ژیل دلوز قبل از خودکشی، مقالهای مینویسد به نام «فرسودگی» که به نوعی شرح حالش در آخرین روزهای زندگی است:
فرسوده بودن بس بیشتر از خسته بودن است. شخص خسته صرفاً فعلیت بخشیدن را فرسوده است، درحالیکه شخص فرسوده کلِ امر ممکن را میفرساید. شخص خسته دیگر نمیتواند محقق کند، اما شخص فرسوده دیگر نمیتواند ممکن کند.
در فرسودگی هدف دیگر بیرون رفتن یا خانه ماندن نیست، و دیگر روزها و شبها کاربردی ندارند. دیگر تحقق نمیبخشیم، حتی اگر چیزی را به انجام برسانیم. البته منفعل هم نیستیم: فعال میمانیم، اما برای هیچ. از چیزی خسته میشویم، اما آنچه فرسودهمان میکند هیچ است.
وحشتناکترین وضعیت برای اینکه در انتظار مرگ باشیم چنین است: نشسته، بدون انرژی برای برخاستن یا دراز کشیدن، چشم انتظار علامتی که برای آخرین بار ما را به برخاستن وا دارد و سپس برای همیشه درازکشمان کند. نشستهایم، حالمان بهتر نمیشود، دیگر هیچ خاطرهای را به یاد نمیآوریم.
در ۱۸ ژانویه ۱۹۲۵ و در پاریس به دنیا آمد. او پیش از آغاز جنگ جهانی دوم وارد مدرسه دولتی شد، و هنگام تجاوز آلمانها برای تعطیلات به نورماندی رفته بود. از ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۸ در سوربن فلسفه خواند و در آنجا با میشل بورو، میشل تورنیه و فرانسوا شاله آشنایی دوستانه پیدا کرد. در ۱۹۵۶ با دنیز پل گرانژوان ازدواج کرد. در ۱۹۵۷ تدریس تاریخ فلسفه در دانشگاه سوربن را آغاز کرد، و از۱۹۶۰ تا ۱۹۶۴ به عنوان پژوهشگر با مرکز ملی پژوهش های اجتماعی همکاری کرد. تا سال ۱۹۸۷ نیز نشستهای بسیاری را در رابطه با فیلسوفانی از جمله کانت، لایبنیتس، اسپینوزا، برگسون، و موضوعاتی مانند سینما، موسیقی و کتابهایی همچون اثر دو جلدی «سرمایهداری و اسکیزوفرنی» برگزار کرد. دلوز به مدت ۱۰ سال به عنوان استادیار در دانشگاه تدریس میکرد. در این دوره بود که دوستی پایداری میان او و میشل فوکو شکل گرفت. او از ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۹ در دانشگاه لیون درس میداد، سپس به واسطه فوکو به سمت استادی دانشگاه ونسن منصوب شد. در ۱۹۶۸، دلوز پایاننامه دکتری اش را که شامل یک بخش بزرگ تحت عنوان «تفاوت و تکرار»، و یک بخش کوچک به نام «اسپینوزا و مسئله بیان» میشد، منتشر کرد. در ۱۹۶۸ بروز نشانههای بیماری ریوی ای حاد او بود که تمام عمر او را رنج داد. وقتی فوکو در سال ۱۹۸۴ درگذشت، دلوز برای ادای احترام به او در سال ۱۹۸۶ کتابی به نام «فوکو» منتشر کرد که حاصل مطالعاتش دربارهٔ آثار وی بود. او پیش از مرگش اعلام کرده بود که مشغول نوشتن کتابی با عنوان «عظمت مارکس» است اما مرگ مانع از این مهم میشود.
فلسفه او با دوری از تفکر استعلایی یک فلسفهٔ بهاصطلاح درونماندگار را بنیان گذاشت و اصول آن را پیرو دانس اسکوتس، اسپینوزا، و نیچه نو کرد تا در نتیجه بتواند به نیروهای مثبت، وافر، و سازندهٔ زندگی آریگو باشد. کار او همزمان مبارزه با مفاهیم برآمده از سنتهای گوناگون ساختارگرایی، پدیدارشناسی، روانکاوی (فرویدی و لکانی)، فلسفهٔ هگلی، و هایدگری و حتی خود تاریخ فلسفه بود که تا سالها خود زندگی را به نفع مسائل کاذب تقبیح میکردند. به باور او این پروژههای فکری عملاً امکانهای واقعی و پرشدت زندگی را به نام ایدهآلهای اخلاقی و تصاویر کاذب اندیشه محکوم میکنند و اغلب توانایی فهم «شدن» یا «صیرورت» در معنای ایجابی، سازنده، و مثبت کلمه را ندارند. به همین خاطر دلوز تاریخ فلسفه را «نسخهٔ اودیپ فلسفه» نامید و به جای آن با الهام از نیچه بر امر غیرتاریخی، امر نابههنگام، و امر تکین اصرار ورزید و بدین طریق از دوگانگی امر کلی و امر جزئی که پیشینهای دراز در تاریخ فلسفهورزی داشت درگذشت.
