چه شرمی حیف می‌شود | علی‌مراد فدایی‌نیا

خانم الف، هیچ عادت ندارد شما را نگاه کند. خانم الف، یک‌جور دلواپسی قدیمی دارد، که هیچگاه رهایش نمی‌کند. روزهای بارانی در خیابان‌ها قدم می‌زند، خیس می‌شود. بعد به‌جایی می‌رود، چای می‌نوشد، نه، اگر قهوه باشد آنهم ترک، می‌نوشد. بعد کمی به میز نگاه می‌کند. بعد پیشخدمت با لبخندی سراغش می‌آید تا ببیند چیز دیگری می‌خواهد یا نه، و بعد، همینطور فکر می‌کند بلند شود برود یک کاری انجام دهد.
اما خانم الف هیچوقت کاری انجام نمی‌دهد. چون چشمان خانم الف بهترین چشمهای دنیاست. اما این وادارش نمی‌کند که وقتی در خیابان راه می‌رود به گلها نگاه نکند. اما همینطور وسواسی برای تاراندن آن چیز مبهم که توی ذهنش ناخوش جریان دارد، دارد.
خانم الف خیلی‌خیلی پیش‌تر از این، یعنی آن وقت که کودک بود هم همینطور بود. او واقعاً به تکامل معتقد نیست. یعنی اصلاً خانم الف اعتقاد ندارد. سوای آن نگرانی‌ی همیشگی، دلدادگی محض به‌هیچ چیز ندارد. می‌نشیند، پریشان، کنار خانه‌های کهنه، و فکر می‌کند روزی، عاقبت، آن‌چیز، آن‌چیز مبهم کاری خواهد کرد کارستان.

***
صبح‌ها، خانم الف، در خیابان‌های شلوغ راه نمی‌رود، در خیابان‌های خلوت راه نمی‌رود، اصلاً صبح‌ها خانم الف راه نمی‌رود. حتی نمی‌خوابد، در خانه می‌نشیند. و فکر می‌کند که آیا امروز هم باید قهوه بنوشد یا نه. اگر هوا آفتابی باشد، نگاهش با خیابان و درخت و هرچه هست الفتی ندارد. اگر روانه‌ی صداها باشد، گیروداری مرموز را بیدار می‌کند.
***
بهتر نیست به شما بگویم خانم الف اغلب غش می‌کند؟

***
بهترین فصل برای خانم الف فصل دی‌ماه‌ست. خانم الف دی‌ماه را بلندترین فصل زمان می‌داند. خانم الف فراوان دیده‌است که در دی‌ماه کسی هوای گشت‌وگذار ندارد. خانم الف می‌داند تنها چشمان اوست که می‌تواند هرشب به خیابان برود و هرچه می‌خواهد تماشا کند. خانم الف اصلاً آن آزادی را ندارد تا هروقت دلش خواست به خیابان بیاید، اما همچنان همیشه می‌آید. بعد از خیابان اگر خیلی دلتنگ باشد به هیچکس تلفن نمی‌کند به‌یاد هیچکس نمی‌افتد دلش نمی‌خواهد کسی را ببیند. خانم الف هیچ کوششی برای دیدن یا ندیدن نمی‌کند. خانم الف وقتی که غمگین می‌شود چشمانش زیباترین چشمهای دنیاست. خاصیت کهربائی چهره‌اش، به موهاش تبسمی از تلخی می‌دهد. گرفتگی‌ی محشر بازوهاش تصادف یک چیز مبهم و دورست. صدای قطعه‌قطعه شدن مداوم خوابی کهربائی را می‌بیند. بوی خواب همیشه هشیارش نمی‌کند.

***
راستی خانم الف که به‌شما می‌گویم، غشی‌ست. دوست‌داشتنی نیست؟

***
خانم الف به عشق اعتقاد ندارد. خانم الف به آفتاب صبح زمستان، به برگهای درختان در بهار به تابستان به پاییز، خانم الف به فصلها اعتقاد ندارد. شبها که می‌آید او بیداری‌ی غریبی برای یافتن آن چیز مبهم دارد. تقلا می‌کند، نه برای یافتن، برای آنکه بتواند چشمانش را بهتر بپذیرد. چشمهای خانم الف بوی گره‌ئی دارد، وقتی فصل دی‌ماه اتفاق می‌افتد، خانم الف دنیا را در پنجگانش می‌رباید. وقتی بوی گرفتگی از پیشانی آب یافته‌اش شکل می‌گیرد، هوای دیگر را گم می‌کند. وقتی که اغلب‌ست او چیزی را گم کرده. او اغلب گم می‌کند. هیچ کاری هم نمی‌کند تا گم را بیابد، خانم الف بی‌اعتقادی حتی، همیشه گم، گم، گم، همین‌جور با نگرانی موروثی‌ش گم می‌سازد. گم گم. خانم الف به‌اندازه‌ی تمام عمرش گم داشته است، چیزی نه دوار، برای او مبهم‌ست. نه برای یافتن، ولی او می‌داند. آن‌چیز مبهم اگر بیاید، حادثه به حادثه می‌رسد. ولی همیشه که نیست، می‌رود، تا شاید بیاید. ولی سرش به‌سنگ می‌خورد. همیشه سر خانم الف به‌سنگ می‌خورد. خانم الف خسته نمی‌شود از این که همیشه سرش به‌سنگ می‌خورد، خانم الف معنی خستگی را نمی‌داند. راستی آن‌سوی خستگی چیست؟
وقتی خانم الف غش می‌کند، زیباترین چشمهای دنیا زیباترین چشمهای دنیا می‌شود.

***
گاه، برهوتی می‌بیند که برای آن چیز مبهم، جدایی دیگر آورده‌ست. قرارهای چای که نه قهوه‌ی ترک را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کند، ولی اگر پیشخدمت، کمی فقط پیشخدمت باشد باید بفهمد که دیگر نباید سراغ خانم الف بیاید تا ببیند چیزی می‌خواهد یا نه، واقعاً باید بعد از اینهمه مدت بفهمد. اما نمی‌فهمد. همانطور که خانم الف معنی لبخند را نمی‌فهمد. بنظر خانم الف پیشخدمت هرکاری می‌تواند بکند جز همین لبخند، اصلاً نباید لبخند بزند، شما چه فکر می‌کنید؟

***
آیا خانم الف عزیزی را از دست داده است؟
آیا خانم الف قبلاً عاشق بوده است؟
آیا خانم الف دیوانه است؟
اگر شما از این آیاها بگویید واقعاً دیوانه‌اید. یا نه، بهترست بگویم اگر شما از این آیاها بگویید واقعاً احمقید.

***
خانم الف هیچ عادت ندارد شما را نگاه کند یک‌جور دلواپسی قدیمی دارد و یک‌روز عصر هم خودکشی می‌کند. همین.

………………………………………………………………………………………………………………………………………….

( بریده شده از کتاب سوغات، علی‌مراد فدایی‌نیا ) از مجله تماشا- شماره ۸- ۲۳ اردیبهشت ۱۳۵۰

شعرهایی از سه دوره‌ی دیروزین | بیژن الهی |

در « دوره‌ی سیاه در سرایش پارسی »، واژه ی «سیاه»- به تذکر شاعر- ربطی به معنی معمولش در زبان فارسی ندارد و در واقع ترجمه یی ست از واژه ی فرانسوی Noir ، به همان معنی که فرانسویها در «roman Noir» باب کرده اند.به این ترتیب،این دوره بناست،به یک معنا،درحد ادبیات « نوع » (Genre) شمرده شود، که از طرفی نیز ناظر است به سنت ایرانی شعر روایتی در حد «نوع» دیگری.«نحو محو» (به زعم شاعر،فرا می خواند،جرقه هایی آنی ست از جهانی «بدوی».نحوه ی تسلسل این ترانه ها در دفتر اصلی حاکی از سفری ست- ظاهراً با رنگهای بومی چند خطه ی مختلف- در جغرافیایی باطنی،این جنبه ی خاص شعر ها در گزینش حاضر، متاسفانه از دست رفته است.«علف دیمی» شامل شعرهای مطلقاً غنایی ست که برای « مجموعه» شدن نوشته نشده اند.وچند اشاره برای درست خواندن: ۱-تقطیع مصرعها حساب دقیقی دارد و موسیقی شعر را تنظیم می کند.پس هر شعری درست همان گونه که تقطیع شده باید خوانده شود و مصرعها نباید در ترنم به هم چسبانده شوند. ۲-«و» ، اگر در آغاز جمله باشد یا قبلش ویرگول یا تیره یی آمده باشد،با فتحه خوانده می شود؛ و، اگر در میان جمله باشد،یا در ته یک مصرع ، وقبل از آن هیچ نشانه یی نیامده باشد،با ضمه خوانده می شود. ۳-«می» گاهی به فعل چسبیده آمده است و گاه جدا.به این ترتیب،مثلاً ،«می آید» با تکیه روی «آ» ادا می شود و «میاید» بدون تکیه. ۴- ویرگولها ونقطه ها وتیره های میانی مصرعها،جز شاید چند جای خاص که خواننده ی آشنا به آهنگهای مضمر در زبان فارسی عادتاً در خواهد یافت،مکث و سکته در آهنگ مصرع نمی اندازند. ۵- در « عقاقیر »،خط سوم، « بچه » و « خط » بی تشدید خوانده می شوند. 
 
