اِکس(Ex) مات |  ناصر فاخته

سکس محبوب ترين موضوع صحبت اش بود. شايد برای خيلی ها اينطور باشد، اما من تا به حال با زنی برخورد نکرده ام که مثل او اينقدر باز و سرراست در باره اش حرف بزند و وارد جزئيات شود. او چنان بی پروا بود که حتی خود هلندی ها هم به انگشت به دهان می ماندند. هرچقدرهم که ازاين شاخه به آن شاخه می پريد، هميشه برمی گشت سرهمان مطلب.  حيف که گنجینه ی واژگان هلندی من در زمينه جنسی چندان وسيع نبود که بتوانم ازهمه ی حرفهايش سردربياورم. با اينحال او چنان عريان و تصويری حرف میزد که همان اندک واژه هایی را که می فهميدم، کافی بودند تا تحريک ام کنند و وابدارندم دزدکی به برآمدگی پستانهاش نگاه کنم و به گردن آويزش، همان سنگ شفاف بنفش آويخته بر نخ تابيده ی مشکی که به بادمجان کوچکی می مانست و نرمای پوست اش را برجسته ميکرد.

برايش اهمیتی نداشت که طرف صحبت اش چه کسی باشد يا اينکه ديگران درباره اش چی فکرکنند. کافی بود پا به اتاق مخصوص سيگاری های دانشکده ادبيات و زبانهای خارجی می گذاشتی تا حرفهاش را می شنیدی. و اگريک باراو را می ديدی چهره اش برای هميشه درذهن ات نقش می بست: اندامی نسبتا پر، چال کوچکی بر چانه و موهای نيمه بلند لخت، چنان نرم و نازک که به موهای کودکی می مانست. اگر تصادفن خاموش می ماند، رشته ای از موها را دورانگشت اشاره اش می چرخاند و رها می کرد و باز از سر می گرفت.

اوايل کمتر به آنجا می آمد، بعدها شد پای ثابت. مثل من که ساعتها کنارپنجره، پشت ميزبزرگ سرتاسری می نشستم و با گرامرزبان هلندی سروکله می زدم و سعی می کردم تا آنهمه استثنائات عحيب وغريب را به خاطر بسپارم. گاهی هم توضيحی از کسی می خواستم. او روی پايان نامه اش کار می کرد –  دست کم اگردربين حرف زدن هاش فرصتی می یافت. با من آرام و شمرده حرف می زد، اما وقتی رو به ديگران داشت آنوقت واژه هاش انگارازمسلسلی ‌شليک می شدند که به نظرمی رسيد خشاباش هرگزخالی نخواهد شد. هر وقت مزه ای می پراند که حاضرین را به خنده وامی داشت، من هم همراه آنها می خنديدم، گرچه  فقط می توانستم حدس بزنم که طبعن قضيه بازحول محورموضوع محبوب اش می گردد. تجربه هاش هم دراين زمينه آنقدر وسيع و گوناگون بودند که هيچ گاه کم نمی آورد.

وقتی راجع به يکی ازاکس هاش شروع به صحبت می کرد، بیهوده بود بپرسی : کدام یکی يا چندمی. خودش هم نمی دانست. یا شاید اینطور وانمود می کرد و کمی مبالغه در کارش بود. اما اگر رابطه های یک شبه اش را هم به حساب می آوردی ، دیگر نمی توانستی بر او خرده بگیری که گاه نام ها، مردها و کشورها را با هم قاطی می کند. از هر یک از معشوق هاش هم که متعلق به کشورهای دور بودند، کلمه هایی یا چند جمله ای از زبان مادری شان آموخته بود.

من که از آن همه اکس گيج شده بودم. تا می آمدم در ذهنم ازمردی که حرفش را می زد چهره ای بسازم، باز با مرد دیگری مواجه می شدم که گاه صد و هشتاد درجه با قبلی تفاوت داشت. اوايل فکرمی کردم که چون من هنوزبه زبان هلندی مسلط نيستم، سردرنمی آورم. يک بار چنان سرکلاف را گم کرده بودم که مجبورشدم حرف اش را قطع کنم.

“معذرت مي خواهم اما من نمی توانم حرف هات را دنبال کنم. می شود بگویی حالا داری از کی حرف می زنی؟”

“از ريکاردو دیگر،  قبلن که راجع بهش برات گفته بودم! همان شيليائيه. آخ  نه … خدايا، آرژرانتينی بود. شیليائيه اسمش خورخه بود .”

نفسی به راحتی کشيدم. وقتی که خودش هم درست به یاد نمی آورد،  دیگر از من چه انتظاری می توانست داشته باشد. خنده اش گرفت. هروقت که می خندید، چشمهاش را  می بست و من می توانستم بی دغدغه به گردن بلندش نگاه کنم و به بازی آن بادمجان بر پستان های نيمه عريان و تکان های نرم اندامش .

“شاید عجیب به نظرت بیاید، ولی اگر تو هم جای من بودی مردها را با هم قاطی می کردی.”

وبی آنکه صدايش را پائين بياورد، کمی به طرفم خم شد:

“آخر رختخواب من مثل مقرسازمان ملل می ماند. از هرکشوری که بگویی یک نماينده با من خوابيده.”

هربارکه فکرمی کردم به بی پروائی و رک گویی اشعادت کرده ام،  بازحرف تازه ای می زد  که باعث مي شد چنان سرخ شوم که انگارهمان لحظه از زير يک دوش داغ بيرون آمده ام. به يکباره متوجه شدم وسوسه ای در درون ام بيدارشده، هوس اينکه من هم نماينده ای ازسازمان ملل بشومو به اين طريق در داستان های او به زندگی ادامه دهم. دست کم می توانستم سعی خودم را بکنم. می بايست تمام شهامت امرا به کار می بستم تا بتوانم بپرسم:

“ازکشور من هم؟”

خنده اش بلندتر شد و به نظر می رسید که هرگز قطع نخواهد شد.

“من باب مثال گفتم بابا، تو هم که همه چیز را جدی می گیری!”

با اينحال قضيه برای من جدی شد. بايد شروعی پيدا می کردم. اما از کجا؟ چگونه؟ من حتا در زبان خودم هم برايم غير ممکن بود که با يک زن در باره ی این جور چیزها حرف بزنم، تازه ‌آنهم به شیوه ای که او اين کار را می کرد.سعی کردم انواع جملات صحیح هلندی را در ذهنم شکل بدهم، در فرهنگ لغات دنبال واژه هایی گشتم که معمولن زنها با کمال میل دلشان می خواهد بشنوند. اگر چه می دانستم  به محض اینکه این واژه ها حقیقتن بر زبان آورده شوند، در نظر هر زنی کلیشه هایی بیش نخواهند بود. با اینهمه  چاره ی دیگری نداشتم. هر زبان جدیدی همواره با کلیشه ها آغاز می شود. بنابراین منتظر فرصت مناسبی بودم تا آنچه را که در خانه از بر کرده بودم، بتوانم ادا کنم.

اما هر بار که چنین فرصتی دست می داد، آن جمله های مامانی ناپدید می شدند، درست مثل ترانه ای زیبا که تنها ملودی آن در خاطرت بماند، در حالیکه شعرش جخ  پریده باشد. حتا انجام یک گفتگوی معمولی هم دیگر برایم مشکل شده بود. سکوت که می کرد دلتنگ وراجی هاش می شدم، اما به محض اینکه شروع به حرف زدن می کرد دیگر نمی شنیدم اش. بی او بی قرار بودم، با او بی قرارتر. به سازمان ملل چنان حساس شده بودم که وقتی چیزی راجع به آن در روزنامه می خواندم یا در اخبار تلویزیون می دیدم، خیال ام جلوتر از من راهش را می گرفت  و پیش می تاخت. در عمل اما هنوز قدمی پیش نرفته بودم.

می بایست صبر پیشه می کردم تا همه ی موانع را از سر راهم کنار بزنم. به ویژه که او هنوز عاشق آخرین اکس اش بود. طبعن پیش از آنکه در دلش جایی برای کسی دیگر باز کند، به زمان نیاز داشت تا بتواند با این مسئله کنار بیاید. اعتراف می کنم که غرورم هم در این میان نقش بازی می کرد.

ما ایرانی ها ملت مغروری هستیم. گویی این تنها چیزی ست که از تاریخ تمدن کهن مان برجا مانده است. غروری تو خالی، به قدمت ویرانه های غیر قابل سکونت که تنها به درد باستان شناسان می خورد تا فر و شکوه گذشته ای به تاراج رفته را پیش چشم جهانیان به تماشا بگذارند. هر یک از ما آشیانه ای در این ویرانه ها داریم. فرار هم که می کنیم، همچنان تحت تعقیب سایه اش هستیم. حتا اگر من جرأت می کردم مثل او آنهمه صراحت به خرج دهم، باز می ترسیدم که مبادا او دست رد بر سینه ام بزند. نمی توانستم قضیه را به سادگی یاپ برگذار کنم که همیشه می گفت:

“ای بابا،  بیشتر از نه که یک زن نمی تواند بگوید!”

برای من شنیدن نه وحشتناک بود. هر چه بیشتر در باره ی امکانات  سازمان ملل فکر می کردم، به همان نسبت هم اغلب رویاهای روزانه ام به وتو ختم می شدند. آخرش هم آنقدر این پا و آن پا کردم و هی امروز را به فردا انداختم تا اینکه پرنده از قفس پرید.

سه روز خبری از او نشد و وقتی پیداش شد چنان شاد بود و چشمهاش جوری می درخشید که حدس زدم اکس دیگری پیدا کرده است. در حالیکه از ته قلب آرزو می کردم حدس ام بی مورد باشد، پرسیدم:

“چی شده، نکند بلیط بخت آزمایی برده ای؟”

هنوز درست سر جاش ننشسته بود که شروع کرد:

“یک دوست پسر جدید پیدا کرده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که چه آدم جالبی است، یک مرد واقعی: جذاب، مهربان، حساس، باز، و توی رختخواب… باور نکردنی!”

با اینکه نظیر چنین صفات برجسته ای را تقریبن در باره ی همه ی اکس هاش شنیده بودم،  برای اولین بار به مردانگی ام برخورد. علی الخصوص به خاطر تأکیدی که روی آخرین کلمه کرده بود. دیگر نمی شنیدم چه می گوید، فقط به لب های بی وقفه جنبنده اش نگاه می کردم، در حالیکه در دلم خودم را احمق بی عرضه ی دست و پا چلفتی خطاب می کردم.

اما از یک چیز هنوز سر در نمی آوردم. آخر همین سه روز پیش به من گفته بود که هنوز عاشق دراگان است، همان آخرین اکس اش که از اکس یوگسلاوی می آمد. بهم گفت که اگر همین الان ازش درخواست ازدواج کند، بلافاصله  بله را خواهد گفت. حتا به گریه افتاد، چیزی که من اصلن انتظارش را از چنین زن با اعتماد به نفسی نداشتم. با کلمات قادر نبودم دلداری اش دهم. دلم می خواست می توانستم بغل اش کنم، سرش را بر شانه ام بگذارم و آن موهای نرم را نوازش کنم. یا اینکه دست اش را بگیرم و به این شکل به او نشان بدهم که درکش می کنم. اما نتوانستم. حتا اگر سنگینی نگاه های نشانه رفته به سمت ما هم نبود،  به احتمال قریب به یقین باز کاری نمی کردم. تنها کاری که از دست ام برآمد این بود که بسته ی دستمال کاغذی ام را  به او تعارف کنم که از وقتی به چنین آب و هوای سردی پا گذاشته ام همیشه همراه دارم.

قبل از اینکه اشکهاش را پاک کند، از ورای مژه های خیس به هم چسبیده اش نگاهم کرد. نگاهی که می توانست معناهای متفاوتی داشته باشند. اشکهاش چنان شفاف و بی غل و غش بودند که من به این یقین رسیدم که او باید تمامی نیرویش را به کار گیرد تا بتواند چنین اندوهی را پشت سر بگذارد. و حالا، سه روز بعد… پس کجا رفت آن عشق؟ و آن اشکها که بر احساسات اش گواهی می دادند؟

“تو که گفتی هنوز عاشق دراگان هستی.”

“آره، همین طور هم هست، این را به یرون هم اینو گفته ام.”

این دیگر با عقل من جور در نمی آمد: زنی با مردی می خوابد، او را دوست پسر جدیدش می نامد، و همزمان به او می گوید که همچنان عاشق مرد دیگری است. هنوز درگیر این فکرها بودم که دستم را گرفت، نگاه تندی به ساعت مچی ام انداخت و از جا بلند شد.

“وای سرت را بردم از بس حرف زدم. اصلن حواس ام به وقت نبود. من و یرون قرار است نهار را با هم بخوریم.”

پیش از اینکه آنجا را ترک کند، گونه هایم را بوسید، به روال معمول. سه بار. از همان بوسه های تیپیک زن های هلندی که بیشتر فاصله و بیگانگی القاء می کنند تا صمیمیت بیافرینند و آدمها را به هم نزدیک کنند. در برابرت می ایستند، یک قدم دور از تو، با لب هایی غنچه کرده. آنگاه خودشان را به رویت خم می کنند و خیلی سریع گونه به گونه ات می سایند، اما پیش از آنکه تو اساسن بتوانی تماس دهانشان را حس کنی، صدای سه بوسه را در هوا می شنوی و: “به امید دیدار.” رفت و مرا تنهاتر از همیشه برجا گذاشت.

جای خالی اش روز به روز دلتنگی ام را بیشتر می کرد، بی دست و پایی ام را به رخ می کشید و پشیمانی ام را دامن می زد. باز هم باید منتظر می ماندم. منتظر روزی که یرون هم یک اکس شود. نمی بایست امیدم را از دست می دادم. “اگر این طور بشود”، به خودم قول می دادم: ” دیگر هر جور که هست نمی گذارم شانس از دستم در برود.” اما قضایا طور دیگری غیر از آنچه که من انتظارش را داشتم، پیش رفت.

پس از اینکه نه روز او را ندیده بودم، دوباره سر و کله اش پیدا شد. شاد تر از همیشه. با چنان درخششی که هیچکس نمی توانست تردید کند که زنی عاشق در برابر من نشسته است. در صداش نوعی لذت بلوغ موج می زد. حس هاش را چنان شفاف بیان می کرد که حتا زبان هلندی هم در پرتو آن زیبا می شد. انگار عشق با جادوی خود در واژه های زمخت نتراشیده، نفس زیبایی و ظرافت دمیده باشد. بهم گفت که حالا دیگر مطمئن است که عاشق شده، که خودش را با او یکی احساس می کند، که هرگز چنین حسی را نسبت به مرد دیگری نداشته است. یرون یکی از معدود رابطه های هلندی اش بود که او را واقعن درک می کرد. او هم از اهالی جنوب بود و گذشته ای تقریبن مشابه با او را پشت سر داشت. هر دو در خانواده ی کاتولیک سختگیری بزرگ شده بودند. با کمال تعجب دیدم که او سیگار را هم کنار گذاشته است. برایم توضیح داد: ” چون که یرون آسم دارد”.

با خودم گفتم: “بازی تمام شد. من باختم.” دیگر امیدی برای پیوستن به سازمان ملل وجود نداشت. طبیعی است که دردناک بود، اما دست کم دیگر لزومی نداشت تا هر روز به او فکر کنم و منتظرش باشم. باید دوباره برمی گشتم به پیله ی تنهایی ام.

حالا فقط مواقعی به آنجا سر می زد که تصادفن در آن حوالی بود. همیشه هم چیزی در باره ی یرون تعریف می کرد: از اوقات خوشی که با هم گذرانده بودند، ازاولین ملاقات اش با خانواده ی او، اینکه مادر او راجع بهش چه فکر می کند، و بعدها حتا در باره ی ازدواج کردن و بچه دار شدن. همه اش هم با جزئیات تمام. و حالا داشت از مادر یرون می گفت که او را “عروس کوچولو” خطاب می کند که از جا بلند شدم.

“می بخشی که حرف ات را قطع می کنم. من باید بروم.”

ابروهاش به طرف هم کشیده شدند و چند چین تعجب بر پیشانی اش خط انداختند:

“الان؟ کجا باید بروی؟”

“با یکی از دوستهام قرار دارم. می خواهیم بعد از عهد و بوقی با هم یکی دو دست شطرنج بزنیم.”

“تو هم مگر شطرنج دوست داری؟”

این را با علاقمندی خاصی که برایم غیر منتظره بود، پرسید.

“آره، چطور مگر؟”

بر لب هاش لبخندی به رقص درآمد  و با لحن مرموزی گفت: “شطرنج در زندگی من نقش خیلی مهمی بازی می کند.”

شگفت زده پرسیدم: “منظورت از این حرف چیست؟”

“تو که الان می خواهی بروی؟”

حق با او بود. اگر عجله نمی کردم، دیر می رسیدم.

“پس باید فردا برایم تعریف کنی، می بینم ات که، هان؟”

“شاید، کی می داند.”

در حین بازی با دوستم همه اش به گفته ی او فکر می کردم. هی از خودم می پرسیدم که به چه شکلی شطرنج می تواند در زندگی یک زن نقش مهمی داشته باشد. بر خلاف تصورم، وقتی که هنوز در تهران زندگی می کردم، اینجا در غرب هم زن ها عمومن علاقه ای به شطرنج نشان نمی دهند. هر چقدر لحن مرموزش در ذهنم بازتاب بیشتری پیدا می کرد، به همان شدت هم بر کنجکاوی ام افزوده می شد. حالا چیز مشترکی با او پیدا کرده بودم: زبانی یکسان. نه زبان واژه ها، که زبان سکوت، حرکت و هماوردی. زبانی که در همه جای جهان با گرامری مشابه صحبت می شود. چیزی که من به خوبی با آن آشنایی داشتم و قادر بودم به وسیله ی آن خودم را با اطمینان بیان کنم. افسوس که خیلی دیر به  این امر پی برده بودم.

روز بعد لازم نبود زیاد منتظر بمانم. به محض اینکه با لیوان یک بار مصرف قهوه در دست اش در آستانه ی در ظاهر شد، گفتم:

“بنشین تعریف کن ببینم چه ماجرایی با شطرنج داری، من سراپا گوش ام.”

“چقدر بی صبری. بگذار اقلن از راه برسم!”

معلوم بود از اینکه تا این حد کنجکاوی مرا تحریک کرده، کیف می کند. سر فرصت نشست، خودش را کمی جا به جا کرد، جرعه ای قهوه نوشید و آنوقت مثل یک قصه گوی مجرب شروع کرد:

“من شطرنج را، وقتی که هنوز خیلی کوچک بودم، از پدرم یاد گرفتم. اما راستش باید بگویم که علاقه ی چندانی به این بازی نداشتم. برایم زیادی پیچیده بود. هیچوقت هم نمی توانستم خودم را مدتی طولانی بر آن متمرکز کنم. همیشه زود خسته می شدم. با این حال به بازی با  پسرعموها و پسرخاله هام ادامه می دادم، چونکه بردن از آنها برایم یک پرستیژ واقعی بود. یک بار کلاس ابتدایی که بودم، توی مدرسه مان یک مسابقه ی شطرنج برگزار شد. من هم تصمیم گرفتم شرکت کنم، همینطوری، محض خنده. بر حسب تصادف باید می نشستم در مقابل  یکی از پر هوادارترین پسرهای کلاس. پسره از آن تیپ هایی بود که همه اش می خواست نقش رئیس ها را بازی کند. بیشتر از هر چیزی از اذیت کردن دخترها کیف می کرد. باصدای بلند، طوریکه من هم بشنوم،  به یکی از دوستهاش گفت: مرا باش که چه حریفی گیرم افتاده، تنها چیزی که این احتمالن در آن مهارت دارد، بازی کردن با عروسک های باربی ست.”

من آن یک دست بازی شطرنج را هیچوقت فراموش نمی کنم. کم مانده بود به خاطر کلمات تحقیر کننده ش شهامت ام رو از دست بدهم و میدان را خالی کنم، اما همه ی همشاگردی هامان دور ما ایستاده بودند و رفتار او چنان زننده و از بالا بود که حسابی خشمگین شدم. به همین خاطر بالاخره توانستم خودم را کاملن متمرکز کنم. تمرکزی که هرگز در خودم سراغ  ندیده بودم. پسره بعد از حرکت هر مهره ای، علنن نشان می داد که انتظار حرکت متقابل مناسبی را از طرف مرا ندارد. الان دیگر تقریبن نمی توانم  تصورش را بکنم که چطوری حساب اش را رسیدم، اما یکهو توی یک لحظه ی خاص مات شد.

همه ی آنهایی که دور و بر ما بودند شروع کردند به هورا کشیدن و هوار زدن

“جانمی، ترتیب اش رو داد. ازش برد!” مخصوصن دخترها خیلی شور و شوق از خودشان نشان می دادند. و پسره همین طور بی حرکت نشسته بود آنجا، با چهره ی سرخ و ابروهای درهم کشیده، خیره به صفحه ی شطرنج. وقتی او را اینجوری دیدم، تازه برای اولین بار برایم واقعن جا افتاد که مات شدن یعنی چه. بعد از آن روز پسره هی ازم می خواست که یک دست دیگرباهاش بازی کنم تا بتواند ثابت کند که پیروزی من یک تصادف محض بوده . می خواست پوزیسیون قدرت از دست رفته اش را دوباره به چنگ بیاورد. اما چون من طبعن می دانستم که او قوی تر از من است، جواب رد می دادم.

در اثر همین ماجرا انگیزه ای قوی پیدا کردم تا شطرنج را جدی بگیرم. عجیب است، اما وقتی به گذشته برمی گردم می بینم تقریبن همه ی رابطه هایی که داشته ام یک جورهایی با شطرنج ارتباط پیدا می کنند. می دانی، وقتی با کسی شطرنج می زنی، فقط با مهره ها بازی نمی کنی، بلکه این بهترین شیوه هم هست که طرف مقابل را بشناسی. من خودم دقیقن همان طور بازی می کنم  که توی زندگی حرف می زنم و حرکت می کنم: درهم برهم  و غریزی. به همین دلیل هم بعضی اوقات از آدمهایی می برم که با محاسبات استراتژیک وارد معرکه می شوند. آنها معمولن از حرکت های غیر منتظره ی من گیج می شوند.

به نظر من شطرنج، بازی منصفانه یی ست. همه چیز باز است و عریان. هیچ حرکتی در آن بی منظور یا بدون عواقب صورت نمی گیرد، درست مثل قدمی که در زندگی برداشته می شود. از حرکت های ساده می توانی راحت حدس بزنی که چه پیامدهایی به دنبال دارند، اما در یک لحظه ی مشخص قضیه آنقدر پیچیده می شود که دیگر نمی توانی همه ی امکانات را پیش بینی کنی. مطمئن نیستی که دیگری چه نقشه ای برات ریخته است و …”

حالا آنقدر از موضوع پرت شده بود که ناچار شدم توجه اش را به نکته ای بکشانم که منافع من درآن نهفته بود.

“اما من هنوز درست و حسابی ربط بین شطرنج و رابطه های تو با مردها را نفهمیدم.”

“آهان، پس این قسمت برای تو جالب تر است؟”

خوشبختانه منتظر عکس العمل من نشد و ادامه داد:

“می دانی، بعضی وقت ها خودم هم مطمئن نیستم که از مردی خوشم می آید یا نه. آنوقت شطرنج همیشه یک عامل کمکی است ، حداقل اگر طرف هم به شطرنج علاقه داشته باشد. به نظر می رسد که صفحه ی شطرنج یک جور آینه ی مخصوصی ست که من  در آن نه فقط خودم، بلکه حریف بازی ام را هم می توانم ببینم.

مثلن پاتریک رو در نظر بگیر، همان مرد ایرلندی که احتمالن ازش برات حرف زده ام. من او را چندین بار دیده بودم و باهاش به طور مرتب تا دیر وقت شب توی کافه نشسته بودم. معلوم بود که او از من خوشش آمده، اما من خودم مطمئن نبودم چه احساسی نسبت بهش دارم. یک شب وقتی ازم خواست تا همراه اش برای یک نوشیدنی قبل از خواب به خانه اش بروم، با کمی تردید قبول کردم.

اولین چیزی که در خانه اش نظرم را جلب کرد، شطرنجی بود از سنگ مرمر با مهره های فوق العاده خوش فرم که روی پیش بخاری اش بود. همانطور که با احتیاط شاه سیاه را برمی داشتم، پرسیدم: “بزنیم؟”

با تعجب نگاهم کرد و گفت: “چرا که نه؟”

بطری شرابی باز کرد و یک سی دی گذاشت.

بازی خیلی طول کشید. او آنقدر با اعتماد به نفس و آرام بازی می کرد که من به آرامش درونی اش حسودیم شد. با علاقه منتظر حرکت من می ماند، کمی سبک سنگین می کرد و بعد به راه خودش ادامه می داد. من خودم خیلی دلهره داشتم. وقتی دو تا از مهره های مهم اش رو قربانی کرد، کاملن گیج شده بودم. او کسی نبود که تصادفن از این جور اشتباه ها بکند، اما با این حال نمی توانستم سر دربیاورم که به این وسیله می خواهد به چه چیزی دست پیدا کند. تازه وقتی متوجه نقشه اش شدم که دیگه دیر شده بود. سه حرکت بعد مات شدم. مات مختنق.

بعدش شروع کرد به تحلیل کردن بازی، بهم گفت که چه جاهایی او را شگفت زده کرده ام و گذاشت تا ببینم اشتباه اصلی ام کجا بوده است. از آنچه که می گفت می شد برداشت کرد که براش فرقی نمی کند یک دست بازی را ببرد یا ببازد. مشخص بود که از پیچیده ترین پوزیسیون ها بیشترین لذت را می برد. همان وقت بود که دیگر مطمئن شدم دلم می خواهد باهاش بخوابم. می خواستم او را داشته باشم.

می دانی، به نظر من هر آشنایی یی مثل گشایش بازی در شطرنج است. می توانی به شیوه های مختلفی گشایش کنی، اما با این وصف امکانات محدوداند. حرکت ها خیلی ساده آغاز می شوند. نیت ها روشن اند. اما همین که بازی خودش را گسترش می دهد، با هر حرکتی امکانات بیشتری اضافه می شوند. در هر نوبت دوباره  سر تقاطعی می ایستی و باید انتخاب کنی که به کدام راه بپیچی. با اینکه می دانی بهترین دفاع حمله است، گاهی به  ناچار باید دست به عقب نشینی بزنی و سعی کنی از گوشه ی دیگری حمله ی جدیدی را تدارک ببینی. بعضی وقتها نمی شود. توی تله می افتی و آنوقت باید همه ی مهره هات را به کمک بطلبی تا از مخمصه فرار کنی. وقتی سواری از دست می دهی و احتمال باخت ات بیشتر می شود، تلاش می کنی تا دست کم بازی را به مساوی بکشانی. اما به محض اینکه در پوزیسیون بهتری قرار می گیری، تنها به پیروزی فکر می کنی. یک دست بازی می تواند خیلی سریع به پایان برسد وقتی که اشتباهات بزرگی در آن صورت بگیرد، اما اگر هر دو بازیگر محتاطانه  و آگاه حرکت کنند، بازی مهیج تر می شود و بیشتر طول می کشد. یک دست که به اتمام رسید می توانی از نو با همان حریف دست دیگری را شروع کنی، چرا که هر دستی متفاوت است، حتا اگر شیوه ی بازی طرف را بشناسی. یک شطرنج باز خوب هم گاهی به خاطر اشتباهی جزیی ناچار می شود دستی را واگذار کند. یا اینکه ترجیح می دهی با حریف جدیدی بازی کنی. من که شخصن فکر می کنم همیشه اولین دست با یک بازیگر ناشناس از همه شان هیجان انگیزتر است. تو اینطور فکر نمی کنی؟ درست مثل سکس…

هی هی، کجاها داری سیر می کنی؟ نکند مات ات کرده ام یا یک همچو چیزی؟”

به یکباره هجوم چنان گرمایی را در تن ام حس کردم که انگار پا به داخل یک حمام سنتی ایرانی گذاشته باشم. این بار نه به خاطر آن چه که او گفته بود، بلکه به این دلیل که احساس کردم فهمیده توی ذهن من چه چیزها گذشته است. از نوع نگاه کردن اش می توانستم دریابم که غافلگیرم کرده است. وقتی که داشتم به حرفهاش گوش می دادم، او را می دیدم که رو به رویم نشسته است، پشت یک صفحه ی شطرنج. با هر حرکت من او برهنه و برهنه تر می شد، تا اینکه سرانجام مات شد. لخت مادر زاد.

“یک قهوه ی دیگر می خواهی؟”

این را با خنثا ترین لحن ممکن پرسیدم. لیوان پلاستیکی اش را به دستم داد و خندید:

“با کمال میل.”

در نیمه راه رفتن به کانتین خودم را سرزنش می کردم: هیچ معلوم هست چت شده؟ توی لعنتی مگر تصمیم نگرفته بودی که دیگر در باره ی او خیال بافی نکنی؟ او دیگر آزاد نیست. عاشق کسی دیگر است. کسی که اکس نیست و هیچ وقت هم نخواهد شد.

اما زمان میان بازدیدهای او کوتاه و کوتاه تر شد. اوایل گاه گداری یکی دو پک از سیگار من کام می گرفت و بعدها به طور مرتب یکی را کامل می کشید. به تدریج هر چه بیشتر از تردیدهایش شروع به حرف زدن کرد. می گفت که به نظرش رابطه اش پرفکت است، ولی راضی راضی هم نبود. البته هیچ دلیلی برای گله کردن وجود نداشت ها، اما چندان هم مطمئن نبود که بخواهد به این رابطه ادامه بدهد.

فکر می کردم شاید علت اش این باشد که تازگی اولیه از دست رفته است. یا اینکه آنقدر به عدم وابستگی و رها بودن عادت کرده که حالا یک چنین رابطه ی ثابتی او را به تنگنا انداخته است. شاید هم خوشی زیادی زده بود زیر دلش. هر چه که او تلاش بیشتری می کرد تا برایم توضیح بدهد، من کمتر به درک موضوع نائل می شدم. اما ته دل ام شاد بودم. تردیدهای او فضای تازه ای برای امید من باز می کرد. حالا به نظر می رسید روزی که یرون هم به یک اکس تبدیل شود، چندان دور نباشد.

وقتی که او در یک روز سرد آفتابی وارد شد و از کیف اش یک بسته سیگار در آورد، تعجبی نکردم. یک نخ سیگار روشن کرد و دودش را آسوده خاطر رو به پنجره فوت کرد. گفت:

“تمام شد.”

توضیحی کاملن بی مورد.

” اما ما دوستان خوبی باقی خواهیم ماند.”

نگاهش کردم. نه، او دیگر همان زنی نبود که چند هفته قبل روبروی من نشسته بود. چطور می توانست شعله های سرکش یک عشق در همچون زمان کوتاهی مبدل به خاکستر بی تفاوتی بشود؟ حالا با واژه های زمخت سر به هوا حرف می زد، انگار که داشت از یک غریبه می گفت. به نظر من واژه ی عشق اینجا خیلی زود به زبان آورده می شود. اما این ها به من چه مربوط بود؟ اگر باز شروع به فلسفه بافی می کردم، احتمالن این بار هم سرم بی کلاه می ماند. شاید هم این جریان بالاخره چراغ سبزی بود برای من. باید عجله می کردم، والا دوباره می پرید روی قرمز.

“می خواهی… امشب کاری چیزی داری؟”

“چطور مگر؟”

“خوب، راستش، اِ… آره، فکردم، اِ… اگر تو، منظورم این است که، یعنی، اگر حوصله اش را داشته باشی مثلن، می توانیم با هم یک دست شطرنج بزنیم.”

“نکند تو هم می خواهی با من بخوابی؟”

این را بلند گفت، مثل همیشه. شوکه شده از عکس العمل اش، سر برگرداندم و دیدم که دیگران دارند بر و بر ما را نگاه می کنند. لحظاتی می بایست طی می شد تا متوجه بشوم که چقدر درمانده و خشمگین شده ام. دیگر شورش را درآورده بود. یک آن از ذهنم گذشت که درست مثل او باشم و بی پرده بگویم: آره. می خواهم باهات بروم توی رختخواب. اما چطور می توانستم؟ من عادت ندارم این جوری حرف بزنم.

در کشور زادگاه ام ما کمترین کلمات ممکن را به کار می بریم. در آنجا ما سعی می کنیم با روش های دیگری با یکدیگر ارتباط بگیریم. خاموش، با زبان سکوت. با نگاه هامان، حرکات چهره یا اندام مان چیزی می گوییم که سوء تفاهمی برنینگیزد، اما به راحتی هم قابل کتمان باشد. در آنجا هیچ وقت مدرکی برجا نمی گذاری. اگر هم لازم ببینی چیزی را به زبان بیاوری، واژه های پوشیده انتخاب می کنی. در غیر اینصورت نمی توانی از دیکتاتور و سنت جان سالم به در ببری.

من رک گویی و جسارت او را همواره تحسین کرده بودم. اما حالا که قضیه به خودم مربوط می شد، نمی توانستم تحمل کنم. پژواک کلمات عریان اش در اتاق سیگاری ها منعکس می شد، در نگاه های حاضرین بازتاب پیدا می کرد و نفس مرا می گرفت. ناتوان تر از آن بودم که بتوانم بیان کنم سئوال او موجب برانگیختن چه چیزی در من شده است. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که از جا بلند شوم، وسائل ام را جمع کنم و زیر لبی بگویم: “من باید بروم.”

“کجا؟”

طوری پرسید که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

“تو که می خواستی امشب با من شطرنج بازی کنی؟”

کاپشن ام را برداشتم.

“بهتر است بگذاریم اش برای یک دفعه ی دیگر.”

“یک دفعه ی دیگر؟ من نمی دانستم که در فرهنگ شما رسم است که کسی را در یک لحظه دعوت کنید و لحظه ی بعد دعوت اتان را پس بگیرید.”

“من پس نمی گیرم اما…”

“نمی خواهم اصرار کنم ها. فقط فکر می کردم که کلمه ها پیش شما ارزش زیادی دارند؟”

انگشت اش را دقیقن روی نقطه ی ضعف ام گذاشت. معلوم بود که در مقر یو اِن خیلی چیزها آموخته بود و به خاطر تجارب اش با فرهنگ های مختلف توانایی هایش آنقدر رشد کرده بودند که قادر بود در موقعیت های متعدد دست به مانور بزند.

تردید کردم. کم مانده بود که دوباره بنشینم، اما غرورم مانع ا شد. او طوری بر اوضاع مسلط بود و اعتماد به نفس اش چنان حالت سلطه جویانه ای به او می داد که نتوانستم بمانم. می بایست هر طور که بود از آن فضا در می رفتم. قرار گذاشتیم که همان شب همدیگر را ببینیم و زدم به  چاک.

آن روز روز گیج کننده ای بود. زمان کندتر از هر زمان دیگری می گذشت. هیجان زده تر از آن بودم که بتوانم کاری انجام دهم. برایم غیر ممکن بود که بتوانم تصور کنم شب چه اتفاقی خواهد افتاد. راستش باید دوش می گرفتم، ریش می تراشیدم و لباسهایم را عوض می کردم. اما وقتی به یاد کلماتش افتادم،  تصمیم گرفتم که هیچ کدام ازاین کارها را نکنم.

وقتی که به ساختمان تئاتر استادزخاوبورخ رسیدم و از لابلای جمعیت در حال خروج او را دیدم که به طرف من می آید، احساس کردم از دست رفته ام. دامن کوتاه مشکی تنگی به بر کرده بود و نیم چکمه ی پاشنه بلندی به پا، و من قطعن می دانستم که زیر کاپشن چرمی اش که زیپ آن را تا سر شال قرمزش بالا کشیده بود، همان بلوز ابریشمی ارغوانی را پوشیده  که در آن روز گرم هم به تن داشت : سه دکمه ی بالایی اش گشوده و کرست مشکی اش قابل رویت از ورای پارچه ی نازک.

همان موقع بود که کشف کردم اندامش چقدر زنانه و موزون است، چیزی که معمولن پشت ژاکت ها و شلوارهای میخی گل و گشاد از دیده پنهان می ماند. به نظرم می رسید که در آن لباسها نه فقط حرکات اش، بلکه لحن اش هم عوض شده است. من با چشم دیگری به او نگاه می کردم و او متوجه این امر بود. به چشم های من خیره که می شد، نگاهم را از او برمی گرفتم. همان روز بود که هوس عضو شدن در یو ان برای اولین بار در من برانگیخته شد. و حالا که او در برابر من ایستاده بود، با بوی eternity  زیر مشام ام و چهره ی ته آرایش کرده اش آنقدر نزدیک به من، این هوس بطور وحشتناکی افزایش پیدا کرده بود.

راه افتادیم به طرف کافه شطرنج هت هوک. من خودم را راحت احساس نمی کردم. عصبی بودم و حس های متضادی داشتم. از طرفی فوق العاده خوشحال بودم که او شانه به شانه ی من در لباس های آن روز قدم برمی دارد، اما از طرف دیگر انگار با همین ظاهرش، صریح تر از واژه هاش می گفت: می بینی، من نمی ترسم که دیگران راجع به من چیفکر کنند. من هر کاری که دلم بخواهد می کنم. اما تو همه ی سعی ات این است که نیت های حقیقی ات را بپوشانی. حالا هم با ریش اصلاح نشده و لباسهای هر روزه  آمده ای تا به من ثابت کنی که فقط می خواهی با من یک دست شطرنج بازی کنی و نه چیزی دیگر. آخر چرا؟ وقتی که من خودم را اینقدر برات باز می کنم، پس تو چرا خودت را اینطوری می بندی؟ هنوز دوزاری ت نیفتاده که من با تجربیاتی که دارم به سادگی نقاط ضعف و قوت یک مرد را می بینم؟ بنابراین بهتر نیست با من صادق و رو راست باشی؟

و به راستی، من خودم را طی سالیان متمادی مثل درون مرکزی پیاز میان حلقه های آن پنهان کرده ام، حلقه هایی دفاعی که به مرور زمان مبدل به سنگ شده  و غیر قابل نفوذ گشته اند. در حالیکه او خیلی ساده همانی بود که بود: رها و عریان. شاید دقیقن به همین خاطر بود که من خودم را  در برابر او آنقدر شکننده حس می کردم. انگار در برابر چشمهای نافذ او حلقه های دفاعی من تنها تن پوش قدیمی پوسیده ای بود که او از ورای آنها می توانست درون  مرا ببیند.

در کافه را که باز کردیم بوی الکل و ماری جوانا به طرفمان هجوم آورد. چند ثانیه ای باید می گذشت تا بتوانیم از لابلای دود آبی تشخیص دهیم که آیا دو صندلی خالی وجود دارد. تقریبن همه ی جاها اشغال بودند. اکثر آدمها یا ورق بازی می کردند  یا تخته نرد می زدند، فقط چند تایی اینجا و آنجا روی صفحه های  شطرنج خم شده بودند. آن وسط دو شطرنج باز حرفه ای در ثانیه های آخر بلیتس، به محض جابجا کردن پرشتاب مهره ای، با حالتی عصبی روی دکمه های ساعت می کوبیدند. مرد سوم بی صبرانه نبرد را نظاره می کرد. روبروی او یک صندلی خالی بود.

گفتم: “تو بنشین تا من نگاه کنم ببینم می توانم صندلی دیگری گیر بیاورم.”

“من یک پیشنهاد دیگردارم.”

باید به طرفش خم می شدم تا بتوانم از میان هیاهوی موزیک و همهمه ی آدمها متوجه ی حرفش بشوم.

“فکر نمی کنی که خانه ی من مناسب تر و دلچسب تر از اینجا باشد؟”

“فرقی برای من نمی کند.”

این چیزی نبود که می خواستم بگویم. ترسیدم بگوید حالا که اینطوراست می توانیم همینجا بمانیم. نگفت. فقط نگاهم کرد، سری تکان داد، رو برگرداند  و از در بیرون رفت. به دنبالش راه افتادم.

بیرون از کافه  نفس عمیقی کشید و گفت:

“چقدر اینجا عوض شده، بهتراست اسم اش را به جای کافه شطرنج  بگذارند کافه ی پاسور.”

خانه اش در ایندیسه بورت، انعکاسی بود از بودن اش: بی نظم، و در عین حال پاکیزه. با دست اشاره ای به آن بی نظمی کرد و گفت:

“می بینی، من اینجوری زندگی می کنم.”

در لحن اش هیچ ردی از پوزش خواهی نبود.

“نظم مرا بی قرار می کند، به همین خاطر هم همیشه با مادرم دعوا دارم. به محض اینکه اینجا می آید بلافاصله شروع می کند به تر تمیز کردن و سابیدن، و تازه چند روز بعد از رفتن اش من دوباره  بی نظمی دلخواهم را پیدا می کنم. چرا کاپشن ات را در نمی آوری؟ وقتی وسائلم زیادی منظم می شوند، برایم غریبه می شوند. یا در واقع من خودم را آن وقت غریبه احساس می کنم،  یک ناشناس. اگر جایی بروم که زیادی  شسته رفته باشه، خودم رو راحت حس نمی کنم و اغلب هر چه سریع تر می زنم بیرون. دِ برو راحت بگیر بنشین.”

رفتم کنار پنجره، سر میزی که شطرنج اش روی آن قرار داشت، نشستم. از میان دری کشویی که باز بود، سرانجام  توانستم مقر مرکزی در هم ریخته ی یو اِن را ببینم: یک تخت بزرگ قدیمی چوبی، و روی آن کپه ای از بلوزو پیراهن و تی شرت و دامن و لباسهای زیر تازه شسته شده.

“چی می خواهی بنوشی؟” صدایش را از آشپزخانه شنیدم. “شراب دارم، آبجو هست، و البته قهوه و این جور چیزها.”

“برای من فرقی نمی کند.”

در درگاهی آشپزخانه ظاهر شد:

“ببینم، برای تو چیزی هم فرق می کند؟ پورت دوست داری؟”

از ذهنم گذشت: تیپیک نوشیدنی زنانه.

“آره، خوب است. می چسبد.”

مهره های شطرنج را مرتب چیدم و از قاب پنجره به واگن های روشن قطاری چشم دوختم که از پل روبروی خانه اش می گذشت. صدای قطار از ورای شیشه های دو جداره  قابل شنیدن نبود.

“چه نوع موزیکی بگذارم؟”

درست به موقع جلوی خودم را گرفتم تا نگویم فرقی برایم نمی کند.

“هر چه که تو ترجیحن گوش بدهی.”

موسیقی اسپانیایی گذاشت. ترنم گیتاری آرام که با صدای گرم و رسای زنی همراهی می شد و مرا به جاهایی دور می برد، درست مثل قطاری که حالا تاریکی شب را می شکافت و مدام دور و دورتر از من و جایی که من بودم، پیش می رفت. آمد  رو به رویم نشست و دو گیلاس پایه بلند ظریف را از پورت پر کرد. همچنان که گیلاس ام را بالا گرفته بودم گفتم:

“به سلامتی برنده.”

“به سلامتی ما.”

گرمم شد، نه به خاطر یک جرعه پورت که از گلویم فرو لغزید، بلکه از گرمای کلمه ی “ما” که در رگ هایم جاری شد. پیاده ای سپید و پیاده ی سیاهی برداشت، دست هاش را پشت اش قایم کرد و بعد مشت های بسته اش را جلو آورد. به دست چپ اش اشاره کردم. شروع بازی با او بود.

با گشایش اش بلافاصله در صدد حمله برآمد. من برعکس سعی داشتم مهره هایم را به آرامی گسترش دهم. از حرکت های مصمم اش برمی آمد که قصد دارد بازی را هر طور که شده ببرد. وقتی اینطور شجاعانه گشایش کنی که او کرد، یا به خودت خیلی مطمئن هستی، یا سعی داری که چنین تأثیری را القاء کنی. تجربه نشان می دهد روشی که حریف ات خودش را عرضه می کند، اثر زیادی بر افکارت می گذارد. اعتماد به نقس و آرامش همیشه بهترین سلاح های من بوده اند، اما نمی دانم چرا آن شب مرا قال گذاشته بودند. معطل بودم که چرا در مقابل این زن اینقدر ناآرام و پریشانم. دلیل اش صرفن به این برنمی گشت که بازی سر راه یابی من به یو اِن بود، یا به دکمه های بولوزش که برای گشوده شدن تلاش می کردند از جا کنده شوند.

یک دفعه هراس خودم را دیدم. هراس از عریان بودن. می ترسیدم که او روان مرا در آینه ی صفحه شطرنج ببیند. احتمالن او تنها با مهره ها بازی نمی کرد، بلکه مشغول کاویدن دورترین گوشه های هزارتوی من هم بود. یا اینکه شاید داشت تردیدهای خودش را سبک سنگین می کرد، در حالیکه من در بازی او چیزی نمی دیدم بجز7E- 4H. اعتراف می کنم که او بهتر از آنی بازی می کرد که من انتظارش را داشتم. وانمود می کردم که کنترل همه چیز را در دست دارم، اما با وجود اینکه پوزیسیون من  بهتر بود و در واقع نمی بایست هیچ نگرانی یی به دل راه می دادم، باز هم بی قراری ام از بین نمی رفت. چنین احساسی را هرگز در خودم سراغ نداشتم، حتا مواقعی که مرتب شطرنج می زدم و در مقابل حریف هایی قرار می گرفتم که به  مراتب بهتر از او بازی می کردند.

حمله اش را که مهار کردم، دست به یک ضد حمله از جناح راست زدم. تا ستون دفاعی اش را محکم کند، قلعه ی کوچک رفت. با سوارهایم محاصره اش کرده بودم، و هر چقدرحلقه ی محاصره را تنگ تر می کردم، او هم با سرعت بیشتری حلقه ای از موهاش را دور انگشت اشاره اش تاب می داد.

حالا که در موضع برتر قرار گرفته بودم، خودم را امن تر احساس می کردم. بازی داشت دقیقن همان طور گسترش می یافت و پیش می رفت که من طرح اش را ریخته بودم. بعد از یک محاسبه ی پیچیده  برآوردم این بود که با قربانی دادن یک فیل و دو پیاده می توانم او را در پنج حرکت مات کنم. می دیدم اش که حسابی به تنگنا افتاده، اما هیچ نشانه ای که بخواهد تسلیم شود در او نمی دیدم. خیره به صفحه ی شطرنج  در پی راه فراری می گشت، اما من مطمئن بودم که چنین راهی وجود ندارد.

سیگاری گیراندم و با خیال راحت به اشیاء دور و برم نگاه کردم، اشیایی از سرزمین های مختلف، نشانه هایی از هر کدام از اکس هاش. صفحه ی سی دی به پایان رسیده بود، اما او چنان در افکارش غوطه ور بود که نبودن موزیک را احساس نمی کرد. و آنوقت، به یکباره دست به یک حرکت غیر منتظره  زد، امکانی که از دید من پنهان مانده بود. با پیش راندن یک پیاده راه فیل اش را که در گوشه ای ایستاده بود، باز کرد و به این طریق یکهو نیروی کافی در اختیارش قرار گرفت تا از خودش دفاع  کند. پیاده اش را می توانستم بزنم، اما در آن صورت قربانی هایم برای هیچ و پوچ به هدر می رفتند. حالا با این اشتباه کوچک همه چیز عوض شده بود.

گاه یک اشتباه می تواند همه ی موجودیت ات را زیر و رو کند. تا خودت را نبازی، آنرا تا حد چیزی بی اهمیت تقلیل می دهی. آنوقت تمام انرژی و نیرویت را به کار می اندازی تا آن اشتباه را جبران کنی. اما “جبران کردن” پوچ ترین مفهومی است که آدمها اختراع کرده اند و به این وسیله سر خودشان را شیره می مالند. آبی که ریخته ای هرگز نمی توانی به همان شفافی به لیوان بازش گردانی.

از آن لحظه به بعد او حمله ی مرا دفع کرد، و به محض اینکه فرصت یافت وزیرش را با وزیر من تعویض کرد و پوزیسیون برتر را به چنگ آورد. یکی از رخ هاش را یک خانه جلوتر برد و رخ دیگرش را خدنگ پشت آن گذاشت. دو پیاده ی ضربدری که توسط فیل محافظت می شدند، خطر بزرگی را برایم شکل می دادند. به شدت عصبی شده بودم. زبانی که گمان می کردم خوب به آن مسلط هستم و امیدوار بودم که بتوانم خودم را توسط آن بیان کنم، ازم سلب شده بود. حالا دیگر صرفن مسئله ی باختن برایم مطرح نبود، بلکه هر حرکتی که از این پس او انجام می داد مثل این بود که من یک لایه از مردانگی ام را از دست می دهم.

به اکس ایرلندی اش فکر کردم، همان مردی که با قدرت و اطمینان قدم به قدم او را به محاصره انداخته و مات اش کرده بود. دیگر نمی توانستم خودم را در پوزیسیون او قرار دهم. حالا باید با تمام نیرو سعی می کردم تا دست کم بازی را به مساوی بکشانم. امید مذبوحانه ای که به خودت می دهی وقتی ناامید تر از هر زمان دیگری هستی. وحشتناک است که یک موقعیت قبلن متصرف کرده را از دست بدهی. درست مثل موقعی که در محیط خودت از داشتن موقعیتی والا لذت می بری، و بعد به یکباره از جایی سر در می آوری که در آن هیچکس نیستی، یک صفر. آنوقت باید تمام استعدادهایت را فرا بخوانی تا حداقل خودت را به موضع برابر بکشانی.

به یکباره خودم را دیدم در خانه ای ناآشنا، پر از اشیاء غریبه، نشسته در برابر یک زن هوس انگیز بلوند، در کشاکش تردیدی برآمده از ریتم متغیر بازی. انگار از لابلای دود سیگارم بر صفحه ی شطرنج رویاهایم را می دیدم که نقش بر زمین می شدند. می دیدم که چگونه فضای حرکتی ام مدام محدود و محدود تر می شود. هیچ چیز بدتر از این نیست که دریابی دیگر قادر به پیش روی نیستی، در حالیکه راهی هم که پشت سرت است بسته شده باشد. شاه من در چنین نقطه ای ایستاده بود: در میانه ی میدان، همچون تندیس ترک خورده ی قدرت. قلعه ام، ایزوله شده و بی ثمر  فقط می توانست در باریکه راهی محدود هی جلو عقب کند. سربازهایی که در ابتدا با شجاعتی کور قربانی شده بودند، حالا می توانستند نقش مهمی بازی کنند، اما آن سه پیاده ای  که من هنوز داشتم، مثل سربازهایی تنها که رفقایشان را در نبرد از دست داده باشند، اینجا و آنجا پراکنده بودند. اسب زخمی ام در یک دایره ی تنگ، بی قرار در جستجوی سوارش جست و خیز می کرد. رویای یورتمه رفتن در تپه ها و دشتهای فراخ را هنوز در سر داشت، اما دیگر فضایی برای این کار نداشت. تازه می بایست  پشتیبان دو تا از سربازها هم می بود.

ناگهان دیدم که حریف ام یکی از رخ هاش را طوری جابجا کرد که من می توانستم در یک حرکت چنگالی، با اسب ام کیش بدهم و متعاقبن آن رخ را ازش بگیرم. با این حرکت مساوی شدن که رو شاخش بود هیچ، حتا دوباره امکان برنده شدن ام می رفت. نمی توانستم باور کنم که او در اواخر بازی چیز به این مهمی را ندیده باشد. کسی که از همان ابتدا  آنقدر جسورانه بازی کرده و مرا به هماوردی طلبیده بود، حالا چطور امکان داشت که حرکت بعدی ام را پیش بینی نکرده باشد؟ به او نگاه کردم، اما از حالت چهره اش چیزی دستگیرم نشد. حسی خلیده در من می گفت که او به عمد این کار را کرده است. برای اولین بار در طول بازی سکوت را شکستم.

“چرا این کار را کردی، مگر نمی بینی که اینطوری رخ ات رو از دست می دهی؟”

شانه اش را بالا انداخت:

“یک اشتباه لپی، پیش می آید.”

عکس العمل بی تفاوت اش حدس مرا تقویت کرد. اگر او به عمد شرایطی فراهم کرده باشد تا من در پوزیسیون بهتری قرار بگیرم، نمی توانستم آن را بپذیرم. در چنین چیزی ترحم می دیدم. پیروزی یی که به تو تقدیم شود، به مراتب غیر قابل تحمل تر از یک شکست است.

