سفر اعشار | غزاله علیزاده

باران مي بارد. خانم «صفر» مي رود كنار پنجره، به ساعت خيره مي شود؛ هنوز وقت دارد. تنها زندگي مي كند. چاي را بي شكر مي نوشد. شب ها دير مي خوابد. در اتاق قدم مي زند تا باران ريز بند بيايد. از خانه بيرون مي رود. پا به خيابان مي گذارد. از كنار خانه هاي خاكستري مي گذرد. گاه هواكش ها بوي آشپزخانه را زير بيني او مي زنند. زن صورتش را رو به باد مي گيرد. از خنكاي آغاز شب لذت مي برد. در انتهاي خيابان به راست مي پيچد. سر در خانه ها با كورسوي چراغ هاي آبي روشن است. پشت نرده ها ساقه هاي علف با نسيم موج برمي دارد. زن قدم ها را سست مي كند. برابر دري سفيد مي ايستد. گچ كاري تاقي ها شبيه نمازخانه است. روي سردر نوشته شده « بيمارستان زمان».

تو مي رود. از حياط عبور مي كند. وارد بنا مي شود. دستگيره ي اولين در ِ سمت چپ را پايين مي كشد. وارد اتاق مي شود. روي صندلي مي نشيند. سرسري به دور و بري ها نگاه مي كند. در انتظار نوبت به شوهر سابقش مي انديشد و قرص هاي ضدآبستني. در ِ روبه رو باز مي شود. مردي سفيدپوش پا بر آستانه مي گذارد و مي گويد: «نفر بعدي!»
دختربچه يي از جا مي جهد، با شتاب تو مي رود. عروسك او روي صندلي جا مي ماند. نيمرخ دختر آشناست. خانم از زن هم جوار خود مي پرسد:«اين بچه كسي را ندارد؟»

زن جواب نمي دهد. انگشت را بالا مي آورد. بر سينه اش مقوايي چسبانده اند، با عنوان «خانم “صفر” در سي سالگي». خانم به چهره ي او خيره مي شود؛ اجزاي صورت با دخترك يكي است.

نگاهش اتاق را دور مي زند. روي سينه ي همه يك اسم نوشته شده: «خانم “صفر” در بيست سالگي»، «خانم “صفر” در چهل سالگي»، «خانم “صفر” در هفتاد سالگي»… مي رود به دستشويي و خود را در آينه مي بيند، به همه ي آن ها شبيه است. برمي گردد و سر جايش مي نشيند. زني سالخورده بافتني مي بافد؛ چهره ي پرچين و ابروها درهم كشيده. بانويي جوان سيگار مي كشد، بي قرار است و پا روي پا مي اندازد.

مرد سفيدپوش بر آستان در ظاهر مي شود، صدا را بلند مي كند: «نفر بعدي»!

دختري نوجوان برمي خيزد و چابك رو به در مي رود؛ ته بافه ي موي پرپشت با هر قدم خم برمي دارد. پشت دريچه ي سيمي پشه ها وزوز مي كنند. بوي الكل از زير در روبه رو بيرون مي زند. خانم«صفر» خميازه مي كشد، مي انديشد: «چرا ساعات بيكاري اي بايد در مريضخانه بگذرد؟»

مرد سفيدپوش باز بر آستانه ي در ظاهر مي شود. جمله را كه چون طنابي سياه ته گلويش آويخته جار مي زند: «نفر بعدي».

زن جوان برمي خيزد. باد در دامن پرچين او مي افتد و ساق ها با توازن پيش مي رود. ميان باريك و خوش قواره است. در پشت سرش بسته مي شود. دفترچه ي خاطرات او روي صندلي جا مانده و با نسيم ورق مي خورد. زني ميانسال سر را با ناخن مي خاراند و پيرزن با خشم او را نگاه مي كند. چهره ي زن سالخورده براي خانم «صفر» تحمل ناپذير است. مرد سفيدپوش پياپي مي آيد و مي رود، جمله را تكرار مي كند. اتاق به تدريج خالي مي شود. فقط پيرزن مي ماند و بافتني ناتمام، خيره مي شود به سقف. پاهاي ورم كرده را از كفش ها بيرون مي آورد. لب هايش سفيد است و خشك، چشم ها كم مژه. بين تارهاي تنك ِ مو، پرهيب جمجمه پيداست. مرد سفيدپوش بانگ مي زند: «نفر بعدي!»

زن به زحمت برمي خيزد. زير جوراب هاي دودي ضخيم قوزك هاي پا و دو زانوي خميده ي او به هم مي خورد. دست بر كمر مي گيرد، چون كودكي تازه سال لنگرزنان پيش مي رود. بافتني و گلوله ي كاموا پشت سر او روي زمين مي افتد.

مهتابي ها روشن مي شود. پس از مدتي در را چارطاق باز مي كنند. مرد و هم كارش تخت رواني را به سمت راهرو مي برند. زير ملافه، جسدي لاغر با هر تكان به چپ و راست مي رود. اندام و صورت و موها در پارچه پيچيده شده. تنها دست راست او از تخت روان آويخته، بين پنجه هاي خميده ذره هاي زرين كاموا برق مي زند.

جسد را بيرون مي برند. پيرمردي مي آيد و كف اتاق را با زمين شوي برق مي اندازد. ته سيگار، كاموا، عروسك و دفترچه را برمي دارد، چراغ را خاموش مي كند. خانم «صفر» از دري كه وارد شده خارج مي شود. در راه بازگشت سردر ِ خانه ها روشن است.

 از مجله‌ی آدينه، مرداد ۱۳۷۷- شماره۱۲۹

چه شرمی حیف می‌شود | علی‌مراد فدایی‌نیا

خانم الف، هیچ عادت ندارد شما را نگاه کند. خانم الف، یک‌جور دلواپسی قدیمی دارد، که هیچگاه رهایش نمی‌کند. روزهای بارانی در خیابان‌ها قدم می‌زند، خیس می‌شود. بعد به‌جایی می‌رود، چای می‌نوشد، نه، اگر قهوه باشد آنهم ترک، می‌نوشد. بعد کمی به میز نگاه می‌کند. بعد پیشخدمت با لبخندی سراغش می‌آید تا ببیند چیز دیگری می‌خواهد یا نه، و بعد، همینطور فکر می‌کند بلند شود برود یک کاری انجام دهد.
اما خانم الف هیچوقت کاری انجام نمی‌دهد. چون چشمان خانم الف بهترین چشمهای دنیاست. اما این وادارش نمی‌کند که وقتی در خیابان راه می‌رود به گلها نگاه نکند. اما همینطور وسواسی برای تاراندن آن چیز مبهم که توی ذهنش ناخوش جریان دارد، دارد.
خانم الف خیلی‌خیلی پیش‌تر از این، یعنی آن وقت که کودک بود هم همینطور بود. او واقعاً به تکامل معتقد نیست. یعنی اصلاً خانم الف اعتقاد ندارد. سوای آن نگرانی‌ی همیشگی، دلدادگی محض به‌هیچ چیز ندارد. می‌نشیند، پریشان، کنار خانه‌های کهنه، و فکر می‌کند روزی، عاقبت، آن‌چیز، آن‌چیز مبهم کاری خواهد کرد کارستان.

***
صبح‌ها، خانم الف، در خیابان‌های شلوغ راه نمی‌رود، در خیابان‌های خلوت راه نمی‌رود، اصلاً صبح‌ها خانم الف راه نمی‌رود. حتی نمی‌خوابد، در خانه می‌نشیند. و فکر می‌کند که آیا امروز هم باید قهوه بنوشد یا نه. اگر هوا آفتابی باشد، نگاهش با خیابان و درخت و هرچه هست الفتی ندارد. اگر روانه‌ی صداها باشد، گیروداری مرموز را بیدار می‌کند.
***
بهتر نیست به شما بگویم خانم الف اغلب غش می‌کند؟

***
بهترین فصل برای خانم الف فصل دی‌ماه‌ست. خانم الف دی‌ماه را بلندترین فصل زمان می‌داند. خانم الف فراوان دیده‌است که در دی‌ماه کسی هوای گشت‌وگذار ندارد. خانم الف می‌داند تنها چشمان اوست که می‌تواند هرشب به خیابان برود و هرچه می‌خواهد تماشا کند. خانم الف اصلاً آن آزادی را ندارد تا هروقت دلش خواست به خیابان بیاید، اما همچنان همیشه می‌آید. بعد از خیابان اگر خیلی دلتنگ باشد به هیچکس تلفن نمی‌کند به‌یاد هیچکس نمی‌افتد دلش نمی‌خواهد کسی را ببیند. خانم الف هیچ کوششی برای دیدن یا ندیدن نمی‌کند. خانم الف وقتی که غمگین می‌شود چشمانش زیباترین چشمهای دنیاست. خاصیت کهربائی چهره‌اش، به موهاش تبسمی از تلخی می‌دهد. گرفتگی‌ی محشر بازوهاش تصادف یک چیز مبهم و دورست. صدای قطعه‌قطعه شدن مداوم خوابی کهربائی را می‌بیند. بوی خواب همیشه هشیارش نمی‌کند.

***
راستی خانم الف که به‌شما می‌گویم، غشی‌ست. دوست‌داشتنی نیست؟

***
خانم الف به عشق اعتقاد ندارد. خانم الف به آفتاب صبح زمستان، به برگهای درختان در بهار به تابستان به پاییز، خانم الف به فصلها اعتقاد ندارد. شبها که می‌آید او بیداری‌ی غریبی برای یافتن آن چیز مبهم دارد. تقلا می‌کند، نه برای یافتن، برای آنکه بتواند چشمانش را بهتر بپذیرد. چشمهای خانم الف بوی گره‌ئی دارد، وقتی فصل دی‌ماه اتفاق می‌افتد، خانم الف دنیا را در پنجگانش می‌رباید. وقتی بوی گرفتگی از پیشانی آب یافته‌اش شکل می‌گیرد، هوای دیگر را گم می‌کند. وقتی که اغلب‌ست او چیزی را گم کرده. او اغلب گم می‌کند. هیچ کاری هم نمی‌کند تا گم را بیابد، خانم الف بی‌اعتقادی حتی، همیشه گم، گم، گم، همین‌جور با نگرانی موروثی‌ش گم می‌سازد. گم گم. خانم الف به‌اندازه‌ی تمام عمرش گم داشته است، چیزی نه دوار، برای او مبهم‌ست. نه برای یافتن، ولی او می‌داند. آن‌چیز مبهم اگر بیاید، حادثه به حادثه می‌رسد. ولی همیشه که نیست، می‌رود، تا شاید بیاید. ولی سرش به‌سنگ می‌خورد. همیشه سر خانم الف به‌سنگ می‌خورد. خانم الف خسته نمی‌شود از این که همیشه سرش به‌سنگ می‌خورد، خانم الف معنی خستگی را نمی‌داند. راستی آن‌سوی خستگی چیست؟
وقتی خانم الف غش می‌کند، زیباترین چشمهای دنیا زیباترین چشمهای دنیا می‌شود.

***
گاه، برهوتی می‌بیند که برای آن چیز مبهم، جدایی دیگر آورده‌ست. قرارهای چای که نه قهوه‌ی ترک را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند، ولی اگر پیشخدمت، کمی فقط پیشخدمت باشد باید بفهمد که دیگر نباید سراغ خانم الف بیاید تا ببیند چیزی می‌خواهد یا نه، واقعاً باید بعد از اینهمه مدت بفهمد. اما نمی‌فهمد. همانطور که خانم الف معنی لبخند را نمی‌فهمد. بنظر خانم الف پیشخدمت هرکاری می‌تواند بکند جز همین لبخند، اصلاً نباید لبخند بزند، شما چه فکر می‌کنید؟

***
آیا خانم الف عزیزی را از دست داده است؟
آیا خانم الف قبلاً عاشق بوده است؟
آیا خانم الف دیوانه است؟
اگر شما از این آیاها بگویید واقعاً دیوانه‌اید. یا نه، بهترست بگویم اگر شما از این آیاها بگویید واقعاً احمقید.

***
خانم الف هیچ عادت ندارد شما را نگاه کند یک‌جور دلواپسی قدیمی دارد و یک‌روز عصر هم خودکشی می‌کند. همین.

………………………………………………………………………………………………………………………………………….

( بریده شده از کتاب سوغات، علی‌مراد فدایی‌نیا ) از مجله تماشا- شماره ۸- ۲۳ اردیبهشت ۱۳۵۰

| نی لبک | علی‌مراد فدایی‌نیا |

«مال»۱ از قبرستان گریخته، پناهنده شده بود به رودخانه. «کپرها» همه در ساحل نشستند و هیاهو رودخانه را گرفت: هیاهو در میان گاوها و بزها و چند تائی اسب و مادیان خلاصه می شد.

در فاصله ی بین کپرها، درخت انجیر و توت بود و بوته ی جاز و پونه ی وحشی، که بویشان را باد، در سراسر رودخانه می پراکند.

سگ های ده یکیشان گم شده بود و حالا، غذای آن یکی را نیز می‏‏ خوردند.گرگ ها که پیدایشان نبود و چیزی هم توی مال نبود که دزد سراغ مال بیاید. سگ جماعت راحت بود.

پسرک ده پانزده سال بیشتر نداشت و طرف دعوایش، آدم ریش سفیدی بود.

ریش سفید گفت: «گوساله ها تنها بودن، رفته زنگوله یکیشونو درآورده»

نی لبکی توی دستش بود: «اینم شاهدش، مال خودشه، انداختش اونجا.»

پسرک ترکه ای توی دستش بود. داشت گریه می کرد. دست دیگرش توی دست مرد بود.

پسرک گفت: «دروغ میگه کولی پدر سگ. این یه هفته اس نی ام روگم کردم.» ریش سفید «مال» گفت: «برو بیار بش بده- دیگه هم از این کارا نکن .»

پسرک به ریش سفید مال توپید.

«من نبرده م- این بی همه کس غریب- دروغ میگه.»

دست شاکی بالا رفت و گفت:«نامربوط نگو. تخم سگ آگو۲ گرد»

پسرک درآمد که:

«من راه جدم رو می گردم. تا چشمت در بیاد»

و همراه حرفهایش اشک بود که از چشمانش پایین می آمد.  دست شاکی آمد که بزند توی صورت پسرک که ترکه ی پسرک خورد توی ساق پای شاکی و پسر ریش سفید مال آمد جدایشان کرد.

ریش سفید مال گفت:«چراغ خونه ی بابات رو روشن کردی»

«خب. هر چه می خواین بگین. جدم کمرم رو بزنه اگه بردم. هی بی خودی می گین. پر این مال بچه هس. باس بیاد منو بگیره.»

