در باب پوچی

ما می میریم پس همه چیز افیون است. مرگ همچون نیستی همه چیز را پوچ می سازد. زندگی نه آغاز آنست و نه پایان آن، بدتر از هردو، آغازی است پایان ناپذیر. نفرین همیشگی ما فقرا، همیشه از نو آغاز کردن است، اما نه به خاطر دلایل فلسفی، زیرا صرفا چون حساب بانکی ات هر ماه دوباره از صفر آغاز می کند. و تو دوباره آغاز می کنی به امید نابخشودنی پیروزی در مسابقه پایان ناپذیر دخل ها و خرج ها. طبیعت تو را به پایان محکوم کرده است و جامعه تو را به آغازی پایان ناپذیر. در آنچیزی شکست خورده ای که حتی به یاد نداری مسابقه اش کی آغاز شده است. اما تو به یارکشی دعوت شده ای تا هر آنچه نیستی در چهره قهرمان بجویی. در توهم نبرد نهایی، توده ها پوچی خود را پنهان می دارند. یک همدستی همگانی تا وانمود شود که یک مسابقه ساده در فینال یک تورنومنت ورزشی آخرین نبرد، نبرد خیر و شر، زندگی و مرگ و تعیین کننده سعادت گروهی به قیمت سرشکستگی دیگری است. پوچی حرفه توده هاست. رساندن وانمود به بالاترین حد نهایی خود. اما برای خردمند، اگر اصلا کسی از آنها باقی مانده باشد، این رقابت، نبرد دو شامپانزه برای آلفا بودن در گله است. هیجان پوچ و بیهوده را به یادشان بیاور تا در جواب به تو بگویند زندگی همین است. اما من از تاریکی ها و تنهایی ها آموخته ام زندگی همین نیست. توده ها، این بس بسیاران، این جنگ افزاران شنیع خانواده، خاندان، قبیله و وطن، با پوچی به جنگ نیستی می روند. آنها ترجیح می دهند تا با باورهای پوچ، بهشت و جهنمی پوچ، خدایی پوچ، ارزش هایی پوچ، نیستی مرگ را تاب آورند. غافل از اینکه نیستی زیباست. مواجهه با نیستی یگانه شجاعت است. نیستی را همچون نیستی پذیرفتن، یگانه حکمت است. حتی یک لحظه فراموشی از فاصله مهیب من با توده ها، موجب پشیمانی شرم آور است. هموساپینس نامی است که بیهوده من را با آنها در یک مقوله می گنجاند. من به جهان مفاهیم تعلق دارم و آنها به جهان اراده و بازنمایی. چگونه این دو موجود متفاوت نامی یکسان به خود خواهند گرفت؟ ننگ بر من حتی اگر لحظه ای حس رقت در حال و وضع آنها بر من مستولی شود. آنها جانورانی خطرناک برای زمین و همنوع خود هستند. تولید مثل بزرگترین گناه آنهاست و پوچی بزرگترین اختراع آنها.

منبع

پس از اين هر نور لطيفی که مرا لمس کند تو خواهی بود | سیروس آتابای

سیروس آتابای (زادهٔ ۱۵ شهریور ۱۳۰۸ خورشیدی در تهران – درگذشتهٔ ۶ بهمن ۱۳۷۴ خورشیدی در مونیخ) شاعر ایرانی-آلمانی بود. پدرشهادی آتابای، پزشک و مادرش فاطمه پهلوی ملقب به همدم‌السلطنه پهلوی، بزرگترین فرزند رضاشاه بود.

پانزده شعر از سیروس آتابای

زندگی

در سال ۱۹۳۷ م بهمراه برادرش امیررضا آتابای برای تحصیل روانهٔ برلین شد؛ جایی که پدرش پزشکی خوانده بود. اما با شروع جنگ جهانی دومقرار بر آن شد که دو برادر برای ادامهٔ تحصیل به سوئیس فرستاده شوند؛ اما به گفتهٔ آتابای از آنجا که سرپرست آن‌ها در انجام این امر قصور کرد، سیروس نوجوان در آلمان ماندگار شد.

پس از پایان جنگ به ایران بازگشت؛ ولی چون خواندن و نوشتن زبان فارسی را نیاموخته بود، نتوانست در یکی از مدارس تهران و در کلاس متناسب با تحصیلات خودش ثبت‌نام کند. به پیشنهاد خود راهی سوئیس شد و دورهٔ دبیرستان را در آنجا به پایان برد. اولین سروده‌های آتابای به سال ۱۹۵۰ در روزنامهٔ «کردار» چاپ زوریخ که ماکس رایشنر شاعر و نویسندهٔ نامدار آلمانی‌زبان سوئیسی دبیری صفحهٔ ادبی آن را بر عهده داشت، منتشر شدند.

در سال ۱۹۵۲ به قصد تحصیل در رشتهٔ زبان و ادبیات آلمانی در دانشگاه مونیخ ثبت‌نام کرد؛ ولی به شهادت دوستانش به‌ندرت در کلاس‌های درس شرکت می‌کرد و باور داشت مطالعات شخصی او برایش بسیار پربارترند. سیروس از همان زمان چنان شیفته و مجذوب شعر و شاعری و مستحیل در جهان واژه‌ها بود که هیچ‌یک از دوستانش جامه‌ای جز ردای شاعری را برازندهٔ تن او نمی‌یافتند.

از میان شاعران و نویسندگان آلمانی به کلمنس برنتانو، ادوارد موریکه، گوتفرید بن و برتولت برشت ارادتی خاص داشت و با اریش فرید شاعر اتریشی و الیاس کانتی شاعر و نویسندهٔ بلغاری‌تبار دوستی نزدیک داشت. به رمانتیسیست‌ها به دلیل کلام معجزه‌آسایشان عشق می‌ورزید و مدرنیست‌ها را به سبب دوری‌جستن از خودفریبی می‌ستود. او در میان شاعران زمانه‌اش کاملاً شناخته شده بود، چنان‌که گرهاردباخ لایتر می‌نویسد: زبان ادبی آتابای در کتاب «سر برآوردن در جایی دیگر» و به خصوص اشعار تقدیمی‌اش، شوق مرا برانگیخت تا در ۲۳ ژوئیه شعر «برای آ. س» را بنویسم.

ماکس رایشنر در کتاب “شعر زمانه ما” (مجموعه اشعار شاعران جوان آلمانی) می‌نویسد: به رغم ویژگی‌هایی که آتابای خواهی نخواهی از فرهنگ شرقی ـ ایرانی با خود به همراه آورده است، می‌توان او را در ردیف شاعران جوان آلمانی قرار داد. ریشارد اکسنر می‌نویسد:”درباره‌اش گفته‌اند که زندگی‌اش را وقف حرفهٔ شاعری کرد؛ تقدیر چنین بود. او انسانی صمیمی، نسبتاً ساکت و دیرجوش بود. او استعداد این را داشت که اگر از شخص مورد علاقه‌اش دعوت می‌کرد که به ملاقاتش بیاید، در طول این دیدار دربست در خدمت او باشد.

آن دوست یا میهمان می‌رفت و می‌دانست که این ساعاتی فراموش‌نشدنی از زندگی او بوده است؛ مهم نبود که این دیدار تکرار می‌شود یا نه. در هر حال گفتن به امید دیدار “از گفتن بدرود” بهتر است. چنین انسان‌هایی تا مدت‌ها پس از مرگ‌شان، هنوز در زندگی تو حضور دارند. از زمانی که او را شناختم (بیش از چهل سال) می‌دانستم که او همواره در زندگی من حضور خواهد داشت، حتی اگر مدت‌ها او را نبینم و با او صحبت نکنم. هر دو همواره دست‌کم می‌دانستیم که آن دیگری به چه کار مشغول است؛ اما ملاقات واقعی و برای مدتی در کنار هم نشستن، رخدادی بود که به هدیهٔ عالم غیب می‌مانست و ارزش این را داشت که این روز را به خاطر بسپاری؛ حتی بدون دفتر خاطرات.

