درخت عجیبی است لیل. ساقههاش همه به شکل ریشه، رشته رشته، در خاک فرو رفتهاند و گاهی هم چند ریشهی گره خورده مثل کندهای یا تخته سنگی از تنهی آن آویختهاند. برگهاش پهن و گوشت دارند و میوهاش فندق مانند اما به رنگ سرخ جگری است. حتی در اولین دیدار اینتوهم که درخت هم ما را میبیند، آدم را میلرزاند. قبلا هم دیده بودم، ولی تک و توک بود، اما در کیش، در محلهی عربها دو طرف دهکده سیچهل تایی لیل داشت. زمین را برای لولهکشی کنده بودند و ما تا به درختها برسیم مجبور شدیم پنج شش بار از روی کانالهای عمیق بپریم.
چهار نفر بودیم. من و احمد و دو محمدعلی. احمد تاجر است. یکی از محمدعلیها شاعر بود و آن یکی داستان هم مینویسد.
حالا شاعر لیل شده است.
من داستاننویسم، اما اینکه مینویسم دیگر داستان نیست، سفرنامه هم نیست.
شرح دیدار با درخت لیل است، انگار که اگر لیل هم مینوشت که چه شد که ما را دید، همین طورها مینوشت.
ما به دعوت احمد رفته بودیم کیش. دو روز هم خریدی کردیم. بیشتر خردهریز بود: چند جفت جوراب و یکی دو شلوار لی و مثلا دو سه پیرهن و چند نوع اسباب بزک زنانه. خریدمان هم تا ظهر روز دوم تمام شد، عصر روز دوم رفتیم محلهی عربها. کنار ساحل در انبوه پوستههای بازمانده از غواصها چند پوستهی بزرگ صدف پیدا کردیم و یکی دو تا حلزون که از یکیش، وقتی به گوشمان میگذاشتیم، صدای دریا میشنیدیم.
یکی از حلزونها را من هنوز دارم. کنار دریا که آدم کاسهی حلزون را به گوش میگذارد، فکر میکند که انعکاس صدای دریاست، اما اینجا چی که میتوان این همه دور از دریا همچنان صدای همهمهی آن را شنید؟ میدانم توجیهی علمی وجود دارد، ولی من فکر میکنم پوستهی خشک و سخت حلزون در این شهر دور از دریا هم غوطهور در وهم دریایی است که خواب میبیند، مثلا شاعر که وهم لیل، لیلش کرده است.
خود لیل هم همینطورهاست. سی چهل تایی بیشتر نبودند، گفتم، اما به قول محمدعلی شاعر انگار که اولش هشتپایی به ساحل افتاده و ریشه دوانده، و بعد هم صبح یا عصری یکی از شاخکهاش را دراز کرده و درختی دیگر در خاک نشانده. بعد یکدفعه فکر کردم نکند لیلها هم دارند ما را به خاطر میسپارند، ما چهارتا را که داشتیم از کنارشان رد میشدیم و سراغ رستورانی را میگرفتیم که خوراک کوسه داشت؟
جای دنجی بود با چند تخت در بیرون و سه چهار میز در خود رستوران. من نتوانستم حتی یک پر از کباب کوسه بخورم. چرب بود، درست؛ ولی فکر اینکه این کوسهای که ما میخوردیم پایی را خورده باشد، دلم را آشوب میکرد که باز خود به خود حرف از درخت لیل پیش آمد. شاگرد رستوران گفت: بهش فکر نکنید! اولش بد نیست، آدم گذشتهها، همه، یادش میرود؛ اما بعدخودش دیگر ول کن آدم نیست. من که نزدیک بود دیوانه بشود.
اصفهانی بود. دو سال بود که آمده بود کیش و پابند شده بود. محمدعلی شاعر گفت: چرا داشتی دیوانه میشدی؟
– همهاش از لیل حرف میزدم. مثلا داشتم جنس دست مشتری میدادم، یاد این لیلها میافتادم. آخرش آمدم اینجا شاگرد شدم.
اسمش مرتضی بود. محمدعلی که داستان هم مینویسد پاپی شد که چرا گذارش به کیش افتاده.
گفت: عشق، آقا، عشق!
و خندید، بلند. تازه فهمیدیم که وقتی سبد نان یا لیوان و یا نوشابه میآورده هر به چند دقیقهای میخندیده، خندهای با خود و در خود. محمدعلی باز پیله کرد: پس اینجا عاشق شدی، عاشق یکی از همین مسافرها که به قصد خرید میآیند؟ گفت: ای آقا، دخترخالهمان بود، اسم ما روش بود. چی میگویند؟ با هم بزرگ شده بودیم. اما از جبهه برگشتیم دیدیم دادهاندش به یکی دیگر. ما هم آمدیم اینجا که مثلا از آنجاها که با هم رفته بودیم یا کسانی که دیده بودیم دور باشیم.
با خندید، همان طور با خود و در خود.
چند مشتری که آمدند سروقت آنها رفت و ما دیگر همهاش از لیل حرف زدیم. هرکس به چیزی تشبیهش میکرد. مرتضی که سر میز ما برگشت گفت: من که عرض کردم، آدم را سحر میکند، نمیگذارد به چیز دیگری فکر کند.
باز خندید. نوعی جنون، یا سرخوشی آدمی مشنگ در خندهاش بود. احمد گمانم چیزی گفت، شبیه اینکه: «دخترخاله حالا….؟» یا «حالا که دیگر….؟» که مرتضی گفت: شیمیایی شده بودیم آقا. این درخت خیلی اولش به ما خدمت کرد. راستش پسرخاله صادقمان، برادر دختره، ما را آورد اینجا. میگفت: «لیل معجزه میکند، زیرش که چند روز صبح زود بنشینی یادت میرود.» ما هم آمدیم. خوب یادمان رفت، از بس چیزهای دیگر یادمان میآمد. حالا الحمدالله بهتریم. ما جانباز چهل درصدیم، آقا.
بیرون که آمدیم دیدیم دو تخت دوقلو جلو رستوران در سایهی یک درخت لیل است. بزرگترین درخت جزیره بود، چنان بزرگ که رستوران را زیر شاخههاش ساخته بودند و حالا ریشههای معلقش مثل تریشههای دست یا پای ترکش خورده بر بام رستوران آویخته بود.