و باران فحش پسرک بود که نثار شاکی می شد. ریش سفید مال که وضع را دید، پسرک را رها کرد تا برود. و زنگوله ملاخور شد. پسرک دوید بطرف رودخانه. دست و رویش را شست و خنکی آب را احساس کرد و زد بچاک، به طرف خانه.

شب پسرک کتک سفت و سختی از پدر خورد و در پگاه افتاد دنبال گوسفندان.

ماه دیگر، صدای «الماسی» سگ پسرک، قاطی صدای گاوها و الاغ و اسبان و رودخانه شد. وحشیانه پارس می کرد. پسرک بو برد و آمد سراغ الماسی. صدای هف هف مار را شنید؛ توی کنده هیزم بود و دیده نمی شد. لامپا را از توی خانه آورد. و چند تا سنگ توی دستش بود که انداختشان توی کنده و مار بیرون نیامد.

سگ پیاپی حمله می کرد، عقب نشینی می کرد و باز حمله می کرد. پسرک با ترکه صدای هیزمها را درآورد و خبری نشد. ماه- حالا سراسر رودخانه را روشن می کرد و باد، بوی پونه ی وحشی را می پراکند و بوی پونه قاطی می شد با بوی پهن و بوی مخصوصی می داد.

ریش سفید و شاکی و پدر و پسر و بقیه ی اهل مال آمدند و خودشان را کنار کشیدند. پسرک جلوتر رفت و شاکی دل دلی کرد و آمد جلو، پشت سر پسرک تا کمکش کند. پسرک ترکه را گذاشت زیر کنده هیزم و شکستش. مار پرید بالا و چوب پسرک شلاق وار توی کمرش که نصفش کرد. مار حمله آورد برای پسرک و پسرک ترکه ی دیگر شلاق وار. بقیه عقب کشیدند و شاکی هم عقب رفت و نیمه ی دیگر مار افتاد پای کنده و در حال لرزش ماند. الماسی پیاپی داد و قال می کرد و حمله می کرد برای مار. ماره پرید برای سینه ی پسرک، که سگ خودش را انداخت روی مار. مار پای سگ را گاز گرفت و ترکه مغز مار را له کرد.

اهل مال آمدند و احسنت و احسنت بود که آنجا را شلوغ می کرد.

پسر کدخدا آمد با چوب دستی اش مار را توی خاک پیچاند و پسرک، سگ را بغل کرد و با لامپا و ترکه آورد برای مال. تیغی گیر آورد و جای زخم را شکافت و فرستاد دنبال یکی از سیدهای «سید احمد» و اشک توی چشمانش لانه کرد و تنها جوجه ی خانه شان را کشت و پوستش را پیچاند دور پای سگ.

سید نرسیده بود که الماسی از نفس زدن افتاد و پسرک بغضش ترکید و داد و قال گریه اش مال را گرفت. پسرک تا صبح گریه کرد و همراه آفتاب که افتاد روی مال، پای تپه ، خاک را کند و سگ را به خاک سپرد. و خودش به سوگواری سگ، روی قبر الماسی چارزانو نشست.

توی مال چو افتاد که دزدی پسرک به سگش زده و سگش مرده. و شاکی خندان توی مال می گشت و هر جا مجلسی می دید و می نشست و چگونگی دزدیده شدن زنگوله را می گفت. و خود را مردی خداشناس و خداترس و مؤمن می نمود.

و سرشکستگی بود که نصیب پدر پسرک می شد. پسرک، دیگر با کسی حرف نمی زد. حرف هیچکس را نمی شنید، مثل کر. کسی را نمی دید، مثل کور. همه ی آدمهای مال را یکی می دید. پدرش را همانطور می دید که شاکی را، یا ماری که الماسی را کشته بود. با بچه های مال بازی نمی کرد. توی رودخانه شنا نمی کرد. دنبال ماهیگیری نمی رفت. با سنگ دنبال گنجشک ها نمی افتاد. گوسفندان را به کوه نمی برد. سر بزها را نمی گرفت تا مادرش بدوشدشان. می رفت روی قبر سگ می نشست و با خاکش بازی می کرد. اگر به زور غذایش نمی دادند، نمی خورد. گیوه پایش نمی کرد. در سایه ی درختان با بی خیالی به پرواز گنجشکها نگاه می کرد. به سگها نگاه می کرد و ویرش می گرفت که قبر الماسی را بشکافد. ملای مال را آوردند و برایش دعا کردند و به زور آب دعا بخوردش دادند. دیگر حرف شاکی خریدار نداشت. مال گیج شده بود. نمی دانست پسرک به چه چیزی فکر می کند. گاهگاهی توی صلات ظهر لامپا را می گرفت توی دست ومی رفت سراغ کنده. سنگ می انداخت تویش و پاک می شکافتش و بعد انگار صدای الماسی را می شنید. و دستهایش را طوری نگه می داشت که انگار چیزی توی بغلش جا گرفته است. با همان حالت می آمد کنار کپر. تیغ می آورد و با همان خیال، تیغ فضا را می شکافت. و بعد یکمرتبه، دستهایش را باز می کرد. و چند لحظه ای همانطور به تیغ نگاه می کرد. یکشب از توی خواب پرید و راه افتاد به طرف قبر الماسی، با داس توی دستش. سر شب مال سنگینش بود و انگار در انبانه ی تاریکی را توی مال باز کرده اند. تاریکی سیال بود و انبوه ستاره توی آسمان و بوی وحشی پونه و آب رودخانه.

پسرک آمد روی قبر نشست، نگاهش می خواست قبر را بشکافد و برود پهلوی الماسی بخوابد. نمی دانست الماسی زنده است یا مرده. فقط می دانست که با دست خودش الماسی را توی گودال چال کرده است. داس رفت توی سینه ی خاک و پسرک پشت سر هم خاک را شکافت و عرق پیشانی اش را خیساند. استخوانهای سگ توی گور افتاده بود و مور بود که می خوردش و بوی گوشت مانده ی سگ را، پسرک، استشمام نمی کرد. پسرک می دید که الماسی خوابیده است و ویرش گرفت که همانجا بخوابد و دراز کشید و خودش را به خواب زد. آفتاب که مال را بیدار کرد، ساحل رودخانه را بو گرفته بود، بوی لاشه ی سگ. مال ریخت روی قبر سگ و دیدند که پسرک خوابیده بغل استخوان ها و چه خواب راحتی. با داد و قال، پسرک را بیدار کردند و آنها که رفته بودند بیدارش کنند، پونه جلوی بینی شان گرفته بودند. وقتی که پسرک بیدار شد، خمیازه ای کشید و خاک آلود آمد بیرون. آدمها روی گوشت و استخوان را با خاک پوشیدند و به مال برگشتند.

صلات ظهر- پسرک داس را نشاند توی مغزش و دوید افتاد توی رودخانه و جیغ مال رودخانه را لرزاند.

علی مراد فدایی نیا

 مسجدسلیمان- خرداد ۴۴

۱- مال- ده

۲- آگو- بر وزن باهو- به معنی نذری

از مجله تماشا
سال ششم- شماره ۲۵۶- سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی ( ۱۳۵۵ شمسی)

بریده از مارهای مومشکی | نوشته‌ی علی‌مراد فدایی‌نیا

 

