برچسب: مرگِ یزدگرد
-
شب هزارویکُم | بهرام بیضایی
وقتی کسی سعی میکند چیزی را فراموش کند یعنی فراموش کردن برایش آسان نیست، یعنی به آنچه میخواهد فراموش کند علاقه دارد
-
طایفهی من به خاموشی پیوست زیرا از مردمانِ زمین خیر ندید
بیوه زنی به نام تارا همراه دو کودک کم سالش از ییلاق به کومهاش بازمیگردد. در راه میشنود که پدربزرگش مرده و در جادهی جنگلی به مردی غریب برمیخورد که جامهی تاریخی پوشیده و شتابان میگذرد. تارا میان میراث پدربزرگ شمشیری مییابد که نمیداند با آن چه کند؛ تارا میکوشد شمشیر را به جای داس…