تابستان همان سال | ناصر تقوايی
آخرهای تابستان عدهای را ول كردند. شايد آدمهای بدبين باورشان نشود كه همه جا پر بود و جايی نبود و اين بود كه ما را هم ول كرده بودند. دوباره…
شعر | داستان | گزارش | مقاله | نقد ادبی
آخرهای تابستان عدهای را ول كردند. شايد آدمهای بدبين باورشان نشود كه همه جا پر بود و جايی نبود و اين بود كه ما را هم ول كرده بودند. دوباره…
در روزهای اول وقتی که شروع به آواز خواندن می کردند عشق می کردم. به یاد باغ جنوبیمان در ایران می افتادم که وقتی برای گذراندن تعطیلات عید از تهران به آنجا می رفتیم صبح ها با صدای آواز پرنده ها بیدار می شدیم.
غفلت میکردم که اختیار پندارم را میسپردم به خوشبینی که فکر کرده بودم اگر پروریده بیرونی، بهتر میتوانی بیرون بندِ عادت و آداب یک محل باشی و حاجت نداری به کوشش بیش از حد برای خود را از بند سفت رسم رهانیدن، ومیشود از این جدا بودن برای دید و داوری بهتری بهرهبرداری، دور از دردهای دیرینه، آسوده از سنت، آزاد از سلطه اندیشههای پراکندهای که در تو ریشهشان ندویدهست و چون خارجی هستی وجودشان به چشم تو عادی نمیاید.
از اونوقت به بعد، دیگه حال خوشی نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شکمم آویزون بود، دست به دیوار میگرفتم و راه میرفتم، یه چیز عجیبی مثل قوطی حلبی، تو کلهام صدا میکرد، یه چیز مثل حلقهی چاه از تو زمین باهام حرف میزد، شمایل حضرت باهام حرف میزد، امام غریبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف میزدند، یه روز بچههای سید عبدالله رو دیدم که خبر دادند خالهشون مرده، من میدونستم، از همه چیز خبر داشتم.