غروب بود و خورشید عظیم و سرخ بر سطح بیتلاطم دریا نشسته بود. شب باران بارید و ما در همان اتاق هتل ماندیم و هرکس از عشقهاش گفت، تجربههای دور و یا بهتر زخمهای ناسوری که حالا دیگر زیر پوست بودند و چرک و خونی نداشتند، اما اگر به جایی میگرفتند داد آدم را در میآوردند.
فرداش من صبح زود تنها بیرون آمدم. یادداشتی گذاشته بودم که میروم قدم بزنم. با تاکسی تا نزدیک یکی از کانال ها رفتم. هوا ابری بود و لطافت هوا را میشد به دست حتی لمس کرد. رستوران بسته بود. بقیهی لیلها پشت خانههای ده بود. فکر میکردم که اگر با دخترخالهاش هم ازدواج کرده بود، باز بهتر بود میآمد و زیر یکی از این درختها مینشست.
زیر یکی از درختها نشستم. به غیر از مجموعهی ریشههایی که در خاک داشت، یکی دو ریشه هم گره در گره مثل کندهی زانو یا دست مشت کردهای که زیر چانه بگذاریم در هوا معلق بود.
حالا که این را مینویسم میدانم که میوهی لیل چرا سرخِ جگری است. برای همین هم مینویسم تا اگر کسی گرفتار رفتههاست، پیش از آنکه زخم به چرک بنشیند خودش را، پیش از طلوع یا غروب، به سایهی لیلی برساند.
محمدعلی، فکر میکنم، زیاد ماند که حالا فقط لیل میبیند و لیل مینویسد. زیر درخت لیل مربع نشستم و گذاشتم هوا کمکم ریههام را پر کند. هوای زیر درخت سنگین بود نه از مه یا شرجی و یا حتی کربنی که درختها از غروب تا طلوع افتاب پس میدهند، بلکه از همهی قصههایی که از قرنها پیش معلق زیر درخت ماندهبود:
زنی بود که میخواست صورت و دو دست غوطهور در آب مردش را فراموش کند. فریادش مثل صدای دور دریا معلق زیر درخت ماندهبود. غواصی را دیدم که آمده بود تا درخت کمکش کند که یادش برود بالاخره مرواریدی به بزرگی شست خودش از میان گوشت صدف درآورد و با اولین لنج تا بوشهر رفت و از خور تا در خانهی مختار دوید که اینهم شیربهای دخترتان. ناخدایی که سر پیری عاشق کنیزی سیاه شده بود، و از شرم دامادهاش دست به دامن درخت شدهبود که صدای خلخال هاش نمیگذارند بخوابم. صدای زنی را شنیدم که زیر همین لیل گفته بود: «دخیلتم لیل، این دفعه آمدهام جهیزیهی دختر دومم، بدری، را بخرم؛ اما چه کنم که بار دلم پیش نوه ی عمو است که حالا فقط صدایش را از تلفن میشنوم؟» دختری هم میخواست که لیل کمکش کند تا یاد صورت پدرش را که در قاب کفن دیده بود از ذهنش پاک کند، که شوهرش گفته بود: «من دیگر خسته شدم از بس گریه میکنی.» زنی هم بود که خواهر خواندهاش هر شب به خوابش میآمد که: «مگر نگفتی که مردها صفت ندارند؟» جانبازی بود که نالهی دوست زخمیش نمیگذاشت بخوابد. پزشکیاری بود که تخصصش زدن آمپول هوا بود یا الکل.
سنگین بود، گفتم: لیل، رحم کن! من نمیتوانم. اینها را نمیشود نوشت.
نرمه بادیوزید و هوا را جابهجا کرد. باز هم دیدم، پرده در پرده که تا بارم را سبک کنم یکییکی گفتم. به یاد میآوردم و میگفتم. یادم نیست. حالا دیگر سبک شدهام. آدمها را باید بخشید، حتی آن که از پس هر پنج شش شلاق تکه ی آینهای شکسته را به دامن پیراهنش پاک میکرد، بعد هم خم میشد جلو دهان قربانی میگرفت که ببیند هنوز نفس میکشد یا نه.
حالا من دیگر به صلح با جهان رسیدهام. همهی گوشه و کنار یادهام را، زشت و زیبا یا تلخ و شیرین با لیلهای کوچک و بزرگ آراستهام. حالا در سه کنج اتاق نشیمنی با آن همه مهمان یک درخت لیل زینتی هست. با همین لیل بود که از گذشتهام گفتم. فرداش از تلفن صدای دور دریا را شنیدم. یک ساعتی فقط صدای دریا میآمد. شبش لیل در اتاقم بود، خفته بر نیمتختی. یادم هست که صبح که بیدار شدم نبودش، اما دست و بازوم بوی صمغ لیل گرفتهبود. حالا گاهی روزها هم با یادم میآید. سنگین است با بار همهی آن رفتهها، قصهی همهی مسافرانی که پیش از طلوع و یا غروب زیرش نشستهاند. گاهی هم دست دور گردنم میاندازد. ترد است و میوی گسش سرخ جگری است. دیشب آمد و شاخکی را دور گردنم پیچاند و به قعر آبم کشاند. خفهام میکند، میدانم. با این همه سبک شدهام. بخشیدهام، شما هم اگر بخواهید میتوانید ببخشیدم. آدم زمین نیست که بتواند بار اینهمه تلخی را به دوش بکشد.
حالا بار همهی تلخیهای من زیر یکی از آن لیلهای کیش است. دیگر خودش میداند. میتواند بر هرکس که بخواهد سایه بیاندازد، ساعتها به قصهی هر کس که بخواهد گوش بدهد، یا حتی درخت زینتی خوابش بشود، سر بر بالینش به خواب رود.
وقتی بلند شدم دیدم که مرتضی همان روبرو بر پشتهی خاک کانال نشسته است. من هم خندیدم. وقتی بغلش کردم، گفت: «دیدید آقا، من چه میکشیدم؟»
نپرسیدم تا باز بار دوشش نشود. صدای دوست زخمی که جلو سنگر افتاده باشد اگر مدام به یاد آدم بیاید، طعم طلوع را حتی تلخ میکند.