دلوز تجربهگرایی و تکثرگرایی را به نام آزادسازی زندگی و عاطفهها و نیروهایش ارج نهاد و به طرد انواع و اقسام شکلهای نفی، منفیت، یا تضاد در اندیشه پرداخت تا بتواند به حرکت ناب بپردازد. او با الهام از برگسون به مسئله زمان، کثرت، و شهود نزدیک شد تا بتواند حرکت را دوباره در اندیشه بنشاند. او به وساطت برگسون و نظریاتش به سینما نزدیک شد و باب کاملاً تازهای را در این عرصه گشود که نه تنها توجه فیلسوفان، بلکه فیلمسازان، منتقدان، و علاقهمندان سینمایی را نیز به خود جلب کرد. دلوز با الهامی (به قول خودش قلبی) از اسپینوزا به وحدت پسینی، تجربهگرایانه، و ساختگرایانهٔ جوهر پرداخت و آن را در مقاطع مختلف با مفاهیم صفحه، نقشه، و سطح متمایز ساخت. او با الهام از هیوم تجربهگرایی را به قامت عمل راستین زندگی رساند و امکانهای تازه برای تولید سوبژکتیویته را به بحث گذاشت.
دلوز جستارهایی را بر اسپینوزا، نیچه، هیوم، برگسون، فوکو، لایبنیتس و کانت نوشتهاست. او با ابداع مفاهیم نو در نسبت با هر فیلسوف هم فلسفهٔ خودش و هم آنان را با دقت تشریح کرد و نسبت میان این فیلسوفان با یکدیگر و با فلسفهٔ خودش را متمایز ساخت. او سعی کرد تا فلسفه را از چنگ تاریخ فلسفه نجات دهد و هر فیلسوف را با آفرینشها و ابداعهایش ارزشگذاری نماید. نوشتن دو جلد کتاب سینمایی و علاقهٔ وافر وی به سینما، ارجاع همیشگی به چهرههای گوناگون در حوزهٔ ادبیات همچون ساد، مازوخ، کافکا، بکت، پروست، ملویل، باروز و وولف، پرداختن به نقاشیهای فرانسیس بیکن (نقاش)، پل کله، ونگوگ، رفتن به سراغ موسیقی پیر بولز، و نوشتن دربارهٔ تئاتر آرتو و همکاری با بنه نشانگر پیوندهای عمیق او با حوزههای بهاصطلاح غیر فلسفی است. بسیاری از متفکران کنونی حوزهٔ فلسفه در غرب، نقطهٔ اوج کاری او را کتاب سترگ «تفاوت و تکرار» به حساب میآورند چرا که بنیانهای متافیزیک و منطق در این کتاب مورد بازاندیشی قرار میگیرند و سبک تازهای برای مواجهه با جهان و رخدادها طرح میشود. اهمیت این آثار چنان بود که فوکو پس از مطالعهٔ «تفاوت و تکرار» و «منطق معنا» در مقالهای با عنوان «تئاتر فلسفه» مدعی شد که چه بسا قرن ما قرنی دلوزی باشد.
دلوز حضور فعالی در جنبش حمایت از فلسطینیان، کمیتهٔ زندانیان، و انقلاب مه ۱۹۶۸ فرانسه داشت. او پس از انقلاب همراه با فلیکس گاتاری چهار کتاب بسیار متمایز نوشت و بیان فلسفی را از اساس نو کرد. این همکاری تا زمان مرگ گاتاری در سال ۱۹۹۲ ادامه داشت. گاتاری نیز یک مبارز کمونیست برجسته در فرانسه و ایتالیا، یک نشانهشناس، زبانشناس، بومشناس، روانکاوی رادیکال در جنبشهای ضدروانکاوی و ضد روانپزشکی، و خصوصاً بنیانگذار سکیزوکاوی و همینطور بومشناسی و نشانهشناسی نوین به حساب میآید.
مرگ دلوز در ۴ نوامبر ۱۹۹۵ به علت طول مدت بیماریاش با پرتاب خودش از پنجره آپارتمانش خودکشی کرد. وی معتقد بود که بیماریش او را شبیه «گوزن کوهی بسته شده به دستگاه اکسیژن» نمودهاست.
