وقتی با نوازشهایم او را آرام نمیگذاشتم
من همان طبیبی هستم که بیمار من، در حدیث نفسی که به دنبال خواهد آمد، با لحنی نه چندان محبتآمیز از او حرف زدهاست. هر کس کمترین اطلاعی از روانکاوی داشته باشد میتواند انگیزه نفرت بیمارم را نسبت به من درک کند. در اینجا من قصد ندارم از روانکاوی حرف بزنم، چون در این کتاب به حد کافی از آن صحبت خواهد شد. مرا از این که بمارم را وادار کردم که شرح حالش را بنویسد باید بخشید؛ روانکاوها، مسلمآ، از چنین ابتکاری گره بر ابرو خواهند انداخت. حقیقت این بود که بیمار من پیر بود و من امیدوار بودم که کوششی که او در به یاد آوردن گذشته اش به خرج خواهد داد در معالجه اش مؤثر خواهد بود. حتی در حال حاضر هم این فکر به نظرم درست میآید؛ از این طریق من نتایج بسیار قابل ملاحظهای در معالجه بیمارم بدست آوردم؛ این نتایج میتوانست باز هم درخشانتر باشد اگر او، در حساسترین لحظه، از معالجه روگردان نمیشد و، به این ترتیب، مرا از ثمره کار دقیق و طولانی ام محروم نمیکرد. من نوشتههای او را از جهت انتقام جویی منتشر میکنم و امیدوارم که او واقعآ از این کارم خشمگین بشود؛ ولی علاقهمندم بداند که حاضرم مبلغ زیادی را که از انتشار آن عایدم میشود با او نصف کنم؛ و برای این کار فقط یک شرط میگذارم: بیاید معالجه اش را ادامه بدهد. ظاهرآ این کار نباید برای او زحمتی داشته باشد. علیالخصوص که واقعآ نسبت به خودش سخت کنجکاو است! اگر میدانست که راست و دروغی که سر هم کردهاست، و در صفحات آینده از نظر همگان خواهد گذشت، چگونه تفسیر خواهد شد شاید در تصمیمش تجدید نظر میکرد! دکتر