تابستان همان سال | ناصر تقوايی


آخرهای تابستان عده‌ای را ول كردند. شايد آدم‌های بدبين باورشان نشود كه همه جا پر بود و جايی نبود و اين بود كه ما را هم ول كرده بودند. دوباره برگشتيم اسكله. همه‌مان برنگشته بوديم. چند ماه پيشتر خيلی‌ها را ديده بوديم افتاده بودند زمين. آمبولانس‌های سياه بارشان می‌کردند و روی نوار سياه آسفالت‌ها می‌رفتند به مرده‌شوی‌خانه.
شنيده بوديم مرده‌شوی‌خانه، بعضی‌ها زحمتی نداشتند، چاله‌های بزرگ پشت قبرشان برای اين‌ها بود. اين را هم شنيده بوديم. چندتايی را هم ديده بوديم ريخته بودند توی آمبولانس‌های سفيد. زوزه‌ی زخمی‌ها را نمی‌شد شنيد. آمبولانس‌ها را می‌ديدم كه تند می‌رفتند و جيغ می‌كشيدند. جيغ‌ها انگار ناله‌ی زخمی‌ها كه جمع‌شده باشد و از بوق آمبولانس بزند بيرون. خودم را تخت كمر انداخته بودند كف يكی از همين‌ها و از چهارراه تا در بيمارستان جار كشيده بود. از جلو جنده‌خانه هم رد شده بود گويا آن‌جا هم خبرهايی بود كه يكی‌ دو نفر را انداختند بالا. كارگری‌ با چشم‌های‌ خودش شش تا را ديده بود كه با برانكار از در پشت بيمارستان برده بودند بيرون، توی‌ آمبولانس سياه. راستش به چشم‌های‌ كارگر نمی‌شد اعتماد كرد. بعضی‌ها عادتشان است خيلی‌ چيزهای‌ بزرگ را كوچك ببينند. به خيالشان ناراحتی‌ كمتر می‌شود. خيلی‌ها را همراه عاشور با كاميون برده بودند. عكس دو سه تاشان را توی‌ روزنامه‌ها ديده بوديم. بعد همه چيز تمام شد. انگار هيچ اتفاقی‌ نيفتاده بود. چرا كه ديگر حرفش را هم نمی‌شد زد.
شنيده بوديم كارها روبه‌راه شده. وقتی‌ برگشتيم ديديم كارها روبه‌راه نبود. صبح‌های‌ گرم شرجی‌ می‌آمديم می‌نشستيم، بی‌هيچ حرفی‌، مثل غريبه‌ها. حس می‌كرديم خيلی‌ چيزها عوض شده و می‌ديديم هيچ چيز عوض نشده بود. آدم‌ها همان آدم‌ها، جرثقيل‌ها همان و كشتی‌ها همان كشتی‌ها. دوباره آمده بودند و كنار اسكله‌ها به صف ايستاده بودند، زنجيروار، و همان آبِ ليمويی‌ رنگ همراه مد از بغل‌شان رد می‌شد. در خم رودخانه، انتهای‌ زنجير در مه غليظی‌ فرو رفته بود و خورشيد هنوز از همان‌جا و پشتش كه نخل‌ها بود بيرون می‌آمد.
خورشيد روزهای‌ شرجی‌ پشت مه پريده رنگ بود و لای‌ انبوه دكل‌ها گير می‌كرد. پرنده‌های‌ سفيد دور و برش و روی‌ سرش می‌پريدند. روزها دراز بود و خيلی‌ طول می‌كشيد تا گردش كند. خورشيد را روی‌ طوقه‌ی‌ براق كلاه‌های‌ ايمنی‌ همديگر می‌ديديم.
‌شب‌ها می‌گشتيم دنبال جای‌ ساكتی‌، همه‌ی‌ عرق‌فروشی‌ها ساكت بود، خلوت نبود. می‌رفتيم ايستگاه پنج، وسط نخل‌ها. آن‌جا پيرمردی‌ بود توی‌ يك اطاقك گلی‌، چراغ‌ها را خاموش می‌‌كرد و كهنه دود می‌كرد كه بوی‌ ترياك از اتاق بيرون نرود. حسابی‌ ترس داشت. بعد می‌رفتيم به عرق‌فروشی‌ای‌ كه نزديكی‌های‌ بارانداز سراغش را داشتيم. عرق‌فروشی‌ ساكت بود و پرده‌های‌ پشت شيشه‌ها افتاده بود. گوشه‌ی‌ خلوتی‌ می‌نشستيم. چهارتا ميز ديگر هم بود، هر كدام سه چهار مرد پشتش، بيشترشان كارگرهای‌ بارانداز، ساكت و خيره به ليوان‌هاشان، می‌گفتی‌ پلك زدن يادشان رفته است. جوان كه بودند ساكت نشستن بدمستی‌ بود و عربده‌كشی‌ بدمستی‌ نبود. پيری‌ سراغ همه‌شان آمده بود. باورشان نمی‌شد كه پير می‌شوند. بعضی‌ آدم‌ها هميشه در سن معينی‌ می‌مانند و بعد يك شبه پير می‌شوند، صبح می‌بينی‌ سوزنك‌های‌ سبيل‌شان هم سفيد شده. عاشور سی‌ ساله مانده بود. مست كه می‌شد می‌رفت روبروی‌ آينه و خيره می‌شد به چشم‌های‌ مردی‌ با شقيقه‌های‌ سفيد. آن‌جور آدمی‌ كه هر وقت، حتی‌ اول بار كه می‌بينی‌ فكر می‌كنی‌ قبلا او را شناخته‌ای‌. اگر نه به خاطر آن دو سه تا شيار گود پيشانی‌ بود هرگز خودش را به جا نمی‌آورد. تف می‌كرد به آينه و می‌گفت «انگار همه‌ی‌ عمرمو با يه فاحشه‌ی‌ پير خوابيده‌ام» بغلش را می‌گرفتم و می‌رفتيم بيرون. كنار شط می‌ايستاد و داد می‌زد «سی‌سال با يه مشت فاحشه‌ی‌ مقدس خوابيده‌ام.»
گوش می‌ايستاد تا صدا از آن طرف رودخانه برگردد و صدا برنمی‌گشت. ديگر همه‌ی‌ آن چيزها كه روزگاری‌ براش مقدس بود مقدس نبودند. آخر شب می‌رفتيم طرف فاحشه‌خانه. قدم‌های‌ عاشور را نگاه خيره‌ی‌ پاسبان‌ها نامنظم‌تر می‌كرد. اين را از صدای‌ تخت‌ پوتين‌هايش روی‌ آسفالت كف خيابان می‌شد فهميد. پاسبان‌ها قيافه‌های‌ مهربان داشتند. باورت نمی‌شد اتفاقی‌ افتاده باشد. از جلوشان كه رد می‌شيم دوستانه می‌پرسيدند «امشب چند تا؟» ما می‌گفتيم « دو بطر»
بر نمی‌گشتيم و به چشم‌هاشان نگاه نمی‌كرديم كه چطور راه رفتنمان را می‌پاييدند. می‌رفتيم همه‌ی‌ خانه‌ها را سر می‌كشيديم. به صورت فاحشه‌های‌ پير تف می‌كرد. دختری‌ پيدا می‌كرد و با او می‌رفت. صداش را از پشت در می‌شنيدم. به دختر می‌گفت «ازت خوشم می‌ياد.» دختر می‌خنديد و عاشور می‌گفت «می‌خوام بات عروسی‌ كنم.»و دختر باز می‌خنديد. آنقدر می‌گفت تا دختر ديگر نمی‌خنديد. از اتاق می‌آمد بيرون، با قيافه‌يی‌ كه خيال می‌كردی‌ باورش شده است. می‌رفت به خانم رئيسش چيزی‌ می‌گفت. خانم رئيس دادش در می‌آمد و فحش می‌داد. می‌رفت پاسبان می‌آورد. به پاسبان می‌گفت «می‌خواد دختره‌رو از راه به در كنه» باز فحش می‌داد و عاشور جواب نمی‌داد. با پاسبان می‌رفتيم. ناراحت می‌شد كه چرا جوابش را نداده بود.
می‌گفت «آدم بايد خيلی‌ بيشرف باشه كه جواب فاحشه‌ها رو نده» دلداريش می‌دادم كه نه، آدم بايد خيلی‌ آبرودار باشد كه جوابشان را ندهد. از فاحشه‌خانه بيرون می‌رفتيم، آن وقت‌ها دورش ديوار نبود و يكی‌ از لوازم كار بود.
عاشور دستش می‌رفت به جيبش و بعد با پاسبان دست می‌داد. پاسبان آدم خوبی‌ بود. همانجا می‌ماند و ما می‌رفتيم. آخرهای‌ تابستان ديگر خسته شده بوديم، از تابستان هم خسته شده بوديم. راستش اينجاها تابستان پنج شش ماهی‌ طول می‌كشد بعدش هميشه پاييز است تا تابستان ديگر پاييز است. چند بار گفته بودم برويم به مرخصی‌،
می‌پرسيد كجا؟
می‌گفتم هر جا كه بشه.
می‌پرسيد فرقش با اينجا چيه؟
می‌گفتم فرق می‌كنه.
می‌گفت فرق نمی‌كنه. مثه يه فاحشه كه زمسونا اينجاس و تابسونا می‌ره اون بالاها، می‌ره شمال. آخرش تنهايی‌ رفتم. ديدم راست می‌گفت. هيچ فرق نمی‌كرد. بروجرد هم مثل همين‌جا بود. روزی‌ كه از مرخصی‌ پانزده روز‌ه‌ی‌ تابستان برگشتيم، اولين اتفاق آمبولانس سياه بود. زوزه هم نمی‌كشيد، خيلی‌ آرام و انگار هيچ اتفاقی‌ نيفتاده باشد. خودشان فكر كار را كرده بودند و يكباره آمبولانس سياه فرستاده بودند. از سفيدها بهتر بود. آمبولانس‌های‌ سفيد را خوش ندارم. عادتشان است توی‌ شهر دور بردارند و جار بكشند، بيشتر از وسط شهر و توی‌ آن خيابان‌های‌ شلوغ.
زير آن دو صفحه آهن نيم‌تنی‌ باريكه‌های‌ خون ماسيده بود و از پايين صفحه‌ی‌ زيری‌، لنگه‌ی‌ پوتينی‌ زده بود بيرون تختش ور آمده بود و نوك پوتين دهن باز كرده بود و ميخ‌ها انگار دندان، رديف نشسته بودند و از بالا و پايين چندتايی‌ افتاده بود. سر كارگرها كه دادشان درآمد بچه‌ها رفتند سر كارها. رفتم توی‌ سايه، دور و بر آفتاب و دو گله‌ی‌ سايه، وسط آفتاب سياه نشستم. گيج و غم‌زده و مبهوت و از اينجور چيزها. پريشان‌تر از آن بودم كه با كسی‌ حرفی‌ بزنم. رفته بودم تو فكر آدمی‌ كه همه‌ی‌ راه‌های‌ مردن را می‌رود، بيشتر راه‌های‌ سخت را به خيال آسانی‌ و باز ياری‌ نمی‌كند و بعد بخت بی‌خبر می‌آيد سراغش و همين‌جور صاف و ساده كلكش كنده می‌شود. شايد كارگرهای‌ قديمی‌ يادشان باشد عاشور چه جور آدمی‌ بود.
صفحه‌های‌ آهنی‌ را كه برداشتند خون‌ها را شستند و باز آب ريختند. بعد آفتاب زمين خيس را خشك كرد. انگار هيچ اتفاقی‌ نيفتاده بود.

گفت و گو با ناصر تقوایی درباره « تابستان همان سال» را می‌توانید در این‌جا بخوانید.

مرغ عشق | عدنان غریفی

زنم گفت: “ممکنه بمیرن.”

پسرم گفت: “از نظر علمی این حرف چرته.”

برای هزارمین بار به پسرم توضیح دادم که این طرز ِ حرف زدن نیست.

“بگو این حرف درستی نیست.”

پسرم با حالت حق بجانبی گفت: “همون.”

“نه، این همون نیست باباجان. ‛چرته’ بی ادبانه س. آدم اینطوری با مادرش حرف نمی زنه.”

“منظورم همونه.”

و مکث کرد. بعد با حالت حق بجانب، اما معصومانه، گفت: “خوب، اونطوری هم هست؛ چرت هم هست.”

فایده نداشت. اگر اصرار می کردم درست نتیجه عکس می گرفتم.

معلم راهنمای بچه ما، که هلندی بود، در سال آخر تحصیل دبستانی پسرمان، به ما گفته بود که بچه ما از آن نوع بچه هائی است که دوران بلوغ سختی را از سر می گذرانند. بهتر است سر به سرش نگذاریم. راست می گفت: یک بچه نا آرام، بی شیله پیله و جوشی. ولی مگر من در دوران بلوغم تخم جن نبودم؟ چرا بودم، اما هیچوقت حتی فکرش را هم نمی کردم که به پدر یا مادرم بگویم که حرفشان “چرت” است.

به خودم گفتم: “من ریدم به سیستم غربی، ریدم به روانشناسی غربی.”

ریدم یا نریدم، تأثیری روی طرز حرف زدن بچه ما نداشت. اگر اصرار می کردم و می گفتم که آنطور حرف زدن درست نیست، زبان درازتر هم می شد.

حالا تقریباً یکسالی است که تکلیفم را با خودم روشن کرده ام: با این مهاجرت نحس، من نه تنها وطنم، که دوتا بچه هایم را هم از دست داده ام.

از موقعی که معلم راهنمای پسرم آن نصیحت را به ما کرد سه سال می گذرد. پسرم حالا سال سوم VWO * است و طرز حرف زدنش هر روز بدتر می شود. طرز حرف زدنش—فرق نمی کند، چه فارسی باشد، چه هلندی. هلندی را صدبار بهتر از فارسی حرف می زند؛ به صد جور لهجه حرف می زند. این، خوب، طبیعی است؛ مثل من که از موقعی که هفت ساله شده بودم و به مدرسه فارسی زبان رفته بودم، فارسیم روز به روز بهتر از عربیم شده بود. این طبیعی است. اما طرز حرف زدنم فرقی نکرده بود. به پدر و مادرم نمی گفتم “چرت” می گویند—نه به فارسی و نه به عربی. من اعتقادی به حرف معلم راهنمای پسرم نداشتم. به نظرم آن رفتار به طبیعت بچه من ربطی نداشت؛ محصول زندگی توی این مملکت بود.

“به نظر معلم ما کلمه ‛چرت’ هیچ اشکالی نداره—اگر یه چیزی واقعاً چرت باشه.”

باز پیش خودم گفتم: “ریدم به معلم تو و ریدم به سیستم آموزش غربی و مخصوصاً هلندی.”

در عین حال پسرم برای اینکه به ما بفهماند که منظورش توهین نبوده گفت: “از نظر علمی غلطه.”

زنم با حالت افسرده ای گفت: “مادر جون، پرنده ها که مال ما نیستن؛ ما ل مردمن. اگر بلائی سرشون بیاد باید یه جفت دیگه واسشون بخریم.”

“از نظر علمی هیچیشون نمی شه.”

سه روز پیش دوستان ما دو مرغ عشقشان را آورده بودند تا آنها را برای مدتی پیش ما به امانت بگذارند. مرغ ها توی فقس بودند، و دوستان هم برای گذراندن ایام تعطیل کریسمس و دیدن اقوام و خویشاوندان خود داشتند به کویت می رفتند. البته آنها مسیحی نبودند، اما مجبور بودند از قوانین این کشور مسیحی تبعیت کنند. برای عید نوروز حتی یک روز هم تعطیل نداشتند.

برای کم کردن دردسر ِ ما، زن خانه دانه برای سه ماهشان گذاشته بود، در حالیکه آنها داشتند فقط برای یک ماه به مسافرت می رفتند.

حادثه در روز سوم شروع شد.

داشتیم نهار می خوردیم که سرو صدای پرنده ها یک هو به آسمان رفت.

زنم با بی حوصلگی گفت: “عجب گرفتار شدیم آ.”

که یکباره پسرم گفت: “بذار ببینم؛ شاید دلشون می خواد از غذای ما بخورن.”

برای نهار، قرمه سبزی باقیمانده از غذای دیروز داشتیم. نهار ما معمولاً باقیمانده شام شب قبلمان است.

پسرم نک قاشق را توی خورشت فرو برد و مقداری سبزی و یک دانه لوبیا با قاشق برداشت و از جایش بلند شد. داشت به طرف قفس می رفت که زنم گفت:

“مادر جون، این کارو نکن.”

“چه اشکالی داره؟”

“شاید براشون خوب نباشه.”

“از نظر علمی حرف چرتیه.”

گفتم: “حرف نادرستیه.”

پسرم تکرار کرد: “حرف نادرستیه.”

و صاف به طرف قفس رفت و نک قاشق را از درز بین سیم های قفس فرو برد.

در چند ماه گذشته آنقدر با پسرمان دعوا کرده بودیم و از طرف او آنقدر لجاجت دیده بودیم و اعصاب ما داغان شده بود که دیگر حوصله اعتراض جدی نداشتیم. راستش تیغمان هم دیگر نمی برید. من که پدرش بودم، یا باید او را از خانه بیرون می انداختم (که مادرش نمی گذاشت، اگر چه خودش، پسرم، بی میل نبود)، یا باید دندان روی جگر می گذاشتم و هیچ نمی گفتم.

مرغ آبی آمد طرف قاشق. اول به آن نگاه کرد. بعد سرش را به اینطرف و آنطرف چرخاند. انگار داشت فکر می کرد و به خودش می گفت: “بذار ببینم.” بعد نُک کوچکی زد.

پسرم خندید.

باز نک زد، این بار محکم تر؛ و پشت بندش یک نک دیگر.

بعد مرغ سبز آمد و شروع کرد به نک زدن. در یک چشم بهم زدن تکه های کوچک تر سبزی را خوردند. بعد که نوبت لوبیا شد هر دو آرام به آن نک زدند تا تمام شد.

وقتی همه را خوردند، پسرم باز به طرف بشقاب آمد و این بار قاشق را تقریباً پر کرد.

“مادر جون، بسه دیگه. همون نصفه قاشق بسّشونه.”

دهان گشاد پسرم به لبخند باز شد:

“خوششون اومده مگر نمی بینی؟”

“دلیل نمی شه مادر.”

“هیچ طوریشون نمی شه.”

و قاشق را از لای درز سیم های فقس فرو برد.

پرنده ها هم تند تند شروع کردند به نک زدن.

زنم به زور جلوی فریاد خودش را گرفت، و من با کمال میل آرزو کردم که این پسر هم هرچه زودتر هجده ساله بشود و از پیش ما برود. گم شود.

نیم ساعتی گذشت. پسرم راست می گفت؛ چیزیشان نشده بود. اما یک اتفاق مضحک افتاد: پرنده ها اسهال گرفته بودند. تا آن موقع روی کف فقس پوست دانه ها بود و مدفوعشان، که سفت بود و نمی شد آن را از پوست دانه ها تشخیص داد. اما حالا یک چیز آبکی سبز رنگ از ماتحت آنها روی پوست دانه ها ریخته بود.

ما می دیدیم که پرنده ها حالا دیگر کمتر سراغ دانه دان می رفتند.

شب که مشغول خوردن شام بودیم پسرم باز آن کار را تکرار کرد. این بار قاشق را پر از پلو کرد. پرنده ها هم تند تند شروع کردند به پلو خوردن. قاشق که خالی شد، پسرم یک بار دیگر آن را پر کرد. باز هم خوردند. از این کار هم پسرم کیف می کرد، هم پرنده ها. من و زنم تصمیم گرفته بودیم باز چیزی نگوئیم، چون اگر دعوائی پیش می آمد تا یک هفته اعصابمان داغان می شد. به خودم گفتم فوقش پرنده ها سقط می شدند و ما مجبور می شدیم یک جفت دیگر برای همسایه هامان بخریم.

یکی دو روز بعد پسرم به آنها یک تکه کالباس داد و آنها هم با ولع آن را خوردند. روی تکه بعدی کالباس مایونز هم مالید و این بار پرنده ها با ولع بیشتر خوردند؛ ولی ریقشان آبکی تر شده بود، اما خودشان ظاهراً هیچ ناراحتی پیدا نکرده بودند؛ برعکس اشتهای آنها بیشتر شده بود.

در یکی دو روز بعد من متوجه تغییرات جزئی در آنها شدم. به نظرم می رسید که حالا روابط آنها با هم کمی ‛خصمانه‛ شده بود.

در روزهای اول وقتی که شروع به آواز خواندن می کردند عشق می کردم. به یاد باغ جنوبیمان در ایران می افتادم که وقتی برای گذراندن تعطیلات عید از تهران به آنجا می رفتیم صبح ها با صدای آواز پرنده ها بیدار می شدیم.

چیز دیگری که متوجه شده بودم تغییر بسیار مختصر در صدای آنها بود. بنظرم می رسید که صدای پرنده ها کمی کلفت تر شده بود.

“حرف چرتیه.”

“حرف نادرستیه.”

“حرف نادرستیه.”

“یعنی تو متوجه نمی شی که صداشون عوض شده؟”

“نه. به نظرم صداشون هیچ تغییری نکرده.”

دو سه روز بعد باز پسرم دست به کار تازه ای زد. او یک تکه گوشت خام را از روی تخته گوشت خردکنی مادرش برداشت.

زنم با سگرمه های درهم گفت: “چکار می کنی بچه؟”

پسرم، انگار که از آزار مادرش لذت می برد، گفت: “میرم بهشون گوشت بدم.”

“هرچی می خوام هیچی نگم انگار نمی شه.”

پسرم مثل آدم هائی که از شکنجه دیگران لذت می برند خنديد و گفت: “چه اشکالی داره؟”

“این گوشت خامه احمق، فهمیدی؟”

پسرم با لبخند موذیانه ای گفت: “گوشت خام باشه. حیوونا که گوشت پخته نمی خورن.”

“حیوونا آره. پرنده ها، نه.”

“چه حرفی می زنی. انگار پرنده ها حیوون نیستن.”

زنم با تردید و این بار آرامتر گفت:

“حیوونن اما کوچولون. معده شون طاقت گوشت خام رو نداره.”

“چطور طاقت سنگ ریزه داره، اما طاقت گوشت خام نداره؟”

زنم بجای جواب دادن گفت: “چرا اذیت می کنی، تخم سگ؟ مگر آزار داری؟ چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟”

من خنده ام گرفته بود، چون این حرف را کسی می زد که می گفت ترجیح می دهد بچه هایش خانه نشین شوند اما با بچه های هلندی دوست نشوند. می گفت تنها چیزی که از آن بچه ها یاد می گیرند کشیدن حشیش، جنگ و دعوا و توحش، خوابیدن زودرس با دخترها، بچه بازی، کونی گری، بیزاری از درس و چیزهائی از این قبیل است.

“برو با دوستات بازی کن.”

و بعد از مکثی کوتاه، برای اینکه منظورش را از “دوستات” روشن تر کند، اضافه کرد: “با رافی، تارک، اوسمان—”

وچندتا اسم دیگر ردیف کرد که همه شان غیر هلندی بودند. یکی ترک بود، یکی مراکشی، یکی پاکستانی، یکی هندی. خنده دار این بود که زنم اسم آن بچه ها را آنطور که پسرمان تلفظ می کرد می گفت. “رفیع” (به قول زنم “اسم به آن زیبائی و اصالت”) شده بود “رافی”، “طارق” شده بود “تارک”، “عثمان” شده بود “اَسمان”.

“برو گم شو.”

پسرم در حالیکه می خندید گفت:

“حالا می رم؛ اول بذار به اینا گوشت بدم.”

“نکن بچه. گوشت خام این زبون بسه ها رو نفله می کنه.”

“نفله چیه؟”

“می کشه.”

“این حرفا چیه!”

و با همان خنده موذیانه به طرف فقس رفت.

من به زنم اشاره کردم که یعنی ول کند، و یک جوری به او حالی کردم که مگر حرف معلم راهنما یادش رفته که گفته بود این بچه ما دوران بلوغ سختی دارد.

“معلمش گه خورد. انگار ما بالغ نشده بودیم.”

با وجود این، در حالیکه یک تکه گوشت بزرگ در دست چپ و یک چاقوی گنده تیز در دست راستش بود، هم به علت نگرانی و هم شاید از سر کنجکاوی، به همراه من و پسرمان به طرف قفس پرنده ها رفت.

جلوی قفس پسرم تکه گوشت را وسط دو سیم گرفت و منتظر شد.

هر دو پرنده بسرعت بطرف تکه گوشت هجوم آورند و شروع کردند به نک زدن. دهان گشاد پسرم گوش تا گوش باز شده بود و از دیدن این منظره از کیف داشت دیوانه می شد.

“Yes!”

اینجور انعکاس را اینجا از فیلم های آمریکائی یاد گرفته بود، مثل بچه های هلندی که آنها هم از فیلم های آمریکائی یاد گرفته بودند.

سگرمه های زنم همچنان تو هم رفته بود. ظاهراً مرغ ها به گوشت بیشتر از هر غذای دیگری علاقمند شده بودند.

“می بینی چطور می خورن. ماما؟”

زنم با خشم و نفرت و تحقیر به پسرش نگاه کرد.

من باز به زنم حالی کردم که محل نگذارد. اگر مردند، به جهنم،  یک جفت دیگر برای همسایه هامان می خریم، و زنم چون از دعوا مرافعه واقعاً وحشت داشت، هیچ نگفت، چون اگر چیزی می گفت دیگر نمی توانست جلو خودش را بگیرد و جیغ می کشید و به این ترتیب یک هفته اعصابش خرد می شد، در حالیکه پسرش به همان کار ادامه می داد. بهمین دلیل تنها کاری که کرد این بود که فقط با عصبانیت به پسرش نگاه کند.

از آن به بعد پسرم هر روز به پرنده ها گوشت خام می داد. سعی کرد به آنها مرغ و ماهی هم بخوراند، اما آنها به هیچکدامشان علاقه ای نشان ندادند و تکه ها را به بیرون تف کردند.

“می بینی مامان. اینها هم از مرغ و ماهی خوششون نمیاد، مثل من.”

زنم هم که دلش از اداهای بچه هایش در مورد مرغ و ماهی پر بود بلافاصله گفت:

“واسه اینکه مثل تو و داداشت الاغن.”

پسرم باز با بدجنسی هوسبازانه ای لبخند زد و با حالت عشوه مانندی گفت:

“الاغ نیستن مامان جون، پرنده هستن، پرنده.”