آتابای سال‌های دههٔ شصت میلادی (چهل شمسی) را به تناوب در تهران و لندن گذراند. اواخر همین دهه برای مدتی به گروه ادبی طرفه متشکل از گروهی از شاعران جوان آن زمان پیوست. حاصل این همکاری انتشار منتخبی از سروده‌هایش به زبان فارسی بود که برگردان آن‌ها با نظارت خود او صورت پذیرفت. در سال‌های ۱۹۷۹ تا ۱۹۸۳ را در لندن به سر برد و پس از آن تا زمان مرگش (آخر ژانویهٔ ۱۹۹۶) در مونیخ سکونت داشت.

Grave tomb of Cyrus Atabay in Munich

این شاعر توانا و پرکار در طول چهار دهه فعالیت شعری، شانزده مجموعه شعر به دست چاپ سپرد که چند جایزهٔ ادبی از جمله جایزهٔ «هوگو یاکوبی» و جایزهٔ «آدلبرت فون کامیسو» را برایش به ارمغان آوردند. این کتاب با وجود اینکه بخش‌هایی‌اش به زندگی آتابای و نقل خاطرات دوستان و همکاران او اختصاص دارد؛ اما شامل شعرهای این شاعر نیز می‌شود. شعرهایی که بخشی از آن را بیژن الهی و بخش دیگر را مهرداد صمدی ترجمه کرده‌است. در این میان ترجمه صمدی پیش‌تر در سال ۱۳۴۴ با عنوان «وادی شاپرک‌ها» چاپ شده بود.

جوایز

۱۹۵۷: جایزهٔ هوگو یاکوبی پرایس

۱۹۸۳: عضو آکادمی Bayerische der Schönen Künste (آکادمی هنرهای زیبای باواریا)

۱۹۹۰: جایزهٔ آدلبرت فون شامیسو

۱۹۹۳: عضویت در Deutsche Akademie für Sprache und Dichtung (آکادمی زبان و ادبیات آلمانی)

آثار

  • ۱۹۵۶: Einige Schatten. Gedichte (partiell vertont von Peter Mieg: Mit Nacht und Nacht, 1962)
  • ۱۹۵۸: An- und Abflüge. Gedichte
  • ۱۹۶۰: Meditation am Webstuhl. Neue Gedichte
  • ۱۹۶۴: Gegenüber der Sonne. Gedichte und kleine Prosa
  • ۱۹۶۸: Gesänge von morgen
  • ۱۹۶۹: Doppelte Wahrheit. Gedichte und Prosa
  • ۱۹۷۱: Die Worte der Ameisen. Persische Weisheiten
  • ۱۹۷۴: An diesem Tage lasen wir keine Zeile mehr. Gedichte
  • ۱۹۷۷: Das Auftauchen an einem anderen Ort. Gedichte
  • ۱۹۸۱: Die Leidenschaft der Neugierde. Neue Gedichte
  • ۱۹۸۳: Stadtplan von Samarkand. Porträts, Skizzen, Gedichte
  • ۱۹۸۳: Salut den Tieren. Ein Bestiarium
  • ۱۹۸۵: Prosperos Tagebuch. Gedichte
  • ۱۹۸۶: Die Linien des Lebens. Gedichte
  • ۱۹۹۰: Puschkiniana. Gedichte
  • ۱۹۹۱: Gedichte
  • ۱۹۹۲: Leise Revolten. Kleine Prosa aus drei Jahrzehnten
  • ۱۹۹۴: Die Wege des Leichtsinns. Zerstreutes äolisches Material. Gedichte

هیچ چیز افتضاح تر، توهین کننده تر، و افسرده کننده تر از ابتذال وجود ندارد

آنتون پاولوویچ چِخوف (به روسی: Анто́н Па́влович Че́хов)‏ (زادهٔ ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در تاگانروگ – درگذشتهٔ ۱۵ ژوئیهٔ ۱۹۰۴) پزشک، داستان‌نویس، طنزنویس و نمایش‌نامه‌نویس برجستهٔ روس است. هر چند چخوف زندگی کوتاهی داشت و همین زندگی کوتاه همراه با بیماری بود اما بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید. او را مهم‌ترین داستان کوتاه‌نویس برمی‌شمارند و در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی نیز آثار برجسته‌ای از خود به‌جا گذاشته‌است. چخوف در ۴۴ سالگی بر اثر خون‌ریزی مغزی درگذشت.

خانه‌ای در شهر تاگانروگ که چخوف در آن متولد شد
چخوف در ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در شهر تاگانروگ، در جنوب روسیه، شمال قفقاز، در ساحل دریای آزوف به دنیا آمد. پدربزرگ پدری‌اش در مِلک کُنت چرتکف، مالک استان وارنشسکایا، سرف بود.[۴] او توانست آزادی خود و خانواده خود را بخرد. پدرش مغازهٔ خواربارفروشی داشت. او مرد مذهبی خشنی بود و فرزندانش را تنبیه بدنی می‌کرد. روزهای یک‌شنبه پسرانش (او ۵ پسر داشت که آنتون دومین آن‌ها بود) را مجبور می‌کرد به کلیسا بروند و در گروه همسرایانی که خودش تشکیل داده بود آواز بخوانند. اگر اندکی ابراز نارضایتی می‌کردند آن‌ها را با چوب تنبه می‌کرد. همچنین آن‌ها را در نانی آغاز کرد اما دو سال بعد در کلاس اول مدرسهٔ عادی به تحصیل خود ادامه داد. پدر چخوف شیفتهٔ موسیقی بود و همین شیفتگی او را از دادوستد بازداشت و به ورشکستگی کشاند

کلیسایی در شهر تاگانروگ که چخوف در آن در تاریخ ده فوریه ۱۸۶۰ غسل تعمید داده شد.
او در سال ۱۸۷۶ از ترس طلب‌کارانش به همراه خانواده به مسکو رفت و آنتون تنها در تاگانروگ باقی ماند تا تحصیلات دبیرستانی‌اش را به پایان ببرد. او در سال‌های پایانی تحصیلات متوسطه‌اش در تاگانروگ به تئاتر می‌رفت و نخستین نمایشنامه خود را به نام بی‌پدری و بعد کمدی آواز مرغ بی‌دلیل نبود را نوشت. او در همین سال‌ها مجلهٔ غیررسمی و دست‌نویس الکن را منتشر می‌کرد که توسط برادران‌اش به مسکو هم برده می‌شد. برادر بزرگ‌اش، آلکساندر پاولویچ چخوف در سال ۱۸۷۶ به دانشگاه مسکو رفت و در رشتهٔ علوم طبیعی دانشکدهٔ ریاضی-فیزیک مشغول تحصیل بود و در روزنامه‌های فکاهی مسکو و پتربورگ داستان می‌نوشت. آنتون نیز در ۱۸۷۹ تحصیلات ابتدایی را تمام کرد و به مسکو رفت و در رشتهٔ پزشکی در دانشگاه مسکو مشغول تحصیل شد.

