«کتاب مشاهیر» | وریا مظهر( و. م. آیرو)

ده برگ از «کتاب مشاهیر»

۱
فروغ فرخ‌زاد

تابستان سال ۲۰۰۷، در قایق ماهی‌گیری»یورکی»(یکی از دوستان فنلاندی)ام،
جشنی الکی‌خوشانه گرفته بودیم و کله‌مان گرم
از ودکای اسمیرنوف شده بود.
از دور زنی ‌را دیدیم که کنار ساحل تنها نشسته بود، پاهای‌اش را
تا زانو در آب کرده بود و چشم از جست‌وخیز قورباغه‌ها
و وزغ‌های خوشبخت برنمی‌داشت.
به یورکی گفتم: برویم نزدیک ساخل. قایق را روشن کرد
و نزدیک که شدیم دیدم فروغ بود، خودِ خودش:
فروغ فرخ‌زاد در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد«.
پیاده شدم.
گفتم: سلام.
بعد گفتم: من عاشق شما هستم.
زانو زدم، دست‌های‌ام را در هم گره کردم و گفتم: حاضری با من ازدواج ‌کنی؟
خندید و گفت: من؟! من مُرده‌م.
به او فهماندم که این مسئله برای من اهمیتی ندارد، و قضیه‌ی کاملاً پیش پا افتاده‌ای‌ست.
گفت: ما حالا در شعر تو هستیم؟
گفتم: شعر کدام است! ما در فنلاندیم. همین‌جا، کنار این برکه
و دریاچه. این هم دوستم،ـ یادم رفت معرفی کنم،
اسم‌اش «یورکی»ست…

مستی داشت فروکش می‌کرد و ما دیگر ودکایی در چنته نداشتیم.
یورکی هم دیرش شده بود و باید می‌رفت از مادرش
که پای‌اش شکسته بود عیادت کند.
لعنت به این شانس و هزاران لعنت!ـ
وگرنه میان قورقور شادی‌بخش وزغ‌ها و قورباغه‌ها
کنار همان برکه، داخل همان قایق، ازدواج‌مان را جشن می‌گرفتیم
و اسم بچه‌های‌مان را هم به‌ترتیب می‌گذاشتیم:
کامیار
و کلارا!

۲
نیمایوشیج

وقتی که به‌دنیا آمد
«توکا»یی نبود
طبیعتی نبود
«ری‌را»یی نبود.
وقتی که از دنیا رفت:

توکا، طبیعت و ری‌را،
هرسه شدند
نیما.
۳
اورهان ولی کانیک

با اورهان ولی، یادش به‌خیر
در «قره گمرکِ» استانبول
در یک قهوه‌خانه نشسته بودیم…
من از شرایط زندگی در فنلاند برای‌اش گفتم
و او از شرایط مرگ در آن دنیا…
چشم‌های‌اش گرد شدند وقتی از من شنید:
«همه‌جای فنلاند دریاچه و جنگل است، و آن‌جا اصلاً تپه و کوه نیست»
و او اظهار پشیمانی کرد از این‌که مُرده است
می‌گفت:
از بس که آن‌جا سربالایی‌ست.

۴
ویسواوا شیمبورسکا

شیمبورسکا تنها شاعرِ برنده‌ی نوبلی‌ست، که هروقت با کسی دوست می‌شود،
از ته دل آرزو می‌کند که او به‌جایش نوبل را برده بود!

۵
فرانتس کافکا

آن‌قدر اصرار کردم که قبول کرد،
کلید را از جیبش درآوَرْد
و درِ «قصر» را گشود.
نیم ساعتی آن‌جا را گشتیم:
هیچ چیز عجیب و غریبی آن‌جا نبود
جایی بود مثل همه‌جای دیگر در این دنیا
و کمی شبیه به یک موزه‌ی قدیمیِ متروک

از پله‌ها که پایین می‌آمدیم
خدابیامرزدش کافکا
بالاتر از من

روی یکی از پله‌ها
ایستاد
و لبخندی زد

معنادار.
من اما بی‌معنا خندیدم.