آثار ۱۹۵۳ – تجربهگرایی و سوبژکتیویته: پژوهش در باب طبیعت انسانی بر حسب نظر هیوم ۱۹۶۲ – نیچه و فلسفه ۱۹۶۳ – فلسفهٔ نقادی کانت ۱۹۶۴ – پروست و نشانهها (نسخهٔ دوم در ۱۹۷۲ همراه با افزودن بخش دوم کتاب، نسخهٔ سوم در ۱۹۷۳ همراه با یک یادداشت اضافی دیگر) ۱۹۶۵ – نیچه (به انضمام گزیده متون نیچه به انتخاب مؤلف) ۱۹۶۶ – برگسونگرایی ۱۹۶۷ – ارائهٔ مازوخ (عنوان ثانوی «سردی و شقاوت») ۱۹۶۸ – تفاوت و تکرار (رسالهٔ دکترای مؤلف) ۱۹۶۸ – اسپینوزا و مسئلهٔ بیان (رسالهٔ مکمل دکترای مؤلف، عنوان ثانوی «اسپینوزا: بیانگرایی در فلسفه») ۱۹۶۹ – منطق معنا ۱۹۷۰ – اسپینوزا: فلسفهٔ عملی (نسخهٔ جدید در ۱۹۸۱ با افزودن سه فصل جدید، بازبینی کل کتاب، و حذف گزیده متون اسپینوزا) ۱۹۷۲ – ضد اودیپ: جلد اول از سرمایهداری و اسکیزوفرنی (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۷۵ – کافکا: به سوی ادبیاتی صغیر (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۷۷ – دیالوگها (همراه با کلر پارنه، نسخهٔ جدید در ۱۹۹۶ با افزودن یک یادداشت به انتهای کتاب) ۱۹۷۹ – انطباقها (همراه با کارملو بنه) ۱۹۸۰ – هزار فلات: جلد دوم از سرمایهداری و اسکیزوفرنی (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۸۱ – فرانسیس بیکن: منطق حسانیت ۱۹۸۳ – سینما ۱: تصویرحرکت ۱۹۸۵ – سینما ۲: تصویرزمان ۱۹۸۶ – فوکو ۱۹۸۸ – تا: لایبنیتس و باروک ۱۹۹۰ – مذاکرات ۱۹۹۱ – فلسفه چیست؟ (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۹۳ – انتقادی و بالینی (عنوان ثانوی «مقالات انتقادی و بالینی») ۲۰۰۱ – درونماندگاری ناب ۲۰۰۲ – جزایر متروک و دیگر متون (۱۹۵۳–۱۹۷۴) ۲۰۰۴ – دو رژیم جنون: مقالهها و مصاحبهها (۱۹۷۵–۱۹۹۵)
Deleuze (with the pipe) along Godard, Sollers, Roubaud, Pleynet and others in May 68
به تصوير درختي كه در حوض زير يخ زنداني ست، چه بگويم؟ من تنها سقف مطمئنم را پنداشته بودم خورشيد است كه چتر سرگيج هام را – همچنان كه فرو نشستن فواره ها از ارتفاع گيج پيشاني ام مي كاهد – در حريق باز مي كند؛ اما بر خورشيد هم برف نشست. چه بگويم به آواي دور شدن كشتي ها كه كالاشان جز آب نيست – آبي كه مي خواست باران باشد – و بادبانهاشان را خداي تمام خداحافظي ها با كبوتران از شانه ي خود رم داده –
۲
خیش ها
_ببین!_
شیار آزادی می کنند
در آن غروب كه سربازان دل همه سوراخ گشته اند. آزادي : من اين عيد سروهاي ناز را همه روزه تازه تر مي يابم در چشماني كه انباشته از جمله هاي بي نقطه و از آسمان خدا آبي تر است. آزادي : ماهيان نيمه شب آتش گرفته اند تا همچنان كه هفته در قلب تو به پايان مي رسد، دريا را چون شمعداني هزارشاخه برداري آزادي كه از حروف جداجدا آفريده شده است. دو فرهاد، پس از مه، يكي انتحار كرد و يكي گريست در بامداد فلج كه حركت صندل يي چرخدار صداي خروس بود، و ماهيان حوض از فرط اندوه به روي آب آمدند. دو فرهاد هر يك با دلي چون عطر آب، حجيم ليك تنها با يك تيشه.
۳ زير چراغ – ببين ! – آخرين خالِ دل اي نچنين سنگ شد كه چشمان بي بي و سرباز فرار شن را از روي نان توجيه مي كند. روز چندان طولاني بود كه همسايه ام چراغ را دوباره افروخت تا شاپركان را بدان فريب دهد. همچنان كه اين پاييز فضايي – اين سقوطي را كه از يك يكِ ستارگان گرفته اند – زير پرچمِ پوستش كه تمامي ي رنگهايش را بهار سپيد كرده بود،
حس مي كرد.