 

| فانتزی | مجموعه شعر | علی عبدالرضایی

چیپ نویسی را گاهی که دوست دارم بنویسم دوست دارم.گاهی که یک خنده بلند کم داری یا بیکاری و بدهکاری به تنت می زند به سرت! تنی که هرجا ببری ش دلی می بردش، بعد هم برش می گرداند همان جا که بود و اینجاست که حسی خفن سراغ بدن می گیرد. من این بدن را که می ماند گاهی روی دستم دوست دارم.دوست دارم دستش بیندازم.بیندازمش لای سطرهام و بخندم براش..

 

 

| نیچه با لباس کُردی | مریم هوله | پادکست

نه این نگاه کردن نیست
جهان را تمام شده بدان 
شهر را از چه می انباری ؟ 
از تندیس فراموشی ؟ 
یا چشمی که زیر پالتو پنهان کرده ای 
برای روز مبادا ؟ 
جهان را تمام شده بدان 
دیگر هیچ کتابی را تا آخر نخوان 
همه در میانه ی راه ، پیاده شده اند 
به تو می خندند با این نگاهی که حمل می کنی 
نیچه با لباس کردی لنگ می رقصد 
و اسپرانتو از لهجه ی عجیب محمد خنده اش می گیرد 
( می خواهم از شهر بگذرم تو چه فکر می کنی ؟ ) 
مسیح 
سر کوچه 
با دستمال یزدی ایستاده 
و به صلیبی که شبیه ریاضی از گردنم آویخته ام 
متلک می اندازد 
نه 
این نگاه کردن نیست
فراموشی ست 
ابتدای ایمان ؛ 
جهان را تمام شده می دانم 
ملخ های بزرگ نمی گذارند بیشتر از رکورد بپرم 
از شهر بگذرم ؛

انشتین 
آرواره ی بزرگی ست که قرارهایم را به هم می زند 
با آن صرع مضحک که مدام 
دندان هایش را بر خیابان اصلی چفت می کند 
راهبندان نمی گذارد از لباس زیرم جلو بزنم 
مرا نیمه عریان پشت ویترین گذاشته اند 
ناشیانه به کارگران و دزدان کور می فروشند 
نیچه …. در لباس کردی 
مسیح …. با دهان لات 
و انشتین …. که در سن و سال و زنانگی ام گیر کرده 
و هرروز روی سرفه های صرع 
آینده ی مهیب را بالا می آورد 
نه ، این گاه کردن نیست 
دزد کور از جنازه ام نمی گذرد 
کارگران در کتابهایم به هم گره می خورند 
جهان را تمام شده بدان 
بگذار بگذرم 
من هیچکس نیستم 
راستی بمب به چه امیدی بزرگ می شود ؟ 
نفرین کرده « آغاز » تمدن کودکان نحس را از 
به درد ابلیس هم نمی خورد 
مگر نحوستش به که می گیرد ؟ 
را زیر پر می گیرد « ناکارش » تمدن کودکان 
تا جمعیت ناقص الخلقه را 
نوابغ خویش بنامد ! 
تیر من به خطا خواهد رفت 
نه
این نگاه کردن نیست 
جهان را تمام شده بدان 
بگذار بگذرم

جهان چه دیوار کوتاهی ست 
یا ازین سویش می افتی 
یا از آن سو 
هیچ فرقی نمی کند 
یا زندگی مردگان هستی 
یا مرگ زندگان 
از شهر حرف نزن 
و آن سایه های سفیه من ؛ 
زنان زنای آفرینش اند 
مردان قصاص عقوبت ؛ 
بیهوده نیست این جفت بی امکان ؟ 
وقتی نه آفرینش زنده است 
و نه عقوبت ؛ 
من به این ساعت ها و ثانیه ها بدبینم 
اگر مجالی به من دهند 
دلم می خواهد کمی جناب زمان باشم 
تا چشم هایم را گشاد کنم 
خوب ببینم 
شاید مطمئن شوم برای لحظه ای حتا 
وجود داشته ام
نه 
این نگاه کردن نیست 
این نقاب ها با ما چه می کنند؟ 
با جنایت محتوم ما چه می کنند ؟ 
ما کودکان معصوم 
فاتحانه فکر می کنیم چیزی را از همدیگر دزدیده ایم
وقتی شب پیش در آغوش یکدیگر خوابیده ایم 

ما کودکان معصوم 
فاتحانه فکر می کنیم 
با قدم های مرگ 
رو به رقم های فربه تاریخ 
پیش رفته ایم 
اما همیشه قرن بیست و یکم 
! برای مان تازگی خواهد داشت 
در پشت بام موزه های اجتماعی 
با ناموس جهان آنقدر بازی کرده ایم 
که شب عادت کرده خود ش را 
به سوراخ های ریز 
و کروموزوم های سیاه اکسیژن 
…. و دانه های تسبیح بفروشد 
این نقاب ها با ما چه می کنند ؟
این نقاب ها با ما چه می کنند ؟ 
در خیابان ها
این ما هستیم
لشکر افیون 
که تا مغز ایده آلیسم 
مد می شویم وُ تئاتر می کنیم پروتئین های سیاه را 
چطور انتظار داری سوسیالیسسم به فاجعه معتاد نباشد ؟ 
و دموکراسی 
در ازای یک حبه حشیش 
زنش را به فاشیسم نفروشد ؛ 
چطور انتظار داری من امام زمان نباشم 
که برای خودکشی 

در خیابان طالبان 
…. با تاپ و شلوارک راه می روم 
ما بیماریم 
ما پیوسته در قناعت خویش بیماریم 
از من نخواه با لباس های عینکی 
پشت تریبون های پلاستیکی 
مناوخب رعش 
… 
حرف های من 
بوذینه های نادری هستند 
که در قفس فروشگاهی کساد 
به مشتریان چنگ می زنند 
جیغ می کشند 
و فقط زنها و بچه ها از چشم های من می ترسند 
بگذار دیوانه بمانم 
این نگاه کردن نیست 
تنها نگاه کردن نیست 
تدبیر اجسام ماهیچه ای از آلت و مغز فراتر نمی رود 
فرزندان زمین به مادرشان کشیده اند 
کرات ذره بینی 
گیج می خورند که حول دو قطب خویش 
چه جانوری بودم … 
چه جانوری بودم من ! 
رعش و یمیش هک 
دردهایم را می افراشتند 
و عقوبتم را …. با جراحی خدایان زنده می کردم

چه جانوری بودم من ! 
که در نتیجه ی آزمایشاتم سرانجام
انسان 
به مارمولکی بدل می شد 
در تمام آن جهان 
جز مالیخولیای تئوری 
چیزی احاطه ام نکرده بود 
و حقیقت بزرگ 
در ابتدای هیچ فرمولی 
…. جا نمی گرفت 
حقیقت 
انباشته ای از من است 
آنگاه که به جهل اصیل خویش 
نزدیک می شوم 
قدمی پیشتر از مغازه های دیسک فروشی 
و بقالی های ترشی مغز 
فروشگاه های تعاونی وحدت 
دهان باز می کنند 
و حقیقت 
به جهلی ملیارد نفری تجزیه می شود 
چه جانوری بودم … 
چه جانوری بودم من ! 
که عشق مرا می گریاند ؛ 
حالا جنازه ی هستی 
اولین تصادف عشق است 
و قرن بیست و یکم 
هنوز برایم تازگی دارد !!! 
آن نقاب ها با من چه کردند ؟

آن نقاب ها …. 
نه 
این نگاه کردن نیست 
تنها نگاه کردن نیست 
جهان را تمام شده بدان 
ای دورترین نقاب ! 
جناب ! 
این غول دارد مرا رام می کند 
چرا عکس مرا تا این اندازه بزرگ بر دیوار زدی ؟ 
مگر ایمان ، تسلیم من نبود ؟ 
پوستر تو بر دیوار 
با همان هاله ی نورانی 
گم شد « من » زیر عکس 
…….. 
شاید فکر نمی کردی شکل اندامم 
مرا به یاد سلاح های گوشتی بیندازد 
منتهی شود ! « آ 4 » و یا پاپیروس روزی به برگه های 
حالا در گلوی چشمانم گیر کرده ای 
را می بینم « تو » نه 
آنقدر با من فاصله دارد « عکسم » نه 
که او را از دیوار تشخیص دهم 
نگاه کردن ؟ 
نه 
جهان را تمام شده بدان 
من می میرم و تو در گلویم کرم می زنی 
هنگام آفرینش فکر می کردی از من و تو
! تنها عکس غولی بیگانه باقی بماند ؟ … 
نه 
بگذار دیوانه بمانم این نگاه کردن نیست

زندگی 
بچه بازی بزرگی ست 
که پستانش را به همه می دهد ! 
بیچاره دختربچه ی شیطان ! 
پیش از آنکه بالغ شود 
در روسپی خانه ی ساعتها 
می خوابد … « مرگ » زیر 
خون او چشم هایم را سیاه کرده 
بگذار دیوانه بمانم 
این نگاه کردن نیست
جهان را تمام شده بدان
 
(نیچه با لباس کردی)

| نی لبک | علی‌مراد فدایی‌نیا |

«مال»۱ از قبرستان گریخته، پناهنده شده بود به رودخانه. «کپرها» همه در ساحل نشستند و هیاهو رودخانه را گرفت: هیاهو در میان گاوها و بزها و چند تائی اسب و مادیان خلاصه می شد.