گفتم: شرمندهام، مرتضی.
گفت: دشمنتان شرمنده باشد.
و هر دو خندیدیم.
تا جلو رستوران همپاش رفتم. همهاش از صاحب رستوران برایم گفت، از زنهایی که در همین محل داشت و یکی دو تای دیگر که توی این یا آن بندر. من هم گفتم که فردا میرویم.
گفت: از من میشنوید برنگردید. درست نیست که آدم همه ی گذشتهاش فقط لیل باشد.
در رستوران را که باز میکرد، گفت: ما قانع شدهایم، آقا، به همین گوشه. به هر مسافری که تا اینجا بیاید از ماهی گرفته تا لاکپشت و کوسه کبابی میدهیم. هر کس باید همان کاری را بکند که سهمش شدهاست. بیشترش بار آدم زیاد میشود.
با نوک جارو از هر گوشهای خردههای خس و خاک را جمع میکرد. تعارف کرد که با هم یک پیاله بخوریم. به سقف رستوران اشاره کردم و گفتم: آن بالاست. مگر خودت نگفتی نباید زیاد پابندش شد؟
خندید، آزاد و رها، مثل کودکی که بیهیچ بار خاطری میخندد. وقتی رسیدم دوستان داشتند صبحانه میخوردند. محمدعلی گفت: کاش مرا هم بیدار کرده بودی.
در جوابش فقط خندیدم. بعد از صبحانه رفتند. احمد به دیدن بازار تازهای میرفت که میگفت تقلیدی است از معماری هخامنشیها. قرار شد ساعت یک رستوران میر مهنا همدیگر را ببینیم. هر دو محمدعلی داشتند میرفتند طرف بازار عرب ها. ظهر سر قرار محمدعلیها نیامدند. شب فقط محمدعلی که داستان هم مینویسد پیداش شد. گفت: گمش کردم.
احمد گفت: اینجا اگر کسی هم بخواهد نمیتواند گم بشود.
شام را ساندویچی خوردیم و یکی هم برای محمدعلی گرفتیم. چند ساعتی کنار دریا قدم زدیم و صدف جمع کردیم یا ستارهی دریایی. ساعت یک بعداز نصف شب بود که رسیدیم به هتل. کلید را محمدعلی گرفته بود. وقتی چراغ اتاق را روشن کردیم دیدم خواب است. ساکش را هم بسته بود و بلیط و شناسنامهاش را هم روی ساکش گذاشته بود. بلیطش را عوض کرده بود. روی میز هم یادداشتی گذاشتهبود که من چند روز دیگر برمیگردم. شما بروید.
بیسر و صدا ساکهامان را بستیم و خوابیدیم.
شب خواب دیدم که حالا لیل آمده تا قصه ی خودش را بگوید. وقتی خواست همانها را بگوید که برایش گفتهبودم از خواب پریدم. دیدم محمدعلی بر لبهی تختش نشسته و نگاهم میکند. گفتم: چی شده؟
خندید، همانطور که مرتضی میخندید با خود و در خود. گفت: خوبی زندگی بیشتر در این است که یک مرگی هم در انتهاش هست.
گفتم: اگر هم آدم بخواهد می تواند از هر جا قطعش کند.
گفت: من زندگی را دوست دارم، حتی اگر آلزایمر بگیرم و زندگی گیاهی پیدا کنم.
باز خندید.
گفت: تهران میبینمت.
گفتم: وقتی رسیدی زنگ بزن.
گفت: چی؟
و باز خندید. بعد هم دراز کشید. صبحش نبود.
محمدعلی بالاخره برگشت، یک هفته بعد از ما. من زنگ زدم. بعد هم به دیدنش رفتم. داشت روی شعری کار میکرد. میگفت: بعضی کلمات تازگیها یادم میرود، آنوقت باید از دور و بر آن هی چیزهایی را به یاد بیاورم تا یادم بیاید.
از میان صفحاتی که جلوش بود چند صفحه را جدا کرد، گفت: فرض کن یکی فقط یک کلمه یادش مانده باشد.
مربع نشست و چند بندش را برایم خواند. فقط صوت بود، ترکیبی از حروف لیل و یا خود لَیل یا لِیل، لیلی، لیلا که گاهی فعل میشدند و گاهی جای فاعل مینشستند و حتی حروف اضافه یا ربط.
گفت: میفهمی که. من حق ندارم بار آدمها را دوباره بگذارم روی دوششان.
ومن فکر میکنم گاهی می نویسیم تا فراموش کنیم که در ماست، مثل همین لیل که مربع نشستهبود و یادش نبود که سیچهل لیلی هم جایی دیدهاست.
| زیر درخت لیل | هوشنگ گلشیری |
شعرهای از بیژن الهی
شعر بلندی از بیژن الهی
آزادی و تو
۱
به تصوير درختي
كه در حوض
زير يخ زنداني ست،
چه بگويم؟
من تنها سقف مطمئنم را
پنداشته بودم خورشيد است
كه چتر سرگيج هام را
– همچنان كه فرو نشستن فواره ها
از ارتفاع گيج پيشاني ام مي كاهد –
در حريق باز مي كند؛
اما بر خورشيد هم
برف نشست.
چه بگويم به آواي دور شدن كشتي ها
كه كالاشان جز آب نيست
– آبي كه مي خواست باران باشد –
و بادبانهاشان را
خداي تمام خداحافظي ها
با كبوتران از شانه ي خود رم داده –
۲
خیش ها
_ببین!_
شیار آزادی می کنند
در آن غروب كه سربازان دل
همه سوراخ گشته اند.
آزادي : من اين عيد سروهاي ناز را
همه روزه تازه تر مي يابم
در چشماني كه انباشته از جمله هاي بي نقطه
و از آسمان خدا آبي تر است.
آزادي : ماهيان نيمه شب آتش گرفته اند
تا همچنان كه هفته
در قلب تو
به پايان مي رسد،
دريا را چون شمعداني هزارشاخه برداري
آزادي
كه از حروف جداجدا آفريده شده است.
