روزهای سیاهی درپیش است. | احمد شاملو

روزهای سیاهی درپیش است. دوران پر ادباری که، گرچه منطقا عمری دراز نمی‌تواند داشت، از هم اکنون نهاد تیره‌ی خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه ی خود را بر زمینه‌ئی از نفی دموکراسی، نفی ملیت، و نفی دستاورد های مدنیت و فرهنگ و هنر می‌جوید.اين چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند، و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیر غلتک سنگین خویش در هم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوه‌بار، زیانی متحمل خواهد شد که بی گمان سخت کمر شکن خواهد بود. چرا که قشریون مطلق زده هر اندیشه ی آزادی را دشمن می‌دارند و کامگاری خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و اندیشه غیر ممکن می‌شمارند. پس نخستین هدف نظامی که هم اکنون می‌کوشد پایه‌های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد و نخستین گام‌های خود را با به آتش کشیدن کتابخانه‌ها و هجوم علنی به هسته‌های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همه‌ی متفکران و آزاد اندیشان جامعه است.اکنون ما در آستانه‌ی توفانی روبنده ایستاده‌ایم. باد نماها ناله‌کنان به حرکت درآمده‌اند و غباری طاعونی از آفاق بر خاسته است. می‌توان به دخمه‌های سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گریبان کشید تا توفان بی‌امان بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی‌کند. هر فریادی آگاه کننده است، پس از حنجره‌های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.سپاه کفن پوش روشنفکران متعهد در جنگی نابرابر به میدان آمده‌اند. بگذار لطمه‌ئی که بر اینان وارد می‌آید نشانه‌نی هشدار دهنده باشد از هجومی که تمامی دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق‌های ساکن این محدوده ی جغرافیایی در معرض آن قرار گرفته است.

سرمقاله‌ی کتاب جمعه – شماره یک- سال اول – پنجشنبه ٤مرداد ماه ١٣٥٨

https://www.instagram.com/p/CC-e0U6BJAu/

وقتی با نوازش‌هایم او را آرام نمی‌گذاشتم

وقتی با نوازش‌هایم او را آرام نمی‌گذاشتم، با شیرین‌زبانی‌هایم سرگرمش می‌کردم، احتیاج به حرف زدن داشتم. برای آن‌که بهانه‌ای برای این کار داشته باشم خودم را قانع کرده بودم که باید قبل از آن‌که آگوستا همسر من بشود او را آموزش بدهم و راه و رسم حیات را به او بیاموزم. به او مهربانی، محبت و مخصوصأ وفاداری بعد از ازدواج را تعلیم می‌دادم. دقیقأ یادم نمی‌آید که چه چیزهایی به او می‌گفتم، اما برعکس، آگوستا یک کلمه از موعظه‌های مرا هم از خاطر نبرده است. هنوز هم گاه‌گاهی بعضی قسمت‌های آن را برایم تعریف می‌کند. مطیع و سراپا گوش اندرزهای مرا می‌شنید. یک روز که سخت نطقم واشده بود به او گفتم که اگر خدای نکرده روزی به او خیانت کنم او هم حق دارد که عمل به مثل بکند. خیلی از این حرفم ناراحت شد و به اعتراض گفت که حتا با اجازه من هم قدرت چنین کاری را ندارد و خیانت من تنها یک حق به او می‌دهد، حق گریه کردن.
*
رمانِ: وجدانِ زِنو (داستانی از ادبیات ایتالیا) – نوشته: ایتالو اِسوِوو Italo Svevo- ترجمه زنده‌یاد: مرتضا کلانتریان (۱۳۱۱ – ۱۳۹۸) – ص ۱۹۳ – نشر بان (۹۷).


ایتالو اِزوِوُ (به ایتالیایی: Italo Svevo) نام مستعار آرون اتور اشمیتز (به ایتالیایی: Aron Ettore Schmitz) رمان‌نویس معروف ایتالیایی است. معروفترین شاهکار او وجدان زنو یا اعترافات زنو است.


آرون اتور اشمیتز متخلص به ایتالو اِزوِوُ تاجر و نویسنده ایتالیایی در ۱۹ دسامبر ۱۸۶۱ در تریسته از مادری یهودی متولد شد. و در ۱۳ سپتامبر ۱۹۲۸ در یک تصادف اتومبیل از دنیا رفت. سهامدار یکی از بزرگترین شرکت‌های صنعتی ایتالیا بود و در طول سی سال نویسندگی تنها سه رمان و چند داستان کوتاه و نمایش‌نامه منتشر کرد. اِزوِوُ رمان “وجدان زنو” (یا اعترافات زنو) را در سال ۱۹۲۳ منتشر کرد. کتاب، تشکیل شده از خاطرات زنو کاسینی که به اصرار روانپزشکش آن را نوشته و نشان دهنده علاقه نویسنده به تئوری‌های زیگموند فروید است. این رمان هم مثل نوشته‌های قبلی اِزوِوُ از طرف منتقدین و خوانندگان ایتالیایی کاملآ نادیده گرفته شد. به شکلی که اگر تلاش‌های جیمز جویس برای ترجمه و چاپ آن در پاریس نبود شاید تا به حال از بین رفته بود. در واقع تلاش‌های جویس برای معرفی کتاب به منتقدین فرانسوی و ستایشی که آن‌ها از این اثر به عمل آوردند باعث توجه منتقدین ایتالیایی به آن شد.

نظر منتقدین
وقتی که از ادبیات جدید اروپا صحبت می‌کنیم و بلافاصله به یاد جیمز جویس، لوئیجی پیراندلو، فرانتس کافکا، مارسل پروست، دیوید هربرت لارنس، آندره ژید و توماس مان می افتیم، نباید فراموش کنیم که ایتالو اِزوِوُ چه از جهت اصالت سبک و چه از جهت غنای ادبی از زمره این پیشگامان ادبیات نوین اروپاست. و این سخن آندره تریو را در باره جدان زنو از یاد نبریم : ” یک شاهکار عظیم و باور نکردنی … در طول یک قرن احتمال دارد فقط پنج یا شش اثر به این غنا و عظمت خلق شود

آندره بروتون | زیبائی متشنج خواهد بود یا وجود نخواهد داشت.

آندره بروتون در سال ۱۹۶۰

«چقدر وحشتناک! می‌بینی در میان درخت‌ها چه خبر است؟ باد و آبی، بادِ آبی. فقط یکبار دیگر هم دیده ام که این باد آبی از میان درخت‌ها گذشت. از آنجا دیدم، از یک پنجره‌‌ی هتل آنری چهارم، و دوستم، آن دومی که صحبتش را باهات کردم، می‌خواست برود.

صدائی هم می‌آمد که می‌گفت: تو خواهی مرد، تو خواهی مرد. من نمی‌خواستم بمیرم اما چه سرگیجه‌ای گرفته بودم… حتما اگر نگهم نداشته بود می‌افتادم.»


آندره بروتون (به فرانسوی: André Breton) (زادهٔ ۱۸۹۶ – درگذشتهٔ ۱۹۶۶) شاعر، نویسنده، پیشگام و نظریه‌پرداز فراواقع‌گرا (سورئالیست) فرانسوی بود.