در فاصله ی بین کپرها، درخت انجیر و توت بود و بوته ی جاز و پونه ی وحشی، که بویشان را باد، در سراسر رودخانه می پراکند.

سگ های ده یکیشان گم شده بود و حالا، غذای آن یکی را نیز می‏‏ خوردند.گرگ ها که پیدایشان نبود و چیزی هم توی مال نبود که دزد سراغ مال بیاید. سگ جماعت راحت بود.

پسرک ده پانزده سال بیشتر نداشت و طرف دعوایش، آدم ریش سفیدی بود.

ریش سفید گفت: «گوساله ها تنها بودن، رفته زنگوله یکیشونو درآورده»

نی لبکی توی دستش بود: «اینم شاهدش، مال خودشه، انداختش اونجا.»

پسرک ترکه ای توی دستش بود. داشت گریه می کرد. دست دیگرش توی دست مرد بود.

پسرک گفت: «دروغ میگه کولی پدر سگ. این یه هفته اس نی ام روگم کردم.» ریش سفید «مال» گفت: «برو بیار بش بده- دیگه هم از این کارا نکن .»

پسرک به ریش سفید مال توپید.

«من نبرده م- این بی همه کس غریب- دروغ میگه.»

دست شاکی بالا رفت و گفت:«نامربوط نگو. تخم سگ آگو۲ گرد»

پسرک درآمد که:

«من راه جدم رو می گردم. تا چشمت در بیاد»

و همراه حرفهایش اشک بود که از چشمانش پایین می آمد.  دست شاکی آمد که بزند توی صورت پسرک که ترکه ی پسرک خورد توی ساق پای شاکی و پسر ریش سفید مال آمد جدایشان کرد.

ریش سفید مال گفت:«چراغ خونه ی بابات رو روشن کردی»

«خب. هر چه می خواین بگین. جدم کمرم رو بزنه اگه بردم. هی بی خودی می گین. پر این مال بچه هس. باس بیاد منو بگیره.»

و باران فحش پسرک بود که نثار شاکی می شد. ریش سفید مال که وضع را دید، پسرک را رها کرد تا برود. و زنگوله ملاخور شد. پسرک دوید بطرف رودخانه. دست و رویش را شست و خنکی آب را احساس کرد و زد بچاک، به طرف خانه.

شب پسرک کتک سفت و سختی از پدر خورد و در پگاه افتاد دنبال گوسفندان.

ماه دیگر، صدای «الماسی» سگ پسرک، قاطی صدای گاوها و الاغ و اسبان و رودخانه شد. وحشیانه پارس می کرد. پسرک بو برد و آمد سراغ الماسی. صدای هف هف مار را شنید؛ توی کنده هیزم بود و دیده نمی شد. لامپا را از توی خانه آورد. و چند تا سنگ توی دستش بود که انداختشان توی کنده و مار بیرون نیامد.

سگ پیاپی حمله می کرد، عقب نشینی می کرد و باز حمله می کرد. پسرک با ترکه صدای هیزمها را درآورد و خبری نشد. ماه- حالا سراسر رودخانه را روشن می کرد و باد، بوی پونه ی وحشی را می پراکند و بوی پونه قاطی می شد با بوی پهن و بوی مخصوصی می داد.

ریش سفید و شاکی و پدر و پسر و بقیه ی اهل مال آمدند و خودشان را کنار کشیدند. پسرک جلوتر رفت و شاکی دل دلی کرد و آمد جلو، پشت سر پسرک تا کمکش کند. پسرک ترکه را گذاشت زیر کنده هیزم و شکستش. مار پرید بالا و چوب پسرک شلاق وار توی کمرش که نصفش کرد. مار حمله آورد برای پسرک و پسرک ترکه ی دیگر شلاق وار. بقیه عقب کشیدند و شاکی هم عقب رفت و نیمه ی دیگر مار افتاد پای کنده و در حال لرزش ماند. الماسی پیاپی داد و قال می کرد و حمله می کرد برای مار. ماره پرید برای سینه ی پسرک، که سگ خودش را انداخت روی مار. مار پای سگ را گاز گرفت و ترکه مغز مار را له کرد.

اهل مال آمدند و احسنت و احسنت بود که آنجا را شلوغ می کرد.

پسر کدخدا آمد با چوب دستی اش مار را توی خاک پیچاند و پسرک، سگ را بغل کرد و با لامپا و ترکه آورد برای مال. تیغی گیر آورد و جای زخم را شکافت و فرستاد دنبال یکی از سیدهای «سید احمد» و اشک توی چشمانش لانه کرد و تنها جوجه ی خانه شان را کشت و پوستش را پیچاند دور پای سگ.

سید نرسیده بود که الماسی از نفس زدن افتاد و پسرک بغضش ترکید و داد و قال گریه اش مال را گرفت. پسرک تا صبح گریه کرد و همراه آفتاب که افتاد روی مال، پای تپه ، خاک را کند و سگ را به خاک سپرد. و خودش به سوگواری سگ، روی قبر الماسی چارزانو نشست.

توی مال چو افتاد که دزدی پسرک به سگش زده و سگش مرده. و شاکی خندان توی مال می گشت و هر جا مجلسی می دید و می نشست و چگونگی دزدیده شدن زنگوله را می گفت. و خود را مردی خداشناس و خداترس و مؤمن می نمود.

و سرشکستگی بود که نصیب پدر پسرک می شد. پسرک، دیگر با کسی حرف نمی زد. حرف هیچکس را نمی شنید، مثل کر. کسی را نمی دید، مثل کور. همه ی آدمهای مال را یکی می دید. پدرش را همانطور می دید که شاکی را، یا ماری که الماسی را کشته بود. با بچه های مال بازی نمی کرد. توی رودخانه شنا نمی کرد. دنبال ماهیگیری نمی رفت. با سنگ دنبال گنجشک ها نمی افتاد. گوسفندان را به کوه نمی برد. سر بزها را نمی گرفت تا مادرش بدوشدشان. می رفت روی قبر سگ می نشست و با خاکش بازی می کرد. اگر به زور غذایش نمی دادند، نمی خورد. گیوه پایش نمی کرد. در سایه ی درختان با بی خیالی به پرواز گنجشکها نگاه می کرد. به سگها نگاه می کرد و ویرش می گرفت که قبر الماسی را بشکافد. ملای مال را آوردند و برایش دعا کردند و به زور آب دعا بخوردش دادند. دیگر حرف شاکی خریدار نداشت. مال گیج شده بود. نمی دانست پسرک به چه چیزی فکر می کند. گاهگاهی توی صلات ظهر لامپا را می گرفت توی دست ومی رفت سراغ کنده. سنگ می انداخت تویش و پاک می شکافتش و بعد انگار صدای الماسی را می شنید. و دستهایش را طوری نگه می داشت که انگار چیزی توی بغلش جا گرفته است. با همان حالت می آمد کنار کپر. تیغ می آورد و با همان خیال، تیغ فضا را می شکافت. و بعد یکمرتبه، دستهایش را باز می کرد. و چند لحظه ای همانطور به تیغ نگاه می کرد. یکشب از توی خواب پرید و راه افتاد به طرف قبر الماسی، با داس توی دستش. سر شب مال سنگینش بود و انگار در انبانه ی تاریکی را توی مال باز کرده اند. تاریکی سیال بود و انبوه ستاره توی آسمان و بوی وحشی پونه و آب رودخانه.

پسرک آمد روی قبر نشست، نگاهش می خواست قبر را بشکافد و برود پهلوی الماسی بخوابد. نمی دانست الماسی زنده است یا مرده. فقط می دانست که با دست خودش الماسی را توی گودال چال کرده است. داس رفت توی سینه ی خاک و پسرک پشت سر هم خاک را شکافت و عرق پیشانی اش را خیساند. استخوانهای سگ توی گور افتاده بود و مور بود که می خوردش و بوی گوشت مانده ی سگ را، پسرک، استشمام نمی کرد. پسرک می دید که الماسی خوابیده است و ویرش گرفت که همانجا بخوابد و دراز کشید و خودش را به خواب زد. آفتاب که مال را بیدار کرد، ساحل رودخانه را بو گرفته بود، بوی لاشه ی سگ. مال ریخت روی قبر سگ و دیدند که پسرک خوابیده بغل استخوان ها و چه خواب راحتی. با داد و قال، پسرک را بیدار کردند و آنها که رفته بودند بیدارش کنند، پونه جلوی بینی شان گرفته بودند. وقتی که پسرک بیدار شد، خمیازه ای کشید و خاک آلود آمد بیرون. آدمها روی گوشت و استخوان را با خاک پوشیدند و به مال برگشتند.

صلات ظهر- پسرک داس را نشاند توی مغزش و دوید افتاد توی رودخانه و جیغ مال رودخانه را لرزاند.

علی مراد فدایی نیا

 مسجدسلیمان- خرداد ۴۴

۱- مال- ده

۲- آگو- بر وزن باهو- به معنی نذری

از مجله تماشا
سال ششم- شماره ۲۵۶- سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی ( ۱۳۵۵ شمسی)

| و از فرشتگان دختران اختیار کرد | علی‌مراد فدایی‌نیا |

داستان کوتاه   

                                                                 

۱

– زاغی! خب واسه چی نمیای؟

– ببین زاغی، تو با اون چشا می‌خوای چکار کنی؟

– زاغی، زاغی، چقدر دلم می‌خواد بگم زاغی.