اینجا همیشه تاریکست، حالا که من خیالم راحتست بی‌وعده‌ی ملاقات با کسی حتی، حوالی ساعت یازده، بیدار می‌شوم. می‌آیم خیابان. خیالم راحتست که دیگر خانم مومشکی برای همیشه رفته است. اگر هم بخواهد دیگر نمی‌تواند بازگردد، من؟ کنار من، که هر چه سعی کنم، خواهش کنم، بگویم آخرین بار بوده، واقعاً دیگر اتفاق نمی‌افتد، نه، باز نخواهد گشت. گفتم که خیالم از همه‌سو، همه‌کس راحت است، برای همیشه، و اینجا همیشه تاریکست. می‌دانم، هوایی‌ست این شب‌هنگام، هوای این قهوه‌خانه‌ی دور را داشتن و بالایی، ما که بالایی‌م می‌رویم، تنها، ولی وقتی مومشکی نباشد شما نمی‌دانید چه آسودگییی دارید، نیست تا که هر لحظه نگرانش باشی- بی که بخواهی بگویی، نگران هستم خانم، باید این موقع شب بخوابی خانم، من هوای خیابان کرده‌ام تنها، خانم. خانم مومشکی بیمار است اما. قول داده پابپایت بمیرد، بیاید تا شکوفه‌ی نامحرم ناخواستگاری. می‌آید، امشب اما نه، یقیناً، تمام. همان‌طور که آمده بود، تنها، و برای همیشه این‌جا همیشه تاریکست. وقتی پیاده نمی‌شود ستاره، دلم از آسمان می‌گیرد، دلم. پیاده می‌روم، از بالایی به بالایی. راه که می‌روم راحت‌ترم هر چه بیشتر بهتر. گرچه خانم مومشکی زیاد پیاده راه نرفته. نمی‌تواند راه برود (پاش توی آن برخاستن دسته‌جمعی بدخورد. پایین و بالای کشکک زانو. خسته می‌شود تند. ناچار که می‌شود می‌شلد. زیبنده‌تر، و او شده غنچه‌هاش، گلبرگ‌هاش مرموزتر. دومین روز شکوفایی، ساحل گلبرگ‌ها زرد شد، معجزه‌هاش از این دست بود، از این دست می‌ساخت، سوختن، اول شکوفایی: خانم مومشکی- طلایه‌ست، مطمئن) توی عمرش راه نرفته این عمر سه‌ساله. ولی خب، با من؟ خودش خواسته، خودش خواسته، خودش می‌تواند، اگر شما از دور نگاه کنید، فکر نمی‌کنید این اشتیاق منست، فکر می‌کنید همه‌اش از این خانم خل است، که بچگی می‌کند حتی، این‌شب از نیمه گذشته. تظاهر حتی به خُلگری. می‌گویید نه. بگذارید بپرسم از این پیشخدمت که برای من قهوه‌ی بدون شیر، برای او چای با شیر می‌آورد. بپرسید حتی گرچه منهم قبلاً قهوه را با شیر می‌نوشیدم و بعد که این مومشکی آمد، دیگر فقط قهوه، سفیدی شیر را می‌خواستم چکار کنم، تا بخواهم سیاهی داشتم، و کافی بود، کافی بود یعنی چه؟ از سرم هم زیاد بود. تنها باری بود که من از یک چیز خیلی داشتم خیلی زیاد. چون این اواخر تنهایی هم قاطی شده بود. اغلب راننده‌ی سواری، مسافر دیگر، پیاده‌ی دیگر، تنهای دیگر، می‌آمد دخالت می‌کرد، نمیگذاشت، ارتباط: می‌شود معنی‌شان دیگر. اصلاً تنهایی این اواخر باب روز بود، آنچنان که فکر می‌کردم کم دارم. کم داشتم، معمول داشتم- مثل قهوه یا شیر تعادل‌مند- فقط کسی را آشنارفیق نداشتم، نمی‌شناختم، همین. بالاخره پیدا شد، توی این سربالایی. بوق زد. همیشه بوق می‌زنند، زبان این سواری‌هاست، یعنی برو کنار، یعنی کجا می‌روی، یعنی عجله کن، یعنی خفه‌شو، یعنی خفه‌شو، یعنی لامذهب، هرکجاش، مفهوم خاص خودش، حالا هم سمتش اقلاً معلوم بود. سوار شدم، کجاش برای من اقلاً معلوم است، چایخانه‌ی ـــــ. هیچ فکر نکرده بودم به پیشخدمت چه بگویم، ولی مگر چیزی هم می‌بایست بگویم؟ آن چند ماه پیش که تنها مگر چیزی فرق کرده، من که فکر نمی‌کنم. ابداً. فرق مگر چیزی فرق کرده. من که فکر نمی‌کنم. ابداً. فرق کرده. من که فکر نمی‌کنم. ابداً. گفتم که می‌بایستی بروم. به راننده‌ی سواری گفتم چون مظلوم و فضول نبود. بیچاره می‌خواست بداند، این چای این موقع شب چه مزه‌یی دارد که من تنها این موقع شب هواش کرده‌ام. گفتم وعده دارم. مظلوم‌تر، بیچاره‌تر، خفه شد. ( من عصبانی نیستم، ابداً، چون اتفاقی نیفتاده، همه‌چیز معمولی‌ست، بنابراین به‌این آقا توهین نکردم. خفه شد را هم جدی می‌گویم، چون گلوش باد کرد می‌گویم، کلمه‌ی دیگری پیدا نکردم برای معنی بادکردن گلو و نتوانستن رهاشدن از این ورم.) واقعاً هم وعده داشتم، به‌شما هم دروغ نگفته‌ام. آن‌جا، با آن نمکدان که همیشه روی میز بود و من هیچوقت از آن استفاده نمی‌کردم، همیشه هم پرت بود. مثل جای ما. یقین دارم هرگز کسی جاش را عوض نمی‌کرد، وعده‌ی نازنینی بود، خالی هم بود، هرچه نمک داشت همان روزهای اول خانم مومشکی توی قهوه‌ی من ریخت مگر سفید شود که نشد، هرچه من گفتم قهوه با نمک جور درنمی‌آید، گفت منظورم سفیدی‌اش است منهم قبول کردم. ولی نشد که نشد. تاریکی اطراف همیشه قلابی است این چراغ‌های پایه‌بلند مثل تنهاییش کرده بود معمولی، در هر خیابان دیگری‌هم نگاه می‌کردی همانطور بود. نه تاریک تاریک نه روشن روشن. منظور خیابان است دیگر همه خیابان‌های همه شهرهای عالم همینطور است دیگر، حرمت جاده‌ها را گم می‌کند، معنی راه را خراب می‌کند، پایین که آمدم تشکر هم کردم و دقت که کردم دیدم خفگی برطرف شد، ورم خوابید، ممنون آقا، با پول. رفتم تو. معمولی. یک آن هوا کردم که کاش خانم مومشکی آنجا باشد. هوا که هیچ بعد تصور کردم اصلاً آنجاست ( و بود، دقیقاً) مثل همه روزهای دیگر که بی‌خبر می‌رفتم آنجا مثل اولین شب می‌شد، تمام این شب‌ها، مثل اولین شب، تمام این شب‌ها: آقا، اجازه هست من اینجا بنشینم (نه که تا جایی خالی شود، نه که چون جا نیست) معمول می‌خواستم بگویم که چه اجازه باشد چه نباشد شما که می‌نشینید ولی من، که پیشخدمت به دادم رسید، گفت خانم تحمل بفرمایید الان جا برایتان پیدا می‌کنم، خانم مومشکی انگار نشنید، نشست. (اغلب وقتی کسی دیگر روی میز آدم می‌آید، آدم نمی‌تواند، انگار عریان است، بین جماعت، انگار آنچه فکر می‌کند دیگران می‌بینند انگار آدم خراب می‌شود، گم می‌شود، من‌که دست‌پاچه می‌شوم، بی‌تحمل می‌شوم، بلند می‌شوم می‌روم، این‌را پیشخدمت خوب می‌دانست) نشست که من بدتر گم کردم. این‌دفعه اما از دست این‌همه سیاهی، عریان، سیاه، تاریک، بی‌حاصل. گیسو دیدم، به‌چشم خودم آنهمه گیسو را که اینهمه اجازه می‌داد، اجازه نمی‌خواست، جرأت می‌داد. اول توی دلم سخت عصبانی شدم. می‌خواستم به پیشخدمت بپرم. می‌خواستم بلند شوم بروم، جرأت نمی‌کردم بلند شوم. شاید می‌ترسیدم، نه یقیناً ترسی نبود. هرچه بود از آن همه گیسو بود، سوی چشم بود، گیسو بود، از بس مو بود که پیشانی حتی نمی‌دیدم، متوجه بود یا بودم که گفت، طبیعیه آقا. تا بحال ندیده بودم. همینطور از دهانم پریده بود بی‌اختیار. با جرأت گفتم. و چقدر این تکرار شد بی‌کم‌وکاست. هنوز پیشخدمت می‌خواست خدمت کند وفاداری‌اش را نشان دهد. اولین دفعه بود که پول واقعاً کاری کرد: انعام‌ها، پیشخدمت را هواخواهم کرده بود. تنها هواخواهی که توی عالم داشتم. بسم بود، زیادم بود. اولین بار که از چیزی زیاد داشتم، خیلی نشسته‌تر- ماندم. چشم، وای. وای را گفتم باداباد. و گفتم. و باز. خوشحال نبود آیا از این همه فتح گیسوش. که چشم آمد. که پریده پوست صورت آمد، که رنجوری چهره آمد، دیوانه بودم اگر نشسته‌تر، هدر نمی‌شدم بخاطر این پوست تکیده، یک عمر در تب سوخته، کهربایی. پریده. بی‌شیر این‌دفعه. آقا؟ بی‌شیر؟ بله بله بی‌شیر. و تمام. نه، آقا من با نمک می‌نوشم، چطور است؟ چی؟ قهوه را؟ خوبست. مات نگاهم کرد. چی شده آقا؟ چی، هی می‌گویی بی‌شیر می‌نوشم. خانم کجاست؟ کدام خانم؟ مرموز گفت خانم مومشکی، (او هم اسمش را نمی‌داند، نمی‌دانست، مثل من که هنوز نمی‌دانم) سیاه چرا پوشیده‌یید آقا؟ به‌خاطر موهای مشکی خانم مومشکی. فقط، مبهوت نگاهم کرد، دیوانه شده حتماً- خیال می‌کند، پیشخدمت، پیشخدمت دیگر.
نگاه می‌کردم، واقعاً که. مثل همیشه، بیرون پیدا نبود، بیرون، خانم مومشکی پیدا نبود. تقصیر شیشه بود، شاید. الحمدوله‌الله. از دستش واقعاً راحت شدم. یقین دارم. پیشخدمت اما مشکوک بود، چه بیاورد، گفتم، مثل همیشه. پیشخدمت، بالبخند، مشکوک، گفت، می‌آید، حتماً می‌آید. دیشب، شما حواستان نبود، به موهاش نگاه می‌کردید، مثل همیشه، از من خواست که برایش خوراک خانگی بیاورم، گرم هم کرده‌ام. گفتم، من که چیزی نشنیدم، ولی شاید هم بیاید، که می‌داند؟ گرچه من می‌دانستم، توی تمام چیزهای عالم این یکی را می‌دانستم، خیلی خوب و روشن، که او نمی‌آید، هرگز، نه این که امشب سرمایی چیزی خورده باشد، تب داشته باشد، مریض باشد نتواند بیاید. این چند ماه را کی مریض نبوده، کدام روز را پزشک اجازه داده بوده از خانه بیاید بیرون؟ ولی آمده بود: همه شب، با چهره‌ی زرد، انگار عمری نخوابیده، سایه‌ی چشم‌ها تار- مشکی، سایه‌ی مژه‌ها، ابروهاش، مشکی. پیشانی چین‌گرفته از هوای پوست گونه‌ها، پوست چانه، لاله‌ی گوش هم از روبرو پیدا بود، هم‌رأی گونه‌ها، افشان دوبافته حالا، روبرو، غصه‌دار، بی‌عمر، کوتاه و بالغ اما. همه شب. با این چهره می‌آمد، چون، هوس داشت، نمکدان خالی را مثل روز اول در قهوه‌ی من خالی کند خالی کند خالی کند. پیشخدمت رفته بود. نمی‌دانم به او چه گفته بودم. که رفته بود، مطمئن رفته بود. شاید، هرگز اینهمه آرامی در چهره‌ی من ندیده بود. اولین بار بود، که نگران نبودم، که مواظب کسی نبودم. که دلم نمی‌خواست هر لحظه‌ی تنفس یک نفر دیگر را بپایم، چارچشمی مواظبش باشم، این لحظه‌ها را که از دست می‌رفتند می‌فهمیدم، دقیقاً، بعضی آدمها می‌گویند، هنگام مهربانی، هنگام خوبی، آدم نمی‌فهمد زمان چطور می‌گذرد، مثل جوانی، دقیقاً حال ما عکس این بود. هنگام مهربانی‌های خانم مومشکی، هنگام خوبی‌های خانم مومشکی، دقیقاً مواظب بودم، بود، چقدر گذشته از ۲۴ ساعت، چقدر مانده از ۲۴ ساعت، تا از دست ندهم، معجزه اتفاق افتاده بود، تمام این مدت یکسانه نبود. همه‌چیز با موافقت شروع می‌شد، همه‌چیز، با موافقت زندگی می‌کرد، نه، این حوالی نمک‌های توی این نمکدان خالی شاید بود که همان شب اول توی قهوه رفته بود، شور، و تمام. و تمام. پس، برای همین بود، که بعد از دوازده ساعت کار در بایگانی اداره- هشت ساعت اجبار، چهار ساعت اضافه‌کار برای پول قهوه‌ی شب و گشت شب می‌آمدم خانه، به خانم مومشکی فکر می‌کردم، بخاطر خانم مومشکی یکی دو ساعتی می‌خوابیدم به‌خواب خانم مومشکی. خانم مومشکی. بعد می‌آمد. بعد خانم مومشکی می‌دانست که از یازده دیشب، تا بحال من فقط دوساعتی حداکثر فرصت داشته‌ام به او بی‌او، فکر کنم، چرت هم بندرت، چون نمی‌شود، به رئیس چه بگویم، نمی‌شد. حالا هم می‌دانست که من بیشتر ازدوساعت فرصت نداشته‌ام تا چشم‌هام را ببندم. او را دقیق‌تر ببینم، برای همین می‌آمد، کلید داشت. می‌گفت برویم می‌دانم که تو دلت می‌خواهد (من را می‌گفت) از دست مادر فرار می‌کرد. خودش می‌گفت از مادر مرخصی گرفته، طبق دستور پزشک، برای استراحت رفته شهرستان، پزشک تجویز کرده، دو هفته‌یی یکبار هم سری به‌خانه می‌زد، از گرد راه رسیده، برای همین چهره‌ی آدم‌های نخوابیده را داشته، پیرزن قبول می‌کرد، و این مثل همیشه، دروغ می‌گفت، لعنتی خانه‌ی من هم نمی‌خوابید، مسافرخانه. ولش. اصلاً چکار خواب‌هایش دارم. اما بعد از دوساعت من، زیباترین موهایی که می‌شناختم مهربان‌ترین موهای عالم، با پوستی تکیده- که تکیده برایم رهاترین و شریف‌ترین حالت عالم می‌شد، می‌آمدیم بیرون. می‌آمدیم خانه، آن‌وقت، دیروقت، مثل دو آقا و خانم حسابی، معتاد به این، قهوه‌خانه برای من، چایخانه برای او، می‌آمدیم، سرموقع و مثل هر شب تکرار می‌شد. حالا دیگر تمام، تکرار تمام شده است، خیالم راحتست. خیال این پیشخدمت را هم راحت خواهم کرد. از همین امشب خیال خیلی‌ها را راحت خواهم کرد، هر کسی که به‌نوعی با من ارتباط داشته باشد. قطع می‌کنم تمام می‌کنم. به اداره هم نمی‌روم فردا، چون می‌دانم خسته‌ام و خیالم راحت، طبیعی‌ست که خواب خواهد آمد. بی‌وعده‌ی ملاقات با کسی. با مومشکی من گرفتار بودم، مشکی. حالا برای همیشه اینجا تاریکست، می‌گویم تاریک و شروع نمی‌کنم، ادامه می‌دهم. حالا که خیالم راحتست، پیشخدمت می‌آید، منتظر که نه: آقا یا خانم نمکدان- من نمی‌دانم، جنسیت شما هم برایم مطرح نیست. یک کمی بی‌التفاتی‌ست که آدم توی ولایت خودش هم‌ولایتی نباشد، نه، به مومشکی اصلاً این حرف ربطی ندارد. این را من فقط به شما می‌گویم، گرچه بهم خیلی نزدیکیم، یا بهرحال یکی از ما باعث نزدیکی‌هایی بوده، چند ماه حتی. مهم نیست ولی من که نمی‌توانم، به شما، کلمه‌ی خودمانی‌تر این ضمیر را بگویم. شما که مومشکی نیستید- این ضمیر خودمانی فقط متعلق به او بود، به او هست، به او خواهد بود- همانطور که دیگر، هرگز، هیچکس نمی‌تواند باشد. گرچه او هم برای همیشه دیگر نیست. و برای همیشه خیال من راحتست و این‌جا، مثل همیشه، برای همیشه، تاریک.

*بریده از مارهای مومشکی

علی‌مراد فدایی‌نیا

از مجله تماشا- شماره ۲۸۳- ۲۴ مهر ۲۵۳۵ شاهنشاهی (۱۳۵۵ شمسی)

| 2 بر 2 2 از 2 2 با 2 2 در 2 ، 2 کنارِ 2 | حجت بداغی |

2 بر 2
2 از 2
2 با 2
2 در 2
،
2 کنارِ 2

تقدیم به همه ی شما که با هم بشریتید.
می خواهم سر به تنتان نباشد. چون می میرید، از دستم می روید،
من را اصلا نمی شناسید. چون نمی فهمید من آن قدر
محبت دارم که به په همه ی شما به اندازه ی یک عمر می رسد.
آدم ها! با این که محبتم را درنیافته اید، اما نثارتان
می کنم همه ی محبتم را، همه ی وجودم را.

دو بر دو می شود یک.
1=2÷2

دلم برای همه تنگ شده است. همه ی کسانی که نیستند. کسانی که مرده اند، کسانی که گفته ام دیگر نمی خواهم ببینمشان. کسانی که هیچ وقت فرصت نشده است دوستشان باشم. دلم برای همه ی بشر تنگ شده است. کاش همه عزیزانِ من می شدند، دوستانِ من. و یا… ای کاش!، ای کاش!…، کاش می توانستم همه را بکشم، مرده و زنده را.

دو از دو می شود صفر
0=2-2

من از خیلی وقتِ پیش یاد گرفته بودم به هیچ کس اعتماد نکنم. برای این که اگر روزی به همه گفتم کمک، و همه رو گرداندند، دردِ تنها ماندنم از درماندگیم سنگین تر نشود. اما حالا مدتی ست علاوه بر این که به هیچ کس اعتماد نمی کنم، مشکوکم. من به همه شک دارم. همه را از پشتِ عینکِ خوشگلم با سوء ظن نگاه می کنم. احساس می کنم همه با حضورشان می خواهند به من بفهمانند تنهایی دردِ بزرگی ست.
پس کی قرار است بمیرم؟

دو با دو می شود چهار.
4=2+2

چقدر لذت بخش است، زن بگیرم. ازدواج کنم. کسی به من با همه ی تنش اعتماد کند. من به کسی با همه ی بدنم اعتماد کنم. اما نمی فهمم، چرا از همه ی زن های عالم فقط یکی؟! این چه احساسِ غریبی ست؟ چرا فقط یکی؟
احساسِ زن گرفتن زیباست، از هجومِ لذت موج موج شده. اما من به هیچ قیمتی، حتی به قیمتِ زن نگرفتن، حاضر نیستم از این همه چشم بگیرم و به یکی، فقط به یکی نگاه کنم.

دو با دو می شود چهار.
4=2×2

چه کسی گفته همه ی ما مجبوریم بمیریم؟ اصلا چرا من از ماده ای تشکیل شده ام که پیر می شود؟ من نمی خواهم بمیرم. من جاودانگی می خواهم با همین تن با همین بدن. باید بگردم. باید همه جا را خوب بگردم. بالاخره تویِ این هستیِ به این بزرگی باید گوشه ای یک خورده جاودانگی گم شده باشد. من و تنم اگر از هم جدا شویم هیچ ارزشی نداریم. من داستان های خوبی می نویسم، خوب فکر می کنم، حسّم قوی ست. من خوب می رقصم، عالی می بوسم، بلدم چطور مست کنم، خیلی خوش تیپم. التماس می کنم! یم ذرّه جاودانگی. فقط به اندازه ی یک نفر. من و بدنم طاقتِ دوری از هم را نداریم. حرفم را باور کنید!