آندره بروتون در ۱۹ فوریه ۱۸۹۶ در تنشبره (نورماندی) فرانسه به دنیا آمد و دوران کودکی را در بریتانی گذراند. پدرش در گذشته پلیس بود و بعد کسب و کار کوچکی راه انداخت، مادرش نیز خیاط زنانه‌دوز بود. در کودکی به همراه خانواده به حومهٔ پاریس نقل مکان کردند و آندره در آن‌جا به مدرسه رفت، با الهام از سمبولیست‌ها آغاز به سرودن شعر کرد. وی پس از اتمام دوره متوسطه تحصیل در رشتهٔ پزشکی را آغاز کرد.
در سال ۱۹۱۵ برتون روانپزشک به خدمت نظام در رستهٔ بهداری فراخوانده شد، در آن ایام بود که نظریه‌های فروید را کشف کرد و به درمان بیماران روانی پرداخت. این فعالیت نظرات او را دربارهٔ ذهن و ناخودآگاه شکل بخشید. کمی بعد با ژاک واشه، هنرمند نامتعارف و اسرارآمیز آشنا شد و واشه او را به سنجش دوبارهٔ عقایدش دربارهٔ ادبیات و هنر واداشت. در سال ۱۹۱۹ و پس از مرگ اسرارآمیز واشه، برتون متن خودبه‌خودی میدان‌های مغناطیسی را (با همکاری فیلیپ سوپو) نوشت و به جنبش دادا علاقه‌مند شد. در سال ۱۹۲۰ که رهبر جنبش دادا، تریستان تزارا، به پاریس آمد، برتون مشتاقانه به فعالیت‌های پرشور و شر این جنبش پای گذاشت.

پنجره مردی را دو تکه کرده است.

جنبش فراواقع‌گرایی
برتون در سال ۱۹۲۱ با سیمون کان ازدواج کرد و ساکن آپارتمانی در خیابان فونتن شد. او تا آخر عمر در همین آپارتمان زندگی کرد. در سال ۱۹۲۴ برتون که از جنبش دادا جدا شده بود، جنبش فراواقع‌گرایی را بنیاد نهاد و بیانیهٔ فراواقع‌گرایی را منتشر کرد. این جنبش که ویژگی عمده‌اش توجه به رؤیا و فعالیت خودبه‌خودی ذهن بود، توجه افراد زیادی را جلب می‌کند. کسانی چون لویی آراگون و پل الوار (نزدیک‌ترین دوستان برتون)، روبر دسنوس، ماکس ارنست، آنتونن آرتو، ژاک پره‌ور، ایو تانگی، بنجامین پرت، ریمون کنو، میشل لیریس، آندره ماسون و من ری اعضای اولیهٔ آن هستند. برتون در سال ۱۹۲۶ با نادیا آشنا شد، او را می‌توان الهام‌بخش معروفترین آثار شاعر دانست. در همان سال به هوای تأثیر نهادن بر فضای اجتماعی و سیاسی، رابطه‌ای پرتلاطم با حزب کمونیست را آغاز کرد و برای مدتی کوتاه، در سال ۱۹۲۷ به آن حزب ملحق شد.
در حوالی سال ۱۹۲۹ به خاطر باورهای سیاسی برتون، بسیاری از فراواقع‌گرایان از این جنبش اخراج شدند. در همین سال او متن آتشین بیانیهٔ دوم فراواقع‌گرایی را منتشر کرد. بسیاری از اعضای اخراجی جنبش نیز متن تند و تیزی با عنوان جنازه علیه برتون انتشار دادند. درهمین سال بروتون از همسرش سیمون جدا شد. سالوادور دالی، لوییس بونوئل، رنه شار و آلبرتو جاکومتی به فراواقع‌گرایی پیوستند. هر چند برتون برای نزدیکی به حزب کمونیست (که اکنون سخت استالینیست شده) قدم پیش گذاشت، این حزب همچنان به فراواقع‌گرایی بدگمان بود. در بهار سال ۱۹۳۲، آن‌گاه که آراگون جنبش فراواقع‌گرایی را به هوای عضویت در حزب کمونیست ترک کرد، رابطهٔ برتون با حزب خراب‌تر شد.

«قبلاً دو یا سه بار اینجا دیده بودمش. هربار هم یک لرزش توصیف ناپذیر آمدنش را اعلام می‌کرد که از هر جفت شانه به جفت بعدی منتقل می‌شد تا از در کافه به شانه‌های من می‌رسید. این لرزش برای من، چه خود زندگی آن را ایجاد کند چه هنر، همیشه نشان از حضور زیبائی داشته است.»


در سال ۱۹۳۴ بروتون با ژاکلین لامبا آشنا شد و با او ازدواج کرد. این زن الهام بخش کتاب عشق جنون‌آسا است و از برتون صاحب دختری می‌شود. بروتون، بعد از آنکه از سخنرانی در کنگرهٔ نویسندگان برای دفاع از فرهنگ محروم شد، سرانجام از حزب کمونیست جدا شد. او هر چند تا پایان عمر در فعالیت‌های سیاسی شرکت داشت، لیکن دشمن سرسخت استالینیسم بود و از نخستین کسانی بود که در فرانسه، محاکمات رسوای مسکو را محکوم کرد. در سال ۱۹۳۸ به مکزیک سفر کرد و در آنجا انقلابی تبعیدی لئون تروتسکی را ملاقات کرد و با همکاری او متن بیانیهٔ «برای هنر مستقل انقلابی» را نوشت.

«آن جا آن پنجره را می‌بینی؟ مثل پنجره‌های دیگر سیاه است. حالا خوب نگاه کن. یک دقیقه‌‌ی دیگر روشن می‌شود و بعد قرمز خواهد شد.» یک دقیقه می‌گذرد و پنجره روشن می‌شود. در واقع پشت پنجره پرده‌‌ی قرمز وجود دارد.

جنگ جهانی دوم
پس از بازگشت به فرانسه به منظور تشکیل سازمان تروتسکیستی فدراسیون بین‌المللی هنر مستقل شروع به فعالیت کرد. اما شروع جنگ برنامهٔ او را ناتمام گذاشت. بعد از شکست فرانسه برتون، در هراس از خفقان و سرکوب حکومت ویشی همراه خانواده‌اش اروپا را ترک کرد. بروتون به نیویورک پناه برد و در آنجا فعالیت‌های گوناگون فراواقع‌گرایانه را با تبعیدیان دیگر، از جمله ارنست، ماسون، کلود لوی-استروس. مارسل دوشان، سامان داد. در همین ایام است که از ژاکلین جدا شد و با’الیسا بیندهوف ازدواج کرد.

تصویر وهم آلودی که این را به من می‌گفت، مال آن دو کلمه نبود، بلکه مال یکی از مقطع‌های گرد هیزم‌ها بود، که به طرز ساده‌ای در دسته‌های چند تائی بر نمای دکان نقش شده اند.

پس از جنگ
بروتون در سال ۱۹۴۶ با همسرش به فرانسه بازگشت و کوشید دیگر بار با دوستان گذشته‌اش پیوند برقرار کند، اما بسیاری از آنان گرفتار وابستگی‌هایی متضاد (از جمله به استالینیسم، مثل آراگون و الوار) بودند و به این ترتیب در اوایل دههٔ ۱۹۵۰ تنها شماری اندک از فراواقع‌گرایان پیش از جنگ همچنان در گروه باقی مانده بودند.
در سال ۱۹۵۱ «ماجرای کاروژ» که بسیاری فراواقع‌گرایان بر جامانده را از گروه دور کرد، سبب جدایی بیشتر برتون از هم نسلان خود شد. در سال ۱۹۵۲ متن گفتگوهای بروتون با آندره پارینو به صورت رادیویی پخش و منتشر شد. در این ایام همکاری کوتاه‌مدتی میان فراواقع‌گرایان با آنارشیست‌ها اتفاق می‌افتد و آخرین کتاب عمدهٔ برتون به نام کلید دشت‌ها نیز منتشر می‌شود. در دهه‌های ۱۹۵۰ – ۱۹۶۰ برتون در حالی که شماری از زنان و مردان جوان به دور او جمع شدند همچنان رهبری جنبش سازمان‌یافتهٔ فراواقع‌گرایی را در دست داشت.
آندره بروتون سرانجام در ۲۸ سپتامبر ۱۹۶۶ در پاریس چشم از جهان فرو می‌بندد.