۶
پل الوآر

او بلد است آسمان را یک‌جا با تمام گنجشک‌های‌ توی‌اش
جا بدهد داخل جیب؛ پالتوی‌اش.
و در این هیچ رمز و استعاره‌ای نیست
او فقط می‌خواهد این راز را مخفی نگه دارد،
اما گاهی وقت‌ها که آسمان توی جیب‌اش
ابری می شود
و ابرها به‌هم می‌خورند وُ رعد درمی‌گیرد
و جوجه گنجشک‌ها توی لانه‌های‌شان نوک‌های‌شان را رو به بالا وا می‌کنند و جیک‌جیکِ پرجیغ‌و‌دادی راه می‌اندازند
او قدم‌های‌اش را تندتر می‌کند
و از فرط دستپاچه‌گی به چندتا از عابران تنه می‌زند
و از چندتاشان vittu* می‌شنود
تا به خانه برسد و رازش همچنان مخفی بماند،
همچنان مخفی:
گرومب گرومب، جیک جیک،
گرومب گرومب،
جیــک جیــک!

Vittu* فحشی به فنلاندی:

۷
ما همه ونسان ون گوگ بودیم

ما چندنفر بوديم كه گپ می‏زديم سر ميز غذا.
گل ‏آفتاب‌گردان مرحوم ون‏ گوگ هم روی ميز
جلای ديگری به اين فضا می‏داد.
اما خوب كه دقت می‏كردی:
ما نبوديم؛
چند نفر ديگر بود
كه گپ می‏زدند سر ميز غذا،
خودِ ون گوگ هم بود:
ما
فقط یک نفر بوديم
كه سر ميز غذا نبوديم
و قبلاً گوش‌مان را بريده بوديم
و به‌خوردِ دهان‌مان داده بوديم
از بس كه گل می‏گفتيم
و هیچ نمی‏شنفتيم.
آن یک‌نفر هم
من نبودم؛
ون گوگ بود.

ما
همه ون گوگ بودیم.

۸
جکسون پولاگ

وقتی‌ که داشت رنگ‌ را روی آخرین تابلوی‌اش می‌پاشید، سرش را خاراند:
چیزی را فراموش کرده بود انگار.
بله، چیزی آن‌وسط کم بود.
برای همین، رفت سریع توی آشپزخانه یک شیشه ودکا سرکشید،
قرص‌های خواب‌اش را ‌یک‌جا خورد، پشت فرمان نشست،
محکم به یک درخت کوبید و درجا مُرد…

بعد برگشت
و تابلوی نیمه‌کاره‌اش را کشید.

۹
فردینان سلین (یا فرانتس کافکا)

گلوله‌ی درسینه‌‌نشسته‌اش را می‌گوید:
یادگار زخم‌های جوانی!
هرجا که می‌رود،
یقه‌اش را باز می‌کند
و آن را به همه نشان می‌دهد.
همه فرار می‌کنند
و خیال می‌کنند
گلوله‌اش مُسری‌ست!

او از آن‌دسته آدم‌هایی‌ست
که همواره بین چرخ‌دنده‌های ساعت مچی‌شان،
و بلاهت بزرگی به‌نام بشریت گیر کرده‌اند.

۱۰
هانری میشو

گاه در بمبئی پیدای‌اش می‌کنی، در متلی محقر
و گاه پرسه‌زنان در اطرافِ تاج‌محل
گاه در بوداپست ـ «جاگرفته میان نفس‌هایِ نیم‌گرمِ دخترک«*، و گاه در پاریس ـ
کنار میدانِ سن میشل
خیره به فواره‌ی بلند
در باورِ این‌که عقابی‌ست خشک‌شده بر دماغه‌یِ یک کشتیِ سیاحتی…

همیشه فکر می‌کند شعری که می‌نویسد اولین شعرِ زندگی‌ش است
و سیاه‌قلم‌ی که می‌زند، اولین سیاه‌قلم‌ِِ زندگی‌ش
و قهوه‌ای که می‌نوشد، آخرین قهوه‌یِ زندگی‌ش.