دو فرهاد، پس از مه،
يكي انتحار كرد و يكي گريست
در بامداد فلج
كه حركت صندل يي چرخدار
صداي خروس بود،
و ماهيان حوض
از فرط اندوه
به روي آب آمدند.
دو فرهاد
هر يك با دلي
چون عطر آب، حجيم
ليك تنها با يك تيشه.
۳
زير چراغ
– ببين ! –
آخرين خالِ دل اي نچنين سنگ شد
كه چشمان بي بي و سرباز
فرار شن را از روي نان توجيه مي كند.
روز چندان طولاني بود
كه همسايه ام چراغ را دوباره افروخت
تا شاپركان را بدان فريب دهد.
همچنان كه اين پاييز فضايي
– اين سقوطي را كه از يك يكِ ستارگان گرفته اند –
زير پرچمِ پوستش
كه تمامي ي رنگهايش را بهار سپيد كرده بود،
حس مي كرد.
۴
همه ي آسمان روز
با فقري زيبا همچون كف يك دست
مرا تاجگزاري كرده ست؛
چراكه بر دردي شاهي كردم
كه از آن
جز پاره اي خرد
نمي شناختم.
دردي آميخته با پروازي بي بال
كه مي خواست به القابِ ناملفوظ چهارصد ملكه ي روستايي
كه مرصع به خون بودند
مهتاب را به ماه بياموزد.
ترديد يك ستاره
در شبي كه با برف مست م يكند.
دردي كه شما
از من ذهنيتي خواستيد كه از فضاي گرسنگي تان ملموس تر بود.
تا خوري كه مرگ، سك ههاي نقره را به صدا در مي آورد،
يك درد فلس دار كه دو رود را بر شرق،
دو مو را بر بدن راست كرده بود؛
دو رود شور بر شانه هاي لخت تو
كه سرت ميان ستارگان گيج مي رود.
ستارگان به سوي قلبت جار يست
تا قلبت را از بسياري فلس بكشد.
۵
يگنسرگ كبوتران در آخرين بندر ت
– اي مرد ! –
آبستن شدند؛
چراكه بي شك وصيت نامه ي تو پر از دانه بود.
چاه هاي شرقي در چشمان تو
– اي مرد ! –
به آب رسيد؛
چراكه برف، قو را كه از افق گردن مي كشيد
تا مرگش را با آواز در بندرها پياده كند؛
با دو دست بارور
كه بي گناهي را مدام به هم تعارف مي كردند،
فتح كردي.
و زيباترين خميازه را كبريت كشيد به گاه افروختن
تا سيماي تو حادثه اي باشد در ميان تاريكي.
آن گاه كه برگريزان، اين كف زدن شديد بر مي خاست
براي نوحي، به شكل پير يي من
كه حتي مرگ خود را نيز باخته بود .
در جهت هفت برادران كه به يك زخم مي ميرند،
تو مي تازي
هم تاخت اسباني
كه فرمان رهايي شان
چون فرمان اسارتشان
نوشته نيامده.
۶
آه، چرا بايد
من تو را شگفت بدانم
در اين جريان
كه از شگفت بودن همه چيزي
عادي مي نمايد؟
و گرنه تو عادي ترين موسمي
كه مي بايد به چار موسم افزود .
و چشمان تو،
راحت ترين روزي كه مي توان براي زيستن تصميم گرفت.
۷
اينك خزانهاي درپي
از هم برگهاي جوان مي خواهند!
مي توانستيم توانستن را به برگها بياموزيم
تا افتادن نيز توانستن باشد .
۸
من كنار كره يي
كه سراسر آن درياست
به خواب رفته ام
در خطوط سرگردان دست تو
اين گله هايي كه از چرا باز م يگردد.
ماهيان خاكستري،
ماهيان زاغ ديوانه،
ناشتا در سپيده ي سردسير عزيمت كرده اند.
اگر باز هم بگويند فردا از تمام خاكسترها نان خواهند پخت،
من مي پذيرم كه مزرعه ها سوخته ست.
در سر من
– آن جا كه جواهر، تب را
بر انديشه ي شن سنجاق مي كند –
ماه با فشار رگبار
به آخرين برج مي غلتد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعر شقاقلوس
۱
شرم در نور است و اين، پايان هر سخنی ست،
همسرم!
مرد تو را به نور سپرده ام که تنی سخت شسته داشت،
و بيا، ميان ِ بيابان، پی ِانگشتر ِمفقود بگرد
که حال، باد در آن سوت می زند.
انگشتر ازدواج، ميان بيابانی دراز، دراز؛ و ديگر هيچ نه،هيچ نه
مگر مثلث ِ کهنه ی کوچکی، مثلثی از زاغان
افتاده
بر کفِ يک سنگر
و به اين سپيده که عقرب ـ خواهر بی نياز من ـ بخت را کف آلود حس کرده است،
هوا، در نی می پيچد و در گردنه های کوه.
۲
خانه ها خواهد ريخت.
اين گورخران که، با کفی از نور بر دهان، شتابناک گريزانند،
در ساق های لاغر ما، رقص را چه خوب پيش بينی کرده اند!
نخ ِ بادبادکی که فرازِ ويرانه ها، به پرواز خود ادامه می دهد،
در مشت ِ کودکی زيبا خواهد بود، کودکی مرده.
اکنون، پيش از باران، خاکی خشکيده شناخته می شود که در او
گياهان، همگی نامگذاری شده اند.
و سکوت، اين مکث ميان ِهر دو چکه، که از سقف غار می چکد،
احترامی ست به تو، توی کودکم، که از مرگت
لحظه يی می گذرد،
احترامی ست، به رقص.
در مکث، در ميان دو چکه ی آخرين، يکباره شاخک همه ی حشرات
از ترس برق می زند.
آب می نوشم و جرعه يی به سقف می پاشم.
۳
دورتر، سخت دورتر، يک فلس ِ من به زيرِ صليب افتاده ست.
آيا روز است؟
از گرمای زياد، نقابهامان را برمی داريم. می رويم
به دور، به آنجا.
زير ِ صليب، تخم مرغی نصف می کنيم و بهم می زنيم: به سلامتی!
و مرگ، دره را، نفس زنان، نقره يی می سازد.