پیشنهاد مساوی بهش کردم، اما او قاطعانه رد کرد. شاید تلاش می کرد به این طریق غرور مرا نجات دهد. احتمالن قصد داشت مرا به یو ان راه بدهد، اما خیلی ساده نمی توانست عاشق من شود. چون زن ها مجذوب قدرت می شوند، و من چیزی برای عرضه کردن نداشتم جز شکست هایم. بنابراین او داشت قدرت خودش را به من تفویض می کرد تا خود را فروتر کند. می خواست که من دست کم در این زمینه مزه ی پیروزی را بچشم، قصد داشت چیزی از تن اش و چه بسا از روحش هم قربانی کند تا تنهایی یی را که من به آن محکوم شده بودم، کاهش دهد. چراکه قطعن طی مدت زمانی که ما همدیگر را می شناختیم، پی برده بود که من چقدر تنها هستم، چقدر خودم را غریبه احساس می کنم و چه مأیوسانه تلاش دارم تا ارتباط برقرار کنم و خودم را با این فرهنگ وفق بدهم. بدون تردید می دانست که من خودم را مثل بازیگری حس می کنم که سر و کله اش در نمایشنامه ای اشتباهی پیدا شده باشد. طبعن او می خواست که من احساس در خانه ی خود بودن داشته باشم. اما چطور می توانی خودت را جایی در خانه احساس کنی که صفحه ی شطرنج یکسان است، در حالی که از مهره های تو تنها تعداد معدودی برجا مانده اند.

حالا، در آستانه ی این برد که هر منطق ای را به زیر می کشید، غرورم در خطر بر باد رفتن قرار گرفته بود. گاه مفهوم پوچی در پیروزی آشکارتر می شود تا در شکست. شکست که می خوری، دست کم می توانی پی علت های آن بگردی و ببینی آیا هنوز چیزی برای نجات دادن مانده است، غرورت مثلن، و یا شور مبارزه.

روشن بود که بازی چگونه به پایان خواهد رسید ، اما او همچنان به بازی ادامه می داد. حتا به نظر می رسید که دارد لذت بیشتری از بازی می برد. رخ ام را با رخ اش تعویض کردم، و پیاده ی آخرین ستون سمت چپ را پیش راندم. وقتی سرباز به  آن سوی سر حد رسید و من داشتم به دنبال وزیرم می گشتم، او با انگشت اشاره اش شاه خود را سرنگون کرد و مستقیم به چشمهایم نگاه کرد. در نگاهش چیزی دیدم که هرگز ندیده بودم. منتظر ماندم تا چیزی بگوید، هر چه که باشد، از بازی من، در باره ی اکس هایش، راجع به سکس. اما چیزی نگفت. خاموشی اش داشت توی اعصابم می رفت. من فقط بخشی از او را می شناختم که خودش را بیرون می ریخت. پیش از آنکه چیزی به ذهن ام برسد  تا سکوت را بشکنم، با سئوالی غافلگیرم کرد.

“ببینم، تو راجع به من چی فکر می کنی؟”

گیلاس خالی ام را  پر کرد و ادامه داد:

“تو آدم خاصی هستی. من خیلی تحسین ات می کنم.”

“من فکر می کنم که تو… راستش من تو را تحسین می کنم، چون اینهمه شهامت داری که خودت باشی، اینقدر صریح و عریان.”

به خنده افتاد.

“من؟ من یک بوقلمون هستم. توی هر محیطی رنگ عوض می کنم.”

جا خورده از حرفش، خواستم چیزی در نفی آن به زبان بیاورم، اما او ادامه داد:

“من فقط نقش بازی می کنم، نقش زنی با اعتماد به نفس زیاد. من یک شخصیت قوی را بازی می کنم، در حالیکه وقتی تنها هستم خودم را ضعیف حس می کنم. برای همین هم هست که دلم می خواهد همیشه میان آدمها باشم تا بتوانم خودم را راحت مخفی کنم. می دانی چرا من اینقدر پرحرفی می کنم؟ برای اینکه می توانم به این وسیله حواس دیگران را پرت کنم تا امکانش را نداشته باشند به درون من نفوذ کنند. من ظاهرم را پیشکش شان می کنم تا بتوانم از باطن ام محافظت کنم. راستش من به هیچ وجه نمی خواهم تابو شکنی کنم، ولو اینکه خیلی از آدمها احتمالن این طور فکر کنن. من فقط می خواهم مورد توجه قرار بگیرم، دلم می خواهد کسی باشم. این هم که می بینی من اینقدر از سکس حرف می زنم، به این خاطر است که می دانم این نقطه ضعف خیلی ها است. در واقع با در پیش گرفتن موضع حمله،  پیشاپیش از خودم دفاع می کنم. با این کار خودم رو آزاد و قوی حس می کنم. اما وقتی کسی را دور و برم نداشته باشم، یک دفعه با یک خلاء مواجه می شوم. آنوقت احساس تنهایی به ام دست می دهد  و وحشت برم می دارد. وحشت از تنها ماندن. ولی هر بار که رابطه ی جدیدی پیدا می کنم، معلوم می شود که من هیچ وقت نمی توانم خودم را تمامن در اختیار کسی بگذارم. به محض اینکه یک مرد خیلی به من نزدیک می شود، خودم را به رویش می بندم، طوریکه قادر نباشد تهی بودن مرا کشف کند. این هم که غیرممکن است که بطور دائمی همان رل همیشگی را بازی کنی. بالاخره لحظه ای سر می رسد که دیگر نمی دانی چه کسی هستی. آنوقت ترس برت می دارد که مبادا نقش ات رو شود، و می زنی به چاک.

تو گفتی که مرا تحسین می کنی چون من اینهمه صریح و عریانم. اما چنین چیزی اصلن حقیقت ندارد. این فقط یک ماسک است که من در زندگی روزمره می زنم. شاید باز بودن اینجا بهترین ماسک باشد، اما در هر صورت ماسک است. راستش مانده ام که عریانی کامل اساسن وجود داشته باشد. وقتی می خواهی چیزی را عمدن به دیگران نشان بدهی، مفهومش این است که سعی داری چیز دیگری را پنهان کنی. و هر قدر هم که آدم خود نما تری باشی، به همان نسبت چیزی را که می خواهی پنهان کنی عمیق تر در تو ریشه دوانده است.

نمی دانم چرا دارم اینها را برای تو می گویم. شاید علت اش این باشد که تو از معدود آدمهایی هستی که می توانند خوب گوش بدهند. راستش هیچکس واقعن گوش نمی دهد، به نظر می رسد که هر کسی صرفن می خواهد خودش را خالی کند. من هم درست مثل همه ی آنهای دیگر. زیاد که حرف بزنی، کمتر فکر می کنی و همه چیز در سطح باقی می ماند.”

آهی کشید و نگاه به نگاهم دوخت:

“اما من توی تو عمقی می بینم که مرا به شدت تحت تأثیر قرار داده.”

اولین بار بود که در چشمهایش چیزی از بی انتهایی شبهای شفاف پاییزی را می دیدم. چه باید می گفتم؟ حتا در ذهن ام هم دیگر نمی توانستم به  جمله ای شکل دهم. شاید می بایست کاری می کردم، سیگاری می گیراندم، پورت ام را سر می کشیدم، نگاهی به ساعت مچی ام می انداختم، یا دستم را روی دستش می گذاشتم. اما قادر به حرکت نبودم. مات شده بودم. اکس مات.

(این داستان در اصل به زبان هلندی نوشته شده و در یک آنتولوژی از نویسندگان مختلف  به نام “آینه های خارجی” در هلند به چاپ رسیده است.)

من یک زن انگلیسی بوده­ام | فريبا صديقيم

مک می زند. درست چهل و پنج دقیقه است که دارد مک می­زند. صدای پایین رفتن قطرات شیر را از گلویش می­شنوم و آنها را می­شم‍‍ارم ؛دقیقه­ای سی بار! گاه تا یک ساعت و نیم هم ادامه می­یابد. به گلدان گوشه­ی اتاق خیره می­شوم و به حرکت ریز برگ­های آن چشم می­دوزم. این برگ­ها تازگی­ها مرا به دنیاهای دیگر می­برند.کارهایی را که قرار است بعد از خوابیدن آرمین انجام دهم می­شمارم؛ درست کردن حریره بادام، شستن ظرف ها،…..ظرف ها…….ظرف ها…….. چرا این برگ ها اینقدر جلوی چشمم کوچک و بزرگ می شوند؟ چرا گاه تمام دنیای ذهنیم را احاطه می کنند؟ بهتر است قبل از آمدن فرهاد ظرف ها را بشویم. چرا ناگهان احساس می کنم که وجودم با وجود گلدان گوشه اتاق در هم می­آمیزد و یکی می­شود؟ با انگشت اشاره گونه­های آرمین را تحریک می­کنم تا بیدار شود، مک بزند، به خواب رود، وباره گونه­هایش را تحریک کنم، مک بزند، بخوابد ، مک بزند……هشت ماه است! بله، هشت ماه. این گلدان از کی اینجا بود؟ نکند من از آن زاده شده باشم؟ گونه آرمین را تحریک می­کنم . سوزش زخم نوک سینه­ام را حس می­کنم و می­شمارم؛ یک، دو، سه…….هشت ماه! من چند سالم است؟ راستی این گلدان هم شناسنامه دارد؟ به پنجه پای راستم خیره می­شوم.دو سیاهرگ باریک مانند بال­های پرنده کوچکی به قصد پرواز از هم باز شده­اند. این پرنده را هشت ماه است که می ­شناسم! نکند این دو بال کبود پیامی دارد؟ زبانی پنهان که من آن را نمی­شناسم! زبان پنهان! آرمین غلت می­زند و نوک سینه­ام را رها می­کند. خوابیده است.این درست لحظه­ ای است که برایش دقیقه شماری می­کنم. بغلش می­کنم و روی تخت می­گذارم.به آشپزخانه می­روم. سینک آشپزخانه پر است از ظرف­های مانده. پیش بند را برمی­دارم، لحظه­ای به جزایر چربی روی آن نگاه می­کنم و پرتش می­کنم گوشه­ی میز آشپزخانه. جلوی سینک می­ایستم  و اسکاچ را محکم می­کشم روی بشقاب­ها و به حباب­های کف نگاه می­کنم که جان می­گیرند و می­ترکند. مرگ چیست؟ جاده­ای طولانی که ابتدا و انتهای آن معلوم نیست. من در این جاده دراز ادامه چه چیزی هستم؟ شاید ادامه دختر سیزده ساله­ای هستم که در حال بازی در زیر ریل های قطار کشته شد و یا شاید ادامه خواهرم که پنج سال قبل از تولد من متولد شد و مرد. چرا پدر و مادرم شناسنا­مه­اش را باطل نکردند. چرا من همیشه پنج سال از خودم بزرگ­ترم؟ نکند این برای من پیامی دارد. نکند………صدای گریه آرمین می­آید.می­دوم به طرف اتاقش.صدای زنگ در خانه می­پیچد.

صدای زنگ می­آمد و با صدای گریه آرمین در هم می­آمیخت. بغلش کرده بودم و طول و عرض اتاق را طی می­کردم  و او هنوز گریه می­کرد. از چشمی در نگاه کردم؛ پشت کرده بود به در و مو­های لختش جلوتر از همه چیز از چشمی به من می­رسید و آرمین هنوز گریه می­کرد وقتی برگشت و صورتش را دیدم.

چند بار دیده بودمش با مو­های مشکی و بلند و یک پرده گوشت اضافه روی استخوان هایی که به نظر درشت نمی­رسیدند. فقط سلامی کرده بودیم هر دو محض ادب و تند از هم گذشته بودیم. حالا پشت در ایستاده بود و من متعجب که او اینجا چه می­کند و آرمین همچنان گریه می­کرد.

 در را که باز کردم ، از پشت صدای گریه بلند آرمین، صدای آرامش را شنیدم که گفت: ” مزاحم شدم، نه؟ ببخشید، کمی قهوه می­خواستم، دارید؟ ” از پشت صدای گریه دعوتش کردم بیاید تو. گفت: ” مطمئنید؟ مزاحم………” نگذاشتم حرفش تمام شود: ” نه، اصلا، من هم تنها هستم، خوشحال می­شوم.”

آمد تو. آرمین گرچه آرامتر، اما هنوز داشت گریه میکرد. چند لحظه ای ساکت ایستاد و به آرمین نگاه کرد و بعد دست­هایش را دراز کرد و دست­های او را گرفت. آرمین هیچ مقاومتی نکرد و آرام آرام، در فاصله کوتاهی گریه­اش قطع شد.او با آرامش آرمین را از بغل من گرفت و به صورتش دست کشید: ” اسمش چیه؟ چیه کوچولو، چرا گریه می­کنی عزیزم؟” اسمش را گفتم و گفتم: ” چیز عجیبی است، بالشی در خانه داریم که آهنگ خیلی لطیفی را پخش می­کند، اما هر وقت این آهنگ زده می­شود، آرمین به طرز غمناکی گریه می­کند، آنهم نه گریه­ای معمولی؛ گریه ای از ته دل، مثل گریه آدم بزرگ­ها که غمی کهنه توی دلشان هست و از ته دل می­نالند، نمی­دانم موضوع چیست!”

گفت: ” راستی؟ هیچ خاطره­ای از آن ندارد؟”

گفتم: ” نه، تا جایی که من یادم هست اصلا، اگر بگویم که از همان روزهای اول به دنیا آمدنش نسبت به این آهنگ همین عکس­العمل را نشان داد، باور نمی­کنید. مدت­ها می­ خواستم باور کنم تصادفی در کار است، اما نبود!”

همین­طور نگاهم می­کرد و لبخند می­زد. آن نحوه­ی تکان دادن سر و شیوه آن لبخند تشویقم می­کرد که حرف بزنم: ” اتفاقا نمی­دانید که چه آهنگ لطیفی است، می­ خواهید آن را گوش کنید؟”

 گفت: ” البته!”

 و به دور و بر اتاق نگاه کرد، یکی از اسباب ­بازی­های آرمین را که گوشه­ای افتاده بود برداشت، او را روی زمین نشاند، اسباب بازی را به دستش داد و گفت: ” بیا نازنین، کمی بازی کن تا ما برگردیم.”

 مثل آدم­های بالغ با او حرف می­زد. اگر من این کار را با آرمین کرده بودم حالا فریادش چند ساختمان را گرفته بود، اما در کمال تعجب ، بی­صدا نشست و مشغول بازی شد. با او به طرف اتاق خواب آرمین رفتیم، در را بستم و تکمه­ای را که روی بالش بود فشار دادم. آهنگ نواخته شد، بعد از کمی مکث در حالی­که به دیوار روبرو خیره شده بود گفت: ” یک روز بهاری و سبز، رقص پرنده ها به دور گل های سرخ و زرد و…….”

با صدای گریه آرمین جمله­اش را قطع کرد و هر دو با حیرت به در خیره شدیم که از پشت آن ، صدای گریه ای از ته دل و با درماندگی در خانه پیچیده بود.

 گفتم: ” می بینید! نمی دانم موضوع چیست!”

دوباره آن لبخند محو روی لبهایش آمده بود، خیره به من نگاه می­کرد و سرش را می ­جنباند، انگار حقیقتی را می­دانست که من از آن آگاه نبودم. هر دو از اتاق بیرون آمدیم، سریع­تر از من به طرف آرمین رفت ، او را بغل کرد و من به طرف آشپزخانه رفتم.

 ” کتری را بگذارم روی گاز برای چای.”

 چند لحظه بعد گریه آرمین قطع شد. به این سرعت؟! وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم داشت گونه­های آرمین را نوازش می­داد و زیر لب آهنگ لطیفی را برای او زمزمه می­کرد. آرمین سرش را چسبانده بود به سینه­اش و چهره­اش کاملا آرام بود و او انگشتان گوشتالود و حتما نرمش را به گونه­ی او می کشید.

گفتم: ” عجیب است، هر وقت بغلش می­کنید آرام می­شود.”

جوابم را نداد، فقط لبخند زد و دست کشید روی موهای آرمین: ” چه پسر خوبی!” و به خواندن ادامه داد. تازه متوجه صدای نرم و لطیفش شده بودم؛ صدایی که اگر بدون دیدن هیکلش آن را می­شنیدی گمان می­کردی که متعلق به اندامی لاغر و ظریف است. البته استخوان­ بندی­اش ظریف بود ، اما آن پرده گوشت……..حواسش تماما به آرمین بود . انگار من آنجا زیادی­ام. نمی­دانستم چه احساسی باید داشته باشم. کمی گیج شده بودم. همانطور که به طرف آشپزخانه می­رفتم گفتم: ” می روم چای بیاورم.”

 زیر لب گفت: ” ممنون.” و دوباره به زمزمه اش ادامه داد.

 آب جوش را ریختم توی فنجان و وقتی رنگ بسته چای آرام آرام داشت توی آب رها می ­شد داشتم به او فکر می­کردم ؛ چه زن عجیبی! از وقتی که آمده بود حتی یک جمله حسابی با من حرف نزده بود، یا بهتر است بگویم دل نداده بود. فنجان را گذاشتم توی سینی و به موهایش فکر کردم که شکل ابریشم بود؛ لخت و سیاه. آمدم بیرون. آرمین همچنان روی سینه­اش حالت خواب و بیداری داشت.

گفتم: ” بنشینید، اذیتتان نکند!”

گفت: ” اذیت؟!” و به آرمین نگاه کرد و لبخند زد: ” اصلا!”

روی مبل نشست. روبرویش نشستم و به او دقیق شدم. آن چشم­های بادامی و موهای سیاه و بلند دور صورتش مرا به یاد چیزی دور می­انداخت. لبخند محوی که از زمان ورود روی لبهایش نشسته بود مرا به یاد تابلوی مونالیزا می­انداخت.

گفتم: ” چایتان!”

گفت: ” من فکر می­کنم هر چیزی علتی دارد!”

به من نگاه نمی­کرد و نگاهش به پنجره روبرو بود.

گفتم: ” بله!؟”

گفت: ” مثلا گریه آرمین بعد از شنیدن این آهنگ اصلا بی دلیل نیست!”

چنان اسم آرمین را بر زبان می­آورد که گویی از بدو تولد او را می­شناسد.

گفتم: ” آها در مورد گریه آرمین حرف می­زنید!”

خوشحال بودم که عاقبت مرا دیده و دارد با من ارتباط بر قرار  می­کند. پرسیدم: ” مثلا چه علتی؟”

گفت: ” خودتان چه فکر می­کنید؟”

و به من دقیق شد. از توجهش خوشم آمده بود و تشویق شده بودم که حرف بزنم: ” اتفاقا خیلی در موردش فکر کرده­ام ، مثلا اینکه ممکن است اتفاقی افتاده که خاطره­اش با خاطره این آهنگ یکی شده باشد و یا…..می دانید! موضوع این است که هر چه فکر می­ ­کنم اتفاق خاص و قابل توجهی یادم نمی­آید”

” توی شکمتان چطور؟! وقتی توی شکمتان بوده!”

و دست کشید روی سر آرمین: ” مثلا ممکن نیست که شما یک شب روی این بالش گریه کرده باشید و صدای گریه و حالت درونی شما به گوش­های کوچک او رسیده باشد؟”

توجهم به حرف­هایش جلب شده بود و ساکت نگاهش می­کردم. منتظر پاسخ نبود.چای را از روی میز برداشت و جرعه ای سر­کشید. به سینه­هایش نگاه کردم، چرا آرمین روی سینه­های من اینطور آرام نمی­گرفت؟ همان طور که به آرمین خیره شده بود ادامه داد: ” درون شکم مادر جایی است که آدم با تاریخ خودش ارتباط دارد، از آن گذشته، شما فکر می­کنید که آدم قدرت فراموش کردن را دارد؟”

صدایش نرم و لطیف بود و در عین حال قدرتمند و من احساس می کردم که گر چه با من حرف می­زند اما چنان نسبت به من بی­تفاوت است که من نیز می­توانم وجود خود را روبروی او ندیده بگیرم.

گفتم: ” اتفاقا بحث جالبی است، در جایی خواندم که اولین مرحله­ی اضطراب بشر وقتی شروع می­شود که دارد از لوله­های تنگ و باریک رحم مادر بیرون می­آید و من بخصوص  این روزها خیلی به این موضوع فکر می­کنم؛ گذشتن از لوله های تنگی که بی شباهت به جهنمی که می­شناسیم نیست.”

گفت: ” و به همین علت است که سرسره­های تنگ و تاریک را برای بچه ها می­سازند، بخاطر اینکه یک بار دیگر این راه های تنگ و تاریک را تجربه کنند و حس کنند که معنی­ اش مرگ نیست!”

چه چیزی باعث می­شد که با این دقت کلمه به کلمه حرف­هایش را تعقیب کنم. همانطور که فنجان چای را روی میز می­گذاشت، گفت: ” اما تمام اینها موضوعات کوچکی  هستند، می­دانید………. ” و در حالیکه یک تکه برنج خشک را از پیش بند آرمین می­کند ادامه داد:”من فکر می­کنم صرف نظر از تمام این چیزها، خیلی از اتفاقاتی که برای ما می ­افتد از دنیایی دیگر نشات گرفته است، از زندگی دیگری که هر یک از ما احتمالا داشته­ ایم.”

حیرت زده شده بودم. گفتم:” زندگی دیگر!؟”

گفت:” بله! هر یک از ما در زندگی گذشته­مان نقشی داشته­ایم!”

چقدر مطمئن حرف می­زد، آن­قدر که دلم می­خواست بپرسم:” شما در زندگی گذشته تان چه نقشی داشته­اید؟” و پرسیدم. خنده­ی کوتاهی کرد و گفت:” می­خواهید بدانید؟!”

گفتم:” البته!”

چند لحظه خیره به من نگاه کرد و گفت:” من یک زن انگلیسی بوده­ام و در انگلیس با شوهر و دو بچه­ام  زندگی می­کرده­ام. شوهرم مرا در وان کشته است.”

حالا نوبت من بود که نگاهم روی او ثابت بماند. عرق سردی روی پیشانیم نشست و با تردید پرسیدم:” چرا؟ چطور؟”

پرسید:” شما هیچ حسی از زندگی گذشته­تان ندارید؟”

در حالیکه برایم سخت بود که فکرم را از آن زن انگلیسی منحرف کنم، گفتم:” مدت ­هاست فکرم را مشغول کرده! کاش می­دانستم که این حس را چطور می­شود پیدا کرد!”

دوباره جرعه­ای چای سرکشید و گفت:” چه چای خوش عطری!” و باز انگشتان گوشتالودش را کشید روی سر آرمین:” دیگه باید برم کوچولو. راستی من آمده بودم کمی قهوه از شما بگیرم.”

گفتم:” آره داشت یادمان می­رفت.”

به طرف آشپزخانه رفتم در حالیکه فکرم عجیب به او مشغول بود؛ “چرا بدون توجه به من صحبت را از هر کجا که بخواهد آغاز و به هر کجا بخواهد ختم می­کند؟”، مقداری قهوه در ظرف ریختم ؛ “او  برای پس دادن ظرف باید برگردد.”  و ظرف را به طرفش دراز کردم ؛ ” او باید به نوعی این دیالوگ را تمام کند.” ظرف را گرفت و گفت:” ممنونم، خوشحالم که با شما آشنا شدم، امیدوارم دوباره…….” دنباله­ی حرفش را نشنیدم و یا اصلا ادامه نداد. در را باز کرده بود و به سرعت از پله ها سرازیر شده بود پایین، سریع و بی فوت وقت!

در را بستم و از چشمی در ، نرم رفتنش را تا جایی که می­شد تعقیب کردم و پرت شدن طره­ی موهای ابریشمی­اش در هر قدمی که بر پله می­گذاشت. آرمین چهار دست و پا آمده بود و کنار در نشسته بود. اما چند لحظه­ای بیشتر طول نکشید که از حالت آرامی که به خود گرفته بود در آمد و چهار دست و پا به طرف تلویزیون رفت؛ روشن، خاموش، روشن ، خاموش. عجیب هوس کرده بودم یک چای برای خودم بریزم، روی مبل بنشینم، سیگاری روشن کنم و در آرامش به هر چه می­خواستم فکر کنم. روشن، خاموش ، روشن ، خاموش. آیا او تنها زندگی می­کرد؟ زنی انگلیسی؟! آیا منظورش زنی ایرانی مقیم انگلیس بود و یا انگلیسی الاصل؟ پریز تلفن را می­کشد بیرون. راستی در زندگی دوم تکلیف زبانی که انسان فراگرفته چه می­شود؟ آیا حسی از آن باقی می ­ماند؟ گوشی تلفن را می­کوبد روی دستگاه تلفن. چرا نپرسیدم که تا بحال انگلیس رفته است؟ چرا نپرسیدم که چرا شوهرش او را کشته؟ راستی چرا در طول زمانی که اواینجا بود زبانم این­قدر بند آمده بود؟ از اینکه آرمین در کنار او این­قدر آرامش داشت به شدت حسودیم شده بود. من آیا مادر بدی بودم اگر آرمین اینهمه طول و عرض اتاق را می­پیمود و ریخت و پاش می­کرد و یا وقتی گریه می­کرد و من به سختی می­توانستم آرامش کنم. به طرف میز آرایشم رفتم. حتما هنوز چیزی آنجا بود که بتواند آرمین را چند دقیقه­ای سرگرم کند.قوطی کرم پودر را برداشتم و برای مدتی به گرد و خاکی که روی آن را پوشانده بود نگاه کردم. آن را با دستمال پاک کردم، کنار دست آرمین گذاشتم  و رفتم توی اتاق و مدت درازی به بالش آبی چشم دوختم که روی تخت او گذاشته بودم. دلم می­خواست آهنگ آن را بارها و بارها گوش کنم تا به دنیای نهان آرمین نفوذ کنم و پی ببرم که چرا این آهنگ تا به این حد روی او اثر دارد و او با شنیدن آن اینطور عاجزانه گریه می­کند. آیا امکان دارد که این آهنگ فقط به نوعی با سوخت و ساز شیمیایی بدن او جور نباشد؟ اما چرا؟ گفت “زندگی دیگر؟!”

بیرون آمدم و به آرمین چشم دوختم که با حرکات نه چندان دقیق داشت در قوطی را باز و بسته می­کرد.در یک لحظه دوباره همه چیز عجیب شد ، با سرعت زیادی انگار جاده های وسیعی کشیده می­شدند به سوی دری مخفی که مرا به سوی خود می­خواند و من نیاز داشتم که بنشینم و با فراغ بال چشم هایم را ببندم تا شاید آن در مخفی را پیدا کنم و فرصت نداشتم. به آشپزخانه رفتم، سبد اسباب بازی های آرمین را خالی کردم روی زمین، در را بستم و مشغول آشپزی شدم؛ شستن ظرف ها ، پاک کردن زمین، تهیه سالاد و………….و ….و زمان آنقدر فراموش شد تا فرهاد تقه­ای به در زد و در را باز کرد و آمد توی آشپزخانه، نفس بلندی از خستگی کشید و روی صندلی نشست، برایش چای ریختم و گذاشتم روی میز، تشکر کرد و پرسید:” چه خبر؟” به سرعت و با هیجان گزارش آمدن غیر منتظره زن همسایه را به او دادم و گزارش مکالماتی که با هم داشتیم. لبخندی زد و سرش را تکان داد:” شما زن ها!”

گفتم:” شاید دیده باشیش توی راه پله­ها!”

گفت:” شاید، چه قیافه­ای داشت؟”

گفتم:” موهاش لخت و بلند بود، صدایش لطیف بود، قیافه­ی غمگینی داشت و سینه هایی که….

می­خواستم بگویم سینه­هایی که سر آرمین روی آن آرام می­گرفت، اما نگفتم و فکر کردم که چطور می­توانم جمله­ام را تمام کنم و هیچ به فکرم نرسید.

فرهاد لبخند زد:” و سینه­هایی که…..!؟ عجب خصوصیات دقیقی! ” و باز خندید:” اسمش چیه؟”

انگار اولین بار بود که فکر کردم این زن باید اسمی هم داشته باشد، راستی چرا اسمش را نپرسیده بودم.

گفتم:” نپرسیدم.”

خندید:” عجب آشنایی عمیقی! شما زن­ها!”

بحث قطع شد و زمان باز آنقدر فراموش شد، تا شب شد، تا آرمین خوابید، تا سکوت همه جا را فرا گرفت و تا خواب………………انگار نت ها از راهی کهکشانی می­آمدند و دور اتاق می­چرخیدند. صدایی لطیف از جایی دور گفته بود: یک روز بهاری، رقص پروانه ها به دور گل ها، و چشم­هایم تلاش می­کرد به روی نت­ها باز شود و نمی­شد. نت­ها همچنان می­چرخیدند و من تلاش می­کردم که به تناسب آگاهی که از محیط یافته بودم، چشم هایم را هم باز کنم؛ نیمه شب بود و آهنگی داشت نواخته می­شد و دور سر خانه پخش می­شد. هنوز مطمئن نبودم خوابم یا بیدار تا اینکه پاهایم زمین را حس کرد و قدمی به جلو برداشتم. راه افتاده بودم به طرف نت ها اما هنوز نمی­دانستم که به کجا دارم می­ روم تا صدای هق­هق آرام آرمین دور نت­ها چرخید و محیط شب را از خود پر کرد.صدا هم از همان­جا می­آمد،  به سرعت خود را رساندم به اتاق آرمین؛ بالش آبی روی زمین افتاده بود و اشعه ملایم اتاق دور نت­هایی که از آن بیرون می­زد ،پخش می­شد و فضای شب را از آنچه که بود مبهم تر می­کرد. آرمین روی تختش با چشم­هایی بسته اما صورتی در هم رفته و نزار داشت هق­هق می­کرد. لحظه­ای در جا خشکم زد، تازه انگار بیدار شده بودم، چرا این بالش روی زمین افتاده بود و چه کسی تکمه­ی آن را زده بود؟ به سرعت جلو دویدم و بالش را از روی زمین برداشتم و صدایش را قطع کردم، رفتم بالای سر آرمین و لحظه­ای به چهره­اش نگاه کردم، چقدر دلم می­سوخت وقتی چهره­اش را اینطور دردمند می­دیدم . شروع به نوازش مو­هایش کردم و ناگهان متوجه شدم که مانند او، زنی که هنوز اسمش را نمی­دانستم دارم با انگشت اشاره روی موها­یش دست می­کشم. آرام آرام این هق­هق دردناک قطع شد و چهره­اش باز حالت عادی خود را یافت. چه کسی بالش را روی زمین انداخته بود و چه کسی تکمه­ی آن را زده بود؟……………….و صبح شد و دوباره زمان فراموش شد و من گاه هنوز به آن زن که اسمش را نمی­دانستم فکر می­کردم، بخصوص در مواقعی که آرمین خواب بود و ذهن من فرصت پرواز داشت؛ برای فکر کردن به زنی ایرانی که گمان می­کرد روزی در وان ، در کشور انگلیس، به دست شوهرش کشته شده. به او فکر می­کردم اما هرگز به سرم نزد که توی ساختمان دنبالش بگردم و یا ردی از او بگیرم، احساسم این بود که دوباره می­آید،حداقل برای پس دادن ظرف قهوه  هم که شده  می­آید، در می زند و من از پشت چشمی در موهای بلند و سیاهش را می­بینم که ابریشم وار دور چهره گردش ریخته است. میلی درونی داشتم که در را  به رویش باز نکنم، نمی دانم چرا دلشوره داشتم، اما قبل از عملی شدن این میل درونی، آرمین آمده بود کنار در و با دست­های کوچکش تق­تق به در می­کوبید، انگار فهمیده بود که او پشت در ایستاده است. در را که باز کردم اولین صحنه ، لبخندش بود رو به پایین ، جایی که آرمین چهار دست و پا شده بود، صورتش را بالا گرفته و داشت به او نگاه می­کرد. در یک لحظه تمام بی میلی­ام را از دست دادم و با تمام رغبتم مایل شدم که بیاید تو و من بتوانم در مورد سرنوشت گذشته­اش با او حرف بزنم، اما همچنان مرا نمی­دید و داشت با آرمین حرف می­زد. بعد از چند لحظه سرش را بالا گرفت و قیافه­اش ناگهان جدی شد:” سلام، باز هم منم.”

دعوتش کردم بیاید تو.

گفت:” ممنون، باید برم، می­خواستم برای شنبه شب این هفته دعوتتان کنم بیایید پیش ما.”

غافلگیر شده بودم.

” زحمت است برایتان، شما تشریف بیاورید.”

گفت:” آمده ام ظرفتان را پس بدهم.” ظرف را به طرفم دراز کرد و گفت:” پس شنبه شب منتظرم!”

طوری محکم این را گفت که حتی نتوانستم بگویم که باید با فرهاد حرف بزنم و بی­ اختیارموافقت کردم ، و بعد خداحافظی­اش بود و باز مو­های لختش که با چرخش او به سمت پله­ها، پخش شد روی شانه­ها تا من بی­اختیار یاد سینه­هایش بیفتم و بعد دیالوگم با فرهاد و ناگهان یادم بیاید و دستپاچه بپرسم:” ببخشید، ببخشید، اسمتان چه بود؟”

گفت:” لاله، اسمم لاله است.” اسمم را نپرسید.

گفتم:” کدام طبقه؟ چه شماره­ای؟”

گفت:” آخ ببخشید، یادم رفته بود که شما نمی­دانید، ما پایین­ترین طبقه زندگی می ­کنیم، شماره 1″

پشت کرد و رفت و من از همان لحظه در مورد زندگی­اش شروع به تخیل کردم؛ آیا شوهر داشت و یا بچه­ای؟ باید زن خوش سلیقه­ای باشد! چرا آرمین  در کنار او این­همه احساس آرامش می­کرد؟ باید خانه­اش زیبا باشد و پر از رنگ­های ملایم! چرا ما را دعوت کرد؟ آیا معنی­اش این است که با من احساس نزدیکی کرده؟ پس چرا حس می­کنم که اصلا مرا به حساب نمی­آورد؟ آیا آن شب می­توانم در مورد آن زن انگلیسی از او سوال کنم؟ آنقدر توی فکر بودم که متوجه نشدم فرهاد تقه­اش را به در کوبیده و حالا با لبخندی روی لبها به در آشپزخانه تکیه داده و دارد به من نگاه می­کند.وقتی نشست روی صندلی برایش چای ریختم و حالش را پرسیدم  اما به جای اینکه منتظر جواب شوم همانطور که بشقاب آشغال را خالی می­کردم توی سطل و همان طور که کف می­مالیدم روی آن در مورد این دعوت ناگهانی با او حرف می­زدم:

” نمی­دونم چرا دعوتمون کرد؟”

” دعوت کردن که دیگه چرا نداره!”

” آخه ما همدیگه­رو اینقدر نمی­شناسیم که…….

” شاید تویی که اینقدر تو این چیز­ها سخت می­گیری! شوهر داره؟”

“شوهر؟! نمی­دونم.”

خندید:” به به، راستی که چه دعوتی! عیب نداره، برای پیدا کردن جواب تا……، گفتی شب شنبه؟! …تا شب شنبه صبر می­کنیم.”

و دوباره خندید و من همان روز ترتیب این را دادم که آرمین را برای شب شنبه به منزل یکی از دوستان بفرستم تا آن شب را با فراغ بال…….

آن روز هوا پاک و تمیز بود و نم­نم آرامی از صبح باریدن گرفته بود. تمام روز را به دنبال آرمین دویده بودم، عضلات زیر چشمم مدام می­پرید و من بی­صبرانه منتظر شب بودم. هنوز فرهاد نیامده بود و من یک ساعتی می­شد که جلوی آینه ایستاده بودم و لباس های مختلف را روی تنم امتحان می­کردم، می­پوشیدم، در­می­آوردم، با مداد پشت چشم هایم را می­کشیدم، پاک می­کردم، دوباره می­کشیدم، اینبار کمی کم رنگتر. بلوز چسبانی پوشیدم و به شکم بر آمده­ام که بعد از تولد آرمین همچنان بزرگ مانده بود چشم دوختم؛ چقدر نامتناسب بود و چقدر بد هیکل شده بودم. به سینه­هایم نگاه کردم که از شیر متورم و دردناک بود، به آرمین فکر کردم؛ تا کی قرار است از این سینه بمکد؟ از تصورش درد توی نوک سینه­ام که مدتی بود زخم شده بود پیچید، راستی چرا آرمین روی سینه­های او اینقدر آرام می­گرفت؟ آن قدر جلوی آینه ایستادم و خودم را به شیوه­های مختلف امتحان کردم تا فرهاد با یک بسته شکلات رسید و گفت:”اینهم برای دوست  جدید شما.”

اضطراب داشتم و نمی­دانستم چرا. وقتی داشتیم از پله­ها پایین می­رفتیم فرهاد آهسته گفت:” برویم این خانم پر رمز و راز شما را عاقبت ببینیم.” فرهاد از کجا فهمیده بود که او برای من پر رمز و راز شده؟ من که چندان با او در مورد حس خودم حرف نزده بودم. طبقه­ اول دنبال خانه­شان گشتیم اما نبود. از طبقه اول پاگردی رو به پایین باز می­شد که من هیچ­گاه به آن فکر نکرده بودم. دو سال بود که اینجا زندگی می­کردیم و من هرگز از طبقه اول پایین تر نرفته بودم و نمی­دانستم که خانه­ای در پایین­ترین نقطه­ی این طبقه وجود دارد. پله­هایی که از پاگرد پایین می­رفت باریکتر از پله­های دیگر و  پر از گرد و خاک بود و روشنایی به صورتی ناگهانی توی فضا به تحلیل می­رفت. پایین پله­ها دری طوسی رنگ مقابل ما بود. در زدیم. لاله خودش در را باز کرد. لباس چسبان سیاهی پوشیده بود و آرایش ملایمی که داشت عجیب با موهای لختش متناسب بود. بوی مطبوعی توی فضا پیچیده بود. به گرمی با هر دوی ما دست داد، خودش را به فرهاد معرفی کرد و ما را به داخل دعوت کرد. کمی طول کشید تا چشم­هایم از تخیلاتی که در مورد خانه­شان داشتم تبعیت نکند و محیط واقعی را تشخیص دهد. چشمم اول رنگ های تیره دیوارها را دید و مشامم بوی نایی که از دیوارها تراوش می­کرد. در فضای محدود هال دو مبل دو نفره رنگ و رو رفته و چرکزده روبروی هم قرار داشت و قالی کهنه­ای روی موکت پر از لک ، در وسط هال افتاده بود.در نهار خوری یک میز و چهار صندلی دور آن دیده می­شد. از آن رنگ های شاد و ملایم هیچ خبری نبود. با دست تعارفمان کرد که روی مبل بنشینیم و رو کرد به شوهرم:

” یادم نمی­آید شما را دیده باشم.”

فرهاد لبخند زد:” این رسم زندگی اینجاست دیگر.”

گفت:”تکنولوژی آدم ها را غریبه می­کند! بنشینید و راحت باشید تا من چای بیاورم.”

روی مبل نشستیم و او به طرف آشپزخانه رفت و من به ماسکی خیره شدم که روبه روی ما، با چشم­هایی تهی و لبهایی که نمی­شد فهمید چه احساسی را بروز می­دهد،روی دیوار قرار داشت. در همین موقع در گوشه نهارخوری، در گوشه چرکزده دیوار، در کنار ستونی که گلدانی پر از شاخه­های خشک روی آن بود، دختر و پسر کوچکی را دیدم که چسبیده به هم ایستاده بودند و با چشم­های گشاد به ما نگاه می­کردند. در یک لحظه گمان کردم که خیال به سراغم آمده! اما نه، دختر و پسری لاغر و رنگ پریده، آنجا، گوشه ­ای که انگار برای آنها ساخته بودند تا همانطور بایستند، با چشمان گشاد و مضطرب ( به خیال من) داشتند به ما نگاه می­کردند. غافل گیر شده بودم و در حالیکه می­خواستم مطمئن شوم که آنها حقیقت دارند، با صدای بلند، بلند تر از معمول، طوری که اطمینان داشته باشم به دنیای آنها می­رسد گفتم:” سلام بچه ها!” و چون عکس­العملی ندیدم ادامه دادم:” بیاین اینجا بچه ها” و در حالی که بسته شکلاتی را که با خود آورده بودیم باز می­کردم به آنها اشاره کردم بیایند و بردارند. ناگهان مانند حرکت همزمان دو قوی کوچک در آب، قدم برداشتند به طرف ما، بی آنکه چیزی بگویند از توی بسته، هر کدام یک شکلات برداشتند و با سرعت توی دهانشان چپاندند. لبخند زدم و سر هر دو را نوازش دادم. پسر کوچک که پنج ساله می­نمود روی پای من نشست و دختر کوچک که نمی ­توانستم بفهمم از او کوچک­تر است یا بزرگ­تر، خودش را به پای دیگر من چسباند و دست ­هایم را توی دست­هایش گرفت. فکر کردم:” چه بچه­های زود آشنایی!” و بلافاصله بعد از آن:” چه بچه­های عجیبی!” و در حالیکه به نوبت به صورت­هایشان نگاه می­کردم گفتم:”چه بچه­های خوشگلی!” و رو کردم به دختری که سنش را نمی­توانستم حدس بزنم:” اسمت چیه عزیزم؟”دلم می­خواست صدایشان را بشنوم ، که لاله با سینی چای در دست وارد هال شد، اول لبخند روی لب­هایش بود که با دیدن بچه­ها بلافاصله تبدیل به اخمی تند شد و قاطع گفت:” سریع بیاین پایین!” بدون تاخیر و هیچ مقاومتی ، دست­هایم را رها کردند و دوباره مثل همان دو قوی کوچک و با رعایت هم زمانی دویدند به طرف همان گوشه­ی اتاق، چسبیده به هم و همانطور خیره به ما ایستادند. خواستم چیزی بگویم اما هیچ کلمه­ی مطمئنی پیدا نکردم.آیا کار بدی کرده بودم؟ با صدایی که نمی­دانم بیرون آمد یا نه گفتم:” بگذارید راحت باشند!”. بی­آنکه جوابی بدهد اخمش دوباره تبدیل به لبخندی ملایم شد، سینی را گذاشت روی میز، فنجان­ها را گذاشت جلوی ما و آرام صدا زد:” سینا”. بلافاصله مردی از راه رویی کوچک که حتما اتاق خواب را به هال وصل می­کرد، به طرف ما آمد و سلام گرمی کرد. چرا من همیشه باید سه بار فرهاد را صدا بزنم ، آنهم با صدای بلند ، تا جوابم را بدهد؟ لاله با همان صدای قاطع گفت:” شوهرم، سینا.”

 سینا روی مبل روبروی ما نشست و گفت:” خوش آمدید!”

فرهاد گفت:” حال شما چطور است؟ اتفاقا صحبتش با لاله خانم بود، احتمالا ما مدت هاست که همسایه­ایم و تا به حال همدیگر را ندیده­ایم.”

چقدر راحت می­گفت لاله خانم!

سینا گفت:” سعادت نداشته­ایم، البته ما خیلی وقت نیست که به اینجا آمده­ایم.”

” راستی؟!”

لاله گفت:” ما دو سال است که از ایران آمده­ایم، زندگی آسانی نیست.” و به بچه ها  اشاره کرد.

 سینا گفت:” البته شانس بزرگ ما این است که لاله خودش را با هر شرایطی وفق می­ دهد ، بعلاوه اینکه خوشبختانه این روند سخت نتوانسته از قدرت خارق­العاده­اش چیزی کم کند.”

 و رو کرد به من:” نمی­دانم با شما در این مورد حرف زده یا نه؟”

من گیج شده بودم، مبهوت به لاله نگاه کردم و سرم را به علامت نفی تکان دادم. سینا ادامه داد:” لاله اعتقادات و قدرت خارق­العاده­ای دارد؛ او در ایران سالها خودش را وقف بیماران سرطانی و لاعلاج  کرده بود، او نیروی شگرفی دارد.”

و در حالیکه با تحسین به لاله نگاه می­کرد ادامه داد:” و ما از بابت آن چقدر سپاسگذاریم!”

آن لبخند محو دوباره روی لبهای لاله نشسته بود.

فرهاد گفت:” راستی! چه جالب!”

سینا گفت:” من انتظار ندارم شما به سرعت این را باور کنید، من هم در ابتدا باور نمی ­ردم، فکر می­کردم اغراق می­کند  و یا فقط تصورات خود اوست، تا اینکه قدرتش رفته رفته به من ثابت شد!”

لاله هیچ نمی­گفت. بچه­ها از گوشه اتاق راه افتادند و دوباره به طرف ما آمدند. من متوجهشان شدم و به گرمی گفتم:” بیاین بچه ها، بیاین اینجا.” به مادرشان نگاه کردند. لاله با جدیت زل زد به چشم­هایشان بطوریکه آنها چرخیدند و دوباره به گوشه اتاق برگشتند. لاله گفت:” سینا اینها گرسنه­اند.” سینا به سرعت از جایش بلند شد:” تو راحت باش عزیزم!” و به طرف آشپزخانه رفت.

 لاله تکیه داد به مبل، پای بی­جورابش را روی پای دیگر انداخت و با حالتی متفکر، چند لحظه دراز زل زد به فرهاد و من به او. با تانی جمله­اش را شروع کرد:” من دور سر شما انرژی خاصی می­بینم.” فرهاد گفت:” راستی؟ معنی­اش چیست؟” لاله گفت:” امواجی که از قالب شما خارج می­شود، یک انرژی مثبت، مثل دعایی که از وجود شما به بیرون هدایت شود، یک هاله­ی ملایم و زرد!”

من که احساس می­کردم افکارم به مراتب به لاله نزدیک­تر است تا فرهاد به او (چرا که می­دانستم فرهاد اصلا اهل این حرف­ها نیست و آنها را مشتی مزخرف می­داند) خندیدم و گفتم:” دور سر من چی؟” نگاه سریعی به من انداخت ( تقریبا شبیه به آنچه که به بچه ها می­انداخت) و با فراغ بال گفت :” چیزی نمی­بینم!” و دوباره رو کرد به فرهاد:” انرژی­های بی­نهایت و تعریف نشده­ای در دنیا هست که ……..” شرمنده شده بودم و اصلا دلم نمی­خواست به ادامه حرف­هایش گوش کنم بخصوص وقتی متوجه لبخند معنی دار فرهاد شدم. بی اختیار نگاهم افتاده بود به بچه­ها که همانطور گوشه اتاق کز کرده بودند. چرا اینها اینقدر رنگ پریده و لاغرند؟ چرا مثل دو مجسمه آنجا می­ایستند؟ لاله همچنان داشت با فرهاد در مورد کیفیت انرژی­های مثبت حرف می­زد:”این انرژی عشق است، چیزی بر ضد مکافات­های بشری……….” و من برای اولین بار بود که در این اندام کمی گوشتالود و آن چهره عادی، جذبه تعریف نشده زنانه­ای می­دیدم که مرا عجیب نگران می­کرد. دلم می­خواست  آینه­ای آنجا بود و می­توانستم خودم را در آن ورانداز کنم ، دلم می­خواست بپرم وسط حرف­هایشان و یا سینا بیاید و بحث را عوض کند.  ، اما سینا با بشقابی از غذا، پشت میز روبروی بچه ها نشسته بود و داشت به آنها غذا می­داد و لاله همچنان از اثر انرژی­ها بر زندگی انسان حرف می­زد. سینا در حالی­که داشت قاشق را پر از غذا می­کرد رویش را به سوی او برگرداند و گفت:” چرا نشانشان نمی­دهی؟”

لاله گفت:”حالا؟!”

 و بدون اینکه منتظر جواب سینا شود بلند شد، از آن راهروی باریک گذشت و لحظاتی بعد با دو شمع در دو شمعدان برگشت. با ظرافت و تانی خم شد، آنها را روی میز گذاشت و با کبریتی که آورده بود روشن کرد. چند شمع دیگر آورد و و در گوشه و کنار اتاق گذاشت و آنها را نیز روشن کرد. چراغ ها را خاموش کرد و روبروی ما نشست و خدایا! من در زیر نور شمع زیبایی غریب و شگفت انگیز ( و حتی شیطانی­ای) را می­دیدم، و چشم­هایی که جسور و وحشی برق می­زد و دنیا را به مبارزه می­طلبید. آیا فرهاد هم همین­ها را می­دید؟ چرا نور شمع این چهره سحرآمیز را به او داده بود، در حالیکه به طور معمول هیچ زیبایی آشکاری در این چهره نمی­­توانستی ببینی. به فرهاد نگاه کردم و احساس کردم که جذب این حرکات شده و با کنجکاوی به لاله چشم دوخته است و  لاله با صدایی لطیف ، داشت برای او توضیح می­داد:” ما حس­های محدودی برای دیدن حقیقت داریم و اگر بخواهیم به همین حس ها اکتفا کنیم چه بسا انسان های کوری هستیم که به نفع عقل، سهم پنهان و شیرین زندگی را از دست داده­ایم. روح انسان یک چیز صاف و لطیف است، خشن نیست که به مغز ارتباط داشته باشد. عقل نهایتا ما را می­کشاند به سمت ماده و از معرفت واقعی جدایمان می­کند،طبیعی است که همه انسان­ها قادر نیستند که به  حس­هایی ، جز حس­های عینی دسترسی پیدا کنند و می­دانید! شما باید خیلی خوشحال باشید که از این دنیای محدود و کوچک پیش روی کرده­اید . من کاملا این هاله را دور سر شما می­بینم و البته انتظار نمی­رود که دیگران هم ببینند، اما به شما قول می­دهم که انرژی پنهانی در شما هست که می­توانید عقل را تابع عشق کنید. ما هر چه خود­خواه­تر شویم به سمت ماده پیش می­رویم، تعصب پیدا می­کنیم و فقط خودمان را می­بینیم، در حالیکه با عشق شما قادرید حافظه­ی بیماری را از قالب انسان­ها حارج کنید و در جهت آرامش بشر، بیماران و………….”

به فرهاد نگاه کردم و دنبال هاله­ی دور سرش گشتم اما هیچ ندیدم جز چهره­ای که از این حرف­ها بشدت منبسط و راضی بود. به سینا نگاه کردم که سخت سرگرم غذا دادن به بچه­ها بود، انگار اصلا دیگر در این اتاق حضور نداشت و من همچنان متحیر که چرا این بچه ها صدایشان در نمی آید  و چرا وقتی آرمین در خانه است همه­ی دنیا سرگیجه می ­گیرد؟ چرا لاله فقط با فرهاد حرف می­زند و وجود همه­ی ما، از جمله مرا، به کلی فراموش کرده است؟  تلاش کردم در حرف­هایشان شرکت کنم و حداقل خودم را از این انزوا نجات دهم، از یک لحظه مکث آنها استفاده کردم  و گفتم:” اتفاقا من مدت­هاست که شانه درد عجیبی دارم.” و دست گذاشتم روی گردی شانه­ام :” درست اینجا، ماه­هاست که می ­وزد، شما می­توانید کمکم کنید نه؟”

فرهاد برگشت و با دقت به من نگاه کرد، خوشحال شدم از اینکه حداقل به یاد آورده که من هم آنجا هستم. دنباله حرفم را گرفت و گفت:” آره ، راست می­گوید، اتفاقا من هم مدتی است که درست در قسمت پیشانیم احساس بدی دارم، احساس سنگینی، نمی ­توانم بگویم درد ولی حس خاصی است.”

 لاله لبخند زد و گفت:” حتما! می­توانیم امتحان کنیم و من باور دارم که از قدرت خودتان هم می­توانیم کمک بگیریم.”

 فرهاد تشکر کرد. فرهاد که همیشه اینهمه قدرت مند بود و منطقی چرا ناگهان اینهمه تابع  و نرم و قابل انعطاف شده بود؟ چرا آرمین توی بغل لاله اینقدر آرام می­گرفت؟  چطور سینا بدون اینکه ذره­ای غر بزند شام بچه­ها را داد و حالا دارد با روحیه­ی خوب میز شام را می­چیند بدون اینکه راه برود و به ازا هر قدم یک طعنه بزند؟ لاله حرف می­زد ، فرهاد به دقت به او  گوش می­داد و این زیبایی سحر­انگیز زیر نور شمع لحظه به لحظه مرا عصبی­تر و خشمگین­تر می­کرد. برای اینکه کاری کرده باشم بلند شدم و به آشپز خانه رفتم:” شما خیلی زحمت کشیدید، آمدم کمکتان کنم.” سینا با کمی اضطراب (کمی مهربانی)  گفت:” نه نه، اصلا، شما بروید و پیش لاله باشید، اگر نباشید او نارا­حت می­شود.”