زندگی سخت شده است. همه ی مردم همین احساس را دارند. به نظرم باید انقلاب بشود. یک اتفاقِ بزرگ. قیمتِ نفت، ترافیکِ شهرها، آلودگی هوا، بی امکاناتیِ روستاها… . اتفاقی که رویِ همه چیز تاثیر بگذارد.
کاری ندارد، من چاره ی کار را می دانم. فقط کافی ست باور کنید. هر کس به اندازه ی یکی از نفس هاش. گوش کنید؛
دو بر دو می شود پنج
5=2÷2
دو از دو می شود پنج
5=2-2
دو با دو می شود پنج
5=2+2
دو در دو می شود پنج
5=2×2

احساسِ سبکی می کنم. حالا احساس می کنم سبک شده ام. سبک شوید، شک نکنید. همه چیز عوض شد. دو کنارِ دو دیگر برای هر کس یک معنای مجزّا ندارد. دو کنارِ دو، به هر شکلی، برای هر کسی، فقط یک معنا دارد. سبک شوید.

| پیر مرگ | رسول آباديان |

حسین مرتضاییان آبکنار، امیرحسین رسایل، رسول آبادیان، اسد امرایی، حسن محمودی

رسول آبادیان

یک روز در میان بهت همه ی اهالی خانه گفته بود:«این کتاب را که تمام کنم می میرم» وبه عادت همیشه چای سرد عصرانه را سر کشیده بود و شروع کرده بود به خواندن. 
کتاب از آن کتاب های قطور نبود که همیشه لاجرعه می خواندشان و هیچ کس نمی دانست کجا پنهانشان می کند،از صبح که همه دیده بودندش بر عکس همیشه سر جایش یعنی زیر درخت انجیر نبود. 
فرو رفته در صندلی رنگ و رو رفته ای که هیچ کس تاریخ ورودش را به خانه نمی دانست درست وسط حیاط نشسته بود و کتاب کم حجمی را با ولع مطالعه می کرد. 
دیگر کنجکاوی در این مورد که مثلا او با کتاب هایی که می خواند چه می کند و چطور در هر ساعت از روز بدون آن که از کسی کمک بخواهد با صندلی اش در یک نقطه از خانه دیده می شود مسئله ای کهنه بود و تلاش برای بیشتر فهمیدن نتیجه ای نداشت. 
اهالی خانه این بار باورش کرده بودند،با آن شوری که او در خواندن کتاب داشت ملکه مرگ در یک قدمی اش پرسه می زد پس به فکر چاره افتادند و هر بار به بهانه ای کتاب را از او می گرفتند و کاغذ چرکمرده ی لای صفحات را که نشان دهنده میزان خوانده شدن کتاب بود به چند صفحه ی قبل منتقل می کردند. 
در باور اهل خانه پیرمرد دیگر رفتنی بود،هفته ها گذشت و صفحات خوانده شدند و تکرار شدند بدون آن که او به این بازی مکرر پی ببرد. 
بی دردسر ترین آدم روی زمین حالا وضعیتی نگران کننده داشت و همه چهارچشمی مواظب بودند که کتابش را تا آخر نخواند،بر گرداندن صفحات کتاب به عقب حالا دیگر به یکی از وظایف روزانه تبدیل شده بود و همه در یک تصمیم ناگهانی به شیفت بندی شدنش رای دادند و این کار تا لحظه ی ورود شبانه ی پیرمرد به رختخواب ادامه پیدا می کرد. 
سال ها بود که هر شب سر ساعت به رختخواب می رفت و سر ساعت همراه دیگر اعضای خانه بیدار می شد و بعد از یک دوش آب سرد همه ی کارهای شخصی اش را انجام می داد و روی صندلی آرام می گرفت و مطالعه می کرد.کتاب هایی که می خواند شکل و شمایل کتاب های روز را داشتند اما این که او آن ها را از کجا می آورد دیگر سوالی پیش پا افتاده بود که همه از صرافت اش افتاده بودند. 

اوهمیشه یک کتاب بیشتر نداشت ،کتابی که در لحظه مشغول خواندنش بود وانگار پس از خوانده شدن پرواز می کرد و می رفت و یکی دیگر پرواز کنان می آمد و جایگزین اش می شد. 
کتاب کوچکی که قرار بود پایان اش مرگ باشد یک کتاب معمولی بود که حالا مثل یک پرنده اسیر شده بود ،پرنده ای که هر بار بال و پر تازه اش قیچی می شد و باید در انتظار رشد دوباره شان می ماند. 
همه چیز پیش از آن که فکرش را می کردند به حالت عادی برگشت چون خواندن کتاب دیگر تمامی نداشت و همه با یک حس وظیفه شناسی کامل کارشان را انجام می دادند. 
ماه ها گذشت و پیرمرد فقط چند صفحه را می خواند و بازمی خواند تا این که دلهره ای عمیق در یک لحظه تمام خانه را به سکوتی معنا دار کشاند.می شد تمام شدن کتاب را تا ابد به تعویق انداخت اما با فرسودگی های روز افزون اش باید چه می کردند؟ کتاب به گونه ای دیگر داشت تمام می شد و پیرمرد بهت زده به کتاب های عجیبی نگاه می کرد که دیگران او را به خواندن آن ها تشویق می کردند وباز کتاب خودش را که از شدت دست به دست شدن به شکل کتاب های عهد عتیق در آمده بود می خواند و می خواند. 
چند هفته بعد با آن کتاب معمولی مانند یک شیئ مقدس رفتار می شد، آن قدر کهنه شده بود که با هر باردست به دست شدن بخشی از آن پودر می شد. کلمات اش دیگر مفهوم نبودند و دیگربه جز لکه های سیاه به هم پیوسته چیزی دیده نمی شد و پیرمرد هم مثل همیشه به لکه ها خیره می ماند بدون آن که شکایتی از نا مفهومی کلمات داشته باشد. 
در حرکات اوهیچ انتظاری برای مرگ دیده نمی شد و نظم روزانه اش دست نخورده بود اما دلهره های نزدیکی حس مرگ به دل اهالی خانه چنگ می انداخت،کتاب روز به روز فرسوده تر می شد و گفته ی پیرمرد هر روز پژواک گسترده ای پیدا می کرد. 
کار کتاب به جایی رسید که دیگر نمی شد آن را در دست گرفت.شیرازه اش از هم پاشیده بود و صفحات ترد و شکننده اش با هر بار دست به دست شدن دود هوا می شدند. 
چند هفته بعد از کتاب چیزی به جز ذراتی ریز باقی نمانده بود .ذراتی که بیشتر از یک کف دست جا نمی گرفتند. 
وظایف روزانه به نحو احسن انجام شد و پیرمرد درست مثل همیشه کارهای شخصی اش را انجام داد و روی صندلی اش نشست ، آخرین ذرات کتاب را میان دستان او خالی کردند و پیرمرد هم شروع کرد به خواندن انگار که کتاب برای او همان کتاب روز اول بود. 
اهالی نگران خانه به دور پیرمرد حلقه زدند و او با هر بار ورق زدن بخشی از ذرات کتاب را در هوا منتشر می کرد و چشمانی نگران که به دست های او خیره شده بودند تا لحظه ی آخر ناپدید شدن کتاب را دیدند. 
حلقه را تنگ تر کردند.پیرمرد خیره به کف دست های خود نفس عمیقی کشید و به پشتی صندلی تکیه کرد. 

| This is my land، شـهری كـه آمـد و رفـت | مريم رييس دانا |





هان اي دل عبرت بين از ديده عبر كن هان ايوان مدائن را آيينه عبرت دان


شهري كه آمد و رفت , آبادان است . انگار كه اصلا َ نبود و امروز بودنش برابر با هيچ است . عروس خاورميانه , گل سرسبد شهرهاي خليج , و حالا ؟
در لبنان هم جنگ بود . اكنون هنوز زيباست ! لبنان يا فينيقيه . تمدن بين النهرين , تمدن بين رودهاي دجله و فرات , تمدن هاي آشور و بابل , تيسفون و بغداد , كاخ هاي ساساني .
شهرهاي بسياري در طول تاريخ آمدند و رفتند و در گذر زمان و جنگ ها فقط نامي از آن ها در كتاب هاي تاريخ باقي مانده است .
آخ از اين جنگ , مرگ بر اين جنگ , اين ملعون ويرانگر كه همه چيز را حذف مي كند , از باشتين تا آبادان را .
اين جنگ كه هميشه توسط شريرترين افراد به وجود مي آيد و توسط شريف ترين انسان ها اجرا مي شود , همينگوي مي گويد .
آبادان را نمي توان در جغرافياي ايران كهن پيدا كرد و حالا , آشور و تيسفون و سومر و حيره كجا هستند ؟ آبادان در سرزمين ايلاميان , دشت خوزستان و سواحل خليج فارس . ايلاميان از اقوام كهن ايراني , اقوام آسياني قبل از آريايي ها .
آبادان , شهري كه پالايشگاه آن 23 برابر پالايشگاه پايتخت بود و هست ! شهري كه جديدترين و مهم ترين فيلم هاي تاريخ سينماي جهان را همزمان با اروپا و آمريكا , به زبان اصلي نمايش مي داد . آبادان شهر بريم وبوارده , منطقه ي انگليسي ساز , خانه هاي ويلايي با شيرواني هاي زيبا و بلوارهاي سرسبز . آبادان با تيم تاج اش , با باشگاه هاي مقام اول بوكس و سينما ركس اش .

آبادان , شهر كودكي ام , دوستت دارم . سال 58 , سال جنگ كه از تو خداحافظي كردم , ديگر ترا نديدم , شط ترا , اروند رود ترا ديگر نديدم , بهمنشير سيلابي , كارون زيبايت را نديدم . كارون , آن وعده گاه هزاران عشاق , كارون , همان جايي كه دل خستگان از زندگي خود را در آن خلاص مي كردند .
آبادان شهر نيروي دريايي با آن افسران بلند قامت و ملوان هايش , با آن لباس هاي سفيد و آبي زيبايشان .
زادگاه من كجاست ؟ آبادان يا تهران . مگر نه اين است كه من هزاران ياد از تو دارم ؟ دوراس چه حرف درستي مي زند : زادگاه آدمي همان جاست كه از آن ياد و خاطره دارد .
تاريخ شاهد آمدن و رفتن زنان و مردان و شهرهايي است كه با يكديگر مبارزه كرده اند , مبارزه هايي بسيار سخت و طولاني . نبرد همواره با پيروزي يك گروه يا طبقه به پايان مي رسد , نبرد انسان با انسان .
از كجا و از چه وقت , انسان دشمن خود شد و به خويش نيش زد , از چه وقت ؟
بزرگ ترين درسي كه تاريخ به همه داده , اين است كه هيچ كس از تاريخ درس نمي گيرد .
اي تاريخ در كجا پنهان شده اي ؟ جوابم بده . رو پنهان نكن , گم نشو . مي گويي كه بي حافظه اي و بي تاريخ , كه جنگ هميشه خواهد بود , ملتي عليه ملت ديگر , بي اين كه بدانند مي جنگند و خودشان را در خاك , و شهرها شان را با خاك يكي مي كنند ؟
اي تاريخ بي تاريخ , حالا كه تصميم گرفته اي مدام تكرار شوي , ما هم تكرار مي كنيم , رو به روي تو مي ايستيم و تكرار مي كنيم , تلاش را و مبارزه را .
آبادان من ترا مي بينم با كشتي هاي بزرگ غول پيكر و بلم هاي كوچك نازكت , من ترا مي بينم با مسافرانت كه از همه جاي ايران و به ديدن تو آمده بودند , من اسكله ي دوازده و بازار كويتي ها و احمدآباد ترا مي بينم , اي عروس بي بخت وطنم . آن همه صفا و زيبايي شهر و مردمانت چه شد ؟ ترا اگر ببينم نخل هاي بي سرت را به آغوش مي گيرم , به خاك سرخ پرخونت بوسه مي زنم . آن همه خون كه براي تو جاري شد ؟ !
عطش نمي نشاند اين خاك از خون . ضحاك دارد اين خاك . كاوه ضحاك را در خاك كرد تا طمع مغز جوانان نكند , ندانست كه ضحاك در گور زنده مي ماند و اين بار خون مردمان مي نوشد .
آبادان عشق من , روزگاري نه خيلي دور , شهر نفت بودي با آن پالايشگاه غول پيكرت .
هيروشيما عشق من , جنگ هنوز پايان نگرفته , تازه شروع شده , تيك تاك زمان در كاخ سفيد انتظار جنگي ديگر است در آن سوي دجله و فرات , در آن سوي آبادان , همان سويي كه آن ديگران كم تر از بيست سال پيش آبادان ما را ناآباد كردند .
آبادان شهر بي دفاع , آن روزگار نه خيلي دور آن ديگران آمده بودند تا قادسيه را تكرار كنند . دور باد دور . جوانان , آن سلحشوران سپهسالار , آن زنان و مردان عاشق , به خاك تشنه ات خون دادند تا بماني , اي خاك به من جواب بده خون تا كي ؟ چه رازي است ميان خاك و خون ؟ چه رازي است ميان مرگ و ميهن ؟
رم شهر بي دفاع , به ياد داري جنگ دوم جهاني , جنگ هاي عهد باستان را ؟‌ هخامنشيان اشكانيان ساسانيان يونانيان , اقوام هلني و آريايي , آن روزگاران دور را به ياد آور , گاهي پيروز بودي , گاهي مغلوب , فكر كن به روزي كه ستمگر شده بودي و مبارزان ليبي را ظالمانه مي كشتي ! چيستند اين حكومت ها كه نمي توانند عاشق شوند , عاشق خاك , عاشق زمين در هر كجا ؟!
تكه زميني بود آبادان , مهاجران آن را ساختند , صنعتي شد , پررونق و آباد شد . با آن شرجي و گرما و آفتاب داغ , شهر كولر گازي شد . خطه ي گرماست آن جا , گرماي لخت , از گرماي تنيده به لباس مدام آدم خيس عرق مي شود . چيزي نامحسوس در فضا نفس را مي گيرد , چيزي طاقت فرسا . آبادان تو هنوز بادهاي داغ تابستان و سوزهاي سرد اول صبح زمستان را داري .
چرا وقتي حالا به تو فكر مي كنم دردم مي گيرد ؟ مقايسه در حافظه و خاطرات . وقتي به تو فكر مي كنم درواقع به تو فكر نمي كنم به چيز ديگر ي مي انديشم , به آن وقت كه آباد بودي .

