ژیل دلوز قبل از خودکشی، مقالهای مینویسد به نام «فرسودگی» که به نوعی شرح حالش در آخرین روزهای زندگی است:
فرسوده بودن بس بیشتر از خسته بودن است. شخص خسته صرفاً فعلیت بخشیدن را فرسوده است، درحالیکه شخص فرسوده کلِ امر ممکن را میفرساید. شخص خسته دیگر نمیتواند محقق کند، اما شخص فرسوده دیگر نمیتواند ممکن کند.
در فرسودگی هدف دیگر بیرون رفتن یا خانه ماندن نیست، و دیگر روزها و شبها کاربردی ندارند. دیگر تحقق نمیبخشیم، حتی اگر چیزی را به انجام برسانیم. البته منفعل هم نیستیم: فعال میمانیم، اما برای هیچ. از چیزی خسته میشویم، اما آنچه فرسودهمان میکند هیچ است.
وحشتناکترین وضعیت برای اینکه در انتظار مرگ باشیم چنین است: نشسته، بدون انرژی برای برخاستن یا دراز کشیدن، چشم انتظار علامتی که برای آخرین بار ما را به برخاستن وا دارد و سپس برای همیشه درازکشمان کند. نشستهایم، حالمان بهتر نمیشود، دیگر هیچ خاطرهای را به یاد نمیآوریم.
در ۱۸ ژانویه ۱۹۲۵ و در پاریس به دنیا آمد. او پیش از آغاز جنگ جهانی دوم وارد مدرسه دولتی شد، و هنگام تجاوز آلمانها برای تعطیلات به نورماندی رفته بود. از ۱۹۴۴ تا ۱۹۴۸ در سوربن فلسفه خواند و در آنجا با میشل بورو، میشل تورنیه و فرانسوا شاله آشنایی دوستانه پیدا کرد. در ۱۹۵۶ با دنیز پل گرانژوان ازدواج کرد. در ۱۹۵۷ تدریس تاریخ فلسفه در دانشگاه سوربن را آغاز کرد، و از۱۹۶۰ تا ۱۹۶۴ به عنوان پژوهشگر با مرکز ملی پژوهش های اجتماعی همکاری کرد. تا سال ۱۹۸۷ نیز نشستهای بسیاری را در رابطه با فیلسوفانی از جمله کانت، لایبنیتس، اسپینوزا، برگسون، و موضوعاتی مانند سینما، موسیقی و کتابهایی همچون اثر دو جلدی «سرمایهداری و اسکیزوفرنی» برگزار کرد. دلوز به مدت ۱۰ سال به عنوان استادیار در دانشگاه تدریس میکرد. در این دوره بود که دوستی پایداری میان او و میشل فوکو شکل گرفت. او از ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۹ در دانشگاه لیون درس میداد، سپس به واسطه فوکو به سمت استادی دانشگاه ونسن منصوب شد. در ۱۹۶۸، دلوز پایاننامه دکتری اش را که شامل یک بخش بزرگ تحت عنوان «تفاوت و تکرار»، و یک بخش کوچک به نام «اسپینوزا و مسئله بیان» میشد، منتشر کرد. در ۱۹۶۸ بروز نشانههای بیماری ریوی ای حاد او بود که تمام عمر او را رنج داد. وقتی فوکو در سال ۱۹۸۴ درگذشت، دلوز برای ادای احترام به او در سال ۱۹۸۶ کتابی به نام «فوکو» منتشر کرد که حاصل مطالعاتش دربارهٔ آثار وی بود. او پیش از مرگش اعلام کرده بود که مشغول نوشتن کتابی با عنوان «عظمت مارکس» است اما مرگ مانع از این مهم میشود.
فلسفه او با دوری از تفکر استعلایی یک فلسفهٔ بهاصطلاح درونماندگار را بنیان گذاشت و اصول آن را پیرو دانس اسکوتس، اسپینوزا، و نیچه نو کرد تا در نتیجه بتواند به نیروهای مثبت، وافر، و سازندهٔ زندگی آریگو باشد. کار او همزمان مبارزه با مفاهیم برآمده از سنتهای گوناگون ساختارگرایی، پدیدارشناسی، روانکاوی (فرویدی و لکانی)، فلسفهٔ هگلی، و هایدگری و حتی خود تاریخ فلسفه بود که تا سالها خود زندگی را به نفع مسائل کاذب تقبیح میکردند. به باور او این پروژههای فکری عملاً امکانهای واقعی و پرشدت زندگی را به نام ایدهآلهای اخلاقی و تصاویر کاذب اندیشه محکوم میکنند و اغلب توانایی فهم «شدن» یا «صیرورت» در معنای ایجابی، سازنده، و مثبت کلمه را ندارند. به همین خاطر دلوز تاریخ فلسفه را «نسخهٔ اودیپ فلسفه» نامید و به جای آن با الهام از نیچه بر امر غیرتاریخی، امر نابههنگام، و امر تکین اصرار ورزید و بدین طریق از دوگانگی امر کلی و امر جزئی که پیشینهای دراز در تاریخ فلسفهورزی داشت درگذشت.
