سِدى | نسيم خاکسار

*پرتره نسیم خاکسار، اثر: ایرج یمین اسفندیاری

| داستان |

من خبر نداشتم. سدی می‌گفت از ظهر تا غروب نشسته بودند تو اتاق منتظر بودند من بیایم، سدی صورت کوچکش را با آن چشم‌های سیاهش آورده بود جلو من و همان‌طور که دست‌هایش را گذاشته بود روی پاهایم، روی دو زانو ایستاد. چشمانش پر از گلوله‌های اشک بود. سدی می‌گفت اول بزرگتر آمد، بعد دائی و عمو کوچکتر. سدی می‌گفت خیلی ناراحت بودند. من از گریه و درد نفس نمی‌توانستم بکشم. خیلی دلم می‌خواست درد راحتم بگذارد تا بتوانم آرام تو چشم‌های سدی نگاه کنم. اما استخوان‌های پشتم مثل این که خرد شده باشد صدا می‌کرد. صورتم از اثر ضربه‌های سیلی و مشت می‌سوخت. جرئت دست زدن به‌‌صورتم را نداشتم. تمام شب را بیدار بودم. تا خواب به‌‌چشمانم می‌آمد غلت می‌زدم و استخوان‌های پا و کمرم تیر می‌کشید. بلند که می‌شدم سدی هم بلند می‌شد. وقتی زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم سدی روی زانوهایش می‌ایستاد و چشمان کوچک سیاهش را به‌‌چشم‌هایم می‌دوخت. می‌گفت «تقصیر ننه بود حمید؟»می‌گفتم «آخ» و دوباره از درد می‌پیچیدم. سدی نمی‌دانست چه کار کند؛ می‌آمد نزدیک و همان طور که با غصه به‌‌چهره‌ام نگاه می‌کرد دست‌های کوچکش را رو استخوان‌هایم می‌کشید. اما فایده‌ئی نداشت.

برای دست‌های ۱۳ ساله‌ام آن دو «فلاسک» گنده و سنگین بود. مدام انگشت‌هایم را پائین می‌کشید و از هم بازشان می‌کرد. دستهٔ فلاسک‌ها باریک بود و توی گوشت فرو می‌رفت. فکرم نمی‌رسید مثل عمورجب و عمو یحیی در سایه‌ئی بنشینم. همین جور می‌دویدم. تا یک مشتری پیدا می‌شد می‌دویدم. عمورجب اعتقاد داشت گرمائی می‌شوم. اما من گوش نمی‌گرفتم.خُب حمیدجان! گرمائی میشی، اینقد ندو!ـ خُب مو دلم می‌خواد بدووُم.ـ خُب تو دلت می‌خواد بدووی بدو، اما یه کم خستگی در کن، راه به‌‌راه وایسا، زیر سایبون‌ها راه برو.ـ خب عمورجب، به‌‌تو چی که مو دلم می‌خواد بدوم؟ـ جهنم! مرده شورِ اون کونِ لاغرتِ ببره، اونقد بدو سیاه سوخته تا تمام لمبرات آب بشه.ـ عمورجب، فحش میدم‌ها!گرما پشت گردنم را می‌سوزاند. هر غروب که می‌رفتم خانه دو تا بستنی آلاسکا می‌گذاشتم ته فلاسک که به‌‌سدی بدهم. مادر گاهی توی خانه بود گاهی هم نبود. مدتی برایش تو یک حمام کار پیدا شد. وقتی شب‌ها می‌آمد خانه خسته و کوفته بود.پسرخالهٔ مادر هم بود. بیست و پنج ساله و جوان، که تازه از ولایت آمده بود و تو رنگ‌فروشی کار می‌کرد. پدرم اینجا نبود. هنوز سدی دنیا نیامده بود که رفته بود کویت. من و مادر و سدی زمستان‌ها پهلوی هم تو یک اتاق می‌خوابیدیم. پسرخالهٔ مادر که امسال آمده بود جایش را پایین پامان پهن می‌کرد. تابستان رو پشت‌بام می‌رفتیم. غروب که به‌‌خانه می‌رسیدم چراغ را روشن می‌کردم و سدی را که تو کوچه منتظرم بود با خودم می‌آوردم تو اتاق، بعد به‌اش بستنی می‌دادم و برایش از حاجی بستنی‌ساز تعریف می‌کردم. سدی با انگشت روی استخوان پام خط می‌کشید و می‌خندید. موهای نازک پاهام زیر آفتاب سوخته بود. سدی و من پهلوی هم می‌خوابیدیم. روزهائی که خیلی دویده بودم مثل یک تکّه سنگ می‌افتادم و تکان نمی‌خوردم. وقتی صبح زود پا می‌شدم مادر هنوز خواب بود. پسرخالهٔ مادر هم پائین پامان خواب بود. از صبحِ شهرمان خیلی خوشم می‌آمد. هوا شیری رنگ و تمیز بود. خنکی مهربانی تو جاده و زیر درخت‌ها بود. یک بُر کارگر که همه‌شان لباس‌های آبی رنگ می‌پوشیدند تو ایستگاه منتظر ماشین می‌ایستادند. گاه‌گاهی دنبال هم می‌دویدند و با هم شوخی می‌کردند. شوخی‌هاشان به‌‌نظرم خشن می‌آمد. وقتی یکی‌شان را وسط‌های روز می‌دیدم، به‌‌نظرم می‌آمد که قیافه‌اش مثل صبح که داشت سرِ کار می‌رفت نیست. کسل و خسته به‌‌نظر می‌آمد. قیافه‌هاشان صبح‌ها شاد و سرِ حال بود. دکان‌ها همیشه بسته بودند. بعضی از دکان‌ها که باز بود چراغ کم‌سوئی ته‌شان می‌سوخت. توی راه که می‌رفتم با دست برگ‌های درخت بیعار را می‌چیدم. صبح‌ها که فلاسک‌هایم خالی بود راحت‌تر و سبک‌تر می‌دویدم. خودم را که قاتی کارگرها می‌دیدم خوشحال می‌شدم. همیشه قبل از من بچه‌های دیگر هم می‌آمدند اما عمو یحیی و عمو رجب همیشه دیرتر از ما می‌آمدند. وقتی فلاسک‌هایمان را پر می‌کردیم هر کی از یک طرف می‌رفت. گاهی که گرسنه‌ام بود با فلاسک‌های پر می‌آمدم خانه. تا می‌رسیدم مادر رفته بود. پسرخالهٔ مادر هم رفته بود. فقط سدی بود که با موهای وز کرده زانوهایش را کشیده بود توی بغلش و ساکت نشسته بود. سدی را بغل می‌کردم از پله‌ها می‌آمدم پایین. سدی می‌گفت همیشه صبح‌ها سری به‌اش بزنم. می‌گفت خیلی دوست دارد فلاسک‌هایم را پر از بستنی ببیند. دوست داشت سر فلاسک‌ها را باز کند. از خنکی توی فلاسک‌ها خوشش می‌آمد. نمی‌فهمید اگر درِ فلاسک باز بماند بستنی‌ها آب می‌شوند. همیشه می‌رفتم یکی از بستنی‌ها را می‌دادم به‌‌سدی، بعد در فلاسک را محکم می‌بستم می‌آمدم پهلوش می‌نشستم و نان و چائی می‌خوردم.

صبح تا غروب زیر آفتاب بودم. •گرمای تیرماه، گرمای معصوم و گریه آوری است. گرمای یتیم‌هاست. داغیِ نگاه آدم‌های بیکسی را دارد که دراز به‌‌دراز در خیابان خوابیده‌اند ـ گوشهٔ پارکی یا کنار سکوئی ـ یا نه، گرسنه و بیحال پشت داده‌اند به‌‌کوله پشتی حمالی‌شان و دارند با چشم‌های کوچک و تنگ‌شان به‌‌یک چیزی که معلوم نیست نگاه می‌کنند. هیچ وقت افقِ جلو چشم آن‌ها را نمی‌شود دید. شاید غمِ نان، ابرهای روبرویشان را به‌‌گردهٔ نانی شبیه کرده است. شاید از دست دادن بچه‌هاشان، برادرشان، خواهرشان را تو ویرانی و ریختگی دیوار روبرو می‌بیند. آفتاب تیرماه، آفتاب بچه‌های پاپتی است. آفتاب بچه‌های خسته، آفتاب بچه‌های کتک خورده از دست صاحب دکان‌هاست. آفتاب تیرماه آفتاب بیکاره‌هاست ـ وقتی بعد از هشت ساعت ایستادن توی صف هُلشان داده باشند و بعد با در کونی رانده باشندشان ـ. آفتاب تیرماه، آفتاب دعوای بدبخت‌هاست ـ حمال‌‌های کرد و عرب ـ وقتی سرِ بردنِ بار به‌دوبه دعواشان می‌شود. آفتاب چهار نفر به‌‌یک نفر است. آفتاب مشت‌هائی است که روی گونه‌های پوک و بیجان می‌خورد و فک و دندان را خُرد می‌کند. آفتاب تیرماه، آفتاب زن‌های گداست. آفتاب تیرماه آفتاب بزها و گوسفندهای گرسنه است که دنبال کاغذ و پاکت زباله‌ها را بو می‌کشند. آفتاب ماهیخوارهای گرسنهٔ روی شط است. آفتاب تیرماه آفتاب شط است. شط مهربان و عزیز، شط تطهیر کننده و تطهیر شده از گُه گندِ شاش شهری‌ها و شهرنشینان و آدم‌های توی عمارت‌ها. شط پذیرنده و پذیرای ترک خورده و شاش بیکاره‌ها. شط تحلیل‌کنندهٔ استفراغ، عطر و ادوکلن، پنبه و کاغذ نازک حریر.

بار اولی که فهمیدم، تصادفی بود. شاید سدی هم می‌دید. اما سدی کوچک بود. من هم کوچک بودم. عمو یحیی دمِ ظهر یک لگد زده بود تو استخوان پام که زخم شده بود. من هم با سنگ زده بودم تو سرش، گیرم سنگی که برداشته بودم کلوخ بود. عمو یحیی اذیت نشد اما من پام بدجور زخم شده بود. وقتی رسیدم خانه، سدی دستش را روی زخم پام گذاشت.گفت: «پات خون اومده نه!» ـ و بغض کرد.گفتم: چیزی نیس، سدی. خوردم زمین.گفت: ـ‌ خون اومده. خیلی محکم خوردی زمین؟بعد رفت پارچه‌ئی زیر آب گرفت آورد خون‌هائی را روی پایم خشکیده بود شست. شب از درد خوابم نمی‌آمد. برای همین تا صبح این پهلو آن پهلو شدم. به‌‌آسمان بالا سرم که نگاه کردم پر از ستاره بود. نمی‌دانم چه طور شد که بلند شدم. شاید می‌خواستم به‌‌زخم پایم نگاه کنم. داشتم پایم را نگاه می‌کردم که متوجه آن‌ها شدم. آن چشم‌ها، مادر چشم‌هایم را دید من هم چشم‌های او را بعد برگشتم سر جایم دست‌هایم را روی چشم‌هایم گذاشتم و با صدای نفس زدن آنها خواب رفتم.آن روز صبح زودتر از همیشه از پله‌ها آمدم پائین. گلیم را که شب‌ها می‌بردیم بالا، اتاق خالی و سرد می‌شد. تو درگاه نشستم و تکیه‌ام را دادم به‌‌چارچوب در. هوای حیاط خاکستری و ملال‌انگیز بود. جوری که گریه‌ام انداخت. دلم می‌خواست بغضم بترکد. دلم نمی‌آمد به‌‌فلاسک‌هایم ور بروم. بدون این که صورتم را آب بزنم فلاسک‌ها را برداشتم زدم بیرون. هوای صبح که همیشه مرا سر حال می‌آورد، این بار بیشتر تو فکرم می‌بُرد. فلاسک‌ها به‌‌نظرم سنگین می‌آمد و انگشت‌هایم را به‌‌پائین می‌کشید. کارگرها را توی راه ندیدم. درخت‌های بیعار به‌‌نظرم می‌آمد درمهی تیره پنهان شده‌اند. وقتی فلاسک‌های خالی را تحویل دادم، حاجی دو فلاسک بزرگ به‌‌من داد. این بار دلم نمی‌آمد از این فلاسک‌ها ببرم، اما حاجی نمی‌فهمید. بیشتر به‌‌اتاق کوچک‌مان و به‌‌سدی فکر می‌کردم. وقتی داد می‌زدم آلاسکا، تمام اثاثیهٔ خانه جلو چشمم می‌آمد. اتاق کوچک‌مان که بالای دالان بود و رنگ سبز دیوارهایش، و کمد آینه‌دار که یکی از آینه‌هایش شکسته بود، و قالیِ نو و نرمی که پای دیوار لوله شده بود، و پنکهٔ دستی، و قوطی‌های قهوه‌ئی شکر و چای و پرده‌های گلدار، و چشمان غمگین سدی و چراغی که شب‌ها روشنش می‌کردیم.گاهی هم زیر آفتاب می‌ایستادم نه گرسنه‌ام شد نه تشنه‌ام. اصلاً نمی‌فهمیدم چرا داد می‌زنم. چرا می‌ایستم. دلم می‌خواست گریه کنم. اما سدی نبود. اگر سدی بود می‌نشستم برایش حرف می‌زدم. از بستنی‌هام حرف می‌زدم. از عمو یحیی و عمو رجب برایش می‌گفتم. دست‌هایم کوچک بود و دستهٔ باریک فلاسک گوشت کف دستم را قاچ می‌کرد. نفهمیدم کی غروب شد. وقتی خانه رسیدم مادر هم بود. نمی‌دانستم چه بگویم. فلاسک‌ها را پای در گذاشتم و بی‌خودی رفتم تو فکر. دمِ درگاه نشستم. مادر که با جارو می‌رفت تو با دست کوبید تو سرم:ـ چته یتیم غوره عزا گرفتی؟بی‌اختیار زدم زیر گریه.

غروب تیرماه غروب بچه‌های بی‌خانه است. غروب چشم‌های کوچک، غروب دهان‌های بسته، غروب گردن‌های لاغر سیاسوخته است.

چند روزی بعد از آن شب مادر دیگر سرِ کار نرفت. می‌گفت کارش تمام شده است و از آن روز به‌‌بعد مدام سر من داد می‌کشید.ـ حمیدو، زود زود میای خونه، مگه چیزی گُم کردی؟من هیچ نمی‌گفتم. مثل آدم‌های بیکس شده بودم. توی خانه بیشتر بیکس بودم، اما می‌آمدم. همین که توی خانه بودم خوب بود. تا می‌آمدم پهلوی سدی بنشینم مادر فحش می‌داد: «مرده شورِ اون بابای گور به‌‌گوریت بکنن که تو را تولهٔ سگدونی کرد تا سنگِ دلم بشی! چرا نمیری کار کنی؟ خاک بر سر اون چشم‌های هیزت! الهی با منقاشِ داغ اونا را جزغاله کنن! یه دور می‌زنی و می‌دوی تو خونه که چی؟ بچه‌ئی شیر بخوای؟ پستونک می‌خوای دهنت کنم؟ نکبت! برو صنار سه شاهی چیزی بیار خونه. می‌دونی دیگه حموم که نمیذارن برم. اگه می‌رفتم کار احتیاج به‌تونِ پدرسگ بی‌صاحب که نداشتم. اون پدر پیر گور به‌‌گوریت، این عموی نکبتِ زوار در رفته‌ات! گه به‌‌ریش کس و ناکسات، گه به‌‌ریش فلک و فامیلت، گه به‌‌قبر اول و آخرت که منو اول جوونی بدبخت کردن. خدا! خدا! خدا!…» بعد موهای خودش را می‌کشید و با کفش و دمپائی دنبالم می‌دوید. من فرار می‌کردم و دوباره که می‌آمدم سرم داد می‌کشید:«تو هم با این کارت! خاک سر سر سیاخونه‌ت. اگه می‌بینی خایهٔ کار کردنه نداری کپهٔ مرگتو بذار تو خونه تا چارقد به‌‌سرت بندازم! خب، تو هم مثل پسرای مردم. این پرویزو نیست، نصف تونه با سه تومن راضی نبود فلاسک دست بگیره، اونا را انداخت جلو حاجی و رفت شاگرد نونوائی شد. نکبتی فکر باباته نکن: اون رفت و مُرد. دلته به‌‌نامه‌هاش خوش نکن. سرِ سال اگه بادی از شمال اومد بو چُس باباتم میاد. دویست تومن سیصد تومن برام هیچی نمیشه. میگی با اینا چیکار کنم: بدم کرایه خونه؛ بدم آب و برق؟ یا بدم چرکای دمِ کونِ تونه بشورم؟ آخه نکبتی، نشستی زُل زُل تو خونه که چی؟ می‌ترسی شب بیرون باشی؟ مگه پرویزو بیرون نیست؟‌ خودم می‌خوای دستتو می‌گیرم می‌برمت پهلو حاجی حسن اروای اون ریش سفیدش! یعنی غیرت نداره دست تو را یه جائی بند کنه که پاتو از این خونه ببری؟ آخه کاری، باری. هنوز غروب نشده تن جا مونده‌ت پیداش میشه که چی؟ هیز نکبتی! خدا! خدا! خدا!…» و می‌افتاد به‌‌گریه و سدی می‌رفت نزدیکش و بی‌آنکه دست به‌‌موهایش بکشد می‌نشست جلوش نگاهش می‌کرد.به‌او که نگاه می‌کردم هیچ مِهری به‌‌پیشانیش نمی‌دیدم. تمام وجودش سنگ بود و لنگه کفش. فحش بود و دندان قروچه. ذهن سیزده ساله‌ام نمی‌توانست دلیلی برای این همه کینه پیدا کند. دلم می‌خواست گاهی پاهایش را ببوسم. گاهی می‌گفتم بروم وقتی خواب است رو موهایش دست بکشم، می‌خواستم دوباره آن عطوفت و پاکی را که از چشم و از پیشانیش گریخته بود به‌‌او برگردانم. نگاهی به‌‌چهرهٔ خسته‌اش می‌کردم. به‌‌موهای صاف خوابیده‌اش، به‌‌فرقی که از وسط باز کرده بود، به‌‌سنجاقی که به‌‌مویش زده بود، بعد یاد پدر می‌افتادم. گاهی فکر می‌کردم بیرحمی او تقصیر پدر است. اگه او نمی‌گذاشت و نمی‌رفت. اما اگر نمی‌رفت چه کسی برای‌مان پول می‌فرستاد. این درست بود که پولش زیاد کفاف نمی‌داد، اما باز هم خوب بود. پنکه و چمدانی که فرستاد خیلی به‌‌درد خورد. وقتی قالی را فرستاد مادر تا مدتی خوشحال بود. آن را لوله کرده بود و تکیه‌اش داده بود به‌‌دیوار و روزهائی که برایمان مهمان می‌آمد پهن می‌کرد. پشم نرم و آبی رنگ داشت. سدی روی آن می‌غلتید و بازی می‌کرد. من مدتی بود خیلی کم تو خانه پیدایم می‌شد. بعضی وقت‌ها خانهٔ بچه‌ها می‌خوابیدم یا روی انباری که روبروی خانه‌مان بود. توی کوچه می‌ترسیدم بخوابم. از سگ‌ها و از پاسبان و از ناطورها و از مست‌ها می‌ترسیدم. مادر چشم دیدنم را نداشت. هیچ نمی‌دانستم چه کنم. در تمام مدتی که تو آفتاب می‌دویدم چشمان مادر را که به‌‌حالتی نیمه باز و درخشان در آن شب به‌‌چشم‌هایم افتاده بود می‌دیدم.یادم نمی‌آمد چشم‌های پسرخالهٔ مادر را دیده باشم. هر وقت یاد آنها می‌افتادم دست‌هایم شل می‌شد.

