ریسمان تو پاره می‌شود. تو معلق می‌شوی: تو، معلق، می‌روی. | عباس نعلبندیان |


گفتم: با یاد درد تو به خاب می‌روم و با یاد درد تو خاب می‌بینم و با یاد درد تو برمی‌خیزم. لیکن بدنت و صورتت کم‌کم از نگرم محو می‌شود. آن‌گونه که گویی می‌پوسی. تمامی اندام و تمامی وجودت در هم نرم می‌شود و کوچک می‌شود و می‌رود و سرانجام، از آن، چیزی مگر تصویر «رنج» باقی نمی‌ماند.

عباس نعلبندیان (زاده۱۳۲۶–درگذشته ۸ خرداد ۱۳۶۸) نویسنده و مترجم پیشرو ایرانی بود. او را در جشن هنر شیراز ستوده بودند و جایزه‌های فراوان گرفته بود. پس از انقلاب و با تعطیلی کارگاه نمایش چندی به زندان افتاد و پس از آزادی بیکار و خانه‌نشین شد. وی در سال ۱۳۶۸ خودکشی کرد.


نعلبندیان در سال ۱۳۲۶ در سنگلجِ تهران زاده شد. دوران کودکی و نوجوانی‌اش در فصل تابستان به کمک پدرش در دکه روزنامه فروشی واقع در خیابان فردوسی پایین‌تر از فروشگاه فردوسی می‌رفت و بیشتر وقت خود را به مطالعه در دکه می‌گذراند. در سال ۱۳۴۳ وارد دبیرستان ادیب شد، و تا یکی دو سال بعد از چند دبیرستان اخراج شد. دست آخر به دبیرستان فخر رازی رفت و در آن‌جا با بهمن مفید، شاهرخ صفایی، شهرام شاهرخ‌تاش و محمود استادمحمد هم‌درس شد. دورهٔ شش‌سالهٔ دبیرستان را نتوانست به پایان برساند و سرانجام در سال ششم متوسطه بدون گرفتن دیپلم دبیرستان را رها کرد. او پس از آشنایی با افرادی چون محمد آستیم که دیگران او را استاد نعلبندیان تلقی می‌کردند و محمود استادمحمد و رفت‌وآمد به محافل هنری آن دوره مانند کافه فیروز در ۱۸ سالگی شروع به نوشتن کرد.


اولین داستانش در دهه ۴۰ به همت رضا سیدحسینی در مجله «جهان نو» منتشر شد. با نگارش نمایشنامه «پژوهشی ژرف و سترگ در سنگواره‌های قرن بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمی‌کند» جایزه اول مسابقه نمایشنامه نویسی نسل جوان را از آن خود کرد. این نمایش همان سال در جشن هنر شیراز نیز جوایز متعددی را نصیب خود کرد و نویسنده را به شهرت رساند، در بیانیهٔ هیئت داوران ذکر شده بود: «جایزهٔ دوم به مبلغ پنجاه هزار ریال به نمایشنامهٔ “پژوهشی …” اثر آقای عباس نعلبندیان که نوجوان روزنامه فروشی است و اثر او به عنوان شاهکاری از یک نابغه، از طرف چهار تن از داوران وزارت فرهنگ و هنر اعلام شد [اهدا می‌شود.] او تاکنون پایش به داخل هیچ تالار نمایشی نرسیده‌است .» پژوهشی ژرف وسترگ… بعد از آن در سال ۴۷ در تالار انجمن فرهنگی ایران و امریکا به کارگردانی آربی آوانسیان به نمایش عمومی درآمد.
او با شکوه نجم‌آبادی ازدواج کرد و بعد از مدتی از او جدا شد. مدتی هم با فهیمه آموزنده زندگی کرد. او فرزندی ندارد. برادرش محمد یوسفی و برادر زاده‌ها و خواهر زاده‌ها تنها بازماندگان او می‌باشند.

کارگاه نمایش
عباس نعلبندیان در سال ۴۸ به عنوان مدیر و عضو شورا در کارگاه نمایش مشغول به کار شد و تا اواخر سال ۵۷ در همین سمت باقی‌ماند. با وقوع انقلاب ۱۳۵۷ ایران، کارگاه نمایش منحل شد. تعدادی از اعضای کارگاه به دادگاه احضار شدند، از جمله عباس نعلبندیان که ۴ ماه را در زندان گذراند. آسیب روحی این ۴ ماه، به همراه انزواء و محدودیت‌های حضور در عرصهٔ تئاتر او را خانه نشین کرد. ابتدا در منزلش در خیابان جمهوری خیابان سی تیر ساکن بود اما پس از مصادره منزلش به خانه پدریش واقع در خیابان پیروزی میدان بروجردی رفت در تنگدستی روزگار گذراند و با انگشت شماری از دوستان معاشرت داشت.

مرگ
نعلبندیان در اول خرداد سال ۱۳۶۸ در سن ۴۲ سالگی با خوردن قرص خودکشی کرد در زمان مرگ صدای خود را ضبط کرد و آخرین سخنان را بر زبان جاری کرد. جسدش را چند روز بعد یافتند، و در هشتم خرداد به خاک سپرده شد. او در قطعه ۱۰۹ ردیف ۹۶ شماره ۵۰ بهشت زهرا تهران آرمیده‌است و بر سنگ مزارش نوشته “در این غربت قریب عطر تو را از کدامین طوفان باید خاست”.

سبک
نعلبندیان در آثار خود بیشتر به مفاهیمی مثل شهوت، رستگاری، مرگ و عشق‌های نامتعارف می‌پرداخت و شخصیت‌های آثار او، اغلب مردم فرودست جامعه بودند. آثار وی ادبیات صریحی دارند و در آن‌ها با بی پروایی از کلمات رکیک و زبان کوچه و بازار (برای نشان دادن قشر فرودست جامعه) استفاده شده‌اند نعلبندیان املاء خاص خود را داشت (تلا. خاهش. خاهر- سدا – سندلی – خاست و…)

نعلبندیان در گفتگویی که اردیبهشت سال ۵۰ در مجله «تماشا» چاپ شد، گفت:

«اصولاً من تئاتر را به آن صورت نمی‌شناسم و آمدنم به این حوزه کاملاً تصادفی بود. یعنی وقتی نمایشنامه «پژوهشی ژرف وسترگ» را می‌نوشتم به این فکر نمی‌کردم که چیزی است، که کسی بخواهد بخواند یا اینکه اجرا شود. تا وقتیکه این نمایش برنده جایزه شد. حتی دو سه نفری هم که پیشتر از آن این کار را خوانده بودند، نظر چندان موافقی نسبت به آن نداشتند.»