۴ همه ي آسمان روز با فقري زيبا همچون كف يك دست مرا تاجگزاري كرده ست؛ چراكه بر دردي شاهي كردم كه از آن جز پاره اي خرد نمي شناختم. دردي آميخته با پروازي بي بال كه مي خواست به القابِ ناملفوظ چهارصد ملكه ي روستايي كه مرصع به خون بودند مهتاب را به ماه بياموزد. ترديد يك ستاره در شبي كه با برف مست م يكند. دردي كه شما از من ذهنيتي خواستيد كه از فضاي گرسنگي تان ملموس تر بود. تا خوري كه مرگ، سك ههاي نقره را به صدا در مي آورد، يك درد فلس دار كه دو رود را بر شرق، دو مو را بر بدن راست كرده بود؛ دو رود شور بر شانه هاي لخت تو كه سرت ميان ستارگان گيج مي رود. ستارگان به سوي قلبت جار يست
تا قلبت را از بسياري فلس بكشد.
۵
يگنسرگ كبوتران در آخرين بندر ت – اي مرد ! – آبستن شدند؛ چراكه بي شك وصيت نامه ي تو پر از دانه بود. چاه هاي شرقي در چشمان تو – اي مرد ! – به آب رسيد؛ چراكه برف، قو را كه از افق گردن مي كشيد تا مرگش را با آواز در بندرها پياده كند؛ با دو دست بارور كه بي گناهي را مدام به هم تعارف مي كردند، فتح كردي. و زيباترين خميازه را كبريت كشيد به گاه افروختن تا سيماي تو حادثه اي باشد در ميان تاريكي. آن گاه كه برگريزان، اين كف زدن شديد بر مي خاست براي نوحي، به شكل پير يي من كه حتي مرگ خود را نيز باخته بود . در جهت هفت برادران كه به يك زخم مي ميرند، تو مي تازي هم تاخت اسباني كه فرمان رهايي شان چون فرمان اسارتشان نوشته نيامده.
۶ آه، چرا بايد من تو را شگفت بدانم در اين جريان كه از شگفت بودن همه چيزي عادي مي نمايد؟ و گرنه تو عادي ترين موسمي كه مي بايد به چار موسم افزود . و چشمان تو،
راحت ترين روزي كه مي توان براي زيستن تصميم گرفت.
۷ اينك خزانهاي درپي از هم برگهاي جوان مي خواهند! مي توانستيم توانستن را به برگها بياموزيم
تا افتادن نيز توانستن باشد .
۸
من كنار كره يي كه سراسر آن درياست به خواب رفته ام در خطوط سرگردان دست تو اين گله هايي كه از چرا باز م يگردد. ماهيان خاكستري، ماهيان زاغ ديوانه، ناشتا در سپيده ي سردسير عزيمت كرده اند. اگر باز هم بگويند فردا از تمام خاكسترها نان خواهند پخت، من مي پذيرم كه مزرعه ها سوخته ست. در سر من – آن جا كه جواهر، تب را بر انديشه ي شن سنجاق مي كند – ماه با فشار رگبار به آخرين برج مي غلتد.
شرم در نور است و اين، پايان هر سخنی ست، همسرم! مرد تو را به نور سپرده ام که تنی سخت شسته داشت، و بيا، ميان ِ بيابان، پی ِانگشتر ِمفقود بگرد که حال، باد در آن سوت می زند. انگشتر ازدواج، ميان بيابانی دراز، دراز؛ و ديگر هيچ نه،هيچ نه مگر مثلث ِ کهنه ی کوچکی، مثلثی از زاغان افتاده بر کفِ يک سنگر و به اين سپيده که عقرب ـ خواهر بی نياز من ـ بخت را کف آلود حس کرده است، هوا، در نی می پيچد و در گردنه های کوه.
۲
خانه ها خواهد ريخت. اين گورخران که، با کفی از نور بر دهان، شتابناک گريزانند، در ساق های لاغر ما، رقص را چه خوب پيش بينی کرده اند! نخ ِ بادبادکی که فرازِ ويرانه ها، به پرواز خود ادامه می دهد، در مشت ِ کودکی زيبا خواهد بود، کودکی مرده. اکنون، پيش از باران، خاکی خشکيده شناخته می شود که در او گياهان، همگی نامگذاری شده اند. و سکوت، اين مکث ميان ِهر دو چکه، که از سقف غار می چکد، احترامی ست به تو، توی کودکم، که از مرگت لحظه يی می گذرد، احترامی ست، به رقص. در مکث، در ميان دو چکه ی آخرين، يکباره شاخک همه ی حشرات از ترس برق می زند.
آب می نوشم و جرعه يی به سقف می پاشم.