و ادا و اطوار مادرش را تقلید کرد که هر وقت در مورد چیزهای زیبا حرف می زد چشم هایش را خمار می کرد و عشوه می آمد.

تا آن موقع جمعاً ده روز از مسافرت دوستانمان گذشته بود، و همانطور که گفتم من شاهد تغییر کوچکی در پرنده ها بودم. اما تغییرات جدی پنج شش روز بعد از ورود گوشت خام به رژیم غذایی آنها اتفاق افتاد. تغییرات حالا دیگر کاملاٌ محسوس و مشهود بودند.

به نظر می رسید که پر و بال رنگارنگ پرنده ها هر روز بیشتر به سمت تیرگی میل می کرد. بدن آنها داشت عضلانی می شد و پرهایشان هم کم کم می ریخت و گوشت کبود دانه دانه ای تنشان پیدا می شد. پرهای لطیف سر و گردن آنها به علت بالا گرفتن جنگ و دعوا بین خودشان روز به روز بیشتر ریخته بود. آن دعوا ها بعد از پیاده کردن رژیم جدید غذائی توسط پسرم، شروع شده بود. به نظر می رسید که استخوان بالای پنجه های آنها عضلانی و کلفت شده است.

روزهای اول که فقط دانه می خوردند، وقتی یکی از آنها شروع به آواز خواندن می کرد، دیگری به او جواب می داد و دو پرنده تا مدتی همینطور برای هم آواز می خواندند؛ اما از روز بیستم، هم این نظام به هم خورد، هم اتفاق دیگری افتاد، که از همه وحشتناکتر بود.

حالا دیگر با هم آواز نمی خواندند. اگر یکی می خواند دومی ساکت می شد و از لای سیم های قفس به بیرون نگاه می کرد، انگار که می خواست به دیگری حالی کند که آواز خواندن او برایش اصلاً جالب نیست و، در واقع، چیزی نمی شنود.

آن اتفاق وحشتناک این بود که صدای پرنده ها عوض شده بود. آن صدای زیبائی که مرا به یاد باغ و بوستان ِ جنوبیمان می انداخت جای خود را به صدای کلفت گرفته ای داد. کاملاً معلوم بود که دیگر نمی توانند چهچهه بزنند و فقط صدای بم و زشت ممتدی از خود بیرون می دادند که آدم را به وحشت می انداخت.

زنم با حالت خشم و نفرت گفت:

“حالا خوب شد، کثافت؟”

پسرم با همان لجاجت سابق گفت:

“فحش نده، فحش نده، این حرف هیچ دلیل علمی نداره!”

“بازم از این گها خوردی!؟”

“احترام خودتو نگهدار، مامان، فهمیدی؟ اگر دیگه فحش بدی من هم فحش می دم.”

“تف به اون روت بکنن، کثافت.”

پسرم نعره کشید:

“فحش نده، مامان!”

من برای ختم غائله بازوی زنم را فشار دادم که یعنی ساکت شود، اما مثل همیشه زنم به حرف من گوش نکرد و فیلش یاد هندوستان کرد و سر فحش را به من کشید که چرا او را به این “طویله متمدن” آورده بودم. در طول یکی دو سال اخیر مرز نارضایتی زنم دیگر به هلند محدود نمی شد، بلکه تمام اروپا، تمام دنیای متمدن غرب را در بر می گرفت. به نظر او تمام غرب یک “طویله متمدن” بود. اگر تا همین چند وقت پیش پیشرفت علمی و مادی آنها را قبول داشت حالا دیگر آن را هم تحقیر می کرد.

“می خوام صد سال سیاه اینجوری متمدن نشیم. چارپائی بر او کتابی چند. قربون همون کشور عقب مونده خودمون. من سگ ایران رو به همه غرب عوض نمی کنم.”

این حرف ها دیگر به حالات عصبانیت او محدود نمی شدند. در حالت عادی هم همه غرب را، همه چیز غرب را، تحقیر می کرد. روی این ترکیب “طویله متمدن” هم لابد زیاد فکر کرده بود، و حالا دیگر به صورت شعار او درآمده بود. بدبختانه دیگر تحلیل های علمی مرا هم قبول نداشت و هر وقت می گفتم که این جوامع جوامع آرمانی ما نیستند و این چیزها همه عوارض تمدن سرمایه داری و غربی است، وسط حرف من می پرید و می گفت:

“خوبه، خوبه. حالا تو دیگه وسط دعوا نرخ تعیین نکن. مرده شور تمدن سوسیالیستی تونو ببره. دیدیم که اون هم چاهک مستراحیه مثل همین.”

حس کردم که عین لبو سرخ شده ام. اما مثل همیشه زبان در قفا ماندم.

چه می بایست می گفتم، جز اینکه به پدر جد گورباچف لعنت بفرستم با “پرسترویکا”یش، که پاشنه آشیل ما شده بود. درست است که من با خیلی از انتقادها موافق بودم، اما هرکس هرچه می خواهد بگوید بگوید، جز سرمایه داری مادر قحبه جنایتکار. چاهک مستراح؟ سوسیالیزم و چاهک مستراح؟ بی انصافی بود، اما در هر حال وقت اینجور جر و بحث ها نبود. ساکت ماندم.

حالا دیگر هر دوی ما آرزو می کردیم پرنده ها هر چه زودتر بمیرند، چون بنظر ما آنها دیگر پرنده نبودند. آنها حتی به حریم خاطرات ما هم تجاوز کرده بودند.

در دو سه روز اول با صدای آواز آنها بیدار می شدیم و حداقل تا چند لحظه فکر می کردیم که روزهای عید است و ما در خانه روستائیمان، وسط باغمان، خوابیده ایم. همان چند لحظه برای لذت بخش کردن زندگی پر از ملال ما در غربت خوب بود. ما به همان چند لحظه قانع بودیم.

اما حالا چه؟ حالا با کابوس از خواب بیدار می شدیم. صدای مقطع بم کریهی می شنیدیم و می ترسیدیم. سوء تفاهم نشود. دنیا پر از موجوداتی است با صداهای خوش و ناخوش. اما هر چیز بجای خودش. ما می توانستیم بسیاری صداهای ناخوش را طبیعی بدانیم. اما اینها فرق می کردند. اینها مرغ عشق بودند و فرض بر این بود که آواز خوش بخوانند.

واقعاً آرزو می کردیم که یک روز صبح از خواب بیدار شویم و ببینیم که هر دو پرنده مرده اند. اگر می مردند، می توانستیم دروغی سر هم کنیم و به دوستانمان بگوئیم که مثلاً ناخوش شدند و مردند و بجای آنها دو مرغ عشق دیگر می خریدیم. دو مرغ عشق، نه این دو کابوس.

چکار باید می کردیم؟

تنها راه حلی که به ذهن من رسید این بود که پیشنهاد کنم بار دیگر به رژیم غذائی سابق برگردیم، یعنی باز به آنها دانه بدهیم.

“این استدلال از نظر علمی منطقی نیست.”

“مرده شور منطق تو و همه اینارو ببره.”

و منظور زنم از “همه اینا” همه غرب بود. پسرم که با تحقیر به مادرش نگاه می کرد گفت:

“من دیگه با تو حرف نمی زنم، چون تو زن قدیمی و نادانی هستی. از علم هیچی نمی دونی. ولی باشه، با وجودیکه از نظر علمی حرف شما چرته من قبول می کنم.”

و من این بار هیچ تلاشی برای اصلاح حرف او نکردم. دیگر خسته شده بودم و در عین حال می دانستم که این بار دیگر از من نمی پذیرفت و اصرار می کرد که همان کلمه بی ادبانه را به کار ببرد: چرت.

“چون منظور منو دقیقاً بیان می کنه.”

(توی آن هیر و ویر متوجه شدم که انگار فارسی بچه من بهتر شده است و به همین دلیل خوشحالیِ فراموشی آوری همه وجود مرا تسخیر کرد.)

پیش خودمان فکر می کردیم که در عرض سه چهار روز همه چیز درست می شود. پرنده ها بار دیگر دانه می خورند؛ رنگ های زیبای بال و پرشان به آنها بر می گردد؛ عضلات زمختشان آب می شوند، و باز آن هیکل های تراشیده چشم های ما را نوازش می کنند، و آنها بار دیگر آواز می خوانند، و با هر چهچهی که می زنند هیکل زیبایشان را، مثل ماریا کالاس، به بالا می کشند؛ باز گلوهای زیبایشان از ترانه پر می شود و ما بار دیگر به یاد باغ از دست رفته مان می افتیم.

شب، قبل از اینکه زنم ملافه را روی قفس آنها بیندازد تا بخوابند (چون اگر تاریک نمی شد خوابشان نمی برد و ما عادت داشتیم که شب ها تا دیر وقت بیدار بمانیم) زنم با خوشحالی ظرف آب آنها را از آب تازه پر کرد، و ظرف دانه آنها را شست و یک مشت دانه تازه در آن ریخت. بعد، به امید داشتن صبحی بهتر، مثل سه روز اول، لبخند زد و به آنها گفت:

“شب بخیر، خوشگلای من، خوب بخوابین و خوابای طلائی ببینین.”

و مثل آن موقع ها که این بچه ما هنوز کوچک بود و به زیبائی یک پرنده بود و موهای شلال خرمائی روشن بلندی داشت و صورتش عین فرشته هائی بود که در موزه واتیکان دیده بود، به ایتالیائی اضافه کرد: “Sogni d’oro” (خوابهای طلائی ببینید)—درست عین همان موقعی که قبل از خواباندن بچه ما توی گوشش زمزمه می کرد. بعد قفس را با ملافه پوشاند و با خیال راحت رفت و به تماشای سریال عربی خودش که از ایستگاه تلویزیونی MBC پخش می شد نشست. بعد از آن هم، حتی بدون عصبیت، با من نشست و اخبار تلویزیون هلند را تماشا کرد و هیچ اعتراضی نکرد.

فردا صبح من و زنم، با علاقه، و پسرمان، با بی تفاوتی، زود از خواب بیدار شدیم و به سراغ قفس رفتیم.

ملافه را برداشتیم و به تماشای پرنده ها نشستیم.

مدتی گذشت.

لبخند روی لب های زنم خشک شد و رنگش پرید.

“پس چرا نمی خورن؟”

“حوصله داشته باش زن، تازه از خواب پا شدن.”

پسرم خنده تمسخرآمیزی کرد و با صدای “باس” گفت:

“آره زن، اینا هم مثل بابا هستن. صبح زود صبحونشون نمیاد. اول باید قهوه، آنهم قهوه “سپرسو”شونو بخورن و پیپشونو بکشن و بعد صبحونه بخورن.”

همینطوری به علت بلوغ صدایش به حد کافی کلفت و زشت شده بود و لازم نبود از این اداها در بیاورد.

زنم با حالت تحقیرآمیزی به او نگاه کرد. آنقدر مضطرب شده بود که حوصله نداشت با او جر و بحث کند.

پسرم پوزخندی زد و هر سه به قفس زل زدیم.

پرنده ها که حالا پف کرده و چاق شده بودند، چند پر باقی مانده شان را تکان دادند و صدائی از گلویشان در آوردند که هیچ شباهتی به صدای پرنده، مخصوصاٌ پرنده ای که تازه از خواب بیدار شده نداشت. بیشتر شبیه صدای ساکسفونی بود که لوله اش پر از تف شده باشد.

پرنده های بی پر و بال هی منتظر شدند. لابد انتظار داشتند که باز از لای سیم ها تکه گوشتی برایشان به داخل بفرستیم. اما چون دیدند خبری نیست به طرف ظرف دانه رفتند. به داخل آن سرک کشیدند، بعد سرشان را بلند کردند. مکث کردند. بعد باز آمدند و تویش نگاه کردند. بعد کنار کشیدند. به طرف پیاله آب رفتند. آب خوردند و باز کنار کشیدند.

آثار نگرانی روی چهره زنم آشکارتر شده بود. راستش من هم نگران شده بودم. در عوض پسر مزخرفمان پیروزمندانه لبخند می زد.

زنم، همانطور که نگاه نگرانش را به آنها دوخته بود، گفت:

“پس چرا نمی خورن؟”

من واقعاً نمی دانستم.

“ها؟ چرا نمی خورن؟”

“والله چه عرض کنم.”

پسرم با حالت جدی گفت:

“انتظار داشتین بعد از خوردن چیز به اون خوشمزگی، گوشت، گوشت خوشمزه خام، حالا باز بیان این مزخرفاتو بخورن؟”

زنم رو به من کرد و گفت:

“آره؟ راس می گه؟”

من با تعجب گفتم:

“من نمی دونم.”

“معلومه راس می گم. آخر این مزخرفات چیه؟”

پرنده ها به نوبت آن صدای وحشتناک ساکسفون پر از تف را از گلو در آوردند، تو گوئی داشتند حرف پسرمان را تأیید می کردند:

“آره، آره.”

زنم با حالت غمگین و در عین حال عصبانی گفت:

“اینهمه پرنده خدا دونه می خورن، مزخرف می خورن؟”

“معلومه که مزخرف می خورن.”

زنم انگار که مخاطبش جای دیگر و کس دیگری بود، همچنان که به پرنده ها نگاه می کرد گفت:

“دونه می خورن و آواز می خونن.”

یکی از مرغ ها ساکسفون پر از تفش را به صدا در آورد که شبیه یک ناله، یک زوزه بود. بعد از او دومی هم همین کار را کرد.

“هیچوقت هم از دونه بدشون نمیاد. همون یه جور غذا هم براشون کافیه. آب و دونه. و بعدش: یک عالمه آواز و چهچهه.”

پسرم با ایمان یک دانشمند و، به نظرم کاملاً با صداقت، گفت:

“واسه اینکه نمی دونن چیزای بهتری هم هست.”

زنم در نهایت یأس به پسرش نگاه کرد. پسر ما همچنان پیروزمندانه لبخند می زد.

زنم گفت: “حالا چکار کنیم؟”

“چه عرض کنم.”

“اگر غذا نخورن می میرن.”

پسرم گفت: “و نخواهند خورد. این مزخرفات را نخواهند خورد.”

با همه ناراحتی که از وضعیت داشتم، از اینکه پسرم توانسته بود زمان آینده ساده را به این خوبی در زبان فارسی به کار ببرد خوشحال شدم، اما چیزی نگفتم، چون هم برای زنم ناراحت بودم، هم اینکه نمی دانستم خوشحالی خودم را به چه کسی بگویم.

من به سرعت مراحل بعد از گفتن این امر را پیش خودم تصور کردم.

فرض کنید که من، بی توجه به همه چیز، خم می شدم و دهانم را به گوش زنم نزدیک می کردم (زنم قد خیلی کوتاهی دارد) و آهسته به او می گفتم:

“حواست هست چه قشنک زمان آینده ساده رو بکار می بره.”

باید به شما بگویم که دستور زبان زنم، مثل 99 درصد مردم افتضاح است—اصطلاحاتش دیگر جای خود دارند. در نتیجه او که حواسش همچنان به پرنده هاست، با ناراحتی به دماغش چین خواهد انداخت و خواهد گفت:

“چی گفتی؟”

“زمان آینده ساده.”

“چی هست؟”

“اِ… اِ … یک جور زمانه.”

و چون زنم در هیچ شرایطی فراموش نمی کند که همچنان باید دلربا باشد، به تقلید از ایتالیائی ها که هم عاشق خودشان بود، هم زبانشان، حتماً شانه هایش را بالا خواهد برد و خواهد گفت:

?!e be”

“منظورم اینه که فارسی بچه مون بهتر شده.”

زنم، با تحقیر به من نگاه کرد و گفت:

“چه ربطی به پرنده ها داره؟”

“هیچی، فقط می خواسم …”

مطمئنم که زنم رویش را از من بر می گرداند، و به پرنده ها نگاه می کند. خوب، حالا دیگر رویش با من و با هر چه روشنفکر بازتر شده است. او همه ما را تحقیر می کند، و همه ما را آدمهای منگ، غیر واقعی، و دست و پا چلفتی می داند.

در حالیکه به خودم لعنت می فرستادم از خیالات در آمدم و به خودم گفتم:

“گور پدر زمان آینده در همه زبانها.”

زنم دنباله حرفش را گرفت و ادامه داد:

“و اگه مرده ن گناهش به گردن ماس.”

“شک نداشته باشین.”

زنم، تسلیم شده و با تأسف گفت:

“یه پرنده بد صدای زنده بهتر از یه پرنده مرده س.”

پسرم با بی حوصلگی گفت:

“صدا چیه، ماما؟”

زنم با خستگی و بدون هیچ مقاومتی مثل یک مادر دلسوز گفت:

“آواز پسرم، آواز خوش. آواز مرغ عشق. این آواز مرغ عشق نیست. آواز حیوونیه که نه مرغ عشقه، نه کلاغه، نه کرکسه، نه هیچ. این صدای هیچه.”

و پسرم چون دیده بود که مادرش دیگر عصبانی نیست کمی نرمتر شد، اما باز حرف خودش را زد.

“این حرفا چیه مامان. این حرفا قدیمیه. خیلی سوسول و رمانتیک.”

و مکث کرد.

من و زنم خسته تر و مأیوس تر از آن بودیم که اعتراض بکنیم.

پسرم باز ادامه داد و گفت:

“عوضش نگاه کن چقدر قوی شده ن. چه ماهیچه هائی پیدا کرده ن.”

زنم انگار که در عالم دیگری است، ادامه داد:

“بال های قشنگ؛ بال های زیبا.”

“بال های قشنگ چیه مامان؟”

چه بگوئیم؟ ما دیگر هیچ حرفی با پسرمان نداشتیم.

وقتی که پسرم تکه گوشت را جلوی آنها گرفت، پرنده ها به جنب و جوش در آمدند. برای گرفتن تکه گوشت بزرگتر با هم دعوا می کردند. پسرم هم قاه قاه می خندید.

ما رفتیم که نان و پنیرمان را بخوریم.

وقتی که دوستانمان از سفر برگشتند از دیدن پرنده های بی بال و پر و بی آواز خود حیرت کردند. ما همه قصه را برای آنها تعریف کردیم و صدبار از آنها معذرت خواستیم و به آنها قول دادیم که حتماً دو مرغ عشق دیگر برایشان خواهیم خرید.

“این حرفا چیه. این وضع ما رو غمگین کرده.” و مکث کردند.

بعد زن دوستم، همچنانکه با چشم های غمگین به پرنده ها نگاه می کرد گفت:

“کاش مرده بودند.”

زنم با موافقت کامل گفت: “کاش.”

اما فکر جالبی به ذهن دوستم آمد که به نظر ما هم محشر بود. من و زنم تعجب کرده بودیم که چرا تا آن موقع به فکر این راه حل نیفتاده بودیم.

با دوستانمان قفس تازه را به اطاق پذیرائی بردیم و جلوی قفس آنها گذاشتیم.

توی این قفس دو مرغ عشق زیبا بودند که از شادی الم شنگه ای راه انداخته بودند. این دانه ای بر می داشت و وسط منقار آن یکی می گذاشت، و آن یکی قطره آبی میان شکاف نکش می گرفت و در میان شکاف نک دیگری می ریخت.

مرغ ها با هم آواز می خواندند و در تکرار ملودی ها، نظم زیبای خاصی را رعایت می کردند. اگر آن دو مرغ قدیمی نبودند فکر می کردیم که همه آن اتفاقات کابوسی بیش نبود، چون مرغ ها عین آن قدیمی ها بودند. این مرغ ها گذشته آن دو مرغ بودند.

زنم با چهره باز رو به پسرش کرد و خندان گفت:

“می بینی مامان چقدر قشنگ میخونن؟!”

پسرم شانه پراند. انگار برایش مهم نبود.

“شاید اگر گوشت بخورن دیگه اینجور رمانتیک نخونن.”

زنم خیلی جدی گفت:

“حتماً اینجور نمی خونن.”

پسرم بار دیگر با لجاجت گفت:

“این حرف از نظر علمی چرته.”

هیچ کدام ما محل نگذاشتیم. به آواز پرنده ها گوش می دادیم.

اما دیدیم که دارد یک اتفاق غریب می افتد.

وسط آواز خوانی مرغ عشق های جدید، دو مرغ عشق قدیمی همان صداهای زمخت زشت را از گلو در می آوردند، همان صدای ساکسفونی که لوله اش پر از تف است.

صداها هر لحظه بلندتر می شدند. حالت آنها جوری بود که ما دیگر از آن نفرت نداشتیم. دلمان برای آنها، برای آنهائی که نمی دانستیم چه اسم تازه ای برایشان انتخاب کنیم می سوخت.

چشم های زنم پر از اشک شده بود.

“بیچاره ها.”

حتی دهان پسرم هم از تعجب باز مانده بود.

ناله ها بلندتر و بلندتر می شد. کم کم صداشان داشت می گرفت.

اما همگی، من و زنم، و پسرمان، و دوستانمان، یک کلمه تشخیص می دادیم. یک کلمه قابل درک در زبان انسانی.

انگار پرنده ها داشتند یک کلمه را تکرار می کردند.

“چرا؟ چرا؟ چرا؟”

این بود. همین کلمه بود که همه ما تشخیص داده بودیم.

زنم و زن دوستم به گریه افتاده بودند.

من و دوستم غمگین ایستاده بودیم و به گلوهای ورم کرده و بی پر اما چاق و زشت پرنده ها نگاه می کردیم.

پسرم حالت حیرت زده ها را پیدا کرده بود.

وسط آواز آن دو مرغ زیبای تازه، اینها هی نالیدند. تازه ها می خواندند و قدیمی ها می نالیدند:

“چرا؟ چرا؟ چرا؟”

و با صدای زشت گرفته که اینک نه نفرت، که ترحم بر می انگیخت.

هی نالیدند، نالیدند؛ تا اینکه خسته شدند.

بعد ساکت شدند و در سکوت شروع کردند به نفس نفس زدن.

———————————————————————————

*- دشوارترین رشته دبیرستانی در هلند؛ چه از نظر سطح علمی، و چه تنوع مواد درسی.

از یک مقاله و چند استاد | ابراهیم گلستان

این مقاله، اظهارنظرهای ابراهیم گلستان است درباره‌ی یکی از ایران‌شناسان معاصر، آقای مایکل هیلمن، که سال‌هاست درباره‌ی ادبیات معاصر ایران در دانشگاه‌های آمریکا تدریس می‌کند و آثار زیادی نیز درباره‌ی شاعران و نویسندگان ایرانی، از جمله صادق هدایت، منتشر کرده است. مایکل هیلمن، و بعضی از شرق‌شناسان غربی، بازارگرم‌کن هستند که هم فارسی‌شان می‌لنگد و هم مطالعات و معلوماتشان درباره‌ی ادبیات ایران، و این مقاله نشان می‌دهد که گویا ایران‌شناس‌جماعت، چه در عرصه‌ی تاریخ یا جغرافیا یا سیاست یا مردم‌شناسی، و چه در عرصه‌ی ادبیات، آن‌طور که معمولاً ادعا می‌شود، همیشه اظهارنظر یا عقایدشان همراه دقت نیست یا از آگاهی و دانش منصفانه ناشی نمی‌شود.