 از آشپزخانه بیرون آمدم. بچه ها مثل دو گنجشک کوچک در گوشه­ی اتاق خوابشان برده بود و صورت مهتابی رنگشان در زیر نور شمع­ها ، رقت عجیبی در دل ایجاد می­کرد. فرهاد حالا روی صندلی که لاله آورده بود نشسته بود، خودش را سر داده بود به جلو و سرش را تکیه داده بود به عقب، به پشتی صندلی، و لاله داشت انگستانش را روی پیشانی او می کشید و با صدای نرم و لطیف از او می­خواست که کاملا آرام باشد و انرژی مثبتش را فرا بخواند و دوباره و دوباره انگشتان گوشتالود ( و حتما نرمش را) روی پیشانی او می­لغزاند. من و سینا ایستاده بودیم و به حرکات لاله چشم دوخته بودیم. چهره­ی فرهاد مثل وقت­هایی بود که در استخر یا دریا، روی آب می­خوابید و فارغ از همه­ی دنیا ، چشم­ها را به روی همه چیز می­بست و آرام با هر تکان آب ، روی سطحی لغزان می­رفت و می­آمد. چطور توانسته بود به این سرعت این آرامش را در کنار این زن به دست آورد؟ چرا این آرامش را هرگز از من نگرفته است؟ چرا وقتی با من حرف می­زند چهره­اش به سرعت منقبض می­شود؟ انگشتان لاله روی پیشانی­اش چه آسان می­لغزد و دنیای آنها با اطراف چقدر جدا به نظر می­رسد. آنقدر ایستادیم تا لاله حرکاتش را تمام کرد و از سینا خواست چراغ­ها را روشن کند. خودش دور اتاق چرخید و با آرامش شمع­ها را یکی یکی خاموش کرد و رو به فرهاد گفت:” اطمینان دارم  که امشب خواب راحتی خواهید داشت و بعد از چندین بار که این انرژی را گرفتید، این احساس سنگینی را کاملا از دست می­دهید.”

 بعد از چندین بار؟! چهره­ی لاله دوباره به حالت عادی برگشته بود و از آن زیبایی سحرانگیز چیزی باقی نمانده بود، اما دیگر جذبه وحشتناکش (زنانه­اش) عقب نشینی نمی­کرد و مثل یک آگاهی حسی و دائمی ، توی محیط سنگینی می­کرد و احساس ناآرامی به من می­داد.

در موقع شام خوردن لاله هم­چنان با حرارت در مورد زندگی و ارزش­های مدفون شده به نفع ارزش­های پوچ و اولیه بشر حرف می­زد اما ابدا هیچ اشاره­ای به اینکه هر کسی یک زندگی قبلی دارد نکرد و من هیچ موقعیتی پیدا نکردم که بتوانم در مورد حرف­های آن روزش ، با او حرف بزنم در حالیکه به شدت کنجکاو و علاقه­مند بودم. در واقع این او بود که این فرصت و جسارت را به من نمی­داد. احساس می­کردم شب سنگینی است و آرزو می­کردم که هر چه زودتر تمام شود. شام که تمام شد و چایمان را خوردیم، از زیر میز پایم را آرام به پای فرهاد زدم، به این معنی که بهتر است برویم. فرهاد رویش را به طرف من برگرداند و با صدای بلند گفت:” جانم!” شرم زده شدم و فقط شانه­هایم را بالا انداختم و لبخند زدم. لاله به من نگاه کرد و گفت:” هنوز زود است، کمی دیگر بنشینید.” اطاعت کردیم. سینه ام رگ کرده بود، نوک آن می­سوخت، بی­قرار بودم و لاله هم­چنان بی هیچ توجهی به من حرف می­زد، فرهاد به دقت گوش می داد و سینا با وفاداری ظرف ها را به آشپزخانه می­برد.حدود ساعت یازده شب لاله سکوت کرد و دیگر حرف نزد. سینا بی صدا کنارش نشسته بود. نگاه لاله به ناگهان خسته، غریبه و سنگین شده بود. دوباره زدم به پای فرهاد و او خیال بلند شدن نداشت. چند لحظه بعد خودم پیش قدم شدم و گفتم که دیر وقت است و باید برویم. لاله هیچ نگفت. سینا هم. فرهاد با بی­میلی بلند شد و به دنبال او سینا. لاله همان­طور که طره­ی موهای سیاهش را به عقب می­انداخت، دستش را اول به طرف فرهاد و بعد به طرف من دراز کرد:” شب خوبی بود.” و ما بیرون آمدیم در حالی­که لبخند معنی داری که از همان اوایل شب روی لبهای فرهاد نشسته بود هم­چنان باقی بود. در راه پله­ها فقط چند جمله بین ما رد و بدل شد.

گفتم:” خانواده عجیبی­اند.”

گفت:” زن جالبی است.”

گفتم:” جالب؟ بگو عجیب، بچه­هایشان را دیدی؟ رنگ پریده شان! آنها هم عجیب بودند.”

گفت:” بچه­هایشان؟! فکر نکنم، آرام و خوب بودند!”

یعنی ممکن است من این­قدر از واقعیت دور باشم؟ به شدت از حرف­ها و نوع برخورد فرهاد عصبی شده بودم. یادم آمد که به خاطر تولد آرمین و تقاضاهای او بود که من خانه نشین شده بودم، یادم آمد که چطور در مورد کوچکترین برخوردهای من در مقابل فعالیت زیاد آرمین، روانشناس قهاری می­شد و احساس خفت و گناه را با بزرگواری به من تقدیم می­کرد و حالا در مورد مسئله ای که اینطور برای من عیان بود، با بی­تفاوتی، لب­هایش را بر­می­چید و می­گفت: فکر نکنم!

گفت:” حالا در مورد سر دردم چه فکر می­کنی، به نظرت ادامه بدهم؟”

سوزش نوک سینه­هایم بیشتر شده بود. گفتم:” هر طور میلت است!”

آیا واقعا می­خواست ادامه بدهد؟ نمی­دانم چرا مطمئن بودم که تصمیمش را گرفته ولو اینکه مجبور باشد به من چیزی نگوید و به خاطر همین بود که از فردای آن روز، علاوه بر تمام مشغله­هایی که داشتم، به شدت چشم به او داشتم که چه می­کند و چه می­گوید و گویی که با این کنترل می­توانم از رفتن و نرفتن او مطلع شوم. آرزو داشتم که می­شد دوربینی در راه پله­هایی که در قبل هیچ توجهی به آنها نکرده بودم و حالا اینقدر برایم معنی دار شده بود، بگذارم و ببینم که آیا فرهاد از آنها سرازیر می­شود رو به پایین و یا…..و درست به همین علت بود که وقتی لاله دیگر پیدایش نشد، گمان کردم که حتما خبر­ایی هست و من از آن مطلع نیستم و به همین دلیل خشم و نگرانی­ام روز به روز بیشتر می­شد و از هیچ چیز خبر نداشتم تا اینکه یک روز وقتی داشتم به آرمین شیر می­دادم و به برگی از گلدان گوشه­ی اتاق خیره شده بودم، احساس کردم دری طوسی رنگ و کهنه باز شد و روشنایی تابید روی موهایی لخت که ابریشم گونه پخش می­شد روی سبزه­ی پوست مردانه­ای و بازوهایی لخت که به هم می­پیچیدند.تکانی خوردم به سوی در باز، اما روشنایی رفته بود و دری نبود و تنها برگی بود در میان انبوه برگ­ها و آرمین که هم­چنان به سینه­ام مک می­زد.پیش لرزه­های یک اتفاق را در لرزش نرم برگ­های گلدان احساس می­کردم و اضطراب درست همین­جا نزدیک من، سمج و پایدار نشسته بود.

آن قدر صبر کردم تا آرمین خوابید و بعد بی­آنکه تردیدی مرا به تامل وادارد دم­پایی­هایم را پوشیدم و به طرف پایین­ترین طبقه حرکت کردم. حالم به گونه­ای بود که باید دست به اقدامی می­زدم. پله­ها را دو تا یکی طی کردم و وقتی به پله­های باریک و گرد گرفته­ای که پاگرد را به طبقه­ی آنها وصل می­کرد رسیدم لحظه­ای به تامل آنجا ایستادم. اما نیرویی قوی­تر از من، مرا به پایین هدایت می­کرد بنابر­این پله­های گرد­گرفته را گذشتم، پشت در نفس عمیقی کشیدم و در را به تقه­ای ظریف به صدا در آوردم. لحظاتی سکوت مطلق بود و بعد صدای ضربه­های آرامی که به طرفم می­آمد تا آنجا که با صدای باز شدن در ، در­هم ­آمیخت و من روبروی خود چهره­ی خسته­ی لاله را دیدم و تکه موهای آشفته­ای که از گیره­ی بالای سر جدا شده بودند و دور گونه­ها ریخته بودند. لحظه­ای صاعقه­ی برق زودگذری از چشمان غمگینش گذشت و باز همان هاله­ی کدر برگشت روی مردمک چشم ­ها. انتظار چنین چهره­ای را نداشتم. دستپاچه پرسیدم: “مزاحم شدم، من…..

کاش حرفی می­زد و کمکم می­کرد ، اما همان­طور عرض در را گرفته بود و آن مردمک­های کدر روی چهره­ام می­چرخید.

“من آمده­ام حالتان را بپرسم.”

می­دانستم دروغ می­گویم و می­دانستم که حرف چرتی می­زنم. چشم­هایم دو­دو زد توی اتاق به دنبال علامت آشنایی.

” حالم!؟”

 لبخندی گوشه­ی لبش را کش داد:” پاییز که می­شود دلم عجیب می­گیرد و احساس می­کنم که متعلق به اینجا نیستم. انگار در این فصل خون مرا عوض می­کنند و یا چیزی توی آن می­ریزند.”

 و خنده­ی محزونی کرد، از جلوی در تکانی خورد و گفت:” بیایید تو.”

” تنها هستید؟ منظورم این است….. منظورم این است که شوهر و بچه­هایتان……

“نه، آنها یک سفر به ایران رفته­اند. من کاملا تنها هستم!”

و روی ” کاملا” تاکید کرد، یا من چنین احساسی داشتم. نگاهم بی اختیار کشیده شد به راه­روی باریکی که حتما هال را به اتاق خواب وصل می­کرد و دستپاچه دوباره بر­گشت روی صورت بدون آرایش و خسته­ی لاله، با تکه­های آشفته­ی مو وبلوز و شلوار گل بهی که اندامش را به شدت کوچک و ضعیف نشان می­داد. نوک سینه­های لاله از زیر بلوز مثل دو آلبالوی کوچولو ، و حتما قهوه­ای و مرطوب و گرم، بیرون زده بود.احساس کردم که هوا کم آورده­ام و احساس کردم که توی خانه هم هوای بیشتری پیدا نمی­کنم، بنا بر­این گفتم:” مزاحمتان نمی­شوم، آرمین خواب است و باید برگردم اما……اما اگر کاری بود، اگر………

با لحن گرفته­اش گفت:” ممنون!”

لحظه­ای سکوتی سنگین بین ما افتاد و بعد در کمال حیرت من، دست­هایش را از هم باز کرد و مرا در آغوش گرفت. سرم بی اختیار رفته بود روی سینه­هایش و  نمی­دانم چرا بغض کرده بودم. بدنم گرم شد و احساس کردم که سرم روی موج دریا دارد گهواره وار تکان می­خورد؛ برای یک لحظه احساس کردم که متوجه شده­ام چرا آرمین توی بغلش آرام می­گیرد و یا چرا آن روز فرهاد از تماس انگشت­های او آن گونه آرام سرش را به پشت انداخته بود و انگار توی بهشت سیر می­کرد. سرم که از سینه­اش جدا شد احساس کردم که از بند ناف مادرم جدا شدم. باز احساس ناامنی بین من و او آمده بود و من بلاتکلیف بودم که چه کنم یا چه بگویم. بیش از این، این لحظه را کش ندادم، خداحافظی کردم و پله ها را رو به بالا طی کردم و بی حس و حال روی مبل افتادم، خیره به برگ­های گلدانی که مرا تا پایین کشیده بودند. چرا سینا و آن دو بچه رنگ پریده تنها به ایران سفر کرده اند؟ آیا لاله از سینا، غلام حلقه به گوشش،  خواسته است که او را تنها بگذارند؟ گفت پاییز که می­شود حالش عوض می شود! آیا فرهاد می­دانست که او تنهاست؟ فرهاد این روزها بیشتر از همیشه ساکت است و حتی به نظر غمگین. تازگی­ها سیگار هم می ­کشد! لاله در آپارتمانش روزها تنها چه می­کند؟آن موهای لخت چه بود که روی سبزگی پوست مردانه­ای پخش شد؟چرا موهای لاله آنطور آشفته از گیره سر بیرون زده بود؟ آن قدر روی مبل نشستم و آن قدر فکر کردم تا آرمین بیدار شد، تا فرهاد از سر کار برگشت و……چند لحظه­ای از آمدنش نگذشته بود که گفتم:”امروز رفته بودم سری به لاله بزنم.”

و به دقت به صورتش خیره شدم. آیا رنگش شد مثل گچ یا فقط من گمان کردم؟”

گفت:” ا؟ خوب؟”

گفتم:” سینا و بچه­ها رفته­اند ایران، تنها!”

و روی “تنها” تاکید کردم.آیا لب­هایش را می­جوید یا من این احساس را داشتم؟

گفتم:” حالش به نظر خوب نمی­رسید، آشفته بود و غمگین!”

“راستی؟”

چرا بحث نکرد؟ چرا هیچ کنجکاوی نکرد؟ “راستی” کلمه­ای نیست که در این مکالمه قاعدتا از او انتظار می­رود. آیا همه چیز را می­دانست؟ آیا در اتاق خواب، یا جایی پشت آن راهروی باریک پنهان شده بود و حرف­هایمان را شنیده بود؟ از جایش بلند شد و در حالیکه برای خودش چای می­ریخت گفت:”هر کس توی این دنیا دارد با مشکلی دست و پنجه نرم می­کند.” و آه کوتاهی کشید:” هر کس توی این دنیا برای خودش سرنوشتی دارد!” و بلافاصله پرسید:”نهار چی داشتیم؟”

معنی این حرف­هایش چه بود؟آیا درست بود که فکر می­کردم این جمله باید از دهان لاله بیرون آمده باشد و این خود واقعی فرهاد نیست که دارد حرف می­زند؟ فرهاد سیگاری از  جیب بغل بیرون آورد،آن را گیراند ، پک زد و دودش را به سقف فرستاد. چرا فرهاد سیگاری شده؟ دوباره بغض کرده بودم و به شدت اسفنج را می­کشیدم روی بشقاب­ها اما هر چه اسفنج را محکم­تر می­کشیدم، احساس می­کردم که لایه­ی چربی روی آن­ها سنگین­تر می­شود. بر خودم لعنت می­فرستادم که دیگر در باره­ی این موضوع با فرهاد حرف نزنم  و خودم را اینقدر آزار ندهم و روزها گذشت و حرف نزدم اما نمی­توانستم کتمان کنم که احساس عجیبی دارم ؛ یک نوع دلهره و نگرانی که جدید بود و با قبلی­ها فرق داشت؛ تازگی­ها هوا هم حسابی ابری و دلگیر شده بود ، مثل تصوری که همیشه از هوای اروپا داشته­ام؛ هوای انگلیس.مدام احساس می­کردم که پیکی حامل خبر بدی است و منتظر بودم تا اینکه شبی دوباره نیمه­های شب با نوای آهنگی از خواب پریدم و دوباره مثل خوابگردها  دویدم به طرف صدا، صدا باز از طرف اتاق آرمین می­آمد، از پشت در باز صدای هق­هق خفه­اش را شنیدم و در عین خواب و بیداری چهره­ی منقبضش را در خیال تصور کردم. در را که باز کردم دیدم که دوباره بالش افتاده بود وسط اتاق  و آ هنگ همیشگی ­اش را می­نواخت. خم شدم تا بالش را از روی زمین بردارم که صدای خفه­ی ضربه نامفهومی توی فضا پخش شد، مثل چیزی که روی زمین افتاده باشد و به دنبال آن جیغ کوتاهی شب را مثل چاقوی تیزی تکه کرد. سر جایم میخکوب شدم و به منشا صدا فکر کردم. صدا از پایین می­ آمد.مثل خواب­گردها بی اراده به طرف در راه افتادم، در را باز کردم و گر چه باد لطیف شبانه صورتم را نوازش داد و حالت خواب­آلودگی را کمی از توی کله و چشم­هایم پراند، اما نیروی مرموزی هم­چنان مرا به طرف پایین می­کشید؛ به طرف راه پله های تنگ و گرد­گرفته­ای که به آن در طوسی رنگ و کهنه منتهی می­شد.خدا را شکر کردم که چراغ کم نوری در راه پله­های پایین روشن بود، گر چه نور درست به تارهای عنکبوتی می­تابید که در سه گوش بین در و دیوار تنیده شده بود.در کاملا بسته نبود. تقه ای به در کوبیدم، کوتاه و سبک و بعد بلندتر. جوابی نیامد. چرا در باز بود؟ چرا کسی جواب نمی­داد؟ آیا فرهاد را توی تخت دیده بودم؟ خواستم برگردم و اگر فرهاد بالا بود با هم بیاییم اما پاهایم از خواست من تبعیت نمی­کرد و مرا به جلو می­برد.صدای جیر­جیر در می­توانست هر کسی را که توی خانه بود آگاه کند. در کاملا باز شد و با نور ضعیفی که از راپله­ها به درون می­تابید ، چشم­های تهی شده­ای را دیدم که رو به من باز مانده بود. وحشت زده به عقب پریدم اما متوجه شدم که چشم­های ماسکی است که قبلا روی دیوار دیده بودم. وارد شدم و صدایش زدم، بار دوم با صدایی بلندتر. با نور ضعیفی که از راه­پله می­آمد کلید چراغ را کنار دیوار آشپزخانه تشخیص دادم و آن را زدم. روشنی مثل دشمن غریبه و قادری یکهو ریخت توی اتاق و سایه­ی درشت و بی قواره شمعک­های لوستر پخش شد روی دیوار روبرو و میز وسط هال، گویی که با روشنایی هویت پیدا کرد؛ اشیا روی میز انگار در جشن نیمه تمامی منتظر بودند تا دست­هایی برگردند و دوباره  آنها را لمس کنند؛ یک زیر سیگاری با انبوهی از سیگار­های تا نیمه و تا ته کشیده، دو بشقاب با کارد و چنگال و دو گیلاس شراب، یکی خالی و یکی تا نیمه پر، و دو شمعدانی با شمعهای تا ته سوخته. بدنم یخ کرد و بی­اختیار به طرف راه روی باریکی رفتم که حتما اتاق خواب را به هال وصل می­کرد .در ابتدای راهرو به تانی ایستادم. نور کم رنگی از اتاق انتهایی، که حتما اتاق خواب بود، توی راهرو می­ریخت و حس حضور فرد یا افرادی را در اتاق می­داد. آیا وقتی با صدای نت­های بالش از خواب بیدار شدم فرهاد روی تخت خوابیده بود؟ یادم نمی­آمد. آن راه روی باریک را رد کردم و جلوی در طوسی رنگ که نیمه باز بود و شعله­های لرزانی از آن بیرون می­زد ایستادم .از تصور دیدن دو اندام برهنه روی تختخواب و آن دو آلبالوی کوچک بیرون زده بر خود لرزیدم، تقه­ای به در کوبیدم و بلافاصله آن را باز کردم. دور تا دور تختخواب دو نفره توی اتاق شمع­هایی را دیدم که می­سوختند  و نور لرزانشان را انگار مستقیم روی ملافه سبز رنگی می­ریختند که گوشه­­ی تخت افتاده بود.دو قلوی ماسکی که روی دیوار هال قرار داشت با مردمک­های گچی دیوار به من نگاه می­کرد.از همان لحظه­ی اول تشخیص داده بودم که هیچ­کس روی تخت نیست. دلم می ­خواست توی اتاق بروم و فاصله­ی بین تخت و دیوار را که به راحتی می­توانست دو نفر را در خود پنهان کند، ببینم اما قبل از آن حسم می­گفت که در کناری را که احتمالا حمام و دستشویی بود، باز کنم. دوباره تقه­ای به در کوبیدم هنوز امیدوار جوابی. جوابی نیامد. در را با احتیاط باز کردم، اول چشمم به کناره­های سفید وان حمام خورد و بعد………..جیغ بلندی کشیدم. این نمی­توانست واقعی باشد و اطمینان داشتم که دوباره دچار کابوس های وحشتناک شده­ام.اما نه، چشم­های من علیرغم خواسته­ام دوخته شده بود به وان و قدم­هایم بی اراده به جلو کشیده می­شد.چطور می­شد آن وان پر از آب خون آلود را ندید و نقش­های فراوانی که روی کاشی­ها و در و دیوار پخش شده بود. ذهنم نمی خواست به آن توده­ی بیجان افتاده در وان نگاه کند اما مگر می­شد به چهره­ی ماسک شده­ای که یک وری افتاده بود روی لبه­ی وان و چشم­­هایش را بسته بود، نگاه نکرد.موهای نرم و ابریشم­گونه­ی لاله روی آب موج می­زد و یکی از دست­ها انگار حذف شده بود و دست دیگر با اندام برهنه­ی لاله در قرمزی آب گم شده بود.به چهره­ی مرده و آرامش نگاه می­کردم و خس­خس سینه­ام را برای جذب هوای بیشتر می­شنیدم. وحشت چنان چنگال­های تیزش را در مغزم فرو کرده بود که هر آن نفسم می­توانست تمام شود اما بغض به یاریم شتافت و هق­هق بلندم ریخت توی فضایی که لاله توی وانش آرام خوابیده بود. گریه کمکم کرد که رویم را برگردانم و از آن صحنه فرار کنم. وقتی به هال رسیدم  از صدای نتهایی که از راهی دور می­رسید باز بی­اراده ایستادم، چیزی چسبیده بود به ابدیت این فضا؛ دیوار­های چرک و تیره هم­چنان با مداومت سر جایشان قرار داشتند، تصویر دختر و پسری چسبیده به هم، در گوشه­ی اتاق هم­چنان چسبیده بود به خاطره­ی خانه و قیافه­ی ماتمزده ماسک آمیخته با بوی نا ، خلوت و سکوت خانه را ده چندان می­کرد. با تمام قوایی که در بدنم مانده بود پایم را از آن زمین غمزده کندم و به سرعتی که در توانم بود از آنجا خارج شدم.

وقتی به طبقه بالا رسیدم و در خانه را باز کردم تنها لحظه­ای صدای گریه­ی آرمین را شنیدم که با گریه­ی خودم در هم­آمیخت و  دیگر هیچ تا انگار در خواب و بیداری بود که فرهاد را بالای سرم دیدم که آب می­پاشید به صورتم و دستهایش را روی پیشانیم گذاشته بود.

گفتم:” او مرده بود فرهاد، مرده بود!”

آیا او این را از قبل می­دانست یا من چنین احساسی داشتم؟

گفت:” آرام باش، آرام باش.”

صدایش چقدرنرم و  آرام بود .

” باید پلیس را خبر کنیم، می­فهمی؟”

دوباره گفت:” آرام باش ، آرام باش.”

آیا چشم­هایش آنقدر غمگین بود یا من چنین احساسی داشتم؟

“وان فرهاد…..وان پر بود از موهای او….موهایش فرهاد، موهایش…..

لبهایم را با انگشت­هایش بست و گفت:” خیلی خوب، خیلی خوب، لازم نیست حرف بزنی، بگذار حالت بهتر شود.”

گفتم:” حالم؟! باید پلیس را خبر کنیم، چرا متوجه نیستی؟”

انگشتانش را نرم کشید روی پیشانیم و شانه­ام را به عقب تکیه داد:” خیلی خوب هر کاری که بگویی می­کنیم فعلا از تمام نیروهایت کمک بگیر تا کمی آرام شوی و بعد هر کاری که بخواهی می­کنیم.”

چشمانم را بستم و او همین­طور انگشتان بلندش را روی پیشانیم می­لغزاند و من به موهای ابریشم گونه­ی لاله فکر می­کردم که روی آب موج می­زد ، قلبی که آرام آرام خون باقیمانده در آن منجمد می­شد و چشم­های بسته­ای که روزی زیر نور شمع در شراره آنها ،آنهمه فلسفه­های رنگارنگ را در مورد زندگی دیده بودم و آن دو بچه که هم­چنان چسبیده بودند به گوشه­ی اتاق، نشسته روی پلک­های من.

يك داستان اندوهناك، به روايت ِ پانتوميمِ شمارشِ استخوان‌ها | احمد آرام

براي احمد غلامي

ايركانديشن ها ازكار افتاده بود . او دهانش را كه به شكل دهان ماهي تند تند باز و بسته مي شد توي هوا مي چرخاند تا يك جوري نشان دهد كه نفس زدنهاش طبيعي است . دنده هاي فلزي صندلي ها ، با پايه هاي چدني ، كه داغي هواي بسته تويشان مانده بود ، توي كف سمنتيِ شيب‌دار فرو رفته بود . شانه ها از لاي ميله هاي بلند صندلي ها بالا زده بود و كله ها روي شانه ها تكان نمي خوردند . اين مكعبِ گنده ي ‌‌ُپر از تاريكي و هواي راكد را بارها تجربه كرده بود ، اما اين بار اين مكان بوي آهك زنده مي داد . وقتي براي ديدن خودش و الف . الف ، سراسيمه به درون مكعب تاريك پا گذاشت سعي كرد به ديگران تنه نزند . فوري جايگاه خود را يافت و توي قالب فلزي با كفي و پشتي داغ نشست .

وقتي كه جوي روان و زلال نور ، كه از سوراخ بالاي كله اش مي گذشت و اشباح بازيگران را به مستطيل سفيد و نوراني مي چسباند ، آغاز شد ؛ نيمرخ آدمهايي را ديد كه تند تند نفس مي كشيدند. از ساختار فيلم خوشش آمده بود و احساس مي كرد كه دارد تكثير مي شود .

با ورود الف . الف به درون آسانسوري كه تهش نامعلوم بود و تاريكي نمي گذاشت كه همه چيز به وضوح ديده شود ، اولين تصوير ، او را به جايي كشاند كه صداي غرش جيپ و بوي دل بهم زن بنزين را احساس كرد . صداي چرخ دنده هاي آپارات ، با امواج نوري كه توي تاريكي ول كرده بود ، بالاي كله ها شنيده مي شد . ف . ه . و ، هر بار كه صدايي از توي پرده نوراني بيرون مي ريخت و نام ماشاروس را مي شنيد براي ديدن چهره اي وهم‌زده و چشماني ‌‌‌‌ُپر‌‌ از راز آماده مي شد:

‹‹ او همزاد من است . همزادي با ريخت و قيافه ي من ، با دستاني لرزان و لباسهايي كه از ريخت افتاده بود . هر چهار نفر ( كه من هم جزوشان بودم )، مي بايست تپه هايي پوشيده از ‌‌گَو‌‌َن را دور مي زدند . او شبيه من دلشوره هايش را توي ميميك صورت گردش جمع مي كرد و در جاي جاي لرزش هاي عصبي صورت اش ، مي نشاند . او حتا مانند من چشماني ‌‌‌‌‌ُپر از خاطرات ‌‌ُمرده داشت . بهتي ته آن چشم ها مي چرخيد كه مانند بهت‌‌ِ گاه‌گدارِ چشم هاي من به خاكستري مي زد و فضاي يأس آور را دو چندان مي كرد .››

ف . ه . و مي خواست دستهاي استخواني خود را توي تاريكي فرو كند تا به مستطيل نوراني برساند ، آنجايي كه الف . الف دستهايش را به سمت دستگيره ي در آسانسور دراز كرده بود و صورت استخواني اش ، كه عينك قطوري آن را نصف كرده بود ، از رعشه اي عصبي مي لرزيد . ف . ه . و قصد داشت روي لرزش غريزي صورت الف . الف دست بكشد ، چرا چون از وراي تاريك روشن تصوير ، پوست لرزانش را ، كه انگار از پشت ميكروسكوپ آن را مي ديد ، ‌‌ُپر از شيارهاي عميق شده بود :

‹‹ براي رسيدن به صداي زوزه سگ ، هر چهارنفر مجبور شدند كه تپه ها را دور بزنند . اين دوربين در هيأت چشم هاي من ، آن ها را از ميان خارو خاشاك مي گذراند . اين لنزي كه مماس با پاهاي آنها رو به گردن كشيده ي سگ مي رفت ، چشم هاي من بود ! چشم هايي كه روي ساعت مچي ‌‌ُپر از خاك و خُل نشست ، همانجايي كه پوزه ي كشيده ي سگ آستين كُت را از درون حفره بيرون مي كشيد . صداي ماشاروس خارج از كادر به گوشم خورد :

ـ اين كه ساعت الف . الفه! ››

ف . ه . و بعد از ديدن فيلم « يك داستان اندوهناك ، به روايت ِ پانتوميم شمارش استخوانها » بارديگر به سراغ رمان « آسانسور » مي رود تا قدرت هاي بصري رمان را كشف كند و بداند كه فيلم با اقتباس از اين رمان تا چه اندازه توانسته است به متن وفادار بماند .

1

آسانسور

الف . الف :

« از وسط لوله ی خرطومي كه مي گذرم بوي چرم آفتاب‌خورده زير دماغم مي زند .چشم چشم مي كنم تا ماشاروس را پيدا كنم . زني كه موهاي شرابي اش از زير روسري خوش نقش اش بيرون زده است از من جلو مي زند و كودك لاغر ولي زيبايش را بدنبال خود مي كشد . لوله ي خرطومي ‌‌ُپر از بوي عطر و ادوكلن و بوي واكس و لباس هاي اتو كشيده است . مرد ميانسالي به من تنه مي زند ؛ برمي گردد تا معذرت خواهي كند ولي با ديدن قيافه ي بي خيال و سبيل پهن و عينك قطورم پشيمان مي شود . من متوجه كراوات سورمه اي او مي شوم كه گره ريزي دارد و خطوط موازيِ طلايي آن ، سطح كراواتش را درخشان كرده است . آدمها سعي مي كنند از يكديگر جلو بزنند . گاهي فكر مي كنم كه اين خرطوم گنده دارد همه ي ما را ، با يك نَفَسِ ممتد‌‌ِ ظالمانه ، به درون انباني بزرگ و تاريك ، مي مكد .»

كاپو :

« از زير نور پروژكتورها به جايي بردنم كه تاريكيِ سردي داشت و ‌‌ُپر از بوي چرم چمدان ها بود . بعد كه گذاشتنم كنار چندتا كارتن و چمدان هاي چرخ دار ، بهم خنديدن . اون كه زودتر از بقيه خنديد ته ريش سياهي داشت و گردن باريكش لق مي زد . يكي از اونا اومد كنارم و چندك زد ، بعد دستشو دراز كرد و يكي از انگشتاش رو آورد تو و گذاشت رو دماغم . كله م رو عقب كشيدم ، دوباره همه شون زدن زيرخنده . اون كه زودتر از بقيه خنديده بود بهم نزديك شد و كنار اون يكي ،كه هنوز انگشتش جلوي دماغم بود ،كز كرد و چشاي تا به تاش رو چرخوند تا بيشتر نيگام كنه . تو قلبش خوندم كه مي خواد يه كاري كنه . هي بهش زل زدم تا بالاخره دستشو آورد تو و كشيد رو كمرم . اينبار تكون نخوردم .چشاش يه جوري شد كه انگار مي خواست مهربونيشو با يه حالتي نشون بده . صورتشو كه جلوتر آورد چونه ش دراز تر شد . بعد يه بويي زد به دماغم ؛ پيش خودم گفتم بوش به بوي ارباب مي مونه ؛ بوي سيگار و يه جور عطر قديمي . »

ميم . لام .ه :

« از صبح تا حالا همينجور بوي لجن زير دماغم مي زند . شايد وسواس برم داشته . دوباره شيشه ي عطر كوچكم را از تو جيب بغلي بيرون مي آورم و دزدكي پشت لاله گوشم مي مالم . خانمي كه كنار من نشسته است موهاي خوش رنگي دارد و روسري نقش دارش قسمتي از موهاش را پوشانده است . به خودم مي گويم موهاي شرابي هم زيباست . كودك لاغرش را ميان من و خودش نشانده . همينكه نگاهش مي كنم لبخند مي زند . مي خواهم بهش بگويم كه قبلاً او را يك جايي ديده ام ، بعد به خودم مي گويم اين حقه ها ديگر قديمي شده است . فوري دكمه هاي مانتوش را باز مي كند تا پا روي پا بيندازد و راحت تر بنشيند . بعد از توي كيفش ،كه از پوست مار است ، آيينه ي قاب طلايي كوچكي بيرون مي آورد و آرايشش را چك مي كند . دوباره نگاهم مي كند و لبخند مي زند . من هم لبخند مي زنم . طوري لبخند مي زنم تا متوجه بشود كه آدمي معاشرتي و سر زنده ام . كودك لاغرش دست كوچكش را روي دست ‌‌ُپر از چين و چروك من مي گذارد و نگاهم مي كند . مي گويم :« هوم » . فوري دستش را عقب مي كشد و مي ترسد . زن ، مجله اي از توي كيفي كه زير پايش گذاشته بيرون مي كشد و من هم از توي جيب باراني ام ،كتابم را بيرون مي آورم . او به عنوان كتاب نگاه مي كند : (1)S laughterhous- five مي گويد : « شما زبان مي دونيد ؟ » لبخند مي زنم و سرم را به علامت مثبت تكان مي دهم . بعد دوباره از من مي پرسد : « مي توانم بپرسم شغل شما چيست ؟ » . خودم را جمع و جور مي كنم تا شغلم را با يك ژست درست و حسابي به گوشش برسانم و به آرامي ، طوري كه دستپاچه نشود ، مي گويم : « بازيگرم . البته حالا نه . چون خودم را باز نشسته كرده ام .» مي خندد و صورتش شاداب تر از لحظه ي پيش مي شود ؛ بعد با عشوه ي زنانِ تازه عروس مي گويد من به بازيگري علاقه‌مند هستم . سرم را تكان مي دهم و به برقي كه لاي ني نيِ چشم هاش مي درخشد خيره مي مانم .»

ماشاروس :

« براي من نسكافه مي آورد ، بسيار مؤدب است . به ساعتم نگاه مي كنم ؛ خوابيده ! او بارديگر بر مي گردد و از توي راهروي باريك و دراز به من لبخند مي زند . از او مي پرسم دقيقاً ساعت چند است . يك هو روي پاشنه پاهاش مي ايستد و سرش را مؤدبانه خم مي كند و مي گويد دوازده . چشمان ميشي خوش رنگي دارد . از من مي پرسد كه ايراني هستم ، به او مي گويم كه پدرم ايراني نيست، او اهل باكو است ، ولي مادرم همين جا دنيا آمده . لبخند مي زند و مي گويد من در خدمت شما هستم . سرم را به علامت تشكر تكان مي دهم و او با قدم هاي بلندش مي رود . فوري آيينه كوچكم را بيرون مي آورم و به آرايشم نگاه مي كنم ، دوباره خط چشم و روژ لبم را تجديد مي كنم .گردن مي كشم تا الف . الف را پيدا كنم . هنوز از او خبري نيست .»

كاپو :

« كسي كه انگشتشو رو دماغم گذاشت و زد زير خنده ، سبيل پهني داشت و عينك قطوري به چشاش زده بود . يه هو يادم اومد ، اون شبيه آقايِ الف . الفه . بهش زل زدم ؛ وقتي كه بهش زل زدم خنديد . همه شون بعد ازين كه تماشام كردن خسته شدن و با بقيه آدم ها رفتن . يه هو صدايي تركيد و درِ گنده اي ،كه تا اونموقع تو هوا نيگه داشته شده بود ، به آرومي پايين اومد ؛ صداي زنجيرهايی كه قرقره هاش رو مي چرخوند ، منو حسابي ترسوند . درِ گنده وقتي كه پايين اومد با خودش يه بغل تاريكي آورد تو ؛ اين تاريكي مث يه بالاپوش تيره ي كلفت روم پهن شد . همون موقع بود كه فهميدم تو يه جايي شبيه انباري گذاشتنم . غرش ترسناكي شروع شد و جايي كه لم داده بودم يه هو لرزيد . چشاي آقايِ الف. الف رو بياد آوردم ، چشايي ملايم و مهربون . پيش خودم گفتم اين تاريكي جاي دنجيه تا من بتونم توش لَم بدم و يه چيزايي بياد بيارم و خودمو سرگرم كنم . چشامو بستم. »

الف . الف :

« ردِ بوي عطر را گرفتم و جلو رفتم تا رسيدم به شانه هاش ، بعد دستم را گذاشتم روي شانه ي راستش . بدون آنكه به من نگاه كند گفت : ‹ مي خواستي حالا هم نيايي .› كنارش نشستم . بهش گفتم : ‹ ماشاروس ، خوشگل كردي ! › اخم كرد و جوابم را نداد . مردي كه شق و رق راه مي رفت روي من خم شد و گفت : ‹ عاليجناب ، درخدمتم › . خنده ام گرفت ، ولي مطمئن بودم كه مرا دست نينداخته است چون صورتي جدي داشت و به نظر مي رسيد كه از آن آدم هايي است كه در انتخاب كلمات وسواس به خرج مي دهد . با تمام اين احوال سرم را برگرداندم تا به چهره ای كه اين كلمه را از دهان ‌‌‌‌ُپر‌‌ُجنب و جوشش بيرون ريخته بود ، نگاه كنم ؛ كوچكترين نشاني از مزاح در او ديده نشد . ماشاروس صورتش را به طرف دريچه ي ‌‌‌‌‌‌ِگرد برگرداند تا پوزخندش را قايم كند . مرد با كنجكاوي به كتابي كه توي دستم بود خيره شد و چشمانش را ريز كرد تا عنوان كتاب را بخواند . گرچه از اين تيپ آدم هاي فضول خوشم نمي آمد ولي او مظنون به نظر نمي رسيد . توي جنگ هم با به دست آوردن كوچكترين فرصت ، دزدكي ، كتاب وداع با اسلحه (2) را مي خواندم . فرمانده ي ما توي دخمه اي كه سنگر ما بود ، هر وقت كه دزدكي به من خيره مي شد ، اولين چيزي كه توي مخ اش جرقه مي زد اين بود : ‘‘ اين آدم پخمه و هالو براي لاي جرز خوب است ’’ علْم غيب نداشتم كه بروم توي مخِ او و بدانم كه در آن حفره ي تاريك چه مي گذرد ، اما مي دانستم كه هميشه ي خدا اين جمله ي خسته كننده را ،كه ساخته و پرداخته‌ی خودش بود ، هزاران بار به ديگران گفته است . حتا وقتي كه حاجي در سكوت به من زُل مي زد ، باز هم مي دانستم كه آن جمله كذايي دارد تقلا مي كند تا از چشم هاش بيرون بزند .

مردي كه مرا عاليجناب خطاب كرده بود بار ديگر برگشت و خم شد و گفت من در خدمت شما هستم ؛كاري داشتيد زنگ بالاي سرتان را فشار بدهيد ، و رفت . آهان ، يادم آمد . اين عطري كه به گلويش پاشيده است همان عطري است كه بوكوفسكي پشت لاله ي گوشش مي زد . به ماشاروس گفتم بوي اين عطر مرا بياد بوكوفسكي مي اندازد . همانجور كه به دريچه گِرد نگاه مي كرد گفت : ‹ خواهش مي كنم منو تو كابوس هات نبر . › دستم را گذاشتم روي دستش ؛ انگار ماهي سفيد‌‌ِ نمناكي را بدام انداخته بودم : دستش لغزنده و زنده بود و نبض هراسانش زير پوستش ورجه ورجه مي كرد . فوري دستش را عقب كشيد و فهميدم كه هنوز دلخور است . »

ميم . لام . ه :

« زنِ مو شرابي به خواب رفته است . اما كودك او دارد با بند كفشش بازي مي كند . مي خواهم چهره اش را درعين خواب ببينم . نه ، منصرف مي شوم . مردي كه روبرويم نشسته به من خيره شده است . نگاهم را مي دزدم اما او سمج است و يك ريز نگاهم مي كند . مرد در راهروي تنگي ،كه نيمه تاريك است ، روي صندلي مخصوص اش نشسته است ، انگار توي يك قاب عكس دهه ي سي قرار داشت ؛ كت و شلوار مشكي با دكمه فلزي پوشيده بود و پيراهن بدون يقه اش توي چشم مي زد . چهره ي زيركي داشت و ريش كادر شده اش او را آراسته تر نشان مي داد . موهاي سيخ سيخِ ژل زده اش مانند چنگك روي پيشاني اش سايه انداخته بود و با يك ژست بدوي ، هر از گاهي به دقت به همه زل مي زد . او مأمور ضد تروريست بود . احتمالاً چون سن و سال بالايي دارم برحسب تصادف ، و بدون كوچكترين ظن و گمانِ بد ، فقط دارد به من زل مي زند، همين . به پشتيِ صندلي تكيه مي دهم و چشمانم را مي بندم . »

ماشاروس :

« نسكافه ي دوم را كه به دستم مي دهد مي گويد : ‹ شما را قبلاً جايي ديده ام؟به او لبخند مي زنم و سرم را طوري تكان مي دهم كه يعني نمي دانم . در همين حين ، به طور مخفيانه ، به پهلوي الف . الف مي زنم تا او هم به حرفهايش دقت كند . دوباره مي گويد : ‹ احتمالاً هميشه درحال سفر هستيد ، درسته ؟ › نگاهش مي كنم و دوباره لبخند مي زنم . چشمان ملايم اش را با خودش مي برد و من به الف . الف مي گويم : ‹ چشم هاش شبيه چشم هاي تو ست › او دهانش را به گوشم مي چسباند و مي گويد : ‹ قبلاً آن چشم ها را جايي ديده اي ؟ › هردو مي خنديم . »

كاپو :

New york tims / 19 feb . 1998

Last night following a report from one of New york citizens to FBI about their strange nei ghbor , that was a 70 years old man , police entered his aportment and detected a dead body in his freezer . The dead body belergs to his twin sister that has died year ago . The old man has hidden her to reciere her retirement rights every month .

درِ بزرگ آهني با نرمي لولايي كه چرب و چيليه ، تا نيمه بالا كشيده ميشه و نور تو مي زنه . وقتي كه تاريكي عقب ميره يه چيزايي پيدا ميشه ؛ همون چيزايي كه قبلاً ديده بودم . نيم تنه هاي تاريك همون آدمها ، توي ضد نور ، تموم دهانه ي در رو ‌‌ُپر مي كنه . اونا كله هاشونو ميارن تو ؛ چندتا كله ي گرد كه چشم و دماغ و دهان نداشتن . به خودم فحش مي دم كه واسه چي با صداي بلند بلغور كردم . اونا به همه جاي نيمه تاريك نيگا مي كنن به جز به من . »

2

الف . الف :

« درست سر ساعت 5 بعد از ظهرخودم را به در آسانسور رساندم . نفس راحتي كشيدم و به خودم گفتم كه ويراستار عزيز من حالا موهاش را مرتب كرده و روژ لب صورتي روي لب هاش ماليده و فر ‌‌مژه زده و بلوز صورتي ساده اش را روي دامن كلوشِ بالا تنگ اش انداخته و همان دمپايي زيباي روي فرش ، كه روي هر كدام يك چشم برجسته ي متحرك كار گذاشته اند ، به پا دارد و هي به ساعت مچيِ نقره اي اش نگاه مي كند و توي دلش به من بد و بيراه مي گويد . دستنوشته هايم را توي كيف چرمي گذاشته ام و همه اش فكر مي كنم كه او براي خواندن رمانم بي طاقت است . آيا هردوي ما مي توانيم تا بعدازظهر ، قسمت هايي از آن رمان را بخوانيم ؟ به خودم مي گويم آن انگشتهاي لعنتي چسبناك ، بعد از آن خوابِ كشدارِ فلاكت بار، انگار به بدنم چسبيده . دوباره براي ماشاروس از آن خواب و انگشتان چسبناك حرف مي زنم . درِ آسانسور را كه باز مي كنم يكي شبيه من روبرويم قد مي ‌‌كشد‌ ، با همان سبيل پهن و عينك قطور . مي خندم و از توي آيينه موهايم را به عقب مي زنم . انگار آيينه عقب مي رود ، آيينه ؟! »

ميم . لام . ه :

« بهش مي گويم : برو آنجا بنشين ، روي آن كاناپه . آهان ، خوب است . هروقت گفتم مي تواني ورجه ورجه كني . اينجوري هم به من زل نزن . اگر حوصله كردم برايت قصه مي خوانم و اگر هم نشد تو حق نداري تمركز مرا به هم بزني ، باشد ؟ آفرين كوچولوي از خود راضي . همان جور لم مي دهد و نگاهم مي كند . به خودم مي گويم دلخور شده است : خوب ، برايت همان فيلمي را نشان مي دهم كه دوست داري ، ولي قول بده كه بدون هيچ حركتي فقط نگاه كني . باشد؟ آفرين كوچولوي از خود راضي .

به فيلم توجه نمي كند . حتماً اين فيلمِ بيش از اندازه تكراري عصباني اش كرده است . برحسب عادت شبانه ، براي آرام كردن يا شايد ترساندنش قسمتي از رمان مرشد و مارگريتا (3) را ، با صداي بلند برايش مي خوانم تا مثل هميشه با يكي از قهرمان هاش همذات پنداري كند .»

ماشاروس :

« از بالا او را مي بينم . معلوم است ريشش را زده است . شق و رق راه مي رود .از طريق سنگفرش مارپيچي ، مستقيماً به طرف درِ مجتمع مي آيد . به زير بالكن كه فرو مي رود ناپديد مي شود . مي بايست از سرسرايي كه سنگ‌‌ِ مشكيِ آن واكس خورده و برق مي زند بگذرد . وقتي كه از آنجا گذشت ، بايد دستگيره ي آلومينيوميِ در آسانسور را بچسبد و خودش را بياندازد توي آن اتاقك ترسناك . خوب ، حالا ، درست همين حالا ، انگشت كشيده اش را روي دكمه طبقه ي «10» مي گذارد و فشار مي دهد و درِ فلزي سنگين بسته خواهد شد . مي دانم كه صداي چرخدنده ها آزارش مي دهد ، چون عصبي است . بعد ، آن اتاقك فلزيِ نارنجي به آرامي او را بالا مي كشد .

در اينجا همه چيز مرتب است : يك ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش ، هفت ، هشت ، نه ، ده ، و حالا بايد زنگ درِ آپارتمانم را به صدا در آورد .»

الف الف :

« يك ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش… اوه ، نه .

بله واقعاً آينه عقب نشست و مثل دو لنگه ي در باز شد .( در يادداشتهاي اوليه ام عين همين جمله را نوشته ام كه ‘‘ آينه عقب نشست و مثل دو لنگه ي در باز شد . ’’ همانقدر مي توانم بياد بياورم كه انگار انگشتهايي چسبناك يقه ام را گرفت و مرا قاپيد ؛ درست وقتي كه آسانسور با سروصداي فراوان در طبقه پنجم متوقف شد . ناخواسته توي راهروي تاريك آپارتماني مي افتم و يك هو دري پشت سرم بسته مي شود . بعد ، او را مقابل خودم مي بينم ( اجازه مي خواهم فعلاً او خطابش كنم ، در يادداشتهايم نيز همين احساس محافظه كاري را به جا آورده ام .) او از من بلندبالاتر است : پير مردي با استخوان بندي قوي و با بوي يك عطر قديمي . به خودم مي گفتم خدايا قبلاً اين غولِ بدتركيب را كجا ديده ام؟ او همانطور كه يقه ام را گرفته است ، كشان كشان مرا روي مبلِ پت و پهني مي اندازد كه نرم و لذت بخش است ( تصور مي كنم كه اين اولين اتفاقي بود كه با چنين سنگدلي اي رخ داد ) آن مبل ، درست مثل تكه اي ابر، مرا به درون خود كشيد . چيزي نگذشت كه گربه ي پشمالويي پريد روي شانه ام و صورتم را ليس زد . او را به گوشه اي انداختم . پيرمرد آمد بالاي سرم و همانموقع در تاريك روشن خانه ، به وضوح ، صورتش را ديدم . به خودم گفتم او چارلز بوكوفسكي (4)است ! چه شباهتي ! صورت سوراخ سوراخ ، چانه ي كشيده و چين و چروك هايي كه به طور وحشيانه اي پهناي صورتش را خط خطي كرده است . ( و از اين پس در يادداشتهايم او را ، بدون واهمه ، بوكوفسكي مي نامم ) »

ميم . لام . ه :

« صداي چرخ دنده هاي آسانسوري ، كه پشت ديوارِ آپارتمان من چسبيده ، اتاق پذيرايي را به لرزه درآورد . آن روز لرزش ها به گونه اي توي اسكلت فلزي ساختمان چرخيد كه به خودم گفتم احتمالاً چرخ دنده ها دارند درهم مي شكنند . بله ، همينطور بود صداي درهم شكستن چرخ دنده ها آنقدر فجيع و دردناك توي فضا تركيد ، كه خودم را بي محابا انداختم توي راهروي جلوي در آپارتمانم . در اين حين درِ آسانسور باز شد و مردي سراسيمه از درون آن بيرون پريد و مرا به گوشه اي ‌‌‌‌هل داد و مستقيماً خودش را انداخت توي راهروي آپارتمانم . به دنبالش دويدم ولي او روي مبل راحتي افتاد و با چشمان عجيب اش نگاهم كرد . بعد گربه ام را بغل كرد . »

ماشاروس :

« حس كردم كه پيكره ي آپارتمان دارد مي لرزد . به خودم گفتم صداي چيست ؟ درِ ورودي را باز كردم و توي راهرو سرك كشيدم . كسي كه نفس زنان خودش را به طبقه دهم رسانده بود گفت كه مي گويند چرخ دنده هاي آسانسور توي طبقه پنجم شكسته اما به كسي آسيبي نرسيده است . سراسيمه از راه پله به طبقه ي پنجم رفتم . درِ آسانسور ،كه اتاقك آن يك وري شده بود ، باز بود و هيچكس در آن ديده نمي شد . به خودم گفتم احتمالاً او از آسانسور استفاده نكرده و دارد از طريق راه پله خودش را به طبقه دهم مي رساند . اين فكر هم اشتباه بود ( زيرا من كسي را در راه پله نديده بودم ).داشتم كلافه مي شدم»

كاپو :

« بعد از اون كه يه صداي گنده بلند شد ، ارباب رفت و از تو چشميِ درِ ورودي توي راهرو رو نيگا كرد . من دهنم رو كشيدم پشت پاشنه ي پاهاش . او منو از خودش دور كرد . دستاشو به هم ماليد و مث خلاف كار ها خنديد . پيش خودم گفتم حتماً دوباره تو چرخ دنده ها دست ‌‌ُبرده و اونا رو از ريخت انداخته . بعد يه هو خرِ يه نفر رو چسبيد و اونو كشوند تو آپارتمان ؛ مردي كه سبيل پهني داشت و عينك قطورش رو دماغش يك وري شده بود . بعدش اونو پرت كرد رو مبل راحتي ؛ مث اون وقتايي كه كُتشو بي هوا يه گوشه اي ميندازه . من از ترس پريدم لبه ي شومينه و خودمو جمع و جور كردم . ارباب درِ آپارتمان رو بست و كليدشو چپوند تو رب دوشامبرش . مردي كه يله شده بود يه كيف چرمي روي زانوهاش نهاده بود و هاج و واج به ما نيگا مي كرد . من پريدم تا ازش دلجويي كنم . دهنم رو رسوندم به صورتش و بازبون درازم صورتشو ليس زدم . يه جوري با نفرت صورتشو عقب كشيد كه فهميدم از اين كارم بدش اومده . بعد با دستش منو هل داد يه طرف ،كه خيلي بهم برخورد.»

