جهنم گابریل

جهنم گابریل یک رمان رمانتیک و شهوانی از یک نویسنده ناشناس کانادایی با تخلص سیلوین رینارد است. این داستان ابتدا در قالب یک رمان در سال ۲۰۱۱ توسط انتشارات امنیفیک منتشر شد. در ۴ سپتامبر ۲۰۱۲، این کار همراه با دومین کتاب مجموعه به نام خلسه گابریل منتشر شد.

این مجموعه با پنجاه سایه گری مقایسه می‌شود، زیرا هردو در ابتدا فن فیکشنی از گرگ و میش بودند. این داستان در اصل به صورت آنلاین به عنوان فن فیکشنی از گرگ و میش با نام دانشگاه ادوارد میسون با تخلص سباستین روبیچاد منتشر شد.

جهنم گابریل و دنباله آن در فهرست بهترین فروش نیویورک تایمز ظاهر شد.

طرح
گابریل امرسون یک پروفسور جذاب و مرموز در دانشگاه تورونتو است. ظاهر سرد و کناره گیر او ماسکی بر رازهای تاریکش می‌باشد که با موفقیت مخفی کرده‌است؛ اگرچه او هرگز بر آن‌ها مسلط نشده است. یک دانشجوی دوست داشتنی و باهوش در سمینار او، یک خاطره مبهم را یادآور می‌شود -خاطره‌ای که گابریل نمی‌تواند به یادآورد ولی کلید شادی است که مدت‌ها فکر می‌کرد غیرممکن است.

جولین میچل، یک زن جوان مهربان است که هنوز با کودکی مملو از غفلت و سواستفاده دست و پنجه نرم می‌کند. وقتی او به دانشگاه تورونتو می‌رود، میداند که کسی از گذشته اش را خواهد دید – یک مرد که یک بار ملاقات کرده‌است. گابریل نمی‌داند که جولیا می‌داند که آن‌ها خاطره‌ای مشترک در لحظه‌ای مهم از زندگیشان دارند.

داستان پیرامون ارتباط هیجان انگیز گابریل و جولیا می چرخد. گابریل عشق بی‌قید و شرط جولیا را راهی برای رستگاری می‌داند. جولیا با خودش درگیر است درحالیکه یاد می‌گیرد به احساسات گابریل اعتماد کند. برای کسب دوباره شادی که با جدایی از هم، سال‌ها پیش از دست دادند، آن‌ها باید با گذشته‌های دردناک خود بجنگند و مانع توطئه‌هایی شوند که می خواهند این دو را از هم جدا کنند.

کتاب‌های بیشتر
دومین کتاب این مجموعه، خلسه گابریل، همراه با جهنم گابریل در ۴ سپتامبر ۲۰۱۲ منتشر شد. کتاب سوم این سری، رستگاری گابریل، در ۳ دسامبر ۲۰۱۳ منتشر شد.

ادبیات اروتیک نوعی اعتراض است؟

هواداران هنری میلر او را سالها به بهانه حمایت از آزادی ادبی فرد و بازگشت به طبیعت و بیان غرایز انسانی جشن گرفتند. میلر می خواست با ثبت لذتهای گذشته، دوام آنان را در مبارزه با پروسه پیری ابدی کند. او همچون آندره برتون سوررئالیست، آزادی خلافکاری را بخشی از آزادی فردگرایانه آنارشیستی انسان غربی می دانست.

علیشاه سلطانی

هنری میلر و آمریکا ستیزی ادبی

هنری میلر نویسنده امریکایی با اجدادی آلمانی بین سالهای 1980-1891 زندگی نمود. پدرش خیاط، و او خود پستچی محل بود که در سن 42 سالگی نویسنده ای مشهور شد. فرهنگ مسیحی پوریتانی و قوانین سانسور در امریکا بیش از 30 سال نشر آثار او را به اتهام پورنوگرافی و هرزه گی ادبی ممنوع نمودند. سرانجام در سال 1964 آثار او اجازه انتشار یافتند.


هنری میلر از جمله نویسندگانی بود که به فرانسه مهاجرت کرد تا دیگر زیر چماق سرکوب فرهنگ عوام و کلیسا و اداره سانسور امریکا نباشد. او از جمله مهاجران غیرسیاسی و یا ماجراجویی بود که بیش از 18 سال در فرانسه و یونان زندگی کرد.
بعضی از نویسندگان ادبیات اروتیک خودرا منتقد نظام سرمایه داری امریکا و فرهنگ سنتی مسیحی آن می دانستند. غالب آثار اتوبیوگرافیک او در باره زندگی دلالان و فواحش و باجگیران و مشروب خواران و میخانه ها و فاحشه خانه ها و مشتریان آنان در فرانسه است.
هواداران هنری میلر او را سالها به بهانه حمایت از آزادی ادبی فرد و بازگشت به طبیعت و بیان غرایز انسانی جشن گرفتند. میلر می خواست با ثبت لذتهای گذشته، دوام آنان را در مبارزه با پروسه پیری ابدی کند. او همچون آندره برتون سوررئالیست، آزادی خلافکاری را بخشی از آزادی فردگرایانه آنارشیستی انسان غربی می دانست.


میلر از آبزورد بودن زندگی و رویای امریکایی و کم خونی ادبیات ملال آور امریکا شکایت نمود. در آثار او می توان انتقاد از صنعت و شهرهای انبوه و سودجویی و پدرسالاری و تعصب دینی و هواداری از عرفان شبه بودیستی را ملاحظه کرد.
میلر نه تنها مدافع اصطلاح انقلاب جنسی آنزمان بود، بلکه به انتقاد از فلسفه زندگی و ارزشهای مسیحی و قوانین بورژوایی مانند ازدواج و خانواده و قناعت و اقتصاد مصرف پرداخت. وی اعتراف کرد که آنارشیسم فردگرایانه اش در سال 1931 تحت تاثیر سخنرانی زن مبارزی بنام “اما گلد اشتاین” صورت گرفت.