وقتی پول‌ها را به‌‌مادر می‌دادم رفتم زیر شیر آب که پاهایم را تمیز کنم. مادر برگشت:ـ قمار نکردی؟ـ نه.ـ با عبدو نرفتی دیفالی بازی کنی؟ـ نه.ـ از صبح تا غروب همش سه تومن؟محل نگذاشتم. آب که روی پاهایم می‌ریخت از غصه‌هایم کم می‌کرد. بی‌اختیار دستم را جلو شیر آب گذاشتم و آب را با فشار لای انگشت‌هایم ول کردم. آب روی پاهایم می‌ریخت و خستگی راه را از یادم می‌بُرد. سدی آمده بود جلوم. طوری نشسته بود که وقتی سرش را بالا می‌کرد چشم‌هاش نزدیک چشم‌هایم بود. پیشانی سدی مثل پیشانی مادر بود. چشم‌های سدی مثل چشم‌های مادر بود اما کوچک‌تر. سدی با دست جلو شیر آب را گرفت، جریان نازک آبی فشار تو چشم‌هایش فوران کرد.مادر گفت: ـ کوفتی، با توام! دختر را خیس نکن سرما می‌خوره.سدی گفت: «خودم پاشیدم» ـ آهسته گفت. مادر نشنید.سدی گفت: ـ ننه شکایتت کرده؟گفتم: «به کی، سدی؟»گفت: «به عمو و دائی» ـ بعد موهای خیس روی پیشانی‌اش را بالا زد و گفت: «به پسر عموام گفته» ـ بعد روی ساقِ باریک و سیاه پام دست کشید. جای زخمی را که خشک شده بود شست.گفتم: «سدی ننه، چی گفت؟» ـ و برگشتم. مادر رفته بود تو اتاق داشت چراغ خوراک‌پزی را پاک می‌کرد. صداش می‌آمد.سدی گفت: «گفت تو فحش به‌‌بابا دادی».بعد گفت: «تو فحش به‌‌بابا که ندادی، دادی؟»گفتم: «نه، سدی».سدی گفت: «چرا ننه می‌خواد تو را بیرون کنه؟»هیچ نگفتم و با آبی که آهسته‌آهسته از شیر می‌آمد، بازی کردم.سدی گفت: «تو که بیرون نمیری، میری؟»گفتم: «نه، سدی».سدی گفت: «ننه گفته تو فحش بد به‌‌بابا دادی».به چشم‌های سدی نگاه کردم. کوچک و گرد بود. مثل گلوله‌هائی که تازه از بازار می‌خریدم. دلم می‌خواست چشم‌های سدی همیشه کوچک و گرد بماند.

شب سدی خوابش نمی‌برد. مادر آن طرفِ سدی خوابیده بود. پسرخالهٔ مادر پائین پامان. سدی گفت: «می‌خوان تو را کتک بزنن» ـ و خواست تکان بخورد. گرفتمش تو بغلم: «سدی، ستاره‌ها را بشمر» ـ و خودم هم شمردم.سدی گفت: «داره یکی شون تکون می‌خوره».گفتم: «اون که تکون می‌خوره ستاره نیس».گفت: «پس چیه؟»گفتم: «عمو یحیی میگه اینا ستاره نیسّن.»سدی گفت: «آره، اگه ستاره بود تکون نمی‌خورد»بعد گفت: «دائی و عمو می‌خوان بیان اینجا»گفتم: «غلت نخور سدی، ستاره‌ها را بشمر تا خوابت ببره».سدی گفت: «شمردم، نبرد. می‌خوام بلندشم آب بخورم»به‌اش گفتم: «تکان نخور، سدی ستاره‌ها را بشمر»سدی بُغض کرد. تو تاریکی، صورت سرد و روشنش را به‌‌صورتم چسباند بعد لب‌هایش را جمع کرد. او را تو بغلم گرفتم. بوی برگ‌های درخت بیعار را می‌داد.سدی گفت: «می‌خوان بیان تو را بزنن، فردا خونه نیا»گفتم: «سدی، من فحش به‌‌بابا ندادم»سدی گفت: «ننه گفت تو فحش بد دادی»دست کشیدم روی موهاش. نفس‌هایش آرام شد، بعد به‌‌خواب رفت. جرئت نداشتم نگاهم را از ستاره‌ها بردارم. مادر بلند شد. نگاهی به‌‌من کرد. چشم‌هایم باز بود.مادر گفت: «حمیدو».آهسته‌آهسته پلک‌هایم را روی هم گذاشتم.گفت: «حمیدو، آب می‌خوای؟» ـ چشم‌هایم بسته بود. می‌ترسیدم جواب بدهم. خودم را به‌‌خواب زدم و تکان نخوردم. بعد از مدتی صدای نفس زدن‌شان را شنیدم. دست سدی روی سینه‌ام بود. سدی بوی برگ‌های بیعار را می‌داد: گفتم مو بلد نیستم فحش بد بدم سدی! مواصّن بلد نیسّم فحش بد بدم. ننه همی جوری بام لج شده. سدی، موبُوا رِ دوس دارم. مو عسکشه خونه‌ی عمو دیدم. بُوا چیشاش تو عسک خیلی غمگینه. سدی، تو عسک بوا رو بایس ببینی. چیشای بُوا خیلی غمگینه، مثی که داره گریه می‌کنه. سدی مو میگم بُوا گذاشته رفته از دسّ ننه گذاشته رفته! بُوا داره غصه می‌خوره سدی!سدی عسک بُوا مثِ امامان، مثِ سیّدان، مثِ خدان. سدی، به‌‌بُوا نمیشه فحش داد، ننه خودش فحش میده. -صبح که آمدم تو حیاط دلم نمی‌آمد بروم کار. می‌ترسیدم از خانه بیرون بروم آنها بیایند. دلم می‌خواست همان جا می‌ماندم. اما می‌ترسیدم. فلاسک‌هایم را برداشتم رفتم سراغ حاجی. هوا شرجی بود. مورچه‌های بالدار به‌‌صورتم می‌خوردند و توی یخه‌ام می‌افتادند. فلاسک‌هایم را تحویل دادم اما با خودم بستنی نبردم. می‌خواستم بروم خانه اما می‌ترسیدم. رفتم پشت خانه‌های شرکتی، روی آسفالت پیاده‌رو دراز کشیدم. به‌‌سدی فکر کردم، دلم می‌خواست سدی هم همراهم بود. اما سدی کوچک بود. نمی‌توانست بیاید. خسته‌اش می‌شد. روبه‌رویم یک میدان بزرگ خاکی بود. میدان خالی بود. همیشه عصرها توی این میدان بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند اما حالا کسی در آن جا نبود. وقتی آفتاب درآمد بلند شدم توی بازار راه افتادم. با چند تا از بچه حمال‌ها دعوام شد. خیال کردند برای حمالی آمده‌ام. یکی‌شان مشت محکمی توی دهنم زد. از آنجا فرار کردم پشت دیواری نشستم و توی دستم تف کردم. دهنم پر از خون بود. دوباره تف کردم. خون بند آمد. رفتم زیر شیر آب محله دهنم را شستم و با لب باد کرده به‌‌طرف خانه رفتم. دلم خوش بود که آن روز ظهر با خودم فلاسک نبرده بودم. اگر بستنی داشتم حتماً بچه‌ها فلاسکم را خرد می‌کردند. نمی‌دانستم که اگر بروم خانه مادر با من مهربان خواهد بود یا نه. نمی‌دانستم چکار کنم. همانطور که آهسته از کنار خیابان می‌گذشتم پسرخالهٔ مادر را دیدم. صدایم زد.ـ حمیدو مگه نمیری خونه؟ـ چرا.

سدی را تو اتاق زندانی کرده بودند. اگر سدی تو حیاط بود به‌ام می‌گفت. اگر سدی تو حیاط بود می‌توانستم جیم بشوم. اما سدی تو حیاط نبود. درِ اتاق را که باز کردم ریختند روی سرم. نمی‌توانستم کاری بکنم، فقط گریه می‌کردم، داد هم می‌زدم اما کسی گوش نمی‌داد. وقتی زیر باران مشت و لگد از حال می‌رفتم یاد سدی افتادم. به‌‌خودم گفتم «کاشکی حرفشو گوش کرده بودم»

عروسی برای مردگان | نسيم خاکسار

كابوس، اين تنها واژه اي است كه پس از انديشيدن به وقايعي كه در ايران مي گذرد به ذهنم مي آيد. رويدادها چنان وحشتناك و باورنكردني اند كه تنها مي توانند در رويائي شوم بگذرند. رويائي بي نظم و پيچيده كه در تصويري تكراري ، هرچند در ظاهر متفاوت ، خود را نشان مي دهد. رويائي تاريك و روشن و با تصويرهائي گاه برجسته كه به نظر مي رسد آن ها را از سنگ تراشيده و در دل آن جا داده اند. و آن چنان دور از تو كه گويا يكي از نقش هاي به جا مانده از گذشته هاي دور تاريخ ايران در دل كوه‌هاي فارس آن را خواب مي بيند. و شايد هم ابوالهول مصريان. ابتدا و يا انتهاي چنين رويائي را مشكل بتوان پيدا كرد. زيرا به جانوري مانند است كه دمش را گاز گرفته و دور خودش مي پيچد. دو سال پيش مسافري كه از ايران آمده بود برايم از يك جشن عروسي حرف زد كه تا مدت ها ذهنم را به خود مشغول ساخت.
دو خانواده كه يكي پسر و ديگري دخترشان را رژيم جمهوري اسلامي به جرم داشتن فعاليت هاي سياسي اعدام كرده بود تصميم مي گيرند براي مرده هاشان مراسم عروسي برپا كنند.
به رسم خانواده هاي سنتي نخست خانواده پسر به ديدار خانواده دختر مي رود و دختر آن ها را براي پسرشان خواستگاري مي‌كنند. وقتي خانواده دختر مي پذيرد جشن عروسي برگزار مي شود. آشنايان دور و نزديك به مجلس عروسي دعوت مي شوند، همه مهمانان با دسته اي گل و شيريني به محل جشن مي روند. عروسي با عروسي هاي معمولي هيچ تفاوتي ندارد. همگي آواز مي‌خوانند. شادي مي كنند و شايد هم مي رقصند.
در ذهن من اين واقعه شكل اجراي نمايشنامه اي را پيدا كرده است. نمايشي براي تجسم مرگ يا سكوت و با بازيگراني كه گويي سال هاي سال براي اجراي آن تمرين كرده بودند. با يادآوري دسته هاي گل و بشقاب هاي شيريني و پيچيدن صداي ساز يا آوازي غمگين در گوشم، كه ناگاهان سكوت را شكسته است، از خودم مي پرسم آيا نوشتن درباره اين كابوس را از همين جا بايد شروع كنم؟ مشكل است. روياي شوم فرصت نمي دهد. و جانوري كه دور خودش تاب مي خورد اين بار تصوير ديگري از خود نشانم مي دهد.
در تاريخ هفتم ماه اوت 1988 يك مجله تركي به نام به سوي 2000 IKBINI DOGRU اين خبر را منتشر كرد: دولت تركيه ، پنجاه و هشت پناهنده ايراني را به پاسداران مرزي رژيم جمهوري اسلامي ايران تحويل مي دهد. اين عده بلافاصله بعد از تحويل با رگبار گلوله پاسداران به قتل مي رسند. حكم تحويل از سوي قائم مقام شهر «اوزالب» فرماندهي ژاندرمري مرز 2/120 و ماموران امنيت شهر « وان » امضا شده بود.
در اين گزارش امده است مادري كه پسرش يكي از آن پنجاه و هشت نفر بود، در پشت مرز شاهد تيرباران شدن آنان بود.او پس از اطلاع از دستگيري پناهندگان از ترس آن كه مبادا آن ها را به ايران برگردانند، ماشين حامل آن ها را تا دم مرز تعقيب كرده بود.
كابوس اكنون در ذهن من شكل مادري را يافته است كه بر سر تپه اي يا پشت آن نشسته و دارد صداي گلوله ها را مي شمارد: يك. دو، سه، … راستي كدام گلوله پيشاني و يا قلب فرزندش را سوراخ كرده است؟ اين كه در آن لحظه مادر تنها بوده يا نه، گزارش چيزي نمي‌گويد. شايد بعد از سلطه خاموشي مطلق ميان دره ها و كوه ها، مادر برخاسته و غمگين و شكسته به خاك ايران نگاه كرده است . آيا مثل آندره مالرو دروازه هاي كاشيكاري تهران را كه مانند دروازه سن دني SAINT-DENIS در دل شهر گم شده اند به ياد آورده يا كوچه هائي كه در هر گوشه آن حجله مرده دامادي برپاست؟ نميدانم. به خودم مي گويم شايد بتوان كابوس يا واقعيت را آن طور كه در نگاه و يا در ذهن او نشسته است دنبال كرد و به بي ارزشي جان انسان و پايمال شدن ارزش هاي او از سوي حكومت هائي كه خود را نمايندگان خدا بر روي زمين مي دانند پي برد.

جان انسان؟ چه واژه عجيبي، آيا من از حرمت جان انسان سخن گفته ام؟‌ پس آيا انسان ها در مرگ شامل بي حرمتي نمي شوند؟
رژيم جمهوري اسلامي در تابستان 1981 همزمان با موج كشتاري كه از مبارزين به راه انداخت گورستان جديدي هم براي دفن اجساد اعدام شدگان سياسي غيرمذهبي افتتاح كرد. گورستان را «لعنت» آباد نام گذاشت.بعد نام آن را به «كافرستان» تغيير داد. رژيم جمهوري اسلامي حتي اجساد اعدام شدگان پيش از آن تاريخ را و يا آن زمان را كه به اشتباه در قبرستان عمومي دفن شده بودند، از گور بيرون كشيد و به آن جا انتقال داد. آن ها با اين كار مي خواستند خانواده ها را از رفتن به گورستان باز دارند. «كافرستان» در كشوري كه بيشتر مردمانش مسلمان هستند جز اعلام جنگ عليه مردگان و خانواده هاي آنان معناي ديگري نداشت. اعلام جنگ اما خانواده ها را نترسانيد. و آن ها باز سر خاك عزيزان شان رفتند. رژيم جمهوري اسلامي هواداران اش را بسيج كرد و آن ها با چوب و چماق و اسلحه گرم به جان مردم افتادند. در يكي از اين يورش ها به نقل از شاهدان عيني پيرمردي كشته شد و پسر بچه اي يك دستش را از دست داد. بعد از آن جنگ با مرده ها گسترش بيشتري يافت. ماموران كفن و دفن حكومت، اجساد اعدام شدگان را در چاله هاي نه چندان گود مي‌انداختند، با مقداري خاك روي آن ها. تا اجساد در مجاورت هوا بگندد و بوي آن از يكسو مانع رفتن خانواده ها به گورستان شود و از سوي ديگر اين شايعه خرافي دامن بگيرد كه اجساد افراد غير مذهبي چون نجس هستند بوي گند و تعفن مي دهند.