۳
دورتر، سخت دورتر، يک فلس ِ من به زيرِ صليب افتاده ست. آيا روز است؟ از گرمای زياد، نقابهامان را برمی داريم. می رويم به دور، به آنجا. زير ِ صليب، تخم مرغی نصف می کنيم و بهم می زنيم: به سلامتی! و مرگ، دره را، نفس زنان، نقره يی می سازد. دورتر، صفحه ی موسيقی، زير ِ صد ناخن مه گرفته ی زيبا می چرخد، و صدا، همان صداست: آيا روز است؟
۴
من چاهی را تعليم کرده ام که به آبی نمی رسد، ولی چه تاريکی ی زيبائی! از آنسو، تاريکی ی زير ِ خاک، چاهی زده ست که به چهره ی من می رسد؛ من آبم، آب! و سيه چردگان ِ معذب، پيش از نماز، مرا می جويند. نگاهی به آسمان، مجهزم می سازد که سکوت کنم و از ميان ِ حنجره های گسيخته، سلاحی به رنگ ِ آی بجويم. آن لحظه که آب، به رنگ ِ خود پرخاش می کند، من آنم، آن لحظه ام. و رنگ ِ آب، هرچه بيشتر در آب غرق می شود، زنده تر می شود: آبی تر!
۵
ناشناس از ميان ِ انبوهی می گذرم؛ هر گياه اما، از کشيده شدن بر من نام می گيرد. چشم بسته ام، و نام ِ گياهان، تاريک است. ديگر هيچ کجا، هيچ کجا مرا به نامی، به کلمه يی، صدا نکن؛ که حال، تمام ِ زبان، در نام ِ يک گياه، آسوده ست. سخت تر از گياه، لمسم کن؛ دستان ِ تو را نثار ِ تو می کنم تنگ تر از گياه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی می دارم. و زمانی که آسياب ها، در نور به گشت آيد، تو دست هايت را خواهی بست، مشت خواهی، گره خواهی کرد و اين گره را، مانند هديه يی حفظ خواهی کرد.
۶
اکنون چه آشکار، سيمای تو را زجر می دهد گل آفتاب گردان ـ تا اميدی باشد!
پس که لطف می کند؟ کی پوست ِ سيمای تو را، به بوسه، می درد تا نور، فرو ريزد و آهسته، شکر شود؟ من! من که بوسه ام، ترسناک تر از يک امضاست. هوای روشن را تأييد می کنم، و قيام را، از روی صندلی به خاطر بدرود. موجی سفيد، با نقابها و بنفشه ها، با دل آشوبی ی مطبوع ِ فجرها، نزديک می شود، نزديک. هوا، ميان جناغی، شعور می گيرد؛ ولی صدای شکستن ِ استخوان، رضايت بخش است. بدرود! در اين لحظه ی کهکشانيم، باز، باز هم، بدرود! و در اين تمامی ی راستی که مشتی خاک، تعارف ِ من کرده يی به جای قسم، دو پای نوک تيزم، فرو می رود که نيروی شنيدن را از زمين کسب کنم. دو پای نوک تيزم!
۷
به زمين ِ شسته خيره شويد که فقط يک عروس، در اتاق ِ مجاور، سرفه می کند. خصال را ـ آهوانه ـ و طاقت را کنار ِ آب بر سفره نهاده اند و آب، اشارتی عظماست به خراميدنی در چشم انداز! آنجا، به دوردست، آهسته تنوره می کشی اما از آن فراز، نظرقربانی ی تو به روی شهرها می افتد. اينجاـ در همين نزديکی ـ آرام آرام، مينوازم، زخمه ميزنم؛ پنجه ی من، از سکوت عادل تر! و رقص، دعايی ست مستجاب در لحظه يی که زمين می لرزد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چارگوش خودي
۱
در زمينهي پشت
و تنها
اگر بداني چهقدر تاريك شدهست،
ميبايد
تا همهي روشناي ازدسترفته شوي،
بي آن كه چيزي از تاريكي برتواني داشت.
ستون نمك ميشوي:
عصارهي روشنا و نه روشنا؛
كه بلور
يعني جگر!
روشناي جامد نتابنده ميشوي!…
پس تيز برو! تيز برو! اما
بزرگترين دفينهاي اگر اينجا در خاك كردهاي،
كوتاهترين درنگ را نميتوان
از حق تو بيرون دانست؛
پس تحمل كن
تحمل ستون بودن را:
ستوني از نور
كه فقط پرندگان كور بر او تكيه ميزنند.
(و زوجهي لوط
به عقب برگشت،
وقتي تنها
طرح بالاي تپهها سفيد ماندهبود.)
۲
نفير زمستاني
پرندهي خود به باد درداده، ديدني ساز باد بود و مينماياند تا كدام است سوي باد… بادي كه آتش ياقوت را بر انگشت تو ميخاموشد.
