معرفینامه به دستش میدهم. ظاهراً آدم بخو بریدهای نیست. دو کاغذ و چهار جلد کتابی که توسط جمالزاده فرستاده بودید رسیده و در یکی از کاغذهایم شرحش را نوشتهبودم ولیکن تاکنون به ملاقات ایشان نایل نشدهام. تصور میکنم که برگشته باشد در هر صورت چیزی را از دست ندادهام ولی کاغذی که نوشته بودید به توسط رضا ملکی فرستادهاید هنوز به من نرسیده. کتاب de Menasce [دو مناش] هم رسید. بسیار خوب و تمیز درست شدهبود. من کاغذ تشکری برایش فرستادم. شما هم اگر صلاح بدانید برای تشویقش یک جلد افسانه برایش بفرستید و چند جلد از کتابش را برای دانشگاه بخرید. قیمتش 30 فرانک سویس است. عنوان کتاب از اینقرار است:Skand – Gumanik Vicar Libr. de I’Universite› Fribourg – Suisseمن درست نمیفهمم چرا آنقدر کارهای مفت و مجانی به شما محول میکنند در صورتی که فقط برای خرید کتاب اشخاصی را با حقوق و مزایای بیشمار به خارجه میفرستند.گزارشی که روزنامة «داد» از کانون وکلا چاپ کرده بود در روزنامههای دیگر انعکاسی پیدا نکرد. مطالب خود گزارش البته همه درست و بجا بود. کاغذی از مفتاح داشتم از وضع خودش خیلی ناراضی بود. کاغذی هم از امیرعباس داشتم. از کار او هم سر در نیاوردم گویا همیشه میان برلن و پاریس در مسافرت است. اگر دردسر زیاد نداشتهباشد کار بدی نیست. از ‹Masse [ماسه] نوشتهبودید که تلفن زده. آدم بسیار شریفی است. خیلی از دست در رفته. اما خیلی خدمت به ایران کرده. و شنیدهام که اخیراً anthologie [جنگ] مفصلی از ادبیات ایران تهیه کرده که هنوز چاپ نشدهاست. همیشه حواسش متوجه بدبختیهای خانوادگیش است. رویهمرفته با فرانسویها بهتر از دیگران میشود کنار آمد. آخرین دفعه در موقع جشن فردوسی او را دیدم. مضحک اینجاست که او مرا خیلی جوان و حتی بچه تصور میکند. از کتاب اخیر صبحی که فرستادم یک جلد به او و یک جلد به لسکو بدهید. چون هر دو آنها به این کتاب علاقمندند. من صلاح نمیدانم که به این سادگی در ماه اکتبر برگردید در صورتیکه خانه و زندگی و همه چیز به هم خوردهاست. باید آخرین اتمام حجت را کرد. اگر لازم است به عنوان کار یا مطالعه تمدید گرفت شاید در این مدت فرجی پیش بیاید. جرجانی ناامید نبود از اینکه بشود کاری از پیش برد.خانلری میگفت مرخصی گرفته و خیال دارد بیاید به اروپا ولیکن با وجود بی پولی که از آن مینالد نمیدانم چه کلکی خواهدزد. مجلة سخن خیلی تق و لق شده و به جز ضرر عایدی دیگری ندارد. گمان نمیکنم امسال را هم تا آخر برساند. من حتی کنجکاوی را هم از دست دادهام و هیچ مایل نیستم که سر از کار دیگران در بیاورم. روزنامة «شهباز» یک شماره در آمد و حسابی دخل دولت را در آورد و بعد هم توقیف شد. با همین پست آنرا میفرستم. راجع به کتاب «زیر گنبد کبود» نوشته بودید. باید اقرار بکنم که چاپی آنرا نخواندم چون ماشین شدة آنرا دیدهبودم. Sce’nes [صحنههای] گوناگونی از زندگی اداری است. نویسنده البته tendance [گرایش] چپ نشان میدهد و خرابی اجتماعی را مجسم میکند و مخصوصاً دو رویی و تقلب اشخاص را. ارزش ادبی آن style [سبک] مؤلف است که سعی کرده اصطلاحات و امثال عامیانه را، شاید بیش از لزوم، به کار ببرد. در «پیام نو» و «ایران ما» و «مردم» گمان میکنم critiques [نقدهایی] راجع به این کتاب چاپ شدهاست. مقالاتی که در فیگارو راجع به ایران چاپ شده به روزنامة ایران ما دادم و چند تا از آنها را ترجمه کرد. هفتة پیش سپهر ذبیح را دیدم. میخواست «برهان قاطع» برایتان بفرستد و آدرس خانة جرجانی را گرفت ولیکن برهان قاطع چاپ سربی، پر از غلط مطبعه است. شنیدم دو جلد از فرهنگ دهخدا هم در آمدهاست. این هزار صفحه تازه به لغت «ابـو» ختم میشود. خیلی tendancieux [جانبدار] به نظر میرسد. اینهم مثل همة کارهای دیگرمان است. همه چیز این خرابشده برای آدم خستگی و وحشت تولید میکند. باری، زندگی را به بطالت میگذرانیم و از هر طرف خواه چپ و یا راست مثل ریگ فحش میخوریم و مثل اینست که مسئول همة گهکاریهای دیگران شخص بنده هستم. همه تقاضای وظیفة اجتماعی مرا دارند اما کسی نمیپرسد آیا قدرت خرید کاغذ و قلم را دارم یا نه؟ یک تختخواب و یک اتاق راحت دارم یا نه؟ و بعد هم از خودم میپرسم در محیطی که خودم هیچگونه حق زندگی ندارم چه وظیفهای است که از رجالههای دیگر دفاع بکنم؟ این درددلها هم احمقانه شده. همه چیز در این سرزمین گـُهبار احمقانه میشود. از قول من به خانمتان و به هویداها سلام برسانید.قربانتامضاء
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(از توضیحات کتاب)
«خواهر زادة» هدایت، مقصود بیژن جلالی است.
«جشن فردوسی»: اشاره است به جشن هزارة فردوسی و کنگرهای که به این مناسبت از 12 تا 27 مهر 1313 با شرکت چهل تن از دانشمندان ایرانی و مستشرقان خارجی در تهران برگزار شد.
روزنامة «شهباز»: صاحب امتیاز: رحیم نامور، نخستین شماره 24/2/1322. از آن پس به صورت نامرتب و گهگاهی انتشار یافت. در 1329 ارگان جمعیت مبارزه با استعمار بود و تا 28 مرداد 1332 هر روزه عصر منتشر میشد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«بُخو بُریده»: «بُخو»ــ حلقه و یا زنجیری که دست و پای چهارپایان را بدان بندند. (لغتنامة دهخدا) «بخو بُر» ــ کنایه از حقه باز و کهنه کار؛ رند. (فرهنگ فارسی عمید)***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 26
14 اردیبهشت [1326 / 5 مه 1947]یا حقکاغذ 14 آوریل و عکس و برش روزنامه و مجله «پشم و پوست» که مقالهای از خانمتان داشت توسط صبا رسید. من نمیدانستم که خانمتان آنقدر به صداها و بوهای ایران حساس است و با وجود اینکه از حیوانات پشمآلود مثل سگ و گربه چندان خوشش نمیآمد تعجب میکنم که به پوست چرک گوسفندان گر گرفتة میهن ما علاقه داشته. تا اینجا نامة عنبر شمامهام رسیده بود که سر خری وارد شد. توضیح آنکه الساعه در همین اتاق هنرکده مشغول رتق و فتق امور میباشم که عبارت از نوشتن همین کاغذ است چون با وجود اینکه عضو رسمی شدهام و مقداری از حقوقم را زدهاند باز هم مجبورم گاهی اظهار لحیه بکنم تا معلوماتم به کلی سوخت نشود. به هر حال قاصدی از طرف آقای جمالزاده رسید و کارتی نوشتهبودند که در جوف پاکت میگذارم. منهم صاف و پوستکنده جواب دادم که چون مثل قادر متعال لامکان هستم، مراسم و تشریفات معمولی هم در بارة من صدق نمیکند و این دیگر بسته به قسمت است که آیا دیداری تازه بشود یا نه؟ این شخص محترم به این حقیر ضعیف سخت بدبین شدهاست. نمیدانم چه توقع بیجا و چه دیکتاتوری است؟ اینهم معلوم میشود یکجور وظیفة مقدس برایم بودهاست و حالا مقصر هستم. نه اینست که من عمداً از او رو پنهان کردهام اما همه جور کار و اقدام برایم یکجور زجر شده. میخواهم به احمقترین طرزی وقتم را بگذرانم و از دیدن مقامات رسمی بیزارم. به علاوه در مهمانخانة مجللی که ایشان اقامت دارند بنده را راه نخواهند داد. به هر حال قضایا به اینجا منجر شده. جرجانی را چند شب پیش توی کوچه دیدم. در حالیکه عازم اشربه خانه بودم فقط به چاق سلامتی اکتفا شد. مدتی است که [جهانگیر] تفضلی وارد تهران شده. او هم دو سه روز سلام نشست. من هنوز او را ندیدهام ولیکن از قراری که شنیدم به روزنامة ایران ما بی علاقه است و آنرا به برادرش واگذار کرده. از قراری که محمود تفضلی میگفت روزنامهاش را مرتباً برایتان میفرستد. من آدرس جدیدتان را به او دادم. چون کار اداری مفصلی برایم انباشته شده عجالتاً به همین چند کلمه قناعت میشود. اینهم آخر و عاقبت ما! از قول من به امیرعباس و فریدون سلام برسانید.قربانتامضاء
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(از توضیحات کتاب)
«مجلة پشم و پوست»: غرض میبایست نشریهای باشد در بارة صنعت و تجارت پشم و پوست به زبان فرانسه، که متأسفانه مشخصات دقیق آن به دست نیامد.
«هنرکده»: مقصود دانشکدة هنرهای زیبای دانشگاه تهران است که در آن زمان چنین خوانده میشد.
«مهمانخانة مجلل»: اشاره به مهمانخانة دربند است.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 27
24 اردیبهشت 26 / 15 مه [1947]یا حقکاغذ 27 آوریل [6 اردیبهشت] چند روز قبل و کاغذ 4 مه [13 اردیبهشت] دیشب رسید. در کاغذ اخیر نوشته بودید که دنبالة کاغذی است که صبح به پست دادهاید. تعجب کردم که آن هنوز نرسیده ولیکن دیر نشده.ده دوازده روز پیش استادانی که برای تکمیل معلومات به اروپا اعزام شدند و از جمله فردید با آنها بود حرکت کردند و دیروز هم با آقای مظفری، عدهای از دانشآموزان به اروپا حرکت کردند. من درست سر در نمیآورم در صورتیکه در تمام شهرهای اروپا سرپرست محصلین ایرانی وجود دارد چرا هی با هر دسته یک سرپرست هم میفرستند؟ از تعجب خودم باید تعجب بکنم! در صورتیکه اخیراً نمایندة فیلم از طرف ایران به هالیوود رفته دیگر باقیش معلوم است. به هر حال چون آدرس مستقیم نداشتید و به علاوه مسافرتی در پیش دارید من کاغذ سفارشنامهای به خواهرزادهام دادم که اسمش بیژن جلالی است. برادرزادة دکتر جلالی که میشناسید. این کاغذ را برای هویدا (فریدون) فرستادم که در سفارتخانه است و آسانتر میشود دید. آنها با کشتی حرکت میکنند و شاید مسافرتشان ده بیست روز طول بکشد ولیکن چون این موجود، آدمیزاد بی دست و پا و ضعیفی است میخواستم سفارشش را به هیئت سرپرستی بکنید تا او را در شهر مناسبی مثل گرونوبل و یا مونپلیه و یا اگر نشد در پاریس در پانسیون بگذارند. عجالتاً اپیدمی مهاجرت همه را سخت به دست و پا انداخته. از قراری که خانلری میگفت (چنان که اطلاع دارید) او هم مرخصی گرفته و میخواهد با اروپا بیاید. شاید هم مأموریت گرفته. من نمیدانم!دو جلد کتاب اول صبحی را یکی به اسم هانری ماسه و دیگری برای لسکو به توسط لادون فرستادم حالا برسد یا نرسد، دیگر نمیدانم. چون دستگاه لادون ورچیده شده و عنفریب به فرانسه برمیگردد و کتابخانهاش جزو institut [انجمن فرهنگی ایران و] فرانسه شده. گویا این مخبرین جراید برایش زدند.کتاب «زیر گنبد کبود» را برای لسکو میفرستم.اینکه نوشته بودید لسکو خیال دارد حق ترجمة خود را به من واگذار بکند جداً مخالفم و از گرفتن آن پرهیز خواهم کرد. این مطلب را مخصوصاً به او بگوئید. چون در مملکتی که در هیچ مورد حق آدم داده نشده حالا کلاهبرداری از لسکو که زندگی درخشانی ندارد و زحمت ترجمه را کشیده و به علاوه حق ترجمه برای ایران وجود ندارد خیلی مرد رندی است. فقط ممکن است چند جلد از کتابش را برایم بفرستد.جملهای که نوشته بودید «یکی میگفت و صد تا از دهنش میریخت» اصطلاح عوامانه است به معنی «تعریف و تمجید اغراقآمیز».بالاخره ملاقات با جمالزاده دست داد به این معنی که مهندس انصاری به اصرار مرا در خانهاش دعوت کرد. جمالزاده هم آمد و اظهار تفقد کرد و مجلس با صحبت صد تا یک غاز ورگذار شد. بعد به اصرار از بنده کتاب خواستند. یکی دو روز که تأخیر شد کارت دیگری در کافه فرستادند و تقاضای کتاب را کردند بعد از آنکه کتابها را به انضمام «افسانه» برایش فرستادم تمام اشتیاق فروکش کرد و حتی یک جلد از کتاب اخیر خودش که حق چاپ آنرا چندین هزار تومان فروخته برایم نفرستاد. امیدوارم عشقبازی، تا اینجا خاتمه پیدا بکند.کتابهایی که توسط سنندجی فرستاده بودید رسید. پیس تئاتر را به نوشین دادم خیلی ذوق کرد. لابد در مجلة مردم پیس اخیری که نوشین چاپ کرده دیدهاید؟من علت این مسافرت اخیرتان را به آلمان نفهمیدم؟ تصور میکنم علاوه بر ارزانی میخواهید دور از چشم عیال و اطفال استخوانی سبک بکنید. البته خیلی مناسب است ولیکن طوری باید باشد که اگر خبری از تهران رسید زود دریافت دارید.جرجانی مدتی است که خوب شده و مشغول رتق و فتق امور است ولیکن مدتهاست که او را ملاقات نکردهام. نمیدانم چه میکند و چه اقدامی از دستش بر میآید.به هر حال این اوضاعی است که میبینید و تفسیر لازم ندارد. ما هم میسوزیم و میسازیم. قسمتمان این بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز. خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم. اهمیتی ندارد ولیکن این آخرین حربة منست تا اقلاً توی دلشان نگویند «فلانی خوب خر بود!»باری، روزها میآید و میگذرد و ما در قید حیات هستیم تا بعد چه بشود!زیاده قربانتامضاءـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب)«یک چیز وقیح مسخره» : اشاره است به «قضیة توپ مرواری» .***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 28
