بخش نخست رمان چاه بابل | رضا قاسمی

متن کامل رمان چاه بابل

بخشی‌ از رمان ‘چاه بابل’ که توسط نشر باران در سال ۱۹۹۸ در سوئد چاپ شده است:

پاره‌ی يکم
شمايل سرگردان فليسيا

۱

از جمله دلايلی که برای اثبات تناسخ می ‌آورند يکی اين است که در زندگی بارها به اشخاصی برمی‌ خوريم که نمی ‌شناسيم و با اين حال چهره‌ شان به طرز غريبی آشناست؛ طوری که بی ‌وقفه از خود می‌پرسيم: “کجا ممکن است ديده باشم ‌اش؟”

مندو هم چشمش که به فليسيا افتاد از خودش همين را پرسيد. بی‌ گمان اگر کسی از معتقدان به تناسخ کنار دستش بود، می‌گفت: “در زندگی پيشين!” کسی که کنار دستش بود به تناسخ اعتقادی نداشت. از پرسش سوزانی هم که کاسه ‌سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت. با اينهمه، ديری نگذشت که مندو به ياد آورد فليسيا را دو قرن پيش ديده است؛ در روسيه، در کاخ تزار الکساندر! اما تا به اين ماجرا برسيم ابتدا بايد از شمايل سرگردان فليسيا بگوييم؛ شمايلی رنگ و روغن که شاهکاری مسلم بود و کار استادی زبردست و، با اينهمه، به هر خانه ‌ای می‌رفت جايش در پستو بود يا انباری؛ طوری که حالا سطح تابلو را لايه‌های متعددی از غبار پوشانده بود؛ از غبارهای چرب اتاقی زيرشيروانی تا خاک‌های نرم و محجوب انباری قصر آدم محترمی مثل “ف. و. ژ.”. فکر نکنيد ميخ کنده می‌ شد يا، بر اثر اتفاقی بيرون از دايره‌ فهم، شمايل خودش راه می ‌افتاد و از ديوار پايين می ‌آمد (حالا ديوارهايی می ‌سازند که ميخ در آن فرو نمی ‌رود يا اگر برود ديگر درنمی ‌آيد). نه. چيزی در خود شمايل بود که بيننده‌ مجذوب را وامی ‌داشت دست به جيب ببرد، دسته چک ‌اش را بيرون بياورد، با رغبت ‌ترين امضای همه‌ عمرش را بيندازد پای آن و فليسيای سرگردان را با خودش ببرد. حالا اگر يکی دو روز بعد فليسيا را از ديوار برميداشت و به پستو می ‌برد و بعد طوری رفتار می‌ کرد که انگار چيزی ديده است که نبايست می ديده (يا حالا که ديده، انگار عهد بسته است که شتر ديده، نديده) گناهش گردن کس ديگری‌ست.

درست است که کمال اين اواخر معتقد شده بود اثر هنری بايد آرامش را از مخاطبش سلب کند، و شمايل‌هايی هم که می‌کشيد غالباْ از کسانی بود که چشم ‌شان چپ بود (يا اگر هم نبود، باز، چشم‌شان را چپ می‌کشيد)، اما چشم فليسيا چپ نبود. البته، گمان نکنيد کمال مردم آزاری داشت يا در آن روزگار وانفسا که آرامش حکم کيميا را داشت بخل به خرج می‌داد و چشم ديدن همان مختصر آرامشی را نداشت که بعضی ‌ها سعی می‌کردند داشته باشند، يا داشتند بی‌ آنکه سعی کرده باشند. نه، انصاف را، اگر هم سريشی پيدا شود که اين اتهامات را به او بچسباند، اتهام خودآزاری به او نمی‌چسبد. آخر، مردم تابلو را می‌خرند که وقتی به ديوار می‌زنند خانه را قابل سکونت کند؛ نه تبديل به مکانی که…

منتقدين تحسينش می ‌کردند. نمايشگاه‌ها برايش سر و دست می ‌شکستند، اما کسی نمی‌ خريد. و کمال بيچاره ناچار می‌شد پول همان مختصر عرقش را از راه کشيدن آگهی برای انواع مشروبات الکلی فراهم کند؛ يا از راه کشيدن طرح برای جعبه قرص‌های آرام‌ بخش:

ـ نظرتان راجع به طرح اين جعبه چيست؟
ـ مرده شورش ببرد، دکان ما را تخته کرده است.
ـ می‌دانيد کار کيست؟
ـ اگر می دانستم…!
ـ اگر کسی که همين را کشيده بهترش را برای شما بکشد؟…
ـ مگر می شود؟ لعنتی، انگار دست شيطان قلمش را چرخانده.
ـ می شود! قيمتش را بپردازيد، می شود!
ـ شما!؟…

و کمال بهترش را برای او می‌کشيد. اينطور بود که ناچار می ‌شد دائم با خودش رقابت کند و خويشتن را شکست بدهد تا بتواند به هر قيمتی که شده تابلوهايش را بکشد؛ تابلوهايی که بيننده را درگير کند و واداردش هی سر بگرداند به طرف ديوار. هی خيره شود به شمايل. و بعد…

۲

در آن هنگام، يعنی دو قرن پيش، مندو مندو نبود. ايلچی مخصوص شاه بود و نامش “ابوالحسن”. کيابيايی داشت و مثل حالا نبود که لخت باشد. صبح زود که نوکر مخصوص شاه آمد عقبش، تا از پشت در گفت: “نوکر خاصه”، ايلچی که از دو روز پيش با دلهره انتظار می ‌کشيد سر را از پنجره بيرون کرد و، به ديدن درشکه‌ی مخصوص، سرمايی گزنده تيره‌ی پشتش را به لرزه در آورد. شاه را خوب می شناخت، دسته گلی را هم که به آب داده بود می‌دانست. نگاهی به شيشه‌های رنگی پنجره کرد و نگاهی به افق خونين که پرتو کم رنگی از آن حالا برگ‌های پيچ امين‌الدوله‌ی لب ديوار باغ را به رنگ عقيق درآورده بود. آهی کشيد و به افسوس زير لب ناليد: “تو هيچ وقت آدم نميشوی! پس، چشمت کور، بکش!”

 

 

دومين رمان رضا قاسمی هنوز در ايران منتشر نشده است

همينطور که با فليسيا دست می‌داد، از يادآوری آن صبح پاييزی، لرزه ‌ای خفيف احشايش را جا به جا کرد. دامنه‌ی اين ارتعاش که به گردن رسيد، سر به لرزه ای پنهان چند بار به راست و چپ حرکت کرد.

کسی که کنار دستش بود نادر بود که به تناسخ اعتقادی نداشت، از پرسش سوزانی هم که کاسه سر مندو را به جوش آورده بود خبر نداشت، ولی عادتهای او را خوب می‌شناخت. لرزش سيبک گلويش را که ديد به لبخندی پرشيطنت دهان گشود: “فليسيا؛ از دوستان اهل مولوز. از عصر که نوار را شنيده است بی صبرانه منتظر است.”

مندو که از همان لحظه‌ی ورود، به شنيدن سروصدای بچه‌ها، برای هزارمين بار خود را لعنت کرده بود که چرا باز پا به اين خانه نهاده است، چشمان فليسيا را که ديد فراموش کرد چه چيزی در اين خانه عذابش می‌داد؛ چشمانی به زلالی عمق درياچه‌ ای نامسکون که دو الماس بی‌ طاقت در آن شنا می‌ کرد.

می‌خواست، بنا به عادت، فروتنی کند و بگويد: “باز اسباب رسوايی فراهم کردی؟” اما چيزی در اعماق آن درياچه بود که نمی‌گذاشت. گفت: “برای تعطيلات آمده‌ايد؟”

نه. آمده بود بماند.

ـ اينجا کسی را داريد؟ خواهری، برادری…

سکونی سحرآميز اعماق درياچه را مسخر کرد. سيبک مندو به رعشه‌يی پنهان لرزيد.

فليسيا سيگاری روشن کرد: “نه، من تنها بچه‌ی مادرم هستم.”

تنها بچه‌ی مادر؟ چرا نگفت خانواده؟ يعنی خانواده‌ ای نداشت؟ مندو، هنوز نيامده، داشت همه‌ی جيک و پيک او را بيرون می کشيد.

“آن لور” از داخل آشپزخانه جيغ کشيد: “مندو!”

مندو انديشيد: “تند رفته‌ام!” و از جا برخاست. نرسيده به آشپزخانه، پايش رفت روی جسمی سخت، و دردی جانکاه تا کشاله‌ی رانش بالا آمد. خم شد. زير پايش سرباز آهنی کوچکی بود که لابد به “شارل” تعلق داشت يا شايد هم “مينو”. گيتا که هنوز شيرخواره بود.

سرباز آهنی را گوشه‌يی انداخت و زير لب غريد: “خواهر و مادر هرچه…” بچه؟ يا سرباز؟ معلوم نشد. به آشپزخانه وارد شد. آن‌ لور که نان‌پيچ‌ها را توی تابه زير و رو می‌کرد به طرف او برگشت: “ببين شارل چه می گويد!” و همينطور که قاشق چوبی چربی را که دستش بود کنار می‌گرفت، با او روبوسی کرد. شارل که موهای طلايی ‌اش را به پاهای کت و کلفت مادر می‌ماليد، حالا داشت وسط پاهای او را طلا می‌زد. مندو نشست تا دستی به سروگوش او بکشد که تازه متوجه‌ لباس آن لور شد و با وحشت از جا برخاست: “بازهم!” و در همين حال با انگشت به شکم، يا لباس آن لور (شايد هم هر دو) اشاره کرد.

آن لور با کرشمه‌ ای دخترانه که تناسب چندانی با پايين تنه‌ی از قواره افتاده ‌اش نداشت، گفت: “نه!” و همينطور که اين “نه” ی پر طول و تفصيل را می‌کشيد برگشت و به کمک قاشق شروع کرد به برداشتن نان‌پيچ‌های سرخ شده از داخل تابه: “به تو چه مربوط است؟! ببين شارل چه می گويد.”

با چرخيدن آن لور به طرف اجاق، شارل که راه پيش به رويش بسته شده بود، حالا طلاها را به کپل‌های مادر می‌ماليد. انبوه چربی ‌هايی که با هر حرکت سر شارل بالا و پايين می‌رفت از چشم مندو پنهان نماند. فکر کرد: “به من چه مربوط است؟ همه‌ی مکافاتش مال من است!”

روی پاها نشست و دست شارل را گرفت. رعشه‌يی از دست‌ها گذشت و مثل تيری که بنشيند به تنه‌ی درخت همانجا ماند. گردن را چند بار به راست و چپ چرخاند و گفت: “خب، من آمده‌ام ببينم شارل چه می ‌گويد. تا بعد بگويم که چقدر دوستش دارم و وقتی نمی‌ بينمش چقدر دلم برايش تنگ می‌شود.”

شارل از طرز حرف زدن مندو خنده ‌اش گرفت. کوه چربی را رها کرد و خودش را به آرامی در بغل او جا داد. مندو شروع کرد به نوازش طلاها: “خب چه می‌خواستی بگويی؟”

چشمان شارل به رنگ چشمان فليسيا بود. اما در اعماق اين درياچه هزار ماهی‌ پريشان بود. يک لحظه همه‌ی ماهی‌ ها رو به مندو ايستادند و کلماتی مبهم و جويده فاصله‌ی ميان دهان شارل و گوش مندو را طی کرد.

رو کرد به آن لور و گفت: “چه می‌گويد؟ من فرانسه‌ام…”

آن لور نان‌پيچ ديگری توی تابه گذاشت: “دفعه‌ی پيش به او قول داده‌ ای اين بار که می ‌آيی برايش آواز بخوانی.”

در کدام لحظه‌ خريت چينن قول احمقانه‌ ای داده بود؟ مگر نه عهد کرده بود ديگر لب از لب باز نکند؟ اما نه، امروز روز ديگری بود. بايد همه‌ اين اتفاقات را به فال نيک می‌گرفت و، با دلی قرص از ياری بخت، آن آخرين حربه را به کار می‌انداخت. اما خواندن آسان نبود. شعر نبود. دريدن پرده‌های پنهان بود. حکايت اول بود؛ حکايت دورافتادگی. اعتراف بود. اعتراف به همه چيز. پس آسان نبود. چيزی را از درون می کاست. چيزی که هيچگاه برگشت نداشت. پس بايد خرج چيزی می‌شد که ارزش داشت. اينطور بود که نمی‌خواند، اما وقتی می ‌خواند پا به دايره‌ی سحر می‌نهاد؛ افسون می‌کرد و از افسونيان هر که را ميلش بود به ريسمان نامريی می‌کشيد و با خود می‌برد. اما نه! به هيچ قيمتی نبايد لب از لب باز می‌کرد!

ميلی سوزان او را به سمت سالن پذيرايی می‌کشاند؛ به سوی دو الماس بی طاقت، آن درياچه‌ی نامسکون. در همه‌ی عمر، اين نخستين بار بود پرده‌ ای چنين پنهان را نشان او می‌دادند. دستی به موهای شارل کشيد و برخاست: “باشد. اما بعد از شام؛ که همه‌ سروصداها بخوابد. و به يک شرط: به شرط آنکه وقتی آواز تمام شد تو هم بگويی چه کار می‌کنی که اين قدر پسر خوبی هستی. باشد؟”
آن لور حيرت‌زده به طرف او برگشت: “واقعا؟”

خاطرات زندان | شهرنوش پارسی پور

| صفحه ۱۴۴ تا ۱۴۷ خاطرات زندان | نشر باران، چاپ اول، ۱۹۹۶ |

“محبوبه از نمونه های تلخی است که در زندان ديده ام و به تنهايی تجسم بخش قابل ملاحظه ای از بلايايی است که در اين سالها بر سر جامعه ايران آمده است. او از خانواده فقيری بود که همگی موفق شده بودند با کوشش و تلاش وضعيت بهتری برای خود به وجود آورند. خودِ محبوبه از سن ۱۳ سالگی به عنوان کارگر خياط مشغول کار شده و اندکی بعد با جوانی نامزد شده بود که در آن مقطع دانشجو بود و پس از پايان تحصيلاتش موفق شده بود به عنوان استاديار در دانشگاه استخدام شود. محبوبه نيز تحصيلاتش را ادامه داده بود و بسيار کتاب می خواند و همچنان کار خياطی را دنبال می کرد. نامزد او متوجه فعاليت های سياسی شده، به گروهی چپگرا پيوسته بود و در شهريور ۱۳۶۰ اعدام شده بود. در هفتمين شب مرگ او محبوبه که بشدت اندوهگين بود، پس از صرف مشروب از خانه خارج شده و بی هدف در خيابان ها راه می رفت. پاسداران او را دستگير کرده و به کميته منکرات برده بودند. در مينی بوسی که او را حمل می کرد پاسداری به صورت او کوبيده بود و عينک محبوبه از پنجره به بيرون پرتاب شده بود. او از يک بيماری چشمی رنج می برد و شماره عينکش ۸ بود، بنابراين قادر به ديدن جايی نبود.

در کميته منکرات متوجه شده بودند که او نمی تواند از نوع دختران ولگرد باشد و همينطور الله بختکی او را به اوين فرستاده بودند. در اوين برايش هشت ماه زندان تعيين کرده بودند و از آنجا همراه ما به قزل حصار منتقل شده بود.

در نخستين روزهای زندان، يک شب که [زندانبان] در بند بود، محبوبه جلو رفت تا او را ببيند و چون قدرت ديدن نداشت بسيار به او نزديک شد و به صورتش زل زد. [ زندانبان] به خشم آمد و او را به اتاق چپ ها تبعيد کرد. اين روش [ او] بود. برای تنبيه، مجاهدين را به اتاق چپ ها می فرستاد و چپ ها را به اتاق سلطنت طلب ها و عجب اينکه برخی از زندانی های کوته فکر در برابر اين مسئله خود را می باختند و واکنش نشان می دادند. محبوبه اما، بی تفاوت، به آنجا رفت تا شب شلاق خوردن گلشن که برای بار دوم در معرض ديد [ زندانبان] قرار گرفت. در اين زمان تصور می کنم صاحب عينک شده بود و از آن گذشته پدرش برای او ديوان شمس و مثنوی معنوی آورده بود. ما از حضور اين پدر فرهنگ دوست شادمان شده بوديم و من نگران شده بودم.

احساسی به من می گفت مردی که جرأت کند و اين کتاب ها را به زندان قزل حصار بياورد عاقبت دچار درد سر خواهد شد. در حقيقت از آغاز انقلاب حرکاتی رخ می داد که روشن می کرد گروه حزب الله از رنگ، نور، عطر، صدا، و حرکت وحشت دارد. البته آنان مخالف کتاب های مولوی نيستند اما اگر مردی اين کتاب ها را به زندان بياورد آن هم برای دخترش لابد کاسه ای زير نيم کاسه است.

مدتی از اين ماجرا گذشته بود که محبوبه برای ملاقات رفت. هنگامی که برگشت بسيار منقلب بود و اشک می ريخت. او را احاطه کرديم و ماجرا را پرسيديم. توضيح داد که برادرش که خلبان بود و در ارتباط با کودتای نوژه دستگير شده بود اعدام شده است. پس دخترک ميان دو اعدامی: نامزد چپگرا و برادر راستگرا حالتی آشفته تر از پيش پيدا کرده بود. بويژه از آن روی که کوچکترين علاقه ای به فعاليت سياسی نداشت درد بيشتری می کشيد.

او در آن روز با پدر، مادر، و برادرش که سرباز و در جبهه بود ملاقات کرده بود و آنها اين خبر را به او داده بودند.

چند هفته بعد دوباره هنگام بازگشت از ملاقات محبوبه را ديديم که بسيار مضطرب و نگران است. توضيح خواستيم. روشن شد که پدر او را به عنوان تروريست اقتصادی دستگير کرده اند و مادر او بسيار التماس کرده بود که محبوبه هر طور که می تواند از زندان بيرون بيايد. چون زن بيچاره در حال نگهداری از دو بچه پسر اعدامی اش بود که مادر آنها در هنگام زايمان دومين کودک مرده بود. پيرزن در ميانه اين همه بدبختی قدرت نگاهداری از بچه ها را نداشت و از محبوبه طلب کمک می کرد.

تصور من اين بود که پدر محبوبه – که احتياطا يک مغازه دار بود – به دليل اعدام داماد آينده و پسرش خشمگين شده و حرف هايی زده بود و مسئله تروريست اقتصادی نمی تواند معنايی بيش از اين داشته باشد.

و يک ماه بعد، باز محبوبه گريه کنان از ملاقات بازگشت و اطلاع داد برادرش در جبهه کشته شده. پدر که تروريست اقتصادی بود اکنون از زندان آزاد شده بود و آمده بود تا اين مسئله را به اطلاع دخترش برساند.

ماه بعد، يا شايد دو ماه بعد، مادر آمد و اطلاع داد که پدر در اثر سکته قلبی درگذشته است. پير زن بيچاره اشک ريزان از دخترش خواسته بود تا از زندان بيرون بيايد. چون او به هيچ وجه قادر به نگهداری بچه ها نبود. اين را بارها خواسته بود.

ماه بعد مادر آمده بود تا اطلاع بدهد يکی از بچه ها در اثر بيماری و عدام مراقبت مرده است. محبوبه اين بار ديگر گريه نکرد و چند روز بعد به بند رو به رو منتقل شد. قرار بود تا يک ماه ديگر آزاد شود و آن وقت دو سه روز پيش از آزادی او خبر دادند که مادرش نيز درگذشته است.

سالها بعد، پس از آزادی از زندان بارها نقشه کشيدم تا او را بيابم اما هيچگاه جرأت نکردم اقدامی در اين زمينه بکنم. اطمينان دارم که او در آرامش و سکوت برای بچه برادرش مادری می کند”.