۲

– تو یه غریبه‌ی ساده هسی که این کنار می‌شینی و دلت واسه من تنگ میشه، تو یه غریبه‌ی ساده هسی.

– تو چرا اینطوری زاغی؟

– غیر از این که نیستم. خب راحت میگم من کار می کنم دیگه.

– تو دروغ میگی.

– بیخود نخوا دلداریم بـِدی.

– نه زاغی، من مگه می‌تونم به کسی دلداری بدم. نگام کن زاغی.

زاغی نگاه می‌کرد. من بالای سرش می‌دیدم که می‌آمدند زاغی را می‌گرفتند، به آسمان می‌بردند. از دور، سبزها نگاه می‌شد، می‌آمد، همین کنار که من از پنجره‌ام آسمان را نگاه می‌کردم. چیزها، چیزهای دروغوار تغییر می‌کرد. می‌شد رسوایی، برای آن همه نادیده‌هامان.

۳

– زاغی من اینو که بهت میگم کار دارم واقعاً.

– من بهشون گفتم، به همه‌شون گفتم، برای گول زدن من، فکر نمی‌خواد اصلاً هر وقت بخواین می‌تونین اینکارو بکنین.

– زاغی من فقط میگم متأسفم.

– تأسف واسه چی. خب من اینطورم دیگه. هر کسی بخواد می‌تونه، اصلاً گرون نیس، یه قهوه حتی.

– زاغی آخه واسه چی.

– واسه چی نداره، تو مث تاجرا حرف می‌زنی

بعد که می‌گفت، من آن ملکه‌ها را می‌دیدم که زاغی را روی دستهاشان به آرامی می‌ربودند، و از میان بود و نبود می‌بردند، همچنان بالا و بالاتر می‌بردند، بالا، بالاتر.

۴

– همه غریبه‌ن. چیزی که من بهشون نمیدم که ازشون طلبکار بشم. باشون می‌خوابم، خیلیم خوششون میاد.خب بیاد، دلم هوس قهوه می‌کنه، خب می‌رم. دلم هوس چیزای دیگه می‌کنه خب می‌رم، اونا بیخود سعی می‌کنن گولم بزنن، احمقن.

– خب واسه چی، راسی واسه چی؟

– چه می‌دونم دیگه.

– پاشیم بریم زاغی.

– بریم.

– بریم.

من که هوای آنهمه درخت نداشتم. زاغی همینطور نگاه می‌کرد. نگاه می‌کرد. زاغی زاغی می‌شد. یکجور که خودش می‌دانست یا نمی‌دانست نمی‌دانم. جاده پایین می‌آمد، پهن بود و پایین می‌آمد. زاغی، نگاه، بی‌هوار می‌گشت. من، می‌آمدم. راه زیادتر که نمی‌شد، کم می‌شد.

– زاغی کجایی؟

– چکار داری؟

– هیچی، همینطورمی‌خوام بپرسم.

– خب، می‌دونی که نمیگم.

– زاغی، چشاتو میذاری نگاه کنم.

– خب آره دیگه.

ملکه‌ها می‌آمدند. مهربان مهربان. او را از میان همه‌ی خاک می‌ربودند. و بالا، بالاتر می‌بردند. پناه می‌دادند. پاکی‌ی ناملموس آنجا، او را سپید که نه رنگی از ملکه‌ها می‌داد. زاغی نمی‌آمد. راهی برای نگاه دیرهای دور داشت.

۵

سه ماه پیش

او را دیدم. همانجا که دلم هوای قهوه داشت من با تنبلی‌ی تنهاییم که باید بی‌کس‌تر از همیشه اینجا بمانم و به شیشه‌ها نگاه کنم. شب فیلم ببینم. شب با فیلم بخوابم. چیزی را دقیقه به دقیقه می‌گفتم…

نشست، آن کنار.

گفت: غریبه یه قهوه بهم میدی؟

گفتم: آره، خب، آره.

من او را دیدم که نشست. و قهوه خواست.

پیشخدمت قهوه‌اش را شناخت.

گفتم: مث همه‌یی.

گفت: آره دیگه، پس چی؟

گفت: هیچی. هیچ.

حوصله اگر داشتم می‌توانستم به اندام بلند و زیبایش، که همچنان هجوم چیزهای محو بود، فکر کنم، اما نمی‌شد.

گفتم: چرا چشات اینطوره؟

گفت: نمی‌خواد واسه‌م چیزهای عجیب غریب بگی. گفتم که من مث همه‌م، منتها ارزون‌تر.

گفتم: تو واسه چی نمی‌فهمی؟

گفت: غریبه می‌تونی ساکت باشی.

گفتم: آره دیگه، خیلیم.

بعد، به چشمانش که نگاه کردم، دیدم خیلی وقت پیش این چشمها را گاه به گاه دیده‌ام. اما این جور نبود. بعد، من که قهوه‌ام تمام شد، دیدم می‌توانم بنشینم، نشستم و نگاه به دستهاش کردم، دستهای بلند و لاغر. انگشتانش مثل انگشتهای من بود ولی نمی‌لرزید. جوانی‌ی انگشتهای من بود. جوانی‌ی که ته آن، آن لاغری حس می‌شد.

فهمید شاید.

گفت: بریم؟

گفتم: من نمی‌دونم زاغی.

گفت: چی؟

گفتم: زاغی، زاغی.

ماست ماند، تا حالا کسی بهم نگفته بود.

گفتم: می‌دونم.

خندید، خیلی چیزارو هیچ‌ کس به من نمیگه.

بعد، دیدم دارند آنجا جوشکاری می‌کنند، که شروع شد. شدید شروع شد. من اول دیدم میز می‌لرزد، با فنجانها، بعد زاغی، بعد شیشه، بعد همه، بعد همه، بعد همه می‌لرزند. خیلی بد. گفتم دوباره شروع شد. وای دوباره شروع شد.

*

نگاهم که می‌کرد، آنهمه سبزی خیس خیس بود. باران بدی بود، همینطور که نگاهم می‌کرد، نگاهش هر دم. مدتها. شاید.

گفت: چطور شد؟

گفتم: نمی دونم

گفت: غریبه، چرا؟

– نمیدونم.

– پا میشی؟

– آره، آره. چیزی نشکسته؟

– نه.

– غریبه سابقه داشته؟

– آره

برخاستم. آمدم. فکر می‌کنم او حساب کرد. من، نفهمیدم.

– غریبه آدرستو به آقا بگو.

– برو……

۶

– زاغی تو که سنی نداری.

– نه، هفده سال، همه‌ش هفده سال.

– آخه واسه چی؟

– تو نمی‌دونی غریبه، هیچ فایده نداره سر به سرت گذاشت.

– من معنی سر به سرو نمی‌فهمم.

– خب به درک.

از پنجره‌ی اتاقم نگاه کردم، دیدم عصر شده است.

باید بروم، فیلمم را تماشا کنم. ناچار بودم. من همیشه، غروب که می‌شود، باید بروم سینما، آنجا فیلم می‌بینم، می‌خوابم‌، فکر می‌کنم، زندگی می‌کنم، بعد اگر ممکن بود سری به آنجا می‌زنم، اگر ممکن نبود، گشتی می‌زنم، برمی‌گردم خانه، دیروقت.

– تو می‌تونی بری زاغی.

– دیگه نمی‌رم.

– چی میگی زاغی؟ مگه دیوونه شدی؟

– نه، مگه تو از اول هی اینو نمی‌خواستی؟

– چرا، چرا می‌خواستم. خیلیم. حالام می‌خوام.

– خب دیگه.

مانده بودم. ممکن نبود، بماند. شوخی می‌کرد. دروغ می‌گفت. عادت داشت حتماً.

– زاغی تو حق نداری با من شوخی کنی.

– چی میگی غریبه، شوخی چیه.

– هیچ، هیچی. پس پاشو باهم بریم فیلم.

– فیلم نمیام.

– من باس برم. پس چکار می‌کنی؟

– می‌مونم.

– کجا؟

– همینجا دیگه، تو خونه میمونم.

– جدی؟

– آره دیگه.

بی باور، آمدم. خیابان‌های سروصدا، خیابان‌هایی که مثل همین جیره‌ها دغدغه‌اند و بیدار. گفتم اگر بروم فیلم، شاید بتوانم کسی را نبینم. گفتم حالا برای رفتن فیلم زود است. ولی آمدم. اولین سینما. نام فیلم را نمی‌دانستم. بلیط گرفتم. عادت‌ست. چکار می‌شود کرد.

*

آمدم.

شب تاریک. بین راه هیچ حوصله خوردن نداشتم، خواستم بروم مشروب بنوشم، دیدم نمی‌توانم. خواستم بروم خانه، دیدم حالا بروم چکار کنم. ساعت یازده، مانده بودم. بعد فکر کردم زاغی حتماً خانه نیست. گفتم چیزی با خودش برداشته و رفته. ولی چیزی که آنجا نبود. رختخواب و کتابهام. دیگر هیچ چیز نبود که ببرد. اما قیافه‌اش را فکر می‌کردم، دیدم چیزی هست. چیزی از هفده سالگی، که دوست داشتنی‌ست. چیزی که توی همه‌ی چهره‌های هفده ساله هست. حالات تغییر و تغییر. حالت بیگناهی که دنبال گناه می‌رود. می خواهد گناه را کشف کند. اما گناه را زاغی خیلی وقت‌ست کشف کرده. خیلی وقت‌ست. اقلاً سه سال. چهره‌اش اینطور بود. با آن انگشتان قشنگ. می‌توانستم به حرفش بیاورم. حتماً دیوانه بود. از کجا می‌آمد. اول بار میدیدمش. اصلاً شبیه نبود.

