| اورشلیم در اتاقم | خالد رسول‌پور |

(کاش‌ که مثل برادر من که پستان‌های مادر مرا مکید می‌بودی
تا چون تو را بیرون می‌یافتم تو را می‌بوسیدم
و مرا رسوا نمی‌ساختند
تو را رهبری می‌کردم و به خانه‌ٔ مادرم درمی‌آوردم تا مرا تعلیم می‌دادی
تا شراب ممزوج و عصیر انار خود را به‌تو می‌نوشانیدم
ای دختران اورشلیم
شما را قسم می‌دهم که محبوب مرا تا خودش نخواهد
بیدار نکنید)

((کتاب مقدس “غزل غزل‌های سلیمان”))

داشتی به من فکر می‌کردی و خودت را به ‌خواب‌ زده‌‌ بودی و او هم می‌دانست که نخوابیده‌ای اما فکر می‌کرد داری به او فکر می‌کنی. فکر می‌کرد برایت مهم است که خودت را به‌ خواب بزنی تا او نخواهد بیدارت‌ کند و تو ناچار نشوی تنش را کنار تنت تحمل‌ کنی. تو هم می‌دانستی که خواندن روزنامه و تماشای تلویزیون بهانه‌ای است برای دیر آمدنش؛ اما او این را دیگر نمی‌دانست و فکر می‌کرد باید خواند و گوش‌ کرد و فهمید و بعد از همه‌ٔ این‌ها لابد باید رفت و کنار کسی خوابید.
به لب‌ها و دماغ من فکر‌ می‌کردی و این که یادت باشد فردا بگویی به شیشه‌ای بچسبانمشان و تو نگاهم‌ کنی. بچه که بودی دوست‌ داشتی خودت ببینی وقتی لب‌ها و دماغت را به شیشه‌ٔ پنجره‌ای می‌چسبانی‌ چه شکلی می‌شوند و بعدها حیرت‌ کردی از این که چرا هیچ‌ وقت به فکرت نرسیده‌ بود آیینه‌ای آن‌ور شیشه بگذاری و خودت را ببینی.
و تازه آن‌وقت هم نتوانستی یا نخواستی یا نشد یا فراموش‌ کردی روزی این کار را بکنی. گفته‌ بودم می‌خواهم لب‌ها و دماغت را چسبیده‌ به شیشه ببینم. گفته‌ بودی کجا شیشه‌‌ٔ تمیزی پیدا کنیم؟ ما که در هیچ اتاقی و هیچ خانه‌ای نمی‌توانیم با هم باشیم. اما شد، و خودت پیدا کردی. همین امروز عصر. وقتی کنار تاکسی به بدرقه‌ات ایستاده‌ بودم و داشتی می‌رفتی، یک‌هو به سرت زد و جلو کشیدی و زیر نورِ زرد رنگ چراغ سقفی تاکسی، دماغ و لب‌هایت را به شیشه‌ٔ در عقب چسباندی. تاکسی داشت می‌رفت اما من توانستم ببینمت. روسری‌ات رفته ‌بود بالا، و پایین‌تر انگار اناری را به شیشه چسبانده‌ بودند و انار بی‌آنکه بترکد آرام آرام داشت له ‌می‌شد و قرمزی‌اش داشت باز می‌شد و شیشه و تاکسی و خیابان و من را غرق می‌کرد.
رفته‌ بودی و من مانده‌ بودم کنار پارک. صدای تیزکردن شمشیر می‌آمد. در دورها اسبی شیهه‌ می‌کشید. و بعد در هیاهوی شیهه‌ها گم‌ شدم. اسب‌ها را به آمادگی می‌دواندند. شوخی‌های رکیک سپاهیانم را باید نشنیده‌ می‌گرفتم. سرباز به خنده و لوده‌گی زنده است. انار پاشیده‌ بود به آسمان. و غبار اسب‌دوانی‌ها داشت در شفق ‌گُم‌ می‌شد. هوا تاریک‌ شده‌ بود. سینه‌ام در زره تنگی‌ می‌کرد. ایستاده‌ بودم روی تپه‌ٔ مشرف به شهر. چراغ‌های تک و توک شهر، و جلوتر انبوه مشعل‌های سپاهِ کفّار روبه‌رویم بود.
فکر کردی شب عجیبی‌ست و خوابت نخواهد برد تا صبح. صدای تلویزیون را بلند کرده‌ بود که یعنی می‌دانم خواب نیستی و شاید هم یعنی برایم مهم نیست که خوابی یا نه. اما تو حس‌ می‌کردی باید ربطی بین نگاه ‌خیره‌ٔ من به انار فشردهٔ دهانت بر شیشه‌ٔ تاکسی و خبر مرگ یاسر عرفات باشد که داشت از نیمه‌شبِ تلویزیون پخش‌ می‌شد و صدای خفه‌ٔ کولر را در خود گم‌ می‌کرد. او برج و بارویش را رها کرده‌ بود به تماشای اخبارِ دورها، و غافل‌ بود از رخنه‌ٔ من. آمده‌ بودم و تو هم نمی‌دانستی. هواییِ آن انارِ مالیده بر شیشه. دسته‌گل به آب داده‌ بودی. تا آن‌وقت ندیده‌ بودم و نمی‌دانستم در اندرونه‌ٔ دهانت چیست. و تا آن‌وقت تنها پوست انار زیر لب‌هایم سُریده‌ بود. پشت سرش ایستاده‌ بودم و او لمیده بر کاناپه، سرگردانِ روزنامه و تلویزیون بود. تا تو تنها چند قدم فاصله داشتم و درِ نیمه‌بازِ اتاق خوابتان مثلثی از نور را بر پایه‌ٔ جلوییِ تخت‌خوابتان ریخته‌ بود.
پشت‌ سرم سکوت بود حالا. و سپاهیان در انتظار فرمانم. نه شیهه‌ای بود و نه بانگ لوده‌ای. نفس‌های تند و خنک امیران سپاه را می‌شنیدم که در چند قدمی‌ام بودند و تاریکی نهانشان‌ کرده‌ بود. حتمن پیش‌تر همه‌ٔ فرمان‌ها را صادر کرده‌ بودم. حتمن شهر در چنبرِ تنگ سپاهیانم بود. حتمن تک‌تک امیران سپاه را به نام و نشان می‌شناختم که این‌طور به‌فرمان در قفایم ‌بودند. بعد ده‌ها فتح کوچک و بزرگ در آستانه‌ٔ دروازه‌های اورشلیم‌ بودم. پیروزمند و سرمست. دشمن در پناه‌ دروازه‌های شهر سنگر گرفته‌ بود. بوی قیر و آهن مذاب می‌آمد و ساکنان شهر، جز تک و توکی، در خانه‌های خاموش و تاریکشان به انتظار نبرد بودند.
به پهلوی چپ دراز کشیده‌ بودی. پشت به در اتاق. و ملافه‌ جمع‌ شده‌ بود زیر تنت. لباس عوض‌ نکرده‌ بودی. همان لباس عصری تنت بود، غیر از آن مانتوی اخرایی‌ رنگ. همان شلوار سفید که تا آن‌وقت تنها از زانو و از انتهای دامن مانتویت به پایینش را دیده‌ بودم. حس‌ می‌کردی شبِ حادثه‌ است و باید آماده بود. آماده بودی و نمی‌دانستی برای چه.
به آیینه‌ای فکر کردی که من باید پشت شیشه‌ای نگه‌ دارم و تو در آن، انار دهانت را بگسترانی. و کدام شیشه می‌بود؟ و تو از چه سن و سالی آیینه را شناختی و فهمیدی‌ش؟
صدای پاهایم را شنیدی که به پهلوی راست برگشتی؟ راستش را بگو! من که هنوز تو نیامده‌ بودم. و هنوز نوک انگشت‌های دست چپم درِ اتاق خوابتان را لمس‌ نکرده‌ بود. تازه با آن صدای گوش‌خراشِ خواننده‌ای که شعرِ مولوی را در تلویزیون می‌خواند مگر می‌شد چیزی هم شنید؟ و او حالا دیگر خوابِ خواب، افتاده‌ بود زیر روزنامه‌ای که صورتش را پوشانده بود و چیزی از “هین! سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود” ِ خواننده‌ٔ تلویزیون نمی‌شنید. برگشته‌ بودی به پهلوی راست. و چشم‌هایت را در تاریکی اتاق دوخته‌ بودی به در.
حتمن دستور داده‌ بودم کسی را به ناحق نکشند. حتمن خونِ آن که با ما سرِ جنگ نداشت حرام بود بر ما. های‌هویِ یورش‌ بود و چکاچکِ شمشیرها. گلوها نعره‌ می‌زدند. لگام اسبم را در دست چپم می‌فشردم و دسته‌ی شمشیر در دست راستم از فرطِ عرق سُر می‌خورد. بوی خون و گوشتِ تازه می‌آمد.‌ می‌تاختم و پشت سرم حتمن سیل سپاهیانم می‌تاختند. در خیابان‌های سرتاسر آتشِ شهر، دست‌ها و پاها و سرها ریخته بود کنار هم و از پشت تک و توک پنجره‌های خانه‌ها، صدها دهان بر شیشه‌ها چسبیده بود و طرحِ پخش و پلای لب‌ها و دماغ‌ها، باغ اناری بود در نور آتش مشعل‌ها و تیرهای آتشین سپاهیان.
آمده‌ بودم توو. و تو خواب‌ بودی حالا. فکر کردم خواب انار و آیینه می‌بینی. در اتاقم را بستم و چراغ را روشن ‌کردم. پشت میزم خوابت برده‌ بود. چیزی تنت نبود. لختِ لخت بودی و عرق داشت از سر تا پایت می‌ریخت. سرت را گذاشته‌ بودی روی حلقه‌ٔ دست‌هایت و از زیر بغل‌های رها شده‌ات دانه‌های تک و توک عرق می‌چکید. کتاب‌هایم را به هم ریخته‌ بودی. دنبال چیزی گشته‌بودی و پیدا نکرده بودی.
دیگر صدای شیهه‌ای نبود. و گلویی نعره‌ نمی‌زد. حتمن شهر در دست‌های ما بود. و حتمن فریادهای مردم شهر تا چند لحظه‌ٔ دیگر در گرگ‌و‌میش سپیده‌دم طنین‌ می‌افکند که: زنده‌باد صلاح‌الدین! و من که بالای نعش راهب شقه ‌شده‌ٔ صلیبی و امیر جنگی کفّار ایستاده بودم، غلافِ خالی را از کمرِ خونینش گشودم. فریادهای شادی سپاهیانم برخاست: زنده‌باد صلاح‌الدین!
و شمشیرم را که دیگر داشت از دستم می‌افتاد، در غلاف او فروبردم.
شهر در تصرف من بود.
سپیده زده‌ بود و تو هنوز هم در اتاق من بودی. پشت میزم. و میان آغوشم.▪️

((برای “ف” و پایان سی‌سالگی‌اش))

| چ‌ ك‌ ه | بهرام‌ مرادی |

چ‌ ك‌ ه
(چخوفی‌ كافكايی‌ هدايتی‌)



