| خاتون خواب | کاظم رضا |

خوش اصل و سبک لقا؛ نرم گردن و سفته گوش و خجسته‌پی، گرد صورت و گشاده چشم و گندمگون باشی ـ و بالرزه‌ی کوه سرین، خط دید چشم‌های پیر و مبهوت مرد یکتا پیراهنی را که بر مخده‌ی مخمل سبز کنار ارسی تکیه زده، تا بیخ تالار، تا جایی که به ایوان کوچک می‌پیچی، همراه کنی و بدانی هم الانست که حواس یکباره از سرش برمد، گوش‌های کوچکش صیقلی شود، چشمانش اندکی (تا حد ممکن) از قاب بیرون بیاید، خون در پیاله‌ی نگاهش بجوشد، سر اندیشه ـ شاید ـ بخاراند، نفس از بن دل فراز کند، نیل لب‌هاش (از گند نفس) موج بر دارد، و بریده و آرام صدایت کند و صدایش بلرزد و بگوید که بیایی آن صراحی‌ای نقش آهوی کنار دستش را برداری و از نوشینه‌ی زلال چشمه بیانباری. و درست وقتی گردن صراحی، بندی‌ی بسته‌گی‌ی تپه‌ی عطارد و مشتری و خط قلب و سرست، از ماهیچه‌ی پشت ساق، ساعد، کمرگاه، دامن، یا سینه و شرمگاه کوه (تا چه جور نشسته باشد) نیشگونی بچیند و توپ ریشش بلرزد و نی‌پیچ قلیان از لبش بیفتد و آستینش، باریکه‌ی تفی را که تا توی ریش رفته است، بگیرد و حجاب از دندان‌های سیاه یک درمیانش کنار برود و ـ با فاصله‌ی چهار انگشت ـ چیزی به چیزی شبیه خنده گشوده شود.


صبح، با آواز آمرانه‌ی خروس‌های خوش صدا و بد صدای خویش و همسایه، پرده‌ی پلک از سپیده برداری؛ تن زیر نسیم بخارانی، دره‌ی دهان بگشایی، دست‌ها را به شعاغ آفاق باز کنی، نکاه به کوه و ماهورهای کبود و موقر و خنک و گشاده‌دست دور بیاویزی و نرم نرم برخیزی؛ روی از آب سبز و سرد حوض اندرونی بشکافانی، زیر جامه‌ی تافته را پاکنی، ارخالق آستین سنبوسه را روی پیراهن یقه عربی و نقده دوزی‌ی ململ بپوشی، سرآغوش را محکم کنی، چارقد مشمش آفتابگردانی را سر بگذاری، و برخیزی؛ آتش به سماور پشت در پشتی‌ی خانم‌جان بیاندازی، قلیان را بسازی، سفره را بچینی، و با صدای فندقی‌ی خلخال‌های مچ‌پا ـ رو ساخته و خرامان و رنگ برآورده ـ سروقت مردت بروی ـ که خودش را به خواب زده است و تا یکی دو سه ده بار تنت به تنش نخورد، چشم باز نمی‌کند تا قربان صدقه‌ات برود و قربان صدقه‌اش بروی و توی کله‌ات، صورت پهن و پیر تیره و پریشانش را با شمایل (و گشاده‌گی‌ی زیر و درشت سینه و شکمش را با عضو و اندام) دوستان نور به سر خدا قیاس کنی و از شباهتشان قند در دل بیندازی و نگاهت از ستایش پر بشود.