ماشاروس :

« دوباره توي راهرو سرك كشيدم . هركس كه از پله ي اضطراري بالا مي آمد او نبود . نگران شدم . تصميم گرفتم كه به تمام طبقه ها سر بزنم . اين كار را با سرعت انجام دادم اما هيچ اثري از او ديده نمي شد . به خودم گفتم اگر تا نيم ساعت ديگر پيداش نشد به كلانتري محل اطلاع مي دهم . بعد دوباره به خودم گفتم چه تصميم عبث و بيهوده اي . بايد اول به دوستانش زنگ بزنم . آخر مگر مي شود غيبت يك نويسنده را به پليس اطلاع داد ! »

الف . الف :

« رفت و در آپارتمانش را قفل كرد . اين كار را مخفيانه انجام داد اما من صداي دسته كليدش را شنيدم . گربه ي او چشمان هوشياري داشت ،گرچه زبان سرخِ نمناكش چندش آور بود . حالا ديگر مطمئن بودم كه او شبيه چارلز بوكوفسكي است ، با اين تفاوت كه دهانش بوي الكل نمي داد . از سقف چند تكه استخوان آويزان كرده بود كه به شكلي زيبا و در خور ستايش تزئين شده بود . توي قاب بزرگي هم كه به ديوار روبرو كوبيده بود چند قطعه استخوان صيقل داده شده ديده مي شد . چه بخندد و چه نخندد ، روي لبش لبخند‌‌ِ محوِ موذيانه اي چسبيده كه در تمام آن مدت همانجور ديده مي شد . گوشه چپ سالن يك فريزر صندوقي گنده هم گذاشته بود كه به نحو عجيبي تو چشم مي زد . او رفت پشت پارتيشن زيبايي كه از چوب سفيد روسي ساخته شده بود ؛ و ناگهان يك قطعه موسيقي از در و ديوار سالن بيرون زد . بوكوفسكي يكبار ديگر ديده شد و به انتهاي سالن رفت ، همانجايي كه پرده اي كتاني سرتاسر آن را گرفته بود . پشت پرده ناپديد شد . بعد از آن پرده خود به خود به كناري رفت . با ديدن جنگلي از استخوان ، يكه خوردم . او كه تعجب مرا ديد گفت كه يك كلكسيونر معروف استخوان است و قبلاً توي نيويورك زندگي مي كرده . بعد گرين كارت اش را بهم نشان داد . گربه اش جلوي من نشست ؛ نگاهم را از او دزديدم و به گوشه ي ديگرِ سالن خيره شدم . در اين لحظه يك هو صدايي شنيدم :

ـ « چرا مي گويي من زبانِ سرخِ نمناكِ چندش آوري دارم؟»

حيرت زده به دنبال صاحب صدا گشتم . »

ميم . لام . ه :

« با ديدنش وحشت زده شدم ، شبيه فلسطيني ها بود ؛ از آنهايي كه براي جورج ‌‌حبشمي جنگند . او به من و گربه ام با تهديد نگاه مي كرد . حسابي ترسيده بودم . بلند شد و با كمال وقاحت درِ آپارتمان را از تو قفل كرد و كليدش را توي جيبش گذاشت . بعد به استخوان هايي كه توي قاب بود نظر انداخت و تأكيد كرد كه در اين هنگام ميل دارد تا قطعه اي موسيقي بشنود . و من سنفوني شماره دوی گوستاو مالر را برايش پخش كردم . بعد به پرده ي كتانيِ ته سالن خيره شد و به من دستور داد تا درباره آن پرده توضيح بدهم . من هم رفتم و پرده را كنار زدم ، و او با ديدن آن همه استخوان ذوق زده شد . به ميان استخوان ها رفت و گفت : ‹براي اولين بار است كه يك كلكسيون استخوان را مي بينم .› لفظ قلم حرف مي زد و گاهي شق و رق راه مي رفت . با تمام اين حرف ها چشمان ملايمي داشت . به او گفتم كه اين استخوان ها ابزار كار من اند . بعد برايش توضيح دادم كه از دوازده سالگي توي نيويورك زندگي كرده ام و همانجا بود كه توي شركت ‹ مسطح كردن قبرستان هاي قديمي › حرفه ي جمع آوري استخوان را به عهده گرفتم و يك مدت هم توي انجمن ‹صندوق كمك به كفن و دفن خانواده هاي مهاجر › كار مي كردم . او همانجور كه به حرفهايم گوش مي داد ، قدم مي زد و مرا مي ترساند . »

ماشاروس :

« تمام دوستانش از او بي خبراند . او را دزديده اند ؟! نه ، او را كشته اند ؟! نه ، آه نمي دانم ، فقط مي دانم كه گم شده است . »

كاپو :

« حسابي ترسيده بود . كيف چرميش رو گرفته بود تو بغل و با وحشت به ارباب نيگا مي كرد . ارباب در آپارتمان رو قفل كرد و كليدشو چپوند تو جيبش . بعد رفت و صفحه ي موسيقي دلخواهش رو گذاشت . ارباب هيكل گنده اي داره ؛ پاهای بلند و دستای كَت و كُلفت. انگشتاش هم هميشه ي خدا چسبناكه. ارباب سبيل و عينك نداره ولي اون داشت ، خيلي هم بهش ميومد . هي مي خواستم سبيلم رو بمالم به قوزك پاش يا بپرم رو زانوهاش ، ولي اون با نگاش منو از خودش دور مي كرد . ارباب پرده ي كتوني رو كه عقب زد ، يارو با ديدن اون همه استخوون جا خورد .ارباب مخصوصاً اين كار رو كرد تا حسابي اونو بترسونه ( اين شگرد كارش بود ) . بهش گفت من يه كلكسيونرم . و او هاج و واج نيگاش كرد . بعد بهش گفت كه گرين كارت داره . گرينكارتشو نشونش داد . ارباب يه چيزاي ديگه اي هم گفت مثلاً اينكه تو يه شركت مخصوص حمل و نقل اموات كار مي كرده ، بعد شغلشو متنوع تر مي كنه و ميره تو خط جمع آوري استخوون هاي پنجاه ساله تا صد ساله .پيش خودمون باشه ، اون استاد نبش قبر مشاهير و آدماي كله گنده بود و با يه چشم بهم زدن به استخوناشون دستبرد مي زد ! يه مدت هم رفته بود تو يه آژانس مربوط به آدماي مخفي و دوره ي كارآگاه خصوصي رو گذرونده بود ( اينو تا حالا به هيشكي نگفته و نميگه ) . بعدش كه خسته شده بود رفت تو كار بازيگري . چون خيلي جسد تو عمرش ديده بود ، تو هر نمايشي نقش ‌‌‌‌روح يا ُمرده هاي ترسناك رو بازي مي كرد . اما هيشوقت از مجموعه ي استخوناش دل نكند . »

ماشاروس :

« زنگ زدم به روزنامه ي سپيده دم تا الف . ميم . عين را پيدا كنم . او مدير داخلي بود و من يك زماني آنجا ويراستار بودم . گوشي را به دستش دادند . گفتم من ماشاروس هستم . ابتدا با لحن خشك و جدي گفت : ‹ بله › . به خودم گفتم حتماً كسي دارد به صدايمان گوش مي دهد . بي پروا گفتم الف . الف مفقود شده . بعد بهش گفتم مقصر من هستم چون ازش خواستم بيايد و آخرين رماني را كه نوشته بود با هم بخوانيم تا ويراستاريش كنم ( به خودم گفتم چرا اينجوري حرف مي زنم مثل عقب افتاده ها ) . الف . ميم . عين هم بعد از آنكه به دقت به حرف هام گوش داد گفت : ‹ چرا اين ريختي حرف مي زني ! خب ، آروم باش . حالا بگو بينم چي شده ؟ › بهش گفتم كه او وارد آسانسور شد و هرگز از آن جا بيرون نيامد . او گفت كه از حرف هاي من سر در نمي آورد چون شبيه هيچكاك سينمايي حرف مي زنم . قبل از آنكه گوشي را بگذارد گفت كه در اولين فرصت به سراغم مي آيد . گوشي تلفن را طوري گذاشت كه فهميدم حسابي دست و پايش را گم كرده است .»

ميم . لام . ه :

« به من گفت كه اسمش الف . الف است . من متعجب نشدم چون ميليون ها آدم با اين اسم دارند توي دنيا مي پلكند . از من خواست تا او را سرگرم كنم . بهش گفتم كه من آخرين پانتوميمي را كه در يكي از تماشاخانه هاي نيويورك اجرا كرده ام هنوز به خاطر دارم . نام پانتوميم را از من پرسيد و من به كاپو گفتم لطفاً اسم پانتوميم را به او بگويد ( آخر كاپو هم در صحنه هايي از اين پانتوميم ظاهر مي شد ) . كاپو روي پاهاش بلند شد و گفت: ‹ پانتوميمِ شمارش استخوان ها › من مفتخرانه لبخند زدم و او با تنگ نظري به كاپو ي بيچاره نگاه كرد . بعد كاپو پريد روي ميز نهارخوري و گفت :‹ آدم ها دويست و پنجاه استخوان دارند . هر استخواني مي شود ابزارِ بازيگري ما . › به الف . الف نگاه كردم كه دهانش باز مانده بود و فكر مي كرد حقه اي در كار است . براي اينكه او را شگفت زده كرده باشم گفتم : ‹ كاپو ، بگو ببينم تروكانتر بزرگ چيست ؟ › . كاپو هيجان زده شد و جواب داد: ‹ تروكانتر بزرگ ، برآمدگي بزرگي روي وجه فوقاني خارجي تنه جهت اتصال عضلات سريني مياني ، سريني كوچك عضله ي P iriformis ، سدادي و دو قلو . › يك تكه ماهي چپاندم توي دهانش . هر استخواني را كه نام مي بردم كاپو مي دويد و آن را مي آورد و جلوي پاي الف . الف مي گذاشت . »

كاپو :

« وقتي فرياد زدم كه اسم اين مردِ غريبه الف . الفه ، اعتراف مي كنم كه ترس برم داشت ، واسه خاطر اينكه تو چشاش يه چيزي چرخيد و سگرمه هاش تو هم رفت و عضلات بدنش منقبض شد . دنبال يه فرصتي مي گشتم تا براش همه چيز رو توضيح بدم ، قبل از اين كه ازم متنفر بشه . بالاخره وقتي كه ارباب رفت توي دستشويي دهنم رو بردم دَم گوشش و گفتم :

ـ‹ باور كنين من گربه ي سر به راهي بودم از وقتي كه شبها ارباب كتابِ مرشد و مارگريتا رو برام خوند من تحت تأثير اون كتاب و اون گربه ي نكبتي قرار گرفتم ، و يه شب خواب ديدم كه جدم يه وِردِ عجيب و غريب تو گوشم خوند و من يه چيز ديگه اي شدم ، مث ايني كه حالا هستم ! يعني از ‌‌‌‌علمِ غيب بهره مند شدم . همسايه ها به اربابم گفته بودن كه از چشاي من مي ترسن واسه اينكه رفتار من شبيه هيچ حيووني نيس . اين قضيه وقتي قوت گرفت كه يه روز صبح به همسايه ها گفتم ‘‘ صباح الخير ’’ و اونا پا به فرار گذاشتن .›

آقاي الف . الف به دقت به حرفام گوش داد .انگار آخرِ كاري ازم خوشش اومده بود . وقتي به چشاش زل زدم فهميدم كه چه چشاي ملايم و مهربوني داره و اصلاً شبيه چريكهايي كه ارباب مي گفت ، نبود .››

الف . الف :

« نمي خواستم اسم واقعي ام را به بوكوفسكي بگويم اما گربه ي با هوشش مرا لو داد :

ـ « آقاي محترم اسم شما چيست ؟ »

ـ « لام . شين »

گربه پريد روي فريزر صندوقي و گفت :

ـ « دروغ مي گه ، اسمش الف . الفه

من با تحيّر بهش نگاه كردم . و بوكوفسكي زد زير خنده . بعد روي صندلي اي كه دسته هاي خراتي شده اي داشت نشست و پاهاش را روي هم انداخت و گفت :

ـ « بفرماييد ببينم ، شغل جنابعالي چيست ؟ »

گفتم : « كفاش . » و گربه اش ورجه ورجه كرد و گفت :

ـ « دروغ ميگه ، او نويسنده است .يكسال و پنج ماه هم زنداني كشيده .»

راستش را بخواهيد از آن گربه خوشم آمد ، گرچه حسابي ترسيده بودم . گربه هم متوجه ترس من شد اما در كل فهميد كه من از او خوشم آمده است . به خاطر همين بود كه سعي كرد با من مهرباني كند . وقتي كه بوكوفسكي به دستشويي رفت ، پريد روي دسته ي مبل و زبان نرم و خيس اش را به صورتم كشيد و آهسته گفت :

ـ « توي كيف ات دستنوشته ي آخرين رمان ات ديده مي شه ، اسمش آسانسوره . »

از وحشت كيفم را توي بغل گرفتم و به چشم هاي گردِ شيطنت آميزش زل زدم . بوكوفسكي كه پيدايش شد به هر دوي ما خيره شد. »

ماشاروس :

« مي بايست توي گوشي تلفن همه چيز را با صداي بلند فرياد مي زدم تا او بشنود :

ـ ‹ گوش كن ، خواهش مي كنم گوش كن ، من تقصيري ندارم . او قرار بود ساعت پنج بعد از ظهر به اينجا بيايد . من تا آنجايي او را ديدم كه از روي سنگفرش فضاي سبزِ جلوي مجتمع گذشت و به طرف در ورودي ما آمد . بالطبع مي بايست از آسانسور استفاده مي كرد چون نمي توانست ، يك نفس ، ده طبقه را بالا بيايد . بعد منتظر شدم تا زنگ در آپارتمانم را به صدا در بياورد كه اين اتفاق نيفتاد . حالا حسابي اعصابم بهم ريخته و قاطي كرده ام . به نظر تو بايد چه كار كرد ؟ نمي دونم . بله ، بله با چشمان خودم او را ديدم ، از تو بالكن اتاق پذيرايي . به تمام طبقه ها هم سر زدم . همان قدر مي دانم كه آسانسور توي طبقه پنجم خراب شد و آن طور كه مي گويند هيچكس هم توي آن نبوده . گوش كن همه ي اين كارها را انجام داده ام ، حتا توي چاه آسانسور كه تهش به پاركينگ مي رسد هم جسدي پيدا نشد . چي ؟ آره فكر احمقانه ايست . نمي دانم چكار كنم! ›

خواهرش هاج و واج گوشي تلفن را گذاشت ، اما قبل از آنكه گوشي را بگذارد هق هق گريه اش را از آن طرف سيم شنيدم . به خودم گفتم اين هم از بدشانسي من ، چون ماه آينده مي خواستيم يك جشن كوچك نامزدي راه بيندازيم . »

ميم . لام . ه :

« به او گفتم كه كاپو حالا تو را شگفت زده مي كند . كاپو رفت و آلبوم عكس خانوادگي مرا آورد و از ميان آلبومي كه موزيك مي نواخت ، عكسي را بيرون كشيد . من عكس را به او نشان دادم . الف . الف با ديدن آن عكس دهانش باز ماند و گفت : ‹ اين كه عكسِ منه .› به او گفتم شايد . او پوزخندي زد و پشتش را به مبل چسباند و با چشمان ناباورش به من خيره شد .»

الف . الف :

« يقه ام را گرفت و مرا كشاند به طرف قاب عكسي كه به ديوار زده بود .پشت چين و چروك هاي صورتش رگه هايي از خشونت ، پوستش را مي لرزاند ؛ طوري كه داغي چسبناك دستهاش را كه احساس كردم، همراه با آن ، لرزشهاي عصبي نيز توي تنم مي دويد . تعداد زيادي عكس سياه و سفيد پشت شيشه خاك گرفته ديده مي شد . انگشت كشيده ي او روي يكي از عكسها پايين آمد و من با تعجب ديدم كه مردي با عينك قطور و سبيل پهن به دوربين زل زده است . به او گفتم كه اين عكسِ كيست ؟ او بعد از آن كه به من خيره شد ، گفت: ‹ معلوم است ، همه چيزش شبيه به تو ست .› با شك نگاهش كردم . عكس ديگري كه توي چشم مي زد ، و به مرور زمان رنگ پريده و زرد شده بود ، تصوير پيرزني بود كه با موهاي وِز شده نقره اي و چشم هاي ماتم زده به دوربين عكاسي خيره شده بود . لُپ هاش باد كرده بود و معلوم مي شد كه دندان مصنوعي اش اندازه لثه هاش نيست . كاپو گفت كه اين عكس خواهر متوفي ي ارباب است.»

كاپو :

« ارباب عكسي رو كه تو قاب چوبي ، ميون كُلي عكسهاي كهنه ديده مي شد ، نشونش داد و گفت : ‹ به اين عكس نيگا كن› . الف . الف ، كه يقه ش تو مشت ارباب بود ، مث آدماي منگ به عكس نيگا كرد و بعد بهش گفت :‹ اين كه عكسِ منه › ارباب جوابش داد : شايد . بعد ارباب به عكس خواهرش زل زد و بغضش تركيد . »

ميم . لام . ه :

« خواهرم … خواهرم …خواهر بيچاره من … »

الف . الف :

« او يك هو يقه ام را ول كرد و سرش را روي زانوهاش گذاشت و گفت : ‹ خواهرم … خواهرم …خواهر بيچاره ي من › »

كاپو :

‹‹ ارباب يقه ي اون رو ول كرد و مث آدماي مستي كه تا خرخره خورده باشن زانو زد و گفت : ‹ خواهرم …خواهر بيچاره ي من .› ››

الف . الف :

« زانوهاش از اشك خيس شد . در همين لحظه كاپو پريد روي فريزر و گفت : ‹ يه سال از مرگش مي گذره ، اما هنوز كه هنوزه با ما زندگي مي كنه . › در آن لحظه من معني حرفش را به درستي درك نكردم تا آنكه درِ فريزر را باز كرد . بوكوفسكيصورت خود را با هردو دستش پوشاند و شانه هاش لرزيد . دست كاپو توي فريزر فرو رفت و لحظه اي بعد ، از ته فريزر ، يك دست دندان مصنوعي بيرون كشيد و آن را به من نشان داد . دندان هاي صدفيِ رديف شده توي لثه هايي كه مثل لاستيك هاي رنگ و رو رفته باد كرده بود .»

ميم . لام . ه :

« او با نوعي هرزگي ويژه از من خواست تا درِ فريزر را باز كنم . كاپو كه تعصب خاصي روي اين موضوع داشت بناي اعتراض را گذاشت . ولي الف . الف تهديدش كرد . من كاپو را،كه از خشم مي لرزيد ، آرام كردم . به خودم گفتم شايد قصد دارد كه مرا زنده زنده توي آن فريزر دفن كند ! »

كاپو :

« فقط به خاطر ضجه هاي ‘‘ خواهرم … خواهرم … خواهر بيچاره من ’’ ، رفتم تا در فريزر رو باز كنم . هروقت اين كار رو مي كردم اون يه كم آروم مي گرفت . ولي اين بار يه هو يه اتفاق ناگوار افتاد ، اون از تو فريزر دندوناشو فوت كرد تو دستام . الف . الف از ترس خشكش زده بود و ارباب با چشاي دريده ش بهم نيگا مي كرد . طوري نيگام مي كرد كه انگار بعدش مي خواست بهم بگه : ‹ تو ، كاپو ، خيلي گستاخ و از خود راضي شدي .› چيزي نگذشت كه دندوناشو بهم فشرد و گفت : ‹ تو ، كاپو ، خيلي گستاخ و از خود راضي شدي . »

ميم . لام .ه :

« آه خداي من ، وقتي كه از جاش بلند شد تا به طرف فريزر برود به خودم لرزيدم .»

الف . الف :

« يقه ام را گرفت و مرا از روي مبل راحتي بلند كرد و گفت : ‹ ما سه نفريم . تو بايد در اين خانه به سه نفر احترام بگذاري ، من ، كاپو و او ،كه ‌‌ُمرده است . ما سه وعده غذايمان را با او صرف مي كنيم . تو هم بايد قول بدهي كه از اين به بعد در كنار ما به صرف غذا بپردازي . شايد اولش مشكل باشداما كم كم عادت مي كني . دوست داري با او آشنا بشوي ؟ › من سكوت كردم و كاپو پريد ميان ما و گفت : ‹ شايد اون از تو خوشش بياد › بعد زد زير خنده . »

كاپو :

« ارباب دستور داد تا اون رو به ملاقات بدرالملوك ببرم . بيچاره الف . الف ، زانوهاش مي لرزيد و زبونش بند اومده بود . دستشو دراز كرد و دُمِ بلند منو گرفت و پشت سرم راه افتاد . وقتي كه رسيديم به فريزر ، دهنش وا موند . »

ميم . لام . ه :

« او ، كاپو را به اعتراف واداشت . كاپو ي بيچاره ميان دو راهي مانده بود و نمي دانست چكار كند . »

الف . الف :

« صورت پيرزن مثل خمير باد كرده بود . چشم هاش هم باز بود ؛ چشم هايي كه انگار از شيشه مات ساخته شده بودند . بوكوفسكي پشت گردنم را گرفت و فشار داد تا توي فريزر خم بشوم . به من گفت : ‹ او وقتي كه زنده بود نمي گذاشت كه اين قدر بهش نزديك بشويم ، اما حالا تسليم همه ي ماست . › از جسد يخ زده سرديِ مشمئز كننده اي بالا مي زد كه بوي لباس هاي نشسته را مي داد . دست‌‌ِ پريده رنگش دو طرف بدنش چسبيده بود و مثل مجسمه هاي گچي شكننده و بي ريخت به نظر مي رسيد . با آن همه چين و چروكي كه تو صورتش دويده بود توانستم حدس بزنم كه هشتاد سال را شيرين دارد . كاپو كه فكرم را خوانده بود ،گفت : ‹ اون هشتاد و هفت سال داشت › ؛ و نيشخند زد . »

ميم . لام . ه :

« پشت گردنم را گرفت و كله ام را فرو برد توي فريزر . سپس گفت : ‹ بوكوفسكي ، تو سرنوشتي بهتر از اون نداري . › من نمي توانستم بهش ثابت كنم كه خواهرم به مرگ طبيعي مرده . بالاخره كاپو كه آن وضع را ديد دلش به رحم آمد و ، بخاطر من ، همه چيز را ، از سير تا پياز ، برايش تعريف كرد و او تحت تأثير جملات فريبنده كاپو قرار گرفت و دست از سر من برداشت . »

كاپو :

« روزنامه نيويورك تايمز ، 19 فوريه 1998

يكي از شهروندان لوس آنجلس به پليس گزارش داد كه در همسايگي آنها پير مرد هفتاد ساله اي زندگي مي كند كه بسيار مشكوك به نظر مي رسد . پليس به آپارتمان او هجوم برد و با كمال تأسف مشاهده كرد كه مردي بنام رالف هستون خواهر خود را پس از مرگ به مدت يكسال در فريزر پنهان كرده است تا از حقوق باز نشستگي او بهره مند شود . ضمناً رالف و خواهرش دوقلو بودند . »

الف . الف :

« كاپو سپس خبر مهمي را كه در 19 فوريه ي 1998 در لوس آنجلس اتفاق افتاده بود هم به زبان انگليسي و هم به زبان فارسي ، با صداي بلند ، خواند . از اين حركتش سر در نمي آوردم ( هر وقت حوصله اش سر مي رفت آن خبر را به زبان انگيسي مي خواند ). بوكوفسكي به خودش مي پيچيد و به كاپو كه به شيوه ي شعبده باز ها در سالن راه مي رفت و با حركت دستهاش حرف مي زد چشم غره مي رفت . به دقت به حرفهاي كاپو گوش مي دادم : ‹ ارباب داره با نفرت به من نيگا مي كنه . اون مي دونه كه من اهل دروغ نيستم ، واسه همينه كه كمتر منو با خودش بيرون مي بره .حرفش اينه كه مردم از گربه هاي سياه مي ترسن . › بوكوفسكي به هردوي ما پشت كرده بود و با دست گوشهاش را گرفته بود تا صداي كاپو را نشنود : ‹… ولي اينجور نبود ، ارباب مي ترسيد كه من همه چيز رو لو بدم ، مي دوني ؟ آخه اون يه مدت تو نيويورك دستيار يه كارآگاه خصوصي مي شه كه از طرفداران مك كارتی بود و حسابي از ليست سياه اون دفاع مي كرد . همون ليستي كه يه روزگاري تو هاليوود قشقرقي به پا كرد . از اون روز به بعد ارباب حسابي از آدماي روشنفكر بدش اومد . تموم تجربه هايي كه تو كار تعقيب و گريز آدما ياد گرفته بود مربوط به همون شغله .› بوكوفسكي به طرف ما چرخيد . او به خودش مي پيچيد و غرولند مي كرد و چهره ي خسته ي منقبض شده اش را ،كه ‌‌پر از نگاه سرزنش آميز بود ، تكان مي داد .»

ميم . لام . ه :

« هيچ ابايي نداشتم اگر كاپو مي خواست اعتراف كند . چون قادر بودم كه الف . الفرا با ترفندهاي بسيار ، لاي استخوان ها نگه دارم ، براي اينكه از اشتياق فراوانش به شخصيت‌‌ِ ادگار آلن پو و آثارش مطلع بودم . تمام اين اطلاعات را ، كم و بيش ، طي اين يك سال به دست آورده بودم . به خودم مي گفتم مي شود او را ، با حيله هاي مختلف ، لاي استخوان ها دفن كرد .

كاپو كه بي خيالي مرا مي ديد زبان گشود تا سكوت كابوس وار خانه را بشكند : ‹ مي باس به گذشته ي ارباب برگردم ، به گذشته اي ‌‌ُپر افتخار . اين گذشته ي ‌‌ُپر افتخار مربوط مي شه به دوره اي كه او مانند كُميسر پليس فدرال ، با توجه به تز مك كارتی ، توانست قابليت هاي خودشو رو كنه و به فردي شاخص و شهروندي مقتدر تبديل بشه . حتا عكسشو رو جلد مجله ي ‹ كتز › (5 )، با ژست آدماي همه چيزدان ، چاپ كردن . چون اون توانسته بود يه گربه سخنگو رو كه از گذشته و آينده ي آدمها با خبر بود ، تربيت كنه و اون رو به عنوان جاسوسي زبر دست ، براي كسب خبرهاي دست اول ، به خانه روشنفكرها بفرسته . › الف . الف با دقت داشت به حرفهاي كاپو گوش مي داد و با چشم هاي از حدقه درآمده به من نگاه مي كرد . »

ماشاروس :

« ديگر از تلفن زدن به اين و آن خسته شده ام . مي نشينم تا با يك محاسبه علمي مسير آمدنش را ، طبق زمان از دست رفته ، بررسي كنم. روي تكه اي كاغذ مسير آمدنش را رسم مي كنم و با يك محاسبه ي دقيق پي مي برم كه ظرف يك دقيقه خودش رااز ميان راهِ سنگفرش به در مجتمع مي رساند . مي روم پايين و با همان حالت ، و با ‌‌تقليد‌‌ِ راه رفتن و كندي قدم هاش مسير را طي مي كنم تا به در آسانسور مي رسم . درست يك دقيقه طول مي كشد تا او در آسانسور را باز كند . تكمه طبقه ي دهم را كه فشار مي دهد ، مي شود پانزده ثانيه . اين اتاقك متحرك ظرف يك ثانيه از مقابل هر طبقه مي گذرد . اگر آسانسور توي طبقه ي پنجم متوقف بشود ، الف . الف درست سرِ ساعت پنج و يك دقيقه و پانزده ثانيه ناپديد مي شود . »

كاپو :

« دست خودم نبود ، يه هو متوجه شدم كه بيش از اندازه حرف زدم . ارباب بهم خيره شده بود و منو به حال خودم گذاشته بود . من هم با بياني آمرانه مي خواستم الف . الفرو تحت تأثير قرار بدم . توجه آشكارش به من وقتي بيشتر شد كه داشت به حركت دستام نيگا مي كرد و يه لحظه ازم غافل نمي موند . منم اداي شعبده بازها رو در مي آوردم و دستامو مث اونايي كه دارن نمايش پانتوميم اجرا مي كنن ، تو هوا تكون مي دادم . اون بلند شد و يه بار ديگه به صورت تيره ي بدرالملوك نيگا كرد . ارباب هم رفت تو اتاق خواب ؛ شايد رفته بود كه يه چيزي رو ، دزدكي ، بالا بندازه . توي چشاي الف . الف خوندم كه يه آرامش نسبي به سراغش اومده ، چون رفته بود تا از يه نقطه ي دور من و ‌‌‌‌ُمرده رو وارسي كنه . بهش گفتم : ‹ هي ، آقاي محترم ، اين خانمي كه توي اين فريزر يخ زده دراز كشيده خواهر دو قلوي ميم . لام .ه است . يه ساله كه اين ريختي دراز كشيده و آزارش هم به كسي نمي رسه . يه سال پيش كه ‌‌‌‌ُمرد همان روزي بود كه آخرين حقوقشو گرفته بود و آمده بود كنار همين فريزر پولاشو مي شمرد ، يه هو چند قطره خون تو كله ش لخته شد و سكته مغزي كرد و جابجا ‌‌‌‌‌‌ُمرد . ارباب هم كه تو اين آب و خاك هيچ ممر درآمدي نداشت ، دستپاچه شد . گفتيم چكار كنيم ؟ اومديم و فكرامونو ريختيم رو هم تا يه جوري مرگ اونو قايم كنيم . بعد مثل نقشه ي آقاي رالف هستون چپونديمش تو فريزر . »

الف . الف :

« بدرالملوك توي آخرين لباسي كه يكسال پيش پوشيده بود مثل يك قالب يخ ،خشك وترسناك شده بود . كاپو يك نفس حرف مي زد و مي گفت بدرالملوك هم مثل برادرش مجرد بود و يك عمر تنها زندگي كرد تا اينكه سر و كله ي برادر دو قلوش از امريكاپيدا شد . و بوكوفسكي بقيه عمر را سربار خواهر شد . روي مبل لم مي دهم و مي خواهم چشم هايم را ببندم كه بدرالملوك از اتاق خواب بيرون مي آيد : موهاي نقره اي خود را زير روسري سورمه اي پنهان كرده بود و آرايش ملايمي پهناي صورتش را گرفته بود و توي مانتوي تيره ي مدل قديمي به سختي راه مي رفت . كيف سياه اش را از آرنج آويزان كرده بود و داشت به طرف در آپارتمان مي رفت . خشكم زد و از ترس مچاله شدم . »

كاپو :

« اگه به دادش نرسيده بودم قبض روح مي شد . ارباب با عشوه ي زنهاي پا به سن گذاشته راه مي رفت . من يه هو زدم زير خنده . ارباب به هيچكدوممون محل نگذاشت و كليد رو تو سوراخ قفل چرخوند و در رو باز كرد . پاهاشو كه بيرون گذاشت باز صداي كليد بلند شد كه اين مرتبه در رو پشت سرش قفل مي كرد . بيچاره الف . الفهاج و واج خشكش زده بود و همه ش فكر مي كرد كه بدرالملوك از تو فريزر بيرون زده . بهش گفتم ارباب سرِ ماه كه مي شه خودشو بزك مي كنه تا بره به جاي بدرالملوك حقوقشو بگيره ، البته هر چهار ماه يه بار هم اين ريختي ميره اداره بازنشستگي تا به اونا ثابت كنه كه خواهرش هنوز زنده ست . آقاي الف . الف دهنش وا مونده بود و دست و پاشو گم كرده بود . من دوباره خنديدم و كف سالن ورجه ورجه كردم .»

ماشاروس :

« براي بررسي بيشتر رفتم طبقه پنجم تا به آسانسوري كه همانجور يله شده بود نگاه كنم . در اتاقك هنوز باز بود . نگاهي توي آن انداختم و دنبال بوي تن الف . الف ، كله ام را توي آسانسور فرو كردم . يك هو چشمم افتاد به آيينه اي كه يك وري شده بود . به خودم گفتم الف . الف آخرين بار خودش را توي همين آيينه ديده بود . شايد هم توي همين آيينه فرو رفته است ؛ چون او به همه ي آيينه ها مشكوك بود . درهمين هنگام صداي باز شدن در آپارتمانِ پير مرد ( اسمش را نمي دانستم ) به گوشم خورد ؛ برگشتم و نگاهش كردم ديدم كه خواهرش با صورت خسته و بي حال و با عصايي چرك گرفته بيرون آمد . به من گفته بودند كه او ماهي يكبار از خانه بيرون مي زند تا حقوق بازنشستگي اش را بگيرد . آنها يكسالي مي شد كه به اين آپارتمان نقل مكان كرده بودند ؛ خودش و برادري كه هم سن و سال او بود . با هيچكس حرف نمي زدند و ما فكر مي كرديم سايه بدن هايي هستند كه صاحبانشان آن ها را ترك كرده اند ؛ سايه هايي سبك ، بلند و غير قابل دسترس . برادرش مثل خود او تنومند بود و مانند آدم هاي مشكوك توي راهرو گوش مي ايستاد . با آن سن و سالي كه داشت ، هنوز شق و رق راه مي رفت و به همه چيز و همه كس خيره مي شد . يادم مي آيد يكبار الف . الف به من گفت كه او تا طبقه دهم به دنبالش راه افتاده بود و وقتي او خودش را توي آپارتمان من مي اندازد پير مرد هم غيبش مي زند . الف . الف بعد از آن به ياد آور‏د كه گربه پشمالويي با چشمان هوشيار همراه او قدم مي زده و گاهي همچون آدميزاد برمي گشته تا به پشت سرش نگاهي بيندازد .

حالا ، پيرزن ، يك لحظه ، به من خيره مي شود . به او لبخند مي زنم اما او توجهي نمي كند و به سمت پلكان مي رود . »

×××

ف . ه . و مي خواهد با فيلمساز تماس بگيرد . به نظر او بعضي از فصلهاي رمان گوياتر و شفاف تر از فيلم است ، كه او آنها را ناديده گرفته است . اما فيلمساز در يك گفتگوي مطبوعاتي گفته بود كه نمي خواسته ادبيات را به مردم منتقل كند ، چون خود نويسنده اين كار را به نحو احسن و به زيبايي تمام انجام داده است . او سعي داشته كه اول بر اساس يك ساختار منطقيِ سينمايي فيلم را به تماشاگرِ خاص خود نزديك سازد . فيلمساز به اين اصل معتقد است كه يك موضوع پيچيده ي ادبي با پيرنگي قوي و تأثير گذار به مراتب دستمايه خوبي براي يك فيلمنامه خواهد شد ؛ چون او از اين طريق مي تواند به درون يك كابوس قدم بگذارد و به سلامت فكري رمان هم خدشه اي وارد نسازد . فيلمساز سپس اعتراف مي كند كه ، همانگونه كه رمانِ « آسانسور» از هزارتوهايي گذشته است تا وحشت يك نويسنده از دنياي اطراف خود را ، با فضاي «كافكايي » و وهم انگيز ، به روشني نشان دهد ، او نيز با صنعت مدرن فيلمسازي مي خواسته اثري را به وجود آورد كه امضاي فيلمساز را با خود داشته باشد ؛ امضاي يك فيلمساز مؤلف .

ف . ه . و بعد از مراجعه به نقدهاي مختلف ، سخنان فيلمساز را مي پذيرد و تمام نقدهايي را كه درباره اين فيلم در مجلات مختلف سينمايي به چاپ رسيده بود جمع آوري كرده و نكات برجسته ي بعضي از نقدها را توي دفترچه يادداشتش نوشته بود :

« اين فيلم از نظر تدابير فني و تمهيدات سينمايي ، جدا از رمان ، حرفهايي تازه اي را در برگردان ادبيات به سينما مطرح كرده است .»

« كارگردان فيلم به خوبي از پس فضاي فراواقعي رمان برآمده است …»

« فيلمساز از درون يك رمان ادبي يك درامِ دروني و وهم انگيز را به نمايش گذاشت . او از طريق پيچيدگي هاي يك رمان چند صدايي ، به ساختاري سينمايي نزديك شده بود »

« فيلمساز در فيلم « يك داستان اندوهناك به روايت پانتوميم شمارش استخوانها » ، يك رمان مدرن را به سلاخ خانه برده است تا سينماي خاص خود را خلق كند . بالطبع اگر نويسنده در قيد حيات بود ، بعد از ديدن اين فيلم در اثر خود تجديد نظر مي كرد .»

« ادبيات مديون سينماست … »

« سينما بدون ادبيات راه به جايي نمي برد … »

ف . ه . و روي كاناپه ، كنار عكس الف . الف لم مي دهد و رمان « آسانسور » را باز مي كند .

×××

3

ميم . لام . ه :

« الف . الف ، به من دستور داد كه نمايش را اجرا كنم . بهش گفتم پس مي تواني روي آن صندلي بنشيني و به نمايش پانتوميمِ شمارش استخوان ها نگاه كني ، به شرط اينكه تكان نخوري يا چرت نزني . او قبول كرد . به كاپو اشاره كردم. او رفت و جليقه قرمزش را پوشيد ، زنگوله اش را به گردن بست و چكمه هاي قرمزش را هم به پا كرد . بعد لباسهاي بازيگري مرا هم آورد . لباسهايم را كه يك پيراهن و شلوار شطرنجيِ سرِهم بود پوشيدم و كلاه منگوله دارم را هم روي سرم گذاشتم . گفتم :

ـ « كاپو ، استخوان ها ي مورد علاقه ي آقاي الف . الف را معرفي كن .»

كاپو با صداي زنگوله هاش اولين استخوان را برداشت و رو به او ،كه در جايگاه تماشاگران نشسته بود ، تعظيم كرد و گفت :

ـ « مجموعه استخوناي شماره هزارو دويست ، متعلق به ادگار آلن پو .

الف . الف جا مي خورد و به خود مي پيچد و با چشم هاي گشادش به كاپو خيره مي شود .

الف . الف :

« بوكوفسكي بيوگرافي عجيب و غريبي داشت . بيست سال اول زندگي اش را در نيويورك توي يك شركت خدماتي كار مي كرده . اين شركت كارش مسطح كردن قبرستانهايي بوده كه حداقل پنجاه سال از قدمت آنها مي گذشته . بوكوفسكي در تمام آن مدت به سنگ قبرها مراجعه مي كرد و استخوان هاي آدم هاي معروف را مي دزديد و آنها را توي پستوي خانه اش قايم مي كرد . بعد ها كه فارغ التحصيل مدرسه ي بازيگري مي شود از خودش خلاقيت نشان داده و با آن استخوان ها به نمايش پانتوميم مي پردازد .

نمايش كه شروع شد كاپو زنگوله هاش را به صدا در آورد و دكمه اي را كه به ديوار چسبيده بود فشار داد، موسيقي رعب آوري با صداي سوپرانوي زني ،كه انگار زاده شده بود تا ما را به ياد مرگ بيندازد ، حجم سالن را ‌‌‌‌ُپر كرد . بوكوفسكي در تاريك روشن صحنه ظاهر شد . از او قلاب هاي مختلفي آويزان بود . صورت نقاشي شده اش بيش از اندازه بزرگ شده بود و شكاف لبهاش تا دو طرف شقيقه اش مي رسيد ، اما رنگ قهوه اي چشم هاش همان رنگ مادر زاد بود . صداي ترسناك سوپرانو كه به آرامي فرو نشست ، موسيقي پسزمينه هنوز به گوش مي آمد . كاپو توي هوا معلق زد و گفت : ادگارآلن پو . سپس بارشي از تكه هاي ريز و درشت استخوانها شروع شد ،كه زير نور ملايم آبيِ متمايل به بنفش پرواز مي كردند و روي قلابهاي آويخته از لباس بوكوفسكي فرود مي آمدند : استخوانهاي قفسه سينه ، دنده ها ، ستون ‌‌‌‌ُمهره ها ، استخوانهاي جمجمه ، استخوانهاي شب پره اي ، استخوان پرويزني ، استخوانهاي اندام فوقاني ، استخوانهاي اندام تحتاني ، استخوان نشيمنگاهي ، استخوانهاي ران ، استخوانهاي بازو و استخوانهاي مچ پا . تمام فضاي بالاي سرم ‌‌‌‌ُپر از پرواز استخوانهاي ديگري شد كه متعلق به ادگارآلن پو نبودند اما گويي از گور هاي خود بيرون پريده بودند تا سقفي از استخوان بالاي سرِ پو بپا كنند . هر تكه اي از استخوانها با صداي جيرو جير ترسناكي وارد نور آبي متمايل به بنفش مي شد و به سقف مي چسبيد ، يا مانند خنجر تو ديوارها مي نشست . در اين هنگام گرماي ملموسي از شانه هام بالا رفت و مرگ مانند شكلي فوق طبيعي طعم خاكْ ارّه ايِ استخوانها را به كامم مي نشاند . دوباره صداي زني كه سوپرانو مي خواند ، از لابلاي استخوانها بيرون زد . بوكوفسكي به آرامي به درون استخوان هايي كه ازش آويزان بود فرو مي رفت و من در اينجا رقص استخوانها را با هماهنگي و ضرباهنگ صداي سوپرانو ، تماشا مي كردم . »

كاپو :

« در حين نمايش پانتوميم ، من تكه پارچه اي رو كه انگار دستمال ادگار آلن پو بود و ارباب اونو از ميون تابوت چوبيش بيرون كشيده بود ، به صورت الف . الف زدم . او وحشتزده شد و خواست خودشو عقب بكشه ، اما نتونس ، واسه خاطر اينكه دستمال به صورتش چسبيد و احتمالاً بوي نايِ چوبِ ساجِ تابوت تو لوله ي دماغش فرو رفت ؛ واسه اينكه رنگش پريد و صورتش مث گچ سفيد شد .چشاش يه حالتي پيدا كرد كه به خودم گفتم قبض روح شده . »

ميم . لام . ه :

« كاپو كار خودش را به خوبي انجام مي داد . من خودم را جمع و جور كردم تا به درون استخوانها فرو بروم و جان زنده ام را توي تك تك آنها جاري كنم . وقتي به شكلِ اندام وارِ ادگار آلن پو دست پيدا كردم ؛ سنگين و با وقار ، با خصلت مردمان قرن نوزدهم ، رو به الف . الف ايستادم . در همين حين بود كه پو ظاهر شد و با استقلالِ شگفت انگيزي من را عقب زد . من از پشت افتادم توي تابوتش . سپس پو از توي جيب كُت خاكستري اش دستمال ابريشميِ كهنه اي را بيرون كشيد و توي هوا رها كرد . دستمال انگار از دست شعبده بازي رها شده باشد ، مثل پروانه اي بال زد و روي صورت الف . الف نشست . صداي بسته شدن درِ تابوت تمام پيكره ي فلزي آپارتمان را لرزاند . من توي تاريكي تابوت نشستم و در انتظار به پايان رسيدن پانتوميم دقيقه شماري مي كردم . »

×××

ف . ه . و بار ديگر به درون مكعب گنده ي تاريك فرو مي رود و زيرِ رودِ نوري كه از بالاي سرش مي گذشت مي نشيند تا به چهره ي بازيگري كه نقش الف . الف را بازي كرد خيره شود . در فضايي گوتيك و در اتاقهاي تو در تو با پنجره هاي بلند ، الف . الف ايستاده است . در اين هنگام دستمالي فرود مي آيد و به صورتش مي چسبد . صدايش از پشت دستمال شنيده مي شود :

الف . الف : « دستمالي به صورتم چسبيد كه بوي ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ُكنُدر‌‌‌ مي داد . آن را مانند پوست نمناكي از صورتم كندم .

روي دستمال ابريشمي نشانيِ يك خاندان معروف گلدوزي شده بود . دستمال را به بيني نزديك كردم و بو كشيدم ؛ بعد از بوي ‌‌‌‌‌‌‌‌كندر‌‌‌ ، بوي نا و استخوانهاي نم كشيده توي مخ ام چرخيد و ناگهان ادگار آلن پو را در ميان استخوانهاي چسبيده به ديوار ديدم : صورتي گرد با پيشاني جلو آمده . او با چشماني اندوهناك و دو بالشتك باد شده ي زير چشم هاش ،كه آدم را ميخ كوب مي كرد ، به هيچ چيز و هيچكس نگاه نمي كرد . اگر تكان مي خورد ، احتمالاً ، صداي چرق و چروق استخوانهايي كه زير البسه اش جا گرفته بودند آدم را مي ترساند . »

ادگار آلن پو از ميان استخوانهايي كه پرواز مي كردند بيرون آمد . سراندرپا سياه پوشيده بود و چشم هاي غم‌انگيزش شعله مي كشيد . شق و رق ايستاد ؛ انگار مي خواست در ميان ازدحام تماشاگران و علاقه مندانش سخنراني كند . دوربين به آرامي در فضا چرخيد و به سمت استخوانها و اشياء رفت . ف . ه . و در تاريكي سينما از صحنه ها يادداشت بر مي داشت :

« فيلمساز توانسته است صحنه هاي فرا واقعي را به خوبي نشان دهد . او كوشش مي كند تا از طريق اين ژانر نمايشي به لايه هاي زيرين فيلم برسد . گرچه تماشاگر عامي با ديدن اين صحنه ها ناسزا مي گويد ، ولي او در بعضي از قسمتهاي رمان با انديشه نويسنده همسويي دارد . »

« بايد اضافه كنم كه صحنه ي وهم انگيز ظهور ادگار آلن پو بسيار خوب از كار درآمده است و تروكاژ سينمايي خوبي دارد : چون پس از آن در پسزمينه تصوير ابرهاي زشت و ترسناكی هست که بالاي قصري با معماري گوتيك جمع شده اند . اين صحنه با درختهاي درهم پيچده و شاخه هاي خشك و سياهشان همخواني تأثير گذاري داشت .»

×××

4

كاپو :

«از تو آستين گشادِ كت ادگار آلن پو كاغذ هايي بيرون مي زد كه روشون يه چيزايي نوشته شده بود . كاغذها تو فضا ، مث پرنده هاي سفيد با خال هاي سياه ، بال بال مي زدن و به كتابهايي قطور با جلدهاي چرميِ سياه تبديل مي شدن . من خزيدم پشت لبه ي پرده و بهش نيگا كردم . صحنه با تلي از كتاب پر شد . صداي ارباب رو از ته تابوت مي شنيدم كه مي گفت شروع كن . يه هو بنايي ماليخوليايي ته صحنه پيدا شد كه ابرهاي سنگيني بالاش واساده بودن و از تك و توك درختايي كه برگاشون ريخته بود مي شد فهميد كه ما توي يه پاييز ساكت و خسته كننده نفس مي كشيم . صداي تقه هاي انگشت ارباب كه به بدنه تابوت مي خورد معني اش اين بود كه من هرچه زودتر كار خودمو شروع كنم . من كه توي تقليد صدا حرف نداشتم منتظر ماندم تا فك‌‌ِ كوچك پوتكان بخورد و من به جاي او قسمتي از داستان نقاب مرگ سرخ رو بخونم . او اطراف يك آبگير سياه ، زير شاخه هاي خشكيده ي درختي ، شق و رق ايستاده بود و نسيمي به صورتش مي زد كه موهاي رو پيشونيشو تكون مي داد . فك كوچكش باز شد و دندوناي مرتبش برق زدن و من شروع كردم به تقليد صداش ، درست مث دوبلورهاي با سابقه :

« ‹ مدتها بود كه ‘‘ مرگ سرخ ’’ آن سرزمين را ويران كرده بود . هيچ آفتي هرگز تا به آن حد مرگبار و دهشتناك نبود . خون ‌‌‌ُمبشر و ‌‌ُمهر آن بود – سرخي و وحشت خون . نخست ، دردهاي سخت بود و گيجي ناگهاني ، و بعد خونريزي شديد از منافذ بدن ، و مرگ .لكه هاي خونرنگ روي بدن ، و بويژه روي صورت قرباني ، حصاري بود كه او را از ياري و همدرديِ همنوعانش محروم مي كرد …› . كارم به خوبي پيش مي رفت به خودم مي گفتم حالا ارباب توي اون تابوت اشرافي حال مي كند »

الف . الف :

‹‹ صداي پو به سنگيني صداي ناقوس كليسا طنين ناهنجاري داشت :

پو – ‹ …و سرتاپاي اين ابتلا ، پيشرفت بيماري و مرگ قرباني ، بيش از نيم ساعت به درازا نمي كشيد…›

صداي پو صداي لرزاني بود . انگار مي خواست مرا به درون قصري بكشاند كه نه راه ورود داشت و نه راه خروج . هاله ي ترسناكي از دود دور سرم چرخيدن گرفت . در اينجا پروسپيرو (6) ظاهر شد و پو پشت درختان سياه بي ريخت ناپديد شد . او يقه ام را گرفت و مرا به درون قصري كشاند كه ديواري ستبر و بلند داشت . مرا از ميان اسباب طرب : مسخرگان ، بداهه نوازان ، رقصندگان باله ، نوازندگان و زيبا رويان گذر داد .

صداي پو ـ ‹ … نزديكيِ پايانِ پنجمين يا ششمين ماهِ اين انزوا بود ، زماني كه آفت بيماري در نهايت خشم در بيرون مي تاخت ، كه شهزاده پروسپيرو ، هزار دوست خويش را به يك مهمانيِ نقاب دعوت كرد ، مهماني اي با غير عادي ترين درجه از شكوه . ›

نقابي به صورتم چسبيد و شنلي سياه روي شانه ام قرار گرفت . با اولين قدم از ميان خيل نقاب داران گذشتم . در راهرويي بودم ‌‌‌‌ُپر از پنجره هاي بلند و باريك گوتيك كه شيشه هاي رنگيني داشتند . راهروي پيچ در پيچ از مقابل در هاي هفت اتاق مي گذشت . هر اتاق تزيينات مخصوص به خود را داشت . تزيينات اتاقي كه در منتهي اليه شرقي قرار داشت آبي رنگ بود ، وشيشه ي پنجره نيز رنگ آبي داشت .

صداي پو ـ ‹ … پرده ها و ديوار آويزهاي اتاق دوم ، ارغواني بود ، و در اينجا نيز شيشه هاي پنجره ، ارغواني رنگ بودند . سرتا پاي اتاق سوم سبز رنگ بود ، و پنجره اش نيز همچنين› .

اتاقهاي چهارم و پنجم و ششم ، پنجره هايشان ، نارنجي ، سفيد و بنفش بودند . اتاق هفتم پوشيده از پرده ها و ديوارآويزهاي مخمل سياه بود … چه شد كه عده اي به ‌‌ِگردم حلقه زدند و از پشت‌‌ِ نقاب هاشان به من خيره شدند ؟ در همين لحظه ناگهان صداي تيك تاك ترسناكِ ساعت آبنوسي بگوش رسيد . آونگ آن با بانگ آدمي كه داشت ناله مي كرد لرزه به تنم انداخت . نزديك ترين كسي كه روبرويم ايستاده بود آدم بلند قامتي بود كه شنل درازش مانند بال عقاب از پشتش بيرون زده بود . از وحشت چنگ زدم به نقابش .نقاب را كه برداشتم ديدم كه پشت آن چهره اي نيست جز هواي فشرده اي به رنگ بنفش كه مانند ‌‌‌‌ُبخار به هوا رفت . سپس شنلش را كشيدم ، شنل قالب توخالي سبكي بود كه روي موج هوا ماند . ترس برم داشت . تمام نقاب ها و شنل هاي ديگر با تند بادي كنده شدند و پشت هيچ يك از نقاب ها و شنل ها هيچ موجود زنده اي قرار نداشت . در اين حين ناگهان زير پايم خالي شد و از ارتفاعي بلند پايين غلتيدم . روي تكه چوبهايی افتادم كه تُرد و شكننده بودند . بوي اتاق هاي دربسته زير دماغم زد . همانجور كه پيشاني ام روي زمين بود صداي جيپ را بياد آوردم . بعد صداي قدم هايي كه انگار روي سطح پوكي راه مي رفتند . هنوز هم مي توانم بياد آورم :

كيسه اي لرزان ولي ضخيم كه قالب كله ام بود . اين حجمِ تاريك ، نور را پس مي زد و به اندازه خودش تاريكي را توي چشم هايم مي چپاند . انگشتم از روي دكمه آسانسور كنده شد . پاهايم روي زمين نبود و پهلوهايم فشرده مي شد : بوي سيگار ، بوي عرق تنِ چند نفر ، صداي سرفه ، صداي پاها ، صداي جيپ . يكنفر پاي سنگينش را روي كمرم مي گذارد . نوك كفشي به فكم مي خورد . مطمئنم كه خواب نمي بينم . به چپ و راست يله مي شوم . صداي نفس هايشان را مي شنوم : ماشاروس گفته بود كه هميشه از جاهاي شلوغ عبور كنم . زير وِز وِز نئون ها مي دوم و به چند نفر تنه مي زنم . آن روز بايد خودم را به جلسه تحليل داستانهاي ادگار آلن پو مي رساندم . از تلفن عمومي به ماشاروس زنگ زدم ، او گفت كجايي ؟! جيپ مي ايستد . صداي باد توي برگ درختان چنار مي پيچد . كله ام آنقدر توي تاريكي جلو مي رفت كه صداي كفش هايم كه روي سنگفرشِ كهنه كشيده مي شد توي گوشم مي نشست و بوي خزه ها زير دماغم مي زد . كلاغي قار قار مي كرد . يكي ، دوتا ، سه تا ، چهارتا . صداي پچپچه ي چهار نفر و صداي پاهايشان . ايستاديم . صداي باز شدن دري كه جيغ مي كشيد : گوشي تلفن توي مشتم عرق كرده بود . به ماشاروس مي گفتم عزيزم نمي توانم سر وقت خودم را به آنجا برسانم ، ولي حتماً فردا براي خواندن رمان آسانسور مي آيم . مي توانستم پله ها را بشمرم اما نمي توانستم زير پاهايم را ببينم ، خفت زير گلويم به سيبك ام فشار مي آورد . شش پله ، يك پاگرد ، هشت تاپله ي ديگر، يك پا گرد . صداي باز شدن در . بو عوض شد ؛ بوي لجن هاي ته آب انبار ، نه ، بوي زير زمين ، بوي همه ي جاهاي خيس و نم دار ، بوي اتاق هاي دربسته . در بسته شد . مي افتادم روي چيزهايي مثل چوب هاي تُرد . بعضي از آنها مي شكستند . دستي كيسه را كشيد و كله ي خيس عرق كرده ام بيرون افتاد ، اما توي تاريكي نمي توانستم ببينمش . صداي بسته شدن در را كه مي شنيدم مي خواستم تاريكي را عقب بزنم . با دست هايم تاريكي را كاويدم ، اين ها چوب نيستند . سرهايشان را لمس كردم ؛ استخوانهاي كلفت و دراز : استخوان هاي قفسه سينه ، دنده ها … . من كه عاشق آناتومي انسان بودم آنها را راست و ريست كردم .دويست و پنج استخوان . توي تاريكي تكه هاي استخوانها را بهم وصل كردم . آنها را به خودم بستم . پشت آنها مي شد قايم شد ! انگار سرم را كرده بودم توي جمجمه اي كه ‌‌‌‌ُپر از صداست . تَنگ استخوان ها دراز كشيدم ‌و خوابيدم . از خواب پريدم . توي جايم نشستم . به ساعتم نگاه كردم . يكساعت فرصت داشتم تا خودم را به ماشاروس برسانم .»