انتقاد اجتماعی، هنری میلر را در کنار نویسندگانی مانند نورمان میلر و آلن گینزبرگ قرارمی دهند. از 50 اثر میلر حدود 20 رمان او اتوبیوگرافیک هستند. اشاره می شود در نظامی که هرگونه مبارزه آزادیخواهان آنارشیستی و فردگرایانه را به اتهام کمونیستی یا تروریستی سرکوب می کند، اینگونه ادبیات می تواند یک کشف ادبی هنری استتیک بشمار آید، گرچه در بعضی از آثار او نشانه هایی از نیهلیسم و بی بندوباری و تحقیر زنان مشاهده می شود. 
در آثار میلر غیر از استتیک سوررئالیستی و فردگرایانه، از زبان استعاره ای و آهنگین و روانشناسانه و نیمه عرفانی و اروتیک و گروتسک و طنز نیز استفاده می شود. از جمله خوانندگان پرشور رمانهای اروتیک هنری میلر بعد از پایان جنگ جهانی دوم، سربازان مستقر آمریکایی در نقاط مختلف جهان بودند.


میلر فعالیت ادبی خودرا بخشی از سیستم ستیزی ضد امریکایی و مجروح کردن نرم های ادبی کلاسیک آنجا می دانست. وی مدعی بود که حدود 50 اثراش ضد تمدن صنعتی در قرن بیست هستند. میلر در سالهای مهاجرت در فرانسه شخصا با نویسندگان مهاجر دیگر امریکایی مانند لاورنس و دورال و آنا نیس آشنا شد و مدتی همسر آنا نیس بود.


بعدها نویسندگان مشهوری مانند جرج آوری و الیوت و ارنست یونگر به پشتیبانی از هنری میلر پرداختند. میلر خود را زیر تاثیر آثار نیچه و داستایوسکی و ساموئل بکت و سوررئالیستهای فرانسوی می دانست. تاثیر او را امروزه می توان روی نویسندگان و جریانات ادبی مشهوری مانند کروآپ و کینز برگ و نسل بیت و ادبیات زمان حال مشاهده نمود.


گروهی هم اینگونه ادبیات هنری میلر را یک نوع خودیابی استتیک نامیده اند. از جمله آثار او – دم عقرب – بهار سیاه – سفرنامه یونان – لبخند پای پله – دوستان جوانی – کابوس خنک شده- نامه های عشقی به برندا – هنر کتاب خواندن – گزارش سفری در امریکا – جفت گیری ثمربخش – جنون سالهای پیری – و عشق خنده شبها – هستند.


در رابطه با علاقه مندان رمانهای هنری میلر شعری وجود دارد به این مضمون .
جیب ام خالی،
نه پناهگاهی و نه امید،
با این وجود،
خوشبخت ترین انسان این جهان!

کتابی که تصویر رایج سکس در جهان عرب را به چالش می‌کشد

ژوبین بخرد

نویسنده و روزنامه نگار

وقتی از اروتیسم در ادبیات صحبت می شود معمولا آثاری مانند “لولیتا” (۱۹۵۵) و “معشوق لیدی چترلی” (۱۹۲۸) به ذهن می آید. اما قرن ها قبل از خلق این آثار کاما سوترا، متن سانسکریتی که به واتسیایانا نسبت داده می شود (بین قرن چهارم تا ششم میلادی) وجود داشت که اولین کتاب آموزش جنسی قلمداد می شود.

کتاب کوچک کاما سوترا چنان جا افتاده که آنرا مترادف اروتیسم تلقی می کنند. اما با وجود برخورداری از این موقعیت ویژه بسیاری آنرا چندان جدی نمی گیرند و متن آن را از نظر ادبی بسیار ساده می دانند.

ریچارد فرانسیس برتون علاوه بر ترجمه مشهورش از کاما سوترا کتاب دیگری را به انگلیسی ترجمه کرد که متعلق به قرن پانزدهم میلادی است و نگارش آن به شیخ نفزاوی اهل تونس نسبت داده می شود. این کتاب به نام “باغ معطر” که ابتدا از عربی به فرانسه ترجمه شده بود مجموعه داستانی است که با جزییات دقیق شیوه های عشق بازی را توصیف می کند. (در عربی الروض العاطر فی نزهه الخاطر)

برخلاف کاما سوترا که به نظر بسیاری جنبه های آموزشی دارد کتاب “باغ معطر” بر تفریح و لذت بردن از عشق بازی تاکید فراوانی دارد. داستانها به شیوه بسیار سرگرم کننده به سیاق داستانهای هزار و یک شب حکایت می شوند و می توان گفت که توصیف آن از روشهای گوناگون رابطه جنسی حتی واتسیایانا را به شرم وا می دارد.

ترجمه فرانسوی این مجموعه داستان که برتون آنرا به انگلیسی برگرداند فصل بیست و یکمی دارد که به همجنسگرایی می پردازد ولی در متن انگلیسی غایب است. طبق چند سند و نقل قول، برتون قصد داشت این فصل را در نسخه تجدید نظر شده بگنجاند. اما او قبل از اینکه بتواند آنرا چاپ کند فوت کرد و همسرش این نسخه سانسور نشده همراه با بسیاری دیگر از نوشته های برتون را سوزاند.

صفحه‌ای از کاماسوترا در نسخه‌ای به خط فارسی.

شیوه های گوناگون بدفهمی

امروزه در جهان عرب که معمولا دنیایی فارغ از سکس و یا جهانی که سکس در آن تابو است تلقی می شود آثاری مثل “باغ معطر” به نظر عجیب و یا در بهترین حالت استثنا به نظر می آیند.

