در حالی که ویروس کرونا، بر بستر سهلانگاری و اهمالکاری حکومت جمهوری اسلامی، جان مردم ایران را به مخاطره افکنده، اقتصاد نداشته را به بحران کشیده و تبدیل به زخمی بزرگتر از زخمهای گذشته برای همه شده است، ارتش سایبری ایران که زیرمجموعه تیم رصد سایبری سپاه است، با بودجه ۱۳۰ میلیون دلاریش، برای چندمین بار در این سالها دامین نشریه الکترونیکی سهپنج را مورد حمله قرار داده و دسترسی کاربران قطع شده است. چند روز پیش ایمیلی از طرف تأمین کننده هاست نشریه سهپنج دریافت کردم که سایت نشریه سهپنج زیر حملات DOS و DDOS قرار دارد که موجب مصرف بیش از حد منابع سرور میشود و باعث از کارافتادن سرور و سایت شده است. اولین بار این اتفاق هنگامی بود که من در سال ۸۸ و به هنگام تظاهرات ضد حکومتی در نشریه سهپنج، «تجمع در سلول انفرادی»، که در آن به گردآوری شعرها و نوشتههای اعتراضی پرداخته بودم، را منتشر کردم. دومین بار این اتفاق هنگامی بود که همزمان با اعتراضات دی ۹۶، صفحه اول سایت را به این نوشته تغییر دادم: «روزانه دهها نفر بازداشت و به مکانهای نامعلوم منتقل میشوند، انسانهای شریف و بینام و نشان، با ماهها بیخبری. آنهایی که در خانوادههای گمنام به دنیا آمدهاند و مادر و پدرشان یک فرد معمولیست. معلمان، کارگران، کامیوندارن، فعالان حقوق بشر و محیط زیست، دختران و زنان، کشاورزان، بازاریان…» و زیر آن توییتهای اعتراضی منتشر میکردم. سومین بار این اتفاق، چند روز بعد از اعتراضات خونین آبان ۹۸ و فراخوان «تنها سلاح مردم به پا خاسته «فریاد» است، و تنها سلاح ما نویسندگان و شاعران، نوشتن است»، بود. من به تمام دوستان شاعر و نویسندهای که میشناختم از طریق شبکههای اجتماعی پیام دادم که، لطفا شعرها و نوشتههای اعتراضی خود را برای انتشار در نشریه الکترونیکی سهپنج، بفرستند. دوستانی که نوشتن تنها سلاحشان بود، سهپنج را خانه خود دانستند و من توانستم ویژهنامه اعتراضات خونین آبان ۹۸ را منتشر کنم. از تاریخ انتشار، نیروهای سازمان یافته ارتش سایبری جمهوری اسلامی در فضای مجازی، با گردانهای سایبری ساماندهی شده به سرورهای نشریه سهپنج حمله روزانه میکردند که باعث از کارافتادگی و پایین آمدن سایت نشریه سهپنج شد. ما نشریه را برگرداندهایم و تلاش میکنیم تا چند روز آینده دوباره نشریه سهپنج را در دسترس مخاطبان قرار دهیم. ما در توییتر و اینستاگرام به روز هستیم.
همهچیز در اتاق بازجویی میگذرد. چشم را که باز میکنم با فضای بستهی تلخ و تنگی روبهرو میشوم. فقط صدای مشتی که دوباره روی صورتام میپیچد به یادم میآورد که پر بزنم از دردی که تمام تنام را گرفته است. به یاد بیاورم، عصر دوازدهم آذر ۱۳۷۷ را، وقتی محمد مختاری شاعر، پژوهشگر، و عضو «کانون نویسندگان ایران»، برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازهاش در سردخانهی پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد. به یاد بیاورم که مقامهای قضایی بعدها اعلام کردند که جسد محمد مختاری روز ۱۳ آذر در پشت کارخانهی سیمان ری از سوی عابران کشف و به عنوان مجهولالهویه به پزشکی قانونی تحویل داده شده بود. به یاد بیاورم که یکی از دوستان مجازی گفته بود: «در را که باز کردم، گفت پوینده هم گم شده. همان جلوی در، گلویام خشکید. آن روز شنیدم که جنازهی مختاری پیدا شده. بعدها گفتند موقعی که پوینده را میخواستند بربایند، کارت شناساییاش را دستاش گرفته، رو به عابران داد زده: من محمد جعفر پوینده هستم.»
آزادی و بسط تفکر انتقادی و نهادینه شدن مدارا بهایی دارد که باید پرداخت. کسانی که گمان میکنند همیشه حرفی میزنند یا باید حرفی بزنند که مو لای درزش نرود، یا کسانی که میپندارند حامل حقیقت مطلق اند، یا همواره باید حقیقت مطلق را بگویند، یا آنهایی که با توهم آشفته شدن ذهن جامعه، از فتح باب دربارهی هر مسئلهای که به انسان و جامعه و جهان مربوط است بیمناک اند، خواسته یا ناخواسته، هیمهی استبداد میشوند.
روند بازجویی دقیقاً مشابه روندی است که تمام دولتهای دیکتاتوری در پیش میگیرند: تهمت زدن و خرد کردن و تلاش برای اعترافگیری دربارهی کارهای نکرده. این روند را شماری از هنرمندان و نویسندگان ایرانی هم تجربه کردهاند. محمد مختاری در تمرین مدارا میگوید: «آزادی و بسط تفکر انتقادی و نهادینه شدن مدارا بهایی دارد که باید پرداخت. کسانی که گمان میکنند همیشه حرفی میزنند یا باید حرفی بزنند که مو لای درزش نرود، یا کسانی که میپندارند حامل حقیقت مطلق اند، یا همواره باید حقیقت مطلق را بگویند، یا آنهایی که با توهم آشفته شدن ذهن جامعه، از فتح باب دربارهی هر مسئلهای که به انسان و جامعه و جهان مربوط است بیمناک اند، خواسته یا ناخواسته، هیمهی استبداد میشوند. به همین سبب نیز یا غالباً خاموش میمانند، و در نتیجه بر ستم و زور و فساد و جهل و … چشم میپوشند، یا دیگری را به خاموشی فرا میخوانند یا وا میدارند؛ در نتیجه، خود عامل ستم و زور و فساد و جهل اند. اینان سرانجام نیز بیتاب میشوند، و از کوره به در میروند، و به خطاب و عتاب و تحکم و تهدید میگرایند. و به منع و حذف میپردازند. اما گفتوشنید هرچند توانبر و وقتگیر هم باشد، عامل رشد تفکر انتقادی و اعتلای فرهنگ است. زیرا از جنس آزادی و مدارا است. حدیث طنابِ دار و آزادی از هر زبان و هر اندازه گفته شود نامکرر است. نیاز انسان است که آزادیخواهی چندان گسترش یابد و مخالفت با آزادیستیزی به فرهنگی چنان ریشهدار بدل شود که هیچ نهاد و هیچ احدی به خود اجازه ندهد برای مخالف خویش کمترین محدودیتی ایجاد کند، چه رسد به آن که طناب به گردناش اندازد و صدایاش را در گلو خفه سازد.»
در این متن، تلاش میکنیم به بازخوانی یکی از مهمترین جریانهای آزاداندیشی، و نگاهی میاندازیم به نویسندهای که طغیان آزادیاش همیشگی است.
جنبشی برای آزادی کلام از سانسور
«من بهترین مخهای نسلام را دیدم که گشنه، لخت، و هیستریک، از دیوانگی ویران شدند. همانها که در وستکست دوباره پدیدار شدند، در حالی که افبیآی را در ریش و شورتهایاش میپاییدند، با چشمانی گنده و صلحجو، و چه سکسی در پوست گندمیشان، وقتی اعلامیههای نامفهوم را توزیع میکردند. همانها که زار میزدند، وقتی جزوههای ابرکمونیستها را در میدان یونین پخش میکردند، و لباسهایشان را میکندند، وقتی که آژیرهای نیروگاه اتمی لسآلاموس آنان را به ضجه کشاند، و والاستریت را به ضجه کشاند، و حتا زورق استیتنآیلند نیز ضجه زد. همانها که لُخت و لرزان مقابل ماشینآلات اسکلتهای دیگر گریهکنان در سالنهای سفیدِ ورزشگاه فرو ریختند. همانها که گردنِ کارآگاهها را گاز گرفتند و از خوشحالی در ماشینهای پلیس جیغ کشیدند که هیچ جنایتی نکرده بودند.»
وقتی آلن گینزبرگ و جک کرواک در حومهی منهتن به دیدار هم میرفتند، فکر نمیکردند تا چند مدت دیگر یکی از مهمترین جنبشهای ادبی و هنری را پایهریزی میکنند که برای آزادی بیان میجنگد. جنبش «نسل بیت»، به معنای سرخورده از جامعه، به آن دسته از شاعران و نویسندگان و هنرمندان آمریکایی اطلاق میشود که اواسط دههی پنجاه به سیاست رادیکالی توجه داشتند. مرکز آنها در نیویورک و سانفرانسیسکو بود. در کافهها و بارها جمع میشدند و شعرهایشان را میخواندند و بحث میکردند و با موسیقی «جاز» سیاهپوستان سرگرم میشدند. بسیاری از منتقدان این نظر را دارند که پیروان سانفرانسیکویی این مکتب خدمت بیشتری به تعریف خط و مشیهای این جریان کردند، به ویژه در زمینههای مرتبط با ادبیات. آنها در برابر نظامهای خشک و خشن جامعه مقاومت میکردند و، با پوشیدن لباسهای پاره و از مد افتاده و رفتار و گفتار غیرمتعارف، بیزاری خود را از جامعه نشان میدادند. شاعران نسل بیت تلاش میکردند شعر را از تصنع آکادمیک و قوانین خشک آن آزاد کنند و آن را به خیابانها و بین مردم بکشانند.
«عشق»، «دوستی»، «کمال»، «زیبایی»، «رحمت خداوندی»، و تمامی مفاهیم پاک، دوستداشتنی و امیدبخش، با شعلهور گشتن آتش جنگ جهانی دوم به تلی از خاکستر بدل شده و سایهی دهشتناک مرگ و نیستی در سرتاسر جهان گسترده شد. پس از پایان گرفتن جنگ نیز، تمدنهای گوناگون بشری تا مدت مدیدی، سنگینی عفونتبار آن کشتار همگانی را بر گردههای خود احساس کرده و موج خشم و نفرت و عصیان تمامی شئونات بشری را در بر گرفته بود، به طوری که آثار آن در تمامی عرصهها و بهخصوص در عرصهی هنر، که همواره در طول تاریخ منعکسکنندهی احساسات و عواطف بشری قلمداد شده است، کاملاً مشهود بود.