آغاز نویسندگی

چخوف جوان (سمت چپ) به‌همراه برادر نیکلی در سال ۱۸۸۲
چخوف در نیمهٔ سال ۱۸۸۰ تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتهٔ پزشکی در دانشگاه مسکو آغاز کرد. در همین سال نخستین مطلب او چاپ شد. برای همین این سال را مبدأ تاریخی آغاز نویسندگی چخوف برمی‌شمارند. چخوف در نامه‌ای به فیودور باتیوشکوف می‌نویسد: «نخستین تکهٔ ناچیزم در ۱۰ تا ۱۵ سطر در نشریهٔ «دراگون فلای» در ماه مارس یا آوریل ۱۸۸۰ درج شد. اگر آدم بخواهد مدارا کند و این نوشتهٔ ناچیز را آغازی به‌حساب بیاورد، بنابراین سالگرد (بیست و پنج سال نویسندگی) من زودتر از ۱۹۰۵ فرا نخواهد رسید.» آنچه چخوف به آن اشاره می‌کند در واقع داستان کوتاهی است به نام «نامهٔ ستپان ولادیمیریچ اِن، مالک اهل دُن، به همسایهٔ دانشمندش، دکتر فریدریخ» که در مجلهٔ سنجاقک شمارهٔ ۱۰ منتشر شد. او در سال‌های ۱۸۸۰ تا ۱۸۸۴ علاوه برآموختن پزشکی در دانشگاه مسکو با نام‌های مستعاری مانند: آنتوشا چخونته، آدم کبدگندیده، برادر برادرم، روور، اولیس… به نوشتن بی‌وقفهٔ داستان و طنز در مجله‌های فکاهی مشغول بود و از درآمد حاصل از آن زندگی مادر، خواهر و برادران‌اش را تأمین می‌کرد. او در ۱۸۸۴ به عنوان پزشک فارغ‌التحصیل شد و در شهر واسکرسنسک، نزدیک مسکو، به طبابت پرداخت. اولین مجموعه داستان‌اش با نام قصه‌های ملپامن در همین سال منتشر شد و اولین نقدها دربارهٔ او نوشته شد. در دسامبر همین سال هنگامی که چخوف ۲۴ساله بود اولین خلط‌های خونی که نشان از بیماری مهلک سل داشت مشاهده شد.

فعالیت حرفه‌ای
چخوف بعد از پایان تحصیلاتش در رشتهٔ پزشکی به‌طور حرفه‌ای به داستان‌نویسی و نمایش‌نامه‌نویسی روی آورد. در ۱۸۸۵ همکاری خود را با روزنامهٔ پتربورگ آغاز کرد. در سپتامبر قرار بود نمایش‌نامهٔ او به نام در جادهٔ بزرگ به روی صحنه برود که کمیتهٔ سانسور از اجرای آن جلوگیری کرد.[۱۱] مجموعهٔ داستان‌های گل‌باقالی او در ژانویهٔ سال بعد منتشر شد. در فوریه همین سال (۱۸۸۶) با آ. سووُربن سردبیر روزنامه عصر جدید آشنا شد و داستان‌های مراسم تدفین، دشمن،… در این روزنامه با نام اصلی چخوف منتشر شد. بیماری سل‌اش شدت گرفت و او در آوریل ۱۸۸۷ به تاگانروگ و کوه‌های مقدس رفت و در تابستان در باپکینا اقامت گزید در اوت همین سال مجموعهٔ در گرگ‌ومیش منتشر شد و در اکتبر نمایش‌نامهٔ بلندش با نام ایوانف در تئاتر کورش مسکو به روی صحنه رفت که استقبال خوبی از آن نشد.

مرگ

آنتون چخوف و همسرش اولگا کنیپر در ماه عسل به سال ۱۹۰۱
چخوف در ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ به‌همراه همسرش اولگا کنیپر برای معالجه به آلمان استراحت‌گاه بادن‌وایلر رفت. در این استراحت‌گاه حال او بهتر می‌شود اما این بهبودی زیاد طول نمی‌کشد و روزبه‌روز حال او وخیم‌تر می‌شود. اولگا کنیپر در خاطرات خود شرح دقیقی از روزها و آخرین ساعات زندگی چخوف نوشته‌است. ساعت ۱۱ شب حال چخوف وخیم می‌شود و اولگا پزشک معالج او، دکتر شورر، را خبر می‌کند. اولگا در خاطرات‌اش می‌نویسد: «دکتر او را آرام کرد. سرنگی برداشت و کامفور تزریق کرد؛ و بعد دستور شامپاین داد. آنتون یک گیلاس پر برداشت. مزه‌مزه کرد و لبخندی به من زد و گفت «خیلی وقت است شامپاین نخورده‌ام.» آن را لاجرعه سرکشید. به آرامی به طرف چپ دراز کشید و من فقط توانستم به سویش بدوم و رویش خم شوم و صدایش کنم. اما او دیگر نفس نمی‌کشید. مانند کودکی آرام به خواب رفته بود.» و این ساعات اولیه روز ۱۵ ژوئیهٔ ‏ ۱۹۰۴ بود.

تشییع جنازه

قبر چخوف در گورستان نووودویچی در مسکو
تشییع جنازهٔ چخوف یک هفته پس از مرگ او در مسکو برگزار شد. ماکسیم گورکی که در این مراسم حضور داشت بعدها به دقت جریان برگزاری مراسم را توصیف کرد. جمعیت زیادی در مراسم خاکسپاری حضور داشتند و تعداد مشایعت‌کنندگان به حدی بود که عبور و مرور در خیابان‌های مسکو مختل شد. علاوه بر نویسندگان و روشنفکران زیادی که در مراسم حضور داشتند حضور مردم عادی نیز چشم‌گیر بود. سرانجام در گورستان نووودویچی در شهر مسکو به خاک سپرده شد.

آثار
داستان کوتاه
چخوف نخستین مجموعه داستان‌اش را دو سال پس از دریافت درجهٔ دکترای پزشکی به چاپ رساند. سال بعد انتشار مجموعه داستان «هنگام شام» جایزه پوشکین را که فرهنگستان روسیه اهدا می‌کرد، برایش به ارمغان آورد. چخوف بیش از هفتصد داستان کوتاه نوشته‌است. در داستان‌های او معمولاً رویدادها از خلال وجدان یکی از آدم‌های داستان، که کمابیش با زندگی خانوادگی «معمول» بیگانه است، تعریف می‌شود. چخوف با خودداری از شرح و بسط داستان مفهوم طرح را نیز در داستان‌نویسی تغییر داد. او در داستان‌هایش به جای ارائهٔ تغییر سعی می‌کند به نمایش زندگی بپردازد. در عین حال، در داستان‌های موفق او رویدادهای تراژیک جزئی از زندگی روزانهٔ آدم‌های داستان او را تشکیل می‌دهند. تسلط چخوف به نمایشنامه باعث افزایش توانائی وی در خلق دیالوگ‌های زیبا و جذاب شده بود. او را «مهم‌ترین داستان کوتاه‌نویس همهٔ اعصار» نامیده‌اند.