دورتر، صفحه ی موسيقی، زير ِ صد ناخن مه گرفته ی زيبا می چرخد،
و صدا، همان صداست:
آيا روز است؟
۴
من چاهی را تعليم کرده ام که به آبی نمی رسد،
ولی چه تاريکی ی زيبائی! از آنسو، تاريکی ی زير ِ خاک، چاهی زده ست که به چهره ی من می رسد؛
من آبم، آب! و سيه چردگان ِ معذب، پيش از نماز، مرا می جويند.
نگاهی به آسمان، مجهزم می سازد که سکوت کنم
و از ميان ِ حنجره های گسيخته، سلاحی به رنگ ِ آی بجويم.
آن لحظه که آب، به رنگ ِ خود پرخاش می کند، من آنم، آن لحظه ام.
و رنگ ِ آب، هرچه بيشتر در آب غرق می شود،
زنده تر می شود: آبی تر!
۵
ناشناس از ميان ِ انبوهی می گذرم؛ هر گياه اما، از کشيده شدن بر من
نام می گيرد.
چشم بسته ام، و نام ِ گياهان، تاريک است.
ديگر هيچ کجا، هيچ کجا
مرا به نامی، به کلمه يی، صدا نکن؛ که حال، تمام ِ زبان، در نام ِ يک گياه، آسوده ست.
سخت تر از گياه، لمسم کن؛ دستان ِ تو را نثار ِ تو می کنم
تنگ تر از گياه، در آغوشم کش؛ بدنت را به تو ارزانی می دارم.
و زمانی که آسياب ها، در نور به گشت آيد،
تو دست هايت را خواهی بست، مشت خواهی، گره خواهی کرد
و اين گره را، مانند هديه يی
حفظ خواهی کرد.
۶
اکنون چه آشکار، سيمای تو را زجر می دهد
گل آفتاب گردان ـ تا اميدی باشد!
پس که لطف می کند؟ کی پوست ِ سيمای تو را، به بوسه، می درد
تا نور، فرو ريزد و
آهسته، شکر شود؟
من! من که بوسه ام، ترسناک تر از يک امضاست.
هوای روشن را تأييد می کنم، و قيام را، از روی صندلی
به خاطر بدرود.
موجی سفيد، با نقابها و بنفشه ها، با دل آشوبی ی مطبوع ِ فجرها، نزديک می شود، نزديک.
هوا، ميان جناغی، شعور می گيرد؛ ولی صدای شکستن ِ استخوان، رضايت بخش است.
بدرود! در اين لحظه ی کهکشانيم، باز، باز هم، بدرود!
و در اين تمامی ی راستی
که مشتی خاک، تعارف ِ من کرده يی به جای قسم،
دو پای نوک تيزم، فرو می رود که نيروی شنيدن را
از زمين کسب کنم.
دو پای نوک تيزم!
۷
به زمين ِ شسته خيره شويد
که فقط يک عروس، در اتاق ِ مجاور، سرفه می کند.
خصال را ـ آهوانه ـ و طاقت را
کنار ِ آب بر سفره نهاده اند و آب، اشارتی عظماست
به خراميدنی در چشم انداز!
آنجا، به دوردست، آهسته تنوره می کشی اما از آن فراز،
نظرقربانی ی تو به روی شهرها می افتد.
اينجاـ در همين نزديکی ـ آرام آرام، مينوازم، زخمه ميزنم؛ پنجه ی من، از سکوت عادل تر!
و رقص، دعايی ست مستجاب
در لحظه يی که زمين می لرزد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چارگوش خودي
۱
در زمينهي پشت
و تنها
اگر بداني چهقدر تاريك شدهست،
ميبايد
تا همهي روشناي ازدسترفته شوي،
بي آن كه چيزي از تاريكي برتواني داشت.
ستون نمك ميشوي:
عصارهي روشنا و نه روشنا؛
كه بلور
يعني جگر!
روشناي جامد نتابنده ميشوي!…
پس تيز برو! تيز برو! اما
بزرگترين دفينهاي اگر اينجا در خاك كردهاي،
كوتاهترين درنگ را نميتوان
از حق تو بيرون دانست؛
پس تحمل كن
تحمل ستون بودن را:
ستوني از نور
كه فقط پرندگان كور بر او تكيه ميزنند.
(و زوجهي لوط
به عقب برگشت،
وقتي تنها
طرح بالاي تپهها سفيد ماندهبود.)
۲
نفير زمستاني
پرندهي خود به باد درداده، ديدني ساز باد بود و مينماياند تا كدام است سوي باد… بادي كه آتش ياقوت را بر انگشت تو ميخاموشد.
پس با همين خموشيده، با همين نگين،
نامه را سر به مُهر نماي!
اين نفير زمستاني… اين صدا
هميشه از پس پشت ميآيد،
بر دوش تو ميسايد و دور ميشود،
ليك
آنجا كه دگر به گوش نميآيد،
آنجا
ايستاده محرم تو
به روشني درهها…
۳
به آب
با هزار بازوي باريك
كه ريگخورده بر مياوري
دستاغوش خويش ميتوانستي گشت
(آببندانه)
و از بستر خود پاي فرانهاد
(در جوار)
آنجا كه گياهاني به عطر باد روييدهست.
و تويي كه تماميي عمر
پاداش خواستي،
آنگاه پي ميبردي
كه پاداش تو، خود، دهشي است.
از اين راز
تصوير گياهان تو را مياگاهاند
(زخمزنان)
اگر باد كهشان بر تو ميخماند،
زرهي در تو نميپوشاند.
۴
چه زود پير شد اين گربه!
سال بردامنه ميافتد و
در اتاق بايد دانست
از اين چشمههاي آفتابي سوزن
يكي آشيانهي سال است.
ديگر حشرات رحيم
بوي آفتاب دارند و
سال، خود، سايهست
كه ميآيد و اما كه نميپوشاند.
تنها
سردر خانه خيس شدهست
از شبنمي انگشتشمار،
و تو آنجايي و
انگار به گودي شبنم
كه چاه آفتاب بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شعرهای ديگری از بيژن الهی
گلوبند خانم آ.
