بالاترین اُرگاسم مرگ است.

مارکی دوساد در قصر کنده (Conde palace) در پاریس متولد شد پدرش “جان باپ تیست فرانسیس جوزف دوساد” و مادرش “النور دوکامرون” بودند. او در ابتدای امر به وسیله ی عمویش” ابه دوساد” و بعدها نزد “Jesuit lycee” تعلیم یافت و بعد از گذراندن این دوره های آموزشی به ارتش پیوست و در جنگ هفت ساله شرکت نمود. در سال ۱۷۶۳ در بازگشت از جنگ از دختر یکی از قضات و اشراف فرانسه خواستگاری نمود که پدر دختر درخواست او را نپذیرفت و دختر بزرگتر خود را به او پیشنهاد نمود که “رنه پلاگی دومونتریل” نام داشت و حاصل ازدواجش با ساد دو پسر و یک دختر شد. پس از این ازدواج که چندان باب میل او نبود در سال ۱۷۶۶ تئاتر خصوصی اش را در قصر خود در منطقه ی لاکوسته (Lacoste) در پروونس تاسیس نمود. او در سال ۱۷۶۷ پدرش را از دست داد.

عناوین و میراث:

مردان خاندان دوساد به طور متناوب از عناوین “مارکی” و “کومته” استفاده می کردند. پدر بزرگ دوساد، گاسپار فرانسی دوساد اولین شخصی بود که از عنوان مارکی استفاده کرد او بعضا از عنوان دوساد استفاده میکرد اما در اوراق رسمی شناسایی به عنوان مارکی دومازان شناخته میشد. خانواده ی دوساد از نجبا و اشراف قدیمی بودند و بنابراین خودسرانه و متکبرانه عناوین اصیل و باشکوه را بدون اجازه ی رسمی به کار می بردند.

نواده ی قرن بیستمی ساد، “ژاویر دوساد” اولین شخصی بود که از نام خانوادگی دفاع کرده و سعی در بازنشر عقاید بحث برانگیز و جنجالی ساد نمود. تا سال ۱۹۴۸ یعنی ۱۳۴ سال پس از مرگ ساد آثارش ناشناخته باقی ماننده بودند چراکه یا در مرحله ی چاپ متوقف شدند یا آنهایی که چاپ شده بودند جمع آوری و نابود شدند. ژاویر زمانی که صندوق حاوی روزنوشته ها،نامه ها، نسخ خطی، کتابها و اسناد قانونی ساد را یافت همه را در اختیار تذکره نویسی به نام “گیلبرت لیلی” قرار داد تا نام ساد را زنده نماید . او موفق شد در بین سالهای ۱۹۴۸ تا ۱۹۶۰ آثار ساد را تجدید چاپ نماید . بر طبق اسناد کتابشناسانه، نام خانوادگی دوساد شامل کتب خطی و اسناد زیادی می شود که بخشی از آن در دانشگاهها و کتابخانه های خاص نگهداری می شوند و بخشی دیگر تعمدا یا سهوا در طول ۸ قرن از بین رفته اند.

شایعات، رسواییها، زندان:

ساد با نوعی هرزگی رسوایی آور، غیرقابل تصور و افتضاح فاحشه های جوان زیادی را برای اعمال شنیع و سکسی در قصر خود (lacoste) به کارمیگرفت. همچنین او متهم به کفرگویی و توهین به مقدسات نیز بوده است، در حقیقت استنباط من از شخصیت ساد ” یک تهاجم همه جانبه به هرچیزی که مقدس جلوه میکرد و حرمت داشت” می باشد.

از جمله رفتارهای عجیب او عشـقبازی با خواهرزنش است که او نیز در همان قصر سکونت داشت! اولین رفتار مذهب ستیزانه ی دوساد در یکشنبه ی عیدپاک ۱۷۶۸ علنی شد، زمانی که در این روز مقدس به زنی به نام “رز کلر” تـجاورز نمود؛ در فـاحشه بودن یا نبودن این زن مناقشات و روایات فراوان است که به نظر من در توجیح رفتار غیر اخلاقی ساد در یک روز مقدس نقش چندانی ندارد، این اتفاق زمانی رخداد که او این زن را به قصر ییلاقی خود دعوت نمود و در آنجا او را حبس نموده مجبور به تحمل شکنجه های سـکـسی و جسمی نمود. این زن با فرار از پنجره ی طبقه ی دوم قصر!! این راز را برملا ساخت؛ مادر زن ساد با مطلع شدن از این حادثه نامه ای به مقامات جهت محاکمه ی دوساد نوشت که این نامه بعدها محدودیتها و مشکلات فراوانی برای ساد به وجود آورد. پیش از این حادثه و در آغاز ۱۷۶۳ساد عموما در حوالی پاریس زندگی میکرد، فـاحشه های زیادی از بدرفتاریهای او به پلیس شکایت برده بودند که ساد شرح این وقایع و شیوه ی گریز از پلیسها را با تمام جزئیاتش در روز نوشته هایش آورده ، در هر صورت او در این مدت تحت نظارت پلیس بود و زندانها و بازداشتهای کوتاه مدتی را متحمل شده بود که نهایتا در سال ۱۷۶۸ به قصر خودش “لاکوسته” تبعید شد.

شایان ذکر است یک داستان ضمنی جالب مربوط به سال ۱۷۷۲ وجود دارد که راجع به مسمومیت غیر کشنده ی فاحشه ها به وسیله ی داروهای محرک جنسی (Spanish fly)و نهایتا تجـاوز به آنهاست است؛ این حادثه به دوساد و لاتور-(خدمتکار دوساد)- نسبت داده شد و منجر به فرار این دو نفر به همراه خواهر زن دوساد به ایتالیا شد!!!

دو ساد و لاتور که در پایان سال ۱۷۷۳در منطقه ی نظامی Mio lans تحت نظر بودند بعد از چهار ماه موفق به فرار شدند. ساد بعد از این فرار به لاکوسته بازمی گردد و مجددا به همسرش می پیوندد که با سکوتش و پناه دادن به او شریک جرم پیامدهای رفتار ساد به حساب می آمد.

دو ساد یک گروه از جوانا را در قصرش به استخدام درآورد که تعداد زیادی آنها به سبب رفتارها و سورفتارهای جنسی دوساد از او شکایت کرده و ترک خدمت نمودند و ساد مجددا مجبور به فرار به ایتالیا شد.

او در مدت سفر به ایتالیا کتاب “Voyage d’ Italia”را به رشته ی تحریر درآورد که هیچگاه ترجمه نشده است. در سال ۱۷۷۶او مجددا به لاکوسته بازگشت و تعداد زیادی مستخدم زن جوان را به خدمت گرفت که مثل همیشه تعداد زیادی از آنها مجبور به فرار شدند!!! در سال ۱۷۷۷ پدر یکی از این مستخدمان فراری جهت اعاده ی حیثیت دخترش به قصر او آمد و تلاش کرد با شلیک گلوله ای دوساد را بکشد که ناموفق ماند.

در این سال حکم مرگ او از طرف دادگاه فرانسه صادر شد اما او با نیرنگ “ملاقات با مادر بیمارش” که چندی پیش از دنیا رفته بود!!! موفق به دریافت حکم استیناف شد و همچنان به عنوانی زندانی تحت پیگرد باقی ماند، در این مدت او چندین تلاش نا موفق برای فرار داشته است که هربار مجددا دستگیر و به زتدان برگردانده شد.