چند داستان کوتاه
۱۸۸۳ – از دفترچه خاطرات یک دوشیزه
۱۸۸۴ – بوقلمون صفت
۱۸۸۷ – کاشتانکا
۱۸۸۷ – نشان شیر و خورشید
۱۸۸۹ – بانو با سگ ملوس
۱۸۸۹ – شرط‌بندی

  • همسر
    ۱۸۹۲ – اتاق شماره شش
    ۱۸۹۹ – زندگی من
    داستان بلند
    . دکتر بی‌مریض

داستان ملال‌انگیز، ترجمه آبتین گلکار، نشر ماهی، ۱۳۹۳: داستانی دربارهٔ مرگ و ملال
دوئل
نمایش‌نامه
نخستین نمایش‌نامهٔ چخوف بی‌پدری است که چندان شناخته شده نیست و پس از آن ایوانف. یکی دو نمایش‌نامهٔ بعدی چخوف هم چندان موفق از کار در نیامد تا اینکه با اجرای نمایش «مرغ دریایی» در ۱۸۹۷ در سالن تئاتر هنری مسکو چخوف طعم نخستین موفقیت بزرگ‌اش را در زمینهٔ نمایش‌نامه‌نویسی چشید. همین نمایش‌نامه دو سال قبل از آن در سالن تئاتر الکساندریسکی در سنت پترزبورگ با چنان عدم استقبالی روبه‌رو شده بود که چخوف در میانهٔ دومین شب نمایش آن، سالن را ترک کرده بود و قسم خورده بود دیگر هرگز برای تئاتر چیزی ننویسد. اما همان نمایش‌نامه در دست بازیگران چیره‌دست تئاتر هنر مسکو، چخوف را به مرکز توجه همهٔ منتقدان و هنردوستان تبدیل کرد. بعدها با وجود اختلافاتی که میان چخوف و کنستانتین استانیسلاوسکی – کارگردان نمایش‌نامه‌های وی – پیش‌آمد آثار دیگری از چخوف – همچون «دایی وانیا» (۱۸۹۹)، «سه خواهر» (۱۹۰۱) و… نیز بر همان صحنه به اجرا درآمد. عمدهٔ اختلاف چخوف و استانیسلاوسکی بر سر نحوهٔ اجرای نمایش‌نامهٔ «مرغ دریایی» بود. چخوف اصرار داشت که نمایش‌نامه کاملاً کمدی است و استانیسلاوسکی مایل بود بر جنبهٔ تراژیک نمایش‌نامه تأکید کند. چخوف نه فقط به ناتورالیسم افراطی استانیسلاوسکی می‌تازد، بلکه همچنین حال و هوای افسرده و غم‌انگیزی را که فکر می‌کرد به نمایشنامه‌اش تحمیل شده‌است، زیر سؤال می‌برد. در آوریل ۱۹۰۴، چخوف، در نامه‌ای به همسرش الگا می‌نویسد: «چرا دائماً در پوسترها و روزنامه‌ها، نمایشنامه مرا درام می‌نامید؟ نمیروویچ دانچنکو و استانیسلاوسکی، در نمایشنامه من چیزی پیدا کرده‌اند که مطلقاً به آنچه من نوشته‌ام شباهتی ندارد، و من شرط می‌بندم که هیچ‌کدام از آنها، برای یک‌بار هم که شده، نمایشنامه مرا با شیفتگی، تا به آخر نخوانده‌است. مرا ببخش، اما به شما اطمینان می‌دهم که این عین حقیقت است.»

نمایش‌نامه‌ها
ایوانف
خرس
عروسی
مرغ دریایی
سه خواهر
باغ آلبالو
دایی وانیا
در جاده بزرگ
خواستگاری
تاتیانا رپینا
آواز قو


سبک‌شناسی
مشخصات کلی آثار داستانی چخوف را می‌توان در این محورها خلاصه کرد.

خلق داستان‌های کوتاه بدون پیرنگ
ایجاز و خلاصه‌گویی در نوشتن
خلق پایان‌های شگفت‌انگیز برای داستان‌ها با الهام از آثار «گی دوموپاسان» (نشان افتخار)
خلق پایان «هیچ» برای داستان با الهام از آثار «ویکتور شکلوفسکی» (منتقم)
بهره‌گیری از جنبه‌های شاعرانه و نمادین در آثار که از ابداعات خود چخوف در دورهٔ نویسندگیش بود.
نگاه رئالیستی به جهان و قهرمان‌های داستان برخلاف نگاه فرمالیستی رایج آن زمان
استفاده از مقدمه‌ای کوتاه برای ورود به دنیای داستان (امتحان نهایی)
استفاده از تصویرپردازی‌های ملهم از طبیعت و شرح آن برای پس‌زمینهٔ تصویری داستان (شکارچی)[۱۷]
موضوع و درون‌مایه آثار
فرصت‌های از دست رفته زندگی
آدم‌هایی که حرف همدیگر را نمی‌فهمند
حمله به ارزش‌های غلط اما رایج اجتماع
تضاد طبقاتی
عدم مقاومت در مقابل شر و مهار خشم (تحت تأثیر آثار لئو تولستوی)
ماهیت خوارکننده فحشا





پانویس
↑ بیست داستان از آنتون چخوف، حبیب گوهری (مترجم)، ناشر همکار: همراز، چاپ خورشید، ص۷
↑ علی امینی نجفی (۱۱ بهمن ۱۳۸۸). «زادروز چخوف؛ راوی بزرگ قصه‌های کوچک». بی‌بی‌سی فارسی. دریافت‌شده در ۱۱ بهمن ۱۳۸۸.
↑ در هنگام تولد چخوف، هنوز در روسیه، گاه‌شماری یولیانی رسمی بود و طبق آن تقویم در ۱۶ ژانویه به‌دنیا آمده‌است.
↑ پرش به بالا به: ۴٫۰ ۴٫۱ ۴٫۲ وینر، ۳۳۲
↑ ماگارشاک ۱۰
↑ آتش‌برآب ۱۷
↑ این نمایش‌نامهٔ کمدی از بین رفته‌است.
↑ چخووا «آنتون پاولویچ و آلکساندر پاولویچ چخوف» ۹
↑ اف. د. باتیوشکوف (۱۹۲۰–۱۸۵۷) منتقد و مورخ ادبی.
↑ چخوف «نامه‌های چخوف» ۱۶۹
↑ آتش‌برآب، ص۱۹
↑ کنیپر ۳۴۳
↑ ‏۲ ژوئیه به گاه‌شماری یولیانی
↑ گلشیری ۵۱
↑ چخوف، آنتون پاواوویچ (۱۳۹۶). صفائیان، مریم السادات، ویراستار. دوئل. ترجمهٔ فرشته افسری. تهران: انتشارات آسو. شابک ۹۷۸۶۰۰۸۷۵۵۰۴۳.
↑ (Simmons, 1963, p.617)
↑ – چخوف “نویسنده نمایشنامه‌های بی ماجراً – (خسرو سینا – ماهنامه سوره ۱۳۸۹)
↑ (همان منبع)
منابع
آتش‌برآب، حمیدرضا (۱۳۸۳)، «گاهشمار زندگی و فعالیت ادبی آنتون چخوف»، به سلامتی خانم‌ها، ترجمهٔ حمیدرضا آتش‌برآب، بابک شهاب، آنتون چخوف، تهران: آهنگ دیگر، ص. ۲۴–۱۶، شابک ۹۶۴-۹۵۰۷۹-۶-۵
استپانیان، سروژ (۱۳۷۱)، «پیش‌گفتار»، مجموعه آثار چخوف (جلد اول)، ترجمهٔ سروژ استپانیان، آنتون چخوف، تهران: انتشارات توس، ص. ۱–۹
چخوف، آنتون (۱۳۸۴)، بانو با سگ ملوس و داستان‌های دیگر، ترجمهٔ عبدالحسین نوشین، تهران: انتشارات نگاه، شابک ۹۶۴-۳۵۱-۳۱۲-۲
چخوف، آنتون (؟)، بانو با سگ ملوس و داستان‌های دیگر، ترجمهٔ عبدالحسین نوشین، مسکو: انتشارات پروگرس، ص. ۱۵–۷ تاریخ وارد شده در |سال= را بررسی کنید (کمک)
چخوف، آنتون (۱۳۸۷)، برگزیده داستان‌های آنتون چخوف، ترجمهٔ رضا آذرخشی، هوشنگ رادپور، مشهد: انتشارات جاودان خرد، شابک ۹۶۴-۵۹۵۵-۵۰-۵
چخوف، آنتون (۱۳۸۱)، بهترین داستان‌های کوتاه/ آنتون پاولوویچ چخوف، ترجمهٔ احمد گلشیری، تهران: انتشارات نگاه، شابک ۹۶۴-۳۵۱-۱۰۰-۶
آنتون چخوف (۱۳۸۳)، به سلامتی خانم‌ها، ترجمهٔ حمیدرضا آتش‌برآب، بابک شهاب، تهران: آهنگ دیگر، شابک ۹۶۴-۹۵۰۷۹-۶-۵
چخوف، آنتون (بهمنماه ۱۳۷۲)، ترجمهٔ احمد شاملو، ایرج کابلی، «گناه‌کار شهر تولدو»، آدینه، هشتم (۸۸)، ص. ۳۵ تاریخ وارد شده در |تاریخ= را بررسی کنید (کمک)
چخوف، آنتون (۱۳۷۱)، مجموعه آثار چخوف (جلد اول)، ترجمهٔ سروژ استپانیان، تهران: انتشارات توس
چخوف، آنتون (۱۳۷۰)، مجموعه آثار چخوف (جلد دوم)، ترجمهٔ سروژ استپانیان، تهران: انتشارات توس
چخوف، آنتون (۱۳۵۴)، نامه‌های چخوف، ترجمهٔ هوشنگ پیرنظر، تهران: انتشارات آگاه
چخوف، آنتون (شهریورماه ۱۳۷۱)، ترجمهٔ احمد شاملو، ایرج کابلی، «همسران هنرمندان»، آدینه، هفتم (۷۳–۷۴)، ص. ۴۸ تاریخ وارد شده در |تاریخ= را بررسی کنید (کمک)
چخووا، ماریا پاولونا (۱۳۸۴)، «آنتون پاولویچ و آلکساندر پاولویچ چخوف»، مجموعهٔ آثار چخوف (جلد هشتم)، ترجمهٔ ناهید کاشی‌چی، آنتون چخوف، تهران: انتشارات توس، ص. ۱۲–۹، شابک ۹۶۴-۳۱۵-۵۰۳-X
چخوف، آنتون (۸ شهریور ۱۳۵۸)، ترجمهٔ کریم کشاورز، به کوشش سردبیر:احمد شاملو.، «نشان شیروخورشید»، کتاب جمعه، اول (۵)، ص. ۵۶
کنیپر، اولگا (۱۳۸۱)، به سلامتی خانم‌ها، ترجمهٔ احمد پوری، آنتون چخوف، تهران: باغ نو، شابک ۹۶۴-۷۴۲۵-۱۸-X
ماگارشاک، دیوید (۱۳۸۷)، «مقدمهٔ دیوید ماگارشاک»، چخوف در زندگی من، ترجمهٔ فاطمه مولازاده، لیدیا آویلُف، تهران: نشر اختران، ص. ۳۱–۷، شابک ۹۷۸-۹۶۴-۸۸۹۷-۵۵-۵
گلشیری، احمد (۱۳۸۱)، «مقدمه»، بهترین داستان‌های کوتاه، ترجمهٔ احمد گلشیری، آنتون چخوف، تهران: انتشارات نگاه
وینر، تاماس جی (۱۳۷۹)، «آنتون پاولوویچ چخوف»، نویسندگان روس، ترجمهٔ خشایار دیهیمی، به کوشش به سرپرستی خشایار دیهیمی.، تهران: نشر نی، ص. ۳۳۲–۳۶۰، شابک ۹۶۴-۳۱۲-۵۲۷-۰
پیوند به بیرون