دخترك ده ساله اي , شاگرد اول , سوار دوچرخه اي , هديه ي پدر , در هواي دم كرده ي تابستان توخيابان هاي پهن جمشيدآباد ويراژ مي دهد . ساعتي كه تمام اهل كوچه و محل زير كولرهاي گازي چرت مي زنند . فقط كودكي است و جواني و نديدن دنيا كه مي تواند تاب ماندن در اين هوا را بدهد . مادر ممنوع كرده كه به كوچه هاي ديگر برود , فقط تو كوچه خودمان , ولي مگر چه قدر مي شود يك كوچه را تكرار كرد ؟ دخترك چند باري كه از سر تا ته كوچه را مي رود و مي آيد ديگر طاقت ندارد , مي پيچد و مي رود تا كوچه هاي ديگر را بشناسد , به دنبال ديدن و كشف جاهاي تازه و ‌تجربه كردن است ؛ و بعد هم حتما ً سرش به سنگ مي خورد . سر به سنگ خوردن بهتر از ماندن و گنديدن است . دايي اش كتاب ماهي سياه كوچولو را برايش آورده . ماهي سياه مي خواهد برود و به دريا برسد , از نهر و جويبار و رود عبور كند و به درياها و دنياهاي تازه برسد .
يك بعد از ظهر , دم دماي غروب وقتي با سرعت از خيابان هاي عريض آسفالت شده ي داغ مي گذرد و باد خنك روي پوستش سر مي خورد و بلوز و دامنش را كه از عرق و شرجي به تنش چسبيده جدا مي كند و باد تو بلوزش باد مي كند و همين طور كه خوش از اين باد و خنكي و ركاب زدن و ديدن كوچه ي تازه است , معلوم نيست يك موتور از كجا پيداش مي شود و دوچرخه ي نو را نقش بر زمين مي كند . هر دو روي آسفالت ولو شده اند . يكي معلوم نيست كي دستش را مي گيرد و از روي زمين بلندش مي كند , دخترك هم مخالفتي نمي كند , اسم برادر را مي شنود , آه خدايا نه ! آشنا هستند , حتما َ خبر به گوش پدر مي رسد , چه مصيبتي . گفته بودند حق نداري از كوچه بيرون بروي . حتي اگر آن ها هم خبر نمي دادند با اين دامني كه از پشت پاره شده و با يك دست مجبور است آن را بگيرد چه كند ؟ دامن سفيد با راه راه هاي آبي رنگ كه مادر تازه درست كرده . جوان موتور سوار نگران و دلواپس از او سؤال مي كند , حالت خوب است , جاييت درد نمي كند ؟ مي خواهي ببرمت خانه ؟ دختر فرار را بر قرار ترجيح مي دهد . سوار دوچرخه مي شود كه برود , در برود , دوچرخه نمي رود , خراب شده , پدالش كج شده . جمعيتي دورشان را گرفته است . دخترك مراقب دامن پاره است , با دست آن را گرفته و بدنش را مي پوشاند . جوان موتور سوار نزديك مي شود , نگاهي به دوچرخه , و بعد پدال را درست مي كند , دختر بدون هيچ تشكري و مضطرب از اين كه مبادا آشناهاي ديگر او را ببينند به سرعت ركاب مي زند و مي رود , درمي رود .
آبادان , شهر خاطرات , خاطرات دوران كودكي ,كودكي خوب , كودكي بد . آبادان و تابستان و اقليم داغ و كولر گازي و ملافه هاي سفيد و خنك و خواندن كتاب . شاهزاده و گدا , هكلبري فين , توم ساير ,سرگذشت هاي بي انتها , قصه ها و افسانه هاي كهن , قصه هاي صمد , كتاب پشت كتاب , پايان ندارد اين دريا . تكاپوي فناناپذير , ايام بي پايان كودكي . چه چيز مي تواند جايگزين اين ايام رفته شود .
پرسه زدن هاي شبانه هم هست , با همبازي ها , اطراف باشگاه افسران . هر شب مجلس پايكوبي و آواز خواني . همه جا امن وامان , همه چيز رو به راه , در آن حصار بسته . بيرون از سيم هاي خاردار زندگي شكل ديگري دارد .در روزهاي لخت از آن گرما , از آن زمان كندگذر كه هر كس گوشه اي خنك را جسته بود , دختر در جست وجوي چيز ديگري بود . جوي هاي آب و بچه قورباغه ها و كشف دنياي آن ها و بعد پناه در سايه ي درختي . مردي هراسان مي آيد , خبر خوب نيست , پدر از بالاي ناو روي اسكله پرت شده . دست و پايش را گچ گرفتند , ‌ولي يك گونه اش به گودي نشست و همان جور جوش خورد . پدري كه عشقش ناوچه ي پيكان بود وحماسه اش , و پر طنين و بلند همواره آن را بانگ مي زد , در هر محفل و مجلس , مي گفت تا ياد آن افسر شجاع هماره زنده باشد . پدري كه تكه تكه گوشت تن ياران اش را از روي بدنه ي كشتي در كيسه اي جمع مي كرد و به همسران شان نامه مي نوشت كه بياييد و ببينيد از آن شجاعان يك كيسه تنان پاره پاره به جا مانده است . هولناكي سرنوشت .
هم او بود كه وقتي پالايشگاه به آتش كشيده شد و آسمان كاهي رنگ آبادان سياه مطلق شد به همه ماسك مي داد و به بچه ها مي گفت چه طور روي زمين بخوابند وقتي هواپيماها را مي بينند . هم او بود كه لحظه به لحظه ي نبرد را از راديوها پي مي گرفت , با يك گوش بي بي سي , با گوش ديگرش آمريكا , و چشم هاش به تلويزيون ايران . و قلب خسران ديده اش از فراغ آن همه يار رفته ياراي تپيدن نداشت . خلاصي از زانو به در نيامدن فقط يك چيز بود , نتيجه ي نبرد . جنگ كه تمام شد او هم رفت . ويراني زندگي , مرگ و مردگان و سياه پوشي . اين ها ايام كودكي هستند . كودكي خوب كودكي بد . از ژرفاي تاريك حافظه بيرون مي آيند . مگر مي شود از سنگيني اين همه خشونت به ياد مانده در ذهن گريخت ؟ نوشتن گاهي درمان مي كند , مرهم مي شود .

آبادان عزيزم دوستت دارم , پر بودي از درختان بيعار و شمشادهاي تلخ . به ياد آور دختركي را كه هميشه در بالاترين شاخه ي يكي از درختان تو مي نشست . مادر مي گفت نبايد بالاي درخت بروي , خوب نيست , يك وقت از آن بالا مي افتي كار دست خودت مي دهي , ناقص مي شوي , فردا مي خواهي شوهر كني , اگر بلايي سرت آمد جواب پدرت را چي بدهم ؟ ولي دختر گوشش به اين حرف ها بدهكار نيست , كار خودش را مي كند , شوهر چه ربطي به درخت دارد ؟ بقيه ي بچه ها را هم تشويق مي كند كه از درخت بالا بروند , چون از آن جا بهتر مي تواند پايين را ببيند و همه چيز يك شكل ديگر مي شود . َ‌آقاي اديبي مرد همسايه را مي بيند , همان مردي كه خيلي مهربان به او و بابا و بقيه سلام مي كند , ولي در حياط شان و دور از چشم بقيه پسرش مهران را تا حد مرگ مي زند , مهران پسرش است , بچه ي واقعي اش . مهران وقتي يك ساله بود پدرش مادرش را طلاق مي دهد و با دختري كه از او حامله شده بود ازدواج مي كند , يعني همين زني كه زن باباي مهران است . زهره زن باباي مهران , وقتي شوهرش از اداره مي آيد آن قدر گوش او را از شيطاني هاي دروغين مهران پر مي كند كه آقاي اديبي با كمربندش مي افتد به جان مهران . مهران براي اين كه از دست او فرار كند زير كمد قايم مي شود يا درمي رود تو حياط . دختر هر روز بالاي درخت اين چيزها را مي بيند , براي همين هر وقت آقاي اديبي و زهره خانم با مهرباني دست به سر او مي كشند و نازش مي كنند او رو ترش مي كند و روي خوش نشان نمي دهد . مادرش به او نهيب مي زند كه زشت است دختر ,‌آدم كه با بزرگ ترش اين طور رفتار نمي كند . دختر مي گويد نمي دانيد چه قدر مهران بيچاره را اذيت مي كنند ؟ به تو چه مربوط , يك بچه چه كار به اين حرف ها دارد ؟ اما دختر تصميم خودش را گرفته است . از ميان بچه هاي كوچه يكي همين مهران است كه حرف شنوي از دختر دارد و با او بالاي درخت مي رود . هم سن وسال هستند , به دختر مي گويد نگاه كن , از لاي اين سبزها آن آبي ها , آن بالا چه قدر قشنگ است. آره , ولي خوب است كه اين قدر سر به هوا نباشي و پايين را نگاه كني . آن طرف را ببين . نه بابا آن طرف را مي گويم . چرا اين قدر گيجي , سر كوچه , خانه ي مهندس شريفي را مي گويم .
مهندس شريفي اجازه نمي دهد مهتاب خانوم , زنش با بقيه زن هاي كوچه رفت و آمد كند , مثلا َ با آن ها خريد يا مهماني برود , هر سال , سه ماه تابستان كه هوا گرم و شرجي مي شود او را با سه بچه اش به تهران منزل پدري مهتاب خانوم مي فرستد . مهتاب خانوم مي گويد پدرم از مهندس شريفي سخت گيرتر است . توي كوچه او تنها زني است كه رويش را با چادر مشكي خيلي كيپ مي گيرد و هيچ مردي تا حالا تمام صورتش را نديده .
دختر مي گويد مهران ببين يك خانمي رفت تو خانه ي مهندس شريفي , به نظر تو كيه ؟ مهران , هيكل تپل و چاقش را روي شاخه ي درخت جابه جا مي كند , يك تكه نان به سق مي كشد , من چه مي دانم ,‌اصلا َ به من چه ؟ حتما َ مهتاب خانوم است . اي بدبخت , تو هميشه ي خدا از مرحله پرت هستي . نه پرت نيستم . چرا پرت هستي . تو اصلا َ مي داني چرا هميشه از بابايت كتك مي خوري ؟ براي اين كه شيطاني مي كنم , سراغ يخچال مي روم , ميوه برمي دارم . نه بدبخت, پس چرا امير برادرت را كسي كتك نمي زند و فحش نمي دهد ؟ مي داني چرا ؟ براي اين كه تو بچه ي آن ها نيستي . تو بچه ي مادرت نيستي , اون زن باباي توست . من خودم شنيدم كه مامانم به بابام گفت .
مهران از درخت مي پرد پايين , پايش را به زمين مي كوبد و جيغ مي كشد . نخير , تو دروغ مي گويي . تو دروغ مي گويي , خودت زن بابا داري .
سر ناهار بابا بدجوري به دختر نگاه مي كند , مامان سر حرف را باز مي كند . چرا آن حرف را زدي ؟ خانم و آقاي اديبي هميشه مي گويند ما اين دختر را خيلي دوست داريم درست مثل دختر خودمان , خيلي فهميده و مؤدب است , انتظار نداشتيم از اين حرف ها به مهران بزند . سر دختر تو ي سينه اش فرو رفته است .آن ها دروغ مي گويند , آن ها كه دختر ندارند تا من را مثل دخترشان دوست داشته باشند , تازه آقاي اديبي وقتي بچه خودش را آن قدر كتك مي زند چه طور مي تواند مرا دوست داشته باشد ؟ بابا زير زيركي خنده اش را مي خورد . باز هم اخم . دليل نمي شود كه تو كار مردم دخالت كني .
دختر جرات مي كند و سرش را بالاتر مي گيرد , آخه مهران گناه دارد , چرا بايد اين قدر اذيت بشود , روي صورتش تمام خط خطي است , زخم هايي كه خوب شده ولي جاش مانده . اين حرف را ديروز از مادر شنيد كه به زن همسايه مي گفت . يك كاري كنيد مهران اين قدر كتك نخورد . هر روز بالاي درخت مي بينم كه آقاي اديبي چه طور بيخودي مهران بيچاره را مي زند . مادر كف دستش را مي زند روي ران لاغرش , لا اله الا الله , دختر چه قدر بگويم بالاي درخت نرو ,‌كار دست خودت و ما مي دهي . اين دفعه خنده ي پنهاني در صورت بابا وجود ندارد , منتظر است تا يك پس گردني جانانه بخورد , ولي فقط غيضش را مي بيند . ناهار نمي خورد .بعد از ظهر از خواب كه بيدار مي شود دلشوره دارد . بچه هاي كوچه آمده اند تا فوتبال بازي كنند . از حياط به كوچه كه مي رود مي فهمد چرا دلشوره دارد .
آبادان , يادت هست ؟ باورت مي شود ؟ درخت را بريده , كشته اند , جسدش را كجا انداخته اند ؟ دختر به طرف درخت مي دود , كنار درخت مي ماند , برايش حرف مي زند , ناله سر مي دهد , بر تنه ي بريده اش دست مي كشد , كنارش مي نشيند , اشك مي ريزد . اي درخت بيچاره , گناه تو چه بود كه تنت را بريدند ؟
آبادان , اي شهر بيچاره , اي شهر نخل ها و درختان سوخته تن بدون سر . عمرت به صد سال هم نرسيد , براي يك شهر عمر زيادي نيست . در تاريخ شهرسازي جهان , بودني است برابر با هيچ . جرم تو چه بود كه اين طور به خاكت كشيدند ؟ تو مثل مهران و تمام درخت ها و نخل هاي بدون سرت بي گناه هستي .
آبادان , مهران آن پسربچه ي چاق را به ياد داري ؟ همان دلاوري كه بعدها براي تو جنگيد ؟ آن بعد از ظهر , بعد از ظهر درخت كشان كنار بچه ها ايستاده بود , با آن ها بازي نمي كرد ولي در جمع شان بود , پدرش هيچ وقت اجازه نمي داد با بچه ها بازي كند , هميشه يا داشت خريد مي كرد يا خانه را مرتب مي كرد يا برادر كوچك دو ساله اش را ضبط و ربط مي كرد , هميشه از كنار بچه ها رد مي شد , زير چشمي و با حسرت نگاهي بهشان مي انداخت و رد مي شد . ولي آن روز آمده بود ميانشان . در گوشه اي كمي دورتر از بقيه يك پا و تنه اش را به ديوار تكيه داده بود , سرش پايين و از گوشه ي چشم دخترك را مي پاييد كه چه طور روي تنه ي درخت نشسته و گريه مي كند . به طرفش مي رود , كنارش مي ايستد . حقت است كه درخت را قطع كردند . دختر جوابش نمي دهد , مي داند از روي ناراحتي اين را مي گويد . مهران هيچ وقت كسي را ناراحت نمي كند . فردا تو صف نانوايي دختر سلام مي كند , جواب نمي دهد . هنوز ناراحت است . فقط مي خواستم به تو بگويم بيخودي كتك مي خوري , تو بچه ي بد و شيطوني نيستي . باباي من مي گويد : بچه ها بايد شيطون باشند , اگر شيطون نباشند مريضند . پوزخند مي زند . برو تو هم با آن بابات , همه اش پز بابات را مي دهي , فكر مي كني نديدمت كه آن روز چه طور زد تو صورتت ؟
حتي حالا بعد از 25 سال هنوز صورتش از آن سيلي مي سوزد . از روي كتاب و پيش خودش انگليسي يادمي گيرد , با ماژيك روي در تمام خانه هاي كوچه به انگيسي حروفي را سرهم كرده كه هيچ معني اي ندارد و روي هر دري يك كلمه , كه فقط بنابر قراردادهاي زباني ساخت دخترك معني پيدا مي كنند . سرظهر وقت خلوتي كوچه اين كار را كرده . بعداز ظهر مطابق معمول دوچرخه سواري مي كند , با دوپا روي زين نشسته و دوچرخه با سرعت در سراشيبي كوچه اي مي رود . چه عشقي مي كند وقتي از كوچه هاي ورود ممنوع مي گذرد .
“ چرا ورود ممنوع ؟ بروم ببينم چرا ؟ ”
رؤيا دختر همسايه را مي بيند , بدو برو خانه كه بابات دنبالت مي گردد , گفته اگر دستم به اين دختر برسدمي دانم با او چه كار كنم . چرا بايد از دست من عصباني باشد , من كه كاري نكرده ام . مي رسد , هنوز از دوچرخه پياده نشده سيلي محكمي تو صورتش مي خورد , همسايه ها همه جمعند . خجالت نمي كشي دختر , اين كارها چيه كه تو مي كني ؟ اين چيزها را تو نوشتي ؟ با سر مي گويد بله . يعني چي ؟ جوابي ندارد , دستش روي گونه ي سيلي خورده است . اگر بيايند و سؤال كنند چه جوابي بدهم ؟
آن روز نفهميد آن ها چه كساني هستند و بابا كه تو محل همه به او احترام مي گذاشتند و با او براي هر چيز مشورت مي كردند چرا بايد در برابر كارهاي دختر به آن ها جواب بدهد ؟ ولي چند سال بعد خوب فهميد . آن ها در يك منطقه ي نظامي زندگي مي كردند , يك منطقه ي كوچك , و همه در جريان جزييات زندگي ديگري . بابا هم مي خواست دختر را ادب كند و هم مي خواست به همسايه ها و همكارانش بفهماند كه اهل هيچ فرقه اي نيست , مبادا ديگران فكر كنند در آن خانه خبرهايي هست , خبرهاي ممنوعه , و بعد خوب بچه ديده و ياد گرفته , حرف راست را بايد از دهان بچه شنيد .
و البته دختر بعدها مي فهمد كه واقعا َخبرهايي بوده است . خبرهاي دايي , آن روزهايي كه نبود و مادر شده بود پوست و استخوان و همه اش بهانه مي گرفت و پدر حوصله مي كرد و مي گفت غصه نخور . همان دايي كه برايش كتاب مي آورد و مداد رنگي مي خريد . گفته بودند رفته مسافرت , ولي چرا اين قدر طولاني ؟ هيچ وقت اين قدر دير نمي كرد . تمام كتاب هايش را مادر ريخت توي تنور و آتش كشيد . دايي از مسافرت كه آمد , همان سال هاي قبل از جنگ و قيام , خبر را كه شنيد آتش گرفت . به خواهر نگاه كرد تا حرفي بزند اعتراضي كند , اما چشم هاي به گود نشسته اي را ديد كه دودو مي زد .
آبادان عزيز , سينما ركس را به ياد بياور , آتش گرفت با تمام جمعيتش . زنده زنده سوختند . كتاب ها سوختند , آدم ها سوختند , نخل ها سوختند . دخترك وقتي كه ترا ترك كرد سيزده سال داشت ولي مهران در كنار تو و با تو ماند . پالايشگاه ترا به آتش كشيدند , شيره ي جان تو , نفت ترا سوزاندند . تا آخرين روزها مهران در كنار تو بود , ديگر چاق نبود و روي صورتش جاي زخم هاي بابا و زن بابا نبود , صورتش تمامي شده بود زخم جنگ , شده بود سوختگي آتش جنگ , تمام پوستش , تنش شده بود درد , رنج . آبادان به ياد بياور آن مهران هاي پاك سلحشور سوار تانك و سوار جيپ و پياده نظام را در آن روز كه دخترك و دختركان ديگر در جاده اي به سوي اهواز برايشان دست خداحافظي تكان مي دادند . مهران ها , همه دل هاشان پر از كين آن ديگران در آن سوي شط وهمه عاشق تو بودند . براي تو آمدند و براي تو رفتند .
آبادان به ياد بياور كه تنان شان همه سوخت . آنان ابديت اند كه مي آيند و مي روند . اين زمان است كه دگرگون نمي شود و دگرگون مي كند و اين تكنولوژي كه تاريخ را و شهر را از بين مي برد , قصد ويران كردن اصالت را دارد .
آبادان مزدك را بياور , هم او كه مي گفت من از بابل زمين آمده ام تا نداي دعوت را در جهان پراكنده كنم . مي خواست رفاه و آزادي را به مردم بركت دهد . اردشير شاهي مي خواهيم تا شهرها بسازد , هم اوكه در عهد باستان هفتاد شهر را بنيان كرد .
آبادان دختركانت رنج مي كشند وقتي به تو مي انديشند . در تو عشق و محنت با هم به آبادي رسيد . عشق آباد و محنت آبادي تو . در جشن ها با آواز تو مي رقصيم هنوز . با نام و ياد قديم تو پايكوبي مي كنيم هنوز , و فرزندانت در آن سوي دياران براي تو شعر مي سازند هنوز , تو كه ديگر نيستي . بودني برابر با هيچي هنوز .
آبادان به رهگذراني كه از تو مي گذرند بگو آهسته قدم بردارند كه مهران ها به خاطر آن ها در اين خاك غنوده اند .

