آن روی ديگر | امیرحسن چهلتن

آن كه توي ماشين بود گفت: چراغ ژاپني ها چي ؟ بياورم شان ؟ مرد دست به جيب پشت شلوارماليد وبه سمت صدا برگشت. اول به زن نگاه كرد كه دم ماشـين ايسـتاده بـود، عينـك بزرگ وسياهش را ديگر به چشم نداشت وزلف طلا يي را زير روسري جابجا مـي كـرد. بعـد غرولنـدي كـرد، دسـت ديگررا از جيب بيرون آورد با دلخوري وخيره به پر هيبي كه پشت شيشه هاي تاريك ماشين سفيد پشت فرمان تكان مي خورد، به جستجوي زنگ در دست روي جرز ديوار كشيد. – اول بگذارببينم درست آمده ايم! زن كه باقيماندة آدم هاي منتظر دست ها رازيربغل برده بود وتكيه به ماشين با طمأنينه آدامس مي جويد، برگشت بـا غيظ به داخل ماشين ومردي كه توي آن بود نگاهي انداخت وزير لب گفت: آدم نمي شود! درباز شد. اول توي سايه بود؛ بعد جلو آمد. مرد سلام كرد. پيرزن به كوچه نگاه كرد. ماشين سفيد وآرم تلويزيون دولتي روي درش راديد.گفت: بفرماييد تو. جواني كه پشت فرمان بود، پياده شد ودر عقب راباز كرد. زن جلوآمده بود و درچند قدمي مرد داشت عينكش راتـوي كيف مي گذاشت. پيرزن گفت: گفتم ديگر نمي آييد. مردگفت :گم شده بوديم. ازسه راه شكوفه به سمت خيابان دلگشا، خيابان يك طرفه بود. پيرزن كنار رفت، گفت: حالا بفرماييد تو. مرد خم شد. كيف سياهي را از روي زمين برداشت. به زن كه پشت سرش بود، گفت: نيامدند! وآن وقت به پيرزن و حفرة تاريك خانه نگاه كرد: شما مرحمت خانوم هستيدديگر؟ پيرزن سرتكان داد. مرد به سمت زن برگشت: بفرماييد. روسري اش روي شانه هايش افتاده بود. سلام كرد. مرحمت گفت: آن خانوم!… اسمش چه بود؟ زن گفت: خانم اسفندياري. مي آيد. الآن پيدايش مي شود. – گفتم ديگرنمي آييد… چندماه پيش هم يك آقايي آمد وكلي قرار و مدار گذاشت، اما… زن ازروي شانة مرحمت به دالان نگاه كرد. درون دالان دخترجواني كه از چارچوب در به جلو خم شده بود، خـودش راپس كشيد. مرحمت كنار رفت. زن داخل شد ومرد هم. مرحمت به داخـل كوچـه نگـاهي انـداخت. در را پـيش كـرد و پشت در دست هـا روي هـم منتظـر ايسـتاد. زن تـا مـدخل حيـاط رفـت. بـه باغچـه هـا ي كوچـك، حـوض سـيماني وديوارآجري نگاهي انداخت. بيخ ديوار حياط كوچك گلدان هاي شمعداني غرق گل به رديف تـوي سـايه بـود. سـوي ديگر، زير آفتاب رخت هاي شسته روي بند به آرامي تاب مي خورد.

مرد جلو دراتاق پابه پا مي كرد، سرمي چرخاند وآن وقت تقريب ًا با صداي بلند گفت: نوركم است. مرحمت يكه خورد. دست ها را ازروي هم برداشت، گفت: چه كنم ؟ مرد لبخندي زد. به دربسته نگاه كرد، گفت: صدايم رامي شنود؟ مرحمت در رابازكرد. مرد تا توي كوچه راببيند بالا تنه اش راعقب داد و با همان صداي بلندگفت: مهـدي، چـراغ هـا را هم بياور. مرحمت گفت: آن خانوم … اسمش چه بود؟ … گفته بود كه … – يكي شان را آوردم. مرحمت برگشت. پشت سرش مهدي توي چارچوب درايستاده بود. مرد گفت: گمان مي كنم آن يكي ديگـر را هـم بايـد بياوري.

– سلام. مرحمت ذوقزده گفت: خوش آمدي!…خيال كردم آن آقا كه همراه آن خا نم … اسمش يادم نيست. و به سمت حياط رفت. زن توي حياط كنار جرز ايستاده بود. صورت چربش توي سايه هم بـرق مـي زد. پـيش آمـد. دست پشت مرحمت گذاشت، گفت: درست همان طوركه حدس مي زدم. مرحمت دستپاچه شد. خنده اي كرد. زن بالاتنه راپس داده بود و با شگفتي به صورت مرحمت نگاه مي كرد. گفت: يك سوژهي عالي. زن به سمت گلدان هاي شمعداني رفت. همه شان خيس بودند. زن گفت: يكي دوتاشان را ببريم تو. دست به كمر گذاشت. با دست گلداني رانشان داد:مث ًلا آن يكي! نگاه كن غرق گل است.

– خانم مبين ! هردو به سمت دالان نگاه كردند. خانم مبين گفت: برويم! توي دالان، دم درگاه اتاق مرد لب ها راغنچه كرده بود و در همان حال دوربين را ازتوي كيـف سـياه دسـتي بيـرون ميآورد. ازته اتـاق دختـر جـواني جلـو آمـد، سـلام كـرد. خـانم مبـين مـانتويش رادرمـي آورد. بـه سـمت مرحمـت چرخيـد: دخترشماست؟ – فرق نمي كند. تهمينه دخترهمسايه است. آمده به من كمك كند. دوست دارد ببيند شما چه جوري…خانم مبين روسري ومانتو رابه دست مرحمت داد. دستي بـه موهـاي دورنـگ كشـيد وحـالا درشـلوار جـين چسـبان كشيدهتر ازپيش به نظر مي رسيد. تهمينه محو تماشاي زن بود. زن با لبخند نگاهش كرد و همان طور كه يكور ايستاده بود، چشمكي به اوزد. مهدي گفت: آقاي بختياري اتاق خيلي تاريك است. آن پرده ها را اگر كنار بزنيم شايد… مرحمت گفت: اول بفرماييد خستگي دركنيد. بختياري انگارنشنيد، گفت: كجا بايد بگيريم ؟ مرحمت گفت: ظاهر وباطن همين دواتاق است. خانم مبين گفت: خوب است. بختياري سرتكان داد، گفت: مهدي، سه پايه راهم بكار!