سارا ایروینگ استاد دانشگاه، در وبلاگ عرب لیت می نویسد:”این کتاب با توصیف های بی پرده و لذت بخش از روابط جنسی یک نوع پورن عربی و زیر زمینی قرون وسطایی نبود. این کتاب اروتیک از منظر مذهبی تایید شده بود و توصیه های آن بخشی از نعمات خداوند برای بشر تلقی می شد.”

ریچارد فرانسیس برتون معتقد بود که “باغ معطر” را می توان در کنار سایر آثار کلاسیک عرب مثل “هزار و یک شب” گذاشت که در حقیقت بر مبنای هزار و یک شب که به زبان فارسی میانه است نوشته شده و اصل آن به زبانهای فارسی، یونانی و عربی بازمی گردد و پایه و اساس همه داستانها سکس است.

در داستان اصلی و مشهور این مجموعه شاهزاده ای ایرانی پس از آنکه متوجه می شود همسرش به او خیانت کرده او را می کشد. او که عبوس و ضد زن شده بود به این نتیجه می رسد که هر شب با یک دختر جوان و باکره همبستر شود و فردای آن روز او را بکشد. تا به این ترتیب هیچ زنی نتواند او را بدنام کند. 

بالاخره نوبت به دختر وزیر به نام شهرزاد می رسد. این دختر نجیب زاده و زیرک پارسی در بارگاه سلطان هر شب برای او قصه می گوید و به این طریق دل او را به دست می آورد. طوری که شاهزاده هر شب از او می خواهد تا برایش قصه ای نقل کند و بالاخره شهرزاد را بخشیده و او را به همسری می گیرد.

هر چند برخی از حکایت های هزار و یک شب (از جمله علاءالدین، سندباد بحری، علی بابا و چهل دزد بغداد) به داستان و یا انیمیشن برای کودکان تبدیل شده اند متن اصلی داستانها به هیچ وجه به این سادگی نیست. می توان گفت پیر پائولو پازولینی کارگردان ایتالیایی، یکی از معدود کسانی بود که اروتیسم نهفته در این داستانها را درک کرد و ستود. فیلم “داستان های هزار و یک شب” (۱۹۷۴) که بخشی از آن در ایران و یمن فیلمبرداری شده اشاراتی به این مقوله ها دارد.

رابرت اروین، استاد دانشگاه در سال ۲۰۱۵ در تفسیری درباره هزار و یک شب می نویسد: “کاملا مشخص است که مضامین شهوانی و حتی پورن “هزار و یک شب” در سایر آثار ادبیات عرب وجود دارند.”

در حقیقت علاوه بر “باغ معطر” و “هزار و یک شب” می توان نمونه های دیگری از آثار اروتیک را برشمرد، از جمله آثار جاحظ، متفکر دوران عباسی در مورد روابط مردان و زنان جوان، دانشنامه لذت به قلم خطیب در قرن دهم میلادی و حتی مقامات حریری شاعر و ادیب دوران سلجوقی که قسمت هایی از آن مربوط به همجنسگرایی است. علاوه بر این نوشته های عربی خواجه نصیرالدین طوسی، دانشمند ایرانی، در مورد محرک های جنسی و روش های گوناگون همبستری تحت عنوان “معجون های جنسی سلطان” به زبان انگلیسی ترجمه شده است.

فیلم پازولینی به نام ” داستان های هزار و یک شب ” به خوبی جنبه های اروتیک نهفته در این داستانها را نشان می دهد

عشق مدرن

ادبیات اروتیک عرب به هیچ وجه به دوران قرون وسطی محدود نمی شود. نسل جدیدی از نویسندگان عرب تلاش می کنند از محدودیت ها عبور کرده اند. یک نمونه آن کتابی است به نام “زندگی جنسی یک اسلام گرا در پاریس” (۲۰۱۰) به قلم لیلا مارونی که به زبانی طنز آمیز ماجراهای عشقی و عشق بازیهای نیمه تمام یک باکره الجزایری را بازگو می کند.

به همین سیاق کتاب عادت ماهانه” به قلم عمار عبدالحمید (۲۰۱۱) رابطه عاشقانه و پنهانی پسر یک امام جماعت با یک زن مزدوج را بازگو می کند.

برخلاف بدفهمی های رایج که تصور می کند در اسلام و جوامع عربی مسلمان، سکس تابو است، سلوی نعیمی مثل نویسندگان دیگر پیش از او نشان می دهد که نه تنها تابو نیست بلکه مهم تلقی می شود. هر چند دین و سنت های اجتماعی رفتار مردم در اماکن عمومی را کنترل می کنند ولی در جهان عرب پشت درهای بسته مردها مرد و زنان هم زن هستند.

البته این به آن معنا نیست که جهان عرب آنطور که برخی از نویسندگان و نقاشان اروپایی در قرون گذشته به تصویر کشیده اند صحنه شهوت رانی و افراط در سکس پنهانی است. بلکه برخلاف تصوراتی که امروزه در غرب رایج است از شهوت و سکس بری نیست.

تاب الروض العاطر في نزهة الخاطر هو كتاب تعليمي جنسي من تأليف أبو عبد الله محمد بن محمد النفزاوي فيما بين عامي 1410 و1434 بناء على طلب من السلطان عبد العزيز الحفصي سلطان تونس، وذلك لإثراء الكتاب الصغير “تنوير الوقاع في أسرار الجماع” لنفس المؤلف. وهذا الكتاب كان مخاطباً السلطان ليس لضعفه بل لأن السلطان هو من طلب كتابته وذلك واضح من بداية كل باب في “أعلم يرحمك الله“.