…….

من زار می زنم و باران تمام دنیا از دیده می بارم. آن ها، سرد و بی اعتنا و خشن، تابوت را به تندی، و با تهلیل های پیاپی، پیش می برند. کسی دست مرا گرفته است و من می دوم. دانه های برف، آغشته به رنگ سپید بی رحم و پیچیده در حریر گزنده ی باد به صورتم می خورد. به صورت کوچکم. به دست هایم. به دست های کوچکم


ریسمان تو پاره می شود. تو معلق می شوی: تو، معلق، می روی. آن خنجر را، آن ظناب را، آن زهر را بردار. از سپیدی روز و از سیاهی شب، فرار کن. به شفق فکر کن: به پگاه، به صبح کاذب. به تیرهای بلند چوبی سرخ، در پای دیوارهای سرخ. یادت هست؟


ما نمی توانیم با هم سخن بگوییم. بر دست هایش خ های سیاه است: پاهایش از آن او نیستند: خود را بر زمین می کشد. ابرویش شکافته. سرش شکسته. انگشتان بی ناخنش با چنان رازی درآمیخته اند و اندامش آن چنان در هم مختصر شده که مرگ مرگ مرگ مرگ مرگ.
ما نمی توانیم با هم سخن بگوییم. لب هایش خشک است


شاید می خواهد گریه ام بگیرد اما غمگین تر از آنم


یک جفت لب شهوی. مقدار زیادی حرف که به زحمت نگهشان می دارم تا بیرون نریزند. آهن هایی که شب ها وقت خواب، روی چشمم می گذارمشان تا بخوابم


شتابان، در چمدانم را می بندم و راه می افتم. ولی نه. باید هرچه تندتر دور شوم. غبار سبزی که همه چیز را پوشانده، به نرمی، به نرمی، به نرمی، برمی خیزد و به درون برگ ها می رود: برگ ها سبز می شوند. شهر سیاه می شود. شهر سیاه تر می شود. برگ ها تبسم کنان از من دور می شوند و من، همچنان می دوم


چقدر همه چیز سرد است. چقدر از همه چیز فاصله دارم. چنگ به هیچ چیز نمی توانم بزنم. دراز می کشیم. نمی دانم چکار باید بکنم. به خواب می روم


نبض نامرئی زندگی دنگ، دنگ، دنگ، دنگ می کوبد. خطی است که از میان رگ و پی و خون و گوشت ، از میان آسفالت خیابان و سبزینه ی گیاه، از میان انجیره های خشک و تکه های ابر، از میان صافی گریه و سیاهی، می گذرد. احساس دلتنگی می کنم. بغض گلویم را می گیرد


جاده، بی پایان است و من هرچه فکر می کنم که از کجا می آییم و به کجا می رویم، چیزی به یادم نمی آید: آیا از دست کسی می گریزم؟ از شهری می گریزم؟ به شهری می روم؟ به مغزم فشار می آورم. دو سوی جاده را نگاه می کنم که شاید نشانه ای پیدا کنم، یا فرسنگ شماری، هیچ نیست


در میان آن رنگ غریب و سکوت کامل و زمین نرم، بر رویش می افتم. او دست هایش را به دور من حلقه می کند و صدای خون…
آیا این نفخه ی مجشم و شیرین و ازلی مرگ است که به تلخی بر من می وزد؟


کمی ساکت می مانیم بعد می گویم:
چه کار داری؟
هیچ نمی گوید. می گویم:
پیر و شکسته شده ایو خط های پیشانی ات
هیچ نمی گوید. می گویم:
کمی قوز کرده ای. سنگین تر راه می روی و آرام تر حرف می زنی
با دست، خطب در فضا می کشد و هیچ نمی گوید. می گویم:
مرا می ترسانی
هیچ نمی گوید. می گویم:
آن غروبی که رفتی و در گوری تازه کنده شده خوابیدی، یادت هست؟
گونه ام را نوازش می کند و محزون، لبخند می زند. یادم می آید که دم مرگ هم همین کار را کرد. می خندم. خندیدم. خطی در فضا کشیدم و خندیدم و در گور خوابیدم


مرگ در آسمان می ایستد. مرگ در آسمان ایستاده است. از یکی از ترک های زمین، دست آشنایی به سوی من بیرون می آید و صدای آشنایی می گوید:
برایم ترانه ای بخوان، برادر
من به شکاف زمین سرازیر می شوم و او از آسمان فرود می آید


نگاهم کرد. غم تمام دل های جهان و تمام کائنات، از این دو چشم مخمور، به بیرون روزنه داشت


چه خوب است که بمیرم تا بدانم مرگ چیست. آن وقت رازی را خواهم دانست که هیچ زنده ای نمی داند. چه راز گرانی! چه راز شگفتی! رازی که مردگان به هیچ روی از آن سخن نمی گویند. اگر بمیرم، اگر بمیرم…
خورشید دور می شود.
سرم درد می کند.


لیلا! در این غربت غریب، چنگ به کدام ریسمان باید زد؟ گرد کدام خورشید باید گشت؟ به صلای کدام نسیم باید رفت؟ عطر تو را از کدام توفان باید خواست؟


« دست خودت بود »
دست خودم بود؟ خودم این رویا – این کابوس – را به خواب خواستم؟ خودم خواستم که از این پس خشمم را فریاد کنم؟ خودم خواستم ریسمانی را بکشم تا چادری سیاه بر خانه ام – بر خانه مان – فرو افتد؟ خودم خواستم که جامه ام را به آتش بشویم؟ خودم خواسنم؟ خودم آن تیر نشان شده ا خواستم: آن آیینه ای را که به آهی خرد می شود؟ خواب. خودم خواستم که تو را، لیلا، لیلا، لیلا، لیلا، به باد بفروشم؟
او داشت می رفت. آفتاب تکه تکه در فضا می پراکند. در صدا می کرد و بوی عفنی به درون می آمد. به دمی گمان کردم بدنش در مه فرو می رود. لبانش را نمی توانستم ببینم. می خواست گریه ام بگیرد، اما غمگین تر از آن بودم.
گفتم:
« نرو »


دست هایی که در میان هریک خنجری کوچک نهفته است


چه شباهت غریببی. این دو شکل – مدرسه و گورستان – چگونه بر هم منطبق می شوند؟ چگونه راس هایشان بر یکدیگر می افتد؟ در گور از کدام دانش سخن است؟