کی هستی تو؟ «من روح سرگردان هستم.»



نادیا (به فرانسوی: Nadja) یکی از مشهودترین کارهای جنبش سورئالیستی فرانسه‌است که دومین رمان منتشر شده آندره برتون محسوب می‌شود. این رمان در سال ۱۹۲۸ منشتر شده‌است. این رمان با یک سؤال شروع می‌شود «من کی هستم؟» این رمان براساس تعاملاتی که برتون با یک زن جوان به نام نادیا در طی ده روز داشته‌است و از این لحاظ به نوعی یک شبه خودنگاری از ارتباط برتون با یکی از بیماران روانی پیر ژانت محسوب می‌شود. ساختاری غیر خطی کتاب در بعضی از قسمتها شامل اشاراتی به بعضی از دیگر هنرمندان سورئال پاریس مثل لوئی آراگون و در این لحاظ به واقعیت میل می‌کند. آخرین خط کتاب شامل عنوانی برای کنسرت فلوت پیر بلوز است

اپرای سه‌پولی

اپرای سه‌پولی (Die Dreigroschenoper) نمایش موزیکالی اثر برتولت برشت است که توسط درام‌نویس آلمانی، الیزابت هاوپتمن و بر اساس ترجمه‌ای از اپرای باله جان گی به نام اپرای گدایان و با موسیقی کورت وایل و ترانه‌های فرانسوا ویون و رودیارد کیپلینگ به اجرا درآمد. این اثر، نقدی سوسیالیستی بر جهان سرمایه‌داری است. آغاز نمایش آن، ۳۱ اوت ۱۹۲۸ در برلین است. از این اثر به عنوان یکی از آثار مهم و تأثیرگذار بر جنبش نوگرایی در هنر، یاد می‌شود.

تروریست ها هم گریه می کنند| علیرضا میراسداله

تروریست‌ها هم گریه می‌کنند | علیرضا میراسداله
مجموعه داستان
ناشر: نشر زده در الکترونیک (سه‌پنج)به سال ۱۳۹۳ فروردین ماه
طراح جلد و صفحه آرایی: سحر جعفری
شماره کیوسک: پنجاه و پنج
آماده سازی و نظم صفحات: تکنو گراف سه‌پنج

به صورت آنلاین ورق بزنید

دانلود مجموعه داستان تروریست‌ها هم گریه می‌کنند

همیشه اینجا

الف لام میم، سلام بر اقلیتِ تن‌هایى | ناما جعفری

ناما جعفری|مجله تابلو

IMG_6055

من اقلیتم، وقتى بادهاى مدیترانه اى روى صورتم، زخم می‌ریزند، اقلیت از ته گورستان تنم، سرد می‌شود، آدم هاى تنها، آدم هاى اقلیت‌اند. گاهى فکر مى کنم مگر می‌شود، با زندگى در دنیاى مجازى کسى را اقلیت نامید، در دنیاى مجازى که می‌شود از یک اقلیت به یک گروه رسید و جامعه شد، هر چند جامعهٔ بى سر و ته. در دهه چهل و پنجاه شمسى ایرانى چند نفر اقلیت ادبیاتى بودند که با هجوم بى عاطفه ما، دیگر اقلیت نیستند، آنها اقلیت مى خواستند، مى خواستند در اقلیت زندگى کنند، اقلیت از نفس‌هایشان شعر مى شد وقتى کلمه مى سوختند، دلواپسی‌شان این بود که آدم‌ها از اقلیت نیاورندشان بیرون که آوردندشان. بیژن الهى، پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلى، سیروس آتاباى، هوتن نجات، محمود شجاعی، فیروز ناجی، علی مرادفدایی نیا، شاخه هاى تکیده ادبیات، که از نوشت‌هایشان، ارکیده مى ریزد، اقلیت بودند.

این متن به روایت زندگی سه نفر از آنها می‌پردازد که چگونه از جامعه به گروه رسیدند و بعد اقلیت شدند. در متن مستقیما از کلمه اقلیت و مفهوم آن استفاده نشده، اما با نگاه کردن به جریان ادبی – شخصی آنها، اقلیت را می‌توانیم حس کنیم.


_________________________


| او مرده است که ابر‌ها به اتاق آمده‌اند تا سقف را بالا‌تر برند؟ |
بیژن الهی

Parviz Eslampouredited

چگونه می‌توانستم تو را فاش کنم
که حتی برهنگی‌ات را
از تن درآورده بودی؟

بیژن الهی در تیرماه ۱۳۲۴‌زاده شد. چهارده‌ساله بود که صحنهٔ گِل‌گرفتن و پاره‌کردن آثار نقاشانی را که مدرنیست و پیرو پیکاسو خطاب می‌شدند – در خیابان لاله‌زار، نمایشگاه مهرگان – دید. الهی در نوجوانی در خانهٔ محلهٔ استخر در چهارراه حسن‌آباد (همان‌جا که متولد شده بود) به کلاس‌های جواد حمیدی می‌رفت و از‌‌ همان سال‌ها به واسطهٔ حرف‌های حمیدی از زندگی و هنر نقاشان فرنگی، نقاشی را نه هنری تفننی، بلکه مقوله‌ای حرفه‌ای می‌پنداشت. در این دهه به واسطهٔ حضور صادق هدایت، حسن شهیدنورایی و مصطفی فرزانه در پاریس و حضور چند نقاش برجسته در مدرسهٔ هنری بوزار علاقهٔ جوانان روشنفکر تهران به پاریس بی‌اندازه‌ بود. بیژن نوجوان نیز می‌خواست به مدرسهٔ بوزار برود، اما خانواده او را تشویق به نقاشی و هنر نمی‌کردند؛ چون می‌پنداشتند نقاشان و هنرمندان پیوسته انسان‌هایی فقیر و تهی‌دست بوده‌اند. این نگرش خانوادگی – که ریشه در دریافت‌های خانواده‌های اعیانی در آن دوره بود – برای او که خوش داشت به دانشکدهٔ هنرهای زیبا برود و هنر بیاموزد، مانعی شد.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی در ابتدای دههٔ ۴۰، با حضور در محافل شعری و چاپ اشعاری در مجلهٔ جزوهٔ شعر، که اسماعیل نوری‌علاء در قطع دفتر مشق مدرسه درمی‌آورد و به قولی پیشتاز‌ترین صحنه شعر آن دوره بود، به تبیین فضاهای شعری خود دست یازید. تأثیر شعر الهی بر شاعران این جزوه، را می‌توان نظیر‌‌ همان تأثیر غیرمحسوسی دانست که ازرا پاوند بر جُنگ سوررئالیست‌ها داشت.