يتكون الكتاب من 21 بابا يتناول فيها الصفات المحمودة والمكروهة في الرجال والنساء وأساليب الجماع والأطعمة المعينة عليه، وأسباب العقم والصحة الجنسية.

يتوفر هذا الكتاب في معظم البلدان العربية ماعدا بعض البلدان مثل المملكة العربية السعودية لاحتوائه على موضوعات جنسية.

أبواب الكتاب

باب في المحمود من الرجال
باب في المحمود من النساء
باب في المكروه من الرجال
باب في المكروه من النساء
باب في ابتداء الجماع
باب في كيفية الجماع
باب في مضرات الجماع
باب في أسماء أيور الرجال
باب أسماء فروج النساء
باب في أيور الحيوان
باب في مكائد النساء
باب في سؤالات ومنافع للنساء والرجال
باب في أسباب شهوة الجماع وما يقوى عليه
باب فيما يستدل به على أرحام النساء
باب في أسباب عقم الرجال
باب في الأدوية التي تسقط النطفة من الرحم
باب لحل المعقود وهو ثلاثة أصناف
باب فيما يكبر الذكر الصغير ويعظمه
باب فيما يزيل بخورة الفرج والإبط ويضيقه
باب في علاجات الحمل وما تلده الحامل
باب وهو خاتمة الكتاب في منافع للبيض وأشربة تعين على الجماع

ترجمات الكتاب

وترجم هذا الكتاب إلى الكثير اللغات الأوروبية، وعرف في الإنجليزية باسم The Perfumed Garden.

أول مرة ترجم كتاب “الروض العاطر في نزهة الخاطر” ترجم إلى اللغة الفرنسية على يد مترجم سمى نفسه “Baron R” وكان ذلك عام 1850.
أول مرة ترجم إلى اللغة الإنجليزية كان عام 1886، وكان ترجمة للنسخة الفرنسية على يد اللورد ريتشارد فرانسيس (Sir Richard Francis Burton)، ولقي الكتاب حينها رواجا كبيرا، ولكن تلك النسخة لم تكن كامله حيث كان الباب الحادي والعشرين ناقصا. وعمل اللورد ريتشارد على ترجمة الكتاب مرة أخرى ولكن هذة المرة من النسخة العربية وقد سماه باسم جديد وهو “The Scented Garden”، ولسوء حظه فقد توفي عام 1890 قبل إتمام ترجمته، ولم تنشر تلك الترجمة أبدا حيث حرقتها زوجته “لسيبيل”.
ترجم مرة أخرى إلى الفرنسية على يد السيد رينيه “رينيه خوام ” عام 1976.
ترجم إلى الإنجليزية من النص العربي الأصلي على يد السيد جيم كوفيل “Jim Coville” عام 1999 وفي تلك النسخة تم بعض التنسيق للكتاب مع إضافة أجزاء جديدة حيث:
غير تسمية الباب السادس من “كيفية الجماع” إلى “يتعلق لكل ما هو مواتيه لفعل الجماع”.
وضع بترجمته 39 وضعية جماع بالإضافة إلى 6 من حركات الجماع وأعطاها أسماء مبتكرة جديدة مع عدم تسمية إحدى عشر وضعية جماع.

اروتيسم در شعر سانسكريت – عباس صفارى

انتشار اين مقاله در مطبوعات چاپي و غيرچاپي بدون اجازه كتبی عباس صفاری جايز نيست.