با اين گزارش انگار ما قرن ها به عقب برگشته ايم. به چهار صد سال پيش از ميلاد مسيح و شاهد اولين اجراي نمايشي از سوفوكلس به نام « آنتيگونه» در صحنه زندگي هستيم. در آن نمايش نيز به دستور «كرئون» حاكم وقت از دفن شدن اجساد برادران آنتيگونه جلوگيري شده بود. اگر گاهي به نظر مي آيد تاريخ تكرار فاجعه است . بايد گفت هم اكنون تمام فجايع بشري كه در طي قرون از سوي حكومت ها بر انسان اعمال شده است، دارد تكرار مي شود. و تو نمي داني در كجاي تاريخ ايستاده اي.
در زمان حكومت شاه، در طول چند سالي كه در زندان بودم. يكبار اتفاقي با طلبه اي هم سلول شدم. سال 1974بود. در آن سال شكنجه زندانيان سياسي ابعاد وحشتناكي پيدا كرده بود. در يكي از آن روزها كه صداي ضربه هاي شلاق لحظه اي در راهروها قطع نمي شد، طلبه هم سلولي ام بعد از يك قدم زدن طولاني در سلول با چهره اي ترسان و رنگي پريده پهلويم نشست و گفت فكري به كله اش رسيده است كه مي ترسد آن را به زبان بياورد. گفتم چيست؟ گفت در فكرم چه بلائي بر سرمان مي آمد اگر به ذهن بازجوها مي رسيد كه نجار و آهنگر بياورند و سلول ها را به كشوهاي متعدد تقسيم كنند و هركدام از ما را درون يكي از آن ها بگذارند. درش را قفل كنند و فقط روزي يكبار براي غذا خوردن و دستشوئي رفتن كشوها را بيرون بكشند. در آن شرايط هردوي ما ترديد نداشتيم كه اگر اين فكر به كله بازجوها برسد آن ها بيدرنگ دست به انجام آن خواهند زد. چون هيچ مانع حقوقي در برابر خود نمي ديدند. بعد از گفتن اين حرف او به گوشه اي رفت و ساكت دوزانويش را در بغل گرفت. من در چهره اش ترس از روياي شومي را كه در كله اش پيچيده بود مي ديدم. در طول يك ماهي كه هم سلول بوديم هرچند روزي يكبار از اين روياي شوم ذهنش را در بر مي‌گرفت. روزي در تصورش ما را مثل هاروت و ماروت، همانطور كه در قران آمده است،‌در چاهي به گودي چاه بابل واژگون از پا و يا به به پلك آويزان شده مي ديد و روزي ديگر پاهامان را از مچ مي بريد و آزادمان مي كرد.

بعد از انقلاب من آن طلبه را نديدم. ولي شنيدم كه پست مهمي در يكي از ادارات دولتي گرفت. بعد از مدتي با حوادثي كه براي مردم ما به خصوص در زندان ها رخ داد، به نظرم رسيد روياهاي شوم و ترسناكي كه در آن موقع به مغز آن طلبه رسيده بود مو به مو داشت جامه عمل مي پوشيد. گويي اين او بود كه داشت روياهاي چند سال پيشش را بي ترس و دلهره با زندانبان ها و بازجوها در ميان مي گذاشت.
در سرزمين من اكنون كشوهاي بي شماري ساخته شده كه در درون آن ها ده ها هزار زنداني سياسي با بدترين وضع شكنجه مي شوند و تا كنون به هيچ كدام از سازمان هاي بين المللي مدافع حقوق بشر اجازه بازديد از اين زندان ها داده نشده است. يكي از زندانيان زن به نام پروانه عليزاده، در خاطراتش از زندان مي نويسد كه يكروز بعد از بازداشت ، اين صحنه را در مقابل ديدند: « پيكر جواني در انتهاي طنابي كه از درخت بلندي آويخته بود تاب مي خورد. دست هاي جوان تا آرنج باندپيچي شده بود. و پاهايش تا زانو از ضربات وحشيانه كابل دريده بود. به زحمت بيست ساله مي نمود. موهاي كوتاه و سبيل هاي نازكي داشت. چهره لاغرش از فشار درد كبود شده و سرش آرام به پهلو خميده بود. در كنار جسد، مردي در لباس پاسداري بالاي ميزي رفته و چوبي به دست گرفته بود. پاسدار كه بيست و پنج تا سي سالي سن داشت با قامتي متوسط و اندكي چاق و نگاهي كه هيچ چيز در آن خوانده نمي شد، نه غرور، نه شرمندگي، نه شيطنت، نه ترحم، و با چهره اي بي حالت كه انگار چهره آدمي نيست، چنان كه لاشه گوسفندي را براي فروش عرضه مي كند، با چوب خود جسد را مي چرخاند و با صدائي خشك و بي تفاوت تكرار مي كرد: « خوب نگاه كنيد راستكي است.»

روزي در زندان طلبه همسلولي ام اداي پرده داري را درآورد. و با اشاره به ديوار خالي سلول شروع به بازي كرد. در يك سوي پرده خيالي او امامان بودند با صورت هاي نوراني و سوي ديگر، اشقيا، ‌كه تا كمر در ديگ هايي پر از آب جوش بر سر آتشي زبانه كش فرورفته بودند. تجسم عقوبتي كه خداوند براي شان در نظر گرفته بود. اكنون با خواندن اين گزارش به نظرم مي آيد بين بازي و واقعيت فاصله اي وجود ندارد. هردو يكي اند. شايد پرده هائي كه ما در كودكي پاي آن ها مي نشستيم و به آن ها خيره مي شديم زندگي خودمان را نشان مي‌دادند. و شايد اصلاً پرده دارها داشتند ما را به ريشخند مي‌گرفتند و ما نمي فهميديم. و شايد همه آن ها كابوس هائي قديمي و باستاني بودند كه بدانگونه داشتند تجديد حيات مي‌كردند.

در رژيم جمهوري اسلامي، مادران را همراه بچه هاي كوچكشان زنداني مي‌كنند. البته اين هم از توجهات اسلامي به مادران است. راستي كدام واژه و يا كدام تصوير توان بازگوئي زندگي كودكان و نوزاداني را دارد كه در زندان هاي « اوين » و « گوهردشت» و بي شمار زندان هاي ديگر به سرمي‌برند. چگونه مي توان در روياهاي كودكاني نفوذ كرد كه ماهها در سلول هاي تنگ و تاريك، گرداگرد خود تنها آدمهاي زخمي و چشم بسته و ديوارهاي لكه دار از خون را مي بينند. در ذهن آنان كه به جاي آموختن الفبا در كودكستان و يا از بركردن سرودهاي شاد، نفرت مي‌آموزند و تصويري زشت از انسان مي بينند چه مي گذرد. مادري در زندان براي چندماه هم منتظر تولد فرزندش بود و هم اعدام خودش. زيرا قرار بود بعد از تولد نوزاد مادر را تيرباران كنند. بياييد همين چند سطر را كلمه به كلمه با هم بخوانيم. ثانيه هاي هفت يا هشت ماه شكفتن و باز شدن استخوان هاي مادر براي زائيدن طفل با صداي شلاق و فرياد و صداي چندش آور طبل مرگ همراه است. راستي جنين درون زهدان از تن هر لحظه رو به مرگ مادر چه تغذيه مي‌كرد؟ در يادداشت هاي يكي از زندان هاي سياسي آمده است كه در سالن بازجوئي پسر بچة پنج ساله اي را آورده بودند و يكي يكي چشمبندها را از روي صورت زنداني ها برميداشتند و از او مي‌پرسيدند آيا اين شخص را مي شناسد. او در جواب به اين پرسش تكراري فقط يك جمله مي گفت:
« بابا گفته نگو!»
چگونه اين جمله در جان كودك نفوذ كرده بود؟ جهان بايد برخيزد و هم شانه اين كودك در راهروهاي اوين قدم بزند تا دريافت او را از اين جمله معنا كند. چه كسي مي تواند ذره اي در اين ميان ترديد كند كه كودك پنجساله به واقع مي داند اگر جمله اي غير از اين بگويد مردان زنداني به عقوبتي سنگين دچار خواهند شد. و تلخ تر از آن، آيا اين گفته بيان اين واقعيت نيست كه او مي داند شناختن آن ها يعني افشاي ارتباط آن ها با پدر و يا مادرش و يا به معناي آن نيست كه كودك به تيرباران شدن پدر و يا مادرش يا در زير شكنجه بودن آن ها آگاه است؟
در رژيم جمهوري اسلامي ايران ،‌ شكنجه زندانيان سياسي به اجراي يك آئين مذهبي بدل شده است. ماموري در زندان اوين مي گفت آن ها با كشتن « آشغال» هائي كه مخالف رژيم هستند راه را براي ظهور امام دوازدهم هموار مي كنند. آيت اله خميني خود در يكي از سخنراني هايش با تكيه بر خواندن «آيات قتال» شكنجه را امري واجب شمرد. و به كساني كه از رحمت اسلامي حرف مي زدند نهيب زد كه چرا آن ها چنين آياتي را نمي خوانند. در زندان هاي اوين حوضچه اي خالي است كه زندان هاي سياسي محكوم به اعدام را در آن مي‌اندازند و از بالا به دست و پاي آن ها شليك مي كنند. بعد ماموران زندان در كنار همان حوضچه مي نشينند، غذا مي خورند و نماز مي خوانند. اشتباه نكن! اين يكي از كابوس داستان هاي بورخس نويسنده آرژانتيني نيست؟

دستگاه شكنجه توصيف شده از سوي كافكا در يكي از كتاب هايش در زمان شاه نام مشخص اش را پيدا كرد: آپولو. آپولو تختي بود كه زنداني ها را روي آن مي بستند.اين تخت يك كلاه گنده فلزي داشت كه سر و صورت زنداني را به هنگام شكنجه شدن مي پوشاند. چند بازوي آهني هم در بالا و پائين تخت بود كه دور دست و پاي زنداني قفل مي شد. زندانيان سياسي روي آپولو تا سرحد مرگ شلاق مي خوردند. و يا با شوك الكتريكي شكنجه مي شدند.بعد از انقلاب جمهوري اسلامي، آپولوي جديدي را اختراع كرد: تجاوز به زنان، اعدام در برابر زندانيان سياسي، و استفاده از شلاق به وحشيانه ترين شكل. اگر در زمان شاه فقط به كف پاي زنداني سياسي شلاق مي زدند، در زندان هاي رژيم جمهوري اسلامي تمام بدن زنداني بايد در زير شلاق « تطهير» شود.
شلاق وحشيانه ترين شكنجه اي است كه تا كنون توسط رژيم هاي ضد بشري اختراع شده است. در زير شلاق نه تنها جسم پاره پاره مي شود، بلكه انسان تا مرز بي نهايت تحقير مي شود. صداهائي كه در زير ضربات شلاق از حنجره آدمي درمي‌آيد به صداي هيچ انساني شبيه نيست. فريادي است حزين، و با احساس عميق تنهائي، يك نوع تنهائي كهنه و هزاران ساله كه گويا هيچگاه واژه هائي چون: ياري، همدلي،‌شفقت در فرهنگ انساني وجود نداشته است.زمين يكباره سرد مي شود. و يخبنداني قطبي تمام بستر خاك را با يخ مي پوشاند. انسان با غريبانه ترين وضع به زهدان مادرش باز مي‌گردد و به پوسته هاي دور و برش مي چسبد. و با چشماني كور و دهاني بسته و واژه هائي نامفهوم تنها مادرش را صدا مي زند.
يكي از زندانيان سياسي كه براي مدتي در يكي از زندان هاي تبريز زنداني بود برايم تعريف كرد كه گربه هاي زندان از بس خون خورده بودند وحشي شده بودند. و در شب هائي كه كسي تيرباران نمي شد آن ها تا صبح جيغ مي كشيدند.
نه! روي برنگردان! بايد هنوز به كابوس با چشم باز نگاه كرد. شكنجه گران پيش از اعدام دختران باكره با آن ها ازدواج مي كنند و در فرداي روز بعد ماموري كه با دختر خوابيده است به خانواده دختر مي رود و مهريه را طبق سنت شرع به آن ها مي پردازد و به آن ها تبريك مي گويد كه دختر در آخرين روزهاي زندگي اش پاك شده است ، چرا كه با مرد مسلماني ازدواج كرده است. بي قانوني و هرج و مرج در زندان ها تا بدان جاست كه حتي زندانيان سياسي بعد از محكوميت شان آزاد نمي شوند. در دوره شاه اين رسم گذاشته شد. در چند سال پيش تعداد زيادي از زندانيان سياسي را كه ممكن بود مورد عفو قرار بگيرند،‌ لاجوردي رئيس زندان اوين خودسرانه براي تشخيص اين كه خطرناك هستند با ايجاد يك نمايش كاذب غيرمترقبه اعدام كرد. يعني يكباره از تلويزيون مدار بسته زندان اعلام شد كه رژيم خميني سقوط كرده است. رئيس زندان بعد از اعلام چنين خبري از طريق ماموران خود واكنش هاي زندانيان را زير نظر گرفت. شادي كنندگان خطرناك تشخيص داده شده و به جوخه اعدام سپرده شدند.

در رژيم جمهوري اسلامي تجاوز به حقوق انسان ها تنها در زندان محدود نمي شود. اكنون درست مثل همان پرده اي كه در سلول آن طلبه براي اشقياء ترسيم كرده بود در سراسر ايران براي شكنجه مردم ديگ هايي پر از آب جوش گذاشته شده است. بي قانوني و تجاوز به حقوق انسان ها آن چنان زياد است كه گاه ابعاد مضحكي به خود مي گيرد. با صدور فرماني تشريح بدن مرده در دانشكده هاي پزشكي ممنوع مي شود. اما اين يعني تعطيل شدن دانشكده هاي پزشكي. ناچار اقدام به خريدن مرده از هندوستان مي كنند. وقتي هزينه حمل و نقل و خريد مرده براي شان گران تمام مي شود دوباره خميني فتوا مي دهد كه تشريح بدن مرده اشكال شرعي ندارد اما بايد مقدم بر جسد فرد مسلمان. از اجساد غير مسلمان يعني يهودي. مسيحي، زردشتي و…. استفاده شود. بعد از انقلاب پخش آواز زن از راديو و تلويزيون ممنوع مي شود. بعد از مدتي اما چون نمي دانند با سرودهاي دستجمعي كه از سوي زنان هوادار رژيم در ستايش رهبر خوانده مي شود چگونه برخورد كنند دوباره دست به دامان خميني مي شوند و او هم بلافاصله فتوا مي دهد چون در آواز دستجمعي تشخيص صداي زن مشكل است و بم و مردانه مي شود، پخش آواز دستجمعي زنان اشكال شرعي ندارد.

زن در جمهوري اسلامي تنها وسيله اي براي «بهجت» است. اين به مفهومي يعني بايد سخت مواظب زن بود. چون در كوچكترين فرصت مي تواند مرد را فريب دهد. اكنون در كوچه و خيابان موتورسيكلت سواران رژيم در به در دنبال زني مي گردند كه گوشه چادر يا چارقدش كنار رفته رفته باشد يا كمي از موهاي سرش پيدا باشد تا او را به جرم تبليغ فحشا دستگير كنند. شيوه قرون وسطايي سنگسار كردن زنان و مرداني كه اتهام زنا به آن ها رفته است اكنون به صورت يك مجازات عمومي در ايران اعمال مي شود. رژيم جمهوري اسلامي به خشونت پاداش مي دهد. معلولين جنگ و خانواده شهدا بدون امتحان، حق ورود به دانشگاه ها را دارند. و اين يعني فرهنگ و دانش پژوهي عملاً در خدمت مرگ و مردن درآمده است. هنر و ادبيات در جامعه ما زير سلطه مذهب نيمه جان شده است و به زور نفس مي كشد. بيشتر امكانات نشر در اختيار كساني قرار مي گيرند كه تنها به ترويج ايدئولوژي رژيم حاكم بپردازند. داستان هائي كه براي كودكان نوشته مي شود پر از خرافات است. در « قم» دانش آموزان مدارس را هرچند هفته اي يكبار به گورستان مي برند و جسد مرده به آن ها نشان مي دهند تا كودكان از مرگ نهراسند.!

در جامه اي كه خيام و حافظ و مولوي و شاعران چند قرن پيش آن، با استفاده از سمبل هائي چون شراب. زن ، عشق به ستايش زندگي پرداخته اند. محبوس كردن زندگي در دل گورهاي پوسيده تهي كردن آن جامعه از فرهنگ واقعي آن است. تصويري كه صادق هدايت در چند دهه پيش در رمان معروفش « بوف كور» از جامعه آن روز ما داد، سيماي واقعي جامعه كنوني ما نيز هست. زندگي بين دخمه يا اتاقكي تاريك و گورستان در حال حركت است. در اين ميان تنها صدائي كه شنيده مي شود لق لق چرخ هاي گاري شكسته اي است كه جسدي تكه تكه شده را از دخمه به گورستان منتقل مي كند. اين چنين است كه زندگي در جامعه ما رنگ باخته و رنگ خاكستري مرگ گرفته است.
با تعقيب چنين وقايعي اكنون مي توان به كابوس نخستين بازگشت:‌ عروسي براي مردگان.
اين تصويري واقعي از زندگي مردم ما زير سلطه حكومتي مذهبي است. وقتي زندگي مجال شكفتن پيدا نكند، آدم ها به اشباح تبديل مي شوند. با مردگان سخن مي‌گويند و براي آن ها جشن مي‌گيرند. زيرا بين خود و آن ها فرق نمي بينند. حالا مي توان فهميد چرا در جوامعي كه سلطه بي عدالتي در تاريخ آن ها ريشه ئي قديمي دارد بخشي از داستان هاي عاميانه مردم به جهان اشباح و مردگان پرداخته است. اگر در اين داستان ها ، اشباح فقط در شب هاي تاريك زندگي آغاز مي كنند. سروقت يكديگر مي روندساز و دهل مي زنند. مي رقصند. در ايران اكنون زندگي اشباح روزها هم را آشغال كرده است. كابوس گذراي عروسي براي مردگان اين بار نمي تواند از زير نگاهم بگريزد. حالا مي توانم صحنه را با تمام جزئياتش ببينم. مادر عروس برمي‌خيزد. و به سوي صندلي خالي پيش مي رود. آيا واقعاً صندلي خالي است؟ نه، عروس آن جا نشسته است. عروس را مي بيند. تاج سفيد روي سرش را، پيراهن بلندش را. مادر خم مي شود. شبح را مي بوسد. شبح هم او را مي بوسد. پدر داماد با نگاه به پسرش، نشسته كنار عروس، جواني خودش را در او مي بيند. كسي مي گويد بيائيد بالاي سرشان سكه بيافشانيم. همه برمي‌خيزند. آويزهاي نوراني تكان مي‌خورند. سكه ها زير نور مي درخشند. دخترك خردسالي دنباله دامن بلند عروس را در دست مي‌گيرد و آرام آرام پشت سرش راه مي افتد. عروس و داماد نرم و خرامان از جلو مهمانان مي گذرند. از آن ها خداحافظي مي‌كنند.
مادر مي گويد: « كجا مي رويد؟»
عروس مي گويد:‌« خسته ايم. بسيار خسته. مي خواهيم برويم بخوابيم.»
مادر مي گويد: « هنوز اول شب است.»
آري هنوز اول شب است. در تاريكي عده اي دارند سنگ قبرهاي لعنت آباد را خرد مي كنند. و مرده ها را از گور بيرون مي كشند. مادري در پشت مرز صداي گلوله ها را مي شمارد. گربه ها در تاريكي انتظار تيرباران را مي كشند. خميني در تاريخ 10 سپتامبر 1988 همزمان با اعتراض سازمان عفو بين الملل بر اعدام بدون محاكمه تعداد زيادي از زندانيان سياسي در ايران. خريد و فروش آلات موسيقي و بازي شطرنج را آزاد مي كند. چه موهبتي! آيا اين يك دهن كجي به تاريخ و مردم جهان نيست؟ آري هنوز اول شب است.