زن‌م‌ گفت‌ تو ديوانه‌يي‌ رواني‌يي‌ گفتم‌ عجب‌ به‌ش‌ فكر نكرده‌ بودم‌ به‌ پليس‌ هم‌ همين‌ را گفتم‌ يعني‌ حرف‌ زن‌م‌ را پليس‌ پرسيد رسمي‌ يا غيررسمي‌
رسمي‌
من‌ وقتي‌ قرارست‌ بين‌ دو چيز يكي‌ را انتخاب‌ كنم‌ حتمن‌ اولي‌ را انتخاب‌ مي‌كنم‌ پليس‌ قبل‌ از تايپ‌ جواب‌م‌ پرسيد مدرك‌
ندارم‌
برگه‌يي‌ از كمد هزارپيشه‌اش‌ برداشت‌ و كنار دست‌ش‌ گذاشت‌ گفت‌ اين‌ خودش‌ جُرم‌ست‌ اگر رسمي‌ باشي‌ بايد تأييديه‌ داشته‌ باشي‌ هميشه‌ هم‌ هم‌راه‌ت‌ باشد (برگه‌ را بالا آورد) وگرنه‌ قانون‌ به‌ نماينده‌گي‌ي‌ منافع‌عمومي‌ حق‌ شكايت‌ دارد گفتم‌ پس‌ غيررسمي‌ برگه‌ را سر جاش‌ گذاشت‌ يكي‌ ديگر برداشت‌ پرسيد شاهد داري‌
زن‌م‌
گفت‌ اعتبار شهادت‌ هم‌سر به‌ اندازه‌ي‌ نصف‌ يك‌ شاهد كامل‌ست‌ گفتم‌ اِ اين‌جا هم‌ پس‌ خودم‌ گفت‌ بي‌هوده‌ست‌ گفتم‌ نصفي‌ زن‌م‌ نصفي‌ هم‌ خودم‌ مي‌شود يك‌ شاهد كامل‌ كاغذ را لاي‌ غلتك‌ ماشين‌تحرير گذاشت‌ تك‌انگشتي‌ مي‌زد گفت‌ شهادت‌ يك‌ ديوانه‌ حتا اگر رسمي‌ باشد و تأييديه داشته‌ باشد نصفه‌ هم‌ حساب‌ نمي‌شود تو كه‌ غيررسمي‌ هستي‌ گفتم‌ شهادت‌ يك‌ كرم‌ چه‌طور گفت‌ آدرس‌ با انگشت‌اشاره‌ به‌ شقيقه‌ام‌ زدم‌ نديد انگشت‌هاش‌ يك‌ لحظه‌ آرام‌ گرفت‌ گفت‌ آدرس‌ گفتم‌ اين‌جاست‌ كتاب‌ كلفتي‌ را ورق‌ زد و گفت‌ قانون‌ تصريح‌ مي‌كند يك‌ حيوان‌ وقتي‌ مي‌تواند شهادت‌ بدهد كه‌ به‌ لحاظ مسكن‌ و معيشت‌ مستقل‌ باشد نوك‌ سبيل‌هاش‌ را تاب‌ داد
شما با اين‌ وضعيت‌ مطلقن‌ شانسي‌ نداريد
دست‌وپام‌ را جمع‌ كردم‌ شما خطاب‌م‌ كرده‌ بود گفتم‌ خود شما چي‌ انگار خودش‌ چنين‌ فكري‌ به‌ كله‌اش‌ زده‌ باشد باد كرد و لب‌خند پيروزي‌ زد
البته‌ به‌ عنوان‌ يك‌ شهروند البته‌ اما دو شرط دارد (نوك‌ زبان‌م‌ بود بگويم‌ ندارم‌ كه‌) اول‌ اين‌كه‌ بايد قانع‌ام‌ كني‌ (برگه‌يي‌ برداشت‌ گويي‌ صداهاي‌ داخل‌ سرم‌ را شنيده‌ باشد گفت‌) كه‌ ديوانه‌يي‌ دوم‌ الان‌ پروتكل‌ را مي‌نويسم‌ و امضا مي‌كنم‌ اما ساعت‌ و تاريخ‌ دوساعت‌ بعد را مي‌زنم‌ اگر در حين‌ خدمت‌ دولتي‌ شهادت‌ بدهم‌ مايه‌ ندارد خوب‌ شروع‌ كن‌ گفتم‌ كجا را بايد امضا كنم‌ بلند شد گفت‌ شما اصلن‌ به‌ حرف‌ من‌ گوش‌ مي‌كنيد (كلاه‌ش‌ را برداشت‌ پيراهن‌ش‌ را درآورد) شرط اول‌ (سيگاري‌ روشن‌ كرد نشست‌ پاهاش‌ را روي‌ ميز دراز كرد وزن‌ بدن‌ را روي‌ پايه‌هاي‌ عقبي‌ي‌ صندلي‌ انداخت‌ عقب‌جلو رفت‌) ببينم‌ چه‌كار مي‌كني‌
تو صندلي‌ لم‌ دادم‌ گفتم‌ حس‌ مي‌كنم‌ توي‌ سرم‌ يك‌ كرم‌ يا يك‌ هزارپا شايد باشد راه‌ مي‌رود كاه‌دود كرد گفت‌ خيلي‌ آبكي‌ست‌ خيلي‌ها هم‌چين‌ ادعايي‌ دارند يك‌ كم‌ خلاقيت‌ به‌ خرج‌ بده‌
شب‌ها به‌خصوص‌ بعد از دعوا با زن‌م‌ تا وقتي‌ آشتي‌ كنم‌ فكر مي‌كنم‌ كرم‌ يا چه‌ مي‌دانم‌ هزارپايي‌ ام‌ كه‌ از وقتي‌ يادم‌ مي‌آيد رفته‌ام‌ داخل‌ سر يك‌ آدم‌
انگشت‌اشاره‌اش‌ را جلوم‌ تكان‌ داد
چه‌ اصراري‌ داري‌ قضيه‌ را پيچيده‌ كني‌ اين‌ خودش‌ پرونده‌ي‌ علي‌الحده‌يي‌ست‌ اختلال‌ در زنده‌گي‌ي‌ شهروندان‌
پس‌ قانع‌كننده‌ نيست‌
با تأسف‌ سر تكان‌ داد گفتم‌ خيلي‌ زود سرتير مي‌شوم‌ اين‌طور وقت‌ها مثلن‌ اگر تصادفن‌ در حال‌ راننده‌گي‌ در اتوبان‌ هستم‌ من‌ مأمور حمل‌ گوشت‌ ام‌ و تصادفن‌ در حال‌ عبور از روي‌ پل‌هوايي‌ دل‌م‌ مي‌خواهد فرمان‌ را كج‌ كنم‌ كمي‌ پرواز كنم‌ گفت‌ از خسته‌گي‌ست‌ گفتم‌ فقط همين‌ با قطعيت‌ گفت‌ يادم‌ بيندازيد برگه‌شكايت‌ قانون‌ را از مأمور حمل‌ گوشتي‌ كه‌ مي‌خواهد غيرقانوني‌ پرواز كند تنظيم‌ كنيم‌ من‌ فقط حافظ امنيت‌ شهروندان‌ ام‌ نمي‌دانم‌ توصيه‌ مي‌كنم‌ بعد از اين‌جا برويد پيش‌ روان‌شناس‌ (من‌ سكوت‌ كردم‌ انگشت‌اشاره‌ش‌ را بدون‌ تكان‌خوردن‌ دست‌ به‌ طرفين‌ خم‌ كرد) نه‌ هنوز قانع‌ نشده‌ام‌
گفتم‌ تخفيف‌ بدهيد گفت‌ قانون‌ فصل‌حراجي‌ ندارد
زيرلب‌ فحشي‌ پراندم‌ گفت‌ چي‌ كاغذي‌ ديگر برداشت‌ گفت‌ توهين‌ به‌ مأمور
هول‌هولي‌ گفتم‌ شما خيلي‌ مشكل‌پسند هستيد گفت‌ قانع‌كننده‌ نيست‌ قانونن‌ جرم‌ دارد
ولي‌ زن‌ من‌ وسعت‌نظر دارد تكان‌ كه‌ بخورم‌ مي‌گويد تو ديوانه‌يي‌، رواني‌ هستي‌، شيتزوفرني‌ تصديق‌ كنيد كه‌ كلمه‌ي‌ زيبايي‌ست‌ آن‌وقت‌ شما
پاي‌ چشماش‌ لرزيد دست‌ دراز كرد به‌ طرف‌ كلاه‌ش‌ گفت‌ اولن‌ كه‌ ايشان‌ زن‌تان‌ هستند ثانين‌ اگر كسي‌ ادعايي‌ كند كه‌ نتواند ثابت‌ش‌ كند جرم‌ست‌ (زن‌تان‌ را بعدن‌ احضار خواهم‌ كرد) و وقتي‌ حتا نتواند يكي‌ ديگر را قانع‌ كند اهانت‌ست‌
گفتم‌ نه‌ خواهش‌ مي‌كنم‌ صبر كنيد بگذاريد يك‌ امتحان‌ ديگر بكنيم‌ آخر من‌ كه‌ نمي‌توانم‌ براي‌ جلب‌ اعتماد شما كارهاي‌ غيرعادي‌ كنم‌
(دست‌ش‌ را روي‌ سبزسير كلاه‌ش‌ كشيد) من‌ گفتم‌ كارهاي‌ غيرعادي‌
نه‌ من‌ اين‌طور فكر مي‌كنم‌ مي‌كردم‌ يك‌ تلاش‌ ديگر: ببينيد يك‌روز تعطيل‌ بعد از بگومگويي‌ لطيف‌ با زن‌م‌ رفتم‌ ايست‌گاه‌ راه‌آهن‌ مركزي‌ زن‌م‌ گفته‌ بود برو بيرون‌ هوايي‌ بخور اما من‌ مي‌دانستم‌ محتاج‌ بوي‌ گوشت‌ هستم‌ قدري‌ كه‌ چرخيدم‌ محض‌ تفنن‌ ميان‌ آدم‌هايي‌ كه‌ سرشان‌ را بالا گرفته‌ بودند و به‌ تابلوي‌ اعلام‌ حركت‌ قطارها نگاه‌ مي‌كردند ايستادم‌ مردي‌ ژوليده‌ روي‌ پله‌ها ايستاده‌ بود و با آدم‌هاي‌ ناديدني‌ و تصاوير داخل‌ پوسترهاي‌ تبليغاتي‌ حرف‌ مي‌زد چيزي‌ مي‌گفت‌ و چيزي‌ مي‌شنيد هيچ‌وقت‌ هم‌ قدوقامت‌ آن‌ آدم‌ فرضي‌ را فراموش‌ نمي‌كرد درست‌ به‌ چشماش‌ نگاه‌ مي‌كرد رفتم‌ جلوش‌ ميان‌ ديدني‌ و ناديدني‌ها ايستادم‌ او همين‌طور به‌ چشماي‌ مخاطب‌ش‌ زل‌ زده‌ بود و به‌ زباني‌ كه‌ من‌ نمي‌فهميدم‌ حرف‌ مي‌زد يك‌دفعه‌ حس‌ كردم‌ جايي‌ كه‌ او نگاه‌ مي‌كند درست‌ روي‌ سينه‌ام‌ مي‌سوزد و اول‌ يكي‌ بعد دوتا بعد يك‌ كرور آدم‌ به‌ سينه‌ام‌ مي‌كوبيدند و مي‌گفتند باز كن‌ باز كن‌
قانع‌ شدم‌
پاهاش‌ را از روي‌ ميز برداشت‌ و بلند شد گفتم‌ منظورم‌ اين‌ بود كه‌
پيراهن‌ش‌ را مي‌پوشيد خميازه‌ كشيد گفت‌ ضمنن‌ شما اشكال‌ شنوايي‌ هم‌ داريد تمام‌ست‌ همه‌ چيز ميزونه‌
بعد پروتُكل‌ را تايپ‌ كرد و پرسيد امضا كه‌ داري‌
چندتا يعني‌ در حقيقت‌ يازده‌تا همه‌ را هم‌ مي‌توانم‌ از چپ‌وراست‌ و معكوس‌ بنويسم‌
نوك‌ قلم‌ را بين‌ دندان‌ها گذاشت‌ و روي‌ ميز ضرب‌ گرفت‌ گفت‌ قانون‌ تأكيد دارد اعتبار انگشت‌ بيش‌ترست‌ گفتم‌ اگر اجازه‌ بدهيد دوست‌ دارم‌ امضا هم‌ كنم‌ هر كدام‌ را كه‌ شما پسنديديد گفت‌ باشد ولي‌ بدابه‌حال‌ت‌ اگر از رقيق‌القلبي‌ي‌ من‌ سوءاستفاده‌ كني‌ كه‌ برات‌ گران‌ تمام‌ مي‌شود كاغذ اداري‌ داد و من‌ شروع‌ كردم‌ پشت‌ش‌ امضاكردن‌ دقيقن‌ چل‌وچار نوع‌ امضا بود ولي‌ اين‌دفعه‌ چل‌وپنج‌تا از كار در آمد و او همان‌ چل‌وپنجمي‌ را انتخاب‌ كرد خواستم‌ اعتراض‌ كنم‌ كه‌ اين‌ امضاي‌ من‌ نيست‌ يعني‌ تا به‌حال‌ نداشته‌ام‌ كه‌ ديدم‌ انصافن‌ قشنگ‌ترست‌ ابهت‌ش‌ بقيه‌ را انگشت‌به‌دهان‌ كرده‌ مثل‌ امضاي‌ آدم‌هاي‌ پدرومادرداري‌ كه‌ اگر به‌ عمرتان‌ هم‌ نديده‌ باشيد از پزي‌ كه‌ موقع‌ امضاكردن‌ مي‌گيرند مي‌توانيد به‌ مقام‌ومنزلت‌شان‌ پي‌ ببريد گفت‌ انگشت‌ هم‌ بايد بزني‌ يك‌ خوشگل‌ش‌ را گفتم‌ تو اين‌ زمينه‌ تمرين‌ نداشته‌ام‌ روي‌ كاغذي‌ تمرين‌ كرديم‌ يكي‌ او مي‌زد يكي‌ من‌ عاقبت‌ يكي‌ش‌ را انتخاب‌ كرديم‌ كه‌ هم‌ ظرافت‌ داشت‌ هم‌ روشني‌ و چون نمي‌دانستيم‌ مال‌ كدام‌مان‌ست‌ آن‌ را با قيچي‌ از كاغذ بريديم‌ و پاي‌ پروتُكل‌ چسبانديم‌
پروتُكل‌ ادعانامه‌ را داخل‌ پوشه‌يي‌ گذاشت‌ و گفت‌ بروم‌ و منتظر نامه‌ي‌ دادستان‌ ايالت‌ بشوم‌