با تمامِ این اوصاف
همه‌جا و هیچ‌جاست،
نه گامی به پس، نه گامی به پیش،
نه ترکِ جا گفته، نه دورتر رفته:
همان‌جا
سرجایِ همیشگیِِ خودش
و سرِ کارِ همیشگی‌اش:
حاضر
کمین‌کرده
در کتابخانه‌ها
با یک‌دست لباسِ ورزشی برتن درهمه‌حال
شبیه مجسمه‌ای بُرُنزی
پشتِ قفسه‌یِ کتاب‌ها:
چشم ریزکرده ـ گوش تیزکرده
به پچپچه‌یِ اسرار میانِ‌شان:
میان کتاب‌هایِ شیمی و شعر،
میان کتاب‌هایِ فیزیک و داستان.
به دل گرفتن‌ها و قلوه دادن‌هاشان.

* سطری از میشو، با یک جابه‌جاییِ کوچک

قهقهه‌ی شغا‏ل | وریا مظهر (و. م. آيرو )

نصفه‏های شب بود كه ‏از خوا‏ب پريدم. چراغ را زد‏م و يكرا‏ست رفتم به‏‏طرف يخچال. چند قلپ شير سرد نو‏شيدم. بوی بدی می‏آمد. بو از آشغال‏ها بود. يادم رفته بود ببرمشان بيرون. كاپشنم را روی دوش انداختم، كيسه‏ی آشغال‏ها را گره زدم و از منزل خارج شدم. هوا سرد بود. آشغال‏ها را توی زباله‏‏دان اتاقك مخصوص زباله‏ها انداختم و وقت برگشتن برق چشم‏های گربه‏ای در آن ساعت از شب، ناگهان شش‏دانگِ هو‏ش‏‏‏و‏‏‏‏حواس مرا به خودش جلب كرد. چه اميدورای موقتی! ايستادم، طوری‏كه هيچ احساس خطری به گربه دست ندهد. بعد، خم شدم و انگار غذائی توی دست‏هايم دارم، دستم را بردم جلو و گفتم:«پيشی پيشی، نترس بيا جلو!»

گربه يك قدم پا پس‏كشيد، و من در همان حالت ماندم. بعد، دستم را به آرامی بردم جلوتر و گفتم:‏‏«‏پيش‏پيش، نترس بيا جلو كاريت ندارم. می‏خوام ببرمت خونه، می‏تونی او‏ن‏جا بخوابی. يخ می‏زنی اين‏وقتِ‏ شب، بچه. بيا بريم منم تنهام. می‏شينيم باهم گپی می‏زنيم!»

گربه ديگر تكان نخورد، همان‏طور سر جای خو‏دش ماند. انگار توانسته بو‏دم گربه را با حرف‏هايم خر كنم. دست ديگرم را هم خيلی آرام بردم جلو و يك‏مرتبه با هردو دست گرفتمش. فقط يك مياو كرد و بعدش هيچ تقلايی نكرد. حالا بدن گرمش توی دست‏هايم بود. با خودم فكر كردم كه چه راحت می‏شود گربه‏های اين‏جا را خر كرد. گربه‏هايی كه من از زمان كودكی به‏ياد دارم تا سايه‏ی يك آدم را می‏ديدند، چهار پا كه داشتند، سه‏‏‏چهار پای ديگر هم قرض می‏گرفتند و فلنگ را می‏بستند. با خودم فكر كردم اين گربه اين‏‏‏وقت‏‏‏‏شب چكار می‏كند ‏‏‏‏‏‏‏اين‏جا. صاحبش كيست؟ نكند فرار كرده باشد. آخر اين‏جا من تا‏به‏حال گربه‏ی ولگردی نديده‏ام. همان‏طور كه آدم ولگردی هم نديده‏ام، يعنی ولگردهايی هم كه به‏‏‏خيال من‏‏‏و‏‏شما ول می‏گردند، ول نمی‏گردند. لابد كاری دارند كه به‏نظر ما شايد برخی‏شان كار به‏حساب نيايد، مثلاً قدم زدن از فرط بی‏كاری به‏‏جهت هواخوری و به در‏‏‏و‏‏ديوار كوچه نگاه كردن هم به‏معنای ولگردی نيست، بلكه به معنای «‏‏قدم زدن از فرط بی‏كاری به‏‏جهت هو‏اخوری و به در‏‏و‏‏‏ديوار كوچه نگاه كردن» است. گربه‏ داشت چشم‏هايش هم‏‏می‏آمد. انگار فكرهای مرا خوانده و پيش خودش فكر كرده باشد كه آدم‏‎ها گاهی به چه خزعبلاتِ بی‏ارزشی فكر می‏كنند. گربه كه به اين‏جور چيزها فكر نمی‏كند. شايد هم بكند، ما كه گربه نيستيم بدانيم.