آقای حشمت مؤید، به فتح یاء، در دانشگاه شیکاگو استاد و سرپرست شعبه ایرانی در بخش «زبان‌ها و تمدن‌های خاور نزدیک» است. من وقتی که رفته بودم به شیکاگو نگذارم ناشری که مرکز کارش در آن جا بود برگردان انگلیسی «اسرار گنج» را که به چاپ هم رسانده بود منتشر کند از طریق مترجم این قصه به او آشنا شدم. این برگردان و چاپ، در سال ۱۳۵۸، بی‌اجازه من بود و بی‌خبر به من دادن، تنها به این حساب که ایران در حیطه قرارداد جهانی برای «حق نسخه‌برداری» یا «حق مؤلف» نیست. اما من چندسالی بود که در کشوری که عضو آن قرارداد بود می‌ماندم، در انگلستان، و دراجرای این قرار، محل اقامت است که شرط است. ولی من از اصل، این کار را نمی‌پذیرفتم، دور از انتظار پول یا نام از این اقدام، زیرا حاجت به پول نباید به پایمال‌کردن حق منتهی می‌شد اگر که پول از این کار درمیاوردی، یا نام اگر که از این کار نام میامد. نشر کتاب را هم به یاری حقوقدان برجسته‌ای که از گرامی‌ترین دوستانم شد، پروفسور ستانلی کپلن، مانع شدیم. آن‌کس که ترجمه را کرده بود و پیش از آن نمی‌شناختمش از شاگردان آقای مؤید بود. او دیدار ما را میسر کرد. آقای مؤید در کار ترجمه یا نشر آن کتاب دستی نداشت. شاید هم از آن خبر نداشت. تنها خواسته بود حضوراً به من آشنا شود.در این برخورد او را آدمی دیدم که سربه‌زیر بود، و آرام، که تا حد ناآرامی‌آوری، مؤدب و فروتن بود. اما در این تواضع و ادبش هیچ اثر از تصنع و چاخان نمی‌دیدی، برخلاف آنچه معمولاً غرض و قصد از این دو حالت هست. تنها زیاد مؤدب بود، و هرچند این ادب، سبب شک و سوءظن من نشد ولی می‌شد از خودت سؤال کنی باچنین ادب چگونه می‌تواند از پسِ شاگردهای کُند و کودنی که زیردست بیایند برآید. در شهر و در محیط خود غریبه و خاموش، در هیأت مؤدب و وارسته‌ای که نه در آن زمانه در ایران، و نه در غرب دست‌کم در این دویست ساله آخر، رواجی داشت. بعد، بعد از گذشت چند زمان دراز و چند نامه کوتاه، خطی از او رسید، در تابستان ۱۹۸۶، که در آن نوشته بود کسی کتابی درآورده است از جمع چند ترجمه از چند نظم ناظمی به فارسی، با یک مقدمه در وصف زندگانی و زمان و کار آن کسی که متن نظم‌های ابتدائی کتاب از او بود. آقای مؤید نوشته بود «…نمی‌دانم کتاب تازه آقای هیلمن… را دیده‌اید؟ بخصوص مقدمه ایشان که… مبلغی اطلاعات مجلس گرم‌کن دارد… ممکن است ازطرف ایران‌نامه خواهش کنم که بر ما و همه خوانندگان منت گذاشته، یادداشتی درخصوص این کتاب بنویسید؟ هرچه بنویسید روی چشم می‌پذیریم و باافتخار تمام آن را چاپ می‌کنیم.»گفتم، آقای مؤید مؤدب است و فروتن. همچنین ملاحظه کردید دراین نامه صرف فعل‌ها درست و دقیق است، و کسره‌های زیر “ه”ها هم به‌صورت “ی” درنمی‌آیند، کمترین چشمداشت که از آدمی زبان‌بفهم می‌توانی داشت. ایران‌نامه  هم یک مجله بود، که شاید هنوز هم هست، که آقائی به‌اسم متینی در زیر دست خانم مهناز افخمی منتشر می‌کرد. گویا این آقای متینی، بعد نیکوکار دیگری به‌دست آورد و یک مجله دیگر به‌اسم ایران‌شناسی به‌راه انداخت که گویا هنوز می‌چرخد.من چند سال از این نامه پیشتر آقای هیلمن را دیده بودم و پیشتر از آن دیدن، به توصیه دوستانم چوبک و براین سپونر به نامه‌های او جواب داده بودم، گاهی بسیارهم مفصل و همیشه به‌ دلسوزی، و یک‌بار هم که سفر کرده بود به لندن چند هفته بماند، او را سه یا چهاربار دیدم و دیدم که برخلاف سایر وابستگان سنتی به‌نثر و نظم ایرانی شب‌ها دور محله اقامت خود می‌دود، و روزها، می‌گفت، گاهی تنیس می‌زند گاهی نمی‌زند، و وقتی نمی‌زند کتاب می‌خواند، که شاید چنین می‌کرد. چه‌جور کتابی را نمی‌دانم. در امریکا زیاد کتاب چاپ می‌کنند و او می‌نمود اهل امریکاست، هرچند آب‌وهوای درک و دید، یا حتی آبشخور مطالعه‌هایش، که از میزان و وزنشان خبر نمی‌شد داشت اما از ته‌نشین‌هاشان، نمونه می‌شد دید، در آن فضای منگِ تنگ سال‌های ۵۰-۴۰ شبه‌روشنفکران ایران بود- آن سال‌ها و حرف‌ها و فضائی که نارسائی و حسرت را به‌نام روشنی می‌خواند، و با گشوده بودن فکر و روند تعقل غریبگی می‌کرد، و درمانده بودن اندیشه را ثبات رأی و استواری عقیده می‌پنداشت، و عقب بودن از زمانه را به امتیاز آرزوئی اسطوره می‌پوشاند، یا قصور و جبرانش را از جهت‌های جغرافیا می‌جست و برجهت‌های جغرافیا می‌بست؛ آن سال‌ها و فضائی که مانع اندیشه می‌شد و ناچار مایه عقیم ماندن فرصت. که این‌چنین هم شد. این وابسته بودن آقای هیلمن به آن فضا نتیجه اقامت یک چند سال او در ایران بود، وقتی که در «سپاه صلح» رفته بود به ایران. و این «سپاه صلح» یک سازمان دولت آمریکا، از کارهای دوره حکومت کندی بود که تازه‌درس‌خوانده‌های آمریکائی در آن به‌قصد کسب اطلاع و تجربه، یا کارهای دیگری که من نمی‌دانم، مأمور می‌شدند در هیأت تعلم و تعلیم در میان جوانان جهان سوم آن روزگار بپلکند. چه‌جور اطلاع یا تعلم و تعلیم را هم نمی‌دانم. درهرحال تحصیل‌های پیشی آقای هیلمن در مدارس “یسوعین” در آمریکا زمینه او را برای نزدیکی به خشک‌اندیشان تازه‌ پاگرفته و تمایل او را به خشک‌اندیشی آماده کرده بود و بعد، از سر حساب یا به‌حسب تصادف، کارش را گذاشته بودند در مشهد. کارش، گویا، دادن درس انگلیسی بود، در دانشگاه فردوسی. این شاگرد قدیمی آقای مؤید هرچند از او رتبه دکترا گرفته بود در زبان فارسی،  بعد از اقامت دراز در ایران، بعد از آنکه در تگزاس استاد زبان فارسی شد، و چندسالی بود که در این مقام بود وقتی که من دیدمش برای دفعه‌ اول- زبان فارسی را درست نمی‌دانست، به آن به‌حد حاجت روزانه هم حرف نمی‌زد، اصلاً نمی‌نوشت، شاید می‌خواند اگرچه من نمی‌دیدم. من نمی‌دیدم شاید چون نمی‌گذاشت ببینم. اما از این بابت‌ها زیاد درشگفت نبودم زیرا که پیش افاضل چنین نمونه‌ها بسیار. در این زمینه‌ها خانمش بهش کمک می‌کرد. تا چه حد کمک می‌کردش را هم نمی‌‌دانم. از حدّ توان خانمش بی‌خبر بودم. و همچنان هستم. از اشاره‌های کتبی استاد می‌شد دریافت خانمش، که اهل ایران است، از حاضران محفل علی دشتی سناتور بوده است و، به‌این ترتیب، دمخور یا در معرض نوعی ادب بوده‌ست.این اطلاع‌های اندک از او را از ابتدای کار نداشتم، البته، زیرا که ربط ما، اول، از راه نامه‌هایش بود درباره مسائل و کسان ایرانی در حول‌وحوش سال‌های دگرگونی و نامه‌هایمان به انگلیسی بود. من در نامه‌هایم به پاسخ پرسیده‌هاش دریغ می‌داشتم نگفتن آن چیزهائی را که دیده بودم و دانسته بودم، و می‌دانستم که دانستن ضروری است از برای سنجیدن هرگاه سنجیدنی متین و عینی و متوازن از مردمان و کارها و حرف‌هاشان بهتر باشد تا تکرار مهملات شنیده، نفهمیده، نسنجیده، تا سنت‌های تازه دیرینه‌ای که رایج‌اند و به‌دنبالشان رفتن نیاز ندارد به اندیشه، آن‌هم وقتی‌که، در محیط، رسم و روند و میل به اندیشیدن چنان زیاد نباشد- یا گاهی اصلاً نباشد، هیچ.پنداشت من این بود که او درس‌خوانده کوشائی‌ست که می‌خواهد در یک‌چند مطلب مربوط به ایران مطالعه محکمی کند، و چون پرورش نیافته در محیط ایران است با بهره بردن از سواد، و بااحتمال اینکه به دید و به سبک بررسی زنده زمانه آگهی دارد، امکان اخذ واقعیت و نقد مسائل آدم‌ها برای او می‌شود که دور باشد از جهالت جاری؛ می‌شود همراه باشد با اعتنا به عینیت؛ بی‌بستگی باشد به آن فلاکت فکری، به خصلت خنگی که رسم روز بود؛ جدا باشد از گیرکرده‌ها و گیرکردگی‌های مسلط به حاکم و محکوم. من در گذار چندسالی از او نامه داشتن، هر کُندی و هر اعوجاج که در گفته‌هاش می‌دیدم، می‌دیدم از میان اطلاع‌های ناقص و نارس، و از حرف‌های سطحی مرسوم در ایران ده بیست سی سال پیش از انقلاب می‌آید، چیزی که برخلاف امید و توقع من بود. اما چون اینها را خلاصه و در نامه بود که می‌دیدی، اینها را به‌صورت لغزیدگی‌های قابل اصلاح می‌دیدی نه عیب‌های جاگرفته و پابرجا، پاکج‌گذاشتن‌هائی که می‌گفتی بااستقامت و با آشنا شدن به راه، رفته‌رفته، می‌رسند به تصحیح و استواری و بلد بودن. این پنداشت از امید میامد. غفلت می‌کردم که اختیار پندارم را می‌سپردم به خوشبینی که فکر کرده بودم اگر پروریده بیرونی، بهتر می‌توانی بیرون بندِ عادت و آداب یک محل باشی و حاجت نداری به کوشش بیش از حد برای خود را از بند سفت رسم رهانیدن، ومی‌شود از این جدا بودن برای دید و داوری بهتری بهره‌برداری، دور از دردهای دیرینه، آسوده از سنت، آزاد از سلطه اندیشه‌های پراکنده‌ای که در تو ریشه‌شان ندویده‌ست و چون خارجی هستی وجودشان به چشم تو عادی نمیاید چندان که مثل مردمان محلی بینگاری خود هویتت هستند و ازسرنوشت می‌آیند و تو ناچار از قبولشان هستی؛ آنی و آن هم باید همیشه بمانی؛ همچنان که ما، غریبه‌ها، وقتی نگاه به دنیای غرب بیندازیم می‌توانیم ببینیم آنها هم، دراکثریت، اعتقادشان به عادت است و عادت برایشان شده‌ست هویت. و اشکال کار هر تمدنی که می‌لنگد تسلیمش به عادت است و میل تنبلش به حفظ آن هویت محصول حرف و کار عادت و از تجربه نتیجه نگرفتن. من غافل بودم از فشار زور و قدرت کندیِ ذهن، که غافل نباید شد. من شدم، ندانستم. نمی‌دانستم او درست در همین دوره واگیری و سرایت فلاکت فرهنگی است که در حومه حقیر فقر فکری فشارنده در گوشه‌ای از محیط ما بوده‌ست، در آن محیطِ به تن تبدار و در تفکر لَخت ما بوده‌ست که رشد می‌کرده‌ست، اگر که اسم این رشد است، و مانند یک اسفنج خشک هر رطوبت موجود در حول‌وحوش خودش را به خود کشیده است و به خورد خود داده است.و رطوبت موجود چیزی بود که یا بی‌بخار بود و کفِ پوکِ ورشکسته بود یا سازمان امنیت اجازه‌اش می‌داد تا جای منطق و فکر مرتبی که با سود دستگاه جور درنمی‌آمد به های‌وهو باشد برای وانمود آزادی، برای چشم‌چرانی که در کجا کدام عنصر آماده زبان درآوردن به ضددستگاه می‌جنبد تا نشانه‌اش کنند و بدانند با او چه باید کرد- استخوان پاره‌ای پیش او انداخت یا استخوانش را خرد باید کرد؛ و در نتیجه چرت‌وپرت‌ها یا دهن‌دریدگی‌های گوشه عرق‌خوری بارِ مرمر و فیروز یا در نشریه‌های «پرت پست پنجریالی» رواج داشت، و هر خام نورسیده‌ای که پا می‌گذاشت در محیط خواندن و اعراض و جوش جز آن خزعبلات چیزی برای تغذیه فکر نمی‌یافت. و این همان فلاکت فکری را شیوع بیشتر داد تا چرت‌وپرت وانمود کند به تنها عَلَم بودن برابر دولت، و دولت از این بابت چنان خرسند که گول خود را خورد، و باور کرد تنها با این جور مهملات که با باد نفخ خودش جنبشی دارند رو در روست، تا وقتی که الگوی ذهن و اساس زیربنای حیات مردم اساسی‌تر، مردمی که جامعه یعنی آن، باروبنای اقتصادی در خود خرابِ گمشده در خودبزرگ‌بینیِ افسار پاره کرده در غنای ناگهانیِ خودکامِ خام درآمیخت، و با امید و خشم و به‌هم جمع گشتنِ امیال و چشمداشت‌های گوناگون شد یک کل واحد، و برحسب خصلت فرهنگ قومی قدیم، یک کانون احترام و اعتقاد پیش خود معین کرد، و در برابر نیاز به یک سَمتِ و یک هدفِ غیظ به غلیان درآمده‌اش هیچ‌کس را ندید و نمی‌دید جز آن‌کسی که به‌دنبال سنت از سکه افتاده‌ای سالیان سال سعی کرده خود را، برجسته‌تر، به هیأت تنها ستون استواری و سرچشمه یگانه و یکتای کل کوشش یک جامعه معرفی کند، و ناگزیر اکنون گناه هر کمبود باید به گردن او باشد. نیاز بود به یک گوسفند قربانی، و کدام بره بهتر از آن یکی که در لباس گرگ جلوه می‌کرده‌ست؟ سیل سوی او به راه افتاد و کار خود را کرد– بی‌آنکه وقت یا وسیله‌ای برای بررسی باشد. اول عمل کنیم بعد ببینیم چه باید کرد. شاید هم اجتماع جز این راه دیگری برای تجربه اندوختن نداشت، نگذاشته بودند برایش.
در هر حال،  علت و انگیزه و اجرا و وسعت این رویداد برجسته، این زمین خوردنِ از شق‌القمر مشخص‌تر، ماندنی‌تر، و در سرنوشت مردم ایران مؤثرتر، برای آقای هیلمن محدود می‌شد به شعر و شعرخوانی و شب‌های شعر، البته با یکی دو کلمه از زبان فرانسه به وام گرفته. این جور عقیده و این جور دید تاریخی ممکن است از توجه زیاد به شعر بیاید، که با چنین وضع و وزن، وصفش به صورت معمول در یک اصطلاح میاید که از عفاف یک کم دور اما به کوچه و بازار نزدیک است، و نزدیک‌تر به شاد کردن آن‌هائی که شبه‌شاعرند و گرفتار خودبزرگ‌بینی بیمار، در انتظار بادکردن و شوق شدیدِ به خود بستن. و از این قرار لازم نمی‌شود سئوال کرد پس چه شد که قدرت قهاره چنین قوه از قوام افتاد و قافیه پیدا نکرد و نظمش دوام نیاورد و رفت افتاد به لنگیدن. آزادگان و شاعران، نه شباهت قطارکن‌های کلمه پشت هم‌انداز، هرگز چنین ادعاها نمی‌کنند و نکردند و از چنین مورخان به‌صورت مبلغان خود چنین استفاده نبردند و از نتیجه آن جنبش وسیع اگر رضایتی نداشتند غیظ را به قبای دروغ نپوشاندند یا به هر خاشاک امید نبستند و تکیه نکردند و در انتظار یاری‌بختی، که فقط حمق و حرص و گول و کوری و بی‌ریشه بودن و سر درهوا سریدن بود، آوارگی‌شان را نیالودند به دریوزه از دشمنان درستی.
پیدا بود آقای هیلمن درست نمی‌داند.
او یک نمونه بود از این واقعیت گمراهی‌آور امروزی که ذوق یا سلیقه، یا عقیده هم، حتی، دیگر فقط نتیجه و همراه دقت نیست، از یک مطالعه منصفانه و سنجش نمی‌آید. بیشتر از این و در این حد به‌دست می‌آید که تا چه اندازه در سر راه «رسانه‌های گروهی»، و پیش بسته‌بندی کالای مصرفیِ شبه‌فکریِ مُد و مرسوم یا مجاز افتاده بوده‌ای و در معرض تبلیغ و اعلانی، و تا چه اندازه محرومی، و محروم مانده‌ای از انتخاب از میان آنچه حاضر و موجود است. رسم رسانه‌های گروهی، و بسته‌بندی کالای مصرفیِ شبه‌فکری است که ذوق و سلیقه وعقیده می‌سازد، یا راه را بر ذوق و سلیقه و عقیده می‌بندد. این استاد از این قماش می‌آمد. استادان مثل او امروز فراوانند. من یک‌بار در جواب نامه‌ای که فرستاده بود برایم، خطی نوشتم که ترجمه قسمتی از آن، این است: (اشاره جالبی در نامه‌تان دارید. اول درباره«سخن»، آن ستون اصلی بنای رسمی «ادبی» که می‌گوئید توجه بهش نمی‌دارید. این، علاوه بر این که گفته‌اید هرگز نشریه‌هائی مثل «ارمغان» و «مهر» و «باختر» و «یغما» را از یک سو، و از سوی دیگر «لوح» و «آرش» و «روزن» و «اندیشه وهنر» ناصر وثوقی را اصلاً ندیده‌ا‌ید مرا وادار می‌کند بپرسم چگونه می‌توانید نگاه جامعی داشته باشید به چیزهائی که اتفاق می‌افتادند در آن سال‌ها که درباره‌شان می‌نویسید. این وضع مشکل‌تر می‌شوند برای فهمیدن وقتی که می‌گوئید نه این‌ها را شناخته‌اید و نه نشریه‌های عمومی‌تری مانند «ترقی» و «تهران مصور» و «صبا» و هفته‌نامه‌های دیگر را به‌جز «—-» و اسم آن نشریه را آورده بودم که بهش “پرت پست پنجریالی” خطاب می‌کردند.
در یک نامه که در سیزده مه ۱۹۷۹، که می‌شود درست هفده سال پیش در اواخر اردیبهشت ۱۳۵۸، در پاسخ به اینکه نوشته بود می‌خواهد از چند شاعر و نویسنده یک برگزیده فراهم کند، برایش نوشته بودم که ترجمه‌اش این است: «…. شما افتاده‌اید در تله معمولی نویسنده‌هائی که مد روز باشند. من در میان اسم‌هائی که برده‌اید نام بعضی از نویسنده‌ها شاعرهای مهم‌تر و بانفوذتر را نمی‌بینم،  و شاعرهائی مثل شاهرودی، نصرت رحمانی، احمدی کارهای شاعرانه‌تر و اصیل‌تری درآورده‌اند تا نظم‌نویسان کم‌خون. سپهری کجاست که اینهمه نفوذ بر بسیاری دیگر داشته است؟ نصرت رحمانییکی از کمیاب‌ترین شاعران است. درخشندگی کار او پشت آزمون ترجمه گیر نمی‌کند. به حساب مُد روز بودن هم که باشد هم سپهری و هم رحمانی  بر شاعران بعد از خود نفوذ بیشتری داشته‌اند… من نمی‌توانم بپذیرم که تشبیه با شعر یکی‌ست. شاهرودی یک وقت شاعر شعله‌افکن سیاسی بود، و شاید هنوز هم باشد در قیاس با کسانی که نظم‌های سیاسی سرهم بند می‌کنند.
«همین‌جور هم هست در مورد نویسنده‌ها. نویسندگی چیست؟ قصه گفتن؟ قصه گفتن به شکل خاص؟ قصه گفتن با با یک نثر با دقت؟ چون نویسندگی گویا کار من هم هست من نمی‌خواهم در این نامه بعضی از نویسنده‌های برگزیده شما را رد کنم. ولی منصفانه بگوئید چه جور نام محمد مسعود را نیاورده‌اید و حال آنکه قصه‌نویس زمان و مکان خودش بود بی‌آنکه سوسیالیست باشد، دیگر چه خواسته مارکسیست. مردی بود جنگنده که واقعاً با گلوله کشته شد، نه آنکه در الکل یا رود غرق شود، و نقل و حکایت‌های روان و تکان‌دهنده‌ای نوشت که اگر چه بزرگی وسیع نداشتند اما فوریت بزرگی داشتند؛ که کارش آئینه زمانه‌اش بود. هاشمی “طوطی” کجاست، یا احمد محمود “همسایه‌ها” از میان رمان‌نویس‌ها؟ یا آن جوانان، از مرد و زن، که به مطبوعات گاهگاهی مانند “لوح” نوشته می‌دادند، نویسنده‌هائی مانند گلی ترقی، پارسی‌پور، عدنان غریفی، شهرزاد، و دیگرانی که واقعاً به‌شرم می‌کشانند کار این به اصطلاح متخصص‌های برای خود تبلیغ کردن را؟ آیا هرگز کارهای دولت‌آ‌بادیرا خوانده‌اید؟ یا نعلبندیان را؟ یا آراسته را؟ 
من در همین نامه، به پرهیز دادن او، اشاره‌ای کردم به یک استاد دیگر از این جور استادهای مطالعات ایرانی که نه تنها سواد فارسی‌شان بلکه آشکارا توانائی‌شان برای کاری که می‌گویند می‌کنند، می‌لنگد. این یکی اسمش ریکس بود، و در دانشگاه جرج واشینگتن، گویا، نمی‌دانم چه جور درس می‌داد و حال آنکه از ترجمه عنوان یک کتاب من، که فقط در دو کلمه است برنمی‌آمد و نمی‌فهمید معنای شکار سایه، نمی‌شود سایه شکارچی باشد و وقتی بهش خرده گرفتند دربه‌در به‌راه افتاد و از استادان همین‌جور رشته‌ها و سنخ کار در دانشگاه‌های آمریکا، از آن جمله یک استاد ایرانی مشهور به تردستی و تخصص در رنگ کردن‌ها برات اعتبار گرفت که کارش درست و مغتنم بوده‌ست. این آقای ریکس و آن آقای سراستاد خود داستان‌های دیگری از هم جدا دارند که وقت و جای گفتنشان باشد برای بعد. من درباره قضیه آقای ریکس، و وضعی که با او به پیش آمد برای آقای هیلمن در نامه‌ام اشاره‌ای کردم که ترجمه‌اش این‌ست:
«… من به کاری که ریکس کرده بود درافتادم… چون خواسته بود با اظهار اطلاع ناقص و کم‌مایه جاه‌جوئی حقیر خودش را به جائی رسانده باشد، و یک تکیه‌گاه برای چند فرومایه در ایران بنا می‌کرد تا از قضاوت غلطش یک گواهی تأیید بگیرند و بر این پایه اسم و اعتبار بسازند… بهش قبولانده بودند که در کار این کسانِ لکه خورده ارزش ادبی هست، این‌هائی که هر هفته سرمقاله‌های تند و تیز نشریه‌هائی می‌نوشتند که به دستور سازمان امنیت منتشر می‌شد با ادعای چپ بودن، و هر روز مواد خواب‌آور و خمیرخام برای ابلهان اجراکننده برنامه‌های رادیوئی تهیه می‌کردند. من البته به هیچ‌وجه نمی‌خواهم که اسم من همراه اسم این چرک‌ها باشد حتی اگر این سبب شود که بگویند من راحت‌طلب و خوشگذران هستم. اگر نخواهی در حقه‌بازی‌ها وارد باشی اعتنائی نمی‌کنی به چنین القاب یا اطلاع‌های ساختگی درباره خودت که به بدنام کردن است که می‌سازند. من خیلی پیشترها از این قطار پریدم پائین فقط برای آنکه بهتر ببینم و بهتر بگویم. از این تصمیم خودم ناراضی نیستم. «فیلم اسرار دره جنی» یا رمان آن را وقتی ساختم و نوشتم که دوستان این ریکس بهش اطلاع داده بودند که من سرگرم زندگانی تفریح و خوشگذرانی هستم. همه کارهای من در چنین وضع بوده است… من، به راه و رسم خودم، برایت کار آدم‌های حساس دلبستگی دارم، هرجا که باشند. و نفرت دارم ببینم این‌جور آدم‌ها و کارها مخلوط می‌شوند با طرح‌های تقلب و خدعه. نفرت دارم ببینم که آفریننده‌های اصلی و حسابی ندیده بمانند یا مخلوطشان کنند با فریب‌کاران ادعاپیشه.»
این بود درک و توقع من از، یا گفتگوی کتبی من با، یا در واقع جواب من به آن کسی که با مکاتبه ربطی به من درست کرده بود. این در بهار سال اول انقلاب ایران بود. بعد آقای هیلمن آمد به لندن و یک‌ چند روزی ماند، که من دیدمش، و با دیدنش دیدم حالا که می‌کوشد بگذار تا آنجا که بتوانی در کارش بهش کمک برسانی که کهنه بودن و کندیش با روزگار و کار او جور نمیامد، دل آزردگی می‌داد، انگار از پشت کوه آمده است که هوشش هنوز در قید تنگی محیط خرد و خالی پیشین است، و آشنا به فراوانی و صدا و ازدحام تکان و تکان‌خوردگی‌های شهر نیست، و هرچه را که می‌بیند اگر غریب می‌بیند همچنان غریبه می‌ماند، و فرصتی باید تا خود را به آنچه هست و می‌بیند مرتبط سازد. او گرچه، همچنان‌که پیشتر گفتم، می‌گفت شب‌ها به دور پارک پیش خانه خود می‌دود، که این انظباط بجائی بود در حدّ ورزش ماهیچه، اما در حدّ کار مغز ملتفت می‌شدی که از جا نمی‌جنبد. که این هیچ حال خوبی نیست. و جا– در جان، نه توی جغرافی– یک روستای خاک بستهِ زپرتیِ دور افتاده، منفرد نشسته و محصور در صحرای خار و سنگ و صخره خالی بود که حتی از آنچه که در فیلم‌ها از شبیه‌سازی تگزاس قرن پیش و قصه‌های گاوچران‌های حول‌وحوش بارها و سالن‌های «تومبستون» و «داج سیتی» دیده بودی، عقب‌تر بود هرچند او امروز در همین تگزاس، بی«کولت» و «وینچستر»، در بیست سال آخر این قرن، استادی بود در حول‌وحوش دانشگاه. تقصیر من نبود اگر به چشمم دهاتیِ از روزگار بی‌خبر آمد. ولی آمد. از این قیاس که همراه زهرخندی نیست اصلاً غرض به زخم زبانی نیست. قصدم فقط بیان صافِ وصف صریح کسی‌ست از راه اشاره‌ای به نشان و مشخصات محلی‌ش– اقلیم کار، و رفتار، و آن مقدار جنس و وسعت فکری که در اختیار داشت.
می‌گفت آمده‌ست چون قصدش مطالعه درباره ادبیات ایران است، و در این زمینه از من سئوال‌ها دارد. من گفته بودم این مطالعه یک امر شخصی است نه یک گردآوردن گزارشی از ارزیابی و عقیده‌هائی که دیگران دارند آن هم وقتی که آن دیگران خودشان دست درکارند، تا حدی. من گفته بودم چه اطلاعی از من به درد دیگری می‌خورد اگر که به تاریخ نشر یا نوشتن یک قصه یا یک شعر مربوط است. می‌گفتم از این جور تاریخ‌ها را هم می‌شود به آسانی به‌دست آورد هم‌آوردنش را نمی‌شود مطالعه‌ای نامید. می‌گفتم مطلب زیاد وسیع نیست، و منبعی نه فقط بهتر از، بلکه به‌جز از، کارهای خود شاعران و نویسنده‌ها نمی‌بینم، چون از چند تکه پاره‌ای که به اسم مطالعه گاهی به‌دست میاید می‌بینی که دومی از اولی گرفته است و پس از نشخوار داده است به بعدی، و این تکرار گاهی بیشتر ادامه هم دارد. پس مطلب اگر که پرت بود از اول، که بیشتر هم همین‌جور است، یا اگر که ارزشی می‌داشت، پیوسته روی‌هم  تپیده است و مثل وِروِره جادوئی شده‌ست خواه بر الگوی دید احمقانه ژدانف بوده است و غرغره‌های نحیفِ خشک فکریِ وامانده در اطاعتِ دستور قطب، با قلاده در گردن؛ یا از نان قرض دادن‌ها، یا از بغض‌های خصوصی، و البته، تمام و سرتاسر، از روی نفهمی و لنگنده بودن و ناپاکی. برداشت یا دید و فکر غلط وقتی برپایه صداقت است قابل توجه و بحث و نتیجه‌گیری هست اما تقلب و مرض و قصدهای قلابی به‌کار ما نمیاید.
با روبرو نشستن و صحبت به او، دیدم مطالعه‌اش بیشتر کشش دارد به چشم چسباندن به سوراخ جاکلید تا نقد کار، هرچند همراه با چنین تمایلی هراس هم دارد از آنچه ممکن است ببیند. آدم‌ها تنها نه از شنیدن و نه از دیدن است که می‌ترسند، از فهم چیزهائی که پیشتر بهشان آشنا نبوده‌اند می‌ترسند، رم دارند. خوش‌اند و راحت‌اند و قانع‌اند به عادت، اگرچه عادتی مُضر باشد. عادت آسان‌تر است تا کاوش، تا فکر را– اگر که بود– به نو اُخت دادن، آشنا کردن. در این میانه هرچه بود و واقع بود، نه خرده شیشه و پندار پرت یا برداشت‌ها و درک دیگران از آن، شفاف بود و صاف بود و روشن بود. تنها برای دیدن آن چشم لازم بود. و همچنین شرف، گاهی. این دو را برای دیگران فراهم آوردن از دست من برنمی‌آمد. از دست هیچ‌کس برنمی‌آید. آدم باید خودش به فکر خوب بودن خودش باشد. در هر حال این حالتی که او می‌داشت به من نشان می‌داد، بسیار است احتمال لیزخوردن او از تهیه یک نقد به افتادن در گود جمع کردن یک جُنگ از غیبت‌ها و حرف‌های چرت و پچ‌پچ درگوشی. در کار من نبود اینها، از این راه‌ها رفتن، از این کارها کردن. در این هوا و حال‌ها نبوده‌ام، نخواسته‌ام باشم. از این قرار بهش گفتم در کاری که می‌خواهی خودت برو بگرد، بخوان، آشنا شو و بنویس. خواستی هم اگر، بعدش، من حاضرم آن را بخوانم و بهت بگویم کجاش عیب دیده‌ام، کجا غفلت. نمی‌خواستم چیزی را که بنویسد از زبان و دید من باشد. به من هم نبود، پادوش باشم. در هر حال آماده بوده‌ام برای تذکر، دریغ نداشتم از تصحیح– اگر که می‌توانستم. او برگشت به تگزاسش، من پیش خود ماندم.
از نامه‌هاش که می‌آمد، و همچنان‌که پیشتر گفتم به انگلیسی بود، هرگز به این پرسش از خودم نرسیدم که در زبان فارسی او آیا چند مرده حلاج است. شنیده بودم او به‌حد اجتهاد رسیده‌ست و دکترا گرفته است در این زبان نازنین فارسی، اما هنوز ندیده بودم که عاجز است از خواندن درست کلمه و از فهم معنایش حتی به ضرب کمک از سیاق عبارت. و اینکه خیلی‌ها، حتی در همین تهران، حتی از دانشگاه اصلی ما رتبه می‌گیرند، یا درش درس می‌دهند، که از وضعشان خبرداری، هشداری نداده بود و من همچنان به نامه‌هاش جواب می‌دادم. این نامه‌ها اگر روزی به‌چاپ درآیند یک‌جور وادنگ رتبه و یک جور معیار و متر آن چنان دکتری می‌شود باشند. جواب می‌دادم، و وقت تلف می‌شد. وقتی که وقت تلف می‌کنی نمی‌فهمی که وقت تلف می‌کنی. وقتی از آن وضع آمدی بیرون، می‌فهمی که ای! هیهات، سنگلاخ یعنی چه.
کم‌کم به حجم مکاتبه می‌افزود، حس تغابن من هم زیادتر می‌شد که چه بیهوده بوده‌ست جدی گرفتم مقام و ادعای اطلاع و رتبه تبحر و ، حتی، این وانمود کردنش به شوق فهمیدن. به فهمیدن. می‌دیدی که در قصه خودت «مِه» را ماه توی آسمان خوانده‌ست و ماه ترجمه کرده‌ست. که پیداست قصه را نخوانده بوده است اگر می‌توانسته است بخواند. اگرچه غیر از این می‌گفت. می‌دیدی که در شعری «کشتی» را، صفتِ نسبی کشت و زراعت را، کشتی به فتح کاف خوانده است و ترجمه کرده‌ست، آنی که روی آب می‌راند، که پیدا بود آن شعر را نفهمیده است و نفهمیده‌اند وقتی که خوانده‌اند برایش. اگرچه غیر از این می‌گفت.  و تو می‌گفتی خدا را شکر که کاف را به ضمّه نخوانده است، کُشتی، آنی که شعبان جعفری «بی‌مخ» یا مصطفی طوسی «گاوکش» درش صاحب مهارتی بودند. و به ارواح رفتگان هر سه‌شان رحمت حواله می‌کردی. چیز دیگری به‌درد نمی‌خورد اگر که این می‌خورد. چه می‌شد کرد، ملتفت نبود که در کار فهم شعر کتاب لغت بس نیست؛ باید زبانش را درست بلد باشی، که شعر را با لغت نمی‌سازند. شکلش را با حس زبان و حس پشت کلمه می‌سازند– و این هر دو از زمینه فرهنگ جاری و شخصی است که می‌آیند. که کلمه را هم می‌دیدی نمی‌داند.