ماشاروس :

« گوشي را كه گذاشتم الف . ميم . عين ، ظرف نيم ساعت خودش را رساند . موهاش ژوليده بود و رنگ به چهره نداشت . آن چشمان شوخ و شنگي كه با گفتن هر لطيفه اي برق مي زد ، حالا مانند دو تيله ي كدر و بي فروغ ، در گودي زير ابروها عقب نشسته بود و سايه ترسناكي تويشان تكان مي خورد . كيفي را كه از شانه اش آويزان بود روي كاناپه انداخت و خودش هم روي يكي از مبلهاي راحتي يله شد . سه بار عينكش را از روي چشم برداشت و دوباره به چشم زد و نمي دانست كه مي خواهد چكار كند . گفتم :

ـ « خب ! »

بي حوصله صدايي از ته گلويش بيرون فرستاد كه انگار صداي خودش نبود :

ـ « هوم . »

هيچوقت نگفته بود ‘‘ هوم ’’ . اين صدا نه تنها از دهانش كه انگار يك هو از تمام منفذ هاي پوستش بيرون زد .

ـ « نمي شه به اسب شاه گفت يابو . بيا .»

كتابي را كه از توي كيفش بيرون آورده بود روي ميز كوچك روبروي زانويم انداخت و گفت بگير بخوان ، تازه از آن طرف آب آمده . كتاب را برداشتم و به عنوان انگليسي آن نگاه كردم : WIDOWS نوشته ي آريل دورفمان . گفت :

ـ « من كه لذت بردم . ماجراش مربوط مي شه به اتفاقي كه توي يكي از روستاهاي آرژانتين رخ ميده ، مردم كنار رودخونه اي با يه جسدي روبرو ميشن كه قابل شناسايي نيس ، اما پيرزني كه پدر ، شوهر و دوتا فرزندش گم شدن مدعي ميشه كه جسد متعلق به اوست . از طرفي ديگه يه عده زن كه بعضياشون بيوه شدن ، يا كساني از اونا ناپديد شدن هم ، چنين ادعايي دارن . مي دوني اين كتاب مي خواد ترس و وحشتي رو كه هميشه به سراسر امريكاي لاتين حاكمه نشون بده . موضوش چطوره ؟ فكر كنم براي ترجمه چيز مناسبي باشه .»

كتاب را ورق زدم و بهش گفتم در اولين فرصت آن را مي خوانم . صداي باز شدن در آپارتمان شنيده شد ( يعني من در را باز گذاشته بودم ؟) به او نگاه كردم .گفت :

ـ « كسي قراره بياد اينجا ؟ »

جوابش را ندادم و خواستم بلند شوم كه ديدم گربه پيرمردي كه توي طبقه پنجم زندگي مي كند ، وارد اتاق شد و به هردوي ما زل زد . »

×××

چگونه با هيجان و نا آرامي فزاينده ، همه ي آنها برگشتند تا به صداي زوزه ي سگي گوش بدهند كه با پوزه ي دراز و سياه و دستهاي كبره بسته و قهوه اي اش ، خار و خاشاك را پس مي زد و بو مي كشيد تا به درون حفره اي فرو رود .

در كيلومتر هفتاد ، توي تيررس نگاه هاشان ، آسمان خاكستريِ شيبدار ، بالاي تپه هاي پوشيده از ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌َگو‌‌َن‌‌ ، چسبيده بود و منظره ي ساعت شش بعد از ظهر پاييزي را كدر و ناخوشايند مي كرد ، ف . ه . و اولين كسي بود كه فهميد در آن مكان دور افتاده شكل همه چيز دارد عوض مي شود . حتا به دستهاي خود خيره شد و بعد به پاهاش ،كه توي صندل راحتي منقبض شده بود . باد ، زوزه ي سگ را از لاي بوي علف هاي هرز بيرون مي كشيد و به صورتهاشان مي زد . چهار نفر ، يك زن و سه مرد تپه هاي مشرف به جاده اي پرت را دور زدند تا به صداي زوزه ي سگي برسند كه آخر كار ، انگار زوزه هايش شبيه فرياد آدميزاد شده بود .

مردي كه يك دوربين كانن T- 50 را روي شانه ي استخوانيش آويزان كرده بود ، مدام چنگال انگشتهاش را توي موهاي مشكيِ برّاقش فرو مي برد . چشم هاي ريزِ نافذي داشت و هر از گاهي با خودش حرف مي زد :

« عجيبه ! همه چيز داره شبيه پايان رمانِ آسانسور مي شه ! چطور ممكنه ؟ آدم شك مي كنه كه نكنه اين صحنه ساختگي باشه ؛ يه عده خواستن كه صحنه قتل اونو شبيه همون صحنه اي كه توي كتابش اتفاق افتاده طراحي كنن!»

در تمام اين مدت هيچكدام از آنها بر نمي گشتند تا از او بخواهند كه يكبار ديگر چيزهايي را كه گفته است تكرار كند ، انگار در همان لحظه همه ي آنها به اين نتيجه رسيده بودند كه اتفاقات درون رمان با زندگي نويسنده به شكل موازي پيش رفته بود . يك ساعت بعد ف . ه .و ، كه روسري اش روي شانه لغزيده بود و موهاي بلوطي اش ديده مي شد ، با چشم هاي هراسناكش ،كه بالاي گونه هاي پريده رنگش دو دو مي زد ، تصميم گرفت به همه ي آنها جمله اي مأيوس كننده بگويد كه مثلاَ : ‹ به يك نشاني غيرواقعي آمده اند . › يا ‹ يك نفر آنها را بازي گرفته است .› وقتي اولين تكانه هاي چانه اش شروع شد تا چيزي بگويد ، زبانش پشت لثه هاش مانند تكه گوشتي چغر و سنگين چسبيد چون صداي زوزه سگي ، يك هو نور سرخ اخرايي غروب را لرزاند . الف . ميم . عين بر گشت تا به گزارشگر روزنامه كه چشمان ريزي داشت و هنوز دوربين عكاسي از شانه اش آويزان بود بگويد كه نشاني را اشتباه آمده اند ، اما با ديدن چشم هاي شفاف ف . ه . و كه به گونه اي بهت زده به سگ خيره شده بود ، حرفش را خورد و به صداي زوزه اي كه انگار از توي چشم هاي ف . ه . و بيرون مي زد گوش داد . نفر چهارم جوان تركه اي خوش سيمايي بود كه كمتر حرف مي زد و اولين كسي بود كه مي خواست از روي رمان آسانسور فيلم قابل بحثي بسازد . او رمان را به نوعي حديث نفس نويسنده اش مي دانست . جوان فيلمساز اعتقاد داشت كه روايت هاي مختلف‌‌ِ شخصيت هاي رمان و چند صدايي بودن آن ، به او اين امكان را مي دهد تا در دكوپاژ فيلمنامه دچار مشكلات عديده نشود و اين را يكي از محسنات رمان مي دانست. گرچه او سهم سينماي مؤلف را براي خودش نگه داشته بود .

وقتي كه گزارشگر روزنامه ، ظهر نشده ، گوشي تلفن را با كرختي هواي پاييزي به گوش راستش چسباند ، صداي خش داري را از آن طرف سيم شنيد ؛ اين صدا اولين چيزي را كه توي چهره اش تغيير داد همان چشم هاي ريزي بود كه انگار به شيشه ي عينكش چسبيد و مردمك هاش درشت و پهن شد . نشاني را با لرزش انگشتها روي برگه اي نوشت و در تمام اين مدت فكر مي كرد كه انگار دستي ديگر دارد ، با احساسِ تاريكي ، كورمال كورمال چيزي را مي نويسد . وقتي مداد از لاي انگشتش روي كاغذ يله شد ، صداي تقه اش خاطره ي اولين گفتگوي با الف . الف را در او زنده كرد . اين تقه مانند صدايي پنهان از نوك انگشهاش بالا زد تا به كله ي ‌‌‌‌‌‌ِگرد و موهاي ژوليده اش رسيد و اولين گفتگو پيرامون رمان آسانسور توي مخ اش چرخ زد و چيزهايي را بياد آورد :

گزارشگر ـ چقدر اين شخصيت راوي به شما شبيه ست !

                                            الف . الف ـ درست است ، بايد همينطور باشد.

گزارشگرـ به چه دليل ؟

                                             الف . الف ـ من مي خواستم از تصاويري كه هنوز  اتفاق نيفتاده حرف بزنم . در حقيقت اين رمان يك پيش بيني بسيار تاريك و باور نكردني ِ يك نسل گم شده است ؛ نسلي كه من هم جزو آنها هستم  .

گزارشگر ـ خيلي از شخصيت هاي رمان واقعي هستند ، يعني همون آدمايي كه گرد شما زندگي مي كننن .

                                              الف . الف : درسته ، تخيل و واقعيت با هم قاطي شده .

مردي كه از آن سوي سيم نشاني را با اقتدار كامل به گوش او مي خوانَد ، آخر كار گفته بود كيلومتر هفتاد را از قلم نيندازد . تلو تلو خوران خودش را رساند به ميز الف . ميم . عين و نشاني را كنار قلم پاركرِ خاكستري او نهاد .

هر چهار نفر به سمت سگي كه ديگر زوزه نمي كشيد اما صداي نفس نفس زدنهاش هوا را پس مي زد رفتند. ف .ه. و هنوز به سگ نرسيده بود اما بوي سگ به دست و بالش ساييده مي شد . وقتي كله ي سياه با گوشهايي كه سيخ ايستاده بود برگشت تا صاحب پاها را شناسايي كند . ف . ه . و شرار گداخته ي چشم سگ را احساس كرد و ترسيد . فكر مي كرد كه به آرامي دارد توي كابوسي سنگين قدم مي گذارد ؛ حتا صداي صندل هاش يك رقم ديگر شده بود ؛ صدايي در سرداب . چشم هاش را باز و بسته كرد تا خستگي و سنگيني پلكها را برهم بزند . به خودش قبولاند كه دارد به هياهويي نزديك مي شود، پس از آن دريافت كه هنوز بيدار است . خودش را نگه داشت و سعي كرد تا با قامتي كه تلو تلو مي خورد به ديگران تكيه ندهد .

فيلمساز جوان بعد ها گفته بود : ما چهار نفر با يك ميزانسن غريزي پيش مي رفتيم و در تمام آن مدت انگار چشم هايم به لنز دوربين چسبيده بود تا آن ساعت مچي را در يك نماي درشت بگيرد . همه اش فكرمي كردم كه يكي از پشت به من نهيب مي زند كه اين بهترين شات زندگيت است. آن را از دست نده.

تپه هاي كيلومتر هفتاد ( خارج شهر )- بيروني – غروب

پا هايي كه از لاي ‌‌‌‌َگو‌‌َن ها مي گذرد . بادِ وحشي با خار و خاشاك از ميان پاها

عبور مي كند . زوزه باد با زوزه سگ يكي مي شود . دوربين از روي صورت هاي نيمه تاريك عبور مي كند . سگ ،كله اش را مي چرخاند و چشم هاي ناسورش ديده مي شود . نماي درشت از پوزه ي سياه سگ كه آستين كتي را به نيش كشيده است .

ماشاروس در نماي باز مي دود به طرف سگ . ديگران يكي يكي وارد نما مي شوند .

سگ آستين كت را رها مي كند و از حفره ي تاريك دور مي شود ، اما ما همچنان

صداي هوهوي او را مي شنويم . در نماي متوسط دستي را مي بينيم كه از حفره

بيرون زده است . دوربين تا يك شات درشت زوم مي كند . ما ساعتي را مي بينيم

كه روي مچ دست راست مرد قرار دارد . ساعت خوابيده . صداي فرياد ماشاروس

خارج از كادر :

ـ اين ساعت الف . الفه !

(كات)

5

كاپو :

‹‹ كله ام رو تكون ميدم . بلند مي شم . تاريكي اونقده هس كه نمي تونم تا شعاع دو متري رو ببينم . مدت زياديه كه اينجا تو اين قفس بي ريخت موندم . بوي چرم كهنه ي چمدان ها تمومي نداره . وقتي كه يه هو زير پاهام خالي مي شه و بالاجبار مي شينم ، نمي تونم بياد بيارم كه بيرون اين انباري چه ريختي بود ، اما اين اتاقك انگار ول شده تو يه جايي كه تمومي نداره ؛ يه جايي مث يه چاه گنده ي بي ته .››

ميم . لام . ه :

‹‹ به احتمال قوي آنها مرا شناخته اند . چقدر از اسم بوكوفسكي بيزارم . او در كمال خونسردي اين اسم را براي من انتخاب كرد . اسمي كه شايد يه آدم احمقي آن را يدك مي كشد . به هر صورت هردويشان مرا شناسايي كرده اند . حتا سبيل كذايي و رنگ سياهِ ‌‌‌‌َپركلاغي موهام هم نتوانست آنها را گمراه كند . دلم خوش بود كه مي توانم در چنين هيأتي آنها را تا ابدالدهر تعقيب كنم . بالاخره اين عطر لعنتي كار دستم داد . زني كه روسري نقش دارش روي شانه هاش افتاده و موهاي شرابي صاف و برّاقش چشم آدم را خيره مي كند مي پرسد مثل اينكه وضعيت جوّي خراب است . به كودكش كه خوابيده نگاه مي كنم و بعد به چشمان مضطرب او . جوابي نمي دهم . او فكر مي كند كه من صدايش را نشنيده ام و از نو مي خواهد حرفش را تكرار كند كه صدايي زنانه اعلام مي كند كمربندهايتان را ببنديد .››

ماشاروس :

‹‹ به صورت الف . الف نگاه كردم و گفتم شنيدي ؟ او گفت : ‹ مدتهاست كه مي شنوم .› بهش گفتم چي را؟ گفت : ‹ لرزش بدنه ي اين قار قارك .› گفت : ‹ شايد يكي از بالهاش ول شده و ما نمي دونيم › بعد كمر بندش را مي بندد . يك دستش را طوري به صندلي جلو چسبانده تا آن جمله ي تكراري وحشت انگيز را نبيند : ‹ جليقه نجات زير صندلي شماست › . مي زنم به پهلوش كه من دارم مي ترسم . او هم مي گويد : ‹ من هم دارم مي ترسم › . به خودم گفتم با اين وضعيت بد هوا مي بايست پرواز را كنسل مي كردند . تكان شديدي همه ي ما را به پايين مي كشد . به خودم لعنت مي فرستم كه كاش به اين سفر نيامده بوديم .››

الف . الف :

‹‹ از سفر هوايي به اين دليل متنفرم كه هميشه بايد چشم هام به آن جمله ي لعنتي بيفتد : ‹ جليقه ي نجات زير صندلي شماست › . ماشاروس هم مرا سؤال پيچ كرده ، انگار حسابي ترسيده است . بعد به خودم مي قبولانم كه يك نويسنده ام و بعد از چاپ اين رمان مي بايست دعوتها را رد نكنم . آخر براي سخنراني پيرامون رمان آسانسور مي بايست به دانشگاهي در جنوب كشور مي رفتيم . ماشاروس بالا تنه اش را به من چسبانده و بازويم را گرفته است . بعد به آرامي توي گوشم زمزمه مي كند كه : ‹ داري به من فكر مي كني يا به متن سخنرانيت ؟ › گفتم : ‹ آره دارم به تو فكر مي كنم .› گفت : ‹ ببينمت › نگاهش كردم . به چشم هام خيره شد و گفت : ‹ خودتي › گفت : ‹ دروغ و جنس مذكر ، هردو با هم كشف شده اند › . به ماشاروس مي گويم كه همسايه ات ، آقاي بوكوفسكي ، هم ظاهراً علاقه مند است كه به سخنراني من گوش بدهد . او بر مي گردد و به بوكوفسكي نگاه مي كند بعد مي گويد عادت كرده است كه يه نفر رو سايه به سايه تعقيب بكند. »

ميم . لام . ه :

‹‹ خوشحالم كه گم شده ايم . ما توي شبي كه نمي دانيم روي كدام سرزميني پهن شده ،گم شده ايم .››

كاپو :

‹‹ اين اتاقك پرنده توي هوا ول شده . چند تا از چمدونها ‌‌‌‌ُسر خوردند و چسبيدن به قفس گنده ي من . ››

ماشاروس :

‹‹ همانجور بازوهاي گرمش را چسبيده بودم ، براي اينكه باهاش شوخي كرده باشم بهش گفتم همين حالا طرح يك داستان بلند به ذهنم رسيد . نيم رخش را چرخاند تا آنجايي كه عينكش به پيشانيم خورد . گفتم طرح اينجوري شروع مي شود :

نويسنده اي در حين استفاده از آسانسور ناپديد مي شود . او سر از خانه اي در مي آورد كه درآنجا پيرمردي با يك گربه سخنگو زندگي مي كند . پيرمرد كه بازيگر بازنشسته ي تماشاخانه هاست و تازه از آمريكا آمده است و بسيار هم مشكوك است نمايش « پانتوميم شمارش استخوانها » را برايش اجرا مي كند . او با تردستي نويسنده را به درون استخوانهاي ادگار آلن پو مي فرستد . نويسنده از طريق استخوانها به درون يكي از داستانهاي پو مي افتد : داستان نقاب مرگ سرخ . درست به درون كابوسي ‌‌‌ُپر از نقاب .

الف . الف طرح را دنبال مي كند و مي گويد :

نويسنده اندك اندك به ياد مي آورد كه آن در فلزي ، درِ آسانسور نيست . پس از باز كردن در بوي چرم كهنه آفتاب خورده اي به دماغش مي زند كه از صندلي هاي يك جيپ رنگ پريده بيرون زده است . و او توي جيپي كشيده مي شود كه بعد از آن با يك چشم بهم زدن دنياي دور و برش تاريك مي شود .

من گفتم :

پس از عبور از باغي مخوف ، او را پرت مي كنند توي زير زميني مرطوب و بعد هلش مي دهند توي حفره اي بلند وچاه مانند . او روي توده اي چوب خشك مي افتد . بعد در مي يابد كه روي تپه اي از استخوانها افتاده است .

او گفت :

شروع مي كند با استخوانها بازي كردن و روي استخوان ها تيك مي زند تا روزهاي از دست رفته را يادداشت كند . پس در مي يابد كه بعد از ساليان سال كه از آن درِ آسانسور گذشته است دارد با استخوانها يكي مي شود .

هردو مي خنديم . صداي مهماندار هواپيما شنيده مي شود كه مجبور به فرود اضطراري توي يكي از فرودگاه ها ي متروكه هستيم .

الف . الف :

‹‹ يك تكان ديگر . ما شاروس براي اينكه ترسش را از ياد ببرد يك ريز از رمان آسانسور حرف مي زند . به او مي گويم فكر كنم كه مهماندار به ما دروغ گفته چون ما توي تاريكي چند هزار پايي گم شده ايم .»

كاپو :

‹‹ دوباره كف انباري يله مي شم و قفسم ‌‌ُسر مي خوره ميفته تو يه جاي تاريك و ترسناك .››

الف . الف :

‹‹ وقتي دريافتيم كه بستن كمربندها فايده اي ندارد ، همه ي آدمها از جايشان بلند شدند تااز پنجره هاي ‌‌‌‌ِگرد ، آسمانِ سورمه ايِ درندشت را تماشا كنند . يك نفر گفت فرود اضطراري . »

ماشاروس :

‹‹ او به من اجازه نمي داد كه جيغ بزنم ولي خودم را توي بغلش جا داده بودم و مي لرزيدم ؛ توي يك قالب داغ، كه تاپ تاپ قلبي از ميانش شنيده مي شد. بهش گفتم مي دانستم كه به اين سخنراني نمي رويم .››

×××

ف . ه . و توي مكعب گنده ي نمور ، كه اين بار نوراني است ، تنها نشسته است . انگار بازوهاي صندلي فلزي به پهلوهاش فشار مي آورد . پرده ي سفيد و خاموش سينما مانند ديوار بلندي روبرويش بالا زده است . رمان آسانسور از روي دامنش مي افتد كف شيبدار سالن . خم مي شود كه آن را بردارد مي بيند كه صفحه ي آخر رمان برحسب اتفاق باز مانده است :

« در كيلومتر هفتاد ، در تيررس نگاه هاشان آسمان خاكستريِ شيبدار بالاي تپه هاي پوشيده از گَون چسبيده بود و منظره ي ساعت شش بعد از ظهر پاييزي را كدر و ناخوشايند مي كرد . ماشاروس اولين كسي بود كه فهميد در آن مكان دور افتاده شكل همه چيز دارد عوض مي شود . حتا به دستهاي خود خيره شد و بعد به پاهاش ، كه توي صندل راحتي منقبض شده بود . باد ، زوزه ي سگ را از لاي بوي علف هاي هرز بيرون مي كشيد و به صورتهاشان مي زد . ماشاروس و الف . ميم . عين به سمت سگي كه زوزه مي كشيد رفتند . هنوز به سگ نرسيده بودند اما بوي سگ به دست و بالشان ساييده مي شد . سگ آستين كت الف . الف را به دندان كشيده بود . ماشاروس ساعت او را مي بيند و فرياد مي زند :

ـ « اين كه ساعت الف الفه !»

1383 ـ شيراز

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ سلاخ خانه شماره پنج، کورت وونه گات

2 ـ اثري از ارنست همينگوي .

3 ـ  اثري از  ميخائيل بولگاكف .

4 ـ  charls  bukowski : نويسنده ي امريكاييِ كتاب موسيقي آب گرم .

5 ـ   Cats

6 ـ شاهزاده ي داستان نقاب مرگ سرخ نوشته : ادگار آلن پو .

ديوارهای سايه ‏دار | حسين نوش ‏آذر

مردم خستگی را درک نمی‏ کنند. گمان‏شان خستگی مثل پابرهنه راه رفتن‏ يک جور بی ‏ادبی است.

پتر هاندکه

فرامرز اسدی. سی و چهار ساله. بلند قامت. خميده قامت. در آپارتمانش را می‏بندد. نيمه شب است. ترس خورده و مشکوک يک لحظه به دوروبر خود می‏نگرد. چراغ راهرو را روشن می‏کند. پيش از رفتن، يک‏بار ديگر در آپارتمانش را امتحان می‏کند. نمی‏دانم چرا در را پشت سرم می‏بندم. برای من که هر نيمه شب خوابزده خود را در خيابان‏های خيس و تهی رها می‏کنم، برای فرامرز اسدی ديگر فرقی نمی‏کند که در بسته باشد. خوب گوش می‏دهم. حتی صدای نفس‏هايم را می‏شنوم. چسناله. حس می‏کنم دسته کليد سنگين‏تر شده است. از پله‏ها که پايين می‏آيم کليدها در دستم جرينگ جرينگ صدا می‏کنند. لابد به من می‏خندند. جرينگ جرينگ. حتماً به من می‏خندند که در فکرهای بی‏سر و ته‏ام مدام از ديوارهای بلند بالامی‏کشم، ديوارهای سايه‏داری که هميشه با من بوده‏اند، در من بوده‏اند. ديوارهايی که در درون من هميشه ويران شده‏اند و دوباره از نو سر برداشته‏اند. بلندتر و ترسناک‏تر از پيش؛  سايه‏دارتر از پيش.

فرامرز اسدی حالا تا حد يک شمارهء  پروندهء غبارگرفته در اداره کاريابی تنزل کرده است. از فولاد هم که باشی ذوبت می‏کنند. فرامرز اسدی

را سال‏هاست که ذوب کرده‏اند. ته‏مانده‏هايش را، ته مانده‏هايم را در قالبی ريختند که قالب من نيست. من که اخته نبودم، بی‏شهامت و ترسو نبودم. اين‏قدر با چماق قانون بر سرت می‏زنند که از همه‏شان بترسی. بز در مقايسه با من شيردل است. دست‏کم با سر فارغ به چرا می‏رود. من حتی ديگر جرأت نمی‏کنم روز روشن از خانه بيرون بروم. تا لنگ ظهر می‏خوابم. بعد خودم را می‏بندم به چای و سيگار. می‏گويم چای!  خنده‏دار است. تازه‏دم که باشد، آب‏زيپوست. هرچه بماند پررنگ‏تر می‏شود. ناهار و شام را در يک وعده می‏خورم. چيزی سرهم می‏کنم. چيزی زهرمار می‏کنم. بعد می‏نشينم پایتلويزيون. آبجو می‏خورم. تلويزيون را برای آدم‏های تنها ساخته‏اند. تلويزيون را ساخته‏اند که داروندارت را به آبجو بدهی و نگاهت را به صفحه‏اش بدوزی. اوايل خوب بود. بی‏حس می‏شدم. خسته‏ام می‏کرد. خوابم می‏برد. حالا فقط منگم می‏کند. معده‏ام داغان است. هميشه سرم درد می‏کند. سينه دردم ديگر مزمن شده است. گاهی اين‏قدر تنها هستم که خيال می‏کنم حرف زدن را فراموش کرده‏ام. گاهی اينقدر دلزده‏ام که حتی از خودم بدم می‏آيد. گاهی حتی از ديدن خودم در آينه تعجب می‏کنم. او کيست که نگاهت می‏کند؟ او کيست که لگدمال‏شده و رنجور با درد به تو می‏نگرد؟ از همه می‏ترسم.از صداهاشان نفرت دارم. از روزهای آفتابی بيزارم. روزهای ابری قابل‏تحمل‏ترند. شب اما زيباست. کسی نمی‏بيندت. کسی رانمی‏بينی. برای همين فقط شب‏ها از خانه بيرون می‏آيم. دست‏هايم را توی جيب می‏کنم. سرم را پايين می‏اندازم. در خيابان‏های خلوت پرسه می‏زنم. فکر می‏کنم.

اگر همان موقع که پدرم تخم مرا در زهدان مادرم می‏کاشت شهامتش را از دست می‏داد، اگر همان موقع اخته می‏شد، مجبور نمی‏شدم سی و چهار سال آزگار تن به اين زندگی پرمخافت بدهم. ديگر نمی‏شناسم‏شان. قيافه‏شان را از ياد برده‏ام. هرچندگاه نامه می‏نويسند. جملات قالبی، حرف‏های باسمه‏ای و کسالت‏آور که نخوانده می‏شود سوزاندشان. سالی،  ‏ماهی يک بارتلفن می‏کنند. بس که رقيق‏القلب‏اند، صداشان پشت تلفن می‏لرزد. رقت قلبشان، احساسات ماليخوليايی ‏شان مرا می‏ترساند. فقط گوش می‏دهم. حتی سعی نمی‏کنم جوابشان را بدهم. حتی سعی نمی‏کنم بفهمم از جانم چه می‏خواهند. صداشان از اعماق تاريخ می‏آيد. انگار هيچوقت نبوده‏اند. انگار بوده‏اند، اما نبوده‏اند. هست‏های نيست شده. بوده‏های نابوده. نابوده پدری که صدای تاريخی‏اش هنوز دورگه است. نابوده پدر بغض‏کرده‏ای که هنوز غضب می‏کند. از وقتی برای‏شان نوشته‏ام که ديگر هيچ اميدی به من نيست، اراده کرده‏اند که سر و سامانم بدهند. چيزی که زياد است، بدبخت‏تر از من. بی‏شهامت‏تر از من. اخته‏تر از من. می‏اندازندش تنگ دلم. می‏کشمش زير ران‏هايم. اوايل حتماً خوش می‏گذرد. بعد عادی می‏شود. من آدمم. هر جور بخواهم زندگی می‏کنم. هر جور بخواهم می‏ميرم. البته اين‏ها همه حرف است. اين‏ها همه صوت است. من کی آدم بودم؟ کی هر جور دلم خواسته زندگی کرده‏ام؟ تازه من، فرامرز اسدی ميانبدبخت‏ها جزو خوشبخت‏ترين آدم‏هاست. هر چه باشد اينقدر شهامت داشتم از زير چادر مادرم بيرون بيايم. عاقبت ديدم دنيا به دست کيست. ففهميدم که ما را به تخم‏شان هم حساب نمی‏کنند. تا دلت بخواهد بيچاره‏تر از من در هم می‏لولند. مثل عنکبوت تارهای هزارساله‏شان را به دور خود تنيده‏اند. فکر می‏کنند جهان به قيام و قعود آنان پابرجاست. کارمندش رشوه‏خوار. کاسبش تبهکار. پاسبانش مافنگی. جوانش مزلف.

می‏گويند تهران را زيبا کرده‏اند. در و ديوارها را رنگ کرده‏اند. تا توانسته‏اند با قلتشن بازی تير چراغ برق کاشته‏اند. اسمش را هم گذاشته‏اند پارک نور. آب‏نما ساخته‏اند. شبهای جمعه دست زنت را بگير، آب‏نما تماشا کن. برو پارک نور. نور تماشا کن. تا دلت می‏خواهد چلوکباب بخور. خوب جماع کن. صبح جمعه اما حمام يادت نرود. برو حمام نمره غسل ترتيبی بکن. به ترتيب، ترتيبت را می‏دهند. شبهای جمعه اما می‏توانی ترتيب بدهی. اينقدر که چند لحظه منگ بشوی. اينقدر که دق‏دل يک هفتهء طاقت‏فرسا را توی دلش خالی کنی. دلش را به‏دست بياوری. اگر تپل ‏مپل باشد که چه بهتر. اما حتماً بايد سر به ‏راه و نجيب باشد.  پسرم!  مواظب باش بدعادتش نکنی. دم حجله روحش را بکش. تحقيرش کن. انسان از حقارت زاييده می شود. مراقب سلامتی‏ات هم باش، فرزند دلبندم!  پياز زياد بخور. خرما کمر را سفت می‏کند، پسر جان  دو روز ديگر از کمر می‏افتی، بدبخت  به سايه‏ات هم شک می‏کنی، بيچاره! برو کلاهت را يک خرده بالاتر بگذار، الدنگ!  چه خوب يکديگر را کامل می‏کنند! يکی امر می‏کند، ديگری فرياد می‏زند. يکی داد و ديگری زار می‏زند. مادرم به گريستن عادت کرده است. دلش می‏خواهد آرزو به دل نماند. دلش می‏خواهد نوه‏اش را ببيند. مگر من، خودم چه غلطی کرده‏ام که توليد مثل کنم؟ مگر من، خودم چه بوده‏ام که نسخه بدلم چه باشد. حتماً ناقص‏الخلقه می‏شود.

فرامرز اسدی در امتداد ديوارهای تمام نشدنی به جای نامعلومی می‏رود. ايکاش مقصدی می‏داشتم. ايکاش کسی بود که سر بر شانه‏اش می‏گذاشتم. از باران خيس شده‏ام. اين ديوارها هر چقدر که طولانی باشند، سرانجام به آخر می‏رسند. سرانجام هر چيز نابودی است. فرجام هر چيز دلزدگی است. فرامرز اسدی هنوز راه درازی در پيش دارد. آدمی با فرياد به‏ دنيا می‏آيد و با باد می‏رود. بر باد می‏رود. ايکاش می‏توانستم بخوابم. ايکاش می‏توانستم بيدار بمانم.

صدای موسيقی پاپ می‏آمد. صدای قاه ‏قاه خنده‏شان می‏آمد. بکوب می‏ رقصيدند. مستانه‏می ‏خنديدند. فرامرز اسدی لک‏ ولک‏کنان تا آخر اين خيابان می‏رود. بعد خيابان ديگری آغاز می‏شود. تا صبح می‏گردم. می‏توانم همين جا بنشينم. می‏گويند پطرکبير از چشمه‏ای که در اينجا بوده آب نوشيده است. اگر حقيقت داشته باشد، در اين نيمه‏شب بارانی فرامرز اسدی بر جای پطرکبير نشسته است.

فرامرز اسدی سر ميز صبحانه نشسته بود. نشسته‏ام و با دقت کره روی نانم می‏مالم. رييس از در وارد می‏شود. سرزنده است. خوشبين و فعال است. با يکايک همکارانش خوش و بش می‏کند. صندلی‏اش را جلومی ‏کشد. می‏نشيند. موسيقی نشاطآوری‏ از راديو پخش‏می ‏شود. “آقای هن!  پوست‏تان چقدر برنزه شده ! مرخصی تشريف داشتيد؟”   ـ نخير خانم. حمام آفتاب مصنوعی گرفته‏ام. دلم به حالش می‏سوخت. بدبخت خبر نداشت. خوب کاشته بودم. بايد دستخوش می‏داد. تا عمر دارد يادش نمی‏رود که چه خاکی به سرش ريخته‏ام. چه تخمی توی زهدان زنش کاشته‏ام. ” آقای هن، راستی اتوموبيلجديدتان مبارک باشد. ” ـ کابريوست. ديروز از کمپانی تحويل گرفتم. امسال قصد دارم با خانم به يونان بروم. ” لبخند بزن. شادی کن. احساس پيروزی بکن. ” ـ آقای اسدی  باور کنيد من با شما هيچ ضديتی ندارم. اما ديگر نمی‏شود اين کاکاسياه‏ها را تحمل کرد. ” چه عرض کنم، حضرت اجل؟ البته ما هم آدميم.” ـ  شما فرق داريد، آقای اسدی. هر چه باشد کار می‏کنيد.

لقمه بگير. بر قطر شکمت، بر چربی خونت بيفزا. هنوز هيچ نشده زهوارت دررفته است. نفس از جای ديگرت می‏ کشی. خرناسه است. نفير شومی است که هستی‏ات را در فضا می‏پراکند. ” آقای اسدی‍! راست است که در آن خراب شده مردها چهار تا زن می‏گيرند؟”  ـ بله. حقيقت دارد. رييس! اما راستش ديگر برای کسی کمر نمانده. بخند. قهقهه بزن. کره روی نانت بمال. خامه با مربای توت فرنگی خيلی خوشمزه است. همان يک‏بار کافی بود. حتماً فراموش کرده‏ای. دست کاتارينايت را گرفته بودی. کاتارينای خوشگل را، آن ملوسک حشری را با خودت آورده بودی که ببيند چه ترکتازی می‏کنی. خم که می‏شد، دو تا گلابی‏های آبدارش آويزان می‏شدند. معلوم بود منتظرند که دستی بچيندشان. اينقدر سرت گرم بود که نفهميدی. حتی صدای خنده‏های شهوانی‏اش را نمی‏شنيدی. فکر همه چيز را کرده بود. اول کاپوت را از کيفش بيرون آورد. ” حضرت اجل!  همسرتان، کاتارينای نازنين‏تان به‏خدا خيلی حشری‏اند.”  لبخند بزن. پس از صرف صبحانه قهوه لذتبخش است. جرعه جرعه لذت ببر. خدمتشان عرض کردم که در ولايت ما کاپوت منسوخ شده است. با قهوه سيگار می‏چسبد.”کبريت بدهم خدمت‏تان؟” گسيخته هم می‏شد آرزوی سی‏ساله‏اش را برآورد. گسيخته هم می‏شد اوج گرفت، به اوج رسيد. “مقدور نبود رييس.” گسيخته افتضاح‏کاری است. کاپوت فاجعه است. خاصه شبرنگ باشد. چراغ را که خاموش کردم، ديدم در تاريکی می‏درخشد. دستی به سر کچلت بکش. از عصبانيت موهای نداشته‏اش را دانه‏ دانه بکن.همسرتان را به صرف چای ايرانی دعوت کرده بودم. ـ می‏دانم آقای اسدی. کاتارينا به موجودات بدوی از کودکی علاقمند بوده است.

اين موجود حشری فکر می‏کرد چهل دزد بغداد در انتظارش هستند. حتماً توقع داشت افسانه هزار و يکشب برايش بگويم. از پله‏ها که بالا می‏رفت تمام مدت حواسم به پاهای خوشتراشش بود. “اين هم چای ‏کاتارينا، ببين چقدر معطر است!”  چای بهانه بود. اولپيرهنش را درآورد. من روی مبل لميده بودم و پادشاهی می‏ کردم. پستان‏بند نپوشيده بود. خواست دامنش را درآورد. نگذاشتم. اينطور بهتر است، کاتارينا. موهايت را بيفشان. بگذار پستان‏هايت را بفشارم. بگذار در آغوشت بگيرم. خواست سوار بشود. يک عمر سواری داده بودم. ديگر بس بود. حضرت اجل! کاتاريناتان داغ بودند، داغ داغ.

دستش را گذاشته بود روی زنگ. اول نمی‏خواستم در را باز کنم. ول کن نبود. در را که باز کردم، ديدم زير چشم‏هايش از بی‏خوابی کبود است. گذاشتم سير گريه کند. هيچ حرف نمی‏زدم. وانمود می‏کردم دلم می‏سوزد. پا روی پا انداخته بودم و خدايی می‏کردم.  ـ فرامرز به دادم برس! اگر بور بشود باز يک چيزی. حالا موقع شادمانی من است. حالا ديگر من به قهقهه می‏خندم. خيالت راحت باشد. حتماً کاکاسياه از آب درمی‏آيد. پشت چشم نازک کرد. با گوشه‏ء دستمال اشک‏هايش را پاک کرد. خيال می‏کرد شوخی می‏کنم. ـ تو راستی کجايی هستی فرامرز؟ “حکايتش طولانی است، خانم خوشگل!  پدرپدربزرگم ماداگاسکاری بوده.” چرا چشم‏هايت از حدقه بيرون زده؟ واقعاً خنده‏دار است. “پدر پدربزرگم در سواحل کستاريکا نطفه‏مان را کاشت. برای همين همه‏مان حشری هستيم. خلق و خوی بدوی داريم.”  مگر يادت رفته که چه داغ بود و لزج؟ سوزانده بودت. انباشته بودت. سرشار شده بودی. سيراب شده بودی و چه کيفی می‏کردی. صدای نک و ناله‏ات را هنوز هم می‏شنوم. بديش اين است که زود از يادتان می رود. علی بابا دست به سينه به خدمتت ايستاده بود. عشق می‏کردی. خدايی می‏کردی. خدا تب کرده بود. خدا گرسنه بود. پيش پايت زانو زدم. فرامرز اسدی سرش را ميان پاهايت فروبرده بود. بوی عطر می‏داد. مزهء ‏کونهء ‏خيار می‏داد. می‏مکيدمت. می‏ليسيدمت. از خودت رفته بودی. بلند شدی. خروسکت بلند شده بود. دست خودت نبود. خروسک که بجنبد، ديگر نمی‏شود کاريش کرد. دست‏هايت را به ديوار گرفته بودی. پاهايت را باز کرده بودی. آن يک کف دست پارچه‏ء توری را که جر دادم، ناله‏ات بلند شد. هيچ فکرش را نمی‏کردی. گمانت من هم مثل شوهر قزميتت هستم که مردانگی را با استيک آبدار و بشکهء ‏آبجو يکسان می‏انگارد. مشت کرده بودم. همه وجودت در مشت من فشرده می‏شد. کف دستم خيس بود. داشت حالم به‏هم‏می‏خورد. از خودم بدم آمده بود. چاچول‏باز نبودم که شدم. چاچول‏کلمه‏خنده‏داری‏ست. چاچول‏باز آدم مضحکی‏است. دلقک است.

فرامرز اسدی، دلقک چاچول‏باز هنوز بر جای پطرکبير نشسته‏است. مردی به طرف او می‏آيد. تلوتلوخوران. بيشتر به سايه می‏ماند. موهای ژوليده‏اش بر شانه‏اش ريخته. دار و ندارش را در يک گاری زهواردررفته روی هم تل کرده است. گاری را لک‏ولک‏کنان دنبال خودش می‏کشد. دست ‏کم تکليفش با زندگی روشن است. مرا که می‏بيندمی‏خندد. حوصله‏اش را ندارم. نزديک‏تر می‏آيد. به فرامرز اسدی‏خيره می‏ماند. بايد بلند شوم. تا صبح وقت زيادی نمانده. يک دفعه زير خنده می‏زند. ريسه می‏رود. بايد در امتداد ديوارها بروم. از هر چه ديوار سايه‏دار است‏ می‏گذرم. خود را در پهنه‏ دشت رها می‏کنم. در حاشيه جاده‏ها می ‏روم که به انتهای جهان برسم. انتهای جهان همين جا است. انتهای جهان در ذهن من مدفون است. همچه سفر بی‏بازگشتی چمدان نمی‏خواهد. بار و بنديلت را کنار ديواری بگذار و با خيال راحت خود را در چاه خلای ذهن خوابزده‏ات رها کن. من از بچگی از خوابزدگی می‏ترسيدم. از خيابان‏های تاريک و تهی می‏ترسيدم.

اينجا چه خبر است؟ گمانم موزه باشد. برو نزديک‏تر. صورتت را به شيشه بچسبان. از اينجا فقط می‏شود اشباح برنزی را ديد که آدميان را ريشخند می‏کنند. اينان مردمان دقيق و حسابگری‏اند. از هر چيز موزه می‏سازند. نمونه‏های متناقض را کنار هم می‏چينند و زيبايی می‏آفرينند. از آدميان هم موزه می‏سازند. موزه‏ی آدم‏های عتيقه. من هم يکی از اينان. هنوز در دهاتمان با چراغ گردسوز سر می‏کنند، در اينجا کامپيوتر از ديگ زودپز هم خانگی‏تر است. می‏نشينی مقابل کامپيوترت. ساعت‏ها نگاهت را به صفحه‏ی مونيتور می‏دوزی. اطلاعات طبقه بندی‏می‏کنی. باکامپيوترت معاشقه می‏کنی. تا به خودت بيايی می‏بينی ‏که نيمه شب است. بطری‏های آبجو در اتاق پانزده‏ متريت پراکنده‏اند. زيرسيگاری پر از کونه سيگار است. اتاق بوی نا می‏دهد. پنجره را باز می‏کنی. نفس عميق می‏کشی. يک روز ديگر در پيش است. صبح زود بايد سر کار رفت. اين ماه حتماً اجاره‏خانه‏ات را به موقع می‏پردازی. قسط عقب‏افتاده کامپيوترت را حتماً ماه ديگر خواهی پرداخت. بحران اقتصادی است. وضع بازار کار افتضاح است. درآمد سرانهء  ملی به ميزان هفت درصد کاهش يافته است. نرخ تورم به ميزان دوازده درصد افزايش يافته است. گويندهء اخبار لبخند مليحی بر لب دارد. حيف که ملاحتش ساختگی است. تا به پيمبر رسيد، آسمان تپيد. همه را دارند از کار بيکار می‏کنند. نکند نوبت تو هم برسد؟ هيچ بعيد نيست. فردا يادت باشد خايهء رييست را بيشتر بمالی. حضرت اجل مرخصی تشريف داشتند؟ به ‏به. چه‏خوب لطفاً پايين بکشيد. می‏خواهم بمالم. اين هم از دستمال. می‏بينيد که چقدر دقيق‏ام؟ می‏بينيد که چقدر به فکر مصالح کارم هستم؟ چی فرموديد؟ به دستمال احتياج نيست؟ البته حق با شماست. اصلا دستمال کلمهء ‏خنده‏داری است. وقتی کار دست ماليدن است، ديگر به دست‏ مال چه حاجت؟ جامعه صنعتی شهامت آدميان را می‏گيرد. روح‏آدمی را اخته می‏کند. جسمت را بيمه کرده‏ای، ولی روحت را به مزايده گذاشته‏ای. اگر کارت را از دست بدهی، همه چيزت را از دست داده‏ای. تا يک سال از بيمهء بيکاری‏استفاده می‏کنی. بعدش چی؟ بعد خدا بزرگ است. کدام خدا، مرد حسابی؟ خدا مرده است. خدا مال‏ آدم‏های ‏عتيقه ‏است. خدا مال چاچول‏بازهاست. امروزه‏ روز، هم بايد گوشت تنت را بخوری، هم منت قصاب را بکشی. همه چپ چپ نگاهت می‏کنند. خيال می‏کنند از دسترنج آنان زندگی می‏کنی. سربار جامعه شده‏ای. يک شبه چپاولگر شده‏ای. تازه سی و چهار سالت است. اما ديگر به درد هيچ کاری نمی‏خوری. در جامعه صنعتی آدميان زود پير می‏شوند. بنشين با تلويزيونت گپ بزن. بنشين با کامپيوترت صحبت کن. بنشين کفلمه کن. نترس. روانشناسی مدرن حتی اين‏کار را توصيه هم می‏کند. يک جور مکاشفه است. يکی شدن با طبيعت است. اتحاد فاعل و مفعول است. ـ آقای اسدی من به اين نتيجه رسيده‏ام که ما با هم تفاهم داريم. “نظر لطفتان است، همکار گرامی.”  راستش نمی‏دانم چطور می‏شود با همچه‏آدمی تفاهم داشت. ـ آقای اسدی، امشب شام را ميهمان من باشيد. “از لطف‏ تان متشکرم. اما باور کنيد بيشتر از هشت ساعت نمی‏توانم تحمل‏تان کنم.” ـ  حق داريد. هيچکس حاضر نيست حتی يک ساعت با من زير يک سقف زندگی کند. بس که خودخواهم. بس که پولدوست و تنگ‏نظرم. می‏دانيد….چه جور بگويم؟ “حرفتان را بزنيد. راحت باشيد. نقاب را از چهره‏تان برداريد. من‏محرم‏الاسرارم. اين سينه‏مدفن‏الاسرار است.”  تو حرفت را بزن، فردا پدرت را می‏سوزانم. هرچه امروز به من بگويی، فردا چماق می شود بر سرت. ـ کارم راحت است. حقوقم کافی است. آپارتمانی لوکس دارم که به ميل خودم تزئينش کرده‏ام. بيمه‏ام. خوشبختم. با اين‏همه تنها هستم. ميانه خوبی‏ با خانم‏ها ندارم. بيشتر مايلم با خودم  ور بروم. فکر می‏کنم اين‏جور آدمی با اندام خود، با درون خود ارتباط برقرار می‏کند.  “چه عرض کنم، آقا؟ اگر مايل‏ايد، البته می‏توانيد به خودتان عشق بورزيد.”  متمدن و بافرهنگ باش اسدی. مواظب باش به حقوق ديگران تجاوز نکنی. البته با پنبه هميشه می‏شود سر بريد. سر چراغ قرمز بايست. می‏ايستم تا چراغ سبز بشود. دست‏هايم را توی جيبم می‏کنم. سرم را پايين می‏اندازم. اين هم از چراغ. بالاخره سبز شد. از خيابان می‏گذرم. وارد پياده ‏رو می‏شوم. مواظب باش به کسی تنه نزنی. مواظب باش گوشهء کتت به کت کسی نگيرد. اگر می‏توانستم يک متر کوتاه‏تر می ‏شدم. اگر می‏توانستم دو متر کوتاه‏ تر می‏شدم. ايکاش نقطه‏ای بودم بر صفحه کاغذ.

خيابان حتی نيمه ‏شب‏ها هم شلوغ است. قطره ‏های باران در نور می‏درخشد. آسفالت سياه‏تر می‏زند. چرخ اتوموبيل‏ها روی آسفالت غيژغيژ لذت‏بخشی دارد. مو بر تنت راست می‏ايستد. همه جا بوی نم و نا می‏دهد. من بوی نا را دوست دارم. من شبگردها رادوست دارم. زير باران ايستاده است و گيتار می‏زند. آوازمی‏خواند. زمزمه‏کنان، نجواکنان مثل باران می‏خواند. می‏ايستم و به او نگاه می‏کنم که پوست قهوه‏ايش درخشندگی خيسی دارد. می‏ايستم و به او نگاه می‏کنم که از باران نمی‏ترسد. او نيز از جايی می‏آيد که چتر بی‏معنی است. او نيز از اعماق تاريخ به اينجا پرتاب شده است. يک لحظه به فرامرز اسدی که مبهوت مانده است نگاه می‏کند. سازش را روی سرش می‏گذارد و می‏رود. شانه‏هايش‏آويخته است. او نيز خسته است. او هم موجودی است دوگانه، در تناقض با خويش، نيمه متحول. او هم ديگر از باران وحشت دارد.

سر چراغ قرمز بايست. به ساعتت نگاه کن. دير شد. امروز بايد به اداره کاريابی بروم. پس چرا چراغ سبز نمی‏شود؟ گورپدرشان. می‏گذرم. ببين چه جور نگاه می‏کنند. انگار آدم نديده‏اند. انگار جايشان را تنگ کرده‏ام. انگار جنايت کرده‏ام. ايکاش ديشب زودتر می‏خوابيدم. صبح علی‏الطلوع هم بيدار شدن واقعاً عذاب است. اما کاريش نمی‏شود کرد. اجاره‏ء  دو ماه را نپرداخته‏ام. اخطاريه‏ء ‏بانک توی جيبم است. حقوق بيکاريم را به جرم اختگی قطع کرده‏اند. صبح‏ تان بخير باشد، حضرت اجل. باور کنيد به نان شب محتاج شده‏ام. ببينيد مرا. خوب نگاه کنيد مرا. به من می‏آيد که تن‏ پرور باشم؟ آخر جوری نگاهم می‏کنيد که انگار به مفت‏خوری عادت کرده‏ام. ملاحظه کنيد. در پرونده‏ام هست. چشم‏تان را بازکنيد، می‏بينيد. سياه روی سفيد هست. به زبان مادری‏تان نوشته‏اند. گواهی کرده‏اند. مهر و امضا کرده‏اند که پنج سال و سه ماه و دو روز برای‏تان حمالی کرده‏ام. چرا اين‏جور حرف می‏زنيد؟ آرام‏ تر هم صحبت کنيد می ‏فهمم. کر که نيستم. چرا جويده جويده حرف‏ می‏زنيد؟ ادای مرا درمی‏آوری ديوث؟ نشانت می‏دهم. دمار از روزگارت درمی‏آورم. شکايت می‏کنم. به کی؟ وکيل خرج دارد. از کجا بياورم؟ گورپدرشان هم کرده. بالاخره يک جوری می‏شود. در بخت‏آزمايی شرکت می‏کنم. شايد برنده بشوم.

می‏روم خانه. چای دم می‏کنم. با سر فارغ سيگاری می‏کشم. می‏خوابم. نمی‏توانستم بخوابم. نمی‏توانستم بيدار بمانم. ماه در کجا فرومی‏رود؟ سپيده از کجا برمی‏دمد؟ اگر می‏توانستم در پی باد می‏دويدم. با باد می‏رفتم. فرامرز! فقط دويدن کافی نيست. بايد بدانی که به کجا می‏دوی. فرامرز اسدی‏سی و چهار سال آزگار فقط دويده است. سی و چهار سال آزگار به هر کجا که باد می‏رفت، من نيز رفته‏ام. حالا خسته‏ام. خستگی را نمی‏توان معنی کرد. خستگی را بايد فهميد. بايد حس کرد.