تو خانه‌ تا زن‌م‌ فهميد شروع‌ به‌ فحش‌وفضيحت‌ كرد گفتم‌ حالا ديگر چه‌ مي‌خواهي‌
زنگ‌ زد به‌ قرارگاه‌ پليس‌ فرياد كشيد آقا اين‌ مرتيكه‌ با اين‌ مشخصات‌ ديوانه‌ست‌ طرف‌ هم‌ چيزهايي‌ گفت‌ و زن‌م‌ گوشي‌ را تترق‌ گذاشت‌ گفت‌ بلاخره‌ كرم‌ت‌ را ريختي‌ تقويم‌ش‌ را برداشت‌ و روي‌ همه‌ي‌ روزها نوشت‌ دردسر دردسر
فرداش‌ نامه‌يي‌ از طرف‌ دادستان‌ ايالتي‌ خطاب‌ به‌ زن‌م‌ رسيد كه‌ ضمن‌ ستودن‌ حميت‌ او در پاس‌داري‌ از قوانين‌ شهروندي‌ دعوت‌ كرده‌ بود به‌عنوان‌ شاهد آي‌بي‌كلاه‌ در دادگاهي‌ براي‌ رسيده‌گي‌ به‌ شكايت‌ شخصي‌ مدعي‌ي‌ ديوانه‌گي‌ حضور يابد خرج‌ اياب‌وذهاب‌ و ساعت‌هايي‌ ر كه‌ در دادگاه‌ به‌سر خواهد برد را هم‌ مي‌دادند زن‌م‌ جيغيد تو آب‌رو براي‌ من‌ نگذاشتي‌ گفتم‌ چه‌ حرف‌ها خانم‌ از صدقه‌سر من‌ دادستان‌ كل‌ يك‌ ايالت‌ كامل‌ آدم‌حسابي‌ و عاقل‌ حساب‌ت‌ كرده‌ و نامه‌ي‌ شخصي‌ برات‌ مي‌نويسد اگر در حميت‌ت‌ پافشاري‌ كني‌ بعيد نيست‌ يك‌ نشان‌ عالي‌ي‌ درجه‌ يك‌م‌ شهروندي‌ هم‌ با حقوق‌ و مزايا دريافت‌ كني‌ سري‌ تو سرها در بياري‌ پوزخندي‌ زد فرياد كشيد از صدقه‌سر تو از دامان‌ پر مهر يك‌ خانواده‌ي‌ اصيل‌ نجيب‌ كنده‌ شدم‌ چه‌ بلاها كه‌ سرم‌ نيامد به‌كي‌به‌كي‌قسم‌ كه‌ تو رواني‌ هستي‌ دوستانه‌ به‌ت‌ توصيه‌ مي‌كنم‌ بروي‌ پيش‌ يك‌ روان‌شناس‌ گفتم‌ اتفاقن‌ آقاي‌ پليس‌ هم‌ همين‌ طور دوستانه‌ همين‌ توصيه‌ را كرد عاقل‌ كه‌ نيستم‌ وگرنه‌ مي‌گفتم‌ شما دوتا با هم‌ گاب‌بندي‌ كرديد من‌ هم‌ وقت‌ گرفته‌ام‌ زن‌م‌ پرده‌ را بالا گرفت‌
شاه‌گه‌ زدي‌ عزيزم‌ تركمون‌ زدي‌ (يك‌هو صداش‌ را پايين‌ آورد و مهربان‌ شد) دست‌ بردار مرد آخر چرا مي‌خواهي‌ خودت‌ را انگشت‌نماي‌ خلايق‌ كني‌ مگر من‌ را دوست‌ نداري‌
اتفاقن‌ از فرط علاقه به او بود كه‌ مجبور بودم‌ كاري‌ كنم‌ گفتم‌ كلك‌ نزن‌ كلك‌ مي‌خواهي‌ بزني‌ حالا (سرش‌ را يعني‌ چي‌ تكان‌ داد) حالا مي‌خواهي‌ بزني‌ زيرش‌ كه‌ من‌ ديوانه‌ نيستم‌ (لباش‌ چين‌ برداشت‌ كه‌ من‌ كي‌ گفته‌ام‌ ـ حالا وقت‌ش‌ بود مچ‌ش‌ را بگيرم‌) اولن بيست‌ سال‌ پيش‌ گفتي‌ آدم‌ بايد خانواده‌دار باشد با فرهنگ‌ باشد اصيل‌ باشد گاو نباشد تو نيستي‌ تو هستي‌ بعد گفتي‌ بي‌عاري‌ عقل‌معاش‌ نداري‌ تو طويله‌ بزرگ‌ شده‌يي‌ شيرين‌عقل‌ بعدش‌ دوران‌ مشعشع‌ كلمات‌ زيبا رسيد سركوفت‌ زدي‌ سر هر چيزوناچيز پاچه‌ام‌ را گرفتي‌ تا بلاخره‌ كشف‌ كردي‌ يارو ديوانه‌ست‌ رواني‌ست‌ و چون‌ وجود آدم‌ ديوانه‌ براي‌ اجتماع‌ خطرناك‌ست‌ و مهم‌تر از آن‌ اگر كسي‌ بر وجود چنين‌ آدمي‌ واقف‌ باشد و به‌ دست‌گاه‌هاي‌ زيربط معرفي‌ش‌ نكند جرم‌ جنايي‌ دارد چه‌ چاره‌يي‌ جز معرفي‌ و شناساندن‌ اين‌ عنصر خطرناك‌ (از سخن‌راني‌م‌ كيف‌ كردم‌) زن‌م‌ سرزنش‌آميز نگام‌ كرد و گفت‌ ولي‌ من‌ نرفتم‌ گزارش‌ت‌ را بدهم‌ گفتم‌ تو دادگاه‌ اين‌ را نگويي‌ كه‌ قوزبالاقوز مي‌شود زن‌م‌ قطره‌اشكي‌ ريخت‌ كف‌ دست‌م‌ را زير چانه‌اش‌ گرفتم‌ و قطره‌ را گذاشتم‌ جيب‌م‌
غدارنه‌ گفت‌ آخر كي‌ مي‌رود خودش‌ را ديوانه‌ معرفي‌ كند (شرط مي‌بندم‌ حسودي‌ش‌ مي‌شد) گفتم‌ خود مجرم‌ اين‌طوري‌ علاوه‌ بر تخفيف‌ بعيد نيست‌ حق‌ بدي‌ي‌ آب‌وهوا هم‌ بگيرم‌ (اين‌ را از خودم‌ درآوردم‌ تا آرام‌ش‌ كنم‌ آقاي‌ پليس‌ مي‌گفت‌ تعلل‌ در معرفي‌ي‌ مجرم‌ اشد مجازات‌ را دارد) زن‌م‌ گفت‌ حالا چي‌ مي‌شود گفتم‌ هيچي‌ عزيزم‌ شهادت‌ تو ـ شاهد آي‌بي‌كلاه‌ و آقاي‌ پليس‌ ـ شاهد آي‌باكلاه‌ را كه‌ جمع‌ بزني‌ مي‌شود يكي‌ونصفي‌ همين‌ خودش‌ كافي‌ست‌ كه‌ مدرك‌ ديوانه‌گي‌ را بدهند دست‌م‌ و لااقل‌ تو يك‌ شب‌ سر بي‌غصه‌ روي‌ بالش‌ بگذاري‌ زن‌م‌ چنان‌ جيغي‌ كشيد كه‌ آويزهاي‌ بدلي‌ي‌ چراغ‌سقف‌ بل‌بل‌ كرد حس‌ كردم‌ كرم‌ هزارپا از خواب‌ پريد و دوونيم‌ ميلي‌متر جايي‌ داخل‌ سرم‌ جابه‌جا شد داشت‌ مي‌گفت‌ لازم‌ نكرده‌ فكر من‌ باشي‌ بي‌بته‌ي‌احمق‌ مدرك‌ت‌ را بده‌ به‌ مادر هرزه‌ت‌ قاب‌ بكند بزند سردر طويله‌اش‌ تا مردم‌ بفهمند چه‌ سنده‌يي‌ پس‌انداخته‌
چند تا ظرف‌ شكست‌ (آن‌هايي‌ را كه‌ من‌ درشان‌ غذا مي‌خوردم‌) قيچي‌ گذاشت‌ به‌ پيراهن‌ها و كراوات‌ها و دو دست‌ كت‌وشلوارم‌ (اين‌ كارش‌ تقليد از نمايشي‌ بود كه‌ به‌ تازه‌گي‌ ديده‌ بود ـ يعني‌ دوست‌ جان‌درجاني‌ش‌ خانم‌ لام‌ ديده‌ بود و براش‌ تعريف‌ كرده‌ بود و او فكر مي‌كرد خودخودش‌ ديده‌ست‌ ـ گفتم‌ عزيزم‌ اين‌طور ممكن‌ست‌ خياطي‌ت‌ خوب‌ شود ولي‌ واقعن‌ تقليد چيز خوبي‌ نيست‌ اصالت‌ ندارد) و چون‌ ديد من‌ سيگار مي‌كشم‌ و انگار تو سينما دارم‌ فيلم‌ وحشت‌ مي‌بينم‌ چس‌فيل‌ با كولا مي‌خورم‌ يورش‌ برد طرف‌ مدل‌هاي‌ رنگ‌وارنگ‌ ماشين‌هام‌ تا آمدم‌ به‌ خودم‌ بجنب‌م‌ سه‌چارتايي‌ را خرد كرده‌ بود چندتايي‌ را كج‌وكوله‌ مچ‌ دست‌ش‌ را چسبيدم‌ گازم‌ گرفت‌ من‌هم‌ بازوش‌ را گاز گرفتم‌ موهاش‌ را كشيدم‌ آرام‌ گرفت‌ افتاد به‌ زنجموره‌ من‌هم‌ شروع‌ كردم‌ به‌ تعمير مدل‌هام‌
نزديكي‌هاي‌ غروب‌ شنيدم‌ كه‌ زن‌م‌ با يكي‌ حرف‌ مي‌زند از خوش‌وبش‌هاي‌ ماسيده‌ش‌ فهميدم‌ آن‌ور خط خانم‌ لام‌ست‌ كه‌ تازه‌گي‌ها يعني‌ از چند ماه‌ پيش‌ به‌ اين‌ طرف‌ مردش‌ ـ لام‌ لام‌ ـ خبر داشت‌ يا نداشت‌ شده‌ بود چماقي‌ تو دست‌ زن‌م‌ كه‌ چپ‌ مي‌رود راست‌ مي‌رود بكوبد تو سر من‌: درد اين‌ آقاي‌ لام‌ بخورد تو سر تو همه‌ي‌ توش‌وتوانش‌ در خدمت‌ آسايش‌ زن‌وبچه‌ش‌ست‌ در خدمت‌ منافع‌ زنده‌گاني‌ش‌ آخر مگر من‌ چي‌م‌ از خانم‌ لام‌ كم‌ترست‌
هيچي‌ش‌ يك‌ پارچه‌ خانم‌ست‌ به‌ تمام‌ معنا متكي‌به‌نفس‌ مدير مدبر زيبا سرشار از لطافت‌ همه‌چيزتمام‌