«ادبیات» نیز که از محوریترین حوزههای هنری به شمار میرود از این قاعده مستثنا نبوده، و به نوبهی خود به بیان و انعکاس احوال نسلی جوان و جنگزده در دهههای ۶۰ و ۷۰ پرداخت: نسلی عصیانگر، خشمگین، و منزجر نسبت به سلطهی اقتصادی – سیاسی و همهجانبهی نظامهای سرمایهداری و امپریالیستی، خسته و سرخورده از آرمانهای دستنایافتنی و بهظاهر بشردوستانه، و شدیداً بیتفاوت به قوانین و موازین اجتماعی و اخلاقیات رایج در جامعه، نسلی جنگگریز، که تمامی اصول و هنجارهای جامعه خود را با جسارت و شهامتی مثالزدنی به سخره میگرفتند.
«بیتها» نمونهای کامل و مصداق بارز نسل مذکور به شمار میرفتند. آنها به همراه شعارها، نمادها، منش و رفتار منحصربهفردشان، یکباره به جنبشی ادبی – اجتماعی – فرهنگی – سیاسی در سرتاسر آمریکا بدل شده و شیوهی زندگی آمریکایی را به باد دشنام گرفته و صراحتاً مورد تمسخر قرار میدادند؛ «بیت» نامی است که جک کرواک، یکی از برجستهترین نویسندگان این نسل و خالق رمان جاودانهی در راه، در سال ۱۹۵۲ به نسل خود اطلاق و خاطرنشان کرد: «بیت یعنی سرخوشی مداوم، مثل ضرب موسیقی جاز.»
آثار نویسندگان نسل بیت تماماً دارای ماهیتی جنگگریز، اخلاقستیز، و در عین حال ضدرمانتیک بود؛ انزجار، خشم، سرخوردگی، تنهایی، دلزدگی، سرمستی، و بیپروایی در لابهلای نوشتههای آنان موج میزد و هیچ ارزش و هنجاری از گزند انتقادهای تند و جسورانهی آنان در امان نبود. به عبارت دیگر، بیتها به منظور بی اعتبار کردن اصول و قاعدههایی که در زندگی «شرافتمندانه»ی آمریکایی اعمال میشد، از دست زدن به هیچ اقدامی ابا نداشته و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نمیکردند. گینزبرگ دانشجویان دانشگاه کلمبیا را با دنیای زیرزمینی تبهکاران آشنا کرد، دنیای آدمهای مطرودی که بچههای نسل بیت را شیفتهی خود کردند، که این شیفتگی در ادبیات این نسل مشهود است، ادبیاتی که از یک سو پیوندی قوی با زبان و رفتار آدمهای این دنیای زیرزمینی دارد و از سوی دیگر وابسته است به تمام آنچه که دهههای پنجاه و شصت میلادی با آن مشخص میشود.
همهچیز، از بمب اتم گرفته تا پوسترهای جذاب تبلیغاتی و کوکاکولا و کمونیسم و بودیسم و ذن و عرفان شرقی و تخدیر و جنایت و هذیان و جنون و تیمارستان و هیپیهای معترض پابرهنه و شلیک اسلحههای باندهای گانگستری و ترور و ماری جوآنا و الاسدی و مکاشفه و موسیقی جاز و بلوز سیاهان و بارها و کافهها و آپارتمانهای به قول گینزبرگ «فکسنی» و دود سیگار و تمام آنچه که در آن دههها رایج بود، برای نویسندگان و شاعران نسل بیت به امکانات تازه زبانی برای آفرینش ادبی بدل شد و ادبیاتی آفرید که کولاژ تمام خردهریزها و فرهنگها و خردهفرهنگهای آن دهه بود به علاوهی اسطوره و ملکوت و تاریخ و بیان تمام اینها به زبانی تند و خشن و عریان و پرهیاهو.
گینزبرگ در سانفرانسیسکو با شاعران «رنسانس سانفرانسیسکو» ملاقات کرد که بعدها این شاعران به نسل بیت پیوستند. وی شاعر و فعال سیاسی بود و در مخالفت علیه جنگ ویتنام نقش بسیار فعالی داشت. دربارهی آزادی بیان و آزادی حقوق همجنسگرایان فعالیت میکرد. جک کرواک رماننویس و شاعر فرانسویتبار آمریکایی در ۱۲ مارس ۱۹۲۲ در لوول ماساچوست به دنیا آمد و در همانجا بزرگ شد، سپس در دانشگاه کلمبیا و در رشته فوتبال تحصیل کرد. در این دانشگاه بود که او با آلن گینزبرگ و ویلیام باروز آشنا شد و این سه تبدیل به اعضای مرکزی نویسندگان نسل بیت شدند. او یک بتشکن ادبی در کنار ویلیام باروز و آلن گینزبرگ به حساب میآید. کرواک به خاطر بداههنویسیاش شهرت بسیاری یافته بود. دوران اوج جنبش ادبی نسل بیت پر از نویسندگان و شاعران جوانی چون جک کروآک، آلن گینزبرگ، رابرت کریلی، مایکل مک کلور، فیلیپ والن، گری اشنایدر و … بود.
آلن گینزبرگ بعضی از آثار اساسی جنبش هنری نسل بیت را با عبارتهای زیر مشخص میکند: ۱ – رهایی روحی ، انقلاب یا رهایی جنسی، یعنی آزادی همجنسخواهی مردانه، تا اندازهای آزادی زنان را شتاب میبخشد، آزادی سیاهان و … ۲ – آزادی کلام از سانسور ۳ – آشکار کردن و / یا از صورت غیرقانونی به در آوردن بعضی از قوانین ۴ – توجه به چیزی که کروآک (پس از اشپنگلر، فیلسوف آلمانی) آن را «مذهبیگری ثانوی» نامید که از طریق یک تمدن پیشرفته توسعه مییافت ۵ – بازگشت به بزرگداشت خصیصهی فردی در برابر نظام دولتی ایالتی ۶ – احترام به سرزمین و مردمان بومی و آفریدهها که به وسیله ی کروآک در فریاد آرمانیاش از رمان در راه با جملهی «زمین یک سرخپوست است» اعلام میشود.
نویسنده با خدمت به آزادی قلب جامعه را تسخیر میکند
یکی از جملاتی که میشود برای شروع یک سخنرانی مهم خواند جملهب بالا است از آلبر کامو. «دموکراتیک»ترین حکومتها، با پیش کشیدن امور استثنایی، مانند سانسور نظامی و امنیتی زمان جنگ، همواره سعی کردهاند آزادی بیان مردم را به لطایفالحیل محدود کنند؛ و با تکیه بر قانون و قانونمداری، کتب مقدس، صیانت از منافع ملی و به بهانهی جلوگیری از جریحهدار شدن احساسات مردم (که حاکمان همیشه خود را نمایندگان تامالاختیار آنها میدانند) تنگناهایی بر سر راه جریان آزاد اطلاعات و اخبار پدید آورند.
در صد و پنجاه سال اخیر، نویسندگانی که در جامعهی سوداگر زیستهاند، به جز چند استثنا، تصور میکردهاند که قادر اند با نوعی بیمسئولیتی به خیر و خوشی سر کنند. البته که سر میکردهاند، اما در تنهایی از دنیا میرفتهاند، همان طور که در تنهایی هم زندگی کرده بودند.
آلبر کامو یکی از فلاسفهی بزرگ قرن بیستم و از جمله نویسندگان مشهور و خالق کتاب بیگانه است. کامو در سال ۱۹۵۷ به خاطر «آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر میپردازد» برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. آلبر کامو در سخنرانیاش در دانشگاه اوپسالا، ۱۴ دسامبر ۱۹۵۷، پس از دریافت جایزهی نوبل، در مورد آزادی بیان میگوید: «در صد و پنجاه سال اخیر، نویسندگانی که در جامعهی سوداگر زیستهاند، به جز چند استثنا، تصور میکردهاند که قادر اند با نوعی بیمسئولیتی به خیر و خوشی سر کنند. البته که سر میکردهاند، اما در تنهایی از دنیا میرفتهاند، همان طور که در تنهایی هم زندگی کرده بودند. ما نویسندگان قرن بیستم نباید دیگر در تنهایی بمانیم. برعکس، باید بدانیم که نمیتوانیم از مصایب مشترک بگریزیم، و یگانه کار موجه ما (اگر کار موجهی وجود داشته باشد) این است که با نهایت توانمان حرف کسانی را بزنیم که نمیتوانند حرف خود را بزنند. باید حرف همهی کسانی را بزنیم که اکنون در همین لحظه دارند رنج میکشند، صرف نظر از افتخارهای گذشته و آیندهی دولتها و احزابی که این کسان را سرکوب میکنند. برای هنرمند، شکنجهگر بهتر یا بدتر وجود ندارد. از همین رو است که حتا امروز، بهخصوص امروز، زیبایی نمیتواند در خدمت هیچ حزبی باشد. چه در دراز مدت و چه در کوتاه مدت، زیبایی نمیتواند در خدمت چیزی باشد جز رنج و آزادی انسانها. هنرمند واقعاً متعهد کسی است که اگر هم در مبارزه شرکت نمیکند، لااقل به ارتشهای منظم نپیوندد و مستقل و آزاد کار کند.»
کامو از نمایندگان مهم مکتب آزادی بیان، هستیگرایی یا اگزیستانسیالیسم، است. اگزیستانسیالیسم جریانی فلسفی و ادبی است که پایهی آن بر آزادی فردی، مسئولیت، و نیز نسبیتگرایی است. از دیدگاه اگزیستانسیالیستی، هر انسان وجودی یگانه است که خودش روشنکنندهی سرنوشت خویش است. پس از جنگ جهانی دوم جریان تازهای به راه افتاد که میتوان آن را اگزیستانسیالیسم ادبی نام نهاد. از نمایندگان این جریان تازه میتوان سیمون دوبووآر، ژان پل سارتر، آلبر کامو، و بوری ویان را نام برد.
باید نوشت، مبارزان آزادی بیان همواره در اندیشهی وضع مطلوب اند، وضعی که هرگز نقطهی پایانی ندارد. کودکِ داستان هانس کریستین اندرسن که، برخلاف همهی درباریان منگ و سنتپرست و چاپلوس، امپراتور را نه در جامههای توبرتوی و الوان بلکه لُخت میدید و این را بر زبان میآورد، شاید بی آن که خود بداند، به بزرگترها درس آزادی بیان میداد.