اوترخت نوامبر 1988
(‌ توضيح: اين مطلب شانزده سال پيش در همان سال قتل عام زندانيان سياسي نوشته و در شماره ششم گاهنامه فرهنگي و سياسي چشم انداز چاپ شد.)

آشغالدانی | نسيم خاکسار

همسايه‌هلندي‌ام معتقد است پناهنده ها از دم Gek هستند. چيزي مثل كس خُل و مشنگ. من خيال مي‌كنم مي‌خواهد بگويد ‌شما پناهنده هاي ايراني، اما رويش نمي‌شود. چون تا به حال نشنيده و نديده ام جز با من و يكي دوتا از دوستان ايراني‌ام با پناهنده هائي از جاهاي ديگر رفت و آمد داشته باشد. باورش به كُس خلي ما، ‌از خودش شنيده ام،‌ به اين برمي‌گردد كه مي‌بيند ما همه اش سر چيزهايي كه به نظر او از ما دور است و ربط مهمي هم با ما ندارد با هم سر و كله مي زنيم ولي سر موضوعات مهم و بالفعل در زندگي مان كك مان هم نمي‌گزد. من تا امروز سر اين نظر با او به توافق نرسيده ام. به خصوص نتيجه گيري قاطعش كه اين بي اعتنائي به مشكلات بالفعل در زندگي روزي كار دستمان مي‌دهد. راستش را مي‌خواهيد بدانيد ته دلم هميشه اين عقيده او را عليرغم رفتار مهربان و صميمي‌اش  با خودم و دوستانم به اندكي عقايد نژادپرستانه او و يا حس ناسيوناليستي‌اش كه معتقدم در همه آدم ها پيدا مي‌شود نسبت داده ام. فكر هم نمي‌كنم نظرم زياد بي ربط باشد. سر موضوعي  كه دو سه هفته پيش رخ داده بود، وقتي باز بي اعتنائي من را ديد، بي مقدمه درآمد:‌Je bent echt gek  يعني تو واقعاً كُس خلي. گرچه اين حرفش به هم سخت برخورد اما چون با خنده گفت زياد جدي اش نگرفتم.

ماجرا به اين مربوط مي‌شد كه توي محله ما سر اين كه ‌آشغال داني بزرگ سيماني را در كدام نقطه كوچه بگذارند براي ماه ها بين همسايگان بحث بود و هست. من يك سالي است به اين جا آمده ام. وقتي زنم طلاقم داد و يا من طلاق گرفتم و خيلي راحت در سن پنجاه و چهارسالگي دوباره عزب شدم، به اين آپارتماني كه الان تويش هستم اسباب كشي كردم. اسباب كشي كه نه، تختخواب يكنفره ي فكسني و چند جلد كتابي را كه داشتم در چند نوبت، بار دوچرخه ام كردم و با كمك يكي از دوستانم كشان كشان آوردم اين جا تا سر فرصت چيزهاي ضروري يك خانه را از ماشين رختشوئي و يخچال و اجاق گازگرفته تا بشقاب و قاشق و چنگال بعدها تهيه كنم. خود اين موضوع جدائي ام هم وقتي با همسايه هلندي ام درميان گذاشتم مزيد بر علت gek بودنم شد. يادم است چند روز بعد از اين گفتگوي مان ،‌ وقتي من و خاتون، زن سابقم، را بر حسب تصادف در خيابان ديد كه دست در دست داريم قدم مي زنيم( زن سابقم چون خورده است زمين و مي‌لنگد گاهي وقت ها موقع راه رفتن احتياج به كمك دارد)  سرش را آورد نزديك گوشم و آن طور كه خاتون هم شنيد گفت‌:‌ «Jullie zijn echt gek » يعني جفت تان مشنگ هستيد. خاتون خنديد. چون سابقه اين كار را نمي‌دانست و هلندي اش هم بدتر از من بود خيال ‌كرد تنها به من فحش داده است. اما راستش اين بار، زيادي بهم  برخورد. چون در اين كار هيچ دليلي براي مشنگ بودن مان پيدا نمي‌كردم. دو نفر بعد از چند سال با هم زندگي كردن متوجه شده بودند با هم نمي‌سازند. اين كجايش عيب داشت كه به جاي توي سر وكله هم زدن، مثل دو آدم متمدن از هم جدا بشوند و دوستي شان را با هم حفظ كنند. راستش خواستم برگردم و با همان زبان الكن هلندي ام جد و آبادش را به گُه بكشم. اما هيچ نگفتم. نمي‌ارزيد. مدت هاست  به اين نتيجه رسيده ام نبايد سر چيزهائي الكي عصباني شد. به خودم گفته ام اصلاً قرار نيست سر هر حرفي كه مردم مي زنند آتشي شد و تمام بندهاي رابطه را با آن ها بُريد كه بعد ها پشيمان شد. من چون خيلي زود از كرده هايم پشيمان مي‌شوم سعي مي‌كنم زياد كار را خراب نكنم كه بعد ها نتوانم درستش كنم.

اما داشتم از آشغال داني مي‌گفتم. اين آشغال داني يك مكعب بزرگ سيماني است كه در بيشتر محله هاي شهرمان وجود دارد. حدود دو، تا سه متري طول و عرض دارند. يك سكوي سيماني پله مانندي هم معمولاً در بغل شان هست كه بايد روي آن بروي و بعد در يكي از دو آشغال داني هاي فلزي را كه توي آن مكعب بزرگ سيماني جاسازي شده اند بلند كني و بعد كيسه آشغالت را از همان بالا بيندازي آن تو. سر هفته هم ماشين شهرداري مي‌آيد و آن ها را خالي مي‌كند. اين آشغال داني از همان روز سكونتم در اين محله تازه باعث دل چركيني من از همسايگان ام شد. وقتي روز اول و يا دوم موقع تميز كردن اتاق ها داشتم آت و آشغال هاي جمع شده را كيسه كيسه توي آن مي چپاندم ديدم سر تعدادي از چوب ها از دل آشغال داني بيرون زده است. توجه نكردم. همانطور كه بودند آن ها را گذاشتم و بقيه خرت و پرت ها را كه توي آن جا نمي‌شد دور و برش چيدم. به نظر خودم كار خلافي نمي‌كردم. پيش از من خيلي هاي ديگر خرت و پرت هائي را كه توي آشغال داني نمي‌رفت همان جا گذاشته بودند. هنوز چند قدم از آشغال داني دور نشده بودم كه حس كردم يك چيزهائي دارد انگار پشت گردنم را مي‌سوزاند. وقتي سر برگرداندم اول پيرزن را ديدم. چند قدمي از ايوان خانه شان جلوتر آمده بود. پيرمرد را  بعد ديدم. پشت سر پيرزن توي ايوان خانه ايستاده بود و داشت برّ و برّ نگاهم مي‌كرد. نگاه جفت شان آن چنان تيز و سرد و دشمنانه بود كه زبانم را براي لحظه اي قفل كرد. پيرزن دوقدم جلوتر آمد و ايستاد. بعد با عصبانيت گفت:‌

«هه! سرش را انداخته پائين مي‌رود. هه!»

ماندم چه جوابي به او بدهم. فكر مي‌كنم در همين لحظه بود كه پيرمرد را،‌ البته اول چشمان و نوع نگاه كردنش را ديدم. نوع نگاهش مثل سوخت كمكي به موشكي بود كه بايد آن را جلوتر پرتاب كند. و موشك نگاه زن بود كه حالا دست به كمر ايستاده بود و منتظر عكس العمل من بود.

سرم را طوري تكان دادم يعني از حرفش سر درنياورده ام. پيرزن اين بار آتشي تر از پيش اشاره كرد به زباله داني و گفت:

‌«اين ها چيه از زباله داني زده است بيرون؟»

گفتم: «اشكال دارد؟»

«معلوم است كه دارد. زيبائي محله به كنار، چشم انداز جلو خانه مرا خراب كرده است.»

موشك كمكي هم به حرف درآمد:‌‌ «اهه! اهه!»

نفهيدم چرا دوبار.

وقتي اين بار نگاهشان كردم به نظرم رسيد جفت شان را همان وقت كه داشتم با آشغالداني ور مي‌رفتم ديده بودم. و حتي متوجه شده بودم نگاه منتظر و كنجكاوشان را روي خودم و كاري كه داشتم مي‌كردم. حالا چرا خيلي زود فراموش كرده بودم،‌ نمي‌دانم. نرفت به كله ام حتي، مگر داشتم سر بريده توي آشغال داني مي‌انداختم كه آن ها دارند اين طوري نگاهم مي‌كنند. نمي‌دانم اين بي توجهي بعدي را بايد به حساب چه گذاشت. راستش مي‌ترسم اگر مسئله را به اين شكل كش بدهم به نتايج تلخي درباره خودم برسم كه مشابهتي با حرف همسايه ام  داشته باشد.

پيرزن اين بار با فرياد گفت‌:‌ «براي چه اين چوب ها را اين طوري انداختي و رفتي؟ نمي بيني درست روبروي ايوان خانه ماست؟»

نمي دانستم بايد به او حق بدهم يا به خودم. من داشتم ساكن آن محله مي‌شدم. و اين حق طبيعي من بود از زباله داني عمومي آن جا استفاده كنم. اين را مي‌دانستم كه خانه هاي حتي دوكوچه آن طرفتر هم حق نداشتند از آن استفاده كنند. هر محله زباله داني خودش را داشت. اين بود كه با ادب و احترام و خيلي آرام ، البته وقتي بعد از آن وقفه طولاني و مكث روي نگاه هاي آن ها حالم كمي جا آمده بود، گفتم:‌

«شايد شما نمي‌دانيد كه من به اين جا اسباب كشي كرده ام؟ خانه ام اين جاست.» و اشاره كردم به طبقه سوم، جائي كه آپارتمانم بود.

پيرزن اين بار آتشي تر از پيش گفت:‌

«اسباب كشي كردي كه كردي. وقتي مي ‌بيني زباله داني جا ندارد،‌ بگذار در انبارت تا ماشين شهرداري بيايد.»

و باز با خشم اشاره كرد به سر چوب ها كه مثل علم يزيد از زباله داني زده بودند بيرون.

ديدم حرف اش درست است. از آن گذشته حركات موشك بيشتر عصبانيم مي‌كرد. با دور خودش چرخيدن و «اهه! اهه!» گفتن اش، انگار داشت مي‌گفت اين را باش كه با اين سن و سال قضيه اي به اين سادگي را نمي‌فهمد. براي اين كه قال قضيه را بكنم و شر بيشتر بالا نياورم كه اگر به گوش زن سابقم برسد خيال كند همه اين ها ناشي از رنج هاي دروني از جدائي‌مان است، دست ادب به سينه گداشتم و به سنت هندي ها، شايد هم ژاپني ها، سر خم كردم و با حالتي كه تو را به هرچه مي پرستيد قسم كوتاه بياييد، گفتم:‌ «چشم آن ها را مي‌برم.»

و خم شدم روي زباله داني و كيسه ديلاق ها را درآوردم و يكي يكي بردم گذاشتم توي انباري. پيرمرد تا وقتي آخرين كيسه را برمي‌داشتم همان جا ايستاده بود و نگاهم مي‌كرد. گوئي هر لحظه منتظر بود من از خستگي و يا تنبلي كيسه اي را جا بگذارم تا دوباره و دوبار بگويد:‌« اهه! اهه!»

گفتن همين ماجرا با همين جزئيات به همسايه هلندي‌ام در دوهفته بعد باعث دوستي بين مان شده بود. البته زنش معتقد است دال عدس تندي كه به آن ها داده ام بيشتر موجب آن بوده است. در اين مدت فهميده بودم كه هلندي ها از غذاهاي تند و عجيب و غريب خيلي خوششان مي‌آيد.

تا وقتي نامه اي از شهرداري به دستم نرسيده بود كه براي رسيدگي به مشكلي كه آشغال داني در محله مان به وجود آورده است در جلسه اي شركت كنم، هيچ فكر نمي‌كردم با قضيه اي جدي روبرو هستم. با اين همه چون اولين بار نبود كه با مشكل كيسه آشغال و آشغال داني روبرو مي‌شدم فكر مي‌كردم در هر صورت بالاخره راه حلي براي رفع مشكل خودم پيدا خواهم كرد.

سال اولي كه آمده بودم به هلند از خست و يا هرچي،‌ زورم مي‌آمد كيسه مخصوص آشغال از فروشگاه بخرم. آشغال هاي خانه ام را هميشه مي‌ريختم توي كيسه هاي پلاستيكي كوچكي كه هنگام خريد از فروشگاه هاي ترك ها و مراكشي ها مجاني به همه مي‌دادند. كيسه هاي پر از آشغال من در آشپزخانه تا ته هفته گاهي تعدادشان از دو و سه هم مي‌گذشت. براي آن ها بايد يك زباله داني عمومي پيدا مي‌كردم. چون در محله اي كه مي نشستم زباله داني عمومي وجود نداشت. همه مجبور بودند كه آشغال هاي شان را توي كيسه هاي بزرگي كه براي اين كار ساخته شده بود، با سرهاي  از بالا گره زده تا آخر هفته در خانه نگه دارند و بعد در عصر روز يكشنبه و يا صبح دوشنبه كول كنند و يا دست بگيرند و از چند پله بياورند پائين و بگذارند سر كوچه تا ماشين شهرداري ببرد. من راستش خجالت مي‌كشيدم كيسه هاي كوچك آشغالم را كنار كيسه هاي شيك و پيك ديگران بگذارم. بالاخره بعد از كمي جستجو يك آشغال داني كوچك پيدا كردم كه مال يك فروشگاه اغذيه گرم و سرد بود. صاحبش يك ويتنامي بود. زباله داني اغذيه فروشي ،‌ زباله داني محشري بود و درست در نزديك ترين مركز خريد به محل سكونتم قرار داشت. تنها عيب اش صاحبش بود. زياده از حد هواي آن را داشت. و مواظب بود كسي استفاده غيرقانوني از آن نكند. بعد از چند بار انداختن كيسه ام در آن جا و عوض شدن جاي زباله داني، فهميدم بايد كارم را چنان با مهارت انجام دهم كه گير نيافتم. ويتناميه كشيک مي كشيد ببيند چه كسي اين كار را مي‌كند. و من هر دو روز يك بار با انجام يك سلسله عمليات پارتيزاني،‌ بي آن كه او بتواند مچم را بگيرد كيسه كوچك و سبكم را پرت مي كردم آن تو و صحنه را بدون گذاشتن ردي از خودم ترك مي كردم. خوشبختانه قبل از آن كه دستم رو شود و يا در يكي از آن عمليات گير بيافتم، زنم از ايران آمد و من هم آز آن جا كوچ كردم. آپارتمان تازه اصلاً مشكل زباله داني نداشت. در پاگرد پله هاي بيرون از آپارتمان ها يك در ميان سوراخي توي ديوار بود كه تو مي‌توانستي هروقت كه دلت خواست كيسه زباله ات را از آن بالا پرتاب كني توي آن. و گوش بدهي به صداي سقوط آن كه يك ارتفاع ده بيست متري را طي مي‌كرد و با صداي دامب،  مثل ختم پر طنين يك آهنگ سنگين و دراماتيك مي‌افتاد توي زباله دان اصلي در زير زمين.

نامه شهرداري را بعد از خواندن انداختم گوشه اي. يك هفته بعد از آن، وقتي داشتم از پله‌ها پائين مي‌رفتم،‌همسايه هلندي ام را ديدم. گفت:‌

«راستي يادت نرود. امشب در ساعت هشت و نيم جلسه است.»

«براي چه؟» پاك موضوع را از ياد برده بودم.

«حل مسئله آشغال داني.»

براي اين كه از موضوع بيشتر سر دربياورم پرسيدم:

«مشكل اصلي چيست؟»

همسايه هلندي‌ام گوئي با موجود عجيب و غريبي روبرو شده باشد، با تعجب زل زد توي چشمانم و پرسيد:‌ «مگر نامه را نخوانده اي؟» و بعد انگار موج خشمي را از سر گذرانده باشد نفسي كشيد و خونسردانه گفت‌:‌ «بايد امشب تصميم بگيريم محل آشغال داني را تغيير بدهيم يا نه. چون ساكنين آن دو خانه روبرو معتقدند محل كنوني آشغال داني باعث زشتی چشم انداز ايوان شان شده است. فهميدي؟» و به شوخي يا جدي براي اين كه به شركت در جلسه تحريكم كند و يا از تاثير تعجب و خشم و پنهان وجودش كم كند گفت:‌

«موشك و موشك كمكي هم مي‌آيند.» و اضافه كرد:‌ «راستش طرف اصلي دعوا همان ها هستند.»

من براي آن كه آن موج اولي دوباره در وجود همسايه هلندي‌ام برنخيزد، مثل كودكي دبستاني برابر آموزگارش، گفتم:‌ «چشم.»

گفت‌:« حتماً بيائي ها!»

گفتم:‌«صد در صد. حالا كه قول داده ام، مي‌آيم.»