مى‏توان نياز و كنجكاوى باستان شناسان و پژوهشگران تاريخ در قرن‏هاى نوزدهم و بيستم را انگيزه اصلى رمزيابى و آموزش خطوط از ياد رفته و منسوخ شده جهان باستان دانست. اين رمزيابى اما افق‏هاى ديگرى را از فلسفه، علوم، اديان، فرهنگ و هنر آن تمدن‏ها به رويمان مى‏گشايد كه با كنار هم قرار دادن اين پازل‏هاى پراكنده، سرانجام به دورنماى كاملترى از آنچه بوده‏ايم، دست مى‏يابيم.
يكى از اين افق‏هاى هر چند كوچك، اما روشن، شعر جهان باستان است كه بر كتيبه‏ها و كوزه‏هاى سفالين حك شده يا نقش بسته است. امروزه از طريق رمزيابى و ترجمه همين اسناد گرانبها است كه گاهى با حيرت درمى‏يابيم كه مضامين و موتيوهاى اروتيك بخش مهمى از توليدات شعرى تمدن‏ها و فرهنگ‏هاى آن ادوار را تشكيل مى‏داده است. اشعار ترجمه شده از روى كوزه‏ها و سفال‏هايى كه از گورستان كارگران و بردگان مصر باستان به دست آمده، نشان از آن دارد كه اين نوع شعر نه تنها در ميان خواص بلكه در ميان توده‏هاى مختلف آن جوامع نيز رواج داشته است.در ترجمه‏اى كه به همت »ازرا پاوند« از اين اشعار صورت گرفته، زنان و مردان جوانى را مى‏بينيم در فضايى انباشته از عطرهاى خوشبو، تن‏پوش‏هاى ابريشمين، شكارهاى لذيذ، كلوچه‏هاى شيرين، گوهرهاى گرانبها، بسترهاى پاكيزه و… اينها تماماً اسباب و اشيايى هستند كه براى لذت جسمانى فراهم آمده‏اند و دارا بودن آنها نشان يك زندگى سعادتمند و ايده‏آل محسوب مى‏شده است؛ اما اين بدان معنى نيست كه تمدن مصر باستان با روح و نيازها و واكنش‏هاى آن بيگانه بوده است؛ چرا كه مى‏دانيم هيچ تمدنى بيشتر از مصر باستان براى آخرت خود تدارك نمى‏ديده است، و روحانيون، پس از فراعنه، بيشترين قدرت را در آن جوامع داشته‏اند.
توليدات شعرى تمدن‏هاى نزديكتر به زمان ما مانند رُم و يونان در اروپا، چين و هند در مشرق زمين كه از گزند زمان به دور مانده است، افق پهناور و كاملترى را به رويمان مى‏گشايد و از همين طريق درمى‏يابيم كه شعر اروتيك بخش مهمى از سنت شعرى تمام تمدن‏هاى نامبرده را تشكيل مى‏داده است.
با شروع سلطه فرهنگ‏هاى كليمى و مسيحى در اروپا و خاورميانه و رواج اخلاق مسيحى، اروتيسم از شعر و هنرهاى غربى و خاورميانه رخت برمى‏بندد تا آنكه قرن‏ها بعد به شكل »اروتيسم عرفانى« مسيحى، عربى و ايرانى زندگى ديگرگون و دوباره‏اى را آغاز كند.
اوكتاويوپاز، شاعر و محقق برجسته مكزيكى كه شعر حافظ و »سنت جانِ صليبى« را در رده »اروتيسم عرفانى« قرار مى‏دهد، معتقد است كه در تورات و انجيل هيچ آيه‏اى كه نشانى از تحقير تن يا تفكيك روح از جسم به عنوان دو عنصر متضاد باشد، وجود ندارد و اين شيوه تفكر و ريشه‏هاى آن را در فلسفه يونانى به ويژه در تعليمات افلاطون جستجو مى‏كند. پاز باور دارد كه روحانيون صدر مسيحيت در اروپا، اين انديشه را، كه محور تضاد فلسفه يونان همراه با ميتولوژى آن كشور است، از افلاطون و پيروان او گرفته، به مسيحيت افزوده‏اند؛ اما از آنجا كه فرهنگ عبرى نيز در اين نوع برخورد با مقوله تن و روان با اخلاق مسيحى مشترك است و شكل‏گيرى قوانين و رسوم آن به قبل از رواج مسيحيت در اروپا و متأثر شدن آن از فلسفه يونان بازمى‏گردد، اين نظر اوكتاويوپاز مى‏تواند بحث‏انگيز باشد؛ مگر اينكه نگرش عبرى را ناشى از تأثير مستقيم فلاسفه يونانى بر روحانيون كليمى بدانيم كه آن هم به علت عدم دسترسى آنها به كتب يونانى كه نخستين ترجمه‏هاى آن در اواخر هزاره اول ميلادى آن هم به عربى انجام شده، بعيد به نظر مى‏رسد.
آنچه مسلم است اينكه فرهنگ »كليمى – مسيحى« به خاطر نوع نگاهش به مسئله آفرينش و رانده شدن حضرت آدم از بهشت به دليل خوردن ميوه ممنوع كه ناشى از وسوسه‏هاى تن بوده است، هرگز نتوانسته مقوله لذت جسمانى را از گناه و معصيت جدا ببيند.
عرفان اسلامى نيز از همين انديشه پيروى مى‏كند اما در رابطه با »گناه« برخوردِ ملايم‏ترى دارد و آدمى را گناهكار مادرزاد نمى‏داند؛ ولى در رابطه با عشق زمينى آن را نيرويى مخرب و مخل نظم به حساب مى‏آورد؛ وقتى حافظ در مطلع يك غزل مى‏گويد: در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد/ عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد. در همين سرآغاز غزل، تصويرى آپوكاليپتيك (Apocalyptic) يا صحراى محشرى از آغاز كار جهان ارائه مى‏دهد.
آتش گرفتن عالم يا »آرماگِدون« در فرهنگ‏هاى كليمى – مسيحى و اسلامى مربوط است به پايان كار جهان. آغاز كار جهان اما در فرهنگ‏هاى نامبرده و بسيارى از ميتولوژى‏هاى باستانى توأم با صلح و آرامش است و در فضايى بهشتى يا مشابه آن. شايد اين غزل حافظ تنها شعرى باشد كه شروع كار جهان را با حريق و آتش سوزى مى‏آميزد، و اين يعنى بر هم ريختن نظام عالم. شاعر با آوردن پايان جهان به آغاز آن دستور و نظم فلكى را به هم مى‏ريزد و دليل اين دگرگونى و نابسامانى را هم عشقى مى‏داند كه در پرتوِ حُسن معشوق شكل گرفته است.