گویی شهر در بزرگی داشت که یک باره به رویم بسته بودندش


مادربزرگم یک فرسنگ آن سوتر، در گورستان کنار امام زاده عبدالله خوابیده است. چه رشکس می برم به این همسایگان آرام


وقتی از جلوی من می گذرد، برای دمی دوزخ نگاهش در چشمانم می افروزد و می رود


کسی با سه میخ کوچک، یک آیینه ی شکسته ی جیبی را به دیوار کوبیده. آیینه، بی صاحب و تنها و شکسته و کثیف، بر دیوار مانده است. خودم را می کشانم به کنار آیینه.
لیلا آنجاست


لیلا آنجاست. در آینه کوچک شکسته ی زندان موقت. خودم را نزدیکتر می کشانم. او، با چشمانی که مرا نمی بینند، به من نگاه می کند. چشمانم تر می شود و پلک هایم تند تند به هم می خورد
«شاید بمیرد. می میرد. تمام شب در آن نشیه ی سفید. تمام شب در خیابان ها. او در خانه خواب است. نه، نیست. معرفت. بنفش. بنفش کمرنگ. بنفش تیره»
آیینه، خالی می شود
آیینه می شکند


به سوی شب راه می روم


تا شب راه می روم و سرانجام، به شب می رسم. به لیلا


پیراهن خونینش دل دل می زند و من هوای پرواز دارم


گفتم: با یاد درد تو به خواب می روم و با یاد درد تو خواب می بینم و با یاد درد تو برمی خیزم. لیکن بدنت و صورتت کم کم از نگرم محو می شود. آن گونه که گویی می پوسی. تمامی اندام و تمامی وجودت در هم نرم می شود و کوچک می شود و می رود و سرانجام، از آن، چیزی مگر تصویر « رنج » باقی نمی ماند


چهره اش به مهتابی در پس ابرهای عمق زمستان می ماند


شاید در دل گریه می کند. شاید پیش از این با گریه ی خود خلوت کرده بود که من آمدم


خیال می کنم که سایه ای از درون او بیرون می آید و در تاریکی سترگ اتاق، به آسمانه می چسبد


با دست خطی در فضا می کشد و هیچ نمی گوید


چشمانم را به آهن ها می بندم تا ابلیس برود
من رفته ام
به مادر بگو گاهی برایم گریه کند. من اینجا پوسیده ام و کسی نمی داند. چهل سال است


لیلا:
دیگر می روم. خودت که می دانی. هستی مگر چیست؟ ساکت. شب امشب چقدر ساکت است.برق رفته است و کوچه تاریک است. باد لامپی را که بر سر آن تیر دوردست است،،تکان می دهد. و سایه ها. فکر می کنم سرماخورده باشم. سرفه می کنم. این کار را نکن. هیچ نگو. هرچه بگویی به گریه می افتم. از صبح تا به حال دارم گریه می کنم. غروب که خودم را در آیینه دیدم. ترسیدم. با گونه های پف کرده و چشمان سرخ. آن پیرزن تکیده ی خمیده ی سپید موی عصا در دست، یادت هست؟
من گفتم: اگر مثل او بشوم از خانه بیرون نخواهم رفت.. تو گفتی.. چه گفتی؟ من گریه کردم. تو دست بر گونه ام کشیدی و انگشتانت خیس شد. کدام راز؟… نه، زیاد سنگین نیست. خودم می برمش . آنوقت یک بار که تو نباشی می آیم و بقیه اش را می برم. تقسیم وحشتناکی است. مثل بریدن یک دل است. یک کارد تیز می خواهد. یک کارد خیلی تیز می خواهد. سیگار تمام شده. بله. فرقی نمی کند. می کشم.
این سرما، از کدام منفذ، از کدام روزنه ی در، به خانه ی ما آمد؟
…این شب، این تیرگی ناگزیر، چگونه آفتاب را – آن هفت رنگ خوش را/ خوش را / ربود
یکدفعه هق هق می گیردم. حتی نفس های بلند هم دوای دردم نیست و اشک
آنچه که گمان می کردم رفته، به آرامی باز می آید
هیچ نگو
درد
و تسلیم آن پرده که می رفت می رفت می رفت می رفت. سپید سپید. گیجی. رخوت. رخوت مدام. آن پرده که می رفت می رفت می رفت می رفت


با انگشتانم پوست پیشانی ام را می فشارم. خطهای موازی در هم می روند و از هم بیرون می آیند


چهره ی ترسان من در آیینه، به آرامی به آرامی به آرامی به آرامی شسته می شود. توفان می شود. در آیینه توفان می شود. اغتشاش نامعقول رنگ ها و بعدها، حجم ها، میزان ها، اندازه ها،
و آرامی
مادرم در آیینه است


شناسنامه ام را می گیرم و چمدانم را بر می دارم و راه می افتم. با خود فکر می کنم چه شیرین است که در جای به جای و نقطه به نقطه ی این دنیا، آدم هایی باشند – بی سخن، محزون، آرام – که با چمدانی در دست و بار عظیمی از تنهایی بر دل و شوقی سترگ در جان، پیوسته از شهری به شهری بگذرند و در گذر از هر شهر، دمی و قدمی به فنا نزدیکتر شوند


اشک می بارد و لب، می خندد


به گریه ام می اندازد. نمی دانم چرا دلم یک باره می گیرد. گویی تکه ای از پاییز، تکه ای از پاییز، تکه ای از آسمان پر ابر یک روزپاییزی، به مهربانی، در این اتاق سرخ فرود می آید. پاییز، با رنگ خاکستری ابرها، با برگ هایی که زرد بر زمین می ریزند، با رگبارهای مدام، با خورشید گهگاه و با غم ناگزیر و گریه ای سنگین، در این اتاق فرود می آید.
به پاییز می گریم


لیلا، تو می روی و شب ها و دردها می آیند. تو می روی و سکون می آید. تو نرمای بهار و گرمای تموز و عطر خزان یک روح پژمرده ای. تو مستی خنده و خمار خموش چشمانی. تو شور شرابیو تو سرمای دردناک و کشنده ی زمستان یک جسم برهنه ای. تو شلاغ سوزنده ی سوزی بر بدن تکیده ی یک جنده ی پیر، در یک سحرگاه پر غم خاموش مه آلود. تو ارمغان مرگی. تو لبخند شیرین مرگی که روبند از چهره برمی دارد و پرمهر می گوید: سلام