بهتر بود کتاب مدرسه دستش می‌گرفت. چقدر… ولی حوصله‌اش را نداشتم. گفتم می‌روم خانه. دیگر، دیروقت بود. همانطورکوچه‌هامان که نه، تنها کوچه‌ی این کنار، که بیابانست، خاموش بود. آن ته، به چپ که بپیچی، چراغم روشن بود. چراغ اتاقم همیشه روشن‌ست. همیشه فراموش می‌کردم چراغ را خاموش کنم. شاید اصلاً از روزی که آمدم اینجا، برای امتحان روشن کرده‌ام و بعد همانطور روشن مانده. کلید انداختم. در باز بود نمی توانستم، واقعاً نمی‌توانستم تعجب نکنم.

– خل تو اینجایی؟

– آره دیگه، بهت گفته بودم می‌مونم.

– از اونوقت تا حالا؟

– آره دیگه.

– چیکار می‌کردی؟

– هیچی، همینطور نشسته بودم، داشتم گلیمو تماشا می‌کردم.

– اینهمه ساعت؟

– آره دیگه.

– قبول داری که باور نمی‌کنم.

– آره، ولی تو این مدت شام درست کردم، منتظرت موندم نیومدی، خوردم، سهم تورم گذاشتم.

– چی میگی؟

– والله.

– بعد، من که دیگر حوصله‌ی گیجی نداشتم، بعد که من نمی‌خواستم از زاغی بگذرم. هیچ برای گفتن نداشتم.

– تو همیشه اینوقت میای خونه؟

– امشب زود اومدم.

– اوهوم

– جدی.

۷

زاغی تو هیچ کتاب دست گرفتی؟

– فراوون، بهم میاد مگه؟

چه جورم.

– حالا می‌خوای بگیرم.

– نه، نه. اصلاً نمیخوام.

– من درس خونده‌م غریبه، باور نمی‌کنی؟

– چرا، چرا. باور می‌کنم.

– میگی نه، بهم نشون بده، واست می‌خونم.

– نه، نمی‌خواد.

– غریبه می‌خوای می‌خوای با هم قرار بذاریم؟

– اصلاً. از قرار بدم میاد.

– خب، وقتی که نیستی، هر کدوم واسه خودمون.

این که هس زاغی.

– نه، نمی‌خوام، اینطوری نه.

– پس چی؟

– میخوام بگم.

– خب بگو زاغی، هر چی می‌خوای بگو. تو داری عاقل میشی زاغی و این بده.

– نه. می‌خوام بگم بگم تو هر کاری دلت می‌خواد بکن. می‌خوام بگم من واسه‌ی تو، اما تو واسه‌ی هر کس که دلت بخواد.

– تو حق نداری منو کوچیک کنی زاغی.

– یعنی چی؟

– تو نمی فهمی. تو اصلاً نمی‌فهمی.

– می‌دونم، می‌دونم. ولی اینطور باس باشه دیگه. من خودم می‌دونم کیم. خب یه زن دیگه. یه زن که خودت اول دفه دیدی.

– بهتره دیگه چیزی نگی قبول؟

– وادارت می‌کنم.

نگاهها داشت که من اصلاً هیچ نمی‌فهمیدم، اصلاً.

۸

توی دانشکده، حوصله‌ی ماندن نداشتم. کلاس که تمام می‌شد بی‌خداحافظی می‌آمدم. همیشه، همینطور بود. دانشکده شکل مغازه بود و من مغازه دوست نداشتم. با آن دو سالن شلوغ حتی نگاه به آن رخت هم بیهوده بود. میدانستم زاغی پایین منتظرست و دارد همینطور به یکجایی نگاه می‌کند. زاغی عادت داشت. می‌ایستاد و هی نگاه می‌کرد. ساعتها می‌ایستاد و نگاه می‌کرد و خسته نمی‌شد. خودش هم نمی‌دانست به چه نگاه می‌کند. اما همینطور هی نگاه می‌کرد نگاه می‌کرد. شاید می‌خواست سرزمینش را پیدا کند.

از پله‌ها آمدم. چند تا سلام. حال و احوال. مثل همیشه و آمدم. دیدم آن گوشه آن جا که خلوت ترست به نرده‌ها تکیه داده، بدجوری هم نگاه نمی‌کند. اگر نمی‌شناختیش فکر می‌کردی، اصلاً نگاه نمی‌کند.

گفتم زاغی،

نگاهم کرد، ها، اومدی؟

– تو کی اومدی؟

– درست بعد از اومدن تو.

– اومدی اینجا؟

– آره، همینجا وایستادم.

– خسته نشدی؟

– چرا، ایندفعه خسته شدم. گرسنه‌م شده.

– میریم یه چیزی می‌خوریم.

– بریم همین قهوه خونه‌ی روبه‌رو .

*

بعد از شام، هنوز ته مانده‌ی آن عادت قدیمی بود: سینما.

خواستم بگویم که گفت: بریم فیلم.

گفتم: نه.

همینطور گفتم.

گفت: خیلی وقته تو نرفتی. خب بریم.

گفتم: زیاد دوس ندارم.

گفت: غریبه من دلم می‌خواد بریم.

گفتم: باشه.

آمدیم.

سه ماه تمام می‌شد، سه ماه، ما همینطور به سوی چیزی می‌آمدیم که نمی‌دانستیم. من آن چهره را می‌دیم که تنها دو چشم، دو چشم زاغ نبود. می‌دیدم، وسیله‌یی برای رفتن، چیزی نیست. می‌دیدم، من همیشه اگر او این کنار باشد، کنار چیزی که باید باشد خواهد بود. بی حوصله‌ی تمام کردن. بی حوصله ی شروع کردن.

۹

– زاغی، از اینجا می‌تونی نگا کنی؟

– آره.

– سرت گیج نمیره؟

– اصلاً.

– پایین، خانه‌ها، درخت‌ها، جاده‌ها. پایین، وسیع‌ست. زاغی همانطور که فقط موهاش پیداست نگاه می‌کند، می‌خواهم از کنار موهاش، لبهاش را حدس بزنم. چه شکلی می‌تواند باشد. بالایی؟ نه. باریک؟ نه. کلفت، مثل زنهای فلسطین، که رهاست، که مثل فضای زیتونی‌ست. لب های زن فلسطینی، نه. نه. این تصور من‌ست. این تصویر زنی‌ست که من دوست می‌دارم. اصلاً شاید لبهاش مثل حرف ب باشد. مثل حرف آرام و معمولی ب ، اما حتماً نه. حتماً نیست.

– زاغی، زاغی.

بی نگاه می‌گوید: چیه؟

– نگا کن.

– واسه چی می‌خوای؟

– می‌خوام دیگه.

مثل زن فلسطینی. درست مثل زن فلسطینی، بی آرام. تکان نخورده. مثل حرف ب نیست اصلاً.

– بگو دیگه.

تکانی از همه‌ی شور. شور روان آن گوشه‌های مرموز صدا، وقتی که می‌غلتد.

– ماتت برده غریبه.

از درد تکان می‌خورد. تشویش.

– آروم زاغی.

– تو که هیچی نمیگی.

*

نمی‌شود. نمی‌گذارد.

می گویم: زاغی وقتی سیر شدی بگو بریم.

– بریم.

زن فلسطینی از پله‌ها پایین می‌آید.

می آیم.

گیسوان خسته، تردیدوار، می‌لغزد. دستهاش لاغری‌ی جوان‌ست.

می گویم: دسات، دساتو ببینم.

می‌گوید: بریم، بریم تو واقعاً که.

می‌گویم: همیشه همینطوره. همیشه همینطوری.

می‌گوید: باشه باشه، دیگه چی.

دستهاش، آرامش غریبی‌ست که من محتاجم. محتاج نگاه به انگشتان کشیده و باریک. که نمی‌لرزد. که جوانی‌ی انگشتهای لرزان مرا دارد.

مثل تلاوت قرآن مهربانم می‌کند.

مثل آمدن به اداره داغانم می‌کند.

مثل گذشتن. مثل می‌گذرد. مثل خواهد گذشت.

افسوس.