از نوع‌ خداحافظي‌ي‌ زن‌م‌ فهميدم‌ آقا و خانم‌ لام‌ به‌ خانه‌ ما خواهند آمد هفته‌ي‌ پيش‌ش‌ ما خانه‌ي‌ آن‌ها بوديم‌ آخرش‌ نفهميدم‌ اين‌ لام‌ لام‌ چه‌ دسته‌گلي‌ به‌آب‌ داده‌ بود زن‌م‌ مي‌دانست‌ نمي‌گفت‌
رفتم‌ حمام‌ سروصورتي‌ صفا دادم‌ به‌ آينه‌ي‌ بخارگرفته‌ نگاه‌ كردم‌ و تحكم‌ كردم‌ عاقل‌ باش‌ آب‌روي‌ هم‌سرت‌ را پيش‌ اين‌ لامي‌ها حفظ كن‌! رو آينه‌ دوتا چشم‌ گذاشتم‌ و يك‌ هلالي‌ پايين‌ش‌ گفتم‌ بخند غش‌ كرد
جلوي‌ آقا و خانم‌ لام‌ تعظيم‌غرايي‌ كردم‌ گفتم‌ سرافراز فرموديد آقاي‌ لام‌ زيرلب‌ جواب‌ نامفهومي‌ داد خانم‌ش‌ اصلن‌ نگام‌ نكرد با اكراه‌ خودش‌ را كنار كشيد به‌ طرف‌ زن‌م‌ رفت‌ بازوش‌ را دور شانه‌ي‌ او پيچيد در حالي‌ كه‌ به‌ طرف‌ مبل‌ مي‌رفتند زمزمه‌وار دل‌داري‌ش‌ مي‌داد آقاي‌ لام‌ پاورچين‌ از من‌ دور شد و رسمي‌ و ناراحت‌ روي‌ مبل‌ نشست‌
حظ كردم‌ فضاي‌ خانه‌ سرشار از شفقت‌ زنانه‌ نجواي‌ رمانتيك‌ سُكر سنگين‌ طمأنينه‌ در مقابل‌ شدايد نفس‌گير زنده‌گي‌ بود آن‌دو زيباتر از هميشه‌ پوشيده‌ در پيراهن‌هاي‌ سياه‌بلندآستين‌حلقه‌شان‌ سرها را به‌هم‌ تكيه‌ داده‌ به‌ نقطه‌ي‌ نامعلومي‌ آن‌ور پنجره‌ نگاه‌ مي‌كردن سايبان‌ دست‌ آقاي‌ لام‌ روي‌ پيشاني‌ در جلوه‌ي‌ ويژه‌ي‌ اين‌ فضا سخت‌ موثر بود من‌ هم‌ نشستم‌ و به‌ شكوه‌ سكوت‌ آن‌ها پيوستم‌ آرزو كردم‌ اي‌ كاش‌ در اين‌ لحظات‌ آن‌قدر به‌ پرواز روح‌م‌ باور داشتم‌ كه‌ اين‌ فضاي‌ ملكوتي‌ي‌ تسليت‌ و شفقت‌ را مال‌ خود براي‌ خود بدانم‌ (آدم‌ دل‌ش‌ مي‌خواست‌ پيكي‌ عرق‌ بزند يك‌ دل‌سير گريه‌ كند اما اين‌ لام‌ بي‌خاصيت‌ اصلن‌ حال‌ نمي‌داد) اما من‌ آن‌جا بودم‌ هنوز بودم‌ دو خانم‌ زيبا و يك‌ آقاي‌ مصيبت‌زده‌ روبه‌رويم‌ نشسته‌ بودند هيچ‌كاري‌ش‌ نمي‌شد كرد خواستم‌ گريه‌ كنم‌ دهان‌م‌ اصرار داشت‌ به‌ همان‌ شكل‌ خندان‌ آينه‌ بماند خواستم‌ بروم‌ قهوه‌يي‌ غليظ درست‌ كنم‌ كه‌ آقاي‌ لام‌ فرمودند دوست‌ عزيز لطفن‌ بنشينيد صرف‌ شده‌ (آقاي‌ لام‌ وقتي‌ به‌ كسي‌ مي‌گويد دوست‌ عزيز واقعن‌ مي‌خواهد درجه‌ پيوندش‌ را اعلام‌ كند ولي‌ نمي‌دانم‌ چه‌ چيزي‌ تو صداش‌ بود كه‌ فكر كردم‌ اين‌ بار بيش‌تر خواسته‌ بگويد آهاي‌ كسي‌ كه‌ اسم‌ت‌ را شنيده‌ام‌ و چندباري‌ ديده‌ام‌ت‌ خفه‌خون‌ بگير بتمرگ‌ سر جات‌) من‌ و خانم‌ تصميم‌ گرفته‌ايم‌ قدري‌ تا اندكي‌ با شما حرف‌ بزنيم‌
به‌ خودم‌ قبولاندم‌ كه‌ اين‌ كلمات‌ فضا را سبك‌ كرد كف‌ دست‌هام‌ را به‌ هم‌ ماليدم‌ گفتم‌ منت‌ گذاريم‌ مستفيض‌ فرموديد (جاش‌ بود كلمات‌ فخيم‌ خرج‌ كنم‌) حالا وقت‌ش‌ست‌ خوان‌ بگستراني‌م‌ چيزكي‌ تناول‌ فرمايي‌م‌ سخن‌ شيرين‌ بگويي‌م‌
خانم‌ لام‌ لب‌هاي‌ سرخ‌ش‌ را كج‌وكوله‌ كرد پلك‌ خواباند صورت‌ش‌ را به‌ طرف‌ ديوار برگرداند چيزي‌ گفت‌ كه‌ من‌ فكر كردم‌ اگر تصميم‌ نگرفته‌ بودم‌ عاقل‌ باشم‌ آب‌روي‌ زن‌م‌ را نبرم‌ ممكن‌ بود تصور كنم‌ گفته‌ اِكبيري‌ يا چيزي‌ در همين‌ حدود پس‌ براي‌ اين‌كه‌ به‌ سهم‌ خود فضا را سبك‌تر كرده‌ باشم‌ خنده‌ي‌ پرسروصدايي‌ كردم‌ به‌ آقاي‌ لام‌ گفتم‌ اي‌ يار غار با يك‌ سيگاربرگ‌اعلا چه‌طور ايد (آقاي‌ لام‌ عاشق‌ سيگاربرگ‌هايي‌ست‌ كه‌ خانه‌ي‌ ما مي‌كشد) گفت‌ آقا چرا متوجه‌ نيستيد زنده‌گي‌ي‌ خانواده‌گي‌ي‌ شما در شُرف‌ نابودي‌ست‌ رنگ‌م‌ پريد ناليدم‌ خبر موثق‌ داريد قربان‌ خانم‌ لام‌ يك‌بري‌ نشست‌ كون‌ش‌ را به‌ من‌ كرد و رو به‌ ديوار تقريبن‌ فرياد زد مرتيكه‌ي‌ ديوانه‌ (با كي‌ بود اگر با من‌ بود نه‌ شايد بعيد نبود واقعن‌ مرد ديوانه‌يي‌ را چسبيده‌ به‌ ديوار ديده‌ باشد) نبايد كنترل‌ خودم‌ را از دست‌ مي‌دادم‌ احتمالن‌ هنوز آن‌ شكلك‌ خنده‌ روي‌ آينه‌ي‌ حمام‌ بود لب‌خند زدم‌ گفتم‌ نه‌ ناراحت‌ نشدم‌ خانوم‌ دوستان‌ از اين‌ شوخي‌ها با هم‌ مي‌كنند ديگر آدم‌ عاقل‌ كه‌ نبايد به‌ دل‌ بگيرد گفت‌ همه‌ي‌ ديوانه‌ها فكر مي‌كنند عاقل‌ تشريف‌ دارند (عجب‌ چرا تا به‌ حال‌ فكرش‌ را نكرده‌ بودم‌) اين‌ يكي‌ را اشتباه‌ مي‌كرد اين‌ درست‌ كه‌ من‌ از نيم‌ساعت‌ قبل‌ راسخانه‌ در نقش‌ يك‌ آدم‌ عاقل‌ فرورفته‌ بودم‌ اما به‌ هيچ‌وجه‌ فكر نمي‌كردم‌ عاقل‌ ام‌ خانم‌ لام‌ست‌ ديگر چيزي‌ مي‌گويد گفتم‌ البته‌ كه‌ حق‌ با شماست‌ اما مسئله‌ جوانب‌ مختلفي‌ دارد و تا خواستم توضيح‌ بدهم‌ دو واقعه‌ يا دقيق‌تر چارتا در آن‌ واحد اتفاق‌ افتاد
: شكم‌ بادكرده‌ي‌ كرم‌ تركيد و فوجي‌ پروانه‌ با رنگ‌هاي‌ الوان‌ زق‌ تو دالان‌هاي‌ سرم‌ به‌ گردش‌ درآمدند تصميم‌ گرفتم‌ خوشگل‌ترين‌شان‌ را شكار كنم‌ به‌ موهاي‌ سياه‌ تاب‌دار زن‌م‌ بچسبانم‌
: خانم‌ لام‌ چانه‌اش‌ را كج‌وكوله‌ كرد و گفت‌ همه‌ش‌ پُز همه‌ش‌ حرف‌هاي‌ قلمبه‌سلمبه‌
: زن‌م‌ جاي‌ گازم‌ را رو بازوش‌ مالش‌ داد صورت‌ش‌ مچاله‌ شد من‌ توانستم‌ رنگ‌ قهوه‌يي‌سبز يك‌ كرم‌ يا هزارپا يا حشره‌ را رو بازوش‌ تشخيص‌ دهم‌ كه‌ از سوراخي‌ نامريي‌ به‌ داخل‌ پوست‌ نفوذ مي‌كرد بايد جلوش‌ را مي‌گرفتم‌ پس‌ خيز برداشتم‌ به‌ طرف‌ زن‌م‌ پام‌ گرفت‌ به‌ ميز
و واقعه‌ي‌ چارم‌:
اي‌ واي‌ لام‌ بگير اين‌ مرتيكه‌ي‌ قرمساق‌ ديوانه‌ را
لام‌ تخت‌سينه‌ام‌ را چسبيد به‌ ديوار كوبيدم‌ قاب‌عكس‌ مينياتور مردريشوي‌زپرتي‌ كه‌ لب‌ جويي‌ جامي‌ بي‌قواره‌ را به‌ زني‌ بي‌قواره‌تر و ديلاق‌ مي‌داد سيخكي‌ بر فرق‌ سرم‌ فرود آمد پروانه‌ها به‌ شانه‌هام‌ فشار آوردند پرتاب‌م‌ كردند به‌ دره‌يي‌ بي‌انتها و صداشان‌ در دره‌ منعكس‌ شد
قاتل‌بالفطره‌ قات‌ ب‌طره‌ قاطر
دست‌بزن‌ پيدا كرده‌ ديوث‌
بريم‌
ساك‌ت‌ كو
بريم‌ بريم‌ بريم‌
بريم‌ قاطر
پروانه‌ها از زور خوشي‌ تكنو مي‌رقصيدند