دلوز تجربهگرایی و تکثرگرایی را به نام آزادسازی زندگی و عاطفهها و نیروهایش ارج نهاد و به طرد انواع و اقسام شکلهای نفی، منفیت، یا تضاد در اندیشه پرداخت تا بتواند به حرکت ناب بپردازد. او با الهام از برگسون به مسئله زمان، کثرت، و شهود نزدیک شد تا بتواند حرکت را دوباره در اندیشه بنشاند. او به وساطت برگسون و نظریاتش به سینما نزدیک شد و باب کاملاً تازهای را در این عرصه گشود که نه تنها توجه فیلسوفان، بلکه فیلمسازان، منتقدان، و علاقهمندان سینمایی را نیز به خود جلب کرد. دلوز با الهامی (به قول خودش قلبی) از اسپینوزا به وحدت پسینی، تجربهگرایانه، و ساختگرایانهٔ جوهر پرداخت و آن را در مقاطع مختلف با مفاهیم صفحه، نقشه، و سطح متمایز ساخت. او با الهام از هیوم تجربهگرایی را به قامت عمل راستین زندگی رساند و امکانهای تازه برای تولید سوبژکتیویته را به بحث گذاشت.
دلوز جستارهایی را بر اسپینوزا، نیچه، هیوم، برگسون، فوکو، لایبنیتس و کانت نوشتهاست. او با ابداع مفاهیم نو در نسبت با هر فیلسوف هم فلسفهٔ خودش و هم آنان را با دقت تشریح کرد و نسبت میان این فیلسوفان با یکدیگر و با فلسفهٔ خودش را متمایز ساخت. او سعی کرد تا فلسفه را از چنگ تاریخ فلسفه نجات دهد و هر فیلسوف را با آفرینشها و ابداعهایش ارزشگذاری نماید. نوشتن دو جلد کتاب سینمایی و علاقهٔ وافر وی به سینما، ارجاع همیشگی به چهرههای گوناگون در حوزهٔ ادبیات همچون ساد، مازوخ، کافکا، بکت، پروست، ملویل، باروز و وولف، پرداختن به نقاشیهای فرانسیس بیکن (نقاش)، پل کله، ونگوگ، رفتن به سراغ موسیقی پیر بولز، و نوشتن دربارهٔ تئاتر آرتو و همکاری با بنه نشانگر پیوندهای عمیق او با حوزههای بهاصطلاح غیر فلسفی است. بسیاری از متفکران کنونی حوزهٔ فلسفه در غرب، نقطهٔ اوج کاری او را کتاب سترگ «تفاوت و تکرار» به حساب میآورند چرا که بنیانهای متافیزیک و منطق در این کتاب مورد بازاندیشی قرار میگیرند و سبک تازهای برای مواجهه با جهان و رخدادها طرح میشود. اهمیت این آثار چنان بود که فوکو پس از مطالعهٔ «تفاوت و تکرار» و «منطق معنا» در مقالهای با عنوان «تئاتر فلسفه» مدعی شد که چه بسا قرن ما قرنی دلوزی باشد.
دلوز حضور فعالی در جنبش حمایت از فلسطینیان، کمیتهٔ زندانیان، و انقلاب مه ۱۹۶۸ فرانسه داشت. او پس از انقلاب همراه با فلیکس گاتاری چهار کتاب بسیار متمایز نوشت و بیان فلسفی را از اساس نو کرد. این همکاری تا زمان مرگ گاتاری در سال ۱۹۹۲ ادامه داشت. گاتاری نیز یک مبارز کمونیست برجسته در فرانسه و ایتالیا، یک نشانهشناس، زبانشناس، بومشناس، روانکاوی رادیکال در جنبشهای ضدروانکاوی و ضد روانپزشکی، و خصوصاً بنیانگذار سکیزوکاوی و همینطور بومشناسی و نشانهشناسی نوین به حساب میآید.
مرگ دلوز در ۴ نوامبر ۱۹۹۵ به علت طول مدت بیماریاش با پرتاب خودش از پنجره آپارتمانش خودکشی کرد. وی معتقد بود که بیماریش او را شبیه «گوزن کوهی بسته شده به دستگاه اکسیژن» نمودهاست.
آثار ۱۹۵۳ – تجربهگرایی و سوبژکتیویته: پژوهش در باب طبیعت انسانی بر حسب نظر هیوم ۱۹۶۲ – نیچه و فلسفه ۱۹۶۳ – فلسفهٔ نقادی کانت ۱۹۶۴ – پروست و نشانهها (نسخهٔ دوم در ۱۹۷۲ همراه با افزودن بخش دوم کتاب، نسخهٔ سوم در ۱۹۷۳ همراه با یک یادداشت اضافی دیگر) ۱۹۶۵ – نیچه (به انضمام گزیده متون نیچه به انتخاب مؤلف) ۱۹۶۶ – برگسونگرایی ۱۹۶۷ – ارائهٔ مازوخ (عنوان ثانوی «سردی و شقاوت») ۱۹۶۸ – تفاوت و تکرار (رسالهٔ دکترای مؤلف) ۱۹۶۸ – اسپینوزا و مسئلهٔ بیان (رسالهٔ مکمل دکترای مؤلف، عنوان ثانوی «اسپینوزا: بیانگرایی در فلسفه») ۱۹۶۹ – منطق معنا ۱۹۷۰ – اسپینوزا: فلسفهٔ عملی (نسخهٔ جدید در ۱۹۸۱ با افزودن سه فصل جدید، بازبینی کل کتاب، و حذف گزیده متون اسپینوزا) ۱۹۷۲ – ضد اودیپ: جلد اول از سرمایهداری و اسکیزوفرنی (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۷۵ – کافکا: به سوی ادبیاتی صغیر (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۷۷ – دیالوگها (همراه با کلر پارنه، نسخهٔ جدید در ۱۹۹۶ با افزودن یک یادداشت به انتهای کتاب) ۱۹۷۹ – انطباقها (همراه با کارملو بنه) ۱۹۸۰ – هزار فلات: جلد دوم از سرمایهداری و اسکیزوفرنی (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۸۱ – فرانسیس بیکن: منطق حسانیت ۱۹۸۳ – سینما ۱: تصویرحرکت ۱۹۸۵ – سینما ۲: تصویرزمان ۱۹۸۶ – فوکو ۱۹۸۸ – تا: لایبنیتس و باروک ۱۹۹۰ – مذاکرات ۱۹۹۱ – فلسفه چیست؟ (همراه با فلیکس گاتاری) ۱۹۹۳ – انتقادی و بالینی (عنوان ثانوی «مقالات انتقادی و بالینی») ۲۰۰۱ – درونماندگاری ناب ۲۰۰۲ – جزایر متروک و دیگر متون (۱۹۵۳–۱۹۷۴) ۲۰۰۴ – دو رژیم جنون: مقالهها و مصاحبهها (۱۹۷۵–۱۹۹۵)
Deleuze (with the pipe) along Godard, Sollers, Roubaud, Pleynet and others in May 68
مَسخ (به آلمانی: Die Verwandlung) رمان کوتاه یا داستان کوتاهی از فرانتس کافکا است که در پاییز ۱۹۱۲ نوشته شده و در اکتبر ۱۹۱۵ در لایپزیگ به چاپ رسید. مسخ از مهمترین آثار ادبیات فانتزی قرن بیستم است که در دانشکدهها و آموزشگاههای ادبیات سراسر جهان غرب تدریس میشود.