و ترتیبی عاشق شدنی که روزان کال تو میگیرد از دود لطیف بازی ی حقیقی ی چیزهای ناگرفته ـ به اعتنا
وقتی نازکانه خوابی و آرام ـ و در متن سپیده میزند ـ رابطه ی نزدیک با نَفَسهای تو میدارد ـ گلوبند که فراموش کرده ای باز کنی.
به شیرینی و تلخی ی رخوت
میمانی و چُرتی کوتاه با آبی ی دخترانه ی بدقولیها. ـ در گلخانه ی سایه دار که دم کرده ست.
و نور چشم که پشت شیشه ها را روشن نگاه میدارد، ـ که تو نمیآید.
در گشتهاش
در گشتهاش به غَراره میاید، و چون بیمزگی ـ ای تو یکسره گشتهاش! ای فتا! ـ درش نمییابی. سایه ی تنور را که ـ رو بدان فراخ ـ لرزه های عطری ی زندانی شاخه شاخه بگشایند، روبرو ـ کلاغی باش در خلوت
در مجال ـ که نیست تا بر موش بیاویزی:
میدود به دیدن آفاق شعله ور، و گاه ـ از آغوش خودش لَبپَر میزند.
در نمِ هاله ها
زمرّد به زبرجد پشنگ میزند، از سر خود ـ سریع میگذرد یاقوت…!
گوهران یمانی لبریزند ـ اما بالین نور کجاست؟
پلّه های بدخش لیزترست و ـ ببر مُسلّم می غَرّد.
مقامه
من غلام تو بودم. ـ و میان سی گذشته و ده آینده، یک نیمه ی من سایه شده؛ سایه که برگهای بو ته دره میگرایانند. جا که نور گستاخ از حریم تو زخم خورده، هفت مرهم آهسته، هفت مرهم سایه، و دعای زیرْلب ـ که من بودم و، آه، من خودم. من، غلام تو، اما تنها ناف تو را دیدم، و نه حتا ناف تو را. اما دراز، رو به درگاه تو، میکشم ـ میان ده گذشته و سی آینده ـ و ماه کنار صورتم پتپتی دارد. … دیگر سردم نیست، یک ملافه م کافی ست.
و آمون میمیرد
…و شبان ایدر نمانی، بامدادان لیک، نیم مرغ و نیم آدم. فرود آیی از خورشید ـ زورق دوشین مینوی ـ ایدر کت خوان زندگی بازگسترانده ایم با خورابه و نوشابه ی نیک. و ایدون باد تا ابدالاباد. …
از پشت خاره ـ میشنوم: ـ باژها را، میوزند بادها، تا پر دهند با و کا را تا خورشید مغربی. و سیرسیرکِ خورشید چشم ـ به لالایی ـ بشنوید: ـ پوستی، این کنار، میاندازد شکیل و بی لطمه، جایدار و طلایی؛ و نا ندارم تا تن به آرامگاهِ تازه کشم. پس من و این طعامها و عطریات… و از شکاف گورابه؛ افقْ سوزاست: هاراکْتِس… هارماکْهیس… هُرخِنْتیریتی…
لالکایی
این جا پَرَکی زدن ناشتا ـ در بلور مکرر… تیغ روح توست ـ مهستی تیغ دهان توست ـ مهستی تیغ خمیر توست ـ مهستی که حلّ این کاسه ی سنگین بنفشه یی ست… این جا ـ عرق رحیق جوهر سفت با پَری یکّه که بر سر کشیده است.
میآیم ـ با ۸ سایه در نرگسدان و سُرمه تا خرخره ی پاره؛ هورِ گرفته واگُشای ـ در غژغژ شاخشانه ی کُنگُر!
واکنش
رونده! باز رونده! رازی که روز را ـ آسان کند، سالم است و طبیعی به قدر قوت یک پر؛ اما سپیده که میزند، به مهر میا زنهار: چه هست؟ هیچ، تنها یک بوی میتکد.
و سِسک نازکانه تِکّ و تِکّی دارد روی موزاییک خنک.
ترانک بادفر
یک سبکی با درآمدن از یک روزنه ی ولگرد در سایه، و بر دایره یی تندشونده نشستن. سپاس از دو بیرون نیست، بر باد و بر ابلیس که خود یکسره آتش است.
ریز و گاه درشت، یک شانه خوردگی ست بر سپیدِ خسته ی سوسوزن که نکهای رهایی تکیه بر آن دارد.
زخمه ی مصری
خِنگ زر کوبِ لِه ـ بر سکه ـ لِه، لِه، لِه و در کاسه ی زانو یک جرعه ی زانوزده ی فضاست. گوشِ نهاده ی بر سنگفرش، بر که داشته شود، گوشوار مس صدایی میکند ـ ضعیف اما مجاب کننده.