*از مجله تماشا, شماره ۱۷- تیر۱۳۵۰

بریده از مارهای مومشکی | نوشته‌ی علی‌مراد فدایی‌نیا

 

اینجا همیشه تاریکست، حالا که من خیالم راحتست بی‌وعده‌ی ملاقات با کسی حتی، حوالی ساعت یازده، بیدار می‌شوم. می‌آیم خیابان. خیالم راحتست که دیگر خانم مومشکی برای همیشه رفته است. اگر هم بخواهد دیگر نمی‌تواند بازگردد، من؟ کنار من، که هر چه سعی کنم، خواهش کنم، بگویم آخرین بار بوده، واقعاً دیگر اتفاق نمی‌افتد، نه، باز نخواهد گشت. گفتم که خیالم از همه‌سو، همه‌کس راحت است، برای همیشه، و اینجا همیشه تاریکست. می‌دانم، هوایی‌ست این شب‌هنگام، هوای این قهوه‌خانه‌ی دور را داشتن و بالایی، ما که بالایی‌م می‌رویم، تنها، ولی وقتی مومشکی نباشد شما نمی‌دانید چه آسودگییی دارید، نیست تا که هر لحظه نگرانش باشی- بی که بخواهی بگویی، نگران هستم خانم، باید این موقع شب بخوابی خانم، من هوای خیابان کرده‌ام تنها، خانم. خانم مومشکی بیمار است اما. قول داده پابپایت بمیرد، بیاید تا شکوفه‌ی نامحرم ناخواستگاری. می‌آید، امشب اما نه، یقیناً، تمام. همان‌طور که آمده بود، تنها، و برای همیشه این‌جا همیشه تاریکست. وقتی پیاده نمی‌شود ستاره، دلم از آسمان می‌گیرد، دلم. پیاده می‌روم، از بالایی به بالایی. راه که می‌روم راحت‌ترم هر چه بیشتر بهتر. گرچه خانم مومشکی زیاد پیاده راه نرفته. نمی‌تواند راه برود (پاش توی آن برخاستن دسته‌جمعی بدخورد. پایین و بالای کشکک زانو. خسته می‌شود تند. ناچار که می‌شود می‌شلد. زیبنده‌تر، و او شده غنچه‌هاش، گلبرگ‌هاش مرموزتر. دومین روز شکوفایی، ساحل گلبرگ‌ها زرد شد، معجزه‌هاش از این دست بود، از این دست می‌ساخت، سوختن، اول شکوفایی: خانم مومشکی- طلایه‌ست، مطمئن) توی عمرش راه نرفته این عمر سه‌ساله. ولی خب، با من؟ خودش خواسته، خودش خواسته، خودش می‌تواند، اگر شما از دور نگاه کنید، فکر نمی‌کنید این اشتیاق منست، فکر می‌کنید همه‌اش از این خانم خل است، که بچگی می‌کند حتی، این‌شب از نیمه گذشته. تظاهر حتی به خُلگری. می‌گویید نه. بگذارید بپرسم از این پیشخدمت که برای من قهوه‌ی بدون شیر، برای او چای با شیر می‌آورد. بپرسید حتی گرچه منهم قبلاً قهوه را با شیر می‌نوشیدم و بعد که این مومشکی آمد، دیگر فقط قهوه، سفیدی شیر را می‌خواستم چکار کنم، تا بخواهم سیاهی داشتم، و کافی بود، کافی بود یعنی چه؟ از سرم هم زیاد بود. تنها باری بود که من از یک چیز خیلی داشتم خیلی زیاد. چون این اواخر تنهایی هم قاطی شده بود. اغلب راننده‌ی سواری، مسافر دیگر، پیاده‌ی دیگر، تنهای دیگر، می‌آمد دخالت می‌کرد، نمیگذاشت، ارتباط: می‌شود معنی‌شان دیگر. اصلاً تنهایی این اواخر باب روز بود، آنچنان که فکر می‌کردم کم دارم. کم داشتم، معمول داشتم- مثل قهوه یا شیر تعادل‌مند- فقط کسی را آشنارفیق نداشتم، نمی‌شناختم، همین. بالاخره پیدا شد، توی این سربالایی. بوق زد. همیشه بوق می‌زنند، زبان این سواری‌هاست، یعنی برو کنار، یعنی کجا می‌روی، یعنی عجله کن، یعنی خفه‌شو، یعنی خفه‌شو، یعنی لامذهب، هرکجاش، مفهوم خاص خودش، حالا هم سمتش اقلاً معلوم بود. سوار شدم، کجاش برای من اقلاً معلوم است، چایخانه‌ی ـــــ. هیچ فکر نکرده بودم به پیشخدمت چه بگویم، ولی مگر چیزی هم می‌بایست بگویم؟ آن چند ماه پیش که تنها مگر چیزی فرق کرده، من که فکر نمی‌کنم. ابداً. فرق مگر چیزی فرق کرده. من که فکر نمی‌کنم. ابداً. فرق کرده. من که فکر نمی‌کنم. ابداً. گفتم که می‌بایستی بروم. به راننده‌ی سواری گفتم چون مظلوم و فضول نبود. بیچاره می‌خواست بداند، این چای این موقع شب چه مزه‌یی دارد که من تنها این موقع شب هواش کرده‌ام. گفتم وعده دارم. مظلوم‌تر، بیچاره‌تر، خفه شد. ( من عصبانی نیستم، ابداً، چون اتفاقی نیفتاده، همه‌چیز معمولی‌ست، بنابراین به‌این آقا توهین نکردم. خفه شد را هم جدی می‌گویم، چون گلوش باد کرد می‌گویم، کلمه‌ی دیگری پیدا نکردم برای معنی بادکردن گلو و نتوانستن رهاشدن از این ورم.) واقعاً هم وعده داشتم، به‌شما هم دروغ نگفته‌ام. آن‌جا، با آن نمکدان که همیشه روی میز بود و من هیچوقت از آن استفاده نمی‌کردم، همیشه هم پرت بود. مثل جای ما. یقین دارم هرگز کسی جاش را عوض نمی‌کرد، وعده‌ی نازنینی بود، خالی هم بود، هرچه نمک داشت همان روزهای اول خانم مومشکی توی قهوه‌ی من ریخت مگر سفید شود که نشد، هرچه من گفتم قهوه با نمک جور درنمی‌آید، گفت منظورم سفیدی‌اش است منهم قبول کردم. ولی نشد که نشد. تاریکی اطراف همیشه قلابی است این چراغ‌های پایه‌بلند مثل تنهاییش کرده بود معمولی، در هر خیابان دیگری‌هم نگاه می‌کردی همانطور بود. نه تاریک تاریک نه روشن روشن. منظور خیابان است دیگر همه خیابان‌های همه شهرهای عالم همینطور است دیگر، حرمت جاده‌ها را گم می‌کند، معنی راه را خراب می‌کند، پایین که آمدم تشکر هم کردم و دقت که کردم دیدم خفگی برطرف شد، ورم خوابید، ممنون آقا، با پول. رفتم تو. معمولی. یک آن هوا کردم که کاش خانم مومشکی آنجا باشد. هوا که هیچ بعد تصور کردم اصلاً آنجاست ( و بود، دقیقاً) مثل همه روزهای دیگر که بی‌خبر می‌رفتم آنجا مثل اولین شب می‌شد، تمام این شب‌ها، مثل اولین شب، تمام این شب‌ها: آقا، اجازه هست من اینجا بنشینم (نه که تا جایی خالی شود، نه که چون جا نیست) معمول می‌خواستم بگویم که چه اجازه باشد چه نباشد شما که می‌نشینید ولی من، که پیشخدمت به دادم رسید، گفت خانم تحمل بفرمایید الان جا برایتان پیدا می‌کنم، خانم مومشکی انگار نشنید، نشست. (اغلب وقتی کسی دیگر روی میز آدم می‌آید، آدم نمی‌تواند، انگار عریان است، بین جماعت، انگار آنچه فکر می‌کند دیگران می‌بینند انگار آدم خراب می‌شود، گم می‌شود، من‌که دست‌پاچه می‌شوم، بی‌تحمل می‌شوم، بلند می‌شوم می‌روم، این‌را پیشخدمت خوب می‌دانست) نشست که من بدتر گم کردم. این‌دفعه اما از دست این‌همه سیاهی، عریان، سیاه، تاریک، بی‌حاصل. گیسو دیدم، به‌چشم خودم آنهمه گیسو را که اینهمه اجازه می‌داد، اجازه نمی‌خواست، جرأت می‌داد. اول توی دلم سخت عصبانی شدم. می‌خواستم به پیشخدمت بپرم. می‌خواستم بلند شوم بروم، جرأت نمی‌کردم بلند شوم. شاید می‌ترسیدم، نه یقیناً ترسی نبود. هرچه بود از آن همه گیسو بود، سوی چشم بود، گیسو بود، از بس مو بود که پیشانی حتی نمی‌دیدم، متوجه بود یا بودم که گفت، طبیعیه آقا. تا بحال ندیده بودم. همینطور از دهانم پریده بود بی‌اختیار. با جرأت گفتم. و چقدر این تکرار شد بی‌کم‌وکاست. هنوز پیشخدمت می‌خواست خدمت کند وفاداری‌اش را نشان دهد. اولین دفعه بود که پول واقعاً کاری کرد: انعام‌ها، پیشخدمت را هواخواهم کرده بود. تنها هواخواهی که توی عالم داشتم. بسم بود، زیادم بود. اولین بار که از چیزی زیاد داشتم، خیلی نشسته‌تر- ماندم. چشم، وای. وای را گفتم باداباد. و گفتم. و باز. خوشحال نبود آیا از این همه فتح گیسوش. که چشم آمد. که پریده پوست صورت آمد، که رنجوری چهره آمد، دیوانه بودم اگر نشسته‌تر، هدر نمی‌شدم بخاطر این پوست تکیده، یک عمر در تب سوخته، کهربایی. پریده. بی‌شیر این‌دفعه. آقا؟ بی‌شیر؟ بله بله بی‌شیر. و تمام. نه، آقا من با نمک می‌نوشم، چطور است؟ چی؟ قهوه را؟ خوبست. مات نگاهم کرد. چی شده آقا؟ چی، هی می‌گویی بی‌شیر می‌نوشم. خانم کجاست؟ کدام خانم؟ مرموز گفت خانم مومشکی، (او هم اسمش را نمی‌داند، نمی‌دانست، مثل من که هنوز نمی‌دانم) سیاه چرا پوشیده‌یید آقا؟ به‌خاطر موهای مشکی خانم مومشکی. فقط، مبهوت نگاهم کرد، دیوانه شده حتماً- خیال می‌کند، پیشخدمت، پیشخدمت دیگر.
نگاه می‌کردم، واقعاً که. مثل همیشه، بیرون پیدا نبود، بیرون، خانم مومشکی پیدا نبود. تقصیر شیشه بود، شاید. الحمدوله‌الله. از دستش واقعاً راحت شدم. یقین دارم. پیشخدمت اما مشکوک بود، چه بیاورد، گفتم، مثل همیشه. پیشخدمت، بالبخند، مشکوک، گفت، می‌آید، حتماً می‌آید. دیشب، شما حواستان نبود، به موهاش نگاه می‌کردید، مثل همیشه، از من خواست که برایش خوراک خانگی بیاورم، گرم هم کرده‌ام. گفتم، من که چیزی نشنیدم، ولی شاید هم بیاید، که می‌داند؟ گرچه من می‌دانستم، توی تمام چیزهای عالم این یکی را می‌دانستم، خیلی خوب و روشن، که او نمی‌آید، هرگز، نه این که امشب سرمایی چیزی خورده باشد، تب داشته باشد، مریض باشد نتواند بیاید. این چند ماه را کی مریض نبوده، کدام روز را پزشک اجازه داده بوده از خانه بیاید بیرون؟ ولی آمده بود: همه شب، با چهره‌ی زرد، انگار عمری نخوابیده، سایه‌ی چشم‌ها تار- مشکی، سایه‌ی مژه‌ها، ابروهاش، مشکی. پیشانی چین‌گرفته از هوای پوست گونه‌ها، پوست چانه، لاله‌ی گوش هم از روبرو پیدا بود، هم‌رأی گونه‌ها، افشان دوبافته حالا، روبرو، غصه‌دار، بی‌عمر، کوتاه و بالغ اما. همه شب. با این چهره می‌آمد، چون، هوس داشت، نمکدان خالی را مثل روز اول در قهوه‌ی من خالی کند خالی کند خالی کند. پیشخدمت رفته بود. نمی‌دانم به او چه گفته بودم. که رفته بود، مطمئن رفته بود. شاید، هرگز اینهمه آرامی در چهره‌ی من ندیده بود. اولین بار بود، که نگران نبودم، که مواظب کسی نبودم. که دلم نمی‌خواست هر لحظه‌ی تنفس یک نفر دیگر را بپایم، چارچشمی مواظبش باشم، این لحظه‌ها را که از دست می‌رفتند می‌فهمیدم، دقیقاً، بعضی آدمها می‌گویند، هنگام مهربانی، هنگام خوبی، آدم نمی‌فهمد زمان چطور می‌گذرد، مثل جوانی، دقیقاً حال ما عکس این بود. هنگام مهربانی‌های خانم مومشکی، هنگام خوبی‌های خانم مومشکی، دقیقاً مواظب بودم، بود، چقدر گذشته از ۲۴ ساعت، چقدر مانده از ۲۴ ساعت، تا از دست ندهم، معجزه اتفاق افتاده بود، تمام این مدت یکسانه نبود. همه‌چیز با موافقت شروع می‌شد، همه‌چیز، با موافقت زندگی می‌کرد، نه، این حوالی نمک‌های توی این نمکدان خالی شاید بود که همان شب اول توی قهوه رفته بود، شور، و تمام. و تمام. پس، برای همین بود، که بعد از دوازده ساعت کار در بایگانی اداره- هشت ساعت اجبار، چهار ساعت اضافه‌کار برای پول قهوه‌ی شب و گشت شب می‌آمدم خانه، به خانم مومشکی فکر می‌کردم، بخاطر خانم مومشکی یکی دو ساعتی می‌خوابیدم به‌خواب خانم مومشکی. خانم مومشکی. بعد می‌آمد. بعد خانم مومشکی می‌دانست که از یازده دیشب، تا بحال من فقط دوساعتی حداکثر فرصت داشته‌ام به او بی‌او، فکر کنم، چرت هم بندرت، چون نمی‌شود، به رئیس چه بگویم، نمی‌شد. حالا هم می‌دانست که من بیشتر ازدوساعت فرصت نداشته‌ام تا چشم‌هام را ببندم. او را دقیق‌تر ببینم، برای همین می‌آمد، کلید داشت. می‌گفت برویم می‌دانم که تو دلت می‌خواهد (من را می‌گفت) از دست مادر فرار می‌کرد. خودش می‌گفت از مادر مرخصی گرفته، طبق دستور پزشک، برای استراحت رفته شهرستان، پزشک تجویز کرده، دو هفته‌یی یکبار هم سری به‌خانه می‌زد، از گرد راه رسیده، برای همین چهره‌ی آدم‌های نخوابیده را داشته، پیرزن قبول می‌کرد، و این مثل همیشه، دروغ می‌گفت، لعنتی خانه‌ی من هم نمی‌خوابید، مسافرخانه. ولش. اصلاً چکار خواب‌هایش دارم. اما بعد از دوساعت من، زیباترین موهایی که می‌شناختم مهربان‌ترین موهای عالم، با پوستی تکیده- که تکیده برایم رهاترین و شریف‌ترین حالت عالم می‌شد، می‌آمدیم بیرون. می‌آمدیم خانه، آن‌وقت، دیروقت، مثل دو آقا و خانم حسابی، معتاد به این، قهوه‌خانه برای من، چایخانه برای او، می‌آمدیم، سرموقع و مثل هر شب تکرار می‌شد. حالا دیگر تمام، تکرار تمام شده است، خیالم راحتست. خیال این پیشخدمت را هم راحت خواهم کرد. از همین امشب خیال خیلی‌ها را راحت خواهم کرد، هر کسی که به‌نوعی با من ارتباط داشته باشد. قطع می‌کنم تمام می‌کنم. به اداره هم نمی‌روم فردا، چون می‌دانم خسته‌ام و خیالم راحت، طبیعی‌ست که خواب خواهد آمد. بی‌وعده‌ی ملاقات با کسی. با مومشکی من گرفتار بودم، مشکی. حالا برای همیشه اینجا تاریکست، می‌گویم تاریک و شروع نمی‌کنم، ادامه می‌دهم. حالا که خیالم راحتست، پیشخدمت می‌آید، منتظر که نه: آقا یا خانم نمکدان- من نمی‌دانم، جنسیت شما هم برایم مطرح نیست. یک کمی بی‌التفاتی‌ست که آدم توی ولایت خودش هم‌ولایتی نباشد، نه، به مومشکی اصلاً این حرف ربطی ندارد. این را من فقط به شما می‌گویم، گرچه بهم خیلی نزدیکیم، یا بهرحال یکی از ما باعث نزدیکی‌هایی بوده، چند ماه حتی. مهم نیست ولی من که نمی‌توانم، به شما، کلمه‌ی خودمانی‌تر این ضمیر را بگویم. شما که مومشکی نیستید- این ضمیر خودمانی فقط متعلق به او بود، به او هست، به او خواهد بود- همانطور که دیگر، هرگز، هیچکس نمی‌تواند باشد. گرچه او هم برای همیشه دیگر نیست. و برای همیشه خیال من راحتست و این‌جا، مثل همیشه، برای همیشه، تاریک.