دوباره باید بروم جایی و ناهار بخورم. دلم می گیرد. یاد تمام آن آدم هایی می افتم که این سرور ساده ی احمقانه را دارند که برای ناهار، به خانه ای بروند.
خانه ای و آغوشی. و هردو گرم شاید. و من اینقدر سرد، سرد، سرد، سرد.
من از سرما می لرزم


پدر! کاش کودک من بودی تا قطره های زلال اشک را از گونه های زرد پژمرده ات دور می کردم


نگاهم می کند. نه مهری و نه لبخندی و نه برقی از آشنایی.
می گویم:
کدام شب ها را می نوازی و کدام بستر را می آرایی؟ مهر چشمانت و لبخند لبانت چه کسی را سلام می گوید؟
او می رود
فریاد می زنم: سنگ سرد شبها را چه باید کرد؟ تو اگر بودی چه می کردی؟
او رفته است


خدایا! اگر من از آبی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از بادی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از آتشی ام، پس چرا به آن بازنمی گردم؟ اگر از خاکی ام پس چرا به آن بازنمی گردم؟ آه، ای ابرهای تدگذر! ای تمامی جوی هایی که سبک به راه خویش می روید، ای ستیغ های بلند که چون میخ های زمین بر جای نشسته اید، ای شادی دل ها! این گرم مدامی که در رگ های من می دود چاره کنید! دَوا
ران جانم را چاره کنید! اگر از آبی ام، اگر از خاکی ام، اگر از آتشی ام و اگر از بادی ام، به آنم بازگردانید! ای مهر! ای ماه! ای زمین! ای کشتزارهای بی نهایت! ای سرسبزی درختان! ای غایت درد! ای امید بی فرجام! آیا من سایه ایم که باید به جبری محتوم، در دل سیاهِ شبی، به فنا بروم؟ پس شب من کجاست؟ آیا من چکره ایم که باید در دل دریا یی فرود آیم؟ پس دریای من کجاست؟ این دژخیم سرمست زمان،بر من نمی نگرد. من، چنین تلخ و تنها، بر این نطع نشسته ام و سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان سر به آسمان دارم و مردمان، خندان، به نظاره


بر جای می مانم و به تصویر حیرت زده ی خود در آینه خیره می شوم. زمان درازی بود که خود را در آینه ندیده بودم. زمان درازی بود که آینه تصویر مرا به من نمی داد، بلکه فقط تصویر دیگران را به من نشان می داد. تصویر دیگری را. تکان نمی توانم بخورم. به نگرم می آید که اگر کوچکترین تلاشی برای برخاستن بکنم، اندامم خواهد شکست و بر زمین خواهد ریخت. پاره خواهد شد. و همچنان به چهره ی پر حیرت خویش، خیره مانده ام. این، منم، تصویر مبهوت آینه، منقیض می شود. گویی دهانم می خواهد به گفتن کلامی یا کلمه ای باز شود. چشمانم تنگ می شود و فشاری خط های چهره ام را در هم می کشد. صوتی نامفهوم، همچون صیحه، یا نفس راحتی، یا آهی پر افسوس از دهانم بیرون می آید. وتی بلند و کشیده مثل: ف.. ف… آیینه به آنی در هم می شکند و بند من از هم می گسلد


می گویم کاش گنجشکی آزاد بودم که شادی ام را سنگ تیر و کمان پسرکی کوچک به مرگ بدل می کرد

…..


آثار
نمایشنامه
پژوهشی ژرف و سترگ در سنگ‌واره‌های قرن بیست و پنجم زمین‌شناسی یا چهاردهم، بیستم فرقی نمی‌کند (۱۳۴۷، انتشارات سازمان جشن هنر)
اگر فاوست یک‌کم معرفت به‌خرج داده‌بود (۱۳۴۸، انتشارات کارگاه نمایش)
صندلی کنار پنجره بگذاریم و بنشینیم و به شب دراز تاریک خاموش سرد بیابان نگاه کنیم (۱۳۴۹، انتشارات کارگاه نمایش)
ناگهان هذا حبیب‌الله مات فی حب‌الله هذا قتیل‌الله مات بسیف‌الله (۱۳۵۰، انتشارات کارگاه نمایش)
قصه غریب سفر شاد شین شنگول به‌دیار آدم‌کشان و امردان و جذامیان و دزدان و دیوانگان و روسپیان و کاف‌کشان (۱۳۵۱، انتشارات کارگاه نمایش)
داستان‌هایی از بارش مهر و مرگ؛ یک پنج‌گانه (۱۳۵۶، انتشارات کارگاه نمایش)
هرامسا ۷۰۵٬۷۰۹ (۱۳۵۶، انتشارات کارگاه نمایش)
داود و اوریا (۱۳۹۸، دفترهای تئاتر نیلا، دفتر شانزدهم، ویژه عباس نعلبندیان)
قصه‌ها
هفت تا نه و نیم (۱۳۴۶، در مجله جهان نو)
ص‌ص‌م از مرگ تا مرگ (۱۳۵۱، انتشارات کارگاه نمایش)
وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک (۱۳۵۱، انتشارات کارگاه نمایش)
ترجمه‌ها
یک قطعه برای گفتن-فریاد کمک-معلم من پای من/پیتر هانتکه (۱۳۵۱)
پرومتئوس در بند/اشیل (۱۳۵۱)
طلبکارها/استریندبرگ (۱۳۵۱)

| چتر و گربه و ديوار باريك | رضا قاسمی |

 

چرا می‌نويسم؟
متن حاضر پاسخی است به اين سؤال

چاپ اول، مجله آرش، شماره ۶۵ ـ سال ۱۳۷۶

برگرفته از سایت دوات

 