حالا من هیچ، همشهری عزیز من، حافظ هم از عنایت او در امان نمانده بود و قِصِر درنرفته بود. «خوان یغما»ی حافظ را کرده بود «ضیافت عمومی». «می باقی»ش شد «باقیمانده شراب». «طفیل عشق» بودن آدمی و پری شد «پارازیت عشق». «کولی»اش شد «دزد توی جاده». عشقی که زلیخا را از پرده بیرون می‌آورد، شد «عشقی که از پشت پرده، از قسمت خصوصی خانه بیرون می‌آید» که گذشته از معنی باید توجه بفرمائید به فرق میان فعل‌های لازم و متعدی در این دو تفاوت. «فیض روح‌القدس» شد «جبرئیل»، خضر پیغمبر که حتی در فرهنگ غربیان به همین اسم «مرد سبز» (گرین من) خوانده می‌شود، شد پیغمبری که حتی در نقش‌های مینیاتور ایرانی او را کنار خضر نشانیده‌اند. «همنشین دل» شد دوستی که نشسته است. «قند مصری» شد «قند در حبه‌های مکعب» که فقط در همین نیم‌قرن تازه آمده‌ست به بازار، در ایران. «گوشوار دُر و لعل ار چه گران دارد گوش» شد «اگر چه گوش گوشواره‌های طلا و یاقوت دارد که قیمتشان خیلی زیاد است…»  (و گذشته از این ترجمه که دُر را زر خوانده است و گران را برای قیمت گرفته است، خودش معنی هم کرده است که «یعنی صاحب آنها از داشتن‌شان خیلی فخر می‌کند.» که در شعر البته صاحب آنها همان گوش است.) و باز «نَقلَش از لعل نگار» شد «مزه‌اش از یاقوت معشوق» و «نُقلش از یاقوت خام» شد «لقمه‌ای که با شراب می‌خورند، مثل کباب یا ترشی یا چیزی نمک سوده، از زمرد خام.» بی‌آنکه گفته باشد چه کس شراب را با ترشی یا نمک خورده‌ست اگر که قصد سرکه کردن آن را نداشته‌ست، و اساساً زمرد از کجای شعر درآمد، یا این اشاره‌ای به چه دارد، یا چگونه می‌شود زمرد را پخت یا کباب کرد یا خام خورد- خواه با ترشی یا نمک سوده یا با حبه‌ قندهای مکعب، یا همین‌جوری، سِک، که در انگلیسی «درای» می‌گویند.
اینگونه شرح یا تفسیر تگزاسی از کلام خواجه شیراز خفیف می‌کند و خط عفو می‌کشد بر اقدام استاد دیگری که سال‌های سال بر کرسی ادوارد براون تکیه داده بود و در برگردان حافظش به انگلیسی «ساز» را به «ساز دهنی» (هارمونیکا) ترجمه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت حافظ چه‌جور از چیزی که چندصد سال بعد از وفات او به اختراع آمد خبر می‌داشت، آیا خودش برای خودش از کتاب خودش فال می‌گرفت؟
من این نمونه‌ها را یک‌جا، باهم، به‌دست نیاوردم. و این‌جا تمام را نیاوردم. این‌ها جمیع خطاهای او نبود. قصدم، شمردن انواع اشتباه‌هایش، یا دست انداختن ضعف و تنگی سواد کلی او نیست چون از مجموع اطلاعات او، همچنان‌که از چگونه جفت کردن این‌جور اطلاعاتش بی‌خبر هستم. شاید– کسی چه می‌داند– چیزهائی هم باشد که می‌داند. نمی‌دانم. من، همچنین، نمی‌دانم چگونه با چنان سواد و لغت‌دانی می‌توانی کتاب در شرح شعر حافظ شیرازی بپردازی، که این‌جور کار مربوط می‌شود به عزم و اراده– و همچنین نداشتن یک‌دو چیز لازم دیگر. اما می‌دانم اگر که گفته ویتگنشتاین را درست بدانیم که می‌گوید «حدّ جهان من حدّ زبانم است» باید دریغ و اسف داشته باشم به تنگنای فشارنده دنیائی که او دارد.
این هم هست که او خود را «ایران‌شناس»، یا در زبان مادری‌ش «پرشیانیست» لقب داده است ولی «خواند میر» را با «واو»ش به خط لاتین می‌نوشت– با تردید می‌نوشت، ولی می‌نوشت– از این جور حدّ حافظ و حافظ‌‌ شناسی و شعر و غزل فراتر رفت. رفت سراغ نوشتن دیباچه‌ای برای پختن پلو و آش کشک، که شاید این نتیجه نام‌آور شدن در شناخت ایران است؛ و شاید هم در همین حدود باشد قلمرو آگاهیش از متأثر ادبیات میهن‌ش که آمریکاست. در این زمینه به پرهیز از درازنویسی به یک نمونه بس می‌کنم از نوشته‌ای که طی آن به ترجمه‌های خودم اشاره‌ای کرده‌ست، و از جمله در میانشان رسیده بوده است به‌عنوان قصه‌هائی از بنام‌ترین پایه‌های قصه‌نویسی در آمریکا که در ده‌ها و ده‌ها کتاب و جُنگ و برگزیده‌های قصه و در شرح حال‌های نویسنده‌هاشان مقام برجسته‌ای دارند اما این آمریکائی دکتر در ادب آشنا نبوده است به آنها، از دور هم حتی، و در نتیجه ترجمه‌ام از انگلیسی به فارسی را دوباره درآورده بود از فارسی به انگلیسی و عنوان‌های تازه‌ای به‌دست داده بود که هرکس اگر به جستجوی قصه‌ای با چنان عنوان میان کارهای فالکنر یا کرین بگردد، بگردد، خدا قوت، ولی پیدا نخواهد کرد. این‌ها لغت‌شناسی او. 
اما جغرافیاشناسی او هم به همچنین. جزیره هنگام در خلیج‌فارس را ترجمه کرده‌ست «جزیره وقت.» مجبور بوده است؟ حیف از علامت تعجب که در پشت این چنین ترجمه بگذاریم. این هم دانشش از جغرافیای طبیعی ایران. اما فهمش از جغرافی سیاسی و انسانی: آقای هیلمن در اشاره‌ای به قُم، این شهرها را محیطی از اساس بی‌جان و راکد و مملو از گدا خوانده‌ست. پر از گدا بودن، و گونه‌گونه گدا بودن، یک امر جغرافیائی نیست، مربوط می‌شود به چشمداشت از نوع مرکز قدرت، هرگونه قدرتی، چه دنیائی چه فوق دنیائی، در هر رژیم و کشور و هر مذهب. یک‌دسته می‌روند به دریوزه از حضرت، هرجور حضرت، درجستجوی خیر هریک از دو دنیاشان. یک دسته هم که می‌دانند اولویت در این دنیاست زیاد سخت نمی‌گیرند، بس می‌کنند به دریوزه و گدائی خالص در شکل‌های گوناگون. از بونز و راهب و رمال و جوکی و درویش و فالگیر و مطرب و دلقک تا کرنش کننده‌های بی‌همت به آستان دلقکِ خانه نشاندهِ خورشید خانم که پاسداری و اداره فرهنگ ایران را به ضرب یک امضا در دفتر نکاح به‌دست آورد و با رعونتش ممکنات زرین را در مسلخ نفهمی و غرور وبی‌بته تباه کرد، و یک ربع قرن در این مقام ماند، نامردمی که حرمت به عزت انسان نزدش چنان گم بود و ناشناس و نامطلوب که کلمه عزت را حتی از نام خود زدود. یک نوع دیگر نان خوردن هم از طریقِ فضل ادعائی هست، از راه وانمود به علم و به فهم و آگاهی در عین نقص یا اصلاً نبودن این علم و فهم و آگاهی، از راه ادعای کاوش و استادی، چسبیدن به جیب یک مؤسسه یا ناشری که ذوقکی یا منظور اندکی دارد اما یا وقت یا اعتنا یا وسیله ندارد برای سنجش هرّ از برّ. درهرحال قم، یا مشهد رضا، تنها محل گدا و طفیلی نیست. کوربن که هایدگر یا یاسپرز را به زبان فرانسه می‌شناسانید و به فرهنگ فرانسه میاورد، کوربن که بر کتاب غول بزرگی که یونگ بود دیباچه می‌نوشت چندانکه یونگ خود را مرهون او خوانده‌ست، این‌چنین کس هم به مشهد و قم می‌رفت، بارها می‌رفت، اما نه از برای دیدن گلدسته یا گنبد، یا خرید کاسه سفالی و سوهان، یا صابون، یا نق زدن که قم گدا دارد، بلکه برای تلمذ به محضر علامه‌ای می‌رفت، که آنجا بود. هرکس به‌قدر همت خود خانه می‌سازد. آقای هیلمن به اقتضای روز خوش باشد به تخطئه بی‌بخار خود از قم. اما قم کسان دیگری را هم به‌خود دیده‌ست، از خود درآورده است که رفتارشان تضاد دارد با ادعای «قم، محیط راکد بی‌جان.» قم گدا دارد. انگار لندن «ایست‌اند» ندارد، انگار از زور خوش بودن و غناست که یک‌دسته از مردمش شب‌ها پشت مغازه‌های «ستراند» یا زیرپل‌های چسبیده به «فستیوال‌هال» و شرکت «شل» در جعبه‌های مقوائی می‌خوابند؛ یا انگار در نیویورک بالای «پارک اونو» محله‌های هارلم سیاه‌نشین یا اسپانیائی‌زبان نمی‌بینی. این ادعا درست چنان است که شهر شیکاگو را، که این آقا در دانشگاهش به اجتهاد رسیده‌ست شهر فقط جای «بوت لگر»های سال‌های بیست، یا کشتار روز «سنت ولانتاین» یا قلمرو آدمکش‌های آل کاپونه بدانید. یا صحنه‌ای که «جنگل» اپتون سینکلر و سلاخ‌خانه‌هایی که او وصف کرده است در آن بوده است، یا شهر «جوان هم‌ولایتی» از ریچارد رایت یا داستان‌های دراز و دقیق «ستدز لانیگان» از جیمز تی.فارل. این آقای دکتر چرا نداند تمام این نقطه‌های برجسته در ادبیات هم‌زمان او در آمریکا که جز سیاهی و شئامت و خون از چیزی نمی‌گویند، تمام، در همان شیکاگو بوده است؟ این‌ها را نمی‌داند، و نمی‌داند که پابه‌پای آن احوال آن شهر شد موزه درخشان‌ترین معماری از سالیوان که نخستین بنای بلندترین را ساخت تا فرنک للوید رایت و آن خانه‌اش که مثل نگینی کنار همان دانشگاه نشسته‌ست تا «میس وان در روهه» و آن زیبائی‌های رفیع در حیطه حکومتی و مرکز شهری یا کنار دریاچه. و ندانیم در زیرزمین فوتبال دانشگاهش بود که انریکوفرمی به اولین ترکاندن زنجیری آتم موفق شد. قم هم فقط مرکز گدا و مرده و سوهان و صابون نیست. در کاهک یک روز ملاصدرا زندگی می‌کرد، و بگیر و بیا تا برس به مردی که حلقه‌های انفجار دیگری را به‌هم پیوست و انفجار زنجیری دیگری را به‌راه انداخت. بچه‌گانه فکر کردن به دکتری نمی‌آید.
بچه‌گانه فکر کردن همچنین، کمک نمی‌کند به تخطئه یک شهر، و تخطئه یک شهر راهی برای درافتادن به یک حرکت فکری، یا هرجور حرکت دیگر، نیست. اگر مخالف یک فکری نشان بده که از آن سر درآورده‌ای و بعد به نیروی فکر پسش می‌زنی. دشنام به دیوار و در دادن به درد ردّ دعوی و دعوا نمیاید. کتابی که حشمت مؤید ازم می‌خواست بررسی‌ش کنم گرچه متن و موضوع منظومه‌ها و شرح حال ناظم آنها، در روایت هیلمن، بود اما هویت و جهت و علت وجودیش جزئی از طرح تخطئه‌ای بود که فکر می‌کردند جائی دارد در رد مشکلی که داشتند. و این مثال که از قُم زدم بیان‌کننده این قصد و نمودار ارزش هویت و اقدام مجریان قصد بود. این آن کتابی نبود که هیلمن، نویسنده‌اش، دست‌نوشت‌هایش را تکه‌تکه به‌من می‌داد.
درهرحال، همچنان که پیشتر گفتم، من آن نمونه‌هائی را که از فضل و فهم هیلمن آوردم چند سالی پس از آشنا شدن به اسم او دیدم، و به‌تدریج می‌دیدم، و هی که می‌دیدم، می‌دیدم بیهوده وقت صرف می‌کنم به کمک کردن به کار کتابی که می‌نوشت و گرد می‌آورد. او تکه‌هائی را از آنچه می‌نوشت، که می‌خواست زندگینامه‌ای باشد، به‌تدریج می‌فرستاد پیشم برای نظر دادن. الان در پیش من سه جور پیش‌نویس سه بار به تکرار نوشته از یک پخش از این کتاب هست که هی رفته‌اند و هی دوباره بازنوشته برگشته‌اند بی‌آنکه فرقی کرده باشند در هویت و ماهیت– بعد از تمام راهنمائی‌ها از روی دلسوزی. دکان تذکر و اشاره و تصحیح را بستیم گفتیم حالا که سعی می‌کنی امروز، در تگزاس، یکه‌سوار ایرانشناسی و تعلیم دکترای فارسی باشی باش، یاهو، یاییوهو! اما با قیاس به این سواد که داری تگزاس قرن پیش و دوره کاستر (Custer)، بهت بیشتر جور میامد.
بعد آن نامه از حشمت مؤید رسید که می‌خواست این کتاب تازه چاپ هیلمن را بررسی کنم. نگاه به این کتاب که می‌کردم، می‌دیدم دیگر حکایتِ بی‌اطلاعی افسار پاره کرده است، بدجوری. بدجوری ندانستن، و ندانستن را به جای فضل چپاندن، و بدنویسی تاریخ، و پرت گفتن به قصد تبلیغات. برای چه تبلیغات؟ نگاهداری جعل و دروغ و نادرستی، و خواهان پایمال کردن تاریخ و واقعیت مسلم و مکتوب و مستندِ حق دیگران بودن؟ اشکال در تبلیغاتی بودن کتاب بود و قصد از این اقدام، ورنه مهملات به‌هم بند کرده را کم نمی‌یابی، استادهای بی‌سواد هم بسیار. منتقد نادان صفحه پرکننده هم به همین جور. این‌ها را هرکسی می‌توانسته است ببیند، خاصه اگر در ایران پیش از انقلاب مدتی بوده‌ست. حالا من در اروپا در دهی بودم. هوای خوب تابستان زکامم کرد. یک هفته زکام را که در خانه می‌ماندم به غنیمت گرفتم و بخش زیادی از مقاله را نوشتم که می‌دیدم فرصتی رسیده است برای نه بررسی یک کتاب پرت بد که دم ناحقی دارد، و ناآگاهیش همراه است با سماجت بی‌اعتنا به واقعیت و پاکی، شاید خود را فریب داده، و حتماً دیگران را فریب خورنده فرض کرده، بلکه برای بازبینی یک دوره تقلب و هو و جنجال بی‌حقیقتِ حقیقت‌کُش که رشد را به کج می‌برد و به اندیشه اختگی می‌داد، و بر حرص بی‌هدف و شور بیمارش نقاب مرد جنگی مظلوم می‌آویخت. این از یک سو و از سوی روبرو نظام ظلم و دزدی و شکنجه و خونریزی، تمام در بیست سالی که کوشاترین زمان ظهور ذوق در ایران بود، در شعر و فیلم و قصه و تئاتر و نقاشی. وقتی مقاله را تمام کردم طبق سفارش مؤکد آقای مؤید آن را فرستادم به آن مجله به آقائی که گرداننده نشریه بود. این را آقای مؤید مشخصاً می‌خواست.
این مجله را من نمی‌دیدم، کاری هم نداشتم که ببینم. تنها آقای مؤید یکی چند شماره از گذشته‌هایش را فرستاده بود برایم برای آشنا کردنم به آب‌وهوایش. و آب‌وهوایش را از اسم آنهائی که عضو هیأت تحریریه‌اش بودند شناختیم که در میان‌شان یکی‌شان را که میل به‌سرکرده بودن، و مهارت خونسردش به وانمود، و نیزه‌بازی مؤدب و برگ‌زدن‌هایش در زیر اسم هنر یا ادب را خودم به تجربه شخصی‌ام شناخته بودم که با قیافه استاد شایق هنر چابک‌ترین کارچاق‌کن‌ها و «انتروپرونُر»ها بود در حیطه‌های چاپ زدن، و از این راه چاپیدن. هنوز هم هست، و چابک‌تر و حریص‌تر هم شده‌ست. اما آقای مؤید مؤکداً گفته بود در آن مجله در قسمتی که زیر دستش است و انتقاد کتاب است اختیار کاملی دارد، و نشریه را دور نگه می‌دارد از دخالت و از دستبرد آن کسان که من خوب می‌شناختمشان. درواقع اگر برای قول مؤید نبود آن مقاله را نمی‌نوشتم و شاید کتاب هیلمن را هم نمی‌خواندم، خواه موضوع و متن آن از روی طرح باشد و تمهیدی برای عَلَم کردن کسی به‌قصد بهره‌برداری از کشاکش و حوادث روزانه، یا از روی اطلاع قاصر و ادراک نارسای نویسنده‌ش. درهم‌آمیزی این هردو نیز ممکن بود. در یادم هم بود قصه آن مرد کارکشته که یک شاعر بنام و یک منتقد ماهر بود، ستفن سپندر، که سال‌ها مجله «انکانتر» را برای جبهه چپ آزاد غرب منتشر می‌کرد، و در کل آن مدت اصلاً خبر نداشت که خرج چاپ و نشرش را مرتباً دستگاهی می‌دهد که در سراسر دنیا تمام توطئه‌ها و دسیسه‌های ضد چپ را اداره کرده است و نقشه‌ها کشیده است، از سقوط مصدق بگیر تا کوشش برای به آتش کشیدن ریش و سبیل فیدل کاسترو با گذاشتن ماده‌های آتش‌زا در سیگارهای برگی بزرگی که او می‌کشد. در طرح‌های اینجوری جزئیات حقیر فراوان است. قرار براین است که با اجرای این جزئیات نقشه جنایت بزرگتر را به‌کار می‌اندازند و از آن نتیجه می‌خواهند. و برای همین هم هست که آماده‌ام قبول کنم که آن کسی که مایه و موضوع اصلی کتاب هیلمن بود اصلاً خبر نداشته است، شاید هم هنوز نداشته باشد چه‌جور جائی در چه جور نقشه‌ای دارد، یا داشته‌ست، اگر که نقشه‌ای بوده‌ست. درهرحال آن نوشته من مرتبط به او می‌شد اما به هیچ‌وجه او را در قصد و در نظر نداشت، و من دریغ می‌خوردم از اینکه او شده‌ست موضوع و مایه مانند موم در دست نابلد و اختیار خطاکار نویسنده‌اش درحالی که او، خودش، شاید، خیال می‌کند از او سود می‌گیرد.
اکنون هم که بعد ده سالی آن نوشته چاپ می‌‌شود– و چاپ می‌شود فقط به قصد نمودار کردن منشور چند سطحیِ تقلب این شبه استادان سطحیِ درمانده در نگاه و ناتوان از دید، له‌له زننده‌های لنگ در تلاشِ کسب لقب‌های نالایق، به قصد ناخنک زدن نشسته در کمین کنار صحن فاجعه‌های بزرگ انسانی– تأسف من همچنان ادامه دارد و تأکید می‌کنم که هیچ‌کاری به کار او نداشته‌ام در آن نوشته و اشاره‌ام به شبیهی از او بوده است که مصنوع هیلمن است، یا برگردان در آینه دق او، هرچند شاید دل او از نوشته هیلمن زیاد خوش باشد و آن را به سود خود گرفته باشد، آن را به خود گرفته باشد و، برعکس آنچه هست، برجای واقعیت و حرمت به‌خود گذاشته باشد. که این را به حدس، و شاید به‌طور خاص، می‌شود از او توقع داشت یا از هرکسی که نگاهی به عمق نداشته باشد، مفتون و خیره خصال فرضی خود باشد. ده سال از این ماجرا گذشته است و من با صبر و باکمی ناامیدی، امیدوارم در این ده سال او وقت کرده باشد که حیثیت نوشته‌های بی‌سواد و بی‌اطلاع هیلمن را، و هر بی‌سواد و بی‌اطلاع دیگر را، و و کج بودن دست‌اندرکاران آن نشریه‌ها را، و بی‌ارزش بودن چنین نقشه‌های چرکی و حرص و هیاهو را به معیار تجربه و هوش خود زده باشد، یا دست‌کم حالا، با قیاس این با آن، واقعیت‌ها را در برجسته بودن سه‌بعدی‌شان به خط دید خود بیاورد نه در خط‌‌ خطی کردن‌های کُندِ کودنِ تک سطحی ” ایرانشناس”های بازیگر، و ایرانشناس‌های بازیچه؛ و بداند، که ارزش هر کار از نفس کار می‌آید نه از تصور و پندار چشم‌بسته‌هایِ دهن‌بازِ غافلِ غوغا به‌راه انداز، منقدان قلفتی. از نفس کار می‌آید، نمی‌شود بر آن چسباند، آن هم به ضرب مدح و حرمت برچسبی، که این چنین چسب‌ها و چاپ‌زدن‌ها فقط اضافه می‌کنند به چرکی‌ها.
این از نویسنده کتاب و موضوعش. 
اما مقاله‌ام، که مؤید نوشته بود «جداً خوشحال و سپاسگزار» است که نوشتن آن را پذیرفتم، و گفته بود «…… عرض کردم که طول مقاله بستگی به میل و اختیار» خودم دارد، و از قلمم «هرچه بیشتر بهتر و خوش‌تر خواهد بود و بر ارج و اعتبار ایران‌نامه خواهد افزود» چه بر سرش آمد؟ وقتی چیزی را نوشته باشی دیگر زیاد در فکر خواندن مکررش نمی‌مانی. شاید در حداکثر بخواهی بدانی که در چاپش چقدر غلط آمده‌ست. اما شسته رفته بودن چاپ مجله‌شان این کنجکاوی را منتفی می‌کرد. من هم که اصلاً مجله‌شان را نمی‌خواندم، نمی‌دیدم. مدتی گذشت. مدت‌ها گذشت. از آقای هیلمن دوباره بسته سنگین و نامه‌ای آمد باز درباره همان کتاب که در نوشتنش از من کمک می‌خواست. بسته سنگین دوباره دست‌نویس‌ها بود باز با چند حرف کلی بسیار کم شماره‌ای که مُد، و فراوان مکرر بود، مانند «آنگژه» که پیوسته می‌آورد، و تا حد خمیازه می‌آورد، و از زبان فرانسه می‌آورد، شاید بی‌قصد جلوه دادن پهنای اطلاعش از زبان و فکر ژان پل سارتر، که در همین حدود هم بود. جوابش نوشتم به آن مقاله که در ایران‌نامه آمده‌ست نگاهی کن. از آن نامه که به تاریخ تیر ۱۳۶۶ بود این چند سطر را به ترجمه می‌آورم. «…. حالا باید دانسته باشید که خلاصه نظرهای من درباره رویه‌تان در گردآوردن کتاب چیست. نوشته‌های تازه‌ای که فرستاده‌اید تنها نمونه‌های دیگری هستند از آنچه من در آن مقاله به درستی نظر دادم… روی‌هم‌رفته شما انگار گیر کرده‌اید در دوره‌ای که ایران سال‌های ۴۰ و ۵۰ تقویم ایرانی‌ست، و در مکانی که حتی همه ایران در کلیّت فرهنگی و اجتماعی‌ش نیست و فقط آن قسمتی‌ست که مرکزش یا در گوشه عرق‌خوری بار مرمر بود یا در نشریه‌های چرک و آلوده. مشکل بزرگ شما… گویا یا نوع خاص زبان دانستن شما باشد یا طریقه شما یا درواقع بی‌حوصله بودن شما برای خواندن آن مطلبی که می‌خوانید… به نظرمی‌رسد که شما تکیه می‌کنید به خلاصه شده‌ای از کارها یا گزارشی از کارهائی که به‌دست کسان دیگری برایتان آماده کرده‌اند… کسی که تکیه داشته باشد به خاطره و تجربه و شخص خودش از آنچه خوانده است این اندازه اشتباه در حرفهاش ندارد… شما گویا میل دارید واقعیت را کج وکوله کنید یا از روی بی‌اطلاعی یا شاید به ساده‌دلی چون قصدتان فقط بیان نظرهائی‌ست نه جستجو و ارزیابی واقعیت‌ها… مسائلی که شما بهشان اشاره می‌کنید تنها به‌این درد می‌خورند که این ردیف کردن و عنوان‌های کتاب‌ها و اسم‌ها به شما نزد مردمی که عامی‌اند و نه اهل تحقیق‌اند، قیافه اهل تحقیق ببخشد… و عین همین هم در حرف‌های شما درباره ایرانیان خارج از کشور، و ارزش و مقدار ادبی آنها صادق است… آیا شما فکر می‌کنید جغرافیای جائی که امروز چوبک در آن زندگی می‌کند برای کارش آنقدر مهم است؟ آیا وظیفه‌ای دارد که کار کند؟ …. اگر نویسنده‌ای پیر شود یا خسته شود یا میلش از نوشتن بکشد به مجسمه‌سازی یا نقاشی یا سفال‌سازی یا گل پرورش دادن… این چه مربوط است به یک ملت پراکنده؟ …. اگر یک نظم سرهم بندکننده دریوزه‌کار با کشکول گدائی ادبی در دست دور دانشگاه‌های آمریکا به‌راه بیفتد و چند خط بدون خون، و تار عنکبوت گرفته، در مدح این یا ذم آن بنویسد آیا این نشانه جاندار بودن و تندرست بودن گروه ایرانیان پراکنده‌ست؟ آیا این را باید بیشتر حرمت گذاشت تا سکوت صادق چوبک در انزوایش در یک گوشه از سانفرانسیسکو، دور از تمام حماقت‎های این پراکنده‌ها و پراکنده‌گوئی‌ها؟ آیا خود را دور نگاهداشتن از یک محل خاص معنایش برده بودن از فرهنگ و از میراث معنوی عناصر اندیشنده و اهل تفکر در تاریخ آن محل و مملکت باید درحساب بیاید؟ وقایع‌نگاری کشورها کمتر ارزش دارند تا فرهنگی که مغزهای روشن‌تر، که اتفاقاً در آن محل‌ها آمدند به دنیا، به آن محل دادند. آیا همینگوی در آمریکا زندگی می‌کرد و می‌نوشت؟ یا درباره آمریکا می‌نوشت، آن‌جوری که دوس پاسوس، یا درایزر، یا کالدول کردند؟ آیا او سهمی نداد به فرهنگ کشورش یا شاید حتی به سرتاسر دنیا؟ یا جوزف کنراد که اصلاً به لهستانی هم ننوشت؟ یا الیاس کانتی بلغاری در بلغارستان است یا درباره بلغارستان است که می‌نویسد؟ آیا اصلاً در بلغارستان زندگی دارد؟ یا با اینکه یهودی و بلغاری است و در لندن زندگی می‌کند، به عبری یا به بلغاری یا به انگلیسی است که می‌نویسد؟ شما از قافله عقب مانده‌اید. شما باید به وقت دیگری در جای دیگری بودید و در نشریات دیگری مقاله می‌نوشتید، مانند امیر طاهری‌ها و آن مردک‌های ورق‌پاره‌ای که «پرت پست پنج‌ریالی» بهش اسم می‌دادند. بگذارید از این حرف‌ها بیایم بیرون.
ول کن نبود، و باز نامه می‌نوشت هرچند در نامه‌هایش که می‌آمد از آن نوشته هیچ نمی‌گفت و من بی‌خیال آن بودم. در پائیز رفتم به شیکاگو، مؤید را دوباره دیدم و دیدم که آن مقاله درنیامده است، اصلاً. او اصلاً از رسیدنش اظهار بی‌اطلاعی کرد. گفتم من فرستادمش به آن نشان و همان‌کس که خواسته بودید. اظهار تعجب کرد. بی‌اطلاعی و تعجب جبران و جواب هیچ‌چیز نمی‌شد. یقین نداشتم که راست نمی‌گوید اما از رفتار و در صفای صورتش نشانه‌ای از ریا هم نمی‌دیدم. خواهش کرد نسخه دیگری از آن بفرستم. تا یک چند هفته بعد که برگشتم به خانه‌ام هرباری که آن خواهشش به یاد می‌آمد شک را هم به یاد می‌آورد، تا باز نامه‌ای از او آمد که باز به تأکید می‌خواست من باز مقاله را بفرستم باز به همان کس که اسمش متینی بود، چون این بار خودش می‌رفت به هند، و آن آقا هم گفته بود که «با آقای هیلمن در تماس خواهد بود تا اگر خواستند پاسخی بنویسند.»
حالا از نوشتن مقاله دوسالی گذشته بود، و مطلبی که در آن بود از هیچ حادثه حادّ روز حکایت نداشت تا دیرکرد در نیامدنش در مجله به داغیش لطمه‌ای زده باشد. اگر در این میانه یاد آن مقاله میامد، بااین سؤال میامد، از خودم، که آن کسی که شبیهی از او در کتاب هیلمن بود که حتماً خودش نبود و به ناچار این را خودش می‌دید، آیا جائی تذکری داده‌ست یا پرسیده است که این مهملات چیست که با بی‌سوادی درباره‌ام گفتی؟ آیا در این مدت هیچ‌کس این کتاب را ندیده است، یا آن کتاب دیگر درباره غزل‌های حافظ را؟ چگونه کسانی که ربطی به نویسنده‌اش دارند، مانند ایرج افشار که در اول کتاب نویسنده خودش را رهین یاری او خوانده‌ست، آن اشتباه‌های شگفت‌انگیز را به او نشان نداده‌اند یا ندیده گرفتند یا ندیدند، به‌کلی؟ چگونه این همه نشریه‌های فارسی که در آمریکا به‌چاپ می‌آیند از این کتاب‌ها بی‌خبر ماندند، اگر بی‌خبر ماندند؟ حالا در دانشگاه‌های آمریکا، جابه‌جا، کرسی‌ها و دوره مطالعات فارسی هست، و کارخانه دکتر برون‌دهی دست‌کم با تلق تلوق تکانکی دارد اگرچه محصولات یا مسؤل‌هایشان صدای بیشتر دارند؛ اینها چه کرده‌اند دراین باره؟
نوشته باز رفت. و با کمال تأسف وقتی برای این دوباره رفتن دادم از آن رونوشت بگیرند و بفرستند نیمی از اصل همراه تمام رونوشت هم، به سهو، رفت. اما رفت جائی که آن عرب نی انداخت. این نیمه دوم که برایم نماند بحثی بود درباره چگونگی انحراف در نقد و در شناختن شاخه‌های هنر در ایران از نیمه‌های سال‌های بیست تا سال‌های آخر دوران پیشتر از انقلاب، که دیگر، لجن به‌صورت خالص بود، که این مهملات آقای هیلمن و مانندهای فرنگی و ایرانیش دچار، و دنباله‌رو، و تغذیه‌کننده از روال، و نشخوارکننده پیشینه‌های مانده از آن بودند. درهرحال نه نیم اول و نه نیم دوم و نه سایه‌ای از آن به چاپ نیامد چرا که بازگفتند باز پست نیاورد. چه پست کُند، یا شاید منقد، یا شاید انتخاب‌کننده، یا شاید بیمار هست آن شاخه از پُست آمریکا که به بعضی نشانه‌های ایرانی بعضی چیزها را نمی‌رساند و بعضی چیزها را چرا، خوب می‌رساند و خیلی هم خوب نگه می‌دارد.
باز یکی دو سه سالی گذشت.آقای حمید دباشی، داماد دوستی که از عزیزترین کسان برایم بود و زود از کف رفت، آمد گفت کار اداره قسمت نقد کتاب در مجله‌ای که ایران‌نامه آمده‌ست محول به او شده‌ست، و آن مقاله را که از پدر همسرش شنیده بود وصفش را می‌خواست به چاپ برساند. من می‌دیدم که در این کار و خواستش خام است. اما فرقی نداشت برایم که می‌داند یا نمی‌داند که پست و وضع پست‌رسانی، که می‌گویند، چرا چنان بوده‌ست؛ بتواند یا نتواند، زیرا که در همان نتوانستن هم می‌شد که تجربه پیدا کند، و تجربه پیدا کردنش دست‌کم به حسب نسبتش به مرد عزیزی که مدت پنجاه سال دوست و عزیز و محرم و بااحترام کامل من بود غنیمت بود. با این کار می‌شد بداند که کار تراشیدن مجسمه، هرچند با مصالح پوشالی، بُعدی و رای شعر و بحث و فهم ادب دارد. بهانه آوردم گفتم نصف مقاله نیست. گفت نباشد، همان نصفه‌اش کافی‌ست. گفتم در مجله‌ای که اعتراض کرده‌اند به تو به کار چاپ یک نوشته در سوگ مهدی اخوان چگونه فکر می‌کنی که بتوانی. گفت می‌توانم. گفتم بفرمائید.
نتوانست. مقاله با نامه‌ای برگشت. هم‌زمان با آن نامه‌ای هم از آقای مؤید بود، که چون تمام این قضیه را با نام و نامه او آغاز کرده‌ام،پایانش را هم با نام و نامه آخرش تمام باید کرد. قسمتی از آن نامه:

سوم دسامبر ۱۹۹۱
… آقای گلستان عزیز:
…. نباید بگویم ولی حقیقت اینست که در همه عمر آگاهانه کوشیده‌ام که گرد دروغ نگردم…. در پی اطمینانی که دوست مشترکمان آقای دکتر دباشی به شما داده‌اند بار دیگر تأکید می‌کنم که مقاله سرکار هرگز به دست من نرسیده بود، و اگر رسیده بود چه احمقانه می‌بود که بعد از آن نیز آنهمه اصرار و التماس کنم که مقاله را دوباره بنویسید و بفرستید.
اما این‌بار که مقاله رسید دیگر اختیار عمل و تصمیم در دست من نبود چون آن مقاله، نقد و بررسی کتاب نبود… بلکه اهمیت و کلیتی به‌مراتب بیشتر داشت… آقای دکتر متینی انقضای سال‌ها را دلیل آن دانستند که به آن نوشته دیگر نباید نقد کتاب گفت.
اما نظر شخصی بنده این بود و هست که مقاله حضرتعالی صرف‌نظر از پاسخی که به نوشته آقای هیلمن می‌داد در را به روی مقالات دیگری درباره شعر و نویسندگی می‌گشود و بسیار مطالب ناگفته را، نه از قماش سخن‌چینی‌ها و شایعات بی‌ارزش، بلکه از آنچه باید در تاریخ اجتماع و ادبیات و شاید سیاست آن سال‌ها در کتاب‌ها بماند، بیان می‌کرد…. اما هیأت مشاوران مجله بهمان دلیلی که عرض کردم و شاید نیز بدین سبب که بعضی‌ها با رأی سرکار در خصوص شاعری یا شاعرانی موافق نبودند انتشار آن مقاله را متناسب…. ندیدند….»
نامه خود حمید دباشی صریح‌تر بود و دور حرف اصلی نمی‌چرخید. روشن نوشته بود آقای یارشاطر مخالفت کرده‌ست. آقای یارشاطر کیست؟ اما آقای یارشاطر، و اینکه چرا اصلاً این مقاله را الان به اختیار شما می‌گذارم، بماند برای شماره‌های بعدی‌تان، که این مقدمه و آن مقاله خودش بسیار جا در مجله‌تان این‌بار می‌گیرد.

