پسر مسخرهی پیکاسو هستم
صبح آفتاب را در جیب سوراخ آسمان بگذاری ناگهان بیفتد دریا
عصر به مزرعه بروی گندمها
خودت را در خوابت/ خوابت را در خودت/ خودت را وسط آدم هایی که پستچی هستند با پاکتهای خالی
نامههایی که هیچ وقت به خوابهایت پست نمیشوند و بعد بهمن ۱۳۴۲ ناگهان شاملو متوجه میشود آیدا نیست. آیدا. آیدا !
بوی تن آیدا از آینه میآید شاملو ده دقیقه بعد وارد آینه میشود