در این ایام نوشتن را ازسر گرفت و با یک زندانی دیگر به نام De Mira beauآشنا شد که او تخصص در نوشتن داستانهای سـکسی داشت(Erotic). با اینکه این دو ایده هایشان را به اشتراک میگذاشتند اما به شدت از هم بیزار بودند!!! در سال ۱۷۸۴ زندان وینسنس تعطیل شد و ساد به باسیل انقال یافت . در دوم جولای ۱۷۸۹ او از پنجره ی سلولش خطاب به جماعتی که مقابل زندان جهت حمایت از زندانیان سیاسی تجمع کرده بودند، فریاد زد «آنها در حال قتل عام زندانیان هستند»!!! که این امر سبب به وجو آمدن آشوب و هیاهو در بین مردم شد. دو روز بعد او به تیمارستان چارنتون انتقال یافت . نکته ی جالب این است که جریان شورش های باسیل که بانی اش ساد بود یکی از علل از تحرکات “انقلاب فرانسه” شد که در ۱۴جولای به سرانجام رسید. در این ایام او در اثنای تدوین مهمترین اثر ادبی اش ” ۱۲۰روز در سودوم” بودکه دستنوشته هایش در حین انتقالش بین زندانها و تیمارستان ناپدید شد اما او بدون ذره ای ناامیدی به نوشتن و بازنویسی ادامه میداد.

در سال ۱۷۹۰بعد از شکل گیری مجلس و انقلاب فرانسه حکم محکومیت اونیز مانند بسیاری از زندانیان لغو شد و او از زندان آزاد شد؛ اما همسرش بلافاصله از او طلاق گرفت. در دوره ی کوتاه آزادی بعد از انقلاب فرانسه درسال ۱۷۹۰کتب زیادی را با نام مستعار منتشر نمود. در این دوران او بازیگری به نام ماری را ملاقات نمود که مادر یک پسر ۶ساله بودو همسرش او را رها کرده بود؛ ماری تا پایان عمر ساد را همراهی نمود و شایان ذکر است ساد از این زمان تا پایان عمربسیار چاق و بیمار بود.

پس از مورد عنایت قرار گرفتن از جانب دولت انقلاب او به شدت سعی در نزدیک کردن خود با معیارهای جدید داشت، به همین جهت از جمهوری دفاع میکرد و خود را “شهروند ساد”! می نامیدو بدون توجه به سابقه ی اشرافی و آریستوکراتی اش در پی کسب موقعیتهای رسمی جدید بود.

با توجه به تخریب و غارت قصر لاکوسته توسط مردم هیجانزده و انقلابی ضد اشراف، مجبور به اقامت در پاریس شد.

در سال ۱۹۷۰ او به عنوان یکی از نمایندگان شورای ملی انتخاب شد که یکی از اعضای گروه معترضین “Piques section”بود، گروهی بدنام با تفکرات رادیکال افراطی. در این مقطع او رساله های سیاسی زیادی نوشت که در آنها به ترویج تفکر “به کارگیری رای مستقیم” پرداخت.

در سال ۱۷۹۳از وحشت حکمفرمایی اندیشه ترور-(کشتار سیاسی با گیوتین)- در فرانسه ی در گذار از هیجانات انقلابی، دوساد جهت حفظ جان و موقعیت خود مجبور به نوشتن یکسری مدح و ستایش در رابطه با “ژان پل مارت” شد و به همین رنج از موقعیت ا ستعفا کرد تا بیش از شرمنده ی قلم نشود. در این ایام او متم به میانه روی شد و به دلیل مشکلات پیرو این قضیه یکسالی زندانی شد و نهایتا به مرگ محکوم شد. جالب است هیجانات انقلابی آنقدر همه گیر است که حتی انسانی چون ساد هم از تم های مورد علاقه ی خود فاصله میگیرد و درگیر سیاسی بازی و همرقصی می شود؛ اما جالبتر اینکه ساد برای دومین بار از حکم مرگ آنهم از نوع انقلابی-فرانسوی یعنی با گیوتین نجات پیدا می کند!! آنهم نجات یافتنی غیرقابل باور که آنرا به یک خطای اداری-اجرایی نسبت می دهندکه البته بعید نیست این مار هفت خط و خال بازهم از ترفندهای خاصش برای رهایی از مرگ بهره جسته باشد که حقیقت این ماجرا پوشیده مانده! در سال ۱۹۷۴ بعد از سقوط و اعدام ” ماکسمیلین روبسپیر” او مجددا از زندان آزاد رها شد و این مصادف بود با دوره ی پایان خطر ترور و کشتار با گیوتین. در سال ۱۷۹۶ دوساد بعد از تحمل سالها حبس و بی کسی به شدت نیازمند و مجبور به فروش بقایا و ویرانه ها ی قصر “Lacoste” شد؛ جالب است بدانید درسال ۱۹۹۰ یک طراح فشن معروف به نام پیرکاردین “Pierre Cardin” با خریداری ویرانه ها و بقایای این قصر از آن به عنوان سالون شوی مدههایش استفاده می کند!!! کاش حضار در آن مهمانیها بدانند در کجا نشسته اند و اگر درو دیوار آن قصر زبان داشتند چه گفتنی ها که از رفتارهای غیر اخلاقی و شکنجه های سـکسی دوساد برای گفتن داشتند.

در سال ۱۸۰۱ به دستور ناپلئون بناپارت نویسنده ی رمانهای “ژولیت” و “ژوستین” که با نام مستعار به چاپ رسیده بودند و کار کسی نبود جز دوساد بازداشت شد، آنهم در دفتر نشر آثارش. ابتدا او را به زندان سنت پلاگی بردند اما با ادعای یکی از زندانبان جوان که گفته بود: ” دوساد سعی در اغوای او داشت!!!” به زندان خشن و ناگوار بیستر منتقل شد.

با توجه به مفوذ و شفاعت خانواده اش، در سال ۱۸۰۳مشکل دوساد بیماری روای و جنون اظهار شد و او مجددا به تیمارستان چارنتون انتقال یافت و همسر سابق و فرزندانش هزینه ی پانسیون او را پذیرفتند؛ همچنین ماری کنستنس هسر جدیدش اجازه یافت در تیمارستان ایامی را با او باشد.

بانی فرهیخته ی موسسه ی “Abbé de Coulmier” به ساد فرصتی داد تا به وسیله ی هم بندیهایش در تیمارستان به روی صحنه بروند و بدین شکل او را از طریق نمایش به عموم پاریس نشان داد . “کولمیر” در این مسیر با توجه به نتایج روان درمانی مثبتی که به دست آورده بود خیلی از مخالفان ساد را جذب او نمود اما دیری نپایید که در سال ۱۸۰۹دستور جدید پلیس که یک تجدید و تشدید محکومیت برای ساد به حساب می آمد او از دسترسی و استفاده از قلم و کاغذ محروم نمود، کولمیر که سعی در بهبود این شرایط داشت در سال ۱۸۱۳ به دلیل دخالت بیش از حد در این امور فعالیت های تئاتری اش از سوی دولت به ححالت تعلیق درآمد.