چشم | ناصر غیاثی



برای نوجوانی ِ ناصر فاخته

پای پلکان، دست‌ ِ سنگین‌اش را که رد ِ سیلی‌هایش، از کودکی تا نوجوانی، روی صورتش مانده و جایش سوخته بود، دراز کرد و گفت: « کفشات را اینجا درمی‌آوری.» به کف ِ زمین، گوشه‌ی پلکان ِ سه پله‌ای اشاره کرد.« باران که بارید با خودت می‌آوری بالا، می‌گذاری توی حمام.» چمدان را گذاشت زمین. دست‌ها را آورد جلو. زیر شکم حلقه کرد. سر را خماند. به زمین نگاه کرد و گفت: « چشم.» می‌خواست بگوید: ” بازهم سیلی ؟ ” می‌خواست نشان بدهد، قدرمی‌داند. ” مرا، این موجودی اضافی ِ خانواده را، که روی دست‌شان مانده بودم، در خانه‌اش جاداده‌است. برادرم.”  جلو افتاد. کفش‌اش را درآورد، جفت کرد و گذاشت گوشه‌ی پله. رفت  بالا. منتظر شد تا کفش‌اش را دربیاورد. درآورد. چمدان را برداشت. رفت بالا. با سر به کفش‌ها اشاره کرد و گفت:« برگرد! جفت‌شان کن! همیشه پشت ِ کفش ِ من. آن‌جا جای کفش توست.» چمدان را گذاشت روی سنگ ِ سرد پله‌. برگشت پایین. یک لنگه را که روی لنگه‌ی دیگر افتاده بود، برداشت، جفت کرد و گذاشت پشت ِ کفش ِ جفت شده‌اش. برگشت بالا و در درگاهی، پشت ِ او، که حالا رفته بود توی ایوان، ایستاد. عرق کرده‌بود. سرخ شده‌بود. اول موهای کوتاه و کم‌پشت، تن ِ استخوانی و چشم‌های ریز  زن ِ جوان، ایران‌دخت، زن‌اش را دید. بعد گردن ِ لق زن پیر را: برای ایران‌دخت، خانم‌جان و برای بقیه حاج‌خانم. خاله‌ی ایراندخت، پیردختری وسواسی و پرستار بازنشسته. و سرانجام چشمان ِ شیطان ِ پسرکی ده یازده ساله، علی، خدمتکار خانه را. همه لبخند برلب و کنجکاو نگاه می‌کردند. «سلام.» به نیم‌نگاهی از پشت ِ در ِ نیمه‌باز‌، تمام ایوان را براندازکرد. شیشه‌بند بود. پهن و آفتابگیر. “چرت‌ ِ بعدازظهر، روی این ایوان.” «سلام.» «سلام.» «سلام.» ایران‌دخت آمد جلو. لبخندش را دروغ دید. «خوش آمدی.» بقیه کنار رفتند. واردشد. چمدان را گذاشت روی قالی. دو اتاق در برابرش بود، با درهای چوبی. باز. در ِ سمت ِ راست بسته بود. جوراب‌اش را درآورد «جوراب‌ات را اینجا در می‌آوری.» یک لنگه را انداخت توی آن یکی. در ِ اتاق ِ روبرو را بازکرد. گفت: « اینجا اتاق خواب ماست.» به دو قدم رفت داخل ِ اتاق‌خواب. گلوله‌ی جوراب را انداخت گوشه‌ی اتاق. برگشت. در را بست. از جلوی تلویزیون شاوب‌لورنس، کنج دیوار، وسط ِ در ِ بسته و در ِ اتاق‌ ِ خواب آن‌ها، برادر و زن‌ش، گذشت. ” تلویزیون. شُو. مراد برقی.” در را بازکرد و گفت: « اینجا اتاق ِ توست.» سربرگرداند و گفت: « بیا تو!» گفت: «چشم.» چمدان را برداشت. داخل ایوان شد. به دنبا‌ل‌ش داخل اتاق شد. کوچک بود. سمت ِ چپ، یک تخت کنار دیوار، سمت راست یک میز و یک صندلی ِ فلزی ِ ارج، جلوی پنجره و کنار ِ پنجره کتاب‌خانه‌ای پر از کتاب.” کتاب‌خانه. تخت‌خواب. ” گفت: « این اتاق توست. چمدان‌ات را می‌گذاری زیر تخت.» فورن چمدان را سراند زیر تخت. روتختی داشت: « صبح‌ها  تخت‌ات را درست می‌کنی و روتختی را هم می‌کشی رویش. صاف.» « چشم.»  «چمدان را بیشتر سُر بده تو تا معلوم نباشد. آن روی تختی را هم بکش پایین!» «چشم.» پایین ِ تخت، وسط ‌ِ دیوار، روبروی پنجره، در‌ ِ دیگری بود. آن را نشان داد و گفت: « آنجا اتاق پذایرایی است.» از لای پرده‌های توری‌ ِ آویزان ِ جلوی ِ در ِ بسته، داخل پذیرایی پیدابود. ملحفه‌های سفید روی مبل را فقط در تلویزیون دیده بود. نشان اشرافیت. ” فقر”
دو زن و پسرک، هم‌چنان لبخند به لب، دم ِ در ِ اتاق ِ از امروز ِ او ایستاده بودند. برگشت، به طرف در رفت. بقیه کنار کشیدند.از آن گذشت. نمی‌دانست باید برود بیرون یا نه. گفت: « بیا!». رفت بیرون. جلوی در ایستاد. کنار تلویزیون. روبرویش در ِ دیگری بود، فلزی. به اتاق کنار ِ اتاق خواب اشاره کرد و گفت: « آنجا اتاق حاج خانم است.» ” علی ؟”. ایوان را در هفت هشت قدم پشت سر گذاشت. به طرف در ِ فلزی رفت. «بیا!» «چشم.». رفت. سمت چپ، آشپزخانه‌ی کوچکی بود، یک میز ِ کوچک با دو صندلی، روبرو توالت و سمت راست حمام. «زیرشلواری و جوراب‌ات را خودت می‌شوری. بقیه‌ی لباس‌هایت را هم می‌اندازی توی آن سبد.» «چشم.» “اینجا کجاست؟ چرا اینجام؟” « تو و علی و حاج‌خانم ساعت دوازده و نیم نهار می‌خورید. ساعت ِ هفت همه با هم شام می‌خوریم. ساعت ِ ده هم می‌خوابی.» «چشم.» « از این به بعد خیابان‌گردی و شب‌گردی و رفیق‌بازی هم ممنوع. فهمیدی؟ » «این را آویزه‌ی گوشت کن. هر رژیمی که بیاید، به مهندس و دکتر احتیاج دارد و اول از همه سر ِ شاعر و نویسنده را می‌زند. فهمیدی؟ » سرش پایین بود و به موکت ِ نازک ِ کف ِ راهرو نگاه می‌کرد. « بله. چشم.» « امیدوارم. مدرسه که تعطیل شد، یک ربع، حداکثر بیست دقیقه بعد منزل هستی.» «چشم.» « در خانه گر کس است، یک حرف بس است. حالا برو لباس‌ات را دربیاور و درست را بخوان.» « چشم.» برگشت به اتاق خودش.  ” اتاق ِ من؟ یک اتاق فقط برای خودم؟ کدام درس؟ مدرسه‌ که تازه از فردا بازمی‌شود.” دفتر خاطرات‌ ِ کوچکش را برداشت، گذاشت لای ِ کتاب ِِ فارسی. می‌خواست بنویسد.

هایدلبرگ
اکتبر 2005

یک دوستی سه نفره | شیوا مقانلو


اگر بپرسم نيازي هست تا اتفاقات را به ترتيب به خاطر بياورم، و در جواب “نه” بشنوم، آن وقت خيالم راحت تر مي شود چون همين که مي نشينم به منظم کردن خطي خاطرات، همه چيز ناگهان چنان تکه تکه مي شود که ديگر نمي توانم به موجوديتشان هم مطمئن باشم. نمي شود از آن رويدادهاي پيش پاافتاده ماجراي مشخصي بيرون کشيد؛ به حتم ماجرايي هم نبوده، اصلا ماها که ديگر ماجرا نداريم. اين ها بيشتر به يادآوري من است از آن چه در چند روز و چند ساعت بر ما گذشت، شايد هم از خود آن چند روز و چند ساعتي که بر ما گذشت.


من و آنا و ناز هر سه دوست هاي چند ساله ايم، گيريم که دو به دو با هم صميمي تر. نفر دوم اين دو به دويي هم بيشتر منم. نه اين که در اين سال ها جمع سه نفره نداشتيم، فراوان؛ اما با اين که آن دو پيش از آشنايي با من هم با يکديگر دوست بودند، ظاهرا هر يک جفتمان از محفل دونفره يي که يک پايش من بودم، بيشتر استقبال مي کرديم. ناز دور ِ تند است و آنا دور ِ کند و من چيزي اين وسط ها. شايد هم فقط توهم من است که با آمدن من دوستي ميان آن دو کمي کم رنگ تر شد. با اين همه نوعي اتحاد کجدار و مريض هميشه بين ما وجود داشته که مي شود اسمش را گذاشت يک دوستي سه نفره. اول از همه اين را بگويم که آنا به شوهرش خيانت مي کرد.


اين که من با سينا – همسر آنا – دقيقا کي و کجا آشنا شدم، براي خودم هم حلقه ي مفقوده يي است که پيدا شدنش هم به هر حال اهميتي ندارد. يا در دفتر مجله نماي نو بود که براي نوشتن يک شماره تلفن خودکارش را به من قرض داد، و يا در مهماني شام يکي از نقاشان گالري دار رو به موت بود که اول پايم را لگد کرد و بعد سيگارم را برايم آتش زد. آن موقع، ديگر خيلي وقت بود که آنا از دستش خسته شده بود؛ همه چيز سينا آزارش مي داد. يکي همين که آنا شب ها مي خوابيد و سينا روزها. هر روز صبح که اين رفيق من از خواب پا مي شد، کف زمين پر بود از ته سيگار و فنجان کثيف، کاغذهاي خط خطي از طرح هاي ناتمام بناها و برج هايي که هيچ وقت در جايي به جز ذهن سينا ساخته نمي شدند، وشوهري که تا عصر روي قالي خرخر مي کرد. يادم هست يک بار که ساعت 2 ظهر سرزده رفتم پيششان تا با هم ناهار بخوريم؛ به محض ورود چند تا ظرف شکسته اطراف سالن ديدم، يک کوه بشقاب نشسته توي سينک آشپزخانه، يک زير چشم کبود در چهره ي آنا و يک خراش عميق روي گونه ي سينا. بقاياي چند تا قبض برق و تلفن هم پاره پاره روي زمين ريخته بود. عليرغم ساندويچ هاي توي دستم فهميدم که بايد برگردم.
از طرف ديگر، آن روزها ناز هم بالاخره قبول کرده بود که کيان – معشوقش – به او خيانت مي کند و به همين خاطر مدام مي گريست. من به کيان هيچ حقي در مورد خيانت کردن نمي دادم اما به نوعي اقتضائات زندگي و شغلي او را هم درک مي کردم. اين ناز بود که نمي فهميد يک کارگردان جذاب و معروف و ثروتمند، يا اصلا هر مرد جذاب و معروف و ثروتمند ديگري، با مهري بر پيشاني به دنيا آمده که بر هيچ کار غير اخلاقيش حرجي نيست. حکايت همان تک مضراب آمريکايي است که Celebrities are beyond the law. . کيان دست و دلباز بود، هديه دادن عطرهاي شانل و گل هاي ارکيده به ناز را هيچ وقت از قلم نمي انداخت، اما مشکل اين جا بود که اين قبيل هدايا براي هيچ زن ديگري از انبوه آشنايان مونثش هم از قلم نمي افتادند. براي بعضي هاشان حتا سفرهاي چند روزه هم منظور مي شد. دست کم سه باري هم ازدواج کرده بود.
من معمولا از کسي سوال نمي کنم پس شايد آن روز آنا از حالت نگاه من چيزي فهميده بود که قضيه ي آن يکي مرد، معشوقش، را برايم تعريف کرد؛ شايد هم تنها به احترام مرام دوستي و صداقت بينمان. يک صبح تا ظهر پيش من بود و چهار بار رفت توي اتاق خواب تا با موبايلش صحبت کند. نه حاضر شد از تلفن منزل من تماس بگيرد و نه حتا جلوي من با او حرفي زد. خب، ما همه دختران حواييم و من هم تجربه هاي خودم را يادم مانده بود. نه اين که آنا از همان ابتدا در فکر خيانت بدني و اين حرف ها بود، نه؛ اما خودش را به معناي واقعي کلمه ديگر زن سينا هم نمي دانست.
در هر ديدار سه نفره يي که به اصرار ناز من هم همراهي شان مي کردم تا هر چه بيشتر شاهد صادق کم¬اعتنايي هاي کيان به او باشم و بعدا در دادگاه دونفره مان هر چه بيشتر به نفع ناز راي صادر کنم، بيشتر مي فهميدم کيان مردي است که مي توان تنها به سيگار کشيدنش نگاه کرد و ميان دودهاي حلقه حلقه ي او از زندگي لذت برد، و اهميتي هم نداد که چشم و آه چند زن ديگر او را بدرقه مي کنند: از آن مرد هاي مقتدري که، بي دغدغه ي داشتنشان، حتا بودنشان هم غنيمت است. با اين همه اولين باري که کيان به من تلفن زد و پيشنهاد کرد تنهايي و براي يک شام دونفره بيرون برويم، موضوع را به ناز گفتم.
سينا بو برده بود که در زندگي آنا ديگر چرخ پنجم است. اين را هم مي دانست که مي تواند شانسش را براي يکي از چهار چرخ اصلي بودن، در زندگي زن ديگري امتحان کند. در دعواهاي شبانه و مکرر آن دو، هميشه اين سينا بود که خانه را ترک مي کرد؛ منزل مال آنا بود؛ لوازم منزل هم همين طور – به جز يک بوفه ي بزرگ پر از کريستال و معشوقي هم که – گفتم که – مال آنا بود. آنا حرفي نمي زد اما فکر مي کم ديگر جراتش را پيدا کرده بود که طرف را گاهي به خانه هم دعوت کند. از آن طرف – منصف باشيم – سينا، يک آرشيتکت جوان و تکيده و احساساتي که متاسفانه تمام دوستانش، دوستان زنش هم هستند و روابطشان بدجوري در هم پيچيده است، بعد از دعوا کجا را دارد که برود؟ منزل مادرش؟ نه. پناهندگي به منزل مادر که مال دهه ي بيست عمر است. انتخاب هايش محدود و ناگزير بود. آدم ناخوسته حس مادرانه يي به اين بچه ي معصوم پيدا مي کرد و مي خواست دستي به سر و گوشش بکشد. با همه ي اين ها، اولين شبي که سينا به من زنگ زد و خواهش کرد يک شب از آوارگيش را در منزل من بگذراند، جريان را به آنا گفتم.
اوضاع کلا اين طوري مي گذشت. روزي اين و روزي آن. زندگي بود ديگر.
خاطره ي پررنگي هم دارم از يک روز برفي که سه نفري با هم رفتيم بيرون. رفتيم هتل لاله قهوه يي بخوريم و گپي بزنيم. با هردو شان جدي صحبت کردم. آن روز باراني شيري رنگ پوشيده بودم و يکي از ترانه هاي ماريا کري مدام توي دهانم مي چرخيد. بهشان گفتم مضمون حرف هايم براي هر دو يکي است و حوصله ي تکرارشان براي آن ديگري را ندارم. گفتم هر چه بگويم خطاب به هر دو نفرشان است. گفتم بهتر است هر چه زودتر تکليفشان را با شريک زندگي و عشقيشان مشخص کنند. از طيف گسترده و دردناک روابط زن و مرد گفتم و اين که همه مان فرصت خيلي کمي داريم. بعد از اين حرف هاي جدي، کلي جوک گفتيم و خنديديم؛ آخرش هم بين کيان و سينا به شوخي و جدي دعوا شد که کدامشان پول ميز را حساب کنند. من هم نشسته بودم از بين حلقه هاي دود سيگارم، مدل موهاي سر اين دو مرد را با هم مقايسه مي کردم.
يک بار هم که سه نفريمان توي منزل من دور هم جمع شده بوديم، من و آنا و ناز، آن دو تا ناگهان شروع به گريه کردند. يکي مي خواست مردش بماند و آن يکي مي خواست مردش برود، هردوشان هم به هر قيمتي. با اين که اصلا معناي “به هر قيمتي” را نمي فهميدم اما درد و رنجشان برايم قابل فهم بود. من هم پا به پاشان بغضم ترکيد. ناز برايمان تعريف کرد که اين روزها ده پانزده تا رژ لب با رنگ هاي مختلف و تعداد نامعقولي لباس خريده تا هر چه بيشتر متنوع و جذاب جلوه کند. موهايش را هم که خودم مي ديدم از شدت فر زدن و مش کردن چيز زيادي ازشان باقي نمانده. حتا چند تا کتاب سينمايي خريده بود که البته از صفحه سومشان هم جلوتر نرفته بود. اما به هر حال کيان ماندني نبود. به نظر من رژلب و بند جوراب البته در کوتاه مدت بهانه هاي خوبي هستند اما به تنهايي هيچ مردي را پابند نمي کنند. آنا هم بينيش را بالا مي کشيد و مي گفت هر روز صبح زود مي رود کوه، رو به آفتاب مي نشيند و تمرکز مي کند تا شر سينا هر چه زودتر از سرش کنده شود. من هم گوش مي دادم و حساب مي کردم که تمام دلخوشي زدگيم به جاي پياده روي يا دامن نو، در همين فلوت قراضه ام خلاصه شده. داشتيم ناخن هايمان را لاک مي زديم که موبايل آنا زنگ زد؛ تا خواست بدود توي اتاق، گوشي تلفن را دادم دستش و گفتم به موسيو بگو به شماره ي ثابت بهت زنگ بزند تا راحت تر صحبت کنيد. بعدش برگشت پيش ما و، کمي معذب، اعتراف کرد که اين دوستش را نه خيلي دوست دارد و نه در فکر ازدواج بعدي است، اما حضور او تحمل اين روزهاي بلاتکليفي را راحت تر مي کند و نمي گذارد زياد از آزارهاي از راه دور شوهرش رنج ببرد. هر چه بود، من هم آن روز همراهشان گريه کردم.
بعد از اين جريانات، دو ماهي همه از هم بي خبر بوديم کمابيش. گاهي فقط سر زدني کوتاه يا پيغامي روي تلفن. مي دانستم آنا وکيل گرفته و ناز يک دوست پسر جديد. يک وکيل و يک دوست پسر جديد بهترين راه کم کردن رو و از ميدان به در کردن يک همسر و يک معشوق سابق بودند انگار. هر دو هم به خرجي که بايد پايشان مي کردي مي ارزيدند.
آن روزي که دقيق به خاطرم مانده – که مي گويم ماجرايي هم نيست ولي به بازگوئيش مي ارزد – داشتم براي خودم ساز مي زدم و بغض کرده بودم که ناز زنگ زد. هيجان صدايش، خيسي اشک آلود صداي من را پوشاند؛ من هم اصراري نکردم شاديش را به هم بزنم چون از تف کردن ناراحتي خودم روي صورت بقيه خوشم نمي آيد. بعدش آب جوش آماده کردم، روي بينيم پودر ماليدم، و نشستم به انتظار شنيدن صداي ويراژ ماشين ناز دم در منزلم.
ناز صندل هايش را با هيجان پرت کرد کف سالن، روسريش را هم کنار گلدان کاکتوس؛ و فرياد زد: فکرش را بکن. دارم با داريوش، همين پسره که با هم دوست شديم، ازدواج مي کنم!
خب، خوشحال شدم، اشک شادي ريختم با او … تعجب … شادي. دو ماهي بيشتر از آشناييشان نمي گذشت، ناز رفته بودکه زخم بي وفايي کيان را مرهم بگذارد، يا به او نشان بدهد که مي تواند با کس ديگري از نو شروع کند و اصلا نيازي به کيان ندارد، و خلاصه از همين کارهايي که همه مي کنند و هيچ کدام هم کار اصلي نيست. ولي ظاهرا وسط هاي اين دوستي جديد، تصميم گرفته بودند محض تنوع ازدواجي هم بکنند، زندگي خانوادگي راه بيندازند و از اين حرف ها. فکر مي کنم واقعا به هم علاقمند شده بودند، من اين پسر را هنوز نديده بودم، تنها يک عکس خندانش توي کيف ناز بود. دفعه ي اولي هم که عکسش را ديده بودم، به نظرم حالت چشمانش عجيب شبيه کيان آمده بود. اين را به ناز هم گفته بودم ولي آن قدر عصباني شده بود که ديگر موضوع را ادامه ندادم. هميشه خيلي دوستش داشتم اين ناز را. نه تنها رفيق گرمابه و گلستان زندگيم بود، در کارواش و توالت عمومي زندگي هم کنارم بود. چايي عروسيش را دم کردم و خنديدم. بعد هم گفتم: از لج کيان که نيست؟ او هم گفت: کيان برود بميرد.