چشمام‌ را كه‌ باز كردم‌ دوروبرم‌ را نشناختم‌ خانه‌يي‌ بود دُزدزده‌ همه‌ چيز به‌هم‌ريخته‌ سوت‌وكور شلخته‌ كلكسيون‌ قوطي‌ نوشابه‌هام‌ پروپخش‌ لگدمال‌ شده‌ بود دل‌م‌ مالش‌ مي‌رفت‌ هر چه‌ تو يخچال‌ بود خام‌خام‌ خوردم‌ نشستم‌ به‌ تماشاي‌ تلويزيون‌ تا صبح‌ پنجاه‌وهشت‌ كانال‌ را با مهارت‌ عوض‌ كردم‌ سيري‌ كردم‌ در اشرق‌ و مشرق‌ صبح‌ رفتم‌ پيش‌ دكتر روان‌شناس‌ يكه‌ خوردم‌ با وجودي‌كه‌ عنوان‌ پرفسور داشت‌ خيلي‌ جوان‌تر از خودم‌ بود كله‌يي‌ از ته‌ تراشيده‌ حلقه‌يي‌ به‌ گوش‌ چپ‌ عينكي‌ به‌ چشم‌ داشت‌ كه‌ انگار وظيفه‌ش‌ درشت‌كردن‌ غيرواقعي‌ي مردمك‌ها بود مدتي‌ به‌ من‌ خيره‌ شد لكه‌هايي‌ تو سفيدي‌ي‌ چشماش‌ بود كه‌ هركدام‌شان‌ به‌ شكل‌ و قواره‌يي‌ بود مرا به‌ ياد چيزها و آدم‌هاي‌ مختلف‌ مي‌انداخت‌ گفت‌ حرف‌ بزن‌ گفتم‌ چي‌ بگم‌
از همه‌ چيز از اين‌ تابلو خوش‌ت‌ مي‌آيد
توي‌ تابلو سر بزرگي‌ بود با اسباب‌صورت‌ ازشكل‌افتاده‌ هر كدام‌ از آن‌ها به‌ طنابي‌ وصل‌ بود كه‌ سرش‌ را حيوانات‌ موذي‌ و بدهيب‌ مي‌كشيدند زير سر چند خنجر بلند براق‌ تيزي‌شان‌ را به‌ بالا گرفته‌ بودند گفت‌ شاه‌كارست‌ كار يك‌ آدم‌ باذوق‌ پرسيدم‌ مريض‌تان‌ست‌ چپكي‌ نگام‌ كرد مدادش‌ را به‌ طرف‌م‌ تكان‌ داد
ايشان‌ نظريه‌پرداز آخرين‌ متدهاي‌ روان‌درماني‌ي‌ هنري‌ اند گفتم‌ بايد من‌ را ببخشيد من‌ از اين‌ چيزها سر درنمي‌آورم‌ گفت‌ پس‌ از چي‌ سر در مي‌آوري‌ گفتم‌ گوشت‌ قوطي‌ ماشين‌ پروانه‌ هورهور ويژغيژ به‌ نظر شما يك‌ ديوانه‌ قدرت‌ فهم‌ دارد
البته‌
قدرت‌ تشخيص‌ چه‌
صدالبته‌
پس‌ فرق‌ش‌ با يك‌ آدم‌ عاقل‌ چيست‌
قلم‌ را تكان‌ داد گفت‌ فرق‌ اين‌ و (خطكشي‌ را هم‌ با دست‌ ديگرش‌ تكان‌ داد) اين‌ چيست‌
نزديك‌ بود بخندم‌ بعد گفتم‌ حتمن‌ با اين‌ روش‌هاي‌ ساده‌ مي‌توانند درجه‌ اختلال‌ رواني‌ي‌ آدم‌ها را تعيين‌ كنند بايد جواب‌هاش‌ را صادقانه‌ مي‌دادم‌ مِن‌ومِن‌ كردم‌ با آن‌ مي‌نويسند با آن‌ خط مي‌كشند گفت‌ اولين‌ نشانه‌ي‌ روان‌پريشي‌ به‌ نظر شما نوشتن‌ نوعي‌ خطكشي‌ و خطكشي‌ هم‌ نوعي‌ نوشتن‌ نيست‌
سخت‌ تعجب‌ كردم‌ راست‌ مي‌گفت‌ ديدم‌ احتمالن‌ بايد به‌ترين‌ وقت‌ براي‌ طرح‌ سؤالي‌ باشد كه‌ از ديروز مشغول‌م‌ كرده‌ و چارواقعه‌ را به‌راه‌ انداخته‌ بود پرسيدم‌ مي‌گويند يعني‌ آدم‌هاي‌ عاقل‌ مدعي‌ اند كه‌ هر ديوانه‌يي‌ فكر مي‌كند عاقل‌ست‌ حالا اگر ديوانه‌يي‌ مدعي‌ شود كه‌ هر عاقلي‌ فكر مي‌كند ديوانه‌ست‌ اثبات‌شدني‌ست‌
دكتر كف‌ دست‌ش‌ را رو كله‌ي‌ خارپشتي‌ش‌ كشيد و نچ‌نچ‌ كش‌دار و بامعنايي‌ كرد گفتم‌ نه‌ اشتباه‌ شد فرض‌ كنيد ديوانه‌يي‌ ادعا كند آدم‌هاي‌ مدعي‌ي‌ دانش‌ عقل‌ و درايت‌ اين‌جور چيزها خيلي‌ وقت‌ها يا هميشه‌ دست‌ به‌ كارهايي‌ مي‌زنند كه‌ ديوانه‌گي‌ي‌ محض‌ست‌ حالا وقتي‌ يك‌ آدم‌ عاقل‌ به‌ حريم‌ش‌ تجاوز مي‌شود ديوانه‌يي‌ خودش‌ را در رسته‌ي‌ او جا مي‌زند به‌ جوش‌وخروش‌ مي‌آيد سعي‌ مي‌كند با او يعني‌ اوي‌ ديوانه‌ مقابله‌ كند آيا يك‌ ديوانه‌ هم‌ نمي‌تواند با يك‌ عاقل‌ ديوانه‌نما به‌ دليل‌ تجاوز به‌ شئونات‌ش‌ مقابله‌ كند
دكتر با چشم‌هاي‌ از بره‌دررفته‌ مدتي‌ به‌ من‌ نگاه‌ كرد و دهان‌ش‌ را جنباند انگار كه‌ چيزي‌ مي‌خورد بدون‌ آن‌كه‌ واقعن‌ چيزي‌ در دهان‌ش‌ باشد گفت‌ شما از كدام‌ دسته‌ايد
هيچ‌كدام‌ (ترسيدم‌ ادعايي‌ كنم‌ كه‌ نتوانم‌ از پس‌ش‌ برآيم‌)
از جا پريد زير بازوم‌ را گرفت‌ و به‌ طرف‌ در كشاند
نه‌ آقا اشتباه‌ آمده‌ايد اين‌جا جاي‌ شما نيست‌
پس‌ كجا بايد بروم‌
نمي‌دانم‌ اول‌ برويد تكليف‌تان‌ را با خودتان‌ روشن‌ كنيد