مردت را راهی‌ی حجره کنی و نشاط سبز و زرد شعاع‌های بی‌ترتیب مجموعه‌ی خورشید را از مشرق بگیری و با خودت، آرام، تا کناره‌ی مغرب بکشی؛
سیاهی‌ی چادر گلابتون دوزی و چاقچور قناویز را حجاب سپیدی‌ی تن کنی، روبنده‌یی بلند بر سر بیاویزی، زنبیل خرید را به کف بیاوری، راه آلوده به نعل و سرگین سرد و سایه را ـ به ساغری‌های خمیده‌سر ـ زیر کنی، و دو ز مرد درشت و درخشان دیده‌ات، بازار را ـ از دیده‌گاه شش ضلعی‌ی مشبک روبنده ـ تنها تا شعاع دید یا بو ببیند.
سیاح سپید دست حجره‌های گشوده و خوش عطر و مهربان بشوی، خیمه‌سان‌های هشتواره (دمل‌های درشت و ریز پشت صاف دشت و دامنه) را بچرخی، در صدای بی‌ترتیب زنگ و شیهه‌ی چهار پایان خوش راه میهمان و مسافر (تنها روندگان نجیب و رام راه‌های نزدیک و دور) بپیچی، پرده‌ی گوش از گرهی تیز فریاد هودج داران و مهتران و قافله بندان بلرزانی، و غلام و کنیز غریبه و آشنا را ـ زنبیل به کف ـ درآمد و شد ببینی و بیندیشی که تو نیز ـ گوش شیطان کر ـ سرانجام، روزی، کنیزک روشن روی و سپیدپای خوش دست و زبانی خواهی داشت که کنارت بنشیند، همیان خاطره از میان بگشاید، دم شیرین ـ از چهار دیوار مهربان و گشاده‌ی سینه ـ فراز کند. و رازهای هنگفت و نیاهای فرتوت و طلسم شده‌ی خوب و جادویی را ـ لا بر لا ـ قصه‌وار بگوید و خوابی پرواز در چشمت بریزد.


خریدت تمام شود؛ از جنجال کاروانسراها و چهارپادانی‌ها و چاپارخانه‌ها بگذری، راه سنگلاخ را به ته بیاوری، پرده‌ی عنابی‌ی همهمه پیچ بیرونی را کنار کنی؛ وارد خانه شوی، نهارت را باربگذاری. بنشینی، مگس از خود برانی، و انتظار خانم باجی‌های همسایه را بکشی تا بیایند و فراهم بنشینند و آن قدر بگویند تا زبان از آشیانه‌ی ساکت و تنوری و تنگ دهانت ـ ناگزیر ـ پرواز کند، کامت از نقل مجلس شیرینی بگیرد، و عیب خلق‌تر دامن، ناکس، کس، از انبانه‌ی حلقت گشوده شود و پرده پرده ـ در نهایت حیرت ـ پیش رو بیاید.
صداهای هنجار و ناهنجار از فراز مناره‌های بزرگ و کوچک، و از فراز دروازه‌های کاشی، و از فراز هر تپه و پشته‌ی خرد و کلانی برخیزد و فوج غمزه بال عشق، از کنگره‌ی مناره‌ی گلدسته‌ها پر بزند و نیلی‌ی کوه پیکر ایوان‎‎ها در سایه‌ی داغ و لاجوردی‌ی هفت پرده‌ی بالای سر، پهن و فشرده شود و هیمه‌ی اجاقت ته بکشد و ته دلت سستی بگیرد و بوی و رنک طعام را بشنوی و ببینی ـ و بدانی که تا بخواهد آن لکه‌ی بسیار روشن نور از گل‌ بته‌ی کناره‌ی قالی به پره‌ی ایوان بپرد، پشت همهمه کوز و خم شده و جوجه مرغ‌های خسته‌ی سنگین پلک، تن به سایه‌ی باغ و بال به بال مادرهاشان داده‌اند، و صدای معتاد و بی‌قرار پیر خروس‌های دور آواز، چهار پهلویت کرده است و سرت ـ آسوده ـ بر بالشک ترمه‌ی کشمیر ست و چشمانت از چهاردری، نمای دور دست گردنه‌های خشک و تنهای خورشید نشسته را می‌نگرد و پلک‌هایت، از احساس خنکی‌ی واریز شدگی‌ی مرطوب دیوار حیاط و از نسیم درخت‌های سایه بر حوض و پیر سال توت، آهن می‌شود.