منابع ماشین تحریرمقدس است: تاریخچهی کامل و سانسورنشدهی نسل بیت، نوشتهی بیل مورگان تمرین مدارا، نوشتهی محمدمختاری زوزه، سرودهی آلن گینزبرگ جریانهای ادبی برای آزادی بیان، نوشتهی ناما جعفری
“همه با چشمهای کینه توز به همدیگر نگاه میکنند و آنهایی که بر بالای مسجد ایستاده بودند، الله اکبر گویان، آنها که پایین ایستاده بودند و الله اکبر میگفتند را به گلوله میبستند. الله اکبر گلوله شده بود و خیابان سرخ میشد. داشتم به این صحنه نگاه میکردم و در ذهنم، مذهب را نوعی بیماری روانی میدیدم. در بیماریهای روانی، نمیتوان شیوههای درمانی روحی و جسمی را از همدیگر جدا ساخت، مذهب هم روحی بود که جسم شده بود و حالا به گلوله بسته میشد.”
سطرهای بالا از کتابی ست که در ایران نوشتهام به نام (آیت الله لا پات) این کتاب را میشود نوعی دیوانگی مذهبی دانست. کتابهای ضد مذهبی بسیاری هست که میخواهم در این مطلب به معرفی چند نمونه از آنها بپردازم.
سلمان رشدی
آیات شیطانی
وقتی “پیامبر”، پیروزمندانه به شهر بازمیگردد، “بال”، خودرا در یک روسپیخانهٔ زیرزمینی که درآن روسپیها نام همسران “پیامبر” را برخویش نهادهاند، پنهان میسازد.
آیات شیطانی چهارمین رُمان سلمان رشدی است. این کتاب جنجالبرانگیز، برای نویسندهاش، جایزۀ وایتبرد را به ارمغان آورد. در همین سال، کتاب به فهرست نهایی جایزۀ بوکر نیز راه یافت، اما موفقیتی کسب نکرد. در تاریخ ۱۴ فوریه ۱۹۸۹ میلادی روحالله خمینی با صدور فتوایی حکم مرگ رشدی نویسندۀ این کتاب را صادر کرد. از آن پس، رشدی زندگی مخفیانهای را در انگلستان میگذراند که تاکنون ادامه داشته است. این رمان دربردارندهٔ قالبی روایی است که از عناصر رئالیسم جادویی آمیخته با رشتهای از جستارهای فرعی که در قالب رؤیاهای دیده شدهٔ یکی از شخصیتهای اصلی داستان بازگو میشود، بهره میبرد. روایت اصلی، همچون دیگر داستانهای رشدی، شامل ترک وطن کردگان هندی در انگلستان امروز میشود. هواپیمایی از هند که توسط گروهی از سیکها ربودهشده بر فراز انگلیس منفجر و تمام سرنشینان آن به جز دو هنرپیشهٔ هندی مسلمان که قهرمانهای اصلی داستان میباشند کشته میشوند. نفر نخست جبرئیل فرشته نام دارد، هنرپیشهٔ سرشناس بالیوود که رل تخصصیاش بازی در نقش خدایان هندوست و دیگری صلاحالدین چمچا فرزند یک بازرگان است که هویت هندی خویش را کنار گذارده و بهعنوان دوبلور در انگلیس فعالیت میکند. بهدنبال این انفجار، هر دو داخل کانال آبی سقوط کرده و بهطرز جادویی نجات مییابند. در یک استحالهٔ معجزهآسا، جبرئیل فرشته، واقعاً هویت جبرئیل (برترین فرشتۀ مقرب در ادیان ابراهیمی که اورا رابط میان خداوند و پیامبران میدانند) را میگیرد و چمچا نیز هویت یک روح پلید. پس از یافتهشدن در ساحل، چمچا توسط پلیس بهظن مهاجرغیرقانونی بودن دستگیر میشود، درحالیکه جبرئیل، بیتفاوت جریان را نظاره میکند. دو قهرمان برای بازیابی زندگی خود تلاش میکنند. جبرئیل در جستجوی عشق گمشدهٔ خویش، کوهنوردی با نام الی کن را مییابد، ولی بیماری روانی او بر پیوندشان سایه میافکند. صلاحالدین نیز که بهگونهای معجزهآسا ساختار انسانی خویش را بازیافته، بهدنبال کینهجویی از جبرئیل برای واگذاشتن او پس از واقعهٔ سقوط از هواپیمای ربودهشده است. او این اندیشه را با افروختن آتش حسد در جبرئیل و نابودسازی رابطهاش با الی عملی میسازد. در تنگنای دیگری در داستان، جبرئیل بر آنچه صلاحالدین انجام داده آگاه میشود، ولی او را میبخشد و حتی جانش را نجات میدهد.
هر دوِی آنها به هند باز میگردند. جبرئیل که هنوز از بیماریاش رنج میبرد در یک طغیان حسادتی دیگر الی را به قتل میرساند و سپس خودکشی میکند. صلاحالدین نیز که نهتنها مورد بخشایش جبرئیل قرارگرفته، بلکه با پدر و نیز هویت هندی فراموش شدهاش به آشتی رسیده، برآن میشود که در هند باقی بماند. یک رشته از حکایات رؤیا روایی نیمه-جادویی پرداختهشده در ذهن بیمار جبرئیل فرشته، در درون داستان جای گرفته و با جزئیات مرتبط فراوان و نیز مایههای متعارفی از وحی الهی، ایمان و تعصبات مذهبی و همچنین تشکیکات بههم پیوند خوردهاست. یکی از این حکایات فرعی شامل بیشترین عناصریاست که برای مسلمانان توهینآمیز تلقی گردیدهاست. این حکایت شامل بازگویی دگرگون شدهٔ زندگی محمد (در رمان با نام محوندیا پیامبر) در شهر مکه (در رمان با نام جاهلیه) است. در میان این حکایت، بخش آیات شیطانی روایت میشود که در آن پیامبر ابتدا خبر از وحی آیاتی در پشتیبانی از بتهای شرکآلود دیرینه میدهد ولی بعد آنرا لغزشی برخاسته از القائات شیطانی عنوان میدارد. دو شخصیت نیز در حکایت معرفی میگردند که به مخالفت با “پیامبر”میپردازند: یکی زن کاهن بیدین شیطانصفتی با نام ” هند”است و دیگری شاعریاست بذلهگو، گمانمند و هتاک با نام “بال”. وقتی “پیامبر” پیروزمندانه به شهر بازمیگردد، “بال”، خودرا در یک روسپیخانهٔ زیرزمینی که درآن روسپیها نام همسران “پیامبر” را برخویش نهادهاند، پنهان میسازد. همچنین یکی از صحابۀ پیامبر در تشکیک صحت گفتار او، مدعی میشود که پیامبر در بخشهایی از قرآن در حین وحی، زیرکانه دستکاری کرده است. بخش دوم، داستان عایشه، رعیت هندی را به تصویر میکشد که مدعی میشود از جبرئیل (فرشتهٔ مقرب) بدو وحی میشود. او همهٔ عوام روستایش را اغفال میکند تا با پای پیاده آهنگ سفری ازبرای زیارت بهسوی مکه کنند، با این ادعا که میتوانند پیاده از دریای عربی بگذرند. این زیارت هنگامیکه باورمندان همه پا به دریا گذارده و ناپدید میشوند به پایانی مصیبتبار میانجامد. دراینمیان شاهدان واقعه، شرحهای ضدونقیضی از غرق شدن یا گذر معجزهوار این افراد از آب ارائه میدهند. بخش سوم رؤیا، یک رهبر مذهبی متحجر تبعیدی، با نام “امام” را در اواخر قرن بیستم به تصوبر میکشد. این شخصیت کنایهای شفاف به زندگی روحالله خمینی در زمان تبعیدش در پاریس دارد ولی همچنین با دستمایههای اصلی راوی بازگشت کننده به شخصیت پیامبر در ارتباط است. کمتر از یک ماه پس از انتشار کتاب، ورود و فروش آن در هند ممنوع اعلام شد. بلافاصله در کشورهای بنگلادش، سودان و افریقای جنوبی نیز کتاب ممنوعه اعلام شد. پس از آن هم در سریلانکا، ولی ماهها پس از انتشار کتاب در اواسط ماه فوریهٔ سال ۱۹۸۹ بهدنبال آشوبهای خشونتآمیز برپاشده بر ضد کتاب در پاکستان، رُشدی در یک حکم شرعی از سوی آیت الله خمینی مرتد اعلام شد و از مسلمانان خواسته شد که او را بکشند تا دیگر کسی جرأت اهانت را پیدا نکند. چندی بعد مؤسسهای خیریه در تهران برای کسی که رشدی را بکشد جایزهای بیست میلیون تومانی (حدود ۱۷۰ هزار دلار بر اساس نرخ بازار آزاد) برای ایرانیان و یک میلیون دلاری برای خارجیها تعیین کرد؛ فتوایی که باعث شد سالها بعد کارگردان فیلم ۲۰۱۲ “رولند امریش”از پخش صحنهٔ تخریب کعبه در فیلم خود منصرف شود. پس از فرمان روح الله خمینی مبنی برکشتن سلمان رشدی افرادی در صدد اجرای این حکم بر آمدند از جمله ” مصطفی مازح”جوان لبنانی که پیش از همه توانسته بود با پاسپورت فرانسوی وارد هتل محل اقامت سلمان رشدی شود؛ ولی در روز حادثه با انفجار زودهنگام بمبی که برای کشتن رشدی کار گذاشته بود، از هدفش بازماند و کشته شد. کتاب رفتهرفته در کنیا، تایلند، تانزانیا، اندونزی، سنگاپور و نهایتاً ونزوئلا ممنوع گشت. در سال ۱۹۹۱ مترجم آیات شیطانی به ژاپنی، هیتوشی ایگاریشی در توکیو با ضربات چاقو کشته شد، و به مترجم ایتالیایی کتاب هم در میلان حمله شد. در سال ۱۹۹۳ ناشر نروژی کتاب مورد حملۀ مسلحانه قرار گرفت. در همین سال عزیز نسین مترجم کتاب به ترکی در هتلی در شهر سیواس مورد حمله قرار گرفت. هرچند نسین توانست از هتل فرار کند ولی در پی به آتش کشیده شدن هتل ۳۳ نفر کشته شدند. این واقعه به کشتار سیواس معروف شد. دفتر نشر”نیما”در آلمان که ترجمۀ فارسی این کتاب را منتشر کرده بود به آتش کشیده شد و نیما نعمتی مدیر این انتشارات بارها تهدید شد. سردبیر مجلهٔ “خلق”چاپ سلیمانیه که بخشی از ترجمهٔ کردی این کتاب را در سال ۲۰۱۰ منتشر کرده بود هدف حملهٔ مسلحانه قرار گرفت. سردبیر از این حادثه جان سالم بدر برد ولی برمک بهداد مترجم کتاب از آن زمان پنهان شدهاست در حالیکه تعدادی از روحانیون سلیمانیه و اربیل حکم قتل وی را صادر کردهاند.
پایان ایمان
تنها فرشتگانی که باید از آنان مدد بخواهیم در درون ماست: خرد، راستی و عشق.و تنها شیاطینی که بایستی از آنها بهراسیم هم در درون ما کمین کردهاند: بیاعتنایی، نفرت، طمع و ایمان، که مطمئناً شاهکاری شیطانی است.