ساد در تیمارستان چارنتون نیز بیکارننشست! و دختر سیزده ساله ای به نام “مادلین” را که از مستخدمین تیمارستان بود در ۴ سال پایان عمرش معشوقه برگزیده بود و پنهانی با او عشق بازی میکرد تا سال ۱۸۱۴ که از دنیا رفت. او در وصیت نامه اش درخواستی مبنی بر دست نخورده ماندن بدنش تحت هر شرایطی بیان کرده بود و بدمش پس از مرگ ۴۸ ساعت در اتاقی که مرده بود رها شد و پس از به خاک سپرده شدن با نبش قبر، سر ساد را جهت مطالعات فرنولوجیکال -(Phernological)- جمجمه شناسی از بدنش جدا کردند. با توجه به تنفری که از آثار و رفتار و زندگی دوساد به یادگار مانده بود فرزندش حاضر به حفظ آثارش نشد و همه ی آثارش را حتی نسخه ی خطی با ارزش و گرانسنگ قطور و چند جلدی ساد که در طول تدوین نموده بود –(به نام Les journees do florbelle)- را به آتش سپرد.

Philosophy in the Bedroom

فیلم قلم‌های پر (Quills) زندگینامه مارکی دوساد را به تصویر کشیده‌است.

ارزیابی و نقد:

تعداد بیشماری از هنرمندان به ویژه آنها که مرتبط با سـکـس اثری خلق کرده اند در عین حال نه تنها از ساد بیزار بودند شیفته ی او نیز بودند، یعنی همزمان که به مخالفت با او داد سخن می دادند و نگاه سکچوال خود را از نوع پاک و مبرا می دانستند! اما با این حال جذبه و بی پرده گویی ساد انها را مجبور به تقلید و شبیه سازی و یا حداقل تحقیق و تفحص در نوع نگاهش مینمود.

به طور مثال رتیف دولابرتون “Rehir de labretonne” که از نویسندگان پرنوگراف همعصر دوساد بود در سال ۱۷۹۳ رمانی بنام Anti-justine به چاپ رساند.

سیمون دوبوآر در سال ۱۹۵۱و۵۲در مجموعه مقالات “Les temps moderous” و “Must we born sade?” (آیا باید ساد زاییده میشدیم؟) کاملا تحت تاثیرتفکرات او موشکافانه از ساد نوشته است. همچنین دیگر نویسندگانی که اثر تفکرات فیلسوفانه-رادیکال دو ساد در رابطه با آزادی در اثرشان به جامانده است بخش عظیمی از نویسندگان دوره ی اگزیستانسیالیسم از این دست بودند.

همچنین ساد برای صاحبنظرانی چون فروید که کانون توجهشان پدیده ی سـکـس بوده است همواره در نقش یک منبع و الهام بخش ظاهر شده است.

سوررئالیستها او را تحسین کرده و آثار او را در زمره ی طلایه دار خود می پنداشتند و شایان ذکر است که “Guillaume Apollinaire” درباره ی ساد و تاثیراتش گفته است :”او آزادترین روحی است که هنوز باقی است”.

“پیرکازوسکی” در سال ۱۹۷۴در کتابی به نام “ساد همسایه ی من” فلسفه ی ساد را منادی نیهیلیسم و پوچگرایی می داند که نه تنها به ارزشهای مسیحیت اثر منفی داده بلکه مشی و راهبردی بر ماتریالیزم شده است. در همان سال “Max Horkheimer” و “Teodor Adorno “ در رساله ای تحت عنوان “دیالکتیک روشنگری” با برگزیدن عنوان ” ژولیت یا روشنگری و اخلاق” اینگونه افکار ساد را به نقد نشستند که رمان ژولیت او تجسم و تضمینی از فلسفه ی روشنگری و اخلاق است.

در نمونه ی مشابه ی دیگر “لاکان” در رساله ای تحت عنوان “Kant ave Sade” که در سال ۱۹۶۶ به رشته ی تحریر در آورد اینگونه اعلام داشت که مشی دوساد متمم و تکمله ای بر آن چیزهایی است که کانت قاعده وار و منسجم تر از ساد بیان داشته است.

در مقوله ی سیاست و فلسفه ی سیاست، “William E.connolly” در سال ۱۹۸۸ در بررسی کتاب “فلسفه در اتاق خواب- اثر ساد”، چنین بیان می کند که این کتاب استدلال و احتیاج فلاسفه ی سیاسی ای همچون Rousseau و هابس بوده است که تلاش کرده اند با تطبیق غریزه و خرد و فضیلت به زیرساختهای یک جامعه ی آرمانی دست یابند.

در میان فمنیستها نیز میتوان از “Susan sondag” و “Angela Carter” نام برد که با سانسور و رد عقاید ساد مخالف بودند و عقیده داشتند ساد یک پرنوگرفیست مفهومگرا بوده که در رابطه ی جـنسی فضایی را برای زنان خلق کرده است.

همچنین اگر به دنبال ردپای ساد در بین دعواهای ادبی میان ناقدان و نویسندگان باشید مواردی همچون مورد “Susan Bright” و “Andrea Dworkin” بر خواهید خورد که سوزان برایت در جایگاه ناقد دورکین را متهم به تقلید از آثار دوساد نموده و در رابطه با رمان “یخ و آتش- Ice & Fire” خطاب به دورکین گفته است :” تو تنها یک بازگویی مدرن از رمان ژولیت دوساد ارائه کرده ای”.

بازخورد فرهنگی

برداشتها و تعابیر فرهنگی بیشماری از آثار دوساد در فرهنگ عامه وجود دارد، همچون همنامی ها و برداشتهای روانشناسانه و اثزاتی که در خرده فرهنگها داشته است، همچون عبارت سادیسم که در این عبارت نام ساد برآوردی از یک بیحرمتی و انحراف جنسی تلقی شده است، و از شخصیت و تفکرات ساد هرزگی و آزادی بی قید را مد نظر دارد. اما در فرهنگ مدرن آثار ساد چنان می نماید که به طور همزمان تلفیقی است از آنالیزی استادانه از قدرت و سرمایه با ادبیات عاشقانه.

گفتارهای جنسـی بی پرده ی ساد مدیوم و میانجی و یا به عبارت دیگر درسگفتاری برای جامعه ی ریاکار و معیوبش بود که بسیار ممتاز به آن مرحله دست یافته است تا جایی که منجر به خشن ترین واکنش ها از جانب دولتمردان زمان خود شده است و به عبارتی امروزه او را سمبل و شاخص مبارزه با سانسور به حساب می آورند. ساد با به کارگرفتن پورنوگرافی بی پرده ” تابوشکنی ” بزرگی را در جامعه به چالش کشید اما محرکی بود برای آزادی بیان دیگر هنرمندان در نوع هنری خود. هنر دوساد تا به امروز زنده مانده آنهم به واسطه ی حمایت هنرمندان و روشنفکرانی که در انتهای قرن بیستم به حقیقت پیوستن فلسفه ی اصالت فرد “Indivitualism” را آنهم به شکلی افراطی شاهد بودند و این همان تعبیری بود که ساد از اقتصاد و آزادی ارائه می نمود.

