بلاهایی که به سرم اومده بود، اثر خودشونو گذاشته بودن؛ خیلی از موهام داشت میریخت. سردردها هم ناراحتیهای زیادی برام درست میکرد، به خصوص صبحها که از خواب بیدار میشدم. ناراحتی عصبی هم که از سابق داشتم سر جای خودش بود. روزها مینشستم و با دستهای کهنه پیچ مینوشتم؛ چون آنقدر حساس شده بودن که نفسم بهشون میخورد، احساس درد میکردم. وقتی ینس اولای تو طبقهٔ پایین درها رو به هم میکوفت، یا سگ از در پشت وارد حیاط میشد و پارس میکرد، سر و صدا مثل سوزن تا اعماق استخوون هام فرومیرفت و تموم بدنم درد میگرفت. خلاصه، وضعم خیلی زار بود.