| داش آکل | صادق هدایت |

همه اهل شیراز می‌دانستند که داش آکل و کاکارستم سایه‌ی یکدیگر را با تیر می‌زدند. یک روز داش آکل روی سکوی قهوه‌خانه دو میلی چندک زده بود، همان‌جا که پاتوق قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شله‌ی سرخ کشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسه‌ی آبی می‌گردانید. ناگاه کاکارستم از در درآمد، نگاه تحقیر آمیزی باو انداخت و همینطور که دستش بر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوه‌چی و گفت: «به به بچه، یه یه چای بیار بینیم.»
داش آکل نگاه پرمعنی بشاگرد قهوه‌چی انداخت، بطوریکه او ماست‌ها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکان‌ها را از جام برنجی در می‌آورد و در سطل آب فرو می‌برد، بعد یکی‌یکی خیلی آهسته آن‌ها را خشک می‌کرد. از مالش حوله دور شیشه‌ی استکان صدای غژغژ بلند شد. کاکا رستم از این بی‌اعتنایی خشمگین شد، دوباره داد زد: «مه مه مگه کری! به به تو هستم؟!»
شاگرد قهوه‌چی با لبخند مردد به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از ما بین دندان‌هایش گفت:
«ار – وای شک کمشان، آن هایی که ق ق قپی پا می‌شند اگ لولوطی هستند ا ا امشب می‌آیند، و په په پنجه نرم می‌ک کنند!»
داش آکل همینطور که یخ را دور کاسه می‌‌گردانید و زیر چشمی ‌وضعیت را می‌پایید خنده گستاخی کرد که یک رج دندان‌های سفید محکم از زیر سبیل حنا بسته او برق زد و گفت: «بی‌غیرت‌ها رجز می‌خوانند، آنوقت معلوم می‌شود رستم صولت و افندی پیزی کیست.»
همه زدند خنده، نه اینکه به گرفتن زبان کاکا رستم خندیدند، چون می‌دانستند که او زبانش می‌گیرد، ولی داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمی‌شد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتی که توی خانه‌ی ملا اسحق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را سر می‌‌کشید و دم محله‌ی سر دزک می‌ایستاد، کاکا رستم که سهل بود، اگر جدش هم می‌آمد لنگ می‌انداخت. خود کاکا هم می‌دانست که مرد میدان و حریف دانش آکل نیست، چون دوباره از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سینه‌اش نشسته بود. بخت برگشته چند شب پیش کاکا رستم میدان را خالی دیده بود و گرد و خاک می‌کرد. داش آکل مثل اجل معلق سر رسید و یک مشت مثل بارش کرده، به او گفته بود: «کاکا، مردت خانه نیست. معلوم میشه که یک بست وافور بیشتر کشیدی، خوب شنگُلت کرده. میدانی چیه، این بی غیرت بازی‌ها، این دون بازی‌ها را کنار بگذار، خودت را زده‌ای به لاتی، حجالت هم نمی‌کشی؟ این هم یکجور گدایی است که پیشه‌ی خودت کرده‌ای، هر شبه‌ی خدا جلو را مردم را می‌گیری؟ به پوریای ولی قسم اگر دو مرتبه بد مستی کردی سبیلت را دود می‌‌دهم، با برکه‌ی همین قمه دو نیمت می‌کنم.»
آنوقت کاکا رستم دمش را گذاشت روی کولش و رفت، اما کینه داش آکل را بدلش گرفته بود و پی بهانه می‌گشت تا تلافی بکند. از طرف دیگر داش آکل را همه‌ی اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال که محله‌ی سردزک را قرق می‌کرد، کاری به کار زن‌ها و بچه‌ها نداشت، بلکه بر عکس با مردم به مهربانی رفتار می‌‌کرد و اگر اجل برگشته‌ای با زنی شوخی می‌‌کرد یا به کسی زور می‌گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل بدر نمی‌‌برد. اغلب دیده می‌شد که داش آکل از مردم دستگیری می‌‌کرد، بخشش می‌‌نمود و اگر دنگش می‌‌گرفت بار مردم را بخانه‌شان می‌‌رسانید. ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را ببیند، آن هم کاکا رستم که روزی سه مثقال تریاک می‌‌کشید و هزار جور بامبول می‌‌زد. کاکا رستم از این تحقیری که در قهوه‌خانه نسبت به او شد مثل برج زهر مار نشسته بود، سبیلش را می‌جوید و اگر کاردش می‌‌زدند خونش در نمی‌آمد. بعد از چند دقیقه که شلیک خنده فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوه‌چی که با رنگ تاسیده پیرهن یخه حسنی، شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ و تاب می‌خورد و بیشتر سایرین به خنده‌ی او می‌خندیدند. کاکا رستم از جا در رفت، دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سر شاگرد قهوه‌چی پرت کرد. ولی قندان به سمار خورد و سماور از بالای سکو به با قوری به زمین غلطید و چندین فنجان را شکست. بعد کاکا رستم بلند شد با چهره‌ی برافروخته از قهوه‌خانه بیرون رفت. قهوه‌چی با حال پریشان سماور را وارسی کرد گفت: «رستم بود و یکدست اسلحه، ما بودیم و همین سماور لکنته.»