وایکهورست، فروردین ۱۳۷۵

و این مقاله‌ی مورد نظر:
                                         مورژ، ژوئیه ۱۹۸۶

آقای مؤید گرامی من
از من خواسته‌اید که سنجش و برداشتم از کتاب تازه مایکل هیلمن را که درباره نادرپور درآورده است برایتان بنویسم؛ و نسخه‌ای از آن را هم برای آشنا شدن با آن برایم فرستاده‌اید، همچنان که خود آقای هیلمن هم فرستاده‌ست. اما چرا من، و چرا نوشتن درباره آن، و چرا اصلاً آن؟
چندسالی می‌شود که آقای هیلمن با من مکاتبه دارد، و از جمله پیش‌نویس پراکنده کتاب دیگری را که گرد می‌آورده است با انتخاب خودش به قصد نظرخواهی از من برایم می‌فرستاده‌ست، و همچنین پس از اصلاح و بازنویسی برپایه جواب‌ها و نظرهایم دوباره می‌فرستاده‌ست. من هم به پاسخ این اعتماد و حاجت او می‌کوشیده‌ام کمک‌کننده جدی برای کار او باشم.
اما در نزد من گره از کار او گشوده نمی‌شد، نشد، زیرا که کوشائیش در سطح دیگر بود؛ زیرا نگاه من به معنی و موضوع کارش بود، و قصد او به مقدارش، به هرگونه، و از آن جمله با گنجاندن بدون بررسی هرچه از هر کجا بدست می‌آورد. این بوده است حد رابطه‌ام با مؤلف این جزوه در کار دیگری که می‌کرده‌ست. من آن کار را رها کردم او این روال فرونگذاشت. این جزوه نیز، که از نظم‌های نادرپور گرد آورده است، از همان قسم است.
از من نمی‌آید، به من نمی‌آید، که در صناعت و کسب کمینه‌ای که در این چندساله در به اصطلاح پخش‌های فارسی در دانشگاه‌های آمریکایی و حول‌وحوش‌شان به راه افتاده‌ست- چیزی که در زبان مردم شهر شما cottage industry ش می‌گویند- و دور محور ایران و حادثات پس و پیش از انقلاب می‌چرخد، شرکت کنم. این جزوه، همچنین، هرچند تاریخ انتشار تازه‌ای دارد اما درآن فضای فکری افلیج در سال‌های بلافصل پیش از این انقلاب مهیا شده‌ست، چیزی که در حدود بیست سال از این پیش من آن را فرهنگ فرعی فلاکت نام می‌دادم. در آن صناعت و این فرهنگ یک رشته حرفهای قالبی و مهر لاستیکی در رسم رایج و ناپای روز را هرکس از دیگری به عاریه می‌گیرد بی‌دیدی به ریشه موجه موضوع، بی‌غربال کردن قاذوره از مصالح متقن، و بعد می‌دهد به خورد هر آن‌کس که حوصله فکر و فرصت دقت برایش میسر نیست. و چرخ رسم و شهرت حرف بدون اندیشه، در شیب، باشتاب فزاینده، بی‌برخوردن به اعتنای عقل و در غیبت جواب نجیبانه دور می‌گیرد. این را دیده‌ایم، و بسیار دیده‌ایم. و باز می‌بینیم. این جزوه یک نمونه تأثیر از، یا اسیر شدن در چنان وضع است؛ بحثی نیست درباره کسی که با کلمه وررفته- وررفتن با کلمه است که، شاید به حکم قاعده ظرف‌های مرتبط، ازموضوع نشت کرده است به گفتار.
چون درباره کتاب هیلمن است که پرسیده‌اید، و چون کتاب پر است از روایت و اظهارهای نامربوط، تا من به بعض از آن‌ها اشاره‌ای نکنم جنس این جزوه را نشان نمی‌توانم داد. وقتی هم اشاره کنم ناچار این نامه و نوشته کمابیش منعکس‌کننده آن هایهوی سطحی بیهوده کتاب خواهد شد. همچنین ناچار با نمودن پوکی‌شان یک‌جور جنس و هوا و حال مقوایی برای قهرمان قصه ممکن است از این نوشته درآید. این تقصیر آن کسی‌ست که بی‌پروا، بی‌مدرک، بی‌سنجش این چیزها را در آن جزوه گنجانده‌ست. هرجور اشاره به نادرپور در نوشته حاضر، بنابراین، تنها به آن کسی‌ست که در قصه آقای هیلمن آمده‌ست و نه آن کس که خارج از این قصه‌ها برای خودش زندگی دارد. هرجور هم شباهتی که بین این دو تا باشد، شاید باید برحسب آن کلیشه معروف تنها تصادفی بدانیمش. 
شاید به قصد کلان جلوه دادن موضوع گردآورنده این جزوه گفته است که شاعر فرزند خانواده‌ایست که اشرافی است و هنرمند و روشنفکر چون از پشت نادر افشار می‌آید، و نام او گواه بر این اصل تاریخی‌ست. این جنبه هنروری و فکر هم، برحسب گفته گردآورنده، در این خانواده استثنایی‌ست. تاریخ گفته است که نادر، البته نادر اول، اول که گردنه می‌بست، بعد وقتی که شاه شد به غارت دهلی رفت، بعد هم که نوردیده خود را از هر دو دیده کور کرد، که این‌ها تمام، البته، استثنایی‌ست اما گویا چندان روشنفکرانه‌اش نمی‌شود نامید. هنرمندانه هم ایضا. اشرافیت؟ تا معناش را شما چگونه بدانید. درهرحال یک معنی‌اش همان تداوم و تراکم ظلم و جنایت و تاراج است که امروزه نیز در مفهوم و شکل نوینش هنوز همان‌جور است. اما آیا نادرپور با هیچ‌یک از این مشخصات می‌خواند؟ ظلم و جنایت و تاراج نادری (یا فرض هم بفرمائید فتح و دلاوری و فخر حماسی، برای زمین‌داری، که در واقع هردو هم یکی هستند) با نادر تمام شد، گویا؛ چیزی از آن دوام نیاورد تا نوعی زمینه مشکوک انگ اشرافی برای نسل‌های بعد او باشد. اشرافیت، هرچند قلابی، حاجت به ماندگاری کمی دارد. آیا یک دوره تسلط و تاراج ده دوازده ساله، این مدت بخیلِ شرورِ سترونِ کوتاه که هیچ‌چیز به فرهنگ و خیر مردم ایران نداد، و هیچ خیر از فرهنگ و مردم ایران به هرکجا که می‌رسید نبخشید، بس باید باشد برای اینکه کسی، در دو قرن بعد، از آن نجیب‌زاده بماند، یا بخوانیدش، حتی اگر که چنان کارها نجابت بود یا از راه ارث منتقل می‌شد، یا ادعای وارث خون بودن بدون خدشه بود و قابل باور بود؟
یا اینکه گفته است نادرپور، وقتی که کودک بود، این بیست و چند حرف الفبا را از پدر آموخت از خطی که مشترک میان زبان‌های انگلوساکسون، لاتین، ژرمانیک، مجار، لهستانی، ویتنامی، و همچنین ترکی‌ست، و بچه‌های مردم این اقوام در سراسر دنیا، تمام، آن را در سال‌های کودکی می‌آموزند بی‌آنکه، برخلاف طعم گفته گردآورنده این جزوه، کارشان چیزی در حد خرق عادت و اعجاز یا حتی توجهی باشد، یا موضوع و مایه و توجیه ادعای سطح بلند تفکر استثنایی خرد و کلان خانواده‌ای باشد- اگر که خانواده‌ای باشد، یا خانواده در تمدن امروز چیزی باشد در حد ارزش و عنایت و حرمت.
بر این روند ادعای بی‌مهار می‌راند تا قهرمان قصه با تمام وزنه عمر دوازده ساله پا در پهنه سیاست و پیکار روز در ایران آن زمانه بگذارد تا وقتی که پانزده ساله‌ست در «رهبر» ارگان حزب توده ایران مقاله‌های سیاسی به چاپ رساند.
زودرس بودن گناه نیست، ممکن هست. همچنان که فراموشی. من از قضا دبیر همین روزنامه بوده‌ام اما چنین نوشته‌هایی را به یاد ندارم. شاید تقصیر از من است که نسیان مرا گرفته است یا ساده بودن انشاءهای مدرسه‌ای در چنین نوشته‌ها که ممکن است از سر تشویق چاپ می‌شده‌ست آن‌ها را در ذهن من نگاه نداشته‌ست اما به یادم است که بار نخست که این نام را در پائیز سال۲۵ شنیدم، یک‌سال بعد از تاریخ قصه بالا، وقتی که قطعه منظومی را برای چاپ در “ماهنامه مردم” به من دادند تا عقیده خود را به حکم آنکه عضو هیأت تحریریه‌ام برای چاپ آن به سردبیر بگویم. این نظم تقلیدی بود از شعرهای منوچهر شیبانی اما بی‌خیز و دقت این شاعری که قدرش را بعدها ندانستند، و قدرت و گویائیش میان کوره‌راه‌ها رفت تا وارفت و از یادها رفت، و گل نکرده از زبان دیگران افتاد چون، شاید، برای پرت‌گوئی و خود را به زور پشت جعبه آینه جا دادن میل و مهارت کافی نداشت. من آن قطعه نظم را در حد اینکه در مجله ارگان فکری یک نهضت پرجوش جدی جاروکننده منتشر شود نمی‌دیدم، همچنان که شبه‌شعرهای خود سردبیر، که بدجور می‌لنگید. (سردبیر نه، شبه‌شعرهایش، البته) اما مسئول کارهای چاپخانه‌ای ماهنامه سخت اصرار داشت- الحال، در واقع- که آن به چاپ درآید. این مسئول کارهای چاپخانه‌ای جوانی بود دانشجو که برحسب اقتضای سن و طبع از خانه پدری قهر کرده بود و با یک هم‌درس در خانه‌ا‌‌ی متعلق به خانواده نادرپور در ابتدای یک کوچه پائین لاله‌زار اتاقی اجاره کرده بود و در آن زندگی می‌کرد. در این خانه خانواده مالک، و همچنین اجاره‌نشین‌های دیگری بودند. در خانه با اجاره‌نشین‌ها نشستن و اتاق به آن‌ها کرایه دادن و همسایه غریبه‌ها بودن شاید در آن زمانه در تهران کمی دور از تعیّن بود، اما گذشت روزگار باید این مفهوم‌های کهنه بی‌پا را شکسته باشد دیگر. حداقل برای یک استاد، اهل آمریکا، در سال‌های آخر این قرن، در تگزاس. چرا این واقعیت اجاره‌نشینی را پوشیده می‌دارد؟ در هر حال، وقتی که روزگار سخت بگیرد، به هرعلت، البته از منابع موجود بهره باید برد. این خانواده هم از خانه‌ای که داشتند بهره می‌بردند، در آن اتاق اجاره می‌دادند. اتاق اجاره دادن کاری نبود که آن را درست ندانیم. اما درست نیست چنین بهره بردن از اموال را، اتاق اجاره دادن را، به صورت یک جور دستگیری از آواره‌ها نشان دادن. این جور گفتن‌ها نقصان ارزش و نجابت خیرات است- اگر که خیراتی از اصل در کار بوده باشد هم. درهرحال این جلوه دادن و این ادعاها هم چیزی به اعتبار کار و عمر هیچ‌کس نمی‌بخشد حتی اگر که کار کاری بود و اعتباری داشت، و واقعیتی در این ادعاها بود. این مستأجر برای آن اتاق به مالک کرایه می‌پرداخت. او در پناه مالی موجر یا بچه‌های تازه بالغ موجر نبود. او دانشجوی ساده فکر بی‌تحمل پرجوش پاک‌دستی بود، و نابسامان بود. و همچنین هم ماند تا سال‌ها بعد. او خود را از محبت پدری دور دیده بود و می‌کوشید، تا آخر هم همیشه می‌کوشید هرجا که بتواند خود را برای دیگران پدر بخواند و جای پدر برای دیگران باشد حتی پیشتر از آنکه مطمئن شود که خود پدر نمی‌توان شد. این جبران روحی محروم از پدر ماندن، و زیر وزنه سنگین یاد او بودن کم‌کم شدیدتر شد تا آخر «پدر» تکیه کلام عادی او شد، و بچه‌های دیگران را «کره خر» می‌خواند. من از حد آشنایی او با بچه‌های اطرافش درست اطلاع ندارم؛ تضمین صحت برداشتش از هوش و از هویت آنها را هم به عهده نمی‌گیرم؛ درهرحال، حتی اگر برای خوشایند موجرش هم بود، آن روز او مایل، مصّر، به چاپ نظم تازه‌کاری بود. توجیهی هم که می‌آورد «تشویق تازه‌کارها» بود. آن نظم در “ماهنامه مردم” به این جهت به چاپ آمد. و هیچ‌جور چاپ در هیچ‌جا و هیچ نشریه تعیین‌کننده قدرِ نهائی اثر و ارز هیچ کاری نیست، در هر حال. آیا این را آقای هیلمن نمی‌داند، و همچنین نمی‌داند که نادرپور، یا هر جوان خردسال بذّالی، یا پیر سالخورده هم حتی، بر فرض اگر جایی یا یاری و پناه و سقف و سنگری به آل‌احمد بخشیده باشد، یا به هر کس دیگر، از این عنایت و این نوع پروری هرگز در کار نظم و کلمه هیچ نتیجه برای خود نمی‌توانم برد؟ آیا گمان دارد که هرچه قهرمان قصه او کرده است- در حد نظم و همین کلمه پشت کلمه آوردن- از برکت چنین سخاوت‌هاست؟ آیا با ذکر این چنین حکایت‌ها، گیرم هم که جعل نباشد، ارجی به نظم یا به ناظم آن می‌شود بخشید؟
یا اینکه می‌گوید به وقت مرگ هدایت آقای نادرپور در پاریس بوده است و بعد هم سر قبر او رفته‌ست. در پاریس بودن به وقت مرگ هدایت اگر که امتیازی هست پنج شش میلیون نفوس دیگر پاریس هم از آن بی‌نصیب نبودند. سر قبر او رفته؟ رفته که رفته، به ما چه؟ اجرش در آن دنیا. اما زیارت اهل قبور اگر ثواب آخرت دارد ربطی به هیچ‌چیز ندارد، هیچ، از شعر و نظم بگیرید تا ارزش و اهمیت تاریخی، یا حتی مبادی ادب بودن.
یا اینکه می‌گوید نادرپور سهم اساسی داشت در تصمیم شرکت نشر کتاب «نیل» به چاپ «هوای تازه» آقای شاملو. چه جور؟ هم نیل را کسان کما بیش فهمیده‌ای اداره می‌کردند هم آقای شاعر از صاحبان و مدیران و مشورت‌دهندگان و دبیران «نیل» نبوده‌ست، و از همه اساسی‌تر، آقای شاملو را از سال‌های پیش هرکس که آشنایی داشت با فرهنگ زنده آن روز می‌شناخت. چاپ کتاب او حاجت نداشت به هل دادن. آن روز خط  جداکننده نظم از شعر دیگر کشیده بود و مشخص بود. در کار این کشیدن خط جداکننده هم کسی که سهم جدی داشت شاملو بود. 
شاملو در سال آن «هوای تازه» بود که در ذروۀ صفا و قدرت شعرش بود. شاملو هم شاعر بود و هم مبارز شعری. مقصود من مبارزات سیاسی نیست. او هرچند بستگی به حرکت چپ داشت اما نیروی شعر بود که تضمین ارج و شهرت او بود نه وابستگی به چپ‌گرایی‌ها. شاملو در راه شعر مبارز بود. شاملو، نیما را به صورت عمومی‌ش معرفی می‌کرد. شاملو، حمیدی را از سکه می‌انداخت. شاملو اگر هر عیبی داشت حاجت نداشت به یاری گرفتن از هرکسی که زیر خط و حدّ حمیدی به کلمه ور می‌رفت. در نزد شاملو شعر بخشاینده تمام خطاهای احتمالی او در حیطه‌های دیگر رفتار و کارهایش هست، هرچند هستند دیگران فراوان که شعر شاید برجسته تمام خطاهایشان باشد.
یا اینکه ادعا دارد نادرپور شعری از احمدرضا احمدی به خواهش خود احمدرضا– و نه از ابتکار خود- به «کیهان» برد و به اینگونه شاعر، و نه احمدرضا، موج نو در شعر را به راه انداخت. این، درواقع، یعنی اگر که احمدی آن روز بر روی نامه تمبر می‌چسباند امروز استاد در تگزاس مسئول نشر شعر موج نو در ایران را فراش پست می‌دانست. حالا حساب کن که چه اندازه اختراع و کشف در هر زمینه اندیشه و تجسس انسانی مرهون هیچ‌چیز و هیچ‌کس نیست جز پیک و پست و، در قدیم، چپرخانه. 
یا اینکه می‌گوید که شاعر بر یک کتاب شعر دیباچه‌ای نوشت که هرگز در آن کتاب به چاپ نیامد، و هرگز در هیچ‌جا به چاپ نیامد و هیچ‌کس هم هرگز آن را ندیده است.
یا اینکه شاعر قرار بوده است کتابی را به فارسی بگرداند اما نشد، که آن کتاب چاپ هم نشد، آخر.
این‌ها نمونه‌های «رویداد»ها و نکته‌های عینی و ابژکتیو در گزارش آقای هیلمن بود. این «معلومات» فردی و خصوصی و پنهان و اتفاق نیفتاده از کار و زندگانی موضوع جزوه را آقای هیلمن از کجا گرفته است یا چه کس به او گفته‌ست ناگفته می‌ماند. گیرم هم که مأخذی می‌داد یا در قصه‌هاش خدشه‌ای نمی‌دیدی، تازه کجا به‌درد ارزیابی از چه کار می‌خورند جز کار گردآورنده این جزوه؟
او همچنین اعتقادهایی به قهرمان قصه می‌چسباند که بی‌تردید، نادرپور که اصلاً هیچ، هرکس که خواندن و نوشتن در این زبان فارسی را بلد باشد چنین حرف‌های بی‌پایه را نمی‌گوید. آقای هیلمن، به هر قصدی، ذهنیات خاصه خود را به قهرمان خویش می‌بندد. از جمله می‌گوید که نادرپور دستاورد عمده جنبش برای مشروطه، و قانون اساسی را در دو چیز می‌بیند که یکی از آن دو «نامذهبی» است. یا در زبان او که میل مکرر به لاس‌زدن با دو یا سه کلمه فرانسوی دارد «لائیسیته». قانون اساسی و «نامذهبی؟» آقا گویا نمی‌داند که در همین قانون، و برای اولین دفعه با قانون و با همین قانون، تنها نه مذهب به طور کلی، و اسلام هم نه در صورت عمومی خود بلکه به نوع خاص جعفری و دوازده امامی‌اش اساس اعتقاد رسمی و اداری ایران شد، که تا پیش‌تر از آن در این زمینه چنین چیزی به صورت قانون نداشتیم. وقتی که از وقایع زمانه خود بی‌خبر باشند دیگر بی‌لطفی است که با حدس قاطع از چهارده قرن پیش بگویند که در روزهای آخر ساسانیان مردم اسلام را درست نفهمیدند، و به این جهت «فریب‌خورده» آن را پذیرفتند. «فریب‌خورده» را عیناً از او نقل می‌کنم اینجا. این یعنی تاریخ را هم نخوانده است آقا. حالا کدام آقا، من نمی‌دانم. این یعنی نه اطلاع از تاریخ، نه از درازی وقتی که برد تا اسلام را پذیرفتند، نه از تفاوت بین چنین پذیرفتن با رویدادهای نظامی در قادسیه و زهاب و نهاوند، نه از چگونگی راه و ممکنات ارتباطی آن دوره. حالا بگو تو خصوصی خبرداری آن‌ها فریب‌خورده بوده‌اند، یکباره. اما آیا در این چهارده قرن فرصت برای رفع فریبی چنین کهن نبود و نمی‌شد به پیش بیاید؟ بیش از هزار سال فرهنگ و علم و شعر و فلسفه و عرفان، و هرچه مایه فخر تمدن ایران است یا اصلاً هرچه که خود تمدن ایران است بر شالوده چنین «فریب» اتفاق افتاد، و دوام هم آورد؟ ایران را فقط بگیر و فراموش کن آن حیطه فراخ از اندلس تا هندوچین با آن اندیشه‌های گونه‌گون که اگر بعضی‌هاشان را هم قبول نداشته باشی شکی در سترگی و ظرافت آن استخوان‌بندی‌شان نمی‌شود آورد- این‌ها تمام برپایه «فریب» بود و پرورش‌دهندگانش از درک و دفع این چنین «فریب» اصلی ناتوان بودند؟
در جستجوی علت این عادت اگر باشند از کارل گوستاو یونگ بهتر جواب می‌گیرند تا از ناسزاگویی از روی نادانی. درهرحال این «فریب» اصلی که ادعا دارد، در چهارده قرن پیش اتفاق افتاد، وقتی که حتی امام حسین، بر او سلام، سی سال مانده بود تا برسد به عاشورا. آیا اول زنجیرزنی در عزای حسینی به راه افتاد و بعد، سی سال بعد، واقعه کربلا اتفاق افتاد؟ این شاخه از اسلام هم، تاریخ می‌گوید، بیشتر ایرانی است، و شیوع اصلی آن هم در یک هزار سال بعد از سقوط مدائن مسجل شد. بد است هیچ ندانستن. بد است این بی‌سوادیها را از زبان قهرمان قصه آوردن.
در هرحال هیچ یک از این نکات ربطی به نظم‌های مورد بحث کتاب ندارد.  بدتر، هر یک از این نکات بی‌پایه است و آشکارا لق. این ظلم زیادی است در حق شاعر هر چند در ظاهر ستایش او باشد، هر چند در باطن به دستیاری او باشد. وقتی که نقل یا جعل عینیات، این جور با بی‌حرمتی به هوش خواننده، تحویل داده می‌شود طبیعی است که در ذکر ذهنیات، در تفسیر و نقد و قضاوت دست‌ها بازتر، آزادی زیادتر تواند بود. آن‌وقت می‌بینی که براساس چنین نکته‌ها و قصد قاصر خودِ قهرمان قصه را کرده است “سیمای مرکزی شعر در ایران” از سال‌های پنجاه تا نیمه ۱۹۶۳، وقتی که قهرمان قصه می‌رود به اروپا، و نمی‌گوید وقتی که او به اروپا رفت تکلیف مرکزیت شعری چه شد، چه بر سر آن آمد. آیا دیگر مرکزی نماند و مثل یک بلیت باطل شد؟ نمی‌گوید. نمی‌دانم.
اما می‌دانم که شعر مرکز نمی‌خواهد، که شعر مرکز نمی‌گیرد. شعر را در جغرافیا نمی‌شود جا داد. شعر وقت گذاشتن از مرز از اعتبار نمی‌افتد. مرکز که بود پیش از این دوره؟ آیا چه اتفاقی افتاد تا میراث مرکزیت شعری- اگر چنین چیزی در اساس باشد، هم- به قهرمان قصه آقای هیلمن منتقل گردید؟ این چه جور مرکزیتی‌ست که آغاز یک سفر به اروپا آن را به سر رسانیده‌ست اما با بازگشت از سفر دوباره سرنگرفته‌ست؟ این شعر کفش بود که در پای قهرمان قصه به پاریس رفت، بعد آنجا تصادفاً جا ماند یا کوک‌های درز آن دررفت تا حدی که پینه‌دوز هم دیگر برای وصله قبولش نکرد. تکلیف مرکزیت در طی این غیاب موقت چه بود؟ بعد از چنین سفر سرنوشتی این قهرمان قصه آیا کدام کس بر تخت مرکزیت شعری نشست؟ سعدی اگر که مرکزیت شعری داشت وقتی که در تمام عمر در سفر می‌رفت این مرکزیت را چگونه نگه می‌داشت،یا در خورجین خود می‌برد؟ حافظ اگر که مرکزیت شعری داشت وقتی که در تمام عمر از شیراز خود تکان نخورد و حتی وقتی که همزمان با او ابن‌بطوطه دنیا گرد رفت به شیراز و از حافظ حتی نام هم نشنید با این مرکزیت چه می‌کرده‌ست؟ گیرم مقام مرکزیتی در شعر، در آن هفت هشت سالی که آقای هیلمن ادعا دارد، وجود هم می‌داشت، آیا درست در این مدت یا دست‌کم قسمت بزرگتری از این مدت مردی بنام نیما حتی به تن حضور نمی‌داشت؟ آیا در این مدت شاملو با آن «هوای تازه» نمی‌تازاند؟ آیا مجموعه‌های «زمستان» و «آخر شاهنامه» با آن وفور نعمت شعری، با آن نظام محکم و حس و بیان بُرنده، با دیدی که زندگانی روانی آن روزگار را شفاف و پاک و غم‌آگین و خشمناک و عاشق در هر چیز می‌بیند، و هنوز امروز با گذشتن سی سال یک خراش نگرفته‌ست و منعکس‌کننده حس زمان خود مانده‌ست در عین آنکه هم هویت است با ارج‌های دیرپای برون از حدود روزانه، آیا این مجموعه‌ها درنمی‌آمد در آن مدت؟ ابداع و اوج‌گیری در م.امید در کلام و در حس را در «سومین غزل» به یاد بیاوریم و هیچ نگوئیم. تنها از راه دور درودم به مهدی اخوان و نجابت ساکت.
از فروغ نمی‌گویم. سکوت گویاتر.
اما گذشته از اینان، تازه، شاهرودی بود، رحمانی، هوشنگ ابتهاج، سپهریو رویایی.
حتی برای ساده‌فهم‌های صاحب ذوق و توقعات سست سیاسی، آقای کسرائی پذیرفته‌تر از قهرمان قصه آقای هیلمن بود. هوشنگ ایرانی یا تندرکیا را با قدرت‌های استثنائی‌شان، نمی‌گویم زیرا که روی راه خاص خود بودند و حرفشان و نحوه گفتارشان برای دست در کاران غریبه مانده بود هرچند آخر، در حد یک مطالعه با پرسپکتیو تاریخی، می‌بینی دنبال کارشان در کار دیگران تجلی کرد اما چنین تجلی از جبر زمانی شعری بود، از اصرار کار این دو نمی‌آمد.
از این گذشته، مگر شعر تنها در قالب به اصطلاح نو است که باید بهش توجه کرد؟ آیا از قالب است که شعر شهر می‌شود، اصلاً؟ آیا نظام محکم پیش از تحول نیمایی یکباره از میانه گم شد رفت؟ وقتی که قهرمان قصه هیلمن از اینکه در صف مقدم سبک نوین شعر گام بردارد خودش ابا دارد، جائی در آن برای خود نمی‌بیند، یا جایی برای او نمی‌بینند، آیا به جای آن باید او را فراتر از صف دراز سرایندگان سبک سنتی دانست؟ حبیب یغمایی، حمیدی، معیری، رعدی، فیروزکوهی، و هی بگیر و برو اسم پشت اسم بیاور- این‌ها همه بخار و دود شدند و هوا رفتند؟ از این‌ها گذشته، سرایندگان آنچه به «تصنیف» معروف است، این انضباط سخت ولی نرم و جاری همپا و دست‌دردست موسیقی، شعری که سیال است و در حساب سنتی نمی‌آید اما به لطف موسیقی هویت خود را به رسته سنت‌گرا هم می‌قبولاند، شعری که، روی کاغذ، شکل قدیم شعر ندارد ولی وقتی که شعر باشد به گوش شعر می‌آید- آیا گویندگان چنین شعرها را حساب نباید کرد؟ نواب صفا، معینی، رهی، بیژن ترقی، بهادر یگانه که هر کدام نه تنها در شعر سنتی گفتن، در حد این ترانه‌سرائی هم نمونه‌های درخشان به‌بار آوردند، بی‌ادعای سوربن و بی‌الگو گرفتن مشکوک از رمبو، بی‌تشبیه‌سازی ولی شبیه خط پاک طرح‌های شاعرانه بهزاد، یا رضای عباسی. (این را هم، به‌طور حاشیه، در یاد داشته باشید که هر وقت اسم شعر معاصر بیاورند بی‌همتی و ناسپاسی و نادانی است اگر که نام عارف و امیرجاهد و گل گلاب و بعد همایون و نیرسینا را برای آن ترانه‌های نو نازنین‌شان به‌یاد نیارند.) درهرحال، آیا مرکز برای این همه آن قهرمان قصه آقای هیلمن بود؟
چون یک جنبه از نو بودن پهلو می‌زده‌ست به رنگ سیاسیِ هرچند ابتدائی و هرچند ناپایدار گوینده، شاید آقای هیلمن از این رنگ در قهرمان قصه خود دیده است که اینجور می‌گوید. اما آیا تعیین قدر شعر تنها ربط با تمایل سیاسی گوینده‌اش دارد؟ اگر چپی هستی هر کس که شاعر در دست راست بوده است شاعر نیست یا شاعر بدی است؟ کلودل در زبان فرانسه بد می‌شود، و شعرهای الیوت در زبان انگلیسی بدتر؟ دست راست در کدام دوره تاریخ؟ منوچهری بد است اگر که طرفدار ناصر خسروی؟ این مهملات چیست که می‌گویند؟ شعر یا هنر را که می‌ماند، اگر که می‌ماند، آیا فقط باید در حد دست درکار بودن سازنده در زمینه‌های اجتماعی یا سیاسی یا وقتی که زنده بود ارزیابی کرد؟ آیا این دست درکار بودن باید در کار سازنده‌اش منعکس باشد یا کافی است که سازنده کارت عضویت در یک جنبش سیاسی در جیب داشته باشد، یا تماشاگر تئاترشان باشد، یا رفته باشد برای «گردهمائی»شان؟ آیا دست داشتن یا مداخله باید در کدام جهت باشد، هر جور حزب؟ هر جور جنبش و هرجور فکر و انضباط سیاسی یا فقط یک جور؟ کدام جور؟ اگر از نوع چپ کمونیستی، کمونیست دوره لنین؟ دوره استالین؟ دوره مالنکوف یا بولگائین یا خروشچف یا برژنف یا گورباچف که هر کدام نه تنها جدا از هم بلکه به ضد هم بودند؟ کدام جور؟ معیار این مداخله یا نحوه مداخله یا قصد یا هویت آن چیست؟ معیار ما برای چنین ارزیابی چیست؟ معیار این قبیل ارزیابی برای آن کسان که بعد می‌آیند، و ناچار با شرایط حیاتی دیگر، چه خواهد بود تا از کجا از آن آگاه می‌شود باشیم؟ یا آنها آگاه از مقاصد سیاسی شاعر که دیگر نیست؟ ما چه آگهی داریم از اینکه فردوسی هزار سال پیش چه می‌کرده‌است تا او را از این دیدگاه و در این زمینه، تکرار می‌کنم از این دیدگاه و در این زمینه، قضاوت کنیم؟ آیا بیرون از اینکه او چه می‌کرده است ما به شاهنامه اعتنا داریم در حد دید و ترازوی سنجش شعری که از انصاف و فهم خود داریم، در این زمان داریم. فردوسی را نه در زمان حیاتش و نه تا سال‌های سال پس از مرگش به‌جا نیاوردند، تنها نه قدرش را ندانستند اصلاً او را نمی‌شناختند، نامی از او نمی‌بردند، بعد، از یک دو قرن پس از مرگش تا شصت هفتاد سال پیش او را به‌خاطر «تاریخ» و قصه‌هاش، بعد در چهره محافظ ملیّت– چیزی که پیش از آن کسی به آن اشاره نمی‌کرد و کمابیش هم نبود– گاهی به‌صورت یک پاکزاد که رحمت به تربت پاکش باد، گاهی به هیأت احیاکننده زبان شناختندش هرچند پیش از او کسان زبان‌ساز شاعر خالص، با حس و قدرت خلاقه سترگ، هم بودند. او خارج از شعرش کدام یک از این‌ها بود. بعد هم که تیمسار بهارمست ادعا فرمود او «سپهبد» بود. یا مولوی روم که با روح کوهوار دریاوش در خانقاه قونیه گوشش به قصه نی بود و می‌جوشید وقتی که جنگ‌های صلیبی در جنوب غربی همسایگی‌ش غوغا داشت، وقتی که در غربتش قسطنطنیه را دوباره روم شرقی به‌چنگ می‌آورد و امپراتوری بیزانس باز مستقر مستقر می‌شد، وقتی که در جنوب شرقی همسایگیش، در سالی که «وقت خوش» برای سعدی بود  بغداد را مغول زیر و رو می‌کرد–، که کاش باز بود و باز هم می‌کرد، آن بغدادی که این همه ویرانی به مردم من وارد آورده‌ست.
حالا گیرم که شعر را به شکل گرفتی، به کهنه و نو دسته‌بندی‌اش کردی، نو را هم چون روزی همراه حرکت سیاسی به‌راه افتاد بیشتر به ضرب رنگ اجتماعی گوینده‌اش به انحصار بهتر عنوان «آنگاژه» درآوردی، عنوانی که مثل ورد شمن یا غرائم جن‌گیر با یک کلام قدسی آن را به احترام مکرر به جان ما میاندازی، آیا این قهرمان قصه‌ات «مرکزیتی» از این قبیل‌ها داشت درحالی که می‌گوئی حتی وقتی به اروپا سفر می‌کرد و سال‌ها می‌ماند که یک‌سال و نیمی از آن مدت در ایتالیا به خرج بنگاه فرهنگی ایتالیا زندگی می‌کرد، و حتی تا آغاز انقلاب حقوق بگیر دستگاه عزت مین‌باشیان و عهده‌دار درآوردن مجله‌های «نمایش» و «هنر و موسیقی» و «نقش و نگار» آن وزارت بود– و این‌ها را تمام تو می‌گوئی، و من نمی‌دانم چنین هم هست یا نیست– آن دستگاه وزارتی که مانع و مخرب هنر مملکت در مستعدترین دوره‌هایش بود، و هنرمند را تنها در حدّ کاسه‌لیس، و نقش و نگاردهنده به هیکل مقمپز حاکم توقع داشت، و لنگان‌ترین لنگنده‌های چرخ حکومت بود چندانکه شاه و دولت هم یک خط قرمز بی‌اعتنائی و ندیده گرفتن به گرد این گودال، این حفرهِ خلاء خفّتِ خبیث، کشیده و بخشیده بودندش به خادم مخصوص یک خواهر. گاهی مشکل است درک نقش کستنی که مصدر کاری، فاعل فعلی، یا کانون اشتباه و خطا هستند. مشکل زیرا که جنبه‌های خوب و بد را دارند؛ مشکل زیرا که خوب و بد نزدشان عجین شده‌ست و توی هم رفته‌ست. اما دشوار نیست جلاد را شناختن وقتی به ضربه ساطور پیش چشم تو گردن زد، یا گردن در حلقه طناب‌دار انداخت، یا در میان جوخه اعدام ماشه می‌چکاند. 
مشکل نبود دیدن فساد در سراسر اساس و سنت اداره و منظور و نقش و حاصل کار علیل دستگاهی که طی ربع قرن، بلاانقطاع و انحصاری و خودسر، وقت و توان و فرصت و سرمایه را هدر می‌داد.

در این میان توللی هم بود. او را جدا و مؤکد می‌آورم نه فقط چون‌که گفته‌اند سرمشق قهرمان قصه هیلمن بود، و همچنین نه برای ادای حرمت و پاس رفاقت قدیم به همشهریم که مفت از کف رفت، بلکه به‌خاطر جای مقدمی که در بیان نو و همچنین نبرد اجتماعی داشت. این کوشش و بیان او، هر دو، از یک‌سو به اوج رفت و بعد فرود آمد. و هر دو ربط به معنا و متن ادعاهای هیلمنی دارند، مربوط می‌شوند به معنای حرف‌های لق و سطحی مرسوم درباره هنر و شعر تازه و این قاطیغوریاسقلابی که زیر نام نجیب «تعهد» و تعویذ «آنگاژه» پوشاک شد برای پوکی و پرتی، و با گذشتن بسیار سال‌ها و حوادث که ناقض و نافی برای این قبیل مهملات گردیدند این آقای هیلمن آن‌ها را هنوز به تکرار بی‌شمار در همان روال دنبال می‌کند بی‌آنکه معنی‌شان را بیان کند، مصداق‌شان را نشان دهد، که شاید نمی‌داند، نمی‌فهمد تا بفهماند. این را بعد می‌بینیم. اما توللی و کار و بیانش.
شعر توللی، هم در بیان و هم در حس سرمشقی استوار و والا بود. فرادستی توللی در شعر، در عمق درک و دید شعری، در اطلاع از فن و از ابزار، در سلطه بر سوابق شعری، او را سرمشق دیگران می‌کرد اما دورش نگه می‌داشت که در حدّ دسترس پیروان خود باشد. هنر چیزی مرکب و منتجه است، چیزی‌ست سنتتیک. ارزش در کار تنها منحصر به قوت سرمشق و قالب نیست. چیزی که از خودت به آن می‌افزایی مایه، و همچنین معیار اعتلای کار تو خواهد شد. ناخن زدن به گوشه سرمشق منزلت نمی‌سازد. او ناخن نزد. افزود. آن هوش و ذهن جلد و طنز و صداقت که در فریدون بود تضمین جوشش و درخشش کارش بود و برجسته‌اش می‌کرد؛ این برجستگی هم او را سرمشق دیگران می‌کرد؛ اما برای مثل او گفتن نیاز بود به هوش و و تنوع و طنز و حضور ذهن و سلطه به سنت، و همچنین صفا و صداقت در حد آنچه فریدون داشت. هیچ‌یک از این صفات چیزی نبود که تقلید بردارد- شاید الاّ صفا و صداقت، و سلطه به سنت، که با توجه و تمرین و با ایثار می‌شود، گاهی، به دستشان آورد. دنبال گیرندگان فریدون این‌ها را به‌دست نیاورند، آنها را هم نداشتند، پس کوشش برای فریدونشدن ناچار در بین راه وا می‌رفت، لنگ می‌افتاد. افتاد. در تنگنای خویش گیر افتادند. ماندند. گیرافتادن، ماندن، درماندن، نه، مرکزیت نیست.