و ترتیبی عاشق شدنی
که روزان کال تو میگیرد
از دود لطیف بازی ی حقیقی ی چیزهای ناگرفته ـ
به اعتنا
وقتی نازکانه خوابی و آرام ـ
و در متن
سپیده میزند ـ
رابطه ی نزدیک
با نَفَسهای تو میدارد ـ
گلوبند
که فراموش کرده ای باز کنی.
به شیرینی و تلخی ی رخوت
میمانی و
چُرتی کوتاه
با آبی ی دخترانه ی بدقولیها. ـ
در گلخانه ی سایه دار
که دم کرده ست.
و نور چشم
که پشت شیشه ها را روشن
نگاه میدارد، ـ
که تو نمیآید.
در گشتهاش
در گشتهاش
به غَراره میاید،
و چون بیمزگی ـ ای تو یکسره گشتهاش!
ای فتا! ـ درش نمییابی.
سایه ی تنور را که ـ
رو بدان فراخ ـ
لرزه های عطری ی زندانی
شاخه شاخه بگشایند،
روبرو ـ کلاغی باش
در خلوت
در مجال ـ که نیست
تا بر موش بیاویزی:
میدود
به دیدن آفاق شعله ور،
و گاه ـ از آغوش خودش
لَبپَر میزند.
در نمِ هاله ها
زمرّد به زبرجد
پشنگ میزند،
از سر خود ـ سریع
میگذرد یاقوت…!
گوهران یمانی
لبریزند ـ
اما
بالین نور کجاست؟
پلّه های بدخش
لیزترست و ـ
ببر مُسلّم
می غَرّد.
مقامه
من غلام تو بودم. ـ
و میان سی گذشته و ده آینده،
یک نیمه ی من سایه شده؛
سایه که برگهای بو
ته دره میگرایانند.
جا که نور گستاخ
از حریم تو زخم خورده، هفت مرهم آهسته، هفت مرهم سایه،
و دعای زیرْلب ـ که
من بودم و، آه، من خودم.
من، غلام تو، اما
تنها ناف تو را دیدم، و نه حتا
ناف تو را.
اما دراز، رو به درگاه تو، میکشم ـ
میان ده گذشته و سی آینده ـ
و ماه کنار صورتم
پتپتی دارد.
… دیگر سردم نیست،
یک ملافه م کافی ست.
و آمون میمیرد
…و شبان ایدر نمانی،
بامدادان لیک،
نیم مرغ و نیم آدم.
فرود آیی از خورشید ـ
زورق دوشین مینوی ـ ایدر
کت خوان زندگی بازگسترانده ایم
با خورابه و نوشابه ی نیک.
و ایدون باد
تا ابدالاباد.
…
پس، من، آمون،
من، خداینام، از تیره ی شاهان،
درین گورابه
خواهم ماند.
از پشت خاره ـ
میشنوم: ـ
باژها را، میوزند بادها،
تا پر دهند با و کا را
تا خورشید مغربی.
و سیرسیرکِ خورشید چشم ـ
به لالایی ـ
بشنوید: ـ
پوستی، این کنار، میاندازد
شکیل و بی لطمه،
جایدار و طلایی؛
و نا ندارم تا
تن به آرامگاهِ تازه کشم.
پس من و این طعامها و
عطریات…
و از شکاف گورابه؛ افقْ سوزاست:
هاراکْتِس… هارماکْهیس… هُرخِنْتیریتی…
لالکایی
این جا پَرَکی زدن
ناشتا ـ در بلور مکرر…
تیغ روح توست ـ مهستی
تیغ دهان توست ـ مهستی
تیغ خمیر توست ـ مهستی
که حلّ این کاسه ی سنگین بنفشه یی ست…
این جا ـ عرق رحیق
جوهر سفت
با پَری یکّه
که بر سر کشیده است.
میآیم ـ
با ۸ سایه در نرگسدان
و سُرمه تا خرخره ی پاره؛
هورِ گرفته واگُشای ـ
در غژغژ شاخشانه ی کُنگُر!
واکنش
رونده! باز رونده!
رازی که روز را ـ
آسان کند،
سالم است و طبیعی
به قدر قوت یک پر؛
اما سپیده که میزند،
به مهر میا زنهار:
چه هست؟ هیچ،
تنها یک بوی
میتکد.
و سِسک
نازکانه تِکّ و تِکّی دارد
روی موزاییک خنک.
ترانک بادفر
یک سبکی
با درآمدن
از یک روزنه ی ولگرد
در سایه،
و بر دایره یی تندشونده نشستن.
سپاس
از دو بیرون نیست،
بر باد و بر ابلیس
که خود یکسره آتش است.
ریز و گاه درشت،
یک شانه خوردگی ست بر سپیدِ خسته ی سوسوزن
که نکهای رهایی تکیه بر آن دارد.
زخمه ی مصری
خِنگ زر کوبِ لِه ـ
بر سکه ـ
لِه، لِه، لِه و
در کاسه ی زانو
یک جرعه ی زانوزده ی فضاست.
گوشِ نهاده ی بر سنگفرش،
بر
که داشته
شود،
گوشوار مس
صدایی میکند ـ
ضعیف
اما مجاب کننده.
مگس
یک سطح تکان دارد و
یک سطح کباب شده.
میان دو سطح دیگرین
زنگوله های زمرد، دود میدواند و
شاخ کبودم ـ
جویده جویده ـ باز میروید…
میگویی:
ـ دیو! هیولا! اهریمن!
… ـ و سطح آخرین
تو هستی ـ
احمق! ـ
ببین!
آن جا!
در عرش خوابزده ـ
از تنوره ی این حیوان.
شعر دیگر
صبوری
تا سپیده و
حال ـ
رگی لذیذ میترکانی ـ
در سبابه.
دندانه های خفتنی
میرسد یکه یکه به بوی شناور ـ از تبسمی بلند؛
نیز
میخیزد او ـ
بلندِ بلند ـ
از میانه ی خاکه ی قند.
آن چه کمیاب ترست
در میان آویزه های جار ـ
مینشیند و یا میگذرد،
بی که غبار نشسته ی سنگین
جایکی بدو دهد
یا تکان حتا ـ
بردارد؛
و
تنها ـ
نرمه ی گوش
میخارد.