پایان ایمان: مذهب، ترس و آیندهٔ خرد، کتابیست نوشتهٔ سم هریس در خصوص دین سازمانیافته، تعارض بین ایمان مذهبی و اندیشهٔ منطقی و معضلات بردباری نسبت به بنیادگرایی مذهبی. هریس نوشتن کتاب را پس از حملات ۱۱ سپتامبر-که وی آن را غم و اندوه جمعی خوانده- آغاز کرد. این کتاب شامل نقدهای زیادی درباب تمام انواع اعتقادات مذهبی است. پایان ایمان برای بار اول در آگوست ۲۰۰۴ منتشر شد و درسال ۲۰۰۵ جایزه پن / مارتا آلبراند را گرفت. کتاب با یک گزارش ادبی از آخرین روز زندگی یک بمبگذار انتحاری آغاز میشود. در مقدمه، هریس خواهان پایان احترام و بردباری نسبت به اندیشهٔ مذهبی است. هریس در حالیکه خطر افراطیهای مذهبی را – که اکنون به سلاح کشتارجمعی هم مسلح شدهاند- را خاطرنشان میکند، میانهروی مذهبی را هم نقد میکند. زیرا به زعم او این زمینهایست که در آن هرگز نمیتوان به قدر لازم با افراطیگری مذهبی مبارزه کرد. سپس هریس با بررسی واقعیت هستی بحث را ادامه میدهد و نظریۀ آزادی عقیده را به چالش میکشد. زیرا به نظر او عقاید باید منطقی و بیانگر دنیای واقع باشند. وقتیکه مذهب توانایی اثبات خود از طریق مدارک ملموس را ندارد، هریس ایمان داشتن را به یک بیماری روانی تشبیه میکند. هریس میپذیرد که “سلامت عقل در جامعهٔ انسانیست”اما میگوید:” این اتفاقی بوده که در تاریخ بشر، اعتقاد به شنیده شدن دعای شما توسط خالق جهان یک امر عادی به شمار میرود و اینکه فکر کنید خدا از طریق قطرات بارانی که به پنجرهٔ اتاق خواب شما میخورد با شما ارتباط برقرار میکند دیوانگی به شمار نرود.” سپس هریس با یک سیر کوتاه در تاریخ مسیحیت به تفتیش عقاید، اعدام جادوگران و یهودستیزی اشاره میکند و ازین گذشته، هولوکاست را هم نتیجهٔ منطقی مسیحیت میداند و میگوید:”عامداً یا سهواً، نازیها ماًموران دینی بودهاند. از جنبههای بحثانگیز کتاب “پایان ایمان”، انتقاد آن از اسلام است که هریس از آن با عنوان کیش مرگ یاد میکند. او پیوندی عمیق بین آموزههای اسلام و حملات تروریستی از جمله یازده سپتامبر میبیند و برای این مدعایش جملاتی مبنی بر استفاده از خشونت از قرآن نقل میکند. هریس همچنین به نقش سیاسی جناح راست مسیحی در ایالات متحدۀ آمریکا و تاًثیرش بر قوانین داروها، تحقیقات مربوط بهسلولهای بنیادی و پیشگیری از شیوع ایدز در کشورهای در حال توسعه اشاره میکند. سپس هریس به عباراتی چون خیر و شر اشاره میکند و ادعا میکند اخلاق باید در جهت مسائلی چون شادی و نیکبختی انسان تعریف شود.
در نهایت هریس به معنویت میپردازد و میگوید تا زمانی که معنویت غربی مورد توجه باشد ” ما بر شانههای کوتولهها ایستادهایم”. سپس به خودآگاهی اشاره میکند و شرح میدهد که چگونه انسان میتواند با به کار گرفتن تکنیکهای مدیتیشن، مرز بین خود و طبیعت را از میان بردارد. هریس با این ایده مخالف است که چیزی فراطبیعی در این عقاید باشد.
شیعیگری
چه شد که دلبستگی شیعیان قزوین به اسلام و دستورهای پیغمبر اسلام بیشتر از دلبستگی یاران پیغمبر گردید؟ آن مردانی که در راه پیغمبر و دین او از جان گذشته و آنهمه گزندها دیده بودند، چه شد که به اندازۀ ملایان شکم پرست ایران به دستورهای پیغمبر ارج نمیگذاردند؟!
احمد کسروی
” شیعیگری” – همچنین معروف با عنوان فرعیِ ” شیعیگری؛ بخوانند و داوری کنند”- کتابی از احمد کسروی در انتقاد از مذهب شیعهاست. شیعیگری یکی از سهکتاب کسروی (دو کتاب دیگر بهائیگری و صوفیگری) در نقد آنچه که بددینی میخواند است. این کتاب در زمان حیات کسروی جنجال زیادی برانگیخت و حتی کار به شکایت از وی در دادگاه کشید. اما پیش از طی کامل مراتب قانونی و صدور حکم، چند تن از تندروان شیعه با فتوای نواب صفوی (از روحانیون شیعه) کسروی را در دادگاه به ضرب چاقو به قتل رسانیدند. نظرات کسروی در مورد مذهب شیعه، به صورت خلاصه به شرح زیر است: وی پیدایش مذهب شیعه را از زمان بنیامیه میداند. وی نخستین آلودگی مذهب شیعه را در بجا دانستن خلافت علی بر ابوبکر و عمر و عثمان میداند. به عقیدۀ وی، جعفر امام ششم شیعیان، اولین کسی بود که لفظ امام را ساخت و برای گرفتن ” خمس”و” مال امام”گفت که باید خلیفه از طرف خدا باشد و از ترس، نام خلیفه را به امام تغییر داد.
وی گفتۀ امامان شیعه را در مورد اینکه” معنی قرآن را جز ما نداند و هر کس نداند باید از ما بپرسد” و ” هر کس امام زمان خود را نشناسد بیدین از دنیا رفتهاست”را جز “لاف زدن”و ” گزافه گفتن” نشمردهاستو گویندهاش را بیدین و خداناشناس میداند. به اعتقاد وی ” در شیعیگری، دلیل خواستن و چیزی را به داوری خرد سپردن از نخست نبوده و کنون هم نخواهد بود”. وی در مورد عثمان بن سعید و رابطه وی با امام زمان اینچنین میگوید:” آن امام مرا میانۀ خود و مردم میانجی گردانده. شما هر سخنی میدارید به من بگوئید و هر پولی میدهید به من بدهید.” وی خردههائی به شیعیگری میگیرد و آنها را در چند بند خلاصه میکند، از جمله: بنیاد شیعیگری بر آن است که خلیفه بایستی از سوی خدا برگزیده شود نه از سوی مردم. ما میپرسیم: دلیل این سخن چه بوده؟ کتاب اسلام، قرآن میبود، آیا در کجای قرآن چنین گفتهای هست؟ چگونه تواند بود که چنین چیزی باشد و در قرآن یادی از آن نباشد؟” آیت الله خمینی، در نامهای سرگشاده ظاهراً خطاب به مردم و روحانیان با عنوان” بخوانید و به کار بندید”به تاریخ اردیبهشت ۱۳۲۳ خورشیدی، در پاسخ به کتاب جنجالی “شیعیگری؛ بخوانند و داوری کنند”از احمد کسروی، وی را ” یک نفر تبریزی بیسروپا”خطاب کرد و از روحانیونی بود که ” مسلمانان با غیرت”را به کشتن ” این مرتد جاهل مفسدالارض” فراخواند.
چرا مسلمان نیستم
چرا مسلمان نیستم کتابی از ابن وراق نویسنده پاکستانی در نقد اسلام و قرآن است. این کتاب نخستین بار توسط انتشارات پرومته در ایالات متحدۀ آمریکا در ۱۹۹۵ منتشر شد. عنوان این کتاب ادای احترامی است به کتاب برتراند راسل، چرا مسیحی نیستم، که راسل در آن به نقد مذهبی که با آن بزرگشده، پرداختهاست. این کتاب شامل هفده فصل مختلف است. مهمترین فصلهای این کتاب، عبارتاند از (ماهیت خودکامهٔ اسلام، آیا اسلام سازگار با دموکراسی و حقوق بشر است؟، امپریالیسم عرب، استعمار اسلامی، پیروزیهای عرب و وضع مردم غیر مسلمان، زن در اسلام، تابوها: شراب، خوک، همجنسگرایی، ارزشیابی پایانی از محمد). این کتاب در سال دوهزار میلادی توسط فردی به نام مسعود انصاری با نام اسلام و مسلمانی ترجمه شده است
اسرار هزار ساله
” میگویید هر که را اسرار حق آموختند، مهر کردند و زبانش دوختند، میگویم این چگونه اسراری است که تنها به مردمان زود باور و بیسواد حق دارید بگویید و نشان دهید ولی پای مردمان دقیق و کنجکاو که به میان میآید، انگارجزء اسرار میشود. اگر سّر است به هیچ کس نباید گفت و اگر نیست، باری یکبار آن را در چنین مجلسی آشکار کنید. ”
“اسرار هزار ساله” مجموعهای است که توسط علی اکبر حکمیزاده همراه با نشریۀ پرچم در سال ۱۳۲۲ به چاپ رسید. نویسنده در این جزوه، هدف نگارش را زدودن انحرافات از جامعه دینی دانسته و با اشاره به رفتار و اعتقاد دوگانۀ مردم ایران، تحریفاتی که در دین صورت گرفته شده را بیان میکند. این جزوه شرح تفصیلی ۱۳ پرسشی است که در آغاز ۱۳۲۲ برای روحانیون و علمای دینی فرستاده بود ولی پاسخی دریافت نکرده بود. بعد از انتشار این جزوه خالصیزاده اقدام به پاسخگویی به آن در نشریۀ” آیین اسلام” کرد. روح الله خمینی هم کتاب ” کشف الاسرار” را در پاسخ به این شبهات نوشتهاست. سؤالاتی که در این کتاب راجع به دین مطرح میشود، عبارت است از: حاجت خواستن از پیغمبر و امام و شفا خواستن از تربت و سجده کردن بر آن و ساختن این گنبد و بارگاهها، شرک هست یا نه؟ اگر هست بگویید و اگر نیست خواهشمند است اول معنای شرک را بیان کنید تا ببینیم آن شرکی که این همه اسلام و قرآن با آن جنگیده، با اینها چه فرق دارد؟ آیا میتوانیم به وسیلۀ استخاره یا غیر آن به خدا راه پیدا کنیم و از نیک و بد آینده با خبر شویم یا نه؟ اگر میتوانیم پس باید از این راه، سودهای خیلی بزرگ مالی و سیاسی و جنگی ببریم و از همۀ دنیا جلوتر باشیم، پس چرا مطلب، بهعکس شده است؟
اگر امامت، اصل چهارم از اصول مذهب است و اگر چنانچه مفسرین گفتهاند، بیشتر آیات قرآن ناظر به امامت است، چرا خدا چنین اصل مهم را یک بارهم در قرآن، صریح نگفت؟…
مزد هر کاری بستهاست به کوششی که برای آن کار میشود و سودی که از آن به دست میآید. پس این احادیثی که میگوید ثواب یک زیارت یا عزاداری یا مانند آنها برابر است با ثواب هزار پیغمبر یا شهید، (آن هم شهید بدر) درست است یا نه؟
اینکه میگویند مجتهد در زمان غیب [: غیبت امام زمان (عج)] نایب امام است، راست است؟ اگر راست است حدودش چیست؟ آیا حکومت و ولایت نیز در آن هست یا نه؟
اگر روحانی خرج خود را به وسیلۀ کار کردن یا از یک راه ثابت و معین دیگری به دست آورد که در گفتن حقایق آزاد باشد، بهتر است یا مانند امروز خرج خود را بیواسطه از دست توده بگیرد و ناچار شود به میل آنها رفتار کند؟
اینکه میگویند دولت، ظلمهاست یعنی چه؟ آیا مقصود این است که دولت چون به وظیفهاش رفتار نمیکند، ظالم است؟ یا مقصود این است که دولت باید به دست مجتهد باشد؟
اینکه میگویند مالیات حرام است یا نه؟ آیا بشر حق دارد برای خود قانون وضع کند یا نه؟ اگر دارد آیا اطاعت چنین قانونی واجب است یا نه؟
این مسلم است که هم در قرآن و هم در حدیث ناسخ و منسوخ زیاد است و علت این تغییر هم، البته رعایت اقتضای زمان است. حال در جایی که در یک محیط آن هم در یک زمان کمی، قانون برای رعایت زمان عوض شود، آیا ممکن است در همۀ روی زمین، تا آخر دنیا عوض نشود؟ بهعلاوه اینکه میگویند، همۀ قوانین اسلام برای همیشه است؟
چنانچه گفتهاند، این احادیثی که امروز در دست ماست، ظنی است و عقل هم این را نمیپذیرد که خدای عادل و قادر، اشرف مخلوقات خود را به چیزی امر کند و راه علم به آن را هم بر رویش ببندد.
