چرمِ کفِ پایِ عدید | نسیم خاکسار
دی میداد. انگار از نفس بازجوها این جور شده بود. بیاختیار ازش فاصله گرفتم. نگهبان که بغل دستم ایستاده بود محکم زد پشت پام و گفت: – تکون نخور!
شعر | داستان | گزارش | مقاله | نقد ادبی
دی میداد. انگار از نفس بازجوها این جور شده بود. بیاختیار ازش فاصله گرفتم. نگهبان که بغل دستم ایستاده بود محکم زد پشت پام و گفت: – تکون نخور!
سنگ را که از فلاخن کانون، از پاریس، پرتاب کردند راست آمد و خورد به شانه من که در هلند نشسته بودم. این بود که ناچار شدم پا شوم و هول هولکی کتابهایی را که از “ساعدی” داشتم یا نداشتم و مجبور شدم قرض بگیرم، از نو بخوانم.
وقتی با شتاب و گاهی هم با تامل داستانها را میخواندم و یادداشت برمیداشتم. از ذهنم میگذشت چه بنویسم یا چه چیزی آماده کنم که ربط به صورت هستی معیوب و نا معیوب اکنون مایی پیدا کند که اینجا نشستهایم. مایی که دوره هایی مثل انقلاب، تبعید و شکست را تجربه کرده و یا تجربه میکنیم.