درست در همين زمان، به خدا در همين زمان، تلفن زنگ زد. شماره ي آنا روي صفحه افتاد. دو دل جواب دادن وندادن گوشي را برداشتم. مدتي بود حرف نزده بوديم و مي ترسيدم صحبتمان يا خصوصي شود يا خيلي طول بکشد. اما دلم نيامد جواب ندهم، مي شد با يک طوري گفتن اين که مهمان دارم مکالمه را کوتاه کنم. صداي معمولا آرامش حالا آن قدر شاد بود که شادي صداي من تويش گم مي شد؛ از آن صداهايي که با شنيدنش مجسم مي کني گوينده يک تاپ نازک پوشيده با يک شلوارک گلدار. الويش را که شنيدم فهميدم دلم برايش خيلي تنگ شده. سريع گفت: «يک خبر خوش … باورت مي شه؟ بالاخره تموم شد. امروز حکم طلاقم جاري شد. از سينا جدا شدم. همه چيز رو بخشيدم، وسائلش رو هم پس دادم، کريستال ها رو هم. از امرزو رسما آزادم؛ آزاد.» زديم زير خنده. برايش خوشحال بودم. مي خواستم بپرسم حالا با آن يکي مرد چه مي کند اما به جايش گفتم: «جدا؟ حتا کريستال ها رو؟» و ناز که تند تند مشغول شکلات خوردن بود، برگشت طرف من: «قضيه کريستال چيه؟»
حتما چند کلمه ي مهم و غير مهم روزمره هم آن ميان رد و بدل شد، اما مطمئنم که سه دقيقه بعد، صحنه دقيقا اين طوري بود: من چشمم به ناز بود که ايستاده بود جلوي آينه ي ديواري سالن، موهايش را با يک دستش جمع کرده بود بالاي سرش و با دست ديگرش دامن خياليش را دور شلوار لي اش تاب مي داد. گوشم هم به خنده ي آنا بود که مي گفت از بخت خوشش اصلا نياز چنداني به دخالت وکيل نبوده، قضيه تقريبا دوستانه فيصله يافته و از امروز فقط به خودسازي و جبران زمان از دست رفته مي پردازد… ناز زمزمه مي کرد و دور خودش مي چرخيد … آنا مي خنديد و جمله هايش را تمام نمي کرد … روي پنجه ي پايش بلند مي شد … مي گفت فردا ناهار برويم بيرون … مي پرسيد برويم لباس عروس ببينم؟ … مي گفت برويم مسافرت، ويلاي شمال … بعد ناگهان هر دو ساکت شدند. شايد اين يکي از قيافه ام، و آن يکي از نفس زدنم، فهميدند اوضاع مثل هميشه نيست. ناز با حرکت چشم و ابرو پرسيد: «کيه پاي تلفن؟» و آنا از آن طرف گفت: «مهمون داري؟»
گفتم: «ناز اين جاست. آمده خبر ازدواجش را بدهد. دارد با … با داريوش ازدواج مي کند.»
گفتم: «آناست. خوش خبري طلاقش را مي دهد. بالاخره از سينا جدا شد.»
نمي دانم کدامش را اول گفتم. بعد سکوت شد.
اين سراميک هاي کف سالن هميشه با من خيلي مهربان بوده اند ، بهشان که خيره مي شوم حسابي بغلم مي کنند و از شرم و شلوغي اطراف رهايم مي کنند تا با خودم تنها بمانم. نمي دانم چقدر بهشان خيره شده بودم و به تفاوت مدل موها و زنگ خنده ها فکر مي کردم که صدايشان درآمد. صداي هر دو را همزمان شنيدم به گمانم. حالا اگر بشود به صدا هم صفت رنگي داد، مي گويم صداي جفتشان رنگ پريده بود. زن ها داشتند با صداهاي رنگ پريده شان براي هم پيغامي مي فرستادند، به واسطه ي من. امانت داري در انتقال سه کلمه ي کوچک کار سختي نيست. يک بار رو مي کني به کسي که جلويت ايستاده، يک بار هم خطاب به گوشي تلفن. سختيش فقط اين است که آن علامت سوال گنده ي توي لحنشان را اصلا نمي شود منتقل کرد. به هر حال، شمرده و با لبخند مي گويي:
«آنا، ناز سلام مي رسونه.»
«ناز، آنا سلام مي رسونه.»

شهریور ۸۴

 مثلاً بازی | پيمان هوشمندزاده

حالا مثلاً همین چند وقت پیش هاست. اما مثلاً نمی دانم که چند وقت. مثلاً این خانه همان خانه است و این جعبه خالی که هر چه فکر می کنم یادم نمی آید چه چیزهایی ریخته ام توش، تلویزیون. و این قوطی آبجو همان کنترلی که خرد شده بود و تکه تکه هایش را با چسب چسباندم. کنترل را بر می دارم و انگشتم را روی آرم آبجو فشار می دهم تا جعبه روشن شود.

منتظر می مانم که تصویر بیاید. حالاها باید آمده باشد. صدا را باید کم کنم. کم می کنم. دکمه کانال کنارش بود، باید جایی همین جاها باشد. چند بار پشت هم فشارش می دهم تا بیاید روی شبکه اول. اخبار است که دوست ندارم. حالا دکمه بالایی را می زنم و همینطور یکی یکی جلو می روم. اگر همه را دیده باشم حتماً بر می گردم روی کانال ورزش، صدایش را زیاد می کنم و خوب دقت می کنم تا بفهمم چه خبر است. مثلاً برگشتم، مثلاً فهمیدم، مثلاً برنامه ایست که دوست ندارم. باید صدایش را قطع کنم، تا جایی که یادم است دکمه اش این بالاها بود. به فرض اینجا، انگشتم را بالای قوطی فشار می دهم و یکدفعه سکوت می شود.

جوری لم می دهم روی کیسه خواب که انگار همان مبلی ست که روبروی تلویزیون بود. کاپشنم را می کشم جلو، مچاله می کنم و می چپانم زیر دستم، مثلاً همان ناز بالشی ست که همیشه می گذاشتی گوشه مبل. و اصلاً به روی خودم نمی آورم که آرنجم را درست روی قفل زیپ کاپشنم گذاشته ام. فقط جوری که انگار همه چیز مرتب است به این آپارتمان خالی که فقط با نور چراغهای شهر روشن شده نگاه می کنم که مثلا همان خانه است و توی هال نشسته ام. توی هال نشسته ام ولی لیست چیزهایی را که باید برای اینجا بخرم جلو می کشم و کورمال کورمال زیر همه شان « لامپ » را اضافه می کنم.

باید خودم را بزنم عقب. قوطی را برمی دارم و می زنم.

صبر می کنم و بعد جایی خودم را نگه می دارم که حدس می زنم درست است. ولی باز باید عقب تر بروم. روی تصویر می روم که زیاد نرفته باشم.

یک تکه گوشت را از روی میز بر می دارم. بعد با همان تکه گوشت عقب عقب می روم تا آشپزخانه. قبل از آنکه برسم در یخچال باز می شود. گوشتی را که در اصل دارم بر می دارم، می گذارم سر جایش. در را می بندم و باز همانطور عقب عقب برمی گردم به هال. کنترل از روی مبل خودش می پرد توی دستم و تلویزیون خاموش می شود.

هال- پذیرایی

گوشت را گذاشته ام بیرون تا یخش آب شود. چراغها را خاموش کرده ام و لم داده ام روی کاناپه. یک چشمم به گوشت است و یک چشمم به تلویزیون. دو تا بالش هم چپانده ام زیر دستم. چیزکی هم جور کرده ام که اگر سردم شد، که نمی شود، بکشم روی دوشم. یک کاسه پسته هم گذاشته ام روی میز، کنار گوشت. این طرف گوشت هم لیوانم را جا داده ام. یکی از شمع هایش را روشن کرده ام گذاشته ام کنج دیوار و توی این سرما تمرگیده ام جلوی تلویزیون. الان دو روزی می شود که همسایه ها دعواشان شده. شوفاژها را قطع کرده اند. انگار یکنفر پول شارژش را نداده. نمی دانم کدامشان، شاید این بالایی ها باشند. آدمهای بی خودی هستند. دو برج پیش هم سر پول آب جنجال کردند.اصلا خوش ندارم توی این چیزها دخالت کنم. به من چه؟ من که پولم را داده ام.

انگشتم را فشار می دهم روی گوشت، هنوز یخ است. حتی پلاستیکش هم جدا نمی شود. یک بسته چهار نفری ست که فقط نصفش را درست می کنم. همین که کمی خودش را ول کند باقیش را بر می گردانم توی فریزر.

همه چیز مرتب است ولی نمی دانم چرا به نظرم می آید یک چیزی کم آورده ام، تخمه نیست؛ نه، تخمه نیست. چرا امشب بند کرده ام به این کانال؟ چرا چراغها را روشن نمی کنم؟ چراغها که خاموش اند تازه می فهمی تلویزیون چقدر نور دارد. تصویرش که عوض می شود کلی نور جا به جا می شود.

دزد گیر یکنفر وق وق می کند. وقتی ماشینت لابه لای چند تا ماشین درست حسابی باشد، خوبیش این است که کسی سراغ ماشین تو نمی رود. مگر اینکه احمق باشد. دزدها هم آدمهای احمقی نیستند.

با انگشت گوشت را فشار می دهم. هنوز سفت است.

نباید کسی را الکی بکشم. حتی یک تیر هم نباید خطا کنم. همه چیز باید حساب شده باشد. وگرنه حتماً جایی گیر می افتم. اسلحه را عوض می کنم و همانطور سینه خیز دوباره خودم را می رسانم لب پشت بام. ساعت را چک می کنم و یکبار دیگر با دوربین همه جا را نگاه می کنم، بالای همه پشت بامها را می پایم. همه سوراخ سنبه هایی را که فکر می کنم باید کسی قایم شده باشد، می بینم. و وقتی خیالم راحت می شود، ساعت را نگاه می کنم، طبق برنامه باید بیست ثانیه دیگر با یک چمدان مشکی از در ساختمان بیاید بیرون. و بعد، فقط دو دقیقه وقت دارم که از اینجا بروم. نوک اسلحه را تکیه می دهم به قوطی آبجو که تکانش کم شود. کمی جابجا می شوم و قنداقش را خوب می چسبانم به کتفم. با دوربین روی اسلحه، در ساختمان را نگاه می کنم. خیلی دور است. باید دقت بیشتری داشته باشم. پیاده رو شلوغی ست. تصویر را بزرگ تر می کنم. حالا در ساختمان کل دایره دوربین را پر کرده. همین حالا باید بیاید. می آید؛ می زنم ولی تیرم خطا می رود. زنیکه لابه لای جمعیت گم می شود. می گردم و پیدایش می کنم. اصلاً متوجه تیری که زده ام نشده، جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی می ایستد. می خواهم دوباره شلیک کنم که در مغازه را باز می کند و می رود تو. منتظر می مانم.

عقب تر. برو عقب تر.

در چمدان را باز می کند و یکدفعه می ایستد. لباسها دانه دانه از توی چمدان می پرند بیرون و می آیند توی دستش و مرتب می روند توی کمد. من نشسته ام روی تخت و سیگار نصفه ام آرام آرام کامل می شود. چمدان را که بر می دارد با دست اشاره ای هم به من می کند و بعد همانطور با چمدان تند تند عقب عقب می رود آنطرف اتاق و چمدان را می چپاند زیر تخت و بعد خیلی سریع می ایستد. منی که نشسته بودم بلند می شوم و نگاهش می کنم. عقب عقب از آنطرف تخت می آید اینطرف و من از اتاق می روم بیرون و همانطور عقب عقب می نشینم روی صندلی فیروزخان.

فیروزخان

فیروزخان یک مانیتور شانزده اینچ صفحه تخت است و یک کی بورد بی نظیر، با کلیدهای نرمی که هیچوقت گم شان نمی کنم. و یک سری خرده ریز که چندان به فیروز بودنش ربطی ندارد. تقریباً با هیچ چیزی عاطفی برخورد نمی کند و اصلا برایش مهم نیست که این سی  وششمین دستی ست که می بازی. بعد از این همه وقت باز هم من برایش یک پسورد معمولی هستم، فقط CG347  را می شناسد و بس. با این حال ارتباط خوبی بینمان هست. شطرنج را تا مرحله ششم می بازد. ولی یک مرحله بالاتر حریف ندارد. شاید فقط یک بار در مرحله هفتم برده باشمش. بازیهای جنگی را عالی بازی می کند. البته زرنگی های خودش را هم دارد، اما کاری از دست ما بر نمی آید. مثلاً هیچوقت نفرش را زودتر از تو انتخاب نمی کند یا اینکه هیچوقت تیرهایش تمام نمی شود.

روشنش می کنم تا  Windowsاش جا بیفتد.

اگر همه چیز برعکس شود چه؟ اگر همه چیز برگردد عقب؟ اگر یکنفر از یک جایی، کنترل دنیا دستش باشد و یکدفعه هوس کند همه چیز را ببرد عقب، چه افتضاحی می شود. همه قوانین جهان عوض می شود. همه مغزهایشان برعکس کار می کند. همه زبانشان برعکس می شود. بابا « آب آب » می شود، مادر « ردام » و حتی شاید نان هم همان « نان » نماند. و همه همینطور که جوان و جوانتر می شدند همه چیزهایی را که می دانستند، همه کلمه ها همه درس هایی را که یاد گرفته بودند فراموش می کردند. آنقدر فراموش می کردند تا جایی که دیگر هیچ چیزی یادشان نمی آمد.

چه کارت حافظه عجیبی باید داشته باشد. چه کارت گرافیک معرکه ای. چه وضعی می شد. برعکس زندگی می کردیم و همینطور عقب عقب سر می کردیم تا جایی که از دنیا برویم. ولی این دفعه برعکس بود. مردن مان این جوری می شد که وقتی مادرهایمان می فهمیدند که وقتش رسیده خودشان با پای خودشان عقب عقب می رفتند بیمارستان و روی تخت جراحی دراز می کشیدند تا بچه ها بیایند و بروند توی شکم شان. آن هم جوری که درست نه ماه طول می کشید تا دقیقاً همه چیز را فراموش کنند.

 

 

خواب   خواب   خواب

درست وسط اتوبان ماشینم به پت پت می افتد و هر دومان می فهمیم چرا. آرام آرام می گیرم کنار و گوشه ای می ایستم.

: خوبه حالا گفتم بنزین بزن.

کنار اتوبان ایستاده ام. یک دبه چهار لیتری دستم است و دائم تکانش می دهم تا از یکنفر بنزین بگیرم. ماشین قبلی ام را دارم که آمپر بنزینش خراب بود. نشسته بود توی ماشین و غر می زد. از اینکه مدام بنزین تمام می کنم همیشه عصبی می شود.

: نگفتم؟ گفتم یا نه؟

بیرون بودم اما جوری شده بود که صدایش را می شنیدم. یادم نیست کجا بودیم یا کجا می خواستیم برویم ولی می دانم که عجله داشتیم. سوز سردی می آمد. لباس نو سفیدی تنم بود که خیلی نگران بودم نکند کثیف شود. به گمانم داشتیم مهمانی می رفتیم اما نمی دانم چرا خارج از شهر بودیم.

بالاخره یکنفر ایستاد. دویدم سمتش. از این تعمیرکارهای سیار بود. بدون آنکه حرفی بزنیم دبه ام را پر کرد و رفت. از دور دبه پر از بنزین را با خوشحالی نشانش دادم ولی هیچ عکس العملی نشان نداد، فقط همانطور عصبی نگاه می کرد.

سویچ را از جیبم در آوردم که در باک را باز کنم ولی هرچه گشتم کلید باک نبود. همه کلیدها بودند اما کلید باک نبود. هرچه گشتم پیدا نشد. توی ماشین نشسته بود اما از همانجا، نمی دانم چطور، بدون آنکه مرا ببیند فهمید که کلید را گم کرده ام.

حالا مثلاً اینجایی که نشسته ام آنجاست. و این پنجره آن دیواری که رویش آینه وصل کردم. همان دیواری که سوراخ نمی شد، همانی که هرچه میخ می کوبیدم کج می شد.

اگر اینجا آنجا بود، من از همین جا که نشسته ام تو را از توی آینه می دیدم ولی تو نمی دانستی، یا می دانستی و به روی خودت نمی آوردی. مثلاً دارم از توی آینه می بینم. مثلاً آن گوشه همان جایی ست که فیروزخان را گذاشته بودیم. تو آنجایی، جلو فیروزخان. من اینجا، روی مبل جلو تلویزیون. تو توی یکی از این سایتهای هندی هستی، فال می گیری، فال می گیری، فال می گیری، فال می گیری، فال می گیری، فال می گیری … .

حمام – دستشویی

برای ریش زدن باید وقت گذاشت. اگر قرار به هول هولکی زدن باشد، نباشد بهتر است. به خدا اینهایی که صبح زود ریش می زنند نابغه اند، باید همه شان را از دم رییس جمهور کرد. البته صورت با صورت فرق می کند، ریش با ریش فرق می کند. اما اگر همه شرایط هم درست بود من یکی صبح زود بلند نمی شدم ریش بتراشم.

بعد از این همه وقت تازه یاد گرفته ام چطور از این خمیر ریش ها استفاده کنم. مسخره است، بعضی وقتها از بعضی چیزهای خودم خجالت می کشم.

آب را باز می کنم و منتظر می مانم تا داغ شود. صورتم را می گیرم زیرش، سمت راست را بیشتر. همینطور که نگه داشته ام به سوراخ راه آب نگاه می کنم. یک چیز خیلی کوچکی گیر کرده است به پیچش و هی تکان می خورد ولی پایین نمی رود. با انگشت ردش می کنم تا راحت شود.

شیر را می بندم. تیغ را نصف می کنم و یک چوب کبریت می گذارم رویش که انحنا ندهد. همیشه درست همین لحظه فکر می کنم این کار را از کی یاد گرفته ام ولی یادم نمی آید.

فرچه را برمی دارم و همه صورتم را با خمیر سفید می کنم. احساس گانگستری به آدم دست می دهد. تیغ را می آورم زیر گونه ام و لابه لای کف ها یک منهای بزرگ روی صورتم درست می کنم. بعد می روم سراغ آنطرف، این دفعه یک بعلاوه می کشم. مثل یک معادله دو مجهولی شده، گوش بعلاوه دماغ منهای  گوش. تازه این در صورتی است که گوشها کاملاً برابر باشند، که نیستند. پس باید سه مجهولی باشد. با این حال باید از این معادله بگذرم. کف صورتم خشک می شود. هر دو را ول می کنم و تیغ را آب می کشم. می گذارمش روی خط ریشم. جایش را با فرورفتگی گوشم تنظیم می کنم. گوش چپ و راستم درست روبروی هم نیست. این را تا وقتی ریش در نیاورده بودم نمی دانستم. بعد که فهمیدم چقدر در موردش فکر کردم. فکر می کردم هیچ چیزی مثل گوش این قدر شبیه راز نیست.

تیغ را زیر آب گرم می گیرم تا شسته شود. بعد از کنار دماغم شروع می کنم. درست کنار دماغم یک خال درشت دارم. مثل یک میخ که کوبیده شده باشد توی صورت آدم. همیشه می ترسم نکند یک وقت بلایی سرش بیاورم.

این آخرهای کار همیشه سخت تر می شود. یا تیغ کند می شود یا چوب کبریت خم برمی دارد. باید مواظب باشم.

: هی پسر! آروم تر.

هنوز پایش را بیرون نگذاشته که می زنم. همچین می زنم که دوباره پرت می شود توی مغازه. تیر به کتفش خورد پس هنوز زنده است اما وقت نیست. اسلحه را بر می دارم و می دوم. هنوز وقت دارم، هنوز دیر نشده. اگر توی آسانسور گیر نیفتم تمام است. چند طبقه ای را از پله می روم و بعد منتظر آسانسور می مانم. آسانسور از بالا می آید یعنی اگر آمده باشند رفته اند بالا. می پرم تو. از آنطرف، در که باز شود یک راست از ساختمان می روم بیرون. سوار تاکسی که بشوم دیگر تمام است. سوار می شوم.

برو، بازم برو عقب. اگر دبه دستت باشد یعنی همینجاست.

در آسانسور باز می شود و من عقب عقب می روم تو. دبه دستم است، پس همینجاهاست. همان اوایلی بودکه گیاه خوار شده بود. کلی پول داده بودم از شهرستان برایم روغن محلی بیاورند. درش را که باز کرد شروع شد. اول که قیافه اش چفت و چیل شد، بعد بند کرد به بهداشتی نبودنش و بعد یک خروار ایراد دیگر که اصلاً توی مخم نمی رفت.

گفتم: بذار باشه من باهاش نیمرو می زنم.

گفت: من که لب نمی زنم.

می خواستم بگم: حالا کی گفته تو بخوری؟

گفتم: یه کم بخوری خوشت میاد.

گفت: امکان نداره.

می خواستم بگم: بدرک.

گفتم: بوش که بلند بشه هوس می کنی.

گفت: چی میگی بابا، بوی گند می ده.

می خواستم بگم: اصلاً ریدن توش، منم می خورم.

گفتم: سخت نگیر، روغن روغنه دیگه.

گفت: می گم بهداشتی نیست.

می خواستم بگم: از کی تا حالا آزمایشگاه شدی؟

گفتم: عوضش بخوری یه کم جون می گیری.

گفت: گفتم که، من نمی خورم.

می خواستم بگم: خب بهتر.

از دهنم پرید: خب بهتر.

خواب سبک

این را دقیق یادم است، چه در خواب و چه در بیداری، جلوی فیروز خان نشسته بودم و دنبال چیزی می گشتم. حتی یادم است که توی رختخواب هم بهش فکر می کردم. آخر سر گفتم شاید پاکش کرده باشم. این را گفتم که حداقل با خیال راحت بخوابم ولی توی خواب فهمیدم چیزی را هم توی خواب فراموش کرده ام ولی باز هم نمی دانستم  چیست.

شاید چیزی را جایی جا گذاشته بودم. یا شاید توی یکی از خوابهای قبلی، کسی پیغامی داده بود که به کس دیگری برسانم که نرسانده بودم. یا چیزی دیده بودم و قرار بوده برای کسی که توی خواب های بعدیم می آید تعریف کنم که خب هنوز نیامده بود. ولی هر چه بود مسلم بود یک جای کار می لنگد یا قرار است که بلنگد.

فیروزخان داشت یک آهنگ بند تنبانی پخش می کرد که اصلاً وقتش نبود. همینطور که توی فیروزخان می گشتم یکدفعه چشمم به چیزی خورد که گم شده بود. چند بار نگاه کردم که حتماً خودش باشد. مطمئن که شدم فیروزخان را همانطور روشن ول کردم و بدو بدو آمدم بالای سر خودم که خواب بود. زدم روی شانه خودم که بیدار شود. بیدار نشد. محکمتر تکانش دادم.