احادیث بسیاری رسیده که با علم و عقل و زندگی و بلکه گاهی با حس نمیسازد و در عین حال، سندشان هم صحیح است، مانند احادیث گاو، ماهی، جابلقا…. اینها را چه باید کرد؟
به نظر شما علت اینکه امروز، مردم به دین بیعلاقه شدهاند، چیست؟
……………. منابع
آیت الله لا پات/ ناما جعفری
آیات شیطانی/ سلمان رشدی
اسرار هزار ساله / علی اکبر حکمیزاده
چرا مسلمان نیستم / ابن وراق
شیعیگری / “شیعیگری؛ بخوانند و داوری کنند”/ احمد کسروی
سالها پيش وقتى تنم را جويدم و جويدم نمىدانستم سيزده سال بعد چشمهايم را كه به زخم رفته بود منتشر مىكنم، حالا اگر شعرهايم را به ياد مىآوريد، اگر من را فراموش نكردهايد، مجموعه شعر تازهام منتشر شد، اين کتاب شامل دو بخش است. بخش نامهها که به عنوان “رگهای اين نامهها انسداد خونی گرفتند”، روايتی است از زير گلو تا پُشت گردن که آيههايش به خط نستعليق آمدهاند. رنگ پريده از خوابهای غمگين. شصت و يک سوره از تورات تنی.
بخش شعرها به عنوان “من را فرانسوی ببوس” عاشقانههايىست همراه با واکنشهای سياسی و اجتماعی. برای روزهایی که پاریس مساوی میشد با، در من جای یک دلتنگی تیر میکشید… شعرها سايههايی هستند، اُفتاده روی قبرها با تابوتهای آماده، رو به درختهای خشک شده، رو به آدمهای خشک شده، رو به آهنهای به کار رفته در تن. بغلشان رفت به آغوش، بغلشان کنيد. بغلشان کنيد.
نسخه چاپی این #کتاب را میتوانید از فروشگاههای #آمازون و مراکز مجهز به دستگاه چاپ #اسپرسو در امریکای شمالی، اروپا، آسیا و استرالیا تهیه کنید. نسخه الکترونیک کتاب از طریق فروشگاه #گوگلبوکز ارائه شده است.
اطلاعات مربوط به فروشگاه های ارایه دهنده در صفحه اختصاصی کتاب در وب سایت نشر اچ اند اس مدیا-انگلستان http://www.hands.media/books/?book=french-kiss-me
براى دريافت نسخه الكترونيكى كتاب در ايران میتوانید مبلغ پنج هزار تومان به حساب یک موسسه خیریه واریز و فیش پرداخت را به آدرس support@handsemdia.com ارسال کنند.
تابستان از گرما چکید، تابستان از خیابان چکید، تابستان از تابستان چکید، تابستان، شصت و هفت بار چکید، تابستان در خاوران، آرام گرفت. تابستان، بنفشه شد، کاوه شد، مژگان شد. نوشتن از تابستان، برای من فقط یک تابستان است، تابستانی که خون بود و خون، تابستان شصت وهفت.
| تابستان خاوران |
در سه راه افسریه در جنوب شرق تهران جادهای است به نام بلوار امام رضا که سرآغاز جاده تهران مشهد است. پانزده شانزده کیلومتر که در این جاده حرکت کنید در سمت چپ چند گورستان میبینید که به اقلیتهای مذهبی تعلق دارد. یکی از این گورستانها، گورستان خاوران است؛ جایی که از ۲۰ سال پیش، شاهد رفت وآمد سوگوارانی است که گلهای پرپرشده خود را روی قبرهایی میریزند که نام صاحبان آنها، روشن نیست. گورستانِ جمعیِ زندانیان سال ۶۷؛ آنان که پس از دادگاههایی چند دقیقهای، حکم مرگ گرفتند و تیرها که تمام شد، در شوفاژخانههای زندان اوین بردار شدند. کل گورستانی که اعدام شدگان در آن خفتهاند به محوطهای در ابعاد حدود سی متر در شصت متر خلاصه میشود و در واقع چیزی جز زمینی خاکی نیست. هرچند، بعضی از خانوادهها سنگ قبرهای نمادین و فرضی در جاهایی نصب کردهاند. دو سه سنگ قبر هم هست که میگویند کسانی که آنها را آنجا گذاشتهاند به نحوی اطمینان حاصل کردهاند که اعدامیِ مورد نظرشان در آنجا مدفون شده است.
گورستان خاوران در گذشتهها تنها محل دفن بهاییان بود اما اکنون بخشی از آن به عنوان مدفن کسانی شناخته میشود که در اعدام دسته جمعیِ شمار زیادی از زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ جان خویش را از دست دادند. اعدامهایی که به حکم آیتالله خمینی انجام گرفت و بهانه آن نیز، انجام عملیات “فروغ جاویدان” از سوی سازمان مجاهدین خلق ایران ذکر شد. عملیاتی که پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ توسط جمهوری اسلامی و اعلام آتشبس انجام گرفت. اما هنوز برای بسیاری این سؤال وجود دارد که اگر بهانۀ اعدامها، این عملیات بود، چرا زندانیانی که از سالها پیش درزندان به سر میبردند ـ از مجاهد و چپ ـ اعدام شدند؟ | تابستان اعدام |
“آن شب بدون تلویزیون و در سکوت و درد شام خوردیم. ظاهرا همه سرگرم و مشغول کارهای معمولیمان بودیم. شب از یازده گذشته بود. به خاطر ساعت خاموشی بند، چراغ اتاقها همه خاموش و تنها لامپ کوچکی که حکم چراغ خواب را داشت، روشن مانده بود. البته چراغ راهروی بند زندان تا صبح روشن میماند. زندانیان تازه در رختخوابهای پتوییشان خزیده بودند. بعضی از زندانیها هنوز نیم خیز و بعضیها هم هنوز در جایشان نشسته بودند و پچ پچ میکردند. من در راهروی رو به روی اتاقمان که اتاق ۱۱۳ بود نشسته بودم و روزنامههای روز قبل را میخواندم. ناگهان صدای همهمه گنگی از دور به گوش رسید. در آن شب، در آن سکوت این صدا عجیب مینمود. همه آنهایی که بیدار بودند گوش تیز کردند. صدا نزدیک شد. زندانیان به هم نزدیکتر شدند. صدای چکمه پاسدارها و همهمه میآمد. گویی مارش نظامی است. در واقع تپههای اوین پشت سر ما قرار داشت. فردین از اتاق ۱۱۲ بیرون آمد. رنگ بر چهره نداشت. آرام و بیگفتوگو کنارم نشست. همه گوش شدیم. صدای شعارها در شب پیچید و به پشت پنجره آموزشگاه رسید. صدا در همان جا ماند: «مرگ بر ملحدین کافر. مرگ بر ملحدین کافر.» شعارها مرگ بر منافق نبود. زندانیان رنگ به رنگ شدند. با نگاه از هم میپرسیدند چه خواهد شد؟! صدای شوم رگبار سینه شب را درید. سپس صدای تک تیر آمد. شروع به شمارش کردم اما دلشوره و درد سبب شد نتوانم ادامه بدهم. فردین با سیمایی زرد شده، دست مرا میفشرد. اندوهی تلخ سراسر وجودم را فرا گرفته بود. هیچ کس حرف نمیزد. چند نفر یا چندین نفر اعدام شده بودند. تا صبح صدای پارس سگها میآمد. چه کسانی بودند؟ مجاهدین بودند یا چپها؟ هما و مریم از بچههای مجاهد بودند یا شاپور و رحمت و محمد علی و خلیل منصور؟ اصلا فرقی میکرد که چه کسی آنجا پشت دیوار به گلوله بسته شده و غرقه در خون به زمین افتاده است؟ او هر کس بود حتما عزیز مادر و پدری بود و فرقی نمیکرد؛ چه مجاهد، چه فدایی، چه تودهای، چه خط سه، همه انسانهایی بودند که به خاطر اعتقادشان به آزادی انسان و عدالت اجتماعی اعدام شده بودند.” | تابستان مرگ |
همه چیز از تابستان سال ۶۷ آغاز شد. سالی که با توجه به شرایط کشور، آیتالله خمینی، قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفت و از آن با عنوان “نوشیدن جام زهر” یاد کرد. چندی پس از پذیرش قطعنامه، سازمان مجاهدین خلق، در مرزهای ایران و عراق دست به عملیاتی نظامی زد. این عملیات با شکست مواجه شد و بسیاری از نیروهای مهاجم، کشته یا توسط نیروهای جمهوریاسلامی اسیر شدند. اعدامیان اما در این عملیات حضور نداشتند؛ برخی از زندانیان باقیمانده از آن دوران نیز گفتهاند که کسی در زندان از این عملیات خبر نداشت، چراکه سه ماه قبل از اعدامها، همۀ ملاقاتها قطع شده بود. مقامات جمهوریاسلامی تاکنون درباره اتفاقات سال ۶۷ سکوت کردهاند و جز در موارد معدودی، حرف و سخنی از این واقعه به میان نمیآید. تنها منبع رسمی که درباره اعدامها سخن گفته، خاطرات آیتالله منتظری است که به برخی از مکاتبات و اتفاقاتی که در این زمینه رخ داده، اشاره دارد. آنگونه که آیتالله منتظری نوشته است، پس از عملیات مجاهدین، آیتالله خمینی، با نوشتن نامهای دستور بررسی مجدد پرونده زندانیان را میدهد و مینویسد: “کسانی که در زندانهای سراسر کشور بر سر موضع نفاق خود پافشاری کرده و میکنند، محارب و محکوم به اعدام میباشند.”