داستان در مورد بازاریاب جوانی به نام گرگور سامسا است که یک روز صبح از خواب بیدار میشود و متوجه میشود که به یک مخلوق نفرتانگیز حشرهمانند تبدیل شدهاست. دلیل مسخ سامسا در طول داستان بازگو نمیشود و خود کافکا نیز هیچگاه در مورد آن توضیحی نداد. لحن روشن و دقیق و رسمی نویسنده در این کتاب تضادی حیرتانگیز با موضوع کابوسوار داستان دارد. داستان غمانگیز گرگور سامسا حاکی از بیگانگی با هنجارها است. گویی او خود میخواهد که بین تابعیت محض از اجتماع و مسخ شدن، مسخ شدن را برگزیند. در نتیجه میتوان گفت که مسخ شدن گرگور نوعی فرار از واقعیت حاکم است.
ولادیمیر ناباکوف در مورد این داستان گفتهاست: «اگر کسی مسخ کافکا را چیزی بیش از یک خیالپردازی حشرهشناسانه بداند به او تبریک میگویم چون به صف خوانندگان خوب و بزرگ پیوستهاست.» مترجم فرانسه مسخ معتقد است که گرگور سامسا در واقع کنایهای از خود شخصیت نویسنده (کافکا) است
قسمتی از کتاب مسخ:
یک روز صبح، همینکه گره گوار سامسا از خواب آشفتهای پرید، در رختخواب خود به حشرهٔ تمامعیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش، مانند زره، سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوهای گنبد مانندی دارد که رویش را رگههایی به شکل کمان، تقسیمبندی کرده است. لحاف که بهزحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقتآوری برای تنهاش نازک مینمود جلو چشمش پیچوتاب میخورد.
گره گوار فکر کرد: «چه به سرم آمده؟» مع هذا در عالم خواب نبود. اتاقش درست یک اتاق مردانه بود. گرچه کمی کوچک، ولی کاملاً متین و بین چهار دیوار معمولیاش استوار بود. روی میز کلکسیون، نمونههای پارچه گسترده بود. گره گوار شاگرد تاجری بود که مسافرت میکرد. گراووری که اخیراً از مجلهای چیده و قاب طلایی کرده بود، بهخوبی دیده میشد. این تصویر، زنی را نشان میداد که کلاه کوچکی به سر و یخهٔ پوستی داشت و خیلی شقورق نشسته و نیم آستین پرپشمی را که بازوی اش تا آرنج در آن فرومیرفت، به معرض تماشای اشخاص باذوق گذاشته بود.
گره گوار به پنجره نگاه کرد. صدای چکههای باران که به حلبی شیروانی میخورد، شنیده میشد؛ این هوای گرفته او را کاملاً غمگین ساخت. فکر کرد: «کاش دوباره کمی میخوابیدم تا همه این مزخرفات را فراموش بکنم!» ولی این کار به کلی غیرممکن بود؛ زیرا وی عادت داشت که به پهلوی راست بخوابد و با وضع کنونی نمیتوانست حالتی را که مایل بود به خود بگیرد. هرچه دست و پا میکرد که به پهلو بخوابد، با حرکت خفیفی مثل الاکلنگ، هی به پشت میافتاد. صدبار دیگر هم آزمایش کرد و هر بار چشمش را میبست تا لرزش پاهایش را نبیند. زمانی دست از این کار کشید که یک نوع درد مبهمی در پهلویش حس کرد که تا آنگاه مانند آن را درنیافته بود.