صبح زود بود. چشمم را که باز کردم تازه فهمیدم فیروزخان توی خواب روشن مانده ولی دیگر کاری از دستم بر نمی آمد. باید همانطور روشن می ماند تا فردا شب. بلند شدم و رفتم سراغش. روشنش کردم و صاف رفتم سراغ چیزی که گم شده بود. همان جایی بود که توی خواب دیده بودم. دوباره نگاه کردم که نکند یک وقت اشتباه کرده باشم. خیالم که راحت شد خاموشش کردم و رفتم توی آشپزخانه.  کتری را گذاشتم روی گاز و همانطور که کنار گاز ایستاده بودم، فکر می کردم یعنی می شود آدم چیزی را که توی خواب گم کرده توی بیداری پیدا کند؟

آشپزخانه

کتری را نباید اینطوری گذاشت روی گاز، دسته اش می سوزد. یا باید بیاید اینطرف یا دسته اش را بیندازی آنطرف. از فیروزخان بیا بیرون. روشن ماند که ماند، شب خاموشش می کنی. حواست را جمع کن که خرابکاری نکنی. چه خبر شده؟ گاز را چقدر زیاد می کنی. کمش کن، خب معلوم است کتری می سوزد. کمتر، بازم کمتر. اگر می خواهی بروی نانوایی از این هم باید کمتر باشد وگرنه تا برگردی کتری سوخته. نه، از خیر نانوایی بگذر. زیادش کن، زیادتر. نترس همینجا بالای سرش هستی. یک تکه نان از فریزر بیار بیرون و شرش را بکن. آب کتری را کم کن که زود جوش بیاید، بجنب، فس فس نکن، باز دیر می رسی.

یک بسته چای هندی را اگر با یک بسته چای ایرانی قاتی کرده بودی اولاً یک پیمانه کافی بود دوماً زودی دم می کشید. این بدبخت، بقالی سر نبش گفت ولی گوش نکردی. فکر کردی می خواهد جنسش را قالب کند.

حواست کجاست؟ تا همینجا بس است. احتیاج نیست تا خرخره پرش کنی. قوری را جوری بگذار روی کتری که نوکش گیر کند به اینجا، اینطوری. درست است، گیر کرد، اینقدر نگاه نکن. گیر کرد، نگاه نکن، بجنب، برو لباس بپوش.

اگر یکدفعه همه چیز درست مثل همین بازی بهم می ریخت و تو همینطور که توی مرحله اول بودی، می رفتی مرحله هفتم و یکدفعه وصل می شدی به پنجم و همینطور بی خود و بی جهت همه مرحله ها قاتی می شد باید چه کار می کردیم؟ اگر زمان خودش با دست خودش می شکست و بعد یادش می رفت که تکه هایش چطور بوده اند چه افتضاحی می شد. مردم همینطور که داشتند توی خیابان راه می رفتند یکدفعه پیر می شدند و چند لحظه بعد دوباره جوان می شدند. نه اینکه همه با هم پیر شوند و همه با هم جوان، جوری که هر کسی ساز خودش را بزند و با بقیه کاری نداشته باشد. فکرش را بکن یکدفعه توی یک مهمانی همه همانطور که با هم حرف می زنند و بله بله می گویند یکی شان پیر می شد و صدایش می لرزید، آن یکی بچه می شد و می شاشید به خودش. پشت بندش می مرد. بقیه جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده نم نم شام را می کشیدند و پشت میز  می نشستد و شروع می کردند به بحث های سیاسی. و بعد همانطور که خیلی عادی بچه و پیر و جوان می شدند غذای آنکه مرده بود را روی گاز نگه می داشتند تا وقتی زنده شد غذایش سرد نشده باشد. مرد حتماً از اینکه مردن همسر مرحومش طولانی شده از صاحب خانه معذرت می خواست و بقیه جوری نشان می دادند که یعنی اصلاً چیز مهمی نیست. و تازه گند کار وقتی در می آمد که بر می گشتند خانه و شوهر بدبخت باید تمام لحظات مردن زن را تکه تکه برایش تعریف می کرد که نکند چیزی را از دست داده باشد.

حالا مثلاً توی این سکوت طولانی که یواش یواش یک سوت مداوم هم سخت ترش می کند قرار است آهنگی پخش شود که دوست دارم.

آن جعبه پیتزا که افتاده آن گوشه ضبط است و همین قوطی کنترل ضبط. به فرض همان CD توی جعبه است. اگر اینطور بود صاف می رفتم روی آهنگ هفتم.

مثلاً این سوتی که توی گوشم است همان آهنگ است. صدایش را زیاد می کنم. اگر صدایش را زیاد کرده باشم، تو حتماً سریع پیدایت می شود و وسط هال می ایستی. یعنی که ناراحتی. یعنی که من انقدر احمقم که نمی فهمم نباید صدا را زیاد کنم. یعنی که الان وقتش نیست. یعنی که من به اندازه یک گوسفند حالیم نمی شود و یعنی خیلی چیزهای دیگر. و بعد می روی و صدایش را آنقدر کم می کنی که اصلاً شنیده نشود. حالا مثلاً این ظرفشویی، وسط هال است. تو ایستاده ای آن وسط و مشغول همان « یعنی ها » هستی تا خوب برایم جا بیفتد. حالا صدا را کم می کنی و من همانطور که می روی توی اتاق خواب نگاهت می کنم. باید ناراحت شده باشم، اگر شده باشم لج می کنم و کلاً خاموشش می کنم. مثلاً این شوفاژ، در اتاق است. شوفاژ را می گیری و محکم می بندی. حالا مثلاً صدای بسته شدن شوفاژ توی خانه می پیچد.

حالا مثلاً این سوت همان سکوتی است که همیشه بعد از این جریان شروع می شد. حالا مثلاً سکوت است. فقط سکوت است ولی سوت نیست.

اتاق خواب

دکمه های شلوارم شل شده اند. دکمه های پیرهنم شل شده اند. نمی دانم چرا یکدفعه همه چیز اینطوری شد. روی تخت نشسته ام و توی قوطی دنبال نخ همرنگ می گردم.صدای یخچال شده سوهان روحم، صدایش حتی تا اینجا هم می آید. چرا قبلاً نمی شنیدم. تا وقتی موتورش کار می کند منتظرم خاموش شود. خاموش که می شود دل شوره روشن شدنش را دارم.

خاموش می شود.

یعنی همه را از اول بدوزم؟ باید بدوزم. این بالایی وضعش از بقیه بدتر است. یکی از آن وسطی ها هم که کلاً افتاده. کلی توی دکمه ها گشتم تا یکی پیدا کنم که بگی نگی شبیه اش باشد.هیچوقت شلوار دکمه دار نمی خریدم، اشتباه کردم. برای آدمی مثل من که همیشه دقیقه نود به داد خودش می رسد خریدن همچین مزخرفی عین شکنجه می ماند.

روشن می شود.

سر نخ را تر می کنم. از سوراخ سوزن رد می کنم. آخرش را گره می زنم. دکمه را روی جای خودش دقیق تنظیم می کنم. سوزن را از اینطرف پارچه فرو می کنم ولی از آنطرف، سوراخ دکمه را گیر نمی آورم. دوباره امتحان می کنم. سوزن را می اندازم جایی که روی تن دکمه لیز بخورد. لیز می خورد و صاف از توی سوراخ رد می شود. نخ را کامل می کشم. از اینطرف راحت می روم و از آنطرف هم راحت می آیم. باز از اینطرف می روم. آنطرف گیر می کند، فرو می کنم توی پارچه. همان کلک قبلی را می زنم. لیز می خورد و می آید بیرون. دوباره از اینطرف می روم و از آنطرف می آیم. دوباره می روم، دوباره می آیم، دوباره می روم، آنقدر می روم تا خوب سفت شود.

خاموش می شود.

خواب چپ

خواب دیدم كه خوابيده ام. ولی جوری بود که خودم را می دیدم که خوابیده. آن بالا درست گوشه اتاق چسبیده بودم به سقف و خودم را نگاه می کردم. یکی از کنترل ها هم دستم بود ولی می دانستم که باتری ندارد. از آنطرف، آن پایین لحاف چهل تکه ای را کشیده بودم روی خودم که همینطور نسل به نسل به ما رسیده بود.

خیلی آهسته آمدی توی اتاق. پشت سرت در را بستی. از آن بالا می دیدم که با چاقو بزرگه می روی بالای سرم. دسته چاقو را دو دستی گرفته بودی. و من كه خودم را توی رختخواب خواب می دیدم نمی توانستم خودم را بيدار كنم. بعد آمدی بالای سرم. لحاف را کنار زدی. چاقو را بردی بالای سرت. کمی مکث کردی و بعد یکدفعه چاقو را آوردی پایین و درست توی ستون فقراتم فرو کردی. آرام آرام رفتی عقب و ایستادی تا جان کندنم را از دور تماشا کنی. حتی زحمت بيرون كشيدن چاقو را هم به خودت ندادی. دسته اش همينطور بيرون مانده بود و آرام آرام خون نم پس می داد به همين تی شرتی كه برايم خريده ای. خیلی عجیب بود که اصلاً احساس درد نداشتم. فقط برگشتم و نگاهت کردم. حتی باورم نمی شد كه دارم می ميرم. همیشه فکر می کردم توی این لحظه های آخر آدم به چیزهای خیلی اساسی ای فکر می کند. ولی اینطور نبود. همانطور که داشتم تو را نگاه می کردم، دو چیز کاملاً متفاوت به فکرم رسید. و در یک لحظه داشتم به جفتش فکر می کردم.

خيلي مسخره است كه درست توي همان لحظه اي كه برگشتم و نگاهت کردم به خودم گفتم: کاریه که شده. تحمل کن. فقط حواست باشه دستت رو زنت بلند نشه .

این را فکر می کردم ولی چیزی نگفتم. چیزی که گفتم کمی برای خودم هم عجیب است. درست مثل فیلم های هندی نیم چرخی زدم و همانطور که چاقو توی تنم بود و تی شرتم از بین می رفت گفتم: فیروزخان… فیروزخان… یادت باشه فیروزخان رو خاموش کنی.

برو جلو. جلوتر، خیلی جلوتر.

تو بدو بدو از حمام می آیی بیرون. حوله را پیچیده ای به خودت. سریع می روی توی اتاق. نشسته ام روی مبل. تند تند تخمه می شکنم. کانال عوض می کنم. از اتاق می آیی. بالای سر من می ایستی. و همینطور دستهایت را تکان می دهی. من هم همانطور که کنترل دستم است دستم را تکان می دهم. دهنت خیلی سریع باز و بسته می شود. چند قدمی می روی ولی باز بر می گردی. دست من باز هم دارد سریع تکان تکان می خورد. کنترل را از دستم می گیری. اول به تلویزیون اشاره می کنی و بعد وقتی که می خواهی فیروزخان را که دورتر است نشان بدهی کنترل را پرت می کنی به سمتش که می خورد به دیوار و پخش می شود روی زمین.

سر تا پا لباسم را عوض می کنم. مستخدم را همانطور دست و پا بسته می کشم توی حمام. روی دهانش چسب می زنم. در را می بندم و می آیم بیرون. بمب را می چسبانم زیر میزی که قرار است شام شان را ببرم. راه می افتم. اتاقهای هتل را یکی یکی رد می کنم. از پیچ راهرو که می گذرم دو تا نگهبان را می بینم که ته راهرو ایستاده اند، درست مثل دفعه قبل. غذا را چک می کنند ولی زیر میز را نگاه نمی کنند. می روم تو. هیچوقت به اینجا نرسیده بودم. زن انتهای سالن بزرگی، پشت میزی نشسته و ظاهراً مشغول فال گرفتن است. دو نفر دیگر هم توی اتاق هستند که یکی شان می آید جلو که میز را ببرد. میز را تحویل می دهم و بر می گردم. از راهرو رد می شوم و می روم توی همان اتاق 347. دوباره لباس خودم را می پوشم. توی حمام را نگاه می کنم. مستخدم هنوز دارد دست و پا می زند. خیالم راحت می شود. بر می گردم. می توانم از همینجا بمب را منفجر کنم اما نمی کنم. صبر می کنم تا از هتل بروم بیرون. دم در هتل که می رسم تاکسی ایستاده. سوار می شوم. راه که می افتد کنترل را در می آورم و دکمه را می زنم.

می روم مرحله بعدی. پایین صفحه، فیروزخان دوتا جون را نشان می دهد.

حالا مثلاً خیلی وقت پیش هاست. همان اوایل که توی خانه سیگار می کشیدم. مثلاً این قوطی کنسرو، زیر سیگاری. سیگارم را روشن می کنم و کبریت را می اندازم توی قوطی کنسرو. پک می زنم. بلند می شوم. می روم بطرف بالکن. مثلاً بالکن کنار همان پنجره است. قدم که می زنم صدای پایم می پیچد. در را باز می کنم و می روم بیرون. از این بالا، لابه لای چراغها شهر دنبال آنجا می گردم. باید جایی حدود آن رشته چراغها باشد. کمی نزدیک به وسطهایش، یا شاید کمی این طرفتر. هنوز کلیدهایش توی جیبم است. ممکن است یکی از همان سه چهار تا باشد،به فرض یکی از آنها.

با دست آرام می زنم روی شانه ام. مثلاً تو پشت سرم ایستادی. مثلاً دست، دست تو بود و تو زدی روی شانه ام. بر می گردم و با دست دیگرم، دستی را که دست تو بود می گیرم. می کشمت بطرف خودم. حالا من مثلاً تو هستم که دارم تو را بغل می کنم. حالا مثلاً تو را بغل کرده ام.

اگر سه تا « جون » اضافه داشتم چه کار می کردم؟ همه را با هم استفاده می کردم یا اینکه چند تایی را می گذاشتم برای روز مبادا؟  نه، حتماً هر سه را با هم می خواستم. اینطور بهتر می شد. یکدفعه به همه کارهایم می رسیدم. روز مبادا کجا بود!

اول از همه یکی را می فرستادم سر کار که مخم گرفتار پول و شرکت و حسابهایش نشود. بعد هم می گفتم آقا تو بیست و چهار ساعته اینجا باش که کلاً دیر نکنی. حتی یک روز هم مرخصی نمی گرفتم تا از دستم کلافه شوند. چقدر برای این چندرغاز باید نگران بود؟ چقدر باید به هزار نفر جواب پس داد؟ آره یکی را می کاشتم پای این جریان و خیال خودم را راحت می کردم

بعدی را می فرستادم آن خانه که بهانه دست کسی نداده باشم. کارش هم فقط این می شد که ریخت و پاش های آنجا را ردیف کند. برود توی صف بانک، این قبض لجن تلفن، این قبض کثافت آب و برق را درست سر وقت، همچین بریزد به حساب که همه کف کنند. غذا درست کند، ظرفها را بشوید، لباسها را اتو بکشد. فردا صبح اول وقت با همسایه ها برنامه رب گرفتن بگذارد. بدون هیچ نگرانی ای پنج ساعت برود توی صف نانوایی با پیر مردها گپ بزند، از خمیرگیر ایراد بگیرد. برنج آبکش کند. کباب کوبیده سیخ کند و هزار تا کار دیگر.

فقط اگر یک جون، فقط یک جون اضافه داشتم چه کارها که نمی کردم. همین دوتا، ببین همین دوتا چقدر کار آدم را جلو می اندازد. وای به وقتی که سومی هم اضافه شود.

آن یکی را می آوردم همینجا کنار خودم. مخش را فرمت می کردم و بعد می گفتم: خب حالا ببین، ببین و کف کن.

به این می گویند آب. آب یک چیز شل و ولی است که نباید به آن دست بزنی. اگر دست بزنی برق می گیردت. سگ یا به عبارتی همان برق، چیزیست که اصلا شل نیست، مثل سنگ می ماند و می گذارندش لای در و پنجره که جلوی سوز را بگیرد.

« در » همین شوفاژ است و سنگ یک چیز خیلی خیلی عجیبی است که کلاً کسی نمی داند برای چی آمده ولی  مردم از آن میخ می گیرند. بعد خال کنار دماغم را نشانش می دادم و می گفتم: ببین، به این میگن میخ. می گفتم: دماغم که شل شد بغلش میخ کوبیدم.

بعد حتماً می گفت: خب چرا به آب که اینهمه شله کسی میخ نمی زنه که سفت بشه؟

و اگر این را می گفت مطمئن می شدم که مخش هنوز فرمت نشده.  ولی نمی گفت. مطمئنم که نمی گفت.

فیروزخان توی خواب روشن مانده بود و بیشتر از یک ماه می شد که من خوابش را ندیده بودم. این جریان هیچ ربطی به باقی قضایا ندارد. این که من آنجا نیستم دلیل نمی شود که خوابش را نبینم، دلیل نمی شود که نگرانش نشوم. فیروزخان هنوز روشن است و من حتماً توی یکی از همین شبها مثل آب خوردن خوابش را می بینم و می روم می نشینم روی صندلیش، بعد یکبار دیگر همه رکوردهایم را چک می کنم. همه را کپی می کنم و یک گوشه ای نگه می دارم و وقتی خیالم راحت شد فیروزخان را خاموش می کنم و با خیال راحت بر می گردم اینجا. خدا را چه دیدی شاید چند وقتی بعد رکوردهای بهتری زدم.

تا اینجای کار را خوب رفته ام، اما خودش را پیدا نمی کنم. همه خانه را گشته ام، حتی توی حمام و دستشویی. نیست، ولی باید باشد. وقتی آمدم بود. می روم توی اتاق خواب. در کمد را باز می کنم. یک در کوچک دیگر هم دارد. می روم توی کمد. در کوچک را باز می کنم. ته آن کمد یک در دیگر هم هست. باز می کنم. فضای خیلی کوچکی شده. باید زن لاغر و باریکی باشد. از در آخر هم رد می شوم. توی دالان سیمانی ای می افتم که آخرش به راهرو باریکی وصل می شود. انتهای راهرو یک آسانسور کوچک هست. می روم بطرفش. دکمه را می زنم. در باز می شود. زن ایستاده. شلیک می کند. خون می پاشد روی صفحه فیروزخان. دست و پا می زنم. دست و پا می زنم. دست و پا می زنم.

آدرس: شهر ‌« ت » ، خيابان انشاد، خانه‌ی شماره‌ی۵۵۵ | بهرام صادقی

آتشكان

كريم آتشكان . سي ساله ، قد متوسط ، چشم ها ميشي . چشم ها ميشي ، قد متوسط ، وزن متوسط ، زيبايي متوسط . همه چيز متوسط . فقط چشم ها ميشي . اما يك چيز متأسفانه از متوسط هم پايين تر : خريدن كفش .

آقاي آتشكان كفش هايش را فقط از مغازه هايي مي خرد كه معمولاْ همراه كفش چيزي هم اضافه مي دهند ؛ مثلاْ جوراب و يا هر دو هفته يك بار قرعه مي كشند و به برندگان ، ديگ زودپز چوبي و يا كارد و چنگال پلاستيكي هديه مي كنند . اما آقاي آتشكان جوراب ها را پس مي دهد ؛ جوراب نمي پوشد . و چون مجرد است و تصميم دارد مجرد هم بماند و براي ديگ و كارد و چنگال مورد مصرفي نمي شناسد باز هم تصميم گرفته است كه هر وقت برنده شد آنها را هم پس بدهد .

مي ماند خود كفش ها . آنها يا خيلي تنگ هستند و يا خيلي گشاد و دوستان آقاي آتشكان عادت كرده اند كه آقاي آتشكان را در ساعات اداري هميشه مشغول و گرفتار ببينند . پاي لختش را بيرون مي آورد و به آن كه ديگر قلمبه سلمبه شده و از ميخچه و زگيل پوشيده است وازلين مي مالد . گاهي هم يك جعبه پودر تالك را روي آن خالي مي كند و فضاي اتاق را ناگهان غباري سفيد مي پوشاند و آقاي محسني كه حساسيت دارد به عطسه مي افتد . آقاي آتشكان دستمالش را در هوا تكان مي دهد ، ولي براي آقاي محسني ديگر دير شده است . آن وقت همه شروع مي كنند به شمردن عطسه هاي آقاي محسني …

آقاي آتشكان را كجا مي توان پيدا كرد ؟ اين خود سؤالي است . در اداره ؟ گمان نكنم . هيچ كس هنوز درست نمي داند كه اداره ي او كجاست و چيست و يا ، مهم تر از همه ، اين كه واقعاْ اداره اي در كار هست يا نه . در خانه ؟ شما بياييد خودتان امتحان كنيد . شب يا روز ، صبح يا عصر ، تعطيل يا غير تعطيل ، هر وقت خواستيد ، به درِ خانه ي او برويد و زنگ بزنيد . همين حالا ، پيش پاي شما رفته اند بيرون . بقال سر كوچه او را ديده است كه لنگ لنگان ، مثل اين كه در گِل و لاي ، دور مي شود . گاه مي ايستد و گاه به جايي تكيه مي دهد .