مگس
یک سطح تکان دارد و یک سطح کباب شده. میان دو سطح دیگرین زنگوله های زمرد، دود میدواند و شاخ کبودم ـ جویده جویده ـ باز میروید… میگویی: ـ دیو! هیولا! اهریمن! … ـ و سطح آخرین تو هستی ـ
احمق! ـ
ببین! آن جا! در عرش خوابزده ـ از تنوره ی این حیوان.
شعر دیگر
صبوری تا سپیده و حال ـ رگی لذیذ میترکانی ـ در سبابه. دندانه های خفتنی میرسد یکه یکه به بوی شناور ـ از تبسمی بلند؛ نیز میخیزد او ـ بلندِ بلند ـ از میانه ی خاکه ی قند.
آن چه کمیاب ترست در میان آویزه های جار ـ مینشیند و یا میگذرد، بی که غبار نشسته ی سنگین جایکی بدو دهد یا تکان حتا ـ بردارد؛ و تنها ـ نرمه ی گوش میخارد.
فعل
۱ اخته بر تیزه ی شیرین، شراع و قاعده میبندد و بال ـ میگشاید شکسته ـ تا زاویه ی قسم که میخ دهد دست را ـ به طنین کوبه یی بر خود، بازتابنده در کوه و باز ناآینده:
۲ طنین قرین افتاده ست ـ در نی نی ی خزنده های جبل ـ گیر، و… ـ چون خزنده برودت مغروب را عرق کرده عمود شود ـ … به خواب میرود اُریب.
۳ و این باره ـ از بن دندان، چون فرود آورد و فروکوبد ـ بی دریغ، دو ریشه ی بی مرگ، لسان النور؛ تو بگو: نه چنان! ـ نزدیکتر به استخوان!
بر لکه های چاینده میزند، ماهرانه کنار میراند ـ تا یکسره ـ سرسره ها نگاه شوند. صدای شکستن ناپدید یک کوزه ی استخوان در خشکیٍ رو به روشنا، یا خود، صدای نور؟ ـ وقتی آبسالی ی لکه های سرمازده پهنه میگیرد، به این هوا ـ که کرانه گرفته ست. تنها ـ بگیر ـ فقط اما به دو انگشت، با ظرافت و خیلی به احتیاط، نازکه یی سرما را ـ که حال در پرتگاه لاله ات میلمد ـ و دراز میکشد.
پریخوانی
درین نگین، بر انگشتی ـ که زیر نور معیّن میلرزد از زور خستگی… اکنون درین نگین، او را ببین! آزادی ی رفتارش جنگلی را مانَد ـ در وزشی روشن؛ به همان کمال و هم ـ به همان آسانی که یکی دیگر را ـ وجوه الماسی تکذیب میکنند و تاءیید میکنند.
مطلع
میرود آهو… و میروی، که نفحه ای: طولانی ـ پس، درین مشتِ علف، ربّ الفلق. میروی ای آهو. آه! ـ میرود آهوی هو…
و هوی آهوست ـ چنان ـ که منظره ی سرخ گوییا بدان میاندیشد.
بومادران
درسته ای و درستی ـ که بی جانبه دیده میشوی. نور را دروازه ی تنگ میگماری؛ و سبک دراز میکشم به درازای بی خیال، که سبک ـ با وَزه یی حلال، رو به خود میکنی و بر نور سه شاخه ـ این که حال بی خودی زیباست. رخت بر چار و گونه بر ناچار؛ تو میاویزی تو ـ زهرهً القندیل… تو میگذاری بومادران ـ علف هزار برگ!
غروب ایرانشهر
سپید میزند استخوان در خرابه ها ـ مغاکها، تن میکشد از مهر سایه ی جانور.
دمی بمان ـ آن دم که میچکد از گوهر خرابه که آماج روشناست؛ آن گاه، آفتابـ ـ ـ ـگردان، به کشت فرفره وار شود، که از میان آن همه مرگ، تردید انتخاب، زیبات کند ـ دودلی، خوابخواب این چمن سیاه از نسیم دو بر.
گراز ابتر در مغاک میگندد، شاخدندان ـ لیک پاره یی نور میشکارد ـ وقتی مهر فرود میآید.
تاریکروشن
هنوز، آه! ـ هفت بانوی سترون به خواب هم میآیند: این مژده ی الماس ـ نیز این، الماسی بی مژده. ـ مگر پنجگوش هوشیار مجال دهد به ماشوره، آسه ی روز، ایستادن را، یکباره، در جان خاکیان. (پس خلوت یاسمین در غلغل سایه هاست، و زمین ـ کف پرواز.) هفت سرمای هوشیار بیدار میشوند: چه گونه میآید یکباره ـ به اهتزاز، مژگانِ کشیده ترین فراز نابینایی!