فکر کرد: چه شغلی، چه شغلی را انتخاب کردهام! هر روز در مسافرت! دردسرهایی که بیشتر از معاشرت با پدر و مادرم است! بدتر از همه این زجر مسافرت، یعنی: عوض کردن ترنها. سوارشدن به ترنهای فرعی که ممکن است از دست برود، خوراکیهای بدی که باید وقت و بی وقت خورد! هر لحظه دیدن قیافههای تازهٔ مردمی که انسان دیگر نخواهید دید و محال است که با آنها طرح دوستی بریزد! کاش این سوراخی که تویش کار میکنم به درک میرفت! بالای شکمش کمی احساس خارش کرد. به چوب تخت خواب کمی بیشتر، نزدیک شد. به پشت میسرید؛ برای اینکه بتواند بهتر سرش را بلند کند و در محلی که میخارید یکرشته نقاط سفید به نظرش رسید که از آن سر درنمیآورد، سعی کرد که با یکی از پاهایش آن محلی را لمس کند ولی پایش را بهتعجیل عقب کشید، چون این تماس لرزش سردی در او ایجاد میکرد
به وضع قبلی خود درآمد. فکر میکرد: هیچ چیز آن قدر خرف کننده نیست که آدم همیشه به این زودی بلند بشود، انسان احتیاج به خواب دارد. راستی، میشود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زنهای حرم زندگی میکنند؟ وقتیکه بعدازظهر به مهمانخانه برمیگردم تا سفارشها را یادداشت بکنم، تازه این آقایان را میبینیم که دارند چاشت خودشان را صرف میکنید. میخواستم بدانم اگر من چنین کاری میکردم رئیسم به من چه میگفت؟ فوراً مرا بیرون میانداخت؟ کی میداند. شاید هم این کار عاقلانه باشند. اگر پای بند خویشانم نبودم، مدتها بود که استعفای خودم را دادم بود. میرفتم رئیسمان را گیر میآوردم و مجبور نبودم که فرمایشهای او را قورت بدهیم. در اثر این کار لابد از روی میز دفترش میافتاد. این هم اطوار غریبی است: برای حرف زدن با کارمندانش روی میز دفتر صعود میکند. مثل این که به تخت نشسته؛ آنهم با گوش سنگین که باید کاملاً نزدیکش رفت. درهرحال، هنوز امیدی باقی است. هر وقت پولی را که اقوامم به او بدهکارند پسانداز کردم این هم پنج شش سال وقت لازم دارد حتماً این ضربت را وارد میآورم. بعد هم حرف حساب یک کلمه و ورق برمیگردد. درهرحال، باید برای ترن ساعت پنج بلند شوم.
به ساعت شماطه که روی دولابچه تیک وتاک میکرد نگاهی انداخته و فکر کرد: «خدا به داد برسد!» ساعت شش و نیم بود و عقربک ها بهکندی جلو میرفتند. از نیم هم گذشته بود: نزدیک شش و سه ربع بود. پس ساعت شماطه، زنگ نزده بود؟ مع هذا، از توی رختخواب، عقربک کوچک دیده میشد که روی ساعت چهار قرارگرفته بود: شماطه حتماً زنگ زده بود. پس در این صورت، باوجود سرو صدایی که اثاثیه را به لرزه درمیآورد، گره گوار به خواب خوشی بوده؟ خواب خوش! نه او به خواب خوش نرفته، ولی غرق خواب بوده. بله؛ اما حالا؟ ترن اول ساعت هفت حرکت میکرد. برای این که بتواند به آن ترن برسد باید دیوانه وار عجله بکند. از این گذشته، کلکسیون نمونهها هم در پاکت پیچیده نشده بود؛ اما آنچه مربوط به خود گره گوار میشد این که او کاملاً سر دماغ نبود. بر فرض هم که خودش را به ترن میرسانید، اوقاتتلخی اربابش مسلم بود؛ زیرا پادوی دوچرخه سوار، سر ساعت پنج، دم ترن انتظار گره گوار را کشیده و مسامحهٔ او را به تجارتخانه اطلاع داده بود. این آدم مطیع و احمق، یک نوع غلام حلقهبهگوش و تحتالحمایهٔ رئیس بود اما اگر خودش را به ناخوشی میزد؟ این هم بسیار کسلکننده بود و به او بدگمان میشدند؛ زیرا پنج سال میگذشت که در این تجارتخانه کار میکرد و هرگز کسالتی به او عارض نشده بود. حتماً رئیس با پزشک بیمه میآمدند و پدر و مادرش را از تنبلی پسرشان سرزنش میکردند و اعتراضات را به اتکای قول پزشک که برای او هرگز ناخوش وجود نداشت و فقط تنبل وجود داشتنه رد میکرد. آیا ممکن بود، طبیب در این مورد بخصوص اشتباه کند؟ گره گوار حس میکرد که کاملاً حالش بهجا است. فقط این احتیاج بیهوده به خوابیدن، آنهم در چنین شب طولانی، او را از کار باز داشته بود. اشتهای غریبی در خود حس میکرد.
در همان موقع که این افکار را به سرعت در مغزش زیرورو میکرد بیآنکه تصمیم بگیرد از رختخواب بلند بشود، شنید که درِ پهلوی بسترش را میکوبند و در هماندم، ساعت زنگ سه ربع را زد. مادرش او را صدا میکرد: «گره گوار، ساعت هفت ربع کم است. آیا خیال نداری به ترن برسی؟!» طنین صدایش گوارا بود! گره گوار از آهنگ جواب خودش به لرزه افتاد. در این که صدایش شناخته میشد شکی در بین نبود، او بود که حرف میزد؛ اما یک جور زق زق دردناکی که ممکن نبود از آن جلوگیری کند و به نظر میآمد که از ته وجودش بیرون میآمد و در صدایش داخل میشد و کلمات، صوت حقیقی خود را نداشتند؛ مگر در لحظه اول و سپس صوت مغشوش میشد؛ بهطوریکه آدم از خودش میپرسید، آیا درست شنیده است یا نه؟ گره گوار خیال داشت جواب مفصلی بدهد؛ اما با این شرایط به همین اکتفا کرد که بگوید: «بله بله مادرجان، متشکرم، بلند میشوم.» …
فرانتس کافکا (به آلمانی: Franz Kafka) (زاده ۳ ژوئیهٔ ۱۸۸۳ – درگذشته ۳ ژوئن ۱۹۲۴) یکی از بزرگترین نویسندگان آلمانیزبان در سده ۲۰ (میلادی) بود. آثار کافکا در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب بهشمار میآیند.