مكتب هندو اما با مقوله گناه در رابطه با عشق زمينى و پيروى آن از خواهش تن كاملاً بيگانه است. در فرهنگ هندو ميل و لذت جسمانى در ذات خود گرانبها است. در كتاب آتاروا ودا (Atharva veda) مى‏خوانيم »كاما« به معنى ميل و خواهش، پيش از ديگران زاييده شد. نه خدايان و نه آفرينندگان آنها و نه انسان هم‏مرتبه با ميل نيستند. ميل را زمان آفريده است و بر تمام موجودات برترى دارد و قدرتمندترين است. در جاى ديگرى از آتاروا ودا مى‏خوانيم: در ابتدا ميل زاييده شد كه هسته نخستين عقل و انديشه بود.
ميل و خواهش كه در فرهنگ‏هاى كليمى – مسيحى از وسوسه‏هاى تن سرچشمه مى‏گيرد و نيرويى مخرب و معصيت‏بار محسوب مى‏شود، در فرهنگ هندو انرژىِ مثبتى است كه عقل و انديشه را شكل مى‏دهد. ميل از نيروهاى كيهانى است و يكى از عوامل حركت و چرخش جهان. كاما از خدايان است و همپايه با »اروس« در ميتولوژى يونان. كاما به اين دليل از خدايان است كه در پاكترين و پُرتحرك‏ترين شكلش انرژى تقديس شده است.
تن در فرهنگ هندو مخزن اين انرژى تقديس شده و كيهانى است. جنين همان نقشى را براى نطفه ايفا مى‏كند كه زمين براى بذر. بدن انسان هم مخزن حيات است و هم قادر است اين انرژى را به انديشه و انديشه را به قدرت تبديل كند. در اين مرحله رياضت نقش مهم و نهايى را در اين رابطه به عهده مى‏گيرد، رياضت هندى كه بر پايه پرهيز و امساك نهاده شده مى‏كوشد با خوددارى از مصرف اين نيروى تقديس شده و كيهانى به قدرت‏هاى مافوق انسانى دست بيابد و در نتيجه نزديكى بيشترى به »راما« احساس كند.
رياضت هندى جذابيت لذت جنسى را انكار نمى‏كند و آن را ضرورى مى‏داند؛ ولى كاميابى را در مرتبه پايين‏ترى از رياضت قرار مى‏دهد؛ چرا كه تنها راه رهايى از زنجيره بازگشت به اين جهان و پيوستن به راما را در رياضت جستجو مى‏كند.
در هر صورت لذت جسمانى به عنوان انرژى مثبت، محور مهمى در فلسفه و رياضت هندو محسوب مى‏شود. در فلسفه پاسخگويى به نداى تن، جهان و طبيعت را به گردش در مى‏آورد و بقاى همه چيز به آن وابسته است و در رياضت، مهار كردن اين انرژى زمينه گسستن از زندگى خاكى و پيوستن به راما را فراهم مى‏كند.
شايد به همين دليل است كه در آنتالوژى‏هاى موجود از شعر سانسكريت اشعار روحانى در كنار اشعار اروتيك قرار گرفته و قرن‏ها در معابد برهمنان هندو و كاهنان بودايى نگهدارى مى‏شده است.
اشعارى كه در زير خواهد آمد از دو مجموعه انتخاب شده‏اند. مجموعه نخست كه ويدياكارا (Vidyakara) نام دارد، به وسيله كاهنى بودايى به همين نام در اواخر قرن يازدهم ميلادى تدوين شده، امروزه مهمترين و كاملترين نسخه‏اى محسوب مى‏شود كه از شعر سانسكريت موجود است. اين مجموعه شامل 1728 قطعه شعر است كه اكثراً از ميان آثار شاعران نزديك به عصر گرد آوردنده آن 700-1050 ميلادى انتخاب شده؛ اما نمونه‏هاى درخشانى از اشعار سانسكريت در ادوار گوناگون را هم در بر دارد. از آنجا كه سرايندگان اين اشعار بعضاً از كاهنان بودايى و برهمنان هندو بوده‏اند، تعداد قابل توجهى از اشعار مجموعه در مدح بودا و خدايان برهمايى مانند شيوا و ويشنو است. تعداد اندك‏ترى نيز در وصف طبيعت و جلوه‏هاى گوناگون زندگى است؛ ولى بدنه اصلى مجموعه را شعر اروتيك عاشقانه تشكيل مى‏دهد.
مجموعه دوم كه به ساتاسايى شاه هَلا شهرت يافته، شامل هفتصد شعر موجز و زيباست كه تاريخ نگارش يا جمع‏آورى آنها به پيش از رونق سانسكريت باز مى‏گردد و فقط تعداد اندكى از اشعار نخستين نسخه‏هاى سانسكريت با آن همزمان است.
اهميت اين مجموعه جدا از قدمت آن در جسارتى است كه شاعران ايالت جنوبى »ماهاراشترا« در ابراز عواطف و احساسات عاشقانه خود به خرج مى‏داده‏اند. از سوى ديگر در ايالات شمالى هند كه تحت سلطه سانسكريت بوده است زنان حق آموختن سانسكريت و كاربرد آن را نداشته‏اند و بايد به گويش‏هاى محلى اكتفا مى‏كرده‏اند، در نتيجه شاعران زن بيشتر از فضاى فرهنگى متفاوت جنوب برآمده‏اند و از ميان مردمى كه به شكار و كشاورزى اشتغال داشته‏اند. يكى از شاخص‏ترين اين چهره‏ها ويديا نام دارد كه مترجم انگليسى اين كتاب او را همطراز با ليدى كوماچى مهم‏ترين شاعر كلاسيك ژاپن و سافوى يونانى مى‏داند.

بمانند منقار طوطيان
بى‏شرمانه باز مى‏شوند
نيلوفران آبى،
با تماس سرانگشتان عاشق.
من ستايش مى‏كنم
گردونه عظيمى را
كه خورشيد برمى‏كشد.

گوشوارى
برازنده بانوى شرق.
ويديا

آى همسايه
مواظب خانه من باش.

پدرِ فرزندم
آب چاهِ خانه را
بدمزه مى‏داند
و از نوشيدن آن
سر باز مى‏زند

من بايد
به كنار رودخانه بروم.

هر چند ممكن است
بوته‏هاى بلند تامالا
و نى‏هاى شكسته
سينه‏ام را
خراش دهند.
ويديا

تمام روز
از ميان گِلِ سخت
خيش آهنين را
به دنبال مى‏كشد.
و شب
خسته و ناتوان
به خواب مى‏رود.

همسر جوانش
شب ديگرى را
كام ناگرفته
به بستر مى‏رود،
و فصل بارانى را
نفرين مى‏فرستد.
گمنام

مست از باده
مرد نام زنى ديگر را
در گوش او زمزمه كرد.