برگشتم‌ خانه‌ سر راه‌ حاشيه‌ي‌ پارك‌ نزديك‌مان‌ زن‌م‌ را ديدم‌ كه‌ فيش‌فيش‌كنان‌ راه‌ مي‌رفت‌ و تعدادي‌ اردك‌ و يك‌ خرگوش‌ و سنجاب‌ تو يك‌ خط پشت‌ سرش‌ مي‌رفتند داد زدم‌ سلام‌ عزيزم‌ (درخت‌ها كف‌ مرتبي‌ برامان‌ زدند) گفت‌ چي‌ دوست‌ داري‌ عزيزم‌ گفتم‌ كباب‌ خرگوش‌ برگشت چيزي‌ به‌شان‌ گفت‌ (جيرجيرجير) به‌ طرف‌ من‌ آمد خرگوشه‌ پشت‌ سرش‌ ورجه‌وورجه‌ مي‌كرد
شب‌ يك‌ كباب‌ دبش‌ خرگوش‌ خورديم‌ از همان‌ وقت‌ دقيقن‌ چند ساعتي‌ بعد از خوردن‌ كباب‌ بيماري‌ي‌ زن‌م‌ شروع‌ شد (بيماري‌ را ديگران‌ از جمله‌ لامي‌ها و كاف‌كاف‌ها روش‌ گذاشتند از نظر من‌ چيزي‌ شبيه‌ به‌ تصحيح‌ يك‌ گاف‌ بزرگ‌ طبيعت‌ بود البته‌ تصحيحي‌ ناقص‌):
دوساعت‌ بعد از صرف‌ خرگوش‌مطيع‌ دست‌راست‌ زن‌م‌ تالاپي‌ بدون‌ يك‌ قطره‌ خون‌ افتاد آن‌را بوسيدم‌ در يك‌ چمدان‌بزرگ‌ گذاشتم‌ لاي‌ پنبه‌ دو روز بعد پاي‌ راست‌ش‌ سه‌ روز بعد پاي‌ چپ‌ش‌ يك‌روز بعد تنه‌ش‌
حالا فقط دست‌چپ‌ براش‌ باقي‌ مانده‌ بود و يك‌ تكه‌ گردن‌ سرش‌ درست‌ از قسمت‌ پايين‌ با يك‌ قطعه‌ استخوان‌ مفتولي‌ (كه‌ انگار زن‌م‌ از متعلقات‌ سابق‌ش‌ كش‌ رفته‌ بود) به‌ گردن‌ وصل‌ مي‌شد هنوز جاي‌ فرورفته‌گي‌ي‌ آن‌ موجود قهوه‌يي‌سبز رو بازوش‌ ديده‌ مي‌شد ديدم‌ اين‌ دست بدجوري‌ هماهنگي‌ي‌ زيبايي‌ي‌ زن‌م‌ را مختل‌ كرده‌ مضاف‌ بر اين‌كه‌ غرولند مي‌كرد از كجا لباس‌ مناسبي‌ براي‌ جشن‌ ختنه‌سوران‌ پسر كاف‌كاف‌ها و دادگاه‌ من‌ پيدا كند در روز هفتم‌ آن‌را هم‌ با چاقوي‌ آش‌پزخانه‌ بريدم‌ كنار بقيه‌ در چمدان‌ جا دادم‌ زن‌م‌ آخيشي‌ كرد و گفت‌ زودتر به‌ عقل‌ ناقص‌ت‌ نرسيد راحت‌ شدم‌ من‌ ديدم‌ اين‌ تصحيحات‌ تغييري‌ در وضعيت‌ من‌ ايجاد نكرده‌ با اين‌ وجود چمدان‌ را برداشتم‌ رفتم‌ اداره‌ي‌ باستان‌شناسي‌ يك‌ صبح‌ تا عصر دونده‌گي‌ كردم‌ تا توانستم‌ آن‌ را با يك‌ مجمعه‌نقره‌كاري‌ي‌ دوره‌ي‌ هلاكوخان‌ تاخت‌ بزنم‌ آوردم‌ به‌ زن‌م‌ هديه‌ كردم‌ گفتم‌ بگذار تو دادگاه‌ ادعانامه‌ام‌ ثابت‌ شود وضع‌مان‌ كه‌ روبه‌راه‌ شد يك‌ گردن‌بندبرليان‌ برات‌ مي‌خرم‌
و او به‌ جاي‌ قوت‌قلب‌دادن‌ به‌ من‌ زبانك‌ انداخت‌ يك‌شب‌ تا صبح‌ غُر زد آخ‌ طبيعت‌
روز دادگاه‌ زن‌م‌ را روي‌ مجمعه‌نقره‌يي‌ گذاشتم‌ به‌ دادگاه‌ رفتم‌
قاضي‌ به‌ من‌ گفت‌ آيا در ادعانامه‌تان‌ ثابت‌قدم‌ هستيد
البته‌ كه‌ بودم‌ دادستان‌ طي‌ي‌ نطق‌ غرايي‌ در فضيلت‌ حقوق‌ شهروندان‌ و تلاش‌ شبانه‌روزي‌ي‌ قانون‌ در پاس‌داري‌ از آن‌ تأكيد كرد كه‌ متهم‌ بدون‌ هيچ‌گونه‌ اغماضي‌ بايد به‌ اشدمجازات‌ برسد من‌ چون‌ وكيل‌ نداشتم‌ ـ خرج‌ بي‌خودي‌ ـ متذكر شدم‌ اشدمجازات‌ ناعادلانه‌ست‌ اين‌ موكل‌ كه‌ صادقانه‌ خود را به‌ مراجع‌ قانوني‌ معرفي‌ كرده‌ست‌ به‌ حداكثر يك‌ تأييديه‌ احتياج‌ دارد تا حداقل‌ بداند در انتخابات‌ به‌ كدام‌ دسته‌ رأي‌ بدهد و از بي‌هويتي‌ي‌ اجتماعي‌ خانواده‌گي‌ خلاص‌ شود
دادگاه‌ نصف‌ روز طول‌ كشيد زن‌م‌ شهادت‌هاي‌ ضدونقيض‌ داد برعكس‌ آقاي‌ پليس‌ سنگ‌تمام‌ گذاشت‌ قسم‌ خورد كه‌ با مدارك‌ غيرقابل‌ انكار ادعانامه‌ي‌ شاكي‌ را تأييد مي‌كند و اوراقي‌ را كه‌ آن‌ روز امضا انگشت‌ زده‌ بوديم‌ به‌ محضر دادگاه‌ ارايه‌ داد زن‌م‌ الم‌شنگه‌ به‌راه‌ انداخت‌ كه‌ اين‌ها جعلي‌ست‌ مدارك‌ به‌ وسيله‌ي‌ يك‌ متخصص‌ معاينه‌ تأييد شد زن‌م‌ اعلام‌ كرد در اولين‌ فرصت‌ به‌دست‌آمده‌ خودكشي‌ خواهد كرد پليس‌ گفت‌ جرم‌ دارد خانم‌ علاوه‌ بر اين‌ وقتي‌ بگوييد خودكشي‌ مي‌كنيد و نكنيد به‌ دروغ‌گويي‌ متهم‌ خواهيد شد كه‌ در قوانين‌ بالاترين‌ حدمجازات‌ را دارد زن‌م‌ براش‌ زبانك‌ انداخت‌ پليس‌ چشماش‌ لوچ‌ شد آب‌دهان‌ش‌ راه‌ افتاد
قاضي‌ اعلام‌ كرد هيئت‌منصفه‌ وارد شور مي‌شود شدند من‌ همان‌جا رو صندلي‌ خوابم‌ برد
با كوبش‌ ضربه‌يي‌ هول‌ناك‌ از خواب‌ پريدم‌ در جاي‌گاه‌ قاضي‌ دستي‌ مدام‌ چكشي‌ را روي‌ ترازويي‌ سنگي‌ نامتعادل‌ فرود مي‌آورد قاضي‌ با شمشيري‌ دوفاق‌ و براق‌ مي‌رقصيد طنازي‌ مي‌كرد در جاي‌گاه‌ هيئت‌منصفه‌ هشت‌ جفت‌ چشم‌ بره‌وار يك‌ دهان‌بسته‌ رديف‌ هم‌ بين‌ زمين‌ سقف‌ النگ‌ مي‌خوردند پشت‌ ميز دادستان‌ ردايي‌ بلند مشكي‌ با كتابي‌ مفرغي‌ قرار داشت‌ در جاي‌گاه‌ شهود كلاه‌ پليس‌ كجكي‌ ميان‌ مجمعه‌نقره‌يي‌ افتاده‌ بود از زيرش‌ زباني‌ سرخ‌ دراز شهواني‌ له‌له‌ مي‌زد
دهان‌ آونگ‌ در جاي‌گاه‌ هيئت‌منصفه‌ باز شد پژواك‌ش‌ تو سالن‌ پيچيد
بنا به‌ شواهد و ادله‌ي‌ موجود ادعانامه‌ي‌ شاكي‌ راجع‌ به‌ ديوانه‌گي‌ي‌ متهم‌ رد پرونده‌ مختومه‌ اعلام‌ مي‌گردد فرجام‌ ندارد
چكش‌ رو پله‌ي‌ ترازو فرود آمد يكي‌ از كاسه‌ها به‌ هوا بلند شد به‌ سقف‌ چسبيد: ختم‌ دادرسي‌
چاره‌يي‌ نبود هيچ‌ چاره‌يي‌ نبود بيرون‌ آمدم‌ قدم‌زنان‌ تا ايست‌گاه‌ راه‌آهن‌ رفتم‌ در ازدحام‌ و شلوغي‌ هماني‌ را ديدم‌ كه‌ با عكس‌ها آدم‌هاي‌ ناديدني‌ اختلاط مي‌كرد تا من‌ را ديد به‌ طرف‌م‌ آمد (چيزهايي‌ تو سينه‌ام‌ به‌ حركت‌ درآمد) به‌ دنبال‌ش‌ كساني‌ مي‌آمدند كه‌ سابق‌ بر اين‌ تو پوسترها كالا تبليغ‌ مي‌كردند با زباني‌ كه‌ تا آن‌زمان‌ نشنيده‌ ولي‌ كاملن‌ مي‌فهميدم‌ گفت‌ به‌ مجمع‌ ما خوش‌ آمدي‌
قطعه‌آينه‌يي‌ به‌ من‌ داد نگاش‌ كردم‌ چشم‌ناقصي‌ را توش‌ ديدم‌ خواب‌ پلك‌هاش‌ طوري‌ بود كه‌ گويي‌ به‌م‌ چشمك‌ مي‌زند
به‌ دنبال‌ پيامبر جديد به‌راه‌ افتادم
خيابان‌هاي‌ برلين‌ يوني‌