هرگز آرزو نکرده بودم نویسنده شوم. همه چیز با یك ساعت مچی‌ی وست‌اندواچ شروع شد. تقصیر هم تقصیر گاو بود.
كلاس چهارم بودم یا پنجم دبستان. از مدرسه كه آمده بودم كز كرده بودم گوشه‌ی اتاق و یكی دو ساعتی می‌شد دفترم را باز كرده بودم و، به جای نوشتن، ته مدادم را می‌جویدم. پدر كه با جدیت و علاقه‌ی زیادی وضع درسی مرا زیر نظر داشت، گمانم حالت غیرعادی مرا دیده بود كه گفت: «چرا مثل خر توی گل گیر كرده‌ای؟»
من نمی‌دانستم خر چطور توی گل گیر می‌كند. اما خودم یكی دو بار توی گل گیر كرد بودم. احساس كردم پدر چه خوب وضع مرا درك كرده. با خوشحالی دفتر را برداشتم و رفتم كنار او.
آن روز درس تازه‌ای داشتیم كه تا آن هنگام حتا نامش هم به گوشم نخورده بود. مشق را می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید عینا رونویس می‌كردیم. نه یك بار، نه دو بار، گاهی بیست سی بار. حساب را هم می‌فهمیدم چیست، چیزی را باید در چیزی ضرب می‌كردیم یا از چیزی كم می‌كردیم یا به چیزی اضافه می‌كردیم. و مگر در زندگی روزمره كار دیگری غیر از این می‌كردیم؟ اما نوشتن «انشاء» چیز تازه‌ای بود.
پدر گفت: «این كه چیزی نیست.»
راست می‌گفت. برای پدر هیچ چیزی چیزی نبود. كارگر شركت نفت بود و شش كلاس بیشتر نخوانده بود اما هم او بود كه برای اولین بار در ده زادگاهش زورخانه دایر كرده بود؛ پایگاهی برای تبلیغ عقایدش(پدر بفهمی نفهمی توده‌ای بود). هم او بود كه با مكاتبات پیگیرش به این مقام یا آن، سرانجام، پای پست را به ده زادگاهش باز كرده بود؛ و بعدها پای برق را؛ حمام‌ بهداشتی و كلانتری را؛ تلفن را. این را همه می‌دانستند. اما پدر كار دیگری هم كرده بود كه جز من هیچ‌كس دیگری نمی‌دانست،. پدر نمی‌دانست كه روزی من آن كشوی سحرآمیز را كه قلمرو ممنوعه‌ی او بود، بازكرده‌ام و، میان اشیاء مرموزی كه آنجا بود، دست برده‌ام به كتابی كه در صفحه‌ی اولش وصیت كرده بود: «هیچ یك از فرزندانم حق ندارد تا زمانی كه در قید حیات هستم این كتاب را بخواند.»
برای پدر نوشتن انشاء چیزی نبود. برای من اما نوشتن معنای اطاعت را داشت. چیزی را باید می‌گذاشتند جلووم و به من تكلیف می‌كردند از روی آن بنویسم. و این كاری بود كه، به‌واقع، در تمام موارد زندگی می‌كردیم. گفتم: «آخر چطور؟ باید چیزی باشد كه از روی آن بنویسم!»
گفت: «از روی فكر خودت بنویس.»
با حیرت نگاه كردم به او. اول بار بود كه اهمیت داده می‌شد به فكر من.
گفت: «موضوع انشاء چیست؟»
گفتم: «فایده‌ی گاو.»
گفت: «خب، گاو حیوان مفیدی است. هر فایده‌ای كه دارد، یكی یكی بنویس.»
بی‌آنكه حیوان مفیدی باشم، مثل گاو، خیره شدم به پدر، چه چیزی را باید می‌نوشتم آخر، به عمرم گاو ندیده بودم من. همه‌اش لوله‌های نفت بود و ماشین و كشتی و اسباب و آلات صنعتی.
وقتی گفت «گاو به ما شیر می‌دهد» حیرت من بیشتر شد. آخر من پسر بزرگ خانواده بودم و دیده بودم همه‌ی هشت بچه‌ای كه بعد از من به دنیا آمده بودند مادرم شیرشان را از داخل قوطی حلبی‌یی فراهم می‌كرد كه رویش به انگلیسی نوشته شده بود Milk Klim. شكل این قوطی هم هیچ شباهتی نداشت نه به پستان‌های گاو، نه به پستان‌های مادرم.
اول بار بود از من خواسته شده بود فكر بكنم؛ آن هم درباره‌ی موضوعی كه هیچ شناختی نداشتم از آن. و تازه چقدر؟ یك صفحه‌ی تمام. و حالا همه‌ی آن چیزی كه من درباره‌ی گاو می‌دانستم به یك خط هم نمی‌رسید. نمی‌دانم پدر در چشم‌هام درماندگی كدامیك از حیوانات روستایشان را دیده بود كه دلش به حالم سوخت. دفتر را برداشت، صفحه‌ای از وسط آن جدا كرد و قلم را بر كاغذ گذاشت.
در سكوت خیره شدم به گره ابروان؛ و به دست‌هاش كه از راست به چپ روی كاغذ می‌لغزید و هر بار كه به آخر سطر می‌رسید با قاطعیت و اطمینان كمی پایین می‌سرید. صدای خش‌خش قلم بر كاغذ، در آن سكوت اتاق، صدای جادویی ِ اتفاقی بود كه جنس آن را نمی‌شناختم. در چهره‌ی پدر حالت خدایی را می‌دیدم كه از هیچ، چیزی را خلق می‌كرد. یك ربع بعد، كاغذ را انداخت جلووم و گفت: «حالا همین‌ها را با خط خودت بنویس توی دفترت، و وقتی معلم صدایت كرد بخوان.»
كلاس در سكوت و حیرت فرو رفته بود. انشایی كه من خوانده بودم هیچ ربطی نداشت به پرت و پلاهایی كه دیگران نوشته بودند. معلم آرام جلو آمد. تا امروز، هرگز كسی در نگاهش آنهمه تحسین نثار من نكرده است كه آن روز معلم كرد. كم‌كم داشت باورم می‌شد كه آن انشاء را واقعا خود من نوشته‌ام. معلم به آرامی دست كرد و از جیبش یک ساعت وست‌اند‌واچ بیرون آورد و گفت: «این هم جایزه‌ی انشای بسیار زیبایی كه نوشته‌ای.» بعد رو كرد به كلاس: «تشویقش كنید!»