هنوز توي دالان بود. دست ها را به چارچوب درگذاشت. خودش راازكمر خم كرد. بعد سري تكان داد: خب، مي شـود پرده ها راهم پس زد. خانم مبين گفت: نورزياد نمي خواهم. حسين پايه هاي تلسكوپي سه پايه رابيرون كشيد. بختياري گفت: كاري نمي تواند بكند. حسين نگاهش كرد.بختياري درقوطي لنزها را بست: مي داني تا برود دادسرا وپرونده تشكيل بدهد، خودش شش ماه طول مي كشد. حسين لب ها رابه هم فشرده چانه راتكان داد: خودم كه هيچي. توي پارك هم شده باشد، مي خوابم. اما خب بـالاخره مادرم سرپيري … ديشب بهش گفتم. گفتم لااقل ازروي اين پيرزن خجالت بكش. بختياري زيرچشمي نگاهي به اطراف كرد، گفت: خب بالاخره حق مالكيت محترم است آقا ! حسين با دلخوري به پيش پاي بختياري نگاه كرد: ما هم كه نخواستيم ديوارهاي خانهاش رابخوريم. خانم مبين گفت: خلاصه حواست جمع باشد.يك وقت مي بيني يك ماهه حكم تخليه مي گيرند. حسين گفت:يك ماهه؟ چه جوري؟ خانم مبين انگشت هاي شست ونشانه رابه هم ماليد: اين جوري! تهمينه به سمت پنجره رفت. لنگه هاي پرده را ازدوسو به كناره ها راند ودوباره آمد پيش دسـت خـانم مبـين ايسـتاد. خانم مبين پرسيد: درس مي خواني؟ تهمينه گفت:امسال ديپلم مي گيرم. – خب بعدش چي؟ تهمينه شانه هايش رابالا انداخت: نمي دانم. – لابد شوهر؟ هان ؟ وچشمك زد. تهمينه گفت: نه! مي خواهم بروم دانشگاه. شايدهم… – شايد هم شوهر كني. هان؟ و ريسه رفت. بختياري گفت: چته ، مژگان ؟ هنوز ازراه نرسيده؟ كلي كارداريم ها!… به ما بگو چكار بايد بكنيم. – نه، ببين فرامرز اين دختر چقدر بانمكه ! برگشت. تقه اي به شانة بختياري زد، گفت: راستي، … يادم باشدآدرس داويديان رابدهم بهت. – به خرجش نمي رود. مجتهدي را ول نمي كند. مي گويد حالم دست اوست. مژگان شانه بالا داد: فايده ندارد.بگو همة دواهايش رابريزد دور. تشخيص داويديان حرف ندارد. پارسـال مـن ديگـر چيزي به خل شدنم نمانده بود. يادت هست كه. داويديان فقط يك نسخه داد، همين. مهدي آن يكي را هم آورد. بعدبرگشت، درخانه رابست. بختياري گفت: درماشين رابستي ؟ مهدي سرتكان داد. سوئيچ را هوا انداخت وزير چشمي به مژگان نگاه كرد كه دستها را بـالا بـرده بـود، كـلاف موهـا رامرتب مي كرد ونواري از شكمش پايين بلوز كوتاه پيدابود. بختياري توي پاشنة دراين پا وآن پا مي كرد. مژگان با شيطنت گفت: چاره اي نيست؛ بايد دربياوري. بختياري به كفش هاي مژگان نگاه كرد وبا اكراه كفش ها رادرآورد. تهمينه گفت: شما هنرپيشهايد؟

مژگان يكي دوسنجاق لاي دندان داشت. يك حلقه كش سياه را با انگشت ها باز كرد وكلاف مـو را از ميـان آن عبـور داد. سنجاق ها را ازدهان گرفت وبا چشم هاي متعجب لبخندي زد: من؟ به من مي آيد كه هنرپيشه باشم؟ تهمينه با حسرت گفت: خيلي زياد. مژگان گفت: اين كور و كچل ها كه من مي بينم ريخته اند به اسم هنرپيشه. وبعد شكلكي درآورد: همه شان هم با چارقد ونمي دانم چي!… حتي توي رختخواب. تهمينه بال هاي چادرش رازيربغل زد وبا شرمندگي گفت: هنرپيشه هاي خارجي راگفتم. مژگان ادايي آمد: مثل سوفيالورن،… اليزابت تايلور… تهمينه ذوقزده گفت: آهان … كي را گفتي؟ – سوفيا لورن. – نهآنيكي…چيبوداسمش؟ – اليزابت تايلور – خودش است. ديدهمش. برادرم فيلمي آورده بود كه تويش بازي مي كرد. همه اش با شوهرش دعوامي كرد. پـاي