فرانتس کافکا به دوست نزدیک خود ماکس برود وصیت کرده بود که تمام آثار او را نخوانده بسوزاند. ماکس برود از این دستور وصیتنامه سرپیچی کرد و بیشتر آثار کافکا را منتشر کرد و دوست خود را به شهرت جهانی رساند. پُرآوازهترین آثار کافکا، رمان کوتاه مسخ (Die Verwandlung) و رمان محاکمه و رمان ناتمام قصر هستند. اصطلاحاً، به فضاهای داستانی که موقعیتهای پیشپاافتاده را به شکلی نامعقول و فراواقعگرایانهتوصیف میکنند -فضاهایی که در داستانهای کافکا زیاد پیش میآیند- کافکایی میگویند.
آغاز زندگی
کافکا در یک خانوادهٔ آلمانیزبان یهودی در پراگ زاده شد. در آن زمان پراگ مرکز پادشهی بوهم بود. این پادشاهی، یکی از سرزمینهای متعلق به امپراتوری اتریش-مجارستان بود. او بزرگترین فرزند خانواده بود و دو برادر کوچکتر داشت که هر دو آنها پیش از شش سالگی فرانتس مردند و سه خواهر که در جریان جنگ جهانی دوم در اردوگاههای مرگ نازیها جان باختند.
پدرش بازرگان یهودی و مادرش زنی متعصب بود. رفتار مستبدانه و جاهطلبانهٔ پدر، چنان محیط ترسناکی در خانواده به وجود آورده بود که از کودکی سایهای از ترس بر روح کافکا انداخت و در سراسر زندگی هرگز از او دور نشد. شاید همین نفرت از زندگی در کنار پدری سنگدل موجب شد که کافکا ابتدا به مذهب پناه برد.
کافکا زبان آلمانی را به عنوان زبان نخست آموخت. ولی زبان چکی را هم کموبیش بینقص صحبت میکرد. همچنین با زبان و فرهنگ فرانسه نیز آشنایی داشت و یکی از رماننویسان محبوبش گوستاو فلوبر بود. آموزش یهودی او، به جشن تکلیف در سیزده سالگی و چهار بار در سال به کنیسه رفتن با پدرش محدود بود.
تحصیل
کافکا در سال ۱۹۰۱ دیپلم گرفت و سپس در دانشگاه کارلف (دانشگاه آلمانی چارلز-فردیناند در پراگ) به یادگیری رشتهٔ شیمی پرداخت. ولی پس از دو هفته، رشتهٔ خود را به حقوق تغییر داد. این رشته، آیندهٔ روشنتری پیش پای او میگذاشت که سبب خشنودی پدرش میشد. همچنین دورهٔ تحصیل طولانیتر آن به کافکا فرصت شرکت در کلاسهای ادبیات آلمانی و هنر را میداد. کافکا در پایان سال نخست تحصیلش در دانشگاه با ماکس برود آشنا شد که به همراه فلیکس ولچ روزنامهنگار که او هم در رشتهٔ حقوق تحصیل میکرد تا پایان عمر از نزدیکترین دوستان او باقی ماندند.
کافکا در سال ۱۹۰۶
کافکا در تاریخ ۱۸ ژوئن ۱۹۰۶ با مدرک دکترای حقوق فارغالتحصیل شد و یک سال در دادگاههای شهری و جنایی به عنوان کارمند دفتری، خدمت سربازی بدون حقوق خود را انجام داد.
کار
کافکا در ۱ نوامبر ۱۹۰۷ به استخدام یک شرکت بیمه ایتالیایی به نام Assicurazioni Generali درآمد و حدود یک سال به کار در آنجا ادامه داد. از نامههای او در این مدت برمیآید که از برنامهٔ ساعات کاری —شش صبح تا هشت شب— ناراضی بوده؛ چون نوشتن را برایش سخت میکردهاست. او در ۱۵ ژوئیه ۱۹۰۸ استعفاء داد و دو هفته بعد، کار مناسبتری در مؤسسهٔ بیمهٔ حوادث کارگری پادشاهی بوهم پیدا کرد. او اغلب از کار خود به عنوان «کاری برای نان درآوردن» و پرداخت مخارجش یاد کردهاست. با این وجود، او هیچگاه کارش را سرسری نگرفت و ترفیعهای پیدرپی نشان از پرکاری او دارد. در همین دوره او کلاه ایمنی را اختراع کرد و به دلیل کاهش تلفات جانی کارگران در صنایع آهن بوهم و رساندن آن به ۲۵ نفر در هر هزار نفر، یک مدال افتخار دریافت کرد.
همچنین وظیفهٔ تهیهٔ گزارش سالیانه نیز به او واگذار شد. گفته میشود او چنان از نتیجهٔ کار خود راضی بود که نسخههایی از گزارش را برای خانواده و اقوامش فرستاد. همزمان کافکا به همراه دوستان نزدیکش ماکس برود و فلیکس ولش که سه نفری دایرهٔ صمیمی پراگ را تشکیل میدادند فعالیتهای ادبی خود را نیز ادامه میداد.