الهی به دلایل نامعلوم، پس از بازگشت از سفر، دایرهٔ رفاقت‌های گروهی و حضور در مجامع ادبی را ترک کرد. اما هرگز سایهٔ او از سر شاعران شعر دیگر و شعر حجم کم نشد. آن‌چنان که با ترجمه‌هایی که در تنهایی و به یاری همفکران خود می‌کرد، سایه‌ای بر شعر مدرن ایران انداخته که تأثیر آن انکارنشدنی است. او در ترجمه‌ها و بازسرایی‌های خود از کاوافی، اوسیپ ماندلشتام، آرتور رمبو، هانری میشو، هولدرلین، و چند شاعر دیگر تلاش داشته تا راهی برای دیگری اندیشیدن در شعر فارسی باز کند. او از شاعران نحلهٔ “شعر موج نو” و “شعر دیگر” – مثل پرویز اسلامپور، بهرام اردبیلی، هوشنگ چالنگی، محمود شجاعی، فیروز ناجی، هوشنگ آزادی‌ور، ایرج کیانی، هوتن نجات و… بود. برخی “شعر حجم” را جریانی رادیکال و متأثر از “شعر دیگر” می‌دانند که بیژن الهی سرچشمهٔ اصلی آن بوده‌است.

نخستین شعرش را در مجله طرفه و برخی از ترجمه‌هایش را در مجلهٔ اندیشه و هنر منتشر کرد. بیژن الهی مدتی همسر غزاله علیزاده، نویسنده، و مدتی همسر ژاله کاظمی بود. او در عصر سه‌شنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۹ در ۶۵ سالگی در تهران بر اثر عارضه قلبی درگذشت. یدالله رویایی، در مورد بیژن الهی می‌گوید: در امروز ما بیژن، همیشه فردا بود. فردای او از گذشته‌های دور می‌آمد. و دیروزهای دور، گاهی که شاعر پس‌فردا می‌شد، وقتی که فردا را از میان برمی‌داشت و به گذشته‌های دور‌تر می‌برد. و در این معامله غبار از گذشته برمی‌داشت، مادر لغت می‌شد. که می‌برید، و می‌ساخت. یک “نئولوگ” عاشق، عاشق لوگوس. پیش‌تر و بیشتر از همه دریافته بود که زبان، نیاز به نئولوژی (فُرس نو) دارد. و فرس نو دالانش ترجمه‌است.
____________________________

Bahram-Ardabiliedited




| اینجا ـ آنچه می‌میرد برای تو معنای مرگ ندارد |
پرویز اسلامپور


در آغوش تن تنی زخم
که می‌پیچد و می‌رویاند
علفی دیگر از شفاهاش
اینجا که بیمار
در آغوش طبیعتی ست پر حادثه

پرویز اسلامپور (زاده مرداد ماه ۱۳۲۲ در تهران)، شاعر ایرانی سال‌های دهه چهل و پنجاه خورشیدی است.
پرویز می‌گوید: در شعر، کار ما اساساً یک کار زبانى‌ست. مصالح ما، مصالح کلمه است، همان‏طور که مصالح کار نقاش و یا یکى از مصالح او رنگ است. نقش رابطه را در جاى کلمه‌‏‌ها نمی‌توانیم فراموش کنیم. یعنى رابطه‏‌اى که جاى کلمه‏‌ها با هم دارند، و یا باید داشته باشند. این رابطه‏‌ها به جاى کلمه‏‌ها حکومت می‌کنند. چند کلمه بایستى در جاهاى خودشان با هم رابطه داشته باشند. معمولاً مسئله‌ی رابطه‌‏ى جاى کلمه‌‏‌ها براى ما چیز دقیق و خطرناکى‌ست. همان‏طورى که در نقاشى و موسیقى هم عناصرى هستند که رابطه سازند و نقشى بازى مى‌‏کنند. این‏‌ها دیگر معیار‌ها و ارزش‏هاى مشترک زیبایی‏‌شناسى است در هنرهاى زیبا که خود بحث دیگرى‌ست. و شعر هم خود هنرى زیباست.
گفتم که این نگاه ماست که کلمه را تعیین مى‌‏کند و پیش ما مى‏‌آورد، بدون این‏که ما انتخاب کرده باشیم. یعنى کلمه وقتى که پیش ما مى‌‏آید از پیش متولد شده است. ما وقتى که به شى‏ء مى‏‌رسیم، و مى‌‏خواهیم نام یا کلمه‌‏اى را که بر آن شى‏ء سوار است مصرف بکنیم، پیش از آن‏که کلمه حضور پیدا کند، مهم چگونگى نگاه ما به آن است.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود.

پرویز اسلامپور از مهم‌ترین بنیانگذاران شعر دیگر بود. ایده شعر دیگر در برابر جریان شعری آن زمان در ایران که همانا شعر متعهد بود شکل گرفت. شاعران شعر دیگر متاثر از شاعران موج نو و بیش از همه فریدون رهنما بودند. گرایش آنها به عرفان نه تنها در شعر بلکه در شیوه زندگی همه این شاعران از جمله پرویز اسلامپور تا آخرین روز حیاتشان به خوبی قابل رویت بود. یک سال پس از معرفی شعر دیگر به جامعه ادبی ایران، اسلامپور به همراه محمود شجاعی (شاعر و نمایشنامه‌نویس)، بهرام اردبیلی (شاعر)، هوشنگ آزادی‌ور (شاعر و سینماگر) و فیروز ناجی (شاعر) و یدالله رویایی (شاعر) بیانیه شعر حجم راامضا کرد. این بیانیه پس از ماه‌ها بحث و گفتگو سرانجام در خانه پرویز اسلام‌پور تأیید شد. امضای بیانیه این جریان شعری و چندوچون‌های آن مدت‌ها محل بحث و جدل محافل ادبی در ایران بوده است. پرویز اسلام‌پور که در مدرسه نظام درس خوانده بود با گرایش به ادبیات و نقاشی از فضای تحصیل دوری گزید و پس از انتشار سه مجموعه شعر و در اوج فعالیت‌های ادبی خود در سن ۲۷ سالگی به درخشش ادبی خود رسید. او علاوه بر نوشتن این کتاب‌ها، از نخستین شاعرانی ست که شعرهای مشترکی با دیگر شاعران از جمله بیژن الهی دارد.
اسلامپور که مسئولیتی در خانه فرهنگ ایران در فرانسه داشت، پس از انقلاب ایران را با هدف زندگی در پاریس ترک کرد و در مرکز فرهنگی “ژورژ پومپیدو” مشغول به کار شد. از آن پس او به شکل مرتب به نوشتن شعر و ترجمه اشعارش به فرانسه به همراه همسر فرانسوی‌اش ادامه داد ولی اقدام به انتشار آثارش به شکل کتاب نکرد. شعرهای او بنا به خواست خودش و میل وافر به گریز از جنجال‌های ادبی،‌گاه تنها در سایت‌های ادبی ماهنامه نوشتا منتشر شد.
از اسلامپور سه مجموعه شعر در نیمه دوم سالهای دهه ۱۳۴۰ خورشیدی منتشر شده است: وصلت در منحنی سوم (۱۳۴۶)، نمک و حرکت ورید (۱۳۴۶)، شعرهای جانور سیاه چاق (۱۳۴۹) و پرویز اسلام‌پور. کتاب آخر که پرویز اسلام‌پور نام دارد به شکل الکترونیکی در سایت دوات منتشر شده است و شعرهای جانور سیاه چاق نیز در سه نسخه چاپ شد و محتوای آن در مجله روزن به انتشار رسید. آثار اسلامپور تنها چاپ اول داشته و با وجود در خواست‌های مکرر ناشران ایرانی و پی گیری‌های آن‌ها، شاعر از انتشار اشعارش ممانعت کرده است.
اسلامپور دهه‌های آخر عمرش را در پاریس زندگی می‌کرد. از او شعرهای بسیاری حاصل سال‌ها انزوا طلبی او و تنها زیستن در شعر باقی مانده که توسط خانواده او در حال گرد آوری و تنظیم برای انتشار است. وی در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۹۱ خورشیدی و در سن ۶۹ سالگی در خانه‌اش در پاریس درگذشت. او درباره مرگ گفته بود: هیاهو می‌کنی تا بگویی “زنده‌ای”. سر و صدا می‌کنی. همهمه راه می‌اندازی تا مبادا در سکوت فرو رفته شوی. مبادا به سکوتی بزرگ‌تر – به مرگ – پیوسته باشی.
____________________________