حراست کنجهای خالی
کنجهای خالی که تنها آنجا نابیوسان فرود میآید. ـ حراست کنجهای خالی چرا که تنها ترسی ناگاه آرامبخش تواند بود. ـ
به گونه ی دیگر: بتها را کاواک میساختند ـ اما درست آن دم که، درونه، میبُرَد شرفاک و جیرجیر موشها.
نه چشمگیرانه
۱ گلهای سرخ و بامها هنوز گرمی ی خوددارند ـ بامها و خاک تاریک هنوز و هنوز.
۲ مایه یی ازین همه دست افشانی.. ـ نسیم آخر تابستانست که تنها ته دره ها و مغاکها، .. ـ به رفتار خطی مور تواند داد، نه چشمگیرانه.
۳ این گونه میگذارند سمندران تن به سوختن ـ تا آتش ناپایدار شعله زند ـ شعله یی دیگر!
زمینه ی دو گوشه
بُرّنده ـ ولی آبداده به درد بدن ـ جلنگِ غشی تابنده با دو ریشه در دندان. هنوز ـ آه! راحله و میعان… و آیینه ی غلغلک رو به جرثومه ی بی نفس.
پاروی بلند، دارنده ی نگاه به جای صدا ـ از کلیدانِ دری که ـ از مُرکّب بسته تر.
معلقه ی سعتری
تا قناره کند عایشه از مرغول عایشه، دوگانه میخسپد ـ دوگانه میکَپَد.
در دماغ اکسیر عجین با دومینِ کورانه ی ذنبقی ـ که لاهوره ی توست ـ صباح سایره ـ باز عطسه ها میبندد ـ عایشه! دوتای دوتا! ـ و ادرار خون که به قاروره در شود. این چنین ـ در تاسه، بمان و قدم بزن ـ با شَرفه های تاءکید برین معرس سنگوار!
سعتری
تا قناره کند عایشه از مرغول عایشه دوگانه میخسپد ـ دوگانه میکَپَد.
به درک ـ به درک ـ ابرخَشی میگذرد به خشخشی در آسمانِ ده مسلخ همجدار… و مهرگیا دَقّه یی به درک
تانداوا
یس ـ چون چشم سومین وی ـ آبی در چشم میدوزد، گَنگ، گوییاست ـ که در سینه میکوبد. پس ـ آستین میافشاند به تِک تِکِ کوبه ها، خاکستر از سرِ آستین میافشاند و شراب از درون ماه نو که تا نیمه آکنده ـ … و در آغوش میکشد تو را ـ نه با دو دست، بل با همه شکلها که دو دست پدید تواند کرد در یک رقص.
که چهره های مولاوار و رنگین کمان بال شاپرکان را در خود
آسیب نادیده می داشت
خونم را در قدحی تنگ خنک می کردم.
و که بود از آن باد
که یک دقیقه مانده به مهتاب
ستون های جدا جدا را
بر پای هم قربانی می کرد؟
یک دقیقه مانده به مهتاب
تصویر تو را با چارچوب دروازه ی قربانگاهم قاب گرفتم
و نگاهم چون دستی دراز شد.
مرا باز می آوردند
از بنفش عطسه آور زنبق ها
از سنتورهای جوباری
از روح تو که زلزله ای بود
تا بهمنی عظیم فروریزد
در جاده های زمستانی سال هزار و سیصد و چند
از گام های تو
که در قلب من ندا می داد
از چشم گریه ام
که روز را به شب
از خط به دایره می برد
از یک دریچه ی روشن بر فراز سرماها
تا با کمال احترام
در نوروز نفس هایم
شقّه کنند.
یک دقیقه مانده به مهتاب
(مهتابی از گوشت جغدها
که در یخ فاسد نمی شد)
ناقوس خون تو می زد
از زیر ساعت مچیت
(و در خنده ی فراخ ارّه
که برای نمودن دندان بود،)
ای الامان درختان!
۴
تو را خوانده ام
به فرسی
در وادی ی ماهیان
(وادی ی تاریکی
که نموری را در خود بی معنا می سازد)
تو را خوانده ام.
به این امید که دست کم
یک ماهی
در لحظه ی کوتاهی
که بر خاک کرانه می تپد
بشنود که چه می خوانم.
ماهی –با لاشه ی سرخ تر از خونش-
در لحظه ای که بر خاک است
معنای نم را با تو هم زبان خواهد شد
و آهنگ درنده ی آب را خواهد شنید:
صدای دنیایی را
که می توانست در آن امید بدارد.
از: قوقولی قوی بیداری و مدیحه و مرثیه منبع: اندیشه و هنر (ویژه ی پژوهش های اجتماعی، ادبیات و هنرها)، دوره ی پنجم، شماره ی هفتم، مهرماه ۱۳۴۴، صاحب امتیاز و ویراستار: ناصر وثوقی، صص ۱۹-۱۰۱۵.