 نوگوئی فریدون همراه با نوجویی و نبرد اجتماعی او بود. ذوق و قریحه از پیش ورزیده را آورد در صحنه نبرد اجتماعی خاصی که تازه بود و در شرایط آن روز بیشتر به کنجکاوی و پاکی مجهز بود تا با آشنایی سیاسی و فکری؛ از شوق و از امید می‌جنبید تا از دید و از حساب تجربه دیده. جنگ، از هم گسستن نظام رضاشاهی، برگشتن عناصر متروک، برخورد ناگهانی خام و جوان  به نقش یک جهان تازه‌ی جویای داد و دانش و همسانی، برجسته مشخصات محیطش بود. مایه از آن می‌برد، نام هم از آن می‌یافت. ورزیدگی که در سرودن داشت و در جوشش جریان‌های روز صیقل یافت، شد آئینه‌ای برای انعکاس آنچه روز از حسّ سخی و ذوق زنده او می‌خواست. در گیرودار روز فرصت نبود برای نشستن و تحقیق در شکل شعر، آن گیرودار خود را چنان به متن شعر تحمیل می‌نمود که در شکل هم اثر می‌کرد. این‌گونه او «نو» گفت، این‌گونه او «تعهد» داشت. می‌ساخت، می‌جنباند، می‌کوبید، می‌خنداند. هم نیشخند هم نبرد نقدینه اساسی کارش بود. قداره‌بند عشایر، مأمور دیپلمات بیگانه، گردن‌کلفت زمین‌دار، دلال بند و بست سیاسی، سالوس هوچی مردم‌فریب از «التفاصیل»اش امان نداشتند. «فردای انقلاب او سرود جنبش جنباننده در سراسر ایران شد. نوخواه در کار او نمونه اعلای کوفتن کهنه با سلاح نوع کهنه را می‌دید؛ کهنه‌گرا، مبهوت، تحسین تقدیم اطلاع و ذوق و قدرت او می‌کرد. نواز روح عصر به جسم کلام او می‌رفت، نو را قبای تازه تصویر و حس کهنه نمی‌کرد. قصد در شعر او به پیش رفتن بود نه رنگ مالیدن بر روی نظم ورشکسته موجود. وررفتن به گور مرده، مرگ می‌آورد، مانند «باستان‌شناس» او که گرچه قطعه‌ای‌ست به ظاهر جدا و دور از مصاف سیاسی اما عصاره حسّ و نمونه نگاه او در آن روز است. او همچنین، ستون و پایه پیکار سازمانی مردم در جنوب ایران بود. در حد کوشش مرکب هنری- اجتماعی دهساله‌ی پس از سقوط رضاشاه هیچ‌کس را همپای او نمی‌بینی. آن روز پیکار درباره شکستن و جاروب کردن وضع قدیم و به کرسی نشاندن حق و عدالت بود- با این امید و اعتقاد که یک واحد سترگ جهانی در آن سوی سرحد نه فقط مُقدِم و نتیجه این پیکار، بلکه نمونه و تضمین فتح در باقی نبرد و نیل به مقصود است. این بی‌آنکه از نزدیک، در عمق، وضع و هویت آن را درست بشناسد، یا با حدّ ممکنات آن آشنا باشند، یا با حساب و فکر و فلسفه و دید آن، یا حتی به حدّ و جنس سابقه ذهنی و تفاهم روحیه صغیر روستایی خود آشنا باشند. یک واحد که خود دلیل قاطع و سرشارِ بودن خود بود، تعلیلِ بودن خود بود، در پندارشان نیاز نداشت به توضیح، مستغنی بود از استدلال؛ قدوسیّت و قوا و جذبه‌اش بس بود. مانند قطب مغناطیس، مانند کعبه، آنجا بود و می‌پذیرفته‌ش. پندار اینکه با تو است حاجت نمی‌گذاشت که آن را دقیق بشناسی- اگر که می‌توانستی. یا آن را دقیق بشناسانند اگر که می‌توانستند. معصوم و خیرهِ تلألؤ آتش، در آرزوی حرارت، بی حق و رخصت و نیرو و اطلاع از شرایط مشارکت و بهره‌ای از آن جستن. بودن با آن تعهد بود. ایفای عهد، الگو و گرده رفتار یک جور اطاعت و تسلیم عرفانی طلب می‌کرد هرچند مجموعه تفکر و برداشت ادعای فکر و دید مادی داشت. تکلیفی که این تعهد برای هنرمند ساده‌لوح خام می‌آورد گویا فقط تأیید آن به شکل کمابیش شسته رفته مرسوم بود، نه کنجکاوی آزاده در هویت و مفهوم آن، انگار. تکرار ذکر آن برای هنر بس بود. انگار اصلاً هنر از بیان آن هنر می‌شد. هنرمند تنها مجاز بود که در حدّ جاری معتاد روز بلولد. تسلیمی عتیق و مذهبی توقع بود هرچند تأکید و ادعا به سرفرازی انسان نو می‌شد. تردید در شریعت و در اصل فکر نمی‌آمد هرچند تردید اولین گام است در راه کسب عقیده. کافی نبود عقیده. حتی انگار لازم نبود عقیده. حتی مجاز نبود عقیده اگر آن را خودت به‌دست می‌آوردی. وابستگی به آن بس بود. حد مجاز آن بود. هرکس هم اگر چنین عقیده‌هائی داشت یا در حدود همین راه گام برمی‌داشت اما تمایلی هم داشت، همچنین، به عزت پاکی نفس و سربلندی آدم، با برچسب‌های هوچی و تحریک باز و آنارشیست و چپ‌رو افراطی خرابکار از زمره «مبارز» یا «پیشتاز»- که عنوان اصطلاحی آن روز بود که بعد شد «متعهد»- به زور دک می‌شد. تنفیذ که هیچ، اصلاً، حتی سؤال بوی توطئه می‌داد. گناه بود، ذنب لایغفر. رخصت نبود به پرسش، پس رسمی هم برای پرسیدن در آن میان به رشد نمی‌آمد. این چشم داشتن به مرکز قدرت، این سرسپرده بودنِ با بیمِ و بی‌سؤال، از خصلتِ نظام کهنه می‌آمد، نظمی که هر کسی در آن صغیر و محجور است الا کسی که «نظر کرده» است یا «ممتاز»، نظمی که شاه و شیخ و خان و قطب و مرشد را افسار دار فرد عام می‌داند، اصلاً «فرد» را قبول ندارد. عام باید از اینکه روی پای خویش بایستد هراس داشته باشد، بپرهیزد. عام در ظلمت است و در خطر راه گم کردن. طی طریق بی‌رهنمائی یک خضر ممکن نیست. خضرشان خوابید، راهشان گم شد. با از میان پریدن آن مرکز عقیده و باور، سؤال‌ها و لزوم جواب پیدا شد. اما وسیله و آمادگی برای جوابی نمی‌دیدی. خروج و تفرقه راه افتاد. مغبون و دست بسته قهر می‌کردند، یا منگ و بهت‌آلود می‌ماندند. در شعر و در ادب قربانی بزرگ دسته اول فریدون بود. (از هدایت نمی‌گویم چون او به روی حاشیه می‌رفت و بعد یک‌باره بیرون رفت. خود را کشت وقتی که اندیشید با قتل رزم‌آرا، که خواهرش زن او بود، روحانی‌ها به آستان قبضه کردن قدرت، یا شرکت در آن رسیده‌اند.)
اشکال کار فریدون تحمل نکردن تأخیر در حصول آرزویش برای اجتماعش بود، هرچند حد و شکل آرزویش را هم درست نمی‌دانست. تحمل تأخیر را نکرد چون دقت نکرد که میزان وقت و سرعت رفتار جامعه یا تاریخ با میزان وقت و عمر آدمی مساوی نیست. تصویر آرزویش را به اشتباه یکی دانست با واقعیت موقتی که حاصل یک انحراف جبری بود، و بیرون کشور او پا گرفته بود، و بیگانه بودن و تسلط بختک‌وار ناچارش برآنچه در به پیش می‌آمد آن را وازننده‌تر می‌کرد هرچند، پیشتر از آن، بر حق و بی‌خدشه و پذیرفتنی جلوه‌گر می‌شد. وقتی شکست سیاسی رسید امید او افتاد. هر کاری هم کرده بود که محصول یا همپای کوشش‌اش برای ساختن آرزویش بود از چشم او افتاد. آینده ورپریده بود و حال خالی بود. برگشت سوی ماضی موجود، چیزی که، با تمامی تضاد در معنی، بود و واقعیت داشت. چیزی که مانده بود و لمس کردنی‌تر بود، مانند پیکر میرنده‌ای برابر روحی که شادی شباب او فقط یادی است. بی‌اعتماد شد به هرچه که نو بود. قدرت در حسّ و شعر، هرچند آسیب‌دیده، برجا ماند اما بیان به روزگار رفته رجعت کرد. آسان‌تر بود ابزار آشنا به کار گرفتن تا جستجو برای کارایی بهتر، برای کارایی درخور.
در فرهنگی که او درش می‌زیست چندان گذشته حیّ و حاضر بود که راحت میسر بود آینده را ندیدن و از آن به قهر چشم پوشیدن. این بود حال بسیاری، خواه استعداد و ذوق و طنز و بیان برنده داشته باشند، مثل توللی، یا کُند و خشک و سطحی و بی‌دید و جوشی و بی‌تاب و بی‌لنگر، ناچار نااستوار، ناچار بی‌توانائی، عقیم در جسم و کار و اندیشه، دزد و گدای لقمه‌های نیمه خوردهِ نیمه جویدهِ درهم چپیده که به عنوان یک خوراک تازه تعارف کنند. در حد دیدِ تنگِ خامِ فردیِ خود ماندن، حیات را بی‌روندگی دیدن، سنت را اصیل گرفتن، و وقت را به جا نیاوردن. وقت را به جا نیاوردن انگار یک صبح ابری، خواب‌آلوده دیده بگشائی ببینی هوا هنوز تاریک است سر را به انتظار باز خواب دیدن زیر پتوکنی بینگاری که شب همچنان برجاست. اما چرخیدن زمین و دور شب و روز کاری به کار ابر و ظلمت زیر لحاف ندارد.این را باید شناخت، و خود را نگاه داشت، و منکوب نکبت حاکم نشد؛ و همچنین شناخت که زیبائی نبرد حق و درستی در اجتماع و در تاریخ، لطف و لزوم آن، در نفس این نبرد و در شناختن و در قبول همین واقعیت است که یک مهلت درازتر از عمر فرد می‌خواهد. این‌ها را توللی نشناخت. توللی سرخورد، اما باناامیدی خود سربلند ماند، بی‌ادعای  مطنطن. مغبون و قهر کرده و آزرده از سالوس آزاده ماند، منت نبرد، مزیت نداد، مزیتی نگرفت، پوزه به آستان عزت مین‌باشیان نگذاشت، آن‌گاه هم که نامه‌ای به علم می‌نوشت و قطعه‌ای برایش گفت قصدش به کار بردن یک مرد بانفوذ در رفع شر و برقراری خیری به سود عام بود نه دریوزه. دریوزه‌ای نبود و به دریوزه‌ای نرفت، تنها کنار رفت، و تنها سه‌تار خود را زد. رفتار با وقار داشت که رفتار باوقار گویای گوهر والای شاعری‌ست. شاعر بود برعکس بسیاری، و همچنان هم ماند- برعکس بسیاری.
***این بود نوع و نمونه برجسته تعهد و نوگویی در ده‌سالی که با به روی کار آمدن دولت مصدق و گسترده گشتن نبود و سیاست به‌سر رسید. تنها هم توللی نبود. جواهری، پرتو، افراشته، گرکانی… که هم با شعر هم با کار روزانه خود را در اختیار جنبش نوپای تند روز گذاشتند.تاریخ شعر و تعهد بدون یاد پر از احترام از کلام صاف و صادق و گیرا و ساده و برّای افراشته کامل نمی‌تواند شد. نو بود. نو بودن را از نفس حسّ و لهجه و شکل بیان عادی معمولی‌ترین مردم به‌دست می‌آورد، به‌کار می‌آورد. اینها نیز در حدهای مختلفِ پایداری و عادت دوام آوردند یا رها کردند تا نسل بعد در گیرودار کوشش پُر هایهوی سال‌های مصدق زبان و دست درآورد. و در تمام این مدت، از سی سال پیش از این دوره، از سال «افسانه» تا ده سالی بعد از این دوره، تا سالی که دیده بست و زبان را به جا گذاشت، نور، البته، نیما بود- بیدار رؤیا بین، محکم نشسته پویا، اندیشمند استوار که نیما بود. دشوار است ذکری از نیما بدون شبهه تعظیم بت‌پرستانه، هر چند آسان است او را با طول و عرض سطرهاش سنجیدن؛ آسان و پرت، بی‌جا و بیهوده‌ست گنجاندنش فقط به قالب و ضرب عروض، یا برای او عروض جعلیدن. و آسان‌تر او را نفهمیدن. آسان‌تر است نفهمیدن.اول گاهی از نیما تقلیدکی می‌شد اما این برای تفنن بود، از روی فهم، کار او نمیامد. اما نیما فضا را فراهم کرد. و نسل بعد با آن به رشد و آشنائی شعری رسید، مانند بچه‌های شهرهای گوناگون که، بی‌کوشش، با لهجه محلی‌شان به حرف می‌آیند. نیما زبان شاعری می‌شد، شد لهجه بیان نو در شعر. این، مانند هرچه که مرسوم را بجنباند، بلرزاند، آسایش خیال دست‌درکاران مرده‌ریگ را به‌هم می‌زد. از غیظ گزلیک تیز می‌کردند. اما جوان بودن، پا در غلیظی چسبنده گذشته و عادت نداشتن، شور نبرد تازه و شوق بیان تازه دست به هم دادند تا یک جور انفجار شعری نیمائی به‌بار آوردند- محصولی که سرتاسر وابسته نبرد اجتماعی بود. ناچار و در ظاهر، نوگوئی هم هویت شد با جنبش و نبرد اجتماعی، بیشتر چپ تا مصدقی، ولی به‌هر صورت بر ضد دستگاه مسلط. و دستگاه مسلط که حسابش ورایِ دولت بر روی کار، یا رئیس دولت برروی کار بود و دوسالی مردد بود خود را به هم کشید و به آسانی صحنه را روبید، با چاقو و چماق و نیم‌ساعتی گلوله و تهدید پاگون‌دار.یک دوره دراز پنج شش ساله که از ظلم و ظلمت و گمراهی و فساد روح مانندش را کسی ندیده بود به راه افتاد. اندیشه و شرف به ضرب زور امضا می‌داد غلط کردم؛ مردانگی که خام در دام افتاده بود با چشم بسته پیش جوخه آتش، سحر، به ضرب سرب می‌ترکید. اما ضرر از این گران‌تر بود. دوران نطفه‌بندی فقدان فکر و ناپسندی پاکیزگی، دوران ریشه بستن بی‌ریشه بودن و رعونت و رجّالی، دوران کشت بذر زهر که یک بیست سال بعد به بار آمد آغاز گشته بود.اندیشه قدغن شد، و در غیاب فکر، حسّ تعبیرهای خود را داشت. در ذهن عام تصنیف ساده «مرا ببوس» تبدیل شد به این تصور و تصویر که نوعی وصیت یک افسر جوان توده‌ای‌ست در پیشِ جوخه اعدام. تصنیف دیگری که منحصراً عاشقانه و بی‌هیچ ادعا و قصد سیاسی بود در زیر بار آنچه که در زندگانی آن روز اتفاق می‌افتاد می‌گفت «به زمانی که محبت شده همچون افسانه، به دیاری که نیابی خبری ازجانانه…» یک ترانه بسیار عامیانه‌تر امید می‌بخشید «بارون بارونه، زمینا تر میشه، گل نسا جونم کارا بهتر میشه.» در بین حرف‌های آهسته، ضمن اشاره‌های پنهانی درد خود را به هر صورت نشان می‌داد. تلخی بود و ترس و حس بی‌پناهی و بی‌سروری. شلاق و غاصب و بی‌مخ مسلط بود. تیمور بختیار می‌تازاند. حتی شاه خود را بر روی پای خویش استوار نمی‌دید. بازیچه خواب بت شدن می‌دید. مردم هویت نویافته دسته‌جمعی خود را که گم کردند خود را دوباره در صف منکوب ساکت صبور دیده به اعجاز بسته می‌دیدند. بی‌خود نبود که «گلهای رنگارنگ» با شعرهای «عرفانی» به راه می‌افتاد، یا عامیان بی‌سواد به ناگاه داروی چاره سرطان کشف می‌کردند و خلق با شور و باور و شوق و امید رو به سوی امید قرع و لوله و انبیق کاشف مفلوک می‌بردند. افیون آشنای بومی کفاف کیف نمی‌داد، هروئین خانگی می‌شد. و در چنین زمانه سرد سیاه، زبان ادعای «نو» بودن در کار فکر و شعر و هنر شد- «سخن» نشریه‌ای برای کسانی که — به دست کسانی که– وانمود به دلبستگی به شعر می‌کردند اما در حد این کتاب‌های عکس‌دار روی کاغذ برقی که به اسم «کتاب میز قهوه‌خوری» اسم در کردند، بیشتر به درد زینت اتاق پذیرائی آنها که بر رفاهِ تازه گیر آمدهِ زندگانی خود رنگ «روشنفکر» می‌مشتند، تنها برای جلوه فروشی به اهل فضل و ادب بودن و، تا جائی که ربط داشت به میل و به قصد صاحبش که در حرص نفی نیما بود، برای ادعای پیشوائی و خود را به کرسی زعامت شعر نوین نشاندن، و پابه‌پای ادعای تازه‌جوئی و نشر تفکر و سخن و نقد نو، با ادعای راهنما بودن، با ادعای سالاری، در زیر سایه علم لکه‌دار کهنه لول می‌خوردند، و پاداش‌شان فقط «مقام» بود- مقامی که به وقت قیاس با کرسی کسی که از همه بدتر نشسته بود دیگر برایشان ارجی، حرمتی، امیدی به پایداری و اثری، هیچ، به جای نمی‌ماند. حالا رسوب آن هویت و آن روزگار شعر را، در حد همان کتاب‌های عکس‌دار برای میزهای قهوه‌خوری در اتاق پذیرائی کسانِ رفاه فراوان‌تری گرفته، می‌گویند، بگویند. این سو یا آن سوی خط جغرافیائی و سیاسی بودن فرق میانِ چرت و عالی نیست.

مجله دنیای سخن

| گدا | غلامحسین ساعدی |


۱
روی خودم نیاوردم،‌ سلام علیک کردم و رفتم تو، از هشتی گذشتم، توی حیاط، بچه‌ها که تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو می‌شستند، پاشدند و نگام کردند. من نشستم کنار دیوار و بقچه‌مو پهلوی خودم گذاشتم و همونجا موندم. عزیز خانوم دوباره پرسید: «راس راسی خانوم بزرگ، مگه نرفته بودی؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»
عزیز خانوم گفت: «حالا که می‌خواستی بری و برگردی، چرا اصلاً رفتی؟ می‌موندی این جا و خیال مارم راحت می‌کردی.»
خندیدم و گفتم: «حالا برگشتم که خیالتون راحت بشه، اما ننه، این دفعه بی‌خودی نیومدم، واسه کار واجبی اومدم.»
بچه‌ها اومدند و دوره‌ام کردند و عزیز خانوم که رفته رفته سگرمه‌هاش توهم می‌رفت، کنار باغچه نشست و پرسید: «کار دیگه‌ات چیه؟»
گفتم: «اومدم واسه خودم یه وجب خاک بخرم، خوابشو دیدم که رفتنی‌ام.»
عزیز خانوم جابجا شد و گفت: «تو که آه در بساط نداشتی، حالا چه جوری می‌خوای جا بخری؟»
گفتم: «یه جوری ترتیبشو داده‌م.» و به بقچه‌ام اشاره کردم.
عزیز خانوم عصبانی شد و گفت: «حالا که پول داری پس چرا هی میای ابنجا و سید بیچاره رو تیغ می‌زنی؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگی می‌کنه، جون می‌کنه و وسعش نمی‌رسه که شکم بچه‌هاشو سیر بکنه، تو هم که ول‌کنش نیستی، هی میری و هی میای و هر دفعه یه چیزی ازش می‌گیری.»
بربر زل زد تو چشام که جوابشو بدم و منم که بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزیزه غرولندکنان از پله‌ها رفت بالا و بچه‌هام با عجله پشت سرش، انگار می‌ترسیدند که من بلایی سرشون بیارم. اما من همونجا کنار دیوار بودم که نفهمیدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب دیدم که سید از دکان برگشته و با عزیزه زیر درخت ایستاده حرف منو می‌زنه، عزیزه غرغرش دراومده و هی خط و نشان می‌کشه که اگر سید جوابم نکنه خودش میدونه چه بلایی سرم بیاره. از خواب پریدم و دیدم راسی راسی سید اومده و تو هشتی، بلند بلند با زنش حرف میزنه. سید می‌گفت: «آخه چه کارش کنم، در مسجده، نه کندنیه، نه سوزوندنی، تو یه راه نشونم بده، ببینم چه کارش می‌تونم بکنم.»
عزیز خانوم گفت: «من نمی‌دونم که چه کارش بکنی، با بوق و کرنا به همه‌ی عالم و آدم گفته که یه پاپاسی تو بساطش نیس، حالا اومده واسه خودش جا بخره، لابد وادی‌السلام و اینا رو پسند نمی‌کنه، می‌خواد تو خاک فرج باشه. حالا که این‌همه پول داره، چرا ول‌کن تو نیس؟ چرا نمیره پیش اونای دیگه؟ این همه پسر و دختر داره، چون تو از همه پخمه‌تر و بیچاره‌تری اومده وبال گردنت شده؟ سید عبدالله، سید مرتضی، جواد آقا، سید علی، اون یکیا، صفیه، حوریه، امینه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ریش تو را چسبیده؟»
سید کمی صبر کرد و گفت: «من که عاجز شدم، خودت هر کاری دلت می‌خواد بکن، اما یه کاری نکن که خدا رو خوش نیاد، هر چی باشه مادرمه.»
از هشتی اومدند بیرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سید از پله‌ها رفت بالا و بعد همانطور بی سر و صدا اومد پایین و از خانه رفت بیرون. من یه تیکه نون از بقچه‌م درآوردم و خوردم و همونجا دراز کشیدم و خوابیدم. شبش تو ماشین آنقدر تکون خورده بودم که نمی‌تونستم سرپا وایسم. چشممو که باز کردم، هوا تاریک شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چند دفعه سرفه کردم و بعد رفتم کنار حوض، آبو بهم زدم، هیشکی بیرون نیومد، پله‌ها رو رفتم بالا و دیدم عزیز خانوم و بچه‌ها دور سفره نشسته‌اند و شام می‌خورند، سید هنوز نیومده بود، توی دهلیز منتظر شدم، شام که تمام شد، سرمو بردم تو وگفتم: «عزیز خانوم، عزیز خانوم جون.»
ماهرخ دختر بزرگ اسدالله از جا پرید و جیغ کشید، همه بلند شدند، عزیز خانوم فتیله‌ی چراغو کشید بالا و گفت: «چه کار می‌کنی عفریته؟ می‌خوای بچه‌هام زهره ترک بشن؟»
پس پس رفتم و گفتم: «می‌خواستم ببینم سید نیومده؟»
عزیز خانوم گفت: «مگه کوری، چشم نداری و نمی‌بینی که نیومده؟ امشب اصلاً خونه نمیاد.»
گفتم: «کجا رفته؟»
دست و پاشو تکان داد و گفت: «من چه می‌دونم کدوم جهنمی رفته.»
گفتم: «پس من کجا بخوابم؟»
گفت: «روسر من، من چه می‌دونم کجا بخوابی، بچه‌هامو هوایی نکن و هر جا که می‌خوای بگیر بخواب.»
همونجا تو دهلیز دراز کشیدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، می‌دونستم که عزیزه چشم دیدن منو نداره این بود که تا نماز خوندم پا شدم از خونه اومدم بیرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زیارت کردم و بعد بیرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز کردم طرف اونایی که برای زیارت خانوم می‌اومدند. آفتاب پهن شده بود که پاشدم و پولامو جمع کردم و گوشه‌ی بقچه گره زدم و راه افتادم. نزدیکیای ظهر، دوباره اومدم خونه‌ی سید اسدالله. واسه بچه‌ها خروس قندی و سوهان گرفته بودم، در که زدم ماهرخ اومد، درو نیمه باز کرد و تا منو دید فوری درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غریبه‌ای اومد و گفت: «سید اسدالله سه ماه آزگاره که از این خونه رفته.»
گفتم: «کجا رفته؟ دیشب که این جا بود.»
زن گفت: «نمی‌دونم کجا رفته، من چه می‌دونم کجا رفته.»
درو بهم زد و رفت، می‌دونستم دروغ میگه، تا عصر کنار در نشستم که بلکه سید اسدالله پیدایش بشه، وقتی دیدم خبری نشد، پا شدم راه افتادم، یه هو به کله‌م زد که برم دکان سیدو پیدا بکنم. اما هر جا رفتم کسی سید اسدالله آیینه بندو نمی‌شناخت، کنار سنگ‌تراشی‌ها آیینه‌بندی بود که اسمش سید اسدالله بود، یه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. می‌دونستم سید هیچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همینطور ول گشتم و وقت نماز که شد رفتم حرم و صدقه جمع کردم و اومدم تو بازار. تا نزدیکیای غروب این در و اون در دنبال سید اسدالله گشتم، مثل اون وقتا که بچه بود و گم می‌شد و دنبالش می‌گشتم. پیش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونه‌ش، اما ترس ورم داشته بود، از عزیزه می‌ترسیدم، از بچه‌هاش می‌ترسیدم، از همه می‌ترسیدم، ‌زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومه‌م می‌ترسیدم، یه دفعه همچو خیالات ورم داشت که فکر کردم بهتره همون روز برگردم، رفتم پای ماشین‌ها که سید اسدالله را دیدم با دست‌های پر از اونور پیاده‌رو رد می‌شد، صداش کردم ایستاد، دویدم و دستشو گرفتم و قربون صدقه‌اش رفتم و براش دعا کردم، جا خورده بود و نمی‌تونست حرف بزنه، زبونش بند اومده بود و هاج و واج نگام می‌کرد. گفتم: «ننه جون، نترس، نمیام خونه‌ت، می‌دونم عزیز خانوم چشم دیدن منو نداره، من فقط دلم برات یه ذره شده بود، می‌خواستم ببینمت و برگردم.»
سید گفت: «آخه مادر، تو دیگه یه ذره آبرو برا من نذاشتی، عصری دیدمت تو حرم گدایی می‌کردی فوری رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمری این چه کاریه می‌کنی؟»
من هیچ‌چی نگفتم. سید پرسید: «واسه خودت جا خریدی؟»
گفتم: «غصه‌ی منو نخورین، تا حال هیچ لاشه‌ای رو دست کسی نمونده، یه جوری خاکش می‌کنن.»
بغضم ترکید و گریه کردم، سید اسدالله‌م گریه‌ش گرفت، اما به روی خودش نیاورد و از من پرسید: «واسه چی گریه می‌کنی؟»
گفتم: «به غریبی امام هشتم گریه می‌کنم.»
سید جیب‌هاشو گشت و یک تک تومنی پیدا کرد و داد به من و گفت: «مادر جون، این‌جا موندن واسه تو فایده نداره، بهتره برگردی پیش سید عبدالله، آخه من که نمی‌تونم زندگی تو رو روبرا کنم، گدایی‌م که نمی‌شه، بالاخره می‌بینن و می‌شناسنت و وقتی بفهمن که عیال حاج سید رضی داره گدایی می‌کنه، استخونای پدرم تو قبر می‌لرزه و آبروی تمام فک و فامیل از بین میره، برگرد پیش عبدالله، اون زنش مثل عزیزه سلیطه نیس، رحم و انصاف سرش میشه.»
پای ماشین‌ها که رسیدیم به یکی از شوفرا گفت: «پدر، این پیرزنو سوار کن و شوش پیاده‌ش بکن، ثواب داره.»
برگشت و رفت، خداحافظی‌م نکرد ، دیگه صداش نزدم، نمی‌خواست بفهمند که من مادرشم.