پس چه بايد كرد ؟ تكليف من كه مي خواهم او را ببينم چيست ؟ اين مشكل را من به طريق خود حل كرده ام ؛ يك منطق ساده و عملي ، آدمي را كه كفش تنگ يا گشاد بپوشد ، مخصوصاْ اگر پنبه در پاشنه ها و پنجه ي كفش تپانده باشد ، و گشاد گشاد راه برود كجا غير از صف اتوبوس مي توان پيدا كرد ؟

او را در انتهاي صف پيدا كردم . روي يك پا ايستاده بود و پاي ديگرش را مثل پاندول تكان مي داد . دستمالش را در مشت مي فشرد و دستش را آهسته به آنجا كه « پشت » ، نام محترمانه ي خود را از دست مي دهد تا نام محرمانه اي به خود بگيرد مي ماليد . نمي دانم چه مي كرد . شايد بازي .

كت و شلوار خوش دوختي پوشيده بود كه كاملاْ بر اندامش برازنده بود . كراوات سفيدي بسته بود كه جا به جا لكه هاي درشت قرمز داشت . انگار همين الان صاحبش خون دماغ شده است .

من رفتم جلوتر . صف ناآرام بود و مثل مار بي حالي به خود مي پيچيد . از رو به رو ، دختر سياه چرده اي مي خواست از عرض خيابان بگذرد . همين چند لحظه پيش بود كه او را ديدم كه در خيابان « صنيعي » پيش مي آمد . كمي سر چهارراه و بعد به خيابان « انشاد » پيچيد . اين جور شايع بود كه صف ها در خيابان انشاد باريك تر و كم دوام ترند . از دور اتوبوس دو طبقه اي را مي ديدم كه تلوتلو مي خورد و نزديك مي شد ، مثل مستي كه مي خواهد به هر قيمت خودش را به خانه اش برساند . به آنجا كه اعتراض و فرياد در انتظار اوست و زنش پرخاش جو كنار جوي ايستاده است .

دختر سياه چرده از كنار من گذشت . عينك درشت سياهي زده بود و دست هاي پرمويي داشت .

پيش از آن كه به خود بيايم و بتوانم به آقاي آتشكان برسم ماشين صف دراز كج و معوج را بلعيده بود . مثل شعبده بازي كه نوار بلند كاغذ رنگي را مي مكد تا بعد ناگهان گنجشكي از دهان خود بيرون بيندازد .

چيزي روي آسفالت برق مي زد . من نگاه كردم . اتوبوس ، يك لنگه كفش آقاي آتشكان را مثل تفاله اي بيرون انداخته بود .

بهروز سليم احمدآبادي

خودش هم نمي داند چرا احمدآبادي . در شهر « الف » به دنيا آمده است ؛ اما نيامده است ، او را به دنيا آورده اند . اول گفتند خيلي بزرگ است و اين زن با اين جثه ي ضعيف نمي تواند بچه اش را به دنيا بياورد . پس چه بايد كرد ؟ از دست ماما كه كاري برنمي آمد . رفتند متخصص را خبر كردند .

متخصص ، دكتري بود كه تازه از انگلستان آمده بود و خودش را هم به سختي به دنيا آورده بودند . اول سرفه ي خشك و بي صدايي كرد كه خيال مي كرد دليل بر تشخص است ، به خصوص كه به حجم غبغبش هم افزوده مي شد و بعد به دقت زن را معاينه كرد . دستور داد خط كش و گونيا آوردند كه قطر و طول و عرض شكم را اندازه بگيرد و بعد باز سرفه كرد و باد به غبغبش انداخت . همه منتظر بودند .

ــ اين زن با اين جثه ي ضعيف نمي تواند بچه اش را به دنيا بياورد .

ناچار شوهر زن را صدا زدند . او ناآرام و بي صبر ، در راه رو قدم مي زد و گاه ميان راه مي ايستاد و به دوردست خيره مي شد . دوردست ديوار سرد و خشك و خاكستري رنگي بود كه يك پرستار زشت و باتجربه روي آن انگشتش را به دهان گذاشته بود .

شوهر زن را به اتاق راهنمايي كردند . خودش احساس كرد كه دارند هلش مي دهند . او كه در اين لحظه كلاهش را به دست گرفته بود و آن را مي چرخاند بي اختيار به همه تعظيم كرد . چشم هايش دو دو مي زد .

ــ ببينيد ، آقاي سليم ، موقعيت خيلي نااميدانه است ( مدت مديدي از اقامت مجدد آقاي دكتر در ايران نمي گذشت ) شكم اول است ؟

با حوصله توضيح دادند كه مقصود از شكم اول چيست .

ــ بله قربان ، زن اول هم هست .

دكتر متخصص حيرت زده سرش را بلند كرد و كوشيد سرفه كند . اما نتوانست فقط بر حجم غبغبش افزوده شد .

ــ دو تا زن داريد ؟

ــ نه خير قربان ، همين يكي . از كجا اين طور خيال كرديد ؟

دكتر كينه توزانه به او خيره شد و جواب نداد .

ــ حالا بايد چكار كنيم ؟

ــ بالاخره بايد همه دست به دست هم بدهيم و با فورسپس يا سزارين و يا به وسيله ي ديگري بچه را بيرون بياوريم .

آقاي سليم ناگهان كلاهش را به سر گذاشت و به جمع دكترها و ماماها و پرستاران رو كرد :

ــ دستم به دامنتان ! يعني با زور ؟ مي فرماييد او را بايد بيرون كشيد ؟

دكتر باز سرفه كرد ، اما اين بار بر حجم غبغبش افزوده نشد . با حيرت دست به چانه اش كشيد و خشك و رسمي و كمي هم با عصبانيت گفت : نه ! سه بار گفت : نه !

فورسپس گذاشتند ، كسي نيامد . چند مانور زايماني مختلف انجام دادند ، فقط زن فرياد مي كشيد . دست آخر شكمش را پاره كردند و همه با پوزهاي بسته و دستكش هاي نايلوني دورادور تخت او ايستادند . كم كم شروع كردند به وول خوردن . مثل بالرين هاي ناشي ، آهسته و سنگين دور تخت مي چرخيدند . آقاي سليم از پشت شيشه ي نيمه مات با چشم هاي وحشت زده مي ديد كه انگار در ميان مه و غبار ، هيكلي نامأنوس و سفيدپوش چيز بي شكلي را گرفته اند و آن را به طرف خود مي كشند ، يا از دست هم مي قاپند ، يا به هم تعارف مي كنند .

اگر آقاي سليم زياد به سينما مي رفت و از موج نو سر در مي آورد ، مي فهميد كه چشم هايش دارد وقايع آوانگاردي را با حركت كند ضبط مي كند .

كجا بوديم ؟ اين كه بهروز سليم احمدآبادي قد بلندي دارد و موهايش خاكستري است و متولد شهر « الف » است ، اما در شهر « ب » بزرگ شده و در شهر « پ » درس خوانده و اكنون در شهر « ت » زندگي ميكند .

اغلب براي كار به شهر « ث » مي رود و هميشه سر راهش دو شب در شهر « ج » مي ماند ، به اين اميد كه بالاخره يك شب به آنجا برود دنبال عيش ، و تا صبح عرق بخورد و در خيابان ها راه بيفتد و عربده بكشد و آواز كوچه باغي ( آقاي سليم كوچه باغي بد نمي خواند ) بخواند و دست آخر ببرندش كلانتري و ازش تعهد بگيرند … اين رؤياي زندگي اوست ، اما حتي در شهر « ج » هم كه فرسنگ ها با شهر « ت » فاصله دارد ، از زنش مي ترسد . مي ترسد كه ناگهان وسط كار در كلانتري يا خم يك كوچه يا ته يك بن بست ( دخترهاي شهر « ج » اغلب در كوچه هاي بن بست قرار دارند ) سر برسد . زنش مرض رواني دارد .

هر سال ، آقاي احمدآبادي تابستان ها بچه ها را برمي دارد و به شهر « چ » مي برد . زنش با آنها نمي آيد و در شهر خودشان مي ماند . زنش از مسافرت مي ترسد ، فوبي دارد .

وقتي در ماشين نشستند كه به خانه برگردند و اتوبوس به راه افتاد ، بچه ها ( كه ديگر بچه نيستند ) نق نق را شروع مي كنند . كادو نخريديم ، كنار دريا نرفتيم ، رقص نكرديم ، ماشين نداريم ، ويلا نداريم … همه اش با فعل نفي شروع مي شود .

اتوبوس ، ميان راه از شهر « ح » مي گذرد . مي ايستد كه هر كس خواست برود سوهان و مرباي شقاقل بخرد . مرباي شقاقل براي كمر خوب است ، كمر را سفت مي كند . ولي چه فايده ؟ سوهان ها توي دهان آب مي شود ، براي دندان مصنوعي خوب است . درست . ولي چه فايده ؟ كه برود بيفتد روي آن … روي آن … برويم پايين ، چيزي براي مامان بخريم . طفلكي مامان ! تنها توي آن خانه ي لعنتي … ديگر عقش مي نشيند ، شما برويد . فقط مواظب باشيد دير نكنيد . آقا ! مگر شما پياده نمي شويد ؟ اينجا شهر « ح » است . مي دانم ، فقط اجازه بدهيد بخوابم . لااقل اينجا كمي بخوابم …

شهر « ح » را هم پشت سر مي گذارند .

تلق … تلق … تلق ! بچه ها بزرگ شده اند و مي خواهند بروند دانشگاه ( كنكور ) و خارجه ( پول ) و شوهر مي خواهند و هوشنگ سليم احمدآبادي تازگي ها يك گرل فرند پيدا كرده است ( منيژه ) و پول توجيبي مي خواهد ، بيش تر مي خواهد ، و مي خواهند دوتايي فرار كنند …

رسيديم . رسيديم به شهر « ت » . پياده شويد !

لابد در شهر « خ » هم خواهد مرد .

كريم

شهرام كريم . سي و پنج ساله . قد … چشم ها … وزن … رنگ موها … تحصيلات … قد ، چشم ها ، وزن ، رنگ موها ، تحصيلات .

محتويات جيب هاي آقاي كريم :

1- پاشنه كش

دراز و زرد رنگ .

واقعاْ اين درست است كه جد بزرگ آقاي كريم اين پاشنه كش را از عشق آباد خريده بوده كه به حاجي صمد هديه بدهد ؟ اين مسأله تا به امروز حل نشده است و آقاي كريم كه به كتاب هاي پليسي علاقه ي فراواني دارد ، يك روز تصميم گرفت اين راز را با توسل به شيوه هاي كارآگاهي … ( ولي قرار ما اين نيست كه جمله پردازي كنيم .)

مادر ! چيزي يادت مي آيد ؟ خوب ، يك چيزهايي . پدرت خدابيامرز وقتي ده ساله بود و شاگرد پدرش بود يك روز مي رود توي پستوي دكان و آنجا قباي پدرش را مي بيند كه گوشه اي مچاله شده است . دست مي كند تو جيب قبا و اين پاشنه كش را پيدا مي كند . آن را برمي دارد ، بهتر بگويم مي دزدد . بعد كتك مفصلي هم مي خورد ، با تعليمي . ولي مادر ! من خيال مي كردم ( كجا شنيده بودم ؟ ) كه پاشنه كش مال جد مادري من است . پدر من ؟ يعني مي گويي پدر من پاشنه كش داشته باشد ؟ …

مادر به گريه افتاد و هيچ كدام از شيوه هاي معمول كارآگاهي نتوانست معلوم كند كه بالاخره جد مادري شهرام پاشنه كش را از عشق آباد خريده است يا جد پدريش . اما يك نكته مسلم بود ؛ جد بزرگ او وقتي از عشق آباد برمي گردد در خانه اش سور مي دهد . ابول جارچي از صبح زود با دهل و نقاره در كوچه هاي ده راه مي افتد و جار مي زند . پسرش ، پابرهنه و با چشم هاي تراخمي ، دنبالش مي دود . انبوه مگس ها دور سر كچلش هاله اي از صدا ساخته اند كه به نظر مي آيد مثل هاله ي سرهاي قديسين ابدي باشد .

خانه ي بزرگ جد بزرگ پر مي شود . سبيل به سبيل . همه چهارزانو نشسته اند و بفهمي نفهمي يكديگر را محترمانه هل مي دهند . معلوم نيست با اين فضاي كم ، تكليف كسي كه باد در دلش بپيچد چيست . به هر حال هر كس راه حل خودش را دارد . سبيل به سبيل . چاي و شيريني و ميوه و قليان . تازه وارد ، همه با هم بلند مي شوند . دولا و راست مي شوند و مي نشينند . ياالله ! باز بلند مي شوند . تازه وارد مي گويد : ياالله ، مي نشيند . صداي قليان . خوب مي فرموديد ! بله ، هنوز سوار نشده بوديم كه … الله اكبر ! چه قيامتي ، چه محشري ! جد بزرگ رويش را به حاج صمد مي كند و مي گويد :

ــ حاجي برايتان چيزي آورده ام .

حاجي پاشنه كش را مي گيرد ، اما تشكر نمي كند . پاشنه كش دست به دست مي گردد . طلا است ؟ نه ، آب طلا است . ولي باور كنيد بعينه كه طلا است ! بفرماييد حاجي مبارك باشد !

حاجي صمد پاشنه كش را مي گيرد ، آن را كمي سبك سنگين مي كند و بعد هل مي دهد در جيب آرخالقش . همان وقت است يا كمي بعد يا جلوتر از آن كه جد بزرگ تفنگش را نشانه مي رود و جمعيت ناگهان به خود مي آيد ؟ جد بزرگ روي مخده نيم خيز شده و دستش را گذاشته است روي متكاي بزرگ قرمز رنگ و حاج صمد با چشم هاي متعجب و بي حركت روي قالي ولو شده است .

جد بزرگ آهسته تفنگش را مي گذارد كنار دستش . آنها كه نزديك تر نشسته اند شنيده اند كه مي گويد : « خون حاج صمد زياد هم قرمز نيست ، همين را مي خواستم بفهمم . »

ولي مادر ، تكليف پاشنه كش چه مي شود ؟ چه طور دوباره به دست ما مي افتد ؟ خوب مي گويند پسر حاج صمد آن را به يك درويش غريبه مي فروشد ، غريبه و ديوانه و درويش … آه ! آه ! آه !

شهرام كلافه شده بود . قلبش به تندي مي زد . فرياد بلندي كشيد و همه ي كتاب هايش را ( اول پليسي ها را ) به هم ريخت و روي آنها لگد زد و بعد گوشه اي نشست و سرش را ميان دست هايش گرفت ، آن را مثل هندوانه ي نارس فشار داد … مادرش بي سر و صدا گريه مي كرد .

شهرام تا چند روز با هيچ كس حرف نمي زد ، اما بعدها اغلب فراموش مي كرد كه حتي پاشنه كش زرد درازي هم در جيب دارد .

2- شانه

شهرام اين شانه ي بزرگ دانه درشت آبي رنگ را كه معمولاْ زن هاي تازه به دوران رسيده ي دهاتي به دست مي گيرند در جيب بغلش مي گذاشت ( راست يا چپ ؟ ) . جيب بغلش باد مي كرد و سرِ شانه از آن بيرون مي زد و شهرام هميشه مواظب بود كه دولا نشود يا كتش را در نياورد يا حركت تندي نكند ، شانه مي افتد .

آن روز كه با « او » قرار داشت بعد از ظهر بود . نيم ساعت زودتر به كافه رفت . پنكه ي سقفي ، خسته و بي ميل دور خود مي چرخيد ، مثل رقاصه ي نيمه خوابي كه هنوز مجبور است براي تنها مشتري مست آخر شب برقصد . كافه نيمه تاريك بود …

چه ميل داريد ؟ چه بگويد ، حالا چه كنم ، تجربه … تجربه … اين همان چيزي است كه لازم است و همان چيزي است كه من ندارم . تجربه در ديدار ، در قرار گذاشتن ، و در ادامه ي دوستي …

بار اول بود كه با يك « او » آشنا شده بود ؛ در يك مهماني غم انگيز و سوت و كور ، و بر حسب تصادف كسي اشتباهاْ « او » را معرفي كرده بود . و اولين بار بود كه طبق معمول قرار كافه اي گذاشته بودند .

اما بعد از اين ؟ كتاب هاي پليسي كمكي نمي كردند . گارسون كافه گوشه اي چرت مي زد و صندلي ها در سكوت و خلوت بعد از ظهر خستگي در مي كردند . صندلي شهرام گاه صدا مي كرد ، صدايي زير و كشيده شبيه به اعتراض كسي كه نمي داند چرا بر خلاف همكارانش باز هم بايد بار را تحمل كند و گاه در سكوت كامل فرو مي رفت ، سكوت كسي كه بالاخره تسليم مي شود .

شهرام نيم خيز شد كه به ساعت ديواري كافه نگاه كند . ناگهان شانه ي دراز دانه درشت آبي رنگ روي موزاييك ها افتاد و غلتيد و درنگ صدا كرد . گارسون از خواب پر رؤيايش پريد . با خشم به شهرام نگاه كرد … آخر كسي تازه دست به جيب برده بود كه به او انعام بدهد !

بايد آن را بردارم و در جيب بگذارم و به گارسون بگويم كه آماده باشد . تا او نيامده است آن را بردارم . بگويم آماده باشد كه هر وقت او آمد ديگر چرت نزند . بعد شايد او را به سينما دعوت كنم و اگر او قبول نكند و اگر بخواهد كه بيايد اتاقم را ببيند و اگر او بپرسد كه در ماه چقدر حقوق دارم و اگر او بخواهد كه برويم برقصيم و اگر ناگهان او چشم هايش را در چشم هايم بدراند و بگويد براي چه با من قرار گذاشتي و اگر او بخواهد كه برايش توضيح بدهم كه نسبت به او چه احساسي داريم و اگر او … او … او … عو … عو … عو … عوعوعوعوعو …

3- جعبه

جعبه يا قوطي . در جيب راست بغل ( يا چپ ؟ ) .

شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد ، روي تختخوابش دراز مي كشيد ، مدتي هيچ كار نمي كرد .

مي بينيد كه اين عبارت را مي توان به سه جزء تقسيم كرد و هر جزء را توضيح داد : جعبه را باز مي كرد . اما نه به همين سادگي و شايد هم به همين سادگي .

اگر به خاطر بازكردن جعبه نبود كه شهرام هيچ وقت صبح سحر بيدار نمي شد و از جا نمي جست و صورتش را هيچ وقت با آن دقت نمي شست و سجاده اي را كه ديگران براي نماز پهن مي كنند با صفاي يك زاهد بر روي گلهاي قالي نمي گسترد و لب پنجره نمي رفت كه يك دم چشم ها را ببندد ، از خود بي خود شود و نفس عميق بكشد و برنمي گشت و كنار سجاده ي قديمي كه از مادرش به يادگار مانده بود زانو نمي زد و ابلهانه به جعبه ي كوچك بي قواره خيره نمي شد و بعد از آن شاخه هاي سبز عود را نمي سوزاند و دو شمع گچي عبيرآگين را كه در شمعدان هاي بلند نقره ( يادگار پدرش ؟ ) بق زده و خودشان را كثيف كرده بودند نمي افروخت و دستش را به آرامي و ملايمت بر روي جعبه نمي لغزاند و با دست ديگر چشم هايش را كه به سوز افتاده بود فشار نمي داد و منتظر آن صدا نمي ماند .

صدايي نامحسوس برخاست و در جعبه باز شد .

شهرام آن را از كنار سجاده برداشت و از روي قالي بلند شد .

روي تختخوابش دراز مي كشيد . شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد و روي تختخوابش دراز مي كشيد .

انگار موسيقي ملايمي مي خواست اتاق را پُر كند . يك موسيقي تند و گنگ ، شيرين و خاموش ، پرطنين و بي صدا . از كجا مي آمد ، از سقف ، از كنار در ، از آن گوشه ، توي آن سوراخ كه شب پيش موش ها در آن ضيافتي داشتند ، يا از اتاق بغلي ، از دهان بي دندان پيرمرد همسايه و يا از ريشه هاي جاروي رفتگري كه سرفه مي كرد و فحش مي داد و اخ و تف به زمين مي انداخت و مي روفت ، و مي روفت و مي روفت . و يا از همهمه ي خفه ي شهر و يا از غرش ناگهاني و سمج موتور خسته ي ماشين باري كهنه اي كه هر نيمه شب آن را كنار خيابان مي گذاشتند و راننده اش از بيابان ها مي آمد … ملايم ، ملايم و همراه با قطره هاي اشكي در چشم هايش كه هيچ وقت فرو نمي ريخت . گاهي شهرام فكر مي كرد نكند چشم هايش مرضي دارد كه نمي تواند گريه بسازد .

آن وقت جعبه را مي گذاشت روي شكمش و بار ديگر ابلهانه به آن خيره مي شد . توي آن را مرتب و منظم مي كرد و درش را مي بست . درق ! بعد از آنها خواهش مي كرد كه بيايند تو و بنشينند .

… بعضي روزها يكي يكي مي آمدند . مي رقصيدند ، شكلك در مي آوردند و بعد مي رفتند . بعضي روزها ديگر نمي رفتند و بعضي روزها اصلاْ نمي آمدند .