منابع خاطرات آیتالله منتظری بنیاد برومند که در ۲۲ خرداد، نسخه انگلیسی بررسی اعدامهای سال ۶۷ را منتشر کرده بود خاطرات فرخ رو پارسای نوشتهٔ منصوره پیر نیا خاطرات ایرج مصداقی لیست اعدام شدگان کانون حقوق بشر خاطرات عفت ماهباز-راه توده
……………………………………………
بی شک این فایل صوتی از آیت الله منتظری، مهم ترین سند درباره اعدام های زندانیان سیاسی در سال ۶۷ است. او می گوید: این اعدام ها(که جای دیگر به آن قتلعام میگوید)باعث میشود تاریخ از خمینی به عنوان چهره ای خونریز و سفاک یاد کند.
اینک فایل صوتی این دیدار با امانتدارى و بدون هيچ ويرايشی برای اولین بار منتشر مى گردد.
خوب مارکز مُرد، همان طور که روزی مایاکوفسکی با گلولهای کلهی خود را سوراخ کرد یا براتیگان با کُلت کمریش، مثل شاملو که در امامزاده طاهر خوابیده یا خون محمد مختاری که میان قبرها دارد تمرین مدارا می کند. همهی انسانهای بزرگ روزی جسمی میروند و تنشان میان خاک پوسیده میشود. اما روز جمعه، در محوطه هواخوری سالن منتهی به خروجی بند ۳۵۰، اتاقها و راهروهای داخلی زندان اوین، جراحت سر و صورت، پارگی عروق، شکستگی سر، دندههای قفسه سینه، انگشتان دست و پا، کوفتگی و تورم ناشی از ضربه باتوم به گوش میرسید.
من اقلیتم، وقتى بادهاى مدیترانه اى روى صورتم، زخم میریزند، اقلیت از ته گورستان تنم، سرد میشود، آدم هاى تنها، آدم هاى اقلیتاند. گاهى فکر مى کنم مگر میشود، با زندگى در دنیاى مجازى کسى را اقلیت نامید، در دنیاى مجازى که میشود از یک اقلیت به یک گروه رسید و جامعه شد، هر چند جامعهٔ بى سر و ته. در دهه چهل و پنجاه شمسى ایرانى چند نفر اقلیت ادبیاتى بودند که با هجوم بى عاطفه ما، دیگر اقلیت نیستند، آنها اقلیت مى خواستند، مى خواستند در اقلیت زندگى کنند، اقلیت از نفسهایشان شعر مى شد وقتى کلمه مى سوختند، دلواپسیشان این بود که آدمها از اقلیت نیاورندشان بیرون که آوردندشان. بیژن الهى، پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلى، سیروس آتاباى، هوتن نجات، محمود شجاعی، فیروز ناجی، علی مرادفدایی نیا، شاخه هاى تکیده ادبیات، که از نوشتهایشان، ارکیده مى ریزد، اقلیت بودند.
این متن به روایت زندگی سه نفر از آنها میپردازد که چگونه از جامعه به گروه رسیدند و بعد اقلیت شدند. در متن مستقیما از کلمه اقلیت و مفهوم آن استفاده نشده، اما با نگاه کردن به جریان ادبی – شخصی آنها، اقلیت را میتوانیم حس کنیم.
_________________________
| او مرده است که ابرها به اتاق آمدهاند تا سقف را بالاتر برند؟ | بیژن الهی
چگونه میتوانستم تو را فاش کنم که حتی برهنگیات را از تن درآورده بودی؟
بیژن الهی در تیرماه ۱۳۲۴زاده شد. چهاردهساله بود که صحنهٔ گِلگرفتن و پارهکردن آثار نقاشانی را که مدرنیست و پیرو پیکاسو خطاب میشدند – در خیابان لالهزار، نمایشگاه مهرگان – دید. الهی در نوجوانی در خانهٔ محلهٔ استخر در چهارراه حسنآباد (همانجا که متولد شده بود) به کلاسهای جواد حمیدی میرفت و از همان سالها به واسطهٔ حرفهای حمیدی از زندگی و هنر نقاشان فرنگی، نقاشی را نه هنری تفننی، بلکه مقولهای حرفهای میپنداشت. در این دهه به واسطهٔ حضور صادق هدایت، حسن شهیدنورایی و مصطفی فرزانه در پاریس و حضور چند نقاش برجسته در مدرسهٔ هنری بوزار علاقهٔ جوانان روشنفکر تهران به پاریس بیاندازه بود. بیژن نوجوان نیز میخواست به مدرسهٔ بوزار برود، اما خانواده او را تشویق به نقاشی و هنر نمیکردند؛ چون میپنداشتند نقاشان و هنرمندان پیوسته انسانهایی فقیر و تهیدست بودهاند. این نگرش خانوادگی – که ریشه در دریافتهای خانوادههای اعیانی در آن دوره بود – برای او که خوش داشت به دانشکدهٔ هنرهای زیبا برود و هنر بیاموزد، مانعی شد.
الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوریعلاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمیآورد و به قولی پیشتازترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را میتوان نظیر همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیستها داشت.
الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوریعلاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمیآورد و به قولی پیشتازترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را میتوان نظیر همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیستها داشت.
الهی به دلایل نامعلوم، پس از بازگشت از سفر، دایرهٔ رفاقتهای گروهی و حضور در مجامع ادبی را ترک کرد. اما هرگز سایهٔ او از سر شاعران شعر دیگر و شعر حجم کم نشد. آنچنان که با ترجمههایی که در تنهایی و به یاری همفکران خود میکرد، سایهای بر شعر مدرن ایران انداخته که تأثیر آن انکارنشدنی است. او در ترجمهها و بازسراییهای خود از کاوافی، اوسیپ ماندلشتام، آرتور رمبو، هانری میشو، هولدرلین، و چند شاعر دیگر تلاش داشته تا راهی برای دیگری اندیشیدن در شعر فارسی باز کند. او از شاعران نحلهٔ “شعر موج نو” و “شعر دیگر” – مثل پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلی، هوشنگ چالنگی، محمود شجاعی، فیروز ناجی، هوشنگ آزادیور، ایرج کیانی، هوتن نجات و… بود. برخی “شعر حجم” را جریانی رادیکال و متأثر از “شعر دیگر” میدانند که بیژن الهی سرچشمهٔ اصلی آن بودهاست.
نخستین شعرش را در مجله طرفه و برخی از ترجمههایش را در مجلهٔ اندیشه و هنر منتشر کرد. بیژن الهی مدتی همسر غزاله علیزاده، نویسنده، و مدتی همسر ژاله کاظمی بود. او در عصر سهشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ در ۶۵ سالگی در تهران بر اثر عارضه قلبی درگذشت. یدالله رویایی، در مورد بیژن الهی میگوید: در امروز ما بیژن، همیشه فردا بود. فردای او از گذشتههای دور میآمد. و دیروزهای دور، گاهی که شاعر پسفردا میشد، وقتی که فردا را از میان برمیداشت و به گذشتههای دورتر میبرد. و در این معامله غبار از گذشته برمیداشت، مادر لغت میشد. که میبرید، و میساخت. یک “نئولوگ” عاشق، عاشق لوگوس. پیشتر و بیشتر از همه دریافته بود که زبان، نیاز به نئولوژی (فُرس نو) دارد. و فرس نو دالانش ترجمهاست. ____________________________
| اینجا ـ آنچه میمیرد برای تو معنای مرگ ندارد | پرویز اسلامپور
در آغوش تن تنی زخم که میپیچد و میرویاند علفی دیگر از شفاهاش اینجا که بیمار در آغوش طبیعتی ست پر حادثه
پرویز اسلامپور (زاده مرداد ماه ۱۳۲۲ در تهران)، شاعر ایرانی سالهای دهه چهل و پنجاه خورشیدی است. پرویز میگوید: در شعر، کار ما اساساً یک کار زبانىست. مصالح ما، مصالح کلمه است، همانطور که مصالح کار نقاش و یا یکى از مصالح او رنگ است. نقش رابطه را در جاى کلمهها نمیتوانیم فراموش کنیم. یعنى رابطهاى که جاى کلمهها با هم دارند، و یا باید داشته باشند. این رابطهها به جاى کلمهها حکومت میکنند. چند کلمه بایستى در جاهاى خودشان با هم رابطه داشته باشند. معمولاً مسئلهی رابطهى جاى کلمهها براى ما چیز دقیق و خطرناکىست. همانطورى که در نقاشى و موسیقى هم عناصرى هستند که رابطه سازند و نقشى بازى مىکنند. اینها دیگر معیارها و ارزشهاى مشترک زیباییشناسى است در هنرهاى زیبا که خود بحث دیگرىست. و شعر هم خود هنرى زیباست. گفتم که این نگاه ماست که کلمه را تعیین مىکند و پیش ما مىآورد، بدون اینکه ما انتخاب کرده باشیم. یعنى کلمه وقتى که پیش ما مىآید از پیش متولد شده است. ما وقتى که به شىء مىرسیم، و مىخواهیم نام یا کلمهاى را که بر آن شىء سوار است مصرف بکنیم، پیش از آنکه کلمه حضور پیدا کند، مهم چگونگى نگاه ما به آن است.
پرویز اسلامپور از مهمترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود.