تف گرما که شکست، سرت سبک شده باشد و چشمانت از میان چف کردگی‌ی صورت بدرخشد. نرم نرم برخیزی؛ روی از آب سبز و سرد حوض اندرونی بشکفانی، کوه و ماهورهای خنک و کبود و موقر و گشاده‌ی دوردست را آویزه‌ی نگاه کنی، و در جان پناه بسته و سیاه چهار دیواریت آن قدر بچرخی که تیرهای کشیده‌ی تاریکی، یکباره بر برویت فرو بریزد و کرانه تا کرانه‌ی خانه زیر پای خصم بیاید: قارقار غروب گرفته‌ی کلاغ‌های کند پرواز مهاجر، خط آسمانی‌ی جنوب را سیاه کند، دو سمت سبز و سرخ راه، صف به صف دیوار شود، دلت، زیر دلت سنگینی کند، جانت در حصار بیاید، قدمت رو به سیال بچرخد، و تا آیت بتازد و بخواهد گنبد کوه اندام سرینت سبک شود، حجاب از اقیانوس تابناک و دور بالای سر، اندک اندک کنار شده باشد و داس و هم انبار ماه آرام بچرخد و طلایه‌های پا به جای بیداری را بچیند: سرود سرخ شیطانک‌های پرنده بندی‌ی یاروی شب شود. مهتران از شستن یابوها فارغ بیایند، زمین پشت از بار سبک کند. بلندی‌ها در سیاهی بنشیند، جنجال چرخ و زنگ بخوابد، توده‌های کک از غل روز رها شوند، و شیهه‌ی اسب‌های رمیده و گره خوردگی‌ای صداهای وحشی‌ی بی‌مبدأ در انعکاس پلید و رسوای سافوت‌های صحرایی بچرخد و ستاره‌ی چرخ از برج سعد کناره بگیرد.
چون تنگدلان در خود بنشینی، بند دل قرص کنی، زهره ریز ترس را بپوشانی، تن در دشواری بگذاری، چشم به تاریکی آزموده کنی، و صحرای بی‌بلندی و پهنا ـ آرام ـ پیش بیاید و شکسته و شکسته‌تر شود: مکاریان پوزبسته و جوشیده مغز چرده سیاه از قرارگاه نطقه بگذرند، روزنه‌های پوشیده‌ی برزن و بازار را بیانبارند، رخسارشان با شب یکی شود، و عاجواره‌گی‌ی زیر لب‌‎هاشان به برق ترس خیز و رونده‌ی مر گشادی بدرخشد. کوچه باغ‌ها از آوازهای دور غمگین رنک بگرداند، نورهای متعفن ـ از شعله‌های دور دست هیزم و روغن ـ یک یک به عرصه بیاید، شب روان سایه صورت سالخورده ـ بر گرده‌ی قاطران پیر ـ لم بخوردند، باد سرد فراخه‌انگیزی از قعر نای گرد و کودکانه‌های مجهول پیش رو بوزد، و قلعه‌های تاریک همهمه‌گر از ارتفاع کوه‌های چپ بالا بیاید، ساحران باستانی بر برجک‌های دورش بنشینند، اختیار به کف ناپدید وحشت بسپارند، درفش مسلط و استخوانی‌ی بازو را رو به بام آبی‌ی آسمان افراشته کنند، و جادو بند لایه‌های فلک را، به انگشت‌های پیوسته باز و بسته شونده‌ی دست، یک یک بگشایند.‍‎‏