زندگی، آثار، تفکرات و شخصیت ساد بارها دستمایه ی خلق آثار هنری قرارگرفته که طبقه بندی جامعی از فیلم، نمایش، رمان، پـورنوگرافی یا آثار عاشقانه را شامل میشود. به طور مثل پیترویز آثاری را که ساد به همراهی هم بندی هایش در تیمارستان به روی صحنه برده بود دیگر بار به روی صحنه برد. همچنین بخش از آثار و رمانهای ساد دستمایه ی سینماگران بزرگ و معروفی همچون لوئیز بونوئل، پازولینی،فیلیپ کافمن و… قرار گرفته است. که در این بین شاخص اقتباسهای سینمایی از آثارش فیلم “۱۲۰ روز در سودوم ” اثر پازولینی است. همچنین کافمن در فیل قلمهای پر”Quills” برشی از زندگی ساد را به تصویر کشید که چندان قابل توجه نبوده و بیش از آنکه به اندیشه ها و تفکرات او بپردازد به عادات جنسی و شخصی اش پرداخته است.

Detail of Les 120 Journées de Sodomemanuscript

آنچه که باید از ساد گفت و در این جستار آمد قطره ای از دریا بود که به دلیل عدم دسترسی یه متن فارسی آثارش بیش از آن مقدور نبود و بدون هیچگونه غرض ورزی و خلط عقیده تنها سعی کردم با حفظ امانت آنچه که در رابطه با ساد(اعم از مخالف و موافق) بیان نمایم. در پایان اگر بخواهم نظر خود را در رابطه با ساد بیان کنم، باید اعتراف کنم سخت ترین نوع نظر دادن است. چراکه ساد مردی بود رها از هر قید و بندی نه با مذهب، نه اخلاق، نه با قانون و عرف میانه ای نداشت و تنها پیرو اصالت غریزه اش آنهم به شنیع ترین شکل بوده است، اما اگر این بخش از شخصیت خصوصی اش را در نظر نگیرم با تعجب شاهد آنم که او مردی است که زمانی که قلم و کاغذش را در تیمارستان چارنتون توقیف کردند با خون خود بر پارچه ها و لباسهایش می نوشت! تفکر و ایدئولوژی اش نه تنها ثروت، خانواده و محبوبیت را از او گرفت بلکه نیمی از عمر او را در زندان به زنجیر کشید! او مردی بود که فریادش در زندان باسیل شعله های انقلاب فرانسه را چند برابر نمود، ساد کسی که منادی پوچگرایی، ماتریالیزم و ایندویجوالیسم نام گرفته است ساد با نواقصش طلایه دار سوررئالیسم نام گرفته و در عین حال از او به عنوان مبنای اصلی فلسفه ی اخلاق در عصر جدید نام می برند.

کتابشناسی ساد:

۱-Dialogue between a priest & dying man

۲-The 120 days of Sodom

۳-les infortues de la vertu

۴-Eugine de franv

۵-Justine

۶-The cont oxtiern

۷- philosophy in the bedroom

۸-Juliette

۹-Contes et fabliaux

۱۰-Les Crimes de l’amour

The first page of Sade’s Justine, one of the works for which he was imprisoned

در گستره ی مه آلوده بیچارگی من | ژرژ باتای

مرده – نوشته: ژرژ باتای – ترجمه: حسین نوش آذر

مادام ادواردا – نوشته ژرژ باتای – ترجمه سمیرا رشیدپور


ژرژ آلبر موریس ویکتور باتای (به فرانسوی: Georges Albert Maurice Victor Bataille) (زاده ۱۰ سپتامبر ۱۸۹۷ – درگذشته ۸ ژوئیه ۱۹۶۲) از فیلسوفان فرانسوی‌‌ای است که پیشگام و الهام‌بخش بسیاری از فیلسوفان پساساختارگرا و پسامدرن فرانسوی در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم شد.

ژرژ باتای گرایش مارکسیست ضداستالینیسم داشت(دست‌کم در سالهای ۱۹۳۱–۳۴) و مدتی همکاری فکری با سوررئالیست‌ها داشت، بعدتر از آن‌ها گسست و راهش را جدا کرد. طیف علایق و توجهات‌اش فلسفه، اقتصاد، نظریهٔ ادبی، رمان‌نویسی، زیبایی‌شناسی و سیاست را در بر می‌گیرد. موضوع محوری کار او انهدام سوژه، مرگ خود، نابودی اگو، یا براندازی هرگونه تصوری در باب تمامیت، کلیت، یا انسجام در «من» است. متون او قطعه‌وار، هزارتوگون، شدت‌مند، هذیانی، رازآلود، غیرتعقل‌گرا، و در عین حال دشوار هستند. بسیاری فلسفه او را پاسخی در برابر فاشیسم زمانه‌اش تلقی می‌کنند: تلاش برای نابودی هرگونه سلسله مراتب بالا به پایین، قطع هرگونه سر، پیشوا، رهبر، رئیس، قانون، یا ایده مسلط هنجارگذار همچون خدا، و ساخت فضایی مشترک میان بیسرها، یا «دوست» ها. انتشار مکاتبات جالب توجه میان کالج سوشیولوژی در فرانسه، که زیر نظر باتای، کولاکوفسکی، لیریس، مسون، و دوستانشان فعالیت می‌کرد، و فرانکفورت اسکول در آلمان، که زیر نظر آدورنو، هورکهایمر، و بنیامین فعالیت داشت، نشانگر نقاط نزدیکی و دوری دو اندیشه انتقادی معاصر در رویارویی با یورش فاشیسم به پهنه میدان اجتماعی نیروهاست.

باتای در اواخر دهه ۱۹۲۰ و اوایل دهه ۱۹۳۰ ماتریالیسم پایه را به عنوان تلاشی برای شکستن مادی‌گرایی جریان یافت. او برای مفهوم یک ماده پایه فعال استدلال می‌کند که باعث مخالفت با بالا و پایین و بی‌ثبات شدن همه پایه‌ها می‌شود. به یک معنا، این مفهوم شبیه مورمون بی‌نظیر اسپینوزا از ماده‌ای است که ذهن و ماده‌ای را که توسط رنه دکارت در نظر گرفته شده‌است، در بر می‌گیرد؛ با این حال، از تعریف دقیق آن جلوگیری می‌کند و در حوزه تجربه به جای عقلانیت، باقی می‌ماند. ماتریالیسم پایه تأثیر مهمی بر دفاعی‌سازی دریدا داشت، و هر دو اندیشمند تلاش می‌کردند تا مخالفت‌های فلسفی را با استفاده از «اصطلاح سوم» ناممکن کنند. مفهوم ماتریالیسم بتایل نیز ممکن است به عنوان پیش‌بینی کردن مفهوم لوئی آلتوسر از ماتریالیسم عرفانی یا «ماتریالیسم روابط» را ببیند، که بر روی استعاره‌های مشابه اتمی متمرکز است تا جهان را که در آن علیت و واقعیت به نفع امکانات بی حد و حصر عمل رها شده‌اند.

پلیدی الهی – قطعه های پراکنده از ژرژ باتای | به فارسی‌ی: حسین مکی‌زاده

قطعه هایی پراکنده از “پلیدی الهی” مجموعه ای از شعرها گزین گویه ها و یادداشت های ناتمام باتای.  بیشتر این متنها ترجمه شده از جلد سوم و چهارم مجموعه اثار باتای است که مترجم انگلیسی و معروف باتای مارک اسپیتزر، در مجموعه ای به نام پلیدی الهی گرداورده است.

نوشتن، جستجوی خوشبختی است

خوشبختی کوچکترین بخش جهان را نمایش می دهد: قدرتش سوسوی ستاره هاست، گل وحشی افسونش.

