سیزدهم آذر، روز مبارزه با سانسور تا واپسین دم!
سیزده سال پیش کانون نویسندگان ایران به یاد دو عضو موثر خود، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، که در پاییز ۷۷ به دست آمران و عاملان حاکمیت خودکامه به قتل…
شعر | داستان | گزارش | مقاله | نقد ادبی
سیزده سال پیش کانون نویسندگان ایران به یاد دو عضو موثر خود، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، که در پاییز ۷۷ به دست آمران و عاملان حاکمیت خودکامه به قتل…
35anj · مانیفست خیابان | پادکست ما هرچقدر پشت سرمان را نگاه میکنیم، فقط خون کشته شدگان رو میبینیم و حاضر نیسیتم پا روی خونشان بگذاریم و حتی یک قدم…
35anj · و خونهایی که هیچوقت از ذهنمان پاک نمیشوند سلام بر آیندگان؛و خونهایی که هیچوقت از ذهنمان پاک نمیشوند……………………………………………..نویسنده و کارگردان: ناما جعفریگوینده متن: ریرا آزادیصدا و متن اول:…
35anj · خشم ما از قدرت شما بزرگتر است | این یک انقلاب است برای محمد مختاری که در روز پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۷۷ پیش از غروب برای خرید از…
*پرتره نسیم خاکسار، اثر: ایرج یمین اسفندیاری | بررسی کتاب ” از زیر خاک” نوشته نسیم خاکسار : ف.دشتی | نسیم خاکسار، داستان «از زیر خاک» را در سال ۲۰۰۲…
من به عنوان یک نویسنده، خطا، اجرای ضعیف و شکست را تحمل می کنم. مگر چه می شود اگر گاهی اوقات شکست بخورم، اگر یک داستان یا مقاله خوب از آب درنیاید؟ گاهی اوقات همه چیز خوب پیش می رود و اثر قابل قبول می شود. و همین کافی است. اما من این نگرش را درباره ی روابط نزدیک ندارم. خطا و شکست را تحمل نمی کنم—به همین خاطر از همان ابتدا مضطرب هستم، و به همین خاطر احتمال شکست خوردنم بیشتر می شود. چون این اعتماد به نفس را ندارم که گاهی اوقات (بدون این که خودم به اجبار چیزی را رقم بزنم) این رابطه ی نزدیک می تواند خوب از آب درآید.
سدی را تو اتاق زندانی کرده بودند. اگر سدی تو حیاط بود بهام میگفت. اگر سدی تو حیاط بود میتوانستم جیم بشوم. اما سدی تو حیاط نبود. درِ اتاق را که باز کردم ریختند روی سرم. نمیتوانستم کاری بکنم، فقط گریه میکردم، داد هم میزدم اما کسی گوش نمیداد.
ماکسیم گورکی میگفت:در جهان سه گونه دزد هست.دزد_معمولیدزد_سیاسیدزد_مذهبی– دزدان معمولی کسانیاند که: پول، کیف، جیب، ساعت، زر و سیم، موبایل، وسایل خانه و… شما را برای سیر کردن شکمشان میدزدند.–…
این قطعه که بر روی یکی از آهنگ های بلوچی است یکی از قطعات یک آلبوم 50 دقیقه ایست که رضا قاسمی و سرژ برینگلف در سال 1991 بطور مشترک…
غروب، در کنار راهی در خارج شهر با درخت بدون برگ. دو انسان به ظاهر ولگرد و فقیر به نامهای استراگون (گوگو) و ولادیمیر (دیدی) با کسی به نام گودو که نمیدانند کیست، قرار ملاقات دارند، و چشمبهراه نشستهاند. انتظار آنها امیدی برای زیستن است.