شوهره شكسته بود. پدرشوهرش هم بود. بعد پقي زيرخنده زد: برايش جشن تولد گرفته بودند، براي پدرشوهره. نمـي دانـي چقـدرچاق بـود.مـريض هـم بـود. قراربود بميرد. كسي نمي دانست. مژگان سري تكان داد: گربه روي شيرواني داغ. – درست است. شما همة فيلم ها راديده ايد. مژگان به بازوي تهمينه تلنگري زد: هم سن وسال توبودم كه اين فيلم راديدم. به سمت پنجره رفت. بازوها رابغل كرد: يك آلبوم عكس از پل نيومن داشتم. توي سينما همهاش گريه مي كردم. توي ايوان زمين خـورد. پـدرش بـا آن هيكـل گنده پايش راازروي چوب زيربغل اوبرنمي داشت.زنگ در صدايي زير و بدآهنگ داشت. مثل كشيدن ناخن به شيشه؛ دلواپسي مي آورد. مرحمت گفت: آمدند. تهمينه به دالان رفت. مهدي دست به قفل درتا كمر خم شد، گفت: نوكرشما دررابازمي كند. يكهوسرخ شد، لبش راگاز گرفت. دانه هاي ريز عرق روي سبيل نازك پشت لب برق زد. توي اتاق مرحمـت چـادر رابـه سـرش صـاف كـرد. بـي معطلـي وبـي آن كـه تـازه وارد راببينـد باصـداي بلنـدگفت: بفرماييد…بفرماييد. زن خنده كنان وارد دالان شد.گفت: ببخشيد دير كرديم. گرفته بود اما حالتي خودماني داشت وبا مرحمت روبوسي كرد. تهمينه با اشتياق وشرم به زن نگاه كرد.مژگان گفت: كجابودي پريچهر؟ ديركردي ! پريچهربا دلخوري سرتكان داد، آن وقت گفت: كم وكسري نداريم كه! مژگان گفت: چرا از طرف سه راه شكوفه به مانشاني دادي؟ ازآن طرف كه خيابان يك طرفه بود. پرچهرگيج وگول بود. با انگشت نشانه تقه اي به پيشاني زد. شا نه ها رابالا داد ودست ها راازدوسوبازكرد. مژگان لحظه اي توي بحرش رفت. دستش رابالا آورد وگفت: ديشب نخوابيدي؛ ها؟ پريچهرسرتكان داد: چه بگويم! مژگان گفت: خودت راازبين مي بري.

پريچهرگفت: تمامم كرد. مژگان گفت: آخرنمي فهمم من، چسبيده اين جا كه چي؟ همه له له مي زنند كه بروند آن طرف ها. چي خيـر مـي كننـد اين جا آخر؟ پريچهر گفت: ديشب يك ساعت تمام تلفني صحبت مي كردند. مژگان گفت: بي عقلي مي كند. با يك دختر هفت ساله ي بي پدر! او كه ديگر برگشتن توي كارش نيست. پريچهر لحظه اي با حوصله او را نگاه كرد وآن وقت گفت: ابد ًا. مژگان گفت: سراغ نسترن رانمي گيرد؟ نمي گويد پس بايد اورا بفرستي اينجا؟ پريچهر گفت: هنوزنه ! هنوزبه آن جاها نرسيده. مي گويد با هم بياييد. مژگان با نفرت پوزخندي زد:ديوانه شده. بگو آن همه زن ريخته است آن جا. اين را مي خواهي چكار وقتـي خـودش لياقت ندارد؟ پريچهر گفت: بهش گفتم همين روزها پس مي افتم. مي نويسم ومي گذارم كه قاتل جانم توبودي، تو! مرحمت با انگشت تهمينه رانشان داد: تهمينه دختر همسايه مونه. مثل دخترمه. نيش تهمينه باز شد. پريچهر زلف دختر را پس زد. چا نه اش رامشت كرد: چه خوشگله ما شاء االله. مژگان گفت: مي خواد هنرپيشه بشه. تهمينه سرخ شد. گفت: نه!… من كه … اوا نه ! بخدا نه ! پريچهر گفت: راستي ؟ تهمينه گفت: نه. من كي گفتم؟ نه ! مژگان كركر مي خنديد. پريچهر باشيطنت چهره راتلخ كرد: خب چه ايرادي داره؟ من هم كـه هـم سـن وسـال تهمينـه بودم دلم مي خواست هنرپيشه بشم. تهمينه بي هوا پرسيد:شدي ؟ – نه گفتند خوشگل نيستي. بختياري ازتوي اتاق بلند وشمرده گفت: خانم اسفندياري، وقت تان رابه ما هم مي دهيد؟ مژگان گفت: گلدان ها راديده اي؟ معركه ست. گفتم يكي دوتا يش را بياورم توي اتاق. – شما… شما مانتو وروسري تان رابرنمي داريد… پري خانم ؟ تهمينه اسم زن راتقريب ًا با ترديد به زبان آورده بود. – نه…نه، عزيزم، من اين طوري راحت ترم. مژگان گفت: ببين! گلدان ها راببين. پريچهر با تفاهم لبخندزد. به گلدان ها نزديك شد. دست كرد و يكي از آن ها راجلو كشيد. مژگان گفت:آن پسره … نيامده؟ پريچهر نگاه به گلدان ها گفت: چرا توي ماشين نشسته. وقتي كار داشتيم صدايش مي كنيم. – وقتي؟…وقتييعنيچه؟…روندهبهش. – آخر ميداني كه ! برگشت به تهمينه نگاه كرد. بعد با دو انگشت گوشه روسري اش راگرفت. اين كه سرت نباشد خيال مي كند… – غلط مي كند. مگر آقا چه كاره است؟ من زيربار حرفش نمي روم. اص ًلا چرا او رابا خودت آوردي ؟ – مقيمي مرخصي بود.