گرمای زندگی مرا رها کرده است، میل دیری ست که موضوعی ندارد، انگشت زخمی ستیزه جوی من هنوز به کار بافتن خوشبختی است.

چنین اضطراب تاسف باری در نمایش خوشبختی، حس می کنم گویی نخی را اشتباهی رد کرده ام.

خوشحال بودم از این که بازیچه خوشبختی ام. خورشیدی بود در گستره ی مه آلوده بیچارگی من.

گم اش کردم. اما راز وازه ها را می دانم، بر سر پیمان نوشتن ام بین او و خویشتن.

نقطه خوشبختی در ملال این کتاب در حجاب شده است. بدون آن غیرقابل دسترسی خواهد بود.

آسمان به گه کشیده می شود

آسمان ریده مال می شود

رودخانه ی پرندگان

دریای باتلاقی

با خواب جاری ست

زمزمه ای لذت بخش

حنجره ی زیبای گریان

و موهای بلند سیاه

خنده با بوسه ها

زنبورها در پرواز گوساله ها

شیپور فیل

عشق ورزی

من یک فیل ام

من یک گوساله ام

من ام جامی

از شراب سفید

 سوراخ کیر خنده است

و کون، سپیده دمان را می شکافد

ناقوس برنزی عشق

آویزه سرخ کیر تو

در زنگ کُس من

مادام ادواردا تو یک گرگ داری

با دندانهای سفیدش می خندد

مادام ادواردا تو دو تا گرگ داری

در پیراهن سفیدت

پوچی در یک لباس

همراه مردی مُرده

مرد مُرده می خواند

پوچی می خواند

و گور دهان گشوده

می خندد

ران های لختت را از هم باز میکنم

و چاک تو گشوده می شود

از پیش می دانم

اضطرابی تنها وبی کس

فرا می رسد

در مورد ژرژ باتای | منصور پویان

ژرژ باتای(۱۸۹۷ – ۱۹۶۲
فیلسوفی فرانسوی ست که پس از جنگ جهانی دوم، بسیاری از اندیشمندان را تحت تأثیر خود قرار داد. وی با سوررئالیست‌ها مدتی همکاری فکری داشت منتهی پس از مرگش، طیف وسیعی از روشنکفران و هنرمندان(مانند: بودریار، دریدا، سولرس، فوکو، آگامبن، نانسی، بارت، لیوتار و دولوز) وامدار نظرات و افکار او شدند
از اواسط دهه 1930 دلبستگي باتای به ماركسيسم تحت تأثیرعلاقه اش به فلسفه «نيچه» كاهش يافت. آثار «باتاي» اثرات گسترده‌اي بر متفكران فرانسه داشته است. نوشته‌هاي شخصيت‌هايي نظير «رولان بارت»، «ژان بودريار»، «ميشل فوكو»، «ژاك دريدا» و «ليوتار» همگي با جنبه‌هايي از افكار «باتاي» درگير بوده‌اند
سخن طُرفه باتای اینستکه عقلانیت از عهده بررسی رفتار و کردار آدمی برنمی آید. خرد در برخورد با عرصه های رفتاری و نگرشی انسان با اولین تکانه‌ های ناکارآمدی، به انتزاع روی می‌ آورد و بررسی ابژه‌ را از تمامیت عینی امر واقع تفکیک و جدا می‌کند. علاوه بر ناتوانی در علوم اجتماعی، تحت نام علم، خرد جهان را بصورت انتزاع در وادی های منفک از یکدیگر بررسی کرده، هر چیزی تحت عنوان کاربرد و منافع مورد نظر قرار می گیرد. بدین نحو، فرآیند ذهنی عقلانیت چرخه‌ای ست انتزاعی که دست آخر تولید منفعت را هدف تلاش خود برای ارتقا زندگی قرار می دهد
باتای می گوید: هیچ‌ کجا تمامیتی فی نفسه مجزا و در-خود-مستقلی موجود نیست که علم بدون تفکیک آزمایشگاهی اش، به شناسائی موضوع در تمامیت دست یازد. حقیقت اینست که ابژه‌ها در تداخل با سوژه ها یک تمامیت مطلق را شکل می‌دهند که بواسطه‌ی هیچ تجرید و انتزاعی تقسیم پذیر نیستند. کارکردهای انتزاعی‌ ِجهان ِخِرد از مواجه شدن با ابژه‌ها که در عین حال سوژه‌ هستند، تن می زنند

ژرژ باتای می گوید حیطه‌ی اروتـیـک در زندگی نمونه خوبی ست از ناکارآمدی تفکیک ابژه از سوژه از یکطرف و ناتوانی خرد در بررسی رفتار و احوالات بشری از طرف دیگر. در مورد ابژه‌ی میل سکسی، باتای مدعی ست که خرد آدمی نمی‌تواند قدرت شهوت و نقش آنرا در کردار اندازه گیری کند. ابژه‌ی میل شهـوانی، میلی‌ست دستکم برای مصرف‌شدن و از دست دادن ِخودش بدون هیچ ذخیره‌سازی‌

ابژه سکس توسط سوژه به مثابه‌ی چیزی متفاوت از تصویر اثیری “دگری” شناخته می‌شود. منتهی ابژه عشق از میل به وصال متمایز و منفک نیست: این دو میل یعنی سکس و علاقه با هم مواجه می‌شوند، با هم می‌آمیزند و با هم یکی می‌شوند. بی‌شک، خرد در پشت سر ، جا می‌ماند و از بیرون به این دو میل جدا از هم می نگرد و از تشخیص و بررسی منفک ِآنها عاجز می ماند. چرا که عشق حتی در خالص‌ترین نوعش، در ذات خویش انطباق این دو میل است که نسبت بهم واکنش نشان می‌دهند و تنها بر بستر شفافیت ِیک دریافت ِصمیمانه درک پذیر می شوند
ما تنها از احساسات خودمان آگاهیم نه از احساسات دیگری. لذا عملکرد ِخرد در بررسی با عملکرد ِامیال در تلاقی قرار می گیرد و امکان دست‌یابی به چند و چون ِانگیزه ها تحت کنترل مثلا فرایض مذهبی بس غامض و پیچیده تر نیز می شود