از بدشانسي نتوانستم بروم. يكي از دوستانم سر زده از آلمان آمد. و بعد صحبت از انتخابات در آلمان شد و بردن احتمالي  سبزها. و بعد بحث كرديم از استفاده اي كه جمهوري خواهان آمريكا دارند مي كنند از ماجراي رسوائي كلينتون. و همين حرف ها باعث شد قولي را كه به همسايه ام داده بودم پاك فراموش كنم. راستش اگر يادم مي‌ماند مي‌رفتم . به هر حال مي‌توانستم براي دوساعتي مهمانم را تنها بگذارم. در همان شب، ساعت ده و نيم، وقتي از شرابي كه خورد بودم سرم كمي گرم بود همسايه ام كه از جلسه برمي‌گشت با ديدن روشن بودن چراغ اتاق پذيرائي‌ام زنگ در خانه ام را زد. وقتي در را گشودم با ديدن او ياد قرار محكمي كه با او گذاشته بودم افتادم. در چشم هايش خواندم مي‌خواهد براي نيامدنم به جلسه اي كه از پيش درباره ضرورت شركت در آن مجاب شده بودم دليل قانع كننده اي از من بشنود. نمي توانستم همه گناهان را به گردن دوستم بيندازم. مي دانستم گفتن اين كه چون مهمانم از راه دور آمده بود و نمي‌توانستم تنهايش بگذارم، دليل بسيار قانع كننده اي نبود براي غيبت در جلسه اي كه يكي دوساعت بيشتر طول نمي‌كشيد. براي ايستادن روي چنان حرفي در وهله اول بايد خودم آن را باور مي‌كردم. پس با كمال صداقت درآمدم كه راستش قرارم را با او پاك فراموش كرده بودم. همسايه هلندي‌ام كمي نگاهم كرد و بعد همانطور كه لب و لوچه اش را، به سبك همه هلندي ها در اين طور مواقع، جمع مي‌كرد و چانه اش را تكان مي‌داد، بفهمي نفهمي انگشتش را به سمت شقيقه اش برد يعني انگار اينجات كار نمي كند. و گفت:‌ « اشكال ندارد. سعي كن ديگر فراموش نكني! براي جلسه بعد حتماً بيا!»

خوشحال از  اين كه جلسه اي ديگر هم هست و من مي‌توانم اين بدقولي ام را جبران كنم، دستش را چندبار فشردم  و گفتم :‌ « حتماً حتماً» و به زور دعوتش كردم بيايد تو و از شرابي كه دوستم از آلمان آورده است بنوشد. پذيرفت. با اين شرط كه وقتي ندارد زياد بنشيند.

وقتي آمد تو، براي اين كه همان چند دقيقه نشستن اش پيش ما به سكوت نگذرد و در ضمن حرفي هم نزنم كه ياد عدم حضورم در جلسه بيافتد، برايش توضيح دادم درباره چي داشتيم حرف مي‌زديم. همسايه هلندي‌ام با سكوت به حرف هايم گوش داد و شرابش را نوشيد و از جا بلند شد. وقتي داشت از در بيرون مي‌زد گفت كه جلسه آينده را فراموش نكنم. چيزي هم ميان حرفش پراند به اين معنا كه بهتر است به همين آشغال داني مان بچسبيم.

زد و باز از بدشانسي جلسه آينده در يكي دو ماه بعد خورد به وقتي كه بعد از مدت ها در شهرمان براي يك شاعر ايراني جلسه شعر خواني مي‌گذاشتند. من باز مانده بودم كه بين اين دو جلسه كدام را انتخاب كنم. براي اين كه به حساب بدقولي و يا بي‌توجهي‌ام گذاشته نشود شب قبل از جلسه، مسئله را با همسايه هلندي ام در ميان گذاشتم.

همسايه هلندي ام گفت‌: «ببين! مسئله خيلي مهم است. اين موضوع ديگر ربطي به تعيين جاي آشغال داني ندارد. به حس و درك تو در احترام به قراردادهاي اجتماعي كه ضامن دموكراسي است بستگي دارد.»

راستش از صحبت هاي بيش از حد جدي او و ربط آن به تضمين دمكراسي لجم گرفت. گفتم: 

«اين ها چه ربطي به هم دارند. اصلاً من نمي‌دانم چرا بايد موضوعي به اين بي اهميتي اين قدر براي شما مهم شود. خوب اگر اين ها دوست ندارند آشغال داني آن جا باشد. جايش را عوض كنند. از اين سر كوچه ببرندش آن طرفتر!»

عصباني درآمد: « تو خيال مي‌كني همسايه آن طرف تر ‌به سادگي رضايت مي‌دهد. او و يا بقيه كه نمي‌دانيم چند نفرند، قبول نمي‌كنند، آقا!»

آقا را چنان با تاكيد گفت كه من ياد آقا گفتن مادر زن سابقم افتادم. وقتي از دست من عصباني مي‌شد به جاي آن كه اسمم را صدا كند چنان «آقا» ئي مي‌گفت كه از صدتا فحش بدتر بود.

پرسيدم:‌ «نمي‌شود نظر كتبي داد؟»

با عصبانيت گفت:‌ «هنوز كه به راي گيري نرسيديم؟» اين بار نگفت، آقا! انگار در صورتم خوانده بود ممكن است من هم از كوره دربروم. بعد از در مصلحت خواهي درآمد و به آرامي گفت: ‌«ببين براي خودت هم خوب است كه با بقيه آشنا شوي. شايد هم توانستي آن ها را مجاب كني. توي بحث هيچكس نمي‌داند چه پيش مي‌آيد. اصلاً جوهر تشكيل اين جلسات همين است. والا  از همه ما مي‌خواستند نظرمان را كتبي بدهيم. به هرحال ديدن و گوش دادن به حرف هاي يكديگر براي پيشبرد كار مفيد است.»

گفتم:‌‌  «راستش منطقش را قبول دارم. اما دوستان  ديگرم هم مي‌آيند، نمي شود اين جلسه شعرخواني را نروم.»

بي رودربايستي درآمد:‌ « شما پناهنده ها انگار يك چيزي تان مي‌شود!»

گفتم: « مثلاً؟»

گفت:‌ «بعدها مي‌گويم. اما بهتر است بيائي!.» و حالتي گرفت كه يعني بهتر است بحث را كوتاه  كنيم. با دلخوري از هم جدا شديم. شب جلسه يادم هست  يك اتفاق غريب افتاد و جلسه شعر خواني را هم كنار گذاشتم. ماجراي دستگيري اوجالان در كنيا رخ داده بود. از بس دوستان كرُدم نگراني نشان دادند آن ها را دعوت كردم به خانه ام تا با هم خبر را دنبال كنيم. بعد  از ده سال و اندي زندگي در تبعيد دستم آمده بود در اين طور مواقع با هم بودن خيلي بهتر از تنها ماندن است. در تنهائي هزار فكر و خيال ناجور به سرت مي زند. به خصوص اگر سياسي و جوان باشي.

صبح روز بعد وقتي از راه پله ها پائين مي رفتم با اطلاعيه اي كه يكي از همسايگان به ديوار زده بود فهميدم جنگ مغلوبه شده است و ساكنين روبروی آشغال داني حرف شان را به كرسي نشانده اند. و همين روزهاست كه آشغال داني را از سر جايش بردارند. و حدس مي شد زد با مخالفت ساكنين طرف ديگر كوچه مان در نصب آشغال داني در جلو خانه شان، ما عملاً بي اشغال داني مي‌شديم. با اين كه خيلي دلم مي‌خواست از طريق همسايه هلندي ام از جزئيات گفتگو در جلسه اطلاع  بيشتري كسب كنم سراغش نرفتم. ترسيدم يك مشت كلفت بارم كند و دعوامان شود. از متن اطلاعيه با همه بدفهمي ام از زبان هلندي فهميدم  به همسايه ها برخورده است و قرار است عليه آن هائي كه اين ماجرا را برپا كرده اند جنگ تازه اي را آغاز كنند. متن روي ديوار با چنان توپ و تشر و خشمي پايان مي‌گرفت كه من صداي دررفتن توپ و تانك را در گوشم مي‌شنيدم. خوشبختانه وقتي داشتم دوچرخه ام را از توي انبار در مي آوردم، نويسنده متن را توي راهرو ديدم.  با عصبانيت گفت هرگز تسليم نخواهند شد و گفت در آن جلسه تهديد كرده است در صورت بردن آشغال داني از محل، آشغالش را در جاي سابق آن ، روبرو به خانه هائي كه معترض به آن  بودند، خواهد گذاشت.

يك هفته  بعد، در شبي، غروبي، نمي‌دانم كي، ماشين شهرداري آمد و آشغال داني را بي خبر از ما از جا كند و برد. و ما يكباره بدون آشغال داني شديم و مربعي سفيد با اضلاعي تيره كه بر سطح آسفالت زمين كوچه از آن به جاي مانده بود، هر صبح به نيشخندي شكست مفتضحانه ما را به رخ مان مي‌كشد. به خصوص به رخ پيرمردي كه با اولين اطلاعيه اش جنگ تازه اي را در محله ما شروع كرده بود. در طول اين مدت بين من و دوست هلندي ام كلمه اي رد و بدل نشده بود. زنش اما كم و بيش با سلام و احوالپرسي ئي ساده و مختصر سعي مي‌كرد رابطه بين مان را نگه دارد. دو روز بعد وقتي پا به خيابان گذاشتم و دو سه كيسه آشغال را ميان آن مربع كمي تيره ديدم فهميدم نفر دو يا سومي هم به پيرمرد پيوسته است. روز بعد شماره كيسه ها به پنج تا رسيده بود. و روز بعد از آن به ده تا. من نمي‌دانستم در اين بازي تازه چگونه وارد شوم. كيسه هاي آشغال من هنوز همان كيسه هاي رنگ به رنگي بود كه به هنگام خريد ميوه و سبزي و بنشن از مغازه هاي تركي نصيبم مي‌شد. و استفاده از آن ها به جاي كيسه آشغال تنها  راهي بود كه مي‌توانست از تعداد آن ها در آشپزخانه و انبار كه روز به روز هم ناخواسته زياد مي‌شدند كم كند. تصميم گرفتم پيش از آن كه از موقعيت طرفين اين جنگ تازه و عواقب آن سر دربياورم با احتياط عمل كنم. اولين كاري كه بايد مي‌كردم پيدا كردن يك آشغال داني براي آن كيسه ها بود و بعد راهي برای سفت کردن پيچ هاي ارتباط تق و لق شده ام با همسايه هلندي ام. اولي را خيلي زود پيدا كردم نزديك به خانه مان يك ايستگاه اتوبوس بود كه آشغال داني كوچكي كنارش داشت. بدي اش اين بود كه فقظ درش تنگ بود. و من بايد به خاطر مي سپردم كه كيسه هايم تا نيمه پر شده باشند و گرنه از در آن تو  نمي‌رفتند.

ديدن منظره رديف كيسه هاي زباله در جاي سابق آشغال داني، درست روبروی ايوان خانه موشك و موشك كمكي، تو را به ياد سربازاني مي‌انداخت  كه بعد از فتح سرزميني حالا  لم داده بودند روي زمين جلو كاخ فرماندهي كشور شكست خورده و با تكيه به كوله پشتي هاشان داشتند شيشكي براي عابرين در مي‌كردند و از جريان فتح شان داستان هاي خنده دار براي هم می گفتند. معلوم بود اين  وضع نه قابل دوام بود و نه براي همسايه هاي پيروز در جنگ قابل تحمل. با رسيدن اخطاريه پليس به دستم فهميدم اوضاع به گونه اي ديگر خواهد شد. در اخطاريه پليس آمده بود اگر كسي غير از يكشنبه ها ،‌آن هم در غروب، كيسه زباله اش را بيرون بگذارد در بار اول به پرداخت جريمه اي نقدي معادل صد گلدن محكوم خواهد شد. از پيش معلوم بود با همين اخطاريه سربازان بي‌درنگ  عقب نشيني خواهند كرد. صد گلدن پول كمي نبود كه هلندي جماعت از آن مفت بگذرد.

روز بعد از اخطاريه پليس، از كيسه هاي آشغال در بيرون خبري نبود. سربازان به موقع عقب نشيني كرده بودند. با اين همه معلوم بود هنوز جنگ پايان نيافته است. چون كمي دور تر از محل سابق آشغال داني، بر زمين چمن نزديك به ايوان خانه موشك و موشك كمكي دو سه كيسه كوچك پلاستيكی كه توي آن روزنامه چپانده بودند افتاده بود. معلوم بود مسئوليت گذاشتن آن ها را كسي به عهده نگرفته بود. من كه در اين مدت  به تصادف يك آشغال داني كوچك ديگر نزديك به پارك خانه مان پيدا كرده بودم كه درش شكسته شده بود و راحت كيسه اشغال هاي ام را در خود جا مي‌داد، فارغ از اين جنگ و جدال ها، هر دو روز يك بار وقتي با دوچرخه ام ركاب زنان به محل كارم مي‌رفتم، كيسه آشغال ام را گِل فرمان دوچرخه مي كردم و وقتي در سر راهم به پارك مي‌رسيدم، بي زحمت پياده شدن از دوچرخه، كمي خم مي شدم و كيسه ام را در دل آشغال داني در شكسته جا مي‌دادم و بعد سوت زنان و ركاب زنان به سمت  كارم مي‌راندم.

ماجراي مبارزه مخفي با موشك و موشك كمكي به همان دو كيسه ختم نشد. بلكه به طور مداوم ادامه يافت. كسي زير بار گذاشتن آن ها در كوچه نمي‌رفت. پليس ها وقت و بي وقت با ماشين دوري توي كوچه ما مي زدند و با ديدن يكي دو كيسه بر سطح سبز چمن با  عصبانيت از ماشين پياده مي‌شدند و موشك و موشك كمكي هم بلافاصله به آن ها مي‌پيوستند تا افراد مشكوك محل را به آن ها گزارش دهند. با  تاريك شدن هوا مي‌توانستي همسايه ها را ببيني كه از لاي پرده هاي كلفت كمي كنار زده مواظب كوچه و خانه ها هستند. مي خواستند هم از كار چريك هاي مخفي كه كيسه هاي زباله شان را با مهارت  در كوچه پرتاب مي‌كردند سردربياورند و هم خودشان، با استفاده از چند لحظه غفلت  موشك و موشك كمكي كه حالا شغل كشيكچي را هم به عهده گرفته بودند، كيسه زباله اي در خيابان بگذارند. وضع من به عنوان يك غريبه از  همه خراب تر بود. سابقه  بدم در برابر دو همسايه مخالف ترسي در دلم نشانده بود كه نكند تمام كاسه كوزه ها سر من غريبه شكسته شود. براي همين خيلي با احتياط حركت مي‌كردم.  يك روز، وقتي داشتم طبق معمول كيسه كوچك زباله ام را در زباله داني در شكسته مي‌گذاشتم متوجه شدم دو كيسه قبلي ام هنوز سر جاي خودشان است. و رفتگرهاي شهرداري آن ها را نبرده اند. با اين كه كمي تعجب كرده بودم ولي زياد به جد نگرفتم. اما بعد از آن كه كمي از آن جا دور شدم، رفتم توي فكر. معمولاً در عرض هفته اين زباله داني ها يكي دوباري خالي مي‌شد. به خودم گفتم  نكند مي‌خواهند كيسه هاي اين اطراف را براي يافتن نشاني بگردند تا رد خرابكاران را بزنند. همين فكر باعث شد كه با سرعت برگردم و كيسه تازه و دو كيسه قبلي را باز گل فرمان دوچرخه ام كنم و ركاب زنان به اطرافم نگاه كنم، براي پيدا كردن جائي كه  از شر مدرك جرم راحت شوم. وقتي از جلو مجتمع مسكوني‌اي كه زن سابقم در آن جا مي نشست مي‌گذشتم، يكهو به ياد سوراخ زباله  داني توي ديوار راهرو پله هاي آن جا افتادم. به خودم گفتم چه جائي از اين امن تر. بلافاصله ترمز كردم. خوشبختانه هنوز كليد در بزرگ ورودی ساختمان را ميان دسته كليدهايم داشتم. آرام رفتم تو و در اولين طبقه ساختمان. زباله داني متحرك را از توي ديوار كشيدم بيرون، يكي يكي كيسه ها را  گذاشتم توي آن و برش گرداندم. بعد به سه صداي پر طنين دامب كه پشت سرهم توي زير زميني پيچيد گوش دادم. با آن سه ضربه گوئي پرده تاريكي از جلو  چشمانم كنار رفته باشد حس كردم به حل يكي از مشكلات بسيار پيچيده و در ضمن سابقه  دار تبعيدم در هلند موفق شده ام. به خودم گفتم از اين پس با خيال راحت مي‌توانم به كارهاي ديگرم برسم. سرم را بلند كردم و از همان پائين  پيام تشكري براي زن سابقم كه مي دانستم در آن وقت روز خواب است فرستادم.

در اين حيص و بيص جنگ بالكان هم شروع شده بود. ناتو در دفاع از «كوسووو» شهرهاي يوگسلاوي و مراكز نظامي و غير نظامي آن را بمباران مي‌كرد. و من بيشتر اوقات چشمم به اخبار تلويزيون بود. مي ترسيدم دامنه جنگ گسترده شود. مگر جنگ جهاني دوم از آشوب در يك آبجو فروشي در يكي از شهرهاي آلمان شروع  نشده بود؟ همسايه هلندي ام كه توانسته بودم در اين مدت گفتگوي كوتاهي با او داشته  باشم، آشوبي را كه سر ماجراي زباله داني در محله ما رخ داده بود تقصير من گذاشته بود و معتقد بود اگر من آن موقع در جلسات شركت مي‌كردم اين وضع پيش نمي‌آمد. و هر بار كه همديگر را مي‌ديديم متلكي مي‌پراند كه : «بيا دليل مشنگ بودن خودتان را مي‌ خواستي. اين هم دليل!»