بختياري وسط اتاق بود. حلقه هاي نامنظم سيم همة سطح قالي راپوشانده بود. بختياري گفت: ما منتظريم. مژگان دور اتاق چرخيد . روي طاقچه قاب عكس بزرگي بود. – توپسر مرحمت خانوم راديده بودي؟ تهمينه با لب هاي بسته مكث كرد. سرش راتكان داد. سعي داشت حسرت و دريغ را هم زمان درنگاهش آشكاركند. من آن موقع فقط پنج سالم بود. مژگان آسوده خاطر گفت: پس نديده بوديش. تهمينه با هول قدمي به سويش برداشت: چرا؛ يادم هست. بغلم مي كرد ازمحمد آقابرايم شكلات مي خريد. مژگان با هم دلي سرتكان داد. دهان بيخ گوش تهمينه گذاشت. به مرحمت اشاره كرد: پيرزن، خيالاتي شده! تهمينه چشم ها راگشاد كرد، بالاتنه راعقب داد. اواين اتهام رانمي پذيرفت: چطور مگر؟ -هيچي ! به خانم اسفندياري گفته جسدش بعد از اين همه سال هنوز تر و تازه بوده . تهمينه اخم كرد: اما پسرتومان خانوم هم ديده بود. مژگان شانه ها را بالا داد: پس لابد او هم خيالاتي شده. بختياري گفت: خانم شروع نمي كني ؟ مژگان گلدان هاي چيني و قاب عكس را روي طاقچه از نوچيد. يكي ازگلدان ها گل نداشت. پرنده هاي بلور را دوسوي قاب عكس گذاشت. سرطاقچه يك كتاب هم بود.گفت: اين راكجا بگذارم؟ تهمينه ازدستش گرفت. به سمت مرحمت برگشت. هنوز پسش نداده اي ؟ – نه؟ بدهش به من. تهمينه دست به بازوي مژگان گذاشت: توي همين كتاب نوشته تازه ماندن بدن يك ميت يعني چه! … زيـر بارنرفتنـد. يكي شان برگشته بود به مرحمت خانوم گفته بود… مرحمت ابروها رابهم كشيد.باتحكم گفت: تهمينه ! تهمينه ساكت شد. به دوروبرنگاه كرد ولبخندزد. مژگان گفت: بياتو… يكيش رابگذار اين جا. مهدي گلدان هاي شمعداني زيربغل گوشة اتاق ايستاد. – يك ميز كوچك، يك چيزي كه… مرحمت گفت: دارم. دوتا صندلي هم توي راه پله دارم. مي آورم شان. بختياري گفت:صندلي نه! صندلي مي خواهيم چكار؟ مرحمت ازتوي دالان گفت: كاري ندارد.مي آورم شان. مژگان با صداي پايين گفت: به … با صندلي كه همه چيز خراب مي شود. عطرزن حالا ديگرهمه جا پيچيده بود. نوك انگشت هاي هر دو دست را از دو سو به جيب هـاي پشـت فروبـرده بـود.طول اتاق رامي رفت ومي آمد وتقريب ًا از روي سيم ها مي پريد. كفش هـاي پاشـنه بلنـدش رادرنيـاورده بـود. تهمينـه دستك چادرها رازيربغل زده بود وبا دهان باز به او نگاه مي كرد. خانم اسفندياري دست ها رابر هم گذاشت، گفت: حسين نيامد، فرستادمش كمي ميوه وشيريني بگيرد.بختياري گفت: نهارچي؟ خانم اسفندياري گفت: ساعت تازه يازدهه!

مژگان بالب هاي بسته خنده اي كرد: فقط به فكر شكمه ! مرحمت با صندلي هاي لهستاني ازپله ها پايين آمد. توي دالان با گوشه هاي چادر خاك صـندلي هـا راگرفـت: لااقـل مينشينيد. اين جوري كه نمي شود. شلوارتان خراب مي شود. مژگان پشت دوربين رفت، گفت: مهدي يكي ش را خاموش كن. به نظرم خيلي فلته … نور زياد نمـي خـواهم …كالـك بزن. وبعد به سمت پنجره رفت. حسين كيسه هاي ميوه راپاي حوض گذاشت.بي معطلي سـرپا نشسـت ودسـت بـه درون كيسه ها برد. با لب هاي بسته به حوض نگاه مي كرد. فكرش نوك انگشت هايش بود. دنبال چيزي مي گشت. مرحمت پاي طاقچه برزمين نشست، به مخده تكيه داد، رويش راگرفت وبه قالي نگاه كرد. مژگان گفت: به اينجا نگاه كن، مرحمت خانوم . مرحمت م ّعذب بود. بختياري گفت: يك تست بگيرم؟ مژگان گفت: بد نيست مي خواهم اول يك اسپريد لانگ شات داشته با شم. همة طاقچه، مخده ها، مرحمت خانوم ونقش قالي؛ بعد يك فول شات ازقاب عكس. بختياري گفت: باهاش هيچ صحبت كرده ايد؟ توجيه شده؟ مژگان سيگاري آتش زد، با دهان بسته سرتكان داد. دود را فوت كرد وگفت: پري باهاش صحبت كرده، تازه اين قـدر توي تلويزيون ديده اند كه همه راازحفظ اند. – اول ازبچگي محمد رحيم بگو. بعد همين طور بگير وبيا جلو…وقتي كه رفت… وقتي كه به مرخصي مي آمد… مرحمت دست به طرف دوربين دراز كرد: مرخصي؟ به مرخصي نكشيد كه. مژگان گفت: به هر جهت! اول يك دور تمرين مي كنيم.بگو! – بگويم ؟ – آره شروع كن. -يك بچه اي بودمثل همة بچه ها. خب شيطنت هم داشت. اما بچه هايي كه بابا بالاي سرشان نيست بايـد زودتـر

بزرگ شوند. ده سالش بود.يك روز آمد، گفت : »عزيز!« گفتم :»جا نم« ؟ گفت:»مـي خـواهم بـروم سـركار« گفـتم: »كارتوهمين است كه درست را بخواني« . گفت:»تابستان رامي گويم« . گفتم : »تابستان وزمستان نـدارد. بايـد بـه فكر درست باشي.« آن قدرگفت وگفت تا يك روز عصر چادرسركردم رفتم پيش اوس حبيب، نجار سركوچه مان . گفتم: »اوس حبيب، شاگرد نمي خواهي ؟« گفت: »تا كي باشد«.گفتم : »محمد رحيم خـودم ،كوچـك شـما « گفـت: »اين بچه خيلي نازك است. حالاوقت كاركردنش نيست« گفتم : »حريفش نمي شوم .خيال كن اولاد خودت اسـت «.اين زينب خانوم همسايه مان، مريض شد. دوماه آزگاربچه اش راصبح به صبح ازخانه به مدرسه بـرد و ظهرهـا