*بریده از مارهای مومشکی

علی‌مراد فدایی‌نیا

از مجله تماشا- شماره ۲۸۳- ۲۴ مهر ۲۵۳۵ شاهنشاهی (۱۳۵۵ شمسی)

| 2 بر 2 2 از 2 2 با 2 2 در 2 ، 2 کنارِ 2 | حجت بداغی |

2 بر 2
2 از 2
2 با 2
2 در 2
،
2 کنارِ 2

تقدیم به همه ی شما که با هم بشریتید.
می خواهم سر به تنتان نباشد. چون می میرید، از دستم می روید،
من را اصلا نمی شناسید. چون نمی فهمید من آن قدر
محبت دارم که به په همه ی شما به اندازه ی یک عمر می رسد.
آدم ها! با این که محبتم را درنیافته اید، اما نثارتان
می کنم همه ی محبتم را، همه ی وجودم را.

دو بر دو می شود یک.
1=2÷2

دلم برای همه تنگ شده است. همه ی کسانی که نیستند. کسانی که مرده اند، کسانی که گفته ام دیگر نمی خواهم ببینمشان. کسانی که هیچ وقت فرصت نشده است دوستشان باشم. دلم برای همه ی بشر تنگ شده است. کاش همه عزیزانِ من می شدند، دوستانِ من. و یا… ای کاش!، ای کاش!…، کاش می توانستم همه را بکشم، مرده و زنده را.