ژرژ باتای را گاه «متافیزیسین شر» می نامند. او در موضوعاتی نظیر اروتـیـسـیسم و مرگ تأمل می کرد. او ادبیات سنّتی را برنمی تافت و بر این نکته پای می فشرد که هر نویسنده ی خوبی، با نوشتن در حال ارتکاب گناه است ولو اینکه از این امر آگاه نباشد. چرا که کتاب های مطرح، همه تلاش هایی هستند در مسیری خلاف جریان و در جهت نفی اخلاقیات مسلط
بودلر و کافکا می دانستند که جانب شر را گرفته اند و در نتیجه گناهکار اند. در مورد بودلر این امر از عنوان کتابش «گلهای شر» آشکار است. کافکا فکر می کرد هنگامی که می نویسد دارد خلاف آمال خانواده اش عمل می کند و از اینرو احساس گناه کاری می کرد. خانواده کافکا درستکاری را فعالیت اقتصادی و نوشتن را عملی شرارت بار و فرار از مسئولیت برمی شمردند
گناهکاری احساسی کودکانه ست و نویسنده هنگام نوشتن در برابر کهن-الگوها و حاکمیت پدرسالار، احساس گناه می کند. اگر ادبیات همانا ارتکابی کودکانه باشد، پس می توان مدعی شد که ادبیات خصلتی کودکانه دارد؛ یعنی چیزی ذاتاً بچگانه در ادبیات موجود است. اروتـیـسیسم در ادبیات بخصوص خصلت بچگانه و گناهکاری را برمی تاباند. خصلت بچگانه ی اروتـیـسیسم در ادبیات همان افسون-زدگی کودکی ست که می خواهد در یک بازیِ ممنوعه شرکت کند. نویسنده از آنچه ممکن است برایش اتفاق بیافتد می ترسد، اما هیچگاه از انجام آن کار باز نمی ایستد. برای او رضایت بخش کاری نیست که بزرگسالان بدان دلمشغول اند و به آن رضا داده اند. نویسنده باید در خطرناک زندگی کند و با سانسور و حاکمیت پدرسالار دست و پنجه نرم کند. نویسنده خود را در همان موقعیتی می ببیند که وقتی کودک بود و در معرض سرزنش و حتی تنبیه قرار داشت. این همان کودکانگی ادبیات است که ژرژ باتای در “ادبیات شر” از آن سخن می گفت. ادبیات مخاطره می کند و تنها زمانی که خطر فهمیده شود؛ آنگاه راهبُرد ِاحتراز از آن تکافو خواهد شد. بسیار مهم است که با خطری مواجه شویم که خصلت ِذاتی ِادبیات و هنر است. با این خطرناکی ادبیات باید مواجه شویم والا انسان نخواهید ماند
ژرژ باتای فکر می کرد این ادبیات است که به ما می آموزد با چشم انداز های بشری مواجه شویم، کلیت طبیعت بشری را ببینیم و در نهایت بر مصائب غلبه کنیم. او ادبیات را ره توشه انسان در مواجهه با بازی های زندگی توصیف می کرد. با شرکت در بازی، ادبیات نیروی غلبه بر آن چیزی را پیدا میکند که بازی را از وحشت آکنده کرده است.
دیگر سخن طُرفه ژرژ باتای اینست که عقلانیت از عهده بررسی رفتار و کردار آدمی برنمی آید. خرد در برخورد با عرصه های رفتاری و نگرشی انسان با اولین تکانه‌ های ناکارآمدی، به انتزاع روی می‌ آورد و بررسی ابژه‌ را از تمامیت عینی امر واقع تفکیک و جدا می‌کند. علاوه بر ناتوانی در علوم اجتماعی، تحت نام علم، خرد جهان را بصورت انتزاع در وادی های منفک از یکدیگر بررسی کرده، هر چیزی تحت عنوان کاربرد و منافع مورد نظر قرار می گیرد. بدین نحو، فرآیند ذهنی عقلانیت چرخه‌ای ست انتزاعی که دست آخر تولید منفعت را هدف تلاش خود برای ارتقا زندگی قرار می دهد
باتای می گوید: هیچ‌ کجا تمامیتی فی نفسه مجزا و در-خود-مستقلی موجود نیست که علم بدون تفکیک آزمایشگاهی اش، به شناسائی موضوع در تمامیت دست یازد. حقیقت اینست که ابژه‌ها در تداخل با سوژه ها یک تمامیت مطلق را شکل می‌دهند که بواسطه‌ی هیچ تجرید و انتزاعی تقسیم پذیر نیستند. کارکردهای انتزاعی‌ ِجهان ِخِرد از مواجه شدن با ابژه‌ها که در عین حال سوژه‌ هستند، تن می زنند
نیچه برای ژرژ باتای اهمیت بسیار داشت. چرا که در کارهایش، سرشت ارزش‌ها را در زمینه بحران مدرنیته به پرسش می‌کشید. «مرگ خدا» و “حکمت شادان” نیچه، از زمره موضوعاتی ست که باتای در نقد عقل مدرن دنبال کرد. رهانیدن بدن و تنانگی از ارزشهای پدرسالارانه و فراروی به فراسوی نیک و بد اندیشی و نیز زیر سوال بردن متافیزیکی میان سوبژکتیویته و امر مادی دستمایه کارهای باتای بود
باتای در پی نقد حدود و ثغور تحمیلی جامعه برآمد و مفهوم عقلانیت مدرن را به چالش کشید. از دید او، امر جسمانی گرفتار موانع تجویزی نظم اجتماعی ست و تحت سیطره ارزشها، ذهنیت در مورد جسمانیت رقم می خورد. ارزشهای پدرسالارانه و مقام پدر در خانواده مشابه همان کارکرد ِخداوندگاری ست که فرد مذهبی را در چنته خویش می گیرد. به تعبیر نیچه، با مرگ خدا در مرحله رشد و انکشاف مدرنیته، گرچه قانون سرکوبگر مذهبی منتفی می شود منتهی آیین‌ها و قواعد و نهادها و ساختارهای بوروکراتیک اجتماعی – فرهنگی جامعه به انقیاد آدمی همچنان فرمان می رانند
مفهوم سرپیچی از نظام و قانون مفهومی مرکزی در اندیشه باتای است. باتای چندان به روانکاوی مطمئن نبود و همین دلیلی برای فاصله گرفتن از سورئالیست‌ها شد. اما باتای در زبان به «واژگان» اهمیت بسیار می‌داد. می‌گفت «زبان یگانه اقبال ما در جهان است». باتای و دریدا یک مفهوم مشترک داشتند و آن اینکه معنا وجود خارجی ندارد؛ بلکه استنباطی ست که توهم می شود
همانطور که نوزاد از استنباط حضور دیگری، یا چیزی ذاتا متمایز از خویش یعنی از ادراک نشانه‌های بیرونی ناتوان است؛ فرد بزرگسال در عشق ورزیدن، نشانه‌های بیرونی و درونی را از یکدیگر متمایز تشحیص نمی دهد. بعبارت دیگر، مجزا کردن خویش از جذبه عشق برای فرد بزرگسال چندان ساده نیست. فرد عاشق مانند نوزاد، معشوق را بمثابه پستان مادر، بخشی از خویش و نیمه گمشده یا همزاد خویش تلقی می کند