5 ژوئن 47 [14 خرداد 1326]یا حقکاغذ مورخة 11 مه هفتة قبل رسید ولیکن این هفته کاغذی نداشتم گمان میکنم که به علت مسافرت بوده. لابد کاغذها را دکتر بدیع برایتان میفرستد. من بالأخره از همة این صحبتها سر در نیاوردم. اینهمه اشخاص جدی و مهم وعده دادند و مأموریت برایتان تراشیدند آخر هم زیرش زدند! حالا من میبینم چیزی گم نکردم اگر دنبال این موجودات نرفتم. رویهمرفته در سرزمین قیآلود وحشتناکی افتادهایم که با هیچ میزان و مقیاسی، پدرسوختگی و مادرقحبگیش را نمیشود سنجید. غیر از تسلیم و توکل و تفویض کار دیگری از ما ساخته نیست چنانکه شاعر فرموده:در کف خرس خر کونپارهای غیر تسلیم و رضا کو چارهای؟از جمالزاده نوشته بودید. دو هفته است که به سویس برگشته. به جز همان یکبار دیگر ملاقاتی دست نداد و البته نسبت به من سخت بدبین شده است. به درک! مثل همة کسانی که میشناسم. اقلاً خوبست آدم با خودش since’re [صمیمی] باشد. حالا که از همه چیز محرومیم چرا ادای دیگران را در بیاوریم؟عدة دیگری از استادان مثل دکتر عقیلی و جودت و غیره هم به ممالک خارج رهسپار خواهندشد. مریم فیروز مدتی است در سویس میباشد. نمیدانم آزادیخواهان چرا بیشتر میل مهاجرت دارند. شاید آزادی اینجا را تأمین کردهاند حالا به جاهای دیگر میپردازند.به مناسبت حرکت شاه به آذربایجان، فریدون ابراهیمی را دار زدند و عکسش هم در روزنامة «آتش» بود. مردم غیور آن سرزمین روزی یکی دو نفرشان بچة خود را جلو خاکپای همایونی قربانی میکنند. سرزمین عجایب است. کتاب «زیر گنبد کبود» را برای لسکو فرستادم و جلد اول «افسانه»های صبحی را هم توسط لادون فرستادم. دستگاه لادون به کلی جمع شد و خودش به فرانسه برگشت. مسافرت خانلری هنوز معلوم نیست. مشغول دست و پاست. گمان نمیکنم که مأموریت داشته باشد. جرجانی را به ندرت میبینم. حواسش همه دنبال موسیقی ایرانی و ترقیات پرویز محمود است. چند کاغذ گویا به توسط اشخاص برایتان فرستاده. من راجع به کارتان با او صحبت کردم گفت اگر فلان کار را به ایشان میدهند بایستی که از کار دانشگاه استعفا بدهند. من گفتم در هر صورت باید به ایشان اطلاع بدهید شاید قبول کنند. حالا دیگر از جزئیات این مطالب و آن کار معین و غیره هیچ اطلاعی ندارم. از قرار معلوم وقتش خیلی گرفته است و کارش خیلی زیاد اما از علاقة او به ترقی موسیقی میهنش تعجب میکنم مثل اینکه همین یک نقص در سرزمین است آنکه اصلاح شود دیگر ایرادی نیست. ولیکن من از همة این ترقیات و غیره بیزارم اصلاً پایم را اینجور جاها نمیگذارم. حالا که از خیلی چیزهای عالی محروم هستیم به اصلاح گند و گـُه هیچ علاقهای ندارم برعکس باید چکش دست گرفت و هرچه وجود دارد را سرش خراب کرد و رویش هم تغوط. تا شاید بعد چیزی بشود و یا نشود. به درک …باری، روزها را میگذرانیم. گرما هم شروع شده. آهنگری همسایهمان هم شب و روز دق و دوق میکند. ما هم لنگ لنگان قدمی برمیداریم و هر قدم دانة شکری میکاریم.زیاده قربانتامضاءــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب)«فریدون ابراهیمی»:دادستان حکومت دموکرات آذربایجان که طبق حکم دادگاه نظامی زمان جنگ، در میدان گلستان تبریز در روز اول خرداد اعدام شد. حرکت محمدرضا شاه برای بازدید از استان آذربایجان در روز دوم خرداد، و ورود به تبریز در روز سوم.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 29
14 ژوئیه 47 [22 تیر 1326]یا حقدو کاغذ 9 و 26 ژوئن [18 خرداد و 4 تیر] که از برلن فرستاده بودید مدتی است رسیده. تا حالا cafard [بی حوصلگی] مانع از نوشتن بود. اگرچه هنوز هم دست از یخهام برنداشته ولیکن اگر میخواستم منتظر این واقعة مهم بشوم گمان میکنم هیچوقت نمیتوانستم چیزی بنویسم. از قراری که نوشته بودید مشغول مشت و مال هستید البته مشت و مال دهنده مهمتر از عملی است که انجام میدهد.دیشب به مناسبت عید ملی به سفارت فرانسه رفتم. پذیرایی در باغ بود. علاوه بر جرجانی و خانلری و خیلی موجودات دیگر، حتی رهبر کل هم به قدوم خود آنجا را منور کرد و به نوکرهای خود تفقد نمود. من این افتخار را نداشتم.جرجانی از قرار معلوم سخت گرفتار است و با اشخاص بچهدار هم همیشه صحبت از اسهال بچه، دوا و درمان، از اینجور چیزها میکند. به من قبلاً گفته بود که مأموریتی این دفعه اگرچه موقتاً اما با حقوق در سویس برایتان درست کرده که ربطی به عوض شدن کابینه ندارد. دیشب هم مطالب خود را تأیید کرد و گفت که مفصلاً موضوع را نوشته است.خانلری مشغول اقدام است ولیکن هنوز کارش به جایی نرسیده. شنیدم احمد مهران که در وزارت فرهنگ است به عنوان حسابدار سرپرستی محصلین با حقوق عجیبی عنقریب به پاریس خواهد آمد. البته جای تعجب نیست. هیچ چیز در اینجا جای تعجب ندارد.منوچهر مقدم که پیشتر در جزیرة موریس در خدمت قائد عظیمالشأن بود یکی دو سال است که به عنوان بازرس حسابداری تمام سفارتخانههای ایران با حقوق فوقالعاده مشغول گردش دور دنیاست. اگر روزی دست به قلم بکند سفرنامة بی نظیری خواهد نوشت. اینجا مملکت ژنیها [نوایغ] است و دولت هم از آنها قدردانی میکند.از اوضاع و سیاست خواسته بودید بی شوخی میگویم که هیچ اطلاعی ندارم. فقط شنیدم که کابینه تغییر کرده. کی آمد و کدام خر رفت هیچ نمیدانم و اصلاً نمیخواهم بدانم. نه تنها خودم را تبعة مملکت پر افتخار گل و بول نمیدانم بلکه احساس یکجور محکومیت میکنم. محکومیت عجیب و بی معنی و پوچ. فقط از خودم میپرسم «چقدر بیشرم و مادرقحبه بودهام که در این دستگاه مادرقحبهها توانستهام تا حالا carcasse [لاشه] خودم را بکشم!» قی آلود و کثیف و یک چیز قضا و قدری و شوم با خودش دارد. بهتری و بدتری و اصلاح و آینده و گذشته و همة آنها هم در نظرم باز یک چیز احمقانه و پوچ شده. جایی که منجلاب گـُه است دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر به یک تکة آن انتقاد بشود قسمتهای دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئه شدنی نیست. باید همهاش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز اصلاح شدنی نمیبینم …خامهای را چند شب پیش در شمران دیدم. با حرارت و میهن پرست شده. فقط به حرفهایش گوش دادم. دیروز هم برای اولین بار [جهانگیر] تفضلی را در سفارت فرانسه دیدم. اشاره به کاغذهایم کرد و به شوخی برایم خط و نشان کشید. منهم در جوابش فورمول معروف را گفتم: «کسی که از خدای جون داده نترسد از بندة کونداده نمیترسد!» تو لب رفت بعد گفت که کتاب Malraux [مالرو] را از سویس برایم خریده و فرستاده. اما این کتاب به من نرسید.کاغذی از [فریدون] هویدا داشتم گویا به کار آن موجودی که سفارشش را کرده بودم رسیدگی کرده و عجالتاً در Grenoble [گرونوبل] است.راجه به چاپ دو حکایت فرانسه، در صورتی که تصمیم گرفتهاید خوبست یکنفر آنها را مرور بکند. مثلاً لسکو شاید بتواند این کار را بکند. یکی از آنها ‹Sampingue به نظرم قابل چاپ نیست ولیکن آن دیگری Lunatique را بعد از اصلاح مثلاً لسکو در دنبالة کتاب «بوف کور» میتواند چاپ بکند. کاغذش تاریخ و آدرس نداشت. من یکی دو کتاب که خواسته بود به آدرسی که برایم فرستاده بودید ارسال کردم اما هنوز جواب کاغذش را ندادهام.الان اتاقم 35 درجه حرارت دارد. صدای چکش آهنگری بغل گوشم است. طرف دیگرش هم گرد و خاک و بنایی است. یکجور ریاضت است.چون عینکم حالش خراب شده نسخهاش را در جوف پاکت میفرستم و اندازة دور آنرا در پشت نسخه به طور مضحکی خودم گرفتم اگر فرصت شد یک عینک با دور شاخی قهوهای برایم بفرستید. اینهم خرده فرمایش.یا حقامضاءـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ(از توضیحات کتاب)«رهبر کل»اشاره است به احمد قوام نخست وزیر وقت.«تغییر کابینه»احمد قوام در 29 خرداد استعفا میدهد و خود او مجدداً به تشکیل کابینه مأمور میگردد و روز بعد کابینة جدید خود را معرفی میکند.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 30
10 اوت 47 [18 مرداد 1326]یا حقکاغذهایی که از برلن فرستادید همه رسید به انضمام آنهایی که با پست آمریکایی بود. لحن آنها با همدیگر کمی فرق داشت. در برلن راضی بودید که فشارخون معالجه شده بعد از مسافرت به سویس و شرکت در کنفرانس فرهنگی، مثل اینکه از سر نو عود کرده. البته علت هم پیداست عصبانیت از ملاقات هم میهنان عزیز بوده.علت تأخیر جواب از طرف من گرما و cafard [بیحوصلگی] و بالأخره هزار جور افتضاحات دیگر بود که هنوز رفع نشده با وجود اینکه منهم به تقلید سرکار بعد از چند سال مسافرت کوتاهی به شهرستانک کردم و چند روزی در میان بوی گـُه و لجن و کثافت و کک و کنه و غیره به سر بردم. اگرچه از حیث آب و هوا هیچ با اتاق من قابل مقایسه نبود و دکان آهنکوبی بغلش نبود، اما نمیتوانم بگویم که خستگی مرا رفع کرد. مثل باقی کارهایم بی معنی بود. باز آنجا هم مال موجودات دیگری بود که چادر و پوش و خدم و حشم و وسایل زندگی داشتند و همانطور که شهرستانک هم میهن آنها بود پاریس و لندن و نیویورک هم مال آنها بود.به هر حال، بگذریم. اینکه از خدمت جرجانی سخت عصبانی هستید من حق به جانب شما نمیدهم. چون اگر این اقدام را او کرده عالماً و عامداً نمیدانسته که نتیجه به عکس خواهد شد بلکه خواسته خدمتی کرده باشد. خطایی متوجه او نیست. خطای اساسی آنجاست که آدم با میهنش ‹adapte [منطبق] نشده، زبان مردم را نمیداند، و سوراخ و سنبههایش را نمیشناسد.عینک مرحمتی رسید. بسیار متشکرم. تنها عیبی که دارد زیادی لوکس است. اینکه نوشته بودید که به برلن هم سفارش دادهاید کاملاً زیادی است.چند بسته برنج برای آدرسهایی که در آلمان داده بودید فرستادم. شاید در همین هفته قهوه هم برای فامیل Puetz [پوئتز] بفرستم. فکری که من به فروردین دادم و نتوانست عملی بکند برادر دکتر هوشیار عملی کرده و برای فرستادن خواربار، مخصوصاً به آلمان، مؤسسهای ترتیب داده که فرستادن اغذیه را بسیار آسان کرده. دیگر بستن و کشیدن و کثافتکاریهای دیگر را ندارد و گویا مربوط به انجمن خیریة بهائیها باشد. اما رویهمرفته همتی کردهاند. اگر اشخاص مستحقی سراغ دارید آدرس بدهید شاید بشود گاهی برایشان چیزی فرستاد. شرح ملاقات با فردید را نوشته بودید. خانلری میگفت که با هایدگر ملاقات کرده و هویدا نوشته بود که هیچ فرقی نکرده. او هم موجودی است بدبخت با وسواسهای مخصوص به خودش اما رویهمرفته نسبت به موجودات میهنی دیگر استحقاقش بیشتر است. مطلبی که واضح است هیچکدام از آقایان چه فرنگ بروند و چه نروند هیچ غلطی نخواهند کرد فقط برای شکم و زیر شکم خودشان است. هرچه باید بشود میشود به ما مربوط نیست. اصلاً چیزی وجود ندارد که بهتر و یا بدتر بشود. برای من بنبست است. هیچ علاقهای نمیتوانم داشته باشم. چندی است که روزنامه نفرستادهام. علت را قبلاً نوشتم: از اسم روزنامه چندشم میشود. فرهنگ ذبیح را دیدم. احوال برادرش را پرسیدم گفت که چندی ناخوش بوده حالا در منزل رفته و خانهنشین شده اما روزنامهها را مرتب میفرستد. خانلری هنوز نرفته. در دماوند است گویا فقط به او اجازة اسعار دولتی ندادهاند. کسانی که از پاریس میآیند از گرانی آنجا شکایت دارند. روحانی چندین ماه است که در لندن است. معشوقة حسن رضوی مدتی است که به تهران آمده و با هم هممنزل شدهاند. دکتر رضوی دوباره به ادارة بیمه رفته و لک و لکی میکند. نمیدانم «افسانههای صبحی» را لادون به ماسه و لسکو رسانیده یا نه؟ دستگاه او به institut فرانسه منتقل شد. جواب لسکو را هنوز نفرستادهام. فقط چند جلد کتاب از جمله «زیر گنبد کبود» را به آدرسی که داده بودید فرستادم. کاغذ خودش آدرس نداشت. امیرعباس چه میکند؟ همه سیاستمدار و مستفرنگ شدهاند. باید یکسال دیگر فردید را ببینم که چه ‹originalite [ابتکاری] از خودش بروز میدهد. اینهم یکجور تفریحی است. دیشب در کافه کنتینانتال، شادمان که تازه از لندن آمده مرا سر میز خودش احضار کرد هر موضوعی را در میان کشید دید من ‹inte’resse [علاقمند] نشدم بعد هم با دکتر هالو به عرقخوری خودمان رفتیم. از قول من به خانمتان سلام برسانید.قربانتامضاء
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در لغتنامة دهخدا برای واژة «اسعار» دو معنی آمده: 1) به فتحة اول، جمع «سعر» : قیمتها / نرخها 2) به کسرة اول: نرخ نهادن / بر افروختن آتش / بر انگیختن جنگ / بدی رسانیدن کسی را. نمیدانم از این دو در جملة «فقط به او اجازة اسعار دولتی ندادهاند» آیا میتوان سودی جست، یا باید «اسعار» را اشتباه چاپی واژة «اشعار» دانست.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 31
25 اوت 47 [2 شهریور 1326]یا حقهفتة گذشته کاغذی که از برتانی فرستاده بودید رسید.از قرار معلوم همة امیدها مبدل به یأس شد و جداً به فکر برگشتن افتادهاید. البته اگر خانه و زندگی سر جایش بود مانعی نداشت. به خصوص که گیر آوردن آن بسیار مشکل است. گمان میکنم همانطور که تصمیم گرفتهاید بهتر است که تنها بیائید و بعد از تهیة وسایل زندگی (!) اهل بیت را احضار بکنید.باباشمل که مدتی است در تهران است هفتة گذشته روزنامة خود را منتشر کرد. خیلی بی مزهتر از سابق بود و غرور میهن پرستیش گل کرده بود. البته هر کسی جای او باشد که بتواند چند سالی در اروپا تفریح بکند و به محض اینکه برگشت، سر کار خوشحقوق و بیزحمتی برود میهنپرست میشود. مسعودی هم سخت میهنپرست است. همة دزدها و قاچاقچیها همه میهنپرست هستند. باید هم همینطور باشد و راستی میهن مال آنهاست.اگر راهنمای touristes[جهانگردان] در اروپا برای خارجیها مینویسند باید در ایران یک راهنمای زندگی برای مردمانش نوشت. چون در حقیقت مسئلة زندگی بخور و نمیر کارش به جای باریک کشیده. به هر حال همة اینها را باید به حساب سرنوشت گذاشت. البته از ناچاری.مریم فیروز که دو سه ماه پیش در سویس مشغول معالجه بود و به تازگی برگشته از گرانی فوقالعاده آن صفحات و به خصوص فرانسه صحبت میکرد ولیکن قافلة هممیهنان عزیز مرتب به اروپا و آمریکا رهسپار است.چند روز بود که تهران سخت گرم و کثیف بود من که از همه جور ‹activite [فعالیت] افتاده بودم. نه میتوانستم بخوابم و نه بنشینم و نه … از قراری که شنیدم در اروپا هم گرمای فوقالعاده شده. اما یکی دو روز است که هوا بهتر است تا بعد چه بشود معلوم نیست.مدتی است که فرصت فرستادن روزنامه را نکردم. شاید هم کمک طبی کرده باشم چون خواندن مزخرفات اینجا جز اینکه عصبانی بکند و فشار خون را بالا ببرد نتیجة دیگری ندارد. با این مدت کمی که در پیش دارید یک cure [دورة مداوا] نخواندن روزنامه بکنید خیلی مؤثر است. در من که تأثیر خوبی بخشیده. مدتی است که از هیچ جای دنیا و هیچ اتفاقی خبر ندارم و مثل اینست که چیزی را نباختهام. دنیا و اتفاقاتش به چه درد من میخورد؟ ما سرنوشتمان این بوده که سر پیری توی اتاق گندیدهای بیفتیم که از یک طرف سمفونی آهنکوبی مرتب شنیده میشود و از طرف دیگر خانة سید هاشم وکیل با گرد و خاک و سر و صدایش جلو پنجرهام بالا میرود و باقیش هم از این گـُه تر.چند روز پیش جرجانی را دیدم. او هم در فلاکت زندگی خودش غوطهور است و خیلی شرمنده بود که با تمام حسن نیت نتوانسته کاری انجام بدهد البته نباید فراموش کرد که کاری هم از دستش ساخته نبوده اما از چیزی که تعجب میکنم ‹probite [درستکاری] اداری اوست که حتی روز جمعه را هم به خواندن دوسیههای احمقانة اداری وقتش را میگذراند و چون بی سر و صداست از قرار معلوم حسابی از گُردهاش کار میکشند.خیال دارم در این هفته چند بسته برنج به آن آدرسهای آلمان بفرستم چون حالا وسایلش را در خانه هم میشود تهیه کرد.اگر از فریدون هویدا ملاقات کردید سلام مخلص را برسانید و سفارش کنید آن موجودی که در گرونوبل است، مقصود بیژن جلالی است، اگر ممکن باشد در همانجا بماند و تحصیل بکند چون ظاهراً از آنجا بدش نیامده است.قربانتامضاءــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ( از توضیحات کتاب )ــ برتانی: نام منطقة شمال غربی فرانسه. خانوادة همسر شهیدنورائی در شهر کمپر (Quimper) سکونت داشت و در این ایام، همسر او با فرزندانش در خانة پدری خود زندگی میکرد.ــ تا این زمان کوششهای شهیدنورائی برای یافتن شغل و کار در فرانسه بی نتیجه مانده است و وی اندیشة بازگشت به ایران را در سر میپروراند.ــ باباشمل: هفته نامة طنز سیاسی، صاحب امتیاز مهندس رضا گنجهای. نخستین شماره 27/1/1322. از مهر 1324 تا مرداد 1326 که مدیر نشریه در سفر اروپا بود منتشر نشد و پس از این تاریخ، انتشار دوبارة خود را از سر گرفت.***
نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورائي 32
15 سپتامبر 1947 [23 شهریور 1326]یا حقیک کاغذ از Quimper [کمپر] و کاغذ دیگری از لندن رسید به اضافة دو پاکت برش روزنامه از Sablier [سابلیه] که بر خلاف انتظار به نظرم خیلی اریژینال [ابتکاری] نیامد مثل اینکه زیر تأثیر موجودات مخصوص واقع شده. همچنین مقالة کاوه که در مجلة Europe چاپ شده بود. مقالة اخیر به نظر ما ساختگی آمد البته از تهران فرستاده نشده و شاید نویسندهاش را بشناسید. اغلب وقایعی که شرح داده بود بعد از آن تاریخ اتفاق افتاده. به هر حال زیاد تودهای بود مثل این بود که قسمت ادبیات معاصرش را مجید رهنما نوشته بود اما این که شنیدم فاطمی در مقالهای نوشته که اسکندری در پاریس مقالاتی بر ضد دولت به اسم «کاوه» انتشار میدهد باور نمیکنم چون با تختة او جور در نمیآمد و شاید هم عمداً شلوغ شده بود تا نویسندة مشکوک بماند.صبحی را امروز دیدم. میگفت مشغول اقدام برای گرفتن برق است برای اخوی بزرگتان که گویا به او گفته بوده به مناسبت مراجعت شما احتیاج پیدا کرده. او هم به خیالش خدمتی انجام میداد ولیکن من این موضوع را تکذیب کردم. در هر صورت صبحی هم خیلی صفحه میگذارد نمیشود به همة حرفهایش اعتقاد کرد. اما او هم برای خودش موجودی است. چه میشود کرد؟در کاغذ کمپر نوشته بودید که کاغذ مفصلی فرستادهاید اما من این کاغذ مفصل را دریافت نکردم. ایندفعه خودم مقداری برنج و قهوه به آدرسهای آلمان فرستادم. نمیدانم میرسد یا نه؟به هر حال شنیدهام که اوضاع آنجا سخت خراب است و با این یکشاهی صد دینارها کارش به جایی نمیرسد. گویا یکی دو نفر از مستشرقین اطریشی و آلمانی تقاضا کرده بودند (از وزارت فرهنگ) که حاضرند با حقوق بخور و نمیر و یا فقط مهمان دولت شاهنشاهی بشوند و خدمت مجانی بکنند ولیکن علما و دکتران عالیمقام از ترس آنکه مبادا مقام خود را از دست بدهند با این پیشنهاد مخالفت کرده بودند و کاغذ آنها بی جواب مانده است. مطلبی که بسیار مهم است این موجودات بدبخت احتیاج به ارز ندارند و از آنها استفادة زیاد میشود کرد گذشته از اینکه آرتیست ویلونیست مجسمهساز و غیره میتوانند زندگی خود را به خوبی در اینجا تأمین بکنند. ولیکن در درجة اول شاید بشود برای مستشرقینی که سالها وقت خودشان را به مطالعة گذشتة این ملت مفت بوگندو صرف کردهاند دست و پایی کرد. مذاکرة مستقیم با وزیر جدید بی فایده است. جرجانی هم معتقد بود که اگر بشود عدة کسانی که داوطلب هستند به دست آورد و ضمناً تقاضایی هم بفرستند ممکن است که به عنوان مطالعه عدهای از آنها به اینجا دعوت بشوند. دکتر بقایی که وکیل مجلس است با این فکر همراه میباشد و امیدوار است کاری بتواند بکند. به علاوه دولت ترکیه و افغان و حتی انگلیس و شوروی و آمریکا هم این کار را میکنند. حالا میخواستم بدانم در این صورت کاری از دست [امیرعباس] هویدا که برلن میرود ساخته است یا نه؟ اقدامی است که ضرری ندارد اما در صورتی که نتیجه ندهد بیخود نباید دنبال کرد.مهندس قاسمی که اخیراً از پاریس برگشته از گرانی آنجا شکایت داشت و از قرار معلوم امسال زمستان سخت و گرانی برای بی پولها در پیش است ولیکن دولت شاهنشاهی مرتب کاروان دزد و قاچاق به اطراف و اکناف دنیا با حقوقهای گزاف میفرستد. خانلری میگفت دکتر وکیل به تهران آمده یعنی پروفسور Lemaire [لومر] جراح فرانسوی را برای معالجة بواسیر اعلیحضرت به تهران آورده و چند روز است که اعلامیة دربار مرتب پخش میشود. دکتر وکیل گفته بود که شما خیال دارید در مراجعت مجلة سخن را اداره کنید. من تکذیب کردم و مقداری هم سخن پراکنی کردم که به مذاق خانلری خوش نیامد. گویا شخص اخیرالذکر مشغول اقدام برای مسافرت خانلری به اروپا میباشد.به هر حال اینهم وقایع گُـه آلودی است که در میهن ما اتفاق میافتد و باید به نیش کشید.اگر در لندن موجود خوش قولی را سراغ دارید سفارش این معلومات که در مجلة «السنة شرقیة» آنجا چاپ شده بدهید که برایم بفرستد:Z. Zachner. R.C. Zachner. ZurvanicaI.II.III. BSOS.IX.(Bulletin of Society of Oriental studies) lکتابخانهLuzac 46Great Russel Street 46[فریدون] آدمیت برایم کتابی از کافکا فرستاده بود به من رسید. اگر دیدیدش از قولم سلام بفرستید و تشکر بکنید.یا هو
خرگوشی سفيد داشتم ؛ با خال های سياه سو غاتی برای خودم . يکی دو روز توی اين اتاق با هم بو ديم.براش غذا خريد ه بو دم .با دستهام بازی می کرد . با چشمهاش بازی می کردم . گو ش هاش که پا ئين می آمد يعنی بازی .با لا که مرفت يعنی غذا . چشمهاش که می گشت ؛يعنی چه خبر . نفس نفس می زد مثل يک پرنده ی با لغ . شلوغ می کرد مثل يک بچه ی تخس .
چرت ِصلا ت ظهرم اما کار دستش داد .از ترس ِچرت ِصلات ظهرم ْ بر دمش خيا بان ؛بر گر داندمش همان مغازه که خريده بو دمش . مجانی فقط قبول کرد .
آمدم خانه . دستهام را شستم از ترس ِ چر ت ِ صلا تِ ظهر . آب خونی بود و دستهام يخ می زد زير آب سرد . دستهام را با ملا فه پو شاندم . خون اما نشت می کرد توی پو ستم ؛ توی گوشتم – استخوانهام ؛ توی رگهام ؛ لای لبا سها ؛ توی کشو ِ ميزم ؛ روی فرش کار خانه ايی ام ؛ جنس ديوار هام . صدای دلمتمام اتا ق را تکان می داد ؛ مثل يک بچه ی تخس می زد ـ تپ تپ می کرد ؛ مثل يک پرنده با لغ .
از ترس رفتم زير ميز گو شه ی اتا قم کز کر دم از ترس . محا صره بين پا های ميز ؛ چشمهام را نمی ديدم و تن ِ گو شهام مرده بود .
دوم
بين ايستگاه قطار ؛ يک آدم ديدم بيست ساله ريش جو گندمی . گل های جو گندمی می فرو خت ؛ يا مجانی می داد . پر سيدم ؛ مجانی چرا ؟ گفت برای دعا . گفتم ؛ خب . مثل هميشه ؛ وقتی که نمی فهمم.فهميد . گفت اهل کجايی؟ گفتم ؛ بی بيان . گفت ؛ نه ؛ برای کشتن جادو گر ها پول جمع می کنند . گفتم ؛ يعنی چه ؟گفت ؛ خودت می دانی يعنی چه . شما ؛ همين شما ؛ حا لا مرا حتما نمی شناسی . در خانه ی ما عکس شما هست ؛ با خا نمتان ؛ و آن بچه ی پنج – شش سا له که هنوز که هست هفت سال بيشتر نشان نمی دهد ؛ بعد اينهمه سال . گفتم ؛ سر به سرم می گذاريد آقا .گلها تان را بفرو شيد ؛ همين لحظه ها قطار می رود . با اصرار نگهم داشت . توی جيبهاش را گشت . يک عکس در آورد ؛ سياه و سفيد : ايستاده بودم آن جا ؛ سال ها پيش ؛ کنار ايوان ِ يک انگشتر فروشی ِچهل ساله ؛ با دخترم ؛ که بيشتر شبيه مادرش بود ؛ گيس های بلند ِ با فته و چهره ی مبتلا به بهار ؛ تر. گفت باور نمی کنی هان . من آمده ام استقبا لتان . گفتم ؛ اين عکس درست ؛ اما من فقط سی سال دارم . گفت ؛ جادو می کنيد دو باره . و نگاه کرد به اطراف: اين جا فروش گل جرم است ؛ الان بر می گردم .
زنم که عادت دارد لبا سهای متحد الشکل بپوشد ؛ مثل پا سبان ها ؛ مثل دو لتی ها ؛ مثل لباس يکرنگ ها ؛دير کردنم تر سانده بو دش . چه کار می کردی ؟ گفتم ؛ گل می خريدم . گفت ؛ قطار دارد حر کت می کند ؛ دير آمدی آمدم دنبالت . مثل هميشه بی که اختياری باشد؛ دستم را گرفت و کشان کشان آمديم . سوار شديم .
از پنجره که نگاه کردم ؛ بين سا ختمان های کهنه ؛ بين قبر ستانهای جديد ؛ ديدم ؛ همان دو چشم هفت ساله بود ؛ همان ترِ فر وردين .
اين اما ؛ اين بغل دستی من ؛ اين همسر نازنين ؛ نگذاشت ؛ مثل هميشه . گفت ؛ قبر ستان شگون ندارد به چی نگاه می کنی ؟ برای جواب – فقط – گفتم ؛ يک آدم ديدم بين ايستگاه قطار .
سوم
توی قطار ؛ اين پيرمرد کنارم گفت ؛ تَرِيْدِه ؛ قومی ست که توی تمام جا ها ی دنيا پر اکنده ست .
گفتم ؛ من هم شنيده ام . قديمها توی ولايت ما هم بود . اما تريده جايی نمی ماند ؛ مدام حر کت می کند .
گفت ؛ نه . در همه ی جا ها و جود دارد ؛ منتها در زمان های مشخص اظهار وجود می کند .
گفتم ؛ اين تنها فرق نژاد تريده با نژاد های ديگر است ؟
گفت ؛ تريده نژاد نيست ؛ قوم نيست ؛ اظهار يک عکس العمل است . فرق نمی کند چه نژادی با شد ؛ همان طور که در همه جا هست ؛ در همه ی نژاد ها هم هست .
گفتم ؛ يعنی در يک شرا يط خاص بدنيا می آيد ؟
گفت ؛ اين خا صيت همه ی نژاد هاست که در يک شرا يط خاص به دنيا می آيند . از اين لحا ظ هيچ فرقی با ديگران ندارد . همهان طور که همه نفس می کشند .و اين صفت بارز جانداران است . قوم تريده هم به لحا ظ ظاهر هيچ فرقی با ديگران ندارد . فقط مو قع عمل فرق می کند . دقيقا همان مو قع که اعلام وجود می کند .
گفتم ؛ يعنی چه کار می کند ؟
گفت ؛ عملش هم شرح دادنی نيست .قديم ها مثلا می گفتند غارت می کند ؛ می دزدد ؛ قتل می کند ؛ که همه ی قوم ها اين کار را می کنند . بعد کارها يی مثل سيل …اين ها را معلوم شد که با همهی نژاد های ديگر مشترک است .
گفتم پس چکار می کند که قوم های ديگر نمی کنند ؟
گفت ؛ اعمال پيش بينی نشده.
گفتم ؛ مثلا ؟
گفت ؛ همين پيش بينی نمی توانی بکنی .
گفتم اصلا برای چه اينهمه را گفتی؟
گفت ؛ هيچ . ديدم چشمهاتان شبيه چشمهای من است ؛ فکر کردم آشنايی؛ خواستم درد دل کنم ؛ راه کم شود .
سر بر گرداندم به شيشه ؛ و اين بيرون ؛ داغ سو خته . سيگارم را روشن کردم ؛ توی شيشه ؛ نگاه کردم به زير چشمهاش که خراش داشت . توی چشمهاش کاغذ انگار می سو خت . از دستهاش بوی طاعون ـ چيزی می آمد ؛ اين ؛ پيرمرد کنارم ؛ توی قطار .
چهارم
اولی که انگار سا لهاست همديگر را می شناسيم ؛ گفت ؛ آن جا راه نمی روی . بی که منتظر جواب با شد ؛ پای راستم را گذاشت توی تا قچه . گفت ؛ مال من . دو می طوری توی خانه را ه می رفت که انگار همخانه ی من است ؛ انگار پيش از من توی اين خانه بوده . اثا ثه را جمع می کرد . و هی با خودش می گفت ؛ نه به اين احتياج ندارد . بر می داشت می گذاشت توی کيسه . به آن احتياج ندارد . می گذاشت توی کيسه بی آن که نگاهم کند حتی . اين ؟ نه . فقط زحمت است برايش . می گذاشت توی کيسه . هر چه توی ايوان بود حتی . آن تصوير سياه و سفيد که قرار بود سا ل های بعد شبيه من باشد ؛ يا سالها ی قبل شبيه من بود . حتی ؛ آن قلم که يا دگاری بود ؛ بيشتر برای پر کردن صو رتحساب هام بکار می رفت و ؛ اين اواخر ؛ بی کار روی ميز معطل مانده بود ؛ حتی . يکی دو تا عکس خانوادگی ؛ معلوم نبود کدام خانواده – هيچکدام از چهره های توی عکس را نمی شناختم ـ ؛ اما تسجيل شده بود به عنوان عکس خا نوادگی من ؛ حتی . گاه فقط نگاه می کرد ببيند ديگران چکار می کنند و هی می انداخت توی کيسه . بی احتياط حتی . يکی ديگر می گفت ؛ آنجا به پو شاک احتياج نداری اصلا . پيراهن در می آورد از تنم . اين يکی ؛می گفت ؛ دست ؛ دست جا زياد می گيرد . شانه ؛ سا عد ؛ پنجه ی دست . من فقط متعجب بودم که چرا هيچ خون نمی آيد . گر فتار اين تقطيع های بی سرخی بودم . فکر می کردم اگر بود ؛ يک قاب قرمز ؛ تازه ؛ بين اين سياه و سفيد می ساخت که می شد يک خا طره لا اقل . تنم انگار گو شت چندانی نداشت . يا مثل جنس مانده ای ؛ خريدار نداشت که هيچ ؛ از قرار معلوم مجانی هم کسی نمی خواست .با نوی کيسه يی ؛ آخر سر انگار فقط می خواست دستهاشو تميز کند؛ دستش را توی سينه ام فرو کرد .و چيزی برداشت که ابدا نديدم چه بود و ؛يک جور با دلسوزی سر تکان داد که مواظب خودت باش ؛
از اين چيزها که مصرف نمی کنی توی خانه ات جمع نکن . خدا حا فظی کرد ؛نه با من؛ با با نوی کيسه ای ؛ که دست دوست می داشت ؛ با آن که آمده بود برای چشمها حرف می زد ؛ تو می توانی ؛ چشم ؛ نه ؛ احتياج ندارد ؛ يک بار است فقط . اين يکی همين طور ؛ بی که نگاهم کند ؛ انگار با قا شق چای هم می زند ؛ يا دانه ی زيتون را با انگشت از تو ی کاسه ای بر می دارد ؛ چشمها را جا بجا کرد . عا شق ِ راحت کار کردنش بودم . عا شق راحت کار کردن همه شان بودم ؛ هيچکس مزاحم ديگری نبود . همه کار شان را با حو صله ؛ راحت انجام می دادند . يک جای ستون فقراتم داشت جا بجا می شد که ديدم ؛ فقط با آينه می توانم ببينم . سراغ آينه رفتم که به ديوار بود ؛ تکان نخورد . هر چه سعی کردم ؛ هيچ نديدم . هيچ کس نديدم . فقط گره های تا ريک ؛ گره های تا ريکی ؛ از اين سو می رفت آن سو ؛ توی خودش ؛ توی خودشان ؛ مثل هميشه توی اين همه مدت ؛ مدام .