| و تن از من به رفتارِ سنگِ مرده می‌مانست |
بهرام اردبیلی




من اگر کفنی داشتم
نگاه به لیلی می‌کردم و
می‌مردم

بهرام اردبیلی، متولد۲۴ اسفند ۱۳۲۱ در اردبیل بود. در سن ۱۴ سالگی به تهران رفت و در دفتر ثبت و اسناد رسمی مشغول به کار شد. وی در سن ۲۲ سالگی اولین شعرش را در مجله فردوسی چاپ کرد. در این دوران بود که اردبیلی با شاعرانی که بعد‌ها به گروه شعر حجم معروف شدند، آشنا شد. شعر حجم از سالهای ۴۶ و ۴۷ رسماً موجودیت خود را اعلام کرد و اردبیلی و تنی چند از شاعران در آن سال‌ها بیانیه شعر حجم را امضا کردند. (و همچنین یدالله رویایی از تئوریسین‌های مهم این گروه به تاثیرپذیرفتن از اردبیلی اعتراف دارد و همچنین این خصیصه در شعر او نیز مشخص است.)

وی در ابتدای دهه پنجاه به واسطه فریدون رهنما در اداره رادیو و تلویزیون مشغول به کار شد و در اواسط آن دهه به هند مسافرت کرد و ده سال در آنجا زندگی را گذراند. او در هند به یوگا و موسیقی روی آورد. اردبیلی سپس به اسپانیا رفت و بیست سال پایانی عمر خود را در جزایر قناری سکنی گزید. و البته در تمام این سالهای سفر هیچ چیز ننوشت و در یک سکوت طولانی گذراند تا سال ۱۳۸۴ که در ایران سرود دوست داشتنی‌اش (مرگ) را سرود. اردبیلی چند روزی پس از سومین سفرش به ایران در ۳۰ بهمن ۱۳۸۴ به علت ایست قلبی در گذشت. وی مدت‌ها بود از بیماری رنج می‌برد و حتی مقدمات خاکسپاریش را در جزایر قناری فراهم کرده بود. یکی از نکات بسیار جالب این شاعر خاص خود آگاهی او از مرگش است، شعر حلقهٔ افق نمودار جالبی از زندگی اوست.

آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد!

بهرام می‌گوید: آنکه نوشته و سروده و بعد متن را به حال خودش‌‌ رها کرده؛ کم حرف زده یا اصلن حرفی نزده در میان انبوه حرف‌هایی در قامت مصاحبه، طرح مبحث، نگره نویسی و… گم می‌شود. بعضی‌ها هم عمدا گمش می‌کنند. کسی می‌خواهد که به یادش آورد. حرف زدن شاعری که سی/ چهل کلمه بیشتر نمی‌داند چقدر می‌تواند جذاب باشد! کسی که خواندن و نوشتن را کنار گذاشته، حتی حرف زدن را. دنیای او برای ما که جهان را جدی گرفته‌ایم، چیزی در حدود شوخی ست: مثل شاعر شدنش: از اردبیل آمده بود تهران که پول پارو کند. آبدارچی دفترخانه‌ای شد که از قضا پر از کتاب بود. سه/ چهار سال طول کشید تا در همین آبدارخانه پیشِ خودش با سواد شود/شد. دو/ سه شعر نوشت. برای مجلهٔ فردوسی فرستاد. چاپ شد. به همین راحتی. خودش هم از شاعر شدنش خنده‌اش می‌گیرد. قاه قاه می‌خندد. بهرام اردبیلی یک روز از خانه بیرون می‌زند که به محل کارش برود. ماه‌ها بعد نامه‌ای به دست زنش می‌رسد: من بهرامم و از هندوستان برایت می‌نویسم. زیاده عرضی نیست. بچه‌ها را ببوس. از سال چهل و هفت و بهرام بیست و شش ساله، پیاده دنیا را گز می‌کند: افغانستان، پاکستان، هند، فرانسه، یونان، هلند، نپال، جزایر قناری و… ابریشم می‌آورد، حشیش برمی گرداند… به تبت می‌رود… تا از دست کلمه خلاص شود. می‌رود تا روز و ماه را فراموش کند. خواندن و نوشتن را؛ کاری که با مشقت فراوان آموخته بود. دنیا را گشته و حالا پاییز سال ۸۳ به ایران آمده که بمیرد. در این سال‌ها، شعر ننوشتن هنر اصلی اوست. انگار این همه دربدری را برای فرار از شعر تحمل کرده است. خدا نکند که شعر را ادامه دهد. به بیژن الهی استناد می‌کند. همو که همهٔ دیگری‌ها، ادبیات را به دو بخش تقسیم می‌کنند: پیش و پس از بیژن الهی: بهرام! خوش به حالت که زرنگی کردی و ننوشتی.
…………….

منابع

الف لام می‌م/بیژن الهی
نشریه الکترونیکی سه پنج
وبلاگ دوئل، امیرسجادحکیمی
کتاب بهرام اردبیلی. گفت و جوی داریوش کیارس. نشر تپش نو

کارهای منصور کوشان در ضد سانسور

کارنامه کوتاه و شگفت انگیز بوطیقای نو، منصور کوشان
http://www.mediafire.com/?m48pjk26jz3bf82

 

بوطیقای نو شماره اول
http://www.mediafire.com/?kny81dzn2waboa2

بوطیقای نو شماره دوم
http://www.mediafire.com/?mp0oc9m0du220aq

 
برای آگاهی از چند و چون حیات کوتاه هفته نامه ایران، گزارش زیر را بخوانید:

 

نگاهی گذرا به کارنامه مجله هفتگی ایران
هفته نامه ایران، قربانی جزم اندیشی و استبداد حزب توده
http://www.mediafire.com/?3glzo013fh0ehul

برای دانلود شماره های هفته نامه به این صفحه بروید:
http://www.facebook.com/groups/BashgaheKetab/doc/351793178201082

 
 
واهمه های مرگ
منصور کوشان
 
 
یونس تراکمه، منصور کوشان، رضا شیروانی، خانه ی یونس، شهرکرد اصفهان، تابستان 1358 خورشیدی