کافکا از ۱۹۱۰ تا پایان عمر خود به نوشتن یادداشتهای خصوصی پرداخت که اثری در شناخت شخصیت و زندگی او بهشمار میآیند. فرانتس کافکا در این یادداشتها از ترس از بیماری، تنهایی، شوق فراوان به ازدواج و همزمان هراس از آن، کینهٔ به پدر و مادر و احساسهای گوناگون خویش نوشت.
روابط اجتماعی
در سال ۱۹۱۱ کارل هرمان همسر خواهرش اِلی، به کافکا پیشنهاد همکاری برای راهاندازی کارخانهٔ پنبهٔ نسوز پراگ، هرمان و شرکا را داد. کافکا در ابتدا تمایل نشان داد و بیشتر وقت آزاد خود را صرف این کار کرد. در این دوره با وجود مخالفتهای دوستان نزدیکش از جمله ماکس برود به فعالیتهای نمایشی تئاتر ییدیش هم علاقهمند شد و در این زمینه نیز کارهایی انجام داد.
کافکا در سال ۱۹۱۲ در خانهٔ دوستش ماکس برود با فلیس بوئر که در برلین نمایندهٔ یک شرکت ساخت دیکتافون بود آشنا شد. در پنج سال پس از این، آنها نامههای بسیاری برای هم نوشتند. کافکا اغلب خندهرو و اجتماعی بو.د اما در زندگی شخصی و روابطش زیاد موفق نبود. بهطوریکه پس از دو بار نامزدی با فلیسه، در سال ۱۹۱۷ رابطه آنها به پایان رسید. رابطه بعدی کافکا با دختری به نام دورا دایامنت بود. کافکا و دورا ریشههای یهودی داشتند و طرفدار سوسیالیسم بودند. بنابراین خیلی زود تصمیم گرفتند که رابطه نزدیکتری با هم ایجاد کنند و در برلین با یکدیگر همخانه شدند.
کافکا در اوائل دهه ۱۹۲۰ (میلادی) روابط نزدیکی با میلنا ینسکا نویسنده و روزنامهنگار هموطنش پیدا کرد. در سال ۱۹۲۳ برای فاصله گرفتن از خانواده و تمرکز بیشتر برنوشتن، مدت کوتاهی به برلین کوچ کرد. آنجا با دوریا دیامانت یک معلم بیست و پنج سالهٔ کودکستان و فرزند یک خانوادهٔ یهودی سنتی ـ که آن قدر مستقل بود که گذشتهاش در گتو را به فراموشی بسپارد ـ زندگی کرد. دوریا معشوقه کافکا شد و توجه و علاقهٔ او را به تلمود جلب کرد.
بیماری و مرگ
کافکا در سال ۱۹۱۷ دچار بیماری سل شد و ناچار شد چندین بار در دورهٔ نقاهت به استراحت بپردازد. در طی این دورهها خانواده او به ویژه خواهرش اُتا مخارج او را میپرداختند. در این دوره، با وجود ترس کافکا از این که چه از لحاظ بدنی و چه از لحاظ روحی برای مردم نفرتانگیز باشد، بیشتر مردم از ظاهر پسرانه، منظم و جدی، رفتار خونسرد و خشک و هوش نمایان او خوششان میآمد.
آرامگاه کافکا در گورستانژیژکوف پراگ
باور بر این است که کافکا در سراسر زندگی خود از افسردگی حاد و اضطراب رنج میبردهاست. او همچنین دچار میگرن، بیخوابی، یبوست، جوش صورت و مشکلات دیگری بود که عموماً عوارض فشار عصبی و نگرانی هستند. کافکا تلاش میکرد همهٔ اینها را با رژیم غذایی طبیعی، مانند گیاهخواری و خوردن مقادیر زیادی شیر پاستوریزهنشده (که به احتمال زیاد سبب بیماری سل او شد) برطرف کند. به هر حال بیماری سل کافکا شدت گرفت و او به پراگ بازگشت. سپس برای درمان به استراحتگاهی در وین رفت و در ۳ ژوئن ۱۹۲۴ در همانجا درگذشت. وضعیت گلوی کافکا طوری شد که غذا خوردن آن قدر برایش دردناک بود که نمیتوانست چیزی بخورد و چون در آن زمان تغذیه وریدی هنوز رواج پیدا نکرده بود راهی برای خوردن نداشت. بنابراین بر اثر گرسنگی جان خود را از دست داد. بدن او را به پراگ برگرداندند و در تاریخ ۱۱ ژوئن ۱۹۲۴ در گورستان یهودیها در ژیژکوف پراگ به خاک سپردند.
عقاید و دیدگاه دینی
کافکا در بیشتر زندگیش، بیطرفی خود را در مورد ادیان رسمی حفظ کرد. با این حال و با این که هیچوقت شخصیتهای داستانهایش را یهودی تصویر نکرد هرگز تلاش نکرد ریشهٔ یهودی خود را پنهان کند. او از لحاظ فکری به مکتب یهودیت حسیدی در یهودیت علاقهمند بود که برای تجارب روحانی و صوفیانه ارزش زیادی قائل است. کافکا در ده سال پایانی عمر خود حتی به زندگی در اسرائیل ابراز تمایل کرد. تناقضات اخلاقی و آیینی موجود در داستانهای «داوری»، «آتشانداز»، «هنرمند گرسنگی» و «پزشک دهکده»، همه نشانههایی از علاقهٔ کافکا به آموزههای خاخامها و تناسب آنها با قوانین و قضاوت در خود دارند. از طرف دیگر سبک وسواسی طنزآمیز راوی مجادلهجوی «ژوزفین آوازهخوان»، سنت شعارگونهٔ موعظههای خاخامها را نمایان میکند.