پنجم
يک اتاق مستطيل ِ بزرگ وا می شد به اتاق مربع شکل ؛وا می شد به اتاق مر بع شکل ديگر ؛ سر آخر ؛ يک اتاق لا غر مستطيل؛ کتا بخانه . تمام خانه اين طور بود . رو برو می شد حياط . تمام ديوار های خانه ؛ و سايل خانه ؛ فر شهای خانه ؛ با رنگ های با دامی ؛ خا کستری سير ؛ نقا شی شده بود . خانه ای که سا لها پيش شبيه همه ی خانه ها بود . کتا بهاش ؛ قفسه هاش ؛ فر شها ش همه شکل معمول داشت . اما حالا فر ق می کرد . خانه آماده می شد ـ شايد ـ برای اين که ما دوباره بياييم زندگی سا بقمان را توش از سر بگيريم .
مردی که چاق بود و بلند بالا ؛ پاش را لا ی در گذاشته بود ؛نا آگاه می خواستم در را ببندم که متوجه شدم .
گفتم ؛ پای شما اين جا چکار می کند ؟
با يش های وا شده ؛ مهربان بيشتر ؛ گفت ؛ من برای تعمير ديوارها آمده ام .
در را وا گذاشتم .
کسی که هنوز گر فتار يخچال بود ؛ گر فتار قفسه های توی يخچال بود ؛ چهره ای آشنا داشت . دوست شايد ؛ توی مدرسه ؛ قاری شايد ؛ توی قبر ستان ؛ عادی .
گفتم ؛ اين همه کار توست ؟
گفت ؛ چقدر خوب شده خانه .
بر ادر هام نبو دند . خواهر نبود . مادر نبود . پدر نبود . کسی که با فر شها ور می رفت ؛ با مرد چاق مشورت می کرد . حرف می زد . نقاش با مرد چاق صلا ح مصلحت می کرد . دنبال چلچراغ خانه گشتم نبود . دنبال چراغ گشتم ـ هر چراغی ـ نبود . فا نوس هم برای تز يين جلو در آويزان بود . خانه به نور احتياج نداشت انگار ـ نه مصنو عی ؛ نه طبيعی ـ نوع رنگها خود نور بود .
به ديوار که دست می زدی ؛ طبل وار صدا می کرد ؛ همه نگات می کردند . راه که می رفتی ؛ جای پات آب می آمد بيرون . از خانه می انداختت بيرون . فقط می توانستی روی صندلی بشينی ؛ صندلی ای که کنار در يخچال بود ؛ که می توانستی بی زحمت در يخچال راوا کنی ؛ از آن ميوه های رنگ استفاده کنی ؛ فقط . از خانه اگر می خواستی بيا يی بيرون ؛ پرت می شدی ؛ پر تت می کردند . در که وا می شد ؛ هيچ نمی ديدی ؛ نه پر تگاهی؛ نه کوره ی آتشی ؛نه خاکی .
از آن که بيشتر آشنا می ديدمش ـ توی قبرستان قاری شايد ـ پر سيدم ؛ بقيه ی آدم های خانه کجا يند ؟
گفت ؛ در اتا ق های ديگر .
گفتم ؛ هيچ صدايی نمی آيد .
گفت ؛ می آيد تو نمی شنوی .
گفتم ؛ در که باز است .
گفت ؛ از اين جا ؛ تو نمی توانی ببينی .
گفتم ؛ جام را عوض می کنم .
گفت ؛ نمی توانی .
به مرد چاق نگاه کرْد اين آشنا .
مرد چاق به کسی که با فر شها ور می رفت نگاه کرد .
مردی که به فر شها ور می رفت گفت ؛ نه ؛ به درد من نمی خورد .
نقاش گفت ؛ من گر فتار يخچالم .
مرد چاق که جواب را دوست نداشت گفت ؛ هر چيز اضافی را به من می دهيد . ديگر جايی نمانده . من قبول نمی کنم .
نقاش ـ دوستی توی مدرسه ؛ شايد ـ ؛گفت ؛ برای سْر دْر خوب است .
مرد چاق گفت ؛ برای قفسه خوب است ؛ محکم است و استخوانی . آن که گر فتار فرش بود ؛ گفت ؛ برای سر در ازش استفاده می کنيم . مرد چاق گفت ؛ با هزار مکافات آمدم تو . ديدی چه مدت لا ی در مانده بودم .
نقاش گفت ؛ برای پله های دم در . يا جايی برای فانوس . با غرو لند ؛ متحير ؛ شانه هام را ور انداز کرد : جای فا نوس .
کنار اين فا نوس ؛ اين همه ايام ؛ منتظر . استخوانی پوک مانده ؛ برای وزش نسيمی نی وار .
ششم
آقا امروز قهوه نوشيد ؛ مثل هميشه . آقا امروز آمد خيا بان . گشت زدآقا . توی تمام خيا بان دويد امروز عصر . مثل هميشه . و چيزی گنگ گفت با آواز . در تمام شهر ؛ در تمام کو چه های شهر ؛ در تمام نوشگا های شهر ؛آقا می دويد و می خواند ؛ زنجير بر پشت ؛ بر هنه . آقا ؛ سه بار تمام توی اين کو چه ؛ پا يين خانه ی ما استفراغ کرد . يعنی صدای استفراغ آمد .و تمام تلفن های شهر بکار افتاد ؛مثل هميشه ؛ برای يا فتن آقا در کو چه ی ما : من با همسرم رفته بودم تما شا . تنها دو برگ ؛ دو برگ روی اسفالت بود و از آقا هيچ خبری نبود . و هر چه اها لی سعی کردند دو بر گ را از روی اسفالت کو چه ی ما بر دارند نتو انستند . ما بر گشتيم خانه .
شب همسرم از خواب پريد ؛ عصبانی . با تقلا سعی کرده بود دو برگ را از توی کو چه ی ما بر دارد ؛ نتو انسته بود .
من از و حشت قرص خواب آور خوردم که بخوابم .اما کو چه می ديدم با دو برگ که سبز بود ؛ جوان بود ؛ روی آسفالت ؛ و انگار جنس آسفالت بود ؛ اما نبود ؛ نرم بود و جوان . با چاقوی آشپز خانه مان که گاه حتی مس می بريد ؛ گر فتار مضرس بر گها شدم . بی فا يده بود . بر که گشتم ؛ديدم دخترم دارد با بر گها بازی می کند لا ل وار ؛ با پسرم . بی که مرا ببيند ؛ صداشان کردم ؛ نمی شنيدند .
همسرم از وحشت بيدارم کرد ؛ يا از صدای کوچه بيدار شدم . جار می زدند . حکايت دو برگ را ؛ در تمام شهر ؛ در تمام کو چه های شهر ؛در تمام نو شگا های شهر ؛در تمام مکانهای عمو می و خصو صی بر گها را جار میزدند . و مردم ؛ گرو ه گروه ؛ برای تماشا می آمدند . مردم ؛ گروه گروه ؛ از تما شا می رفتند . قهوه می نوشیدند . بازی های معمول و نا معمول می کردند و چيزی که نا مفهوم بود ؛ می گفتند ؛ آقا .
هفتم
اين جا ؛ توی اين شهر . سا يه یی آمده . به شما برسد کا رتان را تمام می کند . علا متش يک چا قوست . چا قو يی که روی آن می گو يند ـ عکاسی عکسْ گر فته ؛ سند يت دارد ـ ؛حرو فی نوشته شده نا خوانا .سا يه توی خيا با نهای شهر به گشت است . اغلب حوالی ِ سحر ؛ اما مهر بان است . با کسی کار ندارد . اما همين که آفتاب در آمد ؛ اين ؛ ديگر رحم ندارد ؛ می زند . سا يه اما برای زدن شرا يط دارد . با يستی سايه شنا سنامه ی شما را بداند .
در جنوب شهر ؛ در شمال شهر ؛ شرق ؛ غرب ؛ با لا ؛ پا يين ؛ همه جا . هر روز می کشد سن ؛ با لا ی چهل . جنسيت هم فرق نمی کند . سا يه در رعايت قا نون خودش هم عا دل است . دو لت شنا سنامه ی يک مقتول را پيدا کرده در اسکله ؛ که فقط چل سال و يک روز داشته . حال ؛ تمام آدمهای چهل به با لا يا توی خانه ما نده اند ؛ يا با محا فظ می آيند بيرون ؛ يام در بيما رستان ها از ترس بستری می شوند . پا سبا ن ها تمام خيا بان ها را قرق کرده اند . جوان ها تمام خيا بان ها را قرق کرده اند .
آخرين بار ؛ من او را ديدم . کنار رو دخانه سيگار می کشيد . گفتم ؛ شما اينجا چکار می کنيد ؟ گفت خسته ام ؛ سيگار می کشم . گفتم ؛کار تازه ؟ گفت با يد بروم بيمارستان ؛ عيا دت بيماران .
من به پا سبان ها گفتم . گفتم ؛ در ميان آن ها که برای ملا قات به بيمارستان می آيند بگرديد ؛ کسی حر فم را قبول نکرد . ابدا. چون نمی توانستم قيا فه اش را شرح بدهم . چون قيا فه اش فو ق العاده معمو لی بود . يعنی حقيقتش به صورتش نگاه نکردم . نه از شدت ترس ؛ نه از شدت هيجان ؛ نه از بسيار خود مانی بودنش ؛ از گر فتاری صداش . پا سبان ها هم حق داشتند ـ شايد ـقبول نکنند . چون در بيمارستان ؛ فقط اجل است که سر می رسد ـ پز شک ها می گويند ـ و هيچکس ؛ هيچکس تا به حال غير قا نونی کشته نشدهـطبق قو انين طبيعت مر ده اند ؛ مو قع مر گشان بوده ؛ کار بدن تمام . در بيمارستانها اما ؛ مر ض جديدی پيدا شده . همه ی پزشک ها ؛ يکی پس از ديگری ؛ به مرض بيما رانشان د چار می شوند . مر ضی که فقط و فقط پزشک شکار می کند ؛ و نه حتی پر ستار . يک دانشجوی پزشکی هم ديروز ؛ مرد ؛ که می گفتند نمرده ؛ در تصا دف قطار ها کشته شده . اما من می دانم ؛ هنوز توی خيا بان چل به با لا انتخاب ؛ می کند . همان قا تل . قا تل درست نيست . سا يه است . من ديده ام . در همين باغ بغل رو دخانه . يک روز سحر ؛ غول وار ؛ زيبا . دو لت نمی خواهد ديگر کسی بفهمد . می خواهد از وحشت عمو می بکاهد . و حشتی که ابدا و جود ندارد . فقط کمی آدمها خو ششان آمده .
ايرانی ها معتقد ند که قضای آسمان است و ديگر گون نخواهد شد .
آمر يکا يی ها فکر می کنند ستا ره يی توی آسمان تصا دف کرده .
فر انسوی ها معتقدند ؛ که از قطار هاست . از زايش بچه ها توی بيمارستانهاست . با آن همه نور .
آلمانها ؛ کار کار کار می گو يندش .
رو سها همراه چينی ها دنبال متضادش می گردند .
در کنيا ؛ آواز دستجمعی قد يمشان را می خوانند .
ما بقی کره ی ارض ؛اين سو آن سو می چرخد ؛ گاه حوالی کو هستانهای هيماليا ؛ گاه در لم يزرع ليبی ؛ گاه در مدرسه ای کو چک در ها وانا .
اما ؛ من امروز با اين آشنام ؛ اين مسا له ی مشهور ؛ قرار دارم . در همين باغکنار رود خانه . شايد بر نامه جديدی در کار است ؛شايد من انتخاب شده ام ؛شايد او . من ؛ جعبه ی سيگارم را در اتاقم جا می گذارم . با پيراهن کتا نی م می روم . وقت ؛ مو قعی ست که ماه آمده با لا ؛ کهنه ؛ نا رنجی ؛ بين دو سا ختمان بلند و سياه ؛ نيم دايره هم حتی نيست ؛ شکسته است و قد يمی؛ اين .
هشتم
همخانه ی من يک زن ديوانه است .
ما هم ديگر را غروب می بينيم ؛ و قتی من از خواب بيدار می شوم ؛ و سحر ؛وقتی او بيدار می شود.
ما در يک اتا ق زندگی می کنيم . ما از يک رختخواب استفاده می کنيم . او از ملا فه ی خودش استفاده می کند که مشکی ست .
هوای اتاق هميشه خوش است . احتيا جی به پتو يا لحاف نيست . در زمستان ؛ فقط کمی سرد است . ما با اميد بهار ؛پتو نخر يديم . ما با اميد بهار ؛ زمستان را پشت سر گذاشتيم ؛ پشت سر می گذاريم .
من هر گز حو له ها يا وسايل ديگر اين زن ديوانه را نديده ام .اين زن ديوانه ؛ هر گز حوله های مرا نديده است . در حمام ما هميشه يک شاخه گل خوشبوست . هر شب او که می آيد ؛ خانه می خرد . هر صبح من که می آيم خانه می خرم .
ما هر گز در اين خانه ی يک اتا قه غذا نمی پزيم . اين خانه ی يک اتا قه آشپز خانه ندارد . اين خانه ی يک اتا قه يک پنجره دارد ؛وا می شود به اين رو برو . برای من که سحر می خوابم فقط وا می شود به سحر که نمی بينم ؛عصر ها که بيدار می شوم ؛تا ريکست ؛از او نپر سيده ام اين پنجره روز چه شکلی ست . ما برای پنجره پرده خر يديم ؛اما آويزانش نکر ديم . پرده ی سفيد حرير توری . مد تها پيش . و حا لا ؛فراموش شده است . معلوم نيست توی چمدان من ؛يا توی چمدان اين خانم ؛ يا توی گنجه . ما از گنجه استفاده نمی کنيم ؛توی اتاق فقط يک رختخواب است و يک ميز ؛که فقط برای جای چراغ استفاده می کنيم . از چراغ ؛من استفاده نمی کنم ؛او را نمی دانم . اتاق هيچ تز يينی ندارد . در خانه ی ما آينه نيست .
من چهره ی هم اتا قی ام را نمی شناسم . صدای هم اتا قی ام را نمی شناسم ؛ هر گز نشنيده ام . من و هم اتا قی ام هيچوقت با هم صحبت نمی کنيم ؛ نه سلام ؛ نه خدا حا فظی .
ما اتفا قی در اين خانه ؛ اين خانه ی يک اتا قه ؛ هم خانه شديم .
شر ايطمان به هم می خورد . و قتی او بيدار بود ؛من خواب بودم ؛ و قتی من بيدار بودم او خواب بود . هيچکس مزاحم هيچکس نبود . به ياد نمی آورم اين خانه را من اجاره کردم يا او . انگار اين خانه را از همان اول ما دو تايی با هم اجاره کرديم . به ياد نمی آورم ؛ ما قبل از اين که اين اتاق را اجاره کنيم همديگر را می شنا ختيم يا نه . ما به اين چيز ها فکر نمی کنيم . ما اينجا به دور يا نز ديک کار نداريم . ما اينجا به ياد نمی آوريم ؛ هيچ چيز را ؛ چون با عثی ـ شايد ـ برای ياد آوری نيست .