فعل
۱
اخته
بر تیزه ی شیرین، شراع و قاعده میبندد
و بال ـ
میگشاید شکسته ـ تا
زاویه ی قسم
که میخ دهد
دست را ـ به طنین کوبه یی بر خود،
بازتابنده
در کوه و
باز
ناآینده:
۲
طنین قرین
افتاده ست ـ
در نی نی ی خزنده های جبل ـ
گیر،
و… ـ چون خزنده
برودت مغروب را
عرق کرده عمود شود ـ …
به خواب میرود
اُریب.
۳
و این باره ـ از بن دندان،
چون فرود آورد
و فروکوبد ـ بی دریغ،
دو ریشه ی بی مرگ،
لسان النور؛
تو بگو: نه چنان! ـ
نزدیکتر
به استخوان!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اشعار ديگري
چند بر
بر لکه های چاینده میزند،
ماهرانه کنار میراند ـ
تا یکسره ـ
سرسره ها نگاه شوند.
صدای شکستن ناپدید یک کوزه ی استخوان
در خشکیٍ رو به روشنا،
یا خود، صدای نور؟ ـ
وقتی آبسالی ی لکه های سرمازده
پهنه میگیرد،
به این هوا ـ که کرانه گرفته ست.
تنها ـ بگیر
ـ فقط اما
به دو انگشت،
با ظرافت و خیلی به احتیاط،
نازکه یی سرما را ـ که حال
در پرتگاه لاله ات میلمد ـ
و دراز میکشد.
پریخوانی
درین نگین،
بر انگشتی ـ که زیر نور معیّن
میلرزد
از زور خستگی…
اکنون درین نگین،
او را ببین!
آزادی ی رفتارش
جنگلی را مانَد ـ در وزشی روشن؛
به همان کمال و
هم ـ به همان آسانی
که یکی دیگر را ـ وجوه الماسی
تکذیب میکنند و تاءیید میکنند.
مطلع
میرود آهو…
و میروی،
که
نفحه ای: طولانی ـ
پس،
درین مشتِ علف،
ربّ الفلق.
میروی ای آهو. آه! ـ
میرود آهوی هو…
و هوی آهوست ـ چنان
ـ که منظره ی سرخ گوییا
بدان میاندیشد.
بومادران
درسته ای و
درستی ـ
که بی جانبه
دیده میشوی.
نور را
دروازه ی تنگ میگماری؛
و سبک دراز میکشم به درازای بی خیال،
که سبک ـ با وَزه یی حلال،
رو به خود میکنی و
بر نور سه شاخه ـ این که حال
بی خودی زیباست.
رخت بر چار و
گونه بر ناچار؛
تو میاویزی
تو ـ زهرهً القندیل…
تو میگذاری
بومادران ـ علف هزار برگ!
غروب ایرانشهر
سپید میزند استخوان
در خرابه ها ـ مغاکها،
تن میکشد از مهر
سایه ی جانور.
دمی بمان ـ آن دم
که میچکد از گوهر خرابه
که آماج روشناست؛
آن گاه، آفتابـ ـ
ـ ـگردان، به کشت
فرفره وار شود،
که از میان آن همه مرگ،
تردید انتخاب، زیبات کند ـ
دودلی،
خوابخواب این چمن سیاه
از نسیم دو بر.
گراز ابتر
در مغاک میگندد،
شاخدندان ـ لیک
پاره یی نور میشکارد ـ وقتی
مهر فرود میآید.
تاریکروشن
هنوز، آه! ـ
هفت بانوی سترون
به خواب هم میآیند:
این مژده ی الماس ـ نیز
این،
الماسی بی مژده.
ـ مگر پنجگوش هوشیار
مجال دهد
به ماشوره، آسه ی روز،
ایستادن را، یکباره، در جان خاکیان.
(پس خلوت یاسمین
در غلغل سایه هاست،
و زمین ـ
کف پرواز.)
هفت سرمای هوشیار
بیدار
میشوند:
چه گونه میآید
یکباره ـ به اهتزاز،
مژگانِ کشیده ترین
فراز نابینایی!
حراست کنجهای خالی
کنجهای خالی
که تنها آنجا
نابیوسان
فرود
میآید. ـ
حراست کنجهای خالی
چرا که تنها
ترسی ناگاه
آرامبخش تواند بود. ـ
به گونه ی دیگر:
بتها را کاواک
میساختند ـ
اما درست آن دم که،
درونه،
میبُرَد
شرفاک و جیرجیر موشها.
نه چشمگیرانه
۱
گلهای سرخ و بامها هنوز
گرمی ی خوددارند ـ
بامها و خاک تاریک
هنوز و هنوز.
۲
مایه یی ازین همه دست افشانی.. ـ
نسیم آخر تابستانست
که تنها ته دره ها و مغاکها،
.. ـ به رفتار خطی مور تواند داد،
نه چشمگیرانه.
۳
این گونه میگذارند سمندران
تن به سوختن ـ
تا آتش ناپایدار شعله زند ـ
شعله یی دیگر!
زمینه ی دو گوشه
بُرّنده ـ ولی
آبداده به درد بدن ـ
جلنگِ غشی تابنده
با دو ریشه در دندان.
هنوز ـ آه!
راحله و میعان…
و آیینه ی غلغلک
رو به جرثومه ی بی نفس.
پاروی بلند،
دارنده ی نگاه به جای صدا ـ
از کلیدانِ دری که ـ
از مُرکّب
بسته تر.
معلقه ی سعتری
تا قناره کند عایشه
از مرغول عایشه،
دوگانه میخسپد ـ
دوگانه میکَپَد.
در دماغ اکسیر عجین
با دومینِ کورانه ی ذنبقی ـ
که لاهوره ی توست ـ
صباح سایره ـ باز
عطسه ها میبندد ـ عایشه!
دوتای دوتا! ـ
و ادرار خون
که به قاروره در شود.
این چنین ـ در تاسه،
بمان و قدم بزن ـ
با شَرفه های تاءکید
برین معرس سنگوار!
سعتری
تا قناره کند عایشه
از مرغول عایشه
دوگانه میخسپد ـ
دوگانه میکَپَد.