| شاهرخ مسکوب | روزها در راه |

دریافت کتاب: جلد اول | روزها در راه، شاهرخ مسکوب | جلد دوم | روزها در راه، شاهرخ مسکوب

روزها در راه

  • «روزهای عمر در ما می‌گذرند بی آنکه دیده شوند، از بس همزاد همدیگرند، همه تکرار یک نوت و یک تصویر مکرر، که نه شنیدنی است و نه دیدنی، عبور شبحی بی صورت و صوت در مه، و آینده‌ای عکس برگردن گذشته و زمان حالی خالی، در میان روزهای کمی (گذرای ماندگار) اند زیرا طراحی و رنگی دارند که در خاطر مان نقش می‌بندند و ما از برکت وجود آنها از خلال پوسته‌های خاطره، منزلگاه‌های عمر را به یاد می‌آوریم، صاحب گذشته می‌شویم و از این راه به زمان حال خود -خوب یا بد- معنا می‌دهیم.»
  • «برای آدم شریف سیاست، کار ساده‌ای نیست و دانائی می‌خواهد. گذشت و فداکاری به تنهائی کافی نیست. همان احساس مسولیت آدم با شرف را زیر و رو می‌کند.»
  • «حالم از خودم بهم می‌خورد، راستی که دارم بالا میاورم. دنیا در برابرم باز، تا چشم کار می‌کند گسترده‌است و من پاهام فلج است. در این هنگامه مثل مربای آلو، مثل تاپاله و جنازه، متلاشی و بویناکی افتاده‌ام و فقط چشم‌هایم دو دو می‌زند. با چشمی اینجای امروز را میبیم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را می‌بیند و می‌سنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است، یک جا و در یک حالت نمی‌ماند، استوار نیست این چشم – عقل- مثل الا کلنگ میان حالت‌ها و احتمال‌های گوناگون تابع می‌خورد. (بدین آیین شعور و معرفت ما جمله را نامرد می‌دارد). البته بد نیست که آدم کاسه و کوزه را سر شکسپیر بشکند و نامردی خود را با – شعور و معرفت – توجیه کند. (نامردم چون که علمم زیاد است و چون از علما هستم، نامردم)!»
  • «انقلاب دگرگونی ساخت یا بنیادهای اجتماعی است نه زیر و زبر شدن رفتار؛ و دموکراسی گذشته از هر چیز به اخلاق و رفتار یک ملت بستگی دارد.»
  • «هر فکر بزرگی پایانی جز بن‌بست ندارد. یا به بیان دیگر فکر بزرگ، تکرار معلوم (tatutologie) است، همه راه‌ها را می‌گشاید تا به خود بازرسد. به یک معنی و از یک نظر بنی ندارد که آن را بگشاید و به جایی دیگر برسد. بن او همان سر اوست. (دایره) است و خودش را دور می‌زند منتهی هر بار در مقامی و ساحتی.»
  • «اینکه می‌گویند (فیل زنده ش صد تومن، مرده ش هم صد تومان است) حکایت دکتر مصدق است.»
  • «با همه خودخواهی، وقتی به خودم نگاه می‌کنم، یک پارچه عذاب وجدانم، نه فقط به معنای اخلاقی کلمه، به هر دو معنا، اخلاقی و غیراخلاقی. (به شرط آنکه وجدان را بیشتر به معنای خود آگاهی در نظر آوریم) قول و فعل م یکی نیست. یک جور فکر می‌کنم و جور دیگر، عمل! مغز و دست با دل و زبانم یکی نیستند. من یک دروغ راست نما، یک جریان همیشه ناموفق راستی هستم، رودخانه‌ای که به جای آبیاری خاک خودش، انگار هر دم باتلاقی زیر پاهایش دهان وامی‌کند.»
  • «به نظر من اصل مطلب بر سر رابطه عالم واقع با عالم خیال است، میزان حقیقت و اعتبار هر یک و تصوری است که هر یک از ما واقعیت و رؤیا داریم. بردن واقعیت به ساحت رؤیا و چنین واقعیتی را آزمودن، آن را تجربه کردن و در آن به سر بردن. از طرف دیگر آوردن رؤیا به درون واقعیت و چنین رؤیا را (زندگی کردن). همچنین مسئله به شناخت ما از واقعیت و رؤیا و نیز به تصور و خود آگاهی ما، از این دو و اراده‌ای که در مورد مرزها و امیختگی‌های این دو به کار می‌بریم بستگی درد. من تا آنجا که بتوانم با کوله بار رؤیا در راه‌های واقعیت قدم می‌زنم تا بتوان این جاده ناهمور را اندکی پیمود، تا رنج راه را کمتر شود. در این میانه (رؤیا)، شعر و ادبیات همراه خوبی است. فلسفه نیز برایم دنیای دیگری است که خوب یا بد با این دنیای نان و آبگوشتی روزمره تفاوت دارد؛ ولی بالاتر از همه این‌ها عشق جوهر همه رؤیاها ست و همیشه در جای است که دست واقعیت به آن نمی‌رسد.»
  • «خیلی وقت‌ها کافی است که آدم دم زدن خاموش دیگری را دریابد. مردم کمتر حرمت سکوت را پاس می‌دارند و با حرف به آن تجاوز می‌کنند. سخن به صورت افزار تجاوز در می‌آید، مثل سلاحی آزار دهنده، تا عقیده یا خواست، اراده، شخصیت یا هر چیز دیگر خود را به دیگری تحمیل کنند. نویسنده‌های پر نویس که انگار کارخانه تولید کلام هستند و خواننده‌های که برای کشتن وقت یا خسته کردن چشم‌ها و خوابیدن، کسب اطلاعات الکی، اظهار فضله، کنجکاوی مریض آنه و از این چیزها می‌خوانند – هم آن تولیدکننده و هم این مصرف‌کننده – از جمله همان‌های هستند که حرمت سکوت را نگه نمی‌دارند.»
  • «راه رفتن در ساحل، در مرز آب و خاک – همیشه جاذبه و کششی ناشناخته دارد. آدم با هر دو عنصر آمیخته می‌شود و از هر دو جداست. در حالیکه زمین سفت را زیر پاهایش حس می‌کند در سیلان آب و گذر ندگی موج غوطه می‌زند و تا کنار افق در پهنه دریا پخش می‌شود، مثل باد وزان و مثل گیاه برجایست. شاید شاخ و برگ درخت در دست باد چیزی شبیه این حال را احساس کنند.»
  • «در زمانی که قشون شوروی در جنگ جهانی در ایران بود، شخصی از تبریز به برادر خود چنین تلگراف کرد، تهران خیابان فلاحت تیمچه کرامت اخوی هدایت، ارس وارد، اموال غارت، ابوی مفقود، جاده‌ها مسدود، والده رحلت، همشیره بی عصمت، همگی سلامت، قربانت عنایت.»
  • «ما ایرانی‌ها مردمی هستیم که پرسش نمی‌کنیم در عوض پاسخ همه چیز را داریم. اهل دین و شیفته ایمانیم نه مرد فلسفه و تفکر.»
  • «اساساً فردا شبح تهدید آمیز بی‌شکلی است که تا نرسد و در آن نیافتیم نمی‌توانیم بدانیم چه جوری است. آینده ما بن‌بست ناشناخته ایست که ناچار به طرفش می‌رویم، زمان بی‌اختیار ما را می‌راند. آنطرف، آخر بن‌بست منظره مه آلود پرتگاهی احساس می‌شود. بن‌بست خیلی هم بن بسته نیست! پرتگاه با دهان باز آن پایین دراز کشیده‌است.
  • «ترس از مرگ زندگی را تباه می‌کند. آدم ترسو را در زندگی به طرف مرگ به اسیری می‌برند. اما آگاهی به مرگ چیز دیگری است، شدت زیستن را بیشتر می‌کند و سبب می‌شود که آدم مرگ آگاه، هر لحظه را شدید تر و علی‌رغم مرگ زندگی کند.»
  • «روز به روز بیشتر به این نتیجه می‌رسم که انسانیت یا صداقت، بدون شعور به مفت نمی‌ارزد.»
  • «در برابر – سیاست – و ابتذال روزمره، ادبیات، موسیقی یا نقاشی پاد زهر خوبی است. ادبیات وقتی از ابتذال روزانه یا از هر چیز معمولی حرف می‌زند آن را از ابتذال بیرون می‌کشد، به آن حقیقتی می‌دهد که دیگر همه چیز هست، جز مبتذل. (کافکا بهترین نمونه است)»
  • «جوان که بودم می‌خواستم دنیا را عوض کنم. نشد، دنیا مرا عوض کرد، پیر و پفیوز و مچاله شده‌ام. یک روزی به عشق آفتاب از خوب بیدار می‌شدم و روشنایی را که می‌دیدم روحم سبز می‌شد. حالا دلم نمیخوهد از خوب بیدار شوم. روحم خواب آلود و خسته است. مثل اینکه نمی‌تواند سر پا بایستد. بیمار بستری است. بگذاریم بخوابد.»
  • «(پیام به دانشمندان اروپا و آمریکا) ای کسروی را می‌خواندم از ساده لوحی این پیامبر لجوج آدم دلش می‌سوزد. او از آنهایی بود که صداقت خطرناکی داشت.»
  • «در ایران آدم حس می‌کند همه چیز عوض شده و با این همه یک چیز عوض نشده، یک چیزی که نمی‌دانم چیست ولی حس می‌شود که هست و مثل همیشه است. از این که بگذریم زندگی دوگانه شده. دو زندگی در کنار هم، توأم و بر ضّد یکدیگر گرم کار است یکی بیرونی، اجتماعی، در برابر دیگران و ریائی، ترسیده و دروغ زده، یکی هم در خلوت خانه، یا تنها و با دوستان محرم و جبران رنگ و ریای روز. تقیه فردی و مذهبی بدل به واقعیتی اجتماعی و کلی شده.»
  • «(همه بنده ایم). پس آزادگی در کجاست؟ آزادگی، نه آزادی! چون که آدمیزاد آزاد نیست. چون که آزادی بدون حق انتخاب، بدون امکان انتخاب بی‌معنی است و آدم تولد و مرگش (زمانش) را انتخاب نمی‌کند. مکانش را هم همین‌طور. او را مثل باری در جایی به زمین می‌گذارند. بودنش دست خودش نیست، وجود دارد، چون به وجود آورده اندش. اراده و خواست او نقشی نداشته، وجود او پیشین است و اراده پسین. در وجود، اراده و خواست پیدا می‌شود نه برعکس. آدم وجود دارد برای اینکه وجود دارد، چه بخواهد، چه نخواهد.
  • «تن مردنی است. اسیر زمان است و در نهایت مال اوست، همان‌طور که آورده، میبردش. اما نام را، نمی‌تواند. تن می‌رود و نام می‌ماند. از دام مرگ، از بندگی، از مرز زمان به بیرون می‌گریزد. سلاح زمان – مرگ – در او کارگر نیست.»
  • «کار ذهن مثل جریان آبهای زیر زمینی است که در جاهایی اندک اندک و بی آنکه دیده شود به دل خاک نفوذ می‌کند و در جای دوردستی آفتابی می‌شود، بی آنکه منشأٔ ناشناخته خود را به یاد بیاورد.»
  • «کاش بتوان در پیری چیزی از سادگی کودکی را زنده نگهداشت. برای آدم بودن کمی ساده لوحی لازم است، یا کمی خوشباوری، برای زنده ماندن و تحمل زندگی.»
  • «زندگی معنایی ندارد جز آنچه که ما به آن می‌بخشیم. کار هنر و ادبیات (خصوصاً شعر) معناا دادن به بی معناا (زندگی) یا تفسیر و تاویل آن است.»
  • «روز به روز دیروزم را پر و فردایم را خالی می‌کنم. هر روز در انتظار فردای خالی می‌گذارد.»
  • «هدایت حاصل تجدّد ماست در ادبیات. بررسی او به عنوان بررسی و سنجش تجدّد ادبی (و تا اندازه‌ای فرهنگی ایران) اهمیت دارد. شکست و خودکشی او مظهر و نمودار راز آمیز شکست تجدّد در ایران نیست؟»
  • «در مورد هدایت همیشه حالت دوگانه‌ای داشته‌ام، به عنوان نویسنده همیشه تحسین مرا – بدون شیفتگی – برمی‌انگیزد، اما به عنوان فردی اجتماعی رفتاری دلبخواه، خود کام و بی مسولیت دارد، با قضاوت‌های خام و بدون شعور اجتماعی که به شدت آزارم می‌دهد.»
  • «راستی گاه ترس مایه بیداری و سبب نمی‌شود تا آدم به خود بیاید و ببیند چند مرده حلاج است؟ خودش را بسنجد؟ به شرط آنکه چندان شدید نباشد که آدم دست و پای خودش را گم کند یا در زندگی به مرگ – مرگ ارزش‌هایش – تن در دهد.»
  • «زمان، وقتی که گذشت بعد خود را از دست می‌دهد و دوری و نزدیکیش یکسان است، خطی دراز که در یک نقطه، در خاطره متمرکز می‌شود.»
  • «وقتی خط زمان و دوری و نزدیکی آن محو شود. چند زمان متفاوت را که به (تاریخ )های مختلف، گذشته‌اند می‌توان در انی واحد تجربه کرد. یعنی در یک دم، در چند زمان از دست رفته زیست یعنی آنها را به دست آورد و گمشده را بازیافت. مثل خواب.»
  • «وجود آینده همیشه در پیوند با گذشته دریافته می‌شود. گذشته چون نبود آینده نیز دریافته نمی‌شد (مگر به صورت تهدید بزنگاه‌ها، قبولی در دانشکده، لیسانس، شغل و … یعنی به صورت اموری خارجی، نه درونی و نفسانی) یا چنان دور بود که در آن سوی افق پشت کوه‌هایی بلند و در انتهای راه‌های نپیموده دیده نمی‌شد. اما امروز آینده لبریز از گذشته مثل شکارچی خسته و گرانباری در چشم‌انداز منتظر ما ایستاده‌است. شاید اینهم تفاوتی دیگر باشد.»
  • «زندگی آدم‌ها را نمی‌توان درست تشریح کرد مگر اینکه آن را در خوابی که در آن غوطه می‌خورند شناور کنیم، خوابی که شب‌های پیاپی، مانند دریای گرد شبه جزیره، زندگی را دربرگرفته.»
  • «هنر در پیوند هماهنگ و اندام وار آرمان است با واقعیت. این تعالی می‌یابد، خود را برمی‌کشد تا مرتبه آرمان برسد و از سوی دیگر آرمان در واقعیت تجلی میابد. واقعیت آئینه ضّد خود (آرمان) و فرودگاه آن می‌شود به طوری که در همین واقعیت بی بهره از کمال و زیبایی، در ابتذال پیاپی و روزمره بتوان به آرمان دست یافت و آن را زندگی کرد. به این ترتیب هنر فرار از واقعیت نیست، غایت آن است.»