گاه در خواب های من او می آيد ؛ گاه من در خواب های او می آيم . تا شب هست و روز هست ـ قرار ماست ؛ توی اين خانه ـ که همين طور زند گی کنيم ؛ و نا خشنود نيستيم
| از: مجموعه داستان «چهار آپارتمان در تهرانپارس» |
چند مترِ آخر را مثل یک دُلفین زیرآبی آمد. وقتی که کنار استخر سرش را از آب بیرون آورد، تند تند، اما بیصدا، شروع به نفس نفس زدن کرد. میدیدم چقدر ظریف است اما ظرافتهایش دخترانه بودند. نفساش را، به نوبت، از دهان و بینی کوچکاش بیرون میداد و تو میکشید. دهاناش کوچک بود و او هم کوچکترش کرده بود، عین ِ ماهی. من نگاه کردم به پرههای دماغش که باز و بسته میشدند. جز نفسزدنش، بقیه حرکاتاش همه آرام بودند. اول با یک دست، یک طرف، و بعد با دست دیگر، طرف دیگر موهایش را ازروی صورت کنار زد و من توانستم چشمهای سیاه مضطربش را ببینم. هنوز چند لحظهای از رسیدنش به حاشیهی استخر نگذاشته بود که یک غول، جداً یک غول هلندی هم رسید و شروع کرد به نفیرکشیدن. طول ِاستخر را با ضربهی پروانه آمده بود، چه پروانهای! خیلی تند نفس نمیزد، اما همان نفسزدنهای کمی سریعتر از عادیاش و سرو صدای آن، نفسزدنهای کبوتروار دحترِ ژاپنی را پوشاند. بار دیگر دخترک با دستهای خوشتراشش موهای سیاهاش را از روی صورت و پیشانی کنار زد و وقتی موجهای حاصل از شنای پروانهی هلندی ِ غول به بدن او خوردند، و روی صورتاش پاشیده شدند، دخترک به طرف هلندی سر برگرداند. وقتی به صورت مرد نگاه کرد، و آن لبخند را روی صورت درشت او دید، یک قدم ِ البته آبی از او دور و به من نزدیکتر شد. همین احتیاط او نشان میداد از آمدنش به هلند دیر زمانی نمیگذرد. مرد چیزی گفت که من(تقریبا مثل همیشه) نفهمیدم. دختر هم به نظرم نفهمیده بود، چون حالت لبخند زورکی و مضطرباش، مال کسی بود که زبان دیگر را نمیفهمد و در عین حال میخواهد مؤدب باشد. دختر زیبا بود. از آن نوع زیباییهایی که دلات میخواهد مرتب به آن نگاه کنی ومرتب بستایی. همین، فقط بستایی، آن را نقش بزنی یا عکس بگیری، و در اتاق خود بیاویزی- اتاقی که فقط مال توست- و گاهگاه به آن نگاه کنی و آرام شوی. دلام میخواست به دخترک بگویم: “انگارمضطرب هستی، چرا؟” یا مثلا: “کاری از دست من ساخته است؟” اما ترجیح دادم ساکت بمانم، چون میترسیدم باز او را بیشتر برمانم. یک گام از دخترک کنار کشیدم، به خیال اینکه فضای او را بیشتر کنم، اگر چه میدانستم برای آدم ِ ترسیده، هر مقدار جا، تنگ است. او میخواست آنجا آرام بایستد، فقط بایستد. من به جلو نگاه کردم و منتظر بودم نفسام باز عادی شود، و باز چند طول دیگر شنا کنم. با این همه احساس میکردم بهتر است با حفظ همان فاصله، آنجا بماند. دخترک به جلو نگاه میکرد و با وجودی که روی صورتش دیگر موی آشفته نبود تا مانع دیدن او شود، مرتب دستهایش را به طرف صورتش میبرد و انگار صورتش پوشیده از موی سیاه بود، آنها را روی صورت میکشید اما به جلو نگاه میکرد، و من میدیدم که انگار مضطرب است. هلندی، دو سه بار، باز سرش را برگرداند و با دهان باز خندان به دخترک نگاه کرد. بعد، از همان جایی که بود معلق زد و من برای یک لحظه دیدم که یک چیز سفید-زرد ِ غولآسا توی آب چرخید. زیر آب رفت و بعد یکی دو متر آن طرفتر، سر از آب بیرون آورد و به محض بیرون آوردن سر، به دخترک نگاه کرد و باز لبخند زد. مرد، باز حرکاتی کرد و در ضمن حرکات، به دختر ژاپنی نگاه کرد. انگار میخواست به او بگوید: “ببین چه چیزهایی بلدم! چه معلقهایی میزنم!” که بلد نبود، فقط توی آب حرکات غولآسای شلخته میکرد و دهانش همیشه باز بود و بیصدا میخندید. دخترک همچنان به جلو خیره بود.بعد مرد پیش دو هلندی ِ میانسال ِدیگررفت که آنها هم چاق بودند و چیزهایی به آنها گفت و آنها هم برگشتند و به دختتر ژاپنی نگاه کردند. دختر همچنان به جلو نگاه میکرد. بعد من که نفسام عادی شده بود، پاهایم را به دیوار استخر زدم و زیر آب رفتم و وقتی سرم را از زیر آب بیرون آوردم دیدم کمی آن طرفتر، و به موازات من، دختر ژاپنی هم دارد شنا میکند. تا رسیدم به کنارهی آن طرف استخر، معلق زدم و پاهایم را به دیوار کوبیدم و برگشتم. دختر هم میبایست همان کار را کرده باشد، چون دیدم به موازات من دارد در کنارم شنا میکند. وقتی به این طرف استخر رسیدم، باز معلق زدم و باز پاهایم را به دیوار کوبیدم، و تا آن طرف رفتم و برگشتم. و وقتی به این طرف رسیدم، دحتر زاپنی را ندیدم. ایستادم و نفس نفس زنان نگاه کردم و دیدم که هلندی، توی همان خطی که دختر شنا میکرد، ایستاده، و بدون اینکه به او دست بزند، راه او را سد کرده است و دارد چیزهایی به او میگوید، و دخترک مضطربتر شده و به او گوش نمیدهد، اما با همان حالت مضطرب دارد لبخند میزند و به این طرف و آن طرف نگاه میکند. دخترک از هلندی دور شد و آمد به طرف خط ِ من، و هلندی سر جای خودش ماند و با همان دهان باز و خندان به او نگاه کرد، و وقتی دخترک به کنارهی دیوار رسید با حفظ فاصلهای که این بار زیاد نبود، پشت به استخر داد و باز شروع کرد به کنار زدن موهاش. هلندی از همان جا پیچید و در طول استخر، با ضربههای غولآسا شروع به شنای سینه کرد، و وقتی برگشت، باز با هیکل غولش موج درست کرد و آب روی صورت دخنرک پاشید و او این بار،سریعتر و با دستهای مضطربتر، آب را از روی صورت پاک کرد. هلندی باز به او نگاه کرد و لبخند زد و دخترک باز به جلو خیره شد و یک قدم خودش را به من نزدیکتر کرد. من سر جای خود ایستادم، چون احساس میکردم انگار از من نمیترسد، اما به من نگاه نکرد و همینطور به جلو خیره ماند و موهای خیالیاش را از روی صورتاش کنار زد. در همین موقع دیدم پسر کوچکم از استخرِ مخصوص بچهها بیرون آمد، و آمد به طرفم و بالای سرم ایستاد- در فاصلهی میان من و دخترک. “بابا، میای با هم شنا کنیم؟” “بابا جون، من اونجا نمیآم. میدونی که اونجا مال بچههاس.” بعد با کمی ناراحتی گفتم ” تو که شنا بلدی باباجون، بیا این جا تمریناتو بکن. اگر همهاش اونحا بمونی نمیتونی خوب شنا یاد بگیری. نیم ساعت کلاس کافی نیست، باید تمرین کنی.” “باشه، من نمیخواستم بگم تو بیای اونجا، میخواستم خودم بیام اینجا” و لبخند بامعنایی زد، که یعنی بهتر است اول گوش کنم. ” عالیه، بپر تو آب.” و او با خوشحالی پرید توی آب. تا سرش را از آب بیرون آورد گفت: ” بیای دیگه، بابا.” ” حالا دو دقیقه صبر کن.” همانطور که دست و پا میزد با ناز بچهگانهای به هلندی گفت: “چرا؟” ” میخوام نفسام جا بیاد، باباجون، آخه همین حالا چهار طول رفتم.” “باشه.” و باز شروع کرد به دست و پا زدن. هلندی این بار یک گام جلوتر آمده بود و داشت با دختر ژاپنی حرف میزد و دخنر با ابروهای نیمه درهم کشیده به او نگاه میکرد و هیچ نمیگفت. “بابا، این خانم چرا ناراحته؟” “نمیدونم، باباجون.” بعد از مکثی از پسرم پرسیدم: “اون آقا چی داره بهش میگه؟” پسرم که نه ساله است، قیافهی بزرگترها را به خودش گرفت و گفت: “چیز مهمی نیست.” “چی میگه بابا؟” “میگه شما اینجا تنها هستین؟ دوست دارین باهم باشیم؟ من همین نزدیکیها زندگی میکنم. تنها هستم، و … از این حرفها، چیز مهمی نیست.” بعد دخترک یکباره به طرفم برگشت و به انگلیسی گفت: “پسرتونه؟” “بله، خانم.” بعد با شلختگی، به نحوی که نشان میداد در پنهان کردن اضطراب خود هیچ مهارتی ندارد، لبخند زد و من دلم میخواست همانطور بماند. دختر کمی آرامتر پرسید: “چند سالشه؟” ” نُه .” “هلندی حرف میزنه؟” “بله.” و دلم نیامد اضافه نکنم که: “میتونم بگم خیلی روان.” پسرم که با شنای قورباغه به طرف ما آمده بود، یک باره به انگلیسی از دختر پرسید: ” شما هلندی حرف میزنید؟” به هیکل زیبای پسرم توی آب نگاه کردم و به صورت پرخندهی صافش. دخترک باآسایشی که تا آن موقع در او ندیده بودم گفت: “اوه، انگلسی هم صحبت میکنی؟” “معلومه” و لبخند زد. “هلندی هم حرف میزنی؟” “turlijk“ دختر رو کرد به من و گفت: “چی گفت؟” و لبخند زد. ” گفت Naturlijk. کم وبیش یعنی Sure“ “و شما …شما هلندی حرف نمیزنید؟” ” فی الواقع نه، خیلی کم.” و لبخند زدم. پسرم گفت: من ایتالیایی هم حرف میزنم، فارسی، عربی، اما…” مکث کرد، بعد صحبتش را اصلاح کرد و به انگلیسی گفت: “عربی نه، فقط میفهمم.” دخترک که حالا انگار همهی هیکلش از حالت انقباض در آمده بود و راحت شده بود گفت: “اوه، پس تو یک پروفسور هستی.” پسرم معصومانه لبخند زد. به پسرم گفتم: ” Non esageriamo,Samir.” ” I dont exagerate, Papa. “ لبخند زدم و به دخترک گفتم “یه چیزهایی از این زبونا میدونه.” پسرم گفت: ” Non e vero“ اخم کرد و من از حرفی که زده بودم پشیمان شدم. پسرم که مثل همهی بچهها و شاید کمی بیشتر، نمیتوانست دلگیریهایش را پنهان کند، گفت: “Io parlo l’italiano melio di te.Va bene,va bene “ بعد رو کرد به دختر ژاپنی و به انگلیسی گفت: ” من ایتالیایی رو بهتر از پدرم حرف میزنم.” دخترک لبخند زنان گفت: “معلومه، میبینم.” و من یک باره احساس کردم انگار یک خانوادهی کوچک هستیم.” حالا دیگر فقط ما سه نفر بودیم که داشتیم با هم حرف میزدیم. هلندی رفته بود پیش آن دو میانسال دیگر، میتوانستم ببینم زیاد راحت نیست و گاهگاه به ما نگاه میکند، حتی یک جور تهدیدآمیز و دلخور. ” حالا بگو ببینم اسمات چیه؟” ” سمیر، اسمم سمیره.” سمیر؟ چه اسم قشنگی.” و بعد از مکثی با مهربانی گفت: “بگو ببینم.. معنیشو میدونی؟” ” معنیش میشه… میشه همدم، رفیق، قصهگو.” “چه زیبا!” چنان این را گفت که انگار از یک قلمرو رویایی، از یک خاطره باز آمده بود. ” پدرم به من گفته. اون خیلی چیزا میدونه.” حالا میدیدم که سمیر همین طور توی آب آویزان بود و آرام دستها و پاهای قشنگ ِ تردش را تکان میداد. بعد رو کرد به من و گفت: “بابا، تو خیلی چیزها در بارهی اسمم بهم گفتی، بهش بگو.” و دخترک مشتاق به دهاننم نگاه کرد، انگار که حس کردم – راوی قصههای قدیمم، بسیار قدیم. “در وهلهی اول باید بگم که این یک اسم بسیار متداول عربی است. معنیاش، رفیق و همراه ِ تفریحهای شبانه. همصحبت، و به طور کلی کسی که با قصهها و آوازهایش دیگران را سرگرم میکند.” حالا میتوانستم ببینم که دخترک آسوده است. پوست صورت و پیشانیاش، صاف و لبخندش رها است. انگار ماهیچههایش از آن حالت فشردگی و کشیدگی رها شده بودند. اضطراب از چهرهی مهتابیش رفته بود و نرمشی ژاپنی، نرمشی گیشایی سطح چشمهای بادامی و درشت و سیاهش را پوشانده بود. مژههاش دیگر نمیلرزیدند و پلکهاش نرم و آرام باز وبسته میشدند. دیگر دستهایش را به طرف صورتش نمیبرد تا موهای سیاهِ صافش را کنار بزند و این بار دستهایش در زیر آبِ صافِ کُلرزدهی بد بوی طبی، با موجها، آسوده تکان میخوردند. ” همهی این معاتی فقط توی یک کلمه؟” گفتم: “معناهای ضمنی فراوان دارد” بعد لبخند زدم و گفتم: “فقط یک عرب باسواد که با اساطیر سر و کار داشته باشد میداند سممیر یعنی چه” ” نه فقط یک عرب، یک ژاپنی هم” و آسوده خندید. ” کاملا اطمینان دارم.” به انگیزهای شاید دفاعی و شاید برای اینکه آن وضع غیرمناسب را با چیزهایی خیلی جدیتر پُر نکنم، و باز شاید برای اینکه حالت عادی یک صحبتِ اتفاقی را به گفتوگویمان برگردانم، گفتم: “میدونید، با گذشت زمان اسمها، ارتباطشان را با ریشهی خود از دست میدهند، و صرفا به صورت علایم در میآیند، علایم قشنگ، میتوانم بگویم پوسته.” دخترک با دقت به حرفهای من گوش میکرد. انگار در جستوجوی فرصتی بود تا چیزی شاعرانه، چیزی قشنگ، چیزی که به نحوی با تفکری دیگر سر و کار داشته باشد بشنود، اما در عین حال چهرهاش را نوعی افسردگیِ متین پوشانده بود. “اما شما به خاطر میسپارید که پیشتر در درون پوسته چه بوده؟” وقتی به چشمهایش نگاه کردم، آن ذکاوتِ آرام شرقی را دیدم که انگار نمیخواست همه چیز را فراموش کند احساس میکردم پشت این چشمها، روحی افسرده نشسته است که دوست دارد حرف بزند، حرفهای دیگر بزند، حرفهایی که جای امنتری میخواهد، اما به علت نیاز نمیخواهد تا فراهم شدن آن شرایط ساکت باشد.” به همین دلیل گفتم: “همیشه کسی باید باشد که این را یادآوری کند، و همیشه آن را برای مردم تکرار کند که در آن پوسته روزگاری چه بوده است.” “شاعر…پدرم شاعره.” این را سمیر گفت که یک باره وسط حرف ما پرید، همچنانکه با آن هیکل بیگناهش داشت مثل یک دلفین کوچک توی آب شنا میکرد و لبخند میزد و انرژیِ رهاشده از هیکل نشیطِ خود را به آب میسپرد. بعد از مکث کوتاهی، سمیر ادامه داد و گفت: “و اسم تو چیه؟” دخنر ژاپنی که چهرهاش با لبخندی بازتر شده بود گفت: “آوی.” سمیر تند گفت: “معنیش چیه؟” “معنیش… یعنی آبی… شاید آسمانِ آبی” و لبخند زد سمیر گفت: “اسم تو هم خیلی قشنگه.” گفتم: “چقدر زیبا و چقدر عجیب” “چرا عجیب؟!” و با دست آرام موهایش را کنار زد و خیره به من نگاه کرد. گفتم: “مطمئن هستم که والدین شما، وقتی این اسم را برای شما انتخاب میکردند، به آسمانِ آبی روشن فکر میکردند، آوی.” مکث کردم، اما آوی سوال خود را باز تکرار کرد. “ولی چرا عجیب؟” “با تغییر بسیار کوچکی که در گسترش آوایی زبانها عادی است، “آوی” در زبان فارسی،”آبی” میشود. در گویش ِ لُری ِ زبان فارسی، ما کم وبیش آن را مثل “آوی” شما تلفظ میکنیم و باز هم یعنی آبی، از سوی دیگر معادل “آب” در زبان عربی “ماء” است که معنی حرفی آن”چون آب” است اما مردم با این معنی آشنا نیستند. وقتی آنها میگویند “ماوی”منظورشان آبی است، “آبگونه” است. من فقط چند کلمه فرانسوی میدانم که یکی از آنها ” eau” به معنی “آب” است با کمی تغییر مردم لُر، همین کلمه را برای ایفای معنی “آب” به کار میبرند: اَو. وقتی به معادل ایتالیای “آب” فکر میکنم شباهت را میبینم. “اک واAcua “، تنها صدای ناراحت کننده، شاید صدای “ک” باشد. من فکر میکنم آنها دلایل خودشان را برای این کار دارند” دخترک اول با همان چشمهای سیاهِ خیره، بعد از میان دو لب معصوم، با هیجانی ضبط شده پرسید: “چه دلایلی؟” و من مزاحآمیز گفتم: “فکر میکنم ایتالیایها