ازمدرسه به خانه برگرداند. مژگان پرسيد:چه طوري رفت؟ – يك شب آمد خانه ، گفت نمي شود همين جوري دست روي دست گذاشت . گفتم فكرش رانكن ، پسرم. خـدابزرگ

است. درست مي شود. يك لقمه نان خورد ودرازكشيد تا صبح علي الطلوع سيگارپشت سيگار. مـن ديگـر خـوابم برد. يك وقت ازخواب پريدم، ديدم ساك به دست بالاي سرم ايستاده. گفت: »ميروم «. گفتم : »كجا ؟ناشتا! « شير حوض راباز كرد. يك قلپ آب خورد وگفت: »ديگر ناشتا نيستم« پيشاني مرابوسيد ورفت.

مژگان پرسيد:كجا؟

مرحمت مكث كرد در صورتش در ته نگاهش يك حالت محو، يك چيزي بود. گفت: به من چيزي نگفـت. همـان جـا كـه همة جوان ها مي رفتند.خب جنگ بود ديگر! تهمينه قاب شيريني وديس ميوه راجلوي مرحمت گذاشت. گفت: من هم بنشينم بغل دستش؟

خانم اسفندياري گفت : نه ،عزيزم. خب خيال مي كنند من خواهر محمد رحيمم .

مژگان لپ دختر رابه آرامي نيشگون گرفت: خب بروبنشين. نيش تهمينه باز شد.

مژگان گفت: همه چيز روبراهه ؟ موتور! – » اين بچة من ازاول يك جواهر بود. يك روز ازمدرسه آمـد ديـدم يـك جفـت دمپـايي كهنـه پـايش كـرده.گفـتم :

محمدرحيم كفش هايت راچكاركردي؟گفت:اين مجتبي ، بغل دستي ام ازدولاب مي آيدمدرسه .راه هم همه اش گـل وشل … دلم سوخت .كفش هايم رادادم بهش، دم پا يي هايش راگرفتم .اين جور بچه اي بود محمـد رحـيم. خـب من بدون پدربزرگ كردم اين بچه را.«

– با شاه خيلي بدبود. مي گفت اين فقر وفلاكت مردم راكه مي بيني همه اش زير سرشاه وكـس وكـار اوسـت .مـي گفتم :» نه مادر جان نه آدم خوب نيست غيبت مردم رابكند.آخر تو ازكجا مي داني ؟ « مي گفت: »نه! اين آقا پـول مملكت را قلمبه مي كند ميدهد دست خارجي ها « مي گفتم :»نمي بيني زنـش دوپـاره اسـتخوان ، چقـدرتوي ايـن
دهات مي رود، توي آن دهات ! چقدر به سر دهاتي ها دست مي كشد.معلم مي فرستد دهات، به هاتي ها درس ياد

بدهد . نمي بيني ؟« يكهو صداي صيحه مانندي ازگوشة اتاق برخاست .مهدي نـيم خيـز دسـت هـا بـه شـكم يـك دور تمـام دور خـودش چرخيد.سياه وكبود بود. مهار لب ها ازدست رفت. تمام هيكلش مي لرزيد. گلوله گلوله اشك مي ريخت .بي حال تـوي پاشنة دراتاق نشست. مژگان كلافه گفت: كات! به سمت پنجره رفت. كيفش را از روي درگاه برداشت . بسته سيگارش رابيرون آورد. دلخوروعصبي به حياط نگـاه مي كرد. بختياري گفت: تودست ازخرابكاري برنمي داري؟ مهدي چشم ها را خشك كرد. گفت: من كه كاري نكردم. مژگان برگشت: يعني در يك همچين موقعيتي چه كار ديگري بايدمي كردي؟ هان؟ مهدي لب ولوچه راآويزان كرد: خب چرا توجيهش نكردين؟ – اين به خود ما مربوطه. بعد همه ساكت شدند.مرحمت لب ها را ورچيد. تا چشم مهدي به چشمش افتاد، روي برگرداند. » هيچي مادر! مي گفت: نه، تودرست نمي داني. اين شاه آدم كش است. توي انقلاب هم خيلي كمك كرد. چند دفعه رفت خون داد. چقدر كاغذ وكتاب به خانه مي آورد… دردسرتان ندهم. تااين كه صدام نانجيب حمله كرد«. » محمدرحيم چندمرتبه گفت: نمي شود دست روي دست گذاشت. دلداريش دادم. گفتم : صبرداشته باش مادر! دنيا اين جور نميماند. يك لقمه نان دهان گذاشت وپاي سفره دراز كشيد. رفتم برايش يك استكان چاي آوردم، ،نخورد. گفـت: ميل ندارم. ميخواهم بخوابم.جايش راپهن كردم. رفت ودراز كشيد. تـا صـبح بگـو ده دفعـه بلندشـد، سيگاركشـيد…

