شب هزارویکُم | بهرام بیضایی
وقتی کسی سعی میکند چیزی را فراموش کند یعنی فراموش کردن برایش آسان نیست، یعنی به آنچه میخواهد فراموش کند علاقه دارد
شعر | داستان | گزارش | مقاله | نقد ادبی
وقتی کسی سعی میکند چیزی را فراموش کند یعنی فراموش کردن برایش آسان نیست، یعنی به آنچه میخواهد فراموش کند علاقه دارد
بیوه زنی به نام تارا همراه دو کودک کم سالش از ییلاق به کومهاش بازمیگردد. در راه میشنود که پدربزرگش مرده و در جادهی جنگلی به مردی غریب برمیخورد که جامهی تاریخی پوشیده و شتابان میگذرد. تارا میان میراث پدربزرگ شمشیری مییابد که نمیداند با آن چه کند؛ تارا میکوشد شمشیر را به جای داس به کار گیرد؛ اما شمشیر به این کارها نمیآید و تارا آن را به رودخانه میاندازد.