| پرتگاه | رضا قاسمی |

 ايستادم. لبه‌ی هر چيز بُرنده. لبه ی هر چيز باز به پرتگاهی پُر از چيزهای بُرنده. ايستادم. هر چيز بُرنده ايستاده. از خود خم شدم. ايستادم روی بريدگی های خويش. ايستادم روی پرتگاه های خويش. و تکيه دادم بيرحمانه به برندگی های خويش. آفتاب نبود؛ نه ستاره نه ماه. شبنم های تاريک روی تيغِ برگ ها. آنجا زنی بود. آنجا زنی با گريه های خويش تاريکی را می بريد. آنجا گريه ای خيانت می کرد. آنجا کسی تف می کرد. با تمام بريدگی هايم کسی مرا تف می کرد. آنجا دامنی افتاده روی تاريکی. آنجا پدری تف می کند به زندگی خويش. آنجا راه می بريدم به تاريکی. کسی تاريکی را قطعه قطعه می کرد. کسی به تاريکی من تف می کرد. کسی مرا تف کرد به انتهای تاريکی. دامنت را بپوش. با بريدگی هايم برهنه ترم. بر لبه ی پرتگاه تاريک ترم. با هر چيز تيز، با لبه ی برنده ی هر چيز تيز راه می بُرم به تاريکی. دامنت را بپوش. قيمت هر چيز در تاريکی ارزانتر. صدايم نکن. بگذار بترسم. بر لبه ی اين همه بريدگی تنهاتر. قيمت ترس در  انتهای تاريکی است. دامنت را بپوش. در روز برهنه تری تا به تاريکی. تو با دشنه زاده شدی، من با بريدگی. تمام شيشه های شکسته، تمام شيشه های نوک تيز راه می زنند بر من. آنجا کسی گريه می کند. دامنش را می پوشد و گريه می کند. مردی کنار شلوارش ايستاده. ترس روی لبه ی چاقو ايستاده. تاريکی از زيپ شلوار بالا می رود. من از پرتگاه پايين می روم. من از شيشه های لب تيز پايين می روم . آنجا کسی می خندد. دامن از خنده بالا می رود. زيپ از خنده بالا می رود.

تاريکی پرت می شود.

ته پرتگاه پر از  بريدگی های تهِ هر چيز.

صدايم را نمی شنويد.

| فصلی از رمان ‘بادنماها و شلاق ها’ | نسيم خاکسار |

 
دوستی‌ دارم‌ که‌ گاه ‌به ‌گاه‌ او را می ‌بينم‌. او هم‌ در اينجا زندگی‌ می ‌کند؛ با اين ‌تفاوت‌ که‌ او نويسنده‌ و نوازنده‌ است‌ و من‌ در قالی ‌فروشی‌ای‌ که‌ با کرامت‌، بعد از جدايی‌اش‌ از مريم‌ و آمدنش‌ به‌ هلند، علم‌ کرده‌ايم‌ قاليچه‌ و گليم‌های‌ کهنه‌ را رفو می ‌کنم‌. البته‌ يکی‌ دو ماهی‌ است‌ که‌ به ‌طور موقت‌ سر کار نمی‌روم‌. کرامت‌ هم‌ مرا به‌ حال‌ خودم‌ گذاشته‌ است‌ و تنهايی‌ مغازه‌ را می گرداند. کرامت چون‌ معتقد است‌ اين‌ تنها شغلی‌ است‌ که‌ به‌ من‌ می‌خورد، زياد نگران ‌نيست‌. می ‌داند بعد از يافتن‌ کمی‌ تعادل‌ دوباره‌ به ‌کارم‌ برخواهم‌ گشت‌ و رفوکردن‌ جاهای‌ شندره‌ قاليچه‌ و گليم‌ها را به‌ عهده‌ خواهم‌ گرفت‌.

“ايوان‌” سال‌ها پيش‌ از چکسلواکی‌ به‌ هلند مهاجرت‌ کرده‌ بود و در حال ‌حاضر يک‌ نويسنده‌ هلندی‌ است‌ که‌ ريشه‌های‌ بسيار دوری‌ در وطن‌ دارد. خودش‌ می ‌گويد داشته‌ است‌. با اين‌ حال‌ تفاوت‌ ديگری‌ هم‌ بين‌ من‌ و اوهست‌: ريشه‌داشتن‌ بسيار دور. با اينکه‌ قريب‌ به‌ ده‌ سال‌ است‌ ميهنم‌ را ترک ‌کرده‌ام‌ و دوست‌ نويسنده‌ام‌ حدود بيست‌ سال‌ است‌، هنوز نمی‌توانم‌ ـ مثل‌ايوان‌عزيز ـ به‌ راحتی‌ بگويم‌:”وطن‌؟ آه‌ مدت‌هاست‌ که‌ از آن‌ جدا افتاده‌ام‌.”
ـ زبان‌ مادری‌ات‌؟ به‌ آن‌ زبان‌ حرف‌ نمی ‌زنی‌؟
ـ چرا. گاهی‌ وقت‌ها که‌ با هموطن‌هايم‌ هستم‌.
ـ با زن‌ و بچه‌ات‌؟
می‌خندد: هلندين‌ که‌!

ايوان‌ در روياهايش‌ هم‌ به‌ زبان‌ هلندی‌ حرف‌ می ‌زند. در روياهای‌ من ‌هميشه‌ قطاری‌ با آخرين‌ سرعت‌ رو به‌ ايران‌ در حرکت‌ است‌. دام‌ دام‌ دام‌…. چه‌صدايی‌! از خواب‌ بيدار می ‌شوم‌. می‌ بينم‌ دو دستی‌ به‌ پنجره‌ نزديک‌ به‌ تختم‌ چسبيده‌ام‌. زنم‌ می‌ گويد اين‌ ماليخوليای‌ تبعيد است‌.
زنم‌ سعی‌ می‌کند اسيرش‌ نشود. تلويزيون‌ تماشا می‌کند و در روزهای‌تعطيل‌ دست‌ پسرم‌ را می‌ گيرد و به‌ مغازه‌ های‌ مرکز شهر سر می ‌زند. بلدند چه ‌طور سر خودشان‌ را گرم‌ کنند. پنج‌ سال‌ بعد از من‌ به‌ هلند آمدند. يعنی ‌چون‌ فاصله زمانی‌ آنها هنوز ده‌ سال‌ نشده‌ از نوع‌ دلواپسی‌های‌ مرا ندارند؟ سوال‌ بی ‌جايی‌ است‌. چيزی‌ بايد در درون‌ آدمی‌ عوض‌ شود، و يا چيزی‌ بايد در درون‌ آدمی‌ همواره‌ بجوشد. به‌ دوست‌ نويسنده‌ام‌ می‌گويم‌:
ـ فکر می ‌کنم‌ دارد اتفاقات‌ عجيبی‌ برايم‌ رخ‌ می ‌دهد.
ـ چه‌ اتفاقاتی‌؟

مشکل‌ است‌ از آن‌ حرف‌ بزنم‌. آيا اين‌ فکر به ‌کنار گذاشتن‌ موقت‌ کارم ‌برمی‌ گردد؟ ايوان‌ می‌ داند که‌ مدتی‌ است‌ به‌ مغازه‌ نمی ‌روم‌. پسرم‌ هم ‌دلمشغولی‌ تازه‌ای‌ پيدا کرده‌ است‌. گاه‌ و بی‌گاه‌ او را می‌ بينم‌ که‌ فرهنگ‌ شش‌ جلدی‌ معين‌ را ورق‌ می‌زند. چه‌ چيز عجيبی‌ جز واژه‌ می ‌تواند درکتاب‌ های‌ لغت‌ باشد که‌ علاقه‌ يک‌ بچه سيزده‌ ساله‌ را به‌ خود جلب‌ کند؟ درسن‌ او هيچ ‌وقت‌ دوست‌ نداشتم‌ که‌ کتاب‌های‌ لغت‌ را ورق‌ بزنم‌. راستش‌ وقتی‌ بچه‌ بودم‌ اصلا با کتاب‌ ميانه خوبی‌ نداشتم‌. فکر می‌کنم‌ اگر داستان‌های ‌پليسی‌ و تاريخی‌ وجود نداشت‌، هيچ‌ گاه‌ کتابخوان‌ نمی ‌شدم‌. اولين‌ شغلم ‌معلمی‌ بود. اما بعد از چند سال‌ از دستش‌ دادم‌. در کشورهايی‌ مثل‌ کشور ما ازدست ‌دادن‌ شغل‌ مثل‌ آب‌ خوردن‌ است‌. کافی‌ است‌ سر و گوشت‌ بجنبد تا شغلت‌ را از دست‌ بدهی‌… زندگی‌ در هلند برای‌ آدمی‌ که‌ در چهل‌ سالگی‌ واردش‌ شده‌ است‌ هم‌ شگفتی‌هايی‌ دارد و هم‌ سرشار از لحظاتی‌ است‌ خسته ‌و کسل‌کننده‌. آدم‌ نمی ‌داند با کدام ‌يک‌ بسازد.