پرویز اسلامپور از مهمترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود. یک سال پس از معرفی شعر دیگر به جامعه ادبی ایران، اسلامپور به همراه محمود شجاعی (شاعر و نمایشنامهنویس)، بهرام اردبیلی (شاعر)، هوشنگ آزادیور (شاعر و سینماگر) و فیروز ناجی (شاعر) و یدالله رویایی (شاعر) بیانیه شعر حجم راامضا کرد. این بیانیه پس از ماهها بحث و گفتگو سرانجام در خانه پرویز اسلامپور تأیید شد. امضای بیانیه این جریان شعری و چندوچونهای آن مدتها محل بحث و جدل محافل ادبی در ایران بوده است. پرویز اسلامپور که در مدرسه نظام درس خوانده بود با گرایش به ادبیات و نقاشی از فضای تحصیل دوری گزید و پس از انتشار سه مجموعه شعر و در اوج فعالیتهای ادبی خود در سن ۲۷ سالگی به درخشش ادبی خود رسید. او علاوه بر نوشتن این کتابها، از نخستین شاعرانی ست که شعرهای مشترکی با دیگر شاعران از جمله بیژن الهی دارد. اسلامپور که مسئولیتی در خانه فرهنگ ایران در فرانسه داشت، پس از انقلاب ایران را با هدف زندگی در پاریس ترک کرد و در مرکز فرهنگی “ژورژ پومپیدو” مشغول به کار شد. از آن پس او به شکل مرتب به نوشتن شعر و ترجمه اشعارش به فرانسه به همراه همسر فرانسویاش ادامه داد ولی اقدام به انتشار آثارش به شکل کتاب نکرد. شعرهای او بنا به خواست خودش و میل وافر به گریز از جنجالهای ادبی،گاه تنها در سایتهای ادبی ماهنامه نوشتا منتشر شد. از اسلامپور سه مجموعه شعر در نیمه دوم سالهای دهه ۱۳۴۰ خورشیدی منتشر شده است: وصلت در منحنی سوم (۱۳۴۶)، نمک و حرکت ورید (۱۳۴۶)، شعرهای جانور سیاه چاق (۱۳۴۹) و پرویز اسلامپور. کتاب آخر که پرویز اسلامپور نام دارد به شکل الکترونیکی در سایت دوات منتشر شده است و شعرهای جانور سیاه چاق نیز در سه نسخه چاپ شد و محتوای آن در مجله روزن به انتشار رسید. آثار اسلامپور تنها چاپ اول داشته و با وجود در خواستهای مکرر ناشران ایرانی و پی گیریهای آنها، شاعر از انتشار اشعارش ممانعت کرده است. اسلامپور دهههای آخر عمرش را در پاریس زندگی میکرد. از او شعرهای بسیاری حاصل سالها انزوا طلبی او و تنها زیستن در شعر باقی مانده که توسط خانواده او در حال گرد آوری و تنظیم برای انتشار است. وی در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۹۱ خورشیدی و در سن ۶۹ سالگی در خانهاش در پاریس درگذشت. او درباره مرگ گفته بود: هیاهو میکنی تا بگویی “زندهای”. سر و صدا میکنی. همهمه راه میاندازی تا مبادا در سکوت فرو رفته شوی. مبادا به سکوتی بزرگتر – به مرگ – پیوسته باشی. ____________________________
|و تن از من به رفتارِ سنگِ مرده میمانست | بهرام اردبیلی
من اگر کفنی داشتم نگاه به لیلی میکردم و میمردم
بهرام اردبیلی، متولد۲۴ اسفند ۱۳۲۱ در اردبیل بود. در سن ۱۴ سالگی به تهران رفت و در دفتر ثبت و اسناد رسمی مشغول به کار شد. وی در سن ۲۲ سالگی اولین شعرش را در مجله فردوسی چاپ کرد. در این دوران بود که اردبیلی با شاعرانی که بعدها به گروه شعر حجم معروف شدند، آشنا شد. شعر حجم از سالهای ۴۶ و ۴۷ رسماً موجودیت خود را اعلام کرد و اردبیلی و تنی چند از شاعران در آن سالها بیانیه شعر حجم را امضا کردند. (و همچنین یدالله رویایی از تئوریسینهای مهم این گروه به تاثیرپذیرفتن از اردبیلی اعتراف دارد و همچنین این خصیصه در شعر او نیز مشخص است.)
وی در ابتدای دهه پنجاه به واسطه فریدون رهنما در اداره رادیو و تلویزیون مشغول به کار شد و در اواسط آن دهه به هند مسافرت کرد و ده سال در آنجا زندگی را گذراند. او در هند به یوگا و موسیقی روی آورد. اردبیلی سپس به اسپانیا رفت و بیست سال پایانی عمر خود را در جزایر قناری سکنی گزید. و البته در تمام این سالهای سفر هیچ چیز ننوشت و در یک سکوت طولانی گذراند تا سال ۱۳۸۴ که در ایران سرود دوست داشتنیاش (مرگ) را سرود. اردبیلی چند روزی پس از سومین سفرش به ایران در ۳۰ بهمن ۱۳۸۴ به علت ایست قلبی در گذشت. وی مدتها بود از بیماری رنج میبرد و حتی مقدمات خاکسپاریش را در جزایر قناری فراهم کرده بود. یکی از نکات بسیار جالب این شاعر خاص خود آگاهی او از مرگش است، شعر حلقهٔ افق نمودار جالبی از زندگی اوست.
آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرفهایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم میشود. بعضیها هم عمدا گمش میکنند. کسی میخواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمیداند چقدر میتواند جذاب باشد!
بهرام میگوید: آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرفهایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم میشود. بعضیها هم عمدا گمش میکنند. کسی میخواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمیداند چقدر میتواند جذاب باشد! کسی که خواندن و نوشتن را کنار گذاشته، حتی حرف زدن را. دنیای او برای ما که جهان را جدی گرفتهایم، چیزی در حدود شوخی ست: مثل شاعر شدنش: از اردبیل آمده بود تهران که پول پارو کند. آبدارچی دفترخانهای شد که از قضا پر از کتاب بود. سه/ چهار سال طول کشید تا در همین آبدارخانه پیشِ خودش با سواد شود/شد. دو/ سه شعر نوشت. برای مجلهٔ فردوسی فرستاد. چاپ شد. به همین راحتی. خودش هم از شاعر شدنش خندهاش میگیرد. قاه قاه میخندد. بهرام اردبیلی یک روز از خانه بیرون میزند که به محل کارش برود. ماهها بعد نامهای به دست زنش میرسد: من بهرامم و از هندوستان برایت مینویسم. زیاده عرضی نیست. بچهها را ببوس. از سال چهل و هفت و بهرام بیست و شش ساله، پیاده دنیا را گز میکند: افغانستان، پاکستان، هند، فرانسه، یونان، هلند، نپال، جزایر قناری و… ابریشم میآورد، حشیش برمی گرداند… به تبت میرود… تا از دست کلمه خلاص شود. میرود تا روز و ماه را فراموش کند. خواندن و نوشتن را؛ کاری که با مشقت فراوان آموخته بود. دنیا را گشته و حالا پاییز سال ۸۳ به ایران آمده که بمیرد. در این سالها، شعر ننوشتن هنر اصلی اوست. انگار این همه دربدری را برای فرار از شعر تحمل کرده است. خدا نکند که شعر را ادامه دهد. به بیژن الهی استناد میکند. همو که همهٔ دیگریها، ادبیات را به دو بخش تقسیم میکنند: پیش و پس از بیژن الهی: بهرام! خوش به حالت که زرنگی کردی و ننوشتی. ……………. منابع الف لام میم/بیژن الهی نشریه الکترونیکی سه پنج وبلاگ دوئل، امیرسجادحکیمی کتاب بهرام اردبیلی. گفت و جوی داریوش کیارس. نشر تپش نو
قبل از آن که پوستتان را بکنیم پوست بندازید،تنها پیغامی که از دستگاه حکومت اسلامی می آید همین است. یادم می آید، هوشنگ گلشیری روز خاکسپاری محمد مختاری فریاد می زد: (پیام دقیق به ما رسیده است،خفه می کنیم،ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعه مدنی،برای آزادی بیان،قربانی بدهیم،حاضریم)بعد از آن روز و آن فریادهای هوشنگ گلشیری در گورستان امامزاده طاهر کرج، نزدیک های قبر محمدجعفر پوینده و احمد شاملو،دلهره و وحشت و سرکوب هنوز می آید.هنوز قربانی می گیرد.حکومت انگار نمی داند که در این سی سال هم پوست ملت را و هم پوست نویسندگان را چنان کندیده که پوستی نمانده تا بیندازند.باید گفت:همچین کانونی که مورد تائید شما باشد آن هم با این محدودیت ها همان بهتر که نباشد. این حرف های ساده را می زنم اینجا که:چرا ادبیات ما در دنیا جای ندارد؟چون اولین قانون رشد ادبیات آزادی بیان است و شرح ناگفته ها. نه فقط در زمینه سیاسی در زمینه تجربیات درونی و شخصی و روحی نیز. جامعه ای که حق بیان راحت ساده ترین تغییرات و چالش های خود را ندارد،چون باید مطابق سلیقه قشر عقب افتاده فقط مذهبی باشد و از زیر نظر دیگران که پیرو همین عقاید هستند بگذرد.چه کانونی؟ مسخره بازی است. خاطره قتل های زنجیره ای هنوز که هنوز است از وحشتناک ترین و کثیف ترین اقدامات ضد فرهنگی این رژیم است حرف از چه می زنید شما؟ منظورتان کانون نویسندگان سرسپرده است؟«پوستاندازی» !!یعنی توبه و اعلام سرسپردگی در مقابل سازمان امنیت و کنار آمدن درباره خفقان و زندان و شلاق ؟!شما بارهای بار پوست ما را کندید،به گمانم حداقلیکبار در دورهِ قتلهای زنجیرهیی پوستِ کانون را چنان کندند،که هنوز صدایش تکثیر می شود،اما ظاهراً هنوز کافی نیست. (شاید هنوز حسرتِ آن اتوبوس را میخورند که نرفت تهِ دره).
آنکه باید پوست بندازند،حکومت است،نه نویسندگان و شاعران ایران
ما میمیریم و به مرگ که نگاه میکنیم از درون میپوسیم. گاهی مرگها، مرگ میشوند و به سراغمان میآیند، گاهی برای مرگ، کشته میشویم، مثل روزی که هوشنگ گلشیری به وقت خاکسپاری محمد مختاری در گورستان امامزاده طاهر کرج، مرگ را فریاد میزد. گلشیری فریاد میزد (پیام دقیق به ما رسیده است، خفه میکنیم، ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان، قربانی بدهیم، حاضریم) تنهای ما برای مرگ خوانده میشوند، به سفر مرگ میروند. مرگ شناسنامهٔ زندگی ماست، شناسنامههایی که مثل همیشه دروغ میگویند، شاید من در یک زمان خاص یک جایی در خاطرههایم، خودم را جا گذاشتهام، تاریخ تولد و مرگم مشخص است همه در همان روز بود، حالا بیمخاطبترین دلتنگی در غروبهای پنجشنبه هستم با سه عدد. قطعه، ردیف، شماره.