روزنامه نیویورک تایمز در تاریخ ۱۶ اوت ۲۰۰۸، نامهای از دورا دایامنت، آخرین معشوقه کافکا به دوست نزدیک کافکا یعنی ماکس برود را منتشر کرده که در آن وی مدعی شده بود که «کافکا همیشه میخواست به اسرائیل مهاجرت کند».
داستان نوشتههای گمشده کافکا بهطور گسترده در مطبوعات و رسانهها منعکس شده و به دنبال آن آرشیو ادبی آلمان در مارباخ آم نکا که صاحب مجموعهای از نامههای کافکا است خواستار انتقال این اسناد از اسرائیل به آلمانشدهاست. اما کتابخانه ملی اسرائیل گفته که هیچ سند مهمی که مربوط به تاریخ مردم یهود باشد از اسرائیل خارج نخواهد شد.
انتشار نوشتهها
چاپ نوشتهها پس از مرگ
کافکا در طول زندگی خود، تنها چند داستان کوتاه منتشر کرد که بخش کوچکی از کارهایش را تشکیل میدادند و هیچگاه هیچیک از رمانهایش به پایان نرسید (به جز شاید مسخ که برخی آن را یک داستان بلند میدانند). نوشتههای او تا پیش از مرگش چندان توجهی به خود جلب نکردند. کافکا به دوستش ماکس برود گفته بود که پس از مرگش همهٔ نوشتههایش را نابود کند. دوریا دیامانت معشوقهٔ او با پنهان کردن نزدیک ۲۰ دفترچه و ۳۵ نامهٔ کافکا، تا اندازهای به وصیت کافکا عمل کرد. تا هنگامی که در سال ۱۹۳۳ گشتاپو آنها را ضبط کرد. برود بر خلاف وصیت کافکا عمل کرد و نوشته فرانتس کافکا را پیش خود نگه داشت. در سال ۱۹۳۹ به دنبال اشغال چکسلواکی به دست نازیها ماکس برود پراگ را ترک کرد و نوشتههای کافکا را در یک چمدان با خود به تلآویو برد. او بعدها همهٔ کارهای کافکا را منتشر کرد. نوشتهها کافکا خیلی زود توجه مردم و تحسین منتقدان را برانگیختند.
دادخواست حقوقی
ماکس برود در وصیتنامه خود، یادداشتهای فرانتس کافکا را به منشی خود، استر هوف واگذار داده و از او خواسته بود آنها را به کتابخانه ملی اسرائیل بدهد. اما استر هوف، از این کار خودداری کرد و در سال ۱۹۸۸ نسخه دستنویس محاکمه را به قیمت ۲ میلیون دلار آمریکافروخت. او بخشی از یادداشتها را در آپارتمان خود در تلآویو و بخشی دیگر را در چند گاوصندوق در بانکهای اسرائیل و سوئیس پنهان کرد. پس از مرگ استر هوف در سال ۲۰۰۷ کتابخانه ملی اسرائیل از دختران او خواست به وصیت مکس برود احترام بگذارند و باقی یادداشتها را به این کتابخانه بدهند. اما آنها این خواسته را نپذیرفتند. در سال ۲۰۰۸ کتابخانه ملی اسرائیل، دادخواست حقوقی را برای گرفتن این یادداشتها آغاز کرد. در پایان، دیوان عالی اسرائیل به نفع کتابخانه ملی این کشور رای داد و جستجو برای یافتن این نوشتهها آغاز شد. با جستجوی نوشتهها در خانه استرهوف و آرشیو ادبی آلمان و بانک یوبیاس، این نوشتهها پیدا شدند. بنابراین در اوت ۲۰۱۹ همه نوشتههای فرانتس کافکا در کتابخانه ملی اسرائیل گردآوری شدند.
نویسندگی
سبک نوشتاری
کافکا که در پراگ به دنیا آمده بود زبان چکی را خوب میدانست، ولی برای نوشتن زبان آلمانی پراگ (Prager Deutsch)، گویش مورد استفادهٔ اقلیتهای آلمانی یهودی و مسیحی در پایتخت بوهم را انتخاب کرد. به نظر کافکا آلمانی پراگ «حقیقیتر» از زبان آلمانی رایج در آلمان بود و او توانست در کارهایش به گونهای از آن بهره بگیرد که پیش و پس از او کسی نتوانست.
با نوشتن به آلمانی، کافکا توانست جملههای بلند و تودرتویی بنویسد که سراسر صفحه را اشغال میکردند. جملات کافکا بیشتر، پیش از نقطهٔ پایانی، ضربهای برای خواننده در چنته دارند ـ ضربهای که مفهوم و منظور جمله را تکمیل میکند. خواننده در واژهٔ پیش از نقطهٔ پایان جمله، در مییابد که چه اتفاقی برای گرگور سامسا افتاده است.
مشکل دیگر پیش روی برگردانندهها استفادهٔ عمدی نویسنده از واژهها یا گزارههای ابهامآمیزی است که میتوانند معانی مختلفی داشته باشند. نمونه آن، واژهٔ Verkehr در جملهٔ آخر داستان «داوری» است؛ این جمله را میتوان اینطور برگردان کرد: «و در این لحظه، جریان بیپایان خودروها از بالای پل میگذشتند.» ولی کافکا به دوستش ماکس برود گفته بود که هنگام نگارش این جمله به «انزال ناگهانی» فکر میکردهاست.در حالی که برگردان رایج برای Verkher همان ترافیک است.