حالا ديگر صو‏رت گربه به‏‏علت طرز گرفتن از زير بغلش عين يك تكه خمير هم‏آمده بود. در ساختمان را باز كردم و بردمش داخل. ولش دادم توی خانه. اول با احتياط از لای در نيمه‏باز، اتاق‏خو‏اب را يك ورارسی كلی كرد. در آن لحظه من داشتم می‏رفتم كتری چای را روی اجاق بگذارم. نشستم روی مبل و به‏‏خاطر اين‏كه گربه را برای نزديك‏‏شدن به‏‏طرف مبل ترغيب كرده باشم، صداهايی از خودم درآوردم كه اين‏جا نمی‏شود بنويسم. صدا را كه نمی‏شو‏د نوشت، اگر بنو‏يسی كه ديگر می‏شود كلمه، حرف… مثلاً شما همين كلمه‏ی «‏مياو» را در نظر بگيريد. بله، گربه كه در اصل نمی‏گويد:‏‏«‏مياو»، يك چيز ديگر می‏گويد كه «‏مياو» نيست، «‏ماو» هم نيست. نمی‏شود نوشت، و ما با كمی ارفاق پيش خو‏دمان خيال می‏كنيم كه گفته است «مياو»، و تازه خيلی‏وقت‏ها می‏نويسيم «‏ميو»! من اين‏‏چيزها را طی سال‏ها تحقيق و مكاشفه فهميدم، اما گربه بدون اين‏كه هيچ تحقيقی كرده باشد، همين‏جور بی‏ملاحظه پيش خودش فكر می‏كند كه ‏انسان‏ها گاهی به چه خزعبلاتی فكر می‏كنند! در اصل، گربه اين حق را ندارد. حق ندارد اين‏طوری در مورد تلاش و همتِ زبان‏شناسانه‏ی انسان‏ها قضاوت كند، اما چه می‏شود كرد، گربه است ديگر، انسان كه نيست. چه می‏دانم شايد هم باشد، ما كه گربه نيستيم بدانيم كه هست يا نيست.  