من راستش نمي‌دانستم و هنوز هم نمي‌دانم چه جوابي به او بدهم. خاموش كار خودم را مي‌كنم و گاه كه خسته از تعقيب اخبار جنگ و غمگين از وضعي كه براي مردم بي پناه منطقه رخ داده، پرده هاي پنجره ام را كنار مي زنم تا بيرون را نگاه كنم و چشمم به آفتابي، ‌درختي بخورد،‌ از لاي پرده پنجره هاي مقابلم، همسايگان ام را  مي بينم كه با كنجكاوي و احتياط از اين كه ديده نشوند دارند كوچه را مي پايند. كوچه اي كه در آن در جاي آشغال داني اش يك مربع سفيد با اضلاعي تيره خودنمائي مي‌كند. و بر سطح سبز چمن اش هميشه يكي دو كيسه پلاستيكي زباله ولو است. و بعد من، اين غريبه مشنگ، از همين ها مي‌فهمم در كوچه ما جنگ بر سر آشغال داني هنوز ادامه دارد.

ماه جون 1999 اوترخت      

| قتل پرنده باز | نسيم خاکسار |

۱

اين ماجرايی را که شاهدش بوده ام و می خواهم برايتان تعريف کنم تا حالا برای هيچ کس نگفته ام. نگه داشته بودم برای خودم. می‌ترسيدم کسی به گوش دوست پرنده بازم برساند. دلم نمی خواست دنيايش را خراب کنم. سعی می‌کردم طوری رفتار کنم که انگار هيچ اتفاقی نيفتاده است. در واقع بايد يکجوری به او کلک می زدم که متوجه نشود چرا مدتی است کرکره پنجره ام را پايين کشيده ام و کاری به کار آن قسمت از اتاقم که هميشه دوست داشتم پايش بايستم ندارم. اوايل يکجورهايی سخت بود. يعنی خيلی سخت بود که آن سمت از اتاقم را نبينم. اما بعد به آن عادت کردم. حالا ديگر فراموشم شده است که آنجا، در انتهای طولی اتاق نشيمن ام رو به خيابان، يک پنجره بزرگ هم بود. پنجره بزرگی که هميشه دو درخت تبريزی يکی تقريبا کامل و ديگری فقط با نيمی از شاخه هايش در آن پيدا بود. مثل يک تابلوی بزرگ نقاشی. زمستان ها از درخت ها فقط شاخه ها می‌ ماندند. لخت و بی برگ. شاخه های نازک با پوستی خزه بسته مثل مويرگ هايی در تن آسمانی خاکستری و ابری می دويدند. انگار می خواستند هرچه خون دارند برسانند به آن خاکستری های عبوس. من وقتی در خانه بودم و کار خاصی نداشتم صندلی‌ام را می ‌گذاشتم کنار پنجره و آنها را تماشا می‌کردم. گاهی هم که خسته می‌ شدم می رفتم روی مبل دراز می‌ کشيدم و خوابيده نگاهشان می‌کردم. در جلو چشمم آن طور که دراز کشيده بودم روی مبل و نگاه می ‌کردم به آسمان ِ پر از توده های ابرهای غليظ و خاکستری، گاه توده ابرها می ‌آمدند پايين و دور و برشاخه ها جمع می شدند. آن وقت درخت ها درست شکل درخت پشمک می‌شدند. از آنهايی که پشمک فروش ها درست می‌کردند و جلو دکه هاشان می ‌گذاشتند. من خوشم می ‌آمد از تماشای آنها.

خانه دوست پرنده بازم، درست روبه روی خانه من، در آن سوی خيابان بود. از من جوانتر بود. و سرگرمی‌اش بازی با پرنده های آزاد بود. يعنی دوست نداشت آنها را در قفس ببيند. يا پرنده ای را بخرد و در قفس بگذارد. می‌رفت و از بساطی‌های توی بازار کيسه های بزرگ پر از دانه های مختلف با قيمت ارزان می‌خريد و بعد روزها، قبل از آنکه سرکارش برود مشت مشت از کيسه دانه در می‌ آورد و می ‌ريخت کف بالکن خانه اش، بعد می‌رفت پشت پنجره و از دور آنها را تماشا می‌ کرد که برای خوردن دانه ها از سر و کول هم بالا می ‌رفتند. من صدايش را نمی ‌شنيدم. اما از دور و از حرکت شانه ها و حرکات کله اش می ‌توانستم حدس بزنم چه حالی دارد و چطور دارد از ته دل می‌خندند. دلش نمی ‌خواست انگار ترکشان کند. طوری می ‌خنديد و طوری شاد بود که انگار تمام پرنده های عالم يک جا مال اوست.

۲

بعد از رخ دادن آن واقعه، من ديگر سختم بود که دوست پرنده بازم را به خانه ام دعوت کنم. چون می‌ ترسيدم برود دم پنجره بايستد، اتفاق است ديگر، و باز همان حادثه رخ دهد. و يا اصلا آن هم رخ ندهد به من پيله کند که چرا پنجره اتاقم را بسته ام. و يا چرا با دوربين ديجيتالی ويديويم ديگر از بالکن او عکس يا فيلم نمی‌گيرم. و بعد من مجبور شوم ماجرا را برايش تعريف کنم. تا تلفن می‌کرد که دلش تنگ شده است و می خواهد من را ببيند سر ضرب قرار می‌گذاشتم با او در يک کافه که خيلی هم از خانه مان دور نبود. سه چهارتا کافه توی محله های نزديک به ما بود‌ و من يکی اش را انتخاب می ‌کردم که با خلق و خوی او بيشتر سازگار بود. کافه هه جنب يک استخر بود و جماعتی که می ‌آمدند توش همه جوان بودند و ورزشکار و اهل شوخی و بلند بلند بخند. يعنی همين خلق و خويی که دوست پرنده باز من داشت. می رفتيم آنجا و او هم به دخترها و پسرهای شاد و شلوغ نگاه می کرد و برای من از پرنده هايش می ‌گفت. پرنده هايی که هيچ وابستگی به او نداشتند. اما او با مسئوليتی غريب ازشان مواظبت می کرد. آنقدر از زندگی پرنده ها اطلاعات جمع آوری کرده بود که می‌توانست ساعت ها برايت از آنها حرف بزند. از زندگی و بازی کلاغ ها، سهره ها و‌ دم جنبانک ها داستان ها می‌گفت. وقتی توکاهاش می‌خواستند تخم بگذارند نظم زندگی‌اش به هم می‌خورد. چون می ‌دانست کلاغ ها کمين می ‌کنند تا تخم ها را بخورند.

توی کافه يک جايی انتخاب می ‌کرديم که نزديک پنجره بود. اگر شانس مان می زد و هوا آفتابی بود می رفتيم بيرون می‌ نشستيم، نزديک به درخت ها. آن وقت، وقتی صدای توکاها می‌ آمد، نم نم آبجو می ‌نوشيديم. من به درخت ها نگاه می‌ کردم، او هم به صدای توکاها گوش می داد و به گفت و گوی آنها با هم در سر شاخه ها و درخت های جدا از هم و مثل کودکی می ‌خنديد.

۳

در شرح ماجرا کمی قاطی کرده ام. ببخشيد. تقصير ذهن پريشان من است. راستش من و دوست پرنده بازم برای چند سالی در همان خانه روبه رو به همين خانه ای که بعدها به آن اسباب کشی‌ کردم نشسته بوديم. خانه او در طبقه سوم بود و من در طبقه دوم همان ساختمان می نشستم. او عاشق پرنده ها بود و من عاشق تماشای درخت ها. گرفتن فيلم ويديويی از کارهای او و پرنده ها را خودش يادم داده بود. در وهله اول برايش و يا برايمان يک جور بازی بود در رقابت با فيلم های يکی دو کانال تلويزيونی که فقط از زندگی پرنده ها و حيوانات فيلم پخش می کردند. بنگاه کوچک و فقير تجارتی او يا من البته رقابتش را با آن کانال ها به بازار و از اين حرف ها نمی‌ کشاند. قصدش را نداشتيم. فقط برای خودمان خوب بود که وقتی می نشستيم و فيلم ها را تماشا می کرديم بخنديم. و از تازه بودن بعضی تصويرهاش کيف کنيم. البته بيشتر دوست پرنده بازم که روز به روز داشت دنيايش با پرنده ها معنا پيدا می‌کرد. فکرش را بکنيد. او مجبور بود به جز روزهای تعطيل هر روز سر ساعت نه صبح در محل کارش در يک کتابخانه حاضر باشد. شب ها هم هميشه خدا تا دير وقت می نشست و اين فيلم هايی را که من و يا خودش گرفته بوديم يک جورهايی مونتاژ می کرد. با اين همه گاهی به سرش می‌ زد و صبح ها ساعت چهار از خواب بيدار می شد. يعنی ساعتش را طوری تنظيم می‌ کرد تا در اين وقت بيدارش کند که فقط صدای سهره ها را در آن ساعت از روز ضبط کند. يا صدای توکاها را. بعد هم از توی پنجره با دوربين اش هی زوم کند روی توکای نری که از روی يک درخت شروع کرده بود به چهچهه زدن و بعد ماده اش را پيدا کند روی درختی ديگر، ‌به فاصله چند درخت دورتر و بعد کشيک بکشد تا کی و بعد از کدام آواز خوانی هردو از روی درخت پر می‌کشند به سمت پايين و در يک نقطه بر خاک می نشينند. گاهی هم ذهنش می رفت سر همان نقطه از خاک که پرنده ها بودند و با شات های مختلف از آنجاها فيلم می ‌گرفت. از انبوه برگ هايی که بی‌ تکان بر خاک ريخته بودند. و يا برگی که به نيروی باد از زمين برمی‌ خاست و می نشست. و يا در هوا می رقصيد. همه در تاريک و روشن هوايی که پشت خود خورشيدی را داشت که با ارابه زرينش و اسب هايش با يال هايی آتشين در دور ها تاخت کنان پيش می‌آمد. برای زدودن تاريکی. ظلمات .

شب که از کار بر می گشت و دستکارش را نشانم می داد، اين حرف های آخر را درباره خورشيد و ارابه زرين و از اين چيزها را خودش چون گوينده ای در گفتار فيلم می گفت و کودکانه می خنديد.

۴

راستش دقيق نمی‌ دانم اختلاف بين من و دوست پرنده بازم از کی شروع شد. هرچه هم فکر می کنم دليل اختلاف مان را پيدا نمی‌ کنم. نمی ‌توانست سر پرنده ها باشد. حتا از اين هم نبود که گاه ديوانگی می‌ کرد و من را صبح های زود از خواب ييدار می‌کرد تا پيش از فيلمبرداری، پرنده هايی را که رويشان زوم کرده بود ببينم. مثل خيلی چيزهای ديگر که يک باره رخ می‌ دهد و مثل همان اتفاق دوستی مان که از همسايگی مان شروع شد، ‌بين ما يک باره جدايی افتاد. البته او نمی‌ فهميد که بين ما جدايی افتاده است. و همين، برای دور شدن از او کار را برای من سخت و يا شايد از جهاتی ساده می‌ کرد. خودم هم به درستی نمی دانستم که بين مان جدايی افتاده است. فقط می دانستم کم کم دارم به او و به پرنده هايش بی‌علاقه می شوم. يا از حرف هايش ديگر زياد خوشم نمی ‌آيد. وقتی اين را به طور کامل فهميدم که متوجه شدم فاخته ای که برای مدتی هر روز کله سحر با کوکو، کو،،، کردنش از خواب ييدارم می‌کند من را توی فکر فرو ‌برده است. انگار با کوکو، کو،،، هايش داشت يک چيزی هايی به من می‌گفت. اوايل فکر می‌ کردم صدای پرنده، غوم غوم بلند دم صبحی يکی از پيرمردهايی است که در دو سمت من در همان طبقه می‌ نشستند. وقتی دوست پرنده بازم يک روز به شوخی گفت که او، فاخته را می فرستد سر بالکنم تا صبح ها من را از خواب بيدار کند، ديگر در اوج اختلاف با او بودم. بعد که مطمئن شدم صدا متعلق فقط به يک فاخته است که هر روز می‌ آيد و در نقطه ای از بالکن خانه ام می‌نشيند و چند تا کوکو، کو،،، می‌کند و بعد می پرد، رفتم توی فکر که دام بگذارم و فاخته را بگيرم. اما فاخته ‌هه به رغم کبوترها که خيلی زود به هوس دانه توی دام می افتند خيلی زرنگ بود. و يا شايد خيلی توی خودش و توی نخ آواز خواندن و يا اذيت کردن من بود. چون اصلا به دام و دانه های من اعتنايی نمی‌ کرد. تا مدتی هرکار می‌ کردم که بتوانم در روز، وقتی هوا روشن است پيدايش کنم نمی توانستم. بعد از آن، خيال برم داشت نکند خواب می‌بينم و اين فقط يک صدا باشد که دم دم های سحر در مرز بين خواب و بيداری می پيچد توی گوشم و با بيدار شدنم محو می‌شود. دوست پرنده بازم هم بی آنکه بداند با او اختلاف پيدا کرده ام وقتی پيش من می ‌آمد با حرف هايش هی بيشتر عصبانی ام می کرد. کوکو،‌کو،،، می کرد و ادای فاخته هه را درمی ‌آورد و سر به سرم می گذاشت. ناچار شدم از آنجا بروم. در وهله اول برای آنکه جايم را عوض کنم و در وهله دوم جايی را پيدا کنم که بتوانم از روبه رو خوب سوراخ و سنبه های بالکن قديمی ام را زير نظر بگيرم و ببينم که فاخته هه کجا می نشيند. و بعد کلکش را بکنم. برای اين کار البته به تمرين زياد برای شکار پرنده از راه دور نياز داشتم.

۵

بعد از اسباب کشی به خانه تازه ام تا بيکار می‌شدم با يک تيرکمان و مشتی ريگ در جيبم راه می‌افتادم در جنگل های اطراف و سعی می‌کردم پرنده ها را از راه دور هدف بگيرم. تيرکمانم را از يک چوب دوشاخه، دوتا لاستيک دراز و يک تکه چرم ساخته بودم . لاستيک ها را از لاستيک های قديمی دوچرخه ام که در انبار مانده بود کنده بودم و تکه چرم، زبانه يکی از کفش های کهنه ام بود. می رفتم توی جنگل و به محض آن که کبوتری، کلاغ زاغی‌ ای، توکايی از دور يا نزديک سر شاخه ای يا روی زمين می ديدم تيرکمانم را به سمتش می‌ گرفتم و سنگ را رها می کردم. شکار کردن توکاها که گاه معصومانه نزديک به من در آفتاب روی زمين پهن می شدند خيلی راحت بود اما زدن فاخته ها و گنجشک ها خيلی مشکل بود. هرچقدر در کارم مهارت بيشتری پيدا می کردم با دوست پرنده بازم اختلافم بيشتر می‌شد.

چندماهی از سکونتم در آپارتمان تازه نمی ‌گذشت که يک روز صبح کله سحر با صدای همان فاخته هه از خواب بيدار شدم. باز هم مثل سابق، چند مرتبه با اندوه چند تا کوکو،‌کو،،، با فاصله سر داد و بعد از صدا افتاد. از رختخواب زدم بيرون و دوربين در دست پريدم توی بالکن. می خواستم دقيق محلی را که نشسته بود پيدا کنم. ديدم دوست پرنده بازم پيش از من با شورت و زير پيراهن توی بالکن خانه اش ايستاده و دارد از بالکن من فيلم می‌گيرد. بلند بلند به او چند تا فحش دادم . بعد از ترس بيدار شدن همسايه ها ساکت شدم و چند تا فحش با دست حواله اش کردم. اما او هيچ کدام را نگرفت. هی برای خودش از من و بالکنم فيلم گرفت. و با دست برای من سلام فرستاد و هی چيزهايی با حرکات دستش گفت، انگار که بی خيال من خودم برايت فاخته هه را پيدا می کنم و از اين حرف‌ها. اين قدر از دست او لجم گرفت که فکر می کنم اگر پهلويش بودم از سر بالکن پرتابش می‌کردم توی خيابان.

۶

وقتی آن اتفاق افتاد راستش درست نمی دانم دوست پرنده بازم رويش به بالکن من بود يا به بالکن خودش. چون بعدها که قضيه را دقيق تر دنبال کردم متوجه شدم اصلا چيزی به اسم اسباب کشی و از اين حرف ها تا آن وقت برای من پيش نيامده بود. در واقع رفتنم از آنجا بعد از آن واقعه بود.
ماجرای آن روز هم اين طوری اتفاق افتاده بود. وقتی صدای فاخته هه را شنيدم تيرکمان در دست با مشتی ريگ توی جيبم پريدم توی بالکن. ولی به جای فاخته دوست پرنده بازم را ديدم. کله سحر وقتی هيچ کس توی خيابان و محله نبود دوربين در دست داشت از توی خيابان از بالکن خانه اش و آن دو درخت تبريزی فيلمبرداری می‌کرد. آن قدر توی خودش بود که به هيچ کس توجه نداشت. محله کاملا خلوت بود. و سايه های تاريک سحر هنوز پای درخت ها بودند. از آن سايه هايی که با خود هول يک اتفاق می آوردند. ناگاه، نمی دانم چطور، يکی از يک جا، توی تاريکی پيدا شد. و آرام آرام ، وقتی دوست پرنده بازم سرگرم کار خودش بود، رفت پشتش ايستاد. من اينها را همه مثل قطعات يک فيلم در حافظه ام حفظ کرده ام. آن مرد نگاهی به اطرافش کرد، بعد از جيبش يک کارد که تيغه اش دراز و باريک بود بيرون آورد و روبه روی من گرفت که خوب ببينم. بعد دستش را برد زير پيراهن دوست پرنده بازم و کارد را فرو کرد توی پهلوی او. آن قدر با ظرافت و سريع فرو کرد که دوست پرنده بازم در وهله اول اصلا متوجه نشد. فقط دستش را روی جای زخم گذاشت و همان طور که دوربين در دستش بود به سمت خانه اش راه افتاد.

هيچ خونی روی زمين ريخته نشد. هيچ اثری که نشان از يک جنايت در آن روز صبح باشد برای کسی به جای نماند. من تنها شاهد اين ماجرا در آن محله بودم. بعد از آن ديگر دوست پرنده بازم را نديدم و بالکن خانه اش برای هميشه از حضور پرنده و کيسه های دانه خالی شد.