بیهوش نشدم، اما عكس‌العمل آدمی مثل من در موقعیتی مثل آن، بیهوشی است. آخر، قیمت یك ساعت وست‌اندواچ ده‌ها برابر قیمت یك چتر بود كه همه‌ی دوران كودكی در آرزویش بودم و هرگز كسی برایم نخرید؛ چون نخستین چتر زندگی‌ام را، هنوز باز نكرده، توفانی مهیب از دستم ربود، كوبید به تیر چراغ برق، و لاشه‌ی درهم شكسته‌اش را چنان با خود برد كه گویی هنوز هم در جایی از این جهان دارد می‌بردش.
آن روز این معلم انشاء تا حد خدایی در ذهنم بالا رفت. خدایی كه برای سال‌ها متانت شخصیتش الگوی رفتار و زندگی‌ام بود. تا آن روز شوم كه تصویرش در ذهنم شكست و با شكسته شدنش چیزی هم برای همیشه در من ویران شد.
آه ای ساعت وست‌اند‌واچ! تو مسیر زندگی مرا عوض كردی. واداشتی‌ام هنوز زنگ انشاء تمام نشده فكر انشای هفته‌ی بعد باشم. واداشتی‌ام از مشق و حساب و هندسه بزنم و تمام وقت روی موضوع هفته‌ی بعد كار بكنم شاید این بار معلم، نه از جیبش، كه ا گوشه‌ای چتری بیرون یباورد و جایزه بدهد به من.
از جایزه خبری نشد دیگر. اما هر بار كه باران می‌آمد و من خیس آب به مدرسه می‌رسیدم یا خانه، به نوشتن چیزی می‌اندیشیدم که چتری باشد برای لكنت حضورم.
یك روز، وسط درس علم الاشیاء، فراش مدرسه در اتاق را باز كرد؛ به پچ‌یچ چیزی با معلم گفت و كاغذی را به دستش داد. هیچ‌گاه از پچپچه بوی خوشی نمی‌آید. چیزی را در هوا منتشر می‌كند كه ذاتِ ناامنی است.
معلم صدایم كرد. حفره‌ای در درونم دهان گشود. فراش مدرسه دستم را گرفت و را افتادیم. از راهرو كه پیچیدیم، چهارچوبِ درِ اتاقِ مدیر مدرسه پیدا شد؛ و در قا اریب در، چهره‌ی چند نفر دیگر كه آنجا به صف بودند؛ از كلاس‌های بالاتر؛ همگ رنگ‌پریده؛ لرزان. چیزی مرا به این صف ترس‌خورده و پریشان گره می‌زد. برای یك آن، حضورشان مرا بیرون كشید از تنهایی در برابر مصیبتی كه نمی‌شناختم اما در ذرات فضا معلق بود.
به دفتر مدیر وارد شدم. سكوتی سنگین همانجا دم در میخكوبم كرد. مدیر بی‌هیچ كلامی نگاهم كرد. هیچ چتر حمایتی در این نگاه نبود. آرام برگشت به سمت دیگر اتاق؛ آنجا كه عینكی دودی روی عضلات یخ‌زده‌ی صورتی سنگی سكوت كرده بود. آنچه رمز و راز می‌دهد به سكوت كسی كه تو را احضار كرده است سرنوشت شومی است كه برایت رقم زده است. این سكوت آنقدر زمان منجمد شده را در خود جا داد تا چند آشنای دیگر، باز هم از كلاس‌های بالاتر، به صف لرزان ما پیوست. عاقبت، آن صورت سنگی به سخن درآمد از پشت عینك دودی: «راه بیفتید!»
به كجا می‌رفتیم؟ می‌رفتیم؟ چه پرسش ابلهانه‌ای! هر كسی می‌رود لابد می‌داند به كجا. ترسِِ از «مكان» هنگامی لگام می‌گسلد كه ترا ببرند. به كجا می‌بردندمان؟
خیابانی اصلی شهر را به دو قسمت می‌كرد: یك سو خانه‌های كارگران بود و سوی دیگر، با فاصله‌ای به پهنای یك میدان، خانه‌های كارمندان. ماشین لندروری كه ما را می‌برد پیچید به سوی منطقه‌ی سرسبز كارمندان. چنگ می‌زدم، مثل چنگ زدن نابینایی در نور، به هر چه از ذهنم می‌گذشت مگر اندكی روشنا بتابانم به سرنوشتی كه پنهان بود. چهره‌ی پدر را می‌دیدم كه هفته‌ای بود عبوس بود و درهم بود. لكه‌ی كوچكی از روشنا افتاد روی روزنامه‌ای كه پیش پای پدر بود. پدر نشسته بود روی قالی؛ زانو ستونِ دست‌ها؛ و دست‌ها ستونِ پیشانی. كسی جرئت نمی‌كرد سوال بکند از پدر. دزدیده از گوشه‌ی چشم نگاه كردم. تیتر درشت روزنامه‌ی كیهان زیر نگاه خیره‌ی پدر له می‌شد: «عاملان قتل منصور دستگیر شدند.» یادم آمد به شبی كه پدر، با آن همه هیبت و نفوذ، مثل بچه‌ای، می‌گریست تا خود صبح و به هق‌هق دم می‌گرفت بی‌وقفه: «استغفرالله ربی و اتوب الیه.»
چه اتفاقی افتاده بود؟‌ از چه چیزی توبه می‌كرد؟ هیچگاه نفهمیدم. اما این را می‌دانم كه از فردای آن روز عكسی روی دیوار اتاق‌مان ظاهر شد كه زیرش نوشته شده بود: «مرجع تقلید شیعیان جهان حضرت آیت‌الله العظمی روح‌الله الموسوی الخمینی». ب ظهور این عكس، آن پدری كه ما بچه‌ها را به هوا می‌انداخت، توی هوا بغل می‌کرد می‌خندید و تصنیف «گل پری جون» را می‌خواند، برای همیشه از خانه‌ ما رفت و به جای او مرد عبوسی آمد كه به ما امر و نهی می‌كرد؛ ته‌ریشی داشت، تسبیح می‌انداخت و به هر خانه‌ای كه پا می‌نهاد، پیش از هر چیز، دستور می‌داد رادیویشان را خاموش كنند.
ماشین پیچید به سمت خیابانی كه می‌شناختم و در انتهاش خانه‌ای بود كه از آن فقط ب پچپچه سخن می‌رفت. بی‌اختیار برگشتم به سمت بغل دستی كه از من سه سالی بزرگ‌تر بود. با آرنج آرام به پهلویم زد.
ترس را، چمن به چمن، از محوطه‌ی سرسبز جلو عمارت ساواك با خود بردیم تا گره بزنیم به وهم نیمه‌تاریك راهروی ورودی‌ی عمارت.