دلواپس بود. صبح بلندشد. ساكش راآماده كرد. آمد پيشاني مرابوسيد وگفت مادر من مي روم . گفتم كجا قربان قدت بروم؟ گفت مي روم جلوي ظلم رابگيرم. در را بهم زد و رفت.« – به مرخصي هم مي آمد؟ چه مي گفت؟ – مرخصي كجابود، خانوم جان. ديگر تو اگر زندة محمدرحيم را ديدي، من هم ديدم. – خب بگو. » يك ماهي بعدازش خط رسيد. عينكم راپيدا نكردم. به دو رفتم دم خانة عبدالباقي، خير ببيند الهي برايم خواند.نوشته بود اين ها جوان هاي اين مملكت رادست كم گرفته اند. تا نابودشان نكنيم ازپا نمي نشينيم… دو سه مـاهي ازآن نامـه گذشت. هيچ خبري ازش نشد. چشمم به درخشك شد. قوت ازگلويم پايين نمي رفت. يـك روز عبـدالباقي، پـدر همـين تهمينه، به من گفت همين طورنشسته اي كه چه؟ پاشو برويم سر و سراغي ازش بگير. گفتم من يك الف پيرزنم. كجـا بروم؟ مرا سوار وانت بارش كرد و برد.« » به هر جا بگويي سر زدم.همه مي گفتند كسي را به اين اسم نمي شناسيم. يكي دوبار هم تـوي همـين دفترهـا، حـالا هرجا كه بود، توي اين اداره يا آن يكي، غش مي كردم. وقتي حال مي آمـدم، مـي ديـدم يـك عـده دورم راگرفتـه انـد. ميگفتند غصه نخورخواهر، يا اسير دست اين كافرهاست يا هم الان…« » اين يك كلام حرف را كه مي شنيدم تازه بغضم مي تركيد. رو مي كردم به هركـه دورم بـود. مـي گفـتم فقـط همـين راداشتم بدهم. حالا اگر ازم قبول كند!« حسين صورتش خيس بود. تكيه به چارچوب درداده بود. دست ها زير بغل به قالي نگاه مي كرد. عضـلات صـورتش ازبغضي كودكانه مي پريد. »بعد مي گفتم خدايا جان مراهم بگير. من پيرزن بي باعث وباني آخر چطور سركنم؟…« »يك روز عبدالباقي درآمد وگفت هيچ به بنياد سرزدهاي؟ الآن هيچ كس ازتو پيرزن مستحق تر نيست. رفتم. آن ها هم به هزار جا نامه نوشتند. اسم محمدرحيم جهان پناهي توي هيچ دفتري نبود. يكي شان يك بار گفت آخرمـادر بـه مـن بگو پسرت چطوري اعزام شد؟ چطوري؟ آخربي خودي كه كسي پا نمي شود سرش رابيندازد پا يين وبرود. برگشتم گفتم لابد بايد صبرمي كرد تا بيايند پشت درخانه هامان! هان؟ خب رفت ديگر. رفت تا جلوي اين كافرهـا رابگيـرد. بـه من كه نگفت چه طوري مي رود.« » يك روز توي صف نفت ديگر داشتم اززور سرما وخستگي ازحال مي رفتم، حالا حرف تـوي حـرف مـي آيـد، پيـت خالي راسر دست بلند كردم وداد كشيدم بابا من چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. بي انصاف هـا ! گرگهـا ! آدم خورهـا ! چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. دوساعت است كه هي هجوم مي بريد، ،هركه قلچماق تر است نفـتش رامـي گيـرد ومـي برد. من چهار ليتر بيشتر نمي خواهم. ديشب استخوان هايم يخ زد، به پيربه پيغمبر…« بختياري سرش را بلند كرد: اين حرف ها كه اضافي ست. مژگا ن پا به زمين كوبيد:پس آخر من اين جا چكاره ام؟ بختياري دست به سينه گذاشت: معذرت مي خواهم. اما وقت مان تلف مي شود. مژگان گفت: مثل يك تازه كار حرف مي زني ها ! اين حس وحال را كه نبايد ضايع كنيم. مرحمت هاج و واج نگاه مي كرد. با شرمندگي گفت: اختيار چانه ام دست خودم نيست. مژگان گفت: نه !…خيلي هم خوب بود.ادامه بده. »داشتم مي گفتم… پيتم را سر دست بلندكردم گفتم بي انصاف ها ! گرگها ! آدم خورها !« حسين پوزه جلوداده بود و با بهت به مرحمت نگاه مي كرد. زير لب غرغري كرد، گفت:من رفتم غذا بگيرم.

» توي خيابان جا مي ماندم. اتوبوس كه مي رسيد آدم ها هجوم مي آوردند. وقتي نشاني مـي پرسـيدم هركسـي يـك طرفي رانشان مي داد.همان جا وسط پياده رو مي ماندم. آدم ها مثل سگ مي دويدند. بهـم مـي گفتنـد بـاجي خوابـت برده؟ چرا راه نمي روي؟ ميرفتم كنارخيابان.يكهو يك موتورسوار هردودكشان مي آمد طرفم. مي گفت حاج خـانوم برو آن طرف. مي رفتم آن طرف. بعد يك ماشين مثل اجل معلق مي رسيد.بوق مي زدومي گفت مـادر بيـا آن طـرف. نمي دانستم بروم آن طرف، يابيايم اين طرف. پس همان جا مي ماندم. همان وسط مي ماندم وماتم مي برد به آدم هـا