وقتی داشتند آب میخوردند، ودر ضمن گلویشان خشک بود، این کلمه را درست کردند!” و او این بار، با چشمهای خندان و بیکلام، پرسشآمیز به من نگاه کرد: “؟” بلافاصله نفهمید و وقتی فهمید با صدای آرام خندید: “شاید حقیقت داشته باشد. شاید این دلیل علمیاش باشد.” چنان این را آرام و مهربان گفت که دلم میخواست روی موهاش دست بکشم. من بلافاصله ادامه دادم: ” در غیر این صورت باید “اَوا” باشد که معادل کلمهی فرانسوی ” eau“، فارسی آب شود و همینطور الی آخر.” و این بار او در حالی که با چهرهی خندان به من نگاه میکرد، گفت: “و اگر ما، منظورم شما،زبانهای دیگر میدانستید احتمال داشت باز رابطه را پیدا کنید.” و بار اضافه کردم: “هر چه باشد ما همه فرزندان آدم و حوا هستیم.” آوی سرش را خم کرد و به آب نگاه کرد و افسرده زیر لب گفت: “شک دارم.” تو گویی داشت با آب حرف میزد، و من با وجود سر خمیدهاش بر آب، و با وجود شیفتگیام به آن ترکیب بشری زیبای سر و موها و خطوط چهرهی خمیده، میتوانستم اندوهی را حس کنم که چندان قدیمی نمینمود. و برای اینکه شادی و آسودگی نویافتهی او را بار دیگر به او باز گردانم چند لحظهای بیش درنگ نکردم و بعد گفتم: “در هر حال ما حالا توی آب هستیم.!” و او هم بعد از چند لحظه، اما به یک باره سرش را بلند کرد و گفت: “نه، ما در آب نیستیم.” و چه مصمم این را گفت! “اما هستیم!” من این را آسوده گفتم تا صحبت را از سنگینی معناهای پنهانِ آن برهانم و آن لحظات را، مثل بیشتر لحظههای زندگی، عادی و بی اهمیت به پیش برانم. “نه نیستیم! این… این آب نیست.” و این بار نوبت من بود که با حالت تعجب، البته مصنوعی، پرسشگرانه به او خیره شوم. “؟” آوی، تو گویی که بر یک صحنهی پرشکوه اُپرایی ژاپنی است، گفت: ” این یک ترکیب شیمیایی است. ساخته از دو ملکول هیدروژن و یک ملکول اکسیژن؛ آمیخته به کُلر، تا پوست را از بیماریهای جسمی حفظ کند اما جان را در معرض بیماریهای علاجناپذیر قرار میدهد. و وقتی به چشمهای سرگردانش نگاه کردم، دیدم که در پردهای از اشک دو دو میزدند و از میان آنها دردی بازگو میشد که فراتر از تواناییهای قراردادی واژه است. سپس ادامه داد: ” و وقتی از این به اصطلاح آب بیرون میآیی، تن تو، نه با کُلر که با شرم پوشیده است.” سمیر که غمگین شده بود(بیآنکه حرفهای ما را بفهمد) با همدردی به چشمهای آوی نگاه میکرد حرکات دستها و پاهایش کندتر شده بودند. میدیدم که چشمهای او هم نه از آن آب، از اندوهی کودکانه نمناک شده بودند. “دریاها ار آب درست شدهاند…آب واقعی، جایی که پوستت تمیز و هموار میشود و آسوده نفس میکشی.” من فقط داشتم به او نگاه میکردم. آوی ادامه داد: و اگر کوسهای یا هر مخلوق دیگر دریایی به تو حمله کند، او را میبخشی زیرا میدانی که ترسیده است. و او فقط از قانون طبیعی پیروی کرده است. آنجا، این تنها تن توست که دریده میشود؛ فقط تنات، تن ِوحشتانگیزت…” داشت به مرزی از اندوه صریح نزدیک میشد که سمیر، یک باره فریاد زد: “آوی!” صدای او از دور میآمد از آب بیرون رفته بود و رفته بود کنار استخر ایستاده بود. “بله سمیر!” چه فریاد کمتوان ِ اندهزدهای! “بیا اینجا آوی بیا توی این یکی شنا کنیم.” بعد مکث کرد و آوی که داشت به او نگاه میکرد، هنوز از آن حالت اندوه ِ سوزان خود بیرون نیامده بود. “میتونیم اینجا حرف بزنیم.” آوی، انگار مصمم، با شادی کودکانهای گفت: “آمدم” تو گویی که نه به استخر کودکان، که به دریا میرفت. بعد خودش را از استخر بیرون کشید و دوان دوان به طرف سمیر رفت.
وقتی صدا را از بلندگو شنیدم که به هلندی میگفت شناگران باید از آب بیرون بیایند و بروند دوش بگیرند چون وقت تمام شده است، به طرف پلهی آلومینیومی شنا کردم و بیرون آمدم و به طرف دوشها رفتم، و در رفتم بود که دیدم آوی و سمیر سخت مشغول بازی هستند. هنوز کسی نیامده بود. اما وقتی به زیر یکی از آنها نگاه کردم یک کف غولآسا دیدم که مرتب داشت خودش را شامپو میزد قبل از اینکه دکمهی دوش را فشار بدهم مکث کردم تا از صدایی که میشنیدم مطمئن شوم. صدای غریبی بود که از میان آن همه کف میآمد. صدایی که در نفسهای سنگین، خر خر میکرد؛ چیزی شبیه خر خر خوکهای بیخبری که در مزرعهی نزدبک خانهمان دیده بودم.
مسافرنامه از خانه بیرون آمدم. تاریک بود. اینجا همیشه صبح ها تاریک است. دو تا زن به ساعت هایشان نگاه می کردند و می دویدند. در تلاش معاش. کبوتر سحرخیز و کامروایی دستپاچه و سمج به چیزی شبیه روده مرغ نوک می زد. صبحانه در باران. آسمان مثل لاک روی زمین افتاده بود و آدمها زیر چتر مثل لاک پشت های پا دراز و قارچ های ساقه بلند بودند. سرگردان، شتابزده، چراغ ماشینها روشن بود، از نور خیسشان آب می چکید، خیابان باریک، ساختمان ها بلند و آسمان غایب.مثل این بود که ته دریا راه می روم. در تاریکی خیس اعماق….
گزیده ها بعضی وقتها آدم نمی داند با دستهایش چه می کند. وقتی که برای تسلیت به دیدن دکتر علی پور رفتم، دیدم او هم نمی داند. چیزی نمی شد گفت.من فقط شانه هایش را بغل کردم و صورتش را بوسیدم و نشستم. با نگاهی خالی به جلوش چشم دوخته بود. خاموش و بی حرکت. فقط دستها و پنچه هایش می جنبید. یک کش گرد کوتاه را دور انگشتهایش میپیچید. انگشتها را از میان آن رد می کرد و گره می انداخت و باز می کرد و بی اختیار با آن ور می رفت. یک مرتبه دیدم دستهایش پیر شده، اقلا ده سالی پیرتر از سر و صورت. انگشتها کوتاه، ناخن ها پخ و پهن، پشت دست پوست چنار کهن، خاک تشنه خشکیده پر از چین و ترک. مثل اینکه سکوت بیشتر آزارش می داد و یا فکر می کرد دیگران را آزار می دهد. چون بالاخره گفت هرکسی برای عقیده اش مبارزه می کند، محترم است. کسی جوابی نداد. دستها واداده و بیچاره به نظر می آمدند، چنان ریز و یک بند می لرزیدند که انگار باد تندی برگهای خشک را جاری می کند. مثل این بود که تمام بار را به تنهایی می کشند. آخر این دستها سرگذشتی دارند. دکتر علی پور بیچاره آدم محتاط و ملاحظه کاری است. تمام عمرش موش موشک آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه. همیشه می گفت «جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است.» ولی چه فایده، پسرش را گرفتند و کشتند. به یک آب خوردن. سنگ به در بسته خورد. تازه با چه مکافاتی جنازه را تحویل گرفت. نمی دادند و او می ترسید. از کفرآباد و شاش مومن وحشت داشت. می گفت این پسر میوه عمر من است، نمی خواست به میوه عمرش بشاشند. می دانست مرده شورها از نفرت یا ترس مرده را نمی شورند. می اندازندش در مسیر شاش. علی پور پسرش را گرفت و با دستهای خودش شست و کفن کرد و به خاک سپرد. توی باغچه حیاط، پای درخت و زیر باران آسمان. علی پور مازندارانی است، در یکی از شهرهای شمال زندگی می کند، پسرش را در همان جا کشتند. خودش هم دیگر همان جا مردنی است. علی پور هنوز هم آدم مومنی است. بر پسرش نماز خواند و او را آمرزید. علی پور فرزند دیگری نداشت. زنش سال ها پیش مرد. حالا خودش مانده و این دستها که از فرط سنگینی او را فرو می کشند به توی حیاط، وسط باغچه، پای درخت. خواب و خاموشی
قصه سهراب و نوشدارو: به یاد سهراب سپهری پیدا بود که مرگ مثل خون در رگ های سهراب می دود. تاخت و تازش را در زیر پوست می شد دید. چه جولانی می داد، و مرگ مثل سایه ای رنگ می باخت و محو می شد. بی شباهت به مرغ پرکنده ای نبود. در گوشه ای از تخت مچاله شده بود. کوچک بود، کوچکتر شده بود.درد می کشید. می گفت که همیشه از آدمهایی که حرمت زندگی را نگه نمی دارند و خودشان را می کشند تعجب می کردم اما حالا می فهمم چطور می شود که خودشان را می کشند. بعضی وقتها زندگی کردن غیر ممکن است… …اما سهراب جور دیگری بود. یک کیسه استخوانی، لهیده و دردناک. با دو چشم هوشیار و کنجکاو. می پرسید از بچه ها کی را می بینی؟ با این اوضاع به کجا می رویم؟ می خواست بداند بیرون از تخت و بیمارستان، بیرون از تخت بند بیماری چه می گذرد. نگران بیرون بود که پارسال زیر و رو شده بود: از شوق، از هیجان؟ زلزله را می دید و استخوانبندی ظلم را که با صدای هولناکی می شکند و مثل زباله روی هم کوت می شود، سیاه در سیاه. این سقف سنگین بالای سرمان – هزاران ساله – شکافی برداشته بود و ستاره ها کورسویی می زدند. ای روزهای خوش کوتاه، آیا فقط برای ثبت در تاریخ آمده بودید؟ روزهای پیش از نومیدی، روزهای صبح کاذب. برای مردمی که چون بنی اسرائیل از خدا به گوساله روی آوردند و آنگاه ندا آمد که «هرکس شمشیر خود را بر ران خویش بگذارد… و برادر و دوست خویش و همسایه خود را بکشد» (سفر خروج:۳۲) ما از طلا گوساله ساخته بودیم و پرستیده بودیم و «یهوه خدای غیور است که انتقام گناه پدران را از پسران تا پشت سوم و چهارم می گیرد» (سفر خروج:۲۰) همان داستان هارون و سامری و گوساله سخنگو. هرقومی که از طلا گوساله بسازد و آن را بپرستد، سرنوشتی بدتر از ما خواهد داشت. دروغ مثل موریانه جانش را می جود و مثل شمشیر در تاریکی بر جان مردمش فرو می آید. سهراب را دروغ کشت. سهراب قصه را می گویم.. .
به یاد رفتگان و دوستداران: به یاد هوشنگ مافی …اینجا هم، لااقل هرکه را می بینم مریض ایران است. من سعی می کنم فکرش را نکنم، ولی کمتر موفق می شوم. آدم چیزهایی می شوند که آتش می گیرد و آرزو می کند که بمیرد. گاهی سرم بی علتی گیج می رود. مرگ را حس می کنم که افتان و خیزان در جمجمه ام می پلکد، مثل مست ها یا بچه های نوپا، هنوز نتوانسته خودش را جمع و جور کند، سرپا بایستد و بالهایش را بگسترد. فعلا دارد موریانه وار، بی شتاب و خستگی می جود. سیلاب نیست. نم و رطوبت است که اندک اندک نشت می کند. نسیم خفه ای است که از اعماق زمین می وزد…. تو کمی زود رفتی.اشکالت این بود که سه چهار تا بیماری ناسازگار توام داشتی: هوش، حساسیت، عصبانیت و غرور. از دست هوشت نجات نداشتی، زیاد اطرافت را می دیدی. به علت حساسیت رنج می بردی و داد می زدی و کوتاه نمی آمدی. از همان اول های کار افتادی وسط یک مشت دزد فرومایه. تحملشان نمی کردی و تحملت نمی کردند. بعد از سال ها توانایی زندگی کردن را از دست دادی، از بس زخم پذیر شده بودی – برای همین آخرش چیزی نشدی. همان آقایی که بودی ماندی…. غروب آفتاب: به یاد امیر حسین جهانبگلو …وقتی رفتم، مرگ را دیدم که بی حوصله در آستانه در ایستاده بود و پا به پا می کرد، مثل اینکه در رفتن شتاب داشت اما منتظر چیزی بود. به ساعتش نگاه می کرد. به چشمهایش خیره شدم، در مردمک آنها خودم را دیدم، جا خوردم و رویم را برگرداندم. مثل یک بقچه نخ نمای کهنه اما نفیس، یک مشت پوست و استخوان خسته گوشه کاناپه در خود جمع شده بود. مرا که دید خواست حرکتی بکند، گفتم تکان نخور. دم کاناپاه زانو زدم و بوسیدمش.دست راستش را گذاشت روی شانه ام که در همان حال بمانم. من هم تکان نخوردم و چند لحظه ای تن همدیگر را حس کردیم…. …دست چپ را از زیادی درد نمی توانم تکان دهم. آن را در وضع معینی روی بالشتکی کنار دسته کاناپه ثابت نگه می دارم. شکایت داشت که نمی تواند چیز بخواند. سرش گیج می رود و نخوانده خسته می شود. کنار کاناپه به عادت همیشگی یک مشت کتاب جورواجور درهم برهم توده شده بود. همیشه گرفتار همین کنجکاوی پراکنده و ناآرام ذهنی بود و مثل پرنده های بی قرار دائم از شاخه ای به شاخه ای می پرید…. …باری این کنجکاوی مثل تندبادی در او می وزید و تا آخر عمر به این سو و آنسو می راندش. شرح تعرف و ترجمه رساله قشیریه را از جمله، او به من شناساند و چاپ تازه رسالات بابا افضل، آخرین هدیه ای بود که چندی پیش به من داد. همان وقت که فریفته فکر و زبان انسان کامل و سرگذشت دردناک عزیزالدین نسفی بود داشت کن تیکی را هم می خواند: گزارش سفر یک نروژی دریادل که در آن سوی جبل الطارق با قایقی از نی و وسائل ابتدایی به دریا زد و خود را روی اقیانوس رها کرد تا جریان آب در آمریکای مرکزی او را به ساحلی برساند، زیرا می خواست این نظریه را ثابت کند که زیگورات های بومیان آن سرزمین از روی اهرام مصر ساخته شده اند، و زمانی، کسانی، به موجبی که نمی دانیم از آن سر دنیا به این سر دنیا رانده شدهاند…. …عزیزالدین نسفی هم از آن سر خراسان به اقلیم پارس رانده شده بود، از جلوی سیل بنیان کن مغول فرار می کرد که از شهر دورافتاده در وسط بیابان سردرآورد. آواره و غریب در مسجد جامع ابرقوه روزگار می گذراند، و با جماعت درویشان آن دیار از دوستی آدمی و خدا، ساخت و کار گردش افلاک و ستارگان گفتوگو ها می کرد و گاه و بیگاه که از ستم روزگار به فغان می آمد می گفت: چه بودی اگر نبودمی…. سوگ مادر
…چند روزی است که از نوشتن گریزانم. هنوز نمی خواهم مرگ مادرم را باور کنم. انگار نوشتن درباره این مرده، مرگ او را مسجل می کند، حداقل این است که مرا به شدت خسته می کند. روزهای بدی است، خدایا تو که می توانی آن بهشت کذایی را بیافرینی، چرا ما را اسیر چنین جهنمی کردی؟ به تو هیچ امیدی ندارم، هر چه هست در من است، به شرط ها و شروط ها. خنده دار است اما راستی انگار اعصابم درد می کند. همه این روزهای اخیر جانم لخت و سنگین بوده است. گویی سربی در آن است که پیوسته مرا فرو می کشد و زمین گیر می کند. مثل مردی که از راهی سخت و دراز رسیده باشد و از فرط خستگی، گرسنگی و تشنگی را از یاد برده، بر آستانه در خانه اش به خاک افتاده باشد. فکرم مثل خمیر فروریخته ای، لخت و رها است، ولی هنوز از نومیدی نشانی نیست. نیروی زندگی مثل خمیرمایه در باطن من ورمی آید. تازه در آغاز راهم و همچنان که به زانو می افتم، خونی که در جوی رگ ها است می جوشد تا دوباره سرپا بایستم. کاش هرچه زودتر بر این مصیبت و ماتم که روح مرا می جود و می پوسد غلبه کنم. صبح ها از همیشه بدتر است.مامان گنجشک ها را خیلی دوست داشت و جیک جیک آنها را که می شنید گاه بی اختیار می گفت: جان.هر روز من با سر و صدای گنجشکها از خواب بیدار می شوم و می بینم که از مادرم خبری نیست….