جان شوریده‌ام را به خیابان می‌اندازم | ولادیمیر مایاکوفسکی

Japanese writer Tamizi Naito, Boris Pasternak, Sergei Eisenstein, Olga Tretyakova, Lilya Brik, Vladimir Mayakovsky, Arseny Voznesensky and translator from Japan at the meeting with Tamizi Naito, 1924

| لیلی عزیزم! به جای نامه |
| ولادیمیر مایاکوفسکی |
| ترجمه شیرین میرزانژاد |
اتاق فصلی از دوزخ کروچونیخ* است.
هوا
با دود سیگار ذره ذره خالی شده است.
به یاد بیاور-
کنار پنجره،
برای نخستین بار،
سوزان،
با هیجانی لطیف دستانت را نوازش می‌کردم.
اکنون تو آنجا نشسته‌ای،
با قلبی زره‌پوش؛
و شاید یک روزِ دیگر،
از اینجا رانده شوم،
و در راهروی تاریک، دست لرزانم به آستین فرو نمی‌رود.
به بیرون می‌شتابم،
جان شوریده‌ام را به خیابان می‌اندازم
که از پا تا به سر از اندوه مجروح است.
نکن،
مگذار اینگونه باشد.
محبوبم،
عزیزم!
بهتر است که هم‌اکنون وداع کنیم.
به هر حال،
عشق من باری سنگین است
بر شانه‌های تو
به هرکجا که بروی.
بگذار تمام رنجم را
در آخرین گلایه‌ام
بگریم.
گاو نر خسته از یک روز عرق‌ریزان
می‌تواند در آب فرو رود،
تا خنک و آسوده شود.
برای من دریایی نیست جز عشق تو
و با این حال
از آن در اشک هم برایم آسایشی نیست.
اگر فیلی خسته آرامشی بخواهد،
بر روی ماسه‌های داغ از درخشش خورشید می‌لمد
من خورشیدی جز عشق تو ندارم
اما نمی‌خواهم بدانم کجایی و چه کسی دستانت را نوازش می‌کند.
اگر شاعری چنان از تو آزرده باشد
که عشقش را با شهرت و پول تاخت بزند
برای من
در دنیا لذتی نیست
جز زنگ و درخشش نام عزیز تو.
هیچ طناب داری گره زده نخواهد شد،
از هیچ پلکانی نخواهم پرید.
و نه هیچ گلوله یا زهری جان مرا نخواهد گرفت.
هیچ قدرتی بر من غالب نیست
جز نگاه تو
که تیزتر از هر تیغی است.
فردا فراموش خواهی کرد
که این من بودم که تو را می‌ستودم،
که جانی که با عشق شکوفا شده بود، سوخت.
صفحات کتابم به چرخش در خواهند آمد
به دور تو
به دست گردش روزهای بیهوده.
آیا برگ‌های خشکیده‌ی کلماتم
می‌توانند تو را دمی بازدارند
تا نفسی تازه کنی؟
آه،
دست‌کم برای واپسین بار لطف کن و بگذار مسیر گام‌های رهسپارت را فرش کنم!
*آلکسی کروچونیخ، یکی از رادیکال‌ترین شاعران فوتوریست روس ۱۸۸۶ – ۱۹۶۸
| عکس: لیلی بریک و ولادیمیر مایاکوفسکی |
دریافت کتاب | ولادیمیر مایاکوفسکی، زندگی و کار ،ترجمۀ م. کاشیگر |
دریافت کتاب | ابر شلوارپوش، ولادیمیر مایاکوفسکی، ترجمۀ مدیا کاشیگر |

نامه‌ی محصص به سپهری

جناب سپهری،

قربان تو،… شنیدم که تو هم دررفتی… خیلی خوشحال شدم و صادقانه آرزو دارم که برنگردی. طوری پیش نیاید که مجبور به بازگشت شوی. امیدوارم که خوش و خرم باشی. همین‌طور جناب عصار که یک روز جمعه به اتفاق‌ش و کاظمی به فیلم «جادوگر شهر زمرد» که در سینمای تاج نمایش می‌دادند رفتم و تنها خاطره‌ای است که از ایشان دارم.
… چه بنویسم؟ مسائل زیادند ولی فکر می‌کردم از کجا شروع کنم، برای تو که از آن خراب‌شده دررفتی چه چیزی خوشایندی زیادتری خواهد داشت؟
امروز سفارت ما را خواست و وقتی به آن‌جا رفتم دیدم اولین موضوع برای نامه‌ی تو پیدا شده. خبر مهم این‌که Biennale تهران تشکیل می‌گردد. من که از این خبر شاخ درآوردم. نمی‌دانم حالت تو از شنیدن آن چه خواهد بود و حتماً برای تو نیز «آیین‌نامه»(!) خواهند فرستاد. مسخره است. کشوری که حتا یک طبقه‌ی بورژوایی روشنفکر ندارد Biennale تشکیل می‌دهد. کشوری که با طبقه‌ی هنرمندش مانند طبقه‌ی «نجس‌ها» که در هندوستان وجود داشته رفتار می‌کنند حالا می‌خواهد: «… راه توسعه و پیشرفت هنر ملی (!) نقاشی، مجسمه‌سازی و طراحی را هموارتر…» کند. به‌هرحال، سهراب خان، بدان و آگاه باش که برای «نجس‌ها» فکر کرده‌اند. برای آن‌ها «به‌سعی هنرهای زیبای کشور، هر دو سال یک بار مقارن تشکیل Biennale جهانی (ونیز) یک نمایشگاه ملی در تهران تشکیل می‌دهند.» و «ماده‌ی۴ – Biennale تهران به نقاشان، مجسمه‌سازان و طراحان مدرنیست اختصاص دارد.» توجه فرمودید جناب سپهری که دنیا روی آبادانی دارد. چون مطمئن‌م که «آیین‌نامه» به‌تو و سایر جنابان آقایان خواهد رسید، به‌این‌جهت لازم نمی‌بینم که تزیین روی جلد «آیین‌نامه» را که محصولی از محصولات «گالری استتیک» است بریده و برایت بفرستم، فقط باید عرض کنم که دست‌کمی از طرح «ماه‌پیشونی» تو که در روی جلد «تآتر «زیارت شد، ندارد. گمان می‌کنم که خودت از آن کاری که کردی راضی نباشی.
به هر حال، نمایشگاهی که با آن طرح روی جلد شروع شود خدا می‌داند چه‌گونه ختم خواهد شد و احتیاج به خدا ندارد؛ چون بنده و جنابعالی خوب واردیم.
کسانی از هنر مدرن دم می‌زنند که تاکنون نه از «مدرن» و نه از قدیم چیزی نفهمیده و انتظار نمی‌رود که بفهمند. گمان می‌کنم که برای ما «نجس‌ها» همین طرف‌ها بهتر باشد.

رم به تهران، ۱۲ دسامبر ۱۹۶۳
……………………………….


سهراب عزیز،

نامه‌ات رسید و بهتر گفته‌ باشم مدتی است که رسیده است. تازه خانه‌ام را عوض کرده بودم. در حدود دو ماه پیش (که نامه به آن آدرس بود) نامه‌ات را دریافت کردم. خوشحال شدم، خوشحالی غمناکی که از زنده شدن خاطرات به‌آدم دست می‌دهد. گمان می‌کنم که نامه‌ات پر از گله بود. البته نگهش داشتم. گله‌ای که هرکس که بریده شود یا در حال بریده شدن‌ست می‌کند. با کم و زیاد تغییر. اما یک مسئله است. گمان می‌کنم که از نظر دیگران، و حتا از نظر خودم، کسی که راهی برای خودش انتخاب کرد، بد یا خوب، حتا حق گِله جلو آیینه را نیز ندارد. کسی را مجبور نکردند که بیاید. خانه‌ات را رها کن، خانواده‌ات را رها کن. علائق‌ات را ببر. اگر چنین کاری صورت گرفت، اجبار و احتیاج درونی بود. این اجبار متعلق به خود آن شخص بود. خودش انتخاب کرد. در میان مسائل چیزی که وجود دارد، یک آزادی انتخاب نیز هست. پس دیگر گله برای چه؟ برای خانواده؟ برای پدر؟ برای مادر؟ آیا خاطرات واقعیت‌ها، قشنگ‌تر، لذت‌بخش‌تر و رنج‌آورتر نیستند؟ اگر ما از خانواده جدا نشویم، اگر ما علایق را از لحاظ مادی و ظاهری نبریم، طبیعت این جدایی را پیش می‌آورد و زمان روی هر چیز پرده می‌کشد. پس در مقابل امری که دیر یا زود باید انجام بگیرد، گله برای چه؟ خواه‌ناخواه به‌دنیا آمده‌ایم، البته مسلم است که نه دست تو بود نه دست من و نه دست امثال تو و من وگرنه گمان می‌کنم که شکلی دیگر داشت آن‌چه اکنون وجود دارد. شاید هم آب از آب تکان نمی‌خورد. به‌هر حال، مسلم این است که باید این زمان را پُر کرد، زمان میان دو خواب را، زمان میان تولد و مرگ را.
این را من وظیفه‌ی آدمی می‌دانم. ممکن است در این جریان به بی‌حاصلی بربخوریم و بپرسیم برای چه؟ اگر این وظیفه، پر کردن زمان بی‌حاصل است، پس در همان لحظه باید خودکشی کرد، ولی ما خودکشی نمی‌کنیم وگرنه الله اعلم بحقایق الامور.

