فرازهايی از سفرنامه‌ی خواجه‌ی عاجدار به فينيقيه | بابک سليمی زاده

خوورووج

تو توی من فين می کنی

من توی تو فينيقيه

بگذار بقيه هر چه می خواهند بگويند

من ولی تو را دوست دارم چون کثيفی

چون دروازه بان ِ تيم ِ حريفی !

راه

وقتی که روی تابلو نوشته باشند : « فينيقيه 10 کيلومتر »

ديگر تابلو برای من تابلو نيست

بلکه يک دستمال کاغذی ست !

بدون ِ اينکه فکر کنم فين می کنم

همچنان که نمی توانم به تو فکر کنم

بدون ِ اينکه فين کنم !

شپش

پشت ِ تمام ِ پرش های من

شپشی هست

که پشيمان است از پريشانی اش

من عرق کردم از پشيمانی

و دست کشيدم روی پيشانی ام

اينجاها هنوز هم چيزهايی پيش می آيد

که از اينجا رد می شود

و به تيرک دروازه می خورد !

ضربه هايی که غيرقابل مهار

و بالطبع غير قابل نهار هستند

هوم ! ولی خوشبختانه برای نهار

چيزهای زيادی دارم توی کيفم

آه ای دروازه بان ِ تيم ِ حريفم !

راه راه

وقتی روی تابلو نوشته باشند « فينيقيه 5 کيلومتر »

آيا من حق ندارم که وزن کم کنم

متری پنج کيلو ؟!

نکند تا برسم به آنجا

هم وزن ِ يک شپش شوم

شايد يک شپش ِ وزنه بردار !

ـ دست بردار !

ووروود

بر سر در ِ فينيقيه نبشته اند :

ورود ِ همه کس ممنوع به جز بقيه !

من بقيه ی کسی نبودم

اما تضمين نمی کنم که کسی در بقيه نباشم !