نيمه‏شب‏ها کار نشمه‏ها خوب سکه است. ايستاده‏اند کنار خيابان. هر شب کرکره‏ی آهنی پاساژ را پايين می‏کشند. حتماً می‏ترسند محل فسق و فجور بشود. اما هنوز زير سقفش اينقدر جا هست که چهارپنج تاشان دور هم جمع بشوند. صدای کرکرخنده‏شان تا اينجا هم می‏آيد. اغلب دامن کوتاه می‏پوشند با جوراب توری. بعضی‏هاشان چکمه قرمز هم پا می‏کنند. حتماً هوس‏انگيزتر است. اگر بار اولت باشد، تا به خودت بيايی می‏بينی که داری بحث سياسی می ‏کنی. لخت و عور درازت می‏کند و همين‏طور که با مامله‏اتورمی‏رود از خطر اسلامگرايی برايت می‏گويد. بعضی‏هاشان حتی مترقی هم هستند. رسالتی برای خودشان قائل‏اند. در امور زير شکم پند و اندرز می‏دهند. اگر مچاچنگ افسرده باشد دلجويی می‏کنند. يک جور روانکاوی تجربی است که فقط يک ربع طول می‏کشد. وقت معهود که برسد لباس‏پوشيده و ناکام با جيب خالی در خيابان‏ها پرسه می‏زنی. اگر بخت يارت باشد، دکمه‏های پيرهنت را يکی در ميان نبسته‏ای. مفيستو در مقايسه با اينان فرشته است. گمانم افلاطون گفته است که عاشقان دنبال نيمه گمشده خود می‏گردند. اگر حقيقت داشته باشد، امروزه روز همه يک نيمه کم دارند. آدم‏های نصف نيمه. يکی از اينان فرامرز اسدی. تلقی ما از عشق، خودآزاری است. عاشق بايد صبح تا شب چسناله کند و معشوق جفاکار بی‏اعتنا به او سر بر زانوی ديگری بگذارد. اگر معشوق دست‏يافتنی باشد، فاسد است. فاجر است. حتی برای عشق هم قالب تراشيده‏ايم. اما اين‏ها همه حرف است. صوت است. حقيقت را بايد در جاهای ديگر جست. در رستم‏التواريخ آمده است: نرخرها و ماده‏خرهای بسيار می‏آوردند و بر همديگر می‏انداختند و از تماشای مجامعت آن نرخرها همه محظوظ می‏شدند. حشمت همچه سينه می‏ زد که اشک از چشم شمر سرازير می ‏شد. همو به ماچه‏خر می‏گفت سوفيالورن صحرا. اکنون پست مدرنيسم الهی در ايران تحقق يافته است. اکنون هرکس که تيغش می ‏برد، تجلی خدا بر زمين است. نغمه‏های الهی‏شان بر سر هر کوی و برزنی شنيده می‏شود. اکنون حتی معلم‏ها هم حليت‏المتقين می‏خوانند. تا بيست سال پيش مينی‏ژوپ می‏پوشيدند. حالا يک شبه مؤمن شده‏اند. حتی پاسبان‏ها هم امروزه ‏روز مجتهدند. برای اجتهاد به يک قبضه ريش احتياج داری و يک تسبيح. اين‏ها و البته قدری وقاحت مصالح کارند. اقتضای زمانه‏اند. شرط قانونگذاری‏اند. بر سينه‏ات بکوب. نذر و نياز کن. عزاداران را خرج بده. به پيشانيت بزن‏و اشک بريز. سجده کن. پيشانی بر خاک بمال. همه بايد در مقابل خدا احساس گناه کنند. خدا در همه جا حضور دارد. خدا قانون می گذارد . خدا بر سر منبر وعظ می‏کند. خدا سوار بر پاترول ژاپنی در شهر می‏گردد. در ايران اکنون همه گناهکارند. همه در برابر هم احساس گناه می‏کنيم. شهرنو را با خاک يکسان کرده‏اند. گناه را به شيوه‏ء خود ريشه‏کن کرده‏اند. اما شهرنوی بزرگتری در ذهنمان تأسيس کرده‏اند، تا لابد جنده‏بارگی‏شان را پنهان بدارند.

فرامرز اسدی سيزده ساله است. عاشق دختر همسايه است. ايوان را آب پاشيده‏اند. باغچه را آب داده‏اند. موقع غروب است. يک لحظه به بالا نگاه می‏کند. دختر سبزه‏روی همسايه زار و نزار با موهای بافته روی بام ايستاده است. قلب کوچک فرامرز در همان لحظه فرومی‏ريزد. هنوز بر زمين سفت نشاشيده بودم که حاليم بشود عشق چيزی جز ياوه‏سرايی‏های رمانتيک نيست. هر شب بر آجرهای بهمنیسردرخانه‏شان می‏ نوشتم که دوستش می‏ دارم. هر غروب به دکان نانوايی می ‏رفتم و انتظارش را می ‏کشيدم. هر غروب می ‏آمد. چشم‏هايش را هنوز به‏ ياد دارم. مثل دو تا ذغال گرد افروخته وسط صورت استخوانيش می‏ درخشيد. ترسی که در چشم‏هايش پنهان بود، می‏ ترساندم. حتی يک کلمه هم با او حرف نزدم. جرأت نمی‏ کردم به او نزديک بشوم. انگار از جنس رؤيا بود. انگار اگر به طرفش می‏ رفتم ناگهان محو می‏شد. نانش را که می‏گرفت، از زير چشم نگاهم می ‏کرد و می ‏رفت. هر غروب کارم اين شده بود که از دکان نانوايی تا سرکوچه‏مان دنبالش بروم. همه چيز را فراموش کرده بودم. بين خواب و بيداری، در برزخ زندگی می‏کردم و خود نمی ‏دانستم. از ميان صدای اذان و قيل و قال بچه‏ها وناسزای زن همسايه و لعن و نفرين مادر می‏گذشتم و به او می‏رسيدم.

ششب‏عاشورا است. بوی شله زر می‏آيد. بوی حلوا می‏آيد. زن همسايه شربت سکنجبين پخته است. از دور صدای سينه‏ زنی می‏آيد. من با سر انگشت‏هايم، خواب‏آلود گونه‏هايش را نوازش می‏دهم. انگشت‏هايم‏ روی گونه‏های ملتهبش می‏لغزد و لب‏هايش را می‏آزمايد. موهايش پشت سرش ريخته است. دکمه‏های پيرهنش را بازمی‏ کنم. چشم‏های ملامت‏بارش در چشمخانه سرگردانند. نمی‏دانم با پستان‏های کوچکش چه بايدم کرد. سرش را روی شانه‏ام‏می‏گذارد. چشم‏هايش را می‏بندد که از خواب می‏پرم. در ديگ پر از سکنجبين زن همسايه غرق شده‏ام. همه جا ناگهان چسبناک شده است. احساس می‏ کنم در کثافت می ‏غلتم.  دلم می‏خواهد نه اتاق که جهانی ويران شود که راز گناهکاريم پنهان بماند.

دسته سينه‏زنی راه افتاده است. فرامرز اسدی از حمام برمی ‏گردد. سيد احمد نيری، برادر معشوق خيالی زير کتل رفته است. دسته عزاداران حسينی، سينه‏زنان، زنجيرزنان می‏خواند:

ای گروه جان‏نثاران حسين

ای هواداران و ياران حسين

فرامرز کوچک آرزو می‏کند يک سر و گردن از سيد احمد نيری بلندتر باشد. دلم می‏خواهد مثل او زير کتل بروم و دور خودم بچرخم. صدای سنج می‏آيد. عباس قصاب با صدای دورگه‏اش پشت بلندگو به آواز می‏خواند:

جرعه آبی به اين طفلان دهيد

منتی بر زينب نالان نهيد

من که تازه مرد شده‏ام ايستاده‏ام بر سر پنجه پا و از روی شانه مردی که به پيشانی خود می‏زند به زنجيرها نگاه می‏کنم که بر کت و کول‏های خون‏آلود فرومی‏آيد. صدای سنج جوری‏است که خيال می‏کنی صدای زنجيرهاست که در خون آدميان طاهر می‏شود. صدای دهل جوری است که خيال می‏کنی سينه مردان می‏شکافد. دختر سبزه‏روی همسايه سر از پنجره بيرون آورده است.  چشم‏هايش سياه‏تر می‏زند. انگار بيشتر می‏ترسد. رازی ميان ماست. ناخواسته او را نيز به گناه تپش تن خود آلوده‏ام. دسته سينه‏زنی ناگهان متوقف می‏ماند. سنج‏زنان از نواختن بازمی‏مانند. زنجيرزنان، دست‏هاشان در هوا می خشکد. دست‏های سينه‏زنان رو به آسمان گشوده می‏ماند. عباس قصاب بلندگويش را بر زمين می‏گذارد. سراسيمه به طرف دکان قصابی می‏دود. ساطورش را برمی‏دارد. با يک دست مردم را پس می‏زند. همه مثل مجسمه‏های چوبی بر زمين می‏ريزند. فرامرز اسدی به ساطور عباس قصاب خيره می‏ماند. عباس با حرکتی ماهرانه فرامرز کوچک را دوشقه می‏کند. يک شقه نذر لب تشنه حسين ‏بنعلی و شقه ديگر پيشکش چشم‏های‏سياه او که می‏ترسيد، که هنوز هم می‏ترسد.

ايرج از دور برای فرامرز اسدی که خود را در چاه خلای ذهن خوابزده‏اش رها کرده است، دست تکان می‏دهد. بايد نقاب به چهره زد. آدمی بی‏نقاب برهنه است. لبخند می‏زنم. دستش را به گرمی می‏فشارم. بايد صميمی بود. اين وقت شب خوب در خيابان‏ها پرسه می‏زنی!  می‏خواهد بگويد جرم است. می‏خواهد بگويد در برابر من احساس گناه کن. بلند می‏خندم. نبايد به روی خودم بياورم. خوب، چه خبر؟ کجايی؟ پيدايت نيست. اين‏ها مقدمه‏چينی است. حرف‏شان را در لفافه می‏زنند. خوب می‏داند که من چه می‏کنم. منتهی می‏خواهد از زبان خودم بشنود. در اينجا همه از هم باخبرند. همه سايه همند. سال‏هاست که می‏شناسمش. مدتی کارگر روزمزد بود. مدتی در قمارخانه پادويی می‏ کرد. مدتی دانشجوی فيزيک بود. دوره‏ی آرايشگری هم ديده است. الان، شب‏ها تاکسی می‏راند. در خفا مواد هم می‏فروشد. زنش را طلاق داده است. به هر کس می‏رسيد می‏گفت آذر جنده بود. کسی که مونس و همدمش را اين‏جور به لجن می‏کشد، حتماً اگر دستش برسد  خون مرا می‏ريزد. بايد از اينان فرار کرد. فقط بديش اين است که راه گريزی نيست. جوری نگاهت می‏کند که انگار از راز سر به مهری باخبر است. اينان می‏خواهند اخاذی کنند. باج می‏گيرند. بايد سلطنت‏شان را بر جهان بپذيری. وگرنه مسخره‏ات می‏کنند. بنگ می‏کشند و ريشخندت می‏کنند. الان هم نشئه است. بيخود می‏خندد. مزخرف می‏گويد. ربط و بی‏ربط سرهم می‏کنند و تحويلت می‏دهند. بديش اين است که تو نيز بايد به خنده اينان بخندی. در موزه آدم‏های عتيقه اجناس بنجل هم يافت می‏شود. ايرج هم يکی از اينان. بنجل.

مسافری از راه می‏رسد. ايرج دنده را چاق می‏کند. پا روی گاز می‏گذارد. می‏رود. فرامرز اسدی اما همچنان خيس از باران بايد ادامه بدهد. ديوارهای بلند سايه‏دار تا ابدالاباد ادامه‏می‏يابند. شهر، گسترده‏تر، بيرحم‏تر و مرموزتر به ذهن آدميان تحميل می‏شود. هشت سال است که در اين گوشه جهان زندگی می‏کنم. با اين وجود در اينجا هيچ تعلق خاطری ندارم. اين شهر با همه ساکنانش، با همه خيابان‏ها و ساختمان‏هايشهنوز با من بيگانه است. در اين شهر ديوارهايی هست با قدمت صد ساله، دويست ساله و بيشتر. پيش از من بوده‏اند، پس از من نيز خواهند بود. اشيا در اينجا عينيت محض‏اند. هيچ خاطره‏ای را به ذهن متبادر نمی‏کنند. در اينجا راحت می‏توان مرد. از اينجا راحت می‏توان رفت. در اين کوچه کافه‏ای هست که تا صبح باز است. پنجاه سال پيش سردابه بوده است. شراب می‏انداختند. از پله‏ها پايين می‏روم. صدای موسيقی می‏آيد. صدای همهمه می‏آيد. دود سيگار همه جا را انباشته است. پشت پيشخان می‏نشينم. آبجو سفارش می‏دهم. چند وقت است که در خيابان‏ها پرسه می‏زنم؟ نمی‏دانم. به صبح وقتزيادی نمانده. اين‏قدر هست که بشود مست و خراب به خانه بازگشت. نورهای رنگارنگ بر ديوارها می‏لغزند. آدميان پايکوبان درهم‏می‏شوند. آدمی در اينجا خود را در نور و رنگ و صدا فراموش می‏کند. گمانم اپيکور گفته است که ترديد زندگی آدميان را نابود می‏کند. شايد روزی می‏توانستم از اول شروع کنم. شايد اگر کسی را می‏يافتم که تنهاييم را شريک باشد، می‏توانستم از ديوارهای بلند ذهنم بگذرم. اما مگر من کی هستم که بتوانم يک موجود ديگر را با همه‏ی بحران‏هايش، عقده‏ها و کمبودهايش درک کنم؟ حداکثر بحران‏ها، عقده‏ها و کمبودهايم را به او تحميل می‏کنم. او که مثل من خرد شده است. او که مثل من از درون ويران شده است. فرامرز اسدی ته‏مانده آبجويش را لاجرعه سرمی‏کشد. دار و ندارش را می‏دهد و با يک بطر تکيلا خود را به خيابان می‏اندازد. شهر با همه جلال و جبروتش، با همه ديوارهای بلندش فرامرز اسدی را در ميان گرفته است. او را، من را، ما را بلعيده است. سر چهار راه، خيابان بی‏پايان ديگری آغاز می‏شود. ده قدم جلوتر در ميدانگاهی اژدهايی برنزی دهان گشوده است. انگار می‏غرد. انگار برمی‏آشوبد. می‏نشينم زير دم اژدها. پاهايم را دراز می‏کنم. سرم را به پايه سيمانی تکيه می‏دهم و جرعه جرعه می‏نوشم.

حيف که در روزهای بارانی نمی‏شود طلوع سپيده را ديد …..

برگرفته از مجموعه داستان “ديوارهای سايه دار” ، انتشارات تصوير، 1990 م، آمريکا، لس آنجلس

شاید سیلِ آفتاب | مدیا کاشیگر

شاید ــ و این شاید را همیشه خواهم گفت چون انسان‌ام و تنها… ( ژان ژنه )

تو هم یك سفر برو فراموشش می‌كنی، خری؟ مگر می‌شود یک زندگی را به همین سادگی فراموش کرد؟ مگر بارِ اولت است؟پس لطف کن و فراموشش ‌كن، فقط کافی است توی سفر به خودت خوش بگذرانی، از هر نظر و بدون هیچ عذابِ وجدان، من که دزدی نکرده‌ام یا آدم نکشته‌ام عذاب وجدان داشته باشم، من زندگی‌ام نابود شده، دیگر کاری از دست من یکی ساخته نیست، با این‌بار شد چند بار؟ هان؟ چهار بار؟ پنج بار؟ خیلی خری، فقط لطف کن نه ایتالیا برو و نه قبرس، ترکیه چطور؟ از کی امل شده‌ای؟ خر که نیستم، ایتالیا و قبرس پر از خاطره است و من سفرم برای فراموشی است، و حوله‌ام را پهن می‌كنم روی ماسه‌های داغِ ساحلِ كوچكی در جزیره‌ی میكونوس، تنها جایی كه مطمئن‌ام دستِ احدی به‌ام نمی‌رسد و تازه متوجه می‌‌شوم درست چهار روز است اصلاً به افسانه فکر نمی‌کنم، جایش دائم گذشته‌ات را نشخوار می‌کنی، از اول تا آخر، آخری كه حواست است هیچ‌وقت از درست پیش از آشنایی‌ات با افسانه جلوتر نیاید و اولی كه هیچ‌وقت نمی‌توانی به جایی پیش از آمدنت به این دنیا برسانی و کاسه‌کوزه‌ها را سرِ یکی خرتر از خودت بشکنی، خر خودتی چون این اولی كه تو فکر می‌کنی در جا می‌زند هر بار عقب‌تر می‌رود و مطمئن‌ام که آخرش به جایی می‌رسد که دلم می‌خواهد برسد، مشکل در این آخر است كه هرچه جلوتر می‌آید باز درست در لحظه‌یی متوقف می‌شود كه همین قاسم كه قصه را با حرفش شروع كرده‌ام من و افسانه را به هم معرفی می‌كند، من آدم‌ها را خوب می‌شناسم و می‌دانم شما دو تا جور هم‌اید، من و افسانه نگاه‌مان را به هم می‌دوزیم، برای لحظه‌یی طولانی و تهی از هرگونه حجب چون خریدارانه اما خریدارانه‌ی منفی آدم‌های بالای چهل سال، خیال كرده‌ای می‌توانی به‌زور در قلبم جای كسی را بگیری كه عرضه نداشته‌ام نگه دارم، هرچه بیش‌تر مقایسه می‌كنم نه تنها زری از تو سرتر است كه حتا فریبا كه به‌خاطرِ زری ول كردم، اصلاً با فرید قابلِ قیاس نیستی تا چه رسد به رامین، اصلاً، قاسم غلط كرده گفته من و تو جور هم‌ایم حتا ناجور هم نیستیم، من اما باكی‌ام نیست آن‌قدر می‌شناسمش كه می‌دانم فردا كه تقی به توقی خورد، طبقِ عادت همیشگی‌اش می‌گوید من نیتم خیر بود و اگر حرفی زدم یا کاری کردم از سرِ خیرخواهی بود، تو، آدمِ عاقلِ بالغ چرا بی‌گدار به آب زدی؟ عادتِ همیشگی كه نه، خیررسانی درش یك چیزِ قوی‌تر است، مثلِ عادتِ ماهانه است توی شما زن‌ها، آره، اگر یك روز به این نتیجه برسد كه دیگر برای كسی خیر ندارد، همان روز یائسه می‌شود، این حرف‌ها درست، اما ــ صراحتم را می‌بخشی ــ هرچه بیش‌تر نگاهت می‌كنم بیش‌تر یقینم می‌شود اگر بروم توی خیابان درِ اولین پیكانِ قزمیتی را باز كنم كه برایم بوق یا چراغ بزند وقتم را كم‌تر تلف كرده‌ام كه بخواهم حتا یك لحظه‌ی دیگر را به مزخرف‌گویی‌های تو گوش كنم، حالا كه می‌بینم اشتباه نكرده‌ام و جورِ هم‌اید من با اجازه فلنگ را می‌بندم چون جز شما دو تا مرغِ عشق مهمان‌های دیگری هم دارم، تو هم صراحتِ من را ببخش، اما تو ظاهراً از آن‌هائی كه فكر می‌كنند قزمیت را ولش پیكان را بچسب، كاچی به از هیچی، كاچی و هیچی هركس را خودش تعریف می‌كند، دقیقاً و هیچی من بعضِ كاچی تو است، هیچی‌ات به كاچی‌ام در، اما من چه چیزم به چه چیزت در؟ خیلی پرروئی، از كاچی است و كم‌تر از یك‌هفته بعد زندگی‌مان با هم شروع می‌شود، برای یك سال و دو ماه و هفده روز یعنی درست تا چهار روز پیش كه بالاخره موفق می‌شوم و فراموشش می‌كنم، دوباره یاد می‌گیرم راهِ آینده‌ام را از گذشته‌ام سراغ بگیرم، به عقب برمی‌گردم، عقب‌تر از افسانه و زری و خیلی‌های دیگر، حتا عقب‌تر از فریبا، به اسم‌ها و چهره‌هایی می‌رسم كه گاه حتا درست هم نمی‌شناسم و لام‌تاكام با هم حرف نزده‌ایم، اما روزی لحظه‌یی به‌شدت خواسته‌ام مالِ من باشند و همین‌جوری، در این عقب‌رفتن‌های بی‌انتها می‌رسم به چهل‌ و ‌دو یا سه سال پیش و كوچه‌ی تنگ و سرپوشیده‌یی در یكی از شهرستان‌های دور و فراموش‌شده‌ی دورانِ كودكی‌ام و در انتهای کوچه خانه‌یی با اتاق‌هایی دورتادورِ یك حیاطِ بزرگ و یك حوض که همیشه خالی است چون هربار آبش کرده‌ایم در کم‌تر از یک هفته لجن شده است و آشپزخانه‌یی كه شش پله آن را در زیرزمین فرو می‌برد، و یک گروه از سه زن و دو مرد چهل تا چهل‌ و ‌پنج ساله که چند قدم‌ آن‌طرف‌تر حوله‌های‌شان را بر ماسه‌ها پهن کرده‌اند، یک مردشان پشتِ یک زن‌شان را روغن می‌مالد و مردِ دوم‌شان عینکِ آفتابی به چشم، به پشت بر حوله خوابیده، یک پا را بر روی زانوی پای دیگر انداخته حمامِ آفتاب می‌گیرد و زنِ دوم و سوم‌شان با هم به زبانی حرف می‌زنند شبیه به ایتالیایی ولی نه خودِ ایتالیایی و بیش‌تر مالِ اروپای شرقی ــ رومانی، آلبانی یا اسلوونی ــ که حتا یک کلمه‌اش را هم نمی‌فهمم و از گوشم داخلِ دهانم می‌ریزد و طعمِ زبانی را در دهانم زنده می‌کند كه هنور نه طعم‌چشی از دندان‌هایم را یاد گرفته و نه اصلاً حركت‌كردن را ــ من هم هنوز یاد نگرفته‌ام ــ اما ته‌‌لهجه‌یی دارد كه كَرُم می‌كند، یک ته‌لهجه‌ی قدیمی از یک كوچه‌ی سرپوشیده و نخستین تجربه‌ام نمی‌دانم از چه، چون اگر بگویم زن دروغ گفته‌ام، دختر هم نه، چون او را به این‌عنوان نمی‌بوسم و به این‌عنوان نیست که می‌خواهم تنش را ببینم، نه چون تفاوتِ دختر و پسر را نمی‌دانم، می‌د‌انم، هنوز روزگارِ حمام‌های عمومی است و دیده‌ام و اتفاقاً ــ چرا اسمش یادم نمی‌آید؟ ــ چنان خیره دیده‌ام كه مادرش سرِ مادرم داد زده است یك‌دفعه باباش را می‌آوردی، حیا كن، هنوز حتا سنِ مدرسه‌اش نشده، سنِ مدرسه؟ منظورت حتماً سنِ مدیری مدرسه است، چشم‌هایش كه از هیزی چهل ساله است، حیا كن، خودت حیا كن، نگاهش كن، جانِ من نگاهش كن، فقط چشم‌هایش نیست كه چهل ساله است، و وقتی دو یا سه روز بعد می‌فهمم فقط من ندیده‌ام و نگاه متقابل بوده هارتر می‌شوم اما زن و مرد برایم هنوز از زمره‌ی تفاوت‌های میانِ حداکثر پدر و مادرم است، نه در ایفای نقش‌شان نسبت به همدیگر که در نقش‌شان در ازای خودم، فقط می‌دانم جسماً یکی نیستیم و قرار هم نیست تا سال‌ها بعد چیزِ دیگری را بفهمم، نه در زبانی كه ابلهانه می‌كوشم درش طعمی پیدا كنم، نه در بدنی كه اصلاً نمی‌دانم باید با آن چه کار کنم، من بابام بلد است باید چه كار كند، از كجا می‌دانی بلد است؟ دیده‌ام، چه كار می‌كند؟ كاری را كه همه‌ی مردها با زن‌ها می‌كنند، بگو، از خر هم آن‌ورتری، یک الاغِ به تمام معنا، زر نزن، خری دیگر، تو فکر می‌کنی مادرت برای چه از این دختره بدش می‌‌آمده که حالا اسمش یادت رفته اما کاری کرده حمام عمومی وطن چنان زیرِ دندانت مزه کند که حتا سوناهای مختلط آلمان هم به نظرت دهاتی می‌آیند، هان فکر می‌کنی مادرت برای چه از این دختره بدش می‌‌آمده؟ به‌خاطر دعوا با مادرش توی حمام، نه دیگر خره، به‌خاطرِ همین قضیه‌، کدام قضیه؟ قضیه‌ی «دیده‌امِ» میانِ پدر و مادر، چه ربطی؟ تو دیده‌ای؟ چه چیز را؟ همان را که دختره میانِ پدر و مادرش دیده بود، نه، ندیده‌ام، من هم ندیده‌ام، اما دختره دیده بود، چه ربطی؟ تازه، مادرم که نمی‌توانست بداند دیده یا نه، نه من به مادرم چیزی در این مورد گفته بودم و نه ــ خدایا چرا اسمش یادم نمی‌آید ــ به کسی چیزی در این باره بروز داده بود، این برایش این یک رازِ عاشقانه بود بین خودم و خودش، گفتم که خیلی خری، نمی‌فهمم، و عینکِ آفتابی‌ام را می‌زنم تا بدونِ جلبِ توجهِ کسی ته‌لهجه را پیدا کنم، مگر قرار نیست بزرگ شدی با هم ازدواج كنیم؟ چرا، پس بگو، می‌خواهد با تنش بگوید و من بلد نیستم، نمی‌توانم، اصلاً نمی‌توانم، ولم كن پرویز، ولم کن! هزار بار قرار گذاشتیم وقتی خسته‌ای كاری با هم نداشته باشیم، افسانه، تو چرا این‌قدر بی‌رحم شده‌ای؟ پرویز، باور کن دارم همه‌ی سعی‌ام را می‌کنم که با تو هم همان‌جور نشود که با فرید شد، من هم که با تو همان جور نشود که با زری، وقتِ مسخره‌بازی نیست دارم جدی حرف می‌زنم، تو باید بین من و کارت یکی را انتخاب کنی: تو همیشه خسته‌ای، من اگر این‌قدر کار می‌کنم به خاطرِ جفت‌مان است، زری هم حرفش فقط این شده بود بگوید پرویز یا همین الان یک کاری بکن یا کاری به كارم نداشته باش، یک بار هم متهمم کرد که حتماً پای یک نفر دیگر در میان است، زری، تو دیگر ول كن، این «دیگر» را دیگر از كجا آورده‌ا‌ی؟ از همین «دیگر» رسیده بود به یک نفر دیگر، و می‌فهمم حدسم درست است و ته‌لهجه، زنِ‌ سومی است و هرچه بیش‌تر دقیق می‌شوم، بیش‌تر حس می‌کنم قبلاً او را یک‌جایی دیده‌ام، همین امشب؟ همین امشب، این عصر بود و هوا هنوز روشن بود و حالا که تاریکی شب آمده است یا من فریبا را آورده‌ام پشتِ بام یا شاید هم فریبا مرا آورده است، چند هفته است با هم دوست شده‌ایم و هر شب، یکی‌مان بهانه‌یی پیدا می‌کند دیگری را بکشاند پشت بام، پایین پای‌مان پرده‌ی یک سینمای روباز است، صدای هنربیشه‌ها را نمی‌شنویم، اما کارهای‌شان را می‌بینیم و من و فریبا از لب‌ممنوع می‌گذریم و به لب‌آزاد می‌رسیم، اولین لب‌مان، لبِ چهارنفری‌مان با برت لنکستر و دبورا كِر در از این‌جا تا ابدیت و چه کیفی می‌کنیم، خیلی سال‌ها بعد، وقتی می‌فهمیم نفس آن دو تا هم بریده بود، گرفتی؟ نه، بس که خنگی، قضیه‌ی به این سادگی، ببین دو یا سه هفته است من و فریبا با هم دوست شده‌ایم و هر شب یا من فریبا را می‌برم پشتِ بام یا فریبا من را و همیشه تنهایی می‌نشینیم یک گوشه و هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتد جز این‌که یا من حرف می‌زنم یا فریبا یا جفت‌مان با هم، همین و بس، می‌فهمی؟ تا وقتی فقط دو نفری‌مان تنهاییم، هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتد، بعدش هم همین‌طور، تا وقتی که بالاخره فریبا را به‌خاطر زری ول می‌کنم، تو فریبا را به‌خاطرِ زری ول نمی‌کنی، فریبا تو را به‌خاطر عباس ول می‌کند، تو یکی زر نزن، قصه‌ی فریبا و عباس مال ماه‌ها بعد از جدایی من و فریباست، تو دوست داری این‌طور فکر کنی مسئله‌یی نیست اما بعد از آشنایی با عباس بود که فریبا بالاخره تصمیمش را برای جدایی از تو قطعی کرد، با عباس هم که نتوانست بماند، بله اما آن قضیه‌اش یک چیز دیگر است، تو سال‌ها بود برایش تمام شده بودی، فقط از پیشت نمی‌رفت، الکی، اگر راست می‌گویی این را هم توضیح بده که تو این چیزها را از کجا می‌دانی؟ چون اگر یادت نرفته باشد یا نخواهی انکار کنی وقتی زری را به‌ام معرفی می‌کنی، من و فریبا هنوز با هم‌ایم، ظاهراً، یادت باشد افسانه را هم من به‌ات معرفی می‌کنم، فریبا را هم یک‌جورهایی چون اگر یک ریزه به مغزِ خنگت فشار بیاوری باید یادت بیفتد داشتیم از مدرسه برمی‌گشتیم که من فریبا را نشانت دادم و بعدش هم چون تو رویت نمی‌شد سرِ صحبت را باز کنی، سیمکشی‌تان افتاد گردنِ من، بی‌شرف! در هر حال من نیتم خیر بود و اگر حرفی زدم یا کاری کردم از سرِ خیرخواهی بود، تو، آدمِ عاقلِ بالغ چرا بی‌گدار به آب زدی؟ اصلاً زر بزن، هرچه دوست داری زر بزن، مگر فرقی می‌کند من فریبا را ول می‌کنم یا فریبا من را، مهم این‌که جدا می‌شویم، یا آن‌که تو زری را ول می‌کنی یا زری تو را، اصل جدایی است، دقیقاً، افسانه تو را یا تو افسانه را، می‌گذاری خرفهمت کنم؟ بعدش هم، تا وقتی فریبا را به‌خاطر زری ول می‌کنم هر بار که فقط دو نفری تنهاییم هیچ‌وقت هیچ اتفاقی نمی‌افتد، گرفتی؟ نه، بس که خنگی: اتفاق وقتی می‌افتد که به‌جز من و فریبا، برت لنکستر و دبورا کر هم قاطی ماجرا می‌شوند، یعنی یک نفرِ دیگر، حتا دو نفرِ دیگر، بعد از آن شب و تا روزی که فریبا را ول می‌کنم، همیشه وقتی به هم می‌رسیم که بیش‌تر از دو نفریم چون فریبا قضیه را بدل می‌کند به یك چیزی كه برای این‌که بشود آن را فهمید باید دیگران را هم قاطی‌اش کرد، یک نفر، دو نفر، ده نفر، صد نفر، هزار نفر یا اصلاً آخری‌ها کل جمعیت یک شهر، یک کشور، حتا کره‌ی زمین، این را می‌فهمم، خر که نیستم، چیزی را که نمی‌فهمم این‌که چطور تو توانستی با فریبا بیش‌تر از بقیه بمانی، بالای نوزده سال، نه؟ چطور؟ و آن‌وقت با زری فقط هفت سال و با افسانه کم‌تر از دو سال، چه ربطی؟ آخر فقط توئی که توانستی ‌این‌همه سال با فریبا بمانی، آن‌هم فریبایی که به‌تعبیرِ خودت وقتی دو نفری با هم خوشبخت بودید که یک زوج چند هزار نفری و حتا چند میلیارد نفری راه می‌انداختید، خیلی خری، اصلاً هیچ‌چیز را نفهمیدی، منظورم اصلاً چیزِ دیگری بود، این‌که بعد از فریبا، من اگر نتوانم رابطه‌ام را با نگاه و دست و حرف و خلاصه چیزی از یك نفرِ دیگر یا نفرهای دیگر تعریف کنم، یعنی نتوانتم در یكی، یک یا چند نفرِ دیگر را حس كنم، اصلاً نمی‌توانم حسش کنم، همین حرف‌ها را افسانه از زندگی‌اش با رامین و در توضیح شکستِ زندگی‌اش با تو می‌گوید و از این حرف‌های او هم چیزی سردرنمی‌آورم، دروغگو! من خودم ازش پرسیدم، از زری هم پرسیدم: هیچ‌کدام‌شان نه با رامین و نه با فرید و نه با عباس و هیچ‌کس دیگر تجربه‌ی چهار نفری من و فریبا و برت لنکستر و دبورا کر را نداشته‌اند، دخترک چطور، همان‌که اسمش یادت رفته؟ مالِ من است، فقط مالِ من، نه فریبا درش سهمی دارد، نه زری، نه افسانه و نه تو، چرا نمی‌فهمی پرویز، دخترکت مالِ خودت، من مشکلم یک چیز دیگر است: شماها روز به روز تحمل‌تان نسبت به هم کم‌تر می‌شود و من هم آدم‌هایم برای جانشینی کم‌تر، حقیقتش من دیگر اصلاً آدمم تمام شده، اگر می‌خواهید با من ادامه دهید باید برایم آدم‌های جدید بیاورید، همه‌تان، خیلی پستی، از من می‌شنوی تو هم یك سفر برو، فراموشش می‌كنی، خری، زنِ دوم شکمِ مردِ دوم را بالشت کرده به خواب رفته، عینکم را بر بینی صاف می‌کنم، از خودت هم خرتر باز خودتی، همه‌ی ایتالیایی‌یی را که بلدم در حافظه‌ام جمع می‌کنم اما آخرش سرِ صحبت با زنِ سوم را با یک Hi باز می‌کنم.

آن روی ديگر | امیرحسن چهلتن

آن كه توي ماشين بود گفت: چراغ ژاپني ها چي ؟ بياورم شان ؟ مرد دست به جيب پشت شلوارماليد وبه سمت صدا برگشت. اول به زن نگاه كرد كه دم ماشـين ايسـتاده بـود، عينـك بزرگ وسياهش را ديگر به چشم نداشت وزلف طلا يي را زير روسري جابجا مـي كـرد. بعـد غرولنـدي كـرد، دسـت ديگررا از جيب بيرون آورد با دلخوري وخيره به پر هيبي كه پشت شيشه هاي تاريك ماشين سفيد پشت فرمان تكان مي خورد، به جستجوي زنگ در دست روي جرز ديوار كشيد. – اول بگذارببينم درست آمده ايم! زن كه باقيماندة آدم هاي منتظر دست ها رازيربغل برده بود وتكيه به ماشين با طمأنينه آدامس مي جويد، برگشت بـا غيظ به داخل ماشين ومردي كه توي آن بود نگاهي انداخت وزير لب گفت: آدم نمي شود! درباز شد. اول توي سايه بود؛ بعد جلو آمد. مرد سلام كرد. پيرزن به كوچه نگاه كرد. ماشين سفيد وآرم تلويزيون دولتي روي درش راديد.گفت: بفرماييد تو. جواني كه پشت فرمان بود، پياده شد ودر عقب راباز كرد. زن جلوآمده بود و درچند قدمي مرد داشت عينكش راتـوي كيف مي گذاشت. پيرزن گفت: گفتم ديگر نمي آييد. مردگفت :گم شده بوديم. ازسه راه شكوفه به سمت خيابان دلگشا، خيابان يك طرفه بود. پيرزن كنار رفت، گفت: حالا بفرماييد تو. مرد خم شد. كيف سياهي را از روي زمين برداشت. به زن كه پشت سرش بود، گفت: نيامدند! وآن وقت به پيرزن و حفرة تاريك خانه نگاه كرد: شما مرحمت خانوم هستيدديگر؟ پيرزن سرتكان داد. مرد به سمت زن برگشت: بفرماييد. روسري اش روي شانه هايش افتاده بود. سلام كرد. مرحمت گفت: آن خانوم!… اسمش چه بود؟ زن گفت: خانم اسفندياري. مي آيد. الآن پيدايش مي شود. – گفتم ديگرنمي آييد… چندماه پيش هم يك آقايي آمد وكلي قرار و مدار گذاشت، اما… زن ازروي شانة مرحمت به دالان نگاه كرد. درون دالان دخترجواني كه از چارچوب در به جلو خم شده بود، خـودش راپس كشيد. مرحمت كنار رفت. زن داخل شد ومرد هم. مرحمت به داخـل كوچـه نگـاهي انـداخت. در را پـيش كـرد و پشت در دست هـا روي هـم منتظـر ايسـتاد. زن تـا مـدخل حيـاط رفـت. بـه باغچـه هـا ي كوچـك، حـوض سـيماني وديوارآجري نگاهي انداخت. بيخ ديوار حياط كوچك گلدان هاي شمعداني غرق گل به رديف تـوي سـايه بـود. سـوي ديگر، زير آفتاب رخت هاي شسته روي بند به آرامي تاب مي خورد.

مرد جلو دراتاق پابه پا مي كرد، سرمي چرخاند وآن وقت تقريب ًا با صداي بلند گفت: نوركم است. مرحمت يكه خورد. دست ها را ازروي هم برداشت، گفت: چه كنم ؟ مرد لبخندي زد. به دربسته نگاه كرد، گفت: صدايم رامي شنود؟ مرحمت در رابازكرد. مرد تا توي كوچه راببيند بالا تنه اش راعقب داد و با همان صداي بلندگفت: مهـدي، چـراغ هـا را هم بياور. مرحمت گفت: آن خانوم … اسمش چه بود؟ … گفته بود كه … – يكي شان را آوردم. مرحمت برگشت. پشت سرش مهدي توي چارچوب درايستاده بود. مرد گفت: گمان مي كنم آن يكي ديگـر را هـم بايـد بياوري.

– سلام. مرحمت ذوقزده گفت: خوش آمدي!…خيال كردم آن آقا كه همراه آن خا نم … اسمش يادم نيست. و به سمت حياط رفت. زن توي حياط كنار جرز ايستاده بود. صورت چربش توي سايه هم بـرق مـي زد. پـيش آمـد. دست پشت مرحمت گذاشت، گفت: درست همان طوركه حدس مي زدم. مرحمت دستپاچه شد. خنده اي كرد. زن بالاتنه راپس داده بود و با شگفتي به صورت مرحمت نگاه مي كرد. گفت: يك سوژهي عالي. زن به سمت گلدان هاي شمعداني رفت. همه شان خيس بودند. زن گفت: يكي دوتاشان را ببريم تو. دست به كمر گذاشت. با دست گلداني رانشان داد:مث ًلا آن يكي! نگاه كن غرق گل است.

– خانم مبين ! هردو به سمت دالان نگاه كردند. خانم مبين گفت: برويم! توي دالان، دم درگاه اتاق مرد لب ها راغنچه كرده بود و در همان حال دوربين را ازتوي كيـف سـياه دسـتي بيـرون ميآورد. ازته اتـاق دختـر جـواني جلـو آمـد، سـلام كـرد. خـانم مبـين مـانتويش رادرمـي آورد. بـه سـمت مرحمـت چرخيـد: دخترشماست؟ – فرق نمي كند. تهمينه دخترهمسايه است. آمده به من كمك كند. دوست دارد ببيند شما چه جوري…خانم مبين روسري ومانتو رابه دست مرحمت داد. دستي بـه موهـاي دورنـگ كشـيد وحـالا درشـلوار جـين چسـبان كشيدهتر ازپيش به نظر مي رسيد. تهمينه محو تماشاي زن بود. زن با لبخند نگاهش كرد و همان طور كه يكور ايستاده بود، چشمكي به اوزد. مهدي گفت: آقاي بختياري اتاق خيلي تاريك است. آن پرده ها را اگر كنار بزنيم شايد… مرحمت گفت: اول بفرماييد خستگي دركنيد. بختياري انگارنشنيد، گفت: كجا بايد بگيريم ؟ مرحمت گفت: ظاهر وباطن همين دواتاق است. خانم مبين گفت: خوب است. بختياري سرتكان داد، گفت: مهدي، سه پايه راهم بكار!

هنوز توي دالان بود. دست ها را به چارچوب درگذاشت. خودش راازكمر خم كرد. بعد سري تكان داد: خب، مي شـود پرده ها راهم پس زد. خانم مبين گفت: نورزياد نمي خواهم. حسين پايه هاي تلسكوپي سه پايه رابيرون كشيد. بختياري گفت: كاري نمي تواند بكند. حسين نگاهش كرد.بختياري درقوطي لنزها را بست: مي داني تا برود دادسرا وپرونده تشكيل بدهد، خودش شش ماه طول مي كشد. حسين لب ها رابه هم فشرده چانه راتكان داد: خودم كه هيچي. توي پارك هم شده باشد، مي خوابم. اما خب بـالاخره مادرم سرپيري … ديشب بهش گفتم. گفتم لااقل ازروي اين پيرزن خجالت بكش. بختياري زيرچشمي نگاهي به اطراف كرد، گفت: خب بالاخره حق مالكيت محترم است آقا ! حسين با دلخوري به پيش پاي بختياري نگاه كرد: ما هم كه نخواستيم ديوارهاي خانهاش رابخوريم. خانم مبين گفت: خلاصه حواست جمع باشد.يك وقت مي بيني يك ماهه حكم تخليه مي گيرند. حسين گفت:يك ماهه؟ چه جوري؟ خانم مبين انگشت هاي شست ونشانه رابه هم ماليد: اين جوري! تهمينه به سمت پنجره رفت. لنگه هاي پرده را ازدوسو به كناره ها راند ودوباره آمد پيش دسـت خـانم مبـين ايسـتاد. خانم مبين پرسيد: درس مي خواني؟ تهمينه گفت:امسال ديپلم مي گيرم. – خب بعدش چي؟ تهمينه شانه هايش رابالا انداخت: نمي دانم. – لابد شوهر؟ هان ؟ وچشمك زد. تهمينه گفت: نه! مي خواهم بروم دانشگاه. شايدهم… – شايد هم شوهر كني. هان؟ و ريسه رفت. بختياري گفت: چته ، مژگان ؟ هنوز ازراه نرسيده؟ كلي كارداريم ها!… به ما بگو چكار بايد بكنيم. – نه، ببين فرامرز اين دختر چقدر بانمكه ! برگشت. تقه اي به شانة بختياري زد، گفت: راستي، … يادم باشدآدرس داويديان رابدهم بهت. – به خرجش نمي رود. مجتهدي را ول نمي كند. مي گويد حالم دست اوست. مژگان شانه بالا داد: فايده ندارد.بگو همة دواهايش رابريزد دور. تشخيص داويديان حرف ندارد. پارسـال مـن ديگـر چيزي به خل شدنم نمانده بود. يادت هست كه. داويديان فقط يك نسخه داد، همين. مهدي آن يكي را هم آورد. بعدبرگشت، درخانه رابست. بختياري گفت: درماشين رابستي ؟ مهدي سرتكان داد. سوئيچ را هوا انداخت وزير چشمي به مژگان نگاه كرد كه دستها را بـالا بـرده بـود، كـلاف موهـا رامرتب مي كرد ونواري از شكمش پايين بلوز كوتاه پيدابود. بختياري توي پاشنة دراين پا وآن پا مي كرد. مژگان با شيطنت گفت: چاره اي نيست؛ بايد دربياوري. بختياري به كفش هاي مژگان نگاه كرد وبا اكراه كفش ها رادرآورد. تهمينه گفت: شما هنرپيشهايد؟

مژگان يكي دوسنجاق لاي دندان داشت. يك حلقه كش سياه را با انگشت ها باز كرد وكلاف مـو را از ميـان آن عبـور داد. سنجاق ها را ازدهان گرفت وبا چشم هاي متعجب لبخندي زد: من؟ به من مي آيد كه هنرپيشه باشم؟ تهمينه با حسرت گفت: خيلي زياد. مژگان گفت: اين كور و كچل ها كه من مي بينم ريخته اند به اسم هنرپيشه. وبعد شكلكي درآورد: همه شان هم با چارقد ونمي دانم چي!… حتي توي رختخواب. تهمينه بال هاي چادرش رازيربغل زد وبا شرمندگي گفت: هنرپيشه هاي خارجي راگفتم. مژگان ادايي آمد: مثل سوفيالورن،… اليزابت تايلور… تهمينه ذوقزده گفت: آهان … كي را گفتي؟ – سوفيا لورن. – نهآنيكي…چيبوداسمش؟ – اليزابت تايلور – خودش است. ديدهمش. برادرم فيلمي آورده بود كه تويش بازي مي كرد. همه اش با شوهرش دعوامي كرد. پـاي

شوهره شكسته بود. پدرشوهرش هم بود. بعد پقي زيرخنده زد: برايش جشن تولد گرفته بودند، براي پدرشوهره. نمـي دانـي چقـدرچاق بـود.مـريض هـم بـود. قراربود بميرد. كسي نمي دانست. مژگان سري تكان داد: گربه روي شيرواني داغ. – درست است. شما همة فيلم ها راديده ايد. مژگان به بازوي تهمينه تلنگري زد: هم سن وسال توبودم كه اين فيلم راديدم. به سمت پنجره رفت. بازوها رابغل كرد: يك آلبوم عكس از پل نيومن داشتم. توي سينما همهاش گريه مي كردم. توي ايوان زمين خـورد. پـدرش بـا آن هيكـل گنده پايش راازروي چوب زيربغل اوبرنمي داشت.زنگ در صدايي زير و بدآهنگ داشت. مثل كشيدن ناخن به شيشه؛ دلواپسي مي آورد. مرحمت گفت: آمدند. تهمينه به دالان رفت. مهدي دست به قفل درتا كمر خم شد، گفت: نوكرشما دررابازمي كند. يكهوسرخ شد، لبش راگاز گرفت. دانه هاي ريز عرق روي سبيل نازك پشت لب برق زد. توي اتاق مرحمـت چـادر رابـه سـرش صـاف كـرد. بـي معطلـي وبـي آن كـه تـازه وارد راببينـد باصـداي بلنـدگفت: بفرماييد…بفرماييد. زن خنده كنان وارد دالان شد.گفت: ببخشيد دير كرديم. گرفته بود اما حالتي خودماني داشت وبا مرحمت روبوسي كرد. تهمينه با اشتياق وشرم به زن نگاه كرد.مژگان گفت: كجابودي پريچهر؟ ديركردي ! پريچهربا دلخوري سرتكان داد، آن وقت گفت: كم وكسري نداريم كه! مژگان گفت: چرا از طرف سه راه شكوفه به مانشاني دادي؟ ازآن طرف كه خيابان يك طرفه بود. پرچهرگيج وگول بود. با انگشت نشانه تقه اي به پيشاني زد. شا نه ها رابالا داد ودست ها راازدوسوبازكرد. مژگان لحظه اي توي بحرش رفت. دستش رابالا آورد وگفت: ديشب نخوابيدي؛ ها؟ پريچهرسرتكان داد: چه بگويم! مژگان گفت: خودت راازبين مي بري.

پريچهرگفت: تمامم كرد. مژگان گفت: آخرنمي فهمم من، چسبيده اين جا كه چي؟ همه له له مي زنند كه بروند آن طرف ها. چي خيـر مـي كننـد اين جا آخر؟ پريچهر گفت: ديشب يك ساعت تمام تلفني صحبت مي كردند. مژگان گفت: بي عقلي مي كند. با يك دختر هفت ساله ي بي پدر! او كه ديگر برگشتن توي كارش نيست. پريچهر لحظه اي با حوصله او را نگاه كرد وآن وقت گفت: ابد ًا. مژگان گفت: سراغ نسترن رانمي گيرد؟ نمي گويد پس بايد اورا بفرستي اينجا؟ پريچهر گفت: هنوزنه ! هنوزبه آن جاها نرسيده. مي گويد با هم بياييد. مژگان با نفرت پوزخندي زد:ديوانه شده. بگو آن همه زن ريخته است آن جا. اين را مي خواهي چكار وقتـي خـودش لياقت ندارد؟ پريچهر گفت: بهش گفتم همين روزها پس مي افتم. مي نويسم ومي گذارم كه قاتل جانم توبودي، تو! مرحمت با انگشت تهمينه رانشان داد: تهمينه دختر همسايه مونه. مثل دخترمه. نيش تهمينه باز شد. پريچهر زلف دختر را پس زد. چا نه اش رامشت كرد: چه خوشگله ما شاء االله. مژگان گفت: مي خواد هنرپيشه بشه. تهمينه سرخ شد. گفت: نه!… من كه … اوا نه ! بخدا نه ! پريچهر گفت: راستي ؟ تهمينه گفت: نه. من كي گفتم؟ نه ! مژگان كركر مي خنديد. پريچهر باشيطنت چهره راتلخ كرد: خب چه ايرادي داره؟ من هم كـه هـم سـن وسـال تهمينـه بودم دلم مي خواست هنرپيشه بشم. تهمينه بي هوا پرسيد:شدي ؟ – نه گفتند خوشگل نيستي. بختياري ازتوي اتاق بلند وشمرده گفت: خانم اسفندياري، وقت تان رابه ما هم مي دهيد؟ مژگان گفت: گلدان ها راديده اي؟ معركه ست. گفتم يكي دوتا يش را بياورم توي اتاق. – شما… شما مانتو وروسري تان رابرنمي داريد… پري خانم ؟ تهمينه اسم زن راتقريب ًا با ترديد به زبان آورده بود. – نه…نه، عزيزم، من اين طوري راحت ترم. مژگان گفت: ببين! گلدان ها راببين. پريچهر با تفاهم لبخندزد. به گلدان ها نزديك شد. دست كرد و يكي از آن ها راجلو كشيد. مژگان گفت:آن پسره … نيامده؟ پريچهر نگاه به گلدان ها گفت: چرا توي ماشين نشسته. وقتي كار داشتيم صدايش مي كنيم. – وقتي؟…وقتييعنيچه؟…روندهبهش. – آخر ميداني كه ! برگشت به تهمينه نگاه كرد. بعد با دو انگشت گوشه روسري اش راگرفت. اين كه سرت نباشد خيال مي كند… – غلط مي كند. مگر آقا چه كاره است؟ من زيربار حرفش نمي روم. اص ًلا چرا او رابا خودت آوردي ؟ – مقيمي مرخصي بود.

بختياري وسط اتاق بود. حلقه هاي نامنظم سيم همة سطح قالي راپوشانده بود. بختياري گفت: ما منتظريم. مژگان دور اتاق چرخيد . روي طاقچه قاب عكس بزرگي بود. – توپسر مرحمت خانوم راديده بودي؟ تهمينه با لب هاي بسته مكث كرد. سرش راتكان داد. سعي داشت حسرت و دريغ را هم زمان درنگاهش آشكاركند. من آن موقع فقط پنج سالم بود. مژگان آسوده خاطر گفت: پس نديده بوديش. تهمينه با هول قدمي به سويش برداشت: چرا؛ يادم هست. بغلم مي كرد ازمحمد آقابرايم شكلات مي خريد. مژگان با هم دلي سرتكان داد. دهان بيخ گوش تهمينه گذاشت. به مرحمت اشاره كرد: پيرزن، خيالاتي شده! تهمينه چشم ها راگشاد كرد، بالاتنه راعقب داد. اواين اتهام رانمي پذيرفت: چطور مگر؟ -هيچي ! به خانم اسفندياري گفته جسدش بعد از اين همه سال هنوز تر و تازه بوده . تهمينه اخم كرد: اما پسرتومان خانوم هم ديده بود. مژگان شانه ها را بالا داد: پس لابد او هم خيالاتي شده. بختياري گفت: خانم شروع نمي كني ؟ مژگان گلدان هاي چيني و قاب عكس را روي طاقچه از نوچيد. يكي ازگلدان ها گل نداشت. پرنده هاي بلور را دوسوي قاب عكس گذاشت. سرطاقچه يك كتاب هم بود.گفت: اين راكجا بگذارم؟ تهمينه ازدستش گرفت. به سمت مرحمت برگشت. هنوز پسش نداده اي ؟ – نه؟ بدهش به من. تهمينه دست به بازوي مژگان گذاشت: توي همين كتاب نوشته تازه ماندن بدن يك ميت يعني چه! … زيـر بارنرفتنـد. يكي شان برگشته بود به مرحمت خانوم گفته بود… مرحمت ابروها رابهم كشيد.باتحكم گفت: تهمينه ! تهمينه ساكت شد. به دوروبرنگاه كرد ولبخندزد. مژگان گفت: بياتو… يكيش رابگذار اين جا. مهدي گلدان هاي شمعداني زيربغل گوشة اتاق ايستاد. – يك ميز كوچك، يك چيزي كه… مرحمت گفت: دارم. دوتا صندلي هم توي راه پله دارم. مي آورم شان. بختياري گفت:صندلي نه! صندلي مي خواهيم چكار؟ مرحمت ازتوي دالان گفت: كاري ندارد.مي آورم شان. مژگان با صداي پايين گفت: به … با صندلي كه همه چيز خراب مي شود. عطرزن حالا ديگرهمه جا پيچيده بود. نوك انگشت هاي هر دو دست را از دو سو به جيب هـاي پشـت فروبـرده بـود.طول اتاق رامي رفت ومي آمد وتقريب ًا از روي سيم ها مي پريد. كفش هـاي پاشـنه بلنـدش رادرنيـاورده بـود. تهمينـه دستك چادرها رازيربغل زده بود وبا دهان باز به او نگاه مي كرد. خانم اسفندياري دست ها رابر هم گذاشت، گفت: حسين نيامد، فرستادمش كمي ميوه وشيريني بگيرد.بختياري گفت: نهارچي؟ خانم اسفندياري گفت: ساعت تازه يازدهه!