سهراب عزیز، مسائل خیلی زیادند و حرف نزدن درباره‌شان بهتر. هرکس دیدی خاص دارد و بر آنان که کورند حرجی نیست. توصیه‌ی دوستانه‌ی من به تو این است که مقاومت کنی، تا آن‌جا که می‌توانی و آدم می‌تواند. در ماه مارس و آوریل، برای مدت پانزده روز نمایش از کارهایم ترتیب دادم. هیچ کاری نفروختم. کلکسیونیست‌ها گفتند که خارجی است و معلوم نیست که کارش را در رم دنبال خواهد کرد یا نه. هر جا باشیم باید چوب آن خراب‌شده را بخوریم! وضعیت دنیا نیز خنده‌آور است! از نظر انتقاد و روزنامه، موفقیت من جالب‌توجه بود؛ خیلی چیز نوشتند، رادیو نیز صحبت کرد. از نظر خودم به‌هیچ نمی‌ارزد، ولی از نظر موقعیت اجتماعی قابل ملاحظه است.
از پاریس معلوم است که چندان دل خوشی نداری. تعجب می‌کنم که آیا این شهر بزرگ هیچ‌چیز ندارد که تو را نگهدارد؟ نمی‌دانم در خیال خودت – در موقع حرکت – چه ساخته بودی که در پاریس پیدا نکردی؟ خیال نکن. بچه‌هایی که این‌جا هستند، راه می‌روند و به رم و ایتالیا و ایتالیایی فحش می‌دهند. هیچ‌کس نیست از این‌ها بپرسد: بابا خوش‌تان نمی‌آید، کسی شما را زنجیر نکرده است.
هرجای دنیا گوشه‌ای پیدا می‌شود که شخص را جلب کند. مهم این است که باید زندگی کرد، در لحظات زندگی کرد، این اصل مطلب است.
فردا جشن دو هزار و هفتصد و نمی‌دانم چندمین سال رم است، هر دقیقه که می‌گذرد گرد وغبار سنت‌ها زیادتر می‌شود. ولی خیال نکن در این‌جا خر داغ می‌کنند، اما هرچه باشد، من این‌جا را با تمام سختی و ناراحتی‌هایش بر آن خراب‌شده ترجیح می‌دهم…
سهراب عزیزم، امیدوارم که با هم رابطه‌ی نامه‌ای مرتبی داشته باشیم. من اطمینان می‌دهم که دیگر این‌قدر جواب نامه‌ات را به تأخیر نخواهم انداخت. این دفعه به‌علت گرفتاری‌ها بود. از احوال خودت برایم بنویس. امیدوارم که آرامش و سلامت داشته باشی و در کارهایت موفق باشی.

بهمن محصص
۵۸/۴/۲۰
……………………………….

سهراب جان سلام،

چه‌طوری؟ نامه‌ات حالا رسید. من هم فوراً جواب می‌دهم. در این باران وحشتناک که با هزار دست و هزار چشم به‌پنجره می‌چسبد، هیچ‌چیز لذت‌بخش‌تر از یک فنجان چای و صحبت با تو نیست. هرچند هر یک از ما جایی قلاب‌سنگ شده‌ایم، ولی برقراری روابط لااقل می‌تواند تا اندازه‌ای جبران این دوری‌ها باشد. در دنیایی که آخرین مدل‌اش داد وناله درباره‌ی «نبود روابط» و «عدم امکان حرف زدن» است، صلاح نیست جانورانی مثل من و توـــ که اگر حرفی هم نداشته باشیم مقداری فحش و مقداری اعتراض در چنته داریم ـــ ساکت بمانیم. دنیا از «نبود امکان رابطه» داد می‌زند، چرا که حرفی ندارد. مسلم‌ است، وقتی هر ارزشی را از انسان گرفتی و به‌جای آن چیزی که بیارزد ندادی، حرفی برای گفتن نمی‌ماند. زمانی، گلی چون نرگس، وجودی بود، داستانی داشت، روحی در آن زندگی می‌کرد، عشق بود، زندگی بود. امروزه همان گل ـــ و هر چیز دیگر چون او ـــ مقداری کربن است، اتم است، مولکول! برای مقداری کربن و هر کوفت و زهرمار دیگر چه می‌خواهی بسازی؟ به او می‌خواهی چه بگویی؟ زمانی ایکارو به طرف خورشید رفت و هم‌چنین کیکاووس خودمان مورد قهر خدایی قرار گرفت، پرهایش سوخت… بسیار خوب. امروزه گاگارین به آسمان صعود کرد، پرش نسوخت و یا پر نداشت تا بسوزد. سُر و مر و گنده برگشت. ولی حرف من این است که گاگارین بدبخت در آن بالا آن‌چه به‌فکرش رسیده بود، این بود که «حزب به من فکر می‌کند»! هنوز زمانی هم نگذشته است تا افسانه‌ای برای او ساخته شود. پس علی می‌ماند و حوض‌اش. عجب! چه می‌گویم؟! معلوم است که دل‌ام پُر بود. بس کنم.
با تو کاری داشتم. این بود که از آقای هوسپیان خواهش کردم که آدرس مرا به تو بدهد. حالا از آن کار و به‌ناچار آن خواهش برای انجام آن صرف‌نظر کردم ولی در عوض این نفع عایدم شد که نامه‌ی تو رسید و باب گفت‌وگو باز شد. این فکر تو که: «شاید تو نمی‌خواستی…» غلط است. از من خبری نشد چرا که با توجه به خلق و خوی تو فکر می‌کردم، زبان … گیر کرده و به نامه‌ام جواب نخواهی داد. خوشحال‌ام که فکرم غلط بود.
راجع به … و حلق‌آویز کردن تابلوی من نوشته بودی. هیچ جای تعجب نیست. آدمیزاده‌یی چون او که موسیقی را از گوشه‌ی چشم می‌شنود، لابد باید تابلو را از پشت گوش ببیند. هیچ بدم نمی‌آید که این حرف‌م را به او بگویی. و گذشته از این، معلوم می‌شود که تابلو ارزش یک میخ اضافی را نیز ندارد. آخر چه می‌خواهی؟ قاب نقره که نیست. یک متر پارچه است و … مثقال رنگ!
متشکرم که با کوشش تو جسد تابلو از دار مجازات پایین آورده شد. باز هم بگو برای دوستان‌ت کاری انجام نمی‌دهی.