اگر نمي رفتند شهرام مجبور بود آن روز را نرود سر كار . نمي توانست . بايد با آنها سر و كله بزند ، كلنجار برود ، به خودش بپيچد و با هر كدام گلاويز شود . غروب ، پيرزن همسايه در اتاق را مي زد و برايش چاي مي آورد و در و پنجره ها را باز مي كرد و شمعدان ها را مي گذاشت روي كمد و آب مي آورد كه او صورتش كه عرق كرده بود و دهانش را كه كف كرده بود بشويد . بعد شهرام تشكر مي كرد و از خانه مي رفت بيرون .

سبك شده بود . و چند خميازه مي كشيد . هواي تازه و غبارآلود و پردوده ي خيابان حالش را جا مي آورد . وقتي خميازه مي كشيد مي دانست كه ديگر آنها رفته اند و مي تواند برود عرق بخورد .

اگر نمي آمدند شهرام مجبور بود آن روز را نرود سر كار . نمي توانست . شايد به اتوبوس نرسيده اند .

شايد هنوز در صف وول مي خورند .

ولي ، هنوز اول صبح است ، تا بلند شوم اتاق را مرتب كنم و بعد بروم بيرون توي بقالي تلفن بزنم كه امروز نمي توانم بيايم و يك شير كوچك با كمي پنير بگيرم و برگردم …

شايد تاكسي هم گيرشان نيامده است .

شايد پياده راه افتاده اند .

… برگردم … بايد زود برگردم و در اتاق را باز بگذارم و به همسايه بگويم گوش به زنگ باشد و بنا كنم لباس هايم را اتو بزنم .

نكند ديگر نمي خواهند بيايند ؟

نكند از من دلخور شده اند ؟

شهرام در صندلي راحتي كهنه ي خود فرو رفته بود ، پاهاش را دراز كرده بود ، چانه اش را در دست داشت و با انگشتش روي لبه ي صندلي ضرب مي گرفت و سرش را رو به بالا تكيه داده بود و اتاق را مرتب مي كرد و به دوستش تلفن مي زد و نان و پنير مي خورد و شير را كه مانده بود و بوي زهم مي داد توي دست شويي مي ريخت و لباس هايش را كپه مي كرد كه اتو بزند .

نزديك ظهر ، شهرام لباس هايش را مي پوشيد . پاشنه كش و شانه و جعبه را در جيب هايش مي گذاشت و مي رفت بيرون . از اتاق خود ، در خانه ي شماره 555 مي رفت بيرون .

شماييد ؟ خدانكرده كسالتي ، چيزي … امروز نرفته ايد سر كار ؟ سيگار اشنو طلايي نداريم ، ويژه بدهم ؟ آقا ، مواظب راه رفتنشان باشيد ! چرا تنه مي زنيد ؟ ببخشيد متوجه نبودم . چهارشنبه روز خوشبختي آقا ، از خط كشي عبور كنيد ، با دو تومان ، آقا ، آدامس بدهم ؟ يك آدامس از من بخريد ، چي مي خوريد ، قربان ؟ يك كباب سلطاني اضافه ؟ ولي شما كه قبلي ها را هم نخورده ايد ، بقيه ي پولتان ، گذاشت رفت ! بله پنج دقيقه ي ديگر شروع مي شود ، چه ساندويچي بدهم ؟ آقا ، ساندويچتان را نمي خواهيد ؟ آقاي محترم ، اين قدر وول نخوريد ، فكر پشت سري ها هم باشيد ، مي گذاشتيد تمام مي شد مي رفتيد بيرون ، سلطانيه ؟ نه ؟ خيلي خوب ، مثل هر شب ، دو تا پنج سيري ؟ گوجه نه ؟ خيارشور ، كجا قربان ؟ حالتان خوب نيست ؟ پول خُرد نداشتيد ؟ مي خواهيد كمكتان كنم ؟ زنگ را برايتان بزنم ، بفرماييد ، چند دفعه خواهش كرديم زودتر بياييد ، آخر خدا را خوش نمي آيد ، سر و صدا نكنيد . مريض داريم .

فرموديد مريض داريد ؟ نه ، نه ، فردا ديگر لازم نيست صدايم بزنيد . صدايم نزنيد .

تاريكي .

تاريكي .

كليد برق كجاست ؟ ولش ! مدتي بايد بگذرد تا چشم به تاريكي عادت كند . اگر كسي تا سحر چشم هايش باز باشد ديگر احتياجي به چراغ ندارد ، همه جا را خواهد ديد . شمع ها . آنها هم تا ته سوخته اند . همه جا را خواهم ديد . لبه ي تخت يا لبه ي صندلي چه فرق مي كند ؟ بالاخره بايد جايي بنشينم و آنها را ببينم . آرام ، آرام ، براي اين كه برنگردانم . در كدام جيب بود ؟ جيب چپ ؟ ( صداي خفه و گنگي بلند شد ) . افتاد ! با پا آن را كنار مي زنم . ( آن را كشاند زير تخت ) . بگذار دندانه هايش بشكند . در كدام جيبم بود ، راست ؟ ( در دستش بود ) . همه جا را مي بينم ( صداي ناله ي منقطع و مضحك بيمار همسايه … صداي شير آب ) . حالا ليوان پر شد . يكي يكي . خالي شد . ديگر بيندازمش دور ( تاريكي ) .

با ما بوديد ؟ ما را صدا زديد ؟ شما بوديد ؟ آقا ، كار داشتيد ؟ آقا ، چيزي لازم داشتيد ؟ با ما بوديد ؟ شما بوديد صدا مي كرديد ؟ با ما بوديد ؟ …

شما ، با ما ، شما ، با ما .

تاريكي .

ــ مدتي هيچ كار نمي كرد ــ جزء آخر عبارت ما : حالا ديگر كامل شد . شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد ، روي تختخوابش دراز مي كشيد و مدتي هيچ كار نمي كرد . شهرام هيچ وقت هيچ كاري نمي كرد .

سبك شده بود . و چند خميازه مي كشيد . هواي تازه و غبارآلود و پردوده ي خيابان حالش را جا مي آورد . وقتي خميازه مي كشيد مي دانست كه ديگر آنها رفته اند و مي تواند برود عرق بخورد .

اگر نمي آمدند شهرام مجبور بود آن روز را نرود سر كار . نمي توانست . شايد به اتوبوس نرسيده اند .

شايد هنوز در صف وول مي خورند .

ولي ، هنوز اول صبح است ، تا بلند شوم اتاق را مرتب كنم و بعد بروم بيرون توي بقالي تلفن بزنم كه امروز نمي توانم بيايم و يك شير كوچك با كمي پنير بگيرم و برگردم …

شايد تاكسي هم گيرشان نيامده است .

شايد پياده راه افتاده اند .

… برگردم … بايد زود برگردم و در اتاق را باز بگذارم و به همسايه بگويم گوش به زنگ باشد و بنا كنم لباس هايم را اتو بزنم .

نكند ديگر نمي خواهند بيايند ؟

نكند از من دلخور شده اند ؟

شهرام در صندلي راحتي كهنه ي خود فرو رفته بود ، پاهاش را دراز كرده بود ، چانه اش را در دست داشت و با انگشتش روي لبه ي صندلي ضرب مي گرفت و سرش را رو به بالا تكيه داده بود و اتاق را مرتب مي كرد و به دوستش تلفن مي زد و نان و پنير مي خورد و شير را كه مانده بود و بوي زهم مي داد توي دست شويي مي ريخت و لباس هايش را كپه مي كرد كه اتو بزند .

نزديك ظهر ، شهرام لباس هايش را مي پوشيد . پاشنه كش و شانه و جعبه را در جيب هايش مي گذاشت و مي رفت بيرون . از اتاق خود ، در خانه ي شماره 555 مي رفت بيرون .

شماييد ؟ خدانكرده كسالتي ، چيزي … امروز نرفته ايد سر كار ؟ سيگار اشنو طلايي نداريم ، ويژه بدهم ؟ آقا ، مواظب راه رفتنشان باشيد ! چرا تنه مي زنيد ؟ ببخشيد متوجه نبودم . چهارشنبه روز خوشبختي آقا ، از خط كشي عبور كنيد ، با دو تومان ، آقا ، آدامس بدهم ؟ يك آدامس از من بخريد ، چي مي خوريد ، قربان ؟ يك كباب سلطاني اضافه ؟ ولي شما كه قبلي ها را هم نخورده ايد ، بقيه ي پولتان ، گذاشت رفت ! بله پنج دقيقه ي ديگر شروع مي شود ، چه ساندويچي بدهم ؟ آقا ، ساندويچتان را نمي خواهيد ؟ آقاي محترم ، اين قدر وول نخوريد ، فكر پشت سري ها هم باشيد ، مي گذاشتيد تمام مي شد مي رفتيد بيرون ، سلطانيه ؟ نه ؟ خيلي خوب ، مثل هر شب ، دو تا پنج سيري ؟ گوجه نه ؟ خيارشور ، كجا قربان ؟ حالتان خوب نيست ؟ پول خُرد نداشتيد ؟ مي خواهيد كمكتان كنم ؟ زنگ را برايتان بزنم ، بفرماييد ، چند دفعه خواهش كرديم زودتر بياييد ، آخر خدا را خوش نمي آيد ، سر و صدا نكنيد . مريض داريم .

فرموديد مريض داريد ؟ نه ، نه ، فردا ديگر لازم نيست صدايم بزنيد . صدايم نزنيد .

تاريكي .

تاريكي .

كليد برق كجاست ؟ ولش ! مدتي بايد بگذرد تا چشم به تاريكي عادت كند . اگر كسي تا سحر چشم هايش باز باشد ديگر احتياجي به چراغ ندارد ، همه جا را خواهد ديد . شمع ها . آنها هم تا ته سوخته اند . همه جا را خواهم ديد . لبه ي تخت يا لبه ي صندلي چه فرق مي كند ؟ بالاخره بايد جايي بنشينم و آنها را ببينم . آرام ، آرام ، براي اين كه برنگردانم . در كدام جيب بود ؟ جيب چپ ؟ ( صداي خفه و گنگي بلند شد ) . افتاد ! با پا آن را كنار مي زنم . ( آن را كشاند زير تخت ) . بگذار دندانه هايش بشكند . در كدام جيبم بود ، راست ؟ ( در دستش بود ) . همه جا را مي بينم ( صداي ناله ي منقطع و مضحك بيمار همسايه … صداي شير آب ) . حالا ليوان پر شد . يكي يكي . خالي شد . ديگر بيندازمش دور ( تاريكي ) .

با ما بوديد ؟ ما را صدا زديد ؟ شما بوديد ؟ آقا ، كار داشتيد ؟ آقا ، چيزي لازم داشتيد ؟ با ما بوديد ؟ شما بوديد صدا مي كرديد ؟ با ما بوديد ؟ …

شما ، با ما ، شما ، با ما .

تاريكي .

ــ مدتي هيچ كار نمي كرد ــ جزء آخر عبارت ما : حالا ديگر كامل شد . شهرام هر روز صبح اين جعبه را باز مي كرد ، روي تختخوابش دراز مي كشيد و مدتي هيچ كار نمي كرد . شهرام هيچ وقت هيچ كاري نمي كرد .

| جمعه‌ها | شيوا ارسطويی |

داداش دير كرده بود. شهرزاد نگاه كرد به ساعت بزرگ،‌ بالاي سر خانم سرهنگ. با هر تيك تاك، يك چشم با مژه‌‌ي مصنوعي، كنار صفحه، گوشه‌ي بالاي ساعت، چشمك مي‌زد. يك دهان سرخ، با لبهاي بزرگ، پايين صفحه مي‌خنديد. سر هر ساعت، چشم باز مي‌ماند،‌ لب جمع مي‌شد و سوت مي‌كشيد.

از وقتي شهرزاد و مادرش رسيده بودند سالن، ساعت هفت بار سوت كشيده بود. بعضي مشتري‌ها همراه ساعت سوت كشيده بودند. گفته بودند: «… اوه… ديرم شد…» تند پول داده بودند به خانم سرهنگ و از در زده بودند بيرون.

روزهاي جمعه مادر زودتر از هميشه مي‌آمد سر كار. جمعه‌ها،‌ كليد سالن دست مادر بود. جمعه‌ها، خانم سرهنگ بعد از ناهار مي‌آمد. جمعه‌ها، ‌شهرزاد هم، همراه مادر مي‌آمد سالن.

رازميك، يك تكه مو از يك بيگودي بزرگ باز كرد. بيگودي را پرت كرد توي سبد،‌ كنار آينه. به كله‌ي بزرگ زير دستش،‌ ده دوازده تا بيگودي ديگر بسته بود. زهرا، موهاي چيده را جارو مي‌كرد توي خاك‌انداز. رازميك، صداش زد برود كمكش. زن چاقي كه رازميك موهاش را چيده بود و ريخته بود زمين، مو ريزه‌هاي پشت گردنش را پاك مي‌كرد. شهرزاد، حركت برس را لابلاي گردن چاق تماشا مي‌كرد و يواش، پشت گردنش را مي‌خاراند. خانم سرهنگ، مثل هميشه، توي گوشي تلفن پچ‌پچ مي‌كرد. زن چاق، دامنش را جلو آينه صاف كرد، رفت طرف ميز خانم سرهنگ، تا حسابش را بپردازد.

رازميك، پنجمين تكه‌ي مو را از پنجمين بيگودي كله‌ي بزرگ باز كرد. برس گرد و بزرگ را از ريشه‌ي مو كشيد تا نوك آن. زهرا سشوار دستي را با حركتِ دستِ رازميك پايين مي‌آورد كه داداش در را باز كرد و آمد تو. قطره‌هاي باراني كه مي‌كوبيد به پنجره،‌ از نوك چترش مي‌چكيد كف سالن. در را به روي سرماي پشت سرش بست. شهرزاد نگاه كرد به ساعت. ده دقيقه‌ي ديگر كه سوت مي‌كشيد و با داداش مي‌رفتند بيرون، به سانس بعدي فيلم مي‌رسيدند. داداش را بغل كرد. بوسيدش. رازميك،‌ برس گرد و گنده را پرت كرد جلوِ آينه و آمد سراغ داداش. مادر، هنوز در حمام حوله‌هاي كثيف را مي‌شست.

خانم سرهنگ از اوضاع درس و دانشگاه داداش پرسيد. خانم سرهنگ، هر جمعه از تعداد واحدهايي كه داداش گذرانده مي‌پرسيد و دوباره يادش مي‌رفت. داداش، هر جمعه،‌ بي‌حوصله‌تر و سرسري‌تر جواب مي‌داد. ايندفعه، اصلا جواب نداد. به رازميك گفت: «شنيدي خبرهارو؟»

خانم سرهنگ دوست نداشت رازميك و داداش درباره‌ي «خبرها» حرف بزنند. هر جمعه، وقتي رازميك و داداش از خبرها حرف مي‌زدند، صفحه‌اي از صفحه‌هاي رازميك برمي‌داشت، مي‌برد مي‌گذاشت روي گرام و صداي آن را بلند مي‌كرد.

مادر، با سبد بزرگ لباس‌هاي شسته از حمام آمد بيرون. خانم سرهنگ،‌ جمعه‌ها، لباس‌هاي خودش را هم،‌ همراه حوله‌ها و پيش‌بندهاي كثيف، مي‌گذاشت براي شستن. مادر به روي خودش نمي‌آورد. خانم سرهنگ، خوب انعام مي‌داد.

داداش سر حال نبود. شهرزاد دلش مي‌خواست زودتر بروند بيرون تا كلاه تازه‌اي را كه مادر براش بافته بود سرش كند، شال گردن قرمزِ پشمي را بپيچد دورِ گردنش و زير چتر سياه داداش، در باران قدم بزنند تا سينما. ولي داداش نشسته بود و با رازميك حرف مي‌زد. زهرا، سشوار به دست، ايستاده بود بالاي سرِ بيگودي بسته،‌ منتظر رازميك. خواننده از گرام داد مي‌كشيد: «…جمعه‌ها خون جاي بارون…» چتر داداش هنوز خشك نشده بود.

رازميك به خانم سرهنگ و داداش سيگار تعارف كرد. هر سه سيگارهاشان را روشن كردند. شهرزاد، ‌چشمش به ساعت بود. جمعه‌ها، همين ساعت،‌ بهترين موقع بود براي سينما رفتن. اين جمعه، داداش عين خيالش نبود. مادر، لباس‌ها را مي‌چلاند توي سرماي ايوان و مي‌گفت: « تو اين بارون، چه سينما رفتني داره؟!»

داداش،‌ چشم تنگ كرده بود رو به پنجره و سيگار دود مي‌كرد. رازميك رفته بود تا بقيه‌ي بيگودي‌ها را از كله‌ دربياورد و موها را صاف كند. موهاي صاف، مد شده بود. همه‌ي زنها مي‌آمدند آرايشگاه، موهاشان را صاف مي‌كردند. شهرزاد، موهاي فرفري بيشتر دوست داشت. موهاي خودش نه صاف بود نه فرفري. زمستان‌ها، از كلاه‌هايي كه مادر براش مي‌بافت، خوشش مي‌آمد. موهاش، براش مهم نبود. اين جمعه، داداش نه به موهاش نگاه مي‌كرد نه به كلاهِ تازه‌ش، نه به شال گردن قرمزش. خاكستر سيگار را مي‌تكاند توي زيرسيگاري وبه باران نگاه مي‌كرد. پيراهن سفيدش را پوشيده بود. ناهيد براش خريده بود. شهرزاد، ناهيد را دوست داشت. ناهيد هميشه مواظب داداش بود. نمي‌گذاشت داداش ناراحت يا عصباني بشود. داداش، هر وقت ناهيد را مي‌ديد آرام مي‌گرفت. شهرزاد خيلي ناهيد را دوست داشت. مادر مي‌گفت: « ناهيد چاقه! پس فردا، يك شكم بچه بزاد پاك از ريخت مي‌افته.»

داداش مي‌گفت: «چاق نيست. توپره. خيلي هم خوبه.»

شهرزاد هم، همينطور فكر مي‌كرد.

داداش مي‌گفت: «تازه،‌ ناهيد اهل بچه زاييدن نيست.»

شهرزاد فكر مي‌كرد: «چه بد!»

مادر مي‌گفت: «وا !؟ پس ولش كن به حال خودش!»

شهرزاد، دلش مي‌گرفت.

داداش مي‌گفت: «نگرفتمش كه ولش كنم!»

شهرزاد، باز دلش مي‌گرفت.

مادر مي‌گفت:« عشق و عاشقيِ اين دوره و زمونه…»

شهرزاد فكر مي‌كرد مواظب باشد عاشق نشود.

از وقتي آن سه مرد غريبه و بدخلق، نصف شب، در خانه را كوبيده بودند وبه زور آمده بودند و پدر را با خودشان برده بودند، مادر نمي‌گذاشت شهرزاد، تنهايي برود جايي. انگار قرار بود همان سه تا، شهرزاد را هم بدزدند و ببرند. يكي از همان‌ها، همان شب، نگاه كرده بود به چشمهاي ترسيده‌ي شهرزاد، ‌پوزخند زده بود به پدر و گفته بود: «دخترِ كوچولوت، جلوِ چشمِ خودت كه زن بشه، آدم مي‌شي!»

پدر حمله كرده بود طرف مرد. فرياد كشيده بود. شهرزاد دلش خواسته بود هيچ وقت زن نشود. همانطوري، كوچولو بماند. جمعه‌ها، با داداش و ناهيد برود سينما. ساندويچ كالباس بخورد. بقيه روزها هم منتظر بماند تا پدر برگردد خانه و با هم نقاشي بكشند.

داداش، صفحه را از روي گرام برداشت. شهرزاد خوشحال شد. خيلي وقت بود كه ساعت سوت آخر را كشيده بود. ناهيد گفته بود كه اين جمعه مي‌روند فيلم «گاو» را مي‌بينند. شهرزاد گفته بود: «نه! چيچو فرانكو!» داداش خنديده بود.: «آره خب، اونا گاوترند!» ناهيد گفته بود كه خودش بعدا مي‌بردش فيلم چيچو فرانكو. اين جمعه، نه گاو را ديدند نه چيچو فرانكو. چشم‌ِ ساعت ديواري، چشمك نزد، باز ماند. دهانش سوت كشيد و ناهيد هم آمد تو. خانم سرهنگ كليد را داد به مادر، ماتيك زد كه برود. كله، ديگر بيگودي نداشت. موهاي دراز و صاف و سياه از در رفت بيرون. زهرا آينه‌ها را تميز كرد. نرفت. از ناهيد پرسيد: «مطمئني كه تلويزيون پخش مي‌كنه؟» ناهيد گفت: «اعلام كردن كه پخش مي‌كنن، بايد چند دقيقه‌ي ديگه صبر كنيم.»

خانم سرهنگ كه رفت، رازميك تلويزيون را روشن كرد. شهرزاد نگاه كرد به صورت ساعت و شكلك درآورد. مادر چشم‌غره رفت. رازميك براش سيگار روشن كرد. مادر در را از تو قفل كرد. ولو شد روي مبل، جلوي تلويزيون و محكم پك زد به سيگار. شهرزاد تصوير مرد را كه ديد،‌ شناخت. باران هنوز مي‌كوبيد به پنجره. مرد ايستاده بود پشت يك ميز،‌ در يك دادگاه. مادر از داداش خواست صداي تلويزيون را كم كند. داداش گفت: «صداش كه جرم نيست!»