اگر در اوايل‌ ورودم‌ به‌ هلند نمی ‌توانستم‌ از کتابخانه‌ها دل‌ بکنم‌ و برای ‌ساعت‌ها‌ در گوشه يکی‌ از آنها می‌ نشستم‌ نبايد برای‌ کسی‌ زياد عجيب‌ باشد. اين‌ يک‌ اعتراف‌ ساده‌ است‌، اگر بگويم‌ در آن‌ موقع‌ اصلا حال‌ و حوصله کتاب‌ خواندن‌ نداشتم‌ و آنچه‌ وادارم‌ می‌ کرد برای‌ دو سالی‌ هر روز صبح‌ با دوچرخةه فکسنی‌ام‌ که‌ آن‌ را از جايی‌ خريده‌ بودم‌ که‌ هر چهارشنبه ‌دوچرخه‌های‌ دزدی‌ را می‌ فروختند، چند کيلومتر پا بزنم‌ و به‌ کتابخانه دانشگاه‌ بروم‌، نشستن‌ در آ‌نجا بود و سرگرم‌ شدن‌ با کتاب‌هايی‌ که‌ فقط ‌دوست‌ داشتم‌ آنها را ورق‌ بزنم‌. جايی‌ که‌ دست‌ آخر مرا بومی‌ خود کرد. بخش‌ کوچکی‌ از کتابخانه‌ دانشکده‌ زبان‌های‌ شرقی‌ بود، اتاقی‌ نسبتا بزرگ‌ با چند رديف‌ قفسه کتاب‌های‌ فارسی‌ و عربی‌ با فاصله‌ از هم‌، و انبارکی‌ درپشت‌ برای‌ مجلات‌ و روزنامه‌های‌ قديمی‌، بيرون‌ در، توی‌ راهرو و پشت‌ به ‌ديوار هم‌، مجسمه‌ای‌ قديمی‌ بود از بودا. چهار زانو نشسته‌، با کف‌ پاها رو به‌بالا، و شمشير به‌ دست‌ و ديوار مانندی‌ از مرمر در پشت‌ سر، که‌ گاه‌ نگاهم‌ را به‌خود می‌کشيد. ايوان‌ می‌گويد:
ـ همين‌هاست‌. تو تنها به‌ اينجا نيامدی‌. تو در واقع‌ با مغازه‌ کوچکت‌ به‌ اينجا کوچ‌ کرده‌ای‌.
ـ مغازه‌ کوچک‌!

در ذهنم‌ حرف‌ ايوان‌ به‌ استعاره‌ای‌ هنری‌ تبديل‌ می ‌شود. ای‌ کاش‌ مثل ‌ايوان‌ نويسنده‌ بودم‌. اگر بودم‌ می ‌توانستم‌ اين‌ استعاره‌ را گسترش‌ بدهم‌ و از آن‌ واقعيتی‌ بسازم‌ که‌ معمای‌ موقعيتم‌ را در آن‌ ببينم‌. ايوان‌ معتقد است‌ استعاره‌ها بيرونی‌اند. نيازی‌ به‌ نويسنده‌ بودن‌ تو يا من‌ ندارند. کافی‌ است‌ نگاهت‌ راعوض‌ کنی‌. در ذهن‌ من‌ همه‌ اينها کلماتی‌ هستند با معناهای‌ متفاوت‌. بيرونی‌ بودن‌ آنها ظاهر امر است‌، پوششی‌ است‌ بر اندام‌ معانی‌ اصلی‌. مثل‌ نقش‌های ‌قالی‌ که‌ به‌ نظر شاخه‌ درختی‌ است‌ يا برگی‌، پنجه‌ای‌. بعد که‌ خيره‌ می ‌شوی‌ در می ‌يابی‌. به‌ ايوان‌ می ‌گويم‌. پاکت‌ توتون‌ “دروم‌” را از جيب‌ درمی ‌آورد. دروم‌ توتون‌ مورد علاقه‌ اوست‌. من‌ هر کاری‌ کردم‌ نتوانستم‌ با توتون‌های ‌اينجا کنار بيايم‌. همه آنها را زمانی‌ که‌ به‌ سيگار علاقه‌ داشتم‌ يک‌ دور امتحان ‌کردم‌. يکی‌ تند بود. يکی‌ زياد سبک‌ بود، يکی‌ مزه‌ آب‌ صابون‌ می ‌داد. درست‌ مثل‌ مزه “راکی”، وقتی‌ برای‌ اولين ‌بار در استانبول‌ من‌ و کرامت‌ خواستيم‌ با آن ‌مست‌ کنيم‌، و نکرديم‌، و در عوض‌ حالمان‌ را به‌ هم‌ زد.

فکر نمی‌کنم‌ ايوان‌ را عصبانی‌ کرده‌ باشم‌. سيگار کشيدن‌ نمی‌تواند هميشه ‌به‌ عصبانيت‌ ربط‌ داشته‌ باشد. حتما خاطره‌ای‌ را در او بيدار کرده‌ام‌. از ذهنم‌ می ‌گذرد بالاخره‌ دروغش‌ را در می ‌آوردم‌. او هم‌ مثل‌ من‌ در اعماق‌ روحش‌ چيزی‌ پنهان‌ دارد. چه‌ طور می‌ شود ناشناخته‌ای‌ را شناخته‌ کرد؟ ساکت‌ و با سرپايين‌ سيگارش‌ را می‌ پيچد. با حوصله‌. نديدم‌ توتونی‌ از لای‌ کاغذش‌ بريزد. با دو انگشت‌ سيگار تازه‌ پيچيده‌اش‌ را صاف‌ می‌ کند، می ‌گيراند.
می ‌گويم‌: حرف‌ بدی‌ که‌ نزدم‌؟
ـ نه‌. تو فکرم‌ استعاره‌ها را چه‌ طور برايت‌ توضيح‌ بدهم‌.

از داستان‌هايش‌ استفاده‌ می ‌کند. يکی‌ از داستان‌های‌ او را بسيار دوست‌ دارم‌. اين‌ داستان‌ درباره مرد چهل‌ ساله‌ای‌ است‌ که‌ در گذشته‌ با يکی‌ ازگروه ‌های‌ سياسی‌ کار می ‌کرد. گروهشان‌ چه‌ شد و بقيه‌ چه‌ شدند؛ ايوان‌ از آنها حرفی‌ نمی ‌زد. فقط‌ به‌ ما می ‌گويد او حالا در تبعيد است‌. آن‌ هم‌ زمانی‌ که‌ نيروهايی‌ که‌ به‌ آنها متکی‌ بود در همه‌ جبهه‌ها در حال‌ عقب ‌نشينی‌ بودند، يا اين ‌طور ديده‌ می‌شد. اهل‌ کجاست‌؟ ايوان‌ اين‌ را هم‌ نمی‌گويد.
ـ مهم‌ نيست‌.
ـ چرا؟
ـ مهم‌ اين‌ است‌ که‌ او حالا اينجاست‌.
ـ فرهنگ‌؟ تفاوت‌های‌ فرهنگی‌؟
مکث‌ می‌کند.
ـ فقط‌ آدم‌هايی‌ که‌ از يک‌ کره‌ ديگر به‌ کره‌ ما می ‌افتند تفاوت‌های ‌فرهنگی‌شان‌ با ديگران‌ عميق‌ است‌. راديو، تلويزيون‌ و کتاب‌ تفاوت‌های‌ فرهنگی‌ را از بين‌ برده‌ است‌.
ـ بايد به‌ آن‌ فکر کنم‌.

 

.
طرح روی جلد ترجمه هلندی رمان بادنماها و شلاق ها

آدم‌ داستان‌ او خانه‌ای‌ دارد در يکی‌ از محله‌های‌ فقير نشين‌ اوترخت‌. تنهاست‌. يکی‌ از توانايی‌های‌ مشخص‌ او بی ‌اعتنايی‌ به‌ تيرهايی‌ است‌ که‌ او راهدف‌ گرفته‌اند؛ تيرهای‌ روحی‌ و تيرهايی‌ که‌ در شرايط‌ سخت‌ غربت‌ آدمی‌ را آماج‌ خود قرار می ‌دهند. موسيقی‌ گوش‌ می ‌کند و سعی‌ می‌ کند کم‌ و بيش‌ در ارتباط‌ با مردم‌ باشد. گاهگاهی‌ هم‌ نقاشی‌ می ‌کشد. دختری‌ را دوست‌ دارد. دختر چشمان‌ درشتی‌ دارد و دماغی‌ کوچک‌ و دهانی‌ کوچک‌ و صورتی‌ گرد وموهايی‌ حلقه ‌حلقه‌ و پيچ ‌در پيچ‌ که‌ در طراوت‌ آنها روح‌ زندگی‌ مجسم‌ می ‌شود. مرد با کشيدن‌ تصويری‌ دختر را از جهان‌ واقعيت‌ به‌ جهان‌ تخيل‌ وهنر می‌ کشاند. البته‌ او هنوز همان‌ دختر است‌؛ با دماغی‌ کوچک‌، چشمانی ‌درشت‌ و دهانی‌ کوچک‌ و موهايی‌ حلقه‌ حلقه‌ که‌ روح‌ زندگی‌ را مجسم‌ می ‌کند. اما ديگر نمی ‌تواند با او توی‌ جنگل‌ بدود، سينما برود، در کافه‌ بنشيند و با او بخوابد. فقط‌ گاهی‌ دختر از دل‌ پرده‌ پا می ‌گذارد بيرون‌ و گام‌ به‌ گام‌ دنيای‌غربت‌ را نشانش‌ می‌ دهد. يک‌ روز او را به‌ درياچه‌ای‌ می ‌برد که‌ مکان‌ پرندگان ‌دريايی‌ است‌. بعد از پياده ‌شدن‌ از قطار برای‌ رفتن‌ به‌ ساحل‌ درياچه‌ دو تا دوچرخه‌ کرايه‌ می‌ کنند و در جاده ‌ای‌ که‌ در دل‌ جنگل‌ پيش‌ می ‌رود به‌ سمت‌ درياچه‌ رکاب‌ می ‌زنند؛ دختر در جلو.

پيش‌ نمی‌روم‌. اين‌ تصوير با تصوير زنی‌ که‌ لباس‌ نازک‌ آبی‌ رنگ‌ به‌ تن ‌دارد در دور دست‌ خاطره‌ام‌ يکی‌ می ‌شود. اما من‌ کيستم‌؟ بندبازی‌ که‌ قصد کرده‌ است‌ خطرناک‌ ترين‌ عمليات‌ بندبازی‌اش‌ را انجام‌ دهد. کاکُل‌ افشانده‌ درباد و همه‌ دل‌شده‌ به‌ بوی‌ وحشی‌ گياهانی‌ که‌ او را به‌ رفتن‌ می‌ خوانند. تمامش‌ کن‌ مرد وگرنه‌ می‌ پوسی‌ / کوتاه‌ و پر جلال‌ بزی‌ / چون‌ صاعقه‌.
به‌ ايوان‌ می‌گويم‌ من‌ آدم‌ داستان‌ او را می ‌شناسم‌. اسمش‌ زاهد است‌ و يکی‌ از دوستان‌ من‌ است‌. ايوان‌ تعجب‌ می‌ کند:
ـ باورکردنی‌ نيست‌.

ترديد می‌ کنم‌ فورا جوابش‌ را بدهم‌. من‌ و او از اين‌ قطع‌ و وصل‌ها در بين‌حرف‌هامان‌ زياد داشته‌ايم‌. از آن‌ گذشته‌ فکر می‌ کنم‌ اشتباهی‌ بايد صورت‌گرفته‌ باشد. معمولا قاتی‌ می ‌کنم‌. با اندک‌ اشتباه‌هايی‌ که‌ بين‌ آدم‌های‌ داستان‌ وآدم‌های‌ پيرامونم‌ پيدا می ‌کنم‌ زندگی‌ واقعی‌ و دنيای‌ تخيلی‌ داستان‌ در ذهنم‌ يکی‌ می ‌شوند. برای‌ اينکه‌ ايوان‌ را زياد در فشار روحی‌ و فکری‌ نگذارم‌ از اين‌ جا به ‌جايی‌ها که‌ در ذهنم‌ صورت‌ می ‌گيرد با او حرف‌ می ‌زنم‌.
می ‌خندد: از کجا معلوم‌ که‌ اين‌ آدم‌های‌ داستان‌ نباشند که‌ وارد زندگی‌ شده‌اند؟

مشکل‌ است‌ مچ‌ او را در بحث‌ بگيرم‌. ولی‌ فکر می ‌کنم‌ حداقل‌ توجه‌ او رابه‌ زندگی‌ و ماجرای‌ زاهد جلب‌ کرده‌ام‌. البته‌ او مدتی‌ است‌ که‌ من‌ و کرامت‌ را ول‌ کرده‌ و رفته‌ است‌. اين‌ را به‌ ايوان‌ می ‌گويم‌.
می‌ پرسد: با هلنا که‌ نرفته‌ است‌؟
هلنا شخصيت‌ دختر داستان‌ او هم‌ هست‌.
می‌ گويم‌: نه‌.

تکی‌ دوچرخه ‌سواری‌شان‌ را در آن‌ کوره ‌راه‌های‌ جنگلی‌ و سرسبز چند بارخوانده‌ام‌. تقريبا آن‌ را حفظم‌. شايد برای‌ شناختن‌ روح‌ جوان‌ و ماجراجوی‌ ايوان‌ و يا برای‌ توصيف‌هايی‌ زيبا که‌ از طبيعت‌ شده‌ است‌.

تابستان‌ است‌ و هوا آفتابی‌. راستی‌ چرا هلند را فقط‌ با توفان‌هايش‌ وابرهای‌ دلتنگ‌کننده‌اش‌ تعريف‌ کرده‌اند؟ درود به‌ ايوان‌، درود به‌ او که‌ زاهد وهلنا را در تابستانی‌ روشن‌ و در جنگلی‌ دور به‌ ما معرفی‌ می‌کند. درخت‌های‌ ارغوان‌ به‌ گل‌ نشسته‌اند. بوی‌ بوته‌های‌ گياهان‌ وحشی‌ هوا را از عطر برگ‌ وگل‌های‌ خود انباشته‌ است‌. دختر در خيال‌ پرندگان‌ دريايی‌ را با بال‌ و سينه ‌سپيدشان‌ بر فراز درياچه‌ می ‌بيند. صدای‌ جيغ‌ جيغ ‌شان‌ ساحل‌ درياچه‌ را به‌ مکانی‌ دور از آبادی‌ تبديل‌ کرده‌ است‌. هنوز به‌ درياچه‌ نرسيده‌اند. آن‌چه‌ هست‌ جاده‌ای‌ است‌ با جا پاها و جا چرخ‌هايی‌ بر آن‌، تا هر گذرنده‌ای‌ ببيند که‌ راه‌ پيش‌ از او روندگانی‌ هم‌ داشته‌ است‌. درون‌ شاخ‌ و برگ‌های‌ انبوه‌ بوته‌های‌ دو طرف‌ جاده خاکی‌ را سايه‌های‌ خنک‌ پُر کرده‌ است‌ و حسی‌ مخملی‌ را درآنها بيدار می ‌کند. گزنه‌ها هم‌ هستند با سبزی‌ پُررنگ‌ برگ‌ هايشان‌ و شاخه ‌های‌ درازشان‌ در جاده‌؛ کودکانی‌ شيطان‌ و تير و کمان‌ در دست‌ تا به ‌وسوسه‌ دستی‌ بر سر آنها بکشی‌ و بعد بچشی‌ مزه‌ وارد شدنت‌ را به‌ بازی‌ آنها.
ـ ايوان‌، خودت‌ آن‌ راه‌ را تا حالا رفته‌ای‌؟
ـ لازم‌ نيست‌ رفته‌ باشم‌. برايم‌ تعريف‌ هم‌ کنند کافی‌ است‌.
ـ اما اين‌ چيزها را بايد ديده‌ باشی‌ که‌ بتوانی‌ خوب‌ توصيف‌ کنی‌.