اكنون احساس مى‏كند
گردنبند گرانبهايش
زنجيرى است
بر گردن گاوميشى
كه سوى سلاخ‏خانه
كشيده مى‏شود.
گمنام

فقط
شب‏ها و آب‏هاى ورم كرده رودخانه گوداوارى
و نيمه شبان بارانى
ديده‏اند
بختِ خوش او را
و تمناى جسورانه مرا
ماكاراداجا
شنيده‏ام
كه دروغ مى‏گويد
و خيال دارد بامدادان
براى هميشه ترك كند مرا.

آه بانوى شب!
ما را در آغوش هم رها كن
و سپيده را از ما
دور بدار
نيشپاتا

شعله لرزان شمع
به تاريكترين شب
مى‏تابيد.

معشوق من
كه در فنون عشق
مهارت دارد،
ضرب‏آهنگى ملايم را
پيش گرفت

زيرا كه بستر چوبين ما
مانند همسايه‏اى پرگوى
به صداى درآمده بود
گمنام

با تبسم معنى‏دارى بر لب
بانوى آن سراى بزرگ
از كاه و پوشال
بسترى مى‏گستراند
براى مسافر ميهمان.

بامدادان اما
با چشمان اشك‏آلود
بر مى‏چيند
بستر پوشالين را
گمنام
تاريك و شنا
هلال ماه
و آسمان سرخ.

پارچه‏اى گل گونى
كه پستان‏هاى دختر را
در خود گرفته است،
و آثار انگشت‏هاى عشق
از درز آن
نمايان است.
گمنام

آغوش بگشا
و اين مرد را به حال خويش رها كن.

با عشق‏ورزى بى‏وقفه امشب
او را از رمق انداخته‏اى.

سپيده اكنون سر مى‏زند
و آواز خروسان را مى‏توان
از خانه‏هاى مجاور شنيد.
پاتانچالى

زيبايى
در كلماتى نيست
كه ادا مى‏شوند.

زيبايى در سخنى است
كه از گفتن
سر باز مى‏زند.

عريان نه
پوشيده در حرير
پستان‏هاى زن
وسوسه‏انگيزتر است.
والانا

كاهن
به نافِ زن خيره مانده است
و زن
به چهره مهتابگونه كاهن

كلاغان
كاسه فقر
و قاشق را
ناگهان مى‏ربايند
و به منقار مى‏برند.
شاشى رادا

نشسته است
ميان كودك خردسال
و شوى خويش.
از يك پستان
شير مى‏چكد
و پستان ديگرش
در دست مرد
سخت مى‏شود.
هلا

داستان چشم (رمان) ژرژ باتای | برگردان امید نیک‌فرجام

دریافت کتاب: | داستان چشم (رمان) ژرژ باتای | برگردان امید نیک‌فرجام |

بعد از این کشف غیرمنتظره لحظه‌ای کاملا مستاصل بودم؛ سیمونه هم همین طور. مارسل در بغلم در حال خواب و بیداری بود، برای همین نمی‌دانستیم چه کنیم. لباسش بالا رفته بود و کس خاکستری‌اش در میان روبان‌های قرمز انتهای ران‌های بلند او پیدا بود، و همین خود به توهمی شگفت‌آور در جهانی چنان شکننده بدل شد که حتا یک نفس می‌توانست آن را از هم بپاشد و ما را به نور تبدیل کند. جرات تکان خوردن نداشتیم و فقط از ته دل می‌خواستیم که آن سکون غیرواقعی تا ابد طول بکشد و مارسل به خوابی عمیق فرو برود. 

ذهنم گرفتار سرگیجه‌ای فرساینده بود و نمی‌دانم چه بر سرمان می‌آمد اگر سیمونه که نگاه خیره و نگرانش بین نگاه من و تن برهنه مارسل در نوسان بود ناگهان آن حرکت ظریف را نمی‌کرد: پاهایش را آرام از هم باز کرد و با صدایی بی‌روح و بی‌حالت گفت که دیگر نمی‌تواند خود را نگه دارد. 

لباسش در کش و قوسی طولانی که او را در نظرم کاملا برهنه کرد خیس شد و بلافاصله باعث شد که موجی از آب‌کیر در شلوارم بیرون بجهد. 

روی علف‌ها دراز کشیدم، سرم بر سنگی بزرگ و صاف و چشمانم مستقیم خیره به راه شیری، به آن خط غریب از منی ستاره‌ای و شاش آسمانی بر پهنه‌ی جمجمه‌شکلی که از حلقه‌ی کهکشان‌ها ساخته شده بود: آن چاک باز در ته آسمان که انگار از بخار آمونیاکی ساخته شده بود که در آن عظمت (در فضای خالی‌ای که در آن بخارات به بیهودگی آواز خروسی در سکوت مطلق بیرون می‌جهند) می‌درخشید، یا تخم مرغی شکسته، چشمی ترکیده، یا جمجمه‌ی مبهوت خود من که بر سنگ سنگینی می‌کرد و تصاویری متقارن را به فضای نامتناهی برمی‌گرداند. آوای تهوع‌آور خروس مخصوصا با زندگی خود من تقارن داشت، با اکنون، با کاردینال، به خاطر آن چاک، رنگ سرخ، جیغ‌های بنفشی که او در کمد سرمی‌داد، و همین طور به خاطر این که آدم گلوی خروس‌ها را می‌برد. 

از نظر دیگران، کائنات مطبوع و خوشایند به نظر می‌رسد، چون آدم‌های آراسته چشمانی اخته دارند. به همین دلیل است که از زشتی و هرزگی می‌ترسند. این آدم‌ها هیچ وقت از صدای خروس یا قدم زدن زیر آسمانی پرستاره واهمه ندارند. در واقع آدم‌ها کلا به شرطی از «لذات جسمانی» لذت می‌برند که لذاتی کسل‌کننده و معمولی باشند. 