گفت و گو در باغ …ولی من نور را برای حجم سبز و رشد بیتاب گیاه میخواهم، نه برای نشان دادن گذشت زمان. باغ آرمانی من جسم، وزن و عطش دارد، نفس میکشد، میشکفد، میپژمرد و از خشکی، از کورهی خورشید بالای سر و خاک سوزان زیر پا می ترسد و چشم انتظار رودخانهی زایندهای است که از بغل کوه بیرون میزند. از راههای پرپیچ و خم دور، از ته دره و میان بیشه ها و جالیزها میگذرد- دویده و خسته- زیر دامنهی کوهی تنها، در حاشیهی بیابان پا میگذارد اما پیش از آن که از رمق افتاده در باتلاق فرورود، نفس خنک کوهستان را با خود میآورد؛ در راه، با رگهایی که از بندهای تنش جدا میشوند، بیشهها و کشتزاران را سیراب میکند تا آن که به بوستانها و باغچههای خانههای شهری سبز راه بیابد. زمین سبز، آسمان آبی و کمی آنسوتر بیابان، تا چشم کار میکند خالی خشک و خاکی و بوتههای پراکنده و جان سخت خار، و باغ (( دلفریب ))، بالادست رودخانه، کنار شهر. دم غروب، از راه دور میرسی، هرم آفتاب بیابان را پشت سر گذاشتهای، باغ با گلهای شمعدانی، شاهپسند و یاس و برگهای آبدادهی خیس و دو ردیف بلند کاج با کاکل گرد در دوسوی چمنی گسترده بر جلو ایوان، انگار رسیدهای به کسی که دوستش داری و پناهگاه آغوش امن او ماوای توست، از تنش عطر خام جوانی میتراود، از موهای خیسش طراوت آب میچکد، نگاهت میکند، دستهایش را باز کرده تو را میخواهد؛ تو، او را با عطش دردناک و خوشایندی بغل میکنی و در آرامشی دلپذیر غرق میشوی، دلواپسیهایت به خواب میرود، اطمینان قلب پیدا میکنی؛ مثل وقتی که با خلوص نیت به زیارتگاهی برسی…. سفر در خواب
…در این جدایی، نمی دانم در چه ساعتی از شب یا روز و در کجا هستم. وقت ویران است. شهر صورت ثابت و اندام استواری ندارد. چیزها در هم راه می یابند و از هم عبور می کنند. جسمانیتشان را از دست داده اند، به سبکی هوا موج برمی دارند و آسان تر از خیال گوناگون می شوند. من به پریشانی باران باد زده، خودم را به دست نمی آورم که ناگهان در خاطرم، شمایل آقا بزرگم انگار پیدا می شود. نمی توانستم به یاد بیاورم چون در روزگاری گمشده، حتی پیش از آنکه مادرم به دنیا بیایید، این عاشق دلسوخته از اصفهان رفته بود تا دیگر به آن بازنگردد، آواره کوه و بیابان، بسیار سرزمین ها را گشت و گذشت تا سرانجام پشت کوههای بلند، در همسایگی آب های کبود، ماندگار شد. دستم در دست پیرمرد بود، مثل سالهای کودکی ام و دلم آرام گرفته بود. چه نگاه خوبی داشت. در مردمک چشمهایش بودم…. در کوی دوست …چند سال پیش می خواستم رساله ای در بارۀ رابط سه گانه انسان و جهان و خدا بنویسم: اگر اندیشه خدا باشد، پیوند آدمی با خودش و جهان چه ویژگی و سرشتی دارد و اگر نباشد چگونه است؟ و امروز بودن یا نبودن این اندیشه چگونه رابطۀ ما را با جهان می سازد و راه می برد، چه معنائی به زندگی ما می دهد؟ قصد تحقیق در دین، اندیشه یا تفکری نداشتم اما به سوی سرچشمه ها رفته بودم تا شستشوئی کرده باشم و روح را صفائی داده باشم. ولی می خواستم بنای کار را فقط بر «گاهان» بگذارم. به زبانی دیگر می خواستم اندیشه ام را بر ساخت و بست و پیوست «جهان بینی» این سرودها طرح افکنم و در این تار و پود به فکرم «صورت» بدهم تا اندیشه زاده و «جهانمند» شود…. …اما چون شروع به نوشتن کردم راهم بسته شد. سرودهای زرتشت بی آنکه بخواهم مرا به یاد غزلهای حافظ می انداخت. در هر دو همان حضور در ازل و ابد، همان اشتیاق به دیدار دوست، همان اندیشیدن در خویش و در اندیشه خود او را به چشم دل دیدن و در خانۀ نور و سرود یا در کوی دوست مآوی گزیدن، مثل آب از چشمه و نور از سپیده فوران می کند. و نور گوئی «صورت» هستی است…. …این رساله سفرنامه مسافری است به کوی دوست. در این سفر بیتها و غزلها به منزل ستاره های راهنمائی بوده اند که مرد مسافر از یکی آهنگ دیگری کرده و راهش را پیموده است…. از آنجا که بر بال خیال خود نشسته ام، اعتبار این رساله از حد سفرنامۀ یکی از مسافران فراتر نمی رود. به زبانی دیگر این تنها یکی از روزنهاست که از خلال آن می توان «باغ» خواجه شیراز را تماشائی کرد، ای بسا پرتوهای دیگر که می توان درین «فلک» انداخت و ای بسا سیاحتهای دیگر که می توان کرد…. شاعری آگاهی است. محال است شاعر بیداد و ستمی را که چون باد در ما می پیچد احساس نکند و از این رنج بیدلیل به خود نپیچد. باید خطائی از جائی سرزده باشد و در رگهای جهان دویده باشد «کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست.» اما پیر ما – از عشق – خطاپوش است و چون نشان از دوست دارد از بخشایش عاشقانه او بی نصیبی نیست. در برابر، پیر ما خود نیز «خوش عطابخش و خطاپوش خدائی دارد.» گوئی در این ماجرای هستی بر آفریده و آفریدگار ستم رفته که هر دو با همدردی و همدلی از سر خطای هم در می گذرند. با این بخشایش دوجانبه دیگر حساب روز شمار بیهوده می نماید و شیوۀ عقلانی دین که بهشت را به ثواب کاران و دوزخ را به گناهکاران نوید و وعید می دهد به کاری نمی آید و ایمان شاعر، در نظر شریعتمداران، از وادی ظلمانی کفر سر بر می آورد. در این اخلاق اساساً چندان اعتنائی و اشاره ای به دوزخ نیست. زیرا دوزخ دین از آن خدای عقل جزئی، خدای محتسبان و مفتیان و سیاست بازان، خدای حساب ورزان و کاسبکاران است، نه خدای عشق کلی، نه دوستی کریمی رحیمی که «گنه بنده کرده است و او شرمسار»، وگرنه چه عشقی و چه ایثاری! بخشندگی و بزرگواری دوست در برابر ناسپاسی دیگری هستی می پذیرد…. ملیت و زبان …اساسا وقتی به ادب ایران بعد از اسلام نگاه می کنیم، در کلیات و فقط در کلیات، به دو نوع اخلاق برمی خوریم، یکی همین اخلاقی که از کلیله تا گلستان و تقلیدهایی که از آن شده ادامه دارد. بنای این اخلاق بر مصلحت اجتماعی است و بر دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز. همچنین رفتار کلیله و دمنه را درنظر بگیرید، رفتاری که در زندگی و عمل روزانه باید به کار بست: دوز و کلک دیگران را نقش بر آب کردن و به حق گلیم خود را از آب بیرون کشیدن. جنبه های دیگر همین برداشت از اخلاق و رفتار را در سیاست نامه یا قابوس نامه و آثار معتبری از این نوع می بینیم. اما در کنار این در آثار همان «اهل دیوان»، در آثاری از نوع دیگر، اخلاق دیگری می بینیم که بنایش بر مصلحت اجتماعی نیست. بر شالوده های عمیق تر و گسترده تر است، نه فقط بر استنباط از روابط اجتماعی، بلکه بر استنباط از رابطه انسان با عالم بالا و جهان مبتنی است.مصلحت اندیش نیست، حقیقت اندیش است، اجتماعی نیست، اگر بشود گفت کیهانی است، فلکی و کلی است. شاید بد نباشد بزرگترین نمونه ها را ذکر کنیم: اخلاق شاهنامه و بیهقی و از جهتی حافظ. می گویم از جهتی چون یک سر اخلاق او به عرفان می رسد. به هر حال کمال این سیر اخلاقی تا به حافظ می رسد. همانطور که آن یکی در گلستان به نهایت می رسد و بعد در هردو مورد انحطاط است، همانطور که دوره درخشان ادب ما به ته می رسد در اخلاق یا لااقل در جلوه اخلاق در ادب هم چیزی شبیه به این اتفاق می افتد…. مقدمه ای بر رستم و اسفندیار
هزار سال از زندگی تلخ و بزرگوار فردوسی میگذرد. در تاریخ ناسپاس و سفله پرور ما، بیدادی که بر او رفته است، مانندی ندارد . و در این جماعت قوادان و دلقکان که ماییم با هوسهای ناچیز و آرزوهای تباه، کسی را پروای کار نیست و جهان شگفت شاهنامه همچنان بر ارباب فضل در بسته و ناشناخته مانده است.اما در این دوران دراز، شاهنامه زندگی صبور خود را در میان مردم عادی این سرزمین ادامه داده است. و هنوز هم صدای گرمش گاه بگاه اینجا و آنجا در خانه ای و قهوه خانه ای شنیده میشود. و در هر حال این زندگی خواهد بود. و این صدا خاموش نخواهد شد. و هر زمان به آوایی و نوایی سازگار مردم همان روزگار فراگوش می رسد. اثری چون رستم و سهراب، سیاوش، رستم و اسفندیار، ماندگار است. نه از رو که یک بار جاودانه ساخته و پرداخته شد. بنایی بلند، بیگزند از باد و باران و پیوسته همان که بود. در این آثار، سخن بر سر آن جوهر هاست که هستی انسان را میسازند. بر سر پیوند و جدایی آدمیان است با یکدیگر و مهر و کین آنان با طبیعت، و بزرگی در زندگی و مرگ. آنگاه به سبب کلیت جهانی و آشکار کردن ژرفترین دردهای آدمی، تا به امروز همپای زمانه آمده اند. و از آنجا که این دردها تا به امروز بوده اند و در هر دورانی بشر به نحوی آنها را دریافته است. این آثار خصوصیت تغییر پذیری و کمال جویی خود را حفظ کرده اند و در هر دوره ای آدمیان خود را در آنها بازیافته اند. شاید بتوان گفت که این آثار زندگی وابسته ای دارند. چون آیینهای بزرگ و چند رویه با قابلیت انعکاس صورتهای گوناگون بشری. و به سبب همین تحول و ساخت و پرداخت، پیاپی از تطاول ایام جان بدر برده اند. مانند زمین ، در هر دوره انسان خاکی از برکت آن به نحوی برخوردار بوده است….. در دوره ترکتازی حاکمان خونخوار مغول که مردم را گروه گروه از دم تیغ بیدریغ می گذراندند، بلایی موحش تر از این امیران خونریز جبار نبود و در آن روزگار بهترین تفسیر کوتاه و کلی از این افسانه همان است که سعدی فرموده است : اینکه در شهنامه آورده اند رستم و رویینه تن اسفندیار تا بدانند این خداوندان ملک کز بسی خلق است دنیا یادگار باشد که بدانند که چراغ عمرشان در گذرگاه باد است. تا به خاطر این چند روزه دنیا غذاب آخرت را به جان نخرند و اینهمه بر خلق ستم نکنند. امروز نیز، ما به فراخور زندگی روزگارمان از ازستم و اسفندیار چیزی میفهمیم. درد مشترکمان با آنان چیست؟ آیا میتوانیم با کتایون و پشوتن همدل و همراز شویم و بیزار از گشتاسب؟ آیا سیمرغی روزی به یاری ما درماندگان خواهد شتافت؟ و آیا روزگار بد پرداز هنوز در کمین جان نیکان است؟ نه هرگز مرد ششصد ساله ای در جهان بود و نه رویین تنی و نه سیمرغی، تا کسی را یاری کند. اما آرزوی عمر دراز و بیمرگی همیشه بوده است و در بیچارگی امید یاری از غیب هرگز انسان را رها نکرده است. نه عمر رستم واقعی است و نه رویین تنی اسفندیار و نه وجود سیمرغ، اما همه حقیقت است و این تبلور اغراق آمیز آرمانهای بشر است در وجود پهلوانانی خیالی. زندگی رستم واقعی نیست. تولد و کودکی و پیری و مرگ او همه فوق بشری است و یا شاید بتوان گفت غیر بشری. ولی با این همه مردی حقیقی تر از رستم و زندگی و مرگی بشری تر از آن نیست. او تجسم روحیات و آرزوهای ملتی است. این پهلوان ، تاریخ – آنچنان که رخ داده است – نیست ولی تاریخ است آنچنان که آرزو میشد. و این تاریخ برای شناختن اندیشه های ملتی که سالهای سال چنین جامه ای بر تصورات خود پوشاند، بسی گویا تر از شرح جنگها و کشتارهاست. از این نظر گاه افسانه رستم، از اسناد تاریخ، نه تنها حقیقی تر بلکه حتی واقعی تر است. زیرا این یکی نشانه ای است از تلاطم امواج و آن دیگری مظهری از زندگی پنهان اعماق. اما با اینهمه افسانه رستم تنها ساخته آرزو نیست، واقعیت زندگی در کار است. این نیرومند ترین مردان هم در جنگ با سهراب طعم تلخ شکست را میچشد. و در نبرد با اسفندیار در می ماند. و سر انجام مرگ، که چون زندگی واقعی است، او را در کام خود میکشد. حتی اسفندیار بیمرگ نیز شکار مرگ است. واقعیت ریشه این یلان را در دل خود دارد. پهلوانان شاهنامه مردان آرزویند که در جهان واقعیت بسر میبرند. چنان سربلند که دست نیافتنی مینمایند. درختهایی راست و سر به آسمان ولی ریشه در خاک، و به سبب همین ریشه ها، دریافتنی و پذیرفتنی. از جنبه زمینی، در زمین و بر زمین بودن، چون مایند و از جنبه آسمانی تجسم آرزوهای ما و از هر دو جهت تبلور زندگی. واقعیت و گریز از واقعیت آدمی در کار آنهاست و از دیدگاه کمال حقیقتند. اما چنین حقیقتی انعکاس ساده و بیواسطه واقعیت نیست.
