لوح اول (به فیروز ناجی)
همیشه رازی بزرگ
در بشقابی سپید
به ما تعارف میشود
جزیره
نگین دریاها
مردهاند جانوران بلوط رنگ
و در مه و دود کوهساران
تپهیی بر من معلوم است
رازی بزرگ
از دُم این ماهیی در آب
جدا میشود
تمام عالمیان بر من معلوم است
و رفتار نگین
که همهی معلومان را سبز میکند و
در خود میتند
آبها
راز بزرگ ما
و تو در گلوی آب
خفته میمیری
………………
لوح دوم (به علی بودات)
آتش ِکورسو-زن
در خیمههای بنفش
میشود که بگوئیم
سالها خاموش خواهیم بود
و به لبخندی خیره میشویم
میشود که بگوییم
سنگهای رنگ به باد داده
معنای ما را دارند
زنانگی آشکارست
در قیامت ماه
و کبود گونه و بنفش
همچنان که ما
پیرانه میخندیم
ما را سنگسار میکند
تنها تو کبود میشوی
و ما
بیتو باز میگردیم
به آخور خیمه
………………
لوح چهارم (به هوشنگ چهار لنگی)
به آمد او در کدام است
سبز یا سایه
نورهای قرمز
پایان گرفتهاند
و معنا ندارد
طرح لبانش
میرود آهسته و لرزان
به آب دادن گوسپندان
اما این باد نام دارد و ازجنس دیگرست
رنگ ماتم اضحی
به آمدِ ما در چیست
به آمدِ او در کدام
کوتاه کنم این مرگ
که تا مژه برهم زدم
صاعقه بر او زد
………………
لوح پنجم (به حمید عرفان)
فراق بالی برای نشستن
اینگونه که تو میمردی
کرکسی
نشسته بر لا شهی همزاد
آیا اینگونه زیباست روز و شب
مینشینی و جدا میکنی
ماه دلبخواه؟
میشناسمت
به بادیههای خاموش
یادبودی اگر هست
دامن آب و آتشند
در بال فرشتگان
میبینمت
ای نوباوهی جنگلها
در باد
بیپروا
که میترکاند
بن هر چیزی را
کرکس صحراها
………………
لوح هفتم (به مهری فروتن)
لاشخورانی که
بر گهوارهها گماردهایم
اژدهای بیگردن
در سوزن رود میپلکد
تمام جانورانی که
از آب میخشکند
به سایهی دیواری
به خواب رفتهاند
کودک
با قنداق پشت گلی
گاهواره
به قارچهای مهلک مینشیند
به خواب رفتهاند
دایگان فرشتگان
در پر درناها
به زمستانی
دور میشود از گهواره
تا خواب در ناها را
بیالاید
………………
لوح نهم (به بیژن الهی)
بر آمد از آتش سنگ
از عریانیی باد و زمین
خاکستر پنهان
حلزونی از آهن فراهم ساخت
بیسر و دم
که رخشان بود
به روزان دراز و کمش
ورای سپیدیش را
چرخ نخورد
و به نزدیکترین فاصله
گم گشت یادگار
………………

یادبود
گلوگاهم را ببوس
آوازی که واپسین نفسش برنیامد.
باد میوزد
میوزد بر استوانههای آبی غلطان.
نجیبزادهی شیرخواره
آه…قژقژ دندانهایش
چه تنی داشت!
ورم کرده از حجامت “سوره”
شقیهاش،
در لحظه دوبار میزد.
آری
انفجار کرهای که با دهان باد کردهایم
زمان اندکی میخواهد،
نوک سوزنی
سپیدهدم است
نشستهام و مرگ را معماری میکنم
دورتر-آنجا
جمجمهای میشکافد
با سر انگشتان نقرهای باد
لاشخواران
بیهوده بسوی فلق بال میزنند.
برانداختن درخت در جنگل طلاجو
آن که میسوخت آبگیر مهیا
آن که سبزیش شعله گرفته بود تازه و تر
با صخره حسی کشیده میشد از سکوی پیدایی ِ نور
از آن که زبانهی نم در تن چوب ماجرایی بود
از آن که پیکرش را به تبر میزدم از مچهاش
جرقه نبود تراشهی چوب ِ تری بود که
هر چه تبر میزدم به مچهاش
سفیدتر میزد
از بلندیهاش
هوای خود را به سقوط
چه سهل میکرد
و تن از من به رفتارِ سنگِ مرده میمانست
در بلندترین حلقهی آتش
نم که پشنگ میزد
تیغه بر مچش میپیچید
تا من از استواریاش دانستم
خواهد افتاد گرفتار
به مرگی از مرگهای هزاران سنگ
افتاده به ساحلِ ناگوارِ آب و تلاطم
پس شعله پشنگ میزند از نم
و خرچنگها که طلسمشان دَوَرانِ سرگیجهست
بر منفذهای آبلهگونِ سنگهای مرده- افتاده به ساحلِ آب و تلاطم
- مرا میبایدم جدا افتاد
با برگهای سبزِ به هم مانند
تراشههایی که بایدم شعله زند به خاکستری سبک از گُر گرفتنم
عین نیمرخ افتاده باشد
برگی از درخت
و نیمرخی که به معراج میرود
به رخسارهی باد
که مجال افتادنش در طلسم سنگ سیاه
چه سهل میافتد
زبانه به گودیِ آبلهها جا نمیشود از تقصیر
و درین دیدن از همه دیدنیها
سنگِ مرده- افتاده
شعلهیی کشیده بر تراشهی بران
- و آن که شنیده میشود از نیمرخش
دانه دانه آبله میگیرد
آن که خطی دیگر بر خاک میافتد
با لهجهی آسودهی افتادن
وسینهی بازِ آسمان
که معنا ندارد در آبگیری تنگ.