این جمله را با لحن غم‌انگیزی ادا کرد، ولی چون در آن کنایه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت کرد. قهوه‌چی از زور پیسی به شاگردش حمله کرد، ولی داش آکل با لبخند دست کرد، یک کیسه پول از جیبش در آورد، آن میان انداخت. قهوه‌چی کیسه را برداشت، وزن کرد و لبخند زد. در این بین مردی با پستک مخمل، شلوار گشاد، کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد قهوه‌خانه شد، نگاهی به اطراف انداخت، رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت: «حاجی صمد مرحوم شد.»
داش آکل سرش را بلند کرد و گفت: «خدا بیامرزدش!»
– «مگر شما نمی‌دانید وصیت کرده.»
– «من‌که مرده خور نیستم برو مرده خورها را خبر کن.»
– «آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده…»
مثل اینکه از این حرف چرت داش آکل پاره شد، دوباره نگاهی به سر تا پای او کرد، دست کشید روی پیشانیش، کلاه تخم‌مرغی او پس رفت و پیشانی دورنگه او بیرون آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه‌ای رنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلا بود سفید مانده بود. بعد سرش را تکان داد، چپق دسته خاتم خودش را در آورد، به آهستگی سر آن را توتون ریخت و با شستش دور آن را جمع کرد. آتش زد و گفت: «خدا حاجی را بیامرزد، حالا که گذشت، ولی خوب کاری نکرد، ما را توی دغمسه انداخت. خوب، تو برو، من از عقب می‌آیم.» کسی که وارد شده بود پیشکار حاجی صمد بود و با گام‌های بلند از در بیرون رفت. داش آکل سه گره‌‌اش را در هم کشید، با تفنن به چپقش پک می‌زد و مثل این بود که ناگهان روی هوای خنده و شادی قهوه‌خانه از ابرهای تاریک پوشیده شد. بعد از آنکه داش آکل خاکستر چپقش را خالی کرد، بلند شد قفس کرک را بدست شاگرد قهوه‌چی سپرد و از قهوه‌خانه بیرون رفت. هنگامی که داش آکل وارد بیرونی حاجی صمد شد، ختم را ورچیده بودند، فقط چند نفر قاری و جزوه کش سرِ پول کشمکش داشتند. بعد از اینکه چند دقیقه دم حوض معطل شد، او را وارد اطاق بزرگی کردند که ارسی‌های آن رو به بیرونی باز بود. خانم آمد پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولی داش آکل روی تشک نشست و گفت:
«خانم سر شما سلامت باشد، خدا بچه‌‌هایتان را به شما ببخشد.» خانم با صدای گرفته گفت: «همان شبی که حال حاجی بهم خورد، رفتند امام جمعه را سر بالینش آوردند و حاجی در حضور همه‌ی آقایان شما را وکیل و وصی خودش معرفی کرد، لابد شما حاجی را از پیش می‌شناختید؟»
– «ما پنج سالی پیش در سفر کازرون با هم آشنا شدیم.»
– «حاجی خدا بیامرز همیشه می‌گفت اگر یک نفر مرد هست فلانی است.»
– «خانم، من آزادی خودم را از همه چیز بیشتر دوست دارم، اما حالا که زیر دین مرده رفته‌ام، به همین تیغه آفتاب قسم اگر نمردم به همه‌ی این کلم بسرها نشان می‌دهم.»
بعد همینطور که سرش را بر گردانید، از لای پرده دیگر دختری را با چهره برافروخته و چشم‌های گیرنده سیاه دید. یک دقیقه نکشید که در چشم‌های یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود؟ شاید، ولی در هر صورت چشم‌های گیرنده او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود، او سر را پایین انداخت و سرخ شد. این دختر مرجان، دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناش شهر و قیم خودشان را ببیند. داش آکل از روز بعد مشغول رسیدگی به کارهای حاجی شد، با یک نفر سمسار خبره، دو نفر داش محل و یک نفر منشی همه چیزها را با دقت ثبت و سیاهه برداشت. آنچه زیادی بود در انباری گذاشت. در آن را مهر و موم کرد، آنچه فروختنی بود فروخت، قباله‌های املاک را داد برایش خواندند، طلب‌هایش را وصول کرد و بدهکاری‌هایش را پرداخت. همه اینکارها را دو روز و دو شب رو براه شد. شب سوم داش آکل خسته و کوفته از نزدیک چهار سوی سید حاج غریب به طرف خانه‌اش میرفت. در راه امام قلی چلنگر باو برخورد و گفت: «تا حالا دو شب است که کاکا رستم براه شما بود. دیشب می‌گفت یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی را دید، بنظرم قولش از یادش رفته!» داش آکل دست کشید به سبیلش و گفت: «بی خیالش باش!»
داش آکل خوب یادش بود که سه روز پیش در قهوه‌خانه دو میل کاکا رستم برایش خط و نشان کشید، ولی از آنجایی که حریفش را می‌شناخت و می‌دانست که کاکا رستم با امام قلی ساخته تا او را از رو ببرند، اهمیتی به حرف او نداد، راه خودش را پیش گرفت و رفت. در میان راه همه‌ی هوش و حواسش متوجه مرجان بود، هر چه می‌خواست صورت او را از جلو چشمش دور بکند بیشتر و سخت تر در نظرش مجسم می‌شد. داش آکل مردی سی و پنج ساله، تنومند ولی بد سیما بود. هر کس دفعه اول او را می ‌دید قیافه‌اش توی ذوق می‌‌زد، اما اگر یک مجلس پای صحبت او می‌‌نشستند یا حکایت‌هایی که از دوره‌ی زندگی او ورد زبان‌ها بود می‌شنیدند، آدم را شیفته‌ی او می‌‌کرد، هرگاه زخم‌های چپ اندر راست قمه که به صورت او خورده بود ندیده می‌گرفتند، داش آکل قیافه نجیب و گیرنده‌ای داشت: چشم‌های میشی، ابروهای سیاه پرپشت، گونه‌‌های فراخ، بینی باریک با ریش و سبیل سیاه. ولی زخم‌ها کار او را خراب کرده بود، روی گونه‌‌ها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق می‌زد و از همه بدتر یکی از آن‌ها کنار چشم چپش را پایین کشیده بود. پدر او یکی از ملاکین بزرگ فارس بود زمانی که مرد همه‌ی دارایی او به پسر یکی یکدانه‌اش رسید. ولی داش آکل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود، به پول و مال دنیا ارزشی نمی‌گذاشت، زندگیش را به مردانگی و آزادی و بخشش و بزرگ منشی می‌گذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگیش نداشت و همه‌ی دارایی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش می‌‌کرد، یا عرق دو آتشه می‌نوشید و سر چهار راه‌‌ها نعره می‌کشید و یا در مجالس بزم با یکدسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف می‌کرد. همه‌ی معایب و محاسن او تا همین اندازه محدود می‌شد، ولی چیزی که شگفت آور بنظر می‌‌آمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود، چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود. اما از روزی که وکیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید، در زندگیش تغییر کلی رخ داد، از یک طرف خودش را زیر دین مرده می‌‌دانست و زیر بار مسئولیت رفته بود، از طرف دیگر دلباخته‌ی مرجان شده بود. ولی این مسئولیت بیش از هر چیز او را در فشار گذاشته بود. کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالی‌گری مقداری از دارایی خودش را آتش زده بود، هر روز از صبح زود که بلند می‌شد به فکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند. زن و بچه‌‌های او را در خانه‌ی کوچکتر برد، خانه شخصی آن‌ها را کرایه داد، برای بچه‌‌هایش معلم سرخانه آورد، دارایی او را به جریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه و املاک حاجی بود. از این به بعد داش آکل شبگردی و قرق کردن چهار سو کناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همه‌ی داش‌ها و لات‌ها که با او هم‌چشمی ‌داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آکل لغز می‌ خواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه‌خانه‌‌ها شده بود. در قهوه‌خانه پاچنار اغلب توی کوک داش آکل می‌رفتند و گفته می‌‌شد: «داش آکل را می‌‌گویی؟ دهنش می‌چاد، سگ کی باشد؟ یارو خوب دک شد، در خانه حاجی موس‌موس می‌کند، گویا چیزی می‌‌ماسد، دیگر دم محله سر دزک که می‌‌رسد دمش را تو پاش می‌‌گیرد و رد می‌‌شود. کاکا رستم به عقده‌ای که در دل داشت با لکنت زبانش می‌‌گفت:
«سر پیری معرکه گیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلا کرد! خاک تو چشم مردم پاشید. کتره‌ای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همه‌ی املاکش را بالا کشید. خدا بخت بدهد.» دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمی‌‌کردند. هر جا که وارد می‌شد در گوشی با هم پچ و پچ می‌‌کردند و او را دست می‌‌انداختند. داش آکل از گوشه و کنار این حرف‌ها را می‌شنید ولی به روی خودش نمی‌‌آورد و اهمیتی هم نمی‌داد، چون عشق مرجان به طوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت. شب‌ها از زور پریشانی عرق می‌‌نوشید و برای سرگرمی ‌خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس می‌نشست و با طوطی درد دل می‌کرد. اگر داش آکل خواستگاری مرجان را می‌کرد البته مادرش مرجان را به روی دست به او می‌داد. ولی از طرف دیگر او نمی‌خواست که پای بند زن و بچه بشود، می‌خواست آزاد باشد، همان طوری که بار آمده بود. به علاوه پیش خودش گمان می‌کرد هرگاه دختری که به او سپرده شده به زنی بگیرد، نمک به حرامی ‌خواهد بود. از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آینه نگاه می‌کرد، جای جوش خورده زخم‌های قمه، گوشه چشم پایین کشیده خودش را برانداز می‌کرد، و با آهنگ خراشیده‌ای بلند بلند می‌ گفت: «شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند… نه، از مردانگی دور است… او چهارده سال دارد و من چهل سالم است… اما چه بکنم؟ این عشق مرا می‌‌کشد… مرجان…. تو مرا کشتی…. به که بگویم؟ مرجان…. عشق تو مرا کشت…! اشک در چشم‌هایش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق می‌‌نوشید. آن‌وقت با سر درد همینطور که نشسته بود خوابش می‌‌برد. ولی نصف شب، آنوقتی که شهر شیراز با کوچه‌های پر پیچ و خم، باغ‌های دلگشا و شراب‌های ارغوانیش بخواب می‌‌رفت، آن وقتی که ستاره‌ها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمک می‌‌زدند. آن وقتی که مرجان با گونه‌های گلگونش در رختخواب آهسته نفس می‌‌کشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش می‌گذشت، همانوقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رو در بایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه بدور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی به او تلقین شده بود، بیرون می‌‌آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می‌کشید، تپش آهسته قلب، لب‌های آتشی و تن نرمش را حس می‌‌کرد و از روی گونه‌‌هایش بوسه می‌زد. ولی هنگامی که از خواب می‌‌پرید، بخودش دشنام می‌داد، به زندگی نفرین می‌فرستاد و مانند دیوانه‌ها در اطاق بدور خودش می‌‌گشت، زیر لب با خودش حرف می‌زد و باقی روز را هم برای این که فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی به کارهای حاجی می‌‌گذرانید. هفت سال به همین منوال گذشت، داش آکل از پرستاری و جانفشانی درباره زن و بچه حاجی ذره‌ای فرو گذار نکرد. اگر یکی از بچه‌‌های حاجی ناخوش می‌شد شب و روز مانند یک مادر دلسوز بپای او شب‌زنده‌داری می‌‌کرد، و به آن‌ها دلبستگی پیدا کرده بود، ولی علاقه او به مرجان چیز دیگری بود و شاید همان عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دست آموز کرده بود. در این مدت همه بچه‌های حاجی صمد از آب و گل در آمده بودند. ولی، آنچه که نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پیدا شد، آن هم شوهری که هم پیرتر و هم بدگل‌تر از داش آکل بود. از این واقعه خم به ابروی داش آکل نیامد، بلکه برعکس با نهایت خونسردی مشغول تهیه جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن شایانی آماده کرد. زن و بچه‌ی حاجی را دوباره بخانه شخصی خودشان برد و اطاق بزرگ اُرُسی دار را برای پذیرایی مهمان‌های مردانه معین کرد، همه کله گنده‌ها، تاجرها و بزرگان شهر شیراز درین جشن دعوت داشتند. ساعت پنج بعد از ظهر آن روز، وقتی که مهمان‌ها گوش تا گوش دور اطاق روی قالی‌ها و قالیچه‌‌های گران‌بها نشسته بودند و خوانچه‌های شیرینی و میوه جلو آن‌ها چیده شده بود، داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنه نخواب شانه کرده، ار خلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزه گره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسوله‌ی نو نوار وارد شد. سه نفر هم با دفتر و دستک دنبال او وارد شدند. همه مهمان‌ها به سر تا پای او خیره شدند. داش آکل با قدم‌های بلند جلو امام جمعه رفت، ایستاد و گفت: «آقای امام، حاجی خدا بیامرز وصیت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت. پسر از همه کوچکترش که پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد. این هم حساب و کتاب دارایی حاجی است. (اشاره کرد به سه نفری که دنبال او بودند.) تا به امروز هم هر چه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خود داده‌ام. حالا دیگر ما به سی خودمان آن‌ها هم به سی خودشان!» تا اینجا که رسید بغض گلویش را گرفت، سپس بدون اینکه چیزی بیفزاید یا منتظر جواب بشود، سرش را زیر انداخت و با چشم‌های اشک آلود از در بیرون رفت. در کوچه نفس راحتی کشید، حس کرد که آزاد شده و بار مسئولیت از روی دوشش برداشته شده، ولی دل او شکسته و مجروح بود. گام‌های بلند و لاابالی بر می‌داشت، همینطور که