شانه‌ بالا می‌اندازد و به‌ سيگارش‌ پُک‌ می‌ زند. گمانم‌ هنوز در فکر است‌ تا برای‌ من‌ توضيح‌ بدهد که‌ چه ‌طور می ‌شود بدون‌ نويسنده‌ بودن‌ استعاره‌ها رادر ذهن‌ گسترش‌ داد.

تجربه‌ را حذف‌ می ‌کند. جهان‌ معاصر امکانات‌ زيادی‌ را در اختيار ما قرارداده‌ است‌ که‌ هر کسی‌ می‌ تواند در قلب‌ ماجراهای‌ بسيار دور از خودش‌ قرار بگيرد.

در حلقه‌های‌ بالارونده‌ دود سيگارش‌ چرخ‌های‌ چرخان‌ دو دوچرخه‌ را می ‌بينم‌. آيا ايوان‌ برای‌ اثبات‌ حرفش‌ و خلق‌ دوباره داستان‌ در ذهن‌ من‌ ازنيروی‌ مغناطيسی‌ اشياء استفاده‌ می ‌کند؟ دود و لاستيک‌های‌ سياه‌ چرخ‌ چيزهايی‌ در ذهنم‌ بيدار کرده‌ است‌.

زاهد و هلنا همديگر را در يک‌ شب‌ سرد زمستانی‌ يافته‌ بودند، در يکی‌ از آن‌ مهمانی‌هايی‌ که‌ هلندی‌ها، بيشتر دانشجوهاشان‌، در سالن‌های‌ اجاره‌ای‌ راه‌ می ‌اندازند. زاهد تصادفی‌ به‌ آن‌ مهمانی‌ رفته‌ بود. با مسئول‌ پرونده پناهندگی‌اش‌ در ادامه کمک‌ به‌ پناهندگان‌ قرار داشت‌. ترجمه انگليسی‌ نامه‌هايی‌ را که‌ وکيلش‌ به‌ نشانی‌ او فرستاده‌ بود برايش‌ می ‌آورد.

شب‌ سردی‌ بود. آب‌ کانال‌ يخ‌ زده‌ بود. وقتی‌ زاهد از بغل‌ آن‌ می‌ گذشت‌ گونه‌هايش‌ از سرما يخ‌ بست‌. اما تو حسابی‌ گرم‌ بود. زودتر از ساعت‌ قرارش‌ به‌ آنجا رفته‌ بود. جز ميزبان‌ها و يکی‌ دو نفر ديگر که‌ به‌ کمک‌ آمده‌ بودند کس‌ ديگری‌ در سالن‌ نبود. خوشبختانه‌ يکی‌ از ميزبان‌ها را می‌ شناخت‌. هنوز ننشسته‌ بود که‌ هلنا پيدايش‌ شد.(ايوان‌ داستانش‌ را به‌ صورت‌ روايت‌ اول ‌شخص‌ نوشته‌ است‌ و من‌ راستش‌ نمی‌دانم‌ داستان‌ او را دنبال‌ می ‌کنم‌ يا تکه‌ خاطره‌هايی‌ را که‌ از زاهد دارم‌.) هلنا يک‌ راست‌ رفت‌ و کنار او روی‌ يکی ‌از صندلی‌های‌ خالی‌ نشست‌، و خيلی‌ زود سر صحبت‌ را با او باز کرد. از آن ‌روزهايی‌ بود که‌ زاهد حوصله هيچ‌ کس‌ را نداشت‌. خلقش‌ حسابی‌ گُه‌ مرغی‌بود. جواب‌ منفی‌ از دادگستری‌ گرفته‌ بود و نمی‌دانست‌ از آن‌ به‌ بعد چه‌ برسرش‌ خواهد آمد. وکيلش‌ افتاده‌ بود به‌ تلاش‌ که‌ برايش‌ کاری‌ کند. هلنا برعکس‌ او خيلی‌ سرحال‌ بود. بعد از ظهرش‌ را در يک‌ جلسه سخنرانی‌ درباره شعرهای‌ چزاره‌ پاوزه‌ گذرانده‌ بود، و برای‌ همين‌ دوست‌ داشت‌ درباره ‌آن‌ با کسی‌ حرف‌ بزند. يک‌ راست‌ آمدنش‌ هم‌ به ‌سمت‌ ميزی‌ که‌ او در پشت‌ آن ‌نشسته‌ بود برای‌ اين‌ بود که‌ فکر می ‌کرد زاهد ايتاليايی‌ است‌.

زاهد حس‌ کرد هلنا دختر خيلی‌ راحتی‌ است‌، از آنهايی‌ که‌ خيلی‌ زود توجه‌ آدم‌ها را به‌ خودشان‌ جلب‌ می‌ کنند. از قضا يکی‌ دو هفته‌ پيش‌ داستانی ‌از پاوزه‌ خوانده‌ بود. برای‌ همين‌ با دقت‌ به‌ حرف‌های‌ هلنا گوش‌ داد. بعد به‌ اوگفت‌ در کارهای‌ پاوزه‌ حسی‌ از تبعيد ديده‌ است‌. اشاره‌اش‌ به‌ داستان‌ ديگری‌از او بود که‌ خيلی‌ پيشتر خوانده‌ بود. چيزهای‌ ديگری‌ هم‌ بود که‌ او را به‌داستان‌های‌ پاوزه‌ علاقه‌مند می ‌کرد. آب‌، درياچه‌ و امواجی‌ که‌ هرگز سطرهای‌ داستان‌ها را رها نمی ‌کرد. در آن‌ پلکان‌ نرم‌ و رونده‌ که‌ آفتاب‌ و ماهی‌ رويشان‌ بازی‌ می ‌کرد حسی‌ قوی‌ از زندگی‌ می ‌ديد که‌ نمی ‌خواست‌ پايمال ‌شود. برای‌ همين‌ می‌رفتند سر به‌ دنبال‌ هم‌ و رو به‌ نا کجايی‌ که‌ باز آب‌ بود و آفتاب‌ و رقص‌ ماهی‌ها و اما اين ‌بار با چهره ديگری‌ از حيات‌ در وجود که‌ نامی‌ برايش‌ پيدا نمی‌کرد. هلنا از او خواست‌ که‌ بيشتر توضيح‌ دهد. اما او حالش‌ رانداشت‌. جزييات‌ داستان‌ از يادش‌ رفته‌ بود. از آن‌ گذشته‌ تا می‌رفت‌ حرفی‌ بزند جواب‌ منفی‌ دادگستری‌ را چون‌ شمشير داموکلس‌ بالای‌ سرش‌ می‌ديد. اين‌ بود که‌ هر لحظه‌ توی‌ فکر می ‌رفت‌. مسئول‌ پرونده‌اش‌ که‌ پيداش‌ شد هلنارا تنها گذاشت‌. مشغول‌ گپ ‌زدن‌ با او بود که‌ چشمش‌ افتاد به‌ هلنا. هلنا با آهنگی‌ که‌ از بلندگو پخش‌ می ‌شد داشت‌ می ‌رقصيد. اين‌ دومين‌ باری‌ بود که‌ در آن‌ شب‌ او را با کارهايش‌ خيره‌ می‌ کرد. از صحبت‌ کردن‌ با مسئول‌ پرونده‌اش‌ که‌ فارغ‌ شد آرام ‌آرام‌ خودش‌ را کشاند گوشه‌ای‌ که‌ بتواند هلنا را که‌هنوز داشت‌ می ‌رقصيد تماشا کند. هلنا سرش‌ به‌ رقص‌ يک ‌نفره‌اش‌ گرم‌ بود. حالاتش‌ در رقص‌ شبيه‌ به‌ رقاصان‌ معابد هندی‌ بود، در خود فرو رفته‌ و بی ‌اعتنا به‌ اطراف‌. رقاصان‌ ديگر بيشتر زوج‌ زوج‌ می ‌رقصيدند، يا با نيم‌ نگاهی‌ به‌ اطراف‌ و با ته ‌لبخندی‌ در صورت‌، وقتی‌ نگاه‌ آشنايی‌ به‌ آ‌نها می‌ افتاد. هلنا کاملا در خود فرو رفته‌ بود. در آن‌ شب‌ بود که‌ احساس‌ کرد تماشا کردن‌ زنی‌ تنها در رقص‌ به‌ شرکت‌ در يک‌ آيين‌ مذهبی‌ شبيه‌ است‌.حالات‌ او و حرکات‌ دست‌ و پا و هاله‌ای‌ از سکوت‌ و خاموشی‌ که‌ بر چهره‌اش ‌افتاده‌ بود تمام‌ وجودش‌ را تسخير می ‌کرد. يکباره‌ در لحظه‌ای‌ که‌ موسيقی ‌ناغافل‌ قطع‌ شده‌ بود هلنا ايستاد و با شروع‌ صدا دوباره‌ در خود فرو رفته‌ ومجذوب‌، به‌ رقصش‌ ادامه‌ داد. در همان‌ لحظه‌ کوتاه‌ قطع‌ شدن‌ صدای‌ موسيقی ‌بود که‌ آنها به‌ هم‌ نگاه‌ کردند. بر پوست‌ صورت‌ هلنا عرق‌ نشسته‌ بود ولبخندش‌ تری‌ و طراوت‌ خاصی‌ داشت‌. شروع‌ که‌ کرد، دوباره‌ محو جهان‌ خود شد.

تازه‌ داشت‌ کله‌های‌ مهمانان‌ گرم‌ می‌ شد که‌ زاهد آنجا را ترک‌ کرد. پيش‌ ازبيرون ‌زدن‌، رفت‌ و از هلنا که‌ در محاصره دوستانش‌ در پشت‌ بار داشت‌ آبجو می‌ نوشيد خداحافظی‌ کرد. وقتی‌ با او دست‌ می‌ داد در چشمانش‌ خواند که‌ فهميده‌ است‌ مجذوب‌ رقصش‌ شده‌ است‌. اما به‌ روی‌ خودش‌ نياورد. زاهد هم‌ حرفی‌ نزد. حتی‌ بعد از دوست‌ شدنشان‌ هم‌ هرگز به‌ حالتی‌ که‌ هلنا آن‌ شب‌ در رقص‌ به‌ خودش‌ گرفته‌ بود اشاره‌ای‌ نکرد.

ايوان‌ می ‌گويد نگفتن‌ از زيبايی‌ سحرانگيزی‌ که‌ در وجود يک‌ زن‌ کشف‌ می ‌شود آن‌ را بيشتر رازآميز می ‌کند؛ چيزی‌ که‌ يک‌ مرد همواره‌ طالب‌ آن‌ در زن‌ است‌.

می ‌گويم‌: تا آنجايی‌ که‌ می ‌دانم‌ اينها بايد در واقعيت‌ رخ‌ داده‌ باشد، حداقل‌ آن‌ بخش‌هايی‌ که‌ برای‌ زاهد و هلنا رخ‌ داده‌ است‌.

ايوان‌ در فکر فرو می ‌رود. چشمانش‌ را تنگ‌ می ‌کند. اما حرفی‌ نمی ‌زند.
ـ البته‌ يک‌ تفاوت‌هايی‌ بين‌ زاهد و آدم‌ داستان‌ تو وجود دارد.
ايوان‌ خوشحال‌ می ‌شود: آه‌، پس‌ قبول‌ کردی‌ که‌ من‌ داستان‌ زاهد را ننوشته‌ام‌.
ـ اگر بتوان‌ برای‌ مثال‌ سه ‌تار زدن‌ زاهد را خيلی‌ عمده‌ کرد.

ديگر نمی‌ گويم‌ که‌ زاهد اصلا اهل‌ نقاشی ‌کردن‌ نبود. سه‌ تاری‌ داشت‌ که‌ آن‌ را آويخته‌ بود به‌ ديوار نزديک‌ به‌ پنجره‌ اتاق‌ پذيرايی‌، و گاهگاهی‌ آن‌ را برمی ‌داشت‌ و پنجه‌ای‌ می‌ رفت‌. به‌ هنگام‌ زدن‌ هم‌ سر و گردنی‌ می ‌جنباند، به‌ سياق‌ درويشان‌؛ بی ‌افشاندن‌ حلقه‌های‌ مو بر شانه‌. اما حالتی‌ داشت‌ برای ‌خودش‌.
ايوان‌ می ‌گويد: اگر نظر من‌ را بخواهی‌ همه‌ اينها از همان‌ نقاشی ‌راوی‌ داستان‌ بيرون‌ آمده‌اند. در نقاشی‌ رنگ‌ هست‌، يعنی‌ همان‌ منظره‌ها، وخط‌ هست‌ و حرکت‌. همه‌ اينها در يک‌ ترکيب‌ انتزاعی‌ می ‌توانند ماجرايی‌ درذهن‌ راوی‌ خلق‌ کنند. اما تو انگار خيلی‌ شيفته‌ واقعيات‌ هستی‌. با وجود اين‌ برای‌ من‌ فرق‌ نمی ‌کند. مهم‌ آن‌ است‌ که‌ در بيايد و خواننده‌ حضورش‌ را بتواند لمس‌ کند.

مهشید امیرشاهی | شش داستان کوتاه با صدای نویسنده |

عنوان داستان: نام… شهرت… شماره شناسنامه…

 

عنوان داستان: آخر تعزیه

 

عنوان داستان: قورباغه و گاومیش

 

عنوان داستان: روباه و کلاغ

 

عنوان داستان: جغدی که خدا بود

 
 

عنوان داستان: سگ‌ها