كه مي دويدند كه دور ازجان مثل سگ مي دويدند.« بختياري دستش را به سمت مژگان تكان داد. مژگان به سويش رفت. بختياري بيخ گوشش گفت: ازاين همه حرف، پنج دقيقه اش بيشتربه درد نمي خورد. مژگان با هم دلي گفت: آره – ولي حسش خيلي قوي است. آدم را مي برد درست همان جايي كـه دلـش مـي خواهـد… دندان روي جگر بگذار. بختياري گفت: اين جوري تاغروب نگهمان مي داردها ! مژگان چشم ها راهم كشيد. چانة خودش را با پنجه نوازش كرد وبه تواضع اندكي خم شد. » هرچه درد داشتم عودكرد ازپنجهي پا تا فرق سر! يك بار توي دواخانه بهم گفتند ايـن دواهـا پيـدا نمـي شـود بايـد بروي ناصرخسرو. گفتم: ناصر خسرو؟ آن ها پول خون باباشان را از من مي خواهند…ناصرخسـرو نمـي روم. دوا هم نمي خواهم. ميروم كنج همان خانه آن قدر درد مي كشم تا بميرم.« حسين دست جلوي دوربين برد: بابا اين ديگه كيه؟ مژگان يك لحظه به دوربين، بختياري وحسين نگاه كرد. بعد چنان كه گويي ناگهان چيزي به ياد آورده باشـد، سـرش رابا عصبانيت تكان داد وانگشتش را به سمت حسين گرفت: تو… تو چكاره اي؟ حسين؟ فور ًا از اتاق بروبيرون. خبرت مگر نرفتي غذا بگيري؟ بختياري دست ها زير بغل به ديوارتكيه داد. كسي توي دالان تف كرد. مرحمت حالا ديگر اص ًلا حال خوشي نداشـت. پشت چشمي نازك كرد، قرگردني آمد وگفت: بروم يك قوري چاي دم كنم. توي دالان به خانم اسفندياري گفت: مگر من پي تان فرستاده بودم؟ خانم اسفندياري از سر بيچارگي لبخندي زد وبا دست تختة پشت پيرزن رانوازش كرد. صورتش راجلو مي آورد كـه مرحمت پيش دستي كرد وگونة زن رابوسيد. خانم اسفندياري با شرمندگي نگاهش كرد. مرحمت دست هايش راگرفت. لبخندي زد: دور ازجان مثل سگ شده ام. چقدر ور زدم. سرتان رابردم. ازصبح تا حالا با گلوي خشك، يك لنگـه پـا… بروم چاي درست كنم. مژگان دم پنجره روي صندلي نشسته بود و كلافه سيگار مي كشيد. مرحمت انگار با خودش حرف مي زد، دسـت هـا راتكان مي داد وبه آشپزخانه رفت. تهمينه معذب بود. شايد اتفاق بدي افتاده بود واو نمي دانست آن اتفاق چيست. آيا اين كلمات، كلماتي كه مرحمت به زبان آورده بود معنايي غيراز معناي واقعي خود داشت؟ رفت پـاي صـندلي مژگـان روي قالي نشست. گفت: جا سيگاري بياورم براي تان؟ مژگان با همان چهرة تلخ لبخند زد و به سر دختر دست كشيد. حوصله نداشت. تهمينه گفت: بيچاره خيلي مكافات كشيد…مدت ها ول كنش نبودند. مي آمدند دم خانه به پرس وجو. مژگان روي صندلي چرخيد. خاكستر سيگارش ريخت: پرس و جو؟ براي چه؟ تهمينه زانو رابغل كرد: نمي دانم. ازش مي پرسيدند، كي رفت؟ كجا رفت؟ چرارفت؟

مژگان برخاست. به پرسش به بختياري و خانم اسفندياري نگاه كرد. گفت: مي خواهم كمي هـم تهمينـه صـحبت كنـد. مثل اين كه خبر را اول ازهمه او مي شنود. تهمينه گفت: بله غروب بودكه… مژگان گفت: حالا نه صبركن… آماده اي فرامرز؟ … اول خودت را معرفي كن. – اسمم تهمينهي صو ّافه؛ همسا ية ديوار به ديوار مرحمت خانوم هستيم. – چه جوري خبر دارشدي؟ – بله ؟ … گوشي راخودم برداشتم. مرحمت خانوم رامي خواستند. به دوآمدم درخانه مرحمت خـانوم. كسـي خانـه

نبود. بعد پدرم گوشي را گرفت. پرسيد، مرده يا زنده؟ بهش گفته بودندمرده من وشما ييم آقا. آن ها زنده اند. تـا آخرشب چند مرتبه دم خانهاش آمدم. نيامده بود. تاصبح چشم برهم نگذاشـتيم .مانـده بـوديم چطـور خبـر رابـه مرحمت خانوم بدهيم. صبح زود درخانة مرحمت خانوم بهم خورد.مادرم سرحوض دست نمـاز مـي گرفـت. داد كشيد :آمد! پدرم ازجا جست. مادرم گفت: خبر راناغافل به پيرزن ندهي ها ! پدرم دوباره نشست، گفـت: پـس چـه

خاكي به سرم كنم؟ مرحمت تكيه به چارچوب درگفت: همان جاتوي پاشنه ي درنشستم. اول تمام تنم لرزيد. – پيش ازآن كه بيفتد، تكيه به در نشست. نه شيون كرد، نه چيزي. اص ًلا ماتش برده بود… بعد هم تازه گرفتار ي ها

شروع شد. ديگر تا تشييع جنازه چيزي نمانده بود. مرحمت خانوم مي گفت بايد تكليف را روشن كنيدوگرنـه روز جمعه…

مرحمت ابرو به هم كشيد و لب گزيد وبعد خنده كنان رفت كنار دست تهمينه نشست. – تهمينه با اين حرف ها حوصله تان را سر مي برد. تا آب جوش بيايد… مژگان گفت: مرحمت خانوم، اين چندساله شدكه براي تحقيقات و اين حرف ها بيايند سراغت؟ مرحمت گفت: نه! … يادم نمي آيد…نه! مژگان ناباور گفت: اص ًلا؟

مرحمت باچشم مات به فضاي روبرو نگاه كرد؛ آهي كشيد: مثل اين كه فقط يك بار آمدند. – خب چه مي گفتند؟ مرحمت مكث كرد. نگاه به تهمينه لب ها رامكيد: هيچي!… سراغ كتاب هايش رامي گرفتند. يـا … دفترچـة تلفـنش. گفـتم برويد پي كارتان، شما هم دلتان خوش است. مگر تجارتخانه داشت كه دفترچة تلفن داشته باشد؟… بـروم چـاي رادم كنم. مرحمت چادر راپناه صورت گرفت. پنجه به زانوي تهمينه زد، برخاست وازاتاق بيرون رفت. بختياري خيره به سقف آرام ،آرام سرتكان مي داد. تهمينه برخاست: استكان ها را برايش ببرم. مژگان گوشة چادرش راگرفت. تهمينه برگشت. مژگان گفت: مگر نشانش داده بودند؟ تهمينه صدايش راپايين آورد: همه ي الم شنگه ها را حسن تومان خانوم دست كرد. او بردش. – آخر چه جوري؟ – همان جا كار مي كرد. گفت مرحمت رامي برم، ببيندش. پدرم مي گفت دوسه تكه استخوان كه ديدن نداردآنهم بعد

ازاين همه سال !
– استكان ها راآوردي ؟ تهمينه ومژگان هردو به سمت پنجره برگشتند. مرحمت خانوم وسط حياط پاي حوض ايستاده بود. تهمينه گفت:الآن.