نمی‌دانم راجع به تصمیم‌ت درباره‌ی مسافرت به اروپا چه بگویم. اگر به‌عنوان گردش است مانعی ندارد ولی اگر می‌خواهی چه در این‌جا، چه رم، چه پاریس و چه هر جای دیگری زندگی کنی توصیه نمی‌کنم. تمام اروپا یک شهر شده است و بوی گند آن خفه‌کننده است. سگ صاحب‌اش را نمی‌شناسد. لابد می‌گویی: پس چرا تو در آن‌جا زندگی می‌کنی؟ اگر این پولی را که من در این‌جا به دست می‌آورم، می‌توانستم در ایران کسب کنم، همان‌جا می‌ماندم. دیگر اروپا آن چشمه‌ی زلال برای تشنگان نیست و هر روز بدتر می‌شود. طوفان لازم است که هوا را خنک کند. از شدت خشکی قابل تنفس نیست. به خودت بستگی دارد. آن‌چه گفتم نظر شخص خودم بود. در ایران اوضاع از چه قرار است؟ آیا کار می‌فروشی؟ بچه‌هایی که می‌شناسم در چه حال‌اند؟ مخصوصاً تیمور و تینا، سلام فراوان من برای هر دو نفر و محسن.
نامه‌ام را ختم می‌کنم چرا که تو حالا شروع به جرقاب شدن می‌کنی که بعله: دیشب نخوابیدی، که حال‌ات خوب نیست، که داری غروب می‌کنی.
بسیار خوشحال خواهم شد که روابط مرتب با هم داشته باشیم. حرف بزنیم. آن‌چه داریم بیرون بریزیم. شاید در این خشکی بی‌حد زیاد بی‌فایده نباشد.

سلام فراوان من برای تو، مادر و برادرت. منتظر خبری و اثری.
قربان تو
بهمن محصص
تهران، ۴ سپتامبر ۱۹۵۸

……………………………….

جناب جرقاب!

چهار روز است که به این خراب‌شده آمدیم. نه آدرس تو را می‌دانم، نه خبری از تو دارم.

دو شب پیش در کافه نادری سراغ تو را گرفتم، گفتند: اغلب تیمور و بعضی اوقات تو سری به آن محفل فضل می‌زنید. روی این اصل، دیشب رنج را بر خود هموار نمودم (برای دیدن روی کج و معوج‌ات) و در کافه نادری یک ساعتی ماندم ولی خبری نشد. به‌هرحال، این نامه را با پست شهری برای برادرت می‌فرستم، به‌محض وصول آن سری به ما بزن که مردیم از تنهایی و بی‌کاری.

قربان تو

بهمن محصص

از رم، ۱۹۵۸/۴/۲۰

بیانیه‌ی نفرت از نفرت | یداله رویایی

آنها از ما نفرت می‌کنند، ما از نفرت آنها نفرت می‌کنیم . (کمدی الهی)

نگاه می‌کنم وُ
از سنت، از محافظه، از آئین    
نفرت می‌کنم

از فاضل، از میانه رو، ازمرده شور
وَ ازعتیقه، از کفن، از کافور   
نفرت می‌کنم  

از نبش قبر و از قالب، از قاری
وز شکل‌های تکراری
از سطحی، از کلیشه، از کهنه، از کهن
ـ از کهنه در شمایلِ نو
وز نو در التزامِ کهنه ـ
از حُجره، از قُم و از کَدکَن
نفرت می‌کنم

وَ از تمام آنان که خوابِ قرون رفته می‌بینند
از رجعت، از فرورفتن
نفرت می‌کنم

از آنکه از اصیل، از دیگر، از متفاوت می‌ترسد
وز شکل‌های شادِ شکستن می‌ترسد
زهد و ریا و مصلحت و رندی
کِشتِ دروغ
ـ فرهنگِ آخوندی ـ
از بَربَر از بسیج و از باتون
از قتل و از‌ شقاوت، از قانون

از وهن و از شکنجه، از آزار
از اعتراض‌های خاموش
وَ اعتراف‌های ناچار
از مغزهای شسته، از شستن
نفرت می‌کنم

از صدای حلقه‌های بسته درضمیر وُ حلقه‌های بی‌ضمیر
از زخم و از زنجیر
از گشت‌های به اسمِ الله
ـ روی زمینِ خدا عفونتِ الله ـ
از حوض وُ از حوزه، از بوی گَند
از گنبد و مناره، از گوسفند،
از آفتابه، از لیفه، از اِزار
از چاهکِ ولایت
تا چاهِ انتظار،
تسبیح و کفش‌کن
نفرت می‌کنم

از قارچ‌های زهر :
از خود وُ خار ـ همهمۀ دستار ـ
از لاشخوارهای موعظه، از منبر
از تازیانه و از چنبر،
از غارت، از غنیمت
ـ بالِ سیاهِ شولا برلاشه‌های خوردن ـ
از بُردن
نفرت می‌کنم

در چهارراه‌های خطابه 
از فکرهای روشن، از روشنانِ فکر 
ـ مُعبّرها ـ 
که از خطا و خواب طلائی‌شان دائم 
تعبیرهائی بی‌توبه می‌کنند 
از توبه، از خجالت 
از رسم وُ راه گفتن، اما 
از خبطِ خود نگفتن 
از گفتن نگفتن 
نفرت می‌کنم

از چشم‌های بسته، مشت‌های باز 
(یا مشت‌های بسته، چشم‌های باز؟)
از آبروی ریخته، آویخته از حرف 
از حرف‌های بی‌وقت از پسرانِ وقت 
ـ وقتی برای گفتن ـ 
از ریختن، آویختن 
نفرت می‌کنم

وقتی که ارتجاع 
چون بختکی نفس‌گیر 
ـ صدها هزارتُن تهوع و تقلید ـ 
بر شعر اوفتاده است 
وَ پاسداران ادیب، ادیبانِ پاسدار 
ـ دربانانِ حجره‌های ادبیاتِ دربسته ـ 
در پشتِ دردهای سیاه وُ دَرهای سیاه 
کج‌ خنده‌های دیروز را امروز می‌کنند 
ذوق زبان 
از آبِ دهانِ محتضران می‌ریزد 
و هیچ نسلی ازهیچ منظری بر نمی‌خیزد 
از نوحه، از ردیف و قافیه، از شعر انجمن 
نفرت می‌کنم

کفتارهای فتوا، موقوفه خوارها 
که با سکوت‌شان 
هضمِ جنایت می‌کنند 
وَ یا که خود جنایت هضم می‌کنند

ازموریانه‌های معرّب، کِرمِ عروض 
دُردانه‌های “بیت”، – انگل‌ها – 
حافظان حدیث و آیه و آیت 
از شیخکانِ شاعر ـ پرورده‌های سنت ـ 
وز توله‌های “سنت شکن” 
نفرت می‌کنم

از صوفیانه، از شطح 
از خرقه، از پوست 
از لکه‌های فتح بر دست‌های دوست 
از دوستانِ بامن‌‌دشمن 
نفرت می‌کنم

وقتی که شاعران حقیقی خاموش‌اند 
دیگر نمی‌نویسند 
یا آنکه می‌نویسند 
و رازهای کوچک و فنی‌شان را 
از انزواهاشان بیرون نمی‌دهند 
و مرگِ شاعرانِ بی‌مرگ 
پنهان و بی سخن می‌ماند 
از ماندن، 
از احتضار وُ از مردن 
نفرت می‌کنم

من می‌روم وُ نفرتِ من می‌مانَد 
من می‌روم وُ آنکه می‌آید هم 
با آنچه از من می‌ماند 
نفرت می‌کند

با آنچه می‌ماند از من 
من، ـ بَعدِ من ـ 
در بودن وُ نبودن 
نفرت می‌کنم.

                                                                           (بخشی از یک بیانیه)

                                                                         پاریس ۱۹۸۲ (دستکاری، اوت ۲۰۰۹، مرداد۱۳۸۸)