مژگان بالب هاي بسته خنده اي كرد: فقط به فكر شكمه ! مرحمت با صندلي هاي لهستاني ازپله ها پايين آمد. توي دالان با گوشه هاي چادر خاك صـندلي هـا راگرفـت: لااقـل مينشينيد. اين جوري كه نمي شود. شلوارتان خراب مي شود. مژگان پشت دوربين رفت، گفت: مهدي يكي ش را خاموش كن. به نظرم خيلي فلته … نور زياد نمـي خـواهم …كالـك بزن. وبعد به سمت پنجره رفت. حسين كيسه هاي ميوه راپاي حوض گذاشت.بي معطلي سـرپا نشسـت ودسـت بـه درون كيسه ها برد. با لب هاي بسته به حوض نگاه مي كرد. فكرش نوك انگشت هايش بود. دنبال چيزي مي گشت. مرحمت پاي طاقچه برزمين نشست، به مخده تكيه داد، رويش راگرفت وبه قالي نگاه كرد. مژگان گفت: به اينجا نگاه كن، مرحمت خانوم . مرحمت م ّعذب بود. بختياري گفت: يك تست بگيرم؟ مژگان گفت: بد نيست مي خواهم اول يك اسپريد لانگ شات داشته با شم. همة طاقچه، مخده ها، مرحمت خانوم ونقش قالي؛ بعد يك فول شات ازقاب عكس. بختياري گفت: باهاش هيچ صحبت كرده ايد؟ توجيه شده؟ مژگان سيگاري آتش زد، با دهان بسته سرتكان داد. دود را فوت كرد وگفت: پري باهاش صحبت كرده، تازه اين قـدر توي تلويزيون ديده اند كه همه راازحفظ اند. – اول ازبچگي محمد رحيم بگو. بعد همين طور بگير وبيا جلو…وقتي كه رفت… وقتي كه به مرخصي مي آمد… مرحمت دست به طرف دوربين دراز كرد: مرخصي؟ به مرخصي نكشيد كه. مژگان گفت: به هر جهت! اول يك دور تمرين مي كنيم.بگو! – بگويم ؟ – آره شروع كن. -يك بچه اي بودمثل همة بچه ها. خب شيطنت هم داشت. اما بچه هايي كه بابا بالاي سرشان نيست بايـد زودتـر

بزرگ شوند. ده سالش بود.يك روز آمد، گفت : »عزيز!« گفتم :»جا نم« ؟ گفت:»مـي خـواهم بـروم سـركار« گفـتم: »كارتوهمين است كه درست را بخواني« . گفت:»تابستان رامي گويم« . گفتم : »تابستان وزمستان نـدارد. بايـد بـه فكر درست باشي.« آن قدرگفت وگفت تا يك روز عصر چادرسركردم رفتم پيش اوس حبيب، نجار سركوچه مان . گفتم: »اوس حبيب، شاگرد نمي خواهي ؟« گفت: »تا كي باشد«.گفتم : »محمد رحيم خـودم ،كوچـك شـما « گفـت: »اين بچه خيلي نازك است. حالاوقت كاركردنش نيست« گفتم : »حريفش نمي شوم .خيال كن اولاد خودت اسـت «.اين زينب خانوم همسايه مان، مريض شد. دوماه آزگاربچه اش راصبح به صبح ازخانه به مدرسه بـرد و ظهرهـا

ازمدرسه به خانه برگرداند. مژگان پرسيد:چه طوري رفت؟ – يك شب آمد خانه ، گفت نمي شود همين جوري دست روي دست گذاشت . گفتم فكرش رانكن ، پسرم. خـدابزرگ

است. درست مي شود. يك لقمه نان خورد ودرازكشيد تا صبح علي الطلوع سيگارپشت سيگار. مـن ديگـر خـوابم برد. يك وقت ازخواب پريدم، ديدم ساك به دست بالاي سرم ايستاده. گفت: »ميروم «. گفتم : »كجا ؟ناشتا! « شير حوض راباز كرد. يك قلپ آب خورد وگفت: »ديگر ناشتا نيستم« پيشاني مرابوسيد ورفت.

مژگان پرسيد:كجا؟

مرحمت مكث كرد در صورتش در ته نگاهش يك حالت محو، يك چيزي بود. گفت: به من چيزي نگفـت. همـان جـا كـه همة جوان ها مي رفتند.خب جنگ بود ديگر! تهمينه قاب شيريني وديس ميوه راجلوي مرحمت گذاشت. گفت: من هم بنشينم بغل دستش؟

خانم اسفندياري گفت : نه ،عزيزم. خب خيال مي كنند من خواهر محمد رحيمم .

مژگان لپ دختر رابه آرامي نيشگون گرفت: خب بروبنشين. نيش تهمينه باز شد.

مژگان گفت: همه چيز روبراهه ؟ موتور! – » اين بچة من ازاول يك جواهر بود. يك روز ازمدرسه آمـد ديـدم يـك جفـت دمپـايي كهنـه پـايش كـرده.گفـتم :

محمدرحيم كفش هايت راچكاركردي؟گفت:اين مجتبي ، بغل دستي ام ازدولاب مي آيدمدرسه .راه هم همه اش گـل وشل … دلم سوخت .كفش هايم رادادم بهش، دم پا يي هايش راگرفتم .اين جور بچه اي بود محمـد رحـيم. خـب من بدون پدربزرگ كردم اين بچه را.«

– با شاه خيلي بدبود. مي گفت اين فقر وفلاكت مردم راكه مي بيني همه اش زير سرشاه وكـس وكـار اوسـت .مـي گفتم :» نه مادر جان نه آدم خوب نيست غيبت مردم رابكند.آخر تو ازكجا مي داني ؟ « مي گفت: »نه! اين آقا پـول مملكت را قلمبه مي كند ميدهد دست خارجي ها « مي گفتم :»نمي بيني زنـش دوپـاره اسـتخوان ، چقـدرتوي ايـن
دهات مي رود، توي آن دهات ! چقدر به سر دهاتي ها دست مي كشد.معلم مي فرستد دهات، به هاتي ها درس ياد

بدهد . نمي بيني ؟« يكهو صداي صيحه مانندي ازگوشة اتاق برخاست .مهدي نـيم خيـز دسـت هـا بـه شـكم يـك دور تمـام دور خـودش چرخيد.سياه وكبود بود. مهار لب ها ازدست رفت. تمام هيكلش مي لرزيد. گلوله گلوله اشك مي ريخت .بي حال تـوي پاشنة دراتاق نشست. مژگان كلافه گفت: كات! به سمت پنجره رفت. كيفش را از روي درگاه برداشت . بسته سيگارش رابيرون آورد. دلخوروعصبي به حياط نگـاه مي كرد. بختياري گفت: تودست ازخرابكاري برنمي داري؟ مهدي چشم ها را خشك كرد. گفت: من كه كاري نكردم. مژگان برگشت: يعني در يك همچين موقعيتي چه كار ديگري بايدمي كردي؟ هان؟ مهدي لب ولوچه راآويزان كرد: خب چرا توجيهش نكردين؟ – اين به خود ما مربوطه. بعد همه ساكت شدند.مرحمت لب ها را ورچيد. تا چشم مهدي به چشمش افتاد، روي برگرداند. » هيچي مادر! مي گفت: نه، تودرست نمي داني. اين شاه آدم كش است. توي انقلاب هم خيلي كمك كرد. چند دفعه رفت خون داد. چقدر كاغذ وكتاب به خانه مي آورد… دردسرتان ندهم. تااين كه صدام نانجيب حمله كرد«. » محمدرحيم چندمرتبه گفت: نمي شود دست روي دست گذاشت. دلداريش دادم. گفتم : صبرداشته باش مادر! دنيا اين جور نميماند. يك لقمه نان دهان گذاشت وپاي سفره دراز كشيد. رفتم برايش يك استكان چاي آوردم، ،نخورد. گفـت: ميل ندارم. ميخواهم بخوابم.جايش راپهن كردم. رفت ودراز كشيد. تـا صـبح بگـو ده دفعـه بلندشـد، سيگاركشـيد…

دلواپس بود. صبح بلندشد. ساكش راآماده كرد. آمد پيشاني مرابوسيد وگفت مادر من مي روم . گفتم كجا قربان قدت بروم؟ گفت مي روم جلوي ظلم رابگيرم. در را بهم زد و رفت.« – به مرخصي هم مي آمد؟ چه مي گفت؟ – مرخصي كجابود، خانوم جان. ديگر تو اگر زندة محمدرحيم را ديدي، من هم ديدم. – خب بگو. » يك ماهي بعدازش خط رسيد. عينكم راپيدا نكردم. به دو رفتم دم خانة عبدالباقي، خير ببيند الهي برايم خواند.نوشته بود اين ها جوان هاي اين مملكت رادست كم گرفته اند. تا نابودشان نكنيم ازپا نمي نشينيم… دو سه مـاهي ازآن نامـه گذشت. هيچ خبري ازش نشد. چشمم به درخشك شد. قوت ازگلويم پايين نمي رفت. يـك روز عبـدالباقي، پـدر همـين تهمينه، به من گفت همين طورنشسته اي كه چه؟ پاشو برويم سر و سراغي ازش بگير. گفتم من يك الف پيرزنم. كجـا بروم؟ مرا سوار وانت بارش كرد و برد.« » به هر جا بگويي سر زدم.همه مي گفتند كسي را به اين اسم نمي شناسيم. يكي دوبار هم تـوي همـين دفترهـا، حـالا هرجا كه بود، توي اين اداره يا آن يكي، غش مي كردم. وقتي حال مي آمـدم، مـي ديـدم يـك عـده دورم راگرفتـه انـد. ميگفتند غصه نخورخواهر، يا اسير دست اين كافرهاست يا هم الان…« » اين يك كلام حرف را كه مي شنيدم تازه بغضم مي تركيد. رو مي كردم به هركـه دورم بـود. مـي گفـتم فقـط همـين راداشتم بدهم. حالا اگر ازم قبول كند!« حسين صورتش خيس بود. تكيه به چارچوب درداده بود. دست ها زير بغل به قالي نگاه مي كرد. عضـلات صـورتش ازبغضي كودكانه مي پريد. »بعد مي گفتم خدايا جان مراهم بگير. من پيرزن بي باعث وباني آخر چطور سركنم؟…« »يك روز عبدالباقي درآمد وگفت هيچ به بنياد سرزدهاي؟ الآن هيچ كس ازتو پيرزن مستحق تر نيست. رفتم. آن ها هم به هزار جا نامه نوشتند. اسم محمدرحيم جهان پناهي توي هيچ دفتري نبود. يكي شان يك بار گفت آخرمـادر بـه مـن بگو پسرت چطوري اعزام شد؟ چطوري؟ آخربي خودي كه كسي پا نمي شود سرش رابيندازد پا يين وبرود. برگشتم گفتم لابد بايد صبرمي كرد تا بيايند پشت درخانه هامان! هان؟ خب رفت ديگر. رفت تا جلوي اين كافرهـا رابگيـرد. بـه من كه نگفت چه طوري مي رود.« » يك روز توي صف نفت ديگر داشتم اززور سرما وخستگي ازحال مي رفتم، حالا حرف تـوي حـرف مـي آيـد، پيـت خالي راسر دست بلند كردم وداد كشيدم بابا من چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. بي انصاف هـا ! گرگهـا ! آدم خورهـا ! چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. دوساعت است كه هي هجوم مي بريد، ،هركه قلچماق تر است نفـتش رامـي گيـرد ومـي برد. من چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. ديشب استخوان هايم يخ زد، به پيربه پيغمبر…« بختياري سرش را بلند كرد: اين حرف ها كه اضافي ست. مژگا ن پا به زمين كوبيد:پس آخر من اين جا چكاره ام؟ بختياري دست به سينه گذاشت: معذرت مي خواهم. اما وقت مان تلف مي شود. مژگان گفت: مثل يك تازه كار حرف مي زني ها ! اين حس وحال را كه نبايد ضايع كنيم. مرحمت هاج و واج نگاه مي كرد. با شرمندگي گفت: اختيار چانه ام دست خودم نيست. مژگان گفت: نه !…خيلي هم خوب بود.ادامه بده. »داشتم مي گفتم… پيتم را سر دست بلندكردم گفتم بي انصاف ها ! گرگها ! آدم خورها !« حسين پوزه جلوداده بود و با بهت به مرحمت نگاه مي كرد. زير لب غرغري كرد، گفت:من رفتم غذا بگيرم.

» توي خيابان جا مي ماندم. اتوبوس كه مي رسيد آدم ها هجوم مي آوردند. وقتي نشاني مـي پرسـيدم هركسـي يـك طرفي رانشان مي داد.همان جا وسط پياده رو مي ماندم. آدم ها مثل سگ مي دويدند. بهـم مـي گفتنـد بـاجي خوابـت برده؟ چرا راه نمي روي؟ ميرفتم كنارخيابان.يكهو يك موتورسوار هردودكشان مي آمد طرفم. مي گفت حاج خـانوم برو آن طرف. مي رفتم آن طرف. بعد يك ماشين مثل اجل معلق مي رسيد.بوق مي زدومي گفت مـادر بيـا آن طـرف. نمي دانستم بروم آن طرف، يابيايم اين طرف. پس همان جا مي ماندم. همان وسط مي ماندم وماتم مي برد به آدم هـا

كه مي دويدند كه دور ازجان مثل سگ مي دويدند.« بختياري دستش را به سمت مژگان تكان داد. مژگان به سويش رفت. بختياري بيخ گوشش گفت: ازاين همه حرف، پنج دقيقه اش بيشتربه درد نمي خورد. مژگان با هم دلي گفت: آره – ولي حسش خيلي قوي است. آدم را مي برد درست همان جايي كـه دلـش مـي خواهـد… دندان روي جگر بگذار. بختياري گفت: اين جوري تاغروب نگهمان مي داردها ! مژگان چشم ها راهم كشيد. چانة خودش را با پنجه نوازش كرد وبه تواضع اندكي خم شد. » هرچه درد داشتم عودكرد ازپنجهي پا تا فرق سر! يك بار توي دواخانه بهم گفتند ايـن دواهـا پيـدا نمـي شـود بايـد بروي ناصرخسرو. گفتم: ناصر خسرو؟ آن ها پول خون باباشان را از من مي خواهند…ناصرخسـرو نمـي روم. دوا هم نمي خواهم. ميروم كنج همان خانه آن قدر درد مي كشم تا بميرم.« حسين دست جلوي دوربين برد: بابا اين ديگه كيه؟ مژگان يك لحظه به دوربين، بختياري وحسين نگاه كرد. بعد چنان كه گويي ناگهان چيزي به ياد آورده باشـد، سـرش رابا عصبانيت تكان داد وانگشتش را به سمت حسين گرفت: تو… تو چكاره اي؟ حسين؟ فور ًا از اتاق بروبيرون. خبرت مگر نرفتي غذا بگيري؟ بختياري دست ها زير بغل به ديوارتكيه داد. كسي توي دالان تف كرد. مرحمت حالا ديگر اص ًلا حال خوشي نداشـت. پشت چشمي نازك كرد، قرگردني آمد وگفت: بروم يك قوري چاي دم كنم. توي دالان به خانم اسفندياري گفت: مگر من پي تان فرستاده بودم؟ خانم اسفندياري از سر بيچارگي لبخندي زد وبا دست تختة پشت پيرزن رانوازش كرد. صورتش راجلو مي آورد كـه مرحمت پيش دستي كرد وگونة زن رابوسيد. خانم اسفندياري با شرمندگي نگاهش كرد. مرحمت دست هايش راگرفت. لبخندي زد: دور ازجان مثل سگ شده ام. چقدر ور زدم. سرتان رابردم. ازصبح تا حالا با گلوي خشك، يك لنگـه پـا… بروم چاي درست كنم. مژگان دم پنجره روي صندلي نشسته بود و كلافه سيگار مي كشيد. مرحمت انگار با خودش حرف مي زد، دسـت هـا راتكان مي داد وبه آشپزخانه رفت. تهمينه معذب بود. شايد اتفاق بدي افتاده بود واو نمي دانست آن اتفاق چيست. آيا اين كلمات، كلماتي كه مرحمت به زبان آورده بود معنايي غيراز معناي واقعي خود داشت؟ رفت پـاي صـندلي مژگـان روي قالي نشست. گفت: جا سيگاري بياورم براي تان؟ مژگان با همان چهرة تلخ لبخند زد و به سر دختر دست كشيد. حوصله نداشت. تهمينه گفت: بيچاره خيلي مكافات كشيد…مدت ها ول كنش نبودند. مي آمدند دم خانه به پرس وجو. مژگان روي صندلي چرخيد. خاكستر سيگارش ريخت: پرس و جو؟ براي چه؟ تهمينه زانو رابغل كرد: نمي دانم. ازش مي پرسيدند، كي رفت؟ كجا رفت؟ چرارفت؟

مژگان برخاست. به پرسش به بختياري و خانم اسفندياري نگاه كرد. گفت: مي خواهم كمي هـم تهمينـه صـحبت كنـد. مثل اين كه خبر را اول ازهمه او مي شنود. تهمينه گفت: بله غروب بودكه… مژگان گفت: حالا نه صبركن… آماده اي فرامرز؟ … اول خودت را معرفي كن. – اسمم تهمينهي صو ّافه؛ همسا ية ديوار به ديوار مرحمت خانوم هستيم. – چه جوري خبر دارشدي؟ – بله ؟ … گوشي راخودم برداشتم. مرحمت خانوم رامي خواستند. به دوآمدم درخانه مرحمت خـانوم. كسـي خانـه

نبود. بعد پدرم گوشي را گرفت. پرسيد، مرده يا زنده؟ بهش گفته بودندمرده من وشما ييم آقا. آن ها زنده اند. تـا آخرشب چند مرتبه دم خانهاش آمدم. نيامده بود. تاصبح چشم برهم نگذاشـتيم .مانـده بـوديم چطـور خبـر رابـه مرحمت خانوم بدهيم. صبح زود درخانة مرحمت خانوم بهم خورد.مادرم سرحوض دست نمـاز مـي گرفـت. داد كشيد :آمد! پدرم ازجا جست. مادرم گفت: خبر راناغافل به پيرزن ندهي ها ! پدرم دوباره نشست، گفـت: پـس چـه

خاكي به سرم كنم؟ مرحمت تكيه به چارچوب درگفت: همان جاتوي پاشنه ي درنشستم. اول تمام تنم لرزيد. – پيش ازآن كه بيفتد، تكيه به در نشست. نه شيون كرد، نه چيزي. اص ًلا ماتش برده بود… بعد هم تازه گرفتار ي ها

شروع شد. ديگر تا تشييع جنازه چيزي نمانده بود. مرحمت خانوم مي گفت بايد تكليف را روشن كنيدوگرنـه روز جمعه…

مرحمت ابرو به هم كشيد و لب گزيد وبعد خنده كنان رفت كنار دست تهمينه نشست. – تهمينه با اين حرف ها حوصله تان را سر مي برد. تا آب جوش بيايد… مژگان گفت: مرحمت خانوم، اين چندساله شدكه براي تحقيقات و اين حرف ها بيايند سراغت؟ مرحمت گفت: نه! … يادم نمي آيد…نه! مژگان ناباور گفت: اص ًلا؟

مرحمت باچشم مات به فضاي روبرو نگاه كرد؛ آهي كشيد: مثل اين كه فقط يك بار آمدند. – خب چه مي گفتند؟ مرحمت مكث كرد. نگاه به تهمينه لب ها رامكيد: هيچي!… سراغ كتاب هايش رامي گرفتند. يـا … دفترچـة تلفـنش. گفـتم برويد پي كارتان، شما هم دلتان خوش است. مگر تجارتخانه داشت كه دفترچة تلفن داشته باشد؟… بـروم چـاي رادم كنم. مرحمت چادر راپناه صورت گرفت. پنجه به زانوي تهمينه زد، برخاست وازاتاق بيرون رفت. بختياري خيره به سقف آرام ،آرام سرتكان مي داد. تهمينه برخاست: استكان ها را برايش ببرم. مژگان گوشة چادرش راگرفت. تهمينه برگشت. مژگان گفت: مگر نشانش داده بودند؟ تهمينه صدايش راپايين آورد: همه ي الم شنگه ها را حسن تومان خانوم دست كرد. او بردش. – آخر چه جوري؟ – همان جا كار مي كرد. گفت مرحمت رامي برم، ببيندش. پدرم مي گفت دوسه تكه استخوان كه ديدن نداردآنهم بعد

ازاين همه سال !
– استكان ها راآوردي ؟ تهمينه ومژگان هردو به سمت پنجره برگشتند. مرحمت خانوم وسط حياط پاي حوض ايستاده بود. تهمينه گفت:الآن.

مژگان با چشم بسته ،همان طور ايستاده، مشتش رابه پيشاني گذاشت. سيگار لاي انگشتانش مي سوخت. حسين دوباره ازتوي دالا ن غرغري كرد. خانم اسفندياري گفت: همين امروز تكليفم رابا او روشن مي كنم. بگذار پـاي مان را از اين جا بگذاريم بيرون.

مژگان يكهو ازجا پريد،به دنبال جاسيگاري گشت. تهمينه با سيني چاي آن جا ايسـتاده بـود. مرحمـت بـه اتـاق آمـد. زيرلبي به مژگان گفت: اين آقا اص ًلا اخلاق نداره. حيف شما نيست با خودتان آورده ايدش. مژگان دست به شانة مرحمت گذاشت. تلخ وگرفته به دلجويي لبخندز ِد: حالا بروبنشين ! – چاي … تهمينه چاي آورده برايتان . – حالا بروبنشين. مرحمت نشست. – وقتي ديديدش … – راستش ميرزا رضا مي گفت: اگر بعد ازاين همه سال تر وتازه مانده، اين خيلي معني مي دهد. توي كتاب خوانـده

بود او. من هم همين رامي گفتم … مي گفتم براي اين يكي بايد تدارك عليحده ببينيد. چرا دست كم مـي گيريدبچـة مرا… اين چايي ها كه يخ كرد!

تهمينه سيني را دورگرداند. گفت: كارشما هم كار سختي ست ها !… راستي چند مـاه پـيش قـرار بـود بياييـد… منتظـر شديم. نيامديد. خانم اسفندياري شانه بالا انداخت: من درجريان نيستم. مرحمت گفت: دفعة قبل يك آقايي آمد درخانه. كلي قرارومدارگذاشت. گفت يك قاب عكس هم ازمحمدرحيم آماده كنيد. تهمينه گفت: اما نيامدند. مرحمت حّبه قند را به چاي تركرد، گفت: راستش به تهمينه گفتم، تهمينه جان توي تلويزيـون چـه بايـد بگـويم. تهمينـه گفت، بگو اگر صدتا پسرهم داشتم… تهمينه گفت: گفتم بعدش هم بگو يك روز آمد دستم رابوسيد وگفت: مادرجان اجازه مي دهي من هم بروم؟ گفـتم ايـن تكليفي ست كه الان به پايت نوشته شده. براي انجام تكليف كه آدم اجازه نمي گيرد، برو. مرحمت گفت: مي بينيد چه قشنگ تعريف مي كند؟ تهمينه دستش رابه هوا برد، گفت :حالا بقيه اش راگوش كن … هيچي عاقبـت يـك روز گفـت: مادرجـان ديشـب خـواب ديدم. فردا صبحش خداحافظي كرد وازخانه بيرون زد. سركوچه برگشت وگفـت: مادرجـان حلالـم كـن… دردسـرتان ندهم. يك روز حاجي داشت لب حوض دست نماز مي گرفت … مرحمت گفت:تهمينه ! توي بساط ما حاجي كجا بود؟ تهمينه مهلت نداد: … كه ديديم درمي زنند.حاجي خودش دم دررفت. وقتي برگشت گفت خـانوم سـماور را آتـش كـن. الآن همسايه ها مي آيند ديدنمان. مرحمت خيره به قالي خودش رامثل پاندول تكان داد: راست مي گويد! توي تلويزيون هميشه همين جوري ها تعريـف مي كنند. مژگان بالبخند تلخي گفت: فردا بيا توي كلاس هنرپيشگي اسمت رابنويسم. تهمينه هول زده، نيم خيزشد: راست مي گويي؟ بختياري گفت: فع ًلا بنشين. هنوز كارمان تمام نشده. – مرحمت خانوم! با پسر تومان خانوم كه رفتي توي …

» اگر خال زيرسينه نبود هيچ نمي شناختمش. انگار بيست سال پيرشده بود. حسن تومان خانوم خودش شـاخه هـاي گل رابرداشت. پارچه راپس زد… « مژگان گفت: سرم درد مي كند. بهتر است زودتربرويم. خانم اسفندياري گفت: همگي خسته نباشين. مرحمت گفت: لااقل اين ميوه ها؛ اين ميوه ها را كه خودتان خريديد. مهدي همه راجمع كرد: چراغ ها، سه پايه، دوربين، سيم ها. تهمينه گفت: توي تلويزيون كي نشان مي دهيد اين را؟ مژگان گقت: مانتو و روسري ام كجاست؟ خانم اسفندياري هم سوار پاترول شد. تهمينه ومرحمت خانوم توي پاشنة دربودند. تهمينه گفت:لااقل شماره تلفني ،چيزي به من مي داديد. در راه همه ساكت بودند. داشت غروب مي شد. مژگان گفت: راستش رابگو پري، اين كار توبـود؟ ولـي ايـن كـه قابـل پخش هست. پريچهر دست مژگان رابه دست گرفت. نفسش رابيرون داد، از پنجره ماشين به خيابان نگاه كرد و دست مژگان رابـه آرامي فشرد. – حالا نه؛ ولي شايد يك روز…

يك داستانِ كوتاهِ عاشقانه | مديا كاشيگر

اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه مي‌ماند؟
خورخه لوئيس بورخس

عباس مي‌گفت: «از سينما شروع شد ــ فيلمِ نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني. من توي صف بودم و داشتم به گيشه مي‌رسيدم كه يك‌هو چشمم افتاد به نسرين: تنها يك گوشه ايستاده بود و نگاهش نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا مي‌گشت، دم‌به‌دم به ساعتش نگاه مي‌كرد و به درازيِ صف، و نوميدتر مي‌شد. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشش، به‌اش لبخند زدم و گفتم: سلام خانم، اگر بليت مي‌خواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. او هم به‌ام لبخند زد و گفت: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاه‌تان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بي‌فايده بود. آن‌وقت رويم نشد جلوِ اين‌همه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من نسرين‌ام. – نسرين؟ كدام نسرين؟ – نسرينِ يوسفي. – خانم، حتماً اشتباه مي‌كنيد. من شما را نمي‌شناسم. – مگر شما عباس نيستيد؟ عباسِ بادامي؟ – چرا. اما… – با هم خانه‌ي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نمي‌شناسم و فكر نمي‌كنم هرگز به خانه‌شان رفته باشم…» اما درست به اين‌جا كه مي‌رسيد، نسرين حرف‌هايش را قطع مي‌كرد: «داري اشتباه مي‌كني، آن‌هم اشتباه در اشتباه در اشتباه. اول اين‌كه نگهبانِ شبِ ليليانا كاواني نبود و پرسوناي اينگمار برگمن بود. دوم اين‌كه من توي صف بودم و داشتم به گيشه مي‌رسيدم كه يك‌هو چشمم افتاد به تو: تنها يك گوشه ايستاده بودي و نگاهت نوميدانه توي صف دنبالِ يك آشنا مي‌گشت، دم‌به‌دم به ساعتت نگاه مي‌كردي و به درازيِ صف، و نوميدتر مي‌شدي. وقتي نوبتم شد، دو تا بليت خريدم، آمدم پيشت، به‌ات لبخند زدم و گفتم: سلام آقا، اگر بليت مي‌خواهيد، من يكي اضافه دارم، مالِ شما. تو هم به‌ام لبخند زدي و گفتي: اتفاقاً وقتي شما را توي صف ديدم، خواستم بيايم جلو و آشنايي بدهم، اما هرچه نگاه‌تان كردم شايد شما خودتان آشنايي بدهيد، بي‌فايده بود. آن‌وقت رويم نشد جلوِ اين‌همه آدم، اول من سرِ حرف را باز كنم. با تعجب گفتم: مگر با هم آشناييم؟ – بله، من عباس‌ام. – عباس؟ كدام عباس؟ – عباسِ بادامي. – آقا، حتماً اشتباه مي‌كنيد. من شما را نمي‌شناسم. – مگر شما نسرين نيستيد؟ نسرينِ يوسفي؟ – چرا. اما… – با هم خانه‌ي ژيلا و فرشيد آشنا شديم، شبِ تولدِ فرشيد ــ آن شب گفتي فرشيد و نه ژيلا. – بدتر شد، چون من اصلاً اين دو نفر را نمي‌شناسم و فكر نمي‌كنم هرگز به خانه‌شان رفته باشم…» و من بيش‌تر پاپيچ‌شان نمي‌شدم چون يك‌بار كه شده بودم، عباس گفته بود: «نه، نسرين، قضايا درست برعكس بود. بهترين دليلش هم اين‌كه من هنوز هم كه هنوز است، اين فرشيد و ژيلا را نمي‌شناسم. پس من نمي‌توانستم آن شب اسم‌شان را گفته باشم.» و نسرين به‌اش جواب داده بود: «اين هم شد دليل؟ من هم هنوز كه هنوز است نمي‌شناسم‌شان، پس من هم نمي‌توانستم آن شب اسم‌شان را گفته باشم.» و همين‌طور ادامه داده بودند و گيج‌ترم كرده بودند تا اين‌كه بالاخره به اين تصور كه راهي پيدا كرده‌ام، گفته بودم: «اين ژيلا و فرشيد حتماً شهرتي، اسمِ خانوادگي‌يي، چيزي دارند. – معلوم است كه دارند. وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ حالا به پيشنهادِ كدام‌مان بود يادم نمي‌آيد ـــ و من كه حس مي‌كردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگي‌ام مي‌افتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نمي‌رسيد بزنم، براي اين‌كه چيزي گفته باشم از نسرين پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را مي‌گويد، و نسرين اسم‌هاي خانوادگي‌شان را به‌ام گفت، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. اما اسم‌ها به يادم نمانده. – باز كه داري اشتباه مي‌كني. درست است كه وقتي از سينما درآمديم، رفتيم يك رستوراني با هم شامي بخوريم ــ اين را كه به پيشنهادِ كدام‌مان بود، من هم يادم نمي‌آيد ـــ و من كه حس مي‌كردم دارد يك اتفاقِ خيلي مهم در زندگي‌ام مي‌افتد و در ضمن، حرفي هم به عقلم نمي‌رسيد بزنم، براي اين‌كه چيزي گفته باشم، ازت پرسيدم كدام ژيلا و فرشيد را مي‌گويي، و تو اسم‌هاي خانوادگي‌شان را به‌ام گفتي، هم مالِ ژيلا را و هم مالِ فرشيد را. – و تو هم اين اسم‌ها به يادت نمانده؟» اين را من پرسيدم. ديرتر به فكرم افتاد از دوستان‌شان پرس‌وجو كنم، اما همه‌ي آن‌ها هم يا مثلِ من بودند، يعني از وقتي نسرين و عباس را مي‌شناختند كه نسرين و عباس با هم بودند، يا زوجي به نام‌هاي ژيلا و فرشيد را نمي‌شناختند. با وجودِ اين، به معاشرتم هم‌چنان ادامه مي‌دادم ــ چون در جمع‌مان، جزو دوست‌داشتني‌ترين زوج‌ها بودند و هم اين‌كه با آن‌ها هميشه خوش مي‌گذشت تا اين‌كه يك شب كه خانه‌شان بودم، بحثِ فاوْست شد و من داشتم راجع به وحدتِ وجودي حرف مي‌زدم كه در روايتِ ولفگانگ گوته از داستان هست، اما نه در كارِ مارلوو به چشم مي‌خورد و نه در كارِ سايرِ روايت‌پردازانِ قصه‌ي معامله‌ي دانشمندان و ابليس، و مي‌خواستم از اين حرف‌هايم نتيجه بگيرم تازگيِِ يك داستان آن‌قدرها مهم نيست كه تازگيِ شيوه‌ يا زاويه‌ي روايتش كه عباس گفت: «حالا اين بحث را بگذار براي بعد چون قضيه‌ي مارلوو برايم جالب‌تر است. اين آدم بايد براي خودش غولي باشد. آن‌طور كه خوانده‌ام قصه‌ي بيش‌تر نمايشنامه‌هاي شكسپير هم در اصل مالِ مارلوو بوده». نسرين گفت: «دقيقاً، شكسپير به‌نوعي استمرارِ مارلوو است. اين را بورخس هم گفته: اگر شكسپير نبود، از مارلوو چه مي‌ماند؟ يك معناي اين جمله طبعاً اين است كه اگر شكسپيري پيدا نمي‌شد كارِ مارلوو را دنبال كند، چيزي از مارلوو نمي‌ماند؛ اما معناي ديگرش هم اين است كه اگر شكسپير توانست شكسپير بشود، يك دليلش هم به‌جز استعدادِ خودش، وجودِ آدمي مثلِ مارلوو است در پيشينه‌اش.» از ادامه‌ي بحث‌هاي آن شب چيزِ زيادي به‌خاطرم نمانده است، چون حرفِ نسرين ــ يا درست‌تر بگويم حرفِ بورخس كه نسرين نقل مي‌كرد و من آن را در صدرنوشتِ اين قصه‌ام گذاشته‌ام ــ امكانِ جديدي را براي حلِ معماي ژيلا و فرشيد به‌ام نشان مي‌داد: ژيلا و فرشيد پيشينه‌ي نسرين و عباس‌اند و من اگر مي‌خواهم آن‌‌دو را بشناسم، بايد گذشته‌ي اين‌دو را بشناسم، آن‌قدر كه بالاخره در جايي به ژيلا و فرشيد برسم. راه هم روشن است: بايد به‌سراغِ قديمي‌ترين دوستانِ هم نسرين و هم عباس بروم و ازشان بخواهم شخص يا اشخاصي را به‌ام معرفي كنند كه واسطه‌ي آشنايي‌شان بودند، شايد به اين‌ترتيب از رهگذرِ اين آدم‌هاي واسط به آن‌يكي زوج برسم. جستجويم سال‌ها طول كشيد بي‌آن‌كه هرگز بتوانم از دايره‌ي بسته يا درست‌تر بگويم از دايره‌هاي بسته‌ي متداخل همان آشناهاي هميشگي بيرون بروم. براي آن‌كه اسمِ شخصي را نياورم ــ چون همه‌ي آدم‌ها هم واقعي‌اند و هم هنوز زنده و ممكن است دوست نداشته باشند اسم‌شان به اين شكل در يك قصه‌ي خيالي بيايد ــ، اگر فرض كنيم A اسمِ B را به‌عنوانِ واسطه‌ي آشنايي مي‌آورد و B، اسمِ C را مي‌گفت و C، اسمِ D را و همين‌طور تا آخر، دايره هميشه در جايي با تكرارِ اسمِ A، B، C، D يا يكي از اسم‌هاي ديگر واسط‌هاي قبلي در خودش بسته مي‌شد. چند بار هم دايره با اسمِ خودم بسته شد، حال آن‌كه براي بازرسيدن به اسمِ خودم، از اسمِ حداقل چند نفر گذشته بودم كه مي‌دانستم سال‌ها پيش از من با نسرين و عباس آشنا شده بودند. نه اين‌كه به هيچ اسمِ جديدي نرسيدم، برعكس. به بيش از چهل اسمِ جديد برخوردم، اما همه‌ي آن‌ها هم به‌نوعي به همان دايره ــ يا دايره‌هاي متداخلِ ــ بسته برمي‌گشتند. در تمامِ اين مدت به همه‌ي حرف‌هاي هم نسرين و هم عباس دقيق شدم و به كوچك‌ترين سرنخي ‌چسبيدم كه به زندگيِ قبلي‌شان، يعني به پيش از فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا مربوط مي‌شد. اما جستجوهايم در اين جهت هم بي‌نتيجه بود: توانستم عده‌ي فراواني از هم‌محله‌يي‌هاي قديم و از دوستان دورانِ كودكيِ هم نسرين و هم عباس را پيدا كنم كه برايم هزار ماجرا تعريف كردند كه وقتي براي خودشان بازگفتم، بعضي را به ياد داشتند و بقيه را با شاديِ كودكانه‌يي دوباره به ياد آوردند، اما نه هيچ سرنخي از ژيلا و فرشيد يافتم و نه هيچ نشانه‌يي كه فقدانِ حضورِ واقعي‌شان را توجيه كند. البته چند ژيلا و چند فرشيد هم در اين دايره‌هاي آشنايان و گذشتگان پيدا كردم، اما هيچ‌كدام ژيلا و فرشيدي نبودند كه دنبال‌شان مي‌گشتم. آن‌چه سرانجام سبب شد از جستجوي بيش‌تر دست‌بردارم، ماجرايي بود كه خودِ نسرين و عباس برايم بارها به‌شوخي تعريف كرده بودند، بي‌آن‌كه جدي باورم شود تا اين‌كه يك روز همه‌چيز را به چشمِ خودم ديدم: صد متري جلوتر از من بودند و تا خواسته بودم قدم تند كنم به‌ آن‌ها برسم، ناگهان متوقف شده بودند. عده‌يي جوان، پنجاه‌متري پايين‌تر، كنارِ پياده‌رو ايستاده بودند و به زن‌ها و دخترهايي كه رد مي‌شدند، متلك مي‌گفتند. نسرين با تأني راه افتاده بود. عباس صبر كرده بود بيست‌متري جلو بيفتد و آن‌گاه دنبالش افتاده بود و قدم را طوري تنظيم كرده بود كه درست با هم به جوان‌ها برسند، آن‌وقت چيزي گفته بود كه به‌خاطرِ فاصله‌ نمي‌توانستم بشنوم، اما نيازي هم به شنيدنش نداشتم، چون همان‌طور كه گفتم قصه‌ي اين شوخي‌شان را بارها برايم تعريف كرده بودند: «واي بر من! چرا خانمي به اين خوشگلي تنهاست؟» و پاسخِ نسرين: «شايد چون هنوز مردي به جذابيتِ شما نخواسته از تنهايي درش بياورد!» و به هم لبخند زده بودند، عباس گفته بود: «من فرشيدم.» نسرين گفته بود: «من هم ژيلام.» عباس دست انداخته بود دورِ گردنِ نسرين، نسرين دست انداخته بود دورِ كمرِ عباس، و عاشقانه راه را با هم ادامه داده بودند و حتماً پيش از آن‌كه خيلي دور شوند و صداي‌شان ديگر شنيده نشود، يكي ــ معمولاً خودِ عباس، اما گاهي هم نسرين، بسته به ميزانِ شگفت‌زدگيِ جوان‌ها ــ گفته بود: «من خانه‌ام خالي است…» و آن‌يكي بي‌درنگ پاسخ داده بود: «چه عالي! فوري برويم همان‌جا!» به جوان‌ها كه رسيدم، هنوز بهت‌زده بودند: «ديدي؟ هان، جانِ من، تو هم ديدي؟ – چه سرعتِ عملي! – نه بابا، زنك خراب بود. – من كه باورم نمي‌شود…» لبخندزنان گذشتم، با اين يقين كه پاسخِ معمايم را پيدا كرده‌ام و اين قصه‌ي ژيلا و فرشيد هم حتماً چيزي‌ مثلِ همين قضيه‌ي تظاهر به ناآشنايي و دادنِ اسمِ مستعار به خود است، چون در اين شوخيِ خياباني نيز بسته به اين‌كه راوي نسرين بود يا عباس، گاه عباس جلو مي‌افتد و نسرين سرِ صحبت را با او باز مي‌كرد.

بعدالتحرير: اين قصه را سال‌ها پيش نوشته بودم، بي‌آن‌كه آن را هرگز منتشر كنم چون به نظرم پايان‌بندي‌اش بي‌نهايت لوس مي‌آمد تا اين‌كه چهار ماه پيش نسرين در يك تصادفِ رانندگي مُرد، و به فاصله‌ي كم‌تر از يك‌هفته، عباس هم رفت، در شرايطِ مشكوكي كه هنوز معلوم نشده قتل بوده يا خودكشي. يادِ قصه‌ام افتادم، آن را پيدا كردم و از نو خواندم. در بازخواني، توجهم به جمله‌ي بورخس راجع به رابطه‌ي ميانِ مارلوو و شكسپير جلب شد و اين‌كه دايره‌هاي بسته‌ي متداخلي كه در جستجوي پيشينه‌ي نسرين و عباس در آن‌ها گرفتار مي‌شدم، نوعي دايره‌هاي بورخسي بودند. متوجه شدم كه پايان‌بنديِ قصه براي اين لوس به نظرِ مي‌رسد كه درست، يعني حقيقي نيست. تنها دليلش هم احتمالاً بي‌توجهيِ خودم به بافتِ قصه‌ و ننوشتنِ جمله‌ها به شكلي بوده كه بايد نوشته مي‌شدند. براي نمونه، كافي بود به به‌جاي جمله‌ي تصريحيِ «ژيلا و فرشيد پيشينه‌ي نسرين و عباس‌اند»، يك جمله‌ي پرسشي مي‌نوشتم، قصه پايان‌بنديِ ديگري پيدا مي‌كرد. و جالب اين‌كه شكلِ پرسشي مي‌توانست همان شكلِ جمله‌يي باشد كه نسرين همان شب از بورخس گفت: «اگر نسرين و عباس نبودند، از ژيلا و فرشيد چه مي‌ماند؟» آن‌وقت شايد ناچار مي‌شدم مسيرِ ديگري را به ادامه‌ي قصه بدهم و شايد به پايان‌بنديِ درست‌تري مي‌رسيدم بي‌آن‌كه از اين بابت مجبور به تغييرِ چيزي و جعلِ واقعيت شوم. تنها چيزي كه مي‌توانستم به‌فرضِ بعيدِ موفقيت، در گذشته‌ي نسرين و عباس پيدا كنم، چند لحظه عبورِ ژيلا و فرشيد بود، حال آن‌كه من بايد به رازِ ماندگاريِ آنان پي مي‌بردم و براي اين كار، بايد به حال و آينده‌ي نسرين و عباس توجه مي‌كردم ــ و دست‌كم براي من يكي، ژيلا و فرشيد ماندگارند، وگرنه نه اين‌قدر دنبال‌شان مي‌گشتم و نه اصولاً قصه‌ي حاضر را مي‌نوشتم. از همين‌رو پايان‌بنديِ ديگر قصه‌ام مي‌تواند يك پايان‌بنديِ بورخسي باشد ــ اما مگر در قصه‌ام چيزي بوده كه بورخسي نباشد؟ــ كه احتمالاً به حقيقت نزديك‌تر است: زوجِ ژيلا و فرشيد، عشقي آن‌چنان شادان و بنابراين شوخ‌طبعانه دارند كه تصميم مي‌گيرند شوخي‌هاي خياباني‌شان را پس از مرگ‌ نيز ادامه دهند و اين بار دو آدمِ واقعاً غريبه را ناگهان به هم برسانند: ژيلا در جسمِ نسرين حلول مي‌كند و فرشيد در جسمِ عباس، و وقتي نسرين به‌سراغِ عباس مي‌رود يا برعكس، پاسخِ ديگري نه تنها بي‌درنگ مثبت است كه حتا ــ شيطنتِ مضاعفِ ژيلا و فرشيد؟ ــ سبب مي‌شود حسي از آشناييِ قديم در خانه‌ي ژيلا و فرشيد داشته باشند. از همين‌رو، بسته به اين‌كه روايتِ نخستين آشنايي را نسرين بگويد يا عباس، آن‌كه به ژيلا و فرشيد اشاره مي‌كند، هميشه ديگري است، يعني آن‌كه ظاهراً مفعولِ روايت است و فقط منتظر مي‌ماند عشق به‌سراغش بيايد. گفتم كه نسرين و عباس عادت داشتند در شوخي‌هاي خياباني‌شان تغييرِ نقش دهند. از همين‌رو در روايت‌هاي‌شان نيز تغييرِ نقش مي‌دهند تا هر دو، هر دو نقش را ايفا كنند. وجودِ عنصرِ ژيلا و فرشيد به‌عنوانِ تنها عنصرِ مشترك در هر دو روايت هم احتمالاً از دل‌نگرانيِ اين دو براي نوعي «ماندن» خبر مي‌دهد، همان‌طور كه تفاوتِ روايت‌ها گوياي نوعي «گله‌ي شوخِ عاشقانه» است: راوي قصه مي‌گويد در جلوِ صف بوده، يعني سرِ وقت به قرار رسيده، حال آن‌كه ديگري در بيرونِ صف بوده و سرگشته، يعني ديررسيده و نمي‌دانسته چه كند. جالب توجه نيز اين‌كه بازآشنايي يا وجودِ آشنايي از قديم را در هر دو روايت، آن كسي مي‌دهد كه دير رسيده و برايش ديگري بليت خريده. نكته‌ي ديگري هم هست كه مرا نسبت به اين پايان‌بندي متقاعدتر مي‌كند. اگر يادتان نرفته باشد، من در آن شب از بحثِ وحدتِ وجوديِ گوته به اين نتيجه رسيده بودم كه تازگيِ روايت، حتا به كهنه‌ترين داستان‌ها هم تازگي مي‌دهد. داستانِ نسرين و عباس هم به‌نوعي به هر دوِ اين بحث‌ها پيوند مي‌خورد كه ناگهان عباس، بحث را در مسيرِ ديگري انداخت. چرا؟ آيا به دليلِ نگرانيِ ژيلا- نسرين و فرشيد- عباس از برملاشدنِ ماجرا؟ اما اگر چنين باشد چرا حرفِ مارلوو را پيش كشيد كه بهانه‌يي شد تا نسرين آن جمله‌ي بورخس را بگويد كه قاعدتاً بايد مرا خيلي قلدرتر به مسيرِ اصلي برمي‌گرداند؟ خاصه آن‌كه اين جمله‌ي بورخس در آن زمان هنوز به فارسي ترجمه نشده بود و نسرين كه زبانِ خارجي بلد نبود، نمي‌توانست آن را خوانده باشد و احتمالاً آن را نه او كه ژيلا مي‌گفت. اما من چون به جمله‌ام شكلِ تصريحي داده بودم، هنوز نمي‌توانستم متوجهِ اين نكته‌ها شوم و اين‌كه احتمالاً قرار بود قصه‌ي ژيلا و فرشيد، نه در يك نسرين و عباسِ ديگر كه در قصه‌يي كه من خواهم نوشت، ماندگار شود. اگر چنين باشد، علتِ تعللم در انتشارِ قصه، بدونِ بعدالتحريرِ فعلي، معلوم مي‌شود: مخالفتِ ژيلا و فرشيد.

بعدالتحريرِ دوم: بعد از اين‌كه تصميم به چاپ اين قصه با بعدالتحريرش گرفتم، آن را براي خواندن و اظهارِ نظر به دوستي دادم كه در تناسخ و زندگي‌هاي پس از مرگ تخصص دارد. روايتِ بدونِ بعدالتحرير را بيش‌تر پسنديد: «در داستانِ ژيلا و فرشيد هيچ عنصرِ ماوراءطبيعي نيست و براي اين‌كه فرضيه‌هاي تو درست باشد، بايد عنصرِ ديگري هم با آن‌ها سازگار باشد كه نيست: محلِ آشناييِ نسرين و عباس، سينمايي است كه فيلمِ نگهبانِ شب يا پرسونا را نشان مي‌دهد و مگر اين‌كه بخواهي به نظريه‌ي شوخي‌ات بيش از اندازه بها دهي، قصه‌ي هيچ‌كدام از اين دو فيلم، قصه‌يي نيست كه به ديدارِ مجددِ يك زوجِ عاشق مساعدت كند. چرا بايد ژيلا و فرشيد براي نخستين بازديدارشان به تماشاي چنين فيلم‌هايي بروند؟» ترسيدم فرضيه‌ي جديدم را هم خراب كند، وگرنه به او مي‌گفتم چند هفته پيش از آشناييِ نسرين و عباس، زني به نامِ ژيلا درست جلوِ همان سينما در اثرِ تصادفِ رانندگي، در دم جان سپرده است، و بنابراين مي‌توانسته فقط جلوِ سينما قرار گذاشته باشد كه در آن هنگام، فيلمِ ديگري را نشان مي‌داده ــ البته هرچه تحقيق كردم نتوانستم در زندگيِ اين ژيلا اثري از هيچ فرشيدي بيابم.

يك روز آفتابى | حسين نوش‏آذر

در پيش‏زمينه آفتاب پريده‏رنگ يك روز اول تابستان در آلمان. شعاعى از نور از لابلاى پرده به اتاق خواب راه مى‏يابد. پنجره اتاق‏خواب به حياط عمارت بازمى‌شود؛ و منير وقتى كه مى‏خوابد پنجره را به عادت بازمى‏گذارد. اكنون از حياط صداى خش‏خش جارو مى‏آيد. منير مى‏داند، از پس اين‏همه سال ديگر مى‏داند كه اگر بلند شود و از لاى پرده نگاهى به حياط بيندازد، باز زن را مى‏بيند كه مثل هميشه ـ در اين موقع سال – وقتى كه هوا آفتابى ‏است حياط را جارو مى‏زند. حياط وسيع است و زنى كه حياط را جارو مى‏زند سالخورده. هم‏قد و اندازه همان جارو.

منير از صداى جاروكشى زن همسايه از خواب پريده است. مدتى به همان حال نيمه‏خواب و نيمه‏بيدار در بستر مى‏ماند. اين صداى من است كه او را مى بينم. انگار از سوراخ كليد بستر يك زن را مى بينم، با ملافه، بالش و پتويى كه از بوى او نشان دارد از باخود بودن و در خود بودن. قلب منير از اضطراب، دلنگرانى و التهاب مى تپد. چه كسى آنجاست؟ چه كسى پشت در ايستاده است؟ اكنون ديگر مى‏داند، كه هيچكس از پشت در او را صدا نخواهد كرد. يعنى هيچكس روزى او را صدا نخواهد كرد؟

هفته دوم ژوئن است. يك ساعت و نيم پيش منير به قصد خواندن يك كتاب – به قصد خواندن قصه‏اى از يك كتاب در بستر دراز كشيد. قصه ناخوانده ماند، و او به خواب رفت. همين است. مثل راه‏رفتن بر زمينى يخ‏بسته. ناگهان پايت مى‏لغزد و تا به خودت بيايى، مى‏بينى نقشى از زمين هستى – از خاك. مثل غوطه‏خوردن در آب و فرورفتن و ديگر برنيامدن. اين صداى كيست كه از پشت در مى آيد؟ منير جان، منيركم! دختر بابا. بعد تو مى‏روى نرم‏نرمك مى‏نشينى بر زانو پدر و او شانه‏اش را از جيب بغل كت بيرون مى‏آورد و نرم‏نرم موهايت را شانه مى‏زند و تو سر مى‏گذارى بر سينه پدر و به پيراهن اطلسى فكر مى كنى كه از آن توست و در همان حال نگاهت ناگهان مى‏افتد به من ـ به يك مرد ـ كه پشت در ايستاده ام و از سوراخ كليد به تو نگاه مى كنم: منير در بستر دراز كشيده است، زير پتويى كه از تن و از بوى او نشان دارد و هيچ حركت نمى‏كند. انگار در ميان طبيعتى زمستانى يخ بسته است. زن سالخورده به تن حياط هنوز جارو مى‏كشد. خش‏خش‏خش.

چراغ مطالعه روى پاتختى است. منير دست دراز مى‏كند و چراغ را روشن مى‏كند. خميازه‏كشان و خواب‏آلود. موهايش روى صورتش مى‏ريزد و لحظه‏اى راه نگاه را سد مى‏كند. هنوز قلبش مى‏تپد. تپش قلب، يك معنى‏اش اين‏است كه بناست اتفاقى بيفتد يا اتفاقى دارد مى‏افتد و يا هر لحظه ممكن است اتفاقى بيفتد. اما چه اتفاقى؟ يعنى ممكن است هنوز اتفاقى بيفتد؟ كتاب، نيمه باز روى زمين افتاده است. منيركم! وقتى كه داشت خوابت مى‏برد، كتاب از دستت بر زمين افتاد.