رازميك گفت: «خودشون دارن صداش رو پخش مي‌كنن.»

مرد، دو دستش را گذاشته بود روي ميز، سرش را گرفته بود بالا و بلند حرف مي‌زد. شهرزاد او را در يكي از كافه‌هايي ديده بود كه پدر مي‌بردش. سيبيل پهن مرد را هيچ وقت فراموش نمي‌كرد وقتي در كافه براي پدر شعر مي‌خواند. پدر مي‌گفت:« شعر نيست،‌ شعاره!»

مرد مي‌گفت: « خلق‌ها را شعار حركت مي‌ده.»

شهرزاد، ديگر ياد گرفته بود كه منظور مردهاي آن كافه از «خلق‌ها»، مردم هستند.

پدر مي‌گفت: «خلق‌ها اول بايد با شعر فكر كنند بعد حركت كنند.»

شهرزاد، ‌شعرهاي پدر را دوست داشت. از شعارهاي مرد هم خوشش مي‌آمد. ولي نمي‌دانست خلق‌ها چرا بايد حركت كنند و كجا بايد بروند. وقتي از مادر پرسيده بود كه چرا پدرش را كتك زدند و بردند، مادر گفته بود به خاطر شعرهاش. شهرزاد فكر كرده بود كاش پدر به جاي شعر گفتن، نقاشي مي‌كشيد. داداش، شعرهاي پدر را براي رازميك خوانده بود. ناهيد هم گاهي شعرهاي پدر را زمزمه مي‌كرد. شهرزاد مي‌ترسيد. پوزخند مرد غريبه مي‌آمد جلو نظرش. دلش نمي‌خواست زن بشود، آن هم جلو چشمِ پدرش.

مرد خم شد رو به آدمها. دستهاش هنوز روي ميز بود. ايستاده بود. بلند گفت:

«من در اين دادگاه براي جانم چانه نمي‌زنم.»

زهرا دستهاش را شسته بود. حالا داشت توي كشوهاي جلو آينه‌ها دنبال لوسيون مي‌گشت. مادر اشاره كرد به زهرا كه سروصدا نكند. زهرا آرام نشست پشت به آينه و چشم دوخت به تلويزيون. صداي مرد از پشت همان سبيل پهني كه موقع شعر يا شعار خواندن مي‌جنبيد، از قطره‌ي ناچيز حرف مي‌زد و از عظمت خلق‌هاي ايران. داداش پشت سر‌‌ِ هم سيگار روشن مي‌كرد. ناهيد، زيرچشمي مي‌پاييدش. مادر آه مي‌كشيد و نفرين مي‌كرد.
شهرزاد، منتظر بود پدرش را هم در تلويزيون نشان بدهند. دلش براي پدرش تنگ شده بود. مادر گفته بود پدر يواشكي از ايران رفته به يك كشور خارجي. گفته بود قرار است براي شهرزاد عروسك فرنگي بفرستد. شهرزاد، باور نكرده بود. رفيق‌ِ پدر بلند از تلويزيون گفت كه فقط به نفع خلقش حرف مي‌زند و پرسيد كه اگر آزادي حرف زدن ندارد برود بنشيند. ديگر براي سينما رفتن خيلي دير شده بود. شهرزاد، دلش نمي‌خواست رفيق پدر برود و بنشيند. مي‌خواست به حرف زدن ادامه بدهد. ته دلش، آرزو مي‌كرد كه پدرش را يك لحظه از تلويزيون نشان بدهند.

پدر را نشان ندادند. دو تا زن را نشان دادند. دو تا كله. يكي با موهاي صاف و دراز و سياه، يكي با موهاي فرفري. شهرزاد از هيچ كدام خوشش نيامد. اگر حرفهاي رفيق پدر درست بود، ‌پس زنها داشتند براي جانشان چانه مي‌زدند. آنها نه از خلق‌ها حرف زدند،‌ نه از قطره‌ها، نه از عظمت، نه حرفهاي قشنگي كه رفيق پدر مي‌گفت. دو تا كله سياه بودند كه براي عمرشان چانه مي‌زدند. مي‌خواستند زنده بمانند،‌ بيايند بنشينند جلوِ آينه، زير دست رازميك و بيگودي‌ها و سشوار داغ. موهاشان را هِي صاف كنند و بروند و با موهاي فرفري برگردند تا رازميك دوباره موهاشان را صاف كند. موي صاف خيلي مد بود.

وقتي رفيق‌ِ پدر را مي‌بردند، ‌شهرزاد گردنش را مي‌خاراند. تلويزيون هنوز نشانش مي‌داد. رازميك و داداش ساكت بودند. مادر يواش گريه مي‌كرد. زهرا، ماتش برده بود. ناهيد، چشم تنگ كرده بود رو به باران كه هنوز مي‌كوبيد به پنجره. هوا تاريك شده بود. گفته بودند رفيق پدر را به دار مي‌آويزند. وقتي مي‌بردنش، از كنار دو تا كله رد شد. وقتي رد مي‌شد، كله‌اي كه موهاش صاف بود و دراز از خوشحالي كله‌ي مو فرفري را بغل مي‌كرد و مي‌بوسيد. دو تا كله مي‌خنديدند. آنها را بخشيده بودند. شهرزاد نمي‌دانست چرا كله‌ي مرد بايد از تنش مي‌افتاد و چرا آن دو تا را بخشيده بودند. فقط دلش براي پدرش تنگ شده بود و گردنش مي‌خاريد. شال قرمز را پيچيد دور گردنش. كلاه تازه‌اش را گذاشت سرش. ناهيد پرسيد: « شهرزاد، بريم فيلم چيچو فرانكو؟»

با اينكه خيلي دير شده بود،‌ مادر اعتراض نكرد. شهرزاد گفت: «نه.»

رازميك پرسيد: «من مي‌رم ساندويچ كالباس بگيرم. شهرزاد، موافقي؟»

بوي گوشت سرد و مانده پيچيد توي دماغ شهرزاد. پريد طرف‌ِ دستشويي. ناهيد رفت دنبالش. شهرزاد عق مي‌زد. مادر برس‌ها و بيگودي‌ها را در سبدهاشان مي‌ريخت. زهرا آواز جمعه زمزمه مي‌كرد. شهرزاد، همه را از آينه‌ي دستشويي مي‌ديد. هِي عق مي‌زد. داداش و رازميك بيخودي گردنشان را مي‌خاراندند. از آن جمعه، شهرزاد از بوي كالباس به استفراغ مي‌افتاد.

چند سانت توی زمین | مهسا محب‌علی

 

حق با تو بود. واقعا مهم نیست. وقتی می شه با یه دوش گرفتن پاكش كرد، دیگه چه اهمیتی داره؟ تا از در رفت بیرون، ملافه های قرمز رو جمع كردم و آبی ها رو به جاش كشیدم روی تخت. بعدش هم دوش گرفتم. می خواستم از در كه می یای تو، تر و تمیز، با ربدشامبر ارغوانی دراز كشیده باشم روی كاناپه و لیوانم هم دستم باشه. درست موقعی كه سی. دی “تركمن” رو گذاشتم توی پخش صوت زنگ زدی. دلم می خواد موزیك متن این صحنه از علیزاده باشه.
همون عطر پرتغالی ای رو كه برای تولدم خریدی زدم. بوش رو حس می كنی؟ وقتی آدم از حموم اومده و موهاش خیسه ، بوش بهتره. قیافه ات شكل “جانی دالر” شده. چرا خیره شدی به ته سیگارهای زرد توی زیر سیگاری؟ آره، من هیچ وقت سیگار فیلتر زرد نمی كشم.
از در كه اومدی تو تعجب كردی؟ فكر می كردی خواب باشم؟ انتظار نداشتی آماده باشم؟ می بینی كه دوش گرفتم، ربدشامبر ارغوانی ام رو كه خیلی دوست اش داری پوشیدم، موهام هم با گیره بالای سرم جمع كردم و لیوان ام هم كه دستمه. همه چیز آماده است. خب، حالا بپرس اون چیزی رو كه وادارت كرده این وقت صبح بیای این جا. اون چیزی كه داره مثل سوسك توی كله ات راه می ره. سیگار هم روشن كن؛ بد نیست. شاید نیكوتین باعث شه جمله ی مناسب تری پیدا كنی. شاید هم لازم نیست؛ چهار تا فحش و دری وری كه دیگه این همه فكر كردن نمی خواد.
نشستی روبروم و هی پات رو تو هوا تاب می دی و نوك سیگارت رو دور زیر سیگاری می چرخونی. منتظری من حرف بزنم؟ نه؛ من حرف نمی زنم. خودت باید شروع كنی. اصلا من این لحظه ها رو دوست دارم. دل ام می خواهد هی كش پیدا كنند. اصلا چرا اومدی این جا؟ چرا نشستی توی آپارتمان ات و یكی از اون ذكر هایی رو كه برای مرید هات تجویز می كنی اونقدر نگفتی تا آروم بشی؟ چهار زانو، لخت،كنار پنجره ی باز، موهات رو هم می ریختی روی شونه هات.
چرا موهات رو باكش بستی؟ دوش هم كه نگرفتی. وقتی دوش نمی گیری موهات خیلی بد حالت می شه. چشم هات هم یه جوری شده. شده مثل چشم های من وقت هایی كه دوست هات می اومدند خانه ات و یادت می رفت دو شاخه ی تلفن رو بعد از تمام شدن ذكرتون بزنی توی پریز؛كاملا اتفاقی. اون روز صبح هم كاملا اتفاقی اون دختر داشت از پله های آپارتمانت می اومد پایین. وقتی اومدم تو، دو شاخه ی تلفن هنوز روی زمین بود. داد زدی: “یعنی من برای یه شب قطع بودن تلفنم هم باید به تو جواب پس بدم؟ ”از تو بعید بود. هیچ وقت كنترل اعصابت رو به این راحتی از دست نمی دادی. اما باز خوب شد اون دختره رو دیدم. این كه آدم توی كابوس هایش با یك آدم بی چهره طرف باشه، خیلی بدتره. دلم می خواست وقتی به تو فكر می كنم، اقلا یه چیزی جلوی چشم هام بیاد.
گوش كن. می بینی لامصب با چهار تا سیم چی كار می كنه. من عاشق این تكه ام . درست همین جا.گوش كن، انگار سیم ها دارند جیغ می كشند. یا یه جیغ رو دوباره و صد باره تو كله ی آدم تكرار می كنند. وقتی روی این كاناپه دراز می كشم و لیوانم توی دستمه و این جیغ ها هم تو هوا كش می یان، دیگه دل ام نمی خواهد هیچ كار دیگه ای بكنم.یه شب كه تلفن و جواب ندادی،‌ رفتم سراغ بوم. رنگ های گرم رو با هم قاطی كردم و با نوك قلم مو محكم زدم روی بوم؛ كوتاه و قوی. اما فایده ای نداشت. فكر كردم احتمالا به خاطر رنگ هاست. رنگ های سرد رو امتحان كردم؛ با حركت آروم و كشدار قلم مو. باز هم فایده ای نداشت. نه قرمز ها و نارنجی ها و صورتی ها حرصم روكمتر كردن، نه آبی ها و سبزهای روشن. تا صبح پنج دقیقه یه بار شماره ات رو گرفتم. بی فایده بود. نه؛ احمقانه بود. وقتی كه بعد از دوازده شب جواب نمی دادی معنی اش این بود كه زودتر از نه صبح هم جواب نمی دی. نمی شد كه دختره رو نصفه شب از خونه بیرون كنی، اون هم با اون حال. حتما اون قدر كشیده بودید كه نیم متری بالای زمین بودید، حداقل. عوضش من سفت چسبیده بودم روی زمین. شاید هم یه كمی توی زمین فرو رفته بودم، سنگین و لخت. از سر شب شروع می كردم. چهار لیتری رو می گذاشتم كنارم؛ با كاسه ی یخ. از همون موقعی كه مریدهات كم كم شروع می كردند به رفتن، آروم و بی عجله. گاهی چندتایی و گاهی دوتا دوتا. دست هاشون رو گره می كردند توی دست های هم و آهسته خداحافظی م كردند. اون قدر آروم كه انگار یه نفر توی اتاق بغلی خوابیده باشه. تاثیر اون ذكرها بود یا شاید تاثیر شیخ روزبهان. وقتی كه تو با آن بلوز و شلوار سفید نخی ات چهار زانو بشینی بالای اتاق و رحل چوب آبنوست رو جلوت باز كنی و آروم آروم از تجلی عشق بگی در صورت نیكو و لابد نگاهت رو هم بچرخونی به چشم های درشت اون دختره ی رنگ پریده. اون قدر هام چشم هاش درشت نیست. ولی خیلی خوب خط چشم می كشه. از این خط چشم ماژیكی ها. پنكك اش هم حتما از اون گرون هاست. خیلی خوب روی پوست اش می شینه. یكی دو درجه هم روشن تر از رنگ پوستشه. دوست داره رنگ پریده تر به نظر بیاد، این طوری چهرهاش روحانی تر می شه، نه؟
شاید هم به اصرارمرید هات اون پوشه ی پاره پوره ی سبزت رو بازكنی و یكی از اون كاغذ های كاهی پاره پوره رو دربیاری و بخونی. یكی دو سال پیش همه شون رو برای من می گفتی. “شهزاده ی كوچولو”، “زن برفی”… اما حالا دیگه نمی دونم برای كدوم شون می گی.“بانوی قهوه ای ها” رو باید برای اون دختر لاغره گفته باشی. مطمئن ام بولمی داره، از حالت چشم هاش معلومه. تو كه خودت این چیزها رو بهتر می فهمی. حتما موقع خوندن شعرت هم صا خیره شده بودی توی چشم هاش. همون طور كه اون موقع ها خیره می شدی توی چشم های من. با اون چشم های سرخ و یه كم خواب آلود. از دور دوم چرخیدن سیگاری چشم هات ای طوری می شه. خودتون می گید “شهلا” نه؟ الان اما چشم هات دیگه شهلا نیست. تمام دیشب رو بیدار موندی؟ شاید مثل من هر پنج دقیقه یك بار شماره گرفتی. حالا بپرس. اون فكر كثیفی رو كه تو كله ته بریز بیرون.
چرا ایستادی جلوی اون تابلو؟ اون رنگ های قرمز و صورتی و نارنجی آروم ات نمی كنه، ممكنه بدترت هم بكنه. قیافه ات كه چیزی رو نشون نمی ده. ولی این طور وقت ها هیچ چی قابل پیش بینی نیست. ممكنه یه دفعه زیر سیگاری كریستال روبرداری و بكوبی توی كله ام. یا شای پایه ی آباژور را ترجیح بدهی. من كه اهمیت نمی دم. هر كاری دل ات می خواد بكن. من هیچ عكس العملی نشون نمی دم. حرف هم نمی زنم. هر چه قدر هم كه این لحظه های نكبتی رو طول بدی، من حرف نمی زنم.
چرا مات ات برده جلوی اون تابلو؟ تو كه هیچ وقت انقدر با دقت به كارهای من نگاه نمی كردی. حالا چون نمی خواهی نگام كنی… راستی از لحظه ای كه اومدی اصلا نگام نكردی. من اما همه اش دارم نگات می كنم. حتی وقتی كه با نوك انگشتم یخ رو توی لیوان می چرخونم. چرا چشم هات انقدر پژمرده شده؟ كش موهات رو باز كن، دل ام می خواهد موهات روی شونه هات ولو باشه. می بینی چه نرم آبی ها و سبزهای روشن رو با هم قاطی كردم. ولی فایده ای نداره. آروم ات نمی كنه. حتی اون علف های سبزی هم كه می پیچی لای كاغذ سیگارت هم كمكی به ات نمی كنه. سبك ترت می كنه. سبك و معلق. تو الان به چیزی احتیاج داری كه سنگین ات كنه. چیزی كه احساس كنی پاهات رو می یاره روی زمین. یا مثل من حتی چند سانتی فرو می كندت توی زمین. من هم اتفاقی پیداش كردم. یكی از همون شب هایی كه جلسه داشتین. یه حسی به ام می گفت امشب هم یادت می ره دو شاخه رو وصل كنی. رفتم شیشه ای رو كه از شب مهمونی مونده بود آوردم؛ با ظرف یخ. دراز كشیدم روی كاناپه و لیوان ام رو پر كردم. تا خود صبح. اون قدر سنگین شده بودم كه نمی تونستم از جام تكون بخورم چه برسه به این كه توی اتاق قدم بزنم و مدام شماره ات رو بگیرم. همون جا جلوی بوم،‌ همان جایی كه تو الا ایستادی، روی زمین دراز كشیدم و صورتم رو چسباندم به سردی سرامیك ها. حس كردم تنم روی سردی زمین آب شد و از درز سرامیك ها فرو رفت توی زمین. نزدیك ظهر با سردرد از خواب بیدار شدم. به آرامش شب قبل اش می ارزید. یه قهوه ی غلیظ حال ام رو جا آورد.
حالا ولی دیگه قهوه نمی خورم. مادام می گه دوای هر دردی خودشه. هر روز صبح یه ته استكان می اندازم بالا؛ به قول خودش، “خمار شكن”. مادام رو كه دیدی. تعجب می كردی همیشه یه چهار لیتری پر توی خونه ام می دیدی؟ چهار لیتری ها رو از اون می گیرم. قیمت اش خیلی مناسب تره. نمی شه مدام از اون قوطی ها گرفت. می دونم همون موقع هم گفتی؛ از ریخت و قیافه می افتم. شكم می آرم. زیر چشم هام كلاپیسه می شه. اهمیتی نمی دم. اصلا مه نیست. شیخ روزبهان ات هم می گه سكر مستی روح است و… بقیه اش یادم نیست.
باز كه نشستی روبروم و نوك سیگارت رو لب زیر سیگاری می چرخونی. می خوای یه فلوكستین به ات بدم؟ آروم ات می كنه ها؟ می دونم دوست نداری از این چیزها بخوری؛ هر وقت هم از این چیز ها توی دست و بال من دیدی گفتی: “اه…بگذار كنار این آشغال ها رو…آدم باید به خودش تكیه كنه.” ولی بعضی وقت ها آدم انقدر سبك می شه كه دل اش می خواد دست اش رو یه جایی بند كنه. فلوكستین تكیه گاه خوبیه. من اسم اش رو گذاشتم قرص بی غیرتی. اصلا اگه من شهردار تهران بودم دستور می دادم توی آب شهر فلوكستین بریزن. به خاطر همین فلوكستین ها بود كه می تونستم فردای روز جلسه ات بیام اون جا و اصلا به روی خودم نیارم كه اون سنجاق سر صورتی رو كنار تخت خواب ات دیدم. یا شلوغی و به هم ریخته گی آپارتمان ات رو. می دونی یه حال خوشی به آدم می ده. یه حماقت خوب.
چرا وایستادی جلو پنجره؟ مثلا داری رفت و آمد ماشین ها رو نگاه می كنی؟ من كه می دونم اون ها رو نگاه نمی كنی. تو الان جز اون تصویر وحشتناكی كه توی كله ته، چیز دیگه ای نمی بینی. می بینی چه جوری تمام توجه ات معطوف شده به درون ات؟ خوشحالی؟ باید خوشحال باشی. این تمركز، این نگاه برگشته به درون،‌ این سبكی همه اش رو مدیون منی. خودت می گفتی؛ حضور در فنای رویت است و … بقیه اش چی بود؟ فنای رویت و … اه، ول اش كن مهم نیست.
شاید ترجیح بدی كه تصرف ام كنی. امتحان كن. شاید حالت بهتر شه. ببین چه قدر اغواگرانه دراز كشیدم روی كاناپه. بند ربدشامبر رو هم اون قدر باز گذاشتم كه حسابی به تخیل ات دامن بزنه. بیا، می تونی روی دست هات بلندم كنی و توی اتاق روی ملحفه های آبی رهام كنی. من اون قدر سنگینم كه نمی تونم از جام تكون بخورم. بیا لیوان رو از دستم بگیر سیگارم رو هم پرت كن گوشه ی اتاق و وحشیانه تصاحب ام كن. ولی حالت بهتر نمی شه. ده بار دیگه هم كه تصاحبم كنی فایده ای نداره؛ دیگه باورنمی كنی. تن ام دیگه میون دست هات مثل موم نیست. احساس می كنی داری با كاناپه عشق بازی می كنی. اون صبح هایی كه می اومدم و آپارتمان به هم ریخته ات رو می دیدم، دل ام می خواست قبل از هر چیز باهات بخوابم. حتی اهمیت نمی دادم كه دوش نگرفته باشی. اما تو اهمیت می دادی. همیشه تا قبل از این كه دوش بگیری از دستم در می رفتی، نمی گذاشتی بغل ات كنم. می گفتی زیر چایی رو روشن كن و خودت می پرید توی حموم. اما بعد از دوش گرفتن دیگه رفتارت طبیعی می شد. بغل ام می كردی، موهام رو روی سینه ات ولو می كردی و …اما بعدش من حال ام بدتر می شد. سبك تر می شدم. می نشستم كنار پنجره و زل می زدم به حلقه های دودی كه از میون لب هات به هوا می فرستادی و چیزی راه نفس كشیدن ام رو می گرفت. چیزی میون بغض وخنده.
لیوان ام خالی شده، اما جرات ندارم از جام بلند شم. راست اش، می ترسم. یه چیزی توی چشم هاته كه آدم رو می ترسونه. یه حالت بی قراری. تو كه هیچ وقت این طوری نمی شدی؟ پس كو اون آرامشی كه می گفتی؟ چرا “ شرح شطحیات” رو باز نمی كنی و یكی دوتا از اون جملات قصار رو نمی خونی تا حالت بهتر شه. همون جا جلوی دست اته، روی میز آشپزخونه. چرا از پشت اون پنجره ی لعنتی تكون نمی خوری؟ بیا یه دقیقه بشین این جا، روی كاناپه. می خوام نگات كنم. دلم برات تنگ شده. دلم برای حرف زدن ات تنگ شده. بیا، دل ام می خواهد سرم رو بگذارم روی سینه ات و با موهات بازی كنم. بیا یه كمی از اون برگ سبزها از جیب ات درآر یه سیگاری چاق بپیچ با هم بكشیم بریم تو هوا، مثل اون وقت ها. اصلا بیا لیوان من رو ببر پر كن. باور كن اون قدر سنگین ام كه نمی تونم از جام تكون بخورم. ببین، اصلا مهم نیست. من كه الان حتی قیافه اش هم یادم نمی یاد. اهمیتی هم نداره. بیا. بیا لیوان من رو بگیر و پرش كن. خواهش می كنم انقدر پشت اون پنجره ی لعنتی… اصلا به درك. هر كاری دل ات می خواد بكن. هر چه قدر دل ات می خواهد پشت پنجره وایسا. من كه داره خوابم می بره. تمام دیشب رو بیدار بودم. دیگه نمی تونم پلك هام رو نگه دارم. تا من بیدار شم تو می تونی باز هم فكر كنی. ولی باور كن ارزش اش رو نداره. اصلا مهم نیست. وقتی كه می شه با یه دوش گرفتن از روی تن پاكش كرد.

| حرف‌های با خودم میان راه | بهمن فرسی |

این زمانه، و این زیست، و این آدمیزاد، ما را طوری بار می‌آورند که هرگز نتوانیم فعل‌های یکرو و خالصی برای بیان کارهایمان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمی‌دهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد می‌دهند که معنی آن، راضی نیستم، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. ولی اگر تسلیم این زبان باشیم دیگر هیچیم. بنابراین به تو توصیه می‌کنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی‌هیچ و سعی و قصد قبلی، با کلمات شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.