به درک ـ
به درک ـ ابرخَشی میگذرد
به خشخشی
در آسمانِ ده مسلخ همجدار…
و مهرگیا
دَقّه یی به درک
تانداوا
یس ـ چون
چشم سومین وی ـ آبی
در چشم
میدوزد،
گَنگ، گوییاست ـ که در سینه
میکوبد.
پس ـ آستین میافشاند
به تِک تِکِ کوبه ها،
خاکستر از سرِ آستین میافشاند
و شراب از درون ماه نو
که تا نیمه
آکنده ـ
… و در آغوش میکشد تو را ـ نه با دو دست،
بل با همه شکلها
که دو دست
پدید تواند کرد
در یک رقص.
منبع: اندیشه و هنر، ش ۴۵، کتاب ششم، دی ۱۳۴۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چهار ديگر شعر از بیژن الهی
۱
اینک
شعر نخست
کودکی درنده شد.
آخرین خبر این است.
بر من اگر دندان نشان می دهم ببخشایید.
من که پیشتر با گردن ِ زنده ام
به جنگ تیغ هاتان می آمدم
این بار با خورشیدهای استوایی ی دیوانه ای می آیم
که ساطورها را مذاب کرده ست.
پس از هزار کس
که گفته بودند،
و پس از هزار کس که (به دنبال ایشان)
نگفته بودند،
من پشت سر نهادم دورانی را
که نخستین کس باشم در طلوع سومین هزاره
که خاک را به عذاب می درد
تا به دهقان نشسته ای که
سال ها بر مرگ باران ماتم دارد
رویاندن بیاموزد.
من اینک
با تیشه ی عتیقه ی فرهاد
نخستین کلنگ میلاد خود و برادرانم را
بر فرق شما می کوبم.
شعر دوم
من اسفنجیم.
در گذار باد بودم.
و بادم تا به دریاهای درنده برد.
باد
همان باد که پیشترم انباشته بود
همان باد که پیشترم بادبادک کودکان کور ساخته بود
و دلم را به این خواهش انباشته
که مهربانی را
نگین کرانه ها سازم.
و اینک می دانم، نیک می دانم از سوی دیگر خود،
مهربانی،
به دهان گشاده ی تمشاحان می رسد
که پرندگان گرسنه را می بلعند،
به خون فرهاد می رسد
که وارونه ی بیستون سنگی را در خود دارد.
و اینک
جمجمه ای شکافته
آخرین تندیس فرهاد…
نیکان من که هنوز مهربان مانده اید!
بر وجود اسفنجی ی من ببخشایید.
من این بار از دریاهای بی مهار بازمی گردم
از آن دریاها که
ای جلّاد!
هرگز نیارستی
ناو بر آبش نهی و جولان دهی.
پای بر من مفشار!
من این بار خشم هزاران دریا را در خود دارم
دریاهایی که مرا با هزاران پیکر بی سر
بر کرانه آورد.
پای بر من مفشار
تو را غرق خواهم کرد.
شعر سوم
کودکی درنده شد.
نخستین خبر این است.
۲
شبانه ی آفتاب
صیغه ی آفتابی وحدانیت را
میان ماهیان تُنگ روان کردیم
که این چنین در آینه ی رودررو
بر تصویر خویش منطبق اند.
چون تابستان
اندام بزرگوارت را
برای من می زایی.
تکخال و شیهه
تپش های نوظهور من است.
شب غرابه های خالی ی عطش.پ
شب شاهرگ و دو ریه
که به نام شب بو های مؤمن ثبت می شود.
ما دو، مکمّل واقعیت این شب
که تنها از آن ما دو، مبیّن ما دو ست.
شبی که فلس می فشاند
شبی که حیاط های کوچک آفتاب رو
بر آن گسترده ست
و بوته هایی را
از خورشید و باران بی نیاز می دارد
شفقی سرخ خواندمت
میان ختمی و خون:
نیمی از تو
در تابستان جاری ست.
۳
مدیحه ی بهمن
ناقوس خون تو می زد
یک دقیقه مانده به مهتاب
آن گاه که با منشور یخی ی خواب های خود
که چهره های مولاوار و رنگین کمان بال شاپرکان را در خود
آسیب نادیده می داشت
خونم را در قدحی تنگ خنک می کردم.
و که بود از آن باد
که یک دقیقه مانده به مهتاب
ستون های جدا جدا را
بر پای هم قربانی می کرد؟
یک دقیقه مانده به مهتاب
تصویر تو را با چارچوب دروازه ی قربانگاهم قاب گرفتم
و نگاهم چون دستی دراز شد.
مرا باز می آوردند
از بنفش عطسه آور زنبق ها
از سنتورهای جوباری
از روح تو که زلزله ای بود
تا بهمنی عظیم فروریزد
در جاده های زمستانی سال هزار و سیصد و چند
از گام های تو
که در قلب من ندا می داد
از چشم گریه ام
که روز را به شب
از خط به دایره می برد
از یک دریچه ی روشن بر فراز سرماها
تا با کمال احترام
در نوروز نفس هایم
شقّه کنند.
یک دقیقه مانده به مهتاب
(مهتابی از گوشت جغدها
که در یخ فاسد نمی شد)
ناقوس خون تو می زد
از زیر ساعت مچیت
(و در خنده ی فراخ ارّه
که برای نمودن دندان بود،)
ای الامان درختان!
۴
تو را خوانده ام
به فرسی
در وادی ی ماهیان
(وادی ی تاریکی
که نموری را در خود بی معنا می سازد)
تو را خوانده ام.
به این امید که دست کم
یک ماهی
در لحظه ی کوتاهی
که بر خاک کرانه می تپد
بشنود که چه می خوانم.
ماهی –با لاشه ی سرخ تر از خونش-
در لحظه ای که بر خاک است
معنای نم را با تو هم زبان خواهد شد
و آهنگ درنده ی آب را خواهد شنید:
صدای دنیایی را
که می توانست در آن امید بدارد.
از: قوقولی قوی بیداری و مدیحه و مرثیه
منبع: اندیشه و هنر (ویژه ی پژوهش های اجتماعی، ادبیات و هنرها)، دوره ی پنجم، شماره ی هفتم، مهرماه ۱۳۴۴، صاحب امتیاز و ویراستار: ناصر وثوقی، صص ۱۹-۱۰۱۵.