دو از دو می شود صفر
0=2-2

من از خیلی وقتِ پیش یاد گرفته بودم به هیچ کس اعتماد نکنم. برای این که اگر روزی به همه گفتم کمک، و همه رو گرداندند، دردِ تنها ماندنم از درماندگیم سنگین تر نشود. اما حالا مدتی ست علاوه بر این که به هیچ کس اعتماد نمی کنم، مشکوکم. من به همه شک دارم. همه را از پشتِ عینکِ خوشگلم با سوء ظن نگاه می کنم. احساس می کنم همه با حضورشان می خواهند به من بفهمانند تنهایی دردِ بزرگی ست.
پس کی قرار است بمیرم؟

دو با دو می شود چهار.
4=2+2

چقدر لذت بخش است، زن بگیرم. ازدواج کنم. کسی به من با همه ی تنش اعتماد کند. من به کسی با همه ی بدنم اعتماد کنم. اما نمی فهمم، چرا از همه ی زن های عالم فقط یکی؟! این چه احساسِ غریبی ست؟ چرا فقط یکی؟
احساسِ زن گرفتن زیباست، از هجومِ لذت موج موج شده. اما من به هیچ قیمتی، حتی به قیمتِ زن نگرفتن، حاضر نیستم از این همه چشم بگیرم و به یکی، فقط به یکی نگاه کنم.

دو با دو می شود چهار.
4=2×2

چه کسی گفته همه ی ما مجبوریم بمیریم؟ اصلا چرا من از ماده ای تشکیل شده ام که پیر می شود؟ من نمی خواهم بمیرم. من جاودانگی می خواهم با همین تن با همین بدن. باید بگردم. باید همه جا را خوب بگردم. بالاخره تویِ این هستیِ به این بزرگی باید گوشه ای یک خورده جاودانگی گم شده باشد. من و تنم اگر از هم جدا شویم هیچ ارزشی نداریم. من داستان های خوبی می نویسم، خوب فکر می کنم، حسّم قوی ست. من خوب می رقصم، عالی می بوسم، بلدم چطور مست کنم، خیلی خوش تیپم. التماس می کنم! یم ذرّه جاودانگی. فقط به اندازه ی یک نفر. من و بدنم طاقتِ دوری از هم را نداریم. حرفم را باور کنید!

زندگی سخت شده است. همه ی مردم همین احساس را دارند. به نظرم باید انقلاب بشود. یک اتفاقِ بزرگ. قیمتِ نفت، ترافیکِ شهرها، آلودگی هوا، بی امکاناتیِ روستاها… . اتفاقی که رویِ همه چیز تاثیر بگذارد.
کاری ندارد، من چاره ی کار را می دانم. فقط کافی ست باور کنید. هر کس به اندازه ی یکی از نفس هاش. گوش کنید؛
دو بر دو می شود پنج
5=2÷2
دو از دو می شود پنج
5=2-2
دو با دو می شود پنج
5=2+2
دو در دو می شود پنج
5=2×2

احساسِ سبکی می کنم. حالا احساس می کنم سبک شده ام. سبک شوید، شک نکنید. همه چیز عوض شد. دو کنارِ دو دیگر برای هر کس یک معنای مجزّا ندارد. دو کنارِ دو، به هر شکلی، برای هر کسی، فقط یک معنا دارد. سبک شوید.

به یادبعدازظهرهای آفتاب

به یاد بعدازظهرهای آفتاب کتابی ست از هوتن نجات..شاعر آنارشیست ایرانی که در بیست سالگی خودکشی کرد..اعجاب می آورد وقتی شعرهایش را می خوانی..این کتاب همراه بایک ایکس فایل کامل از این شاعر است با مطالبی از اسماعیل نوری علاء..شمس لنگرودی..فیروز ناجی ..منوچهر آتشی…رضا حیرانی ..و ناما جعفری می باشد..

     این کتاب را نشرالکترونیکی سه پنج منتشر کرده است..

https://35anj.net/wp-content/uploads/2011/07/hhooo87667565656-300x84.jpg

| آسایشم گاهی روانی‌ست | رضا حیرانی |

آسايشم گاهی روانی‌ست | رضا حيرانی | زمستان ۸۴ ( نسخه‌ی آ‍‍زاد )
کتاب های سپنج
.
کودتا در چاک ِ پیرهنم
حرفی به وقتِ هبوط
زیستن تنفس اجباریست
و این قاب ِ لُخت
تمام ِ سیاره‌ای من است
.
جایی اگر برای پریدن بود
داری به پای آسمان نمی‌اُفتاد
.
بیمار ِ این اتاق‌ها منم
حوصله از بیمارستان ِ تنم رفته است
.
دستم مدام پاییز است
و فصلی که زیر پیراهن‌ات بردم
زردی متمایل به مُرداد بود
.
مردمک های زنگ زده‌ام کو
مرا کُجای جهانم چال کرده‌اید
.
تو اشتباهِ اجباری ِ خروس
در صُبحگاه ِ گلوله ‌بارانی
وقتی تمام ثانیه‌هایی را
تا صُبح
فرو نشانده زندانی
.
سنگ روی ِ مردن ِ من بند نیست
.
باید کسی به خواب ِ کوچ کرده‌ام برسد
درختی بکارد روی تنم
تا روز
از پشت شاخص‌های بلندم طلوع کند
.
سهم ِ من از تمام تنیدن‌ها
یک پیله از گلوله و باران شد
.
وطن، جرم تازه‌ی انسان بود
که اناالحق را
بر دارِ افراشته
بر گلویِ مادری‌اَش رقصید
.
درد به احتمالِ من افتاده
و باد
راه افتاده تا برسد به مراسم تدفینم
که قتلِ خواب‌های من از پیش
روشن است
.
باید ورق بخوریم
به اتاق برگردیم
و زیر بال پروانه‌هایی که
روی نفس‌هامان راه می‌روند
دراز بکشیم
و فَراموش کنیم که زمین
تابوت ِ ممتد ِ ماست
.
و من که در نبود عصب‌هایم تیر می‌کشم
به فکر رقصی
هم بالِ ابابیلَم
.
دارم از اتصالِ
دو مرگِ موازی حرف می‌زنم
بوی نم دارند صداها
بیرون از گوش‌های ِ من
کسی بالا می‌آورد من را
.
دارم بزن متن
هوای حرف‌های بلند کرده، گلوم
.
کمی دریا به گلوم بپاش
اقیانوس را قبلاً سرکشیده‌اند
.
که زیستن
منی‌ست که در نیستن، ادامه می‌دهد
.
مقصد، فقط سفر را زخمی کرد و رسید
.
و تخت را دراز می کشم تخت
تا آنکه بر در می‌کوبد شباهنگام
شبی را تفننی عاشقم شود
لطفاً یکی چراغ مرا خاموش کند
.
برو!
از لای میله‌های غروب
از زندانِ صدام
و ملاقاتی که در دست‌های تو ممنوعه است
خیال کن که در نیستم نفس می‌کشی
که آنچه نیست
در نیستِ ما
ادامه دارد تا مُدام
.
پشت به هم تیر می‌کشیم
و وقت ِ ملاقات تمام می‌شود
.
من بعد از دو نبش قبر
تصمیم به عبور از کمرگاه تو گرفتم
دیدم منابعی برای رسیدن به عمق هست
اول دستی که شبیه پیچک از روی شانه‌هات دوید
دوم درختی که به زور سیاره‌ای گوشه‌ی قبرت نفس می‌کشید
سوم همین عطر شعری که مرا به تو دل بست
.
دست‌های منجمدم را بچین
من بالای ارتفاع تو حرف می‌زنم
اجازه به دفنم بگیر
که روبروی ِ من اندام تو مسکوت مانده سالهاست
.
اجازه بگیر
تا کنار این سنگ‌ها دراز بکشیم
و خیال کنیم هنوز
مرگ به انگشت‌های کرم‌خورده‌‌مان نرسیده است
.
معصومیت تو سمی ست
و احتمال قویِ همین پنجره‌هایی
.
رفتار مشکوک من ساده است
.
تیغ می‌کشم
و به عمق دریاچه‌ی شخصی‌ام پناه می‌برم
.
چشم ببندد انگشتام
به خیابانی بزند پام
که هرچه پیش رود خط‌های بیشتری روسفید شوند
.
اتهام اولم مردی‌ست
و اتهام بعدی من مردی ست
که بر زمین مردد خوابید
.
چه تن‌پوش محترمی‌ست مه
وقتی برای تنفس همیشه عریانیم
.
دریا پشت پلک‌های تو غلت می‌زند
.
پیراهن‌ات را
به هر سمتی که خواستی بیانداز
خورشید از همان سمت طلوع می‌کند
.
مثل شعری بلند
خودتان را به خواب بزن
.
هوای ِ گریه، مرا سَخت می‌گریست
.
تو نباید کم می‌شدی
که ربط ما همین دوراهی هاست
به چسبیده‌ام به طناب
به گردنم که کبود
به این حنازه، کمی عاشق باش
.
باد احتمال ِ تو را نزدیک نمی‌کند
.
آغوش ِ تو
آسمان ِ بزرگی بود
جَلدِ شانه‌هات شدم که رها شم
و مثل ِ ماه بپاشم
درون ِ چشمی که
از شبانه های طهران عمیق‌ترند
.
ما در هوای ِ تخت
کمی تنگ‌تر شدیم
رفتیم عمیق بمیریم
تَر شدیم
.
و آسمان ِ معجزه مسدود َست
.
من
وقوعِ آسمان ِ بی‌سقفم
.
با زخم های بستری شده‌ام راه می‌روم
.
تنها همین کلماتِ بی‌مرگم
هربار خواب ِ مرا دیدید، مرده‌اید
هر بار با مرده خوابید مَنَم
.
خوابم که در عبور ِ تو بیدارم
و مثل ِ تکه‌تکه‌ی یک ابر سر بریده می‌بارم
.
ادامه‌اَم تنهاست
.
این رنگ مبتلا به جنون در من
تعبیر خواب آخر هابیل است