۷

از اين که گزارشم خيلی دقيق نيست من را ببخشيد. قبول کنيد با حسی عاطفی که بين من و دوست پرنده بازم بود نمی‌ توانم درست پايان ماجرا را شرح دهم. و اين را هم بگويم با همه شواهدی که دال بر قتل او دارم باز منتظرم شايد روزی پيدايش شود و خودش برای من و شما بگويد چطور اين واقعه برايش رخ داده است.

اوترخت . آوريل ‏۲۰۰۴‏

 

| فصلی از رمان ‘بادنماها و شلاق ها’ | نسيم خاکسار |

 
دوستی‌ دارم‌ که‌ گاه ‌به ‌گاه‌ او را می ‌بينم‌. او هم‌ در اينجا زندگی‌ می ‌کند؛ با اين ‌تفاوت‌ که‌ او نويسنده‌ و نوازنده‌ است‌ و من‌ در قالی ‌فروشی‌ای‌ که‌ با کرامت‌، بعد از جدايی‌اش‌ از مريم‌ و آمدنش‌ به‌ هلند، علم‌ کرده‌ايم‌ قاليچه‌ و گليم‌های‌ کهنه‌ را رفو می ‌کنم‌. البته‌ يکی‌ دو ماهی‌ است‌ که‌ به ‌طور موقت‌ سر کار نمی‌روم‌. کرامت‌ هم‌ مرا به‌ حال‌ خودم‌ گذاشته‌ است‌ و تنهايی‌ مغازه‌ را می گرداند. کرامت چون‌ معتقد است‌ اين‌ تنها شغلی‌ است‌ که‌ به‌ من‌ می‌خورد، زياد نگران ‌نيست‌. می ‌داند بعد از يافتن‌ کمی‌ تعادل‌ دوباره‌ به ‌کارم‌ برخواهم‌ گشت‌ و رفوکردن‌ جاهای‌ شندره‌ قاليچه‌ و گليم‌ها را به‌ عهده‌ خواهم‌ گرفت‌.

“ايوان‌” سال‌ها پيش‌ از چکسلواکی‌ به‌ هلند مهاجرت‌ کرده‌ بود و در حال ‌حاضر يک‌ نويسنده‌ هلندی‌ است‌ که‌ ريشه‌های‌ بسيار دوری‌ در وطن‌ دارد. خودش‌ می ‌گويد داشته‌ است‌. با اين‌ حال‌ تفاوت‌ ديگری‌ هم‌ بين‌ من‌ و اوهست‌: ريشه‌داشتن‌ بسيار دور. با اينکه‌ قريب‌ به‌ ده‌ سال‌ است‌ ميهنم‌ را ترک ‌کرده‌ام‌ و دوست‌ نويسنده‌ام‌ حدود بيست‌ سال‌ است‌، هنوز نمی‌توانم‌ ـ مثل‌ايوان‌عزيز ـ به‌ راحتی‌ بگويم‌:”وطن‌؟ آه‌ مدت‌هاست‌ که‌ از آن‌ جدا افتاده‌ام‌.”
ـ زبان‌ مادری‌ات‌؟ به‌ آن‌ زبان‌ حرف‌ نمی ‌زنی‌؟
ـ چرا. گاهی‌ وقت‌ها که‌ با هموطن‌هايم‌ هستم‌.
ـ با زن‌ و بچه‌ات‌؟
می‌خندد: هلندين‌ که‌!

ايوان‌ در روياهايش‌ هم‌ به‌ زبان‌ هلندی‌ حرف‌ می ‌زند. در روياهای‌ من ‌هميشه‌ قطاری‌ با آخرين‌ سرعت‌ رو به‌ ايران‌ در حرکت‌ است‌. دام‌ دام‌ دام‌…. چه‌صدايی‌! از خواب‌ بيدار می ‌شوم‌. می‌ بينم‌ دو دستی‌ به‌ پنجره‌ نزديک‌ به‌ تختم‌ چسبيده‌ام‌. زنم‌ می‌ گويد اين‌ ماليخوليای‌ تبعيد است‌.
زنم‌ سعی‌ می‌کند اسيرش‌ نشود. تلويزيون‌ تماشا می‌کند و در روزهای‌تعطيل‌ دست‌ پسرم‌ را می‌ گيرد و به‌ مغازه‌ های‌ مرکز شهر سر می ‌زند. بلدند چه ‌طور سر خودشان‌ را گرم‌ کنند. پنج‌ سال‌ بعد از من‌ به‌ هلند آمدند. يعنی ‌چون‌ فاصله زمانی‌ آنها هنوز ده‌ سال‌ نشده‌ از نوع‌ دلواپسی‌های‌ مرا ندارند؟ سوال‌ بی ‌جايی‌ است‌. چيزی‌ بايد در درون‌ آدمی‌ عوض‌ شود، و يا چيزی‌ بايد در درون‌ آدمی‌ همواره‌ بجوشد. به‌ دوست‌ نويسنده‌ام‌ می‌گويم‌:
ـ فکر می ‌کنم‌ دارد اتفاقات‌ عجيبی‌ برايم‌ رخ‌ می ‌دهد.
ـ چه‌ اتفاقاتی‌؟

مشکل‌ است‌ از آن‌ حرف‌ بزنم‌. آيا اين‌ فکر به ‌کنار گذاشتن‌ موقت‌ کارم ‌برمی‌ گردد؟ ايوان‌ می‌ داند که‌ مدتی‌ است‌ به‌ مغازه‌ نمی ‌روم‌. پسرم‌ هم ‌دلمشغولی‌ تازه‌ای‌ پيدا کرده‌ است‌. گاه‌ و بی‌گاه‌ او را می‌ بينم‌ که‌ فرهنگ‌ شش‌ جلدی‌ معين‌ را ورق‌ می‌زند. چه‌ چيز عجيبی‌ جز واژه‌ می ‌تواند درکتاب‌ های‌ لغت‌ باشد که‌ علاقه‌ يک‌ بچه سيزده‌ ساله‌ را به‌ خود جلب‌ کند؟ درسن‌ او هيچ ‌وقت‌ دوست‌ نداشتم‌ که‌ کتاب‌های‌ لغت‌ را ورق‌ بزنم‌. راستش‌ وقتی‌ بچه‌ بودم‌ اصلا با کتاب‌ ميانه خوبی‌ نداشتم‌. فکر می‌کنم‌ اگر داستان‌های ‌پليسی‌ و تاريخی‌ وجود نداشت‌، هيچ‌ گاه‌ کتابخوان‌ نمی ‌شدم‌. اولين‌ شغلم ‌معلمی‌ بود. اما بعد از چند سال‌ از دستش‌ دادم‌. در کشورهايی‌ مثل‌ کشور ما ازدست ‌دادن‌ شغل‌ مثل‌ آب‌ خوردن‌ است‌. کافی‌ است‌ سر و گوشت‌ بجنبد تا شغلت‌ را از دست‌ بدهی‌… زندگی‌ در هلند برای‌ آدمی‌ که‌ در چهل‌ سالگی‌ واردش‌ شده‌ است‌ هم‌ شگفتی‌هايی‌ دارد و هم‌ سرشار از لحظاتی‌ است‌ خسته ‌و کسل‌کننده‌. آدم‌ نمی ‌داند با کدام ‌يک‌ بسازد.

اگر در اوايل‌ ورودم‌ به‌ هلند نمی ‌توانستم‌ از کتابخانه‌ها دل‌ بکنم‌ و برای ‌ساعت‌ها‌ در گوشه يکی‌ از آنها می‌ نشستم‌ نبايد برای‌ کسی‌ زياد عجيب‌ باشد. اين‌ يک‌ اعتراف‌ ساده‌ است‌، اگر بگويم‌ در آن‌ موقع‌ اصلا حال‌ و حوصله کتاب‌ خواندن‌ نداشتم‌ و آنچه‌ وادارم‌ می‌ کرد برای‌ دو سالی‌ هر روز صبح‌ با دوچرخةه فکسنی‌ام‌ که‌ آن‌ را از جايی‌ خريده‌ بودم‌ که‌ هر چهارشنبه ‌دوچرخه‌های‌ دزدی‌ را می‌ فروختند، چند کيلومتر پا بزنم‌ و به‌ کتابخانه دانشگاه‌ بروم‌، نشستن‌ در آ‌نجا بود و سرگرم‌ شدن‌ با کتاب‌هايی‌ که‌ فقط ‌دوست‌ داشتم‌ آنها را ورق‌ بزنم‌. جايی‌ که‌ دست‌ آخر مرا بومی‌ خود کرد. بخش‌ کوچکی‌ از کتابخانه‌ دانشکده‌ زبان‌های‌ شرقی‌ بود، اتاقی‌ نسبتا بزرگ‌ با چند رديف‌ قفسه کتاب‌های‌ فارسی‌ و عربی‌ با فاصله‌ از هم‌، و انبارکی‌ درپشت‌ برای‌ مجلات‌ و روزنامه‌های‌ قديمی‌، بيرون‌ در، توی‌ راهرو و پشت‌ به ‌ديوار هم‌، مجسمه‌ای‌ قديمی‌ بود از بودا. چهار زانو نشسته‌، با کف‌ پاها رو به‌بالا، و شمشير به‌ دست‌ و ديوار مانندی‌ از مرمر در پشت‌ سر، که‌ گاه‌ نگاهم‌ را به‌خود می‌کشيد. ايوان‌ می‌گويد:
ـ همين‌هاست‌. تو تنها به‌ اينجا نيامدی‌. تو در واقع‌ با مغازه‌ کوچکت‌ به‌ اينجا کوچ‌ کرده‌ای‌.
ـ مغازه‌ کوچک‌!

در ذهنم‌ حرف‌ ايوان‌ به‌ استعاره‌ای‌ هنری‌ تبديل‌ می ‌شود. ای‌ کاش‌ مثل ‌ايوان‌ نويسنده‌ بودم‌. اگر بودم‌ می ‌توانستم‌ اين‌ استعاره‌ را گسترش‌ بدهم‌ و از آن‌ واقعيتی‌ بسازم‌ که‌ معمای‌ موقعيتم‌ را در آن‌ ببينم‌. ايوان‌ معتقد است‌ استعاره‌ها بيرونی‌اند. نيازی‌ به‌ نويسنده‌ بودن‌ تو يا من‌ ندارند. کافی‌ است‌ نگاهت‌ راعوض‌ کنی‌. در ذهن‌ من‌ همه‌ اينها کلماتی‌ هستند با معناهای‌ متفاوت‌. بيرونی‌ بودن‌ آنها ظاهر امر است‌، پوششی‌ است‌ بر اندام‌ معانی‌ اصلی‌. مثل‌ نقش‌های ‌قالی‌ که‌ به‌ نظر شاخه‌ درختی‌ است‌ يا برگی‌، پنجه‌ای‌. بعد که‌ خيره‌ می ‌شوی‌ در می ‌يابی‌. به‌ ايوان‌ می ‌گويم‌. پاکت‌ توتون‌ “دروم‌” را از جيب‌ درمی ‌آورد. دروم‌ توتون‌ مورد علاقه‌ اوست‌. من‌ هر کاری‌ کردم‌ نتوانستم‌ با توتون‌های ‌اينجا کنار بيايم‌. همه آنها را زمانی‌ که‌ به‌ سيگار علاقه‌ داشتم‌ يک‌ دور امتحان ‌کردم‌. يکی‌ تند بود. يکی‌ زياد سبک‌ بود، يکی‌ مزه‌ آب‌ صابون‌ می ‌داد. درست‌ مثل‌ مزه “راکی”، وقتی‌ برای‌ اولين ‌بار در استانبول‌ من‌ و کرامت‌ خواستيم‌ با آن ‌مست‌ کنيم‌، و نکرديم‌، و در عوض‌ حالمان‌ را به‌ هم‌ زد.

فکر نمی‌کنم‌ ايوان‌ را عصبانی‌ کرده‌ باشم‌. سيگار کشيدن‌ نمی‌تواند هميشه ‌به‌ عصبانيت‌ ربط‌ داشته‌ باشد. حتما خاطره‌ای‌ را در او بيدار کرده‌ام‌. از ذهنم‌ می ‌گذرد بالاخره‌ دروغش‌ را در می ‌آوردم‌. او هم‌ مثل‌ من‌ در اعماق‌ روحش‌ چيزی‌ پنهان‌ دارد. چه‌ طور می‌ شود ناشناخته‌ای‌ را شناخته‌ کرد؟ ساکت‌ و با سرپايين‌ سيگارش‌ را می‌ پيچد. با حوصله‌. نديدم‌ توتونی‌ از لای‌ کاغذش‌ بريزد. با دو انگشت‌ سيگار تازه‌ پيچيده‌اش‌ را صاف‌ می‌ کند، می ‌گيراند.
می ‌گويم‌: حرف‌ بدی‌ که‌ نزدم‌؟
ـ نه‌. تو فکرم‌ استعاره‌ها را چه‌ طور برايت‌ توضيح‌ بدهم‌.

از داستان‌هايش‌ استفاده‌ می ‌کند. يکی‌ از داستان‌های‌ او را بسيار دوست‌ دارم‌. اين‌ داستان‌ درباره مرد چهل‌ ساله‌ای‌ است‌ که‌ در گذشته‌ با يکی‌ ازگروه ‌های‌ سياسی‌ کار می ‌کرد. گروهشان‌ چه‌ شد و بقيه‌ چه‌ شدند؛ ايوان‌ از آنها حرفی‌ نمی ‌زد. فقط‌ به‌ ما می ‌گويد او حالا در تبعيد است‌. آن‌ هم‌ زمانی‌ که‌ نيروهايی‌ که‌ به‌ آنها متکی‌ بود در همه‌ جبهه‌ها در حال‌ عقب ‌نشينی‌ بودند، يا اين ‌طور ديده‌ می‌شد. اهل‌ کجاست‌؟ ايوان‌ اين‌ را هم‌ نمی‌گويد.
ـ مهم‌ نيست‌.
ـ چرا؟
ـ مهم‌ اين‌ است‌ که‌ او حالا اينجاست‌.
ـ فرهنگ‌؟ تفاوت‌های‌ فرهنگی‌؟
مکث‌ می‌کند.
ـ فقط‌ آدم‌هايی‌ که‌ از يک‌ کره‌ ديگر به‌ کره‌ ما می ‌افتند تفاوت‌های ‌فرهنگی‌شان‌ با ديگران‌ عميق‌ است‌. راديو، تلويزيون‌ و کتاب‌ تفاوت‌های‌ فرهنگی‌ را از بين‌ برده‌ است‌.
ـ بايد به‌ آن‌ فکر کنم‌.

 

.
طرح روی جلد ترجمه هلندی رمان بادنماها و شلاق ها

آدم‌ داستان‌ او خانه‌ای‌ دارد در يکی‌ از محله‌های‌ فقير نشين‌ اوترخت‌. تنهاست‌. يکی‌ از توانايی‌های‌ مشخص‌ او بی ‌اعتنايی‌ به‌ تيرهايی‌ است‌ که‌ او راهدف‌ گرفته‌اند؛ تيرهای‌ روحی‌ و تيرهايی‌ که‌ در شرايط‌ سخت‌ غربت‌ آدمی‌ را آماج‌ خود قرار می ‌دهند. موسيقی‌ گوش‌ می ‌کند و سعی‌ می‌ کند کم‌ و بيش‌ در ارتباط‌ با مردم‌ باشد. گاهگاهی‌ هم‌ نقاشی‌ می ‌کشد. دختری‌ را دوست‌ دارد. دختر چشمان‌ درشتی‌ دارد و دماغی‌ کوچک‌ و دهانی‌ کوچک‌ و صورتی‌ گرد وموهايی‌ حلقه ‌حلقه‌ و پيچ ‌در پيچ‌ که‌ در طراوت‌ آنها روح‌ زندگی‌ مجسم‌ می ‌شود. مرد با کشيدن‌ تصويری‌ دختر را از جهان‌ واقعيت‌ به‌ جهان‌ تخيل‌ وهنر می‌ کشاند. البته‌ او هنوز همان‌ دختر است‌؛ با دماغی‌ کوچک‌، چشمانی ‌درشت‌ و دهانی‌ کوچک‌ و موهايی‌ حلقه‌ حلقه‌ که‌ روح‌ زندگی‌ را مجسم‌ می ‌کند. اما ديگر نمی ‌تواند با او توی‌ جنگل‌ بدود، سينما برود، در کافه‌ بنشيند و با او بخوابد. فقط‌ گاهی‌ دختر از دل‌ پرده‌ پا می ‌گذارد بيرون‌ و گام‌ به‌ گام‌ دنيای‌غربت‌ را نشانش‌ می‌ دهد. يک‌ روز او را به‌ درياچه‌ای‌ می ‌برد که‌ مکان‌ پرندگان ‌دريايی‌ است‌. بعد از پياده ‌شدن‌ از قطار برای‌ رفتن‌ به‌ ساحل‌ درياچه‌ دو تا دوچرخه‌ کرايه‌ می‌ کنند و در جاده ‌ای‌ که‌ در دل‌ جنگل‌ پيش‌ می ‌رود به‌ سمت‌ درياچه‌ رکاب‌ می ‌زنند؛ دختر در جلو.

پيش‌ نمی‌روم‌. اين‌ تصوير با تصوير زنی‌ که‌ لباس‌ نازک‌ آبی‌ رنگ‌ به‌ تن ‌دارد در دور دست‌ خاطره‌ام‌ يکی‌ می ‌شود. اما من‌ کيستم‌؟ بندبازی‌ که‌ قصد کرده‌ است‌ خطرناک‌ ترين‌ عمليات‌ بندبازی‌اش‌ را انجام‌ دهد. کاکُل‌ افشانده‌ درباد و همه‌ دل‌شده‌ به‌ بوی‌ وحشی‌ گياهانی‌ که‌ او را به‌ رفتن‌ می‌ خوانند. تمامش‌ کن‌ مرد وگرنه‌ می‌ پوسی‌ / کوتاه‌ و پر جلال‌ بزی‌ / چون‌ صاعقه‌.
به‌ ايوان‌ می‌گويم‌ من‌ آدم‌ داستان‌ او را می ‌شناسم‌. اسمش‌ زاهد است‌ و يکی‌ از دوستان‌ من‌ است‌. ايوان‌ تعجب‌ می‌ کند:
ـ باورکردنی‌ نيست‌.