در ادبیات ایران و جهان، مرگ کم نیست، خودکشی برای مرگ، مرگ برای مرگ، آزادی برای مرگ، مرگ برای آزادی. از محمد جعفر پوینده تا آرتور رمبو، از احمد شاملو تا مارسل پروست، از هوتن نجات تا آلن گینزبرگ، از بیژن الهی تا فدریکو گارسیا لورکا، همگی پیشمرگان کلمه هستند. در این متن نمیخواهم دست به ستایش مرگ بزنم، سه روایت از سه نویسنده و شاعر میآورم، همانطور که میشود روایتهای دیگر را هم آورد، شاید در یادداشتی دیگر نوشتم: ساعتی از بعدازظهر رفته بود که ویرجینیا وولف جیبهایش را پر از سنگ کرد و اندام زنانه اش را به جریان رودخانه برد، میخواست برای همیشه در ساعتها، شانهها و سینههایش فرو روند.
گورستان پرلاشز، قطعهٔ۸۵
شرح حال من هیچ نکتهٔ برجستهای در بر ندارد. نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده ، نه عنوانی داشتهام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام، بلکه بر عکس ، همیشه با عدم مؤفقیت روبهرو شدهام.
۹ آوریل ۱۹۵۱ در آپارتمان اجارهای، خیابان شامپیونه، پاریس، شیر گاز را باز کرد وبه آخرین عکسی که برای خویشاوندانش فرستاده بود نگاه کرد، میخواست برای همیشه این کلماتش، شکسته شوند درون باد و ما را تسلیمِ سایههایمان کنند. او نوشته بود: “من همان قدر از شرح حال خودم رَم میکنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی میخورد؟ اگر برای استخراج زمان به دنیا آمدنم است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها با منجّمین مشورت کردهام اما پیش بینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگان است؛ باید اول مراجعه به آرای عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیشدستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگیام قدر و قیمتی قائل شده باشم. بعلاوه خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی میکند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آنها مناسبتر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر میداند و پینهدوز سر گذر هم بهتر میداند که کفش من از کدام طرف ساییده میشود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان میاندازد که یابوی پیری را در معرض فروش میگذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل میکنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجستهای در بر ندارد. نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده ، نه عنوانی داشتهام، نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام، بلکه بر عکس ، همیشه با عدم مؤفقیت روبهرو شدهام. در اداراتی که کار کردهام همیشه عضو مبهم و گمنامی بودهام و رؤسایم از من دل خونی داشتهاند، به طوری که هر وقت استعفا دادهام با شادی هذیانآوری پذیرفته شدهاست. رویهمرفته موجود “وازدهٔ بیمصرف”، قضاوت محیط دربارهٔ من است و شاید هم حقیقت در همین باشد.” چند روز بعد، جسد صادق هدایت، میان بوی گاز درهوا پراکنده ، پیدا شده بود. صادق هدایت در ۱۲ آذر همان سال با گرفتن گواهی پزشکی (برای اخذ روادید) و فروختن کتابهایش، به فرانسه رفت. در طول اقامت در فرانسه سفری به هامبورگ داشت و سعی کرد به لندن برود که موفق نشد. سرانجام در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمان اجارهایاش در پاریس با گاز خودکشی کرد. او نخستین نویسندۀ ایرانی محسوب میشود که خودکشی کردهاست. وی چند روز قبل از رسیدن به مرگ ، بسیاری از داستانهای چاپ نشدهاش را نابود کرده بود. هدایت را در قبرستان پرلاشز به خاک سپردند.
دستی به دور گردن خود میلغزانم ” پنجشنبه نوزدهم آذر، هوشنگ گلشیری به منزلمان تلفن کرد. مادرم گوشی را گرفت. برادرم جسد پدرم را در سردخانه شناسایی کرده بود. خانه پر شد از جیغ و گریه.
عصر دوازدهم آذر۱۳۷۷ محمد مختاری شاعر، پژوهشگر و عضو کانون نویسندگان ایران برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازۀ مختاری در سردخانۀ پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد.
یک هفته برادرم به هر جای ممکن سر زد تا نشانی از او بیابد. اما هیچ نشانی نبود. در آن هفته یک روز با دو دوستِ همسایه در حیاط ایستاده بودیم. یکیشان پرسید: از پدرت خبری نشد؟ گفتم کشته شده. دیگری که چند سالی بزرگتر بود صدایش بلند شد که چرا چرند میگی؟ بعد رو به جوانی که پرسیده بود گفت: هنوز خبری نیست. به دروغ گفتم دیشب از رادیو شنیدم. از گوشۀ چشم نگاهم کردند و به روی خودشان نیاوردند. ” عصر دوازدهم آذر۱۳۷۷ محمد مختاری شاعر، پژوهشگر و عضو کانون نویسندگان ایران برای خرید از منزل خارج شد و بازنگشت. نزدیک به یک هفته بعد، جنازۀ مختاری در سردخانۀ پزشکی قانونی از سوی پسرش سیاوش مختاری شناسایی شد. در مراسم خاکسپاری محمد مختاری، هوشنگ گلشیری با گرفتن میکروفن گفت: ” آنقدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: “خفه میکنیم” … خداوندِ خشم، خداوند نیست، شیطان است. شیطان است که دوستان ما را خفه کرده است. پیام، آشکار است. ما از خدا هم میخواهیم که انتقام ما را از شبزدگان بگیرد.” مقامهای قضایی بعدها اعلام کردند که جسد محمد مختاری روز ۱۳ آذر در پشت کارخانۀ سیمان ری از سوی عابران کشف و به عنوان مجهول الهویه به پزشکی قانونی تحویل شده بود.
همزمان با انتشار خبر پیدا شدن جسد بیجان مختاری، محمد جعفر پوینده، مترجم و یکی دیگر از اعضای کانون نویسندگان هنگامی که برای قرار ملاقاتی عازم دفتر اتحادیۀ ناشران و کتابفروشان تهران بود، ربوده شد. جسد بیجان پوینده نیز از سوی ماموران نیروی انتظامی در زیر پل راه آهن بادامک در حوالی شهریار پیدا شد.
ببین… آرامم… آرامتر از نبض یک مرده… همین روزها بود که ولادیمیر ولادیمیروویچ مایاکوفسکی از درون جنین صدا زد “ابری شلوارپوش میشوم” و بعد برای معشوقش “لیلی بریک” میخواند: انگار/خودم نیستم/انگار/در درونم/کسی دیگر/می زند دست/می زند پا الو! /مامان؟ /مامان! /پسرت مریض شده! /پسرت/بهترین مریضی دنیا را گرفته/مامان! /قلب پسرت گُر گرفته/مامان! /بگو به خواهرها/به لودا/به اولگا/بگو پسرت/برادرشان/در به در شده/هر کلامی/می جهد بیرون/از دهان سوخته اش/رانده است و مطرود. آن وقت هفت تیرش را برداشت و در سال ۱۹۳۰ به ضرب گلوله در پی بنبستی عاطفی و نیز ممنوعالخروج بودنش از خاک شوروی کثیف، شوروی بزرگ کثیف، خودکشی کرد. وی پیش از مرگ بر برگهای نگاشت:” برای همه… میمیرم… “.
میکائل اکمن در مقالهای تحت عنوان ” شاعری که سه بار میمیرد” مینویسد: از لحظهای که ولادیمیر مایا کوفسکی شاعر روس، تیری در مغزش خالی کرد تا رسیدن رئیس انستیتوی مغزشناسی روسیه ساعتی نگذشت. او با ارهاش کنار تابوت حاضر شده و کاسه سر را گشود ومغز را با خودش در کاسهای که بر رویش پارچهای سفید انداخته شده بود، برد. بعدها کشف شد که مغز ولادیمیر مایا کوفسکی ۱۷۰۰ گرم بوده است. میکائل اکمن در شرح مختصرش از انستیتوی مغزشناسی روسیه اضافه میکند که انستیتوی مغزشناسی پس از مرگ لنین و جهت بررسی مغز بزرگان و نوابغ تأسیس شد. جدا کردن مغز مایا کوفسکی از بدن و حمل آن به آزمایشگاه نیز گویا از چنین اندیشهای نشأت میگرفته است. او معمای زمان خودش بود. اگرچه زبانش را کسی در نمییافت، یا اگردر مییافت، پس میزد، زیراکه شعرش بیش از آن به فرد و دنیای فردی بها داده بود که مبلغان “جمع و زندگی اشتراکی” تحملش را داشته باشند، اما گویا هیچکس در استعداد و زبان محکم او شک نداشت که محققان انتظار مرگش را میکشیدند تا به راز نبوغ شعریاش برسند. جسد مایاکوفسکی در گورستان بزرگان انقلاب دفن گردید. وی در شوروی بزرگترین شاعر دورهٔ انقلابی لقب گرفته بود.
هنر اعتراضی، معمولاً در شرایطی ظهور مییابد که هنرمند برای اعتراض نسبت به وضع موجود، برای خنثی کردن تبلیغات رژیمی، مثل رژیم فاشیستی آخوندی و نکبت بار جمهوری اسلامی، هنر خود را در جهت حرکت زحمتکشان و انسانهای که به مقاومت و اعتراض رفتهاند، قرار دهد. هنرمند همیشه باید آمده اعتراض به وضع موجود باشد. گوشت، پوست، استخوان، تن و روح هنرمند باید اعتراضی باشد، حکومت فاشیستی اسلامی تمامِ دروغهایش را در مورد هنرمند معترض فهرست میکند تا هنرمند احساس سرخوردگی کند. جماعت کوچک، حقیر و ترسو در همهی زمانها در حال تخریب هنرمندان معترض هستند، غافل از این که این حرکات و تلاش مذبوحانه این جماعت فقط به هنرمند نشان میدهد که چقدر در مسیر درست قدم برمیدارد. .
هنر بدون اعتراض، هنر اختگی ست. برای ما که در جهنم حکومت اسلامی فاشیستی زندگی کردیم و میکنیم هنر اعتراض را روی تنمان باید خالکوبی کنیم. من هنوزم با گوش دادن به فایل صوتی فرزاد کمانگر تمام بدنم درد میگیرد. هنوزم با دیدن عکسهای محمد مختاری تمام بدنم درد میگیرد. هنوزم با دیدن فیلم کشته شدن ندا آقاسلطان تمام بدنم درد میگیرد. هنوزم حس شرمندگی بهمن دست میدهد که نتوانستم یک اعتراض خیابانی راه بیندازم.
«دیوار» شاهکار بیبدیل پینک فلوید و راجر واترز صدای اعتراضی مردمان خسته از درد و ستم است، صدای خشم است، صدای جان باختگان و قربانیان.