هیچ شادی آنقدر بزرگ نبود كه شادی‌ی دیدن معلم انشاء وقتی كه هدایت‌مان كردند ب اتاقی كه دفتر كار سرهنگ بود. از سرهنگ خبری نبود اما معلم انشاء آرام و باوقا نشسته بود روی صندلی سیاه رنگی كنار میز. پس این معلم مهربان، این خدای زندگی‌ام آمده بود تا چتر حمایتش را بگستراند روی سر «انشاء نویس نابغه‌ای» كه كوچك‌ترین فرد این صف رنگ‌پریدگانِ لرزان بود.
از سر صف شروع شد. ایستاده بودیم به ترتیب قد و من در تهِ صف. جرقه‌ها بود كه از پوست‌های ملتهب صورت‌ها برمی‌خاست وقتی دست سنگین و ورزیده‌ی سرهنگ فرود می‌آمد: «چلقوزهای احمق گُه، كی گفته بود پاتونو بذارین تو مسجد؟»
وقتی پوست صورت من گُر گرفت، هیچ چتر حمایتی سایه‌گستر خفت و تنهایی‌ام نشد. نگاهش كردم. همچنان آرام نشسته بود روی همان صندلی سیاه‌رنگ، كنار میز. نگاهم كرد. چشم‌هاش مثل دو چشم شیشه‌ای تهی بود از هر شفاعتی. یك دم لب‌هاش از هم گشوده شد. برق مشمئزكننده‌ی دندانی از طلا چیزی را در درون من ویران كرد. چرا آن همه سال ندیده بودمش؟ آن همه سال در كلاس حرف زده بود، خندیده بود اما برق دندانی از طلا نبود. یا بود و فقط در همین لحظه باید آن را می‌دیدم؛ مثل نقطه‌ای مشتعل بر پایان هستی یك خدا.
روضه‌خوانان نوجوانی كه در شب‌های ضربت خوردن حضرت علی، به شیوه‌ای نمایشی، چراغ‌های مسجد را خاموش می‌كردند و انشاهایشان را در تاریكی زیر گنبدها سرمی‌دادند، با همان یك سیلی آزاد شدند و تعهد كردند دیگر از این غلط‌ها نكنند. اما سیلی بزرگ‌تر هنوز مانده بود تا فرود آید.
تابستان‌ها، گرما و شرجی بیداد می‌كرد. زن‌ها در حیاط می‌خوابیدند و مردان تختخواب تاشوی بروجردی‌شان را بیرون خانه‌ها علم می‌كردند؛ به واقع در كوچه می‌خوابیدند. میان ردیف خانه‌ها بیابان بود؛ فضای باز بی‌آب و علفی كه اگر گرما به نهایت می‌رسید تخت‌ها را می‌كشاند به وسط این بیابان. صبح‌ها، اگر مه بود، همین طور كه قالب یخ بر دوش می‌رفتی، از این جماعت خفتگان در بیابان، فقط تكه‌ای دست می‌دیدی، سری، یا تكه‌ای از پا كه بیرون زده بود از سپیدی مه و ملافه‌ها. به كابوس می‌مانست. باید چند سالی می‌گذشت، آتش جنگی شعله می‌گرفت، تا باز همان سرها، پاها و دست‌ها را ببینی، تكه‌تكه، غرقه در خون، میان سپیدی كفن‌ها. اما هنوز خیلی مانده بود تا برسیم به سال‌های كفن.
در یك نیمه‌شب تابستان كه گرما و شرجی همه چیز حتا نور مهتاب را خیس عرق كرده بود، این معلم انشاء از كوچه‌مان می‌گذشت. چند سالی بود ندیده بودمش. درست‌تر بگویم، احتراز می‌كردم. خوش بود و سرش گرم باده. مرا كه دید جلو آمد. هر دو در وضعی بلاتكلیف بودیم. نشست بر لبه‌ی تخت. حالا من هفده ساله بودم، محصل دبیرستان؛ و او ناظم دبستان. آنروزها نخستین كار من در مجله‌ی خوشه چاپ شده بود و این در شهرستان كوچكی مثل بندرماهشهر صدا می‌كرد. وقتی گفت نمایشنامه‌ی مرا خوانده، گفتم: «این نتیجه‌ی ساعت وست‌اند‌واچ شماست.»
سكوت مرموزی كرد. ذرات ملتهب آشفتگی، مثل شرجی و نور مهتاب، خیمه زده بود در اطراف. چیزی روی قلبم سنگینی می‌كرد. حال كسی را داشتم جفا دیده. نتوانستم در دل نگه دارم، گفتم: «حالا انشایمان را به جای آنكه در مسجد بخوانیم در مجله‌ می‌نویسیم. امیدواریم دیگر برای این یكی سیلی‌مان نزنید.»
گفت: «منظورت را نمی‌فهمم.»
گفتم: «دوران مدرسه برای بچه‌ها دوران عجیبی است. آدم از بعضی معلم‌ها می‌ترسد، از بعضی نفرت پیدا می‌كند، و به بعضی عشق می‌ورزد. من به شما ارادت عجیبی داشتم. انتظار نداشتم شما را در ساواك ببینم.»
گفت: «به جده‌ام زهرا من ساواكی نیستم.»
«به جده‌ام …»! چه فلاكت غریبی بود در این كلمات. دیگر هیچ چیزی از این خدا كاغذی سر پا نمانده بود. گفتم: «پس آنجا چه می‌كردید؟»
گفت: «جناب سرهنگ همشهری ماست. رفته بودم سری بزنم.»
فایده‌ای نداشت. چرا باید بیش از این ویرانش می‌كردم؟ كه از او اعتراف بگیرم؟ و مگر این همان كاری نبودكه ساواك با دیگران می‌كرد؟ سعی كردم سر و ته قضیه را هم بیاورم. گفتم: «به هر حال بابت آن ساعت مچی ممنون.»
در پرتو نور مهتاب، یك آن، همان برقی را در چشمانش دیدم كه آن روز پس از خواندن انشاء دیده بودم. اما چیز شومی در فضا بود كه می‌رفت همه‌ی ذرات مهتاب را از جنس خود بكند.
برخاست و همین‌طور كه با من دست می‌داد گفت: «آن ساعت را پدرت خریده بود. خواسته بود وقتی انشاء تمام شد به عنوان جایزه بدهم به تو!»
معلم انشاء از خم كوچه پیچید و گم شد در غبار شرجی و شب. و من، ویران از ضربه‌ای كه فرود آمده بود، روی تخت دراز كشیدم. یعنی می‌دانست آن انشاء را هم پدر نوشته بود؟