ترديد می‌ کنم‌ فورا جوابش‌ را بدهم‌. من‌ و او از اين‌ قطع‌ و وصل‌ها در بين‌حرف‌هامان‌ زياد داشته‌ايم‌. از آن‌ گذشته‌ فکر می‌ کنم‌ اشتباهی‌ بايد صورت‌گرفته‌ باشد. معمولا قاتی‌ می ‌کنم‌. با اندک‌ اشتباه‌هايی‌ که‌ بين‌ آدم‌های‌ داستان‌ وآدم‌های‌ پيرامونم‌ پيدا می ‌کنم‌ زندگی‌ واقعی‌ و دنيای‌ تخيلی‌ داستان‌ در ذهنم‌ يکی‌ می ‌شوند. برای‌ اينکه‌ ايوان‌ را زياد در فشار روحی‌ و فکری‌ نگذارم‌ از اين‌ جا به ‌جايی‌ها که‌ در ذهنم‌ صورت‌ می ‌گيرد با او حرف‌ می ‌زنم‌.
می ‌خندد: از کجا معلوم‌ که‌ اين‌ آدم‌های‌ داستان‌ نباشند که‌ وارد زندگی‌ شده‌اند؟

مشکل‌ است‌ مچ‌ او را در بحث‌ بگيرم‌. ولی‌ فکر می ‌کنم‌ حداقل‌ توجه‌ او رابه‌ زندگی‌ و ماجرای‌ زاهد جلب‌ کرده‌ام‌. البته‌ او مدتی‌ است‌ که‌ من‌ و کرامت‌ را ول‌ کرده‌ و رفته‌ است‌. اين‌ را به‌ ايوان‌ می ‌گويم‌.
می‌ پرسد: با هلنا که‌ نرفته‌ است‌؟
هلنا شخصيت‌ دختر داستان‌ او هم‌ هست‌.
می‌ گويم‌: نه‌.

تکی‌ دوچرخه ‌سواری‌شان‌ را در آن‌ کوره ‌راه‌های‌ جنگلی‌ و سرسبز چند بارخوانده‌ام‌. تقريبا آن‌ را حفظم‌. شايد برای‌ شناختن‌ روح‌ جوان‌ و ماجراجوی‌ ايوان‌ و يا برای‌ توصيف‌هايی‌ زيبا که‌ از طبيعت‌ شده‌ است‌.

تابستان‌ است‌ و هوا آفتابی‌. راستی‌ چرا هلند را فقط‌ با توفان‌هايش‌ وابرهای‌ دلتنگ‌کننده‌اش‌ تعريف‌ کرده‌اند؟ درود به‌ ايوان‌، درود به‌ او که‌ زاهد وهلنا را در تابستانی‌ روشن‌ و در جنگلی‌ دور به‌ ما معرفی‌ می‌کند. درخت‌های‌ ارغوان‌ به‌ گل‌ نشسته‌اند. بوی‌ بوته‌های‌ گياهان‌ وحشی‌ هوا را از عطر برگ‌ وگل‌های‌ خود انباشته‌ است‌. دختر در خيال‌ پرندگان‌ دريايی‌ را با بال‌ و سينه ‌سپيدشان‌ بر فراز درياچه‌ می ‌بيند. صدای‌ جيغ‌ جيغ ‌شان‌ ساحل‌ درياچه‌ را به‌ مکانی‌ دور از آبادی‌ تبديل‌ کرده‌ است‌. هنوز به‌ درياچه‌ نرسيده‌اند. آن‌چه‌ هست‌ جاده‌ای‌ است‌ با جا پاها و جا چرخ‌هايی‌ بر آن‌، تا هر گذرنده‌ای‌ ببيند که‌ راه‌ پيش‌ از او روندگانی‌ هم‌ داشته‌ است‌. درون‌ شاخ‌ و برگ‌های‌ انبوه‌ بوته‌های‌ دو طرف‌ جاده خاکی‌ را سايه‌های‌ خنک‌ پُر کرده‌ است‌ و حسی‌ مخملی‌ را درآنها بيدار می ‌کند. گزنه‌ها هم‌ هستند با سبزی‌ پُررنگ‌ برگ‌ هايشان‌ و شاخه ‌های‌ درازشان‌ در جاده‌؛ کودکانی‌ شيطان‌ و تير و کمان‌ در دست‌ تا به ‌وسوسه‌ دستی‌ بر سر آنها بکشی‌ و بعد بچشی‌ مزه‌ وارد شدنت‌ را به‌ بازی‌ آنها.
ـ ايوان‌، خودت‌ آن‌ راه‌ را تا حالا رفته‌ای‌؟
ـ لازم‌ نيست‌ رفته‌ باشم‌. برايم‌ تعريف‌ هم‌ کنند کافی‌ است‌.
ـ اما اين‌ چيزها را بايد ديده‌ باشی‌ که‌ بتوانی‌ خوب‌ توصيف‌ کنی‌.

شانه‌ بالا می‌اندازد و به‌ سيگارش‌ پُک‌ می‌ زند. گمانم‌ هنوز در فکر است‌ تا برای‌ من‌ توضيح‌ بدهد که‌ چه ‌طور می ‌شود بدون‌ نويسنده‌ بودن‌ استعاره‌ها رادر ذهن‌ گسترش‌ داد.

تجربه‌ را حذف‌ می ‌کند. جهان‌ معاصر امکانات‌ زيادی‌ را در اختيار ما قرارداده‌ است‌ که‌ هر کسی‌ می‌ تواند در قلب‌ ماجراهای‌ بسيار دور از خودش‌ قرار بگيرد.

در حلقه‌های‌ بالارونده‌ دود سيگارش‌ چرخ‌های‌ چرخان‌ دو دوچرخه‌ را می ‌بينم‌. آيا ايوان‌ برای‌ اثبات‌ حرفش‌ و خلق‌ دوباره داستان‌ در ذهن‌ من‌ ازنيروی‌ مغناطيسی‌ اشياء استفاده‌ می ‌کند؟ دود و لاستيک‌های‌ سياه‌ چرخ‌ چيزهايی‌ در ذهنم‌ بيدار کرده‌ است‌.

زاهد و هلنا همديگر را در يک‌ شب‌ سرد زمستانی‌ يافته‌ بودند، در يکی‌ از آن‌ مهمانی‌هايی‌ که‌ هلندی‌ها، بيشتر دانشجوهاشان‌، در سالن‌های‌ اجاره‌ای‌ راه‌ می ‌اندازند. زاهد تصادفی‌ به‌ آن‌ مهمانی‌ رفته‌ بود. با مسئول‌ پرونده پناهندگی‌اش‌ در ادامه کمک‌ به‌ پناهندگان‌ قرار داشت‌. ترجمه انگليسی‌ نامه‌هايی‌ را که‌ وکيلش‌ به‌ نشانی‌ او فرستاده‌ بود برايش‌ می ‌آورد.

شب‌ سردی‌ بود. آب‌ کانال‌ يخ‌ زده‌ بود. وقتی‌ زاهد از بغل‌ آن‌ می‌ گذشت‌ گونه‌هايش‌ از سرما يخ‌ بست‌. اما تو حسابی‌ گرم‌ بود. زودتر از ساعت‌ قرارش‌ به‌ آنجا رفته‌ بود. جز ميزبان‌ها و يکی‌ دو نفر ديگر که‌ به‌ کمک‌ آمده‌ بودند کس‌ ديگری‌ در سالن‌ نبود. خوشبختانه‌ يکی‌ از ميزبان‌ها را می‌ شناخت‌. هنوز ننشسته‌ بود که‌ هلنا پيدايش‌ شد.(ايوان‌ داستانش‌ را به‌ صورت‌ روايت‌ اول ‌شخص‌ نوشته‌ است‌ و من‌ راستش‌ نمی‌دانم‌ داستان‌ او را دنبال‌ می ‌کنم‌ يا تکه‌ خاطره‌هايی‌ را که‌ از زاهد دارم‌.) هلنا يک‌ راست‌ رفت‌ و کنار او روی‌ يکی ‌از صندلی‌های‌ خالی‌ نشست‌، و خيلی‌ زود سر صحبت‌ را با او باز کرد. از آن ‌روزهايی‌ بود که‌ زاهد حوصله هيچ‌ کس‌ را نداشت‌. خلقش‌ حسابی‌ گُه‌ مرغی‌بود. جواب‌ منفی‌ از دادگستری‌ گرفته‌ بود و نمی‌دانست‌ از آن‌ به‌ بعد چه‌ برسرش‌ خواهد آمد. وکيلش‌ افتاده‌ بود به‌ تلاش‌ که‌ برايش‌ کاری‌ کند. هلنا برعکس‌ او خيلی‌ سرحال‌ بود. بعد از ظهرش‌ را در يک‌ جلسه سخنرانی‌ درباره شعرهای‌ چزاره‌ پاوزه‌ گذرانده‌ بود، و برای‌ همين‌ دوست‌ داشت‌ درباره ‌آن‌ با کسی‌ حرف‌ بزند. يک‌ راست‌ آمدنش‌ هم‌ به ‌سمت‌ ميزی‌ که‌ او در پشت‌ آن ‌نشسته‌ بود برای‌ اين‌ بود که‌ فکر می ‌کرد زاهد ايتاليايی‌ است‌.

زاهد حس‌ کرد هلنا دختر خيلی‌ راحتی‌ است‌، از آنهايی‌ که‌ خيلی‌ زود توجه‌ آدم‌ها را به‌ خودشان‌ جلب‌ می‌ کنند. از قضا يکی‌ دو هفته‌ پيش‌ داستانی ‌از پاوزه‌ خوانده‌ بود. برای‌ همين‌ با دقت‌ به‌ حرف‌های‌ هلنا گوش‌ داد. بعد به‌ اوگفت‌ در کارهای‌ پاوزه‌ حسی‌ از تبعيد ديده‌ است‌. اشاره‌اش‌ به‌ داستان‌ ديگری‌از او بود که‌ خيلی‌ پيشتر خوانده‌ بود. چيزهای‌ ديگری‌ هم‌ بود که‌ او را به‌داستان‌های‌ پاوزه‌ علاقه‌مند می ‌کرد. آب‌، درياچه‌ و امواجی‌ که‌ هرگز سطرهای‌ داستان‌ها را رها نمی ‌کرد. در آن‌ پلکان‌ نرم‌ و رونده‌ که‌ آفتاب‌ و ماهی‌ رويشان‌ بازی‌ می ‌کرد حسی‌ قوی‌ از زندگی‌ می ‌ديد که‌ نمی ‌خواست‌ پايمال ‌شود. برای‌ همين‌ می‌رفتند سر به‌ دنبال‌ هم‌ و رو به‌ نا کجايی‌ که‌ باز آب‌ بود و آفتاب‌ و رقص‌ ماهی‌ها و اما اين ‌بار با چهره ديگری‌ از حيات‌ در وجود که‌ نامی‌ برايش‌ پيدا نمی‌کرد. هلنا از او خواست‌ که‌ بيشتر توضيح‌ دهد. اما او حالش‌ رانداشت‌. جزييات‌ داستان‌ از يادش‌ رفته‌ بود. از آن‌ گذشته‌ تا می‌رفت‌ حرفی‌ بزند جواب‌ منفی‌ دادگستری‌ را چون‌ شمشير داموکلس‌ بالای‌ سرش‌ می‌ديد. اين‌ بود که‌ هر لحظه‌ توی‌ فکر می ‌رفت‌. مسئول‌ پرونده‌اش‌ که‌ پيداش‌ شد هلنارا تنها گذاشت‌. مشغول‌ گپ ‌زدن‌ با او بود که‌ چشمش‌ افتاد به‌ هلنا. هلنا با آهنگی‌ که‌ از بلندگو پخش‌ می ‌شد داشت‌ می ‌رقصيد. اين‌ دومين‌ باری‌ بود که‌ در آن‌ شب‌ او را با کارهايش‌ خيره‌ می‌ کرد. از صحبت‌ کردن‌ با مسئول‌ پرونده‌اش‌ که‌ فارغ‌ شد آرام ‌آرام‌ خودش‌ را کشاند گوشه‌ای‌ که‌ بتواند هلنا را که‌هنوز داشت‌ می ‌رقصيد تماشا کند. هلنا سرش‌ به‌ رقص‌ يک ‌نفره‌اش‌ گرم‌ بود. حالاتش‌ در رقص‌ شبيه‌ به‌ رقاصان‌ معابد هندی‌ بود، در خود فرو رفته‌ و بی ‌اعتنا به‌ اطراف‌. رقاصان‌ ديگر بيشتر زوج‌ زوج‌ می ‌رقصيدند، يا با نيم‌ نگاهی‌ به‌ اطراف‌ و با ته ‌لبخندی‌ در صورت‌، وقتی‌ نگاه‌ آشنايی‌ به‌ آ‌نها می‌ افتاد. هلنا کاملا در خود فرو رفته‌ بود. در آن‌ شب‌ بود که‌ احساس‌ کرد تماشا کردن‌ زنی‌ تنها در رقص‌ به‌ شرکت‌ در يک‌ آيين‌ مذهبی‌ شبيه‌ است‌.حالات‌ او و حرکات‌ دست‌ و پا و هاله‌ای‌ از سکوت‌ و خاموشی‌ که‌ بر چهره‌اش ‌افتاده‌ بود تمام‌ وجودش‌ را تسخير می ‌کرد. يکباره‌ در لحظه‌ای‌ که‌ موسيقی ‌ناغافل‌ قطع‌ شده‌ بود هلنا ايستاد و با شروع‌ صدا دوباره‌ در خود فرو رفته‌ ومجذوب‌، به‌ رقصش‌ ادامه‌ داد. در همان‌ لحظه‌ کوتاه‌ قطع‌ شدن‌ صدای‌ موسيقی ‌بود که‌ آنها به‌ هم‌ نگاه‌ کردند. بر پوست‌ صورت‌ هلنا عرق‌ نشسته‌ بود ولبخندش‌ تری‌ و طراوت‌ خاصی‌ داشت‌. شروع‌ که‌ کرد، دوباره‌ محو جهان‌ خود شد.

تازه‌ داشت‌ کله‌های‌ مهمانان‌ گرم‌ می‌ شد که‌ زاهد آنجا را ترک‌ کرد. پيش‌ ازبيرون ‌زدن‌، رفت‌ و از هلنا که‌ در محاصره دوستانش‌ در پشت‌ بار داشت‌ آبجو می‌ نوشيد خداحافظی‌ کرد. وقتی‌ با او دست‌ می‌ داد در چشمانش‌ خواند که‌ فهميده‌ است‌ مجذوب‌ رقصش‌ شده‌ است‌. اما به‌ روی‌ خودش‌ نياورد. زاهد هم‌ حرفی‌ نزد. حتی‌ بعد از دوست‌ شدنشان‌ هم‌ هرگز به‌ حالتی‌ که‌ هلنا آن‌ شب‌ در رقص‌ به‌ خودش‌ گرفته‌ بود اشاره‌ای‌ نکرد.

ايوان‌ می ‌گويد نگفتن‌ از زيبايی‌ سحرانگيزی‌ که‌ در وجود يک‌ زن‌ کشف‌ می ‌شود آن‌ را بيشتر رازآميز می ‌کند؛ چيزی‌ که‌ يک‌ مرد همواره‌ طالب‌ آن‌ در زن‌ است‌.

می ‌گويم‌: تا آنجايی‌ که‌ می ‌دانم‌ اينها بايد در واقعيت‌ رخ‌ داده‌ باشد، حداقل‌ آن‌ بخش‌هايی‌ که‌ برای‌ زاهد و هلنا رخ‌ داده‌ است‌.

ايوان‌ در فکر فرو می ‌رود. چشمانش‌ را تنگ‌ می ‌کند. اما حرفی‌ نمی ‌زند.
ـ البته‌ يک‌ تفاوت‌هايی‌ بين‌ زاهد و آدم‌ داستان‌ تو وجود دارد.
ايوان‌ خوشحال‌ می ‌شود: آه‌، پس‌ قبول‌ کردی‌ که‌ من‌ داستان‌ زاهد را ننوشته‌ام‌.
ـ اگر بتوان‌ برای‌ مثال‌ سه ‌تار زدن‌ زاهد را خيلی‌ عمده‌ کرد.

ديگر نمی‌ گويم‌ که‌ زاهد اصلا اهل‌ نقاشی ‌کردن‌ نبود. سه‌ تاری‌ داشت‌ که‌ آن‌ را آويخته‌ بود به‌ ديوار نزديک‌ به‌ پنجره‌ اتاق‌ پذيرايی‌، و گاهگاهی‌ آن‌ را برمی ‌داشت‌ و پنجه‌ای‌ می‌ رفت‌. به‌ هنگام‌ زدن‌ هم‌ سر و گردنی‌ می ‌جنباند، به‌ سياق‌ درويشان‌؛ بی ‌افشاندن‌ حلقه‌های‌ مو بر شانه‌. اما حالتی‌ داشت‌ برای ‌خودش‌.
ايوان‌ می ‌گويد: اگر نظر من‌ را بخواهی‌ همه‌ اينها از همان‌ نقاشی ‌راوی‌ داستان‌ بيرون‌ آمده‌اند. در نقاشی‌ رنگ‌ هست‌، يعنی‌ همان‌ منظره‌ها، وخط‌ هست‌ و حرکت‌. همه‌ اينها در يک‌ ترکيب‌ انتزاعی‌ می ‌توانند ماجرايی‌ درذهن‌ راوی‌ خلق‌ کنند. اما تو انگار خيلی‌ شيفته‌ واقعيات‌ هستی‌. با وجود اين‌ برای‌ من‌ فرق‌ نمی ‌کند. مهم‌ آن‌ است‌ که‌ در بيايد و خواننده‌ حضورش‌ را بتواند لمس‌ کند.