می‌گذشت خانه‌ی ملا اسحق عرق‌کش جهود را شناخت، بی‌درنگ از پله‌های نم کشیده آجری آن داخل حیاط کهنه و دود زده‌ای شد که دور تا دورش اطاق‌های کوچک کثیف با پنجره‌های سوراخ‌سوراخ مثل لانه زنبور داشت و روی آن حوض خزه سبز بسته بود. بوی ترشیده، بوی پرک و سردابه‌‌های کهنه در هوا پراکنده بود. ملا اسحق لاغر با شبکلاه چرک و ریش بزی و چشم های طماع جلو آمد، خنده‌ی ساختگی کرد. داش آکل به حالت پکر گفت: «جون جفت سبیل‌هایت یک بطر خوبش را بده گلویمان را تازه بکنیم.» ملا اسحق سرش را تکان داد، از پلکان زیر زمین پایین رفت و پس از چند دقیقه با یک بطری بالا آمد. داش آکل بطری را از دست او گرفت، گردن آن را به جرز دیوار زد سرش پرید، آنوقت تا نصف آن را سر کشید، اشک در چشم‌هایش جمع شد، جلو سرفه‌اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاک کرد. پسر ملا اسحق که بچه‌ی زردنبوی کثیفی بود، با شکم بالا آمده و دهان باز و مفی که روی لبش آویزان بود، به داش آکل نگاه می‌‌کرد، داش آکل انگشتش را زد زیر در نمکدانی که در طاقچه حیاط بود و در دهنش گذاشت. ملا اسحق جلو آمد، دوشِ داش آکل زد و سر زبانی گفت: «مزه‌ی لوطی خاک است!» بعد دست کرد زیر پارچه‌ی لباس او و گفت: «این چیه که پوشیدی؟ این ارخلق حالا دور افتاده. هر وقت نخواستی من خوب می‌خرم.» داش آکل لبخند افسرده‌ای زد، از جیبش پولی در آورد، کف دست او گذاشت و از خانه بیرون آمد. تنگ غروب بود. تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد می‌‌کرد. کوچه‌ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناک و بوی کاه گل و بهار نارنج در هوا پیچیده بود، صورت مرجان، گونه‌های سرخ، چشم‌های سیاه و مژه‌های بلند با چتر زلف که روی پیشانی او ریخته بود محو و مرموز جلو چشم داش آکل مجسم شده بود. زندگی گذشته‌ی خود را بیاد آورد، یادگارهای پیشین از جلو او یک بیک رد می‌‌شدند. گردش‌هایی که با دوستانش سر قبر سعدی و بابا کوهی کرده بود بیاد آورد، گاهی لبخند می‌‌زد، زمانی اخم می‌‌کرد، ولی چیزی که برایش مسلم بود اینکه از خانه‌ی خودش می‌‌ترسید، آن وضعیت برایش تحمل ناپذیر بود، مثل این بود که دلش کنده شده بود، می‌خواست برود دور بشود. فکر کرد باز هم امشب عرق بخورد و با طوطی درد دل بکند! سر تا سر زندگی برایش کوچک و پوچ و بی‌معنی شده بود. در این ضمن شعری به یادش افتاد، از روی بی حوصلگی زمزمه کرد:
«به شب نشینی زندانیان برم حسرت
که نقل مجلسشان دانه‌های زنجیر است»
آهنگ دیگری بیاد آورد، کمی ‌بلندتر خواند:
«دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری
که نبود چاره ی دیوانه جز زنجیر تدبیری!»
این شعر را با لحن ناامیدی و غم و غصه خواند، اما مثل اینکه حوصله‌اش سر رفت، یا فکرش جای دیگر بود خاموش شد.
هوا تاریک شده بود که داش آکل دم محله سردزک رسید. اینجا همان میدان گاهی بود که پیشتر وقتی دل ودماغ داشت آنجا را قرق می‌کرد و هیچکس جرأت نمی‌کرد جلو بیاید. بدون اراده رفت روی سکوی سنگی جلو در خانه‌ای نشست، چپقش را در آورد چاق کرد، آهسته می‌کشید، به نظرش آمد که اینجا نسبت به پیش خراب‌تر شده، مردم به چشم او عوض شده بودند، همانطوری که خود او شکسته و عوض شده بود چشمش سیاهی می‌‌رفت، سرش درد می‌‌کرد، ناگهان سایه‌ی تاریکی نمایان شد که از دور به سوی او می‌‌آمد و همینکه نزدیک شد گفت: «لو لو لوطی را شه شب تار می‌شناسه.» داش آکل کاکا رستم را شناخت، بلند شد، دستش را به کمرش زد، تف بر زمین انداخت و گفت: «اروای بابای بیغیرتت، تو گمان کردی خیلی لوطی هستی، اما تو بمیری روی زمین سفت نشاشیدی!» کاکا رستم خنده‌ی تمسخر آمیزی کرد، جلو آمد و گفت: «خ خ خیلی وقته دیگ دیگه ای این طرف‌ها په په پیدات نیست!… اام شب خاخاخانه‌ی حاجی عع عقدکنان است، مگ تو تو را راه نه نه…» داش آکل حرفش را برید: «خدا تو را شناخت که نصف زبانت داد، آن نصف دیگرش را هم من امشب می‌‌گیرم.» دست برد قمه خود را بیرون کشید. کاکا رستم هم مثل رستم در حمام قمه‌اش را بدست گرفت. داش آکل سر قمه‌‌اش را به زمین کوبید، دست به سینه ایستاد و گفت: «حالا یک لوطی می‌‌خواهم که این قمه را از زمین بیرون بیاورد!» کاکا رستم ناگهان به او حمله کرد، ولی داش آکل چنان به مچ دست او زد که قمه از دستش پرید. از صدای آن‌ها دسته‌ای گذرنده به تماشا ایستادند، ولی کسی جرأت پیش آمدن یا میان‌جیگری را نداشت.
داش آکل با لبخند گفت: «برو، برو بردار، اما به شرط اینکه این دفعه غرس تر نگهداری، چون امشب می‌خواهم خرده حساب‌هایمان را پاک بکنم!» کاکا رستم با مشت‌های گره کرده جلو آمد، و هر دو بهم گلاویز شدند. تا نیم ساعت روی زمین می‌غلطیدند، عرق از سرو رویشان می‌‌ریخت، ولی پیروزی نصیب هیچکدام نمی‌شد. در میان کشمکش سرداش آکل بسختی روی سنگفرش خورد، نزدیک بود که از حال برود. کاکا رستم هم اگر چه به قصد جان می‌‌زد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود. اما در همین وقت چشمش به قمه داش آکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود، با همه زور و توانایی خودش آن را از زمین بیرون کشید و به پهلوی داش آکل فرو برد. چنان فرو که دست‌های هر دوشان از کار افتاد. تماشاچیان جلو دویدند و داش آکل را به دشواری از زمین بلند کردند، چکه‌‌های خون از پهلویش به زمین می‌‌ریخت. دستش را روی زخم گذاشت، چند قدم خودش را کنار دیوار کشانید، دوباره به زمین خورد بعد او را برداشته روی دست به خانه‌اش بردند. فردا صبح همین‌که خبر زخم خوردن داش آکل به خانه‌ی حاجی صمد رسید، ولی خان پسر بزرگش به احوالپرسی او رفت. سربالین داش آکل که رسید دید او با رنگ پریده در رختخواب افتاده، کف خونین از دهنش بیرون آمده و چشمانش تار شده، به دشواری نفس می‌کشید. داش آکل مثل اینکه در حال اغما او را شناخت، با صدای نیم گرفته لرزان گفت: «در دنیا… همین طوطی… داشتم… جان شما… جان طوطی… او را بسپرید… به…» دوباره خاموش شد، ولی‌خان دستمال ابریشمی ‌را در آورد، اشک چشمش را پاک کرد. داش آکل از حال رفت و یک ساعت بعد مرد. همه‌ی اهل شیراز برایش گریه کردند. ولی‌خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.

عصر همان روز بود، مرجان قفس طوسی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پر و بال، نوک برگشته و چشم‌های گرد بی‌حالت طوطی خیره شده بود. ناگاه طوطی با لحن داشی، با لحن خراشیده‌ای گفت: «مرجان… مرجان… تو مرا کشتی… به که بگویم… مرجان… عشق تو… مرا کشت.» اشک از چشم‌های مرجان سرازیر شد.