۲

تو خونه‌ی سید عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سید با زنش رفته بود و بچه‌ها خونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوری رخشنده هم همیشه‌ی خدا وسط ایوان نشسته بود و بافتنی می‌بافت، صدای منو که شنید و فهمید اومدم، گل از گلش واشد، بچه‌هام خوشحال شدند، رخشنده و سید عبدالله قرار نبود به این زودی‌ها برگردند، نون و غذا تا بخوای فراوان بود، بچه‌ها از سر و کول هم بالا می‌رفتند و تو حیاط دنبال هم می‌کردند،
می‌ریختند و می‌پاشیدند و سر به سر من می‌ذاشتند و می‌خواستند بفهمند چی تو بقچه‌م هس. اونام مثل بزرگتراشون می‌خواستند از بقچه‌ی من سر در بیارن، خواهر رخشنده تو ایوان می‌نشست و قاه قاه می‌خندید و موهای وزکرده‌شو پشت گوش می‌گذاشت با بچه‌ها هم‌صدا می‌شد و می‌گفت: «خانوم بزرگ، تو بقچه چی داری؟ اگه خوردنیه بده بخوریم.»
و من می‌گفتم: «به خدا خوردنی نیس، خوردنی تو بقچه‌ی من چه کار می‌کنه.»
بیرون که می‌رفتم بچه‌هام می‌خواستن با من بیان، اما من هرجوری بود سرشونو شیره می‌مالیدم و می‌رفتم خیابون. چارراهی بود شبیه میدونچه، گود و تاریک که همیشه اونجا می‌نشستم، کمتر کسی از اون طرفا در می‌شد و گداییش زیاد برکت نداشت و من واسه ثوابش این کارو می کردم. خونه که بر می‌گشتم خواهر رخشنده می‌گفت: «خانوم بزرگ کجا رفته بودی؟ رفته بودی پیش شوهرت؟»
بعد بچه‌ها دوره‌ام می‌کردند و هر کدوم چیزی از من می‌پرسیدند و من خنده‌م می‌گرفت و نمی‌تونستم جواب بدم و می‌افتادم به خنده، یعنی همه می‌افتادند و اونوقت خونه رو با خنده می لرزوندیم. خواهر رخشنده منو دوست داشت، خیلی‌م دوست داشت، دلش می‌خواست یه جوری منو خوشحال بکنه، کاری واسه من بکنه، بهش گفتم یه توبره واسه من دوخت. توبره رو که تموم کرد گفت: «‌توبره دوختن شگون داره. خبر خوش می‌رسه.»
این جوری‌م شد ، فرداش آفتاب نزده سرو کله‌ی عبدالله و رخشنده پیدا شد که از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو دید جا خورد و اخم کرد، سید عبدالله چاق شده بود، سرخ و سفید شده بود، ریش در آورده بود، بی‌حوصله نگام کرد و محلم نذاشت. پیش خود گفتم حالا که هیشکی محلم نمی‌ذاره، بزنم برم، موندن فایده نداره، هرکی منو می بینه اوقاتش تلخ میشه، دیگه نمی‌شد با بچه‌ها گفت و خندید، خواهر رخشنده هم ساکت شده بود. سید عبدالله رفت تو فکر و منو نگاه کرد و گفت: «چرا این پا اون پا می‌کنی مادر؟»
گفتم: «می‌خوام بزنم برم.»
خوشحال شد و گفت: «‌حالا که می‌خوای بری همین الان بیا با این ماشین که ما رو آورده برو ده.»
بچه‌ها برام نون و پنیر آوردند، من بقچه و توبره‌ای که خواهر رخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبی رو که سید عوض عصا بخشیده بود دست گرفتم و گفتم: «حرفی ندارم، میرم.»
بچه‌ها رو بوسیدم و بچه‌ها منو بوسیدند و رفتم بیرون، ماشین دم در بود، سوار شدم. بچه‌ها اومدند بیرون و ماشینو دوره کردند، رخشنده و خواهرش نیومدند، سید دو تومن پول فرستاده گفته بود که یه وقت به سرم نزنه برگردم. صدای گریه‌ی خواهر رخشنده رو از تو خونه شنیدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: «اون می‌ترسه، می‌ترسه شب یه اتفاقی بیفته.» نزدیکیای ظهر رسیدم ده، پیاده که شدم منو بردند تو یه دخمه که در کوچک و چارگوشی داشت. پاهام، دستام همه درد می‌کرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلند شدم که نماز بخونم در دخمه رو باز کردم، پیش پایم دره‌ی بزرگی بود و ماه روی آن آویزان بود و همه جا مثل شیر روشن بود و صدای گرگ می‌اومد، صدای گرگ، از خیلی دور می‌اومد، و یه صدا از پشت خونه می‌گفت: «الان میاد تو رو می‌خوره گرگا پیرزنا رو دوس دارن.»
همچی به نظرم اومد که دارم دندوناشو می‌بینم، یه چیز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد کرد و نوک زد. پیش خود گفتم خدا کنه که هوایی نشم، این جوری میشه که یکی خیالاتی میشه. از بیرون ترسیدم و رفتم تو. از فردا دیگه حوصله‌ی دره و ماه و بیرونو نداشتم، همه‌ش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فکر می‌کردم که چه جوری شد که این جوری شد. گریه می‌کردم،گریه می‌کردم به غریبی امام غریب، به جوانی سقای کربلا. یاد صفیه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش می‌ترسیدم، با این که می‌دونستم نمی‌دونه من کجام، باز ازش می‌ترسیدم، وهم و خیال برم می‌داشت.
ده همه چیزش خوب بود، اما من نمی‌تونستم برم صدقه جمع کنم. عصرها می‌رفتم طرفای میدونچه و تا شب می‌نشستم اونجا. کاری به کار کسی نداشتم، هیشکی‌م کاری با من نداشت، کفشامو تو راه گم کرده بودم و فکر می کردم کاش یکی پیدا می‌شد و محض رضای خدا یه جف کفش بهم می‌بخشید، می‌ترسیدم از یکی بخوام، می‌ترسیدم به گوش سید برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شب‌ها خودمو کثیف می‌کردم، بی خودی کثیف می‌شدم نمی‌دونستم چرا این جوری شده‌م، هیشکی‌م نبود که بهم برسه.
یه روز درویش پیری اومد توی ده. شمایل بزرگی داشت که فروخت به من، اون شب و شب بعد، همه‌ش نشستم پای شمایل و روضه خوندم. خوشحال بودم و می‌دونستم که گدایی با شمایل ثوابش خیلی بیشتره.
یه شب که دلم گرفته بود، نشسته بودم و خیالات می‌بافتم که یه دفه دیدم صدام می‌زنن، صدا از خیلی دور بود، درو وا کردم و گوش دادم، از یه جای دور، انگار از پشت کوه‌ها صدام می‌زدند. صدا آشنا بود، اما نفهمیدم صدای کی بود، همه‌ی ترسم ریخت پا شدم شمایل و بند و بساطو ورداشتم و راه افتادم، جاده‌ها باریک و دراز بود، و بیابون روشن بود و راه که می‌رفتم همه چیز نرم بود، جاده پایین می‌رفت و بالا می‌آمد، خسته‌ام نمی‌کرد همه اینا از برکت دل روشنم بود، از برکت توجه آقاها بود، از آبادی بیرون اومدم و کنار زمین یکی نشستم خستگی در کنم که یه مرد با سه شتر پیداش شد، همونجا شروع کردم به روضه خوندن، مرد اول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار کرد و خودشم سوار یکی شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام می‌اومد. دلم گرفته بود و یاد شام غریبان کربلا افتادم و آهسته گریه کردم.

۳

به جواد آقا گفتم میرم کار می‌کنم و نون می‌خورم، سیر کردن یه شکم که کاری نداره، کار می‌کنم و اگه حالا گدایی می‌کنم واسه پولش نیس، واسه ثوابشه، من از بوی نون گدایی خوشم میاد، از ثوابش خوشم میاد، به شما هم نباس بر بخوره، هر کس حساب خودشو خودش پس میده و جواد آقا گقت که تو خونه رام نمیده، برم هر غلطی دلم می‌خواد بکنم، و درو بست. می‌دونستم که صفیه اومده پشت در و فهمیده که جواد آقا نذاشته من برم تو و رفته خودشو زده، غصه خورده، گریه کرده، و جواد آقا که رفته توی اتاق، ننوی بچه را تکون داده و خودشو به نفهمی زده. می‌دونستم که یه ساعت دیگه جواد آقا میره بازار. رفتم تو کوچه‌ی روبرو و یه ساعت صبر کردم و دوباره برگشتم و در زدم که یه دفعه جواد آقا درو باز کرد و گفت: «خب؟»
و من گفتم: «هیچ.»
و راهمو کشیدم رفتم. و جواد آقا اون قدر منو نگاه کرد که از کوچه رفتم بیرون. و شمایلو از تو بقچه در آوردم و شروع کردم به مداحی مولای متقیان. زن لاغری پیدا شد که اومد نگام کرد و صدقه داد و گفت: «پیرزن از کجا میای، به کجا میری؟»
گفتم: «از بیابونا میام و دنبال کار می‌گردم.»
گفت: «تو با این سن و سال مگه می‌تونی کاری بکنی؟»
گفتم: «به قدرت خدا و کمک شاه مردان، کوه روی کوه میذارم.»
گفت: «لباس می‌تونی بشوری؟»
گفتم: «امام غریبان کمکم می‌کنه.»
گفت: «حالا که این طوره پشت سر من بیا.»
پشت سرش راه افتادم، رفتیم و رفتیم تو کوچه‌ی خلوتی به خونه‌ی بزرگی رسیدیم که هشتی درندشتی داشت. رفتیم تو، حیاط بزرگ بود و حوض بزرگی‌م داشت که یه دریا آب می‌گرفت وسط حیاط بود و روی سکوی کنار حوض، چند زن بزک کرده نشسته بودند عین پنجه‌ی ماه، دهنشون می‌جنبید و انگار چیزی می‌خوردند که تمومی نداشت. منو که دیدند خنده‌شون گرفت و خندیدند و هی با هم حرف می‌زدند و پچ پچ می‌کردند و بعد گفتند که من نمی‌تونم لباس بشورم، بهتره بشینم پشت در. با شمایل و بقچه نشستم پشت در، و اون زن لاغر بهم گفت هر کی در زد ربابه رو خواست راش بدم و بذارم بیاد تو. تا چند ساعت هیشکی در نزد. من نشسته بودم و دعا می‌خوندم، با خدای خودم راز و نیاز می کردم، گوشه‌ی دنجی بود، و از تاریکی اصلاً باکیم نبود. از حیاط سرو صدا بلند بود و نمی‌دونم کیا شلوغ می‌کردند، اون زن بهم گفته بود که سرت تو لاک خودت باشه، و منم سرم تو لاک خودم بود که در زدند، گفتم: «کیه؟»
گفت: «ربابه رو می‌خوام.»
درو وا کردم، مرد ریغونه‌ای تلوتلوخوران آمد تو و یکراست رفت داخل حیاط. از توی حیاط صدای خنده بلند شد و بعد همه چیز مثل اول ساکت شد، آروم آروم خوابم گرفت، و تو خواب دیدم بازم رفته‌م خونه‌ی صفیه و در می‌زنم که جواد آقا درو باز کرد و گفت خب؟ و من گفتم هیچ، و یک دفعه پرید بیرون و من فرار کردم و او با شلاق دنبالم کرد، تو این دلهره بودم که در زدند از خواب پریدم، ترس برم داشت، غیر جواد آقا کی می‌تونست باشه؟ گفتم: «کیه؟»
جواد آقا: «واکن.»
گفتم: «کی رو می‌خوای؟»
گفت: «ربابه رو.»
گفتم: «نیستش.»
گفت: «میگم واکن سلیطه.»
و شروع کرد به در زدن و محکم‌تر زدن. همون زن لاغر اومد و گفت: «چه خبره؟»
گفتم: «الهی من فدات شم، الهی من تصدقت، درو وا نکن.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «اگه واکنی منو بیچاره می‌کنه، فکر می‌کنه اومدم این جا گدایی.»
گفت: «این کیه که می‌خواد تو رو بیچاره کنه؟»
گفتم: «جواد آقا، دامادم.»
گفت: «‌پاشو تو تاریکی قایم شو.»
پا شدم و رفتم تو تاریکی قایم شدم، زنیکه درو وا کرد، صدای قدم‌هاشو شنیدم اومد تو و غرولند کرد و رفت تو حیاط، از تو حیاط صدای غیه و خوشحالی بلند شد، بعد همه چی مثل اول آرام شد. من برگشتم و درو وا کردم، بیرون خوب و روشن و پر بود، بقچه و شمایلو برداشتم و گفتم: «یا قمر بنی هاشم، تو شاهد باش که از دست اینا چی می‌کشم.» و از در زدم بیرون.

۴

اون شب صدقه جمع نکردم، نون بخور نمیری داشتم، عصا بدست، شمایل و بقچه زیر چادر، منتظر شدم، ماشین سیاهی اومد و منو سوار کرد، از شهر رفتیم بیرون سرکوچه‌ی تنگ و تاریکی پیاده‌م کرد. آخر کوچه روشنایی کم سویی بود. از شر همه چی راحت بودم، وقتش بود که دیگه به خودم برسم، به آخر کوچه که رسیدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگی بود و درخت‌های پیر و کهنه، شاخه به شاخه‌ی هم داشتند و صدای آب از همه طرف شنیده می‌شد، قندیل کهنه و روشنی از شاخه‌ی بیدی آویزون بود. زیر قندیل نشستم و منتظر شدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گریه کردیم و بعد نشستیم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود، اما شکمش، طبله‌ی شکمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود و چیزی ازش نمونده بود، اما هنوزم می‌خندید و آخرش گریه می‌کرد. ماهپاره گشنه‌ش بود، همانطور که چین‌های صورتش تکان تکان می‌خورد انگشتاشو می‌جوید، نمی‌دونست چشه، اما من می‌دونستم که گشنشه، بقچه‌مو باز کردم و نونا رو ریختم جلوش، فاطمه هنوز بقچه‌شو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع کرد به خوردن نونا، همچی به نظرم اومد که خوردن یادش رفته، یه جوری عجیبی می‌جوید و می‌بلعید، بعد نشستیم به صحبت، و هر سه نفرشون گله کردند که چرا به دیدنشون نمیرم، من هی قسم و آیه که نبودم، اما باورشون نمی‌شد، بعد، از گدایی حرف زدیم و من، فاطمه رو هر کارش کردم از بقچه‌ش چیزی نگفت، بعد رفتیم لب حوض، من همه چی رو براشون گفتم، گفتم که دنیا خیلی خوب شده، منم بد نیستم، صدقه جمع می‌کنم، شمایل می‌گردونم، فاطمه گفت: «حالا که شمایل می‌گردونی یه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته.»
هر چارتامون زیر درختا نشسته بودیم، من روضه خوندم، فاطمه اول خنده‌اش گرفت و بعد شروع به گریه کرد، و ما هر چار نفرمون گریه کردیم، از توی باغ هم های‌ های گریه اومد.

۵

دعای علقمه که تموم شد، به فکر خونه و زندگیم افتادم، همه را جمع کرده گذاشته بودم منزل امینه آغا. عصر بود که رفتم و در زدم، خودش اومد درو باز کرد. انگار که من از قبرستون برگشته‌م بهتش زد، من هیچی نگفتم، نوه‌هاش اومدند، دخترش نبود، و من دیگه نپرسیدم کجاس، می‌دونستم که مثل همیشه رفته حموم.
امینه گفت: «کجا هستی سید خانوم؟»
گفتم: «زیر سایه‌تون.»
امینه گفت : «چه عجب از این طرفا؟»
گفتم: «اومدم ببینم زندگیم در چه حاله.»
امینه زیرزمین را نشان داد و گفت: «چند دفه سید مرتضی و جواد آقا و حوریه اومده‌ن سراغ اینا، و من نذاشتم دست بزنن، به همه‌شون گفتم هنوز خودش حی و حاضره، هر وقت که سرشو گذاشت زمین، من حرفی ندارم بیایین و ارث خودتونو ببرین.»
از زیرزمین بوی ترشی و سدر و کپک می اومد، قالی‌ها و جاجیم‌ها را گوشه‌ی مرطوب زیرزمین جمع کرده بودند، لوله‌های بخاری و سماورهای بزرگ و حلبی‌ها رو چیده بودند روهم، یه چیز زردی مثل گل کلم روی همه‌شون نشسته بود، بوی عجیبی همه جا بود و نفس که می‌کشیدی دماغت آب می‌افتاد، سه تا کرسی کنار هم چیده بودند، وسطشون سه تا بزغاله‌ی کوچک عین سه تا گربه، نشسته بودند و یونجه می‌خوردند. جونور عجیبی‌م اون وسط بود که دم دراز و کله‌ی سه گوشی داشت و تندتند زمین را لیس می‌زد و خاک می‌خورد.
امینه ازم پرسید: «پولا را چه کردی سید خانوم؟»
من گفتم: «کدوم پولا؟»
امینه گفت: «عزیزه نوشته که رفته بودی قم واسه خودت مقبره بخری؟»
گفتم: «تو هم باورت شد؟»
امینه گفت: «من یکی که باورم نشد، اما از دست این مردم، چه حرفا که در نمیارن.»
گفتم: «گوشت بدهکار نباشه.»
امینه پرسید: «کجاها میری، چه کارا می‌کنی؟»
گفتم: «همه جا میرم، تو قبرستونا شمایل می‌گردونم، روضه می‌خونم، مداح شده‌ام.»
بچه‌های امینه نیششان باز شد، خوشم اومد، شمایلو نشانشون دادم، ترسیدند و در رفتند.
امینه گفت: «حالا دلت قرص شد؟ دیدی که تمام دار و ندارت سر جاشه و طوری نشده؟»
گفتم: «خدا بچه‌هاتو بهت ببخشه، یه دونه از این بقچه‌هام بهم بده، می‌خوام واسه شمایلم پرده درست کنم.»
امینه گفت: «نمیشه، بچه‌هات راضی نیستن، میان و باهام دعوا می‌کنن.»
گفتم: «باشه، حالا که راضی نیستن، منم نمی‌خوام.»
و اومدم بیرون. یادم اومد که شمایل حضرت بهتره که پرده نداشته باشه، تازه گرد و غبار قبرستون‌ها کافیه که چشم ناپاک به جمال مبارکش نیفته، سر دوراهی رسیدم و نشستم و شروع کردم به روضه خوندن. مردها به تماشا ایستادند. من مصیبت می‌گفتم و گریه می‌کردم، و مردم بی‌خودی می‌خندیدند.

۶

دیگه کاری نداشتم، همه‌ش تو خیابونا و کوچه‌ها ولو بودم و بچه‌ها دنبالم می‌کردند، من روضه می‌خوندم و تو یه طاس کوچک آب تربت می‌فروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمی شده بود و ناخن پاهام کنده شده بود و می‌سوخت، چیزی تو گلوم بود و نمیذاشت صدام دربیاید، تو قبرستون می‌خوابیدم، گرد و خاک همچو شمایلو پوشانده بود که دیگه صورت حضرت پیدا نبود، دیگه گشنه‌م نمی‌شد، آب، فقط آب می‌خوردم، گاهی هم هوس می‌کردم که خاک بخورم، مثل اون حیوون کوچولو که وسط بره‌ها نشسته بود و زمین را لیس می‌زد. زخم گنده‌ای به اندازه‌ی کف دست تو دهنم پیدا شده بود که مرتب خون پس می‌داد، دیگه صدقه نمی‌گرفتم، توی جماعت گاه گداری بچه‌هامو می‌دیدم که هروقت چشمشون به چشم من می‌افتاد خودشونو قایم می‌کردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مرده شور خونه نماز می‌خوندم که پسر بزرگ سید مرتضی و آقا مجتبی اومدند سراغ من که بریم خونه. من نمی‌خواستم برم. اونا منو به زور بردند و سوار ماشین کردند و رفتیم و من یه دفعه خودمو تو باغ بزرگی دیدم. منو زیر درختی گذاشتند و خودشون رفتند تو یه اتاق بزرگی که روشن بود و بعد با مرد چاقی اومدند بیرون و ایستادند به تماشای من. پسر سید مرتضی و آقا مجتبی رفتند پشت درختا و دیگه پیداشون نشد، دو نفر اومدند و منو بردند تو یه راهروی تاریک. و انداختنم تو یه اتاق تاریک و من گرفتم خوابیدم. فردا صبح اتاق پر گدا بود و وقتی منو دیدند، ازم نون خواستند و من روضه‌ی ابوالفضل براشون خوندم. توی یه گاری برامون آبگوشت آوردند و ما همه رفتیم توی باغ که آبگوشت بخوریم، اما زخم بزرگ شده دهنمو پر کرده بود و من نمی‌تونستم چیزی قورت بدم، بین اون‌همه آدم هیشکی به شمایل من عقیده نداشت، یه شب خواب صفیه و حوریه رو دیدم، و یه شب دیگه بچه‌های سید عبدالله رو و شبای دیگه خواب حضرتو، مثل آدمای هوایی ناراحت بودم، از همه طرف بهم فحش می‌دادند، بد و بیراه می‌گفتند، می‌خواستم برم بیرون. اما پیرمرد کوتوله‌ای جلو در نشسته بود که هر وقت نزدیکش می‌شدم چوبشو یلند می‌کرد و داد می‌زد: «کیش کیش.» یه روز کمال پسر بزرگ صفیه با یه پسر دیگه اومدند سراغ من. صفیه برام کته و نون و پیاز فرستاده بود. کمال بهم گفت همه می‌دونن که من تو گداخونه‌ام، چشماش پر شد و زد زیر گریه. بعد بهم گفت که من می‌تونم از راه آب در برم، بعد خواست کفشاشو بهم ببخشه و ترسید باهاش دعوا بکنند، من ‎از جواد آقا می‌ترسیدم، از سید مرتضی می‌ترسیدم، از بیرون می‌ترسیدم، از اون تو می‌ترسیدم. به کمال گفتم: «اگر خدا بخواد میام بیرون.»
اونا رفتند و پیرمرد جلو در نصف کته و پیازمو ور داشت و بقیه شو بهم داد.
شب شد و من وسط درختا قایم شدم و سفیدی که زد، من راه آبو پیدا کردم و بقچه و شمایلو بغل کردم و مثل مار خزیدم توی راه آب، چار دست و پا از وسط لجن‌ها رد شدم، بیرون که رسیدم آفتاب زد و خونه‌ها به رنگ آتش در اومد.

۷

از اون‌وقت به بعد، دیگه حال خوشی نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شکمم آویزون بود، دست به دیوار می‌گرفتم و راه می‌رفتم، یه چیز عجیبی مثل قوطی حلبی، تو کله‌ام صدا می‌کرد، یه چیز مثل حلقه‌ی چاه از تو زمین باهام ‎حرف می‌زد، شمایل حضرت باهام حرف می‌زد، امام غریبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف می‌زدند، یه روز بچه‌های سید عبدالله رو دیدم که خبر دادند خاله‌شون مرده، من می‌دونستم، از همه چیز خبر داشتم.
یه روز بی‌خبر رفتم خونه امینه، در باز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حیاط دور هم جمع‎بودند، سید اسدالله و عزیزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگیمو تقسیم می‌کردند، هیشکی منو ندید، باهم کلنجار می‌رفتند، به هم‌دیگه فحش می‌دادند، به سر و کله‌ی هم می‌پریدند، جواد آقا و سید عبدالله با هم سر قالی‌ها دعوا داشتند، و امینه زار زار گریه می‌کرد که همه زحمتا رو اون کشیده و چیزی بهش نرسیده، صدای فاطمه رو از زیرزمین شنیدم که صدام می‌کرد، یه دفعه کمال منو دید و داد کشید، همه برگشتند و نگاه کردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من، جواد آقا که چشمانش دودو می‌زد داد کشید: «می‌بینی چه کارا می‌کنی؟»
من دهنمو باز کردم ولی نتونستم چیزی بگم و شمایلو به دیوار تکیه دادم، اونا اول من و بعد شمایل حضرتو نگاه کردند.
جواد آقا گفت: «بقچه‌تو وا کن، می‌خوام بدونم اون تو چی هس.»
امینه گفت: «سید خانوم بقچه‌تو وا کن و خیالشونو راحت کن.»
جواد آقا گفت: «یه عمره سر همه‌مون کلاه گذاشته، د یاالله زود باش.»
بقچه مو باز کردم و اول نون خشکه‌ها رو ریختم جلو شمایل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه کردند و روشونو کردند طرف دیگه، کمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.