دریافت کتاب: | شب یک، شب دو، بهمن فرسی |

| حرف‌های با خودم میان راه || بهمن۱۳۴۶ – مجله نگین – شماره ۳۳ |

تلخم( تو فکر می‌کنی مثل همیشه) و گرفته‌ام. نه جدایی من از یک خاک معلوم. نه جدایی من از تو. و نه جدا و گره خورده. و پر از یاس. غم سنگین سمجی تمام ذهنم و حتی حس می‌کنم خون و استخوانم را اشغال کرده است. و عمیقا نمی‌دانم چه غمی. اما حس می‌کنم؛ غم جدایی. غم دوری. نه جدایی من از یک خاک معلوم.نه جدایی من از تو. و نه جدایی تن از تن. جدایی انسان از انسان. دوری انسان از خودش. دوری دو انسان که در پشت میز کافه‌یی نشسته‌اند و فقط به‌اندازه‌ی دو فنجان قهوه و یک زیرسیگاری از هم فاصله دارند. دوری دو انسان که دست در بازوی هم کرده‌اند و از پیاده‌رو می‌گذرند. و دوری من و تو با همه‌ی یادهای تپنده‌ی نزدیک. و بازهم با این همه نمی‌دانم چه غمی. غم یک غبن. غبنی چاره ناپذیر. غم خطا کاری ذهنی. غم خطازدگی.
تصورات ما درباره‌ی دنیای خارج از چارچوب بومی خودمان غالباً خطاست. خطا بوده است. از این بابت احمق‌ها و رندان، کوردلان یا سیاستگران، زیرکانه و مکارانه ما را به “کلی‌بافی” مبتلا کرده‌اند. غرب! غرب! غرب! و با این تکرار ما را به ذهنیتی علیل و تنگ‌نظرانه دچار کرده‌اند. هر چه دید کلی خطاست. ما خیال کرده‌ایم «غرب» یعنی آمریکا. و این طور نیست. و خیال کرده‌ایم «آمریکا» یعنی همان غرب دم‌دار و سم‌دار و سیاه و سفید و ابلق که در ذهن خود ساخته و پرداخته داریم. و تصور وجود موجودیتی بسیار همانند خودمان را در ورای این کلمه هرگز به‌خاطر راه نداده‌ایم. و چنین نیست. تمام یادداشت‌ها، سفرنامه‌ها، گزارش‌ها، خبرها تمام حرف‌های خصوصی و عمومی درباره‍‎ی این غرب یکسره برای فریب من و تو بوده است. فریب آگاهانه و فریب جاهلانه. فریب که بترسیم. که پس بزنیم و درمانده شویم. دیگر هرگز باور نکن که «غرب» یعنی «آمریکا». غرب، غرب است. آمریکا هم آمریکاست. و تازه آمریکا را هم به ما بد شناسانده‌اند هم خودی‌ها آن را بد شناسانده‌اند، و هم خود آمریکایی‌ها. موجودات آمریکایی ایران را هم، اصلاً روا نیست، که به‌حکم روش استدلال بومی خودمان «مشت نمونه‌ی خروار» به عنوان مردم آمریکا درنظر بگیری و قضاوت کنی، درست به همان اندازه که این بهمن فرسی را نباید به عنوان مردم ایران در نظر گرفت. کوته‌نظری و کج‌خیالی ست اگر تصور کنی حالا من می خواهم آمریکا را خوب بشناسانم. من چنین رسالتی برای شناساندن هیچ کشوری احساس نمی‌کنم. آمریکا خودش وسیله و آدم فراوانی برای این کار در اختیار دارد. وسایلی از قبیل «کی» و «پاتاکوس». من فقط حس می‌کنم و می بینم که کلک خورده‌ام. چیزی در ذهن داشته‌ام که حالا چیش چشم ندارم. چیزی پیش چشم وجود دارد که ابعادش با ابعاد آن موجود ذهنی من ابداً ـــ یا اکثراً ـــ تطبیق ندارد. این که من اینک در برابر چشم دارم و ناگزیر آن را با موجودی ذهنی خودم می‌سنجم، ارتباط محکمی با آن«اتازونی» یا حتی «عصر طلایی» ندارد. البته چشم من نه چشم «ارنبورک» است و نه چشم «چارلی». من با یک چشم آزاد دنیا را نگاه می‌کنم. نه با چشمی جانبدار. این است که می‌توانم زندگی و انسان را بدون عینک پیشداوری ببینم. من مردم را می‌بینم و تعجب می‌کنم. مردم عیناً مانند مردم. خبث و رضا و نارضایی و صفایش عیناً همان. حکایت توده‌ تقریباً در همه زمین یکسان است. و پریشان می‌شوم، آشفته می‌شوم، دیوانه می‌شوم که چگونه سیاست انسان امروز را کوته‌بین می‌کند. از یک چاپخانه دیدن کردم. نه طبق برنامه. به میل خودم. به بهانه‌ی برنامه. ساعت بین ۸ و ۱۰ شب بود. در هر طبقه کارگران، زن و مرد، سیاه و سفید، در کنار هم مشغول کار بودند. کسی را ندیدم ول بچرخد. کسی را هم ندیدم «ماشین» شده باشد. البته بیشتر کار را ماشین انجام می‌داد. ولی انسان سر جای خودش بود. و انسان ناراضی و مندرس بود. چون کارگر بود. خانه و فرزند و گرفتاری داشت. و به فکر آتیه بود. بوی چاپخانه همان بود. چرکی فضا همان بود. نقش دیوار همان. بوی پول وسیاست و مذهب هم همان بود. البته بوی پول شدیدتر. در قسمت صحافی، یکی از کارگران صحاف نسخه‌یی از مجموعه اشعار «پابلو نرودا» شاعر شیلی را که در دست صحافی بود به من هدیه کرد. و مدیر چاپخانه در اتاق دفترش کتاب را با عذرخواهی فراوان از من پس گرفت. و این رفتاری سنجیده و انسانی و درست بود. کتاب نه مال کارگر است، و نه مال مدیر چاپخانه. آن‌ها هیچ گونه حقی نسبت به آن ندارند. ولی زندگی این است: معمولاً کارگر پنهان یا آشکار می‌بخشد و معمولاً مدیر با عذرخواهی پس می‌گیرد. می‌بینی که تفاوت چندانی در کار نیست. ولی بسیار خب می‌دانم که منتظری. بله از غول بگویم. درست است. اینجا غولی نیز در کار است. همان غولی که تصاویرعجیب و غریبی از آن در ذهن من و تو پرداخته‌اند. غولی برآمده از نقطه سرکش‌ترین غولان جهان. رنگ‌ها و زبان‌ها و شکل‌ها و اخلاق‌های گوناگونی در خیابان‌ها جاری‌ست. سوئدی، ایتالیایی، آلمانی، انگلیسی، عرب، آفریقایی و ده‌ها مشخصه جغرافیایی دیگر. آمریکا را مردخواره‌یی جهانگرد زاییده است. این جامعه در واقع معجونی پرداخته از بشریت امروز روی زمین است که در یک «اتحاد» ریاضی و زورمند همه‌گونه خصال زشت و زیبای بشر امروز را به کمال و به صراحت بروز می‌دهد.
باقی توصیف‌ها و توجیه‌ها و تفسیرها، خواه موافق یا مخالف، یکسره جانبداری از خود آمریکا است. تبلیغات برای آمریکاست. و یا تبلیغاتی است که آمریکا به‌نحو شایانی از آن بهره‌برداری می‌کند. دقت کوچکی در احوال عمومی مردم کرده‌ام. این نیویورک فی‌الواقع سه شهر است: منهتن، نیوجرسی و بروکلین. و روابط ساکنان این سه شهر کم و بیش همان روابط تهرانی و رشتی و تبریزی‌ست. همانقدر صمیمانه(!) بی‌گوشه و کنایه(!) این است ملت. که به‌هرحال مفهومی‌ست یاوه. ملت دیگر به درد دوران ما نمی‌خورد. اصلاً از کجا معلوم پیوند مردمی که به حکم خواص یک تکه زمین در آن به‌دور هم گرد آمده، کاشته، خورده و بچه پس انداخته‌اند، محکم‌تر از روابط آدمیانی باشد که به حکم انگیزه‌ی مشترک به‌دورهم گرد آمده‌اند؟ بله. کاملاً. پیوند نوع اول هم در حد خودش پیوند بسیار سختی‌ست. ولی انسان به‌زودی زود می‌آموزد که آن را زیاد هم نباید جدی بگیرد. و این اعجوبه اگر به زبان انگلیسی سخن می‌گوید هرگز به‌معنای آن نیست که مادرش به طور قطع انگلیسی بوده است. اصلاً بهتر است بگوییم این «موجود» موجودی است ضد توراث. موجودی‌ست برآمده از دوده‌ی با میراث درافتادگان. و تأسف در این است که حتی انگلیس هم با آن انگلیس ذهنی ما ارتباط روشنی ندارد. و نتیجه این‌که کهنه بودن و تاریخی بودن فخری نیست. اگر هم فخر باشد، این فخر مایه زندگی نیست. مایه‌یی دیگر باید. این کافی نیست تا تو برپا و جویا و توانا باشی. با این فقط می‌توان گفت که تو نیز موجودی هستی در میان موجودات. و امروز باید «وجود»ی بود و نه «موجود»ی. بله. درست است. پاره‌یی دیکتاتورهای سرخ و سیاه هم در این و آن گوشه‌ی زمین درکارند که از ملت‌های کهنه چیز نوی بسازند. دیکتاتوری همیشه می‌تواند- و توانسته است- و بالاخره کاری صورت بدهد. این هم یک برهان تازه و کهنه بر نارسی و خامی توست. اما مسأله این نیست. مسأله مسخره بودن این دموکراسی‌های ادعایی چپ‌ها و راست‌ها و میانه‌روهاست که هیچ‌کدام اصالت ندارند. بله. عصبانی شو. دندان تیز کن. گوشت من هدر است. من هرگزچنان زندگی نکرده‌ام که مراقب باشم کسی از دست من عصبانی نشود. ولی تو بالاخره مجبوری یک روز خودت را خلاص کنی. خودت را بکشی بالا و همطراز کنی. یعنی انسان مجبور است. مجبوری به این نتیجه برسی که تو یکی هستی و جهان یکی‌ست. انسان هم یکی‌ست. زبان و حکومت هم- اگر اجتناب‌ناپذیر باشد- می‌تواند یکی شود. و تو باید پیش از آن که نظام اقتصادی برتر جبراً و قهراً بیاید و زبان تو را برگرداند، یا در خفا گرداننده‌ی هست و نیست تو باشد باید چاره‌یی بیاندیشی. روزگار تعصب‌ها و وسوسه‌های کودکانه- پیرانه سپری شده است. بگذار بی‌سواد در همه‌ی زمین بی‌سواد باشد و باسواد در همه‌ زمین باسواد- شرایط جغرافیایی هم می‌ماند سر جایش. انسان حریفش نیست. لازم هم نیست حریفش باشد. قطب، قطب است و استوا، استوا. ولی فاصله من و تو… بگذریم. گفتم تلخم. و هنوز چنین‌ام.از شرایط موجود زمین بیزارم. این شرایط در هر نقطه برای انسان خفقان‌آور است. اصلا از شرط بیزارم. شرط کتبی. شرط رسمی. شرط باید در خون من و تو باشد. و اگر بگویم ضمناً همه‌چیز یاوه و مضحک در نظرم جلوه می‌کند، دروغ گفته‌ام. این مضحک کلمه معصوم ساده‌یی‌ست که من فقط برای رفع تکلیف آن را به کار می‌گیرم. اصلا من آدم مشکلی شده‌ام. کاش نبودم. کاش.




گزيده ای از ‘درخت گلابی’ ، داستانی از مجموعه ‘جايی ديگر’ | گلی ترقی

دریافت کتاب: | جایی دیگر، گلی ترقی |

 
 
روی جلد کتاب جايی ديگر
استاد دانشگاه و نويسنده و توده ای سابق که روزگار جوانی را پشت سر گذاشته و از هيچ کارش طرفی نبسته، به باغ دوماوندش رفته است تا در خلوت جان پرور باغ، کتاب خود را بنويسد. فصل بهار است. همه درختان باغ شکوفه داده اند بجز درخت گلابی که نماد ديگری از ارباب (نويسنده ) است. باغبان پير که هزار زحمت برای درخت کشيده از اين امر عصبانی است و از ارباب ياری می خواهد اما نويسنده حواسش جايی ديگر است. می خواهد بالاخره سر پيری چيزی بنويسد، چيزی بزايد، اما وضع او درست شبيه درخت گلابی است که ديگر نمی تواند شکوفه دهد. باغبان پير، چند بار خواسته با ارباب صحبت کند و موفق نشده، همچنان که چند بار با درخت گلابی صحبت کرده و نتوانسته او را به گل بنشاند. کدخدا را به ياری می خواند تا به کمک وی با ارباب گفتگو کنند. پاره ای که انتخاب شده اين بخش از داستان است:

باغ بچگی، دماوند کودکی، محو و رنگ باخته، مثل تصويری خيالی، آرام آرام، از انتهای ذهن مکدر و غبار گرفته ام، پديدار می شود. پشت درختانی سبز پسر بچه ای لاغر ايستاده و نزديک به او، روی پتويی چهارخانه، دختری جوان نشسته و کتاب می خواند.

“ما معتقديم که بايد درخت گلابی را گوشمالی داد.”

پسر بچه خيره به دختر جوان است. صدای تاپ تاپ قلب عاشقش ته گوشم می پيچد. پشت پلکهايم سايه ها و صورت ها، مثل عکس های افتاده روی هم، به هم می آويزند. چهره هايی مخدوش، نيمه آشنا، از پيش نظرم می گذرند.

باغبان، نگاه خواب آلود و سکوت مرا به نشانه رضا گرفته است. چند قدمی جلو می آيد. دست هايش را به هم می مالد. خم می شود و دو سه ورق کاغذ افتاده روی زمين را جمع می کند. می گذارد روی ميز پای ديوار. نوشته های ارباب مهم است. بسيار مهم است.

تابستان آخر؟

باقی حرف هايش نمی شنوم. دستی نامريی به کنج و کنار خاموش قلبم تلنگر می زند. خاطره هايی محو و مغشوش ته سرم می چرخند. هزار هزار فرسخ از اين تابستان آخر دور هستم. يک ابديت. کسی پشت پلکهايم می دود. کسی آوازی را ته گوشم زمزمه می کند. ته مانده خوابی قديمی – تکه پاره – پراکنده – لا به لای پلکهايم می نشيند. تابستان آخر!

اين “آخر” متعلق به حياتی پيشين است و به زمانی ديگر اشاره می کند، زمانی رفته از ياد. غايب، گذشته، مثل شکسته های ظروف زير خاکی، تکه تکه، کنار هم قرار می گيرد و صورت هايی مخدوش، رنگين، سفيد سياه، خواب گرفته، از پيش نظرم می گذرند.

آدم هايی را می بينم که توی ايوان، دور سفره غذا، روی زمين نشسته اند. صورت ها غبار گرفته و نامشخص اند. دهان هايی بی صدا باز و بسته می شوند. سری خم شده. دستی تکه نانی را در کاسه ماست فرو برده. مه ای غليظ روی باغ و اجسام نشسته است. مه فراموشی. تنها يک چهره است که زنده و واضح و ملموس خودش را به رخ من می کشد. نگاهم می کند. از انتهای تاريکی، از ته آن ورطه دور، آهسته پيش می آيد و در دو قدمی من ثابت می ماند. قلبم از حس يک دلتنگی غريب به درد می آيد. صدايی شيرين ته گوشم زمزمه می کند.

کدخدا خطاب به من حرف می زند. نگاهش می کنم و نگاهم بی تفاوت از حاشيه صورت او عبور می کند، روی دستهايش می نشيند و دوباره به صورت او باز می گردد. يک لحظه، نامطمئن و مردد، روی چشم های او می لغزد و بعد متحير – حتا ذوق زده – به او خيره می ماند.

“خاطرتان هست آن سال …”

“نه. کدام سال؟”

“سال آخر بود. رفته بوديد سر درخت گردو. قايم شده بوديد. هر چه صدا می زديم جواب نمی داديد. ماشاء الله پسر بچه شيطانی بوديد.”

“چرا. يادم می آيد. چه سيلی محکمی از پدرم خوردم.”

“نزديک بود من را از سر درخت معلق کنيد. هی می رفتيد بالاتر. شاخه زير پای من شکست …”

من اين کدخدای ريش سفيد را می شناسم. يادم می آيد. آن زمان، کدخدا نبود. اين شکلی هم نبود. گذر سالها کسی ديگر از او ساخته است ( و از من؟ ). آب رفته. مچاله شده و از هيبت دهاتی و اندام جنگلی اش اثر نمانده است. بچه که بودم ازش حساب می بردم. چشم و ابرو و ريش و پيراهنش سياه بود و صدای دو رگه و ترسناکش سگ های بيابان را به عوعو می انداخت. باغبان باغ دماوند و فرمانروای مطلق تمام درختان ده بود.

گذشت زمان موجودی سفيد از او ساخته است، موجودی پنبه ای، پف کرده، با ريشی نقره ای و موهايی تو خالی و پوک، شبيه به کپه ای از برف. چشم بی رنگ و پر آبش، مثل تيله ای شيشه ای زير نور زردی که نيمی از صورتش را پوشانده، پر از نقش و نگارهای محو و سايه روشن های قديمی است و در عمق شفاف آن ته مانده رنگين خاطره های گذشته موج می زند.

پلک های مرطوبش را با فشاری خواب آلود از هم باز می کند و من از خلال آن شکاف باريک، آن دورها، روزهای آشنا و تابستان های روشن کودکی ام را، جسته گريخته، چون خوابی ناتمام و مکرر باز می بينم. نگاه ممتد و پر حرف کدخدای ريش سفيد، مثل نفسی بلند، گرد و غبار روحم را می زدايد و صداهای باغ دماوند، پرنده های شب، همهمه های گنگ روستايی، خش خش خواب آور علف های بلند و ذکر يکنواخت مرغ حق روی درخت بيد، همراه با ريزش دلپذير آب قنات توی آبگير بزرگ باغ و خنده های شيرين آن تک چهره – آن صورت دوست داشتنی، در گوش و سرم می چرخد.

دماوند بچگی، با کوه سفيد و گندمزار های طلايی اش، اغوا کننده تر از رختخواب گرم و تنبل کودکی، مرا در خود فرو می کشد و دقيقه های مجذوب و خاطره های مضطرب عشق – اولين عشق – مثل اشباحی برخاسته از خوابی هزار ساله، هوشيار و حاضر، به هم می آويزند و توی تن محترم و موقر و مشروط من – تن خسته و پيرم پای کوبی می کنند.

از کتاب جايی ديگر، درخت گلابی، صفحه ۱۳۲ تا ۱۳۵