خزانه‌ی دلت تاریک شود، نعل در آتش بیندازی، راست رف پا بچرخانی، گرد سوز شیر پایه‌ی روی رف را گیرا کنی، آیینه‌ی نقره کنار آبگینه سنک را به دست بگیری، و در آبگونه‌ی سیال سینه‌اش، طبق روشن و خون‌آلود سیمایی گشاده و خوش را بنگری که خرمایی‌ای بلند و بافته تا کمرش را از زیر چشمه‌های نازک و سپید چارقد بیرون داده است.
دل از جوانی‌ات محکم شود، موی و ابرویت را (بی‌آن‌که چیزی جا به جا شود) کف بکشی، نیم تنه و شلیته‌ی زردوزی‌ی اطلست را هموار کنی، ترمه‌ی کشمیرت را برداری، از ایوانک بیرون بیایی و سه درب پیشین را بالا کنی وراست سلطان‌نشین تالار، به دوختن بنشینی ـ و تا بخواهد رعب تنهایی، نرم نرم، چنگر دلت بشود و شب را با صبح قیامت هم نفس کند، کوبه‌ی در به آوازی خوش رقصیده باشد و جانت آرام بگیرد.
از رفه‌ی ارسی پایین بیایی و در جهت در بدوی و ـ لب سفید کرده و از صبر واشده ـ پاشنه بر روی مردت بچرخانی که کلاه ماهوتی‌ی مشکی‌ی سر و ته یکی بر سر دارد و پهنای پیر صورتش، از تیرگی‌ای خسته‌ی زیر جو گندمی‌ی کوتاه و پر توپ ریش، پهن‌تر شده است.
غبار جاده از جامه‌اش بگیری، در پناه تنش تا خط تشکچه‌های والمیده برقالی‌ی نیمرنگ ایوان بیایی، چاه زنخدان بگشایی، شمشیر ابرو ـ ناغافل ـ به رویش کشیده کنی، و تا هنوز بر بساط حیرت‌انگیز شک و شوق (نفس حبس کرده و خالی از حال و همنشین با بیم و سلسله کشیده و شوریده و در خویش آشفته) نشسته است، طمع به جانش ببندی، رخت از تنش بریزی، قبای بلند سه چاکی‌اش را بپوشانی، و شبکلاه بر سرش کنی تا مطهره در دست بیاورد و در جهت آبشتگاه و مربع مستطیل و آب سایه‌ی زیر توت کهنسال پا بلند کند و مطهره از آب بپا کند و به زاویه‌ی چپ بدود. و بدوی که تا برگردد و بخواهد راست سلطان نشین بر مخده‌ی مخمل سبزش وابلمد و پای راست را زیر تنه‌ی درشتش با بی‌اعتنایی خم کند و نیمه از تنه، به تناوب، روی تخته قرآن خم و راست شود و فضای تالار را از غلفل ـ و صوت در گلو پیچ خورده‌ی مورب و مودار مصحف بیانبارد؛ نی‌پیچ نقش بریده‌ی قلیان آماده را زیر لبش گذاشته باشی، سفره‌ی شامش را بی‌صدا کنارش دراز کنی، گل‌گونه به رویش بشکفانی، و چشمت ببیند که ـ به کوری ‌ی چشم دشمنان ـ بر چهارپای مراد (هم گوشه‌ی خل وضع و خلق تنک رو به رویی) نشسته‌یی و تا می‌بینی، رؤیا رویت، روشنایی و الفت و اقبالست.


تالار از شادی سرشار شود و هوایش از بال بال خنده بجوشد و لختی‌ی سرور نیم‌جانتان کند؛ از گرما تفسیده شوید، آبگون عرق بر پیشانی‌تان بغلطد، و تا بخواهید سر بر پلار بدن بگردانید، جانتان یکی شده باشد و جمعتان ـ در خفت و خیزی آتشرنک ـ به خاکستر بنشیند.
صدای لبریزی از ظرف جانت برخیزد، دلت قرار بگیرد، از مرکب لذت پیاده شوی، شیر آتش را ببندی، محنت را برخود پادشاه کنی، و ببینی که ـ تنها ـ در زیر عرش آهن ایستاده‌یی؛ دیدگانت با پهنایی گشاده به دلتنگی‌ی ترسیده‌ی صحرای تنک پیش رو می‌نگرد، پشتت خالی است، سرمای همه‌ی زمستان‌های عالم به ردیف مهره‌ی سرماگیر پی وستون تنت می‌خورد، و میخی کجواج، به نرمی در دیوار جانت کوبیده می‌شود.
دیده از گشادگی‌ی صحرا برداری و آرام آرام بر رخنه‌ی باستانی‌ی تیرک‌های قیقاج و چوبی‌ی سقف بسته کنی.
راه صدساله را هشت ساعته بیایی و نرم نرم دیده به زنگ کبود تیرک‌های آهنی‌ی به نظم چیده شده بر سقف بگشایی. تنت از درد مچاله شود، و صدای هیولای آهن بال‌های بالای سر، هیاهوی بی‌سامان بیرون پنجره، و سیاهی‌های محبوس دشوار وگرم، اتاق را بیانبارد. جانت بسته شود، دهانت طعم تلخ شوره بستگی بدهد؛ سرت دوران بگیرد، نگاهت تاریکی کند، و چیز تیزی در مهره‌بند پشتت ـ به سرعت درد ـ بالا بیاید.
به پا بلند شوی، دیده بگردانی، آیینه‌ی هیکل‌بند کمد را پیش‌رو بیاوری، و بنگری که چه طور کسی با نقش دوچین صدساله‌ی درشت و تازه کنار لبش، از کدورت نفس پیر آن میان، سرگشته و غریبه و ناکار، به تو می‌نگرد.
نبینی لابد؛ یا ندیده بگیری.

| مجله لوح؛ دفتر چهارم . ۱۳۵۰ |