در روند تحریک و جذبه، احساسات همسان پنداری و تداعی‌های پیچیده قابل تمیز و تشخیص نیستند. این مجموعه‌ی مختلط از احساسات با کششی که سوژه بسویِ ارضا دارد به گونه ای ست که جداسازی خودش از تصویر آینه ای و رومانتیک اش ناممکن می نماید
پس از وصال و هماغوشی همه چیز دگردیسه می شود و شرایط تغییر می کند. پس از فروکش ِالتهابات عشقی، عملکردهای ذهنی و محاسبات سود و زیان میدان عمل می یابند. این چیزی ست که نمی‌توان پیش از آن لحظه بدان واقف بود
آنچه که نخست به ذهن خطور می‌کند نوعی تمایل ِغرقگی در چیزی ست که هیچ عمقی ندارد که عاشق را در خود استحاله بخشد. حسّ ِبیگانگی از عالم وجود، موجبی ست که عاشق به درون ورطه عشق کشیده می شود و مادام که مغروق یا توسط اش بلعیده و تجربه نشده باشد، عاشق نمی‌تواند تمامیت اش را باز یابد. لذا چیزی باقی نمی‌ماند در مرحله استغراق، برای ادعای استغنا و استقلال عاشق. در وضعیت عاشقی، “من” در دریای بیکران “دگری” گم شده است
در شرایط غرقگی در عشق، معشوق همان کسی نیست که الزاماً غذا درست می‌کند، خودش را می‌شوُید، یا کالاهای بنجُل می‌خرد. او بیکران است، او در دور دست هاست و بمثابه موجودی اثیری، خاموشی‌هایش عین روشنائی برآورد می شود. نفس معشوق، بیکرانی ِعالم وجود تلقی می شود و فریادهایش، انگار از عالم والاست که مرگ را به سُخره می گیرد. اضطراب و هیجانات معشوق، عاشق را می آشوبد و سحر ِبوس و کنار، عاشق را سراپا مفتون می سازد. عاشق هویتی مجزا از معشوق ندارد و هستی اش انگار به درون حفره سیاهی پرتاب شده است. در شرایط شیفتگی متقابل، بین عاشق و معشوق فاصله‌ای موجود نیست و هر دوی آنها یکدیگر را واحدی مستقل و جدا نمی انگارند
در این راستا، توصیفات ادیبانه عموماً گفتمان هائیست دردناک که هرگونه تمایزی را مابین عاشق و معشوق انکار می کند. بعنوان نمونه، نوشتار زیر را بررسی کنیم: “بهش میگم وقتی بهت زنگ نمیزنه ؛ وقتی مهربونی نداره بهت؛ تو چرا بهش فکر میکنی؟ واسه چی دل گیرش شدی؟ واسه چی به خوابت میاد؟ میگه :آخه دست خودم نیست؛ همش بر میگرده به این کودک لعنتی درون،اونه که نمیذاره از کنارش بی تفاوت رد بشم. بهش میگم: کودک درون باید تنبیه بشه ،باید ساکتش کنی،اصلا اینجا جای حرف کودک نیست وگرنه اصلاً بزرگ نشده ای. باید بکشی اش و از بینش ببری”. در ذهن‌مان همچون ادبیات، هماغوشی؛ یعنی ابژه‌ی عشق؛ تمامیتی تلقی می شود که خودمان را در آن گم می‌کنیم. عشق بمثابه هدفی در-خود، فردِ جداافتاده از خویش را در موجودیت مُنتزع ِخود مستحیل می کند. عالم وجود در تمنای آغوش، لحظات تابش نوری قلمداد می شود که بیکرانگی را پرتو می‌ افکند. عاشقان در لحظات موقت و ناپاینده وصال، تلطیف شده، تسلیمِ شور و اشتیاقی می‌شوند که پیشاپیش بدان اشراف و قدرت تشخیص ندارند

ترجمهٔ آثار
«کافکا»، در: «نگاه خیره منتقد: هشت تک‌نگاری ادبی»، ژرژ باتای و دیگران، ترجمهٔ امیر احمدی آریان (تهران: چشمه، ۱۳۸۸)
«ساختار روان‌شناختی فاشیسم» در: «ساختار روان‌شناختی فاشیسم»، ژرژ باتای، ترجمهٔ سمانه مرادیانی (تهران: رخ‌داد نو، ۱۳۹۰)
«اقتصاد عام»، ژرژ باتای (به انضمام یادداشتی از ژان بودریار)، ترجمهٔ زهره اکسیری، پیمان غلامی (تهران: به‌نگار، ۱۳۹۱)
«بی‌شکلی»، در: «نشانه‌های شر»، فرد باتینگ، ژرژ باتای، استفان اشنایدر، و دیگران، ترجمهٔ شهریار وقفی‌پور (تهران: به‌نگار، ۱۳۹۲)
«باتای و فاشیست‌ها» و «باتای و کمونیسم» در: «بازگشت نیچه»، ژرژ باتای و دیگران، ترجمهٔ گروهی (تهران: رخ‌داد نو، ۱۳۹۳)
«قهقههٔ شهریاری: مقالاتی دربارهٔ سیاست» (به انضمام دو مقاله تشریحی)، ژرژ باتای، ترجمهٔ محدثه زارع، پویا غلامی، ایمان گنجی (تهران: چشمه، ۱۳۹۳)
«مادام ادواردا»، ژرژ باتای، ترجمهٔ سمیرا رشیدپور
«ابژهٔ میل و تمامیت امر واقع»، ژرژ باتای، ترجمهٔ محمد مهدی نجفی
«داستان چشم» (ده بخش اول)، ژرژ باتای، ترجمهٔ امید نیک‌فرجام
«مصاحبه با باتای دربارهٔ ادبیات و شر»، ژرژ باتای، ترجمهٔ سمانه مرادیانی
«ون گوگ در مقام پرومته»، ژرژ باتای، ترجمهٔ سمانه مرادیانی
«ملک مقرب‌وار»، ژرژ باتای، ترجمهٔ حسین مکی زاده
«خود را میان مردگان می‌افکنم»، ژرژ باتای، ترجمهٔ پیمان غلامی
«دسیسهٔ مقدس»، ژرژ باتای، ترجمهٔ امید شمس
«پیش به سوی انقلاب واقعی»، ژرژ باتای، ترجمهٔ محدثه زارع، ایمان گنجی
«مسخ»، «دودکش»، «بی‌فرمی»، ژرژ باتای، ترجمهٔ سمانه مرادیانی
«مرده»، ژرژ باتای، ترجمهٔ حسین نوش‌آذر
«یازده شعر منتخب از آرک آنژلیک»، ژرژ باتای، ترجمهٔ سمیرا رشیدپور
«انگشت شست پا»، ژرژ باتای، ترجمهٔ سارا خادمی
«اسلام: دین فاتح»، ژرژ باتای، ترجمهٔ پروشات باغداساریان

داستان چشم (رمان) ژرژ باتای | برگردان امید نیک‌فرجام

دریافت کتاب: | داستان چشم (رمان) ژرژ باتای | برگردان امید نیک‌فرجام |

بعد از این کشف غیرمنتظره لحظه‌ای کاملا مستاصل بودم؛ سیمونه هم همین طور. مارسل در بغلم در حال خواب و بیداری بود، برای همین نمی‌دانستیم چه کنیم. لباسش بالا رفته بود و کس خاکستری‌اش در میان روبان‌های قرمز انتهای ران‌های بلند او پیدا بود، و همین خود به توهمی شگفت‌آور در جهانی چنان شکننده بدل شد که حتا یک نفس می‌توانست آن را از هم بپاشد و ما را به نور تبدیل کند. جرات تکان خوردن نداشتیم و فقط از ته دل می‌خواستیم که آن سکون غیرواقعی تا ابد طول بکشد و مارسل به خوابی عمیق فرو برود. 

ذهنم گرفتار سرگیجه‌ای فرساینده بود و نمی‌دانم چه بر سرمان می‌آمد اگر سیمونه که نگاه خیره و نگرانش بین نگاه من و تن برهنه مارسل در نوسان بود ناگهان آن حرکت ظریف را نمی‌کرد: پاهایش را آرام از هم باز کرد و با صدایی بی‌روح و بی‌حالت گفت که دیگر نمی‌تواند خود را نگه دارد. 

لباسش در کش و قوسی طولانی که او را در نظرم کاملا برهنه کرد خیس شد و بلافاصله باعث شد که موجی از آب‌کیر در شلوارم بیرون بجهد. 