درسوگ سیاوش اینک ماییم و این شب بیداد و این تاریکی نامهربان. که روشنایی دلم را فراگرفت و در خورشید روز من و در مراد من راه یافت. کیست که بر زمین ظلم راه نمی رود و ستمی که از دل و دست در اعماق می نشیند و از نهان خاک باز می روید، چراگاه او نیست، در این صحرای بیداد سرگردان نیست! از ترس، آب تلخ سرچشمه های دروغ را می نوشم و خاموش در ژرفنای دور جان دلم خزیده است. در این زمانه که اهرمن بر هرکس و هرچیز راهی دارد، جماعتی، گوئی به ظلم سرشته، درهم ریخته ایم: خواب زدگانی، ستم دیدگانی، ستمکار، با آز که آئین او بر ما رواست. با دروغ، پیروز و آزادی اسیر. همدست کسانی هستم که دوستشان ندارم. پذیرفتن دنیای واقعیت دیگر است و حسن قبول آن در دل چیز دیگری. ای بسا چیزها که هم پای زندگی، مثل مرض در ما می لولند و ما خود در اجتماعی بیمار روز و شبی می گذرانیم. آرمان های آدمی همیشه از او دور است و چون یک گام برداریم آنها به شتاب گام ها برداشته اند. این تن زندانی زمان و مکان و این اندیشه گریز پرواز! در واقعیت به سر می بریم و گرفتار گذرانیم. خورد و خواب و دلزده کارهای ناخواسته کردن برای ادامه این خورد و خواب سمج، و باز این دور باطل را پیمودن و «ناگهان بانگی برآمد که خواجه مرد!» این گذران در خود پیچیده بی سر انجام؟
بعد از دو بار که زیر اخیه رفتم فهمیدم عدید حرف نزده است. بازجوها فقط تهدید میکردند. این نشان میداد سُمبهشان چندان پرزور نیست. هر چقدر بیشتر میزدند و فحش میدادند بیشتر حالیم میشد که عدید لب باز نکرده است. وقتی گفتند روبهروتان میکنیم از خوشحالی دل تو دلم نبود. مطمئن بودم که عدید هم حال و روز مرا داشت. بدجور گیر کرده بودیم. اما تمام فشارها روی عدید بود. آمده بودند او را بگیرند، تصادفی من هم آنجا بودم. از همان اول معلوم بود که هر چه هست اول ربط بهعدید پیدا میکند. از دیشب که گفته بودند فردا روبهروتان میکنیم تا حالا منتظر بودم. استخوانِ کف پام بدجوری اذیت میکرد. دو سه بار پاشدم تو سلول راه بروم اما نتوانستم. یک چیزی تو پاشنهٔ پاهایم قرچقرچ میکرد. فکر میکردم باید استخوانِ پام خُرد شده باشد. روز اولی که از بازجوئی پرتم کردند تو سلول، عین قورباغه شده بودم. دستها و تمام صورتم باد کرده بود. همین جور که بهدیوار تکیه داده بودم و دستوپاهایم را نگاه میکردم خندهام گرفته بود. وقتی داشتند شلاق میزدند من حواسم بهضربهها بود. توی دلم میشمردمشان. بیخِ گوشم بازجو و شکنجهگر یک ریز فریاد میزدند و فحش خواهرومادر میدادند، اما من داشتم میشمردم.
یک بار من و عدید با هم مسابقه گذاشته بودیم تا ببینیم کدام یکیمان تنِ شلاق خوری داریم. اما توی خانه با این جا خیلی فرق داشت. عدید یک ضربه که خورد دادش درآمد.
گفت: – یه فکرهائی کردم، اما حالا حالاها بتون نمیگم.
عدید بعضی وقتها مینشست نقشه میچید که چهطور یک ورقهٔ نازکِ چرم کفِ پاش بدوزد و بعد زیر شکنجه حسابی عشق کند. هر وقت تو فکر میرفت بچهها میگفتند عدید مشغول دوختن یک دست لباس آهنی است.
بهضربهٔ صدم که رسیدند یک مرتبه داد زدم «صد!»
بازجو گفت: – صد دیگه چیه؟
گفتم: – لامصّبا تا حالا صد تا زدین. اگه چیزی داشتم میگفتم دیگه.
بازجو گفت: – بزن این مادر قحبهرو. ما ازش جای ماشین تایپو میخوایم اون ضربهها رو میشمره!
ولی معلوم بود هیچی نداشتند. این طور که عصبانی بودند مرا بیشتر قوی میکرد.
دریچهٔ کوچک سلول که تکان خورد فهمیدم پُست عوض شده است. نگهبان یک چشمش را گذاشته بود بهسوراخی و مرا نگاه میکرد.
گفت: – چطوری آبادانی؟
او را میشناختم. هفتهٔ پیش یک بار پُستش اینجا افتاده بود.
گفتم: – بد نیسّم، اما انگار نمیخوان سراغمون بیان.
گفت: – عجله نکن، امروز یک پیری ازت در بیارن که بفهمی بازجوئی یعنی چی.
گفتم: – تو که نباید خوشحال باشی.
گفت: – اروای عمّهت! میخوای رو من کار کنی؟ من همهٔ شماها را زیر و بالا کردم.
و دریچه را بست و دور شد.
آدم سادهئی بود. وقتی فهمید من بچهٔ آبادانم اسم کاپیتان تیم شاهین را ازم پرسید. دلش میخواست بداند او را از نزدیک دیدهام یا نه. از بازی او خوشش میآمد. من هم هرچه توانستم برایش چاخان کردم. میگفت آبادانیها حملهشان خوب است. میگفت دفاع خوبی دارند امّا تیم باید گُلزن هم داشته باشد.
گفتم: – گُلزنای ما همهشون کارگرن.
گفت: – چه فرقی میکنه؟
گفتم: – چهطور فرق نمیکنه؟ شب کار، روزکار، دخلِ همهشونو آورده. اون وقت تو میگی فرق نمیکنه؟
گفت: – میگن شرکت نفت پولِ خوبی بشون میده.
گفتم: – اروای باباشون. همهشون برا یه چندرقاز شبا تو باشگاهِ ایران و باشگاهِ کارگرا میز جمعکن میشن. اون وقت…
گفت: – عصبانی نشو، اینا حرفائیه که اینجا رواج داره.
خودم را پاک عصبانی نشان داده بودم. میخواستم بگویم حسابی تعصبِ تیممان را دارم.
گفت: – از اخلاقت خوشم اومد، آدم باید رو تیمش تعصب داشته باشه.
گفتم: – حرف سرِ تعصّب معصّب نیس. حرفِ زوریه که میزنن. اگه یه دفه اومدی اونجا میبرمت شب باشگاهِ کارگرا تا بفهمی کی جلوت آبجو میچینه. ببین سرکار! همهٔ اینا حرفه. تمومِ شونو میبینی اونجا که این ور و اون وَر پلاسن. یکیشونو میشناسم که باید نونِ هفت سر عائله رو بده. اون وقت تو ازش میخوای گُل بزنه.
وقتی رفت فهمیدم که باید از سخنرانی صبحگاهی برگشته باشه. هر صبح شنبه آنها را بهخط میکردند و برایشان سخنرانی میکردند. همیشه بعد از سخنرانی صبحهای شنبه، حتی خوبهاشان هم با زندانیها بد دماغ میشدند. پتو را کشیدم روی پاهایم و رفتم تو فکر. یک ماه و نیم بود تو همین سلول بودم. زخمِ پام نمیگذاشت حمام بروم. بدنم پاک بو میداد. نمیدانستم حال و روزِ عدید چهطور است. یاد او که میافتادم غصهام میشد. یکی دو سالی از من کوچکتر بود. اما تا بخواهی شور داشت. یک نفس کار میکرد. میخواند و کار میکرد. از ادبیات هم خوشش میآمد. آدم جرئت نمیکرد جلوش بهشاعری که دوست دارد بد بگوید.
روزها کار میکرد و شبها درس میخواند. خودش بود و یک مادر پیر و دو تا خواهر کوچکتر از خودش.
پدرش زمینگیر بود. خرج خانه را او و دائیش با هم میدادند. دائیش آدم خیلی خوبی بود. خوشحال بودم که با عدید گیر افتادم. خوشحال بودم که با عدید کتک میخورم. اگر عدید تنها دستگیر میشد آدم نمیدانست چهطوری تو روی مادرش نگاه کند. اما حالا اشکالی نداشت. تا حالاش خوب آمده بود. روی او اعتراف داشتند. دقیق نمیدانستم با کی کار میکند. اینبار که کلون در صدا کرد فهمیدم آمدهاند سراغم. پتو را زدم کنار و پا شدم. نگهبان در را که باز کرد گفت: – بنداز رو سرت!
بلوز را روی سرم انداختم و پشت سرش راه افتادم. هوا داشت کم کم سرد میشد. من با یک لا پیراهن میلرزیدم. وقتی بهحیاط رسیدیم یک موج هوای سرد از زیر بلوز تو یخهام رفت و تنم را حسابی یخ کرد. همهاش توی این فکر بودم که چهطوری با عدید روبهرو شوم. اگر او را زخم و زیلی میدیدم حالم پاک خراب میشد. آدم دوست ندارد رفیقش را زخم و زیلی ببیند. یک جور احساس نامردی میکند. من نمیتوانستم این جور احساسی داشته باشم. اما اینجا بدجائی بود. دُرست همان چیزی را که نمیخواهی و دوست نداری بهسرت میآورند. وقتی بهاین فکر میافتادم خود بهخود پلکهایم روی هم میرفت. توی اتاق بازجوئی که رفتیم، بازجو بهنگهبان گفت: – رو بهدیوار نگهش دار.
وقتی میچرخیدم از زیر بلوز شانه و پاهای عدید را دیدم. از آن طور نشستنش او را شناختم. پاهایش توی باند بود. اما باندهاش تمیز بود و باعث شد حالم آن جورها خراب نشود. اگر روی باندها خون نشست کرده بود نمیتوانستم خودم را نگه دارم.
بازجو گفت: – بلوزو از رو سرت وردار.
بلوز را برداشتم و رو بهدیوار ایستادم. دیوار سُربیرنگ و کثیف بود. هیچوقت از این نزدیکی دیواری را نگاه نکرده بودم. چرکی و کثیف بود. بوی بدی میداد. انگار از نفس بازجوها این جور شده بود. بیاختیار ازش فاصله گرفتم. نگهبان که بغل دستم ایستاده بود محکم زد پشت پام و گفت: – تکون نخور!
بازجو گفت: – عدیدو میشناسی؟
گفتم: – معلومه که میشناسم.
گفت: – چهطوری با هم آشنا شدین؟
گفتم: – از بچگـّی تو یه کوچه بودیم.
گفت: – عدید میگه تو براش اعلامیه میاوردی.
گفتم: – اعلامیه دیگه چیه؟
گفت: – مادرقحبه، جوابِ منو بده.
گفتم: – آخه یه چیزائی میپرسی که من روحم خبر نداره.
گفت: – خبر نداشتی یه ماشین تایپ تو خونهٔ عدید بود؟
گفتم: – نه.
گفت: – عدید میگه من و یاسین از همه چیزِ هم خبر داشتیم.
گفت: – ننه سگ! میخوای دروغ بگی بگو، امّا نه این جور که پاک زیر همه چی بزنی. اینجا…
بیاختیار رویم را برگرداندم. عدید آرام نشسته بود و مرا نگاه میکرد، بازجو با عصبانیت خطکش از روی میز برداشت پرتاب کرد طرف من و داد زد: – برگردون اون صابمُردهرو!
دوباره صاف ایستادم.
گفت: – شما مادرقحبههارو اگه ول کنن تو تنبون هَمَم نگا میکنین.
و آمد نزدیک: – خط عدیدو که میشناسی؟
یک ورق کاغذ گرفت جلو چشمم. خط عدید بود. بچگانه و کجکجی. امّا بازجو خیلی خر بود که آن را نشانم داد. اگر همان طور روی حرفش میماند که عدید سرِ ماشینتایپ اعتراف کرده، شاید چیزهائی از دهنم درمیرفت. امّا نوشتهٔ عدید را که دیدم حسابی کیف کردم. عدید نوشته بود یک ماشین تایپ قراضه خریده بود که تایپ کردن یاد بگیرد و اگر بتواند برای کمک خرجی در مواقع بیکاری برای بعضیها که میخواهند نامههای اداری ماشین کند. اما ماشینتایپ حرف «ک» را خوب نمیزد، مجبور شد آن را پس بدهد. اسم فروشگاهی را هم نوشته بود. معلوم بود او را بهآنجا هم برده بودند و صاحب مغازه هم از گیجی تصدیق کرده بود. دیگر چهطورش را نمیدانستم. فقط دیدم عدید نوشته «خودتان شاهد بودید که صاحب مغازه هم تصدیق کرد». این از آن زرنگیهائی بود که نمیدانم چه جوری بهکلّهٔ عدید زده بود. اما هر چه بود حسابی آنها را گیج کرده بود. فهمیدم هرچه هست امروز دیگر روز آخر بازجوئی است. شنیده بودم که بعد از رو بهرو کردن میاندازندمان بهیک سلول. این بود که سخت مواظب بودم بند را آب ندهم.
گفتم: – بابا شما چرا این قدر سخت میگیرین؟ از خود عدید بپرسین. من یه مدت برا کار رفته بودم بندرعباس، خبر از درس و مشق عدید که نداشتم.
گفت: – منظورت از درس و مشق چیه؟
و با خطکش محکم کوبید روی شانهام. فهمیدم که باید خیلی روی حرفهایم دقت کنم.
گفتم: – ماشیننویسی یاد گرفتنش.
گفت: – خُب، بعد؟
گفتم: – یه روز برام تعریف کرد که میخواسّه نامهنویسِ دمِ دادسرا بشه. امّا زیاد جدیش نگرفتم. آخه…
گفت: – آخه چی؟
گفتم: – آخه قیافهاش بهدعانویسا بیشتر میخوره.
بهنگهبان گفت: – این جیمبو را برگردون سلول.
دوباره بلوز را روی سرم انداختم و همراه نگهبان آمدم تو حیاط. هوا هنوز سرد بود و پاهام تیر میکشید.
وقتی نگهبان در سلول را برایم باز کرد گفت: – شانس آوردی، اما شما دو تا انگار زیاد هم اهل این کارا نبودین.
گفتم: – خودت میدونی که، من بیشتر فوتبالیستم تا نمیدونم از این حرفا.
وقتی در را میبست گفت: – فکر کنم همین الان رفیقتم بیارن پهلوت. و چفت را انداخت.
***
اوائل شب بود که عدید را آوردند. نامردها بدجور زده بودندش. حسابی لِه و پِه بود که او را توی سلول انداختند. نفسهای داغ و بلندی میکشید. من همین جور بالا سرش نشسته بودم نگاهش میکردم. باندهای دور پاش تمام پاره پوره شده بود. از لای ناخنهای ورم کردهٔسیاهش خون بیرون میزد.
گفت: – یاسین، نزدیک بود بگم. اگه نمیدونسم آخرین بازجوئیه شاید از دهنم درمیرفت.
روی موهایش دست کشیدم: – چطوری شروع شد؟
در حالی که بلندبلند نفس میکشید گفت: – حالا بذار واسه بعد. اما رَبّ و رُبّ ِ آدم درمیاد تا بتونه خطّو پیدا کنه.
گفتم: – چه خطی، عدید؟
گفت: – گاهی وقتا آدم کفرش از دسّ این بزرگعلوی درمیاد. آخر بگو لامصّب اینم شد تعلیم؟
نمیدانستم راجع بهچی حرف میزند. منتظر ماندم خودش بهحرف بیاید.
گفت: – بیپیر نوشته اگه سرتو تو بازجوئی بیاری پائین یه خنجر زیر گلوته که همچی فرو میره که از پسِ کلّهت میزنه بیرون. اما، بابا، دُرُسته که نمیشه سرتو بیاری پائین، اما این ور و اون ور که میشه بچرخونیش. رَبّم در اومد تا فهمیدم راهِ دیگهئی هم هس.
گفتم: – حالا میخوای چیکار کنی؟
گفت: – اگه رفتیم بیرون میخوام یه جزوه بنویسم راجع بهاین ور و اون ور کردنِ سر.
گفتم: – حالاکه حالت خوب نیس. همین جوری بگو تا من برات حفظ کنم.
گفت: – نه، باید خودم بنویسم.
بعد انگشتش را گذاشت زیر چانهاش و مثل بچهئی که ادا در میآورد گفت: – نگاه کن!
و سرش را بهاینسو و آنسو چرخاند.
گفت: – خراش هم نمیده. تازه اگر هم داد مهم نیس. امّا فرو نمیره. میفهمی یاسین؟ رَبّم دراومد تا چرمِ کفِ پامو پیدا کردم.
روی آرنج تکیه داد و نگاهم کرد. بعد معصومانه، در حالی که خط مهربانی از درد روی پیشانیش چین انداخته بود خندید. تا صبح خیلی وقت داشتیم که با هم حرف بزنیم. اما من دلم میخواست همان طور آرام بنشینم و او را نگاه کنم. عدید تا صبح گاهگاهی بلند میشد و با پای دردش لنگلنگان تمرین میکرد که بتواند روی پا بایستد. تو این فکر بود که اگر ملاقاتی دادند راست و محکم راه برود.