با احتياط وارد هال شد و من داشتم همچنان به آن صداها ادامه می‏دادم. نزديك مبل شد و خودش را به مبل مالاند. گرفتمش و روی مبل گذاشتمش. بعد، شروع كردم به قلقلك دادنش، او هم خودش را به اين‏پهلو و آن‏پهلو حركت می‏داد. انگار داشت می‏خنديد و می‏گفت «‏بسه!»، يا می‏گفت «‏‏تورو خدا… تركيدم»، همين‏طو‏ر كه داشت از اين‏پهلو به آن‏‏‏پهلو می‏افتاد و به‏خيال خو‏دم كه باز می‏گفت «‏بسه» يا «‏‏تركيدم»، ناگهان متوجه‏ی دم غيرعاديش شدم كه از زير دو پايش آمده بود بيرون و مثل دم گربه‏های ديگر سرش اصلاً گرد نبود. بيش‏تر به دم سگ شباهت داشت. يا بلانسبتِ بعضی‏ها با سبيل‏های قابل احترامشان سرِ دمش ناصرالدين‏شاهی ‏‏ـ مظفرالدين‏شاهی بود. كم‏كم شك برم‏ داشت كه اين حيوانی كه آورده‏امش توی خانه گربه باشد. بعد، سرم را بردم جلو و به چشم‏هاش خيره شدم. در چشم‏هايش می‏شد همان حالت هيزی چشم‏های يك گربه را ديد، ولی چشم‏هاش كاملاً سياه بودند؛ سياه زغالی. انگار به پلك‏هايش وسمه كشيده‏اند. عجيب است، پس اين چه موجودی می‏توانست باشد. يك لحظه چندشم شد. موهای بدنم سيخ شد. چشمم كه به پوزه‏اش افتاد طوری دستم را از روی بدنش برداشتم كه انگار برق دو‏يست‏‏و‏‏بيست و‏لت در بدنش كار گذاشته‏‏ باشند. بله، اشتباه نمی‏ديدم اين موجود يك شغال بود. يك بچه‏‏شغال، يا يك شغال جو‏ان. چه می‏دانم؛ شايد هم يك شغال پير. من كه تا‏‏به‏حال از نزديك شغال نديده بودم. از توی تلوزيون ديده بودم آن‏هم در حال تناول گو‏شت مردار. به‏سرعت از روی مبل برخاستم و رفتم كنار پنجره. من با شغال غريبه بودم. يك‏لحظه به‏‏فكرم خطور كرد كه همين پوزه‏ای كه تا چند دقيقه پيش داشت انگشت‏هايم را می‏خيساند معلوم نيست پيش از اين، توی احشای بدن كدام مرده‏ای فرو رفته باشد. و بعد، يك‏‏‏لحظه توی ذهنم مجسم كردم شغالی را كه روی مبل من لم داده‏ است و دارد با طمأنينه‏ی هرچه‏تمام‏تر پوزه‏اش را داخل جسدم كه روی مبل درازكش افتاده، فرو می‏برد. پنجره را باز كردم. يك‏‏آن به‏سرم زد فرار كنم، ولی بعد فكر كردم كه فرار كار احمقانه‏ و مضحكیست. برای همين سعی كردم با فكر كردن به اين‏كه شغال هم موجودی‏ست مثل تمام موجودهای ديگر و در كل حيوانی‏ست ترسو و بی‏آزار كمی به خودم آرامش بدهم. كه البته اين روش هم افاقه نكرد. هول بدجوری برم‏داشته بود. پنجره را با دست راستم نگاه داشتم و با دست چپم مثل پليس‏های راهنمايی‏رانندگی هی به شغال اشاره می‏كردم كه از پنجره خارج شود. شغال!! وای خدای من، حالا كه دارم اين‏ها را می‏نو‏يسم حتی از نوشتن اسمش هم موهای بدنم سيخ می‏شود. بله، در همان حالتی كه پنجره را نگه‏داشته‏بودم و با صداهای غريبی كه از خو‏دم در‏‏می‏آوردم و متأسفانه به همان دليلی كه پيش از اين عرض كردم نمی‏تو‏ان اين صداها را اين‏جا نوشت، ولی مطمئنم كه هيچ شباهتی به صداهای نوازشگرانه‏ی قبلی نداشت، ملتمسانه خواهش می‏كردم كه تشريف مباركش را از منزلم ببرد بيرون. شغال هم كمابيش ترس را در چهره‏ی من خوانده بود، چون انگار داشتم برايش فيلم بازی می‏كردم، همين‏طور نشسته بود سر جايش و با هر حركت دست من سرش را به همان طرف می‏چرخاند و بعد كه از سر قطع‏اميد، چند‏‏لحظه‏ای بی‏حركت می‏ماندم بر‏‏و‏‏بر توی چشم‏هايم زل مي‏زد. ديگر داشتم كلافه می‏شدم. يادم است چند‏بار به‏دليل عدم تسلط بر اعصابِ تارهای صوتی‏ام صد‏ايی شبيه به خرناس هم از گلويم خارج شد، و به‏‏خيالم كه صدای شغال است به‏شدت ترسيدم. انگار نه انگار. شغال سر جای خو‏دش با خيال راحت نشسته بود و ككش هم نمی‏گزيد. در همين اثنا زنگ در به‏‏صد‏ا درآمد. با احتياط، طوری‏كه رويم به شغال باشد‏ ـ پشتم به ديو‏ار، حركت كردم تا از هال خارج شدم و  در را باز كردم. مرد ميانسالی بود با كله‏ی طاس و عينك فتوكروميك.

گفت:‏«‏‏‏چند‏‏لحظه‏پيش يكی از همسايه‏ها با من تماس گرفت و گفت كه ديده است شغال من را به‏‏داخل خانه‏ی خودتان برده‏ايد.»

خيالم راحت شد.

گفتم:«‏‏بله‏بله، هوای بيرون سرد بود، گفتم اگر حيوان بيرون بماند سردش می‏شود. برای همين…»

گفت:«‏‏مسأله‏ای نيست. ممنون می‏شوم بياوريدش!» گفتم:«‏‏روی مبل است، بفرمائيد داخل، خودتان برش داريد!»  