مجسمهٔ برنزی کافکا در پراگ
تفسیر نقادانه
بسیاری از منتقدان تلاش کردهاند با تفسیر آثار کافکا در چارچوب مکاتب ادبی از جمله نوگرایی و واقعگرایی جادویی مفاهیم عمیقتری از آنها استخراج کنند. ناامیدی و پوچی حاکم بر فضای داستانهای کافکا نمادی از اگزیستانسیالیسم شمرده میشود. برخی دیگر به سخره گرفتن دیوانسالاری در داستانهایی مانند «گروه محکومین»، «محاکمه» و «قصر» را نشانی از تمایل به مارکسیسم میدانند. در حالی که برخی دیگر، علت مخالفت کافکا با دیوانسالاری را آنارشیسم میدانند.دیگرانی نیز هستند که کارهای او را از دریچهٔ یهودیت (بورخس یادداشتهایی در این زمینه دارد) یا فرویدیسم(به دلیل مشاجرات خانوادگی کافکا) یا تمثیلهایی از جستجوی متافیزیکی به دنبال خدا (یکی از معتقدان این نظریه توماس مان بود) میبینند.
درونمایه بیگانگی و زجر کشیدن بارها و بارها در آثار مختلف ظاهر میشود و با تأکید بر این کیفیت، پژوهشگرانی مانند ژیل دلوز و فلیکس گاتاری است که عقیده دارند کافکا بیش از نویسنده تنهایی است که از سر رنج مینویسد و کارهای او سنجیدهتر و «شادتر» از چیزی هستند که به نظر میرسند.
گذشته از این، با خواندن یکی از کارهای کافکا به صورت مجزا —با تمرکز بر بیهودگی تقلای شخصیتها و بدون توجه به زندگی خود نویسنده— است که طنز کافکا مشخص میشود. کارهای کافکا از این دیدگاه، ربطی به مشکلات خود او در زندگیش ندارند و نمایانگر ساختگیبودن مشکلات آدمها هستند.
زندگینامهنویسان گفتهاند که خیلی پیش میآمده که کافکا بخشهایی از کتابهایی که رویشان کار میکرده را برای دوستان نزدیکش میخوانده و در این خوانشها همیشه بر جنبهٔ طنزآمیز نثر متمرکز بوده است. میلان کوندراطنز کافکا را در اساس فراواقع گرایانه و الهامبخش هنرمندانی جون فدریکو فلینی، گابریل گارسیا مارکز، کارلوس فوئنتس و سلمان رشدی میداند. مارکز میگوید با خواندن مسخ کافکا بود که فهمید «میتوان جور دیگری نوشت».
تاریخ انتشار
خوانندگان آثار کافکا هنگام انتخاب کتاب برای خواندن باید به تاریخ انتشار کتابهای او (چه ویرایشهای آلمانی و چه ویرایشهای برگردان شده) توجه داشته باشند. کافکا پیش از آمادهسازی (و در برخی موارد حتی به پایان رساندن) برخی از نوشتههایش برای انتشار از جهان رفت. بنابراین رمانهای قصر (که وسط یک جمله تمام میشود و در مورد تعلق داشتن یا نداشتن قسمتهایی از متن به اثر ابهام وجود دارد)، محاکمه (که فصول آن شماره ندارند و بعضی از آنها ناتمام ماندهاند) و آمریکا (کافکا نام مردی که ناپدید شد را برای آن انتخاب کرده بود) همه توسط ماکس برود آماده و چاپ شدند. به نظر میرسد برود هنگام کار روی دستنوشتهها اجازهٔ دخل و تصرفهایی را به خود دادهاست (جابهجا کردن فصلها، تغییر زبان آلمانی و تصحیح نقطهگذاری). بنابراین متن اصلی آلمانی که چاپ نشد، تغییر داده شدهاست. نسخههای ویرایش شده توسط برود اغلب ویرایش نهایی (Definitive Edition) نامگذاری میشود.
پس از پایان جنگ جهانی دوم مالکوم پیسلی توانست بیشتر دستنوشتههای کافکا را گردآوری کند و در سال ۱۹۶۱ در اختیار کتابخانه بادلین دانشگاه آکسفورد قرار دهد. متن محاکمه نیز بعدها در مزایده خریداری شد و در اختیار بایگانی ادبی آلمان قرار گرفت.
مالکوم پیسلی، گروهی را برای بازسازی رمانهای آلمانی تشکیل داد و ناشر آلمانی اس فیشر فرلاگ آنها را دوباره چاپ کرد. خود پیسلی بر انتشار قصر و محاکمه (چاپ هر دو در ۱۹۸۲) و یکی از همکارانش بر انتشار آمریکا (چاپ ۱۹۸۳) نظارت کردند. این ویرایشها، بیشتر، ویرایش منتقدان (Critical Edition) یا ویرایش فیشر نامیده میشوند. متن آلمانی این آثار و بسیاری از نوشتههای دیگر کافکا را در وبگاه پروژهٔ کافکا بیابید
در ایران
بسیاری از آثار کافکا در ایران برگردان شدهاند. از جمله آنها برگردانهای فرزانه طاهری بر مسخ، صادق هدایت و امیر جلالالدین اعلم و حسن قائمیان بر مسخ و گروه محکومین و گراکوسی شکارچی و برگردان جلالالدین اعلم از قصر و همچنین برگردان همه آثار کافکا توسط علی اصغر حداد در نشر ماهی هستند.. همانطور که گفته شد برگردان آثار کافکا بسیار دشوار و در بعضی موارد غیرممکن مینمایند. به همین خاطر بسیاری از برگردانهای فارسی آثار کافکا راضی نیستند.