اما من در آن لحظه هیچ شکی نداشتم: برایم آن چه «لذات جسمانی» می‌خوانند هیچ اهمیتی نداشت، چون واقعا کسل‌کننده‌اند؛ تنها چیزی که برایم اهمیت داشت چیزهای «کثیف» بود. از طرف دیگر هرزگی معمولی اصلا راضی‌ام نمی‌کرد، چرا که هرزگی تنها چیزی را که به کثافت می‌کشد خود هرزگی و فسق و فجور است و هر چیز متعالی و ناب و پاک از آن در امان می‌ماند. اما هرزگی خاص من فقط بدن و افکارم را به کثافت نمی‌کشد، هر چیزی را هم که در حال هرزگی در من شکل بگیرد به گند می‌کشد، مثل این آسمان عظیم پرستاره که فقط نقش پس‌زمینه را دارد. 

در ذهنم ماه با خون کس مادران و خواهران رابطه می‌یابد، با زنان قاعده با آن بوی گندشان… 

عاشق مارسل بودم بی آن که در عزایش باشم. اگر می‌مرد، گناهش بر گردن من بود. کابوس می‌دیدم و گاه خود را ساعت‌ها دقیقا به این دلیل که داشتم به مارسل فکر می‌کردم در زیرزمین حبس می‌کردم، اما با این حال باز آماده بودم که دوباره از نو شروع کنم، مثلا سرش را به پایین خم کنم و موهایش را در کاسه توالت فرو کنم. اما چون او مرده است، دیگر چیزی برایم نمانده جز بعضی حادثه‌ها که در زمانی که انتظارش را ندارم مرا به یاد او می‌اندازند. غیر از این حالا دیگر کمترین قرابتی بین دخترک مرده و خودم برایم قابل تصور نیست، قرابتی که بیشتر روزهای زندگی‌ام را غم‌انگیز و ملال‌آور می‌کرد. 

در این‌جا فقط می‌گویم که مارسل پس از اتفاقی وحشتناک خود را دار زد. آن کمد بزرگ را شناخت و دندان‌هایش شروع کرد به هم خوردن: تا نگاهش به من افتاد فهمید من آن مردی هستم که کاردینال می‌خواند، و تا زد به جیغ من دیگر راهی برای قطع کردن آن زوزه‌ها نداشتم جز این که از اتاق بروم بیرون. وقتی من و سیمونه برگشتیم، او در کمد آویزان بود… 

طناب را بریدم، اما او مرده بود. او را روی قالی کف اتاق دراز کردیم. سیمونه دید که دارم شق می‌کنم و مرا هل داد: من هم روی قالی دراز کشیدم. اصلا نمی‌شد کار دیگری کرد؛ سیمونه هنوز باکره بود و من برای اولین بار کنار جسد گاییدمش. برای هر دومان خیلی دردناک بود، اما دقیقا به خاطر همین دردناک بودن خوشحال و راضی بودیم. سیمونه بلند شد و به جسد چشم دوخت. مارسل برایم کاملا غریبه شده بود، و در آن لحظه سیمونه هم همین طور بود. دیگر نه سیمونه برایم اهمیت داشت و نه مارسل. این اتفاقات آن قدر برایم بیگانه و غریب بود که اگر در آن موقع کسی بهم می‌گفت که خودم مرده‌ام اصلا خم به ابرو نمی‌آوردم. سیمونه را تماشا می‌کردم و خوب به یاد دارم که فقط از کارهای زشت و کثیف سیمونه لذت می‌بردم، چون جسد خیلی آزارش می‌داد، انگار این فکر برایش قابل تحمل نبود که این موجودی که این قدر به خودش شبیه بود دیگر حسش نمی‌کند. آن چشم‌های باز بیش از همه آزاردهنده بود. حتا وقتی سیمونه صورت او را خیس کرد، باز هم آن چشم‌ها بسته نشد که خیلی شگفت‌انگیز بود. هر سه خیلی آرام بودیم و این مایوس‌کننده‌ترین بخش قضیه بود. برای من هر نوع کسالتی در این دنیا با آن لحظه پیوند می‌خورد و بیش از همه با مانعی به مسخرگی مرگ. اما این باعث نمی‌شود که با حس انزجار و بیزاری و یا حتا همدستی به آن لحظه در گذشته فکر کنم. اساسا نبودن شور و هیجان همه چیز را پوچ‌تر جلوه می‌داد و از همین رو مرده‌ی مارسل بیش از زمان حیاتش به من نزدیک بود،‌ چرا که از نظر من وجودی پوچ و بی‌معنا تمام امتیازات را دارد. و در مورد این که سیمونه جرات کرد، چه از روی کسالت و چه آزردگی که بدتر بود، روی جسد بشاشد: این فقط ثابت می‌کند که درک آن چه اتفاق می‌افتاد تا چه اندازه برای ما غیرممکن بود، و صدالبته امروز هم بیش از آن موقع برایم قابل درک نیست. سیمونه که واقعا قادر به درک مرگ آن طور که آدم معمولا درکش می‌کند نبود وحشت‌زده و خشمگین بود،‌ اما به هیچ وجه بهت‌زده نبود. در آن تنهایی مارسل چنان به ما تعلق داشت که نمی‌توانستیم او را همچون جسدی ببینیم. هیچ چیز مرگ او را نمی‌شد با معیاری معمولی سنجید، و احساسات متناقضی که در آن موقعیت بر ما مستولی می‌شدند یکدیگر را خنثا می‌کردند و ما را کور و بسیار دور از هر چیزی که لمس می‌کردیم پشت سر می‌گذاشتند، در دنیایی بر جای می‌گذاشتند که حالات انسان در آن هیچ قدرت و تاثیری نداشت، همچون اصوات در فضایی مطلقا بی‌صدا.