وقتی شغالش را بغل كرد، نفس راحتی كشيدم. شغال به من نگاه می‏كرد. يك نگاه تمسخرآميز و پرتشر… بعد ديدم دارد می‏خندد. بله، ديدم كه شغال به من می‏خنديد. در را بستم و از سوراخ در نگاه كردم. شغال توی بغل مرد سرش را به‏طرف بالا گرفته بود و داشت قاه‏قاه می‏خنديد. صدای قهقهه‏اش توی راه‏پله‏ها می‏پيچيد و چنان بود كه چند‏‏نفر از همسايه‏ها در خانه‏هاشان را باز كردند تا بدانند چه آدم بی‏مبالاتی‏ اين‏‏وقت‏‏‏شب با صدای بلند توی راه‏پله‏ها قهقهه سر‏‏داده است، اما در كمال تعجب ديدند كه شغال است.

بعد از آن ماجرا رفتم از كتابخانه چند‏جلد كتابِ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ جانو‏رشناسی ‏‏گرفتم و‏‏‏‏‏‏‏ شروع كردم‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏ به خواندنِ خصوصيات رفتاری شغال‏ها. می‏خواستم هرطوری شده پرده از راز خنده‏ی شغال بردارم، اما در هيچ جای آن كتاب‏ها برنخوردم به اين‏كه شغال‏ها هم می‏توانند قهقهه بزنند.

ولی نه، آن‏شب اشتباه نكرده بو‏دم. خيالات به‏سرم نزده بو‏د. مست نكرده بودم. خودم ديدم كه توی راهرو سرش را بالا گرفته بود و داشت قاه‏قاه می‏خنديد، به من می‏خنديد. به اين‏كه مرا دست انداخته و چند‏ساعتِ تمام بازی داده است يا شايد هم ياد خاطره‏ی خيلی خنده‏داری افتاده بود. ما كه شغال نيستيم بدانيم شغال‏ها به چه می‏خندند. لازم هم نيست بدانيم. همين كه بدانيم شغال‏ها می‏خندند كافی‏ست.

يعنی اين‏ها مهم نبودند، مهم اين بود كه من طرز قهقهه‏ زدن يك شغال را ديدم و شنيدم. و عجيب اين است كه هر‏وقت اين ماجرا را با آب‏‏‏و‏‏‏تاب و مو‏‏به‏‏مو برای دو‏ستان تعريف می‏كنم می‏گويند: دست بردار و بعد، شروع می‏كنند به خنديدن. قاه‏‏قاه می‏خندند، درست همان‏طوری كه شغال می‏خنديد. انگار از آن‏روز همه تمرين كرده‏اند تا ادای خنديدن شغال را درآو‏رند. خب  بخندند… چه اشكالی دارد… تازه خيلی هم خوب است. چون من هم با آن‏ها شروع می‏كنم به خنديدن، طوری‏كه يك‏شب از صدای قهقهه‏ی من چند‏تا از همسايه‏ها سرك كشيدند تا بدانند كدام شغالی آن‏‏وقت‏‏شب دارد با صدای بلند می‏خندد. به‏خيالشان كه شغال است، اما در كمال تعجب ديدند كه منم. و اتفاقاً خنديدند. خيلی خنديدند. همه عين شغال می‏خنديدند. شايد هم برای‏شان جالب و در‏‏عين‏‏حال باورنكردنی بود كه يك‏نفر با مهارت هر‏چه‏تمام‏تر بتواند صدای قهقهه‏ی شغال را دربياورد. اصلاً اگر آن‏ها بلند‏‏‏بلند نمی‏خنديدند و من هم با آن‏ها قهقهه سر‏نمی‏دادم شايد هيچ‏‏كدام ا‏ز ما فكر نمی‏كرد كه آن‏‏‏ديگری شغال است و هرگز اين داستان نو‏شته نمی‏شد.

شايد شغال هرگز قهقهه سر‏‏نمی‏داد.                                        

 

برگرفته از مجموعه‏‏داستان «وداع با اسلحه ۲» (2004، فنلاند)