مژگان با چشم بسته ،همان طور ايستاده، مشتش رابه پيشاني گذاشت. سيگار لاي انگشتانش مي سوخت. حسين دوباره ازتوي دالا ن غرغري كرد. خانم اسفندياري گفت: همين امروز تكليفم رابا او روشن مي كنم. بگذار پـاي مان را از اين جا بگذاريم بيرون.

مژگان يكهو ازجا پريد،به دنبال جاسيگاري گشت. تهمينه با سيني چاي آن جا ايسـتاده بـود. مرحمـت بـه اتـاق آمـد. زيرلبي به مژگان گفت: اين آقا اص ًلا اخلاق نداره. حيف شما نيست با خودتان آورده ايدش. مژگان دست به شانة مرحمت گذاشت. تلخ وگرفته به دلجويي لبخندز ِد: حالا بروبنشين ! – چاي … تهمينه چاي آورده برايتان . – حالا بروبنشين. مرحمت نشست. – وقتي ديديدش … – راستش ميرزا رضا مي گفت: اگر بعد ازاين همه سال تر وتازه مانده، اين خيلي معني مي دهد. توي كتاب خوانـده

بود او. من هم همين رامي گفتم … مي گفتم براي اين يكي بايد تدارك عليحده ببينيد. چرا دست كم مـي گيريدبچـة مرا… اين چايي ها كه يخ كرد!

تهمينه سيني را دورگرداند. گفت: كارشما هم كار سختي ست ها !… راستي چند مـاه پـيش قـرار بـود بياييـد… منتظـر شديم. نيامديد. خانم اسفندياري شانه بالا انداخت: من درجريان نيستم. مرحمت گفت: دفعة قبل يك آقايي آمد درخانه. كلي قرارومدارگذاشت. گفت يك قاب عكس هم ازمحمدرحيم آماده كنيد. تهمينه گفت: اما نيامدند. مرحمت حّبه قند را به چاي تركرد، گفت: راستش به تهمينه گفتم، تهمينه جان توي تلويزيـون چـه بايـد بگـويم. تهمينـه گفت، بگو اگر صدتا پسرهم داشتم… تهمينه گفت: گفتم بعدش هم بگو يك روز آمد دستم رابوسيد وگفت: مادرجان اجازه مي دهي من هم بروم؟ گفـتم ايـن تكليفي ست كه الان به پايت نوشته شده. براي انجام تكليف كه آدم اجازه نمي گيرد، برو. مرحمت گفت: مي بينيد چه قشنگ تعريف مي كند؟ تهمينه دستش رابه هوا برد، گفت :حالا بقيه اش راگوش كن … هيچي عاقبـت يـك روز گفـت: مادرجـان ديشـب خـواب ديدم. فردا صبحش خداحافظي كرد وازخانه بيرون زد. سركوچه برگشت وگفـت: مادرجـان حلالـم كـن… دردسـرتان ندهم. يك روز حاجي داشت لب حوض دست نماز مي گرفت … مرحمت گفت:تهمينه ! توي بساط ما حاجي كجا بود؟ تهمينه مهلت نداد: … كه ديديم درمي زنند.حاجي خودش دم دررفت. وقتي برگشت گفت خـانوم سـماور را آتـش كـن. الآن همسايه ها مي آيند ديدنمان. مرحمت خيره به قالي خودش رامثل پاندول تكان داد: راست مي گويد! توي تلويزيون هميشه همين جوري ها تعريـف مي كنند. مژگان بالبخند تلخي گفت: فردا بيا توي كلاس هنرپيشگي اسمت رابنويسم. تهمينه هول زده، نيم خيزشد: راست مي گويي؟ بختياري گفت: فع ًلا بنشين. هنوز كارمان تمام نشده. – مرحمت خانوم! با پسر تومان خانوم كه رفتي توي …

» اگر خال زيرسينه نبود هيچ نمي شناختمش. انگار بيست سال پيرشده بود. حسن تومان خانوم خودش شـاخه هـاي گل رابرداشت. پارچه راپس زد… « مژگان گفت: سرم درد مي كند. بهتر است زودتربرويم. خانم اسفندياري گفت: همگي خسته نباشين. مرحمت گفت: لااقل اين ميوه ها؛ اين ميوه ها را كه خودتان خريديد. مهدي همه راجمع كرد: چراغ ها، سه پايه، دوربين، سيم ها. تهمينه گفت: توي تلويزيون كي نشان مي دهيد اين را؟ مژگان گقت: مانتو و روسري ام كجاست؟ خانم اسفندياري هم سوار پاترول شد. تهمينه ومرحمت خانوم توي پاشنة دربودند. تهمينه گفت:لااقل شماره تلفني ،چيزي به من مي داديد. در راه همه ساكت بودند. داشت غروب مي شد. مژگان گفت: راستش رابگو پري، اين كار توبـود؟ ولـي ايـن كـه قابـل پخش هست. پريچهر دست مژگان رابه دست گرفت. نفسش رابيرون داد، از پنجره ماشين به خيابان نگاه كرد و دست مژگان رابـه آرامي فشرد. – حالا نه؛ ولي شايد يك روز…