روی علف‌ها دراز کشیدم، سرم بر سنگی بزرگ و صاف و چشمانم مستقیم خیره به راه شیری، به آن خط غریب از منی ستاره‌ای و شاش آسمانی بر پهنه‌ی جمجمه‌شکلی که از حلقه‌ی کهکشان‌ها ساخته شده بود: آن چاک باز در ته آسمان که انگار از بخار آمونیاکی ساخته شده بود که در آن عظمت (در فضای خالی‌ای که در آن بخارات به بیهودگی آواز خروسی در سکوت مطلق بیرون می‌جهند) می‌درخشید، یا تخم مرغی شکسته، چشمی ترکیده، یا جمجمه‌ی مبهوت خود من که بر سنگ سنگینی می‌کرد و تصاویری متقارن را به فضای نامتناهی برمی‌گرداند. آوای تهوع‌آور خروس مخصوصا با زندگی خود من تقارن داشت، با اکنون، با کاردینال، به خاطر آن چاک، رنگ سرخ، جیغ‌های بنفشی که او در کمد سرمی‌داد، و همین طور به خاطر این که آدم گلوی خروس‌ها را می‌برد. 

از نظر دیگران، کائنات مطبوع و خوشایند به نظر می‌رسد، چون آدم‌های آراسته چشمانی اخته دارند. به همین دلیل است که از زشتی و هرزگی می‌ترسند. این آدم‌ها هیچ وقت از صدای خروس یا قدم زدن زیر آسمانی پرستاره واهمه ندارند. در واقع آدم‌ها کلا به شرطی از «لذات جسمانی» لذت می‌برند که لذاتی کسل‌کننده و معمولی باشند. 

اما من در آن لحظه هیچ شکی نداشتم: برایم آن چه «لذات جسمانی» می‌خوانند هیچ اهمیتی نداشت، چون واقعا کسل‌کننده‌اند؛ تنها چیزی که برایم اهمیت داشت چیزهای «کثیف» بود. از طرف دیگر هرزگی معمولی اصلا راضی‌ام نمی‌کرد، چرا که هرزگی تنها چیزی را که به کثافت می‌کشد خود هرزگی و فسق و فجور است و هر چیز متعالی و ناب و پاک از آن در امان می‌ماند. اما هرزگی خاص من فقط بدن و افکارم را به کثافت نمی‌کشد، هر چیزی را هم که در حال هرزگی در من شکل بگیرد به گند می‌کشد، مثل این آسمان عظیم پرستاره که فقط نقش پس‌زمینه را دارد. 

در ذهنم ماه با خون کس مادران و خواهران رابطه می‌یابد، با زنان قاعده با آن بوی گندشان… 

عاشق مارسل بودم بی آن که در عزایش باشم. اگر می‌مرد، گناهش بر گردن من بود. کابوس می‌دیدم و گاه خود را ساعت‌ها دقیقا به این دلیل که داشتم به مارسل فکر می‌کردم در زیرزمین حبس می‌کردم، اما با این حال باز آماده بودم که دوباره از نو شروع کنم، مثلا سرش را به پایین خم کنم و موهایش را در کاسه توالت فرو کنم. اما چون او مرده است، دیگر چیزی برایم نمانده جز بعضی حادثه‌ها که در زمانی که انتظارش را ندارم مرا به یاد او می‌اندازند. غیر از این حالا دیگر کمترین قرابتی بین دخترک مرده و خودم برایم قابل تصور نیست، قرابتی که بیشتر روزهای زندگی‌ام را غم‌انگیز و ملال‌آور می‌کرد. 

در این‌جا فقط می‌گویم که مارسل پس از اتفاقی وحشتناک خود را دار زد. آن کمد بزرگ را شناخت و دندان‌هایش شروع کرد به هم خوردن: تا نگاهش به من افتاد فهمید من آن مردی هستم که کاردینال می‌خواند، و تا زد به جیغ من دیگر راهی برای قطع کردن آن زوزه‌ها نداشتم جز این که از اتاق بروم بیرون. وقتی من و سیمونه برگشتیم، او در کمد آویزان بود… 

طناب را بریدم، اما او مرده بود. او را روی قالی کف اتاق دراز کردیم. سیمونه دید که دارم شق می‌کنم و مرا هل داد: من هم روی قالی دراز کشیدم. اصلا نمی‌شد کار دیگری کرد؛ سیمونه هنوز باکره بود و من برای اولین بار کنار جسد گاییدمش. برای هر دومان خیلی دردناک بود، اما دقیقا به خاطر همین دردناک بودن خوشحال و راضی بودیم. سیمونه بلند شد و به جسد چشم دوخت. مارسل برایم کاملا غریبه شده بود، و در آن لحظه سیمونه هم همین طور بود. دیگر نه سیمونه برایم اهمیت داشت و نه مارسل. این اتفاقات آن قدر برایم بیگانه و غریب بود که اگر در آن موقع کسی بهم می‌گفت که خودم مرده‌ام اصلا خم به ابرو نمی‌آوردم. سیمونه را تماشا می‌کردم و خوب به یاد دارم که فقط از کارهای زشت و کثیف سیمونه لذت می‌بردم، چون جسد خیلی آزارش می‌داد، انگار این فکر برایش قابل تحمل نبود که این موجودی که این قدر به خودش شبیه بود دیگر حسش نمی‌کند. آن چشم‌های باز بیش از همه آزاردهنده بود. حتا وقتی سیمونه صورت او را خیس کرد، باز هم آن چشم‌ها بسته نشد که خیلی شگفت‌انگیز بود. هر سه خیلی آرام بودیم و این مایوس‌کننده‌ترین بخش قضیه بود. برای من هر نوع کسالتی در این دنیا با آن لحظه پیوند می‌خورد و بیش از همه با مانعی به مسخرگی مرگ. اما این باعث نمی‌شود که با حس انزجار و بیزاری و یا حتا همدستی به آن لحظه در گذشته فکر کنم. اساسا نبودن شور و هیجان همه چیز را پوچ‌تر جلوه می‌داد و از همین رو مرده‌ی مارسل بیش از زمان حیاتش به من نزدیک بود،‌ چرا که از نظر من وجودی پوچ و بی‌معنا تمام امتیازات را دارد. و در مورد این که سیمونه جرات کرد، چه از روی کسالت و چه آزردگی که بدتر بود، روی جسد بشاشد: این فقط ثابت می‌کند که درک آن چه اتفاق می‌افتاد تا چه اندازه برای ما غیرممکن بود، و صدالبته امروز هم بیش از آن موقع برایم قابل درک نیست. سیمونه که واقعا قادر به درک مرگ آن طور که آدم معمولا درکش می‌کند نبود وحشت‌زده و خشمگین بود،‌ اما به هیچ وجه بهت‌زده نبود. در آن تنهایی مارسل چنان به ما تعلق داشت که نمی‌توانستیم او را همچون جسدی ببینیم. هیچ چیز مرگ او را نمی‌شد با معیاری معمولی سنجید، و احساسات متناقضی که در آن موقعیت بر ما مستولی می‌شدند یکدیگر را خنثا می‌کردند و ما را کور و بسیار دور از هر چیزی که لمس می‌کردیم پشت سر می‌گذاشتند، در دنیایی بر جای می‌گذاشتند که حالات انسان در آن هیچ قدرت و تاثیری نداشت، همچون اصوات در فضایی مطلقا بی‌صدا.