خیره شدم به آسمان. آنجا هم، در فضای تاریك میان ستارگان، چیزی ویران شده بود برخاستم. خیره شدم به انتهای كوچه. آنجا كه معلم انشاء در غبار شرجی و شب گم شده بود. چه فرقی می‌كرد؟ آن معلم انشاء هم كه روزگاری مظهر عطوفت بود، مثل آن پدر خندان، سال‌ها پیش گم شده بود. نگاه كردم به بیابان؛ به پرهیب ترس‌آور تختخواب‌هایی كه شرجی و دمِ هوا رانده بودشان تا دوردستِ تاریكی؛ نگاه كردم به سپیدی‌ی ملافه‌ها؛ به انبوه خفتگانی كه به بقایای قتل‌عامی مهیب شباهت داشت.
دوباره دراز كشیدم روی تخت و خیره شدم به آسمان. یادم آمد به شبی كه از یك غیبت چند روزه‌ی پدر استفاده كردم و رفتم سراغ آن كشوی سحرآمیز. همین كه بازش می‌كردی عطری گیج‌كننده به مشام می‌رسید. هر چیز كه آنجا بود رمز و رازی داشت كه برای كشفش باید سال‌ها می‌گذشت. مثل همان كتاب كه سرگذشت روزگار جوانی‌ او بود و من حق نداشتم تا زنده است بخوانم‌اش. برش داشتم. تا صبح می‌خواندم و می‌گریستم. همه‌اش شرح رویاهایی كه خاكستر شده بودند. مثل همین رویای نویسنده شدنش. برای تحقق این رویا تا آنجا پیش رفته بود كه خاطراتش را داده بود تایپ بكنند بعد هم برده بود، لابد به اصفهان، داده بود صحافی‌اش كرده بودند و عنوانش را هم با حروف چاپی كنده بودند روی جلد گالینگور.
چهل و پنج سال پیش، در شهرستانی دور افتاده كه نه چاپخانه‌ای داشت، نه كتابخانه‌ای، نه كتابفروش و نه كتابخوانی، پدر در كشو میزش كتابی چاپ شده داشت، كتابی در تیراژ یك نسخه.
نویسنده شدن من حاصل یك تبانی بود؛ حاصل توطئه‌ی پدری كه برای نویسنده شدن محتاج توطئه‌ی كسی نبود. اما این مردی كه همه‌ی زندگی‌اش در طنینی آخرالزمانی گذشت، بزرگ‌ترین شكست زندگی‌اش نه ناكامی خودش در نویسندگی، كه نویسنده شدن من بود. توطئه را به وقت جوانی كرده بود؛ به وقت لامذهبی. و رویایش وقتی متحقق شده بود كه بزرگ‌ترین آرزویش دیگر نه نویسنده شدن من، كه دیدن من بود در «لباس روحانیت». وقتی دید حریف نمی‌شود،‌ گفت: « پس، اقلا دكتر شو!»
یك سال تمام بازی‌اش دادم. گمان می‌كرد پزشكی ثبت‌نام كرده‌ام. شبی كه فهمید تئات می‌خوانم، تا صبح می‌گریست. می‌گفت: «پسرم مطرب شده است!» بیچاره نمی‌دانست كه دو سال بعد آن پسر «مطرب» اولین مشق‌های موسیقی‌اش را آغاز خواهد كرد!
حالا من می‌نویسم بدون هیچ رویایی. می‌نویسم تا فراموش كنم كه نوشتنم را توطئه‌ پدر رقم زده است. علیه این سرنوشت شوم به اشكال مختلف شورش كرده‌ام. در بیست سالگی نوشتن را رها كردم. سه سال تمام نه كتابی می‌خواندم، نه كلمه‌ای می‌نوشتم. سه سال تمام تلویزیون را تا برفك‌هایش، و روزنامه‌ی كیهان را تا آگهی‌های ترحیم‌اش نگاه می‌كردم. تا آن شب شوم زمستانی كه دستی نامریی گریبانم را گرفت و از رختخواب بیرونم كشید.
نیمه‌های شب بود. دراز كشیده بودم كنار زنم اما ساعت‌ها بود ضجه‌های شهوانی‌ی د گربه خوابم را ضایع كرده بود. در‌ آن هنگام گمان می‌كردم این ضجه‌ها شهوانی است سال‌ها باید می‌گذشت تا بدانم كه دو گربه وقتی روی دیواری باریك به هم می‌رسند بای یكی برگردد تا راه باز بشود برای دیگری. و چون هیچ‌یك كوتاه نمی‌آید این كشاك آنقدر ادامه پیدا می‌كند تا سرانجام زور یكی بچربد به دیگری.
آن دست نامریی دست كدام‌یك از گربه‌های درونم بود؟
قلم را برداشتم. اغراق نمی‌كنم اگر بگویم حال كسی را داشتم كه با پس‌گردنی نشاند باشندش پشت میز. نمایشنامه‌ی «نامه‌های بدون تاریخ …» حاصل این پس‌گردنی بود. اما آن دو گربه تا سال‌ها بعد باز هم روی دیواری باریك مقابل هم درآمدند. از آن پس علیه این سرنوشت تحمیلی، به شكل‌های دیگری تمرد كردم. شقه‌شقه كردم خودم را كارگردانی تئاتر، نوازندگی، آهنگسازی … تا حد زیادی هم موثر بود. كمتر از ه نویسنده‌ی هم‌نسلم نوشته‌ام. اما حالا چند سالی است كه تسلیم سرنوشتم شده‌ام.
اگر ترس زائیده‌ی ناآگاهی به چیزهایی است كه در اطراف‌مان می‌گذرد، باید بگوی «نوشتن» تنها چتری است كه زیر آن احساس ایمنی می‌كنم؛ چتری كه زیر آن واقعیت‌ها خودشان را برهنه می‌كنند. سی و چهار سال تمام، آن ساعت وست‌اند‌واچ و آن كتاب خاطرات برای من دو واقعیت مجزا بودند؛ بی‌هیچ ارتباطی با هم. (ساعت نشانه‌ی ذوق و ابتكار پدری بود مراقب وضع درسی‌ی فرزند، و كتاب خاطرات نشانه‌ی استعدادی بود كه اگر محیط مناسبی می‌داشت نویسنده‌ای می‌شد شاید بزرگ.) تنها در لحظه‌ی نوشتن همین سطرهاست كه میان آن دو چیز مجزا، یعنی كتاب و ساعت، ارتباطی كشف می‌كنم كه راه می‌برد مرا به درك واقعیتی دیگر؛ واقعیتی دلهره‌آور؛ اینكه هستی من چیزی نبوده است مگر عرصه‌ی نبرد رویاهای متناقض پدر. نبردی كه در آن برنده و بازنده هر دو یك نفرند؛ همان پدر. تسلایی اگر هست این است كه میان آن همه چیز كه گم شدند برای ابد، آن چتر گم شده، شاید، همین چتری باشد كه حالا زیر سایه‌اش احساس ایمنی می‌كنم. برای من، نوشتن یعنی همین.


پاريس ـ 1996