| زیر درخت لیل | هوشنگ گلشیری |

درخت عجیبی است لیل. ساقه‌هاش همه به شکل ریشه، رشته رشته، در خاک فرو رفته‌اند و گاهی هم چند ریشه‌ی گره خورده مثل کنده‌ای یا تخته سنگی از تنه‌ی آن آویخته‌اند. برگ‌هاش پهن و گوشت دارند و میوه‌اش فندق مانند اما به رنگ سرخ جگری است. حتی در اولین دیدار اینتوهم که درخت هم ما را می‌بیند، آدم را می‌لرزاند. قبلا هم دیده بودم، ولی تک و توک بود، اما در کیش، در محله‌ی عربها دو طرف دهکده سی‌چهل تایی لیل داشت. زمین را برای لوله‌کشی کنده بودند و ما تا به درخت‌ها برسیم مجبور شدیم پنج شش بار از روی کانال‌های عمیق بپریم.
چهار نفر بودیم. من و احمد و دو محمدعلی. احمد تاجر است. یکی از محمدعلی‌ها شاعر بود و آن یکی داستان هم می‌نویسد.
حالا شاعر لیل شده‌ است.
من داستان‌نویسم، اما این‌که می‌نویسم دیگر داستان نیست، سفرنامه هم نیست.
شرح دیدار با درخت لیل است، انگار که اگر لیل هم می‌نوشت که چه شد که ما را دید، همین طورها می‌نوشت.
ما به دعوت احمد رفته بودیم کیش. دو روز هم خریدی کردیم. بیشتر خرده‌ریز بود: چند جفت جوراب و یکی دو شلوار لی و مثلا دو سه پیرهن و چند نوع اسباب بزک زنانه. خریدمان هم تا ظهر روز دوم تمام شد، عصر روز دوم رفتیم محله‌ی عرب‌ها. کنار ساحل در انبوه پوسته‌های بازمانده از غواص‌ها چند پوسته‌ی بزرگ صدف پیدا کردیم و یکی دو تا حلزون که از یکیش، وقتی به گوشمان می‌گذاشتیم، صدای دریا می‌شنیدیم.
یکی از حلزون‌ها را من هنوز دارم. کنار دریا که آدم کاسه‌ی حلزون را به گوش می‌گذارد، فکر می‌کند که انعکاس صدای دریاست، اما اینجا چی که می‌توان این همه دور از دریا همچنان صدای هم‌همه‌ی آن را شنید؟ می‌دانم توجیهی علمی وجود دارد، ولی من فکر می‌کنم پوسته‌ی خشک و سخت حلزون در این شهر دور از دریا هم غوطه‌ور در وهم دریایی است که خواب می‌بیند، مثلا شاعر که وهم لیل، لیلش کرده ‌است.
خود لیل هم همین‌طورهاست. سی چهل تایی بیشتر نبودند، گفتم، اما به قول محمدعلی شاعر انگار که اولش هشت‌پایی به ساحل افتاده و ریشه‌ دوانده، و بعد هم صبح یا عصری یکی از شاخک‌هاش را دراز کرده و درختی دیگر در خاک نشانده. بعد یک‌دفعه فکر کردم نکند لیل‌ها هم دارند ما را به خاطر می‌سپارند، ما چهارتا را که داشتیم از کنارشان رد می‌شدیم و سراغ رستورانی را می‌گرفتیم که خوراک کوسه داشت؟
جای دنجی بود با چند تخت در بیرون و سه چهار میز در خود رستوران. من نتوانستم حتی یک پر از کباب کوسه بخورم. چرب بود، درست؛ ولی فکر اینکه این کوسه‌ای که ما می‌خوردیم پایی را خورده باشد، دلم را آشوب می‌کرد که باز خود به خود حرف از درخت لیل پیش آمد. شاگرد رستوران گفت: بهش فکر نکنید! اولش بد نیست، آدم گذشته‌ها، همه، یادش می‌رود؛ اما بعدخودش دیگر ول کن آدم نیست. من که نزدیک بود دیوانه بشود.
اصفهانی بود. دو سال بود که آمده بود کیش و پابند شده بود. محمدعلی شاعر گفت: چرا داشتی دیوانه می‌شدی؟
– همه‌اش از لیل حرف می‌زدم. مثلا داشتم جنس دست مشتری می‌دادم، یاد این لیل‌ها می‌افتادم. آخرش آمدم اینجا شاگرد شدم.
اسمش مرتضی بود. محمدعلی که داستان هم می‌نویسد پاپی شد که چرا گذارش به کیش افتاده.
گفت: عشق، آقا، عشق!
و خندید، بلند. تازه فهمیدیم که وقتی سبد نان یا لیوان و یا نوشابه می‌آورده هر به چند دقیقه‌ای می‌خندیده، خنده‌ای با خود و در خود. محمدعلی باز پیله کرد: پس اینجا عاشق شدی، عاشق یکی از همین مسافرها که به قصد خرید می‌آیند؟ گفت: ای آقا، دخترخاله‌مان بود، اسم ما روش بود. چی می‌گویند؟ با هم بزرگ شده بودیم. اما از جبهه برگشتیم دیدیم داده‌اندش به یکی دیگر. ما هم آمدیم اینجا که مثلا از آنجاها که با هم رفته بودیم یا کسانی که دیده بودیم دور باشیم.
با خندید، همان طور با خود و در خود.
چند مشتری که آمدند سروقت آنها رفت و ما دیگر همه‌اش از لیل حرف زدیم. هرکس به چیزی تشبیهش می‌کرد. مرتضی که سر میز ما برگشت گفت: من که عرض کردم، آدم را سحر می‌کند، نمی‌گذارد به چیز دیگری فکر کند.
باز خندید. نوعی جنون، یا سرخوشی آدمی مشنگ در خنده‌اش بود. احمد گمانم چیزی گفت، شبیه اینکه: «دخترخاله حالا….؟» یا «حالا که دیگر….؟» که مرتضی گفت: شیمیایی شده بودیم آقا. این درخت خیلی اولش به ما خدمت کرد. راستش پسرخاله صادق‌مان، برادر دختره، ما را آورد اینجا. می‌گفت: «لیل معجزه می‌کند، زیرش که چند روز صبح زود بنشینی یادت می‌رود.» ما هم آمدیم. خوب یادمان رفت، از بس چیزهای دیگر یادمان می‌آمد. حالا الحمدالله بهتریم. ما جانباز چهل درصدیم، آقا.
بیرون که آمدیم دیدیم دو تخت دوقلو جلو رستوران در سایه‌ی یک درخت لیل است. بزرگترین درخت جزیره بود، چنان بزرگ که رستوران را زیر شاخه‌هاش ساخته بودند و حالا ریشه‌های معلقش مثل تریشه‌های دست یا پای ترکش خورده بر بام رستوران آویخته بود.
غروب بود و خورشید عظیم و سرخ بر سطح بی‌تلاطم دریا نشسته بود. شب باران بارید و ما در همان اتاق هتل ماندیم و هرکس از عشق‌هاش گفت، تجربه‌های دور و یا بهتر زخم‌های ناسوری که حالا دیگر زیر پوست بودند و چرک و خونی نداشتند، اما اگر به جایی می‌گرفتند داد آدم را در می‌آوردند.
فرداش من صبح زود تنها بیرون آمدم. یادداشتی گذاشته بودم که می‌روم قدم بزنم. با تاکسی تا نزدیک یکی از کانال ها رفتم. هوا ابری بود و لطافت هوا را می‌شد به دست حتی لمس کرد. رستوران بسته بود. بقیه‌ی لیل‌ها پشت خانه‌های ده بود. فکر می‌کردم که اگر با دخترخاله‌اش هم ازدواج کرده بود، باز بهتر بود می‌آمد و زیر یکی از این درخت‌ها می‌نشست. 
زیر یکی از درخت‌ها نشستم. به غیر از مجموعه‌ی ریشه‌هایی که در خاک داشت، یکی دو ریشه هم گره در گره مثل کنده‌ی زانو یا دست مشت کرده‌ای که زیر چانه بگذاریم در هوا معلق بود.
حالا که این را می‌نویسم می‌دانم که میوه‌ی لیل چرا سرخِ جگری است. برای همین هم می‌نویسم تا اگر کسی گرفتار رفته‌هاست، پیش از آنکه زخم به چرک بنشیند خودش را، پیش از طلوع یا غروب، به سایه‌ی لیلی برساند.
محمدعلی، فکر می‌کنم، زیاد ماند که حالا فقط لیل می‌بیند و لیل می‌نویسد. زیر درخت لیل مربع نشستم و گذاشتم هوا کم‌کم ریه‌هام را پر کند. هوای زیر درخت سنگین بود نه از مه یا شرجی و یا حتی کربنی که درخت‌ها از غروب تا طلوع افتاب پس می‌دهند، بلکه از همه‌ی قصه‌هایی که از قرن‌ها پیش معلق زیر درخت مانده‌بود:
زنی بود که می‌خواست صورت و دو دست غوطه‌ور در آب مردش را فراموش کند. فریادش مثل صدای دور دریا معلق زیر درخت مانده‌بود. غواصی را دیدم که آمده بود تا درخت کمکش کند که یادش برود بالاخره مرواریدی به بزرگی شست خودش از میان گوشت صدف درآورد و با اولین لنج تا بوشهر رفت و از خور تا در خانه‌ی مختار دوید که این‌هم شیربهای دخترتان. ناخدایی که سر پیری عاشق کنیزی سیاه شده بود، و از شرم دامادهاش دست به دامن درخت شده‌بود که صدای خلخال هاش نمی‌گذارند بخوابم. صدای زنی را شنیدم که زیر همین لیل گفته بود: «دخیلتم لیل، این دفعه آمده‌ام جهیزیه‌‌ی دختر دومم، بدری، را بخرم؛ اما چه کنم که بار دلم پیش نوه ی عمو است که حالا فقط صدایش را از تلفن می‌شنوم؟» دختری هم می‌خواست که لیل کمکش کند تا یاد صورت پدرش را که در قاب کفن دیده بود از ذهنش پاک کند، که شوهرش گفته بود: «من دیگر خسته شدم از بس گریه می‌کنی.» زنی هم بود که خواهر خوانده‌اش هر شب به خوابش می‌آمد که: «مگر نگفتی که مردها صفت ندارند؟» جانبازی بود که ناله‌ی دوست زخمیش نمی‌گذاشت بخوابد. پزشکیاری بود که تخصصش زدن آمپول هوا بود یا الکل.
سنگین بود، گفتم: لیل، رحم کن! من نمی‌توانم. این‌ها را نمی‌شود نوشت.
نرمه بادیوزید و هوا را جابه‌جا کرد. باز هم دیدم، پرده در پرده که تا بارم را سبک کنم یکی‌یکی گفتم. به یاد می‌آوردم و می‌گفتم. یادم نیست. حالا دیگر سبک شده‌ام. آدم‌ها را باید بخشید، حتی آن‌ که از پس هر پنج شش شلاق تکه ی آینه‌ای شکسته را به دامن پیراهنش پاک می‌کرد، بعد هم خم می‌شد جلو دهان قربانی می‌گرفت که ببیند هنوز نفس می‌کشد یا نه.
حالا من دیگر به صلح با جهان رسیده‌ام. همه‌ی گوشه و کنار یادهام را، زشت و زیبا یا تلخ و شیرین با لیل‌های کوچک و بزرگ آراسته‌ام. حالا در سه کنج اتاق نشیمنی با آن همه مهمان یک درخت لیل زینتی هست. با همین لیل بود که از گذشته‌ام گفتم. فرداش از تلفن صدای دور دریا را شنیدم. یک ساعتی فقط صدای دریا می‌آمد. شبش لیل در اتاقم بود، خفته بر نیم‌تختی. یادم هست که صبح که بیدار شدم نبودش، اما دست و بازوم بوی صمغ لیل گرفته‌بود. حالا گاهی روزها هم با یادم می‌آید. سنگین است با بار همه‌ی آن رفته‌ها، قصه‌ی همه‌ی مسافرانی که پیش از طلوع و یا غروب زیرش نشسته‌اند. گاهی هم دست دور گردنم می‌اندازد. ترد است و میوی‌ گسش سرخ جگری است. دیشب آمد و شاخکی را دور گردنم پیچاند و به قعر آبم کشاند. خفه‌ام می‌کند، می‌دانم. با این همه سبک شده‌ام. بخشیده‌ام، شما هم اگر بخواهید می‌توانید ببخشیدم. آدم زمین نیست که بتواند بار اینهمه تلخی را به دوش بکشد.
حالا بار همه‌ی تلخی‌های من زیر یکی از آن لیل‌های کیش است. دیگر خودش می‌داند. می‌تواند بر هرکس که بخواهد سایه بیاندازد، ساعت‌ها به قصه‌ی هر کس که بخواهد گوش بدهد، یا حتی درخت زینتی خوابش بشود، سر بر بالینش به خواب رود.
وقتی بلند شدم دیدم که مرتضی همان روبرو بر پشته‌ی خاک کانال نشسته است. من هم خندیدم. وقتی بغلش کردم، گفت: «دیدید آقا، من چه می‌کشیدم؟» 
نپرسیدم تا باز بار دوشش نشود. صدای دوست زخمی که جلو سنگر افتاده باشد اگر مدام به یاد آدم بیاید، طعم طلوع را حتی تلخ می‌کند.
گفتم: شرمنده‌ام، مرتضی.
گفت: دشمنتان شرمنده باشد.
و هر دو خندیدیم.
تا جلو رستوران همپاش رفتم. همه‌اش از صاحب رستوران برایم گفت، از زن‌هایی که در همین محل داشت و یکی دو تای دیگر که توی این یا آن بندر. من هم گفتم که فردا می‌رویم.
گفت: از من می‌شنوید برنگردید. درست نیست که آدم همه ی گذشته‌اش فقط لیل باشد.
در رستوران را که باز می‌کرد، گفت: ما قانع شده‌ایم، آقا، به همین گوشه. به هر مسافری که تا اینجا بیاید از ماهی گرفته تا لاک‌پشت و کوسه کبابی می‌دهیم. هر کس باید همان کاری را بکند که سهمش شده‌است. بیشترش بار آدم زیاد می‌شود.
با نوک جارو از هر گوشه‌ای خرده‌های خس و خاک را جمع می‌کرد. تعارف کرد که با هم یک پیاله بخوریم. به سقف رستوران اشاره کردم و گفتم: آن بالاست. مگر خودت نگفتی نباید زیاد پابندش شد؟
خندید، آزاد و رها، مثل کودکی که بی‌هیچ بار خاطری می‌خندد. وقتی رسیدم دوستان داشتند صبحانه می‌خوردند. محمدعلی گفت: کاش مرا هم بیدار کرده بودی.
در جوابش فقط خندیدم. بعد از صبحانه رفتند. احمد به دیدن بازار تازه‌ای می‌رفت که می‌گفت تقلیدی‌ است از معماری هخامنشی‌ها. قرار شد ساعت یک رستوران میر مهنا همدیگر را ببینیم. هر دو محمدعلی داشتند می‌رفتند طرف بازار عرب ها. ظهر سر قرار محمدعلی‌ها نیامدند. شب فقط محمدعلی که داستان هم می‌نویسد پیداش شد. گفت: گمش کردم.
احمد گفت: اینجا اگر کسی هم بخواهد نمی‌تواند گم بشود.
شام را ساندویچی خوردیم و یکی هم برای محمدعلی گرفتیم. چند ساعتی کنار دریا قدم زدیم و صدف جمع کردیم یا ستاره‌ی دریایی. ساعت یک بعداز نصف شب بود که رسیدیم به هتل. کلید را محمدعلی گرفته‌ بود. وقتی چراغ اتاق را روشن کردیم دیدم خواب است. ساکش را هم بسته بود و بلیط و شناسنامه‌اش را هم روی ساکش گذاشته بود. بلیطش را عوض کرده بود. روی میز هم یادداشتی گذاشته‌بود که من چند روز دیگر برمی‌گردم. شما بروید.
بی‌سر و صدا ساک‌هامان را بستیم و خوابیدیم.
شب خواب دیدم که حالا لیل آمده تا قصه ی خودش را بگوید. وقتی خواست همان‌ها را بگوید که برایش گفته‌بودم از خواب پریدم. دیدم محمدعلی بر لبه‌ی تختش نشسته و نگاهم می‌کند. گفتم: چی شده؟
خندید، همان‌طور که مرتضی می‌خندید با خود و در خود. گفت: خوبی زندگی بیشتر در این است که یک مرگی هم در انتهاش هست.
گفتم: اگر هم آدم بخواهد می تواند از هر جا قطعش کند.
گفت: من زندگی را دوست دارم، حتی اگر آلزایمر بگیرم و زندگی گیاهی پیدا کنم.
باز خندید.
گفت: تهران می‌بینمت.
گفتم: وقتی رسیدی زنگ بزن.
گفت: چی؟
و باز خندید. بعد هم دراز کشید. صبحش نبود.
محمدعلی بالاخره برگشت، یک هفته بعد از ما. من زنگ زدم. بعد هم به دیدنش رفتم. داشت روی شعری کار می‌کرد. می‌گفت: بعضی کلمات تازگی‌ها یادم می‌رود، آن‌وقت باید از دور و بر آن هی چیزهایی را به یاد بیاورم تا یادم بیاید.
از میان صفحاتی که جلوش بود چند صفحه را جدا کرد، گفت: فرض کن یکی فقط یک کلمه یادش مانده باشد.
مربع نشست و چند بندش را برایم خواند. فقط صوت بود، ترکیبی از حروف لیل و یا خود لَیل یا لِیل، لیلی، لیلا که گاهی فعل می‌شدند و گاهی جای فاعل می‌نشستند و حتی حروف اضافه یا ربط.
گفت: می‌فهمی که. من حق ندارم بار آدم‌ها را دوباره بگذارم روی دوششان.
ومن فکر می‌کنم گاهی می نویسیم تا فراموش کنیم که در ماست، مثل همین لیل که مربع نشسته‌بود و یادش نبود که سی‌چهل لیلی هم جایی دیده‌است.