منير از بستر بيرون مى‏آيد، در كشوى پاتختى پاكت سيگار و فندك را مى‏جويد و مى‏يابد. سيگارى روشن مى‏كند. به آشپزخانه مى‏رود. جز دو تكه رخت زير هيچ چيز به تن ندارد. از اينجا من برهنگى يك زن را مى بينم كه تنهاست – در يك روز اول تابستان. آشپزخانه در سمت جنوبى عمارت قرار دارد و پنجره‏اش كوچك است و اندكى هم قناس است و آفتابگير نيست. آشپزخانه اين وقت روز تاريك است. منير در يخچال را بازمى كند. ناگهان يك شعاع نور به آشپزخانه مى‏تابد. نور چشم را مى‏زند. نورى كه از يخچال به چهره او مى‏تابد از انجماد نشان دارد. در پاكت شير باز است. منير لحظه‏اى به ليوان‏هاى خالى فكر مى كند كه در قفسه آشپزخانه به‏قاعده كنار هم چيده شده است. از ليوان صرف‏نظر مى‏كند و از پاكت، جرعه‏اى شير مى‏نوشد. پاكت شير را سر جايش مى‏گذارد، در يخچال را مى‏بندد. باز تاريكى. محسوس‏تر از پيش. از جنس اتاق قناس. در تاريكى، ناگهان چشمش مى‏افتد به كركره آشپزخانه. كركره كج است و ساقه شمعدانى كه بر هره پنجره ايستاده است، از سنگينى كركره خميده است. نكند بشكند؟ لايه‏اى از غبار و چربى روى برگ‏هاى شمعدانى نشسته است. برگ‏هاى شمعدانى بى‏جلاست. بعد تو ناگهان به برهنگى‏ات فكر مى‏كنى و از خودت مى‏پرسى پس چرا هيچ‏وقت هيچ‏اتفاقى نمى‏افتد و چرا هيچ‏وقت ساقه شمعدانى زير سنگينى كركره نمى‏شكند و چرا هيچ‏وقت كجى كركره راست نمى‏شود و چرا هيچ‏وقت نور روز به اتاق راه پيدا نمى كند؟

منير در يكى از محله‏هاى اطراف شهر زندگى مى‏كند، محله‏اى با خانه‏هاى پيش‏ساخته از بتون، آپارتمان‏هايى به اندازه يك قربيل. همه شبيه هم. تنها دلخوشى در اين همانندى همان حياط مشترك است و صداى خش‏خش جارو كه هميشه در روزهاى آفتابى به گوش مى‏رسد. منيركم! مى بينمت كه از پنجره نشيمن كه مسلط است بر خيابان به بيرون نگاهى مى‏اندازى. پياده‏رو خلوت است و پاكيزه. در پاكيزگى پياده‏رو نوعى وسواس، نوعى جنون نهفته است از جنس تنهايى تو. براى همين محله به هر نامى مى‏تواند ناميده شود و هر نامى كه داشته باشد، زود از خاطر مى‏رود.

منير به حمام مى‏رود. برهنه مى‏شود. من از پشت در او را مى بينم: يك زن تنها كه دو تكه رخت زنانه را از تن درمى‏آورد. آب را باز مى‏كند و زير دوش مى‏رود. آب داغ است. از داغى آب ـ منير من ـ تنت گرم مى‏شود. خون در رگ‏هايت با سرعت بيشترى به حركت درمى‏آيد. تپش قلبت را فراموش مى‏كنى. آرامش به زير پوستت راه مى‏يابد و تو را از آن خود مى‏كند.

منير چشمانش را مى‏بندد. مى‏داند كه يكى از كاشى‏ها با نقش اسليمى ترك برداشته است. به ترك نقش اسليمى كاشى فكر نمى كنى در اين لحظه. آب داغ است ـ داغ. زنى تنها زير دوش. برهنگى پيكر زنى تنها كه داغ است. منير چشم باز مى كند. دست دراز مى‏كند و قالب صابون را از جاصابونى برمى‏دارد. نرم‏نرم و به‏دقت به تنش صابون مى‏مالد. آب داغ همچنان مى‏بارد بر تن تو، و تو احتمالا به لغزندگى صابون فكر مى‏كنى و از خودت مى‏پرسى پس چرا داغى آب را ديگر احساس نمى‏كنى. پوست منير اكنون سرخ شده است. بى‏حسى تن بر داغى آب غالب است و منير همچنان نرم‏نرم صابون به تن خود مى‏مالد. خوشبختى در اين لحظه يعنى همين: صابون كه كف مى‏كند و با آب داغ از روى پوستت شسته مى‏شود، محو و نابود مى‏شود مثل همه خاطره‏هايى كه تو ـ منيرم ـ با خود حمل كرده‏اى تا به اينجا – تا اين لحظه. اما مگر مى‏شود اين همه را به آب شست؟ مگر مى‏شود براى هميشه زير دوش ايستاد و خود را به آب داغ سپرد و مگر مى‏شود براى هميشه چشم دوخت به صابون كه چگونه بر پوست كف مى‏كند و مگر مى‏شود براى هميشه نقش اسليمى ترك‏برداشته كاشى را نديد؟ مثل كشتن است – قتل نفس. اما از ياد بردن چگونه مى‏تواند همجنس و همزاد قتل باشد؟ اين بازى، بازى توست. اما تو به راستى كى هستى؟ از خودت مى‏پرسى من كيستم – و چرا؟ و اين را هم مى‏دانى، از پس اين همه سال ديگر مى‏دانى كه در اين راه به يك همسفر، به يك همدم احتياج دارى و از خودت مى‏پرسى كه آيا كسى واقعاً پشت در ايستاده است – در اين لحظه كه تو برهنه – يك زن برهنه و تنها زير دوش ايستاده‏اى و پوستت از داغى آب سرخ است؟

منير شير آب را مى‏بندد. تازه در اين لحظه متوجه مى‏شود كه همه جا را بخار گرفته است. يك زن برهنه و تنها را مى بينم كه در ميان لايه‏هاى بخار شناور است. منير با احتياط از كابين بيرون مى‏آيد. دست دراز مى‏كند به سوى رخت‏آويز و حوله را برمى‏دارد. حوله كوچك است. مى‏دانى كه با حوله نمى‏توانى همه جاى بدنت را خشك كنى. پس از موها صرفنظر مى‏كنى. يك زن برهنه ميان لايه‏هاى بخار – منير من، منيركم ـ كه با حوله به دقت خود را خشك مى‏كند. بخار آب كلافه‏ات كرده است. قلبت همچنان مى‏تپد. دلت مى‏خواهد در را باز كنى. اما از خودت مى‏پرسى نكند كسى به راستى پشت در ايستاده باشد و اين كيست كه در اين لحظه به من نگاه مى كند؟ يك زن برهنه. تميز. باطراوت و نيمه‏خيس، شناور ميان لايه‏هاى بخار. پوست: سفيد و براق. آماده تنفس. مشتاق زندگى. داغ. قلبت همچنان مى‏تپد از هيجان، از اضطراب. بااين‏حال وقتى از ترس در را باز كردى، مرا نديدى. هيچكس پشت در نبود. بخار آب اكنون به‏تدريج در كل فضا پخش مى‏شود و جا باز مى‏كند براى هواى تازه. حوله خيس است ـ خيس. حوله را در جاى رخت‏هاى چرك مى‏اندازى. جاى رخت‏هاى چرك در حمام است ـ سه كنج ديوار. حتى با چشم بسته هم مى‏توانى آن را پيدا كنى. منير من در جعبه آينه را باز مى‏كند. اسباب آرايش به دقت در جعبه آينده چيده شده است. از آن ميان ظرف شيشه‏اى كرم را برمى‏دارد و به پوستش كرم مى‏مالد. كشاله ران. برجستگى پستان‏ها. گردى شكم. گردن، دستها و آخر سر چهره‏اى كه در آينه نمى‏بينى. آينه بخار كرده است. بخار آينه را با كف دست مى‏زدايى و خود را در آينه مى‏بينى. اين كيست كه در آينه به تو نگاه مى كند؟ اين زن بيگانه كيست كه در آينه به تو نگاه مى كند؟ از روى كاسه دستشويى شورت و پستان‏بندت را برمى‏دارى. مى‏پوشى. شورت: سفيد و كتانى. پستان‏بند: سفيد و كتانى. نم بدنت به دو تكه رخت نفوذ مى‏كند. يك زن تنها در حمام. با شورت‏نم‏دار. پستان‏بند نم‏دار. موهاى خيس كه به روى شانه رها شده است.

منير به آشپزخانه مى‏رود. قهوه دم مى‏كند. براى خود يك فنجان قهوه مى‏ريزد. سرپا قهوه را جرعه‏جرعه مى‏نوشى. بى‏قرارى. بى قرار است منيركم. براى همين نمى‏نشيند پشت ميز نهارخورى. ميز چهارنفره است. اما هرگز جز منيرم هيچكس پشت اين ميز ننشسته است. به تلفن فكر مى كنى كه از هفته گذشته تاكنون حتى يك بار هم به صدا درنيامده است. نكند گوشى را سر جايش نگذاشته باشى؟ منير، منير من فنجان قهوه را در ظرفشويى مى‏گذارد. به اتاق خواب مى‏رود. از كمد لباس، از ميان آن همه رخت زنانه، دامن و پيرهنى انتخاب مى كند. آن‏ها را سريع مى‏پوشد. ناگهان چشمت مى‏افتد به بستر كه از بوى تو نشان دارد. بستر يك زن تنها. مرا نديدى. من ايستاده بودم پشت در و به تو نگاه مى كردم، و تو از خودت مى پرسى: چه كسى پشت در ايستاده است؟

از حياط هنوز صداى خش‏خش جارو مى‏آيد. منير مى‏داند، از پس اين‏همه سال ديگر مى‏داند كه اگر از لاى پرده نگاهى به حياط بيندازد، باز زن را مى‏بيند كه مثل هميشه، در اين موقع سال، وقتى كه هوا آفتابى‏است حياط را جارو مى‏زند. حياط وسيع است و زنى كه حياط را جارو مى‏زند سالخورده. هم‏قد و اندازه همان جارو. قلب منير باز مى‏تپد از اضطراب، دلنگرانى و التهاب. چه كسى آنجاست؟ چه كسى پشت در ايستاده است؟ اكنون ديگر مى‏داند، ديگر مى‏دانم كه روزى از پشت در او را صدا مى كنم ـ منير، منير من، منيركم!

شجره‌ی طیبه | غزاله علیزاده

به‌خواست نویسنده، رسم‌الخط داستان به‌همان شیوه که بوده، حفظ شده است.

از اتوبوس ۱۱۹ که پیاده می‌شوید، روبرو میدانی‌ست. با قطار زیرزمینی هم می‌شد آمد، منتها، چون اتوبوس آبی‌ست و درخت و باران و قبر امپراتور را از آن پشت می‌شود دید. شما با اتوبوس آمده‌اید.
در میدان باد می‌آید. در همه‌ی میدانهای پاییزی باد می‌آید. از دو حال خارج نیست: یا از باد و ذره‌های باران خوشتان می‌آید، یا بدتان- که گوشتان سرخ می‌شود، و صداهای ممتد ویرانگر در آن می‌پیچد. اگر از باد- و باران- بدتان می‌آید (و این طبیعی‌تر و ساده‌تر است)، آخرین دکمه‌ی بالایی‌ی بارانی را، که در اتوبوس باز بوده، می‌بندید. دستکش‌ها را، که روزهای اول پاییز خریده‌اید، می‌پوشید (شما هرچه گشته‌اید نتوانسته‌اید دستکشهای زمستان پارسال را در چمدانهای کهنه بیابید)، شاید فکر می‌کنید با اخم بهتر جلوی باد را می‌توان گرفت. شاید هم بادست که شما را به اخم میارد. به‌هرصورت، جستجوی این رابطه طولانی و بی‌نتیجه‌ست.

حالت سوم کمیابی هم هست و آن زمانی‌ست که شما کمی هوشیار باشید. یا کمی بیمار. شما که از باد و باران خوشتان نمی‌آید، فکر می‌کنید این سانحه هم درست چون سوانح دیگر زندگی‌ست. شما به یاد بادهای سخت درونی می‌افتید که استخانهاتان را ویران می‌کرد و بعد از این هم ویران خاهد کرد. شما استخانهاتان را دوست دارید، از ویرانی‌ی استخان در مسیر بادها می‌ترسید، برای همین است که در باد سر میافرازید، که در باد دست می‌جنبانید. و برای همین است که باد آزاردهنده را دوست می‌دارید، چون فکر می‌کنید شما را آماده‌ی آزارهای بعد می‌کند. آزارهای بعدتر، تا زمان موعود، همان وقت که در بیمارستان روی تخت خابیده‌اید و بوی اتر در دماغ شماست.
پس شما از میدان می‌گذرید، پذیرنده‌ی باد. در سومین خیابان دست‌راست چارراه، رده‌ی بلوط کاشته‌اند. دستهای کارنده زیر خاک پراشیده و شاید که همین ریشه‌ها عبور کرده از همان تناسب انسانی. شما ولی با درختهای بلوط و با دستهای کارنده کار ندارید. سومین کوچه کجاست؟ کوچه‌ی شائیم یا شائوم؟ دفترچه‌ی یادداشت را باز می‌کنید و باز هم نمی‌توانید تلفظ مطمئنی از این کلمه داشته باشید. پا در کوچه می‌گذارید، و دیگر به باد فکر نمی‌کنید، معماری‌ی بیرحم کوچه فرصتها را تمام گرفته‌ست. – قدیمیترین و در همان حال جدیدترین کوچه‌یی که تابه‌حال دیده‌اید، بندبند آجر قرمز، شریان‌وار، در لابه‌لای سیمان پیچ می‌خورد. دیوارهای سرد سیمانی شریانهای بالارونده دارند و شما حیرت می‌کنید که آب باران از کجا به زمین می‌رود. آسمانخراشی می‌بینید با معماری‌ی سلیس مربع و با چارسد پنجره‌ی سیاه. روی هر پنجره، با پنجه‌ی آغشته به گچ، حرف S نوشته‌اند. چارسد پنجره‌ی بی‌ساکن. و شما دلواپس نمی‌شوید، که حتم دارید هفته‌ی دیگر اعلان اجاره می‌گذارند روی هر کدام، یا فروش.
در کوچه‌ی آنها پیش می‌روید، طبیعتن تدریجی. پیاده‌اید. بعد می‌رسید محله‌ی کهنه. پنجره‌ها همه بیرون‌ زده ازدیوار. علامت خانه‌های قدیمی است. خوب می‌دانید، پرده‌های قهوه‌یی با گل بنفش. گلدانهای نازک گل پنجپر طلایی. گل مائومیا که شیره‌ی نیشکر دارد و چون سفیده‌ی تخم‌مرغ، با جسمیتی که زیر نگاه تغییر می‌کند. (بهتر که گل مائومیا گل کودکی و سالهای بلوغ شما باشد. بهتر که عطر قلیایی‌ی بی‌وزن آن میان رگه‌های بنفش پشت مغزتان، با عشقها و با حقارتهای کوچک، ته‌نشین شده باشد.)
به دهلیز همیشگی می‌رسید و فانوس روشن است. آن سالها هم روشن بود. دوباره آمده‌اید برای چه؟ شما پدرتان مرده، منتها دو تیره از خیشاونداش زنده‌اند، می‌شود گفت بهتردید زنده‌اند و زنی که آن نامه را نوشته عضو یکی از همان دوتیره‌ست: دخترعموی مادری‌ی پدرتان. وقتی به عقب برگردید، او را در هشتی می‌بینید، که تاج گلهای اطلسی می‌گذارد به سر یک‌دوسه تا عروسک کهنه‌یی. بچه‌ی کوچک زردرنگی‌ست، و چرا خانواده‌اش مراقب غذاش نیستند. طول هشتی را – حال- راه می‌رود و تاریخ می‌خاند. و شما هیچ‌وقت فکر نکرده‌اید که او زشت است یا که او زیباست. چند روز پیش، وقتی از کارخانه برگشتید، در جعبه‌ی پست، که چوبی‌ست و هفت سوراخ دارد، حس کردید، نامه‌یی‌ست. (شما معمولن خیلی کم نامه دارید). از همان وسط پله‌ها پاکت را باز کردید و می‌خاندید (شما عجولید). خیشاوند محترم قلبن شرمنده‌ام از اینکه مزاحم وقتتان میشوم ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم توسل به‌شما یگانه چاره‌است شما تنها بازمانده‌ی خاندان شریف ما هستید، شاید دیگرانی هم باشند ولی من متأسفانه آنها را نمی‌شناسم. جریان از این قرار است که یک مشکل خیلی جدی در زندگی‌ی من به‌وجود آمده است که برای حل آن به کمک و لطف شما احتیاج دارم البته اگر آن را از من دریغ نکنید، خاهش می‌کنم یکی از عصرهای هفته‌ی آینده را به منزل محقر ما تشریف بیاورید، من شرح واقعه را می‌گویم و از فکر روشنتان برای حل این مشکل استمداد می‌خاهم. شاید نشانی‌ی ما را فراموش کرده باشید به‌هرحال من یکبار دیگر آن را برایتان تکرار می‌کنم. میدان کافور، کوچه‌ی شائوم، شماره‌ی ۱۱۵.
شما در تمام بعدازظهرها کار جدی نمی‌کنید (نامه را روی میز می‌گذارید). شما دوستان زیادی ندارید، ولی به‌خاطر آن عاطفه، آن عاطفه‌ی غمگین نظم که در حیات شما هست، یک روز را برای سلمانی می‌گذارید، یک روز را برای گردش در پارک، و تعطیل آخر هفته را برای رفتن به سینمای قدیمی‌ی محله‌ی خودتان که هفته‌یی یک بار فیلم عوض می‌کند، و همین‌طورست انبوه زندگیها که پشت پنجره‌ها می‌گذرد. و شما همیشه، با قطار که از کار برمی‌گردید، بعد تصویر محوتان که روی شیشه افتاده‌ست، پشت پرده‌های توری و در نور نارنجی‌ی چراغها، آن تلاشهای کوچک را، آن سایه‌های آبی‌ی لرزان را می‌بینید.
زنی روی پله‌ها نشسته ته دالان. شما انتظار دارید باز همان عروسکهای کهنه‌ی مخملپوش را ببینید، همان گلهای اطلسی و همان کلافهای سیاه. او جلو می‌آید، با لباس خاکستری‌ی گشاد، اما با دستهای هنور چه کوچک، که بعد که ول می‌کنید، مثل دوشاخه یا دو لاشه بی‌حرکتی فرو می‌افتند. زیر نور فانوس، آن صورت همیشه زرد خاکستری شده. در زیر چشمها، در بناگوش، و در منحنی‌ی چانه، خاکستری‌ی سرد می‌شکند، و با زرد میامیزد. شما از پله‌ها بالا می‌روید. او که در را باز می‌کند، صدای چک‌چک آب می‌آید. لامیا می‌گوید شیر هرز شده. بوی شاش می‌آید، از بچه‌یی که در آن گهواره‌ست. رو به گهواره می‌روید که او را از نزدیک ببینید. نور اتاق کمست و او را در سنگینترین خاب شیرخارگی، با صورتی که پیرتر از صورت یک پنجماهه است. شاید زیر پوستش، به رگهای آبی‌ی تن، شیر کافی جاری نیست. لامیا یک هیزم خشک در بخاری می‌گذارد و شما بر یکی از دو صندلی‌ی روبرو می‌نشینید. او ساکت است. سر به‌زیر انداخته. چه شده؟ او سرش را بالا می‌گیرد، پره‌های بینی‌اش لرزان. من باعلاقه به همه‌ی مشکلات شما گوش می‌کنم.
جریان طولانی‌ست- لامیا می‌گوید- خیلی خسته می‌شوید اگر همه را برایتان بگویم؟ جواب این جور سوآلها دشوارست. شما اگر به‌راحتی بگویید که خسته نمی‌شوید، کمتر کسی باور می‌کند. اگر بگویید که می‌شوید، تا حدی نومیدکننده‌ست، پس شما زیاده می‌روید که- نه تنها خسته نمی‌شوید، بل که عجیب به‌شنیدن آن اشتیاق دارید. باید از دورتر شروع کنم. سرش بالاست. یکراست در آتش نگاه می‌کند. یادتان می‌آید عروسی‌ی ما را در سه سال پیش؟ راستی شما این‌جا نبودید، همان سالی بود که تعطیلات میلاد را رفته بودید سفر. شوهرم راننده بود. برای کارخانه‌ی لباس کار می‌کرد. خیلی جوان بود، تنش ترد و گرم و زنده. ما عاشق هم بودیم، تا هفت ماه. همیشه هفت ماه اول بهترین ماههاست. بعد زندگی می‌کردیم. پسرکم کار می‌کرد. من پیراهنهاش را می‌شستم. یک‌روز یک کفش قهوه‌یی خریده بود شبیه نیمچکمه‌ی نظامیها. این خوشحالمان می‌کرد. مثل سربازها دور اتاق راه می‌رفت. بعد می‌ایستاد رو به‌من سلام نظامی می‌داد. هر دومان می‌خندیدیم. خیلی دلش میخاست یک کت زیپدار هم داشته باشد. باور کنید عین نظامیها شده بود.
رنگ چهره‌ی لامیا تازه می‌شد و خاکستریی دور چشم از پوست فاصله می‌گرفت. خنده‌خنده می‌گفت: می‌دانید این جریان خیلی مضحک است، ولی فقط برای شما می‌گویم.
ما زندگی می‌کردیم. همین‌طور زندگی می‌کردیم. می‌دانید چطور. بعد بچه آمد. خوشحالی‌ی ما به‎اندازه‌ی تمام زن و شوهرهای جوانی بود که صاحب اولین بچه می‌شوند. او می‌ایستاد دم گهواره. همان‌طور که شما چند لحظه قبل ایستاده بودید. بچه دستهاش را در هوا تکان می‌داد: او می‌گرفتشان می‌بوسید، تمام سرانگشتهاش را، که پنج برابر کوچکتر از آدمهای بزرگ بود، همان‌قدرهم منظم و کامل. او گاهی غمگین می‌شد. هوا که ابری بود، از پنجره نگاه می‌کرد بیرون. گوشه‌های آسمان بنفش بود. می‌گفت امشب باران مفصلی می‌بارد. بیشتر هم می‌بارید. منظره‌ی پنجره‌ی کوتاه ما همین خانه‌ی تازه‌سازی بود که می‌بینید. گاهی می‌گفت من در این اتاق پشتم می‌شکند. فشار آهن و سیمان و شیشه پشتم را می‌شکند… تا این که پرده خریدیم. خریدن پرده داستان درازی دارد. بدبختی از همان وقت شروع شد.
یک‌روز رفتم بازار یکشنبه. آن‌جا چیزهای ارزانتر و بهتری پیدا می‌شود، هرچند که بیشتر هم بسته به اقبالت. می‌رفتم دستفروشیها را می‌گشتم. یکبار که پرده‌ها و پارچه‌ها را زیرورو می‌کردم، یک پرده‌ی سبز دیدم با گلهای ارغوانی. خوشم آمد. تصمیم گرفتم بخرم. حتا چانه هم زدم. ولی باز پشیمان شدم. فکر کردم شاید چیز بهتری پیدا کنم. رسیدم به یک دکه‌ی کهنه، پیرمردی نشسته بود روی چارپایه. عینک داشت. پرسیدم شما پرده دارید؟ آرام خندید گفت پس آمدید؟ خیلی منتظرتان بودم. من درست حالی‌م نشد. گفتم منظورتان چه بود؟ باز خندید، گفت هیچ. فقط فکر کردم آنچه دنبالش می‌گردید شاید این‌جا پیدا شود. یک پرده‌ی خوش‌نقش و نگار، که بیخودی خاک می‌خورد. لحنش لحن فروشنده‌هایی بود که می‌خاهند بنجل آب کنند.
رفتیم توی دکان. توی دوتا قفس، دوتا طوطی‌ی سبز بودند که حرف می‌زدند. او در یک صندوق آهنی را باز کرد و انواع پارچه‌های قدیمی را بیرون آورد. پابه‌پا می‌کردم زودتر آن پرده را ببینم. از ته صندوق کشیدش بیرون. خاکش را با وسواس پاک کرد. من هنوز پشتش را می‌دیدم. او دوسوی بالای پارچه را گرفت و پرده تمام قد برابرم ایستاد. تا چند لحظه ساکت بودم. نه این که فکر کنید چیز فوق‌العاده‌یی در آن بود، برایتان شرح می‌دهم: یک درخت بزرگ که از بالا تا پایین پرده را می‌گرفت، با برگهای بینهایت سبز در زمینه‌ی زرد روشن، و درخت پر از میوه‌های رسیده‌ی درخشان بود. و نور جذب‌کننده‌یی که از آن می‌تراوید رنگ خون تازه بود، انگار توی هر کدام مغناطیس گمی پنهان بود. من روی چارپایه نشستم، نفسم تند شد. فروشنده پرده را به‌دیوار زد. بعد یک لیوان آب زردرنگ دستم داد اصرار کرد بخورم حالم جا بیاید. من آب را گرفتم خوردم. اضطرابم بعد کمتر شد.
حس می‌کردم دیگر از هیچ‌چیز نمی‌ترسم، حتا از آن فاجعه‌ی مخفی که در پرده می‌درخشید، که از پرده می‌تابید. گفتم عجب پرده‌ی قشنگی دارید، شوهرم از آن خوشش می‎آید. منتها قیمتش را باید بدانم، چون که این پرده مال قدیم است، تمام پرده‌های قدیمی هم گرانند، درصورتی که من دنبال یک پارچه‌ای ارزان مناسب می‌گشتم که رنگهای شاد داشته باشد. او گفت بله، شما حق دارید، این پرده مال هفت سال، یا هفتاد سال یا هفتصد سال پیش است، جز قواعد هفت‌گانه هم چیزی نمی‌پذیرد، ولی همان‌طور که گفتم، خوش دارم از این محیط کهنه‌ی غمناک خارجش کنم، شما هرقدر می‌توانید بدهید. من فقط چار سیناک داشتم. چهار سیناک پول زیادی نیست. ولی -عجب- دیدم فروشنده آن را قبول کرد و گذاشت توی کشوی کهنه‌ی پشت پیشخان. بعد پرده را از پشت، چارتا کرد داد دستم. برگشتم خانه. در راه خوشحال بودم. حس می‌کنید کسی که چیز خوبی ارزان بخرد، راه برگشت به‌خانه چه‌خوشحالست؟ خب، من هم خوشحال بودم. تمام راهی را که شما آمدید، من هم آمدم. من هم از کوچه گذشتم. من هم در باد و باران بودم. ولی انگار همه‌چیز زلال و تحمل‌پذیر بود، انگار طبیعت با من یک عاطفه‌ی پنهانی داشت. توی کوچه پیچیدم، پنجره‌ها یک‌درمیان روشن می‌شد. با غروب پاییز آشنایید. پاییز دیگر بوی غذا از آشپزخانه‌ها نمی‌آید، صدای شرشر آب حمام نمی‌آید، دیگر پنجره‌ها بسته‌ست. ولی در آن‌وقت هیچ‌چیز برایم دلگیر نبود. سکوت سرگرمم می‌کرد. پرده در دستهام بود. شاید فکر کنید سنگینی می‌کرد، اما برعکس آنقدر سبک بود که مقداری از وزن مرا هم با خودش می‌برد.
خانه که آمدم، بچه هنوز خاب بود. بیشتر خابست. فکر نمی‌کنید برای یک مادر کم‌دردسرترست؟
شما بچه‌های آرام را دوست ندارید؟ می‌بینید چه خاب قشنگی دارند؟ پرده را زدم به پنجره. تمام زاویه‌ها در دستهام بود، تمام اندازه‌ها در ذهنم. پرده را آرام و کامل آویختم. همه چیز اتاق را عوض می‌کرد، نوری که از میوه‌هاش می‌تابید بچه را بیدار کرد. چشمهاش با تمام حدقه باز شد. می‌خواست میوه‌ها را بگیرد. در این حال چشمها آن حالت گوسفندوار شیرخارگی را نداشت. نگاهش دنبال لرزش چین‌های پرده بود، در حرکت باد. من نشستم در انتظار شوهرم کاموا بافتم، یک پیرهن نارنجی برای زمستان بچه و یک کلاه. این طوری گردن بچه از باد حفظ می‌شود. شما موافق نیستید؟ تا این که شوهرم آمد. شرح این قسمت خیلی سخت است.
او توی اتاق که آمد، یک نور غریبه می‌دید و نمی‌دانست از کجا می‌تابد. گیج شده بود. اولین باری بود که گیج دیدمش. شوهرم هیچ‌وقت گیج نبود. شما اگر یک‌دفعه دیده بودیش، می‌توانستید قضاوت کنید. بعد که به‌چپ نگاه کرد، پرده را دید. پوست سفید بی‌آفتابش دگرگون شد. او اهل شمالی‌ترین شهرهاست. پوستش آنقدر سفیدست که شما هیچ‌وقت متوجه رنگ‌پریدگیش نمی‌شوید. در آن حال، عرق با چرک موهاش میامیخت و در راستای گردن پایین می‌آمد و پره‌های بینی‌ش، که صافترین و کشیده‌ترین بینی‌ست، می‌لرزید. به زانو زمین نشست. گوش داد. هیچ‌کس نمی‌دانست چه صداها می‌شنود. پرده در صافترین رنگش می‌درخشید. انگار که بازمانده‌ی جشن میلاد اولین یا هفتمین انسان بود. هر میوه‌ی شاداب پرده انگار که در نسیم یخ می‌لرزید. انگار که نفس پیری بود و تمام هفت‌سالگی را با خود داشت. هر میوه، هفت‌ساله‌یی کامل بود.
پر از نور، پر از خون و پر از جادو، ای هفت‌ساله‌های رها در وزش بادهای سبز، در وزش بوستانهای کدو و خیار نیمرس، ای هفت‌ساله‌های رها در اولین ماههای بهار! همین‌طور که شوهرم را با خود بردید. نشسته بود و تنش می‌لرزید. من صدای حرکت برنده‌ی خون را در رگهاش، که مرتعش بود، می‌شنیدم. من نمی‌دانستم چه کار باید کرد. اولین بار بود که نمی‌دانستم چه کار باید کرد. من همیشه مقاومت می‌کنم. من حادثه را با خاموشی و خونسردی می‌پذیرم و تسلیم می‌شوم. ولی آن‌شب، آن‌شبی که نمی‌دانم اسمش چه می‌تواند باشد (من عادلم، برای همین است که نمی‌گویم شب شومی بود)، همان‌شب بود که شوهرم عوض شد. می‌لرزید و من تمام بالاپوشها را روی شانه‌اش انداخته بودم. بیرون باران گرفته بود.
با هراس گفت باید بروم توی باران، باران می‌شویدم. باران آزادم می‌کند. و با همان چکمه‌ها و بارانی‌ی کهنه زد از خانه رفت بیرون. من هم رفتم دنبالش. سرش را رو به آسمان می‌گرفت و باران می‌شستش. زیر چراخهای چارراه، نیمرخش رنگ نداشت، موهاش تاب خورده بود و تا روی شانه‌ها و پشت گردن می‌ریخت. از کوچه‌های کوچک بادخیز می‌گذشت و من دنبالش می‌کردم. ما به‌هم علاقه داشتیم. قبلن هم گفته بودم. دوسوی هر کوچه، پنجره بود و دیوار و دودکش. دیوارهای دوسو هر چه بالاتر می‌رفت به‌هم نزدیک می‌شد، به آسمان فشار می‌آورد، و آسمان یک نوار باریک بنفش بود. از بیراهه می‌رفت، از غریبه‌ترین جاها، از کنار رودخانه‌های متروک و قایق‌های ازکارافتاده. او از همه‌جا می‌رفت و من پی‌اش بودم و آنقدر رفتیم که آسمان روشن شد. من تر شده بودم. چسب کفش‌هام وارفته بود و پاشنه‌هاش لق می‌زد. درشان آوردم، پابرهنه می‌رفتم. پیش پلی ایستادیم، روز را دیدیم از پشت دودکشها و کارخانه‌ها میامد بیرون. فقط روز، نه آفتاب. او برگشت به‌من نگاه کرد. بعد دستهام را توی دستهاش گرفت. نگاهش به آسمان بود، پیشانی‌ش ساده و ترد مثل پیشانی‌ی قدیسین، و من می‌دانستم اگر یک ضربه به آن بزنم طنینش تا هفت کوچه و تا هفت بیراهه می‌رود. پسرکم پیشانی‌ی ساده‌ش را رو به نور گرفته بود و لبخند می‌زد- لبخند که زجردهنده بود و ما هر دو می‌دانستیم طبیعی نیست. او برای جلوگیری از انفجار پوست لبخند می‌زد و چیزی که برایش اهمیت داشت حفظ تعادل بود.
ما باز پیاده بودیم و ما باز از درازترین کوچه‌ها می‌گذشتیم. روی پله‌ها همه شیشه‌ی شیر بود. یازده‌ ملیون شیشه. یازده ملیون خابنده. یازده ملیون خابیده که با صدای ساعت بیدار می‌شوند. بعد در راهروها و آشپزخانه‌ها همه بوی گوشت و تخم‌مرغ می‌پیچد و دستمالهای کاغذی همه از لوله بازمی‌شوند. ما هردو می‌دانستیم و به‌هم نگاه می‌کردیم. لبخند پسرکم روشنتر شده بود. به یک چارراه نیمه‌روشن رسیدیم و او تنگترین و سختترین خیابان را انتخاب کرد. چقدر همه‌ی آن خیابانها بادگیر و بیرحم بود! ما می‌رفتیم و ما به‌تدریج راه را می‌شناختیم. خیابان بازارهای یکشنبه که روزهای دوشنبه، مثل گورستانهای غریبه، خلوت بود. از دور سایه‌ی مردک را دیدم که روی همین چارپایه نشسته بود. شوهرم که رسید، بلند شد رفت از ته دکه‌ش یک لوله کاغذ زرد آورد. شوهرم آن را گرفت. تعادل لبخندی‌ش را هنوز نگه می‌داشت. طومار را باز کردیم و هر دو باهم خاندیم: آکادیا. کوچه‌ی قائم. سلیمه.
از آن‌جا رفتیم و پسرکم دیگر احتیاج به‌لبخند نداشت. با قطار برگشتیم. همه‌ی صداها و ترمزها و رنگها را تحمل می‌کرد. تا رسیدیم خانه، شروع کرد به باز کردن تمام کشوها، آن‌هم با چه سروصدایی. فکر خاب بچه نبود. همیشه فکر می‌کنم آن لحظه چه ظالم شده بود. توی پنجمین یا آخرین کشو آنچه را که می‌خاست پیدا کرد: یک نقشه‌ی کهنه‌ی جهان‌نما. گشتیم آکادیا را پیدا کردیم. یک شهر کوچک حاره بود و او سفر را شروع کرد. تفصیلش را برایتان نمی‌گویم. حس می‌کنم خسته شده‌اید. او ده روز پیش رفت- یک‌روز مثل همه‌ی روزها، نه گرم نه سرد فقط کمی ابری، چمدان کوچکش دستش بود و دستها رعشه داشتند. اتوبوس ساعت ۷ راه افتاد. من گریه نکردم. تمام مدتی که سفر در گیرودار انجام بود گریه نکردم. رفت نشست پشت شیشه‌ی اتوبوس. پشت شیشه‌های کلفت، صورتش همیشه کمی آبی می‌شد و پیشانی‌ش مثل همیشه ساده بود.
***
همه‌اش همین. الان درست ده روزست که رفته، گفتم. من از ذخیره‌ی پولها استفاده کردم. شاید او یک پاییز دیگر برگردد. شاید او خودش را در آکادیای کوچک پیدا کند. شاید هم بخاهد روز مرگش را باز بین ما باشد. کسی از آینده خبر ندارد. فقط مسئله اینست که من دیگر پول ندارم، دنبال کار می‌گردم. شاید شما بتوانید در همان کارخانه‌تان یک کار کوچک برای من پیدا کنید.
پیش خود فکر می‌کنید پیشنهاد بیراهی نیست. قبول می‌کنید. لامیا شاد می‌شود دلش میخاهد باصمیمیت دست‌های شما را بگیرد. فکر می‌کنید شاید برایتان ملال‌آور نباشد که تنها نامه‌ی شوهرش را بخانید.

***
«من از راه دراز سفر هیچ نمی‌گویم، لامیا. تنها بگویم از آکادیا و از آن آفتاب سبز، که مثل طوطی‌ی هندی‌ست، و غروب ندارد.
صبح بود که رسیدم. در آکادیا صبح و شبی نیست. می‌گویم و دلم میخاهد باور کنی، چون صبح بهترین وقت‌هاست برای رسیدن به شهری چون آکادیا. من در میدان بودم و آفتاب از میان شاخه‌های نخل می‌تابید. زنهای قهوه‌یی با سبدهای زرد پر از قهوه می‌گذشتند. تو زن قهوه‌یی را که قهوه می‌برد دوست نداری؟ – زنی که بوی قهوه می‌دهد. زنی که از زیر پوستش قهوه عبور می‌کند. من می‌ترسیدم از آنها چیزی بپرسم. می‌ترسیدم تیزی‌ی صدایم آن بدنهای نازک و ترد را بشکند.
«یکی مرا دید حیران کنار پل ایستاده‌ام به نیزار نگاه می‌کنم. دست مرا گرفت و از کوچه‌ها عبورم داد، که پر از نخل بود و پر از شاخه‌های سبز سیرانیا، و پیش یک کوچه‌ی مثل همه‌ی کوچه‌ها رهایم کرد. گفت قائم، و صدایش پیچید. گفتم قائم، و صدایم پیچید. در میان برگهای سبز سیرانیا می‌رفتم و تنها اسمی که به‌یادم بود سلیمه بود. خارها را از پا دور می‌کردم و تا انتهای کوچه می‌رفتم. تنها یک خانه بود و درش باز و زنی که در هاون چیزی می‌کوفت، و صدای کوب‌کوب تا هفت اتاق می‌رفت. و از ذره‌ذره‌ی آجرها می‌گذشت. من سلیمه را شناختم.
«چه می‌شود از سلیمه گفت؟ از آن پوست سخت و چشمان ساعتی؟ از طلوع آفتاب قطبی و دایره‌ی ظهر؟ از آن پیاله‌ی شیر گرم؟ از مربی‌ی هفتاد کودک؟ از نهایت پیچیدگی، از نهایت سادگی؟ او مرا به‌یک آلاچیق سبز برد، جایی که درخت بر خاک ایستاده بود. نور ذره‌ذره‌ی برگهاش را به ارتعاش می‌گرفت، بعد از تنم می‌گذشت و سرانگشت‌های من پر لذت می‌شد. من بافته می‌شدم، از نو بافته می‌شدم. آن هفتاد کودک هفت‌ساله، آن هفتاد خوشه‌ی نارس، مرا از نو می‌بافتند، و من از نور منبسط می‌شدم. لذت از همه اندامهام می‌گذشت- لذت کامل تمام- شاید تو فکر کنی که انحراف است این، پس من اولین منحرف گیاهی‌ام، لامیا!»

***
شما نامه را می‌خانید، بعد می‌گذارید روی بخاری. چندباری آماده‌ی گفتن می‌شوید. کلمه را ولی به سرفه‌ی اول در دهان خفه می‌کنید، فقط بار چهارمست که می‌گویید پس پرده کجاست. لامیا می‌رود یک شیشه‌ی کوچک، شبیه شیشه‌ی مربا، از آشپزخانه میاورد. شما دست در شیشه می‌برید و خاکستر نرمی را میان انگشتهای خود می‌سایید. شما با خودتان می‌گویید این نرمترین خاکستری است که تابه‌حال دیده‌ام، دیگر این خاکستر نیست، شاید که حباب هواست.
شما بلند می‌شوید، باچشم دنبال بارانیتان می‌گردید، پایین تخت پیداش می‌کنید و می‌پوشید. یک‌بار دیگر دست‌های لامیا را می‌گیرید. می‌گویید پس تا صبح دوشنبه! شما از دالان می‌گذرید. شما در کوچه‌اید و باد هم انگار سختتر شده. شما با خود می‌گویید این دفعه با قطار برمی‌گردم، و قدمهاتان تند می‌شود. شاید که فراموش کرده‌اید دفعه‌ی پیش، در مقابل باد سخت، سخت بوده‌اید.

از مجله تماشا- شماره ۱۲- ۲۰ خرداد ۱۳۵۰

جفت | غزاله علیزاده


شنوندگان عزیز! به کلمه‏ های جاوید فکر کنین! وجدانتونو در نظر بگیرین. کسی چه می دونه که تو دنیا چه خبره. شاید یه چیزی می خواد بترکه. هر کی تو این معرکه یه کاری می کنه که با کارای قبلی‏ش فرق داره. هرکی یه کاری می کنه که‏ با عمل جراحی مغز فرق داره. من اینو مطمئنم چون جزء دانایان سبعه هستم، دانایان سبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم بنظر میان، اینو افلاطون گفته. سمباد ذوقولس هم تصدیق کرده. عین لوطی عنتریا حرف می زنی، کاش یه کم فهم داشتی. نَیر گفته هرکی بلند داد بکشه می فرستنش دیوونه‏ خونه. دیوارای بلند داره. دیواراش‏ چسبیده به سقف آسمون. سرشو میتراشن روپوش خاکستری تنش می کنن، تاب تحمل‏ اون تشنج‏ها رو ندارم. زورقمو به آب سپردم. به آب خالی که مرده ‏شورا توش دلاکی‏ میکنن. نصیب و قسمت من چیه؟ یا شاکرالشکار. تصدیق نمی ‏کنین آقایون؟ تصدیق‏ نمی‏ کنین سروران محترم؟ نیر همیشه میگه تو دیوونه‏ خونه دو تا جا نگه داشتن و اگه ما خیلی حرف بزنیم می ‏برنمون اونجا.

نیر ازکوچه ‏های پیچ ‏درپیچ برفی می گذشت. با بینی سرخ و پالتوی قهوه‏ ای. معلم مدرسه بود. از پنج سال پیش که پدرومادرش مردند با برادرهای دیوانه‏ اش‏ توی یک خانه قدیمی زندگی می کرد. جلوی در چوبی ایستاد. آن را با کلید باز کرد. وارد خانه شد. درختهای بید وکاج را برف گرفته بود. بااحتیاط از حیاط لیز یخ ‏زده گذشت. جلوی ایوان رسید. اطراف ایوان پنج تا اطاق غیرمسکون‏ بود. دراطاق ششم او و برادرهای دیوانه ‏اش زندگی می کردند. وسط ایوان‏ چهارپایه ‏ای گذاشته بودند. برادر اولش محمود روی آن رفته بود، داشت سخنرانی‏ می کرد. حرفهایش که تمام شد از چهارپایه پائین آمد. برادر دومش حامد روی‏ چهارپایه رفت.

آقایون محترم! خواهش می‏ کنم انقدر تشویق نفرمائین. شماها با این‏ ابراز احساسات بنده رو خجل می کنین. شروع می‏ کنیم. می ‏شمریم. یک، دو، سه. بی ‏حرف. بی‏ حرف لطفاً، چون ذهنم پراکنده و ادیبانه‏ س، تمام مطالب یادم می ره. من معلم مشق مدرسه ‏های دولتی ‏ام. یک عمر باشرافت زندگی کردم. ببخشید آقا، گره کراواتتون شل شده و لطفاً محترمانه ‏تر بنشینین. شما در برابر یک ادیب‏ و سخنران قرار گرفت‏ین. حیفه اینقدر جلوی خودتونو ول بدین و مثل تلمبه ‏های‏ هشتاد اسب خرخرکنین. آدمای چاق تن ‏پرور! شما نبودین که ننه منو کفن کردین؟ یادتون نمیاد؟ و سر گورش نشستین. تا از گلای مرطوب اطلسی واسه خودتون‏ گردنبند درست کنین. این مسئله شما رو خجل نمی کنه؟
هق‏ هق؟این صدای گریه از کجا میاد؟ این کیه که وسط نطق من رشته پاره‏ میکنه؟ یک موش خیانتکار منفور؟ یا یک اسب؟
نیر جلو آمد و داد زد. بسه دیگه! بس کن! خدا خفه ‏ت کنه. این‏ سخنرانیها رو بذارین واسه وقتی که من نیستم. از صب که خونه تنها بودین چرا نطق نکردین؟ همه ی این حرفها رو جلو من می زنین تا دلمو بسوزونین؟
برادرها سرشان را پائین انداختند. نیر چند لحظه ‏ای خاموش ماند، بعد جلو آمد. موهایشان را نوازش کرد و با مهربانی گفت: خب بسه دیگه. حالا آشتی می‏ کنیم.
تا وقت شام هر سه ساکت بودند. فقط حامد گوشهایش را می‏ خاراند و خرخر بدی داشت. محمود با شکلک‏ های اغراق‏ آمیز، تنفرش را به کارهای او نشان می داد. نیر بشقابها را جمع کرد و زیر شیر شست. بیرون برف می آمد. به ساعتش نگاه‏ کرد. ساعت یازده و ربع بود. گفت، حالا وقتشه، چون تمام مردم خوابن و نمیتونن شما رو ببینن. برادرها از شادی به هوا پریدند و در وسط اطاق شروع‏ به رقصیدن کردند. نیر گفت بسه دیگه. باید زود بریم.
حامد می‏ خواست با پای برهنه بزنه بیرون. نیر او را نگه داشت، کفش و جورابش را پوشاند. پالتو تنش کرد و سه نفری به راه افتادند. از حیاط که می گذشتند حامد زد زیر آواز. محمود آرنجش را گاز گرفت، نیر باعصبانیت گفت: اگر قراره‏ از حالا شروع کنین بهتره برگردیم. حامد و محمود با التماس قول دادند که‏ عاقل باشند.
از خانه بیرون آمدند کوچه ‏های پر از برف مثل طنابهای سفید توی هم پیچ‏ می ‏خورد و تا دوردست پیش می رفت.
نیر گفت: یکی از کوچه‏ ها رو انتخاب کنین تا راه بیفتیم.
حامد کوچه ی دست چپ را انتخاب کرد. وسط آن یک برج و گنبد قدیمی بود. محمود با گریه گفت از دست راست بریم تا به خیابون برسیم. نیر گفت اصلاً به حرف‏ هیچ کدومتون نیست، از کوچه وسطی می ریم که یه کوچه ی بن ‏بسته. وارد کوچه شدند. در فاصله ‏های معین روی تیرهای چوبی چراغهای آبی کم‏ نور می سوخت. برفهای‏ انبوه کوچه آبی به نظر می آمد. محمود شروع به معلق زدن کرد. وسط کوچه یک‏ انبار آب تاریک بود که سی- چهل تا پله می خورد. حامد سرش را توی آب ‏انبار کرد و هو کشید. صدایش در خلاء پیچید و طنین انداخت. نیر بازویش را نیشگون گرفت. کی می خوای دست از خل بازی ورداری. مگه نمی‏ بینی همه ی مردم‏ خوابن .از برادرت یاد بگیر! حامد باغیظ به محمود نگاه کرد. بعد شروع کرد به معلق زدن. مثل فرفره توی برفها می‏ غلطیدند . نیر دلش را از خنده گرفته بود.
چند دفعه تا ته کوچه رفتند و برگشتند. حامد باخوشحالی گفت: یه چیزی به فکرم‏ رسید. مسابقه می ندازیم.
مسابقه ی چی؟
مسابقه ی بوم غلتونک. ما همینجوری روی زمین می‏ غلتیم. هرکس زودتر رسید برنده‏ س.
نیر گفت: باشه شروع کنین. یک. دو. سه.
به سرعت روی زمین می ‏غلتیدند. برفها لوله می شد و به اطراف می پاشید. محمود زودتر رسید. از خوشحالی بالا و پائین می پرید و داد می زد برنده. برنده. حامد با چشمهای مشتعلِ غضبناک به او نگاه می کرد. نیر گفت: بارک الله پسر خوب، تو برنده شدی. حامد زیر لب غرید. اونو بیشتر دوس داره. اون پدر سگو بیشتر دوس داره، از اولم می دونستم. بعد داد کشید. قبول نبود. تو تقلب‏ کردی. دو مرتبه مسابقه می دیم.
– چی؟ من تقلب کردم؟ حالا که باختی مجبوری‏ اینو بگی. حسودو بردن جهنم. (رو به نیر کرد)گفت: چیش کمه نیر؟
هیزمش تره.
آها هیزمش تره!
ولی اون فضول بود.
نیر گفت: بسه دیگه. تو رو خدا سر موضوع به این کوچیکی دعوا نکنین. حالا چه فرق می کنه که کدوم برنده بشین.
حامد گفت:چرا، واسه من فرق می کنه.
محمود گفت: پس حالا که فرق می کنه، از حسودی بمیر. دق کن!
حامد با مشت توی صورتش زد. محمود داد کشید حالا منو می زنی؟ اگه‏ جرأت داری بیا جلو- و لگد محکمی به شکمش زد. از شدت درد خم شد و روی زمین‏ افتاد. نیر با التماس می گفت: تو رو خدا بس کنین. ازتون خواهش می کنم. آخه‏ مردم بیدار می شن. حامد از زمین بلند شد و به طرف محمود رفت. باهم گلاویز شدند. نیر خودش را وسط معرکه انداخت. ولی زیر ضربه‏ های مهلک مشت آنها نتوانست‏ مقاومت کند.هر دو قدرت وحشتناکی پیدا کرده بودند. نیر کنار دیوار ایستاد و شروع‏ به گریه کرد.
برادرها روی برف درهم می‏ پیچیدند. هر دو مثل اسب نفس‏ نفس می زدند و با چنگ و دندان سر و صورت هم را مجروح می‏ کردند. یک سنگ بزرگ کنار دیوار بود. حامد پای محمود را گرفت. او را کشان‏ کشان به طرف سنگ برد. نیر جیغ کشید و التماس می کرد. محمود دست‏ وپا می زد. چشمهایش از حدقه بیرون‏ آمده بود. نور مات چراغها روی صورتش می تابید. کوچه مثل گورستان خلوت بود.
حامد سر محمود را بلند کرد و با تمام قدرت به تیزی سنگ کوبید. صدای‏ خرد شدن جمجمه‏ اش شنیده شد. نیر شیون‏ کنان صورتش را چنگ زد. خون گرم‏ تیره روی برف جریان یافت. حامد با چشمهای وحشی خشمگین به فوران خون‏ خیره ماند.
محمود برای بلند شدن تقلا کرد. حامد باز هم سرش را به سنگ کوبید. چند ناله ی خفه و کوتاه از حلقومش بیرون آمد. دست و پایش را تکان داد. بعد بی ‏حرکت‏ روی برفهای آشفته ی خون ‏آلود افتاد.
حامد خودش را کنار دیوار کشید. با بهت به یک نقطه خیره ماند. نیر می لرزید. قلبش تا حد خفگی می زد. مغزش تیر می کشید، حس می‏ کرد یک مایع غلیظ مذاب‏ در سرش جریان پیدا می‏ کند. تعادلش را از دست می داد. به تدریج سبک شد.
به جسد نزدیک شد. روی زمین نشست. با انگشتهای چنگ‏ شده برفها را به اطراف پاشید. سعی کرد جسد را با برف بپوشاند. پاهایش را بهم چسباند و روی‏ آنها برف ریخت. جسد تا کمر زیر برف مدفون شد.
سرش را بلند کرد و چشمهای خالی و سردش را به حامد دوخت. مدتی ساکت‏ ماند بعد ناگهان بشدت خندید. گفت ای ناقلا بالاخره کارشو ساختی. باز به زمین‏ نگاه کرد و لرزان و وحشت زده عقب‏ عقب رفت.
تارانتولاها را نیگا کن! دارن خونشو می‏ لیسن. حیوونائی با بدن گرگ‏ و سر آدم دارن خونشو می ‏لیسن. اونا رو می ‏بینی؟
حامد آهسته گفت: من که چیزی نمی‏ بینم. تارانتولا دیگه چیه؟
نیر انگشت اشاره‏ اش را به طرف جسد گرفت. چطور اونا رو نمی ‏بینی؟ کوری‏ یا خودتو به نفهمی می زنی؟ حامد با پوزخند تکرار کرد، تارانتولا، تارانتولا.
نیر به آسمان بنفش شب نگاه کرد. پرنده ‏های عظیم سیاهی را دید که دایره ‏وار دور آنها می‏ چرخند. چند دفعه دور زدند تا روی دیوار بلند روبرو نشستند. یکی از آنها با خنده گفت: بچه ‏ها بیاین نیگا کنین. اینجا یکی برادرشو کشته. موتسوویت‏ ها، همه ‏تون جمع شین.
«پرندگان بزرگی بودند با چشمهای مشتعل زرد و زبان آدمیزاد» نیر به‏ حامد گفت: موتسوویت‏ها رو چطور؟ اونارم نمی ‏بینی؟ — من؟ من هیچی رو نمی ‏بینم.‏ من کورم.
یکی از دریچه ‏ها باز شد. پیرزنی دستش را با یک فانوسی سرخ بیرون‏ آورد و با دهان گشاد وبی ‏دندانش خندید. نور فانوس در آن حفره ی سرخ خالی‏ می‏ تابید. گفت: شب‏ بخیر. شبتون بخیر دوستان خوب من. امیدوارم راحت بخوابین.
دریچه را بست و فانوس را خاموش کرد. خواهر و برادر به راه افتادند. از جلوی آب‏ انبار که می گذشتند، نیر سرش را داخل آن کرد و هو کشید. صدایش در خلاء پیچید. حامد به خنده افتاد و از او تقلید کرد هو-هو-هرکدام به نوبت فریاد می کشیدند. خسته که شدند باز به راه افتادند. همانطور که می رفتند حامد دست نیر را گرفت و بامهربانی گفت: حالا که محمود نیست تو جفت منی، مگه نه؟ نیر خندید و باخجالت گفت. آره.

 از مجله آرش
فروردین۱۳۴۷- شماره ۱۶